ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
1- هنگامی که اهل طایف پیامبرص را با سنگ زدند تا بیهوش گردید، فرشتهی (کوهها) آمد و گفت: اگر اجازه بفرمائید این شهر را زیر و رو کنیم؟
فرمود: «خیر، اگر اینها مسلمان نشدهاند، امید است که فرزندان آنها مسلمان شوند».[1]
2- پیامبرص از یک نفر یهودی وام گرفته بود، هنوز میعاد مقرر باقی بود، آن فرد یهودی رسول خداص را در راه دید، آمد و گریبان رسول خداص را گرفت و گفت: وام مرا پس بده.
عمر فاروقس عرض کرد: باید گردن این گستاخ (بیادب) را زد.
رسول خداص فرمود:«خیر، شما به من خوب ادا کردن را بگوئید و به او روش مطالبه حق را یاد دهید»[2].
سپس با خنده به یهودی فرمود: «هنوز میعاد مقرر باقی است».
3- یک نفر بادیه نشینی آمد و از پشت سر لباس رسول خداص را گرفت و کشید، طوری که گردن ایشان قرمز شد، رسول خداص روی خود را به طرف او برگرداند، او گفت: من فقیر هستم، به من کمک کنید؛ رسول خداص فرمود: «یک بار شتر جو، یک بار خرما، به او بدهید»[3].
[1]- صحیح بخاری، کتاب بدء الخلق (1/ 458)، مسلم: باب ما لقی النبی ج من أذی المشرکین (2/109). (مُصحح)
[2]- سنن البیهقی، باب ماجاء فی التقاضی، رقم حدیث (11615) با الفاظ متقارب. (مُصحح)
[3]- این حدیث را بخاری و مسلم با الفاظ و معانی دیگری روایت کردهاند که مطلب فوق را میرساند. صحیح بخاری (6088) صحیح مسلم: حدیث (2476). (مُصحح)