حدیث شماره 235
(1) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلاَنَ، حَدَّثَنَا أَبُو أُسَامَةَ، عَنْ شَرِیکٍ، عَنْ عَاصِمٍ الأَحْوَلِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ لَهُ: «یَا ذَا الْأُذُنَیْنِ». قَالَ مَحْمُودٌ: قَالَ أَبُو أُسَامَةَ: یَعْنِی یُمَازِحُهُ.
235 ـ (1) ... انس بن مالکس گوید: پیامبر ج به من فرمودند: ای صاحب دو گوش! محمود بن غیلان [که یکی از راویان حدیث است] گوید: ابواسامه [یکی دیگر از راویان این حدیث]، در توضیح و تشریح این روایت گفته است: رسول خدا ج با انس بن مالکس شوخی میفرمودند.
&
«یا ذا الاذنین»: ای صاحب دو گوش. مقصود از این عبارت، تشویق و ترغیب انس بن مالکس به درست گوش کردن و درست فهمیدن مسائل است.
اسلام دینی است که واقعیّتها را در نظر میگیرد؛ در عالم خیالات و توهّمات قدم برنمیدارد؛ طبیعت و سرنوشت انسانها را همانگونه که هست در نظر دارد؛ با آنها بر اساس طبیعت انسانی که دارند برخورد مینماید و مانند فرشتگانی که نیاز به خوردن و پوشیدن و تفریح ندارند با آنان رفتار نمیکند.
به همین خاطر است که دین اسلام، هیچگاه مسلمانان را مکلّف ننموده که گفتارشان همه ذکر خدا، سکوتشان هم فکر خدا، آنچه میشنوند همه کلام خدا باشد و تمام اوقات فراغتشان در مسجد باشد. اسلام به غرائز، فطرت و اخلاقی که خداوند، انسان را بر آن آفریده است اعتراف مینماید و آنها را به رسمیّت میشناسد و میداند که انسانها نیاز به تفریح و مسافرت و سرگرمی دارند؛ میخندند و بازی میکنند و همانگونه که نیاز به خوردن و نوشیدن دارند به این مسائل نیز نیازمند میباشند.
خنده و مزاح از ویژگیهای انسان است. حیوانات نمیخندند؛ زیرا خندیدن واکنشی است که پس از فهم و شناخت گفتاری که میشنویم، یا صحنهای که میبینیم، روی میدهد. به همین علّت است که گفتهاند: انسان حیوانی خندان است. مصداق آن چنین میشود که: «من میخندم، پس انسانم».
اسلام، از این جهت که دینی فطری است، نمیتوان تصور کرد که گرایشهای فطری را از جمله: «خندیدن و انبساط» را از انسان سلب کند؛ بلکه بر عکس، اسلام به تمام آنچه زندگانی انسان را شاد و پاک گرداند، خوش آمد میگوید و میخواهد که شخصیّت انسان مسلمانی خوشبین و بشّاش باشد. اسلام از انسانی که دارای شخصیّت بسته و بدبین است و جز با عینک تار بد بینی به انسانها و زندگی نمینگرد، به شدت متنفّر است.
عظمت روحی برخی از اصحاب پیامبر ج به حدّی رسیده بود که بر اساس آن فکر میکردند که لازم است عبادت و جدیّت و قاطعیّت در تمام اوقات، جزء اخلاقشان باشد؛ از تمام نعمات و لذایذ دنیا روگردان شوند؛ تفریح و بازی و سرگرمی نداشته باشند؛ کلیّهی توجّهات و افکارشان به سوی قیامت و معانی آن باشد و زندگی دنیا و سرگرمیهای آن را از خود دور نمایند.
لازم است به سخن این صحابی عالیقدر، حضرت حنظلهی اسیدی که از کاتبان و نویسندگان پیامبر ج میباشد و راجع به خود با ما حرف میزند، گوش دهیم. وی میگوید:
«ابوبکرس به من رسید و گفت: حالت چطور است ای حنظله! در جواب گفتم: حنظله منافق است!! ابوبکرس گفت: سبحان الله چه میگویی؟ گفتم: آخر وقتی در خدمت پیامبر ج هستم و جهنّم و بهشت را به یاد ما میاندازد، به حالتی درمیآیم که گویی آنها را با چشم خود میبینم؛ اما به محض اینکه از نزد پیامبر ج خارج شدم، با زن و بچّه و افراد خانواده مشغول بازی و سرگرمی میشوم؛ مسائل دنیایی باعث میشود که اکثراً قیامت را فراموش نمایم. ابوبکرس گفت: قسم به خدا! ما هم همینطور هستیم!
حنظله میگوید: من و ابوبکرس با هم به خدمت پیامبر ج رفتیم و گفتیم: ای رسول خدا ج! حنظله منافق شده است! پیامبر ج فرمود: این چه حرفی است ای حنظله! گفتم: ای رسول خدا ج! ما وقتی که پیش شما هستیم و ما را به آتش دوزخ و نعمتهای بهشت یادآور مینمایی، مثل این است که با چشم خود آنها را مشاهده میکنیم، اما همین که از خدمت شما خارج شدیم، زن و بچّه و مال، ما را مشغول مینماید و اکثراً بهشت و جهنم را فراموش میکنیم.
پیامبر ج فرمودند: «سوگند به کسی که جان من در دست او است! اگر شما همیشه بر آن حالت که پیش من هستید باقی میماندید و به یاد خدا بودید، فرشتگان چه در منزل و چه در خارج از آن، با شما به مصافحه میپرداختند؛ اما ای حنظله! ساعتی برای کارهای دینی و ساعت دیگر برای امور دنیا». [مسلم]
به هر حال، الگوی مسلمانان در این موضوع همانا پیامبرگرامی اسلام ج است، که ایشان با وجود همّ و غمهای فراوان و متنوعی که داشتند، به شوخی میپرداختند ولی در آن، غیر از حق چیز دیگری به زبان نمیآوردند. در زندگی شخصی نیز به صورت طبیعی و عادی با یارانشان نشست و برخاست میکردند و همانگونه که در آلام و مصیبتهای آنان مشارکت مینمودند، در خندیدن و بازی کردن و مزاح آنان هم شرکت میجستند.
زندگی پیامبر ج نمونهی برجستهی زندگی یک انسان کامل است. در حال خلوت، نماز میخواند و به خشوع و گریه و بیداری ادامه میداد تا جایی که پاهایش وَرم میکرد. در حقیقت پیامبراکرم ج در مقابل خدا به هیچ چیز دیگری اهمیّت نمیداد، ولی در زندگی و معاشرت با مردم، نمونهی انسانیّت بود. به چیزهای پاک و خوب علاقه داشت، شادی میکرد و تبسّم بر لب داشت و شوخی و مزاح داشت، اما جز حق چیزی نمیگفت.
پیامبر ج سُرور و شادی و چیزهایی که باعث آن میشد را دوست میداشت و از غم و چیزی که باعث به وجود آمدن آن میگردید، مانند بدهکاری و سایر گرفتاریهای دیگر بیزار بود و از شرّ آن به خدا پناه میبرد و میگفت: «اللهم انّی اعوذُ بک من الهمِّ والحُزن»؛ «خداوندا! از شرّ غم و دلتنگی به تو پناه میآورم».
و اصحاب پیامبر ج در وصف و تعریف آن حضرت ج گفتهاند: «کان من افکه الناس»؛ «رسول خدا ج از لحاظ لطیفه گویی و شوخی سرآمد بودند.»
و همانگونه که روایت مشهور امّ زرع در صحیح بخاری بیانگر آن است، مییابیم که رسول خدا ج با همسرانش به شوخی و مزاح میپرداخت و به داستانها و فکاهیات آنان گوش میداد.
به هر حال، با وجود آن قلب بزرگ، پیامبر ج نسبت به مزاح و شوخی و بخشیدن حق فطری مردم، مضایقه و تنگی به خود راه نمیداد. اینگونه رفتار، تنها از یک انسان کامل و الگوی نمونهی بشر سر میزند.
یاران پیامبر ج هم همینطور بودند؛ مزاح میکردند، میخندیدند، بازی میکردند و خود را سرگرم میساختند، سهم و حقوق جسم و نفس را رعایت میکردند و به خواستهی فطرت و خلقت بشری جواب مثبت میدادند و روح خود را با شوخی و بازیهای مؤدبانه، شاد و قوی نگه میداشتند تا بتوانند به حرکتِ جدّیِ خود در مسیر طولانی زندگی ادامه دهند.
علی بن ابی طالبس میگوید: «روحها هم مثل بدن خسته میشوند، برای شادی آنها، لطایف و ظرایف حکیمانه جستجو کنید».
و نیز میگوید: «دل خودتان را ساعت به ساعت شاد نمایید؛ دل هرگاه ناراحت شد کور میگردد».
ابودرداءس یکی دیگر از یاران پیامبر ج میگوید: «من نفس خود را به بعضی از بازیها و لهو و لعب شاد مینمایم تا در کارهای حق به او کمک کرده باشم.»
بنابراین هیچ اشکالی نیست که یک مسلمان، شوخی و مزاحهایی را که موجب سُرور و شادی است انجام دهد، به شرط اینکه این شوخی و مزاح به صورت دایمی و همیشگی درنیاید و تمام اوقات خود را به شوخی و بازی به سر نبرد و او را از انجام واجبات باز ندارد؛ و یا در مقامی که قاطعیّت و جدّیت لازم است، باز هزل نگوید. به خاطر این است که گفتهاند: «به همان اندازهای که به خوراک خود نمک میدهی، گفتههایت را مزاح بده».
البته هیچ مسلمانی اجازه ندارد، شخصیّت و ناموس دیگران را مورد شوخی و مزاح خود قرار دهد. و همچنین، کسی که اهل شوخی و مزاح است، نباید به خاطر به خنده درآوردن مردم، به دروغ و کلمات نادرست متوسّل شود.
(2) حَدَّثَنَا هَنَّادُ بْنُ السَّرِیِّ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، عَنْ شُعْبَةَ، عَنْ أَبِی التَّیَّاحِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه قَالَ: إِنْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَیُخَالِطُنَا حَتَّى یَقُولَ لِأَخٍ لِی صَغِیرٍ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ، مَا فَعَلَ النُّغَیْرُ؟»
قَالَ أَبُوعِیسَى: وَفِقْهُ هَذَا الْحَدِیثِ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یُمَازِحُ، وَفِیهِ: أَنَّهُ کَنَّى غُلاَمًا صَغِیرًا فَقَالَ لَهُ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ»، وَفِیهِ أَنَّهُ لاَ بَأْسَ أَنْ یُعْطَى الصَّبِیُّ الطَّیْرَ لِیَلْعَبَ بِهِ. وَإِنَّمَا قَالَ لَهُ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ، مَا فَعَلَ النُّغَیْرُ؟» لِأَنَّهُ کَانَ لَهُ نُغَیْرٌ یَلْعَبُ بِهِ فَمَاتَ، فَحَزِنَ الْغُلاَمُ عَلَیْهِ، فَمَازَحَهُ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فقالَ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ، مَا فَعَلَ النُّغَیْرُ؟».
236 ـ (2) ... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج با ما در میآمیختند و معاشرت میکردند؛ و این معاشرت و رفت و آمد آن حضرت ج به میزانی بود که حتی با برادر کوچکم (نیز خوش و بش داشتند و معاشرت میکردند و) بدو میفرمودند: ای ابوعمیر! بچه گنجشک چه شد؟
ابوعیسی ترمذی گوید: از لحاظ مسائل فقهی، از این روایت چنین استنباط میشود که پیامبر ج شوخی میکردند. و در این روایت نیز آمده که آن حضرت ج به پسر بچهی کوچک، کنیه دادند و بدو فرمودند: «ای ابوعمیر»؛ و در این روایت نیز وارد شده که هیچ اشکالی در این مسئله نیست که به پسر بچهی کوچک، پرندهای داده شود تا با آن بازی کند؛ چرا که پیامبر ج به ابوعمیر فرمودند: «ای ابوعمیر! بچه گنجشک چه شد؟»؛ و این بدان سبب بود که پسرک، بچه گنجشکی داشت که با آن بازی میکرد. آن بچه گنجشک مُرد و پسر بچه ناراحت و اندوهگین شد؛ از این رو، پیامبر ج با او شوخی نمودند و فرمودند: «ای ابوعمیر! بچه گنجشک چه میکند؟».
&
«لیخا لطنا»: با ما معاشرت میکرد، با ما رفت و آمد داشت، با ما خوش و بش مینمود، با ما درمیآمیخت.
«النُّغیر»: بچه گنجشک، بچه پرنده.
«کنّی»: کنیّت میداد؛ و کنیّت: اسمی است غیر از اسم اصلی شخص که در اول آن، لفظ «اب» یا «ابن» یا «اُم» یا «نسبت» میآید؛ و برای تعظیم و تکریم و بزرگداشت است.
و یکی از مبانی تربیتی که اسلام در تربیت فرزندان قرار داده است، صدا کردن نوزاد به «ابوفلان» (پدر فلان) است. صدا کردن فرزند به ابوفلان، اثرهای شگفت انگیز شخصیّتی و فواید تربیتی بزرگی دارد که در ذیل ذکر میشود:
1- رشد حسّ احترام و بزرگواری در فرزند.
2- رشد شخصیّت اجتماعی فرزند و ایجاد این احساس در او که وارد جمع بزرگترها شده است و به سنّ احترام و پذیرش اجتماعی رسیده است.
3- عادت دادن فرزندان به آداب احترام و خطاب محترمانه برای بزرگترها و رفتار و خطاب احترام آمیز برای همسالانِ خودشان.
به دلیل این فواید و این پیامدهای بسیار ارزشمند بود که پیامبر گرامی اسلام ج برای نوزادان و کودکان، کنیه انتخاب میکردند و با کنیه، آنان را صدا میزدند تا درسی برای تمام مربّیان اعم از اولیاء و مربیان و غیر آنان باشد؛ و به این طریق در نامگذاری اطفال عمل نمایند و در صدا کردن آنها از آن استفاده کنند.
«لا بأس»: هیچ اشکالی ندارد، عیبی ندارد، بد نیست، درست است.
به هر حال در پرتو حدیث نبوی و از گفتار امام ترمذی این مسائل فهمیده میشود:
1- پیامبر ج نیز مزاح و شوخی میفرمودند.
2- کنیه دادن به پسر کوچک درست است.
3- پرنده در اختیار پسر بچهی کوچک نهادن که با آن بازی کند و سرگرم شود، جایز است.
(3) حَدَّثَنَا عَبَّاسُ بْنُ مُحَمَّدٍ الدُّورِیُّ، حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ شَقِیقٍ، أَنبأَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْمُبَارِکِ، عَنِ أُسَامَةَ بْنِ زَیْدٍ، عَنْ سَعِیدٍ الْمَقْبُرِیِّ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِی الله تعالی عنه قَالَ: قَالُوا: یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّکَ تُدَاعِبُنَا؟! فَقَالَ: «نَعَم، غَیرَ أَنِّی لاَ أَقُولُ إِلاَ حَقًّا».
237 ـ (3) ... ابوهریرهس گوید: مردمان به پیامبر ج گفتند: ای رسول خدا ج ! چگونه است که گاهی اوقات با ما شوخی میکنید؟ آن حضرت ج فرمودند: آری شوخی میکنم، ولی چیزی جز حق نمیگویم.
&
«تداعبنا»: با ما مزاح و شوخی میکنید.
«غیر انّی لا اقول الا حقّاً»: ولی چیزی جز حق نمیگویم.
بنا بر آنچه نصوص قولی و مواضع عملی(سیرت) پیامبر گرامی اسلام ج و اصحابش بر آن دلالت دارد، میتوان گفت که خنده، شوخی و تفریح در اسلام امر شرعی به شمار میآید؛ و این، به دلیل نیاز فطری انسان است که در مقابل سختیهای زندگی و آلام و مصیبتها با بعضی از سرگرمیها و تفریحها، غمهای زندگی خود را سبک سازد؛ و این امر مسلّم است که نوعی لهو و آسایش فکری برای زندگی روزمرّهی انسان لازم است تا به وسیلهی آن بتواند راه زندگی خود را در مقابل فعالیّتهای طولانی، به طور مطلوب ادامه دهد؛ همانگونه که انسان در سفر، به حیوان بارکش خود استراحت میدهد تا مابقی راه را بهتر بپیماید، بدن انسان هم نیازمند آسایش و آرامش فکری و روحی است.
بنابراین، در اصل مشروعیّت خنده، شوخی و شادی شکی نیست، ولی نه به طور مطلق، بلکه با قیود و شرایطی که شریعت مقدس اسلام برای آن بیان کرده است که عبارتند از:
1- نباید دروغ گفتن و جعل سخن، ابزار خندانیدن مردم شود؛ همانگونه که بعضی از مردم در مواقع مختلف انجام میدهند.
رسول خدا ج میفرماید: «وای بر آنکه به سخن آید و در آن دروغ گوید تا کسانی بدان بخندند؛ وای بر او، وای بر او، وای بر او».
2- نباید شوخی و مزاح سبب تحقیر، یا استهزاء و یا تمسخر انسان دیگری شود؛ مگر اینکه آن انسان راضی و بدان اجازه داده باشد.
3- نباید شوخی و مزاح، سبب ترس و به وحشت انداختن مسلمان شود. ابوداود از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت کرده است: «اصحاب رسول خدا ج برای ایشان نقل میکردند که، آنان همراه پیامبر خدا ج در راهی میرفتند، یکی از آنان در حالی که ریسمانی در دست داشت به سوی یکی از یاران رفت و او را با ریسمان بست. آن مرد ترسید. در این هنگام بود که پیامبر خدا ج فرمودند: «لا یَحلُّ لرجلٍ ان یُروّع مسلماً»؛ «برای کسی روا نیست که مسلمانی را بترساند». سیاق کلام دلالت دارد بر اینکه آن کسی که برادر مسلمانش را با ریسمان بست، میخواست شوخی و مزاح بکند.
در حدیث دیگری روایت شده که پیامبر ج میفرمایند: «لا یأخذ احدکم متاعَ اخیه لا عباً ولا جادًّا»؛ «هیچ یک از شما متاع برادر دینی خود را نه با شوخی و نه با جدّی برندارد». [ترمذی]
4- شخص نباید چه در موقعیّت جدّی و چه هنگام گریه، شوخی کند یا بخندد. «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد». حکمت این عبارت در این است که هر چیزی در جای مناسب خود قرار داده شود.
5- شوخی و خنده باید معقول و در حدّ اعتدال و توازن باشد و فطرت سالم انسان آن را بپذیرد و عقل سالم به آن راضی شود و با جامعهای که در آن زیست میکند، ملایم و سازگار باشد.
اسلام، هنگامی که از غلوّ و زیادهروی در هر چیزی ـ حتی عبادات ـ اِکراه دارد، پس چگونه اجازهی زیاده روی کردن در لهو و مزاح را میدهد؟! با توجه به این توجیه و ارشاد نبوی که میفرمایند: «ولا تَکثر من الضحک، فانّ کثرة الضحک تُمیت القلب»؛ «زیاد نخند! که خندهی زیاد قلب را میمیراند». آنچه مورد نهی پیامبر گرامی اسلام ج قرار گرفته، همان افراط و مبالغه در خنده بوده است نه اصل خنده.
از علی بن ابی طالبس روایت شده که میفرماید: «به آن مقدار که نمک برای طعام لازم است به همان مقدار مزاح وارد کلام کن».
این گفتار حکیمانهای است و بیانگر این قضیه است که همانطور که انسان نمیتواند از مزاح و شوخی بینیاز باشد، افراط و غلوّ در مزاح نیز زیانبار است.
مبالغه در مزاح، آن است که انسان از بار مسئولیت شانه خالی کند، یا بیخردان بر او گستاخ و جسور شوند یا باعث خشم دوستان گردد؛ و شاید منظور حدیث زیر، این نوع مزاح باشد که میفرماید: «ولا تُمار اخاک ولا تُمازحه» [ترمذی]؛ «با برادر خویش دو رو نباش و با او مزاح مکن».
مبالغه و اسراف در مزاح، همچون دو رویی، هر دو مسبب حِقد و کینه در دلها میشود.
(4) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ ،حَدَّثَنَا خَالِدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ، عَنْ حُمَیْدٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ، أَنَّ رَجُلاً اسْتَحْمَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: «إِنِّی حَامِلُکَ عَلَى وَلَدِ نَاقَةٍ» فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا أَصْنَعُ بِوَلَدِ النَّاقَةِ ؟! فَقَالَ: «وَهَلْ تَلِدُ الإِبِلَ إِلاَ النُّوقُ؟!».
238 ـ (4) ... انس بن مالکس گوید: مردی از رسول خدا ج خواست تا بدو مرکبی را ببخشند. پیامبر ج فرمودند: من تو را بر بچه شتری سوار خواهم نمود. (در این هنگام ذهن آن مرد به شتر کوچک منحرف شد و) گفت: ای رسول خدا ج ! من با بچهی شتر چه کنم؟ و چگونه میتوانم بر آن سوار شوم؟! آن حضرت ج فرمودند: مگر شتر، بچهی شتر نیست؛ و آیا شترانِ بزرگ را نیز ناقهها نمیزایند!
&
«استحمل»: از او خواست بدو سواری و مرکبی ببخشد تا بر آن سوار شود.
«ولد»: بچه، فرزند.
«ناقة»: ماده شتر.
«ما اصنع»: چه کنم.
«النّوق»: جمع ناقة، و به معنی: ماده شتر.
«وهل تلد الابل الاّ النوق»: یعنی هر شتری، بچهی شتر دیگر محسوب میشود؛ گرچه بزرگ و تنومند باشد.
(5) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّزَّاقِ، حَدَّثَنَا مَعْمَرٌ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ، أَنَّ رَجُلاً مِنْ أَهْلِ الْبَادِیَةِ، کَانَ اسْمُهُ زَاهِرًا، وَکَانَ یُهْدِی إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ هَدِیَّةً مِنَ الْبَادِیَةِ، فَیُجَهِّزُهُ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِذَا أَرَادَ أَنْ یَخْرُجَ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ زَاهِرًا بَادِیَتُنَا وَنَحْنُ حَاضِرُوهُ» وَکَانَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُحِبُّهُ وَکَانَ رَجُلاً دَمِیمًا، فَأَتَاهُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمًا وَهُوَ یَبِیعُ مَتَاعَهُ، فَاحْتَضَنَهُ مِنْ خَلْفِهِ وَهُوَ لاَ یُبْصِرُهُ، فَقَالَ: مَنْ هَذَا؟ أَرْسِلْنِی! فَالْتَفَتَ فَعَرَفَ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَجَعَلَ لاَ یَأْلُو مَا أَلْصَقَ ظَهْرَهُ بِصَدْرِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حِینَ عَرَفَهُ، فَجَعَلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَقُولُ: «مَنْ یَشْتَرِی هَذَا الْعَبْدَ؟» فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، إِذًا وَاللَّهِ تَجِدُنِی کَاسِدًا، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لَکِنْ عِنْدَ اللَّهِ لَسْتَ بِکَاسِدٍ» أَوْ قَالَ: «أَنتَ عِنْدَ اللَّهِ غَالٍ».
239 ـ (5) ... انس بن مالکس گوید: مردی بادیه نشین به نام «زاهر» برای رسول خدا ج هدایایی به رسم تعارف از صحرا میآورد و پیامبر ج نیز هرگاه زاهر میخواست به خانهاش برگردد، هدایایی را به او ارزانی میداشتند و میفرمودند: به راستی زاهر بادیه نشین ما است و ما نیز شهر نشین او هستیم.
رسول خدا ج زاهر را دوست میداشتند؛ و زاهر مردی بیبهره از زیبایی و خوشگلی بود. روزی پیامبر اکرم ج به نزد زاهر در حالی رفتند که وی سرگرم فروش کالاهای خود بود. آن حضرت ج او را از پشت سر در آغوش خویش گرفتند و دستهای خود را روی چشمان او نهادند و زاهر ایشان را نمیدید.
زاهر (که جایی را نمیدید) گفت: که هستی؟ مرا رها کن! پس از این، زاهر اندکی به عقب برگشت (و با گوشهی چشمش) پیامبر ج را شناخت. و چون آن حضرت ج را شناخت دیگر جنب و جوشی از خود نشان نداد و همچنان پشت خویش را به سینهی مبارک آن حضرت ج (به عنوان تبرّک و تحصیل معنویّات و برکات) چسبیده نهاد؛ و پیامبر ج نیز میفرمودند: چه کسی این بنده را میخرد؟ زاهر گفت: ای رسول خدا ج، به خدا سوگند! در آن صورت مرا کم ارزش و غیر قابل فروش خواهید یافت. آن حضرتج فرمودند: ولی تو در پیشگاه خداوندﻷ، کم ارزش و بیبهاء نیستی. یا فرمودند: تو در پیشگاه خداوند متعال، بسیار گرانبها و با ارزش و قیمتی و ارزشمند هستی.
&
«اهل البادیة»: صحرا نشینان، بادیه نشینان، چادر نشینان، صحرا گردان.
«فیجهزه النّبی ج»: پیامبر ج زاهر را با هدایا و وسایلی به خانهاش باز میگرداند.
«بادیتنا»: بادیه نشین ما.
«حاضروه»: شهر نشین او. مقصود این است که زاهر از ما است؛ و تفاوت همین اندازه است که ما در شهر زندگی میکنیم و او در صحرا.
«دمیماً»: بدقیافه، زشت، بیبهره از زیبایی و خوشگلی.
«فاحتضنه»: او را در آغوش گرفت.
«اَرسِلنی»: رهایم کن.
«فالتفت»: برگشت.
«فجعل»: پس شروع کرد که ...
«لا یألوا»: کوتاهی و درنگی نمیکرد.
«الصق»: چسبانید.
«صدر»: سینه.
«کاسداً»: کم ارزش و غیر قابل فروش.
«غالٍ»: قیمتی و ارشمند، گرانبها و با ارزش.
«لکن عندالله لست بکاسد، او قال: انت عندالله غال»: این شک در متن گفتار رسول خدا ج از راوی است.
(6) حَدَّثَنَا عَبْدُ بْنُ حُمَیْدٍ، حَدَّثَنَا مُصْعَبُ بْنُ الْمِقْدَامِ، حَدَّثَنَا الْمُبَارِکُ بْنُ فَضَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ قَالَ: أَتَتْ عَجُوزٌ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَتْ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، ادْعُ اللَّهَ أَنْ یُدْخِلَنِی الْجَنَّةَ، فَقَالَ: «یَا أُمَّ فُلاَنٍ، إِنَّ الْجَنَّةَ لاَ یَدْخُلُهَا عَجُوزٌ» قَالَ: فَوَلَّتْ تَبْکِی فَقَالَ: «أَخْبِرُوهَا أَنَّهَا لاَ تَدْخُلُهَا وَهِیَ عَجُوزٌ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى یَقُولُ: { إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَارًا عُرُبًا أَتْرَابًا}.
240 ـ (6) ... حسن بصری/ گوید: پیر زنی به نزد رسول خدا ج آمد و بدیشان گفت: ای رسول خدا ج ! از خداوند متعال بخواه که مرا وارد بهشت گرداند. آن حضرت ج (به شوخی) فرمودند: ای مادر فلان! پیر زنان، وارد بهشت نمیشوند.
حسن بصری/ گوید: (پیر زن، ظاهر کلام آن حضرت ج را دریافت، از این جهت)گریه کنان به خانهاش برگشت. پیامبر ج فرمودند: به او خبر دهید که او در حال پیری وارد بهشت نمیشود (بلکه هنگامی که او وارد بهشت بشود، دیگر پیرزن نیست، بلکه جوان و زیبا است)؛ از این رو، خداوند متعال میفرماید: ﴿إِنَّآ أَنشَأۡنَٰهُنَّ إِنشَآءٗ٣٥ فَجَعَلۡنَٰهُنَّ أَبۡکَارًا٣٦ عُرُبًا أَتۡرَابٗا٣٧﴾ [الواقعة: 35-37]؛ «ما زنان بهشتی را به گونهی خاصّی آفریدهایم و ایشان را به وضع خاصّی پدید آوردهایم و در آغاز کار بدین شکل زیبا و شمائل دلربا پدیدار کردهایم؛ ایشان را دوشیزه و نوجوان ساختهایم؛ آنان شیفتگان همسر خود، و همه جوان و طنّاز و همسن و سال هستند».
&
«عجوز»: سالخورده، پیر [برای مذکر و مؤنث یکسان است]. ابن حجر گوید: آن پیر زن، صفیه دختر عبدالمطلب، مادر زبیر بن عوّام، و عمّهی گرامی رسول خدا ج بوده است.
«فولّت»: به خانهاش برگشت.
«تبکی»: در حالی که گریه میکرد.
«انشأناهُنَّ»: زنان بهشتی را به گونهی خاصّ و ویژهای آفریدهایم. ایشان را به وضع خاصّی پدید آوردهایم.
«ابکاراً»: جمع «بِکر»: دوشیزگان، نوجوانان.
«عُرُباً»: جمع «عَروب»: زن شیفته و دلدادهای که شوهر خود را سخت دوست داشته باشد و با سخن و ناز و غمزه و خنده، عشق و محبّت خود را بدو اظهار کند. خلاصه، سراپا عاشق و واله شوهرخود باشد.
«اتراباً»: جمع «تِرب»: زنان همسنّ و سال و جوان به کمال.
ناگفته نماند که حدیث بالا، «مرسل» است؛ زیرا که حسن بصری/ این حدیث را از کسی دیگر شنیده است، و وی از زمرهی تابعین است نه از جرگهی یاران پیامبر ج.
و حدیث «مُرسل» به خبری گفته میشود که به وسیلهی غیر صحابی(مانند حسن بصری) به پیامبر ج برسد.