ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکی از جوانان پرانرژی و با قدرت کالاخان بود، از دیدن بدن او میتوان فهمید که او قبل از شرکت در لشکر مجاهدین، فرد ورزشکار و پهلوانی بوده است، جسمی منسجم، عضلاتی محکم، اما هنوز اثراتی از زندگی قبلیاش باقی بود، گاهی در هوس جوانی و بیاهمیتی به ضوابط ریش را هم میزد، سیدآقا با توجه به شدت و دقتی که در امر به معروف و نهی از منکر او را به این وضع میدید و بنا به مصالحی با او برخورد نمیکردند و این نوجوان با توجه به این نکات ضعف نسبت به سیدآقا بینهایت مخلص و جان نثار بود، یک روز او ریش زده بود و با سیدآقا رودررو قرار گرفت، سیدآقا به چانهاش دست مالید و فرمود: آقای خان چانهی شما چقدر صاف و لیز است، با این حرف او خیلی خجالت کشید و چیزی نگفت، اما حرف سیدآقا به دلش نشست. چند روز بعد سلمانی آمد و خواست به چانهاش خمیر بمالد و ریش او را بزند. او گفت: این چانه دست آقا خورده، است حالا دیگر تیغ تو به او نباید برسد، بگذار بماند، از آن روز به بعد اصلاً ریش را نتراشید و فرد صالح، پرهیزگار و باوقار شد.
این مجاهد جبههی مایار در دستهی سواران با سیدآقا همراه بود و صفوف را نظارت میکرد و اعلام میکرد، برادران! صفها را راست نگهدارید و دیواری رویین تن قرار بگیرید، در حال این توصیه بود که به پهلوی چپ او گلولهای اصابت کرد و از اسب افتاد و صف به جلو رفت، هدایت الله بریلوی[1] میگویند که مردم او را به حجرهی مسجد مایار منتقل کردند هنوز، رمقی باقی بود و بر زبان ذکر الله، الله جاری بود، لحظاتی بعد پرسید، برادر جنگ در چه حالی است، و پیروزی بدست کیست؟ در آن لحظه هجوم اول و دوم درانیها، پشت سر هم انجام گرفته بود، گفتم هنوز نتیجه روشن نیست، زمانی که درانیها شکست خوردند و سیدآقا پیروز شدند، او بار دیگر از اوضاع پرسید، که چگونه در چه حالی است؟ کسی پیروز شده یا خیر؟ من گفتم حق تعالی به سیدآقا پیروزی عنایت کردند، با شنیدن این خبر خوش گفت: الحمدلله و جان سپرد.