اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

کتاب [51]: شروط

کتاب [51]: شروط

باب: الشُّرُوطِ فِی المَهْرِ عِنْدَ عُقْدَةِ النِّکَاحِ

باب [1]: شروط در مهر در وقت عقد نکاح

1189- عَنْ عُقْبَةَ بْنِ عَامِرٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «أَحَقُّ الشُّرُوطِ أَنْ تُوفُوا بِهِ مَا اسْتَحْلَلْتُمْ بِهِ الفُرُوجَ» [رواه البخاری: 2721].

1189- از عقبه بن عامرس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند:

«سزاوارترین شرط‌ها در وفا کردن به آن، شرط‌هایی است که به اساس آن فروج را برای خود حلال ساخته‌اید»([1]).

2- باب: الشُّرُوطِ الَّتِی لاَ تَحِلُّ فِی الحُدُودِ

باب [2]: شروطی که در حدود جائز نیست

1190- عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ، وَزَیْدِ بْنِ خَالِدٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، أَنَّهُمَا قَالاَ: إِنَّ رَجُلًا مِنَ الأَعْرَابِ أَتَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنْشُدُکَ اللَّهَ إِلَّا قَضَیْتَ لِی بِکِتَابِ اللَّهِ، فَقَالَ الخَصْمُ الآخَرُ: وَهُوَ أَفْقَهُ مِنْهُ، نَعَمْ فَاقْضِ بَیْنَنَا بِکِتَابِ اللَّهِ، وَأْذَنْ لِی، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: قُلْ، قَالَ: إِنَّ ابْنِی کَانَ عَسِیفًا عَلَى هَذَا، فَزَنَى بِامْرَأَتِهِ، وَإِنِّی أُخْبِرْتُ أَنَّ عَلَى ابْنِی الرَّجْمَ، فَافْتَدَیْتُ مِنْهُ بِمِائَةِ شَاةٍ، وَوَلِیدَةٍ، فَسَأَلْتُ أَهْلَ العِلْمِ، فَأَخْبَرُونِی أَنَّمَا عَلَى ابْنِی جَلْدُ مِائَةٍ وَتَغْرِیبُ عَامٍ، وَأَنَّ عَلَى امْرَأَةِ هَذَا الرَّجْمَ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَأَقْضِیَنَّ بَیْنَکُمَا بِکِتَابِ اللَّهِ، الوَلِیدَةُ وَالغَنَمُ رَدٌّ، وَعَلَى ابْنِکَ جَلْدُ مِائَةٍ، وَتَغْرِیبُ عَامٍ، اغْدُ یَا أُنَیْسُ إِلَى امْرَأَةِ هَذَا، فَإِنِ اعْتَرَفَتْ فَارْجُمْهَا» ، قَالَ: فَغَدَا عَلَیْهَا، فَاعْتَرَفَتْ، فَأَمَرَ بِهَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَرُجِمَتْ [رواه البخاری 2724، 2725].

1190- از ابوهریره و زید بن خالدب روایت است که گفتند: شخصی از مردم بادیه نشین نزد پیامبر خدا ج آمد و گفت: یا رسول الله! تو را به خدا سوگند می‌دهم که برای جز به اساس حکم کتاب خدا قضاوت نکنید، مدعی دیگر که از او فهمیده‌تر بود گفت: بلی بین ما به اساس حکم کتاب خدا قضاوت نمائید، و برایم اجازه بدهید [تا قضیه را به عرض برسانم].

پیامبر خدا ج فرمودند: «بگو»!

گفت: پسرم نزد این شخص مزدور بود و با زنش زنا کرد، و من شنیده بودم که جزای پسرم (سنگسار) شدن است، و من از جزای فرزند خود در مقابل صد گوسفند و یک کنیز با این شخص مصالحه نمودم، سپس از اهل علم سؤال نمودم، و آن‌ها برایم گفتند که: بر پسرم صد ضربه شلاق و یک سال تبعید است، و بر زن این شخص، رجم است.

پیامبر خدا ج فرمودند: «قسم به ذاتی که جانم در دست او است [بلا کیف] که در بین شما بر اساس کتاب خدا قضاوت می‌کنم، گوسفندان و کنیز به تو برگشت داده می‌شود، و بر پسر تو ضربه شلاق و یک سال تبعید است، [و به اُنیس که یکی از صحابه بود گفتند]: ای أُنیس! نزد زن این شخص برو، اگر اعتراف کرد، او را سنگسار کن».

راوی می‌گوید که: أُنیسس نزد آن زن رفت و چون آن زن اعترف نمود، پیامبر خداج امر کردند [ که سنگسار شود] و سنگسار شد([2]).

3- باب: الاشْتِراطِ فِی المُزَارَعَةِ

باب [3]: اشتراط در کشتمندی

1191- عَنِ ابْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: لَمَّا فَدَعَ أَهْلُ خَیْبَرَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ عُمَرَ، قَامَ عُمَرُ خَطِیبًا، فَقَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ عَامَلَ یَهُودَ خَیْبَرَ عَلَى أَمْوَالِهِمْ، وَقَالَ: «نُقِرُّکُمْ مَا أَقَرَّکُمُ اللَّهُ» وَإِنَّ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ عُمَرَ خَرَجَ إِلَى مَالِهِ هُنَاکَ، فَعُدِیَ عَلَیْهِ مِنَ اللَّیْلِ، فَفُدِعَتْ یَدَاهُ وَرِجْلاَهُ، وَلَیْسَ لَنَا هُنَاکَ عَدُوٌّ غَیْرَهُمْ، هُمْ عَدُوُّنَا وَتُهْمَتُنَا وَقَدْ رَأَیْتُ إِجْلاَءَهُمْ، فَلَمَّا أَجْمَعَ عُمَرُ عَلَى ذَلِکَ أَتَاهُ أَحَدُ بَنِی أَبِی الحُقَیْقِ، فَقَالَ: یَا أَمِیرَ المُؤْمِنِینَ، أَتُخْرِجُنَا وَقَدْ أَقَرَّنَا مُحَمَّدٌ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَعَامَلَنَا عَلَى الأَمْوَالِ وَشَرَطَ ذَلِکَ لَنَا، فَقَالَ عُمَرُ: أَظَنَنْتَ أَنِّی نَسِیتُ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «کَیْفَ بِکَ إِذَا أُخْرِجْتَ مِنْ خَیْبَرَ تَعْدُو بِکَ قَلُوصُکَ لَیْلَةً بَعْدَ لَیْلَةٍ» فَقَالَ: کَانَتْ هَذِهِ هُزَیْلَةً مِنْ أَبِی القَاسِمِ، قَالَ: کَذَبْتَ یَا عَدُوَّ اللَّهِ، فَأَجْلاَهُمْ عُمَرُ، وَأَعْطَاهُمْ قِیمَةَ مَا کَانَ لَهُمْ مِنَ الثَّمَرِ، مَالًا وَإِبِلًا، وَعُرُوضًا مِنْ أَقْتَابٍ وَحِبَالٍ وَغَیْرِ ذَلِکَ [رواه البخاری:2730]

1191- از ابن عمرب روایت است که گفت: چون اهل خیبر دست و پای عبدالله بن عمر را شکستند، عمر برای مردم خطبه داده و گفت: پیامبر خدا ج با یهود خیبر در اموال‌شان مصالحه نموده و فرموده بودند که: «ما فقط آنوقت برای شما اجازۀ ماندن [در خیبر را] می‌دهیم که خداوند برای شما اجازه بدهد»، [یعنی: حکم به خارج کردن شما نازل گردد].

و عبدالله بن عمر جهت خبرگیری اموال خود به آنجا رفته بود، شب هنگام بر وی تهدید نمودند، و دست و پایش را شکستند([3])، و ما در آنجا غیر از یهود دشمن دیگری نداریم، همان‌ها هستند که دشمن ما و مورد اتهام ما هستند، و نظر من تبعید کردن آن‌ها است.

چون عمر بر این امر تصمیم گرفت یکی از اولاد (ابی الحقَیق) [که از رؤسای یهود است] آمد و گفت: یا امیر المؤمنین! در حالی که پیامبر خدا ج برای ما اجازۀ ماندن را داده است، و ما را بر اموال ما عامل ساخته و این چیز را برای ما شرط کرده است، تو [چرا] می‌خواهی ما را بیرون کنی؟

عمرس گفت: آیا فکر می‌کنی که من این قول پیامبر خدا ج را فراموش کرده‌ام که [برای تو گفته بودند]: «روزی که از خیبر خارج ساخته شوی، و تو را بر شتر تیز گامت سوار و از یک شب تا شب دیگر دویده و آرام نداشته باشی، چگونه حالی خواهی داشت».

آن یهود گفت: این یک مزاح و شوخی از ابوالقاسم بود، عمرس گفت: ای دشمن خدا! دروغ می‌گوئی، و همان بود که عمرس آن‌ها را آواره ساخت، و قیمت میوه‌های آن‌ها را برای‌شان مال و شتر و پالان و ریسمان و دیگر چیزها پرداخت([4]).

4- باب: الشُّرُوطِ فِی الجِهَادِ وَالمُصَالَـحَةِ مَعَ أَهْلِ الحَرْبِ وکِتَابَةِ الشُّرُوطِ

باب [4]: شروط در جهاد و مصالحه با اهل حرب، و نوشتن شروط

1192- عَنِ المِسْوَرِ بْنِ مَخْرَمَةَ، وَمَرْوَانَ قَالاَ: خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ زَمَنَ الحُدَیْبِیَةِ حَتَّى إِذَا کَانُوا بِبَعْضِ الطَّرِیقِ، قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ خَالِدَ بْنَ الوَلِیدِ بِالْغَمِیمِ فِی خَیْلٍ لِقُرَیْشٍ طَلِیعَةٌ، فَخُذُوا ذَاتَ الیَمِینِ» فَوَاللَّهِ مَا شَعَرَ بِهِمْ خَالِدٌ حَتَّى إِذَا هُمْ بِقَتَرَةِ الجَیْشِ، فَانْطَلَقَ یَرْکُضُ نَذِیرًا لِقُرَیْشٍ، وَسَارَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَتَّى إِذَا کَانَ بِالثَّنِیَّةِ الَّتِی یُهْبَطُ عَلَیْهِمْ مِنْهَا بَرَکَتْ بِهِ رَاحِلَتُهُ، فَقَالَ النَّاسُ: حَلْ حَلْ فَأَلَحَّتْ، فَقَالُوا: خَلَأَتْ القَصْوَاءُ، خَلَأَتْ القَصْوَاءُ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «مَا خَلَأَتْ القَصْوَاءُ، وَمَا ذَاکَ لَهَا بِخُلُقٍ، وَلَکِنْ حَبَسَهَا حَابِسُ الفِیلِ» ، ثُمَّ قَالَ: «وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ، لاَ یَسْأَلُونِی خُطَّةً یُعَظِّمُونَ فِیهَا حُرُمَاتِ اللَّهِ إِلَّا أَعْطَیْتُهُمْ إِیَّاهَا» ، ثُمَّ زَجَرَهَا فَوَثَبَتْ، قَالَ: فَعَدَلَ عَنْهُمْ حَتَّى نَزَلَ بِأَقْصَى الحُدَیْبِیَةِ عَلَى ثَمَدٍ قَلِیلِ المَاءِ، یَتَبَرَّضُهُ النَّاسُ تَبَرُّضًا، فَلَمْ یُلَبِّثْهُ النَّاسُ حَتَّى نَزَحُوهُ وَشُکِیَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ العَطَشُ، فَانْتَزَعَ سَهْمًا مِنْ کِنَانَتِهِ، ثُمَّ أَمَرَهُمْ أَنْ یَجْعَلُوهُ فِیهِ، فَوَاللَّهِ مَا زَالَ یَجِیشُ لَهُمْ بِالرِّیِّ حَتَّى صَدَرُوا عَنْهُ، فَبَیْنَمَا هُمْ کَذَلِکَ إِذْ جَاءَ بُدَیْلُ بْنُ وَرْقَاءَ الخُزَاعِیُّ فِی نَفَرٍ مِنْ قَوْمِهِ مِنْ خُزَاعَةَ، وَکَانُوا عَیْبَةَ نُصْحِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ أَهْلِ تِهَامَةَ، فَقَالَ: إِنِّی تَرَکْتُ کَعْبَ بْنَ لُؤَیٍّ، وَعَامِرَ بْنَ لُؤَیٍّ نَزَلُوا أَعْدَادَ مِیَاهِ الحُدَیْبِیَةِ، وَمَعَهُمُ العُوذُ المَطَافِیلُ، وَهُمْ مُقَاتِلُوکَ وَصَادُّوکَ عَنِ البَیْتِ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّا لَمْ نَجِئْ لِقِتَالِ أَحَدٍ، وَلَکِنَّا جِئْنَا مُعْتَمِرِینَ، وَإِنَّ قُرَیْشًا قَدْ نَهِکَتْهُمُ الحَرْبُ، وَأَضَرَّتْ بِهِمْ، فَإِنْ شَاءُوا مَادَدْتُهُمْ مُدَّةً، وَیُخَلُّوا بَیْنِی وَبَیْنَ النَّاسِ، فَإِنْ أَظْهَرْ: فَإِنْ شَاءُوا أَنْ یَدْخُلُوا فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ فَعَلُوا، وَإِلَّا فَقَدْ جَمُّوا، وَإِنْ هُمْ أَبَوْا، فَوَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَأُقَاتِلَنَّهُمْ عَلَى أَمْرِی هَذَا حَتَّى تَنْفَرِدَ سَالِفَتِی، وَلَیُنْفِذَنَّ اللَّهُ أَمْرَهُ»، فَقَالَ بُدَیْلٌ: سَأُبَلِّغُهُمْ مَا تَقُولُ، قَالَ: فَانْطَلَقَ حَتَّى أَتَى قُرَیْشًا، قَالَ: إِنَّا قَدْ جِئْنَاکُمْ مِنْ هَذَا الرَّجُلِ وَسَمِعْنَاهُ یَقُولُ قَوْلًا، فَإِنْ شِئْتُمْ أَنْ نَعْرِضَهُ عَلَیْکُمْ فَعَلْنَا، فَقَالَ سُفَهَاؤُهُمْ: لاَ حَاجَةَ لَنَا أَنْ تُخْبِرَنَا عَنْهُ بِشَیْءٍ، وَقَالَ ذَوُو الرَّأْیِ مِنْهُمْ: هَاتِ مَا سَمِعْتَهُ یَقُولُ، قَالَ: سَمِعْتُهُ یَقُولُ کَذَا وَکَذَا، فَحَدَّثَهُمْ بِمَا قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَامَ عُرْوَةُ بْنُ مَسْعُودٍ فَقَالَ: أَیْ قَوْمِ، أَلَسْتُمْ بِالوَالِدِ؟ قَالُوا: بَلَى، قَالَ: أَوَلَسْتُ بِالوَلَدِ؟ قَالُوا: بَلَى، قَالَ: فَهَلْ تَتَّهِمُونِی؟ قَالُوا: لاَ، قَالَ: أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنِّی اسْتَنْفَرْتُ أَهْلَ عُکَاظَ، فَلَمَّا بَلَّحُوا عَلَیَّ جِئْتُکُمْ بِأَهْلِی وَوَلَدِی وَمَنْ أَطَاعَنِی؟ قَالُوا: بَلَى، قَالَ: فَإِنَّ هَذَا قَدْ عَرَضَ لَکُمْ خُطَّةَ رُشْدٍ، اقْبَلُوهَا وَدَعُونِی آتِیهِ، قَالُوا: ائْتِهِ، فَأَتَاهُ، فَجَعَلَ یُکَلِّمُ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَحْوًا مِنْ قَوْلِهِ لِبُدَیْلٍ، فَقَالَ عُرْوَةُ عِنْدَ ذَلِکَ: أَیْ مُحَمَّدُ أَرَأَیْتَ إِنِ اسْتَأْصَلْتَ أَمْرَ قَوْمِکَ، هَلْ سَمِعْتَ بِأَحَدٍ مِنَ العَرَبِ اجْتَاحَ أَهْلَهُ قَبْلَکَ، وَإِنْ تَکُنِ الأُخْرَى، فَإِنِّی وَاللَّهِ لَأَرَى وُجُوهًا، وَإِنِّی لَأَرَى أَوْشَابًا مِنَ النَّاسِ خَلِیقًا أَنْ یَفِرُّوا وَیَدَعُوکَ، فَقَالَ لَهُ أَبُو بَکْرٍ الصِّدِّیقُ: امْصُصْ بِبَظْرِ اللَّاتِ، أَنَحْنُ نَفِرُّ عَنْهُ وَنَدَعُهُ؟ فَقَالَ: مَنْ ذَا؟ قَالُوا: أَبُو بَکْرٍ، قَالَ: أَمَا وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ، لَوْلاَ یَدٌ کَانَتْ لَکَ عِنْدِی لَمْ أَجْزِکَ بِهَا لَأَجَبْتُکَ، قَالَ: وَجَعَلَ یُکَلِّمُ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَکُلَّمَا تَکَلَّمَ أَخَذَ بِلِحْیَتِهِ، وَالمُغِیرَةُ بْنُ شُعْبَةَ قَائِمٌ عَلَى رَأْسِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَمَعَهُ السَّیْفُ وَعَلَیْهِ المِغْفَرُ، فَکُلَّمَا أَهْوَى عُرْوَةُ بِیَدِهِ إِلَى لِحْیَةِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَرَبَ یَدَهُ بِنَعْلِ السَّیْفِ، وَقَالَ لَهُ: أَخِّرْ یَدَکَ عَنْ لِحْیَةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَرَفَعَ عُرْوَةُ رَأْسَهُ، فَقَالَ: مَنْ هَذَا؟ قَالُوا: المُغِیرَةُ بْنُ شُعْبَةَ، فَقَالَ: أَیْ غُدَرُ، أَلَسْتُ أَسْعَى فِی غَدْرَتِکَ؟ وَکَانَ المُغِیرَةُ صَحِبَ قَوْمًا فِی الجَاهِلِیَّةِ فَقَتَلَهُمْ، وَأَخَذَ أَمْوَالَهُمْ، ثُمَّ جَاءَ فَأَسْلَمَ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «أَمَّا الإِسْلاَمَ فَأَقْبَلُ، وَأَمَّا المَالَ فَلَسْتُ مِنْهُ فِی شَیْءٍ» ، ثُمَّ إِنَّ عُرْوَةَ جَعَلَ یَرْمُقُ أَصْحَابَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِعَیْنَیْهِ، قَالَ: فَوَاللَّهِ مَا تَنَخَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ1نُخَامَةً إِلَّا وَقَعَتْ فِی کَفِّ رَجُلٍ مِنْهُمْ، فَدَلَکَ بِهَا وَجْهَهُ وَجِلْدَهُ، وَإِذَا أَمَرَهُمْ ابْتَدَرُوا أَمْرَهُ، وَإِذَا تَوَضَّأَ کَادُوا یَقْتَتِلُونَ عَلَى وَضُوئِهِ، وَإِذَا تَکَلَّمَ خَفَضُوا أَصْوَاتَهُمْ عِنْدَهُ، وَمَا یُحِدُّونَ إِلَیْهِ النَّظَرَ تَعْظِیمًا لَهُ، فَرَجَعَ عُرْوَةُ إِلَى أَصْحَابِهِ، فَقَالَ: أَیْ قَوْمِ، وَاللَّهِ لَقَدْ وَفَدْتُ عَلَى المُلُوکِ، وَوَفَدْتُ عَلَى قَیْصَرَ، وَکِسْرَى، وَالنَّجَاشِیِّ، وَاللَّهِ إِنْ رَأَیْتُ مَلِکًا قَطُّ یُعَظِّمُهُ أَصْحَابُهُ مَا یُعَظِّمُ أَصْحَابُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مُحَمَّدًا، وَاللَّهِ إِنْ تَنَخَّمَ نُخَامَةً إِلَّا وَقَعَتْ فِی کَفِّ رَجُلٍ مِنْهُمْ، فَدَلَکَ بِهَا وَجْهَهُ وَجِلْدَهُ، وَإِذَا أَمَرَهُمْ ابْتَدَرُوا أَمْرَهُ، وَإِذَا تَوَضَّأَ کَادُوا یَقْتَتِلُونَ عَلَى وَضُوئِهِ، وَإِذَا تَکَلَّمَ خَفَضُوا أَصْوَاتَهُمْ عِنْدَهُ، وَمَا یُحِدُّونَ إِلَیْهِ النَّظَرَ تَعْظِیمًا لَهُ، وَإِنَّهُ قَدْ عَرَضَ عَلَیْکُمْ خُطَّةَ رُشْدٍ فَاقْبَلُوهَا، فَقَالَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی کِنَانَةَ: دَعُونِی آتِیهِ، فَقَالُوا: ائْتِهِ، فَلَمَّا أَشْرَفَ عَلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَصْحَابِهِ، قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «هَذَا فُلاَنٌ، وَهُوَ مِنْ قَوْمٍ یُعَظِّمُونَ البُدْنَ، فَابْعَثُوهَا لَهُ» فَبُعِثَتْ لَهُ، وَاسْتَقْبَلَهُ النَّاسُ یُلَبُّونَ، فَلَمَّا رَأَى ذَلِکَ قَالَ: سُبْحَانَ اللَّهِ، مَا یَنْبَغِی لِهَؤُلاَءِ أَنْ یُصَدُّوا عَنِ البَیْتِ، فَلَمَّا رَجَعَ إِلَى أَصْحَابِهِ، قَالَ: رَأَیْتُ البُدْنَ قَدْ قُلِّدَتْ وَأُشْعِرَتْ، فَمَا أَرَى أَنْ یُصَدُّوا عَنِ البَیْتِ، فَقَامَ رَجُلٌ مِنْهُمْ یُقَالُ لَهُ مِکْرَزُ بْنُ حَفْصٍ، فَقَالَ: دَعُونِی آتِیهِ، فَقَالُوا: ائْتِهِ، فَلَمَّا أَشْرَفَ عَلَیْهِمْ، قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «هَذَا مِکْرَزٌ، وَهُوَ رَجُلٌ فَاجِرٌ» ، فَجَعَلَ یُکَلِّمُ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَبَیْنَمَا هُوَ یُکَلِّمُهُ إِذْ جَاءَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو، قَالَ مَعْمَرٌ: فَأَخْبَرَنِی أَیُّوبُ، عَنْ عِکْرِمَةَ أَنَّهُ لَمَّا جَاءَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو، قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لَقَدْ سَهُلَ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ» قَالَ مَعْمَرٌ: قَالَ الزُّهْرِیُّ فِی حَدِیثِهِ: فَجَاءَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو فَقَالَ: هَاتِ اکْتُبْ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ کِتَابًا فَدَعَا النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ الکَاتِبَ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» ، قَالَ سُهَیْلٌ: أَمَّا الرَّحْمَنُ، فَوَاللَّهِ مَا أَدْرِی مَا هُوَ وَلَکِنِ اکْتُبْ بِاسْمِکَ اللَّهُمَّ کَمَا کُنْتَ تَکْتُبُ، فَقَالَ المُسْلِمُونَ: وَاللَّهِ لاَ نَکْتُبُهَا إِلَّا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «اکْتُبْ بِاسْمِکَ اللَّهُمَّ» ثُمَّ قَالَ: «هَذَا مَا قَاضَى عَلَیْهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ» ، فَقَالَ سُهَیْلٌ: وَاللَّهِ لَوْ کُنَّا نَعْلَمُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ مَا صَدَدْنَاکَ عَنِ البَیْتِ، وَلاَ قَاتَلْنَاکَ، وَلَکِنِ اکْتُبْ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «وَاللَّهِ إِنِّی لَرَسُولُ اللَّهِ، وَإِنْ کَذَّبْتُمُونِی، اکْتُبْ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ» - قَالَ الزُّهْرِیُّ: وَذَلِکَ لِقَوْلِهِ: «لاَ یَسْأَلُونِی خُطَّةً یُعَظِّمُونَ فِیهَا حُرُمَاتِ اللَّهِ إِلَّا أَعْطَیْتُهُمْ إِیَّاهَا» - فَقَالَ لَهُ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «عَلَى أَنْ تُخَلُّوا بَیْنَنَا وَبَیْنَ البَیْتِ، فَنَطُوفَ بِهِ» ، فَقَالَ سُهَیْلٌ وَاللَّهِ لاَ تَتَحَدَّثُ العَرَبُ أَنَّا أُخِذْنَا ضُغْطَةً، وَلَکِنْ ذَلِکَ مِنَ العَامِ المُقْبِلِ، فَکَتَبَ، فَقَالَ سُهَیْلٌ: وَعَلَى أَنَّهُ لاَ یَأْتِیکَ مِنَّا رَجُلٌ وَإِنْ کَانَ عَلَى دِینِکَ إِلَّا رَدَدْتَهُ إِلَیْنَا، قَالَ المُسْلِمُونَ: سُبْحَانَ اللَّهِ، کَیْفَ یُرَدُّ إِلَى المُشْرِکِینَ وَقَدْ جَاءَ مُسْلِمًا؟ فَبَیْنَمَا هُمْ کَذَلِکَ إِذْ دَخَلَ أَبُو جَنْدَلِ بْنُ سُهَیْلِ بْنِ عَمْرٍو یَرْسُفُ فِی قُیُودِهِ، وَقَدْ خَرَجَ مِنْ أَسْفَلِ مَکَّةَ حَتَّى رَمَى بِنَفْسِهِ بَیْنَ أَظْهُرِ المُسْلِمِینَ، فَقَالَ سُهَیْلٌ: هَذَا یَا مُحَمَّدُ أَوَّلُ مَا أُقَاضِیکَ عَلَیْهِ أَنْ تَرُدَّهُ إِلَیَّ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّا لَمْ نَقْضِ الکِتَابَ بَعْدُ» ، قَالَ: فَوَاللَّهِ إِذًا لَمْ أُصَالِحْکَ عَلَى شَیْءٍ أَبَدًا، قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «فَأَجِزْهُ لِی» ، قَالَ: مَا أَنَا بِمُجِیزِهِ لَکَ، قَالَ: «بَلَى فَافْعَلْ» ، قَالَ: مَا أَنَا بِفَاعِلٍ، قَالَ مِکْرَزٌ: بَلْ قَدْ أَجَزْنَاهُ لَکَ، قَالَ أَبُو جَنْدَلٍ: أَیْ مَعْشَرَ المُسْلِمِینَ، أُرَدُّ إِلَى المُشْرِکِینَ وَقَدْ جِئْتُ مُسْلِمًا، أَلاَ تَرَوْنَ مَا قَدْ لَقِیتُ؟ وَکَانَ قَدْ عُذِّبَ عَذَابًا شَدِیدًا فِی اللَّهِ، قَالَ: فَقَالَ عُمَرُ بْنُ الخَطَّابِ: فَأَتَیْتُ نَبِیَّ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقُلْتُ: أَلَسْتَ نَبِیَّ اللَّهِ حَقًّا، قَالَ: «بَلَى» ، قُلْتُ: أَلَسْنَا عَلَى الحَقِّ، وَعَدُوُّنَا عَلَى البَاطِلِ، قَالَ: «بَلَى» ، قُلْتُ: فَلِمَ نُعْطِی الدَّنِیَّةَ فِی دِینِنَا إِذًا؟ قَالَ: «إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ، وَلَسْتُ أَعْصِیهِ، وَهُوَ نَاصِرِی» ، قُلْتُ: أَوَلَیْسَ کُنْتَ تُحَدِّثُنَا أَنَّا سَنَأْتِی البَیْتَ فَنَطُوفُ بِهِ؟ قَالَ: «بَلَى، فَأَخْبَرْتُکَ أَنَّا نَأْتِیهِ العَامَ» ، قَالَ: قُلْتُ: لاَ، قَالَ: «فَإِنَّکَ آتِیهِ وَمُطَّوِّفٌ بِهِ» ، قَالَ: فَأَتَیْتُ أَبَا بَکْرٍ فَقُلْتُ: یَا أَبَا بَکْرٍ أَلَیْسَ هَذَا نَبِیَّ اللَّهِ حَقًّا؟ قَالَ: بَلَى، قُلْتُ: أَلَسْنَا عَلَى الحَقِّ وَعَدُوُّنَا عَلَى البَاطِلِ؟ قَالَ: بَلَى، قُلْتُ: فَلِمَ نُعْطِی الدَّنِیَّةَ فِی دِینِنَا إِذًا؟ قَالَ: أَیُّهَا الرَّجُلُ إِنَّهُ لَرَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلَیْسَ یَعْصِی رَبَّهُ، وَهُوَ نَاصِرُهُ، فَاسْتَمْسِکْ بِغَرْزِهِ، فَوَاللَّهِ إِنَّهُ عَلَى الحَقِّ، قُلْتُ: أَلَیْسَ کَانَ یُحَدِّثُنَا أَنَّا سَنَأْتِی البَیْتَ وَنَطُوفُ بِهِ؟ قَالَ: بَلَى، أَفَأَخْبَرَکَ أَنَّکَ تَأْتِیهِ العَامَ؟ قُلْتُ: لاَ، قَالَ: فَإِنَّکَ آتِیهِ وَمُطَّوِّفٌ بِهِ، - قَالَ الزُّهْرِیُّ: قَالَ عُمَرُ -: فَعَمِلْتُ لِذَلِکَ أَعْمَالًا، قَالَ: فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قَضِیَّةِ الکِتَابِ، قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لِأَصْحَابِهِ: «قُومُوا فَانْحَرُوا ثُمَّ احْلِقُوا» ، قَالَ: فَوَاللَّهِ مَا قَامَ مِنْهُمْ رَجُلٌ حَتَّى قَالَ ذَلِکَ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ، فَلَمَّا لَمْ یَقُمْ مِنْهُمْ أَحَدٌ دَخَلَ عَلَى أُمِّ سَلَمَةَ، فَذَکَرَ لَهَا مَا لَقِیَ مِنَ النَّاسِ، فَقَالَتْ أُمُّ سَلَمَةَ: یَا نَبِیَّ اللَّهِ، أَتُحِبُّ ذَلِکَ، اخْرُجْ ثُمَّ لاَ تُکَلِّمْ أَحَدًا مِنْهُمْ کَلِمَةً، حَتَّى تَنْحَرَ بُدْنَکَ، وَتَدْعُوَ حَالِقَکَ فَیَحْلِقَکَ، فَخَرَجَ فَلَمْ یُکَلِّمْ أَحَدًا مِنْهُمْ حَتَّى فَعَلَ ذَلِکَ نَحَرَ بُدْنَهُ، وَدَعَا حَالِقَهُ فَحَلَقَهُ، فَلَمَّا رَأَوْا ذَلِکَ قَامُوا، فَنَحَرُوا وَجَعَلَ بَعْضُهُمْ یَحْلِقُ بَعْضًا حَتَّى کَادَ بَعْضُهُمْ یَقْتُلُ بَعْضًا غَمًّا، ثُمَّ جَاءَهُ نِسْوَةٌ مُؤْمِنَاتٌ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى: ﴿جَآءَکُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّ حَتَّى بَلَغَ ﴿...بِعِصَمِ ٱلۡکَوَافِرِ فَطَلَّقَ عُمَرُ یَوْمَئِذٍ امْرَأَتَیْنِ، کَانَتَا لَهُ فِی الشِّرْکِ فَتَزَوَّجَ إِحْدَاهُمَا مُعَاوِیَةُ بْنُ أَبِی سُفْیَانَ، وَالأُخْرَى صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّةَ، ثُمَّ رَجَعَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى المَدِینَةِ، فَجَاءَهُ أَبُو بَصِیرٍ رَجُلٌ مِنْ قُرَیْشٍ وَهُوَ مُسْلِمٌ، فَأَرْسَلُوا فِی طَلَبِهِ رَجُلَیْنِ، فَقَالُوا: العَهْدَ الَّذِی جَعَلْتَ لَنَا، فَدَفَعَهُ إِلَى الرَّجُلَیْنِ، فَخَرَجَا بِهِ حَتَّى بَلَغَا ذَا الحُلَیْفَةِ، فَنَزَلُوا یَأْکُلُونَ مِنْ تَمْرٍ لَهُمْ، فَقَالَ أَبُو بَصِیرٍ لِأَحَدِ الرَّجُلَیْنِ: وَاللَّهِ إِنِّی لَأَرَى سَیْفَکَ هَذَا یَا فُلاَنُ جَیِّدًا، فَاسْتَلَّهُ الآخَرُ، فَقَالَ: أَجَلْ، وَاللَّهِ إِنَّهُ لَجَیِّدٌ، لَقَدْ جَرَّبْتُ بِهِ، ثُمَّ جَرَّبْتُ، فَقَالَ أَبُو بَصِیرٍ: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْهِ، فَأَمْکَنَهُ مِنْهُ، فَضَرَبَهُ حَتَّى بَرَدَ، وَفَرَّ الآخَرُ حَتَّى أَتَى المَدِینَةَ، فَدَخَلَ المَسْجِدَ یَعْدُو، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حِینَ رَآهُ: «لَقَدْ رَأَى هَذَا ذُعْرًا» فَلَمَّا انْتَهَى إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: قُتِلَ وَاللَّهِ صَاحِبِی وَإِنِّی لَمَقْتُولٌ، فَجَاءَ أَبُو بَصِیرٍ فَقَالَ: یَا نَبِیَّ اللَّهِ، قَدْ وَاللَّهِ أَوْفَى اللَّهُ ذِمَّتَکَ، قَدْ رَدَدْتَنِی إِلَیْهِمْ، ثُمَّ أَنْجَانِی اللَّهُ مِنْهُمْ، قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «وَیْلُ أُمِّهِ مِسْعَرَ حَرْبٍ، لَوْ کَانَ لَهُ أَحَدٌ» فَلَمَّا سَمِعَ ذَلِکَ عَرَفَ أَنَّهُ سَیَرُدُّهُ إِلَیْهِمْ، فَخَرَجَ حَتَّى أَتَى سِیفَ البَحْرِ قَالَ: وَیَنْفَلِتُ مِنْهُمْ أَبُو جَنْدَلِ بْنُ سُهَیْلٍ، فَلَحِقَ بِأَبِی بَصِیرٍ، فَجَعَلَ لاَ یَخْرُجُ مِنْ قُرَیْشٍ رَجُلٌ قَدْ أَسْلَمَ إِلَّا لَحِقَ بِأَبِی بَصِیرٍ، حَتَّى اجْتَمَعَتْ مِنْهُمْ عِصَابَةٌ، فَوَاللَّهِ مَا یَسْمَعُونَ بِعِیرٍ خَرَجَتْ لِقُرَیْشٍ إِلَى الشَّأْمِ إِلَّا اعْتَرَضُوا لَهَا، فَقَتَلُوهُمْ وَأَخَذُوا أَمْوَالَهُمْ، فَأَرْسَلَتْ قُرَیْشٌ إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تُنَاشِدُهُ بِاللَّهِ وَالرَّحِمِ، لَمَّا أَرْسَلَ، فَمَنْ أَتَاهُ فَهُوَ آمِنٌ، فَأَرْسَلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَیْهِمْ، فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى: ﴿وَهُوَ ٱلَّذِی کَفَّ أَیۡدِیَهُمۡ عَنکُمۡ وَأَیۡدِیَکُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَکَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَکُمۡ عَلَیۡهِمۡ حَتَّى بَلَغَ ﴿...ٱلۡحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ ٱلۡجَٰهِلِیَّةِ وَکَانَتْ حَمِیَّتُهُمْ أَنَّهُمْ لَمْ یُقِرُّوا أَنَّهُ نَبِیُّ اللَّهِ، وَلَمْ یُقِرُّوا بِبِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، وَحَالُوا بَیْنَهُمْ وَبَیْنَ البَیْتِ [رواه البخاری: 2731، 2732].

1192- از مسور بن مخرمه و مروانب روایت است که گفتند: پیامبر خدا ج زمان (حدیبیه) از [مدینه] بیرو شدند([5])، و بعد از پیمودن مسافتی از راه فرمودند:

«خالد بن ولید در مقدمۀ لشکر قریش به منطقۀ (غمیم) رسیده است، [این خبر را بسر بن سفیان آورده بود]، پس باید به طرف (ذات الیمین) [نام موضعی است بین مکه و حدیبیه] برویم».

 و به خداوند سوگند است است که خالد تا وقتی که غبار لشکر مسلمانان را ندید از آمدن آن‌ها خبر نشده بود، [و چون از آمدن لشکر مسلمانان خبر شد] شتابان رفت و قریش را از آمدن آن‌ها خبر داد.

و پیامبر خدا ج رفتند تا به بلندی که از آنجا به طرف قریش سرازیر می‌شد رسیدند، و در آنجا شتر پیامبر خدا ج خوابید، مردم خواستند او را بر خیزاند، ولی او برنخاست مردم گفتند: قصواء [نام شتر پیامبر خدا ج است] از پا در آمده است، قصواء از پا در آمده است.

پیامبر خدا ج فرمودند: «قصواء از پا نمانده است و این از طبیعت او نیست، ولی آن ذاتی که فیل را از رفتن به مکه مانع شد، مانع رفتن او هم شده است»

بعد از آن گفتند: «قسم به ذاتی که جانم در دست او است [بلا کیف] هر کاری که انجام دادن آن، سبب تعظیم حرمات خداوندی گردد، و [قریش] از من بخواهند ، من آن پیشنهاد را قبول خواهم کرد»([6]).

بعد از آن بر قصواء هیبت زدند وقصواء از جا جست، بعد از آن از مردم گوشه گرفتند تا اینکه به پایان‌ترین قسمت حدیبیه بر سر حفرۀ که در آن آب اندکی بود رسیدند، و مردم آن آب را اندک اندک می‌بردند، و دیری نگذشت که مردم همۀ آن آب را کشیدند، و از تشنگی نزد پیامبر خدا ج شکایت رسید، ایشان تیری را از جعبۀ خود برداشه و امر نمودند تا تیر را در آن حفره داخل نمایند، به خداوند سوگند آب آن قدر فوران کرد که تا وقت رفتن از سر آن حفره، همگان سیراب شدند.

در این وقت بود که (بدیل بن وَرقَاء خُزاعی) همراه گروه دیگری از قوم خود که از قبیلۀ خُزاعه بودند رسید، و این‌ها از بین مردم تهامه، حافظ اسرار و نصیحت برای پیامبر خدا ج بودند، او گفت که من از نزد کعب بن لُؤی، و عامر بن لُؤی([7]) آمده ام، و آن‌ها بر چشمه‌های روان حدیبیه مسکن گزیده‌اند، و شتران شیر آور را با خود آورده‌اند، و مقصد شان این است که با شما جنگ کنند، و مانع رفتن شما به بیت الله الحرام گردند.

پیامبر خدا ج فرمودند: «ما جهت جنگ کردن با کسی نیامده‌ایم، بلکه مقصد ما عمره کردن است، و جنگ قریش را هم خسته و متضرر ساخته است، اگر خواسته باشند برای مدتی با آن‌ها مصالحه می‌کنیم، و آن‌ها مرا با مردن واگذارند، اگر بر آن‌ها پیروز شدم، آن‌ها هم کاری را بکنند که دیگران کردند، و اگر پیروز نشدم، از مشاکل جنگ، خود را راحت نموده‌اند([8])، و اگر از این پیشنهاد ابا می‌ورزند، سوگند به ذاتی که جانم در دست او است، [بلا کیف] تا وقتی که گردنم جدا شود، ]یعنی: تا آخرین قطرۀ خونم بر سر امر رسالت] با آن‌ها خواهم جنگید، و خداوند آنچه را که خواسته باشد خواهد کرد».

بُدَیْل گفت: پیشنهاد شما را برای قریش می‌رسانم.

راوی گفت: که [بُدَیْل] حرکت کرد، و نزد قریش رفت و برای آن‌ها گفت: ما از نزد آن شخص [یعنی: محمد ج] آمده‌ایم، و او پیشنهادی دارد، اگر خواسته باشید پیشنهاد وی را برای شما عرض می‌کنیم.

جاهلان و احمقان قریش گفتند که: ما را حاجتی به شنیدن پیشنهاد او نیست، ولی اهل فهم و دانش آن‌ها گفتند که: بگو! از وی چه شنیده‌ای؟

گفت: از وی شنیدم که چنین و چنان می‌گفت: و تمام آنچه را که پیامبر خدا ج گفته بودند، برای آن‌ها گفت.

عروه بن مسعود([9]) برخاست و گفت: ای قوم! آیا شما [نسبت به من] به مانند پدر نیستید؟

گفتند: هستیم،

گفت: آیا من [نسبت به شما] به مانند فرزند شما نیستم؟

گفتند: هستی.

گفت: آیا مرا به چیزی متهم می‌کنید؟

گفتند: نه.

گفت: آیا خبر ندارید که اهل عکاظ را به کمک شما طلبیدم، و چون آن‌ها از همکاری با شما امتناع نمودند، همۀ اهل و اولاد و کسانی را که از من اطاعت نمودند، به کمک شما آوردم؟

گفتند: بلی خبر داریم.

گفت: این شخص برای شما پیشنهاد خوبی داده است، آن را قبول کنید، و اجازه بدهید که من به نزد وی بروم.

گفتند: برو!

عروه آمد و با پیامبر خدا ج شروع به سخن زدن نمود، پیامبر خدا ج سخنی را به مانند سخنی که برای (بُدَیْل) گفته بودند، برای او هم گفتند، عروه بعد از شنیدن آن سخنان گفت: ای محمد! فرض کن همۀ قوم خود را از بین بردی؟ آیا شنیده‌ای که کسی از مردم عرب پیش از تو، قوم خود را از بین برده باشد؟ و اگر شکل دیگر آن باشد، [یعنی: قریش بر تو غلبه کنند] به خداوند سوگند که من [در اطرافیان تو] اشخاصی را می‌بینم که از اقوام مختلف جمع شده‌اند، و سزاوار آنند که فرار نموده و تو را تنها بگذارند.

ابوبکرس برایش گفت: برو فرج لات را بچوش!([10]) مگر ممکن است که ما فرار کنیم و پیامبر خدا ج را تنها بگذاریم؟

عروه گفت: اینکه سخن می‌زند کیست؟

گفتند: ابوبکر است.

گفت: به ذاتی که جانم در دست او است اگر سبب نیکی که قبلا برایم کرده بودی و من مقابلش را به تو نداده‌ام نمی‌بود، جواب تو را می‌گفتم([11]).

و دوباره شروع به سخن زدن با پیغمبر خدا ج نمود، و هرباری که سخن می‌گفت، لحیۀ مبارک را می‌گرفت، [عادت عرب آن بود که اگر کسی در امر مهمی با شخص دیگری مفاهمه می‌کرد، جهت متوجه ساختن او ریشش را می‌گرفت] و مغیر بن شُعبهس با شمشیر و زره بالای سر پیامبر خدا ج ایستاده بود، و هرباری که عروه لحیۀ مبارک را می‌گرفت، مغیره با قبضۀ شمشیر به دست عروه زده و می‌گفت: دست خود را از لحیۀ پیامبر خدا ج دور کن.

عروه سرش را بالا کرد، و پرسید: این کیست؟

گفتند: مغیره بن شعبه است.

عروه گفت: ای فریب کار! آیا من متحمل خسائر فریب کاری‌ات نشده‌ام؟ و سبب این سخن آن بود که مغیره در زمان جاهلیت با مردمی سفر کرده بود، در راه آن‌ها را کشته و اموال آن‌ها را به غارت برده بود، و بعد از این کار آمده و مسلمان شد، و پیامبر خدا ج گفته بودند: «اسلامش را قبول داریم ولی به مالش کاری نداریم»([12]).

عروه زیر چشمی صحابۀ پیامبر خدا ج را مراقبت می‌کرد، خودش گفت که: به خداوند سوگند، نمی‌شد که پیامبر خدا ج آب دهان خود را بیندازند مگر آنکه به کف دست یکی از آن‌ها می‌افتاد، و آن را به سر و روی خود می‌مالید، و هنگامی که آن‌ها را به کاری امر می‌کرد، در اجرای امرش بر یکدیگر سبقت می‌جستند، و چون وضوء می‌ساخت، نزدیک بود که بر سر آب وضویش کشته شوند، و چون سخن می‌زد، آواز خود را در حضورش پایان و آهسته می‌کردند، و از تعظیم زیادی که به ایشان داشتند، به طرف‌شان به نظر کامل، نمی‌دیدند.

عروه نزد اقوامش برشگت و گفت: ای قوم! به خداوند سوگند که به عنوان نماینده نزد ملوک رفتم، [از آن جمله] نزد قیصر، کسری و نجاشی رفتم، و به خداوند سوگند که هرگز اطرافیان هیچ پادشاهی را ندیدم که او را به مانند آنکه صحابۀ محمد، محمد را احترام کنند، احترام کرده باشند، به خداوند سوگند، که آب دهنش را نمی‌انداخت، مگر آنکه به کف دست یکی از آن‌ها می‌افتاد، و آن را به رو و جسم خود می‌مالید، و چون آن‌ها را امر می‌کرد، در اجرای امرش بر یکدیگر سبقت می‌جستند، و چون وضوء می‌ساخت، بر سر آب وضویش نزدیک بود که یکدیگر خود را بکشند، و چون سخن می‌زد، آواز خود را در حضورش پایان و آهسته می‌کردند، و از احترامی که نسبت به وی داشتند، به طرفش به نظر کامل نمی‌دیدند، و او پیشنهاد خوبی برای شما داده است، و نظرم آن است که پیشنهادش را بپذیرید.

شخصی از بنی کنانه [به نام (حلیس) بن علقمۀ حارثی] گفت: اجازه بدهید که من نزدش بروم، گفتند: برو!

چون آن شخص از دور برای پیامبر خدا ج و صحابه ویش نمایان شد، پیامبر خداج فرمودند «این شخص فلانی است، و از قومی است که: برای شتر اهمیت خاصی قائل اند، شتران را به استقبالش ببرید»([13]).

شتران را بردند و از وی تلبیه گویان استقبال نمودند، آن شخص چون این منظر را دید گفت: سبحان الله! چنین اشخاصی نباید از رفتن به خانۀ خدا منع شوند.

و چون نزد یاران خود برگشت گفت: شترانی را دیدم که علامت گذاری شده بود، و قلاده بگردن داشتند، نظر من نیست که این‌ها از رفتن به خانۀ منع شوند.

شخص دیگری که به نام (مِکَرَز بن حفص) یاد می‌شد گفت: اجازه بدهید که من نزدش بروم، گفتند: برو! چون از دور برای آن‌ها نمایان شد، پیامبر خدا ج فرمودند: «این مِکَرَز است، و شخص فاجری است»، او آمد و با پیامبر خدا ج شروع به سخن زدن کرد.

در حالی که او با پیامبر خدا ج مشغول سخن زدن بود (سهیل بن عمرو) آمد، پیامبر خدا ج فرمودند: «کار شما آسان شد).

سهیل گفت: ورقی بدهید تا با شما معاهدۀ بنویسم، پیامبر خدا ج کاتب را طلب نموده و گفتند:

«بنویس: (بسم الله الرحمن الرحیم).

سهیل گفت: به خداوند قسم نمی‌دانم که: (رحمن) چیست؟ همانطوری که سابق می‌نوشتی، بنویس که: (بسمک اللهم) (یعنی: خدایا! به نام تو!].

مسلمانان گفتند: به جز (بسم الله الرحمن الرحیم) چیز دیگری نخواهیم نوشت، ولی پیامبر خدا ج برای کاتب فرمودند: «بنویس بسمک اللهم)».

بعد از آن گفتند: «این معاهدۀ محمد رسول الله است».

سهیل گفت: به خداوند سوگند اگر بدانیم که تو رسول خدا هستی، نه تو را از رفتن به خانه خدا منع می‌نمودیم و نه با تو جنگ می‌کردیم، بلکه باید نوشت که: محمد بن عبدالله.

پیامبر خدا ج فرمودند: «به خداوند سوگند که من پیامبر خدا هستم، ولو آنکه شما مرا تکذیب می‌کنید، «بنویس: محمد بن عبدالله».

پیامبر خدا ج برایش گفتند: «بر اینکه: ما را اجازه دهید تا به خانه طواف نمائیم».

سهیل گفت: به خداوند سوگند قوم عرب نباید بگویند که ما [این معاهده را] تحت فشار قبول کردیم، بلکه باید طواف شما به خانه در سال اینده صورت پذیرد، و همین طور نوشتند.

بعد از آن سهیل گفت: و اینکه اگر کسی از ما با تو آمد، ولو آنکه در دین تو باشد، باید او را برای ما مسترد نمایی.

مسلمانان گفتند: سبحان الله! شخصی که مسلمان باشد و به طرف ما بیاید، چگونه او را برای مشرکین پس بدهیم؟

هنوز در این گفتگو بودند که: (ابو جندل بن سهیل بن عمرو) در حالی که در غل و زنجیرش دست و پا می‌زد و از منطقۀ پایانی مکه آمده بود، خود را در بین مسلمانان انداخت.

سهیل گفت: یا محمد! اولین شرط مصالحه آن است که او را برایم باز دهی.

پیامبر خدا ج فرمودند: ما هنوز سند مصالحه را کامل نکرده‌ایم.

سهیل گفت: به خداوند سوگند است [که اگر او را مسترد ننمایی] ابدا در هیچ چیزی با تو مصالحه نخواهیم کرد.

 پیامبر خدا ج گفتند: «او را به من ببخش».

گفت: او را به تو نخواهم بخشید.

فرمودند: «نه خیر! چنین کن».

گفت: نمی‌کنم.

مِکرَز گفت: بلکه او را به تو بخشیدیم([14]).

ابوجندل گفت: ای مسلمانان! من مسلمان شده‌ام و نزد شما آمده‌ام، و باید برای مشرکنی برگردانده شوم؟ آیا نمی‌بینید که چه به سرم آمده است؟ و او در راه خدا خیلی تعذیب و شکنجه شده بود.

عمر بن خطابس می‌گوید: نزد پیامبر خدا ج آمدم و گفتم: آیا شما پیامبر بر حق خدا نیستید؟

فرمودند: «چرا نیستم، [هستم]».

گفتم: آیا ما بر حق و دشمنان ما بر باطل نیستند؟

گفتند: «چرا نه، [چنین است]».

گفتم: با وجود این چیزها چرا پستی را در دین خود قبول کنیم؟

فرمودند: «من پیامبر خدا هستم، در مقابل خدا عصیان نمی‌کنم([15])،

[یعنی: آنچه را که انجام می‌دهم موافق امر خدا است]، و او مرا نصرت خواهد داد».

گفتم: آیا شما برای ما نگفته بودید که به زودی به خانۀ کعبه می‌آئیم، و به آن طواف می‌کنیم، فرمودند: «چنین است، ولی مگر گفته بودم که: امسال به آنجا می‌رویم؟

گفت: گفتم: نه.

فرمودند:«حتما به خانۀ کعبه خواهی رفت و طواف خواهی کرد».

عمرس گفت: نزد ابوبکر آمدم و گفتم: آیا او پیامبر بر حق خدا نیست؟

گفت: چرا نه، هست.

گفتم: آیا ما بر حق و دشمن ما بر باطل نیست؟

گفت: چرا نه.

گفتم: پس چرا ذلت را در دین خود قبول نمائیم؟

گفت: ای مرد! او پیامبر خدا ج است، و نافرمانی خدا را نمی‌کند، و خدا او را نصرت خواهد داد، پس رکابش را محکم بگیر، به خداوند قسم که او بر حق است.

گفتم: مگر برای ما نمی‌گفت که به زودی به خانۀ کعبه رفته و به آن طواف می‌کنیم؟

گفت: بلی، ولی آیا به تو گفت که: امسال به خانه طواف می‌کنی؟

گفتم: نه.

گفت: تو حتما به خانه خواهی رفت و به آن طواف خواهی کرد([16]).

عمرس گفت: به سبب این موقفم بسیار کارها کردم([17]).

می‌گوید: چون پیامبر خدا ج از قضیۀ معاهدۀ صلح فارغ شدند، برای صحابه فرمودند که: «بر خیزید! شتران را بکشید و سرهای خود را بتراشید».

راوی می‌گوید: به خداوند سوگند که از مردم یک نفر هم برنخاست، تا اینکه این سخن را سه بار تکرار کردند([18]).

چون هیچ کسی از آن‌ها برنخاست نزد أم سلمه آمدند، و موقف صحابه را برایش گفتند، أم سلمهل گفت: یا نبی الله! آیا می‌خواهید که چنین کنند؟ پس خود شما بیرون شوید، و بدون آنکه با کسی از آن‌ها سخنی زده باشید، شتر خود را نحر کنید، و حلاق خود را بطبید و سر خود را بتراشید.

پیامبر خدا ج تا وقتی که آن کارها را انجام نداند، با کسی سخن نزدند، شتر خود را نحر کردند و حلاق خود را طلب نموده و سرخود را تراشیدند، چون صحابهش این عمل پیامبر خدا ج‌ را دیدند، شتران خود را کشتند، و سر یکدیگر خود را تراشیدند، و نزدیک بود که از غم و اندوه زیاد یکدیگر را به قتل برسانند([19]).

بعد از آن، زن‌های [ که در مکه] مسلمان شده بودند، نزد پیامبر خدا ج آمدند، و خداودند این آیۀ کریمه را نازل فرمود: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! اگر زن‌های مسلمان در حالی که هجرت کرده‌اند نزد شما آمدند، آن‌ها را امتحان و آزامایش نمائید» تا این قول خداوند که: «... زن‌ها کافر را در حبالۀ نکاح خود نگیرید».

[بعد از نزول این آیه] عمرس در همین دو زن از زن‌های خود را که در حال شر با آن‌ها ازدواج نمود بود [و هنوز مسلمان نشده بودند] طلاق داد، یکی از آن دو زن را معاویه بن ابی سفیان، و دیگری را صفوان بن أمیه به نکاح گرفت، بعد از آن پیامبر خداج به طرف مدینه برگشتند.

شخصی از قریش به نام (ابوبصیر) که مسلمان شده بود، نزد پیامبر خدا ج آمد، قریش دو نفر را به طلب او فرستاده و گفتند: به وعدۀ که بین ما و شما است وفا کنید، و پیامبر خدا ج ابو بصیرس را برای آن‌ها پس دادند.

نمایندگان قریش با او بر آمدند، چون به ذو الحلَیفه رسیدند، در آنجا منزل گزیدند، و خرماهایی را که با خود داشتند می‌خوردند، ابوبصیر برای یکی از آن‌ها گفت: سوگند به خدا فکر می‌کنم که شمشیر تو، شمشیر بسیار خوبی است، شخص دیگر آن شمشیر را از غلاف کشیده و گفت: بلی! شمشیر بسیار خوبی است، چندین بار او را تجربه کرده‌ام.

ابوبصیر گفت: بده که او را ببینم، آن شخص شمشیر را به او داد، ابوبصیر شمشیر را گرفت و آن شخص را آنقدر به شمشیر زد که جانش سرد شد [یعنی: مُرد]، نفر دومی فرار کرد، تا اینکه به مدینه آمد، و دوان دوان به مسجد آمد، چون نظر پیامبر خدا ج بر او افتاد فرمودند: «این شخص به واقعۀ و حشتناکی برخورد کرده است».

چون نزد پیامبر خدا ج رسید گفت: سوگند به خدا که رفیقم کشته شد، و من هم کشته می‌شوم، ابوبصیر دراین وقت آمد و گفت: یا رسول الله! به خدا سوگند که خداوند ذمۀ شما را خلاص کرد، [یعنی: شما به عهد خود وفا کردید]، و مرا برای آن‌ها پس دادید، ولی خداوند مرا از دست آن‌ها نجات داد.

پیامبر خدا ج فرمودند: «وای بر مادر این! عجب جنگ افروزی است اگر همراه و همکار داشته باشد»، چون ابوبصیر این سخن را شنید، فهمید که او را باز برای مشرکین تسلیم خواهند کرد، از این جهت از آنجا برآمد، و به کنار دریا رفت.

راوی می‌گوید: ابوجندل ابن سهیل هم [که قبلا مسلمان شده بود] از نزد مشرکین فرار کرد و به ابوبصیر پیوست، بعد از این واقعه کسی نبود که از مشرکین مسلمان شود، مگر آنکه به ابوبصیر می‌پیوست، تا اینکه گروهی را تشکیل دادند، و به خدا سوگند هیچگاه نمی‌شد که بشنوند قافلۀ از قریش بیرون شده و به طرف شام می‌رود، مگر آنکه پیش روی قافله را می‌گرفتند، افراد آن را می‌کشتند و مال آن را می‌بردند.

همان بود که قریش کسانی را نزد پیامبر خدا ج فرستادند، و او را به خدا و صلۀ رحم سوگند دادند که: کسی را نزد ابوبصیر و یارانش بفرستند، [و او را مانع از ضرر رساندن به قریش گردند] و اگر کسی از [قریش نزد مسلمانان] می‌آید در امان باشد.

و پیامبر خدا ج کسانی را نزد [ابوبصیر و همراهانش] فرستادند، و خداوند این آیات را نازل فرمود: «و آن خدایی است که در داخل مکه شما را بر آن‌ها پیروز کرد، و دست شما را از آن‌ها، و دست آن‌ها را از شما کوتاه کرد» تا این قول خداوند که «... آنگاه که کافران از دل به جاهلیت تعصب نشان دادند» و غرور آن‌ها این بود که به رسالت پیامبر خدا ج و به حقانیت (بسم الله الرحمن الرحیم) اقرار نکردند، و مانع رفتن مسلمانان به خانۀ کعبه گردیدند.

5- باب: مَا یَجُوزُ مِنَ الاشْتِرَاطِ وَالثَّنْیا فِی الإِقْرَارِ

باب [5]: شرط و استثنائی که در اقرار جائز است

1193- عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «إِنَّ لِلَّهِ تِسْعَةً وَتِسْعِینَ اسْمًا مِائَةً إِلَّا وَاحِدًا، مَنْ أَحْصَاهَا دَخَلَ الجَنَّةَ» [رواه البخاری: 2736].

1193- از ابوهریرهس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند:

«برای خداوند متعال نود و نُه نام است، صد نام یکی کم، کسی که آن‌ها را بشمارد و حفظ نماید، به بهشت می‌رود»([20]).

 


52- کِتَابُ الوَصَایَا



[1]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:

      1) شرط عبارت از چیزی است که عدم آن مستلزم عدم است، ولی وجود آن نه مستلزم عدم است و نه مستلزم وجود، مانند طهارت که شرط برای ادای نماز است، زیرا اگر طهارتی وجود نداشته باشد، نمازی وجود ندارد، ولی اگر طهارتی وجود داشته باشد، لازم نیست که حتما نمازی وجود داشته باشد، و یا نداشته باشد، به عبارت دیگر، شخصی که طهارت می‌کند، لازم نیست که حتما نماز بخواند، چنانجه لازم نیست که حتما نماز نخواند.

      2) در وفا کردن به شروطی که در عقد نکاح صورت می‌گیرد، بین علماء اختلاف است، امام احمد بن حنبل/ تمام شروطی را که در عقد نکاح صورت می‌گیرد، لازم می‌داند، مگر شرطی که مخالف با شریعت باشد، و عدۀ دیگری از علماء شروطی را لازم می‌دانند که علاوه از مخالف نبودن با شریعت، منافی با عقد نکاح نیز نباشد، و عدۀ دیگری چیز دیگری می‌گویند، و تفصیل بیشتر این مسئله را می‌توان در کتب فقه مطالعه نمود.

[2]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:

      1) با استناد بر این حدیث جمهور علماء می‌گویند: اگر غیر محصن زنا کرد، جزایش صد ضربه شلاق، و یک سال تبعید است.

      و امام ابوحنیفه، و ابراهیم نخعی، و محمد و ابویوسف، و زفر رحمهم الله می‌گویند: جزای زانی غیر محصن تنها صد ضربه شلاق است، و تبعید کردن یک سال، منوط به نظر امام است، اگر مصلحت را به تبعیدش می‌دید، او را تبعید کند، و اگر مصلحت را در تبعیدش نمی‌دید، می‌تواند از تبعیدش خودداری نماید، و دلیل‌شان حدیث دیگری است که پیامبر خدا ج در مورد کسی که کنیزش زنا کرده بود، فرمودند: «اگر زنا کرد او را شلاق بزنید، باز اگر زنا کرد او را شلاق بزنید، باز اگر زنا کرد او را شلاق بزنید، بعد از آن ولو آنکه به ریسمانی باشد، او را بفروشید».

      و در استنباط از این حدیث می‌گویند: طوری که معلوم است، عقوبت کنیز، نصف عقوبت زن آزاد است، اگر فرار دادن یکسال، جزئی ازعقوبت زنا برای غیر محصن می‌بود، باید در پهلوی شلاق زدن، فرار دادن را که ششم ماه می‌شد، نیز ذکر می‌کردند، و چون چنین چیزی را ذکر نکردند، معلوم می‌شود که فرار دادن، جزئی از عقوبت زنا نیست، بلکه متعلق به رأی و نظر امام است.

      2) حکمی که مخالف با شریعت باشد، باطل است، ولو آنکه (مدعی) و (مدعی علیه) بر آن موافقت داشته باشند.

      3) لازم نیست که خود امام در محضر رجم حاضر گردد.

      4) اینکه پیامبر خدا ج (أنیس) را مامور اجرای رجم ساختند نه شخص دیگری را، سببش این بود که أنیس ازقبیلۀ آن زن، یعنی (أسلمی) بود، و مردم قبائل، جز امر افراد قبیلۀ خود، امر شخص دیگری را قبول نمی‌کردند.

[3]- گویند: یهود شب آمدند و او را از بام خانه‌اش به پائین انداختند، و به اثر آن دست و پایش شکست، و یا از مفاصل جدا شد.

[4]- از احکام و مسائل به این حدیث آنکه:

      1) پیامبر خدا ج یهود را نسبت به جان آن‌ها امان داده بودن، و حقی بر زمین خیبر نداشتند، و زمین‌ها را در مقابل نسبت معینی از میوه، برای آن‌ها به اجاره داده بودند، از این جهت وقتی که عمرس آن‌ها را خارج ساخت، بعضی چیزها را عوض میوۀ آن‌ها برای آن‌ها پرداخت، و از زمین چیزی برای آن‌ها نداد.

      2) عداوت می‌تواند قرینۀ بر مطالبه بر جنایت باشد، و این در صورتی است که قرینۀ دیگری که خلاف آن را ثابت کند، وجود نداشته باشد.

      3) اگر کشتمند مرتکب جنایتی گردید، صاحب زمین می‌تواند در اثنای عملش او را از کار برطرف سازد، و مزد عملی را که تا آنوقت انجام داده است، برای بپردازد، و عدۀ د یگری می‌گویند: تا وقتی که کارش به انجام نرسیده است، صاحب زمین او را برطرف ساخته نمی‌تواند.

      4) اقوال و افعال پیامبر خدا ج حمل بر حقیقت می‌گردد، مگر آنکه دلیلی برای مجاز بودن آن وجود داشته باشد.

[5]- بیرون شدن پیامبر خدا ج از مدینۀ منوره در واقعۀ حدیبیه در روز دوشنبه اول ماه ذی القعدۀ سال ششم هجری بود، و نمیله بن عبدالله لیثی را امیر مدینه مقرر نموده بودند.

[6]- یعنی: هر پیشنهادی از کفار قریش که سبب جلوگیری از قتل و قتال در حرم گردد، از آن‌ها قبول می‌کنم.

[7]- مقصود از ذکر این دو نفر: دو قوم است، زیرا نسب اکثر قریش به این دو نفر می‌رسد.

[8]- شکی نیست که پیامبر خدا ج بر حقانیت دین خود، و بر پیروز حق بر باطل یقین کامل داشتند، و اینکه این سخن را به شکل احتمال و تردد مطرح نمودند، سببش تنازل با خصم، و بیان مسئله از طریق فرضی است، و نظیر آن این قول خداوند متعال است که می‌فرماید: ﴿لَوۡ کَانَ فِیهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا ٱللَّهُ لَفَسَدَتَا، ویقین است که جز خدای یگانه، خدای دیگری وجود ندارد.

[9]- وی عروه بن مسعود ثقفی است، چون نزد پیامبر خدا ج آمد مسلمان شد، و بعد از آنکه نزد قوم خود برگشت، آن‌ها را به اسلام دعوت نمود، و آن‌ها او را کشتند.

[10]- این سخن را ابوبکرس بر اساس غیر اسلامی گفت، زیرا عروه مسلمانان را به فرار نمودن و تنها گذاشتن پیامبر خدا ج نسبت داده بود، ورنه از طبیعت ابوبکرس بر زبان آوردن چنین الفاظی نبود.

[11]- گویند: نیکی را که ابوبکرس برای عروه کرده بود این بود که بر عروه قرضی لازم گردیده بود، و ابوبکرس با وی همکاری نموده، و ده شتر برایش بخشش داده بود.

[12]- یعنی مالی را که آورده است، قبول نداریم، زیرا آن مال را از راه خیانت به دست آورده بود.

[13]- حلیس مذکور از قومی بود کع تجاوز بر شترانی را که به طرف خانۀ خدا روان بودند، روا نمی‌دانستن، و مانع قاصدین خانۀ خدا نمی‌شدند.

[14]- ولی چون مکرز مسؤولیتی در عقد صلح و امضای آن نداشت، به سخنش اعبتاری داده نشد، و همان بود که ابوجندل را برای مشرکین پس دادند.

[15]- یعنی: آنچه را که انجام می‌دهم، بر اساس امر و وحی خدا انجام می‌دهم.

[16]- در اینجا باید جدا متوجه بود که جواب‌ها ابوبکر صدیق به سؤال‌های عمر عین جوابی‌هایی است که پیامبر خدا ج به سؤال‌های عمر دادند، و سبب آن تاثیر پذیری ابوبکرس از توجیهات نبوی و از راه و روش پیامبر خدا ج بوده است.

[17]- یعنی: خیرات‌ها دادم، نمازها خواندم و غلام‌ها آزاد کردم، و اقدی از حدیث ابن عباسب روایت می‌کند که عمرس گفت: از خوف سخنانی که آن روز با پیامبر خدا ج رد و بدل نمودم، تا حالا صدقۀ نفلی می‌دهم، روزۀ نفلی می‌گیرم، نماز نفلی می‌خوانم، و غلام آزاد می‌کنم.

[18]- گویند: بر نخاستن آن‌ها به قصد مخالفت به امر پیامبر خدا ج نبود، بلکه سببش آن بود که می‌گفتند شاید از طرف خداوند گشایشی رخ داده و بتوانند به کعبه رفته و طواف نمایند، و یا فکر کردند که امر پیامبر خدا ج امر جدی نیست، از این جهت وقتی که امر پیامبر خدا ج را جدی یافتند، و دیدند که خودشان به این کار اقدام ورزیده‌اند، آن‌ها نیز بر خلاف نظر و خواهش خود، به متابعت از پیامبر خدا ج امر ایشان را اجزاء نمودند، ولی سیاق حدیث دلالت بر این دارد که آن‌ها چون از نتائج بارز این صلح اطلاعی نداشتند، از این جهت با امضای چنین صلحی موافقت نکردند، زیرا آن صلح را تنازلی از مسلمانان برای کفار قریش می‌پنداشتند، و چون این احساسات آن‌ها بر اساس قوت ایمان و محبت اسلام و مسلمین بود، از این جهت بر صحابهش از این موقف گیری آن‌ها چیزی نیست.

[19]- قابل توجه است که با وجود اشخاصی چون ابوبکر و عمر و علی و امثالهم، پیامبر خدا ج آن‌ها را گذاشته و در این مسئله بسیار حساس، از (ام سلمه) مشورت خواستند، و نظری را که ام سلمهل ارائه نمود، مقرون به صواب بود و نتیجۀ شایانی داد، و این می‌رساند که شایستگی زنان شایسته را اسلام مد نظر دارد.

[20]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:

      1) مراد از اینکه کسی نام‌های خدا را بشمارد، این است که: آن نام‌ها را بداند و خداوند را متصف به همۀ آن نام‌ها بشناسد، و به مقتضای آن‌ها عمل نماید.

      2) قید نود و نه نام به این معنی نیست که: برای خداوند متعال نام‌های دیگری غیر از این نام‌های نود و نه گانه نیست، بلکه برای خداوند متعال نام‌هائی است که جز ذات خداوند متعال، هیچکس دیگری آن را نمی‌داند، در حدیث عائشهل آمده است که پیامبر خدا ج در دعای خود می‌گفتند: «الهی! به تمام نام‌های تو، از تو مسئلت می‌نمایم، آنچه را که از آن نام‌ها می‌دانیم، و آنچه را که نمی‌دانیم».

      3) نام‌های خداوند متعال توفیقی است، و نمی‌شود که به اساس قیاس و یا عقل اسمی را به خداوند نسبت داد، که خداوند آن اسم را برای خود نسبت نداده است، مانند اینکه بگوئیم: تواضع صفت نیکی است، پس نباید خداند از این صفت مبرا باشد، و یا فهمیدن، صفت کمال است، و خداوند به این صفت از دیگران مسناب‌تر است، و به این اساس حکم کنیم که تواضع و فهم نیز از صفات خداوند متعال است، و همچنین هر صفت دیگری که خداوند متعال آن را برای خود نسبت نداده است، نباید او تعالی را به آن نسبت داد.

      4) در صورتی که نسبت دادن نام دیگری غیر ازنام‌های که خداوند خود را به آن جائز نیست، تسمیۀ خداوند متعال به نام‌ها که دلالت بر معانی غیر شرعی دارد، به طور اولی جائز نیست، مثلا: روا نیست که از خداوند متعال و یا از صفتی از صفات او – به هر قصد و نیتی که باشد – به شراب، و یا چشم و زلف یار، و یا از خانۀ خدا به میکده، و یا از قرب خدا به مستی، و امثال این چیزها یاد کنیم.

      5) چون ترجمۀ قرآن کریم، و احادیث نبوی به اتفاق علماء به زبان‌های دیگر جواز دارد، و نصوص قرآن کریم و سنت نبوی شریف محتوی (اسماء الله) می‌باشند، بنابراین ترجمۀ آن نام‌ها به لغتی که قرآن کریم و سنت نبوی به آن لغت ترجمه می‌شود، جواز دارد، والله تعالی أعلم بالصواب.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد