اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

خندیدن رسول خدا


حدیث شماره 226

(1) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، أَخبَرَنا عَبَّادُ بْنُ الْعَوَّامِ، أَخْبَرَنَا الْحَجَّاجُ ـ وَهُوَ ابْنُ أَرْطَاةَ ـ، عَنْ سِمَاکِ بْنِ حَرْبٍ، عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: کَانَ فِی سَاقِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حُمُوشَةٌ، وَکَانَ لاَ یَضْحَکُ إِلَّا تَبَسُّمًا، فَکُنْتَُ إِذَا نَظَرْتَُ إِلَیْهِ قُلْتَُ: أَکْحَلُ الْعَیْنَیْنِ وَلَیْسَ بِأَکْحَلَ.

226 ـ (1) ... جابر بن سمرةس گوید: ساق‌های پای آن حضرت ج زمُخت و فربه نبود؛ بلکه ظریف و چشم نواز بود. و هیچگاه خنده‌ی ایشان از حدّ تبسّم نمی‌گذشت؛ و چنان بود که هرگاه به ایشان می‌نگریستی، می‌گفتی چشمانشان را سرمه کشیده اند، حال آنکه سرمه نکشیده بودند.

 &

«حموشة»: ظرافت و خوش اندامی که زمُخت و فربه نباشد، تا آن را از چشم نوازی باز دارد و از دل انگیزی بیاندازد.

«و کان لا یضحک الاّ تبسّماً»: خنده‌ای جز لبخند و تبسم نداشت. یعنی: در بیشتر مردم خندیدن بر لبخند غلبه دارد و حال آنکه در رسول خدا ج بر عکس بوده است و لبخند ایشان بر بلند خندیدن ایشان غلبه داشته است؛ و اندوهگین بودن پیامبر ج از بیم خداوند متعال، مانع لبخند بر لب داشتن برای مردم نیست.

«فکنت اذا نظرتَ الیه قلتَ»: واژه‌های «کنتَ»، «نظرتَ» و «قلتَ» را می‌توان به دو گونه ترجمه کرد:

1-   به ضم تاء: «کنتُ»، «نظرتُ» و «قلتُ»؛ در این صورت «متکلم وحده» می‌شود و معنی چنین است: «و مژه‌های رسول خدا ج چنان بود که هرگاه به ایشان می‌نگریستم، با خود می‌گفتم: چشمانشان را سرمه کشیده‌اند و حال آنکه سرمه نکشیده بودند.»

2-   به فتح تاء: «کنتَ»، «نظرتَ» و «قلتَ»؛ در این صورت «مخاطب» است و معنی چنین است: «و مژه‌های رسول خدا ج چنان بود که هرگاه به ایشان می‌نگریستی، با خود می‌گفتی: چشمانشان را سرمه کشیده‌اند و حال آنکه سرمه نکشیده بودند.»

«اکحل العینین»: چشمان سرمه کشیده شده.

«لیس باکحل»: یعنی مژه‌های پیامبر ج به طور طبیعی، بسیار مشکی بوده است و چنان سیاه بود که هر کس به چهره‌ی ایشان می‌نگریست و چشم وی به مژه‌های رسول خدا ج می‌افتاد، با خود می‌گفت: پیامبر ج به چشمان خویش سرمه کشیده است و حال آنکه چنان نبود و مژه‌های آن حضرت ج به طور طبیعی، بسیار مشکی و چشم نواز و دل انگیز بود.

حدیث شماره 227

(2) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، أَخْبَرَنَا ابْنُ لَهِیعَةَ، عَنْ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَةِ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ جَزْءٍ رَضِی الله عَنهُ أَنَّهُ قَالَ: مَا رَأَیْتُ أَحَدًا أَکْثَرَ تَبَسُّمًا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.

227 ـ (2) ... عبدالله بن حارث بن جَزءس گوید: هیچ کس را ندیده‌ام که بیشتر از رسول خدا ج لبخند بر لب داشته باشد. (یعنی لبخند رسول خدا ج بر بلند خندیدن غلبه داشته است؛ حال آنکه در بیشتر مردم، بلند خندیدن بر لبخند زدن غلبه دارد. و اندوهگین بودن رسول خدا ج از بیم خدا، هیچگاه مانع لبخند بر لب داشتن برای مردم نیست).

حدیث شماره 228

(3) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ خَالِدٍ الْخَلَّالُ، حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنُ إِسْحَاقَ السَّیْلَحَانِیُّ، حَدَّثَنَا لَیْثُ بْنُ سَعْدٍ، عَنْ یَزِیدَ بْنِ أَبِی حَبِیبٍ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَارِثِ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: مَا کَانَ ضَحِکُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَّا تَبَسُّمًا.

228 ـ (3) ... عبدالله بن حارثس گوید: هیچگاه خنده‌ی رسول خدا ج از حدّ تبسّم و لبخند نمی‌گذشت.

حدیث شماره 229

(4) حَدَّثَنَا أَبُو عَمَّارٍ الْحُسَیْنُ بْنُ حُرَیْثٍ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، حَدَّثَنَا الأَعْمَشُ، عَنِ الْمَعْرُورِ بْنِ سُوَیْدٍ، عَنْ أَبِی ذَرٍّ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنِّی لَأَعْلَمُ أَوَّلَ رَجُلٍ یَدْخُلُ الْجَنَّةَ، وَآخَرَ رَجُلٍ یَخْرُجُ مِنَ النَّارِ: یُؤْتَى بِالرَّجُلِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَیُقَالُ: اعْرِضُوا عَلَیْهِ صِغَارَ ذُنُوبِهِ، وَیُخَبَأُ عَنْهُ کِبَارُهَا، فَیُقَالُ لَهُ: عَمِلْتَ یَوْمَ کَذَا، کَذَا وکَذَا، وَهُوَ مُقِرٌّ لاَ یُنْکِرُ، وَهُوَ مُشْفِقٌ مِنْ کِبَارِهَا، فَیُقَالُ: أَعْطُوهُ مَکَانَ کُلِّ سَیِّئَةٍ عَمِلَهَا حَسَنَةً، فَیَقُولُ: إِنَّ لِی ذُنُوبًا لا أَرَاهَا هَهُنَا!»

            قَالَ أَبُوذَرٍّ: فَلَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَحِکَ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ.

229 ـ (4) ... ابوذرس گوید: رسول خدا ج فرمودند: به راستی من نسبت به نخستین کسی که وارد بهشت می‌شود و آخرین کسی که از دوزخ بیرون می‌آید، آگاهی و اطلاع دارم؛ اینگونه که در روز رستاخیز، فردی را برای حساب و کتاب می‌آورند و به فرشتگان الهی گفته می‌شود: گناهان کوچکش را بر او عرضه دارید؛ و این در حالی است که گناهان بزرگش را از او پوشیده و پنهان می‌دارند.

سپس بدان فرد گفته می‌شود: در فلان وقت، مرتکب این گناه و آن گناه شده‌ای؛ و آن مرد نیز به انجام گناهان صغیره‌اش اعتراف و اقرار می‌نماید و چیزی از آن‌ها را انکار نمی‌نماید؛ و از نمایان شدن گناهان بزرگش بیمناک است.

آنگاه از جانب خدا، فرمانی بدینگونه می‌رسد: به جای هر گناه و بدی، برای او خوبی و نیکی منظور دارید! در اینجاست که آن فرد گنهکار از روی طمع و خوش بینی به لطف و کرم خداوند متعال، می‌گوید: به راستی من گناهان دیگری نیز داشته‌ام که آن‌ها را در اینجا نمی‌بینم!

ابوذرس گوید: وقتی پیامبر اکرم ج این سخن را گفتند، ایشان رادیدم که چنان خندیدند که دندان‌هایشان نمایان گشت.

 &

«یُخبَأ»: پوشیده و نهان می‌شود.

«یوم کذا»: واژه‌ی یوم در لغت به این معانی آمده است: «روز، زمان، ساعت، مطلق وقت».

«کذا»: به سه وجه آورده می‌شود:

1-   دو کلمه‌ی باقی بر اصل خود؛ یعنی «کاف» تشبیه، و «ذا» اشاره است: «رأیت زیداً فاضلاً و رأیت عمرواً کذا: زید را دانشمند دیدم و همچنین عمرو را». و گاهی «ها»ی تنبیه بر سر آن در می‌آید و «هکذا» گفته می‌شود.

2-   کلمه‌ی واحدی است مرکب از دو کلمه که آن را از غیر عدد کنایه آرند: «بمکان کذا و کذا نهر یجری: در فلان جا و فلان جا، رودی روان است».

3-   کلمه‌ی واحدی است مرکب از دو کلمه که آن را از عدد کنایه آرند: «قبضت کذا و کذا درهماً: فلان مبلغ درهم گرفتم».

«مُقِرًّ»: اقرار کننده، معترف.

«مشفق»: بیمناک، ترسان.

«بَدَت»: نمودار شد، ظاهر و هویدا گشت.

«نواجذ»: دندان‌های عقل.

حدیث شماره 230

(5) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا مُعَاوِیَةُ بْنُ عَمْرٍو، حَدَّثَنَا زَائِدَةُ، عَنْ بَیَانٍ، عَنْ قَیْسِ بْنِ أَبِی حَازِمٍ، عَنْ جَرِیرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: مَا حَجَبَنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مُنْذُ أَسْلَمْتُ، وَلاَ رَآنِی إِلَّا ضَحِکَ.

230 ـ (5) ... جریر بن عبداللهس گوید: از وقتی که به اسلام گرویدم و مسلمان گشته‌ام، رسول خدا ج مرا از ورود به خانه‌ی خویش منع نفرمودند؛ و هیچگاه آن حضرت ج مرا ندیدند و با من روبرو نشدند، مگر آنکه خندیدند( و با خُلق و خویی نیک و زیبا، با من برخورد نمودند؛ و هیچگاه درشتی نکردند، بلکه مردی خوش اخلاق و نیک سیرت بودند.)

 &

«ما حَجَبنی»: مرا منع نکرد. عدم منع را می‌توان به دو گونه تفسیر کرد:

1-   هیچگاه مرا از ورود به خانه‌ی خویش منع نفرمود.

2-   از هنگامی که مسلمان شدم، پیامبر ج مرا از همنشینی و مصاحبت با خود، منع نفرمود.

و می‌توان هر دو معنی را مراد گرفت و چنین ترجمه کرد: «از زمانی که به اسلام گرویدم، رسول خدا ج مرا از ورود به خانه و همنشینی با خود منع نفرمود».

«منذ»: حرف جرّ است و بر سر اسم در می‌آید؛ و در صورتی که فعل ماضی باشد، به معنی «مِن» به کار می‌رود: «ما رأیته منذ عامٍ: او را از سال پیش ندیده‌ام». و اگر فعل بر حال دلالت کند، به معنی «فی» به کار می‌رود: «ما رأیته منذ الیوم: او را در امروز ندیده‌ام».

و ظرف مضاف است در صورتی که پس از آن، یا جمله‌ی اسمیه آمده باشد، مثل: «ما زال یطلب العلم منذ هو فتی: همواره از روزگار جوانی به طلب دانش می‌پردازد»؛ یا جمله‌ی فعلیه، مثل: «ما خرجت منذ نزل المطر: از هنگامی که باران بارید، بیرون نرفتم».

حدیث شماره 231

(6) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا مُعَاوِیَةُ بْنُ عَمْرٍو، حَدَّثَنَا زَائِدَةُ، عَنِ إِسْمَاعِیلَ بْنِ أَبِی خَالِدٍ، عَنْ قَیْسٍ، عَنْ جَرِیرٍ قَالَ: مَا حَجَبَنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلاَ رَآنِی مُنْذُ أَسْلَمْتُ إِلَّا تَبَسَّمَ.

231 ـ (6)... جریربن عبداللهس گوید: از هنگامی که مسلمان و حقگرا شدم، رسول خدا ج مرا از ورود به خانه و از همنشینی و مصاحبت با خویش منع نفرمودند؛ و هیچگاه آن حضرت ج مرا ندیدند و با من روبرو نشدند مگر آنکه به من لبخند زدند و تبسّم نمودند.

حدیث شماره 232

(7) حَدَّثَنَا هَنَّادُ بْنُ السَّرِیِّ، حَدَّثَنَا أَبُو مُعَاوِیَةَ، عَنِ الأَعْمَشِ، عَنِ إِبْرَاهِیمَ، عَنْ عَبِیدَةَ السَّلْمَانِیِّ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ رَضِی الله تعالی عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنِّی لَأَعْرفُ آخِرَ أَهْلِ النَّارِ خُرُوجًا: رَجُلٌ یَخْرُجُ مِنْهَا زَحْفًا، فَیُقَالُ لَهُ: انْطَلِقْ، فَادْخُلِ الْجَنَّةَ، قَالَ: فَیَذْهَبُ لِیَدْخُلَ الْجَنَّةَ، فَیَجِدُ النَّاسَ قَدْ أَخَذُوا الْمَنَازِلَ، فَیَرْجِعُ فَیَقُولُ: یَا رَبِّ، قَدْ أَخَذَ النَّاسُ الْمَنَازِلَ، فَیُقَالُ لَهُ: أَتَذْکُرُ الزَّمَانَ الَّذِی کُنْتَ فِیهِ؟ فَیَقُولُ: نَعَمْ، فَیُقَالُ لَهُ: تَمَنَّ، قَالَ: فَیَتَمَنَّى، فَیُقَالُ لَهُ: فَإِنَّ لَکَ الَّذِی تَمَنَّیْتَه، وَعَشَرَةَ أَضْعَافِ الدُّنْیَا، قَالَ: فَیَقُولُ: أَتَسْخَرُ بِی وَأَنْتَ الْمَلِکُ؟» قَالَ: فَلَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَحِکَ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ.

232 ـ (7)... عبدالله بن مسعودس گوید: رسول خدا ج فرمودند: من نسبت به آخرین و واپسین کسی که از آتش سوزان دوزخ رهایی می‌یابد، آگاهی و اطلاع دارم که افتان و خیزان و به صورتِ سینه خیز از آن بیرون می‌آید. بدو گفته می‌شود: برو و وارد بهشت بشو!

رسول خدا ج در ادامه می‌فرمایند: وی به سوی بهشت می‌رود تا بدان وارد شود؛ ولی متوجه می‌شود که مردمان، درجات و منازل بهشت را تصرف کرده‌اند. به ناچار باز می‌گردد و خطاب به خداوند متعال می‌گوید: پروردگارا! به راستی مردمان، منازل و درجات بهشت را تصرف نموده‌اند! بدو گفته می‌شود: آیا روزگاری را که در دنیا زندگی به سر کردی را به خاطر می‌آوری؟ او در پاسخ می‌گوید: آری به خاطر دارم. دوباره به او گفته می‌شود: اینک هر چه می‌خواهی، از خداوند بخواه.

رسول خدا ج می‌فرمایند: او چیزی را از خداوند متعال می‌خواهد. پس از آن بدو گفته می‌شود: آنچه خواستی و آرزو نمودی برای تو داده می‌شود و افزون بر آن، ده برابر آنچه در دنیا می‌پنداشتی نیز از آنِ تو است.

آن حضرت ج در ادامه‌ی سخنانشان می‌فرمایند: در این هنگام آن بنده شوکه می‌شود و خطاب به خدا می‌گوید: بار خدایا ! آیا مرا مسخره می‌کنی، حال آنکه تو پادشاه تمام جهانی!

عبدالله بن مسعودس گوید: در این هنگام دیدم که پیامبر ج چنان لبخندی بر لب آوردند و خندیدند که دندان‌هایشان ظاهر و هویدا گشت.

 &

«زَحفًا»: خزیدن، بر روی شکم راه رفتن، بر نشیمنگاه آهسته آهسته رفتن، افتان و خیزان و سینه خیز رفتن.

«انطلق»: فعل امر؛ برو و حرکت کن.

«اَخَذُوا»: تصرف کردند و فراچنگ آوردند.

«المنازل»: مقام‌های بهشتی، درجات بهشتی.

«أتذکر»: آیا به خاطر می‌آوری؟ آیا به یاد داری؟

«الزمان»: این واژه به این معانی استعمال شده است: «وقت؛ اندک باشد یا بسیار؛ عمر انسان»

«تَمَنَّ»: فعل امر؛ هر چه می‌خواهی بخواه. هر چه دلت می‌خواهد آرزو کن.

«عشرة اضعافٍ»: دَه برابر.

«اتسخر»: آیا مرا مورد تمسخر و استهزاء قرار می‌دهی.

«المَلِک»: خدای بزرگ، پادشاه هر دو جهان.

حدیث شماره 233

(8) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا أَبُو الأَحْوَصِ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ عَلِیِّ بْنِ رَبِیعَةَ قَالَ: شَهِدْتُ عَلِیًّا رَضِی الله عنه أُتِیَ بِدَابَّةٍ لِیَرْکَبَهَا فَلَمَّا وَضَعَ رِجْلَهُ فِی الرِّکَابِ قَالَ: بِسْمِ اللَّهِ، فَلَمَّا اسْتَوَى عَلَى ظَهْرِهَا قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ، ثُمَّ قَالَ: { سُبْحَانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا کُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ وَإِنَّا إِلَى رَبِّنَا لَمُنْقَلِبُونَ } ثُمَّ قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ ـ ثَلاَثًا ـ، وَاللَّهُ أَکْبَرُ ـ ثَلاَثًا ـ، سُبْحَانَکَ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی، فَاغْفِرْ لِی فَإِنَّهُ لاَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ، ثُمَّ ضَحِکَ، فَقُلْتُ: مِنْ أَیِّ شَیْءٍ ضَحِکْتَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ؟! قَالَ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ صَنَعَ کَمَا صَنَعْتُ ثُمَّ ضَحِکَ، فَقُلْتُ: مِنْ أَیِّ شَیْءٍ ضَحِکْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ؟! قَالَ: «إِنَّ رَبَّکَ لَیَعْجَبُ مِنْ عَبْدِهِ إِذَا قَالَ: رَبِّ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی یَعْلم، أَنَّهُ لاَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ أَحَدٌ غَیْرُه».

233 ـ (8)... علی بن ربیعةس گوید: به نزد علی بن ابی طالبس در حالی رفتم که برای وی مرکبی آورده شد تا بر آن سوار شود. چون پای خویش را در رکاب گذاشت، «بسم الله الرحمن الرحیم» [به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان] گفت. و همینکه بر پشت حیوانِ سواری قرار گرفت و مستقر گردید و جاخوش کرد، «الحمد لله» [حمد و ستایش، از آنِ خداست] گفت؛ و آنگاه این آیه را با خود زمزمه نمود: ﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِی سَخَّرَ لَنَا هَٰذَا وَمَا کُنَّا لَهُۥ مُقۡرِنِینَ١٣ وَإِنَّآ إِلَىٰ رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ١٤ [الزخرف: 13-14]؛ «پاک و منزّه خدایی است که او این‌ها را به زیر فرمان ما درآورد و گرنه ما بر رام کردن و نگهداری آن‌ها، توانایی نداشتیم؛ و ما به سوی پروردگارمان باز می‌گردیم (و حساب و کتابِ نحوه‌ی زندگی دنیای خود را بازپس می‌دهیم)».

سپس سه بار «الحمد لله» [تمام حمد و ستایش، از آنِ خدا است]، و سه بار «الله اکبر» [خدا از همه چیز و همه کس، برتر و بزرگتر است]، گفت و آنگاه چنین گفت:

«سبحانک انی ظلمت نفسی فاغفرلی فانّه لا یغفر الذنوب الاّ انت»؛ «پرودگارا ! تو پاک و منزّهی (از هر گونه کم و کاستی و فراتر از هر آن چیزی هستی که نسبت به تو بردل‌هایمان می‌گذرد و تصور می‌کنیم)؛ به راستی من بر خویشتن ستم روا داشته‌ام؛ پس مرا ببخش و از تقصیراتم بگذر؛ بی‌شک که گناهان را کسی جز تو نمی‌آمرزد».

سپس علی بن ابی طالبس خندید. علی بن ربیعةس گوید: من بدو گفتم: ای امیرالمؤمنین ! از چه چیزی خندیدید؟ علیس در پاسخ گفت: خودم دیدم که آن حضرت ج مانند این رفتار من، رفتار نمودند، و آنگاه خندیدند؛ از این از ایشان پرسیدم: ای رسول خدا ج! از چه چیزی خندیدید؟ ایشان در پاسخ فرمودند: هرگاه بنده می‌گوید: «ربّ اغفر لی ذنوبی» [پروردگارا ! گناهان مرا بیامرز]؛ پروردگار متعال، خشنود می‌شود از اینکه بنده‌اش می‌داندکه کسی جز ذات او، گناهان را نمی‌آمرزد و نمی‌بخشد.

 &

«شهدتُ»: به حضور رسیدم.

«دابَّة»: جنبنده، چهارپا، هر حیوانی که بر زمین راه برود؛ و غالباً بر چهارپایانی که بر آن سوار شوندیا بار کشند، اطلاق می‌شود.

«رِجله»: پای خود را.

«الرکاب»: حلقه‌ی فلزی که به زین اسب آویزان می‌کنند و هنگام سوار شدن، پا در آن می‌گذارند.

«استوی»: در زبان عربی، واژه‌ی «اِستوی» هفت معنی دارد که عبارتند از:

1-   قرار گرفت؛ مانند آیه‌ی 44 سوره‌ی هود: ﴿وَٱسۡتَوَتۡ عَلَى ٱلۡجُودِیِّۖ؛ «کشتی نوح÷ بر کوهِ جُودی قرار گرفت».

2-   قصد و اراده کرد؛ مانند آیه‌ی11 سوره‌ی فصلت: ﴿ثُمَّ ٱسۡتَوَىٰٓ إِلَى ٱلسَّمَآءِ؛ «سپس آفرینش آسمان را اراده کرد».

3-   کامل شد؛ مانند آیه‌ی 14 سوره‌ی قصص: ﴿وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُۥ وَٱسۡتَوَىٰٓ؛ «وقتی که موسی÷ به نهایت قدرت و رشد جسمانی خود رسید و خرد و اندیشه‌اش کامل گردید».

4-   به معنی استیلاء و غلبه؛ مانند آیه‌ی 5 سوره‌ی طه: ﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ٥؛ «خدای مهربان برعرش غلبه و استیلاء یافت. یعنی آن را در قبضه‌ی قدرت خویش گرفت».

5-   به معنی تصرّف کرد؛ مانند: «اِستَوی فُلانٌ عَلی العرش»؛ «فلانی حکومت را تصرف کرد؛ اگر چه بر تخت ننشسته باشد.»

6-   به معنی مساوی بودن؛ مانند آیه‌ی 19 سوره‌ی فاطر: ﴿وَمَا یَسۡتَوِی ٱلۡأَعۡمَىٰ وَٱلۡبَصِیرُ١٩ [فاطر: 19]؛ «کور و بینا با یکدیگر مساوی نیستند».

7-   به معنی راست شدن؛ مانند آیه‌ی 6  و 7 سوره‌ی نجم: ﴿فَٱسۡتَوَىٰ٦ وَهُوَ بِٱلۡأُفُقِ ٱلۡأَعۡلَىٰ٧؛ «سپس راست ایستاد در حالی که در جهت بلند آسمان قرار داشت.»

و در متن حدیث، مراد همان معنای نخست است؛ یعنی: قرار گرفت و جا خوش کرد.

«مقرنین»: از ماده‌ی «اقران»، به معنای قدرت و توانایی داشتن بر چیزی.

برخی از ارباب لغت نیز گفته‌اند: «اقران» به معنی «ضبط و نگهداری کردن چیزی» است. و در اصل به معنی قرین چیزی واقع شدن بوده که لازمه‌ی آن، توانایی بر نگهداری و ضبط آن است.

بنابر این جمله‌ی «و ما کنّا له مقرنین»، مفهومش این است که: اگر لطف پروردگار و مواهب او نبود، ما هرگز توانی بر ضبط و نگهداری این مرکب‌ها نداشتیم و این حیواناتِ نیرومند که قدرت آن‌ها به مراتب از انسان بیشتر است، اگر روح تسلیم بر آن‌ها حاکم نمی‌شد، هرگز انسان نمی‌توانست حتی نزدیک آن‌ها برود؛ به همین دلیل گهگاه که یکی از این حیوانات، خشمگین شده و روح تسلیم را از دست می‌دهند، تبدیل به موجودات خطرناکی می‌گردند که چندین نفر، قدرت مقابله با آن‌ها را ندارد؛ در صورتی که در حال عادی ممکن است، ده‌ها یا صدها رأس از آن‌ها را به ریسمانی ببندند و دست بچه‌ای بسپارند تا هر کجا که خواهد آن‌ها را ببرد.

گویی خداوند با این حالات استثنایی چهارپایان، می‌خواهد نعمت حال عادی آن‌ها را روشن سازد.

«و انّا الی ربّنا لمنقلبون»: این جمله، اشاره‌ای به مسأله‌ی معاد است. و نیز اشاره‌ای است به این معنی که مبادا هنگام سوار شدن و تسلط بر این مرکب‌های راهوار، مغرور شوید و در زرق و برق دنیا فرو روید؛ باید به هر حال به یاد آخرت باشید؛ چرا که حالت غرور مخصوصاً در این موقع فراوان دست می‌دهد و کسانی که مرکب‌های خود را وسیله‌ی برتری جویی و تکبّر بر دیگران قرار می‌دهند کم نیستند.

و از سوی دیگر، سوار شدن بر مرکب و انتقال از جایی به جای دیگر، ما را به انتقال بزرگمان از این جهان به جهان دیگر متوجه می‌سازد. آری، ما سرانجام به سوی خدا می‌رویم.

«سبحانک»: خدایا تو پاک و منزّهی از هرگونه کم و کاستی و عیب و نَقص و فراتر از هر آن چیزی هستی که نسبت به تو بر دلهایمان می‌گذرد و تصور می‌کنیم.

«اَیّ»: این واژه به صورتهای زیر در لغت به کار می‌رود:

1-   اسم موصول است و چون مضاف واقع شود و صدر صله‌ی آن حذف گردد، مبنی بر ضمّ می‌شود: «ثم لننزعنّ من کل شیعة ایُّهم اشدّ علی الرحمن عتیّاً».

2-   صفتی است برای موصوف نکره و بر معنی کمال دلالت دارد: «زید رجلٌ ایُّ رجلٍ: زید مردی است، چطور مردی، کامل در صفت مردان».

3-   حال است برای معرفه، «لقیت زیداً ایَّ عالم: زید را دیدم در حالی که بسیار دانشمند بود».

4-   شرطیّه است و دو فعل را مجزوم می‌کند و برای مطابقت با ما بعد خود، عوامل اِعراب را می‌پذیرد: «اَیّاً یُکرم اُکرم: هر که را بزرگ بدارد من هم بزرگ می‌دارم.»

5-   ادات استفهام است: «فبایّ حدیث بعده یؤمنون: پس به کدام سخن پس از آن، ایمان خواهند آورد؟».

6-   ایّ وصلیّه است برای ندای معرفه به الف و لام؛ و در این صورت مبنی بر ضمّ است و هاء تنبیه به آخر آن می‌پیوندد: «یا ایّها الرسول بلّغ: ای پیامبر تبلیغ کن».

7-   ادات حکایت است و از مسئول عنه خود، در اعراب و جنس و عدد پیروی می‌کند.

«لیعجب»: حتماً خوشحال و خشنود می‌گردد.

حدیث شماره 234

(9) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الأَنْصَارِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَوْنٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الأَسْوَدِ، عَنْ عَامِرِ بْنِ سَعْدٍ قَالَ: قَالَ سَعْدٌ: لَقَدْ رَأَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَحِکَ یَوْمَ الْخَنْدَقِ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ، قَالَ: قُلْتُ: کَیْفَ کَانَ ضَحِکُهُ؟ قَالَ: کَانَ رَجُلٌ مَعَهُ تُرْسٌ، وَکَانَ سَعْدٌ رَامِیًا، وَکَانَ الرَّجُلُ یَقُولُ کَذَا وَکَذَا بِالتُّرْسِ، یَغَطِّی جَبْهَتَهُ، فَنَزَعَ لَهُ سَعْدٌ بِسَهْمٍ، فَلَمَّا رَفَعَ رَأْسَهُ رَمَاهُ فَلَمْ یُخْطِئْ هَذِهِ مِنْهُ یَعْنِی: جَبْهَتَهُ - وَانْقَلَبَ الرَّجُلُ وَشَالَ بِرِجْلِهِ، فَضَحِکَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ، قَالَ: قُلْتُ: مِنْ أَیِّ شَیْءٍ ضَحِکَ ؟ قَالَ: مِنْ فِعْلِهِ بِالرَّجُلِ.

234 ـ (9) ... عامر بن سعدس گوید: پدرم سعد بن ابی وقّاصس گفته است: در روز جنگ خندق، رسول خدا ج را دیدم که چنان لبخندی بر لب آوردند و خندیدند که دندان‌هایشان آشکار و نمودار شد.

عامربن سعدس گوید: به پدرم سعد بن ابی وقاصس گفتم: خنده‌ی آن حضرت ج چگونه و به چه علّت بود؟ سعدس در پاسخ گفت: مردی (از دشمن) سپری به همراه داشت که با آن چهره‌ی خویش را از چپ و راست از برخورد تیرها حفاظت و حراست می‌کرد. سعدس هم که تیرانداز بود، تیری را برای (کشتن) او از (تیردان)، بیرون کشید و همین که آن مرد، سرخویش را از سپر بالاتر گرفت، سعدس او را نشانه گرفت و تیری را نثارش کرد که خطا نکرد و بر پیشانی او اصابت کرد؛ که بر اثر آن بر پشت افتاد و پاهایش را بلند کرد (و عورتش آشکار گشت).

در این هنگام رسول خدا ج چنان خندیدند که دندان‌هایشان نمودار و هویدا شد.

عامر بن سعدس گوید: به پدرم سعدس گفتم: آن حضرت ج از چه خندیدند؟ سعد بن ابی وقاصس در پاسخ گفت: پیامبر ج از این جهت خندیدند که تیر سعدس به هدف خورد و آن مرد را از پای انداخت و او را بر پشت افکند.

 &

«یوم الخندق»: روز جنگ خندق.

ماه شوالِ سال پنجم هجری، غزوه‌ی «خندق» یا جنگ «احزاب» به وقوع پیوست. این جنگ از جمله‌ی حوادث سرنوشت سازی بود که در تاریخ اسلام و مسلمانان، اثرات ژرف و دراز مدتی را به جا گذاشت و در تعیین سرنوشت دعوت اسلامی و گسترش اسلام، نقش به سزایی داشت. و غزوه‌ی خندق، جنگی بود بسیار شدید که مسلمانان در آن به طرز بی‌سابقه‌ای مورد ابتلا و آزمایش واقع شدند.

سبب این جنگ، یهودیان بودند. ماجرا از این قرار بود که هیأتی از یهود «بنی نضیر» و یهود «بنی وائل» نزد قریش مکه رفتند و آن‌ها را به جنگ علیه رسول خدا ج برانگیختند. قریش که در جنگ، رسول خدا ج را آزموده و از قبل در آتش جنگ سوخته بودند، از جنگ ترسیدند و اظهار بی‌میلی نمودند؛ اما هیأت یهودی با سخنان فریبنده‌ی خود، مسئله‌ی جنگ را بسیار زیبا و آسان نشان دادند و گفتند هیچ مشکلی ندارید، ما در کنار شما هستیم. همگی دست به دست هم می‌دهیم و کار مسلمانان را یکسره می‌کنیم.

قریش خوشحال شده و احساس دلگرمی نمودند و خود را برای جنگ و مبارزه آماده کردند. هیأت یهودی بعد از توافق با قریش، نزد قبیله‌ی «غطفان» رفتند و آن‌ها را نیز به جنگ علیه مدینه فراخواندند و آماده نمودند. سپس نزد بقیه‌ی طوایف و قبایل دور زدند و طرح جنگ علیه مدینه و موافقت قریش را عرضه کردند و حمایت و موافقت همه را به دست آوردند.

بدین طریق، یک اتحادیه‌ی نظامی تشکیل گردید که مهم‌ترین اعضای آن، «قریش»، «یهود» و «غطفان» بودند. شرایط این اتحادیه‌ی نظامی نیز تصویب گردید؛ مهم‌ترین شرط این بود که قبیله‌ی غطفان، شش هزار رزمنده برای ارتش مشترک آماده کند؛ و یهود محصولات یک سال نخلستان‌های خیبر را به غطفان بپردازند؛ و قریش، چهار هزار رزمنده برای ارتش مشترک تدارک ببیند. بدین طریق ارتش ده هزار نفری، آماده‌ی نبرد گردید و ابوسفیان، به فرماندهی کلّ قوا منصوب گشت.

وقتی رسول خدا ج و مسلمانان از لشکرکشی دشمنان اسلام به مدینه و تجمّع احزاب برای جنگ با اسلام و تصمیم خطرناکشان مبنی بر نابودی مسلمانان اطلاع یافتند، همگی به فکر افتادند که چه کار کنند؟ بالاخره خود را برای جنگ آماده کردند و قرار گذاشتند که داخل مدینه بمانند و از آن دفاع نمایند. ارتش مسلمانان بالغ بر سه هزار رزمنده بود.

اینجا بود که سلمان فارسیس پیشنهاد کرد که دور مدینه، خندق حفر کنند؛ [و حفر خندق، یکی  از تاکتیک‌های جنگی ایرانیان بود]. سلمانس گفت: ای رسول خداج! ما در سرزمین فارس، هرگاه از تهاجم اسب سواران، احساس خطر می‌کردیم، برای جلوگیری از خطر آن‌ها، خندق حفر می‌نمودیم. رسول خدا ج این پیشنهاد را پذیرفت و فوراً دستور داد در قسمت شمال غربی مدینه که زمین هموار است و بیم نفوذ دشمن از آن طرف می‌رود خندق بکنند.

رسول خدا ج مسئولیّت حفر خندق را میان اصحاب تقسیم کرد. هر ده نفر مؤظف بودند به اندازه‌ی چهل ذراع حفر نمایند. طول خندق در حدود پنج هزار ذراع و عمق آن حدود هفت تا 10 ذراع بود و عرض آن 9 ذراع و اندی بود.

به هر حال خداوند متعال، بدون جنگ و پیکاری شدید، مشرکان و دشمنان را به وسیله‌ی باد شدید و امدادهای غیبی خویش شکست داد.

و در این غزوه، حداکثر هفت نفر از مسلمانان شهید شدند و از مشرکین، چهار نفر به هلاکت رسیدند.

«کیف کان ضحکه»: خنده‌ی پیامبر ج چگونه و به چه علّت بود؟

«رجلٌ»: مردی از کفار و دشمنان.

«تُرس»: سپر. آلتی که پیشینیان و گذشتگان در جنگ‌ها با خود برمی‌داشتند و هنگام زد و خورد و جنگ و پیکار، روی سر یا جلوی سینه می‌گرفتند تا از شمشیر و نیزه‌ی دشمن آسیب نبینند؛ و آن را از پوست گاومیش یا کرگدن یا از فلز می‌ساختند.

«کان سعدٌ رامیاً»: سعد بن ابی وقاصس از تیراندازانِ [چابک و بسیار ورزیده] بود. در این عبارت، «التفات» رُخ داده است؛ یعنی التفات از متکلّم به غائب.

و «التفات» در اصطلاح علم بدیع: آن است که متکلم یا شاعر، در کلام یا شعر خود، از تکلم به خطاب و از خطاب به غیبت و از غیبت به خطاب یا از مخاطب به مخاطب دیگر بپردازد. چنان‌که در این بخش از عبارتِ حدیث آمده است که خود سعدس می‌گوید: «و کان سعد رامیاً».

در این صورت، عبارت «و کان سعدٌ رامیاً» از کلام خود سعدبن ابی وقاصس است. و اگر عبارتِ «و کان سعد رامیاً» از کلام عامر بن سعدس باشد، در این صورت، این حدیث، از قبیل «نقل به معنی» است.

«یقول کذا و کذا بالترس، یغطی جبهته»: یعنی آن مرد کافر، با سپری که در اختیار داشت، چهره‌ی خویش را از چپ و راست، از برخورد تیر حفظ می‌کرد.

در عبارت بالا، واژه‌ی «یقول» به معنای «یفعل» است؛ و مراد از «کذا و کذا»: سمت راست و چپ است.

«فنزع»: پس بیرون کشید.

«انقلب»: بر پشت افتاد.

«شال برجله»: پاهایش را بلند کرد و عورتش آشکار شد.

در برخی از روایات آمده است که: برخی از مشرکان تیراندازی می‌کردند که مسلمانان را بترسانند؛ از جمله‌ی ایشان «حِبّان بن عرقه» بود و «ابواسامه‌ی جُشمی».

پس پیامبر ج به سعدبن ابی وقاصس می‌فرمود: تیر بیانداز پدر و مادرم فدای تو! حِبّان بن عرقه تیری انداخت که به دامن جامه‌ی اُم ایمنل خورد و آن را پاره کرد و اُم ایمنل برهنه شد. حِبّان بن عرقه سخت خندید و این مسئله بر پیامبر ج سخت گران آمد.

اُم ایمنل در آن روز برای آب دادن به مجروحان آمده بود. آن حضرت ج تیری از تیردان برداشته و به سعدبن ابی وقاصس دادند و فرمودند: بزن! آن تیر در گودیِ گلوی حبّان بن عرقه جای گرفت و او به پشت افتاد و عورتش آشکار شد. سعدس گوید: پیامبر ج چنان خندیدند که دندان‌های ایشان آشکار شد. آنگاه فرمود: سعد به خاطر ام ایمن، او را کشت؛ خدای دعایت را اجابت کند و تیرت را استوار بدارد.

در آن روز، مالک بن زهیر جُشمی برادر ابواسامه‌ی جُشمی هم همراه حِبّان بن عرقه تیر می‌انداخت. آن دو به اصحاب پیامبر ج تیر می‌انداختند و گروه زیادی را با تیر کشتند؛ آن‌ها خود را پشت صخره‌های کوه پنهان کرده و به مسلمانان تیراندازی می‌کردند. در همین حین سعدبن ابی وقاصس، مالک بن زهیر را دید که از پشت سنگی سر بیرون می‌آورد و تیر می‌اندازد؛ سعدس او را نشانه گرفت و تیری انداخت که به چشم او خورد و از پشت سرش بیرون آمد؛ او با تمام قامت به آسمان پرید و سقوط کرد و خداوند او را کشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد