ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قبل از آغاز جنگ مایار در خدمت امیر المجاهدین سید احمد شهید نوجوانی تندرست و باانرژی حاضر شد، از سیمایش شرافت و نجابت نسبی و خانوادگی نمایان بود، و چنین برمیآمد که یکی از افراد عزیز خانواده و فامیل خود سیدآقا است، او جلوتر آمد و با لحنی با سیدآقا صحبت کرد که همراه با اکرام حالت اعتماد و ناز اخوت و قرابت هم درک میشد. و از طرفی روحیهی جهاد و طراوت نوجوانی هم داشت.
او با سیدآقا چنین صحبت میکرد که: «آقا جان! از روزی که من از خانه با شما حرکت کردم این فکر را داشتم که آقا عزیز و از خویشاوند من است، اگر همراه ایشان باشم هم پیشرفت و ارتقایی که حق تعالی به ایشان بدهد من هم بیبهره نخواهم بود، تا حالا نه من بخاطر خدا در جهاد شرکت کردم و نه به امید ثواب. اما حالا از این فکر فاسد و نادرست توبه کردم و آمدهام که از نو برای جهاد خالص برای رضای الله بدست شما بیعت کنم و شما از من بیعت بگیرید و برایم دعا کنید، که حق تعالی مرا بر این نیت و اراده ثابت قدم نگهدارد، ایشان با شنیدن این حرفها از او بیعت گرفتند و برایش دعا کردند، در آن لحظه بر کلیه حضار یک رقت قلب و حالتی عجیب غالب شد، که چشم همه اشکبار شد.
قاضی گل احمد بیان میفرمایند: من در جایی دیدم که سید ابومحمد[1] زخمی افتادهاند، زخمها چنان کاری بود، که فقط رمقی دیده میشد، از هوش و حواس چیزی نمانده بود، من چند بار در گوش با صدای بلند گفتم آقای سیدابومحمد حضرت امیرالمؤمنین پیروز شدند، نه اعتنایی کرد نه پاسخی داد، فقط لبهای خودش را میمکید و میگفت: الحمدلله، الحمدلله، افرادی که اجساد را جمعآوری میکردند، من آنها را صدا زدم، بیایید سید ابومحمد اینجا افتاده است، یکی از آنها آمد، من پتویی داشتم، او را روی پتو خواباندم و دو نفری او را تا تورو آوردیم تا اینجا رمقی بود و پیوسته لبهایش را میمکید و با حرکات لب ورد الحمدلله احساس میشد در همین حال روحش پرواز کرد.
[1]- سید ابومحمد در بتالین گروهبان بود، جوانی زیبا، شیک و تنومند بود، بسیاری از چابک سواران اسنادی ایشان را پذیرفته بودند، طبع نفیس و لطیفی بطور فطری داشتند از دست پخت خوشش نمیآمد و نمیخورد، با دست خودش در شبانه روز یکبار غذا میپخت در فنون زیادی مهارت و تخصص داشت، لباس را با چنان مهارتی برش داده میدوخت که استاد کاران خیاطی حیران میشدند، پانزده تا بیست نوع عمامه میبستند، کلیه وسایل اسب خودش را با دست خودش میدوختند و تهیه میکردند. آرایش سر و صورت را با کمک آینه خودش انجام میداد، شلوار چپندار و تنگ میپوشید، با توجه به ژیگلی موی سر را همیشه، سیگار، قلیون وغیره نمیکشید، به زنان بیگانه هیچوقت با دید بد نمینگریستند. در عبادت و نیمارداری جست و چابک بود، حتی بول و براز مریضان را نظافت میکرد، زمانی که سید آقا هجرت را آغاز کردند، او از کار استعفا داد کار را رها کرده اول بعنوان بدرفه همراه شدند. اگر کسی میپرسید: سید ابومحمد! شما هم هجرت کرده میخواهید در جهاد شرکت کنید، میگفت من نمیدانم هجرت و جهاد چیست؟ برادر ما، آقا جان میخواهند بروند، میخواهم ایشان را تا «دلمئو» بدرقه کنم، با همین حرف اول لمئو بعداً باثاده و گوالیار، تونک، اجمیر و الآخره به سرحد رسید.