ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بایبل در ادامهی قصهی خوردن درخت ممنوعه توسط آدم و حوا، میگوید: «خدا آدم را ندا داد، ای آدم، چرا خود را پنهان میکنی؟ آدم جواب داد: صدای تو را در باغ شنیدم و ترسیدم، زیرا برهنه بودم، پس خود را پنهان کردم. خدا فرمود: چی کسی به تو گفت که برهنهای؟ آیا از میوۀ آن درختی خوردی که به توگفته بودم از آن نخوری؟ آدم جواب داد: این زن که یار من ساختنی از آن میوه به من داد و من هم خوردم.» ([1]) شما لطفا این جملات را دوباره خوانده و به آن فکرکنید: در این عبارات چنین حکایت میکند که زمانی آدم و حوا از این میوه خوردند، تازمانی که خود آنان بـرای خدا قصه نکردند، خدا نمیدانست (العیاذ بالله)، بناء از او سوال میکند: چی کسی بتو گفت که برهنهای؟ این سوال بدین معناست که خداأ تا هنوز (العیاذ بالله) خبرندارد. و بدتر از این، عبارت بعدی است که خدا ازآدم میپرسد که: چی کسی به تو گفت که برهنهای؟