ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من سفری به بخش قریات در شمال عربستان داشتم، بعد از پایان یافتن سخنرانیها به طرف جنوب ـ به سمت بخش سکاکای جوف ـ مسافرت کردم. سخنرانی سکاکا به عنوان «الحان و اشجان» پیرامون ترانه بود. بعد از آن شخصی که متأثر شده بود نزد من آمد. با او پسری یازده ساله بود. به من گفت: ای شیخ، در راه آمدنم از بخش قلیا این بچه هم با من بود، در میان راه از کنار یک حادثهی وحشتناک عبور کردم، یک ماشین جیپ که دو جوان در آن سوار بودند و از... میآمدند. چندین بار ماشین شان معلق زد تا این که از شیشه پرت شدند و اثاثیهی آنان به هر طرف پرت و لباسهایشان پاره شد. من اوّلین کسی بودم که به آنان رسیدم و بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم. در واقع این اوّلین باری نبود که شاهد تصادف ماشین یا دیدن مرده هستم. مدتهاست که بر دیدن این صحنهها عادت کردهام، رفتم به آنان نگاه کنم، از اولین نگاه به لباسها و مد موهایشان دانستم که به چه دلیل آن جا بودهاند. لا إله إلا الله، خداوند از ما در گذرد. به سرعت به طرفشان رفتم، میکوشیدم تا آنجا که میتوانم آنان را نجات دهم. اولی به صورت به زمین افتاده بود و چهرهاش در خاک بود و هنوز بدنش گرم بود، نمیدانم آیا مرده بود یا نه، شلوار و پیراهنش پاره و غبار با خونی که لباسهایش را رنگی کرده بود مخلوط شده بود. حتی انگشتان دستش از زخم و خون در امان نمانده بود. او را به پشت برگرداندم، ناگهان دیدم که گوشت صورتش کنار رفته و چیزی از صورتش نمانده مگر چند تار مو از سبیلش.
صدایش کردم، او را حرکت دادم و دیدم مرده است، به سرعت به طرف دومی رفتم، او هم بر صورت افتاده بود و خاک پیرامونش غرق در خون و لباسهایش قرمز و استخوانهایش بیرون زده بود. مثل این که ضربهی محکمی به سرش خورده بود، چون جمجمهاش شکافته شده بود و مغزش بیرون ریخته بود. نتوانستم صحنه راتحمل کنم.
متوجه پسرم شدم که با من است، صورتم را به طرف او گرداندم، دیدم که او مات و مبهوت نگاه میکند، خواستم در میان او و جسد قرار بگیرم تا نبیند.
به اسباب و اثاثیهای که پیرامون جسدش پخش بود نگاه کردم، گذرنامه، پول، ساک و پاکت سیگار. هیچ یک از اینها مرا غافلگیر نکرد، من منتظر دیدن مصحف و مسواک نبودم، به سمت سرش نگاه کردم یک نوار روی زمین افتاده بود، فاصلهی بین سرش و آن نوار فقط یک وجب بود، سرم را پایین گرفتم تا به اسم نوار نگاه کنم، ناگهان تکهای از مغز بر روی نوار افتاد و اسمش را پوشاند. به زحمت خودم را نگه داشتم و نوار را با دستم برداشتم تا به آن نگاه کنم، سنگی را از زمین برداشتم تا مغزی را که رویش ریخته پاک کنم، یک نوار ترانه به نام «در عشق تو ترانه میخوانم».
ملاحظه کردم که نوار پلاستیکی داخل کاست به بیرون وصل است، هنوز به یک چیز وصل بود، دنبالش را گرفتم تا ببینم به کجا میرسد، دیدم ضبط صوت ماشین روی زمین افتاده و به خاطر شدت حادثه از جایش در آمده و بعد از این که به شدت بر زمین خورده نوار از آن بیرون پریده و جلوی سر این جوان افتاده تا مغزش رویش بریزد. بله تا روی «در عشق تو ترانه میخوانم» بریزد.
بله، به خدا قسم، مشکلش عشقش بود. هر یک از شما آن گونه مبعوث میشود که مرده است. مردم پیرامون ما زیاد میشدند، هر کس از آن جا عبور میکرد، ماشینش را نگه میداشت و میآمد تا حادثه نگاه کند، آمبولانس رسید، پزشک به سرعت آنان را معاینه کرد و روی هر یک ملحفهی سفید انداخت. در آن جا گمان کردم که روح هر دو به آسمان رفته. نمیدانم آیا درهای آسمان برای آنان باز میشود و مژدهی نسیم و ریحان در انتظارشان است یا از آسمان فرو میافتد و پرندگان آنان را میربایند یا باد آن را ه جای عمیقی میاندازد؟
رانندهی آمبولانس و دوستانش شروع به حمل جنازهها کردند. من شروع به جمع کردن اثاثیهی پراکندهی آنان کردم، این یک ساک است، این یک ساعت، آن یک دوربین، آنان را داخل یک کیسه میگذاشتم. در این زمان یک پاکت بسته دیدم که با افتادن روی زمین گوشهاش پاره شده بود و رویش نوشته شده بود: برسد به دست ابو محمد.
بعد از آن چند کلمه نوشته شده بود که علاقه ندارم آنان را ذکر کنم. به داخلش نگاه کردم تعداد زیادی عکس. آنان را بیرون آوردم بیشتر از پنجاه عکس زن لخت. کوشیدم آنان را از چشم مردم دور کنم تا آن دو جوان رسوا نشوند. به شدت جلوی اشکهایم را گرفتم و گفتم: این رسوایی دنیا است، در میان تعداد اندکی که آن را نمیشنوند، پس رسوایی آخرت در نزد اوّلین و آخرین چگونه خواهد بود؟ با آن ترس و اضطراب و پخش شدن نامههای اعمال، خدایا ما را با پوشش خودت بپوش.
چه ضرری به آنان میرسید اگر از خدا اطاعت میکردند، هزینهی زیادی برای آنان نداشت، پنج وعدهی نماز، انجام واجبات، ترک محرمات و در اینها هم مشقتی نیست، حرامها چیزهایی محدودی است و بنده ضرر نمیکند که اگر آنان را به خاطر اطاعت از الله ترک کند تا او را دوست بدارد و وارد بهشت کند.
پایان
﴿إِنَّا هَدَیۡنَٰهُ ٱلسَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرٗا وَإِمَّا کَفُورًا٣﴾ [الإنسان: 3].
«ما راه را به او نشان دادیم، حال او یا شکرگزار است و یا انکار کننده».
***
عبدالله بن مسعود س بیمار شد، عثمان س به عیادتش رفت و گفت: از چه شکایت میکنی؟
گفت: از گناهانم.
گفت: چه اشتها داری؟
گفت: رحمت پروردگارم.
گفت: آیا دستور دهم پزشکی برای معاینهات بیاید؟
گفت: پزشک مرا بیمار کرده است.
گفت: آیا دستور عطیه و بخششی برایت بدهم.
گفت: من به آن نیازی ندارم.
عمرو بن عاص س یکی از تیزهوشان عرب بود و همواره میگفت: شگفتا از کسی که مرگ به سراغش آمده و عقل با اوست، چگونه نمیتواند آن راتوصیف کند.
وقتی مرگ به سراغش آمد، خیلی بیتابی کرد. پسرش سخنش را به یاد آورد و گفت: پدر جان، مرگ را برای من توصیف کن.
گفت: فرزندم، مرگ بزرگتر از آن است که توصیف شود.
ولی من آن را به ذهن تو نزدیک خواهم کرد. من به گونهای هستم که گویا سلسله جبال رضوی روی گردنم است، گویا در شکمم خار است و به گونه ای هستم که گویا جانم از سوراخ سوزنی خارج میشود.
پسرش عبدالله س به او گفت: پدر جان این بیتابی چیست؟ در حالی که رسول الله ج تو را به خود نزدیک میکرد و تو را به عنوان کارگزار انتخاب میکرد؟
گفت: فرزندم، این در گذشته بود. به تو خواهم گفت. به خدا قسم من نمیدانم این به خاطر محبت بود یا به خاطر تألیف و به دست آوردن دل.
وقتی فشار بر او زیاد شد دستش را بر چانهاش گذاشت و گفت: پروردگارا، تو به ما دستور دادی و ما ترک کردیم، به ما تکلیف کردی و ما انجام دادیم و چیزی جز مغفرتت به درد ما نمیخورد.
سپس شروع کرد به تکرار لا إله إلا الله تا روحش از بدنش خارج شد و از دنیا رفت.
اما عمر بن عبدالعزیز؛ همسرش فاطمه دختر عبدالملک گفته است: شنیدم که عمر در مرض مرگش میگوید: خدایا، حتی برای یک ساعت هم که شده مرگم را از آنان مخفی بدار.
وقتی بیماریاش شدت گرفت به او گفتم: آیا از نزدت خارج شوم، چون تو نخوابیدهای؟
خارج شدم و جلوی در اتاق نشستم. شنیدم که این فرمودهی خدای تعالی را میخواند:
﴿تِلۡکَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوّٗا فِی ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗاۚ وَٱلۡعَٰقِبَةُ لِلۡمُتَّقِینَ٨٣﴾ [القصص: 83].
«آن سراى آخرت را براى کسانى قرار مىدهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند و فرجام [خوش] از آنِ پرهیزگاران است».
بارها آن را تکرار میکرد سپس صدایش کم شد، سپس ساکت شد. بر او وارد شدم، دیدم مرده، صورتش را به طرف قبله گردانده و یکی از دستهایش را بر روی دهانش و دیگری را بر روی چشمانش گذاشته است.
این ابن عساکر است، امامی که نماز ظهر را خواند و در مورد نماز عصر میپرسید، وضو گرفت و در حالی که نشسته بود کلمه گفت و گفت: راضی هستم از این که الله پروردگار من است، اسلام دین من است و محمد ج رسول من است. خدایا حجتم را به من تلقین کن، لغزشم را استوار دار و به غربتم رحم کن.
سپس چشمش را بالا گرفت و گفت: وعلیکم السلام.
سپس مرد.
اینها چه انسانهایی هستند؟ و در وقت مرگ چه سرور و خوشحالی آنان را گرفته است؟!
***
هیچ کس نمیداند کی و کجا میمیرد.
آوردهاند که یک وزیر جلیل القدر نزد داود ÷ بود، وقتی داود وفات نمود وزیر سلیمان بن داود شد. یک روز در وقت ظهر سلیمان ÷ در جایگاهش نشسته بود و وزیر نزدش بود. مردی برای سلام بر سلیمان ÷ وارد شد و شروع به گفتوگو با سلیمان ÷ کرد و به تندی به این وزیر نگاه میکرد. وزیر از نگاههایش پریشان شد. وقتی خارج شد وزیر برخواست و از سلیمان ÷ پرسید: ای پیامبر خدا، این مرد که بود؟ مردی که از نزدت خارج شد، به خدا قسم ظاهرش مرا به وحشت انداخت.
سلیمان ÷ فرمود: این ملک الموت بود، که به صورت یک مرد بر من وارد میشود.
وزیر مضطرب شد و گریست و گفت: ای پیامبر خدا، تو را به خدا قسم میدهم که به باد دستور ده تا مرا به دورترین مکان در هند ببرد.
سلیمان ÷ به با دستور داد و باد او را برد.
فردا ملک الموت مثل گذشته برای سلام گفتن بر سلیمان ÷ وارد شد.
سلیمان ÷ به او گفت: تو دیروز دوستم را ترساندی، چرا تیز تیز به او نگاه میکردی؟
ملک الموت گفت: ای پیامبر خدا، من قبل از ظهر بر تو وارد شدم و خداوند به من دستور داده بود که بعد از ظهر روحش را در هند بگیرم، تعجب کردم که چرا نزد توست؟
سلیمان گفت: پس چکار کردی؟
ملک الموت گفت: به جایی رفتم که الله دستور داد روحش را در آن جا بگیرم، دیدم منتظرم است و روحش را گرفتم.
﴿قُلۡ إِنَّ ٱلۡمَوۡتَ ٱلَّذِی تَفِرُّونَ مِنۡهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِیکُمۡۖ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلۡغَیۡبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ٨﴾ [الجمعة: 8].
«بگو: آن مرگى که از آن مىگریزید، قطعاً به سر وقت شما مىآید، آن گاه بهسوى داناى نهان و آشکار بازگردانیده خواهید شد و به آنچه [در روى زمین] مىکردید، آگاهتان خواهد کرد».
***
ابن قیم گفته است: مرگ به سراغ مردی آمد که با شراب خواران نشست و برخواست داشت، وقتی که جان دادنش شروع شد، فردی از افراد پیرامونش رو به او کرد و گفت: ای فلانی، لا إله إلا الله بگو.
چهرهاش تغییر کرد، رنگش سیاه شد و زبانش بند آمد.
دوستش تکرار کرد: فلانی لا إله إلا الله بگو.
به او نگاه کرد و فریاد زد: نه، اوّل تو بنوش بعد به من بده. اوّل تو بنوش بعد به من بده.
و این جمله را تکرار میکرد تا این که روحش بهسوی خالقش پرواز کرد. پناه بر خدا.
﴿وَحِیلَ بَیۡنَهُمۡ وَبَیۡنَ مَا یَشۡتَهُونَ کَمَا فُعِلَ بِأَشۡیَاعِهِم مِّن قَبۡلُ﴾ [سبأ: 54].
«و میان آنان و میان آنچه [به آرزو] مىخواستند حایلى قرار مىگیرد، همان گونه که از دیرباز با امثال ایشان چنین رفت».
صفدی ذکر کرده است که مردی شراب میخورد و با شراب خواران نشست و برخواست داشت، وقتی مست میشد و میخوابید راه میرفت و نمیدانست راه میرود. او روی پشت بام میخوابید و پایش را با ریسمانی میبست تا نیفتد، یک شب مست شد و خوابید، بلند شد و شروع کرد به راه رفتن و از پشت بام افتاد، ولی ریسمان او را نگه داشت، پس واژگون در هوا معلق ماند تا این که مرد.
محمد بن مغیث مرد فاسق و شراب خواری بود و همیشه در شراب خانه بود. وقتی مریض شد و مرگ به سراغش آمد و نیرویش تحلیل رفت مردی از افراد پیرامونش از او پرسید: آیا در بدنت قدرتی باقی مانده؟ آیا میتوانی راه بروی؟
گفت: بله، اگر بخواهم میتوانم به شراب خانه بروم.
دوستش گفت: پناه بر خدا، چرا نگفتی به مسجد بروم؟
او گریست و گفت: این بر من غلبه کرده است، هر کس را چیزی است که در زمانه با آن عادت کرده است. عادتم رفتن به مسجد نبوده است.
ابن ابی رواد گفته است: بر بالین مردی بودم که جان میداد، افراد پیرامونش لا إله إالا الله را به او تلقین میکردند، ولی میان او و لا إله إالا الله مانعی بود و بر زبانش سنگین بود. آنان دوباره تکرار میکردند و خدا را برایش یاد آور میشدند و او در سختی شدیدی قرار داشت. وقتی نفسش تنگ شد بر سرشان داد کشید و گفت: او به لا إله إالا الله کافر است.
سپس نفسی کشید و مرد.
وقتی او را دفن کردیم وضعیتش را از خانوادهاش جویا شدیم و دریافتیم که شراب خوار است.
اما اهل ساز و آواز را در وقت مرگ، سختی و مصیبتی بزرگ است.
﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّ وَعۡدَ ٱللَّهِ حَقّٞۖ فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ ٱلۡحَیَوٰةُ ٱلدُّنۡیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُم بِٱللَّهِ ٱلۡغَرُورُ٥﴾ [فاطر: 5].
«اى مردم، همانا وعدهی خدا حقّ است. زنهار تا این زندگى دنیا شما را فریب ندهد، و زنهار تا [شیطانِ] فریبنده شما را دربارهی خدا نفریبد».
***