ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزها برکاروان میگذشت و قافله به جلو میرفت تا به شام، سرزمین حوران، رسید. در حوران توقف نمود تا کمی استراحت و رفع خستگی نماید تا برای مراحل بعدی آماده گردد. شبانگاه، ابوبکر «صدیق» از دوستش بلال برای رفتن به زیارت یکی از راهبان اجازه خواست و از آنجا که در طول این سفر تجاری، روابط صداقت و دوستی بین ابوبکر و بلال به أعلی درجه خود رسیده بود و از آنجا که بلال جوان کنجکاوی بود بنابراین، از ابوبکر سبب ملاقات با راهب را جویا شد.
ابوبکر جواب داد، خوابی دیده است که باید تأویل و تعبیر آن را از کشیش که همیشه در راه شام به دیدارش میرود، بپرسد. بلال برای دانستن خواب و تعبیرش و هم برای ملاقات با راهب آمادگی خود را اعلام کرد و هردو نفر با هم به دیدار راهب رفتند. وقتی راهب هر دو را پذیرفت و به تفصیل خواب ابوبکر را شنید، از ظهور نزدیک پیامبری در سرزمین عرب خبر داد. از نزد راهب بیرون آمدند و بر چهرههای هریک از ابوبکر و بلال علاماتی بود که با دیگری فرق میکرد، ابوبکر شاد و خندان و برچهره بلال علامت تعجّب، استغراب، تمسخر آشکار بود:
پیامبر!!!!؟
وحی!!!!؟
کلمات عجیب و نا آشنایی شنیده که قبل از این به گوشش نخورده بود و از دوستش ابوبکر هم جواب قانعکنندهای دریافت نکرد.
درسحرگاه روز دوّم، قافله به حرکت خود ادامه داد و در اطراف دمشق اقامت گزید. بعد از بازاریابی، کاروان کالاهای خود را فروخت و کاروانیان پس از مدتی تجدید قوا و اقامت در دمشق به مکه مکرمه برگشتند.
در این موقع، پایههایی صداقت و دوستی بین ابوبکر و بلال استوار و به بینهایت استحکام خود رسیده بود.
بلال پس از ورود به مکه خندان و خوشحال و با دست پر از منفعت برمهتر خود أمیّهبنخلف وارد شد و از سود و نفع قافله و پیشرفتی که در این سفر نصیبش گردیده بود وی را با خبر ساخت و امیه نیز از این همه امانتداری بلال و سود فراوانی که از مالالتجاره نصیب وی گشته بود، از بلال تشکر کرده و تبسّمی بر لبانش نقش بست که خبر از خوشنودی و رضایت از بلال را میداد.
پس از آن روز، بلال زندگی طبیعی خود را از سر گرفت.
***