ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کانون گرمی که عائشهل در آن پرورش یافت، همۀ افرادش در همان لحظههای اول به اسلام گرویدند و همۀ شان به شرف هجرت نیز نایل شدند، بجز عبدالرحمن برادر عائشه که اسلامش تأخیر افتاد.
عبدالرحمن در غزوههای بدر و احد در صف مشرکان علیه مسلمانان جنگید. در روز بدر پیش آمده و مسلمانی را به مبارزه طلبید که پدرش (ابوبکر) برای مبارزه برخاست، اما رسول خدا ج بدو اجازه نداده فرمودند: «ابوبکر مرا از وجودت محروم مساز». در صلح حدیبیه، خداوند سینۀ عبدالرحمن را با نور ایمان آلایش داد و ایشان به اسلام گرویدند.
تاریخ اسلام هیچ خانوادهای را سراغ ندارد که چون خانوادۀ پر مهر صدیق اکبرس به اسلام خدمت کرده باشند. بزرگترین شرف و فخر که زیبندۀ این خانواده شد همان خدمتشان در هجرت پیامبر اکرم ج از مکه به مدینه بود، که همه اعضای خانواده دوشادوش هم سختیها و مشکلات آن را با جان و دل خریدند و هجرت که بزرگترین تحول در تاریخ اسلام و بشریت بود، که بعدها مسلمانان با توجه به اهمیت و بزرگی آن، آن را آغاز و مبدأ تاریخ اسلام شمردند، را رقم زدند.
سهل بن سعد میفرماید که: یاران رسول خدا ج روز بعثت و حتی وفات آن حضرت را به اندازۀ روز تشریف فرمایی شان به مدینه مهم و حیاتی تلقی نکردند[1].
حضرت عمر فاروقس میفرماید که: یاران رسول خدا ج سالروز هجرتشان به مدینه را مبدأ تاریخ قرار دادند که چرا هجرت ایشان رمز جدائی میان حق و باطل بود[2].
تمامی افراد این خانوادۀ با ایمان، چه زن و چه مرد، در صحنۀ هجرت نقش بسیار بزرگی ایفا نمودند و با جهاد و مردانگی و ثبات خویش چرخ هجرت را بسوی موفقیت و پیروزی به جلو راندند تا اینکه پیامبر اکرم ج به مدینه تشریف فرما شدند.
حال شایسته است که به بخشی از قصۀ هجرت، به روایت مادرمان ـ به نقل از بخاری ـ دقت نماییم تا بزرگی و عظمت این خانواده و نقشی که در طرح ریزی نقشۀ هجرت ایفا کردند بر ما روشن شود:
«... ابوبکرس نیز خود را برای هجرت به مدینه، آماده ساخت. رسول الله ج به او گفت: «کمی صبر کن. امیدوارم به من نیز اجازه هجرت بدهند». ابوبکر گفت: پدرم فدایت باد. آیا چنین امیدی وجود دارد؟ فرمود: «بلی». پس ابوبکر س بخاطر اینکه رسول خدا ج را همراهی کند، از هجرت خودداری نمود. و دو شتر را به مدت چهار ماه با برگ درخت مغیلان، تغذیه کرد.
روزی، هنگام ظهر در خانه پدرم؛ ابوبکر، نشسته بودیم که شخصی به او گفت: این، رسول خدا ج است که سر و رویش را پوشانده است و بر خلاف عادت گذشته، در این ساعت، آمده است. ابوبکر گفت: پدر و مادرم، فدایش باد. سوگند به خدا، کار مهمی او را در این ساعت به اینجا آورده است.
به هرحال، رسول الله ج آمد و اجازه ورود خواست. به او اجازه دادند. وارد خانه شد و به ابوبکر گفت: «اطرافیانت را بیرون کن». ابوبکر گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. اینها، اهل تو هستند. آنحضرت ج فرمود: «به من اجازه خروج (هجرت) رسیده است». گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. آیا میتوانم همراه تو باشم؟ آنحضرت ج فرمود: «بلی». گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. یکی از این دو شتر را بردار. رسول اکرم ج فرمود: «فقط آن را در قبال پول، برمی دارم».
ما آن دو شتر را به سرعت، آماده کردیم و برای آنان، غذایی در یک سفره چرمی، تدارک دیدیم. آنگاه، اسماء دختر ابوبکر، از کمر بندش، قطعهای پاره کرد و دهانه سفره را با آن بست. بدین جهت، او را ذات النطاقین میگویند.
آنگاه، رسول الله ج و ابوبکر به غاری که در کوه ثور، قرار دارد، رفتند و سه شب در آنجا مخفی شدند. و عبد الله بن ابی بکر نیز که جوانی هوشیار و زیرک بود، شبها را با آنان میگذارند. و هنگام سحر از آنجا حرکت میکرد و طوری صبح زود، به مکه نزد قریش میآمد که گویا شب را آنجا بوده است.
او تمامی توطئههای قریش را بخاطر میسپرد و در تاریکی شب، نزد آنان باز میگشت و آنها را با خبر میساخت.
از طرفی دیگر، عامر بن فهیره؛ غلام آزاد شده ابوبکر س؛ گوسفندان شیردِه را در آن حوالی میچرانید و هنگامی که پاسی از شب میگذشت، آنها را نزد آنان میبرد و اینگونه آنان شب را با نوشیدن شیر تازه و داغ، سپری میکردند. سپس در تاریکی، بانگ میزد و گوسفندان را از آنجا میراند. و هر سه شب، چنین کرد....»([3]).
أسماء دختر ابوبکر ـ به نقلِ ابن اسحاق ـ قصه را چنین تعریف میکند:
«پیامبر خدا ج عازم هجرت شده ابوبکر را نیز به همراهی خویش انتخاب فرمودند، ابوبکر همۀ داراییاش که بیش از پنج و یا شش هزار درهم بود را نیز با خود گرفت تا صرف مخارج سفرشان کند، پدربزرگم ـ أبوقحافه ـ که از فرط پیری نابینا شده بود چون از قصه باخبر شد به خانۀ مان آمده گفت: به نظر میآید که ابوبکر همۀ پولهایش را با خود برده و شما را در فقر و بیچارگی رها نموده! من در جواب گفتم: نه پدر جان، بابا پول زیادی هم برای ما گذاشته و سپس مقداری سنگ جمع کرده در صندوقچۀ پولها گذاشتم و پارچهای رویش کشیدم. دست پیرمرد را گرفته به آنجا بردم و گفتم: بابا بزرگ، به این پولها دست بزن تا خیالت راحت شود. او نیز دستی روی پارچ کشید و گمان کرد که زیرش مبلغی پول است با خیال راحت گفت: پس اشکال ندارد ابوبکر برایتان مبلغی گذاشته که تا مدتی کفافتان کند.
و در حقیقت پدرمان هیچ چیزی برایمان نگذاشته بود، فقط من میخواستم خیال پیرمرد را راحت کنم»[4].