ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اسامه بن زید ب گفت: نزد پیامبر ج بودیم که یکی از دختران پیامبر پیغامی توسط پسر بچهای برای پیامبر فرستاد که فرزندم در حال مرگ است؛ تشریف بیاورید.
پیامبر ج به پسر بچه فرمود: نزدش برگرد و به او بگو: خداوند، هرچه را که میگیرد یا عطا میکند، از آن او و ملک اوست و هر چیز نزد او، وقت معینی دارد؛ بگویید صبر کند و به امید پاداش خداوند باشد.
پسر بچه رفت و این سفارش را به او رساند، ولی او بیشتر غمگین شد و پسر بچه دوباره آمد و گفت: او شما را قسم میدهد که تشریف بیاورید.
پیامبر ج با برخی از یارانش برخاست و رفت و کودک را در حالی که تند نفس میزد و سینهاش بالا و پایین میرفت، به پیامبر دادند، دل پیامبر ج به رحم آمد و چشمان مبارک پر از اشک شد. دربارهی گریهاش سؤال شد، فرمود: «این رحم است که خداوند متعال، در دل بندگانش قرار میدهد و خداوند، تنها به بندگانی رحم میکند که دارای رحم باشند.» (بخاری).
معاویه س بیست سال امیر شام بود، بیست سال دیگر خلیفهی مسلمانان بود، او از یک ملک به ملک دیگر انتقال مییافت، وقتی مرگ به سراغش آمد گفت: مرا بنشانید. او را نشاندند. شروع کرد به ذکر خداوند، سپس گریست و گفت: ای معاویه، اکنون بعد از نابودی و انهدام آمدهای و پروردگارت را یاد میکنی؟ چرا زمانی که جوانی ترو تازه و پر نشاط بودی چنین نکردی؟ سپس گریست و گفت: پروردگارا، پروردگارا، به این پیرمرد گنهکار سنگدل رحم کن. پروردگارا، لغزش را کم کن و خطا را بیامرز و با حلمت به کسی که به غیر از تو امیدی ندارد و به کسی غیر از تو اعتمادی ندارد رحم کن. سپس روحش پرواز کرد.
وقتی مرگ به سراغ عبدالله بن مبارک / آمد و سختیهای جان کندن بر او فشار آورد بیهوش شد، سپس به هوش آمد و پارچه را از روی چهرهاش برداشت و لبخند زد و گفت: برای چنین روزی باید عمل کنندگان عمل کنند. لا إله إلا الله. سپس روحش پرواز کرد.
زمانی که مرگ به سراغ بلال س آمد، همسرش گفت: واحزناه! (چه غم و اندوهی).
پارچه را از روی صورتش کنار زد و در حالی که در حال جان کندن بود گفت: بلکه بگو: وافرحاه! (چه خوشحالی وسروری) فردا با دوستان ملاقات میکنیم، با محمد و یارانش.
***