(1) حَدَّثَنَا عَبَّاسُ بْنُ مُحَمَّدٍ الدُّورِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ یَزِیدَ الْمُقْرِئِ، حَدَّثَنَا لَیْثُ بْنُ سَعْدٍ، حَدَّثَنَا أَبُو عُثْمَانَ الْوَلِیدُ بْنُ أَبِی الْوَلِیدِ، عَنْ سُلَیْمَانَ بْنِ خَارِجَةَ، عَنْ خَارِجَةَ بْنِ زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ قَالَ: دَخَلَ نَفَرٌ عَلَى زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ فَقَالُوا لَهُ: حَدِّثْنَا أَحَادِیثَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، قَالَ: مَاذَا أُحَدِّثُکُمْ؟ کُنْتُ جَارَهُ، فَکَانَ إِذَا نَزَلَ عَلَیْهِ الْوَحْیُ بَعَثَ إِلَیَّ فَکَتَبْتُهُ لَهُ، فَکُنَّا إِذَا ذَکَرْنَا الدُّنْیَا ذَکَرَهَا مَعَنَا، وَإِذَا ذَکَرْنَا الآخِرَةَ ذَکَرَهَا مَعَنَا، وَإِذَا ذَکَرْنَا الطَّعَامَ ذَکَرَهُ مَعَنَا، فَکُلُّ هَذَا أُحَدِّثُکُمْ عَنِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
343 ـ (1)... خارجة بن زید بن ثابتس گوید: تنی چند نزد زید بن ثابتس رفتند و بدو گفتند: دربارهی اخلاق و صفات زیبا و نیکوی رسول خدا ج برای ما سخن بگو. زیدس گفت: چه برای شما بگویم؟
من همسایهی رسول خدا ج بودم و چون برایشان از جانب خداوند متعال وحی فرو فرستاده میشد، فردی را در پی من میفرستادند (تا پیش ایشان بروم و وحی را بنویسیم)؛ من نیز به حضورشان میرفتم و آن را برای ایشان مینوشتم و به رشتهی تحریر در میآوردم.
اگر ما دربارهی دنیا صحبت میکردیم، ایشان نیز با ما هم صحبت میشدند؛ و چون به یاد مسائل آخرت میافتادیم، ایشان نیز با ما هم کلام میشدند؛ و هرگاه دربارهی خوراکیها و احکام آن و سود و زیان آن سخن میگفتیم، پیامبر ج نیز با ما در آن باره گفتگو مینمودند.
ما هر چه برای شما حدیث کنیم، از آن حضرت ج است.
&
«نفرٌ»: از سه تا ده مرد؛ گروهی از مردم.
«حَدِّثنا احادیث رسول الله ج»: مراد این است که آن گروه به زید بن ثابتس گفتند: تمام روایات و احادیثی که دربارهی صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج آمده است، برای ما بازگو.
«ماذا احدثکم؟»: برای شما چه بگویم؟ و از کدام خوی پسندیدهی رسول خدا ج سخن بگویم؟ چرا که به تصویر کشیدن محاسن و فضائل اخلاقی پیامبر ج،کاری بس سخت و دشوار است.
«فکلّ هذا احدّثکم عن رسول الله»: این عبارت را به دوگونه میتوان ترجمه کرد:
1- ما هر چه برای شما حدیث کنیم، از رسول خدا ج است.
2- آیا برای تمام این موارد برایتان بگویم؟
(2) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مُوسَى، حَدَّثَنَا یُونُسُ بْنُ بُکَیْرٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ، عَنْ زِیَادِ بْنِ أَبِی زِیَادٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ کَعْبٍ الْقُرَظِیِّ، عَنْ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُقْبِلُ بِوَجْهِهِ وَحَدِیثِهِ عَلَى أَشَرِّ الْقَوْمِ یَتَأَلَّفُهُمْ بِذَلِکَ، فَکَانَ یُقْبِلُ بِوَجْهِهِ وَحَدِیثِهِ عَلَیَّ حَتَّى ظَنَنْتُ أَنِّی خَیْرُ الْقَوْمِ، فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنَا خَیْرٌ أَوْ أَبُو بَکْرٍ؟ قَالَ: «أَبُوبَکْرٍ» فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنَا خَیْرٌ أَمْ عُمَرُ؟ فَقَالَ: «عُمَرُ»، فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنَا خَیْرٌ أَمْ عُثْمَانُ؟ قَالَ: «عُثْمَانُ»، فَلَمَّا سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَصَدَقَنِی فَلَوَدِدْتُ أَنِّی لَمْ أَکُنْ سَأَلْتُهُ.
344 ـ (2) ...عمرو بن العاصس گوید: گاهی اوقات اتفاق میافتاد که رسول خداج سهمی از نگریستن و سخن گفتن خویش را به بدترین مردمان اختصاص میدادند، تا از این رهگذر، از آنان دلجویی کرده باشند، (و تا با این کار، محبتشان را برای پذیرش حقایق و تعالیم و آموزههای شرعی و نبوی و الهی جلب کنند و ضرر و زیانشان نیز به مسلمانان نرسد.)
رسول خدا ج نیز سهمی از نگریستن و سخن گفتن خویش را به من اختصاص دادند تا جایی که گمان کردم که من از زمرهی بهترین و برترین مردمان هستم؛ از این رو از ایشان پرسیدم: ای فرستادهی خدا! آیا من بهترم یا ابوبکرس؟ پیامبر ج فرمودند: ابوبکرس از تو بهتر است.
دوباره گفتم: ای رسول خدا!آیا من بهترم یا عمرس؟ فرمودند: عمرس از تو بهتر است. برای سومین بار پرسیدم: ای رسول خدا!آیا من بهترم یا عثمانس؟ پیامبر ج فرمودند: عثمانس از تو بهتر است.
عمرو بن عاصس در ادامهی سخنانش گوید: وقتی این سؤالها را از رسول خدا ج نمودم، و ایشان نیز بدون رودربایستی و در کمال صداقت و راستی بدانها پاسخ دادند، از پرسشهای خویش پشیمان شدم و دوست میداشتم که کاش این پرسشها را از ایشان نکرده بودم.
&
«یقبل بوجهه و حدیثه»: پیامبر ج با نگاه و سخن خویش به او توجه و عنایت میفرمود.
«اشرّ القوم»: شرورترین مردم، بدترین مردم.
«یتألّفهم»: از آنان دلجویی میکرد و محبتشان را برای پذیرش اوامر و فرامین الهی، تعالیم و آموزههای نبوی، احکام و دستورات شرعی، و حقایق و مفاهیم والای قرآنی جلب مینمود؛ و یا از آنان دلجویی میکرد تا ضرر و زیانشان به مسلمانان نرسد.
«فصدقنی»: در کمال صداقت و راستی و بدون رودربایستی، با من برخورد کرد و جوابم را داد.
«فلوددتُ»: البته که دوست میداشتم.
(3) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ أَنْبَأَنَا جَعْفَرُ بْنُ سُلَیْمَانَ الضُّبَعِیُّ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی اللهُ عَنهُ قَالَ: خَدَمْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَشْرَ سِنِینَ، فَمَا قَالَ لِی أُفٍّ قَطُّ، وَمَا قَالَ لِشَیْءٍ صَنَعْتُهُ: لِمَ صَنَعْتَهُ، وَلاَ لِشَیْءٍ تَرَکْتُهُ: لِمَ تَرَکْتَهُ، وَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ أَحْسَنِ النَّاسِ خُلُقًا، وَلاَ مَسَسْتُ خَزًّا وَلاَ حَرِیرًا قَطُّ، وَلاَ شَیْئًا کَانَ أَلْیَنَ مِنْ کَفِّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلاَ شَمَمْتُ مِسْکًا قَطُّ، وَلاَ عِطْرًا کَانَ أَطْیَبَ مِنْ عَرَقِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
345 ـ (3)...انس بن مالکس گوید: ده سال، خدمتگزار رسول خدا ج بودم؛ و در این مدت (حتی یک بار) به من نگفتند: آه (از دست شما).
و هرگز در قبال کاری که انجام داده بودم برای من نفرمودند: چرا این کار را کردهای؟ و در قبال کاری که انجام نداده بودم، برای من نگفتند:چرا این کار را نکردهای؟
و پیامبر ج از خوش اخلاقترین و نرم خویترین مردمان بود؛ و هرگز پارچهی ابریشیمی و حریر و دیبا وچیز دیگری را نرمتر از کف دستان پیامبر ج در تمام عمر لمس نکردهام؛ همچنین، هرگز مشک و عنبر و بوی خوش و عطری را خوشبویتر از بوی خوشِ عرق پیامبر ج استشمام نکردهام!؟
&
«خدمتُ»: خدمتگزاری کردم، چاکری کردم.
«اُفّ»:وای، آه. اسم فعل است و بیانگر دلتنگی و ناراحتی است.
راغب اصفهانی در کتاب مفردات میگوید: «افّ در اصل به معنی هر چیز کثیف و آلوده است، و به عنوان توهین نیز گفته میشود؛ این کلمه تنها معنی اسمی ندارد، بلکه فعل از او نیز ساخته میشود؛ مثلاً میگویند: «اففت بکذا: من فلان چیز را آلوده شمردم، و از آن اظهار نفرت کردم».
بعضی از مفسران مانند قرطبی گفتهاند: «اف» و «تف» در اصل به معنی: چرکی است که زیر ناخن جمع میشود؛ هم آلوده است و هم ناچیز؛ حتی برخی میان «اف» و «تف» تفاوت گذاشتهاند و اوّلی را چرک گوشت و دومی را چرک ناخن دانستهاند؛ سپس مفهوم آن توسعه یافته و به هر چیزی که مایهی ناراحتی است گفته شده است.
معانی دیگر نیز برای اُف گفتهاند، از جمله: چیزکم، ناراحتی و ملامت بوی بد.
بعضی دیگر گفته اند: اصل این کلمه از اینجا گرفته شده است که هرگاه خاک یا خاکستر مختصری روی بدن یا لباس انسان میریزد، انسان با فوت کردن، آن را از خود دور میکند، صدایی که از دهان انسان در این موقع بیرون میآید چیزی است شبیه «اوف» یا «اف»؛ و بعداً در معنی اظهار ناراحتی و تنفّر مخصوصاً از چیزهای کوچک به کار رفته است.
از جمع بندی آنچه در بالا ذکر شد و قرائن دیگر، چنین استفاده میشود که این کلمه در اصل، «اسم صوت» بوده است؛ (صدایی که انسان به هنگام اظهار نفرت یا ابراز تألّم و درد جزئی و یا فوت کردن چیز آلودهای از دهانش خارج میشود.)
سپس این «اسم صوت»، به صورت کلمهای در آمده و حتّی افعالی از آن مشتق شده است، و در ناراحتیهای جزئی و یا اظهار تنفر به خاطر مسائل کوچک، به کار رفته؛ معانی مختلفی که در بالا ذکر شد، به نظر میرسد از مصداقهای همین معنی جامع و کلّی بوده باشد.
«قطّ»: هرگز. ظرف زمان، برای استغراق گذشته و مختص به نفی است.
«لا مسستُ»: لمس نکردم.
«خزاً»: حریر، ابرایشم، پارچهی ابریشمی، پارچهای که از ابریشم و پشم بافته شود.
«حریراً»: پارچهی ابرایشم؛ ابریشم؛ مادهای که کرم ابریشم از غدههای خود به شکل نخ بسیار باریک، ترشّح میکند و با آن، لانهی بیضی شکلی برای خود میسازد که پیله نامیده میشود. پیلهها را به وسیلهی بخار آب، نرم میکنند تا سر رشتهها پیدا شود؛ و سپس رشتهها را به وسیلهی ماشینهای مخصوص، دور دوک میپیچند. یک پیله از 600 تا 1000 متر رشتهی ابریشم میدهد و چند لای از این رشتهها را با هم تاب میدهند تا نخ ابریشم به ضخامت معیّن برسد.
«الین»: نرم تر.
«کف»: کف دست.
«لاشممت»: استشمام نکردم.
«مسکاً»: مشک و عنبر. «مشک»: مادهی خوشبویی است که در ناف آهوی مشک تولید میشود. و آهوی مشک: آهویی است که مشک میدهد و بیشتر در کوههای هیمالیا پیدا میشود. دو دندان دراز به طول چند سانتی متر شبیه به دندان فیل دارد. زیر شکمش کیسهی کوچکی است که درآن مادهی غلیظی به شکل دمل جمع میشود و هر وقت آن کیسه پر میشود، حیوان احساس درد و خارش میکند و شکم خود را به سنگ میمالد تا دمل پاره شود و مادهای که در آن است به زمین بریزد؛ این مادهها روی زمین خشک میشود و مردم آنها را جمع میکنند. و این همان مشک معروف است.
و«عنبر»: مادهای است خوشبو و خاکستری رنگ که در معده یا رودهی ماهی عنبر «کاشالوت» تولید و روی آب دریا جمع میشود؛ گاهی خود ماهی را صید میکنند و آن ماده را از شکمش بیرون میآورند.
«عطر»: بوی خوش، مادهی خوشبو که از گل یا چیز دیگر بگیرند.
«اطیب»: خوش بوی تر و خوشایندتر.
«عرق»: مایعی که از غدههای زیر پوست بدن تراوش میکند و مرکّب از آب و نمک و اوره و مواد دیگر است و خاصیّت اسیدی دارد و به واسطهی ترشّح آن، خون بدن تصفیه میشود. و عرق پیامبر ج از هر مادهی خوشبویی، خوشبویتر بود.
(4) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ وَأَحَمْدُ بْنُ عَبْدَةَ ـ هُوَ الضَّبِّیُّ ـ وَالْمَعْنَى وَاحِدٌ قَالاَ: حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ زَیْدٍ، عَنْ سَلْمٍ الْعَلَوِیِّ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی اللهُ عَنهُ، عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: أَنَّهُ کَانَ عِنْدَهُ رَجُلٌ بِهِ أَثَرُ صُفْرَةٍ، قَالَ: وَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لاَ یکَادُ یُواجِهُ أَحَدًا بِشَیْءٍ یَکْرَهُهُ، فَلَمَّا قَامَ قَالَ لِلْقَوْمِ: «لَوْ قُلْتُمْ لَهُ یَدَعُ هَذِهِ الصُّفْرَةَ».
346 ـ (4)... انس بن مالکس گوید: نزد پیامبر ج مردی حضور داشت که بر چهرهاش چیزی از زردی خضاب باقی مانده بود. انسس گوید: عادت مبارک رسول خدا ج چنین بود که کسی را رویاروی از کاری منع نمیکردند که او را ناخوش و ناپسند آید، (و هرگز کسی را که از او کردار ناپسندی را میدیدند، در جلو روی او از آن، چیزی را مطرح نمیکردند.) از این رو هرگاه آن مرد از جای خویش برخاست و رفت، آن حضرت ج به یاران خویش که در مجلس حضور داشتند، فرمودند: کاش شما به او تذکّر میدادید تا این کار را ترک کند و زردی را از خود بشوید!
&
«صُفرة»: زردی خضاب.
«لایکاد»: خیلی کم اتفاق میافتد، به ندرت اتفاق میافتاد که ...
«لایکاد یواجه احداًبشیٍ یکرهه»: یعنی رسول خدا ج معمولاً کسی را رویا روی، از کاری منع نمیکردند که او را ناخوش آید.
منظور این است که هرگاه رسول خدا ج از چیزی خوششان نمیآمد، آثار آن ناخوشایندی در چهرهی آن حضرت ج مشهود میگردید و هیچگاه نگاهشان را بر چهرهی کسی نمیدوختند و از فرط شرم و حیا و کرامت نفس، چیزی را که خوش نداشتند، مطرح نمیکردند؛ و هرگز کسی را که از او کردار ناپسندی را به آن حضرتج گزارش کرده بودند، نام نمیبرد؛ بلکه میگفتند: «ما بال اقوام یصنعون کذا»؛ «چه شده است که برخیها چنین کارها را انجام میدهند؟!».
«لو قلتم»: ای کاش شما به او میگفتید!
«یدع»: ترک کند، رها سازد.
(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ أَبِی عَبْدِاللَّهِ الْجَدَلِیِّ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها أَنَّهَا قَالَتْ: لَمْ یَکُنْ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَاحِشًا، وَلاَ مُتَفَحِّشًا، وَلاَ صَخَّابًا فِی الأَسْوَاقِ، وَلاَ یَجْزِى بِالسَّیِّئَةِ السَّیِّئَةَ، وَلَکِنْ یَعْفُو وَیَصْفَحُ.
347 ـ (5)... عایشهل گوید: رسول خدا ج (از همهی مردمان خوش اخلاقتر بودند؛) نه هرزه و بیشرم بودند و نه دشنام دهنده و یاوهگو بودند؛ و نه در کوچه و بازار از اهل هیاهو؛ آن حضرت ج بدی را با بدی جواب نمیدادند، بلکه عفو میفرمودند و گذشت مینمودند.
&
«فاحشاً»: هرزه، بیحیا و بیشرم، دشنام دهنده.
«متفحشاً»: یاوه گو و دشنام دهنده. «متفحشاً»: یعنی پیامبر ج طبیعتاً یاوه گو نبود؛ نه در کردار، نه در گفتار، و نه در صفات.
«صخّاباً»: صیغهی مبالغه؛ بسیار هیاهو کننده، بسیار داد و فریاد کننده، بسیار نعره کشنده، جیغ و داد کننده. و در اینجا مراد: نفی داد و فریاد از پیامبر ج است.
«الاسواق»: جمع «سوق»: بازار.
«لا یجزی»: جبران نمیکرد، مجازات نمیکرد، تنبیه نمینمود، به کیفر نمیرساند.
«یعفوا»: عفو میکرد و میبخشید.
«یصفح»: از عقوبت و کیفر در میگذشت.
(6) حَدَّثَنَا هَارُونُ بْنُ إِسْحَاقَ الْهَمْدَانِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدَةُ، عَنْ هِشَامِ ابْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها قَالَتْ: مَا ضَرَبَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِیَدِهِ شَیْئًا قَطُّ، إِلاَ أَنْ یُجَاهِدَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ، وَلاَ ضَرَبَ خَادِمًا أَوِ امْرَأَةً.
348 ـ (6) ... عایشهل گوید: رسول خدا ج هرگز جز در راه خدا و جهاد، کسی را به دست خویش مورد ضرب و شتم قرار ندادهاند و هرگز خدمتکار یا زنی را نزدهاند.
(7) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ عَبْدَةَ الضَّبِّیُّ، حَدَّثَنَا فُضَیْلُ بْنُ عِیَاضٍ، عَنْ مَنْصُورٍ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها قَالَتْ: مَا رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مُنْتَصِرًا مِنْ مَظْلَمَةٍ ظُلِمَهَا قَطُّ، مَا لَمْ یُنْتَهَکْ مِنْ مَحَارِمِ اللَّهِ شَیْءٌ، فَإِذَا انْتُهِکَ مِنْ مَحَارِمِ اللَّهِ شَیْءٌ کَانَ مِنْ أَشَدِّهِمْ فِی ذَلِکَ غَضَبًا، وَمَا خُیِّرَ بَیْنَ أَمْرَیْنِ إِلَّا اخْتَارَ أَیْسَرَهُمَا مَا لَمْ یَکُنْ مَأْثَمًا.
349 ـ (7) ... عایشهل گوید: هیچگاه ندیدم که رسول خدا ج برای خودشان که مورد ستمی قرار گرفتهاند، از کسی انتقام بگیرند، مگر در مواردی که حریم یکی از حرمتهای الهی دریده شده باشد؛ و در صورتی که پردهی حرمتهای الهی دریده میشد، سخت ناراحت و خشمگین میشدند (و برای خدا انتقام میگرفتند)؛ و هیچگاه رسول خدا ج میان دو کار مخیّر گردانیده نشدند مگر آنکه آسانترین آن دو را برمیگزیدند، تا جایی که گناه در کار نبود؛ (اما اگر پای گناه به میان میآمد، بیش از همه از آن میگریختند).
&
«منتصراً»: انتقام گیرنده.
«مظلمة»: دادخواهی، شکایت، بیداد، ستم.
«محارم الله»: حرمتهای الهی؛ و حرمت: چیزی است که شکستن و هتک آن روا نباشد. یعنی: آنچه که حفظ و نگهداری و محترم داشتن آن واجب است.
«اُنتهِک»: حرمت شکنی میشد، هتک حرمت میشد، احترام مقدّسات از بین میرفت.
«ما خُیّر»: مخیّر نشد.
«أیسرهما»: آسانترین آن دو کار.
«مأثماً»: گناه، بزه. جمع: مآثم.
(8) حَدَّثَنَا ابْنُ أَبِی عُمَرَ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْکَدِرِ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها قَالَتِ: اسْتَأْذَنَ رَجُلٌ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَنَا عِنْدَهُ، فَقَالَ: «بِئْسَ ابْنُ الْعَشِیرَةِ» أَوْ «أَخُو الْعَشِیرَةِ»، ثُمَّ أَذِنَ لَهُ، فَلَمَّا دَخَلَ أَلاَنَ لَهُ الْقَوْلَ، فَلَمَّا خَرَجَ قُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ قُلْتَ مَا قُلْتَ، ثُمَّ أَلَنْتَ لَهُ الْقَوْلَ؟!. فَقَالَ: «یَا عَائِشَةُ إِنَّ مِنْ شَرِّ النَّاسِ مَنْ تَرَکَهُ النَّاسُ» أَوْ «وَدَعَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ فُحْشِهِ».
350 ـ (8) ... عایشهل گوید: مردی از پیامبر ج در حالی اجازهی ورود خواست که من در حضور ایشان نشسته بودم. رسول خدا ج فرمودند: چه بد مردی از آن قبیله است؛ آنگاه برای او اجازهی ورود دادند.
چون آن مرد به حضور آن حضرت ج آمد، رسول خدا ج با او به نرمی و نیکویی سخن گفتند؛ و چون آن مرد از خانه بیرون رفت، به رسول خدا ج گفتم: ای فرستادهی خدا ! در غیبت او قبلاً چنان فرمودید (و گفتید که چه بد مردی است) و سپس با گفتاری نرم با او سخن گفتید؟! [علت در چیست؟]
آن حضرت ج فرمودند: ای عایشه! بدترین و شرورترین مردمان کسی است که دیگران از ترس بدزبانی و یاوهگویی وی، او را رها کنند و به حال خود گذارند.
&
«رجلٌ»: آن مرد «عیینة بن حصن فزاری» بوده که معروف به «احمق مطاع» است. و برخی نیز «مخرمة بن نوفل» را مراد گرفتهاند.
«استأذن»: اجازهی ورود به خانه خواست.
«بئس»: فعل ماضیِ جامد است برای ذمّ و ضدّ «نِعمَ» است. و گاهی «ما» به آخر «بئس» میپیوندد؛ مثل: «لبئسما شروا به انفسهم». «بئس»: چه بد، چه قدر بد، چه مصیبتی، چه گفتاری.
«بئس الرجل»: چه بد مردی.
«العشیرة»: قبیله، قوم و خویش، دوست نزدیک، نزدیکترین برادران شخص، خویشاوندانِ نزدیک مرد.
«بئس ابن العشیرة، او بئس اخوالعشیرة»: این شک در گفتار، از ناحیهی راوی است و مراد از هر دو روایت، «بئس هذا الرجل من هذه القبیلة» میشود؛ یعنی: چه بد مردی از آن قبیله است.
«اَلان»: نرم کرد، به نرمی سخن گفت.
«قلتَ ما قلتَ»: در غیبت آن فرد، چنان گفتید.
«اتّقاء فحشه»: از ترس بد زبانی و یاوهگوییاش.
«ودعه»: رهایش کند و او را به حال خودش گذارد.
«من ترکه الناس، او ودعه الناس»: این شک در گفتار، از ناحیهی راوی است.
(9) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ، حَدَّثَنَا جُمَیْعُ بْنُ عُمَیرٍ بْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ الْعِجْلِیُّ، أَنْبَأَنَا رَجُلٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ مِنْ وَلَدِ أَبِی هَالَةَ زَوْجِ خَدِیجَةَ یُکْنَى أَبَا عَبْدِاللَّهِ، عَنِ ابْنٍ لِأَبِی هَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ قَالَ: قَالَ الْحُسَیْنُ: سَأَلْتُ أَبِی عَنْ سِیرَةِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی جُلَسَائِهِ؟ فَقَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دَائِمَ الْبِشْرِ، سَهْلَ الْخُلُقِ، لَیِّنَ الْجَانِبِ، لَیْسَ بِفَظٍّ، وَلاَ غَلِیظٍ، وَلاَ صَخَّابٍ، وَلاَ فَحَّاشٍ، وَلاَ عَیَّابٍ، وَلاَ مُشَاحٍ، یَتَغَافَلُ عَمَّا لاَ یَشْتَهِی، وَلاَ یُؤْیِسُ مِنْهُ رَاجِیهِ، وَلاَ یُجِیبُ فِیهِ. قَدْ تَرَکَ نَفْسَهُ مِنْ ثَلاَثٍ: الْمِرَاءِ، وَالإِکْثَارِ، وَمَا لاَ یَعْنِیهِ ،وَتَرَکَ النَّاسَ مِنْ ثَلاَثٍ: کَانَ لاَ یَذُمُّ أَحَدًا، وَلاَ یَعِیبُهُ، وَلاَ یَطْلُبُ عَوْرتَهُ، وَلاَ یَتَکَلَّمُ إِلَّا فِیمَا رَجَا ثَوَابَهُ، وَإِذَا تَکَلَّمَ أَطْرَقَ جُلَسَاؤُهُ کَأَنَّمَا عَلَى رُءُوسِهِمُ الطَّیْرُ، فَإِذَا سَکَتَ تَکَلَّمُوا لاَ یَتَنَازَعُونَ عِنْدَهُ الْحَدِیثَ، مَنْ تَکَلَّمَ عِنْدَهُ أَنْصَتُوا لَهُ حَتَّى یَفْرُغَ، حَدِیثُهُمْ عِنْدَهُ: حَدِیثُ أَوَّلِهِمْ، یَضْحَکُ مِمَّا یَضْحَکُونَ مِنْهُ، وَیَتَعَجَّبُ مِمَّا یَتَعَجَّبُونَ مِنْهُ، وَیَصْبِرُ لِلْغَرِیبِ عَلَى الْجَفْوَةِ فِی مَنْطِقِهِ وَمَسْأَلَتِهِ، حَتَّى إِنْ کَانَ أَصْحَابُهُ لَیَسْتَجْلِبُونَهُمْ. وَیَقُولُ: «إِذَا رَأَیْتُمْ طَالِبَ حَاجَةٍ یِطْلُبُهَا فَأَرْفِدُوهُ» وَلاَ یَقْبَلُ الثَّنَاءَ إِلَّا مِنْ مُکَافِئٍ، وَلاَ یَقْطَعُ عَلَى أَحَدٍ حَدِیثَهُ حَتَّى یَجُوزَ فَیَقْطَعُهُ بِنَهْیٍ أَوْ قِیَامٍ.
351 ـ (9) ... حسن بن علیب گوید: برادرم حسینس گفته است: از پدرم علی بن ابی طالبس دربارهی روش و رفتار رسول خدا ج با هم نشینان ایشان پرسیدم؛ که سبک و منش آن حضرت ج با هم نشینانشان چگونه بود؟
پدرم علیس در پاسخ بدین پرسش، چنین گفت:
رسول خدا ج همواره، چهرهای شاداب داشتند؛ خوش اخلاق و نرم خوی بودند؛ درشتخوی و سنگدل نبودند؛ سر و صدا به راه نمیانداختند؛ دشنام نمیدادند و به یاوه گویی و ناسزا گویی نمیپرداختند؛ سرزنش نمیکردند و خرده گیری نمینمودند؛ خویشتن را در امور، به مضایقه و تنگنا نمیانداختند و در این زمینه مجادله و مناقشه نمینمودند.
اگر کردار کسی را نمیپسندیدند، خودشان را به بیخبری میزدند و از او قطع امید نمیکردند و جواب او را نمیدادند؛ (بلکه عفو میکردند و از او در میگذشتند). جان و روان خودشان را از سه چیز پرهیز میدادند: ستیزه گری، زیادهگویی و کارهایی که به ایشان مربوط نمیشد(کارهای بیمعنی)؛
و در حق مردم نیز سه چیز را بسیار رعایت میکردند: کسی را مذمّت و نکوهش نمیکردند؛ کسی را سرزنش نمینمودند و از او خرده نمیگرفتند و به دنبال عیوب و امور پوشیدهی کسی نبودند (تا او را بدانها رسوا و زبون سازند)؛ هیچگاه سخن نمیگفتند مگر در زمینهای که ثواب آن را امید میداشتند.
هرگاه آن حضرت ج سخن میگفتند، هم نشینان ایشان سر به زیر میافکندند، چنانکه گویی پرنده روی سرشان نشسته است! و همینکه آن حضرت ج ساکت و خاموش میشدند، آنان سخن گفتن آغاز میکردند.
نزد آن حضرت ج با یکدیگر بگومگو به راه نمیانداختند. هر کس در محضر ایشان سخن میگفت، دیگر حاضران، کاملاً سکوت میکردند تا از سخن گفتن فراغت یابد.
هر کس نخست سخن میگفت، سخنگوی همهی حاضران به حساب میآمد. در ارتباط با هر چیز که حاضران میخندیدند، آن حضرت ج نیز میخندیدند و نسبت به هر چیز که اظهار شگفتی میکردند، آن حضرت ج نیز ابراز تعجب میکردند. در برابر درشتگویی و بیادبی اشخاصِ غریب صبوری میکردند و تحمّل مینمودند تا آنجا که گاهی یاران آن حضرت ج در صدد نهی کردن آن شخص از سخن گفتن برمیآمدند.
آن حضرت ج به یاران خویش میفرمودند: «هرگاه نیازمندی را مشاهده کردید که در پی حاجت خویش است، او را به گرمی بپذیرید و حاجتش را روا کنید».
آن حضرت ج تعریف و ستایش را، آن هم در حدّ معمول، فقط از کسی میپذیرفتند که نسبت به او نیکی و احسانی مبذول فرموده بودند. هرگز سخن کسی را قطع نمینمودند، مگر آنکه از حق فراتر رود و تجاوز نماید، که در آن صورت یا او را از سخن گفتن نهی مینمودند، یا خود از جای بر میخاستند.
&
«سیرة»: روش، خو و خلق، طریقه، سبک و منش.
«جُلسائه»: هم نشینان پیامبر ج .
«دائم البشر»: پیوسته گشاده و خنده رو بود.
«سهل الخلق»: نرم خوی.
«لیّن الجانب»: خوش اخلاق و خوش برخورد.
«فظٍّ»: تند خویی، درشت خویی.
«غلیظ»: سنگدل، نامهربان.
«سخّاب»: هیاهو کننده، دادو فریاد کننده.
«فحّاش»: دشنام دهنده، یاوهگو و ناسزاگو.
«عیّاب»: خرده گیر، کسی که دنبال امور پوشیدهی مردم باشد.
«مُشاح»: ستیزه گر، کشمکش کننده، کسی که به دنبال بحث و جدل و مجادله و مناقشه باشد.
«یتغافل عمّا لا یشتهی ولا یؤیس منه راجیه ولا یجیب فیه»: این عبارت را به دو گونه میتوان ترجمه کرد:
1- اگر کردار کسی را نمیپسندیدند، خودشان را به بیخبری میزدند و از او قطع امید نمیکردند و جواب او را نمیدادند، بلکه عفو میکردند و از او در میگذشتند.
2- از آنچه که بدان میل نداشتند، یاد نمیکردند؛ کسی را که به آن حضرت ج امیدی بسته بود، نومید نمیکردند و محروم نمیساختند.
و این ترجمه در صورتی است که عبارت «ولا یجیب» را به «لا یخیب» برگردانیم؛ چرا که در نسخهای از «الشمائل المحمدیة» به جای عبارت «لا یجیب»، «لا یخیب» آمده است.
«المِراء»: بحث، جدل، مناقشه، مجادله، جر و بحث، کشمکش.
«الاکثار»: پرحرفی، زیادهگویی. و در نسخهای از «الشمائل المحمدیة»، به جای «الاکثار»، عبارت «الاکبار» آمده است؛ یعنی: خود بزرگ بینی و تکبّر.
«ما لا یعنیه»: کارهای بیمعنی؛ کارهایی که به پیامبر ج مربوط نمیشد، در آنها دخالت نمیکردند.
«لا یذمّ»: مذمّت و نکو هش نمیکرد.
«لا یعیبه»: از کسی ایراد نمیگرفت، آبروی کسی را لکّه دار نمیکرد، کسی را بیآبرو و بدنام نمینمود.
«عورته»: کارهای پوشیدهی کسی. «عورت»: عیب، نقص، خدشه، خلل.
«رجا»: امیدوار بود، امید داشت، انتظار داشت.
«اطرق»: ساکت شد. سخنی نگفت. از سخن گفتن باز ایستاد. خاموش شد.
«الطیر»: پرنده.
«لا یتنازعون»: بگومگو نمیکردند، دعوا نمیکردند، مشاجره و مجادله نمینمودند.
«انصتوا»: گوش دادند، توجه کردند، گوش سپردند.
«حدیثهم عنده: حدیث اولهم»: یعنی هر کس از هم نشینان پیامبر ج که نخست سخن میگفت، سخنگوی همهی حاضران به حساب میآمد.
«یتعجب»: تعجّب و شگفتی میکرد، شگفت زده میشد.
«غریب»: دور شده از شهر خود(مسافر). دور از وطن، بیگانه و نا آشنا.
«الجفوة»: ناسازگاری و خشونت در معاشرت و برخورد با دیگران.
«منطقه»: سخن گفتن وی.
«مسألته»: حاجت و نیاز و درخواست وی.
«لیستجلبونهم»: میخواستند آنان را فرا خوانند و احضار کنند. یعنی: رسول خدا ج بیادبی و گستاخی و درشتی گفتار افراد غریب را به خوبی تحمل میکردند تا آنجا که گاهی یاران آن حضرت ج آن فرد بیادب و گستاخ را احضار میکردند و در صدد نهی کردن آن شخص از سخن گفتن بر میآمدند.
«فارفدوه»: با او همکاری کنید، او را یاری دهید و دستیاری و کمک کنید.
«الثّناء»: ستایش، مدح، تمجید، تحسین، سپاس، قدردانی، تقدیر، تعریف.
«مکافیءٌ»: پاداش نیکی. یعنی: پیامبر ج ستایش را فقط از کسانی میپذیرفت که نسبت به او احسانی مبذول فرموده بود.
«یجوز»: از حدّ بگذرد، از حق تجاوز کند.
(10) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْکَدِرِ قَالَ: سَمِعْتُ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ یَقُولُ: مَا سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شَیْئًا قَطُّ فَقَالَ: لاَ.
352 ـ (10) ... محمد بن منکدر/ گوید: از جابر بن عبداللهس شنیدم که میگفت: هرگز چیزی از رسول خدا ج خواسته نشد که در جواب بگوید: نمیدهم. (یعنی: هرگز پیامبر ج درخواست و تقاضای کسی را با کلمهی «نه» پاسخ نمیدادند.)
(11) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ عِمْرَانَ أَبُو الْقَاسِمِ الْقُرَشِیُّ الْمَکِّیُّ، حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ سَعْدٍ، عَنِ ابْنِ شِهَابٍ، عَنْ عُبَیْدِ اللَّهِ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِی اللهُ عَنهُما قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَجْوَدَ النَّاسِ بِالْخَیْرِ، وَکَانَ أَجْوَدَ مَا یَکُونُ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ، حَتَّى یَنْسَلِخَ، فَیَأْتِیهِ جِبْرِیلُ، فَیَعْرِضُ عَلَیْهِ الْقُرْآنَ، فَإِذَا لَقِیَهُ جِبْرِیلُ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَجْوَدَ بِالْخَیْرِ مِنَ الرِّیحِ الْمُرْسَلَةِ.
353 ـ (11) ... عبدالله بن عباسب گوید: رسول خدا ج در تمام کارهای نیک و خیر، از همهی مردم بخشندهتر بودند و در ماه مبارک رمضان نیز از آغاز تا پایان، بخشندهتر از همیشه میشدند و بخشش و دَهش ایشان به نقطهی اوج میرسید.
جبرئیل÷ در ماه رمضان، همه شب به دیدار آن حضرت ج میآمد و با ایشان قرآن را مرور میکرد و آن وقت، رسول خدا ج در بخشش و دَهشِ از باد وَزان که ابرهای پُر باران را به این سوی و آن سوی میراند و از آنها باران میبارد، بخشندهتر میشدند.
&
«اجود الناس»: بخشندهترین مردم، گشاده دستترین مردم، بزرگوارترین مردم و کریمترین مردم.
«ینسلخ»: رمضان طی شود و بگذرد، رمضان به پایان رسد و سپری گردد.
«جبرئیل»: مأخوذ از زبان عبری، بندهی خدا، پیک خدا و یکی از فرشتگان مقرّب، فرشتهی حامل وحی الهی، فرشتهای که وحی را بر پیامبر ج نازل میکرد، امین وحی، روح الامین، روح القدس، ناموس اکبر، جبرئیل و جبرائل و جبرئل و جبرال و جبرین هم گفته شده است. در زبانهای اروپایی، گابریل میگویند.
به هر حال، نام «جبرئیل» در قرآن مجید سه بار مذکور است: دو بار در سورهی بقره در آیات 90 و 91 و سومین بار در سورهی تحریم، آیهی 4.
و جبریل لفظی است عبرانی و اصل آن جبرئیل به معنی: مرد خدا، یا قوّت خدا است.
«الریح»: باد.
«المرسلة»: بادهایی که ابرهای پُر باران را به این سوی و آن سوی میرانند و از آنها باران میبارد.
(12) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا جَعْفَرُ بْنُ سُلَیْمَانَ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی اللهُ عَنهُ قَالَ: کَانَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لاَ یَدَّخِرُ شَیْئًا لِغَدٍ.
354 ـ (12) ... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج برای فردای خویش، چیزی را ذخیره و اندوخته نمیکردند.
&
«لا یدّخر»: پس انداز نمیکرد، ذخیره سازی نمینمود، نمیاندوخت، اندوخته و گرد نمیآورد.
«لغدٍ»: برای فردا.
ناگفته نماند که رسول خدا ج برای خویشتن چیزی را ذخیره و اندوخته نمیکردند، امّا برای عیالشان، قوت سالانهشان را ذخیره مینمودند؛ با وجود این، باز هم نیازمندان را بر عیالشان ترجیح میدادند.
(13) حَدَّثَنَا هَارُونُ بْنُ مُوسَى بْنِ أَبِی عَلْقَمَةَ الْمَدِینِیُّ، حَدَّثَنِی أَبِی، عَنْ هِشَامِ بْنِ سَعْدٍ، عَنْ زَیْدِ بْنِ أَسْلَمَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ رَضِی اللهُ عَنهُ: أَنَّ رَجُلاً جَاءَ إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَسَأَلَهُ أَنْ یُعْطِیَهُ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «مَا عِنْدِی شَیْءٌ وَلَکِنِ ابْتَعْ عَلَیَّ، فَإِذَا جَاءَنِی شَیْءٌ قَضَیْتُهُ» فَقَالَ عُمَرُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، قَدْ أَعْطَیْتَهُ، فَمَّا کَلَّفَکَ اللَّهُ مَا لاَ تَقْدِرُ عَلَیْهِ، فَکَرِهَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَوْلَ عُمَرَ، فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الأَنْصَارِ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنْفِقْ وَلاَ تَخَفْ مِنْ ذِی الْعَرْشِ إِقْلاَلاً، فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَعُرِفَ وَجْهِهِ الْبِشْرُ لِقَوْلِ الأَنْصَارِیِّ، ثُمَّ قَالَ: «بِهَذَا أُمِرْتُ».
355 ـ (13) ... عمر بن خطابس گوید: مردی پیش رسول خدا ج آمد و از ایشان خواست تا بدو چیزی را بدهند. آن حضرت ج فرمودند: اکنون چیزی نزدم نیست، ولی میتوانی هر چه را میخواهی به حساب من خریداری کنی؛ و هرگاه مالی (از اموال فیء، یا غنیمت و ...) برای من برسد، آن را پرداخت خواهم کرد.
عمرس گوید: من به پیامبر ج گفتم: ای فرستادهی خدا! آنچه بر عهدهی شما بود انجام دادید و خداوند متعال نیز به شما جز به اندازهی توانائیتان تکلیف نکرده است و هیچگاه بالاتر از میزان قدرتتان از شما وظایف و تکالیف نخواسته است!
آن حضرت ج از گفتار عمرس خوششان نیامد. در این میان مردی از انصار، از جای برخاست و گفت: ای فرستادهی خدا! بخشش و دَهش کنید و انفاق نمایید و از پروردگار عَرش، بیم تنگدستی و فقر نداشته باشید.
آن حضرت ج از سخن آن مرد انصاری لبخند زدند و در چهرهشان، گشاده رویی آشکار و هویدا گشت؛ آنگاه فرمودند: «من به این انفاقی که این مرد انصاری گفت، فرمان داده شدهام».
&
«ما عندی شیءٌ»: در نزدم چیزی وجود ندارد.
«ابتع علیّ»: به حساب من خریداری کن، ما یحتاج خویش را به حساب من بخر.
«قضیتُه»: آن دَین را ادا خواهم کرد.
«قد اعطیتَه»: این عبارت را به دو گونه میتوان ترجمه کرد:
1- قبلاً به این سائل چیزی را داده بودید و هم اینک نیازی نیست که دوباره بدو چیزی را بدهید و خویشتن را به مشقّت و سختی بیاندازید.
2- آنچه بر عهدهی شما بود، انجام دادید؛ یعنی در وقتی که چیزی در نزد شما نیست، دستور خدا چنین است: ﴿۞قَوۡلٞ مَّعۡرُوفٞ وَمَغۡفِرَةٌ خَیۡرٞ مِّن صَدَقَةٖ یَتۡبَعُهَآ أَذٗىۗ وَٱللَّهُ غَنِیٌّ حَلِیمٞ٢٦٣﴾ [البقرة: 263]؛ «گفتار نیک و گذشت، بهتر از بذل و بخششی است که اذیّت و آزاری به دنبال داشته باشد؛ و خداوند بینیاز و بردبار است».
و شما نیز با سخن پسندیده (چیزی ندارم)، آنچه بر عهدهی شما بود، به نحو احسن انجام دادید.
«فما کلّفک الله»: خداوند از شما بالاتر از میزان قدرتتان وظایف و تکالیف نخواسته است.
«فکره»: بد دانست، خوشش نیامد.
«ذی العرش»: پروردگاری که صاحب عرش است.
«عرش»: در لغت به معنی چیزی است که دارای سقف بوده باشد و گاهی به خود سقف نیز عرش گفته میشود، مانند: ﴿أَوۡ کَٱلَّذِی مَرَّ عَلَىٰ قَرۡیَةٖ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا﴾ [البقرة: 259]؛ «... مانند کسی که از کنار قریهای گذشت در حالی که آن چنان ویران شده بود که سقفهایش فرو ریخته و دیوار برسقفها در غلطیده بود.»
گاهی به معنی «تختهای بلند، همانند تخت سلاطین و پادشاهان» نیز آمده است. چنانکه در داستان سلیمان÷ میخوانیم که میگوید: ﴿أَیُّکُمۡ یَأۡتِینِی بِعَرۡشِهَا﴾ [النمل: 38]؛ «کدام یک از شما میتواند تخت بلقیس را برای من حاضر کند».
و نیز به داربستهایی که برای برپا نگهداشتن بعضی از درختان میزنند، عرش گفته میشود؛ همانطور که در قرآن میخوانیم: ﴿أَنشَأَ جَنَّٰتٖ مَّعۡرُوشَٰتٖ وَغَیۡرَ مَعۡرُوشَٰتٖ﴾ [الأنعام: 141]؛ «او کسی است که باغهایی از درختان داربست دار و بدون داربست آفرید».
ولی هنگامی که در مورد خداوند، واژهی «عَرش» به کار میرود و گفته میشود: «عرش خدا»؛ منظور از آن مجموعهی جهان هستی است که در حقیقت تخت حکومت پروردگار محسوب میشود.
«اِقلالاً»: فقر و تنگدستی.
«فتبسّم»: لبخند زد.
«عُرف وجهه البشر»: در چهرهاش، گشاده رویی و خوشحالی ظاهر و آشکار گشت.
«بهذا امرت»: من به این انفاق و بخششی که این مرد انصاری گفت، فرمان داده شدهام، نه به منعی که عمربن خطابس گفت.
(14) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ أَنْبَأَنَا شَرِیکٌ، عَنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ مُحَمَّدِ ابْنِ عَقِیلٍ، عَنِ الرُّبَیِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذِ ابْنِ عَفْرَاءَ قَالَتْ: أَتَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِقِنَاعٍ مِنْ رُطَبٍ وَأَجْرٍ زُغْبٍ، فَأَعْطَانِی مِلْءَ کَفِّهِ حُلِیًّا وَذَهَبًا.
356 ـ (14) ... رُبَیّع دختر معوّذ بن عفراءل گوید: سبد کوچکی خرما و خیار نوبر به حضور پیامبر ج بردم؛ و ایشان مشت خویش را از زیور و زر انباشته کردند و به من ارزانی فرمودند.
&
«قناع»: سبد، ظرف کوچک.
«اجر زغب»: خیار نوبر و نورسته.
«مِلء کفه»: به اندازهی پُری مشتش.
«حُلیّاً»: زیورآلات. «ذَهباً»: طلا، زر.
(15) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ خَشْرَمٍ وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: حَدَّثَنَا عِیسَى بْنُ یُونُسَ، عَنْ هِشَامِ بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَقْبَلُ الْهَدِیَّةَ وَیُثِیبُ عَلَیْهَا.
357 ـ (15) ...عایشهل گوید: رسول خدا ج هدیه را میپذیرفتند و در قبال آن، به شخصِ هدیه کننده، پاداشی فزون بر آن، عنایت میفرمودند.
&
«یقبل»: میپذیرفت، قبول میکرد.
«الهدیة»: تحفه، ارمغان، پیشکش.
«یثیب»: پاداش میداد؛ یعنی: رسول خدا ج برای شخصِ هدیه کننده، پاداش فزون بر هدیهاش، عنایت میکردند.