نوع دوازدهم: استجابت دعای ایشان ج
رسول خدا ج مستجاب الدعوة بود. خداوند دعای او را در قضای حاجات و از بین بردن مشکلات و شفای بیماران و برآورده شدن خواستهها و نزول برکت، اجابت میکرد که پیشتر بخشی از آن را بیان نمودیم.
در این بخش بیشتر به این مورد خواهیم پرداخت:
مادر ابوهریرهس بر دین خود مانده بود و بت میپرستید...
ابوهریره تا میتوانست او را به اسلام دعوت میکرد، اما مادرش نمیپذیرفت.
روزی او را به اسلام فرا خواند، اما مادرش دربارهی رسول خدا ج سخنی گفت که ابوهریره را ناراحت کرد.
ابوهریره گریان به نزد رسول خدا ج آمد و گفت: ای پیامبر خدا... من مادرم را به اسلام دعوت میدادم اما نمیپذیرفت... امروز او را به اسلام فرا خواندم و دربارهی شما سخنی گفت که آن را بد داشتم؛ از خداوند بخواه مادر ابوهریره را هدایت کند.
پیامبر ج فرمود: «خداوندا مادر ابوهریره را هدایت کن».
ابوهریره خوشحال از دعای پیامبر ج بیرون آمد. همین که به خانه رسید و در را باز کرد که داخل بیاید، مادرش که صدای پای او را شنیده بود گفت: همانجا بایست ای ابوهریره...
ابوهریره صدای آب را شنید... انگار مادرش در حال غسل بود. مدتی منتظر ماند... مادرش غسل کرد و لباس و روسری خود را پوشید و سپس در را باز کرد و گفت: ای ابوهریره«...اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا عبده ورسوله...».
ابوهریره از شدت خوشحالی گریست و در حالی که اشک میریخت به نزد رسول الله ج بازگشت و گفت: ای پیامبر خدا... بشارت! خداوند دعای شما را پذیرفت و مادر ابوهریره هدایت یافت...
پیامبر ج بسیار خوشحال شد و ستایش و ثنای الله را به جای آورد و سخنی نیک خطاب به ابوهریره گفت.
ابوهریره باز در خیر بیشتری طمع آورد و گفت: ای پیامبر خدا... از الله بخواه من و مادرم را محبوب بندگان مومنت بگرداند و محبت آنان را در دل ما جای دهد!.
پیامبر ج فرمود: «خداوندا این بندهات ـ یعنی ابوهریره ـ و مادرش را محبوب بندگان مومنت بگردان و مومنان را محبوب آنان قرار ده».
ابوهریره میگوید: مومنی آفریده نشده که دربارهی من بشنود یا مرا ببیند، مگر آنکه مرا دوست خواهد داشت»[1].
* * *
دعای ایشان ج برای ابن عباس
رسول الله ج برای ابن عباس دعای فهم در دین کرد. وی دست مبارک خود را بر دوش ابن عباس گذاشت، سپس فرمود: «خداوندا او را در دین فقیه گردان و تاویل ـ یعنی تفسیر ـ را به او بیاموز».
خداوند متعال نیز این دعای پیامبرش ج را دربارهی پسر عمویش پذیرفت و ابن عباس امامی شد که در علوم شریعت و فقه و تفسیر به وی اقتداء میشود.
تا جایی که یکی از یاران وی دربارهاش میگوید: ابن عباس در روز عرفه برای حاجیان خطبه خواند و سورهی بقره را برای آنان خواند و آن را آیه به آیه تفسیر کرد. آن را چنان تفسیر کرد که اگر رومیان و ترکان و دیلمیان آن را میشنیدند حتما اسلام میآوردند!.
* * *
دعای ایشان ج برای انس بن مالک
ایشان ج برای انس بن مالک دعا نمود که مال و فرزندش افزون و مبارک شود. پس از آن انس بیش از دیگر انصاریان مال و فرزند داشت تا جایی که از بیش از صد پسر و دختر از نسل او بودند.
او باغی داشت که سالی دو بار میوه میداد و ریحانی داشت که از آن بوی مشک میآمد.
* * *
دعای ایشان ج برای ابوطلحه و همسرش
ام سلیمل با ابوطلحهس ازدواج نمود و از وی صاحب یک پسر زیبا به نام ابوعمیر شد.
ابوطلحه او را بسیار دوست داشت و بلکه رسول خدا ج آن کودک را دوست داشت و هر گاه او را میدید که با پرندهای به نام «نُغَیر» بازی میکند میفرمود: ابوعُمیر، چه خبر از نُغَیر؟!.
فرزند ابوطلحه بیمار شد و او بسیار اندوهگین شد... روزی بیماری کودک شدت گرفت و ابوطلحه به سبب کاری نزد رسول خدا ج رفت و دیر از نزد او بازگشت...
کودک در پی شدت بیماری درگذشت، در حالی که مادرش نزد او بود...
اهل خانه برای او گریستند اما ام سلیم آنان را آرام کرد و گفت: به اباطلحه چیزی نگویید تا خودم قضیه را برایش بازگو کنم...
سپس پیکر کودک را در گوشهی خانه گذاشت و پارچهای بر آن انداخت... و غذای ابوطلحه را آماده کرد...
هنگامی که ابوطلحه به خانه بازگشت از حال کودک پرسید...
ام سلیم گفت: آرام شد... امیدوارم الان راحت باشد...
ابوطلحه خواست نزد او برود اما ام سلیم نگذاشت و گفت: الان راحت است تکانش نده...
سپس غذایش را آورد... پس از آنکه ابوطلحه شام را خورد به خلوت رفتند و دمی با هم بودند...
هنگامی که دید ابوطلحه سیر است و وضع روحی خوبی دارد به او گفت: ای اباطلحه... به نظرت اگر کسانی امانتی را به خانوادهای بدهند، سپس خواهان امانت خود باشند، آیا آن خانواده حق دارند از دادن امانت سر باز زنند؟
گفت: نه...
سپس گفت: آخر کسانی امانتی را نزد این خانواده نهاده بودند و مدتی طولانی نزدشان ماند تا جایی که گمان کردند صاحب آن هستند... اکنون که صاحبان آن آمدهاند دلشان نمیآید آن را پس دهند!.
ابوطلحه گفت: بد کاری کردهاند...
آنگاه ام سلیم گفت: فرزندت امانت خداوند بود و آن را پس گرفت... اجر آن را از خداوند بخواه...
ابوطلحه به شدت اندوهگین شد و جا خورد... سپس گفت: به خدا سوگند امشب در صبر و شکیبایی بر من غالب نخواهی شد! برخاست و فرزندش را برای دفن آماده کرد...
صبح هنگام به نزد رسول خدا ج آمد و او را از جریان باخبر ساخت... پیامبر ج نیز برای آن دو دعای برکت نمود...
بعدها آن دو صاحب فرزندی شدند و از همان فرزند هفت پسر به دنیا آمدند که همه حافظ قرآن بودند[2].
* * *
دعای وی ج برای قوم دوس
هدایت قوم «دوس» داستان زیبایی دارد:
طفیل بن عمرو در میان قوم خود «دوس» سروری بود که از وی اطاعت میکردند...
روزی برای کاری به مکه آمد... هنگامی که وارد مکه شد اشراف قریش وی را دیدند و به استقبال او آمدند و گفتند: تو کی هستی؟ گفت: من طفیل بن عمرو، سرور دوس هستم...
به او گفتند: اینجا در مکه مردی هست که ادعای پیامبری میکند... از نشستن با او و شنیدن سخنانش پرهیز کن چرا که او جادوگر است و اگر سخنش را بشنوی عقلت میپرد!.
طفیل گفت: به خدا سوگند آنقدر گفتند تا آنکه ترسیدم و تصمیم گرفتن هیچ سخنی از او نشنوم و با او سخن نگویم...حتی از ترس آنکه هنگام عبور از کنار او، سخنش به گوشم برسد، در گوش خود پنبه گذاشتم...
به مسجد رفتم و دیدم رسول خدا ج کنار کعبه ایستاده و سخن میگوید... نزدیک او ایستادم و خواست خداوند این بود که قسمتی از سخنان او را بشنوم... سخنان خوبی بود...
با خود گفتم: مادرت به عزایت بنشیند! به خدا سوگند من مردی عاقلم... زشت و زیبا از من پنهان نمیماند... چه چیز مانع آن میشود که سخن این مرد را بشنوم؟ اگر سخن خوبی بود خواهم پذیرفت و اگر سخن بدی بود رهایش میکنم...
منتظر ماندم تا نمازش به پایان رسید... سپس برخاست تا به خانهاش رود... دنبالش کردم و همین که وارد خانهاش شد همراهش وارد شدم... گفتم: ای محمد... قومت چنین و چنان میگویند... به خدا آنقدر مرا ترساندند که گوشم را با پنبه پر کردم تا صدایت را نشنوم... اما از تو سخنان خوبی شنیدم... امر خود را بر من عرضه کن...
پیامبر ج بسیار خوشحال شد و اسلام را بر طفیل عرضه کرد و قرآن را بر وی خواند...
طفیل قدری اندیشید... هر روز که میگذشت بیشتر از خداوند دور میشد... سنگی را میپرستید که نه صدایش را میشنوید و نه ندایش را پاسخ میگفت... و اکنون حق در برابرش آشکار شده بود...
سپس به عاقبت خود اندیشید... اگر اسلام بیاورد چه خواهد شد...
چگونه میتواند دین خود و دین پدرانش را تغییر دهد؟ مردم چه خواهند گفت؟
زندگیاش... اموالش... خانوادهاش... فرزندان... همسایگان... دوستان...
همه چیز به هم خواهد خورد...
طفیل اندکی ساکت ماند... فکر کرد و دنیا و آخرت خود را سبک و سنگین کرد...
ناگهان دنیا را به دیوار کوفت... آری بر دین پایدار خواهد ماند... هر که خوشش میآید خوشش بیاید، و هر که ناراحت میشود، ناراحت شود!
اگر اهل آسمان خشنود شوند، اهل زمین چه اهمیتی دارند؟
مال و روزیاش دست آن کسی است که در آسمان است...
سلامتی و بیماریاش دست آن کسی است که در آسمان است...
منصب و جاه و مقامش دست آن کسی است که در آسمان است...
بلکه حتی زندگی و مرگش دست آن کسی است که در آسمان است...
اگر اهل آسمان خشنود شوند برای آنچه در زمین از دست میدهد ملالی نیست...
اگر خداوند او را دوست بدارد بگذار پس از آن همه از او بدشان بیاید... بگذار هر کس که میخواهد او را نشناسد... بگذار دیگران مسخره کنند...
آری... طفیل در جا اسلام آورد و شهادت حق را به زبان آورد... و بلکه همتش افزون شد و عزیمتش خروشید و گفت: ای پیامبر خدا قوم من از من حرف شنوی دارند... من به نزد آنان برمیگردم و آنان را به اسلام دعوت میکنم...
سپس طفیل به سرعت به نزد قوم خویش بازگشت... در حالی که غم دین را بر دوش داشت... پستیها و بلندیها را طی کرد تا آنکه به سرزمین قوم خود رسید...
هنگامی که به شهر خود رسید پدرش که پیری کهنسال بود به نزدش آمد... اما طفیل گفت: ای پدر... از من دور شو... نه من از توام و نه تو از من!.
گفت: چرا پسرم؟
گفت: اسلام آوردهام و تابع دین محمد شدهام...
پدرش گفت: دین تو دین من است...
گفت: پس برو و غسل کن و لباست را پاکیزه کن و نزد من بیا تا آنچه را یاد گرفتهام به تو یاد دهم...
پدرش رفت و غسل کرد و لباسش را پاکیزه کرد و سپس آمد... طفیل اسلام را بر وی عرضه کرد و او نیز اسلام آورد...
سپس طفیل به خانهی خود رفت... همسرش به نزد او آمد...
گفت: از من دو شو... تو از من نیستی و من از تو نیستم...
همسرش گفت: پدر و مادرم فدایت... چرا؟
گفت: اسلام میان من و تو جدایی انداخته... من تابع دین محمد ج شدهام...
گفت: دین تو دین من است...
طفیل گفت: پس برو و خودت را پاک کن و به نزد من برگرد...
همسرش خواست برود... یاد بتی افتاد به نام «ذو الشری» که او را گرامی میداشتند و گمان میکردند هر کس عبادتش را ترک گوید مجازات میشود... ترسید که اگر اسلام بیاورد به وی یا فرزندانش زیانی برساند...
برگشت و گفت: برای کودکان از ذو الشری نمیترسی؟
طفیل گفت: برو... من ضامن میشوم که ذی الشری زیانی به آنان نمیرساند...
سپس رفت و غسل کرد... آنگاه اسلام را بر وی عرضه نمود و اسلام آورد...
سپس طفیل در میان قوم خود گشت و خانه به خانه، آنان را به اسلام فرا خواند... در میان مجالسشان آنان را به اسلام دعوت کرد و در راهشان ایستاد و آنها را به دین خدا فرا خواند...
اما آنان جز عبادت بتها را نپذیرفتند...
طفیل خشمگین شد و به مکه نزد رسول خدا ج رفت و گفت: ای پیامبر خدا... دوس عصیان ورزید و نپذیرفت... ای پیامبر خدا ج علیه آنان دعا کن!
چهرهی پیامبر ج تغییر کرد و دستان خود را به سوی آسمان بلند کرد...
طفیل با خود گفت: دوس هلاک شدند!.
اما آن رحیم دلسوز ج فرمود: «خداوندا دوس را هدایت کن... خداوندا دوس را هدایت کن...» سپس رو به طفیل کرد و فرمود: «به نزد قوم خود برگرد و آنان را دعوت کن و نرمش به خرج ده»...
طفیل به نزد آنان برگشت و آنچنان آنان را به اسلام فرا خواند که اسلام آوردند...
* * *
دعای وی ج برای عروه
وی ج برای عروه دعا نمود که معاملههایش پرسود شود. اینگونه شد که همهی معاملههای او سود میکرد.
اما داستان این دعا چه بود؟
روزی رسول خدا ج به وی دیناری داد تا با آن گوسفندی بخرد. او نیز به بازار رفت و با آن دینار دو گوسفند خرید؛ سپس یکی از آنها را به یک دینار فروخت و آن دینار و گوسفند را برای پیامبر ج آورد و داستانش را برای ایشان ج تعریف کرد!.
پیامبر ج فرمود: «الله برایت در معاملههایت برکت اندازد» و برای وی دعای برکت در خرید و فروش نمود.
پس از آن اگر عروه خاک هم میخرید، سود میبرد!.
* * *
استجابت دعای وی ج علیه دشمنانش
رسول خدا ج پس از پیروزی و انتشار اسلام، در مجلس مبارک خود نشسته بود...
سران قبایل هر کدام مطیعانه و برای اظهار اسلام به نزد ایشان میآمدند. برخی نیز از روی ذلت و سر شکستگی و خلاف میل خود آمده بودند.
تا اینکه یک روز، رئیسی از سران عرب، که در میان قوم خود صاحب منزلت و قدرتمند بود به نزد ایشان آمد.
عامر بن طفیل...
قوم وی هنگامی که انتشار اسلام را دیدند به او گفتند: ای عامر، مردم مسلمان شدهاند... تو هم اسلام بیاور.
اما او که متکبّر و سرکش بود به آنان گفت: به خدا سوگند، قسم خوردهام که نمیرم مگر هنگامی که عرب مرا پادشاه خود سازند و نسل من نیز پس از من به پادشاهی برسند! حال بیایم و پیرو این جوانک قریشی شوم؟!.
اما هنگامی که قدرت اسلام را دید و دید که مردم چگونه پیرو رسول خداج شدهاند، همراه با تعدادی از یاران خود سوار بر شتر شد و به نزد پیامبر خدا ج رفت...
وارد مسجد شد در حالی که پیامبر ج میان یاران گرامی خود بود... به نزد رسول خدا ج رفت و گفت: ای محمد... با من خلوت کن! یعنی بگذار با تو به تنهایی سخن بگویم...
پیامبر ج با اینگونه افراد جانب احتیاط را رعایت میکرد، بنابر این فرمود: «نه... مگر آنکه تنها به الله ایمان بیاوری».
گفت: ای محمد، با من خلوت کن...
پیامبر ج نپذیرفت، اما او پی در پی درخواستش را تکرار میکرد: ای محمد برخیز تا با تو سخن بگویم... بیا تا با تو سخن بگویم!.
تا آنکه پیامبر ج برخاست تا با او سخن بگویم...
عامر یکی از یارانش را به نام «اربد» به گوشهای کشاند و به او گفت: من او را مشغول میکنم تا متوجه تو نشود؛ هر گاه چنین کردم او را با شمشیر بزن.
اربد دست خود را بر شمشیر گذاشته و آمادهی فرصت شد...
آن دو کنار دیواری ایستاده بودند و پیامبر ج نیز همراه آنها با عامر سخن میگفت... اربد نیز قبضهی شمشیر خود را گرفته بود، اما هر گاه میخواست آن را از غلاف بیرون آورد نمیتوانست.
عامر پیامبر ج را مشغول میکرد و در همین حال به اربد مینگریست، اما اربد هیچ حرکتی نمیکرد.
ناگهان رسول خدا ج متوجه اربد شد و دید میخواهد چه کند.
خطاب عامر فرمود: «ای عامر اسلام بیاور».
گفت: ای محمد، اگر مسلمان شوم به من چه میدهی؟
فرمود: «هر چه مسلمانان دارند برای تو نیز هست و هر تکلیفی که بر عهدهی آنهاست بر عهدهی تو نیز خواهد بود».
عامر گفت: اگر اسلام بیاورم، پادشاهی را پس از خود به من و قوم من میدهی؟
فرمود: «چنین چیزی را نه به تو و نه به قوم تو نخواهم داد».
گفت: به این شرط اسلام میآورم که بادیه از آن من باشد و شهرها برای تو!.
فرمود: «نه».
اینجا بود که عامر خشمگین شد و رنگ چهرهاش تغییر کرد و با صدای بلند گفت: به خدا قسم ای محمد! اینجا را علیه تو پر از مردان و اسبان خواهم کرد و به هر نخل مدینه اسبی خواهم بست و در غطفان با هزار اسب سرخ نر و ماده به تو هجوم خواهم آورد!.
سپس در حالی که عربده میکشید و رجز میخواند از آنجا رفت. رسول خدا ج در همین حال نگاهش را به آسمان دوخت و فرمود: «خداوندا شر عامر را از من کوتاه کن و قومش را هدایت نما».
عامر همراه با یارانش از مدینه بیرون رفت... در راه خسته شد و با زنی از قوم خود روبرو شد که به او «سلولیۀ» میگفتند و در خیمهی خود بود. از اسب پایین آمد و در خانهی او خوابید.
ناگهان غدهای در گلویش ظاهر شد مانند غدهای که در گلوی شتران به وجود میآید. وحشت زده شده و بر اسب خود جهید و نیزهی خود را برداشت و شروع به تاخت کرد و در همین حال از شدت درد مینالید و دست به گلوی خود میکشید و میگفت: غدهای مانند غدهی شتران و مرگ در خانهی سلولیه!.
و آنقدر بر اسب خود تاخت که بدن بیجانش بر زمین افتاد.
یارانش او را رها کردند و به نزد قوم خود برگشتند.
همین که وارد سرزمین خود شدند، مردم به نزد اِربد رفتند و گفتن: چه کردی ای اربد؟
گفت: هیچ! به خدا سوگند محمد ما را به عبادت چیزی فرا خواند که دوست دارم همین الان نزد من بود و او را با تیر میزدم و میکشتم!
یک یا دو روز پس از این سخن، برای فروش شتر خود از شهر بیرون رفت، پس خداوند بر او و بر شترش صاعقهای فرستاد که هر دو را سوزاند.
خداوند متعال دربارهی عامر و اِربد این آیات را نازل کرد: ﴿سَوَآءٞ مِّنکُم مَّنۡ أَسَرَّ ٱلۡقَوۡلَ وَمَن جَهَرَ بِهِۦ وَمَنۡ هُوَ مُسۡتَخۡفِۢ بِٱلَّیۡلِ وَسَارِبُۢ بِٱلنَّهَارِ١٠ لَهُۥ مُعَقِّبَٰتٞ مِّنۢ بَیۡنِ یَدَیۡهِ وَمِنۡ خَلۡفِهِۦ یَحۡفَظُونَهُۥ مِنۡ أَمۡرِ ٱللَّهِۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡۗ وَإِذَآ أَرَادَ ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ سُوٓءٗا فَلَا مَرَدَّ لَهُۥۚ وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِۦ مِن وَالٍ١١ هُوَ ٱلَّذِی یُرِیکُمُ ٱلۡبَرۡقَ خَوۡفٗا وَطَمَعٗا وَیُنشِئُ ٱلسَّحَابَ ٱلثِّقَالَ١٢ وَیُسَبِّحُ ٱلرَّعۡدُ بِحَمۡدِهِۦ وَٱلۡمَلَٰٓئِکَةُ مِنۡ خِیفَتِهِۦ وَیُرۡسِلُ ٱلصَّوَٰعِقَ فَیُصِیبُ بِهَا مَن یَشَآءُ وَهُمۡ یُجَٰدِلُونَ فِی ٱللَّهِ وَهُوَ شَدِیدُ ٱلۡمِحَالِ١٣﴾ [الرعد: 10-13]. «[برای او] یکسان است کسی از شما سخن [خود] را نهان کند و کسی که آن را فاش گرداند و کسی که خویشتن را به شب پنهان دارد و در روز آشکارا حرکت کند (۱۱) برای او فرشتگانی است که پی در پی او را به فرمان الله از پیش رو و از پشت سرش پاسداری میکنند در حقیقت الله حال قومی را تغییر نمیدهد تا آنان حال خود را تغییر دهند و چون الله برای قومی آسیبی بخواهد هیچ برگشتی برای آن نیست و غیر از او حمایتگری برای آنان نخواهد بود (۱۲) اوست کسی که برق را برای بیم و امید به شما مینمایاند و ابرهای گرانبار را پدیدار میکند (۱۳) رعد به حمد او و فرشتگان [جملگی] از بیمش تسبیح میگویند و صاعقهها را فرو میفرستند و با آنها هر که را بخواهد مورد اصابت قرار میدهد در حالی که آنان در بارهی الله مجادله میکنند و او سخت کیفر است».
* * *
خداوند متعال این پیامبر بزرگ را با معجزات یاری داد و بهترین یاران را برای او برگزید که او را بیش از خود و فرزندانشان دوست داشتند.
در نبرد احد، مشرکان به قصد کشتن رسول خدا ج به او هجوم آوردند.
اما یاران او با بدنهای خود ایشان را در محاصره گرفتند و نمیگذاشتند تیرها و ضربات شمشیر به وی برسد.
ابوطلحه س سینهاش را در برابر ایشان میگرفت و میگفت: ای پیامبر خدا... تیری به شما نرسد... گردن من پیش از گردن شما... (یعنی من بمیرم و آسیبی به شما نرسد).
ابوبکر س میگوید: به سوی رسول خدا ج رفتم و دیدم مردی در برابر او میجنگد و از ایشان دفاع میکند. خوب نگاه کردم دیدم ابوطلحه است. طولی نکشید که از شدت جراحات به زمین افتاد و بیهوش شد...
ناگهان ابوعبیده مانند پرندهای تیزپرواز خود را به آنجا رساند. ابوطلحه به زمین افتاده بود. پیامبر ج فرمود: «به برادرتان برسید که [بهشت بر او] واجب شد». به نزد ابوطلحه رفتیم... بیش از ده زخم خورده بود...
هنگامی که نبرد به پایان رسید، رسول خدا ج به یاد یکی از یاران خود افتاد... یکی از بهترین یارانش... یکی از کسانی که شب را با او به نماز میایستاد و روز را همراه او روزه میگرفت... کسی که همه چیز را فدای دین میکرد، حتی جانش را...
سعد بن ربیع انصاری را به یاد آورد و از یکی از یارانش پرسید: «چه کسی میبیند سعد بن ربیع چه شده؟ در شمار زندگان است یا مردگان؟»
مردی از انصار گفت: من برایت به جستجوی او میپردازم که چه شده است.
در جستجوی وی رفت و او را در حالی که زخمی شده بود میان کشته شدگان یافت... سعد نفسهای آخر را میکشید و خون از زخمهایش روان بود... لباسهایش پاره پاره بود و بدنش غبار آلود...
گفت: ای سعد... رسول خدا ج به من امر نموده که ببینم در میان زندگانی یا در میان کشته شدگان.
سعد نگاهی به او کرد و گفت: من در شمار مردگانم... سلام مرا به رسول خدا ج برسان و به او بگو: خداوند به خاطر ما بهترین پاداش را نصیب او کند. و سلام مرا به قوم من برسان و به آنها بگو: نزد خداوند عذری ندارند اگر دشمن به پیامبر دست یابد در حالی که در میان شما چشمی باقی است. و به رسول خدا ج بگو: سعد بوی بهشت را احساس میکند...
سپس جان داد.
* * *
حتی کافران نیز به محبت اصحاب نسبت به پیامبر ج شهادت میدادند.
پیش از فتح مکه، رسول خدا ج به قصد عمره راهی آنجا شد. همین که خواست وارد آنجا شود قریشیان فرستادگانی را به نزد ایشان فرستادند تا وی را از وارد شدن به مسجد الحرام منصرف کنند.
از جمله کسانی که نزد رسول خدا ج آمد، عروۀ بن مسعود بود. وی با پیامبر ج سخن میگفت و به اصحاب که دور و بر ایشان بودند نگاه میکرد.
پیامبر ج آب دهان به زمین نمیانداخت مگر آنکه در کف دست یکی از آنان میافتاد و به چهره و پوست خود میمالید... اگر به آنان دستوری میداد در اجرای آن با هم مسابقه میدادند... اگر وضو میگرفت نزدیک بود برای آب وضویش با هم درگیر شوند... و هنگامی که سخن میگفت صدای خود را پایین میآوردند، و از روی بزرگداشت، مستقیم به وی نگاه نمیکردند.
عروه که چنین دید به نزد یاران خود بازگشت و گفت: چه کسانی بودند! به خدا سوگند من به نزد پادشاهان، خسرو و قیصر و نجاشی رفتهام... اما پادشاهی ندیدم که یارانش او را اینگونه که یاران محمد او را گرامی میدارند، گرامی بدارند!.
* * *
صحابه این محبت را به صراحت بیان میکردند. روزی عمرس خطاب به ایشان ج گفت:
ای فرستادهی الله... تو برای من از مال و فرزندانم، محبوبتری، بلکه سوگند به آنکه کتاب را بر تو نازل کردم از خودم هم برایم محبوبتر هستی[3].
مردی نزد ایشان آمد و گفت: قیامت کی هست ای پیامبر خدا؟
فرمود: «برای آن چه آماده کردهای؟».
گفت: برایش نماز و روزه و صدقهی چندانی آماده نکردهام، ولی الله و پیامبرش را دوست دارم.
فرمود: «تو با کسی هستی که دوستش داری»[4]. صحابه از چیزی آنقدر خوشحال نشدند که با این سخن: «تو با همانی هستی که دوستش داری».
آنان هنگامی که همراه با پیامبر ج راه میفتند بر وی سایه میانداختند و هنگامی که با وی به مسافرت میرفتند و در مسیر به درختی سایهدار میرسیدند آن را برای پیامبر ج میگذاشتند که زیر آن استراحت کند.
* * *
اما با این همه محبت و وفا و احترامی که برای پیامبر خدا ج قائل بودند هیچگاه او را از منزلت وی یعنی بشریت بالاتر نبردند.
چرا که محمد بن عبدالله ج پیامبر الله و بندهی اوست... آری... او سرور فرزندان آدم و شفیع روز قیامت است، اما همانطور که الله سبحانه و تعالی میفرماید: ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُکُمۡ یُوحَىٰٓ إِلَیَّ أَنَّمَآ إِلَٰهُکُمۡ إِلَٰهٞ وَٰحِدٞ فَٱسۡتَقِیمُوٓاْ إِلَیۡهِ وَٱسۡتَغۡفِرُوهُۗ وَوَیۡلٞ لِّلۡمُشۡرِکِینَ٦﴾ [فصلت: 6]. «بگو: همانا من انسانی هستم مانند شما و به من [اینگونه] وحی میشود [که] خدای شما خدایی است یگانه، پس راست به سوی او رو کنید و از او آمرزش بخواهید، و وای بر مشرکان».
یعنی بشر بودن ایشان ج از قدر و احترام وی نمیکاهد.
وی رسالت پروردگار خود را ابلاغ نمود و در این راه متحمل آزار و اذیت بسیار شد تا آنکه خداوند وی را پیروز گرداند و دین خود را ابلاغ نمود.
بنابر این حق وی بر امتش چیست؟
آیا این است که برای ایشان ج اشعار و سرودهای غلو آمیز بخوانند؟
هرگز! پیامبر خدا ج چنانکه در صحیحین آمده از چنین کاری نهی نموده و فرموده است: «دربارهی من چنانکه نصارا در مورد عیسی بن مریم غلو کردند، زیادهروی نکنید. همانا من بندهی الله و فرستادهی اویم».
یا حق وی بر گردن ما این است که برایش مراسم مولودی بگیریم و برای سالگرد اسراء و معراج جشن بگیریم؟
نه، زیرا پیامبر ما ج چنانکه در صحیحین از وی روایت است، از این کارها نیز نهی نموده و فرموده است: «هر کس کاری انجام دهد که دستور ما بر آن نیست، آن [کار] مردود است».
یا حق وی به فریاد خواستن وی به جای خداوند است؟
یا طواف قبر ایشان یا قسم خوردن به نام ایشان به جای الله؟
نه... هرگز...
همهی این کارها شرک آوردن در عبادت پروردگار است.
پس حق وی بر گردن ما چیست؟
* * *
اعتقاد به اینکه وی بندهی الله و فرستادهی اوست، و مقدم داشتن محبت وی بر خود و فرزندان و پدر و مادر و همه مردم.
همچنین بزرگداشت و احترام وی، ج.
خداوند متعال میفرماید: ﴿فَٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ بِهِۦ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَٱتَّبَعُواْ ٱلنُّورَ ٱلَّذِیٓ أُنزِلَ مَعَهُۥٓ أُوْلَٰٓئِکَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ١٥٧﴾ [الأعراف: 157]. «پس کسانی که به او ایمان آوردند و او را بزرگ داشتند و یاریاش نمودند و از نوری که با وی نازل شده پیروی کردند، آنانند که رستگارند».
راستگو شمردن ایشان در سخنانی که میگوید، زیرا وی از روی هوای نفس سخن نمیگوید.
ببین صحابه در این مورد چه رفتاری داشتند:
هنگامی که فتوحات گسترش یافت و اسلام شروع به انتشار نمود، رسول خدا ج دعوتگرانی را از سوی خود برای دعوت قبایل ارسال نمود. گاه نیز لازم بود برای این کار ارتشی را میفرستاد.
عدی بن حاتم طایی، پادشاهی فرزند پادشاه بود... میان قبیلهی وی و مسلمانان جنگی رخ داد. عدی اما از این نبرد گریخت و در سرزمین شام به رومیان پناهنده شد.
ارتش مسلمانان به سرزمین طیء رسید. آنان به سادگی شکست خوردند زیرا پادشاه و فرمانده آنان گریخته بود و ارتش نیز وضعیت منظمی نداشت.
مسلمانان در جنگهایشان به مردم نیکی میکردند و حتی در حالت جنگ نیز محبت را فراموش نمیکردند. از سوی دیگر هدف آنان جلوگیری از نیرنگ قبیلهی طیء و اظهار قدرت مسلمانان بود.
مسلمانان برخی از مردم طیء را به اسارت گرفتند که خواهر عدی بن حاتم در میان آنها بود.
اسیران را به مدینه بردند... جایی که رسول خدا ج حضور داشت و او را از فرار عدی به شام باخبر ساختند.
پیامبر ج از فرار عدی تعجب کرد! چطور از دین خدا میگریزد؟ چگونه قوم خود را رها میکند؟!.
اما راهی برای رسیدن به عدی نبود.
از آن سو، ماندن در سرزمین رومیان برای عدی خوش نبود... برای همین مجبور شد دوباره به سرزمین عرب بازگردد. بعد هم راهی در برابر خود ندید جز اینکه به مدینه برود و با پیامبر ج دیدار کند و با وی از در مصالحه یا توافق وارد شود[5].
عدی داستان رفتن خود به مدینه را چنین بازگو میکند:
در میان عرب کسی نزد من منفورتر از رسول خدا ج نبود...
من بر دین نصرانیت بودم و در میان قوم خودم پادشاه بودم. اما همین که دربارهی پیامبر خدا ج شنیدم از وی به شدت بدم آمد و از میان قوم خود به نزد قیصر رفتم.
اما از آنجا خوشم نیامد و با خود گفتم: به خدا سوگند اگر به نزد این مرد بروی و ببینی، اگر دروغگو بود که به من زیانی نمیرساند و اگر راستگو بود این را خواهم دانست...
به نزد او رفتم... همین که وارد مدینه شدم مردم با خود شروع به گفتگو کردند: این عدی بن حاتم است... این عدی بن حاتم است!.
رفتم تا به نزد رسول خدا ج در مسجد وارد شدم.
به من گفت: «عدی بن حاتم هستی؟».
گفتم: آری... عدی بن حاتمم.
پیامبر ج از آمدن وی خوشحال شد و او را بسیار گرامی داشت... با وجود آنکه وی در حال نبرد با مسلمانان بود و از نبرد آنان گریخته بود و نسبت به اسلام بغض و کینه داشت و به نصرانیان پناهنده شده بود. اما با این وجود وی را با روی خوش پذیرا شد و او را با خود به خانه برد.
عدی در حالی که همراه با پیامبر ج راه میرفت با خود فکر میکرد که آن دو برابر هستند!.
محمد ج پادشاه مدینه و اطراف آن بود و او پادشاه کوههای طیء و دور و بر آن بود.
محمد ج بر دین آسمانی اسلام بود و او نیز بر دین آسمانی نصرانیت.
محمد ج کتابی منزَل داشت که قرآن بود و او نیز کتابی منزَل داشت که انجیل بود.
احساس عدی این بود که آن دو فرقی با هم ندارند مگر از نظر قدرت و ارتش.
در حالی که میرفتند سه حادثه رخ داد:
زنی در میانهی راه ایستاده بود پس پیامبر خدا ج را صدا زد: ای پیامبر خدا... با تو کاری دارم...
پیامبر ج دست خود را از دستان عدی بیرون کشید و به نزد وی رفت و به حاجت وی گوش داد.
عدی بن حاتم که پادشاه و وزیران را دیده بود و میشناخت به این منظره نگریست و رفتار پیامبر ج با مردم را با رفتار پادشاهان و سرانی که قبلا دیده بود مقایسه کرد.
مدتی طولانی فکر کرد و با خود گفت: به خدا سوگند این اخلاق پادشاهان نیست. این اخلاق پیامبران است.
کار آن زن تمام شد و پیامبر ج به نزد عدی بازگشت و به راه خود ادامه دادند.
در همین حال... مردی به نزد رسول خدا ج آمد... اما آن مرد چه گفت؟
آیا گفت: ای پیامبر خدا... من اموالی اضافه دارم و در جستجوی فقیری هستم که آن را به وی بدهم. یا گفت: زمینم را درو کردهام و مقداری محصول نزدم اضافه مانده... با آن چه کنم؟
نه... کاش اینطور گفته بود... که اگر چنین بود عدی احساس میکرد مسلمانان ثروتمند و بینیاز هستند...
آن مرد گفت: ای پیامبر خدا فقیر و نیازمندم.
هیچ غذایی نداشت که با آن گرسنگی فرزندان خود را مرتفع کند... دیگر مسلمانان نیز تنها به اندازهی نیاز خود غذا داشتند و نمیتوانستند به او کمک کنند.
آن مرد این سخنان را گفت و عدی نیز میشنید... پیامبر ج سخنانی با وی گفت و سپس به راه خود ادامه داد...
چند قدم بیشتر نرفته بودند که مرد دیگری آمد و از دست راهزنان به وی شکایت برد که از بس دشمنان و دزدان زیاد هستند جرات ندارند از خانههای مدینه دور شوند.
پیامبر ج پاسخ وی را نیز داد و باز به راه خود ادامه دادند.
عدی با خود اندیشید... او که در میان قوم خود عزیز و شریف است و دشمنی ندارد که در کمین وی باشد، چرا به این دین وارد شود که اهل آن در حال ضعف و بیچارگی و فقر و نیاز هستند؟
به خانهی پیامبر ج رسیدند... وارد شدند... تنها یک متکا وجود داشت که پیامبر ج برای گرامیداشت عدی به وی داد و فرمود: «این را بگیر و بر آن بنشین».
اما عدی آن را پس داد و گفت: نه شما بنشینید.
پیامبر ج نپذیرفت و فرمود: «نه شما بر آن بنشینید». و عدی بر آن نشست.
آنگاه پیامبر ج همهی دیوارها را یکی یکی از میان عدی و اسلام برداشت...
ای عدی... «اسلام بیاور، در سلامت خواهی بود...».
عدی گفت: اما من بر دینی هستم...
پیامبر ج فرمود: «من بیش از تو به دین تو آگاهم».
عدی گفت: تو بیش از من دین مرا میدانی؟
فرمود: «آری... مگر تو از رکوسیان نیستی؟»
رکوسیه یکی از شاخههای نصرانیت آغشته به مجوسیت بود... به سبب مهارتی که رسول خدا ج داشت، به او نگفت: «مگر نصرانی نیستی؟» بلکه اطلاعاتی دقیقتر ارائه داد و مذهب وی را به طور دقیق بیان کرد.
فرض کن یکی در اروپا به تو بگوید: چرا مسیحی نمیشوی؟ بعد تو بگویی: من خودم دین دارم. اما او در پاسخ تو نگوید: مگر مسلمان نیستی؟ و نگوید: مگر سنی نیستی؟ بلکه بگوید: مگر شافعی نیستی؟ یا مگر حنبلی نیستی؟
اینجاست که خواهی دانست او همه چیز را دربارهی دین و مذهب تو میداند.
این همان کاری بود که آن معلم نخست ج با عدی کرد. فرمود: «مگر از رکوسیان نیستی؟» عدی گفت: آری.
فرمود: «اما تو هنگامی که با قوم خود به جنگ میروی یک چهارم غنایم را برای خودت برمیداری؟».
عدی گفت: آری.
پیامبر ج فرمود: «اما این کار در دین تو حلال نیست!» اینجا بود که عدی به لکنت زبان افتاد و گفت: درست است!.
رسول خدا ج فرمود: «من میدانم چه چیز مانع اسلام آوردن تو میشود. تو میگویی ضعیفان تابع او شدهاند... کسانی که عرب طردشان نموده... ای عدی میدانی حیره[6] کجاست؟».
گفت: ندیدهام... اما دربارهاش شنیدهام.
فرمود: «قسم به آنکه جانم به دست اوست؛ خداوند این کار را به اتمام میرساند تا جایی که زن تنها بدون همراهیِ کسی از حیره خارج میشود و طواف خانهی کعبه را به جای میآورد».
یعنی اسلام آنقدر قدرتمند میشود که زن مسلمان تنها بدون محرم و همراه از حیره خارج میشود و از کنار صدها قبیله میگذرد بدون آنکه کسی جرات کند به وی تعرض کند یا مالش را بردارد، چرا که مسلمانان در آن دوران دارای قدرت و هیبت خواهند بود.
عدی که چنین شنید آن صحنه را تصور کرد... زنی تنها از عراق خارج میشود تا به مکه میرسد! یعنی از شمال جزیرۀ العرب میگذرد... از کنار کوههای طیء، سرزمین قوم او... با خود تعجب کرد! پس راهزنان طیء که جزیرة العرب را آشفته کردهاند کجا خواهند بود؟!.
سپس فرمود: «و گنجهای خسرو فرزند هرمز گشوده خواهد شد!!».
گفت: گنجهای فرزند هرمز؟
فرمود: «آری... خسرو فرزند هرمز... و اموال وی همه در راه خدا خرج خواهد شد».
سپس فرمود: «اگر عمرت به درازا انجامد خواهی دید که مردی با دستانی پر از طلا یا نقره خواهد آمد و خواهش میکند که کسی آن را از وی بپذیرد اما کسی را نخواهد یافت که آن را بردارد».
یعنی مال و ثروت آنقدر زیاد خواهد شد که ثروتمند با صدقهی خود به جستجوی کسی میپردازد که آن را بپذیرد اما فقیری را نخواهد یافت که آن را از وی قبول کند!.
سپس رسول خدا ج به نصیحت عدی پرداخت و آخرت را به یاد وی آورد و فرمود: «بیشک روزی هر یک از شما در برابر خداوند قرار خواهد گرفت در حالی که میان او و خداوند هیچ مترجمی نیست، پس به راست خود خواهد نگریست و جز جهنم چیزی نخواهد دید، و به چپ خود خواهد نگریست و جز جهنم چیزی نخواهد دید...».
عدی ساکت ماند و به فکر فرو رفت...
اما پیامبر ج رشتهی افکار او را برید و فرمود: «چه چیز باعث میشود که از گفتن لا اله الا الله بگریزی؟ مگر خدایی بزرگتر از الله سراغ داری؟!»
عدی گفت: من حنیف و مسلمانم... گواهی میدهم که معبودی [به حق] نیست جز الله، و گواهی میدهم که محمد بنده و پیامبر اوست.
اینجا بود که چهرهی پیامبر از شدت شادی درخشید...
عدی بن حاتم میگوید:
آن زن را دیدم که از حیره بیرون آمده و بدون هیچ همراهی و محافظی به بیت الله آمد و طواف نمود. و خودم همراه کسانی بودم که گنجهای خسرو را فتح کردند... و قسم به آنکه جانم به دست اوست، سومین چیزی که پیامبر خدا ج گفت نیز رخ خواهد داد[7].
ببین عدی بن حاتمس چگونه سخن رسول خدا ج را تصدیق میکند و ببین از سوی دیگر چگونه برخی از مسلمانان امروزی دربارهی اخبار موجود در سنت نبوی شک دارند؟!.
* * *
از دیگر حقوق وی بر ما، درود فرستادن بر ایشان است. خداوند متعال میفرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ وَمَلَٰٓئِکَتَهُۥ یُصَلُّونَ عَلَى ٱلنَّبِیِّۚ یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَیۡهِ وَسَلِّمُواْ تَسۡلِیمًا٥٦﴾ [الأحزاب: 56]. «همانا الله و فرشتگانش بر پیامبر درود میفرستند؛ ای کسانی که ایمان آوردهاید بر وی درود فرستید و چنانکه باید سلام گویید».
این امر هنگامی که نام ایشان ج برده میشود بیشتر مورد تاکید است. رسول الله ج میفرماید: «خوار و ذلیل باد آنکه نزد وی یاد من شود و بر من درود نفرستد» [به روایت ترمذی]. و همچنین هنگام شنیدن اذان؛ امام مسلم روایت کرده است که رسول خدا ج فرمودند: «هنگامی که صدای موذن را شنیدید آنچه را میگوید تکرار کنید، سپس بر من درود فرستید».
همچنین هنگام وارد شدن به مسجد و بیرون رفتن از آن سنت است بر پیامبر ج درود فرستاد، مثلا برای وارد شدن به مسجد میگوییم: «اللهم اغفِر لی ذنوبی ، وافتَح لی أبوابَ رحمَتک». «یا الله، گناهانم را بیامرز و درهای رحمت خود را برای من بگشای» [به روایت احمد].
درود فرستادن بر ایشان ج در پایان دعا نیز مستحب است. ترمذی از عمرس روایت کرده که گفت: «دعا میان زمین و آسمان متوقف است تا هنگامی که بر پیامبرت درود بفرستی».
در روز جمعه و شب آن، درود فرستادن بر ایشان ج اهمیت بیشتری دارد. رسول الله ج میفرماید: «روز جمعه از بهترین روزهای شماست. آدم در آن آفریده شده و در آن در شیپور دمیده میشود و مردم از هوش میروند؛ بنابر این در این روز بسیار بر من درود فرستید که درود شما بر من عرضه میشود».
* * *
از دیگر حقوق ایشان بر گردن ما، شناخت سیرت او و فضائل و معجزات ایشان و معرفی ایشان به دیگر مردم است. البته به شرط دوری از غلو و زیادهروی.
همچنین عمل به شریعت او و پیروی از سنت وی و رساندن رسالت او و دوری از معصیت و مخالفتش، و پیروی از ایشان در ظاهر و باطن.
پیروی از سنت وی یعنی اقتداء به کردار و گفتار ایشان و حتی روش خوردن و نوشیدن و خوابیدن و همهی کارهای وی، صلی الله علیه وسلم.
یعنی وقتی سخن ایشان را شنیدی که میفرماید: «با یهودیان مخالفت کنید؛ محاسن را بگذارید و سبیل را کوتاه کنید» امر وی را اطاعت و اجرا کنی، و هنگامی که شنیدی ایشان فرموده است: «آنچه از لباس که از کعبین پایینتر است در آتش است» امر وی را به سرعت اجابت نمایی.
و خداوند متعال میفرماید: ﴿لَّقَدۡ کَانَ لَکُمۡ فِی رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن کَانَ یَرۡجُواْ ٱللَّهَ وَٱلۡیَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَکَرَ ٱللَّهَ کَثِیرٗا٢١﴾ [الأحزاب: 21]. «بیشک برای شما در [شخصیت] رسول الله الگویی است نیک، برای هر که به الله و روز باز پسین امید دارد و الله را بسیار یاد میکند».
بلکه اگر تو را از شنیدن ترانهها یا خوردن ربا نهی کرد، یا به نیکی در حق پدر و مادر و صدقه امر نمود به سرعت و با خشنودی امر او را اطاعت نمایی.
خداوند متعال میفرماید: ﴿إِنَّمَا کَانَ قَوۡلَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ إِذَا دُعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ لِیَحۡکُمَ بَیۡنَهُمۡ أَن یَقُولُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَاۚ وَأُوْلَٰٓئِکَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ٥١﴾ [النور: 51]. «همانا سخن مومنان هنگامی که به سوی الله و پیامبرش دعوت میشوند تا میان آنها داوری کنند، این است که میگویند: شنیدیم و اطاعت نمودیم؛ و آنان همان رستگارانند».
و میفرماید: ﴿فَلَا وَرَبِّکَ لَا یُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا یَجِدُواْ فِیٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَیۡتَ وَیُسَلِّمُواْ تَسۡلِیمٗا٦٥﴾ [النساء: 65]. «ولی چنین نیست؛ قسم به پروردگارت که ایمان نمیآورند، تا اینکه تو را در مورد آنچه مورد اختلافشان است به داوری برگزینند، سپس از حکمی که کردهای در دلهای خود هیچ احساس ناراحتی نکنند و کاملا تسلیم شوند».
از جمله حقوق ایشان ج اطاعت از وی و درخواست حکم از ایشان است. خداوند متعال میفرماید: ﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِیُطَاعَ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ﴾ [النساء: 64]. «و ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر آنکه به توفیق الهی از او اطاعت کنند».
چنانکه شیخ الاسلام ابن تیمیه میگوید، خداوند متعال در بیش از سی موضع در کتاب خود به اطاعت وی امر نموده.
حتی خداوند متعال ورود به بهشت را به اطاعت از وی ج وابسته نموده و فرموده است: ﴿وَمَن یُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِکَ مَعَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَیۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِیِّۧنَ وَٱلصِّدِّیقِینَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِینَۚ وَحَسُنَ أُوْلَٰٓئِکَ رَفِیقٗا٦٩ ذَٰلِکَ ٱلۡفَضۡلُ مِنَ ٱللَّهِۚ وَکَفَىٰ بِٱللَّهِ عَلِیمٗا٧٠﴾ [النساء: 69-70]. «و کسانی که از الله و پیامبر اطاعت کنند در زمرهی کسانی خواهند بود که الله آنان را مورد نعمت قرار داده [یعنی] با پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحانند و آنان چه نیکو همدمانند (69) این فضلی از جانب الله است و الله بس داناست».
و رسول الله ج چنانکه بخاری روایت نموده میفرماید: «هر کس از من اطاعت کند وارد بهشت میشود و هر که از من سرپیچی نماید، خود نخواسته [که بهشتی شود]».
امروزه وقتی به برخی از مسلمانان گفته میشود رسول خدا ج چنین گفته است، میگویند: ولی شیخ فلان اینطور گفته است!.
سبحان الله! سخن پیامبرشان را که از روی هوای نفس سخن نمیگوید میدانند، سپس به سخن کسان دیگر توجه میکنند! در حالی که خداوند متعال در این باره خطاب به ما میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تُقَدِّمُواْ بَیۡنَ یَدَیِ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦۖ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٞ١ یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَکُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِیِّ وَلَا تَجۡهَرُواْ لَهُۥ بِٱلۡقَوۡلِ کَجَهۡرِ بَعۡضِکُمۡ لِبَعۡضٍ أَن تَحۡبَطَ أَعۡمَٰلُکُمۡ وَأَنتُمۡ لَا تَشۡعُرُونَ٢﴾ [الحجرات: 1-2]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید در برابر الله و پیامبرش [در هیچ کاری] پیشی مجویید و از الله پروا بدارید که الله شنوای داناست (۱) ای کسانی که ایمان آوردهاید صدایتان را بلندتر از صدای پیامبر مکنید و همچنانکه بعضی از شما با بعضی دیگر بلند سخن میگویید با او به صدای بلند سخن مگویید مبادا بیآنکه بدانید کردههایتان تباه شود».
صحابه این آیات را شنیدند و با پیامبرشان با ادب رفتار نمودند به طوری که در برابر سخن پیامبر ج هیچ اعتراضی نمیکردند و حتی تا وقتی که پیامبر از آنها نظر نمیخواست نظر هم نمیدادند.
پیامبر ج در حجة الوداع، در روز عید فطر بالای سر آنان ایستاد و پرسید: «امروز چه روزی است؟ این ماه چه ماهی است؟ این سرزمین چه سرزمینی است؟» گفتند: الله و پیامبرش داناترند!.
آری از آنان چیزی پرسید که پاسخش را میدانستند... اما با این وجود در برابر پیامبر خدا ج با ادب و نزاکت گفتند: الله و پیامبرش داناترند!
* * *
بنابر این، هر کس که امری از سوی الله یا از سوی فرستادهی الله به او رسید، بر وی واجب است اطاعت کند و تسلیم فرمان شود و برایش جایز نیست که اعتراض کند یا در پی راه خروج و حیله باشد.
امام مسلم از ابن عمر ب روایت کرده که مردم مدت زمانی به سوی بیت المقدس نماز میخواندند. سپس قبله به سوی کعبه تغییر نمود و آیاتی در این باره نازل شد. مردی از سوی رسول خدا ج به نزد مردم در مسجد قبا رفت. وقتی به آنجا رسید دید که در حال ادای نماز صبح هستند. با صدای بلند گفت: امشب بر رسول خدا ج آیاتی نازل گردید و به او دستور داده شد که رو به کعبه کند.
هنوز سخن آن مرد به پایان نرسیده بود که در حال نماز چرخیدند و رو به کعبه کردند.
آری... در اثنای نماز، بدون هیچ تردید و درنگی دستور را اجرا کردند.
بخاری از انسس روایت کرده که گفت: من در خانهی ابیطلحه ساقی بودم و این پیش از تحریم خمر بود.
ایستاده بودم و داشتم برای فلانی و فلانی و فلانی مشروب میریختم که ناگهان مردی وارد شد و گفت: آیا خبر به شما نرسیده؟
گفتیم: چه خبری؟
گفت: خمر حرام شد. پیامبر ج یک منادی فرستاده تا میان مردم ندا زند که خمر حرام شده است.
سپس آیه تحریم خمر را بر آنان خواند.
همین که آیه را شنیدند به خدا سوگند بعضی از آنها خمر در دستانشان بود اما آن را به سوی دهان خود بالا نبردند، بلکه آن را به زمین ریختند و گفتند: دست کشیدیم ای پروردگار ما... دست کشیدیم! سپس به سوی خمرههای خمر رفتند و آن را شکستند، دیگر نه در این باره سوالی کردند و نه دوباره به آن بازگشتند.
آری هنوز کسی وارد نشده بود و کسی بیرون نرفته بود که همهی خمر را به زمین ریختند و خمرهها را شکستند.
سپس برخی وضو گرفتند و برخی دوباره غسل کردند و عطر زدند و به مسجد رفتند در حالی که پاهایشان در جوی خمر فرو میرفت!.
نگفتند ما مدت زمانی طولانی است که با خمر خو گرفتهایم و آن را از پدرانمان به ارث بردهایم، باندهای مخفی برای تولید خمر و فروش آن شکل نگرفت، نه! زیرا آنان «مسلمان» بودند... تسلیم امر پروردگار...
* * *
از بزرگترین حقوق وی بر ما، دفاع از سنت وی و به مسخره نگرفتن هیچ یک از رهنمودهای او و همچنین کوچک نشمردن کسانی است که در لباس یا ظاهر خود از سنت وی پیروی کردهاند.
بلکه به تمسخر گرفتن اهل سنت از جمله صفات منافقان است. خداوند متعال خطاب به گروهی از منافقان میفرماید: ﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُمۡ لَیَقُولُنَّ إِنَّمَا کُنَّا نَخُوضُ وَنَلۡعَبُۚ قُلۡ أَبِٱللَّهِ وَءَایَٰتِهِۦ وَرَسُولِهِۦ کُنتُمۡ تَسۡتَهۡزِءُونَ٦٥ لَا تَعۡتَذِرُواْ قَدۡ کَفَرۡتُم بَعۡدَ إِیمَٰنِکُمۡۚ﴾ [التوبة: 65-66]. «و مسلما اگر از آنان بپرسی خواهند گفت ما فقط شوخی و بازی میکردیم. بگو آیا الله و آیات او و پیامبرش را ریشخند میکردید؟ (۶۵) عذرخواهی نکنید. بیشک پس از ایمانتان کافر شدهاید».
* * *
در پایان برادران و خواهران من دانستیم که حقوق رسول خدا ج بس بزرگ است، حتی بزرگتر از حق پدر و مادر او کسی است که خداوند به واسطهاش ما را از آتش جهنم نجات داد و از گمراهی بیرون آورد. از الله متعال خواهانیم که شفاعت پیامبرش را نصیب ما سازد.
خداوندا ما را از اجر او بینصیب مگردان و پس از وی دچار فتنه مساز و ما را از دستان بزرگوار او نوشیدنی گوارایی بنوشان که پس از آن دیگر تشنه نشویم.
آمین
به قلم دکتر محمد بن عبدالرحمن العریفی
نوع یازدهم: محافظت پیامبر ج توسط خداوند
خداوند متعال خود محافظت از پیامبرش ج را بر عهده گرفته و فرموده است: ﴿فَٱصۡدَعۡ بِمَا تُؤۡمَرُ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡمُشۡرِکِینَ٩٤ إِنَّا کَفَیۡنَٰکَ ٱلۡمُسۡتَهۡزِءِینَ٩٥ ٱلَّذِینَ یَجۡعَلُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَۚ فَسَوۡفَ یَعۡلَمُونَ٩٦﴾ [الحجر: 94-96]. «پس آنچه را بدان ماموری آشکار کن و از مشرکان روی برتاب که ما [شر] ریشخندگران را از تو برطرف خواهیم کرد همانان که با الله معبودی دیگر قرار میدهند پس به زودی [حقیقت را] خواهند دانست».
از جمله مثالهای این محافظت، اتفاقی است که برای فرعون این امت، ابوجهل رخ داد.
ابوجهل بسیار متکبر و گردنکش بود... روزی به نزد یارانش که کنار کعبه نشسته بودند رفت و گفت: آیا محمد میان شما سر خود را به خاک میمالد؟ (یعنی نماز میگزارد؟)
گفتند: آری.
گفت: قسم به لات و عزی، اگر ببینم چنین میکند گردنش را له خواهم کرد.
تف بر او! چه زشت بود و چه اخلاق زشتی داشت!.
کمی نگذشته بود که پیامبر ج با آرامش و وقار به نزد کعبه آمد و در نزدیکی آن تکبیر گفت و به نماز ایستاد و شروع به مناجات پروردگار کرد.
این صحنه امتحانی فوری برای شجاعت ابوجهل نزد یارانش بود. آیا کاری را که ادعا کرده بود انجام خواهد داد؟
ابوجهل با تکبر به سوی پیامبر ج رفت... به گمان خودش میتوانست پای بر گردن مبارک پیامبر ج بگذارد!.
اما هنوز به پیامبر ج نرسیده بود که فریاد کشید و عقب گرد کرد... انگار داشت با دستانش چیزی را از چهرهی خود دور میکرد...
در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود به نزد یارانش بازگشت...
نگاهی به او انداختند و گفتند: تو را چه شده؟
گفت: میان من و او خندقی از آتش و صحنهای وحشتناک و بالهایی بود...
همین که پیامبر خدا ج نمازش را تمام کرد گفت: «اگر به من نزدیک شده بود فرشتگان او را تکه تکه میربودند».
خداوند متعال در این باره چنین نازل کرد: ﴿أَرَءَیۡتَ ٱلَّذِی یَنۡهَىٰ٩ عَبۡدًا إِذَا صَلَّىٰٓ١٠ أَرَءَیۡتَ إِن کَانَ عَلَى ٱلۡهُدَىٰٓ١١ أَوۡ أَمَرَ بِٱلتَّقۡوَىٰٓ١٢ أَرَءَیۡتَ إِن کَذَّبَ وَتَوَلَّىٰٓ١٣ أَلَمۡ یَعۡلَم بِأَنَّ ٱللَّهَ یَرَىٰ١٤ کَلَّا لَئِن لَّمۡ یَنتَهِ لَنَسۡفَعَۢا بِٱلنَّاصِیَةِ١٥ نَاصِیَةٖ کَٰذِبَةٍ خَاطِئَةٖ١٦ فَلۡیَدۡعُ نَادِیَهُۥ١٧ سَنَدۡعُ ٱلزَّبَانِیَةَ١٨ کَلَّا لَا تُطِعۡهُ وَٱسۡجُدۡۤ وَٱقۡتَرِب۩١٩﴾ [العلق: 9-19]. «آیا دیدى آن کس را که باز میداشت (۹) بندهای را آنگاه که نماز میگزارد (۱۰) چه پندارى اگر او بر هدایت بود (۱۱) یا به پرهیزگارى امر میکرد [براى او بهتر نبود؟] (۱۲) [و باز] آیا چه پندارى [که] اگر او به تکذیب پردازد و روى برگرداند [چه کیفرى در پیش دارد؟] (۱۳) مگر ندانسته که الله میبیند؟ (۱۴) زنهار اگر باز نایستد موى پیشانى [او] را سخت بگیریم (۱۵) [همان] موى پیشانى دروغ زن گناه پیشه را (۱۶) [بگو] تا گروه خود را بخواند (۱۷) به زودی نگهبانان آتش را فرا میخوانیم (۱۸) هرگز! فرمانش مبر و سجده کن و خود را [به الله] نزدیک گردان».
از جمله حوادث هجرت مبارک این بود که قریشیان برای کسی که پیامبرج و یار او را دستگیر میکرد جوایز بزرگی در نظر گرفته بودند. این جوایز آنقدر گرانبها بود که مردم مشتاق به دست آوردن آن شدند.
از جمله کسانی که برای به دست آوردن آن جایزه تلاش بسیاری کرد، سراقۀ بن مالک بود.
سراقه توانست عملا خود را به پیامبر ج و ابوبکر صدیق برساند... او همچنان به آنان نزدیک و نزدیکتر میشد.
در همین حال ابوبکرس خطاب به پیامبر ج گفت: ای پیامبر خدا... به ما رسیدند...
پیامبر ج فرمود: «اندوهگین مشو، الله با ماست». سپس علیه سراقه دعا کرد.
ناگهان پاهای اسب سراقه در زمین فرو رفت... سراقه سعی کرد از آن وضعیت رهایی یابد اما اسبش تا شکم به زمین فرو رفته بود...
نتوانست خود را نجات دهد، پس پیامبر ج را صدا زد و گفت: دانستم که شما علیه من دعا کردهاید... دعا کنید تا نجات یابم و من در عوض کاری میکنم که جویندگان شما باز گردند.
پیامبر ج دعا کرد تا او نجات یابد. سراقه از آن وضعیت نجات یافت و به مکه بازگشت و هر کس را که میخواست به سمت پیامبر ج و یارش برود از رفتن به آن سو منصرف میکرد و به جاهای دیگر میفرستاد.
و اینگونه خداوند پیامبر خود ج را نجات داد، و راست گفت آنجا که فرمود: ﴿وَٱللَّهُ یَعۡصِمُکَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ﴾ [المائدة: 67]. «و الله تو را از مردم حفظ میکند».
* * *
چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟!
پیامبر و یارانش در راه بازگشت از یکی از غزوهها بودند.
در اثنای راه توقف کردند و منزل گرفتند... مردم پراکنده شدند و زیر سایهی درختان منزل گرفتند و به استراحت پرداختند.
پیامبر ج نیز زیر درختی فرود آمد و شمشیر خود را به یکی از شاخههای آن آویزان کرد و خوابید...
در همین حال ناگهان یکی از مشرکان که مخفیانه در حال تعقیب آنان بود خود را آرام آرام به پیامبر ج رساند و در حالی که ایشان خواب بودند شمشیر را برداشت و پیروز مندانه فریاد زد: ای محمد! چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟!.
پیامبر ج چشمان خود را گشود و آن مرد را دید که شمیشیر به دست بالای سرش ایستاده و یارانش نیز هر کدام در گوشهای پراکندهاند.
با آن مرد نمیشد از در گفتگو وارد شد یا آرامش کرد یا با او به توافق رسید. پیامبر از وی فقط همین یک جمله را شنید: چه کسی تو را از من باز میدارد؟
رسول خدا ج با اطمینان کامل فرمود: الله، مر از تو باز میدارد!.
ناگهان آن مرد به خود لرزید و شمشیر از دستش افتاد.
پیامبر ج برخاست و شمشیر را برداشت و بلند کرد و گفت: چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟!.
مرد مهاجم حیرت زده شد... چه بگوید؟! لات و عزی؟ مگر لات و عزی برایش فایدهای هم داشتند؟!.
بنابر این راهی نیافت جز آنکه تسلیم شود و بگوید: هیچکس... تو بهترین انتقام گیر باش.
پیامبر ج فرمود: «اسلام میآوری؟».
گفت: نه... اما با تو پیمان میبندم که هرگز با تو نجنگم و با کسانی که با تو جنگ دارند همراه نشوم.
آن مرد سرور قوم خود بود، پس پیامبر خدا ج از وی درگذشت و او نیز به نزد قوم خود بازگشت و طولی نکشید که اسلام آورد[1].
* * *
زمین به یاری پیامبر خدا ج میشتابد
در دوران پیامبر خدا ج مردی مسیحی بود که اسلام آورد و سورهی بقره و آل عمران را خواند. او میتوانست بخواند و بنویسد و گاه برای پیامبر ج مینوشت.
اما ناگهان از اسلام به نصرانیت برگشت و به گروهی از اهل کتاب ملحق شد و شروع به بدگویی از پیامبر ج و عیب جویی از قرآن کرد. او میگفت: محمد نمیدانست چه مینویسد جز آنچه من برایش مینوشتم.
پیامبر ج که چنین دید علیه او دعا کرد و فرمود: «خداوندا او را نشانهای بگردان».
چند روز نگذشته بود که او مُرد... یارانش خواستند دفنش کنند. او را دفن کردند اما صبح هنگام دیدند که زمین او را بیرون انداخته!.
گفتند: این حتما کار محمد و یاران اوست! چون از دست آنان گریخته او را از قبرش بیرون آوردهاند و گوشهای انداختهاند!.
این بار تا توانستند زمین را عمیقتر کندند.
صبح به نزد قبر او آمدند و دیدند زمین او را بیرون انداخته است!.
گفتند: این هم کار محمد و یارانش است. چون آنان را رها کرده بود، قبرش را کندهاند و بیرونش انداختهاند!.
سپس زمین را عمیقتر کندند...
اما هنگام صبح دیدند زمین دوباره او را بیرون انداخته است...
این بار دانستند که این کار مردم نیست و او را همانطور رها کردند.
جسد او همانطور روی زمین افتاده بود... سگها بر آن ادرار میکردند... بازیچهی گرگها شده بود و پرندگان اعضای بدنش را تکه تکه میکردند...
آری: ﴿إِنَّا کَفَیۡنَٰکَ ٱلۡمُسۡتَهۡزِءِینَ٩٥﴾ [الحجر: 95]. «ما شر مسخرهکنندگان را از تو بر طرف ساختیم».
* * *
در مدینه سه قبیلهی یهود زندگی میکردند: بنیقریظه و بنینضیر و بنیقینقاع.
میان آنان و پیامبر ج پیمانی بود که در مورد دیهی کشته شدگان و دیگر مسائل با همدیگر همکاری کنند.
روزی رسول خدا ج و تعدادی از یارانش به نزد بنینضیر رفتند تا دربارهی دیهی دو تن از بنیعامر که اشتباهی توسط یک از اصحاب به نام عمرو بن امیۀ کشته شده بود از آنان یاری بخواهد، زیرا میان قبیلهی آن دو مقتول و مسلمانان، عهد و پیمان بود، و باید دیهی آن دو تن پرداخت میشد.
پیامبر ج به محلهی بنینضیر رسید و از آنها کمک خواست.
گفتند: باشد ای اباالقاسم... تو را یاری میدهیم.
اما یهودیان قومی پیمان شکن بودند و خیانتکار بودند.
پیامبر را زیر سایهی دیوار منتظر گذاشتند و خود به بهانهی اینکه میخواهند برایش اموال دیه جمع کنند، رفتند.
سپس با یکدیگر خلوت کردند و گفتند: دیگر چنین موقعیتی برایمان پیش نخواهد آمد. چه کسی به بالای این خانه میرود و سنگی به روی او میاندازد و ما را از دست او راحت میکند؟!.
مردی به نام عمرو بن جحاش مسئولیت چنین جنایت زشتی را پذیرفت و گفت: من!.
ابن جحاش بالای خانهای که پیامبر ج به دیوار آن تکیه داده بود رفت تا سنگ را به روی ایشان بیندازد...
پیامبر ج و یارانش زیر سایهی دیوار نشسته بودند...
ناگهان خبر این توطئه از آسمان بر رسول الله ج نازل شد.
پیامبر ج برخاست و به سرعت به مدینه بازگشت. یارانش هنوز در انتظار یهودیان سر جای خود نشسته بودند، و گمان میکردند پیامبر برای کاری رفته و باز خواهد گشت.
وقتی پیامبر ج دیر کرد برای جستجوی او از جای خود برخاستند و مردی را دیدند که از مدینه باز میگردد.
از او پرسیدند که آیا پیامبر ج را دیده است؟
گفت: دیدم که وارد مدینه میشد.
صحابه تعجب کردند که چرا به مدینه برگشته است. هنگامی که به او رسیدند علت را از او پرسیدند.
پیامبر ج آنان را از جریان توطئهی یهودیان آگاه ساخت.
سپس میان پیامبر ج و یهودیان بنینضیر نبردی رخ داد و آنان را محاصره نمود و در پایان از مدینه بیرون راند.
* * *
کسانی که برای کشتن او ج نقشه میریختند کم نبودند.
اما خداوند او را در حفظ خود نگه داشته بود: ﴿وَٱللَّهُ یَعۡصِمُکَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ﴾ [المائدة: 67]. «و الله تو را از مردم حفظ میکند».
در نبرد تبوک، ارتش مسلمانان بسیار بزرگ بود؛ بیش از سی هزار مرد!.
در اثنای بازگشت پیامبر ج از تبوک به مدینه، منافقان در حال ریختن طرح یک توطئه بودند.
در میان راه از کوهها و درهها میگذشتند... نه تن از منافقان نقشه کشیدند که هنگام بالا رفتن پیامبر ج از یکی از کوهها خود نیز بالا روند و او را از بلندی پایین بیندازند. هنگامی که به یکی از کوهها رسیدند، خداوند پیامبرش را از نقشهی آنان آگاه کرد.
پیامبر ج به مردم فرمود: «هر کس از شما میخواهد در دل دره توقف کند، زیرا برای شما وسیعتر است».
گویا میخواست خود به تنهایی به بالای کوه رود. همین کار را نیز کرد و شروع به بالا رفتن از کوه کرد. کسی از یارانش به جز حذیفۀ بن یمان، و عمار بن یاسر، همراه ایشان نبود.
بقیهی مردم نیز در دل دره منزل گرفته بودند.
اما آن چند منافق با جرات بسیار پشت سر وی حرکت کردند و همراه او از کوه بالا رفتند. سپس آماده نقشهی خود شدند و چهرهی خود را با عمامههایشان پوشاندند...
پیامبر ج سوار بر شتر خود بود و حذیفه کنار ایشان حرکت میکرد و عمار افسار شتر را گرفته بود.
ناگهان گروهی از منافقان سوار بر اسبانشان به رسول خدا ج هجوم آوردند.
پیامبر ج خشمگین شد و به حذیفه دستور داد آنان را پس براند.
حذیفه متوجه خشم رسول خدا ج شد و با تکه آهنی که در دست داشت با آنان روبرو شد... به چهرهی اسبان آنان زد... نگاهی به آن مردان انداخت و دید چهرهی خود را پوشاندهاند. نمیدانست چرا چهرههای خود را پوشاندهاند... گمان کرد شاید مسافرند.
اما خداوند در دل آن منافقان وحشت انداخت و هنگامی که شجاعت حذیفه را دیدند گمان کردند نقشهشان لو رفته و به سرعت از کوه پایین آمدند و در میان مردم پنهان شدند.
حذیفه به نزد رسول خدا ج برگشت... پیامبر ج فرمود: «مرکبهایشان را بزن ای حذیفه... ای عمار حرکت کن»...
به سرعت رفتند تا به بالای کوه رسیدند... سپس پایین آمدند و در انتظار مردم نشستند.
پیامبر ج به حذیفه فرمود: «آیا دانستی این گروه چه کسانی بودند؟».
گفت: سواری فلانی و فلانی را شناختم، اما تاریک بود و در حالی که چهرههای خود را پوشانده بودند با آنان روبرو شدم.
رسول الله ج پرسید: «آیا دانستید چکار داشتند و چه میخواستند؟»
حذیفۀ و عمار گفتند: نه به خدا سوگند ای پیامبر خدا!.
فرمود: «آنها نقشه کشیده بودند که همراه من بیایند و هنگامی که بالای بلندی رسیدم مرا به پایین پرت کنند».
گفتند: پس آیا به ما دستور نمیدهی که گردنشان را بزنیم؟
فرمود: «دوست ندارم مردم بگویند: محمد دست به کشتن یارانش زده» سپس نام آنها را به حذیفۀ و عمار گفت، اما به خطاب به آنان فرمود: «نامّهایشان را پنهان دارید».
* * *
نوع دهم: یاری شدن پیامبر ج توسط خداوند متعال
سعد بن ابیوقاصس میگوید: روز احد در سمت راست و چپ پیامبر ج دو مرد سفیدپوش را دیدم که به شدت در دفاع از پیامبر ج میجنگیدند. آنان را نه پیش از آن روز دیده بودم و نه پس از آن دیدم. منظور وی جبرائیل و میکائیل علیهما السلام بود[1].
* * *
در روزی آرام، ام المومنین عائشهل از همسرش رسول خدا ج پرسید: ای پیامبر خدا... آیا روزی سختتر از نبرد احد برایت پیش آمده؟
روز احد واقعاً روز سختی بود... روزی که نبردی خونین میان مسلمانان و کفار روی داد... خونها به زمین ریخت... زخمها برداشته شد و جانها فدا شد... هفتاد تن از بهترین یاران پیامبر خدا ج از جمله حمزه بن عبدالمطلب، شیر خدا، و عموی پیامبر ج جان باختند...
در این روز سر و چهرهی پیامبر ج زخمی شد و دندانش شکست.
واقعاً یادآوری نبرد احد هم سخت و هم دردناک بود...
اما پیامبر ج روزی سختتر از احد را به یاد آورد... روزی که به طائف رفته بود تا از اهل آن یاری بجوید، اما آنان او را تکذیب کردند و طرد نمودند و سفیهان خود را تحریک کردند که به پیامبر آزار برسانند و به او سنگ بزنند.
پیامبر ج در حالی که آن همه درد و زحمت را از کتاب خاطرات جهاد و دعوت ورق میزد، فرمود: «از قوم تو چهها کشیدم...
سختترین چیزی که از آنها کشیدم روزی بود که خود را بر فرزند عبدیالیل بن عبدکلال عرضه کردم، اما درخواست مرا استجابت نکرد...
در حالی که غمگین بودم به راه افتادم...
در قرن الثعالب به خود آمدم»...
از شدت غم و غصه با پای زخمی برهنه به سختی فراوان مسیر طولانی بیست کیلومتری را پیموده بود...
پدر و مادرم فدای او... چه صبور بود!.
در همین حال ناگهان نگاه خود را به آسمان دوخت... ابری دید که بالای سرش سایه انداخته... جبرئیل را دید که بر روی آن است...
جبرئیل خطاب به پیامبر ج گفت: خداوند شنید که قومت به تو چه گفتند و چه پاسخی دادند و فرشتهی کوهها را فرستاده تا هر دستوری که میخواهی برایت اجرا کند.
ناگهان فرشتهی کوهها خطاب به پیامبر ج گفت: سلام بر تو ای محمد... خداوند پاسخ قومت را شنید... من فرشتهی کوههایم، و مرا فرستاده تا هر دستوری دربارهی آنها میدهی اجرا کنم.
چه قدرتی در اختیار پیامبر ج قرار داده شده بود!.
چه دستوری میدهی؟
فرصتی طلایی در اختیار او بود تا از قریش و دیگران انتقام بگیرد...
الله اکبر! هر دستوری که میخواست میتوانست بدهد و فرشتهی کوهها انجام میداد!.
در حالی که خون از پاهایش روان بود کمی اندیشید... فحشها و ناسزاهای قریش در گوشش میپیچید: دروغگو! دیوانه! جادوگر!.
فرشتهی کوهها سکوت را شکست و خودش پیشنهاد داد که چه بلاهایی را میشود سر قریش آورد!.
گفت: اگر بخواهی میتوانم دو کوه را به هم بیاورم... منظورش دو کوهی بود که در دو سوی مکه بودند... اگر پیامبر ج دستور میداد اهل مکه را میان آن دو کوه له میکرد...
کار ابوجهل و ابولهب و امیۀ بن خلف هم به همین سادگی تمام میشد!
چه از این بهتر؟
اما پیامبر خدا ج بر نیازهای بشری خود غالب شد و گفت: «نه بلکه برای آنها صبر میکنم و فرصتی برای توبه و اصلاح در برابرشان میگذارم».
سپس فرمود: «امیدوارم از نسل آنها کسانی به وجود بیایند که تنها الله را عبادت کنند و به او شریکی نیاورند».
مسخر شدن فرشتگان برای ایشان نیز یکی از معجزات او ج است.
* * *
ما تو را از شر مسخره کنندگان در امان داشتهایم
جمعی از قریشیان بسیار علیه پیامبر ج از سلاح تکذیب و تمسخر بهره میبردند.
بدترین آنها ولید بن المغیرۀ و اسود بن عبدیغوث و اسود بن مطلب و حارث بن عیطل و عاص بن وائل سهمی بودند.
روزی که جبرئیل به نزد رسول خدا ج آمده بود، از آنان نزد جبرئیل شکایت کرد.
همان هنگام ولید از کنار آنان گذشت، پس جبرئیل به انگشت او اشاره کرد و گفت: شرش را کم کردم.
سپس اسود بن عبدالمطلب را به او نشان داد. جبرئیل به گردن اسود اشاره کرد و گفت: شرش را کم کردم.
سپس اسود بن عبد یغوث را به وی نشان داد. جبرئیل به سرش اشاره کرد و گفت: شرش را کم کردم.
سپس حارث بن عیطل را به او نشان داد. جبرئیل به شکم او اشاره کرد و گفت: شرش را کم کردم.
سپس عاص بن وائل از آنجا گذشت. جبرئیل به زیر پایش اشاره کرد و گفت: شرش را کم کردم.
مدتی نگذشته بود که مجازات آنها، همانطور که جبرئیل گفته بود بر آنان نازل شد.
ولید از کنار مردی از قبیلهی خزاعه عبور میکرد که تیرها و نیزههای خود را درست میکرد. تیری به انگشت ولید برخورد کرد که آن را قطع کرد. چند روز نگذشته بود که بر اثر آن مرد.
در سر اسود بن عبدیغوث چرکها و زخمهایی پیدا شد که بر اثر آن جان داد.
اسود بن مطلب هم کور شد. سبب آن چنین بود که روی همراه با فرزندانش زیر درختی نشسته بود که ناگهان گفت: فرزندانم! آیا از من دفاع نمیکنید؟ کشته شدم!.
گفتند: ما که چیزی نمیبینیم!.
گفت: فرزندانم! از من دفاع نمیکنید؟ هلاک شدم! خار در چشمانم فرو رفته!.
گفتند: چیزی نمیبینیم!.
تا آنکه کور شد و مدت زمانی نگذشت که او نیز مرد.
شکم حارث بن عیطل پر از آب زرد شد و آنقدر باد کرد که مدفوعش از دهانش بیرون آمد و مرد.
عاص بن وائل نیز سوار بر الاغ خود در حال رفتن به سوی طائف بود؛ الاغ او را به درختی پرخار کشاند؛ خاری وارد پای او شد و او را کشت.
و راست گفت خداوند متعال که: ﴿إِنَّا کَفَیۡنَٰکَ ٱلۡمُسۡتَهۡزِءِینَ٥﴾ [الحجر: 95]. «ما شر مسخرهکنندگان را از تو بر طرف ساختیم».
* * *
فرستاده شدن بادها و سربازان غیبی بر احزاب
در نبرد احزاب هزاران تن از کفار به هدف حمله به مدینهی نبوی با یکدیگر متحد شدند.
پیامبر ج و یاران او نیز هر آنچه در توان داشتند را برای دفاع از خود انجام دادند. خداوند نیز در دفاع و نصرت یاران خود وارد عمل شد: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱذۡکُرُواْ نِعۡمَةَ ٱللَّهِ عَلَیۡکُمۡ إِذۡ جَآءَتۡکُمۡ جُنُودٞ فَأَرۡسَلۡنَا عَلَیۡهِمۡ رِیحٗا وَجُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَاۚ وَکَانَ ٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِیرًا٩﴾ [الأحزاب: 9]. «پس بر آنها بادی فرستادیم و [همچنین] سربازانی که شما آنان را ندید».
خداوند بر آنان بادی فرستاد که آتش آنان را خاموش کرد و دیگهایشان را زیر و رو کرد و خیمههایشان را از بن کند و اسبهایشان را راند و شترانشان را پراکنده ساخت.
همچنین سربازانی را فرستاد که دیده نمیشدند... و در نتیجه کافران چنان دچار ترس و لرز شدند که مجبور شدند از همان راهی که آمدهاند برگردند و محاصرهی مدینه شکسته شد.
خداوند متعال دربارهی این حادثه بر مومنان منت نهاده و فرموده است: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱذۡکُرُواْ نِعۡمَةَ ٱللَّهِ عَلَیۡکُمۡ إِذۡ جَآءَتۡکُمۡ جُنُودٞ فَأَرۡسَلۡنَا عَلَیۡهِمۡ رِیحٗا وَجُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَاۚ وَکَانَ ٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِیرًا٩﴾ [الأحزاب: 9]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید نعمت الله را بر خود به یاد آرید، آنگاه که لشکرهایی به سوی شما [در] آمدند، پس بر سر آنان تند بادی و لشکرهایی که آنها را نمیدیدید فرستادیم و الله به آنچه میکنید همواره بیناست».
* * *
در نبرد بدر حوادثی بزرگ و نشانههای سترگ و کراماتی آشکار برای تایید سربازان راستین خداوند رخ داد تا بدین وسیله در راه خود ثابت قدم بمانند و دلهایشان استوار گردد.
مسلمانان در آن نبرد از نظر تعداد نفرات و اسلحه در تنگنا بودند. از سوی دیگر دشمنان مشرک آنان پر تعدادتر بودند و هم اسلحهی بیشتر و بهتری در اختیار داشتند و هم نسبت به نبرد آگاهتر و ماهرتر...
مشرکان به محل بدر رسیدند. زمینی که بر آن اردو زدند محکم بود، اما مسلمانان در محل بدر اردو زدند که ماسهای بود و پا در آن فرو میرفت.
خداوند باران را فرو فرستاد به طوری که پاهایشان بر زمین استوار شد و وسوسهی شیطان از بین رفت... آب نوشیدند و خود را شستند و وضو گرفتند... بارش باران برای مومنان رحمت بود و برای مشرکان نَقمت... اوضاع برعکس شد و اکنون پاهای آنان بر زمین لیز میخورد، زیرا زمینی که بر آن بودند گل بود، اما مومنان بر زمین مناسبی بودند.
خداوند متعال در کلام خود به این واقعه اشاره نموده و فرموده است:﴿إِذۡ یُغَشِّیکُمُ ٱلنُّعَاسَ أَمَنَةٗ مِّنۡهُ وَیُنَزِّلُ عَلَیۡکُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ لِّیُطَهِّرَکُم بِهِۦ وَیُذۡهِبَ عَنکُمۡ رِجۡزَ ٱلشَّیۡطَٰنِ وَلِیَرۡبِطَ عَلَىٰ قُلُوبِکُمۡ وَیُثَبِّتَ بِهِ ٱلۡأَقۡدَامَ١١﴾ [الأنفال: 11]. «[به یاد آورید] هنگامی را که [الله] خواب سبک آرامش بخشی که از جانب او بود بر شما مسلط ساخت و از آسمان بارانی بر شما فرو ریزانید تا شما را با آن پاک گرداند و وسوسهی شیطان را از شما بزداید و دلهایتان را محکم سازد و گامهایتان را بدان استوار دارد».
* * *
نوع ششم: مسخر شدن سنگها برای پیامبر خدا ج آرام باش اُحُد!
پیامبر خدا ج همراه با ابوبکر و عمر و عثمان به احد صعود کرد... ناگهان کوه لرزید... پیامبر ج فرمود: «آرام باش» و با پای خود بر آن کوبید و فرمود: «بر تو نیست مگر یک پیامبر و یک صدیق و دو شهید».
پس احد آرام گرفت.
همانطور که پیامبر ج فرمود، وی پیامبر بود و ابوبکر صدیق بود و دو شهید عمر و عثمان بودند[1].
* * *
سنگ به او ج سلام میگوید
جابر بن سمرۀس از پیامبر خدا ج روایت میکند که فرمود: «سنگی را در مکه میشناسم که پیش از بعثتم بر من سلام میگفت... هنوز هم آن را به یاد دارم»[2].
* * *
سلام گفتن کوهها و درختان به وی ج
علیس میگوید: همراه پیامبر خدا ج در مکه بودم. به اطراف مکه رفتیم و با کوه و درختی روبرو نمیشدیم مگر آنکه میگفت: السلام علیک یا رسول الله![3].
* * *
جابرس میگوید: مردم در روز حدیبیه به شدت تشنه بودند. در همین حال پیامبر ج ظرفی آب در برابر خود داشت و وضو میگرفت...
ناگهان مردم به سوی وی هجوم آوردند...
فرمود: «شما را چه شده؟»
گفتند: ما برای وضو و نوشیدن آب نداریم، جز آبی که در برابر شماست!
پس پیامبر ج دست خود را در ظرف قرار داد... ناگهان آب از میان انگشتان وی فوران کرد، گویی از انگشتان ایشان چشمهای روان بود. پس نوشیدیم و وضو گرفتیم.
ما هزار و پانصد تن بودیم، اما اگر صد هزار نفر بودیم نیز برایمان کافی بود[1].
* * *
پیامبر خدا ج همراه با یاران خود، روزی بسیار گرم در حال سفر بودند. مسیرشان طولانی بود و در راه نه آبی بود و نه چاهی.
مردم که به شدت تشنه شده بودند شکایت به نزد رسول خدا ج بردند، و باید حتما برای این مشکل چارهای میاندیشید.
پیامبر ج توقف کرد و مردی از یاران خود و همچنین علی س را فرا خواند و فرمود: «در جستجوی آب بروید».
علی و یارشب در پی آب رفتند. در همین حال زنی را پیدا کردند که دو ظرف آب را بر شتر خود گذاشته بود. به او گفتند: آب کجاست؟
گفت: میان شما و آب یک شبانه روز فاصله است.
گفتند: پس با ما بیا.
گفت: به کجا؟
گفتند: به نزد رسول خدا...
گفت: همان که به وی «صابئی» میگویند؟
مشرکان پیامبر خدا ج را صابئی میگفتند، یعنی کسی که دینش را تغییر داده.
آن دو صحابی با وی بحث و گفتگو نکردند، بلکه گفتند: همانی است که میگویی. با ما بیا.
آن زن با شتر خود همراه آنان به نزد رسول خدا ج آمد.
پیامبر ج از وی دربارهی آب پرسید. گفت: آب دور است، سپس گفت که وی ضعیف و بیچیز است و چند فرزند یتیم دارد.
پیامبر ج آن دو ظرف آب را برداشت و دستی بر آن کشید. سپس ظرف آبی خواست و مقداری آب از دو ظرف در آن ریخت.
سپس در میان مردم ندا زدند که آب بگیرید و آب بردارید.
مردم با ظرفهای خود آمدند... برخی نوشیدند و برخی ظرفهای خود را پر کردند... هر که خواست آب نوشید و هر که خواست آب برداشت و آن زن ایستاده بود و آنچه را رخ میداد، میدید... همهی صحابه سیراب شدند و ظرفهای خود را پر کردند، اما ظرفهای آب وی هیچ تغییری نکرده بود و آبش هم کم نشده بود!.
با وجود آنکه از ظرف آن زن چیزی کم نشده بود، پیامبر ج خواست در حق آن زن نیکی کند، پس خطاب به یارانش فرمود: «برایش [آذوقه] جمع کنید».
برایش خرما و آرد و نان جمع کردند و در یک پارچه قرار دادند و بر شتر او گذاشتند.
سپس رسول خدا ج گفت: «دانستی که چیزی از مال تو کم نکردیم، اما این الله بود که ما را سیراب کرد».
سپس آن زن به نزد خانوادهی خود رفت. چون دیر کرده بود به او گفتند: چه باعث شد دیر کنی؟
گفت: چیزی عجیبی دیدم... با دو مرد روبرو شدم و مرا به نزد مردی بردند که میگویند دینش را تغییر داده و او چنین و چنان کرد... به خدا سوگند یا او جادوگرترین مردم در میان زمین و آسمان است، یا آنکه واقعاً پیامبر خداست!
میگویند آن زن بعد از آن اسلام آورد و قومش نیز اسلام آوردند[2].
* * *
پیامبر ج به همراه یاران خود در سفر بودند... آبی که همراه داشتند کم بود، پس پیامبر خدا ج برایشان سخن راند و گفت: امروز و امشب را در راه خواهید بود و فردا ان شاءالله به آب خواهید رسید.
مردم به راه خود ادامه دادند و مسیر بسیاری را طی کردند و به شدت تشنه شدند، ولی آبی برای وضو نیافتند...
آنگاه پیامبر خدا ج ظرف کوچکی را که همراه با ابوقتاده بود خواست. ابوقتاده آن ظرف را که تنها کمی آب داشت آورد. پیامبر با کمی از آن وضو گرفت... مقداری آب در ظرف مانده بود. سپس پیامبر ج به ابوقتاده فرمود: «ظرف آبت را نگه دار که برای آن ماجراهایی خواهد بود!».
سپس به راه خود ادامه دادند.
خورشید بالا آمد و هوا داغ شد... مردم میگفتند: هلاک شدیم ای پیامبر خدا!.
پیامبر ج فرمود: «هلاک نشدید».
سپس فرمود: «ظرف وضوی مرا بیاورید». سپس ظرف ابوقتاده را خواست.
ابوقتاده آن را آورد. ظرف کوچکی که کمی آب در آن بود. آن را برداشت و درش را باز کرد و سرازیرش کرد... آب از آن روان شد... همین که مردم آب را دیدند به آن هجوم آوردند...
پیامبر ج فرمود: «آرام باشید... همه سیراب خواهید شد». سپس خود در ظرف آب ریخت و ابوقتاده به مردم آب داد، تا آنکه همه سیر شدند و ظرفهای خود را پر کردند. تا آنکه جز ابوقتاده و پیامبر ج کسی نماند.
آنگاه پیامبر ج آب ریخت و خطاب به ابوقتاده فرمود: «بنوش».
ابوقتاده گفت: نمینوشم مگر آنکه اول شما بنوشید ای پیامبر خدا...
رسول الله ج فرمود: «من ساقی قوم هستم و آخر از همه خواهم نوشید».
ابوقتاده میگوید: نوشیدم و سپس رسول خدا ج نوشید. همهی مردم که سیصد تن بودند نوشیدند.
این از برکت او ج و از معجزات آشکار ایشان بود[3].
* * *
غزوهی تبوک آکنده است از حوادث شگفتانگیز...
مسلمانان در این غزوه دچار گرسنگی و تشنگی و سختی فراوانی شدند... راه طولانی بود و جمعیت بسیار...
پیامبر ج نماز ظهر و عصر را جمع بست. سپس نماز مغرب و عشاء را نیز یکجا خواند، سپس به یاران خود فرمود: «شما فردا ـ ان شاءالله ـ هنگام چاشت به چشمهی تبوک خواهید رسید. هر کس زودتر به آن رسید به آب آن دست نزند تا من بیایم».
سپس لشکر به حرکت خود ادامه داد.
وقتی پیامبر ج به آب رسید دید که دو مرد زودتر به آن رسیدهاند. آب چشمه بسیار کم بود و آب اندکی از آن میجوشید.
همین که پیامبر خدا ج آن دو مرد را دید فرمود: «آیا چیزی از آب را برداشتهاید؟».
گفتند: آری.
پیامبر ج بر آن دو خشمگین شد. چطور به آب دست زدهاند در حالی که وی آنها را از این کار نهی کرده بود؟ پیامبر ج آن دو را تنبیه لفظی کرد...
صحابه تشنه بودند، پس پیامبر ج به چند تن از اصحاب دستور داد تا با دستان خود کمی آب از چشمه بردارند و در ظرفی کوچک بریزند. سپس خود دست و صورت مبارک را با آن شست و آن آب را دوباره در چشمه ریخت.
تا آن آب مبارک را به چشمه ریخت، آب آن به شدت جریان یافت... مردم آب نوشیدند و وضو گرفتند... سپس پیامبر ج رو به معاذ کرد و فرمود: «به زودی هنگامی که عمرت به طول انجامد خواهی دید که اینجا پر از باغ و بستان میشود»[4].
* * *
جابرس میگوید: روز نبرد احزاب در حال حفر خندق بودیم که سنگی محکم ما را از ادامهی حفر بازداشت... نزد پیامبر ج رفتند و گفتند: سنگی جلوی کار ما را گرفته...
پیامبر فرمود: «من وارد خندق خواهم شد»... پس برخاست و شکم خود را با سنگی بست... ما سه روز بود که چیزی نخورده بودیم.
پس پیامبر خدا ج تیشه را برداشت و ضربهای به آن سنگ وارد ساخت که تبدیل به خاک شد...
گفتم: ای پیامبر خدا... اجازه دهید به خانه بروم...
به خانه رفتم و به همسرم گفتم: از پیامبر خدا ج چیزی دیدم که نمیتوان تحمل کرد...
گفت: من مقدار جو و یک بز دارم.
بز را ذبح کردم و او جو را آرد کردم... سپس گوشت را در دیگ گذاشتیم...
آنگاه به نزد رسول خدا ج رفتم... همسرم گفت: آبروی مرا نزد پیامبر خدا ج و همراهانش نبری! (یعنی مهمان زیاد دعوت نکن که غذا کم بیاید).
جابر میگوید: نزد رسول خدا ج آمدم و پنهانی به ایشان گفتم: ای پیامبر خدا... نزد من مهمانید... شما و یک یا دو نفر دیگر بیایید.
فرمود: «غذایتان چقدر است؟».
به ایشان گفتم... گفت: «بسیار است و خوب است»... سپس با صدای بلند فرمود: «ای اهل خندق... جابر برای شما مهمانی تدارک دیده است، خوش آمدید!»
سپس فرمود: «به او (همسرت) بگو سر دیگ را برندارد و نان را از تنور بیرون نیاورد تا خودم بیایم».
جابر به نزد همسرش رفت و گفت: وای بر تو! پیامبر ج با همهی مهاجرین و انصار دارند و همراهانشان دارند میآیند!.
گفت: از دست تو!.
جابر گفت: من همان کاری را که گفتی بودی انجام دادم!.
جابر میگوید:
پیامبر ج آمد و همسرم مقداری خمیر به او داد... پیامبر ج در آن آب دهان مبارک خود را انداخت و دعای برکت کرد... سپس به سوی دیگ ما رفت و آب دهان خود را در آن انداخت و دعای برکت کرد...
سپس فرمود: «بگو تا آشپز همراه من نان بپزد و از دیگ غذا بیرون بیاورید اما درش را کاملا باز نکنید».
جابر میگوید: آنان هزار نفر بودند... به خدا سوگند همه خوردند سپس رفتند در حالی که دیگ ما هنوز پر بود و آرد ما هنوز همانقدر بود و همچنان پخته میشد![5].
* * *
ابوهریره س میگوید: قسم به الله که معبودی به حق جز او نیست، از شدت گرسنگی به زمین چسبیده بودم و سنگ به شکم خود میبستم.
روزی سر راه آنان نشستم... ابوبکر گذشت... دربارهی آیهای از آیات کتاب خدا پرسیدم و قصدی نداشتم جز اینکه مرا با خود ببرد، اما چنین نکرد...
سپس عمر از آنجا گذشت... دربارهی آیهای از آیات قرآن از وی پرسیدم و قصدم تنها این بود که مرا با خود ببرد، اما او نیز چنین نکرد...
سپس ابوالقاسم ج از آنجا گذشت و با دیدن من تبسم کرد و از رنگ چهرهام دانست چه میکشم... سپس فرمود: «ای ابا هر»![6].
گفتم: لبیک ای پیامبر خدا!.
فرمود: «با من بیا».
او رفت و من هم در پی او رفتم... وارد خانه شد و به من اجازهی ورود داد... وارد خانه شدم.
در خانه کوزهای شیر دید. گفت: «این شیر از کجاست؟».
گفتند: فلانی برای شما هدیه آورده است.
فرمود: «ای اباهر!».
گفتم: لبیک ای فرستادهی خدا!.
فرمود: «به نزد اهل صفه برو و آنان را به نزد من بیاور».
ابوهریره میگوید: اهل صفه مهمانان اسلام بودند. نه خانوادهای داشتند و نه مالی. هر گاه صدقهای برای پیامبر ج میآوردند برای آنان میفرستاد و خود چیزی نمیخورد و هر گاه هدیهای به ایشان میدادند خود میخورد و آنان را نیز در آن شریک میکرد.
وقتی چنین گفت ناراحت شدم و با خود گفتم: این شیر کجا برای اهل صفه کفایت خواهد کرد؟! من سزاوارتر به نوشیدن آن بودم تا کمی نیرو بگیرم، وقتی هم آمدند خودم به آنها شیر میدادم! چقدر برای من باقی میماند؟! اما چارهای جز اطاعت الله و رسولش نبود... نزد آنان رفتم و دعوتشان کردم...
آمدند و پیامبر ج به آنها اجازهی ورود داد و نشستند... سپس فرمود: «ای اباهریره!».
گفتم: لبیک ای فرستادهی الله...
فرمود: «بگیر و به آنها بده».
ظرف را برداشتم و به هر یک از آنها شیر میدادم تا مینوشید و سیر میشد، سپس ظرف را به من میداد و نفر بعدی را مینوشاندم، تا همهشان نوشیدند و به رسول خدا ج رسیدم.
ظرف شیر را به دست رسول خدا ج دادم... آن را به دست گرفت و به من نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: «ای ابا هِر!»
گفتم: لبیک ای رسول خداوند...
فرمود: «فقط من و تو ماندیم؟»
گفتم: آری ای پیامبر خدا...
فرمود: «بنشین و بنوش»...
نشستم و نوشیدم...
دوباره فرمود: «بنوش».
باز نوشیدم...
آنقدر گفت بنوشم که گفتم: نمیتوانم! قسم به آنکه تو را به حق مبعوث نمود، دیگر جایی ندارم!.
فرمود: «آن را به من بده».
ظرف شیر را به او دادم... حمد و نام الله را یاد کرد و باقی ماندهی شیر را نوشید[7].
* * *
مسلمانان در غزوهی تبوک دچار گرسنگی و قحطی شدیدی شدند. برای همین برخی از صحابه به فکر قربانی کردن شترها و خوردن آن افتادند، و نزد رسول خدا ج آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا... اگر اجازه دهید شترهایمان را ذبح کنیم و گوشت آن را بخوریم و از روغن آن استفاده کنیم.
آنان بسیار گرسنه و خسته بودند. گرما و عطش هم وضع را بدتر کرده بود. از سوی دیگر آنان قصد نداشتند همهی شترها را ذبح کنند و تنها قصد ذبح تعدادی از آنان را برای رفع گرسنگی داشتند.
پیامبر ج فرمود: «چنین کنید».
صحابه به سوی تعدادی از شتران رفتند تا آن را ذبح کنند.
پیامبر ج نسبت به یارانش مهربان و دلسوز بود و به مشورت و نظرخواهی اهمیت میداد. اینجا بود که عمرس به نزد رسول خدا ج آمد و گفت: ای پیامبر خدا! اگر به آنان اجازه دهی وسیلهی سواری ما کم میشود و دیگر مرکبی برای ادامهی راه نخواهیم داشت. بهتر است به آنها بگویی غذایی را که باقی مانده است بیاورند، سپس شما بر آن دعای برکت نمایی. امید است که الله در آن برکت بیندازد.
پیامبر ج فرمود: «باشد».
سپس تکهای چرم خواست و آن را بر زمین پهن کرد و خواست غذای اضافی خود را بیاورند. هر کس چیزی آورد... یکی یک کف دست ذرت آورد، دیگری یک مشت خرما و دیگری قرصی نان... تا آنکه بر روی آن تکه چرم مقدار کمی غذا جمع شد؛ سپس رسول خدا ج بر آن دعای برکت نمود. آنگاه فرمود: «آن را در ظرفهایتان بریزید».
راوی میگوید: همه از آن غذا در ظرفهای خود ریختند تا آنکه ظرفی در لشکرگاه نماند مگر آنکه پر شده بود. سپس آنقدر خوردند که سیر شدند و باز هم مقداری غذا بر روی تکه چرم ماند.
آنگاه رسول خدا ج فرمود: «گواهی میدهم که معبودی به حق نیست جز الله و اینکه من فرستادهی الله هستم. ممکن نیست بندهای با این شهادت بدون آنکه شکی داشته باشد به دیدار الله برود و سپس از بهشت محروم شود»[8].
* * *
صحابه همراه با پیامبر ج مشغول کندن خندق بودند، در حالی که به شدت از گرسنگی و خستگی رنج میکشیدند.
مردم واقعاً فقیر و بیچیز بودند...
در این حال عمرۀ بنت رواحۀ، همسر بشیر بن سعد مقداری خرما جمع کرد و به دست دختر خود داد تا به محل کندن خندق ببرد، و گفت: غذای پدر و داییات عبدالله بن رواحۀ را ببر.
دختر خرماها را برداشت و به راه افتاد و در حالی که در جستجوی پدر و برادرش بود از کنار رسول خدا ج گذشت.
پیامبر خدا ج فرمود: «دخترم بیا؛ چه همراه داری؟».
گفت: ای پیامبر خدا... این خرما را مادرم برای پدرم بشیر بن سعد و داییام عبدالله بن رواحۀ فرستاده.
رسول الله ج فرمود: «آن را بده».
دخترک خرماها را در دست پیامبر ج گذاشت که دو دست ایشان پر شد.
سپس رسول الله ج دستور داد پارچهای بر زمین بیندازند و خرماها را روی آن ریخت. سپس به یکی از کسانی که نزدش بود گفت: اهل خندق را صدا بزن تا برای غذا بیایند.
همهی اهل خندق آمدند و از آن خوردند و خرماها همچنان بیشتر میشد!.
تا آنکه همه مردم سیر شدند و برخاستند، در حالی که خرما از گوشههای پارچه بیرون میریخت[9].
* * *