1- باب: غَزْوَةِ العُشَیْرَةِ
۱۵۹۹- عَنْ زَیْدِ بْنِ أَرْقَمَ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قِیلَ لَهُ: کَمْ غَزَا النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ غَزْوَةٍ؟ قَالَ: تِسْعَ عَشْرَةَ قِیلَ: کَمْ غَزَوْتَ أَنْتَ مَعَهُ قَالَ: سَبْعَ عَشْرَةَ، قُلْتُ: فَأَیُّهُمْ کَانَتْ أَوَّلَ قَالَ: العُسَیْرَةُ أَوِ العُشَیْرُ فَذَکَرْتُ لِقَتَادَةَ فَقَالَ: العُشَیْرُ» [رواه البخاری: 3949].
1599- از زید بن ارقمس روایت است که کسی از وی پرسید: پیامبر خدا ج در چند غزوۀ اشتراک نمودند؟
گفت: در نوزده غزوه.
پرسید: تو در چند غزوۀ با ایشان بودی؟
گفت: در هفده غزوه.
پرسید: اولین غزوۀ کدام غزوۀ بود؟
گفت: غزوۀ عُشَیْرَ، یا عُسَیْرَه([1]).
2- باب: قَوْلِ الله تَعَالَى: ﴿إِذۡ تَسۡتَغِیثُونَ رَبَّکُمۡ﴾...إِلَى قَوْلِهِ:﴿شَدِیدُ ٱلۡعِقَابِ١٣﴾
باب [2]: این قول خداوند که: ﴿آن وقتی که از پروردگار خود استغاثه میکردید...﴾
1600- عَنْ عَبْدَألله بْنَ مَسْعُودٍ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: شَهِدْتُ مِنَ المِقْدَادِ بْنِ الأَسْوَدِ مَشْهَدًا، لَأَنْ أَکُونَ صَاحِبَهُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا عُدِلَ بِهِ، أَتَى النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ یَدْعُو عَلَى المُشْرِکِینَ، فَقَالَ: لاَ نَقُولُ کَمَا قَالَ قَوْمُ مُوسَى: اذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّکَ فَقَاتِلاَ، وَلَکِنَّا نُقَاتِلُ عَنْ یَمِینِکَ، وَعَنْ شِمَالِکَ، وَبَیْنَ یَدَیْکَ وَخَلْفَکَ فَرَأَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَشْرَقَ وَجْهُهُ وَسَرَّه» [رواه البخاری: 3952].
1600- از عبدالله بن مسعودس روایت است که گفت: موقعی را از مقداد بن اسودس دیدم که اگر در این موقف با اومی بودم در نزدم هیچ چیزی در دنیا با آن برابری نمیکرد.
درحالی که پیامبر خدا ج بر مشرکین نفرین میکردند، نزدشان آمد و گفت: ما هیچگاه مثل قوم موسی برای شما نخواهیم گفت که ﴿تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید﴾، بلکه در راست و چپ و در پیش رو و پشت سر شما خواهیم جنگید، در این وقت دیدم که چهرۀ پیامبر خدا ج شگفته شد و خوشحال شدند([2]).
3- باب: عِدَّة أَصْحَابِ بَدْرٍ
1601- عَنِ البَرَاءَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، یَقُولُ: حَدَّثَنِی أَصْحَابُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِمَّنْ شَهِدَ بَدْرًا: أَنَّهُمْ کَانُوا عِدَّةَ أَصْحَابِ طَالُوتَ، الَّذِینَ جَازُوا مَعَهُ النَّهَرَ، بِضْعَةَ عَشَرَ وَثَلاَثَ مِائَةٍ قَالَ البَرَاءُ: لاَ وَاللَّهِ مَا جَاوَزَ مَعَهُ النَّهَرَ إِلَّا مُؤْمِنٌ» [رواه البخاری: 3975].
1601- از براءس روایت است که گفت: کسانی که از اصحاب محمد ج به جنگ بدر اشتراک کرده بودند برایم گفتند: عدد کسانی که در جنگ بدر اشتراک نموده بودند به عدد کسانی بود که با طالوت از نهر عبور نموده بودند، یعنی: سه صدو ده نفر و اندی بودند.
براءس گفت: سوگند به خداوند که چنین نیست، با طالوت به جز از مؤمن کس دیگری از نهر عبور نکرده بود([3]).
4- باب: قَتْلِ أَبِی جَهْلٍ
1602- عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: مَنْ یَنْظُرُ مَا صَنَعَ أَبُو جَهْلٍ . فَانْطَلَقَ ابْنُ مَسْعُودٍ فَوَجَدَهُ قَدْ ضَرَبَهُ ابْنَا عَفْرَاءَ حَتَّى بَرَدَ، قَالَ: أَأَنْتَ، أَبُو جَهْلٍ؟ قَالَ: فَأَخَذَ بِلِحْیَتِهِ، قَالَ: وَهَلْ فَوْقَ رَجُلٍ قَتَلْتُمُوهُ، أَوْ رَجُلٍ قَتَلَهُ قَوْمُهُ» [رواه البخاری: 3962].
1602- از انسس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند: «کسی هست که ببیند بر سر ابوجهل چه آمده است»؟
ابن مسعودس رفت و دید که پسران عفْراء او را از پا در آوردهاند. [ابن مسعود] برایش گفت: ابوجهل تویی؟ وریش ابوجهل را گرفت.
ابوجهل شخصی را کشتهاید؟ و یا گفت: بیش از این است که شخصی را قومش کشتهاند([4])؟
1603- عَنْ أَبِی طَلْحَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: إِنَّ نَبِیَّ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَمَرَ یَوْمَ بَدْرٍ بِأَرْبَعَةٍ وَعِشْرِینَ رَجُلًا مِنْ صَنَادِیدِ قُرَیْشٍ، فَقُذِفُوا فِی طَوِیٍّ مِنْ أَطْوَاءِ بَدْرٍ خَبِیثٍ مُخْبِثٍ، وَکَانَ إِذَا ظَهَرَ عَلَى قَوْمٍ أَقَامَ بِالعَرْصَةِ ثَلاَثَ لَیَالٍ، فَلَمَّا کَانَ بِبَدْرٍ الیَوْمَ الثَّالِثَ أَمَرَ بِرَاحِلَتِهِ فَشُدَّ عَلَیْهَا رَحْلُهَا، ثُمَّ مَشَى وَاتَّبَعَهُ أَصْحَابُهُ، وَقَالُوا: مَا نُرَى یَنْطَلِقُ إِلَّا لِبَعْضِ حَاجَتِهِ، حَتَّى قَامَ عَلَى شَفَةِ الرَّکِیِّ، فَجَعَلَ یُنَادِیهِمْ بِأَسْمَائِهِمْ وَأَسْمَاءِ آبَائِهِمْ: یَا فُلاَنُ بْنَ فُلاَنٍ، وَیَا فُلاَنُ بْنَ فُلاَنٍ، أَیَسُرُّکُمْ أَنَّکُمْ أَطَعْتُمُ اللَّهَ وَرَسُولَهُ، فَإِنَّا قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا، فَهَلْ وَجَدْتُمْ مَا وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقًّا قَالَ: فَقَالَ عُمَرُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا تُکَلِّمُ مِنْ أَجْسَادٍ لاَ أَرْوَاحَ لَهَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: وَالَّذِی نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ، مَا أَنْتُمْ بِأَسْمَعَ لِمَا أَقُولُ مِنْهُمْ» [رواه البخاری: 3976].
1603- از ابوطلحهس روایت است که گفت: در روز جنگ بدر پیامبر خدا ج امر کردند تا بیست وچهار نفر از بزرگان قریش در گودالی از گودالهای بدر که متعفن بود انداخته شوند، و همان بود که - در آن گودال – انداخته شدند، و روش پیامبر خدا ج آن بود که چون بر مردمی غالب میشدند، سه روز در میدان جنگ باقی میماندند.
چون روز سوم شد، امر کردند که شتر ایشان آماده گردد، شتر آماده شد، بعد از آن به طرفی به راه افتادند، و صحابه هم به دنبالشان رفتند، و گفتند که ما فکر میکردیم که جز انجام دادن حاجت خود نمیروند، ولی رفتند تا آنکه به کنار گودالی [که اشراف قریش در آن انداخته شده بودند] ایستادند، هر کدام از آنها را به نامش و نام پدرش صدا زده و میگفتند:
«ای فلان بن فلان، و ای فلان بن فلان! آیا خوش نمیشدید که اگر از خدا و رسولش پیروی میکردید؟ آنچه را که خداوند برای ما وعد داده بود برای ما رسید، و آیا آنچه را که برای شما وعده کرده بود برای شما رسید»؟
راوی گفت که عمرس [برای پیامبر خدا ج ] گفت: سخن زدن شما با اجساد بی روح چه فایده دارد؟
پیامبر خدا ج فرمودند: «قسم به ذاتی که جان محمد در دست او است، [بلا کیف]، چیزی را که میگویم شما از آنها بهتر نمیشنوید»([5]).
5- باب: شُهُودِ المَلاَئِکَةِ بَدْراً
باب [5]: اشتراک ملائکه درجنگ بدر
1604- عَنْ رِفَاعَةَ بْنِ رَافِعٍ الزُّرَقِیِّ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ وَکَانَ مِمّنْ شَهِدَ بَدْرًا قَالَ: جَاءَ جِبْرِیلُ إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ: مَا تَعُدُّونَ أَهْلَ بَدْرٍ فِیکُمْ، قَالَ: مِنْ أَفْضَلِ المُسْلِمِینَ أَوْ کَلِمَةً نَحْوَهَا، قَالَ: وَکَذَلِکَ مَنْ شَهِدَ بَدْرًا مِنَ المَلاَئِکَةِ» [رواه البخاری: 3992].
1604- از رِفاعه بن رافع زُرَقیس که خودش در جنگ بدر اشتراک نموده بود روایت است که گفت: جبرئیل÷ نزد پیامبر خدا ج آمد و گفت: شما اهل بدر را در بین خود چگونه میبینید؟
فرمودند: «از بهترین مسلمانان» - با عبارت دیگری مثل آن- جبرئیل÷ گفت: کسانی که از ملائکه در جنگ بدر اشتراک نمودهاند در بین ملائکه نیز همین گونه هستند([6]).
1605- عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ یَوْمَ بَدْرٍ: هَذَا جِبْرِیلُ، آخِذٌ بِرَأْسِ فَرَسِهِ، عَلَیْهِ أَدَاةُ الحَرْبِ » [رواه البخاری: 3995].
1605- از ابن عباسب روایت است که پیامبر خدا ج در روز جنگ بدر فرمودند: «اینک جبرئیل مسلح، و لجام اسپش را به دست گرفته است»([7]).
6 - «باب»
1606- عَنْ الزُّبَیْرُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: لَقِیتُ یَوْمَ بَدْرٍ عُبَیْدَةَ بْنَ سَعِیدِ بْنِ العَاصِ، وَهُوَ مُدَجَّجٌ، لاَ یُرَى مِنْهُ إِلَّا عَیْنَاهُ، وَهُوَ یُکْنَى أَبُو ذَاتِ الکَرِشِ، فَقَالَ: أَنَا أَبُو ذَاتِ الکَرِشِ، فَحَمَلْتُ عَلَیْهِ بِالعَنَزَةِ فَطَعَنْتُهُ فِی عَیْنِهِ فَمَاتَ، قَالَ هِشَامٌ: - فَأُخْبِرْتُ: أَنَّ الزُّبَیْرَ قَالَ: - لَقَدْ وَضَعْتُ رِجْلِی عَلَیْهِ، ثُمَّ تَمَطَّأْتُ، فَکَانَ الجَهْدَ أَنْ نَزَعْتُهَا وَقَدِ انْثَنَى طَرَفَاهَا، قَالَ عُرْوَةُ: فَسَأَلَهُ إِیَّاهَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأَعْطَاهُ، فَلَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَخَذَهَا ثُمَّ طَلَبَهَا أَبُو بَکْرٍ فَأَعْطَاهُ، فَلَمَّا قُبِضَ أَبُو بَکْرٍ، سَأَلَهَا إِیَّاهُ عُمَرُ فَأَعْطَاهُ إِیَّاهَا، فَلَمَّا قُبِضَ عُمَرُ أَخَذَهَا، ثُمَّ طَلَبَهَا عُثْمَانُ مِنْهُ فَأَعْطَاهُ إِیَّاهَا، فَلَمَّا قُتِلَ عُثْمَانُ وَقَعَتْ عِنْدَ آلِ عَلِیٍّ، فَطَلَبَهَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الزُّبَیْرِ، فَکَانَتْ عِنْدَهُ حَتَّى قُتِلَ» [رواه البخاری: 3998].
1606- از زبیرس روایت است که گفت: روز جنگ بدر، با عبیده بن سعید بن عاص ملاقی شدم، و او آن چنان مسلح بود که به جز دو چشمش چیز دیگری از جسمش دیده نمیشد، و کنیت او (ابو ذات الکَرِش) بود([8])، او گفت: ابو ذات الکرش [که شنیدهاید] من هستم.
بر او حمله کردم و نیزهام را در چشمش فرو بردم، و او مُرد پایم را بر بالایش گذاشتم و به قوت نیزهام را از چشمش بیرون آوردم، دیدم که دو گوشۀ نیزهام کج شده است.
پیامبر خدا ج از وی خواستند تا آن نیزه را [به طور عاریت] به ایشان بدهد، و او آن نیزه را برای ایشان داد، و چون پیامبر خدا ج وفات نمودند، دوباره آن را پس گرفت.
بعد از آن ابوبکرس آن را از وی طلبید، و او آن نیزه را برای [ابوبکرس] داد، و چون ابوبکرس وفات نمود، عمرس آن نیزه را از وی طلبید، و او آن را برای وی داد، و چون عمرس وفات نمود، آن را پس گرفت، و باز عثمانس آن را از وی طلبید و آن را برای وی داد.
چون عثمان وفات نمود، آن نیزه در دست اولاد علیل باقی ماند، عبدالله بن زبیرس [در هنگام خلافت خود] آن را طلبید، و تا وقتی که کشته شد، در نزد او بود([9]).
1607- عَنِ الرُّبَیِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذٍ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا قَالَتْ: دَخَلَ عَلَیَّ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ غَدَاةَ بُنِیَ عَلَیَّ، فَجَلَسَ عَلَى فِرَاشِی کَمَجْلِسِکَ مِنِّی، وَجُوَیْرِیَاتٌ یَضْرِبْنَ بِالدُّفِّ، یَنْدُبْنَ مَنْ قُتِلَ مِنْ آبَائِهِنَّ یَوْمَ بَدْرٍ، حَتَّى قَالَتْ جَارِیَةٌ: وَفِینَا نَبِیٌّ یَعْلَمُ مَا فِی غَدٍ. فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: لاَ تَقُولِی هَکَذَا وَقُولِی مَا کُنْتِ تَقُولِین » [رواه البخاری: 4001].
1607- از رُبَیَّع دختر مُعَوَّذب روایت است که [برای خالد بن ذکوان] گفت: صبح روز عروسیام پیامبر خدا ج نزدم آمدند، و دخترکانی دیره میزدند و او صاف پدرانم را که روز بدر کشته شده بودند یاد میکردند، تا اینکه یکی از آنها گفت: و در بین ما پیامبری است که وقائع فردا را میداند.
پیامبر خدا ج برایش گفتند: «چنین مگو! بلکه به همان چیزهای دیگری که میگفتی ادامه بده»([10]).
1608- عَنْ أَبِی طَلْحَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، وَکَانَ قَدْ شَهِدَ بَدْرًا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَنَّهُ قَالَ: لاَ تَدْخُلُ المَلاَئِکَةُ بَیْتًا فِیهِ کَلْبٌ وَلاَ صُورَة» [رواه البخاری: 4002].
1608- از ابوطلحهس که با پیامبر خدا ج درجنگ بدر اشتراک نموده بود، روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند: «ملائکه در خانۀ که سگ و تصویر باشد، داخل نمیشوند»([11]).
1609- عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنَ عُمَرَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ تَأَیَّمَتْ حَفْصَةُ بِنْتُ عُمَرَ مِنْ خُنَیْسِ بْنِ حُذَافَةَ السَّهْمِیِّ، وَکَانَ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَدْ شَهِدَ بَدْرًا، تُوُفِّیَ بِالْمَدِینَةِ، قَالَ عُمَرُ: فَلَقِیتُ عُثْمَانَ بْنَ عَفَّانَ، فَعَرَضْتُ عَلَیْهِ حَفْصَةَ، فَقُلْتُ: إِنْ شِئْتَ أَنْکَحْتُکَ حَفْصَةَ بِنْتَ عُمَرَ، قَالَ: سَأَنْظُرُ فِی أَمْرِی، فَلَبِثْتُ لَیَالِیَ، فَقَالَ: قَدْ بَدَا لِی أَنْ لاَ أَتَزَوَّجَ یَوْمِی هَذَا، قَالَ عُمَرُ: فَلَقِیتُ أَبَا بَکْرٍ، فَقُلْتُ: إِنْ شِئْتَ أَنْکَحْتُکَ حَفْصَةَ بِنْتَ عُمَرَ، فَصَمَتَ أَبُو بَکْرٍ فَلَمْ یَرْجِعْ إِلَیَّ شَیْئًا، فَکُنْتُ عَلَیْهِ أَوْجَدَ مِنِّی عَلَى عُثْمَانَ، فَلَبِثْتُ لَیَالِیَ ثُمَّ خَطَبَهَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأَنْکَحْتُهَا إِیَّاهُ فَلَقِیَنِی أَبُو بَکْرٍ فَقَالَ: لَعَلَّکَ وَجَدْتَ عَلَیَّ حِینَ عَرَضْتَ عَلَیَّ حَفْصَةَ فَلَمْ أَرْجِعْ إِلَیْکَ؟ قُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: فَإِنَّهُ لَمْ یَمْنَعْنِی أَنْ أَرْجِعَ إِلَیْکَ فِیمَا عَرَضْتَ، إِلَّا أَنِّی قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَدْ ذَکَرَهَا، فَلَمْ أَکُنْ لِأُفْشِیَ سِرَّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلَوْ تَرَکَهَا لَقَبِلْتُهَا» [رواه البخاری: 4005].
1609- از عبدالله بن عمرب روایت است که گفت: خنیس بن حذافه سهمیس که یکی از صحابۀ پیامبر خدا ج بود، و در جنگ بدر اشتراک نموده بود، در مدینه وفات یافت، همسرش حفصه که دختر عمرس بود از وی بیوه ماند. عمرس گفت که نزد عثمانس رفتم و حفصه را برایش پیشنهاد کردم [که به نکاح بگیرد]، گفت: در موضوع فکر میکنم، بعد از چند شبی که انتظار کشیدم، گفت: ترجیح دادم که در این وقتها ازدواج نکنم.
عمرس گفت: با ابوبکرس ملاقی شدم و گفتم: اگر خواسته باشی دخترم حفصه را برای تو به نکاح میدهم، او هم سکوت کرد و در جوابم چیزی نگفت، و بر او نسبت به عثمانس بیشتر قهرم آمد([12]).
چند شبی گذشت که پیامبر خدا ج او را از من خواستگاری نمودند، و او را برایشان به نکاح دادم.
ابوبکرس مرا دید و گفت: شاید هنگامی که حفصهل را برای من پیشنهاد کردی و من برایت چیزی نگفتم، از من آزرده شده بودی؟
گفتم: بلی.
گفت: مانع جواب دادنم برای تو این بود که از تمایل پیامبر خدا ج نسبت به حفصهل خبر داشتم، از این جهت نخواستم که راز پیامبر خدا ج را افشاء سازم، و اگر ایشان او را ترک میکردند، من او را قبول میکردم([13]).
1610- عَنْ أَبِی مَسْعُودٍ البَدْرِیِّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: الآیَتَانِ مِنْ آخِرِ سُورَةِ البَقَرَةِ، مَنْ قَرَأَهُمَا فِی لَیْلَةٍ کَفَتَاه» [رواه البخاری: 4008].
1610- از ابو مسعود بدریس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند: «اگر کسی دوآیت آخر سورۀ (بقره) را در شب تلاوت نماید، برایش کافی است»([14]).
1611- عَنِ المِقْدَادَ بْنَ عَمْرٍو الکِنْدِیَّ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ حَلِیفِ ِبَنِی زُهْرَةَ، وَکَانَ مِمَّنْ شَهِدَ بَدْرًا قَالَ قُلْتُ لِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَرَأَیْتَ إِنْ لَقِیتُ رَجُلًا مِنَ الکُفَّارِ فَاقْتَتَلْنَا، فَضَرَبَ إِحْدَى یَدَیَّ بِالسَّیْفِ فَقَطَعَهَا، ثُمَّ لاَذَ مِنِّی بِشَجَرَةٍ، فَقَالَ: أَسْلَمْتُ لِلَّهِ،َ أَقْتُلُهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ بَعْدَ أَنْ قَالَهَا؟.
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: لاَ تَقْتُلْهُ قَلْت : یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّهُ قَطَعَ إِحْدَى یَدَیَّ، ثُمَّ قَالَ ذَلِکَ بَعْدَ مَا قَطَعَهَا؟ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: لاَ تَقْتُلْهُ، فَإِنْ قَتَلْتَهُ فَإِنَّهُ بِمَنْزِلَتِکَ قَبْلَ أَنْ تَقْتُلَهُ، وَإِنَّکَ بِمَنْزِلَتِهِ قَبْلَ أَنْ یَقُولَ کَلِمَتَهُ الَّتِی قالَ» [رواه البخاری: 4019].
1611- از مقداد بن عمرو کندیس([15]) که هم پیمان بنی زهره، و از کسانی است که به جنگ بدر اشتراک نموده بود، روایت است که گفت: برای پیامبر خدا ج گفتم: اگر با شخصی از کفار ملاقی شدم، و با هم به جنگ پرداختیم، و وی با شمشیر زد و یکی از دستهایم راقطع کرد، و بعد از آن از نزدم گریخت و به درختی پناه ببرد، [اگر بعد از مسلط شدنم بر وی] بگوید که به جهت خدا مسلمان شدهام، یا رسول الله! آیا روا است که بعد از این گفتهاش او را به قتل برسانم؟
پیامبر خدا ج فرمودند: «او را به قتل مرسان» گفتم: یا رسول الله! او یکی از دو دستم را قطع کرده است، و این کلمه را بعد از قطع کردن دستم گفته است.
پیامبر خدا ج فرمودند: «او را به قتل مرسان، اگر او را به قتل برسانی، او به مانند تو است پیش از آنکه او را به قتل برسانی، و تو بمانند او هستی پیش از آنکه او آن کلمه را گفته باشد»([16]).
1612- عَنْ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، قَالَ: فِی أُسَارَى بَدْرٍ: لَوْ کَانَ المُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ حَیًّا، ثُمَّ کَلَّمَنِی فِی هَؤُلاَءِ النَّتْنَى، لَتَرَکْتُهُمْ لَه» [رواه البخاری: 4024].
1612- از جُبَیْر بن مُطْعِمس روایت است که پیامبر خدا ج در مورد اسیران بدر فرمودند: «اگر مُطْعِم بن عَدِى زنده میبود و دربارۀ این خبیثها در نزدم شفاعت میکرد، شفاعت او را قبول میکردم و اینها را آزاد میساختم»([17]).
7- باب: حَدِیثُ بَنِی النَّضِیرِ وغَدْرِهم بِرَسُولِ الله ج
باب [7]: قصۀ بنی النضیر و خیانت آنها به پیامبر خدا ج
1613- عَنِ ابْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: حَارَبَتِ النَّضِیرُ، وَقُرَیْظَةُ، فَأَجْلَى بَنِی النَّضِیرِ، وَأَقَرَّ قُرَیْظَةَ وَمَنَّ عَلَیْهِمْ، حَتَّى حَارَبَتْ قُرَیْظَةُ، فَقَتَلَ رِجَالَهُمْ، وَقَسَمَ نِسَاءَهُمْ وَأَوْلاَدَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بَیْنَ المُسْلِمِینَ، إِلَّا بَعْضَهُمْ لَحِقُوا بِالنَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَآمَنَهُمْ وَأَسْلَمُوا، وَأَجْلَى یَهُودَ المَدِینَةِ کُلَّهُمْ: بَنِی قَیْنُقَاعٍ، وَهُمْ رَهْطُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سَلَامٍ، وَیَهُودَ بَنِی حَارِثَةَ، وَکُلَّ یَهُودِ المَدِینَةِ» [رواه البخاری: 4028].
1613- از ابن عمرب روایت است که گفت: قبیلۀ (بنی نضیر) و (بنی قریظه) [با مسلمانان] به جنگ بر خاستند، [پیامبر خدا ج] بنی النضیر را از منطقه کوچ دادند، و بر بنی قریظه منت نهاده و آنها را به حال خودشان وا گذاشتند.
تا اینکه بنی قریظه هم به جنگ پر داختند، و همان بود که مردان آنها را کشتند، و زنها و اطفال و اموال آنها را بین مسلمانان تقسیم نمودند([18])، مگر عدهای که نزد پیامبر خدا ج آمدند و آنها را امان دادند، و آنها مسلمان شدند.
و بقیۀ یهود مدینه را که عبارت از بنی قینقاع که از وابستگان عبدالله بن سلام بودند، و یهود بنی حارثه و دیگر یهودان را از مدینه خارج ساختند.
1614- «وعَنْهُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: حَرَّقَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَخْلَ بَنِی النَّضِیرِ وَقَطَعَ، وَهِیَ البُوَیْرَةُ فَنَزَلَتْ: مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِینَةٍ أَوْ تَرَکْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّه» [رواه البخاری: 4031].
1614- و از ابن عمرب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج نخلستانهای بنی نضیر را آتش زدند و قطع کردند، و این همان نخلستانهای منطقۀ (بُوَیرَه) بود، و در همین مورد این قول خداوند متعال نازل گردید: ﴿آنچه را که از درختان قطع کردید و یا به حال خود ثابت نگهداشتید، به اذن خدا بود﴾([19]).
1615- عَنْ عَائِشَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا، قَالَتْ أَرْسَلَ أَزْوَاجُ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عُثْمَانَ إِلَى أَبِی بَکْرٍ، یَسْأَلْنَهُ ثُمُنَهُنَّ مِمَّا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَکُنْتُ أَنَا أَرُدُّهُنَّ، فَقُلْتُ لَهُنَّ: أَلاَ تَتَّقِینَ اللَّهَ، أَلَمْ تَعْلَمْنَ أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَقُولُ: لاَ نُورَثُ، مَا تَرَکْنَا صَدَقَةٌ - یُرِیدُ بِذَلِکَ نَفْسَهُ - إِنَّمَا یَأْکُلُ آلُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی هَذَا المَالِ فَانْتَهَى أَزْوَاجُ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى مَا أَخْبَرَتْهُنَّ» [رواه البخاری: 4034].
1615- از عائشهل روایت است که گفت: همسران پیامبر خدا ج عثمانس را نزد ابوبکرس فرستادند و هشتم حصۀ میراث خود را از آنچه که خداوند برای رسول خود از طریق (فَیء) داده بود، مطالبه نمودند.
و من ایشان را از این طلب ممانعت کردم و گفتم: مگر از خدا نمیترسید، مگر خبر ندارید که پیامبر خدا ج میفرمودند: «ترکۀ ما [پیامبران] میراث برده نمیشود، آنچه را که از خود به جا میگذاریم صدمه است، - و مقصود پیامبر خدا ج از این سخن خودشان بودند- آل محمد ج فقط از این مال خورده میتوانند»، چون از این چیز به آنها خبر دادم، همسران پیامبر خدا ج از مطالبۀ خویش خودداری نمودند([20]).
8- باب: قتلُ کَعْبِ بِن الأَشْرَفِ
باب [8]: [کشته شدن] کعب بن اشرف
1616- عَنْ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالُ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: مَنْ لِکَعْبِ بْنِ الأَشْرَفِ، فَإِنَّهُ قَدْ آذَى اللَّهَ وَرَسُولَهُ، فَقَامَ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَتُحِبُّ أَنْ أَقْتُلَهُ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالَ: فَأْذَنْ لِی أَنْ أَقُولَ شَیْئًا، قَالَ: قُلْ، فَأَتَاهُ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ فَقَالَ: إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ قَدْ سَأَلَنَا صَدَقَةً، وَإِنَّهُ قَدْ عَنَّانَا وَإِنِّی قَدْ أَتَیْتُکَ أَسْتَسْلِفُکَ، قَالَ: وَأَیْضًا وَاللَّهِ لَتَمَلُّنَّهُ، قَالَ: إِنَّا قَدِ اتَّبَعْنَاهُ، فَلاَ نُحِبُّ أَنْ نَدَعَهُ حَتَّى نَنْظُرَ إِلَى أَیِّ شَیْءٍ یَصِیرُ شَأْنُهُ، وَقَدْ أَرَدْنَا أَنْ تُسْلِفَنَا وَسْقًا أَوْ وَسْقَیْنِ فَقَالَ: نَعَمِ، ارْهَنُونِی، قَالُوا: أَیَّ شَیْءٍ تُرِیدُ؟ قَالَ: ارْهَنُونِی نِسَاءَکُمْ، قَالُوا: کَیْفَ نَرْهَنُکَ نِسَاءَنَا وَأَنْتَ أَجْمَلُ العَرَبِ، قَالَ: فَارْهَنُونِی أَبْنَاءَکُمْ، قَالُوا: کَیْفَ نَرْهَنُکَ أَبْنَاءَنَا، فَیُسَبُّ أَحَدُهُمْ، فَیُقَالُ: رُهِنَ بِوَسْقٍ أَوْ وَسْقَیْنِ، هَذَا عَارٌ عَلَیْنَا، وَلَکِنَّا نَرْهَنُکَ اللَّأْمَةَ فَوَاعَدَهُ أَنْ یَأْتِیَهُ، فَجَاءَهُ لَیْلًا وَمَعَهُ أَبُو نَائِلَةَ، وَهُوَ أَخُو کَعْبٍ مِنَ الرَّضَاعَةِ، فَدَعَاهُمْ إِلَى الحِصْنِ، فَنَزَلَ إِلَیْهِمْ، فَقَالَتْ لَهُ امْرَأَتُهُ: أَیْنَ تَخْرُجُ هَذِهِ السَّاعَةَ؟ فَقَالَ إِنَّمَا هُوَ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ، وَأَخِی أَبُو نَائِلَةَ، قَالَتْ: إِنَّی أَسْمَعُ صَوْتًا کَأَنَّهُ یَقْطُرُ مِنْهُ الدَّمُ، قَالَ: إِنَّمَا هُوَ أَخِی مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ وَرَضِیعِی أَبُو نَائِلَةَ إِنَّ الکَرِیمَ لَوْ دُعِیَ إِلَى طَعْنَةٍ بِلَیْلٍ لَأَجَابَ، قَالَ: وَیُدْخِلُ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ مَعَهُ رَجُلَیْنِ – فی روایة: أَبُو عَبْسِ بْنُ جَبْرٍ، وَالحَارِثُ بْنُ أَوْسٍ، وَعَبَّادُ بْنُ بِشْرٍ، فَقَالَ: إِذَا مَا جَاءَ فَإِنِّی قَائِلٌ بِشَعَرِهِ فَأَشَمُّهُ، فَإِذَا رَأَیْتُمُونِی اسْتَمْکَنْتُ مِنْ رَأْسِهِ، فَدُونَکُمْ فَاضْرِبُوهُ، وَقَالَ مَرَّةً: ثُمَّ أُشِمُّکُمْ، فَنَزَلَ إِلَیْهِمْ مُتَوَشِّحًا وَهُوَ یَنْفَحُ مِنْهُ رِیحُ الطِّیبِ، فَقَالَ: مَا رَأَیْتُ کَالیَوْمِ رِیحًا، أَیْ أَطْیَبَ، وَقَالَ غَیْرُ عَمْرٍو: قَالَ: عِنْدِی أَعْطَرُ نِسَاءِ العَرَبِ وَأَکْمَلُ العَرَبِ، فَقَالَ: أَتَأْذَنُ لِی أَنْ أَشُمَّ رَأْسَکَ؟ قَالَ: نَعَمْ، فَشَمَّهُ ثُمَّ أَشَمَّ أَصْحَابَهُ، ثُمَّ قَالَ: أَتَأْذَنُ لِی؟ قَالَ: نعَمْ، فَلَمَّا اسْتَمْکَنَ مِنْهُ، قَالَ: دُونَکُمْ، فَقَتَلُوهُ، ثُمَّ أَتَوُا النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأَخْبَرُوه» [رواه البخاری: 4037].
1616- از جابر بن عبداللهب روایت است که پیامبر خدا ج فرمودند: «کیست که موضوع کعب بن اشرف را بر عهده بگیرد؟ زیرا او خدا و رسولش را اذیت کرده است»([21]).
محمد بن مَسَلَمَهس بر خاست و گفت: یا رسول الله! آیا میخواهید که او را به قتل برسانم؟
فرموند: «بلی».
گفت: پس برایم اجازه بدهید [که حیلۀ به کار ببرم] و چیزی [برایش] بگویم.
فرمودند: «بگو».
محمد بن مسلمهس نزد کعب بن اشرف رفت و گفت: این شخص [یعنی: پیامبر خدا ج] از ما صدقه میطلبد، و ما را به مشکلات مواجه ساخته است، آمدهام تا از تو قرض بگیرم.
کعب گفت: به خدا سوگند است که علاوه بر آن، از وی خسته و ملول هم خواهید شد.
محمد بن مسلمهس گفت: حالا از وی متابعت کردهایم، و نمیخواهیم به همین زودی او را ترک نمائیم، بلکه چیزی انتظار میکشیم تا ببینیم که کارش به کجا میکشد؟ و چیزی که میخواهیم این است که یک یا دو (وَسق) خرما برای ما قرض بدهی([22]).
گفت: خوب است ولی باید برایم گروی بدهید.
گفتند: چه گروی میخواهی؟
گفت: زنهای خود را نزدم گرو بگذارید.
گفتند: در حالی که تو زیباترین جوانان عرب هستی، چگونه میتوانیم زنهای خود را نزدت گرو بگذاریم؟
گفت: پس بچههای خود را نزدم گرو بگذارید.
گفتند: اگر بچههای خود را نزدت گرو بگذاریم، فردا کسی به آنها طعنه داده و میگوید: تو بودی که درمقابل یک یا دو (وسق) خرما به گرو داده شده بودی؟ و این برای ما ننگ و عار است، ولی اگر اسلحههای خود را برایت به گرو میدهیم، و با او وعده گذاشت که برود و اسلحهها را بیاورد.
شب همراه ابو نائلهس که برادر رضاعی کعب بن اشرف بود آمد، کعب آنها را به داخل قلعهاش طلبید و نزدشان آمد.
زن کعب برایش گفت: در این وقت شب کجا میروی؟
گفت: او محمد بن مسلمه و برادرم ابونائله است.
زنش گفت: من صدائی را میشنوم که گویا از آن خون میچکد.
گفت: [کسی نیست] برادرم محمد بن مسلمه و برادر رضاعیام ابونائله است، آدم با مروت اگر به شب از وی خواسته شود که به دم تیغ برود، قبول میکند، و کعب بن اشرف گفت: محمد بن مسلمه دو نفر را با خود به قصر داخل کند.
و در روایت دیگری آمده است که [همراهان محمد بن مسلمهس] سه نفر بودند که عبارت بودند از: (ابو عبس ابن جبر) و (حارث بن اوس)، و (عباد بن بِشر).
محمد بن مسله برای آنها گفت: وقتی که کعب بن اشرف بیاید، من موهایش را میگیرم و میبویم، و چون دیدیدکه سرش را محکم گرفتم، به او حمله کنید و کارش را یکسره نمائید- و در روایت دیگری آمده است[که محمد بن مسلمه به همراهانش گفت]: بعد از اینکه من موهایش را بوئیدم نوبت بوئیدن را به شما میدهم-
کعب با لباسهای فاخر درحالی که بوی عطر از وی به هوا پراکنده میشد، از قصرش پایین شد و نزد آنها آمد، [محمد بن مسلمهس] گفت: تا حالا چنین بوی خوشی را ندیده بودم.
کعب گفت: زنم کاملترین و خوشبویترین زنان عرب است.
محمد بن مسلمهس برایش گفت: اجازه میدهی سرت را ببویم؟
گفت: بلی، همان بود که محمد بن مسلمهس سرش را بویید، و نوبت بوئیدن را به رفقایش داد، باز برایش گفت: آیا اجازه میدهی [که یکبار دیگر سرت را ببویم]؟
گفت: بلی.
چون سرش را محکم گرفت، به رفقایش گفت: نزدیک شوید [که فرصت تان است]، و آنها او را کشتند، بعد از آن نزد پیامبر خدا ج آمدند، و برایشان [از واقعۀ کشته شدن کعب بن اشرف] خبر دادند([23]).
9- باب: قَتْلِ أَبِی رَافعٍ عَبْدِ الله بْنِ أَبِی الحُقَیقِ، ویقال سلام بن أَبی الحُقَیق
باب [9]: کشته شدن ابو رافع عبدالله بن ابی الحُقَیق، و یا سلام بن ابی الحُقَیق
1617- عَنِ البَرَاءِ اللَّهِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى أَبِی رَافِعٍ الیَهُودِیِّ رِجَالًا مِنَ الأَنْصَارِ، فَأَمَّرَ عَلَیْهِمْ عَبْدَ اللَّهِ ابْنَ عَتِیکٍ، وَکَانَ أَبُو رَافِعٍ یُؤْذِی رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَیُعِینُ عَلَیْهِ، وَکَانَ فِی حِصْنٍ لَهُ بِأَرْضِ الحِجَازِ، فَلَمَّا دَنَوْا مِنْهُ، وَقَدْ غَرَبَتِ الشَّمْسُ، وَرَاحَ النَّاسُ بِسَرْحِهِمْ، فَقَالَ عَبْدُ اللَّهِ لِأَصْحَابِهِ: اجْلِسُوا مَکَانَکُمْ، فَإِنِّی مُنْطَلِقٌ، وَمُتَلَطِّفٌ لِلْبَوَّابِ، لَعَلِّی أَنْ أَدْخُلَ، فَأَقْبَلَ حَتَّى دَنَا مِنَ البَابِ، ثُمَّ تَقَنَّعَ بِثَوْبِهِ کَأَنَّهُ یَقْضِی حَاجَةً، وَقَدْ دَخَلَ النَّاسُ، فَهَتَفَ بِهِ البَوَّابُ، یَا عَبْدَ اللَّهِ: إِنْ کُنْتَ تُرِیدُ أَنْ تَدْخُلَ فَادْخُلْ، فَإِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُغْلِقَ البَابَ، فَدَخَلْتُ فَکَمَنْتُ، فَلَمَّا دَخَلَ النَّاسُ أَغْلَقَ البَابَ، ثُمَّ عَلَّقَ الأَغَالِیقَ عَلَى وَتَدٍ، قَالَ: فَقُمْتُ إِلَى الأَقَالِیدِ فَأَخَذْتُهَا، فَفَتَحْتُ البَابَ، وَکَانَ أَبُو رَافِعٍ یُسْمَرُ عِنْدَهُ، وَکَانَ فِی عَلاَلِیَّ لَهُ، فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْهُ أَهْلُ سَمَرِهِ صَعِدْتُ إِلَیْهِ، فَجَعَلْتُ کُلَّمَا فَتَحْتُ بَابًا أَغْلَقْتُ عَلَیَّ مِنْ دَاخِلٍ، قُلْتُ: إِنِ القَوْمُ نَذِرُوا بِی لَمْ یَخْلُصُوا إِلَیَّ حَتَّى أَقْتُلَهُ، فَانْتَهَیْتُ إِلَیْهِ، فَإِذَا هُوَ فِی بَیْتٍ مُظْلِمٍ وَسْطَ عِیَالِهِ، لاَ أَدْرِی أَیْنَ هُوَ مِنَ البَیْتِ، فَقُلْتُ: یَا أَبَا رَافِعٍ، قَالَ: مَنْ هَذَا؟ فَأَهْوَیْتُ نَحْوَ الصَّوْتِ فَأَضْرِبُهُ ضَرْبَةً بِالسَّیْفِ وَأَنَا دَهِشٌ، فَمَا أَغْنَیْتُ شَیْئًا، وَصَاحَ، فَخَرَجْتُ مِنَ البَیْتِ، فَأَمْکُثُ غَیْرَ بَعِیدٍ، ثُمَّ دَخَلْتُ إِلَیْهِ، فَقُلْتُ: مَا هَذَا الصَّوْتُ یَا أَبَا رَافِعٍ؟ فَقَالَ: لِأُمِّکَ الوَیْلُ، إِنَّ رَجُلًا فِی البَیْتِ ضَرَبَنِی قَبْلُ بِالسَّیْفِ، قَالَ: فَأَضْرِبُهُ ضَرْبَةً أَثْخَنَتْهُ وَلَمْ أَقْتُلْهُ، ثُمَّ وَضَعْتُ ظِبَةَ السَّیْفِ فِی بَطْنِهِ حَتَّى أَخَذَ فِی ظَهْرِهِ، فَعَرَفْتُ أَنِّی قَتَلْتُهُ، فَجَعَلْتُ أَفْتَحُ الأَبْوَابَ بَابًا بَابًا، حَتَّى انْتَهَیْتُ إِلَى دَرَجَةٍ لَهُ، فَوَضَعْتُ رِجْلِی، وَأَنَا أُرَى أَنِّی قَدِ انْتَهَیْتُ إِلَى الأَرْضِ، فَوَقَعْتُ فِی لَیْلَةٍ مُقْمِرَةٍ، فَانْکَسَرَتْ سَاقِی فَعَصَبْتُهَا بِعِمَامَةٍ، ثُمَّ انْطَلَقْتُ حَتَّى جَلَسْتُ عَلَى البَابِ، فَقُلْتُ: لاَ أَخْرُجُ اللَّیْلَةَ حَتَّى أَعْلَمَ: أَقَتَلْتُهُ؟ فَلَمَّا صَاحَ الدِّیکُ قَامَ النَّاعِی عَلَى السُّورِ، فَقَالَ: أَنْعَى أَبَا رَافِعٍ تَاجِرَ أَهْلِ الحِجَازِ، فَانْطَلَقْتُ إِلَى أَصْحَابِی، فَقُلْتُ: النَّجَاءَ، فَقَدْ قَتَلَ اللَّهُ أَبَا رَافِعٍ، فَانْتَهَیْتُ إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَحَدَّثْتُهُ، فَقَالَ: ابْسُطْ رِجْلَکَ فَبَسَطْتُ رِجْلِی فَمَسَحَهَا، فَکَأَنَّهَا لَمْ أَشْتَکِهَا قَط» [رواه البخاری: 4039].
1617- از براءس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج کسانی را از انصار به طرف ابورافع یهودی فرستادند([24])، و (عبدالله بن عَتِیْک)س را بر آنها امیر مقرر نمودند، ابورافع پیامبر خدا ج را اذیت میکرد، و مردم را بر علیه ایشان تحریک و کمک میکرد([25])، وی در قلعۀ در سرزمین حجاز، زندگی میکرد.
[گروهی که به این کار ماموریت یافته بودند]، هنگام غروب آفتاب به نزدیک قلعهاش رسیدند، و مردم مواشی خود را از چراگاهها میآوردند، عبدالله به همراهان خود گفت: شما هینجا بنشینید، و من میروم و با دربان به لطف و ملایمت سخن میزنم، شاید بتوانم که داخل [قلعه] شوم.
و همان بود که آمد و نزدیک دروازه رسید، و جامهاش را به سرش پیچید و طوری وا نمود کرد که گویا قضای حاجت میکند، مردمان داخل شدند، و دربان به وی صدا زد که ای بندۀ خدا! اگر میخواهی داخل شوی زودتر داخل شو، زیرا میخواهم که دروازه را ببندم.
[عبداللهس میگوید]: من داخل شدم و در جایی کمین نمودم، چون همۀ مردم داخل شدند دربان در را بست، و کلیدها را بر میخی آویزان کرد، من کلیدها را برداشتم و در را باز کردم.
ابو رافع [شب نشینی داشت] و برایش افسانه میگفتند، و اطاقش در بالا خانۀ او بود، هنگامی که هم نشینانش رفتند، به طرف اطاقش بالا شدم، و هر دری را که باز میکردم چون داخل میشدم، آن را از داخل میبستم، زیرا با خود گفتم: اگر مردم از آمدنم خبر شوند تا وقتی که او را بکشم به من رسیده نتوانند.
آمدم تا نزدش رسیدم، او درخانۀ تاریکی بین اهل خانوادهاش بود، چون جای او را درخانه مشخص کرده نمیتوانستم، صدا زده و گفتم: ای ابا رافع! گفت: این کیست؟ به طرف صدا دویدم و ضربۀ شمشیرم را فرود آوردم، چون سراسیمه بودم کاری کرده نتوانستم، و او فریاد کشید، و من از خانه بیرون شدم، و درجای نه بسیار دوری منتظر ماندم.
دو باره به خانه داخل شدم[و طوری وانمود میکردم که گویا به کمکش آمدهام] از وی پرسیدم: ای ابا رافع! این چه آوازی بود؟
گفت: وای بر مادرت! پیشتر از تو شخصی در داخل خانه با شمشیر به من حمله نمود، در این وقت با شمشیر به وی حمله نمودم و او را از پا درآوردم، و چون به این حمله کارش یکسره نشد، دوباره سر شمشیر را در شکمش گذاشتم و آنچنان فرو بردم که از پشتش بیرون شد، و در این وقت متیقن شدم که او را کشتهام.
[از آنجا برگشتم] و شروع به گشودن درها یکی بعد از دیگری نمودم، تا به نردبان رسیدم، پایم را گذاشتم و من گمان میکردم که به زمین رسیدهام، و همان بود که در شب مهتابی به زمین افتادم و ساق پایم شکست، پایم را به دستاری بستم، بعد از آن رفتم و نزدیک دروازه نشستم و با خود گفتم: تا متیقن نشوم که او را کشتهام بیرون نخواهم شد.
هنگامی که خروس بانگ بر آورد، ناعی بر بالای دیوار بالا شد و گفت: خبر مرگ ابو رافع تاجر حجاز را به اطلاع شما میرسانم، در این وقت نزد رفقایم رفتم و گفتم: بشتابید، خداوند ابو رافع را به هلاکت رسانید.
نزد پیامبر خدا ج آمدم و ما جری را برایشان قصه کردم، فرمودند: «پایت را درازکن»! پایم را دراز کردم و آن را مسح نمودند، بالفور آن چنان خوب شد که گویا اصلا تکلیفی نداشتم.
10- باب: غَزْوَةِ أُحُدٍ
1618- عَنْ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: قَالَ رَجُلٌ لِلنَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ أُحُدٍ أَرَأَیْتَ إِنْ قُتِلْتُ فَأَیْنَ أَنَا؟ قَالَ: فِی الجَنَّةِ فَأَلْقَى تَمَرَاتٍ فِی یَدِهِ، ثُمَّ قَاتَلَ حَتَّى قُتِلَ» [رواه البخاری: 4046].
1618- از جابر بن عبداللهب روایت است که گفت: شخصی در روز جنگ (أُحد) برای پیامبر خدا ج گفت: برایم بگوئید که اگر من کشته شوم در کجا خواهم بود؟
فرمودند: «در بهشت»، آن شخص خرماهایی را که در دست داشت انداخت و به جنگ پرداخت، و به جنگ ادامه داد تا کشته شد([26]).
11- باب: ﴿إِذۡ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنکُمۡ أَن تَفۡشَلَا وَٱللَّهُ وَلِیُّهُمَاۗ...﴾
باب [11]: ﴿آن زمانی را بیاد آور که دو گروه از شما قصد داشتند که از جهاد دست بکشند...﴾
1619- عَنْ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ أُحُدٍ، وَمَعَهُ رَجُلاَنِ یُقَاتِلاَنِ عَنْهُ، عَلَیْهِمَا ثِیَابٌ بِیضٌ، کَأَشَدِّ القِتَالِ مَا رَأَیْتُهُمَا قَبْلُ وَلاَ بَعْدُ» [رواه البخاری: 4054].
1619- از سعد بن ابی وقاصس روایت است که گفت: در روز جنگ (أحد) دو نفر را دیدم که با لباسهای سفید همراه پیامبر خدا ج بودند، و به شدت از ایشان دفاع میکردند، و این دو نفر را نه پیش از آن روز دیده بودم، و نه بعد از آن([27]).
1620- «و عَنْهُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: نَثَلَ لِی النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کِنَانَتَهُ یَوْمَ أُحُدٍ، فَقَالَ ارْمِ فِدَاکَ أَبِی وَأُمِّی» [رواه البخاری: 4055].
1620- و از سعد بن ابی وقاصس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در روز جنگ أحد تیردان خود را برایم گشوده و فرمودند: «تیر بینداز! پدر و مادرم فدای تو»([28]).
12- باب: ﴿لَیۡسَ لَکَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَیۡءٌ أَوۡ یَتُوبَ عَلَیۡهِمۡ أَوۡ یُعَذِّبَهُمۡ فَإِنَّهُمۡ ظَٰلِمُونَ﴾
باب [12]: ﴿کار به دست تو نیست، خداوند یا توبۀ آنها را میپذیرد و یا ...﴾
1621- عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: شُجَّ النَّبِیٌ ج یَوْمَ أُحُدٍ، فَقَالَ: (کَیْفَ یُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبَیَّهُمْ؟). فَنَزَلَتْ: ﴿لَیْسَ لَکَ مِنَ الأَمْرِ شَیْء﴾ [رواه البخاری: 4069].
1621- از انسس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در روز جنگ اُحد زخمی گردیده و فرمودند:
«مردمی که پیامبر خود را مجروح نمایند چگونه رستگار خواهند شد»؟ و این قول خداوند نازل گردید که ﴿کار به دست تو نیست﴾([29]).
1622- عَنْ أبْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُما: أَنَّهُ سَمِعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِذَا رَفَعَ رَأْسَهُ مِنَ الرُّکُوعِ مِنَ الرَّکْعَةِ الآخِرَةِ مِنَ الفَجْرِ یَقُولُ: اللَّهُمَّ العَنْ فُلاَنًا وَفُلاَنًا وَفُلاَنًا بَعْدَ مَا یَقُولُ سَمِعَ اللَّهُ لِمَنْ حَمِدَهُ، رَبَّنَا وَلَکَ الحَمْدُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ: لَیْسَ لَکَ مِنَ الأَمْرِ شَیْءٌ... إِلَى قَوْلِهِ فَإِنَّهُمْ ظَالِمُونَ» [رواه البخاری: 4069].
1622- از ابن عمرب روایت است که وی از پیامبر خدا ج شنیده است که چون سر خود را از رکوع رکعت دوم نماز فجر بالا کردند، بعد از (سمع الله لمن حمده) میگفتند: «خدایا! فلان و فلان و فلان را لعنت کن»([30]) و خداوند متعال این آیۀ مبارکه را نازل نمود: ﴿کار به دست تو نیست، خداوند یا توبۀ آنها را میپذیرد و یا عذابشان میکند، زیرا آنها ستم کاراناند﴾.
13- باب: قَتلُ حَمزَة بنِ عَبدِ المطَّلبِس
باب [13]: شهادت حمزه بن عبدالمطلبس
1623- عَنْ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ عَدِیِّ بْنِ الخِیَارِ أَنَّهُ قَالَ لَوَحْشِیٍّ، أَلاَ تُخْبِرُنَا بِقَتْلِ حَمْزَةَ؟ قَالَ: نَعَمْ، إِنَّ حَمْزَةَ قَتَلَ طُعَیْمَةَ بْنَ عَدِیِّ بْنِ الخِیَارِ بِبَدْرٍ، فَقَالَ لِی مَوْلاَیَ جُبَیْرُ بْنُ مُطْعِمٍ: إِنْ قَتَلْتَ حَمْزَةَ بِعَمِّی فَأَنْتَ حُرٌّ، قَالَ: فَلَمَّا أَنْ خَرَجَ النَّاسُ عَامَ عَیْنَیْنِ، وَعَیْنَیْنِ جَبَلٌ بِحِیَالِ أُحُدٍ، بَیْنَهُ وَبَیْنَهُ وَادٍ، خَرَجْتُ مَعَ النَّاسِ إِلَى القِتَالِ، فَلَمَّا أَنِ اصْطَفُّوا لِلْقِتَالِ، خَرَجَ سِبَاعٌ فَقَالَ: هَلْ مِنْ مُبَارِزٍ؟ قَالَ: فَخَرَجَ إِلَیْهِ حَمْزَةُ بْنُ عَبْدِ المُطَّلِبِ، فَقَالَ: یَا سِبَاعُ، یَا ابْنَ أُمِّ أَنْمَارٍ مُقَطِّعَةِ البُظُورِ، أَتُحَادُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟ قَالَ: ثُمَّ شَدَّ عَلَیْهِ، فَکَانَ کَأَمْسِ الذَّاهِبِ، قَالَ: وَکَمَنْتُ لِحَمْزَةَ تَحْتَ صَخْرَةٍ، فَلَمَّا دَنَا مِنِّی رَمَیْتُهُ بِحَرْبَتِی، فَأَضَعُهَا فِی ثُنَّتِهِ حَتَّى خَرَجَتْ مِنْ بَیْنِ وَرِکَیْهِ، قَالَ: فَکَانَ ذَاکَ العَهْدَ بِهِ، فَلَمَّا رَجَعَ النَّاسُ رَجَعْتُ مَعَهُمْ، فَأَقَمْتُ بِمَکَّةَ حَتَّى فَشَا فِیهَا الإِسْلاَمُ، ثُمَّ خَرَجْتُ إِلَى الطَّائِفِ، فَأَرْسَلُوا إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ رَسُولًا، فَقِیلَ لِی: إِنَّهُ لاَ یَهِیجُ الرُّسُلَ، قَالَ: فَخَرَجْتُ مَعَهُمْ حَتَّى قَدِمْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَلَمَّا رَآنِی قَالَ: آنْتَ وَحْشِیٌّ قُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: أَنْتَ قَتَلْتَ حَمْزَةَ قُلْتُ: قَدْ کَانَ مِنَ الأَمْرِ مَا بَلَغَکَ، قَالَ: فَهَلْ تَسْتَطِیعُ أَنْ تُغَیِّبَ وَجْهَکَ عَنِّی قَالَ: فَخَرَجْتُ فَلَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَخَرَجَ مُسَیْلِمَةُ الکَذَّابُ، قُلْتُ: لَأَخْرُجَنَّ إِلَى مُسَیْلِمَةَ، لَعَلِّی أَقْتُلُهُ فَأُکَافِئَ بِهِ حَمْزَةَ، قَالَ: فَخَرَجْتُ مَعَ النَّاسِ، فَکَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَا کَانَ، قَالَ: فَإِذَا رَجُلٌ قَائِمٌ فِی ثَلْمَةِ جِدَارٍ، کَأَنَّهُ جَمَلٌ أَوْرَقُ ثَائِرُ الرَّأْسِ، قَالَ: فَرَمَیْتُهُ بِحَرْبَتِی، فَأَضَعُهَا بَیْنَ ثَدْیَیْهِ حَتَّى خَرَجَتْ مِنْ بَیْنِ کَتِفَیْهِ، قَالَ: وَوَثَبَ إِلَیْهِ رَجُلٌ مِنَ الأَنْصَارِ فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ عَلَى هَامَتِهِ» [رواه البخاری: 4072].
1623- از عبید الله بن عدی بن خیارس ([31]) روایت است که وی برای وحشی گفت: آیا برای ما از کیفیت کشتن حمزه خبر نمیدهی؟
گفت: بلی [خبر میدهم]، حمزه در جنگ بدر طُعَیمَه بن خِیار را به قتل رسانیده بود، با دارم جُبَیر بن مُطعِم برایم گفت: اگر حمزه را به انتقام قتل عمویم به قتل برسانی آزاد هستی.
وحشی گفت: چون مردم به طرف منطقۀ (عینین) رفتند- و عینین: کوهی است در نزدیک احد ، که بین آن و بین احد دشتی قرار دارد- من هم با مردم به سوی جنگ بیرون شدم.
و هنگامی که برای جنگ درمقابل یکدیگر صف آرائی نمودند، (سِباع) از صف بر آمد و گفت: کسی هست که با من دست و پنجه نرم کند؟ حمزه بن عبدالمطلب در مقابلش قرار گرفت و گفت: یا سباع! یا ابن ام انمار! و ای کسی که مادرت (بظور) زنها را قطع میکند!([32]) تو هم آمده ای و با خدا و رسولش دشمنی و مقابله میکنی؟ وحشی میگوید: بعد از این سخن، حمزه بر وی حمله نمود و او را چون روز گذشته ساخت.
[یعنی: او را به قتل رسانید].
وحشی گفت که من زیر صخرۀ برای حمزه کمین گرفته بودم، و هنگامی که به نزدیکم رسید، حربهام را به طرف او انداختم، و حربهام را چنان در زیر نافش فرو بردم که از بین رانهایش خارج گردید، و همان بود که کشته شد.
و چون مردم باز گشتند من هم با آنها باز گشتم، و تا زمانی که اسلام منتشر گشت در مکه باقی ماندم، بعد از آن به طرف طائف رفتم، و هنگامی که [اهل طائف] وفدی را نزد پیامبر خدا ج فرستادند، و کسی برایم گفته بود که پیامبر خدا ج به قاصد و پیام رسان ضرری نمیرسانند، من با همان وفد نزد پیامبر خدا ج آمدم.
چون چشم پیامبر خدا ج بر من افتاد، فرمودند: «وحشی تو هستی»؟
گفتم: بلی.
گفتند: «حمزه را تو کشتی»؟
گفتم: آنچه که تقدیر بود شد، وخبرش هم برای شما رسید.
فرمودند: «آیا میتوانی روی خود را از من پنهان کنی»؟ [یعنی: از اینجا بروی که تو را صبح و شام نبینم].
وحشی گفت: از آنجا خارج شدم، و بعد از اینکه پیامبر خدا ج وفات نمودند و مسیلمه [کذاب] ظهور نمودند، با خود گفتم: به جنگ مسیلمه میروم، شاید بتوانم او را بکشم و جبران قتل حمزه را بنمایم.
گفت: و همان بود که با کسانی که به جنگ او میرفتند همراه شدم، و قصۀ او هر چه که بود، در این وقت شخصی را دیدم که به مانند شتر خاکستری رنگی با موهای پریشان در رخنۀ دیواری ایستاده است، [و این همان مسیلمۀ کذاب بود] بر او حمله نمودم و با حربهام آنچنان در بین سینه هایش فرو بردم که از پشت سرش خارج شد، در این وقت شخصی از انصار آمد و شمشیر خود را بر فرق او فرود آورد.
14- باب: مَا أَصَابَ النَّبِیَّ مِنَ الجِرَاحِ یَومَ اُحُدٍ
باب [14]: مجروح شدن پیامبر خدا ج در جنگ اُحُد
1624- عَنْ أَبَی هُرَیْرَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ عَلَى قَوْمٍ فَعَلُوا بِنَبِیِّهِ، یُشِیرُ إِلَى رَبَاعِیَتِهِ، اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ عَلَى رَجُلٍ یَقْتُلُهُ رَسُولُ اللَّهِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» [رواه البخاری: 4073].
1624- از ابوهریرهس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند: «خداوند بر مردمی سخت غضب میکند که با پیامبر او چنین کردند،- و اشاره کردند به سوی دندان خود- و خداوند بر شخصی سخت غضب میکند، که پیامبر خدا ج او را در جهان به قتل برساند»([33]).
15- باب: الَّذِینَ استجابوا لله وَالرَّسُولَ
باب [15]: کسانی که دعوت خدا و رسولش را پذیرفتند
1625- عَنْ عَائِشَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا، قَالَتْ لَمَّا أَصَابَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَا أَصَابَ یَوْمَ أُحُدٍ، وَانْصَرَفَ عَنْهُ المُشْرِکُونَ، خَافَ أَنْ یَرْجِعُوا، قَالَ: «مَنْ یَذْهَبُ فِی إِثْرِهِمْ» فَانْتَدَبَ مِنْهُمْ سَبْعُونَ رَجُلًا، قَالَ: کَانَ فِیهِمْ أَبُو بَکْرٍ، وَالزُّبَیْر رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَ » [رواه البخاری: 4077].
1625- از عائشهل روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ج [درغزوۀ احد] مجروح شدند و مشرکین از جنگ با ایشان برگشتند، از این ترسیدند که مبادا مشرکین دوباره برگردند، از این جهت فرمودند: «چه کسی به تعقیب آنها میرود»؟
هفتاد نفر، از آن جمله ابوبکر و زبیرب حاضر شدند که به تعقیب آنها بروند([34]).
16- باب: غَزْوَةُ الخَنْدَقِ وَهِیَ الأَحْزَابُ
باب [16]: غزوۀ خندق که غزوۀ احزاب است([35])
1626- عَنْ جَابِرًا رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: إِنَّا یَوْمَ الخَنْدَقِ نَحْفِرُ، فَعَرَضَتْ کُدْیَةٌ شَدِیدَةٌ، فَجَاءُوا النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالُوا: هَذِهِ کُدْیَةٌ عَرَضَتْ فِی الخَنْدَقِ، فَقَالَ: أَنَا نَازِلٌ. ثُمَّ قَامَ وَبَطْنُهُ مَعْصُوبٌ بِحَجَرٍ، وَلَبِثْنَا ثَلاَثَةَ أَیَّامٍ لاَ نَذُوقُ ذَوَاقًا، فَأَخَذَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ المِعْوَلَ فَضَرَبَ، فَعَادَ کَثِیبًا أَهْیَلَ» [رواه البخاری: 4101].
1625- از جابرس روایت است که گفت: هنگامی که مشغول حفر خندق بودیم، صخرۀ بسیار سختی پدیدار شد، مردم نزد پیامبر خدا ج رفته و گفتند: صخرۀ بسیار شدیدی در خندق پیدا شده است، فرمودند:
«اینک خودم پایین میشوم».
و در حالی که [از گرسنگی] سنگی را بر شکم خود بسته بودند، و سه روز شده بود که چیزی را نچشیده بودیم، پیامبر خدا ج کلنگ را گرفتند و بر صخره زدند، صخره به ریگ روانی مبدل گردید.
1627- عَنْ سُلَیْمَانَ بْنِ صُرَدٍ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ الْأَحْزَابِ: َغْزُوهُمْ، وَلاَ یَغْزُونَنَا» [رواه البخاری: 4109].
1627- از سلیمان بن صُرَدس([36]) روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در روز غزوۀ احزاب [بعد از گریختن مشرکین] فرمودند: «[بعد از این] ما با آنها جنگ میکنیم و آنها با ما جنگ نمیکنند».
1628- عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَقُولُ: لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ، أَعَزَّ جُنْدَهُ، وَنَصَرَ عَبْدَهُ، وَغَلَبَ الأَحْزَابَ وَحْدَهُ، فَلاَ شَیْءَ بَعْدَه» [رواه البخاری: 4114].
1628- از ابوهریرهس روایت است که پیامبر خدا ج [در روز غزوۀ احزاب] چنین میگفتند:
«جز خدای یگانه خدای دیگری نیست، لشکریانش را عزت داد، و بندهاش را نصرت عطا فرمود، و تنها خودش بر احزاب غلبه کرد، و بعد از خدا هیچ چیز دیگری نیست»([37]).
17- باب: مَرْجِعِ النَّبِیِّ ج مِنَ الأَحزَابِ وَمَخْرَجَهِ إِلى بَنِی قُرَیْظَةَ
باب [17]: بازگشتن پیامبر خدا ج از احزاب و رفتن به سوی بنی قُریظه
1629- عَنْ أَبِی سَعِیدٍ الخُدْرِیَّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: نَزَلَ أَهْلُ قُرَیْظَةَ عَلَى حُکْمِ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ، فَأَرْسَلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى سَعْدٍ فَأَتَى عَلَى حِمَارٍ، فَلَمَّا دَنَا مِنَ المَسْجِدِ قَالَ لِلْأَنْصَارِ: قُومُوا إِلَى سَیِّدِکُمْ، أَوْ خَیْرِکُمْ. فَقَالَ: هَؤُلاَءِ نَزَلُوا عَلَى حُکْمِکَ. فَقَالَ: تَقْتُلُ مُقَاتِلَتَهُمْ، وَتَسْبِی ذَرَارِیَّهُمْ، قَالَ: قَضَیْتَ بِحُکْمِ اللَّهِ وَرُبَّمَا قَالَ: بِحُکْمِ المَلِکِ» [رواه البخاری: 4121].
1629- از ابوسعید خدریس روایت است که گفت: مردم بنی قریظه به حکم سعد بن معاذس موافقت نمودند، پیامبر خدا ج طلبیدند، و او در حالی که بر بالای خری سوار بود آمد، چون به مسجد نزدیک شد، پیامبر خدا ج برای مردم انصار فرمودند: «بروید به سوی سر دار خود- و یا به سوی بهترین خود- و برای سعد بن معاذس گفتند: «اینها به حکم تو موافقت کردهاند».
سعد گفت: مردان آنها را بکشید، و زنان و فرزندان آنها را به اسارت بگیرید، [پیامبر خدا ج] فرمودند: «موافق حکم خدا قضاوت نمودی».- و یا شاید فرمودند: موافق حکم ملٍک که خداوند است، و یا حکم ملَک که جبرئیل÷ باشد، قضاوت نمودی([38]).
18- باب: غَزْوَةِ ذَاتِ الرِّقَاعِ
باب [18]: غزوۀ ذات الرقاع([39])
1630- عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ صَلَّى بِأَصْحَابِهِ فِی الخَوْفِ فِی غَزْوَةِ السَّابِعَةِ، غَزْوَةِ ذَاتِ الرِّقَاعِ» [رواه البخاری: 4125].
1630- از جابرب روایت است که پیامبر خدا ج با اصحاب خود در غزوۀ هفتم که غزوۀ (ذات الرقاع باشد) نماز را در خوف خواندند([40]).
1631- عَنْ أَبِی مُوسَى رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: خَرَجْنَا مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی غَزْوَةٍ وَنَحْنُ سِتَّةُ نَفَرٍ، بَیْنَنَا بَعِیرٌ نَعْتَقِبُهُ، فَنَقِبَتْ أَقْدَامُنَا، وَنَقِبَتْ قَدَمَایَ، وَسَقَطَتْ أَظْفَارِی، وَکُنَّا نَلُفُّ عَلَى أَرْجُلِنَا الخِرَقَ، فَسُمِّیَتْ غَزْوَةَ ذَاتِ الرِّقَاعِ، لِمَا کُنَّا نَعْصِبُ مِنَ الخِرَقِ عَلَى أَرْجُلِنَا» [رواه البخاری: 4128].
1631- از ابو موسیس روایت است که گفت: با پیامبر خدا ج در غزوۀ اشتراک نمودیم، ما [از قبیلۀ اشعریین] شش نفر بودیم و یک شتر داشتیم، شتر را به نوبت سوار میشدیم پاهای ما آبله شد، پاهای خودم آبله شد و ناخونهایم افتاد، و به پاهای خود خرقه پارهها پیچ میدادیم، و از همین سبب، این غزوۀ را به نام غزوۀ (ذات الرقاع) نامیدند، زیرا به پاهای خود خرقه پاره بستیم.
1632- عَنْ سَهْلِ بْنِ أَبِی حَثْمَهَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ وَکانَ مَمّنْ شَهِدَ مَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ ذَاتِ الرِّقَاعِ صَلَّى صَلاَةَ الخَوْفِ: أَنَّ طَائِفَةً صَفَّتْ مَعَهُ، وَطَائِفَةٌ وِجَاهَ العَدُوِّ، فَصَلَّى بِالَّتِی مَعَهُ رَکْعَةً، ثُمَّ ثَبَتَ قَائِمًا، وَأَتَمُّوا لِأَنْفُسِهِمْ ثُمَّ انْصَرَفُوا، فَصَفُّوا وِجَاهَ العَدُوِّ، وَجَاءَتِ الطَّائِفَةُ الأُخْرَى فَصَلَّى بِهِمُ الرَّکْعَةَ الَّتِی بَقِیَتْ مِنْ صَلاَتِهِ ثُمَّ ثَبَتَ جَالِسًا، وَأَتَمُّوا لِأَنْفُسِهِمْ، ثُمَّ سَلَّمَ بِهِمْ» [رواه البخاری: 4129].
1632- از سهل بن أبی حَثمَهس که با پیامبر خدا ج در غزوۀ ذات الرقاع اشتراک نموده بود، روایت است که [پیامبر خدا ج] نماز خوف را [چنین] خواندند:
یک گروه از مردم با پیامبر خدا ج صف بستند، و گروه دیگر مقابل دشمن ایستادند.
پیامبر خدا ج با کسانی که با ایشان بودند یک رکعت نماز ادا، نمودند، و بعد از آن خود پیامبر خدا ج به جای خود همان طور ایستادند، کسانی که با آنها [یک رکعت نماز خوانده بودند] بقیۀ نماز را با خود کامل کردند، بعد از آن رفتند و مقابل دشمن قرار گرفتند.
گروه دیگر آمدند و [پیامبر خدا ج] یک رکعت باقی مانده را با آنها اداء نمودند، سپس همان طور نشسته انتظار کشیدند تا آنها رکعت دیگر را بخوانند، بعد از آن با آنها سلام دادند.
1633- عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، أَنَّهُ غَزَا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قِبَلَ نَجْدٍ، فَلَمَّا قَفَلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَفَلَ مَعَهُ، فَأَدْرَکَتْهُمُ القَائِلَةُ فِی وَادٍ کَثِیرِ العِضَاهِ، فَنَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَتَفَرَّقَ النَّاسُ فِی العِضَاهِ، یَسْتَظِلُّونَ بِالشَّجَرِ، وَنَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تَحْتَ سَمُرَةٍ فَعَلَّقَ بِهَا سَیْفَهُ. قَالَ جَابِرٌ: فَنِمْنَا نَوْمَةً، ثُمَّ إِذَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَدْعُونَا فَجِئْنَاهُ، فَإِذَا عِنْدَهُ أَعْرَابِیٌّ جَالِسٌ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: إِنَّ هَذَا اخْتَرَطَ سَیْفِی وَأَنَا نَائِمٌ، فَاسْتَیْقَظْتُ وَهُوَ فِی یَدِهِ صَلْتًا، فَقَالَ لِی: مَنْ یَمْنَعُکَ مِنِّی؟ قُلْتُ: اللَّهُ، فَهَا هُوَ ذَا جَالِسٌ ثُمَّ لَمْ یُعَاقِبْهُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم» [رواه البخاری: 4135].
1633- از جابر بن عبداللهب روایت است که وی با پیامبر خدا ج به طرف نجد به جهاد رفت، و هنگامی که پیامبر خدا ج بازگشتند، اوهم با ایشان باز گشت، در وقت نیم روز به دشتی که درختهای خاردار زیادی داشت رسیدند.
و پیامبر خدا ج فرود آمدند، مردم متفرق گردیدند و هر کسی زیر سایۀ درختی نشست، و پیامبر خدا ج نیز زیر سایۀ درخت (سَمُرۀ) نشستند، [سَمُرَه درختی است که در دشتها میروید، و شاخ و برگ فراوان دارد] و شمشیر خود را بر آن آویزان کردند.
جابرس میگوید: یک کمی خواب شدیم که پیامبر خدا ج ما را صدا زدند، نزدشان آمدیم، دیدیم که شخص بادیه نشینی نزدشان نشسته است، پیامبر خدا ج گفتند:
«این شخص در حالی که من خواب بودم شمشیرم را گرفت، چون بیدار شدم دیدم که با شمشیر برهنه بالای سرم ایستاده است، برایم گفت: در مقابل من از تو چه کسی دفاع خواهد کرد؟ گفتم: خدا [از من دفاع میکند]، و اینک پهلویم نشسته است»، و پیامبر خدا ج او را مجازات نکردند([41]).
19- باب: غَزْوَةَ بَنِی المُصْطَلِق مِنْ خُزَاعَةَ وَهِی غَزوة المُرَیْسیعِ
باب [19]: غزوۀ بنی المصطَلق از قوم خُزاعه که غزوۀ مریسیع باشد([42])
1634- عَنْ أَبِیسَعِیدٍ الخُدْرِیَّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ خَرَجْنَا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی غَزْوَةِ بَنِی المُصْطَلِقِ، فَأَصَبْنَا سَبْیًا مِنْ سَبْیِ العَرَبِ، فَاشْتَهَیْنَا النِّسَاءَ، وَاشْتَدَّتْ عَلَیْنَا العُزْبَةُ وَأَحْبَبْنَا العَزْلَ، فَأَرَدْنَا أَنْ نَعْزِلَ، وَقُلْنَا نَعْزِلُ وَرَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَیْنَ أَظْهُرِنَا قَبْلَ أَنْ نَسْأَلَهُ فَسَأَلْنَاهُ عَنْ ذَلِکَ، فَقَالَ: مَا عَلَیْکُمْ أَنْ لاَ تَفْعَلُوا، مَا مِنْ نَسَمَةٍ کَائِنَةٍ إِلَى یَوْمِ القِیَامَةِ إِلَّا وَهِیَ کَائِنَةٌ» [رواه البخاری: 4138].
1634- از ابو سعید خدریس روایت است که گفت: با پیامبر خدا ج به غزوۀ بنی المصطلق رفتیم، و عدۀ از عربها را به اسارت گرفتیم، به زنها تمایل نمودیم، و از بی زنی سخت به تکلیف بودیم، و خواستیم که عزل نمائیم خدا وجود دارند، چگونه عزل نمائیم و از ایشان سؤال نکنیم، از ایشان در این مورد سؤال نمودیم.
فرمودند: «بر شما چیزی نیست، هر مخلوقی گخ خلقتش تا روز قیامت مقدر باشد، به دنیا خواهد آمد»([43]).
20- باب: غَزْوَةِ أَنْمَارٍ
1635- عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الأَنْصَارِیِّ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا، قَالَ: «رَأَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی غَزْوَةِ أَنْمَارٍ یُصَلِّی عَلَى رَاحِلَتِهِ مُتَوَجِّهًا قِبَلَ المَشْرِقِ مُتَطَوِّعًا» [رواه البخاری: 4140].
1635- از جابر بن عبدالله انصاریب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج را دیدم که در غزوۀ انمار بر بالای شتر خود به طرف مشرق نماز نفل میخواندند، [شرح این حدیث به شمارۀ (261)، قبلاً گذشت].
21- باب: غزوةِ الحُدَیْبِیِة وقَوْلِ الله تَعَالَى: ﴿۞لَّقَدۡ رَضِیَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ إِذۡ یُبَایِعُونَکَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ﴾
باب [21]: غزوۀ حدیبیه و این قول خداوند متعال که: ﴿خداوند از مؤمنانی که زیر درخت با تو بیعت کردند راضی شد﴾([44])
1636- عَنِ البَرَاءِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: تَعُدُّونَ أَنْتُمُ الفَتْحَ فَتْحَ مَکَّةَ، وَقَدْ کَانَ فَتْحُ مَکَّةَ فَتْحًا، وَنَحْنُ نَعُدُّ الفَتْحَ بَیْعَةَ الرِّضْوَانِ یَوْمَ الحُدَیْبِیَةِ، کُنَّا مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَرْبَعَ عَشْرَةَ مِائَةً، وَالحُدَیْبِیَةُ بِئْرٌ، فَنَزَحْنَاهَا فَلَمْ نَتْرُکْ فِیهَا قَطْرَةً، فَبَلَغَ ذَلِکَ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأَتَاهَا، فَجَلَسَ عَلَى شَفِیرِهَا ثُمَّ «دَعَا بِإِنَاءٍ مِنْ مَاءٍ فَتَوَضَّأَ، ثُمَّ مَضْمَضَ وَدَعَا ثُمَّ صَبَّهُ فِیهَا، فَتَرَکْنَاهَا غَیْرَ بَعِیدٍ، ثُمَّ إِنَّهَا أَصْدَرَتْنَا مَا شِئْنَا نَحْنُ وَرِکَابَنَا» [رواه البخاری: 4150].
1636- از براءس روایت است که گفت: شما فتح را فتح مکه دانید، و گرچه فتح مکه فتح بود، ولی ما فتح را بیعة الرضوان میدانیم که در روز حدیبیه واقع گردید([45]).
به همراه پیامبر خدا ج چهار صد نفر بودیم([46])، و حدیبیه عبارت از چاهی است، ما آب آن چاه را کشیدیم و قطره باقی نگذاشتیم.
این خبر برای پیامبر خدا ج رسید، آمدند و برکنار آن چاه نشستند، بعد از آن مضمضه نمودند و دعا کردند، و آن آب را در آن چاه ریختند، یک کمی وقت چاه را [به حال خودش] گذاشتیم([47])، و بعد از آن، آب آن چاه، ما و شتران ما را سیراب کرد.
1637- عَنْ جَابِرٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: قَالَ لَنَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ الحُدَیْبِیَةِ: «أَنْتُمْ خَیْرُ أَهْلِ الأَرْضِ» وَکُنَّا أَلْفًا وَأَرْبَعَ مِائَةٍ، وَلَوْ کُنْتُ أُبْصِرُ الیَوْمَ لَأَرَیْتُکُمْ مَکَانَ الشَّجَرَةِ [رواه البخاری: 4154].
1637- از جابرس روایت است که گفت: روز حدیبیه پیامبر خدا ج برای ما گفتند: «شما بهترین مردمان روزی زمین هستید».
و ما یک هزار وچهارصد نفر بودیم، و اگر [بینائیام را از دست نداده بودم] و چشم میداشتم، همین امروز جای آن درخت را برای شما نشان میدادم([48]).
1638- عَنْ سُوَیْدِ بْنِ النُّعْمَانِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ: وَکَانَ مِنْ أَصْحَابِ الشَّجَرَةِ: «کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَصْحَابُهُ أُتُوا بِسَوِیقٍ فَلاَکُوهُ» [رواه البخاری: 4175].
1638- از سوید بن نُعمانس که از اهل شجره بود، روایت است که گفت: برای پیامبر خدا ج و صحابه مقداری گندم کوبیده آوردند، ایشان آنها را همین طور خشک جویدند، [احکام متعلق به این حدیث به شماره (158) قبلاً گذشت].
1639- عَنْ عُمَرَ بْن الخَطَّابِ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ: أَنَّهُ کانَ یَسِیرُ مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَیْلًا، فَسَأَلَهُ عُمَرُ بْنُ الخَطَّابِ عَنْ شَیْءٍ فَلَمْ یُجِبْهُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ثُمَّ سَأَلَهُ فَلَمْ یُجِبْهُ، ثُمَّ سَأَلَهُ فَلَمْ یُجِبْهُ، وَقَالَ عُمَرُ بْنُ الخَطَّابِ: ثَکِلَتْکَ أُمُّکَ یَا عُمَرُ، نَزَرْتَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ کُلُّ ذَلِکَ لاَ یُجِیبُکَ، قَالَ عُمَرُ: فَحَرَّکْتُ بَعِیرِی ثُمَّ تَقَدَّمْتُ أَمَامَ المُسْلِمِینَ، وَخَشِیتُ أَنْ یَنْزِلَ فِیَّ قُرْآنٌ، فَمَا نَشِبْتُ أَنْ سَمِعْتُ صَارِخًا یَصْرُخُ بِی، قَالَ: فَقُلْتُ: لَقَدْ خَشِیتُ أَنْ یَکُونَ نَزَلَ فِیَّ قُرْآنٌ، وَجِئْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَسَلَّمْتُ عَلَیْهِ، فَقَالَ: «لَقَدْ أُنْزِلَتْ عَلَیَّ اللَّیْلَةَ سُورَةٌ، لَهِیَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ» ثُمَّ قَرَأَ: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَکَ فَتۡحٗا مُّبِینٗا﴾ [رواه البخاری: 4177].
1639- از عمر بن خطابس روایت است که وی در شب با پیامبر خدا ج به جایی میرفت [ظاهراً این همراهی در سفر (حدیبیه) بوده باشد]، از پیامبر خدا ج چیزی پرسید، ولی پیامبر خدا ج جواب او را نگفتند، باز دوباره پرسید، باز هم جواب او را نگفتند، برای بار سوم پرسید، باز هم جواب او را نگفتند([49]).
عمر بن خطابس با خود گفت: ای عمر مادرت در مرگت گریه کند، سه بار از پیامبر خدا ج به الحاح چیزی پرسیدی و جواب تو را نگفتند.
عمرس میگوید: از ترس آنکه مبادا درباره من قرآنی نازل گردد، شترم را تیز راندم و از دیگر مسلمانان جلو افتادم، دیری نگذشت که شنیدم کسی مرا صدا میزند، با خود گفتم: شاید در مورد من قرآنی نازل شده باشد، نزد پیامبر خدا ج آمدم و بر ایشان سلام دادم.
فرمودند: «امشب بر من سورۀ نازل گردید که در نزد من از تمام آنچه که خورشید بر آن طلوع کرده است بهتر است، و این آیت را قراءت نمودند: «ما فتح آشکاری را نصیب ساختیم»([50]).
1640- عَنِ المِسْوَرِ بْنِ مَخْرَمَةَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا قَالَ: لَمَّا خَرَجَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَامَ الحُدَیْبِیَةِ فِی بِضْعَ عَشْرَةَ مِائَةً مِنْ أَصْحَابِهِ، فَلَمَّا أَتَى ذَا الحُلَیْفَةِ، قَلَّدَ الهَدْیَ وَأَشْعَرَهُ وَأَحْرَمَ مِنْهَا بِعُمْرَةٍ، وَبَعَثَ عَیْنًا لَهُ مِنْ خُزَاعَةَ، وَسَارَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَتَّى کَانَ بِغَدِیرِ الأَشْطَاطِ أَتَاهُ عَیْنُهُ، قَالَ: إِنَّ قُرَیْشًا جَمَعُوا لَکَ جُمُوعًا، وَقَدْ جَمَعُوا لَکَ الأَحَابِیشَ، وَهُمْ مُقَاتِلُوکَ، وَصَادُّوکَ عَنِ البَیْتِ، وَمَانِعُوکَ، فَقَالَ: «أَشِیرُوا أَیُّهَا النَّاسُ عَلَیَّ، أَتَرَوْنَ أَنْ أَمِیلَ إِلَى عِیَالِهِمْ وَذَرَارِیِّ هَؤُلاَءِ الَّذِینَ یُرِیدُونَ أَنْ یَصُدُّونَا عَنِ البَیْتِ، فَإِنْ یَأْتُونَا کَانَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ قَدْ قَطَعَ عَیْنًا مِنَ المُشْرِکِینَ، وَإِلَّا تَرَکْنَاهُمْ مَحْرُوبِینَ»، قَالَ أَبُو بَکْرٍ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، خَرَجْتَ عَامِدًا لِهَذَا البَیْتِ، لاَ تُرِیدُ قَتْلَ أَحَدٍ، وَلاَ حَرْبَ أَحَدٍ، فَتَوَجَّهْ لَهُ، فَمَنْ صَدَّنَا عَنْهُ قَاتَلْنَاهُ. قَالَ: «امْضُوا عَلَى اسْمِ اللَّهِ» [رواه البخاری: 4178، 4179].
1640- از مسور بن مخرمهب روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ج در سال حدیبیه با یک هزار و چند صد نفر از صحابههای خود بیرون شدند، چون به ذوالحلَیفه رسیدند، هدی را قلاده نموده و نشانی کردند، و از همانجا برای ادای عمره احرام بستند، و جاسوسی را از مردم خُزاعه [جهت اطلاع آوردن از قریش] فرستادند.
و پیامبر خدا ج به راه افتادند، و هنگامی که به (غدیر اشطاط) رسیدند، جاسوسی را که فرستاده بودند آمد و گفت: قریش مردم را برای جنگ کردن با شما جمع آوری کردهاند، و از آن جمله قبایلی را که با آنها هم پیمان هستند، از این جهت به طور قطع با شما جنگ میکنند و مانع رفتن شما به خانه کعبه میشوند.
پیامبر خدا ج گفتند: «ای مردم برایم نظر بدهید؟ آیا میخواهید که به طرف اهل و عیال این مردمی که میخواهند مانع رفتن ما به سوی خانه کعبه گردند حرکت نمائیم، اگر با ما به مقابله برخواستند، این طور میشود که گویا جاسوسی نفرستاده بودیم، و با آنها به جنگ میپردازیم، و اگر به مقابل ما نیامدند، مال و عیال آنها را به دست میآوریم».
ابوبکرس گفت: یا رسول الله! شما به قصد خانه کعبه بیرون شدهاید، و اراده کشتن کسی و جنگ کردن با کسی را ندارید، به همین هدف به سفر خود ادامه دهید، اگر کسی مانع رفتن ما شد، با او جنگ خواهیم کرد، فرمودند: «به نام خدا به پیش بروید».
1641- عَنْ ابْنَ عُمَرَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا أَنَّ أَباهُ أَرْسَلَهُ یَوْمَ الحُدَیْبِیَةِ لِیَأْتیَهُ بِفَرَسٍ کانَ عِنْدَ رَجُلٍ مِنَ الأَنْصَارِ، یَأْتِی بِهِ لِیُقَاتِلَ عَلَیْهِ، وَرَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُبَایِعُ عِنْدَ الشَّجَرَةِ، وَعُمَرُ لاَ یَدْرِی بِذَلِکَ، فَبَایَعَهُ عَبْدُ اللَّهِ ثُمَّ ذَهَبَ إِلَى الفَرَسِ، فَجَاءَ بِهِ إِلَى عُمَرَ، وَعُمَرُ یَسْتَلْئِمُ لِلْقِتَالِ، فَأَخْبَرَهُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «یُبَایِعُ تَحْتَ الشَّجَرَةِ»، قَالَ: فَانْطَلَقَ، فَذَهَبَ مَعَهُ حَتَّى بَایَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَهِیَ الَّتِی یَتَحَدَّثُ النَّاسُ أَنَّ ابْنَ عُمَرَ أَسْلَمَ قَبْلَ أَبیهِ. [رواه البخاری: 4186].
1641- از ابن عمرب روایت است که پدرش او را فرستاد تا اسپی را که در نزد شخصی از انصار بود، بیاورد، [عبداللهس در مسیر راه خود] پیامبر خدا ج را دید که در نزد درخت با مردم بیعت میکنند، و عمرس از این کار خبر نبود، عبدالله بن عمر با پیامبر خدا ج بیعت کرد و بعد از آن به طرف اسپ رفت و آن را برای عمرس آورد.
و عمرس در این وقت لباس جنگ را میپوشید و خود را آماده جنگ میکرد، عبداللهس برایش گفت: پیامبر خدا ج در زیر درخت با مردم بیعت میکنند.
[راوی] میگوید: و همان بود که براه افتاد و ابن عمر هم با او رفت، تا اینکه با پیامبر خدا ج بیعت نمود، و این همان چیزی است که مردم میگویند: ابن عمرب پیش از پدرش مسلمان شده است»([51]).
1642- عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنَ أَبِی أَوْفَى رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: کُنَّا مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، حِینَ اعْتَمَرَ «فَطَافَ فَطُفْنَا مَعَهُ، وَصَلَّى وَصَلَّیْنَا مَعَهُ، وَسَعَى بَیْنَ الصَّفَا وَالمَرْوَةِ، فَکُنَّا نَسْتُرُهُ مِنْ أَهْلِ مَکَّةَ لاَ یُصِیبُهُ أَحَدٌ بِشَیْءٍ» [رواه البخاری: 4188].
1642- از عبدالله بن ابی أوفیب روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر خداج عمره نمودند با ایشان بودیم، چون طواف نمودند، با ایشان طواف کردیم، و چون نماز خواندند با ایشان نماز خواندیم، ولی وقتی که بین صفا و مروه سعی میکردند، ما از ایشان حفاظت میکردیم تا مبادا اهل مکه به ایشان ضرر برسانند.
22- باب: غَزَوَةِ ذَاتِ قَرَدٍ
1643- عَنْ سَلَمَةَ بْنَ الأَکْوَعِ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، قالَ: خَرَجْتُ قَبْلَ أَنْ یُؤَذَّنَ بِالأُولَى، وَکَانَتْ لِقَاحُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تَرْعَى بِذِی قَرَدَ، قَالَ: فَلَقِیَنِی غُلاَمٌ لِعَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ، فَقَالَ: أُخِذَتْ لِقَاحُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَذَکَرَ الحَدیث بِطولِهِ، وقَدْ تَقَدَّم، وَقَالَ هُنا فی آخِرِهِ. قَالَ: ثُمَّ رَجَعْنَا وَیُرْدِفُنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَلَى نَاقَتِهِ حَتَّى دَخَلْنَا المَدِینَةَ [رواه البخاری: 4194 وانظر حدیث رقم: 3041].
1643- از سلمه بن اکوعس روایت است که گفت: پیش از اذان فجر بیرون شدم و شتران شیرآور پیامبر خدا ج در منطقه (ذی قَرد) میچریدند، غلام عبدالرحمن بن عوف با من ملاقی شد و گفت: شتران شیرآور پیامبر خدا ج را بردند، ...[و تمام حدیث قبلاً ذکر گردید، و در آخر این روایت آمده است که].
گفت: بعد از آن برگشتیم، و پیامبر خدا ج مرا پشت سر خود بر بالای ناقۀ خویش سوار کردند، تا به مدینه داخل شدیم، [این حدیث به شمار (1300) در کتاب جهاد قبلاً گذشت].
23- باب: غَزوَةِ خَیْبَر
1644- عَنْ سَلَمَةَ بْنِ الأَکْوَعِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: خَرَجْنَا مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى خَیْبَرَ، فَسِرْنَا لَیْلًا، فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ القَوْمِ لِعَامِرٍ: یَا عَامِرُ أَلاَ تُسْمِعُنَا مِنْ هُنَیْهَاتِکَ؟ وَکَانَ عَامِرٌ رَجُلًا شَاعِرًا، فَنَزَلَ یَحْدُو بِالقَوْمِ یَقُولُ:
اللَّهُمَّ لَوْلاَ أَنْتَ
مَا اهْتَدَیْنَا |
|
وَلاَ تَصَدَّقْنَا وَلاَ
صَلَّیْنَا |
فَاغْفِرْ فِدَاءً لَکَ
مَا أَبْقَیْنَا |
|
وَثَبِّتِ الأَقْدَامَ
إِنْ لاَقَیْنَا |
وَأَلْقِیَنْ سَکِینَةً
عَلَیْنَا |
|
إِنَّا إِذَا صِیحَ بِنَا
أَبَیْنَا |
وَبِالصِّیَاحِ عَوَّلُوا عَلَیْنَا، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «مَنْ هَذَا السَّائِقُ»، قَالُوا: عَامِرُ بْنُ الأَکْوَعِ، قَالَ: «یَرْحَمُهُ اللَّهُ» قَالَ رَجُلٌ مِنَ القَوْمِ: وَجَبَتْ یَا نَبِیَّ اللَّهِ، لَوْلاَ أَمْتَعْتَنَا بِهِ؟ فَأَتَیْنَا خَیْبَرَ فَحَاصَرْنَاهُمْ حَتَّى أَصَابَتْنَا مَخْمَصَةٌ شَدِیدَةٌ، ثُمَّ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَتَحَهَا عَلَیْهِمْ، فَلَمَّا أَمْسَى النَّاسُ مَسَاءَ الیَوْمِ الَّذِی فُتِحَتْ عَلَیْهِمْ، أَوْقَدُوا نِیرَانًا کَثِیرَةً، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «مَا هَذِهِ النِّیرَانُ عَلَى أَیِّ شَیْءٍ تُوقِدُونَ؟» قَالُوا: عَلَى لَحْمٍ، قَالَ: «عَلَى أَیِّ لَحْمٍ؟» قَالُوا: لَحْمِ حُمُرِ الإِنْسِیَّةِ، قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «أَهْرِیقُوهَا وَاکْسِرُوهَا»، فَقَالَ رَجُلٌ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْ نُهَرِیقُهَا وَنَغْسِلُهَا؟ قَالَ: «أَوْ ذَاکَ». فَلَمَّا تَصَافَّ القَوْمُ کَانَ سَیْفُ عَامِرٍ قَصِیرًا، فَتَنَاوَلَ بِهِ سَاقَ یَهُودِیٍّ لِیَضْرِبَهُ، وَیَرْجِعُ ذُبَابُ سَیْفِهِ، فَأَصَابَ عَیْنَ رُکْبَةِ عَامِرٍ فَمَاتَ مِنْهُ، قَالَ: فَلَمَّا قَفَلُوا قَالَ سَلَمَةُ: رَآنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ آخِذٌ بِیَدِی، قَالَ: «مَا لَکَ» قُلْتُ لَهُ: فَدَاکَ أَبِی وَأُمِّی، زَعَمُوا أَنَّ عَامِرًا حَبِطَ عَمَلُهُ؟ قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «کَذَبَ مَنْ قَالَهُ، إِنَّ لَهُ لَأَجْرَیْنِ - وَجَمَعَ بَیْنَ إِصْبَعَیْهِ - إِنَّهُ لَجَاهِدٌ مُجَاهِدٌ، قَلَّ عَرَبِیٌّ مَشَى بِهَا مِثْلَهُ»، حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ، حَدَّثَنَا حَاتِمٌ قَالَ: «نَشَأَ بِهَا» [رواه البخاری: 4196].
1644- از سلمه بن اکوعس روایت است که گفت: با پیامبر خدا ج به طرف خیبر برآمدیم، و در شب سفر میکردیم، کسی برای عامرس گفت: یا عامر! از همان چیزهایت برای ما نمیشنوانی([54])؟
و عامر شخص شاعر و خواننده بود، از شترش پائین شد و برای مردم این اشعار را میخواند: خدایا! اگر تو نبودی ما هدایت نمیشدیم، نه صدقه میدادیم و نه نماز میخواندیم، [خدایا!] ما را بیامرز، و تو را تا زنده باشیم به عظمت یاد میکنیم، و در وقت ملاقات با دشمن ما را ثابت قدم نگهدار، و بر ما آرامش ببخش، و وقتی که ما را به کار بد بخواهند ابا میورزیم، و به آواز بلند دیگران را بر علیه ما به کمک خواستند.
پیامبر خدا ج فرمودند: «این قافله سالار کیست»؟
گفتند: عامر بن اکوع است.
فرمودند: «خداوند بر او رحمت کند».
کسی گفت: [گوینده عمر بن خطابس بود] یا نبی الله! جنت برایش واجب شد، ولی چرا مهلت ندادید تا از وی استفاده میبردیم([55])؟
به خیبر آمدیم و اهل خیبر را محاصره کردیم، تا اینکه به گرسنگی سختی دچار شدیم، بعد از آن خداوند متعال خیبر را برای مسلمانان فتح ساخت، شام روزی که خیبر فتح شد، [مسلمانان] آتش زیادی بر افروختند.
پیامبر خدا ج پرسیدند: «این آتشها برای چیست؟ و برای چه این قدر آتش افروختهاید»؟
گفتند: بر گوشت.
پرسیدند: «بر چه گوشتی»؟
گفتند: گوشت خرهای اهلی.
پیامبر خدا ج فرمودند: «گوشتها را بیرون بریزید و دیگها را بشکنید».
کسی گفت: یا رسول الله! یا اینکه گوشتها را بیرون بریزیم، و دیگها را بشوئیم؟
فرمودند: «یا این طور کنید».
هنگامی که مردم صف آرایی نمودند، شمشیر عامر کوتاه بود، رفت که به پای یهودی بزند شمشیرش دور خورد و نوک آن به عینک زانوی خودش اصابت نمود و از همین سبب مرد.
راوی گفت که سلمهس میگوید: هنگام بازگشت پیامبر خدا ج مرا دیدند و در حالی که دست مرا گرفته بودند، گفتند: «ترا چه شده است»؟
برایشان گفتم که: پدر و مادرم فدای شما! مردم میگویند که (عامر) اعمالش را هدر و باطل کرده است، [زیرا خودش خود را کشته است].
پیامبر خدا ج فرمودند: «کسی که چنین میگوید دروغ میگوید: بلکه برای او دو مزد است – و دو انگشت خود را با هم جمع نموده و [گفتند] – عامر هم مشقت دید و هم جهاد کرد، و در روی زمین بسیار کم عربی است که مثل او باشد» - و یا فرمودند: «کم عربی است که مانند او نشأت کرده باشد» -([56]).
1645- عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَتَى خَیْبَرَ لَیْلًا، وَتَقَدَّمَ فی الصَّلاة، وزَادَ هُنا: فَقَلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ المُقَاتِلَةَ وَسَبى الذُرِّیَّةَ. [رواه البخاری: 4197 وانظر حدیث رقم: 371].
1645- از انسس روایت است که پیامبر خدا ج شب هنگام به خیبر داخل گردیدند- و این حدیث قبلاً گذشت- [به حدیث شماره (243) مراجعه کنید] و در این روایت آمده است که: جنگ جویان را کشتند، و اهل و اولاد را به اسارت گرفتند.
1646- عَنْ أَبِی مُوسَى الأَشْعَرِیِّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: لَمَّا غَزَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خَیْبَرَ، أَوْ قَالَ: لَمَّا تَوَجَّهَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَشْرَفَ النَّاسُ عَلَى وَادٍ، فَرَفَعُوا أَصْوَاتَهُمْ بِالتَّکْبِیرِ: اللَّهُ أَکْبَرُ اللَّهُ أَکْبَرُ، لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «ارْبَعُوا عَلَى أَنْفُسِکُمْ، إِنَّکُمْ لاَ تَدْعُونَ أَصَمَّ وَلاَ غَائِبًا، إِنَّکُمْ تَدْعُونَ سَمِیعًا قَرِیبًا وَهُوَ مَعَکُمْ»، وَأَنَا خَلْفَ دَابَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَسَمِعَنِی وَأَنَا أَقُولُ: لاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ، فَقَالَ لِی: «یَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قَیْسٍ». قُلْتُ: لَبَّیْکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ، قَالَ: «أَلاَ أَدُلُّکَ عَلَى کَلِمَةٍ مِنْ کَنْزٍ مِنْ کُنُوزِ الجَنَّةِ» قُلْتُ: بَلَى یَا رَسُولَ اللَّهِ، فَدَاکَ أَبِی وَأُمِّی، قَالَ: «لاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ» [رواه البخاری: 4205].
1646- از ابو موسی اشعریس روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ج به جنگ خیبر رفتند([57]) ، مردم به دشتی رسیدند و با صدای بلند گفتند: (الله اکبر، الله اکبر، لا إله إلا الله).
پیامبر خدا ج فرمودند: «بر خود مدارا کنید [یعنی: این سخن را] آهستهتر بگوئید]، شما نه با شخص نا شنوایی سخن میگوید، و نه با شخص غائبی، بلکه کسی را که میخوانید شنوا است و نزدیک، و با شما است».
ابوموسیس میگوید: من به عقب دابه پیامبر خدا ج و (ولا حَوْلَ ولا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ) میگفتم، این را شنیده و فرمودند: «ای عبدالله بن قیس»!
گفتم: لبیک یا رسول الله!
فرمودند: «آیا تو را به کلمه که گنجی از گنجهای جنت است راهنمایی نکنم»؟
گفتم: یا رسول الله! پدر و مادرم فدای شما رهنمائی کنید.
فرمودند: [آن کلمه این است]: «لا حَوْلَ ولا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ».
1647- عَنْ سَهْلِ بْنِ سَعْدٍ السَّاعِدِیِّ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ: قَالَ: التَقَى النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَالمُشْرِکُونَ فِی بَعْضِ مَغَازِیهِ، فَاقْتَتَلُوا، فَمَالَ کُلُّ قَوْمٍ إِلَى عَسْکَرِهِمْ، وَفِی المُسْلِمِینَ رَجُلٌ لاَ یَدَعُ مِنَ المُشْرِکِینَ شَاذَّةً وَلاَ فَاذَّةً إِلَّا اتَّبَعَهَا فَضَرَبَهَا بِسَیْفِهِ، فَقِیلَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا أَجْزَأَ أَحَدٌ مَا أَجْزَأَ فُلاَنٌ، فَقَالَ: «إِنَّهُ مِنْ أَهْلِ النَّارِ»، فَقَالُوا: أَیُّنَا مِنْ أَهْلِ الجَنَّةِ، إِنْ کَانَ هَذَا مِنْ أَهْلِ النَّارِ؟ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ القَوْمِ: لَأَتَّبِعَنَّهُ، فَإِذَا أَسْرَعَ وَأَبْطَأَ کُنْتُ مَعَهُ، حَتَّى جُرِحَ، فَاسْتَعْجَلَ المَوْتَ، فَوَضَعَ نِصَابَ سَیْفِهِ بِالأَرْضِ، وَذُبَابَهُ بَیْنَ ثَدْیَیْهِ، ثُمَّ تَحَامَلَ عَلَیْهِ فَقَتَلَ نَفْسَهُ، فَجَاءَ الرَّجُلُ إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ، فَقَالَ: «وَمَا ذَاکَ». فَأَخْبَرَهُ، فَقَالَ: «إِنَّ الرَّجُلَ لَیَعْمَلُ بِعَمَلِ أَهْلِ الجَنَّةِ، فِیمَا یَبْدُو لِلنَّاسِ، وَإِنَّهُ لَمِنْ أَهْلِ النَّارِ، وَیَعْمَلُ بِعَمَلِ أَهْلِ النَّارِ، فِیمَا یَبْدُو لِلنَّاسِ، وَهُوَ مِنْ أَهْلِ الجَنَّةِ» [رواه البخاری: 4207].
1647- از سهل بن سعد ساعدیس روایت است که گفت: در یکی از غزوات که پیامبر خدا ج و مشرکین مقابل هم قرار گرفتند، به جنگ پرداختند [در بعضی از روایات آمده است که این جنگ در خیبر واقع گردیده بود].
[بعد از جنگ] بعد از اینکه پیامبر خدا ج به طرف عسکر خود و مشرکین به طرف عسکر خود رفتند، در میان صحابههای پیامبر خدا ج شخصی بود [به نام قزمان ظفری انصاری]، که به جانب مقابل فرصت نمیداد، و اگر کسی از لشکر جدا میشد، و یا تنها بود، به دنبالش میرفت، و به شمشیرش میزد.
کسی برای پیامبر خدا ج گفت: امروز هیچ کدام از ما به اندازه فلانی کوشش و جان فدائی نکرد.
پیامبر خدا ج فرمودند: «آن شخص از اهل دوزخ است»([58]).
کسی گفت: من ای شخص را تعقیب خواهم کرد. [تا ببینم که سبب دوزخی بودنش چیست]؟
روای گفت: این شخص با وی برآمد، د هرجا که میایستاد با وی میایستاد، و اگر تیز میرفت با وی تیز میرفت.
راوی گفت: آن شخص رزمجو زخم کلانی برداشت و تصمیم به خودکشی گرفت، و دسته شمشیرش را بر زمین گذاشت و سر شمشیر را بین دو سینهاش قرارداد، خودش را بر روی شمشیر فشار داد و کشت.
شخصی که او را تعقیب میکرد، نزد پیامبر خدا ج آمد و گفت: شهادت میدهم که شما پیامبر خدا ج هستید.
فرمودند: «چه خبر است»؟
گفت: چون شما در مورد آن شخص فرمودید که از اهل دوزخ است، این سخن بر مردم گران تمام شد، برای آنها گفتم: من خبر این شخص را برای شما خواهم آورد، و به تعقیبش بیرون شدم، بعد از مدت کوتاهی زخم بزرگی برداشت و به قصد خودکشی برآمد، دسته شمشیرش را بر زمین گذاشت و نوکش را بین دو سینهاش قرارداد، بعد از آن خود را بر آن فشار داد و خود را کشت.
پیامبر خدا ج بعد از شنیدن این سخن فرمودند: «شخصی – از نظر مردم – عمل اهل بهشت را انجام میدهد و در حالی که او از اهل دوزخ است، و شخص دیگری – از نظر مردم – عمل اهل دوزخ را انجام میدهد، در حالی که او از اهل بهشت است».
1648- وَفی روایة قالَ: فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «قُمْ یَا فُلاَنٌ، فَأَذِّنْ أَنَّهُ لاَ یَدْخُلُ الجَنَّةَ إِلَّا مُؤْمِنٌ، إِنَّ اللَّهَ یُؤَیِّدُ الدِّینَ بِالرَّجُلِ الفَاجِرِ» [رواه البخاری: 4203].
1648- و در روایت دیگری [سهل ساعدیس] گفت که: پیامبر خدا ج فرمودند:
«فلانی! برخیز و اعلان کن که به جز مؤمن کس دیگری به جنت نمیرود، و خداوند متعال این دین را بذریعه شخص بدکار مؤید میسازد»([59]).
1649- عَنْ سَلَمَةَ بْنِ الأَکْوَعِ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ ضُرِبْتُ ضَرْبَةٍ فی ساقی یَوْمَ خَیْبَرَ فَأَتَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ «فَنَفَثَ فِیهِ ثَلاَثَ نَفَثَاتٍ، فَمَا اشْتَکَیْتُهَا حَتَّى السَّاعَةِ» [رواه البخاری: 4206].
1649- از سلمه بن اکوعس روایت است که گفت: در غزوۀ خیبر ضربه به پایم اصابت نمود، نزد پیامبر خدا ج آمدم، ایشان بر آن زخم سه بار دمیدند، تا همین ساعت دیگر از آن پایم احساس شکایتی نکردم([60]).
1650- عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قالَ: «أَقَامَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَیْنَ خَیْبَرَ، وَالمَدِینَةِ ثَلاَثَ لَیَالٍ یُبْنَى عَلَیْهِ بِصَفِیَّةَ»، فَدَعَوْتُ المُسْلِمِینَ إِلَى وَلِیمَتِهِ، وَمَا کَانَ فِیهَا مِنْ خُبْزٍ وَلاَ لَحْمٍ، وَمَا کَانَ فِیهَا إِلَّا أَنْ أَمَرَ بِلاَلًا بِالأَنْطَاعِ فَبُسِطَتْ، فَأَلْقَى عَلَیْهَا التَّمْرَ وَالأَقِطَ وَالسَّمْنَ، فَقَالَ المُسْلِمُونَ: إِحْدَى أُمَّهَاتِ المُؤْمِنِینَ، أَوْ مَا مَلَکَتْ یَمِینُهُ؟ قَالُوا: إِنْ حَجَبَهَا فَهِیَ إِحْدَى أُمَّهَاتِ المُؤْمِنِینَ، وَإِنْ لَمْ یَحْجُبْهَا فَهِیَ مِمَّا مَلَکَتْ یَمِینُهُ، فَلَمَّا ارْتَحَلَ وَطَّأَ لَهَا خَلْفَهُ، وَمَدَّ الحِجَابَ [رواه البخاری: 4213].
1650- از انسس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج بین خیبر و مدینه، جهت عروسی با صفیه، سه شب منزل گزیدند، من مسلمانان را به عروسیشان دعوت کردم، و در این عروسی نه گوشتی بود و نه نانی، و چیزی که بود آن بود که بلال را امر کردند تا سفرهها را بگستراند، و برای ما خرما و قروت و روغن آوردند.
مسلمانان بین خود گفتند: صفیه از امهات مؤمنین است، و یا ملک یمین [یعنی: کنیز] پیامبر خدا ج خواهد بود؟
گفتند: اگر او را حجاب کردند، از امهات مؤمنین است، و اگر حجاب نکردند، از ملک یمینشان خواهد بود، هنگام رفتن، پشت سر خود برایش جایی آماده کردند، و او را حجاب نمودند.
1651- عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «نَهَى عَنْ مُتْعَةِ النِّسَاءِ یَوْمَ خَیْبَرَ، وَعَنْ أَکْلِ لُحُومِ الحُمُرِ الإِنْسِیَّةِ» [رواه البخاری: 4216].
1651- از علی بن ابی طالبس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در روز خیبر، از متعه زنها و از خوردن گوشت خرهای اهلی، نهی فرمودند([61]).
1652- عَنِ ابْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: «قَسَمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ خَیْبَرَ لِلْفَرَسِ سَهْمَیْنِ، وَلِلرَّاجِلِ سَهْمًا» [رواه البخاری: 4228].
1652- از ابن عمرب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در روز خیبر برای اسپ دو سهم، و برای پیاده یک سهم، مقرر نمودند([62]).
1653- عَنْ أَبِی مُوسَى رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: بَلَغَنَا مَخْرَجُ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَنَحْنُ بِالیَمَنِ، فَخَرَجْنَا مُهَاجِرِینَ إِلَیْهِ أَنَا وَأَخَوَانِ لِی أَنَا أَصْغَرُهُمْ، أَحَدُهُمَا أَبُو بُرْدَةَ، وَالآخَرُ أَبُو رُهْمٍ، إِمَّا قَالَ: بِضْعٌ، وَإِمَّا قَالَ: فِی ثَلاَثَةٍ وَخَمْسِینَ، أَوِ اثْنَیْنِ وَخَمْسِینَ رَجُلًا مِنْ قَوْمِی، فَرَکِبْنَا سَفِینَةً، فَأَلْقَتْنَا سَفِینَتُنَا إِلَى النَّجَاشِیِّ بِالحَبَشَةِ، فَوَافَقْنَا جَعْفَرَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ، فَأَقَمْنَا مَعَهُ حَتَّى قَدِمْنَا جَمِیعًا، فَوَافَقْنَا النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حِینَ افْتَتَحَ خَیْبَرَ، وَکَانَ أُنَاسٌ مِنَ النَّاسِ یَقُولُونَ لَنَا، یَعْنِی لِأَهْلِ السَّفِینَةِ: سَبَقْنَاکُمْ بِالهِجْرَةِ، وَدَخَلَتْ أَسْمَاءُ بِنْتُ عُمَیْسٍ، وَهِیَ مِمَّنْ قَدِمَ مَعَنَا، عَلَى حَفْصَةَ زَوْجِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ زَائِرَةً، وَقَدْ کَانَتْ هَاجَرَتْ إِلَى النَّجَاشِیِّ فِیمَنْ هَاجَرَ، فَدَخَلَ عُمَرُ عَلَى حَفْصَةَ، وَأَسْمَاءُ عِنْدَهَا، فَقَالَ عُمَرُ حِینَ رَأَى أَسْمَاءَ: مَنْ هَذِهِ؟ قَالَتْ: أَسْمَاءُ بِنْتُ عُمَیْسٍ، قَالَ عُمَرُ: الحَبَشِیَّةُ هَذِهِ البَحْرِیَّةُ هَذِهِ؟ قَالَتْ أَسْمَاءُ: نَعَمْ، قَالَ: سَبَقْنَاکُمْ بِالهِجْرَةِ، فَنَحْنُ أَحَقُّ بِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْکُمْ، فَغَضِبَتْ وَقَالَتْ: کَلَّا وَاللَّهِ، کُنْتُمْ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُطْعِمُ جَائِعَکُمْ، وَیَعِظُ جَاهِلَکُمْ، وَکُنَّا فِی دَارِ - أَوْ فِی أَرْضِ - البُعَدَاءِ البُغَضَاءِ بِالحَبَشَةِ، وَذَلِکَ فِی اللَّهِ وَفِی رَسُولِهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَایْمُ اللَّهِ لاَ أَطْعَمُ طَعَامًا وَلاَ أَشْرَبُ شَرَابًا، حَتَّى أَذْکُرَ مَا قُلْتَ لِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَنَحْنُ کُنَّا نُؤْذَى وَنُخَافُ، وَسَأَذْکُرُ ذَلِکَ لِلنَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَسْأَلُهُ، وَاللَّهِ لاَ أَکْذِبُ وَلاَ أَزِیغُ، وَلاَ أَزِیدُ عَلَیْهِ، فَلَمَّا جَاءَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَتْ: یَا نَبِیَّ اللَّهِ إِنَّ عُمَرَ قَالَ: کَذَا وَکَذَا؟ قَالَ: «فَمَا قُلْتِ لَهُ؟» قَالَتْ: قُلْتُ لَهُ: کَذَا وَکَذَا، قَالَ: «لَیْسَ بِأَحَقَّ بِی مِنْکُمْ، وَلَهُ وَلِأَصْحَابِهِ هِجْرَةٌ وَاحِدَةٌ، وَلَکُمْ أَنْتُمْ - أَهْلَ السَّفِینَةِ - هِجْرَتَانِ» [رواه البخاری: 4230، 4231].
1653- از ابو موسیس روایت است که گفت: هنگامی که در یمن بودیم، خبر بعثت و یا هجرت پیامبر خدا ج برای ما رسید، من و دو برادر دیگرم ابوبرده و ابورُهم که من خوردترین آنها بودم، در پنجاه وسه نفر از قوم خود به طرف پیامبر خدا ج حرکت کردیم، به کشتی سوار شدیم، و این کشتی ما را به سوی نجاشی به حبشه برد، در آنجا با جعفرس ملاقات نمودیم، و همانجا با وی ماندیم تا همه با هم [نزد پیامبر خدا ج] آمدیم، و هنگامی نزد پیامبر خدا ج رسیدیم که خیبر فتح شده بود.
بعضی از مردم برای ما – یعنی: برای ما کسانی که به کشتی آمده بودیم – میگفتند که ما از شما در هجرت سبقت کردهایم، اسماء بنت عمیس [همسر جعفر بن ابی طالب] که با ما آمده بود، به دیدن حفصه همسر پیامبر خدا ج رفت، و اسماء از کسانی بود که با دیگران به سوی نجاشی هجرت کرده بود.
و در وقتی که اسماء در نزد حفصه بود، عمرس داخل شد، چون اسماء را دید، پرسید: این زن کیست؟
[حفصه] گفت: اسماء دختر عمیس است.
عمرس گفت: همان حبشی؟ و همان کسی که از راه بحر آمده است؟
اسماء گفت: بلی.
عمرس گفت: ما از شما پیشتر هجرت کردیم، از این جهت به پیامبر خدا ج نسبت به شما مستحقتر هستیم.
آسماء در قهر شد و گفت: به خداوند سوگند که چنین نیست، شما با پیامبر خدا ج بودید، ایشان گرسنه شما را طعام میدادند، و جاهل شما را وعظ و نصیحت میکردند، ولی ما در دیار – و یا در سرزمین بیگانگان و کسانی که بر ما قهر و غضب میکردند – خاص برای خدا و رسولش به سر میبردیم، و به خداوند سوگند تا آنچه را که گفتی به پیامبر خدا ج نگویم نه طعامی میخورم و نه آشامیدنی میآشامم، و ما مورد اذیت قرار میگرفتیم، و در ترس و وحشت به سر میبردیم، و این چیزها را بدون آنکه دروغ بگویم، و بدون کم و کاست برای پیامبر خدا ج خواهیم گفت:
چون پیامبر خدا ج آمدند، اسماءل گفت: یا رسول الله! عمر چنین و چنان گفت.
فرمودند: «تو در جوابش چه گفتی»؟
گفت: من هم برایش چنین و چنان گفتم.
فرمودند: «او از شما به من مستحقتر نیست، برای او و همراهانش [ثواب و فضیلت] یک هجرت است، و برای شما مردمی که به کشتی آمدهاید [ثواب و فضیلت] دو هجرت است»([63]).
1654- وَعنْهُ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قالَ: قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنِّی لَأَعْرِفُ أَصْوَاتَ رُفْقَةِ الأَشْعَرِیِّینَ بِالقُرْآنِ حِینَ یَدْخُلُونَ بِاللَّیْلِ، وَأَعْرِفُ مَنَازِلَهُمْ مِنْ أَصْوَاتِهِمْ بِالقُرْآنِ بِاللَّیْلِ، وَإِنْ کُنْتُ لَمْ أَرَ مَنَازِلَهُمْ حِینَ نَزَلُوا بِالنَّهَارِ، وَمِنْهُمْ حَکِیمٌ، إِذَا لَقِیَ الخَیْلَ، أَوْ قَالَ: العَدُوَّ، قَالَ لَهُمْ: إِنَّ أَصْحَابِی یَأْمُرُونَکُمْ أَنْ تَنْظُرُوهُمْ» [رواه البخاری: 4232].
1654- و از ابوموسیس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند: «من آواز مردم اشعری را هنگامی که در خانههای خود قرآن میخوانند، از قرآن خواندن آنها میشناسم، و از همین سبب است که در شب خانههای ایشان را از صدای قرآن خواندنشان تشخیص داده میتوانم، ولو آنکه در روز وقتی که به خانه میروند، خانههای آنها را ندیده باشم».
«و از آن جمله (حکیم) است که اگر خَیل را – و یا دشمن را ببیند - برای آنها میگوید: دوستانم از شما میخواهند که تا آمدن آنها انتظار بکشید»([64]).
1655- وَعنْهُ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قَالَ: «قَدِمْنَا عَلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَعْدَ أَنِ افْتَتَحَ خَیْبَرَ فَقَسَمَ لَنَا، وَلَمْ یَقْسِمْ لِأَحَدٍ لَمْ یَشْهَدِ الفَتْحَ غَیْرَنَا» [رواه البخاری: 4233].
1655- و از ابو موسیس روایت است که گفت: بعد از فتح خیبر نزد پیامبر خدا ج رفتیم، سهم ما را هم دادند، و به غیر از ما برای هیچ کس دیگری که به فتح خیبر حاضر نشده بودند، سهمی ندادند([65]).
24- باب: عُمْرَةُ القَضَاءِ
1656- عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا، قَالَ: «تَزَوَّجَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَیْمُونَةَ وَهُوَ مُحْرِمٌ، وَبَنَى بِهَا وَهُوَ حَلاَلٌ، وَمَاتَتْ بِسَرِفَ» [روه البخاری: 4258].
1656- از ابن عباسب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در حالی که احرام داشتند با میمونهل ازدواج نمودند، ولی هنگام عروسی از احرام برآمده بودند، و میمونهل در منطقه (سَرِف) وفات یافت([66]).
25- باب: غَزْوَةِ مُؤتَةَ مِنْ أَرْضِ الشَأْمِ
باب [25]: غزوۀ مؤته از سرزمین شام
1657- عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: أَمَّرَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی غَزْوَةِ مُؤْتَةَ زَیْدَ بْنَ حَارِثَةَ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنْ قُتِلَ زَیْدٌ فَجَعْفَرٌ، وَإِنْ قُتِلَ جَعْفَرٌ فَعَبْدُ اللَّهِ بْنُ رَوَاحَةَ» قَالَ عَبْدُ اللَّهِ: کُنْتُ فِیهِمْ فِی تِلْکَ الغَزْوَةِ، فَالْتَمَسْنَا جَعْفَرَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ، فَوَجَدْنَاهُ فِی القَتْلَى، وَوَجَدْنَا مَا فِی جَسَدِهِ بِضْعًا وَتِسْعِینَ، مِنْ طَعْنَةٍ وَرَمْیَةٍ» [رواه البخاری: 4261].
1657- از عبدالله بن عمرب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در غزوۀ مؤته زید بن حارثه را امیر تعین نموده و فرمودند: «اگر زید کشته شد، جعفر، و اگر جعفر کشته شد، عبدالله بن رواحه [امیر شما باشد]».
ابن عمرب میگوید: در آن غزوۀ من با ایشان بودم، جعفر بن ابوطالب را جستجو نمودیم و او را در بین کشتگان یافتیم، و در جسدش نود و چند زخم شمشیر و نیزه بود([67]).
26- باب: بَعْثُ النَّبِیِّ ج أُسَامَةَ بْنَ زَیْدٍ إِلى الحُرَقَاتِ
باب [26]: فرستادن پیامبر خدا ج اسامه بن زید را به سوی حُرَقَات
1658- عَنْ أُسَامَةَ بْنَ زَیْدٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، یَقُولُ: بَعَثَنَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى الحُرَقَةِ، فَصَبَّحْنَا القَوْمَ فَهَزَمْنَاهُمْ، وَلَحِقْتُ أَنَا وَرَجُلٌ مِنَ الأَنْصَارِ رَجُلًا مِنْهُمْ، فَلَمَّا غَشِینَاهُ، قَالَ: لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ فَکَفَّ الأَنْصَارِیُّ فَطَعَنْتُهُ بِرُمْحِی حَتَّى قَتَلْتُهُ، فَلَمَّا قَدِمْنَا بَلَغَ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ: «یَا أُسَامَةُ، أَقَتَلْتَهُ بَعْدَ مَا قَالَ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» قُلْتُ: کَانَ مُتَعَوِّذًا، فَمَا زَالَ یُکَرِّرُهَا، حَتَّى تَمَنَّیْتُ أَنِّی لَمْ أَکُنْ أَسْلَمْتُ قَبْلَ ذَلِکَ الیَوْمِ [رواه البخاری: 4269].
1658- از اسامه بن زیدب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج ما را به طرف (حُرقَه) فرستادند، هنگام صبح بر آنها حمله نمودیم و آنها را شکست دادیم، من و شخص دیگری از انصار، یکی از افراد دشمن را [که نامش مرداس بن عمرو بود] تعقیب نمودیم، و هنگام که او را مغلوب ساختیم گفت: (لا إله إلا الله)، انصاری از وی دست برداشت، و من با نیزهام او را کشتم.
هنگامی که به مدینه آمدیم، خبر برای پیامبر خدا ج رسید، فرمودند: «ای اسامه! آیا بعد از اینکه آن شخص (لا إله إلا الله) گفت، او را کشتی»؟
گفتم: او برای نجاتش این چیز را گفت.
ایشان این سخن را چند بار تکرار کردند تا جایی که آرزو نمودم ایکاش پیش از امروز مسلمان نشده بودم([68]).
1659- عَنْ سَلَمَةَ بْنَ الأَکْوَعِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: «غَزَوْتُ مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سَبْعَ غَزَوَاتٍ، وَخَرَجْتُ فِیمَا یَبْعَثُ مِنَ البُعُوثِ تِسْعَ غَزَوَاتٍ مَرَّةً عَلَیْنَا أَبُو بَکْرٍ، وَمَرَّةً عَلَیْنَا أُسَامَةُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا» [رواه البخاری: 4270].
1659- از سلمه بن اکوعس روایت است که گفت: با پیامبر خدا ج در هفت غزوه اشتراک نمودم، و در گروههای که میفرستادند در نُه گروه سهم گرفتم، امیر ما گاهی ابوبکر صدیقس و گاهی اسامهس میبود([69]).
27- باب: غَزْوَةِ الْفَتْحِ فِی رَمَضَان
باب [27]: غزوۀ فتح [مکه] در ماه رمضان [سال هشتم هجری]
1660- عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ «خَرَجَ فِی رَمَضَانَ مِنَ المَدِینَةِ وَمَعَهُ عَشَرَةُ آلاَفٍ، وَذَلِکَ عَلَى رَأْسِ ثَمَانِ سِنِینَ وَنِصْفٍ مِنْ مَقْدَمِهِ المَدِینَةَ، فَسَارَ هُوَ وَمَنْ مَعَهُ مِنَ المُسْلِمِینَ إِلَى مَکَّةَ، یَصُومُ وَیَصُومُونَ، حَتَّى بَلَغَ الکَدِیدَ، وَهُوَ مَاءٌ بَیْنَ عُسْفَانَ، وَقُدَیْدٍ أَفْطَرَ وَأَفْطَرُوا» [رواه البخاری: 4276].
1660- از ابن عباسب روایت است که پیامبر خدا ج بعد از اینکه هشت ونیم سال از هجرتشان به مدینه گذشت، در ماه رمضان با ده هزار نفر از مسلمانان به سوی مکه برآمدند، خودشان روزه داشتند، و دیگران هم روزه میگرفتند، تا اینکه به منطقه (کَدید) رسیدند، و (کدید) آبی است ما بین عُسفَان و قُدید، [در اینجا] روزه را خوردند، و دیگران هم خوردند([70]).
1661- وعَنْهُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: «خَرَجَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی رَمَضَانَ إِلَى حُنَیْنٍ، وَالنَّاسُ مُخْتَلِفُونَ، فَصَائِمٌ وَمُفْطِرٌ، فَلَمَّا اسْتَوَى عَلَى رَاحِلَتِهِ، دَعَا بِإِنَاءٍ مِنْ لَبَنٍ أَوْ مَاءٍ، فَوَضَعَهُ عَلَى رَاحَتِهِ، أَوْ عَلَى رَاحِلَتِهِ، ثُمَّ نَظَرَ إِلَى النَّاسِ فَقَالَ المُفْطِرُونَ لِلصُّوَّامِ: أَفْطِرُوا» [رواه البخاری: 4277].
1661- و از ابن عباسب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در ماه رمضان به طرف (حنین) برآمدند، و مردمان مختلف بودند، بعضی روزه داشتند و بعضی روزه میخوردند.
چون پیامبر خدا ج برشتر خود سوار شدند، قدح شیری را – و یا قدح آبی را – طلبیدند، و بر کف دست خود – و یا بر بالای شتر خود – گذاشتند و به طرف مردم نگاه کردند، در این وقت روزه خواران به روزه داران گفتند: اینک شما هم روزه خود را بخورید([71]).
28- باب: أَیْنَ رَکَّزَ النَّبِیُّ ج الرَّایَةَ یَوْمَ الْفَتْحِ
باب [28]: پیامبر خدا ج در روز فتح بیرق را کجا نصب کردند؟
1662- عَنْ عُرْوَةَ بْنِ الزُبَیْرِ، رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا قَالَ: لَمَّا سَارَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَامَ الفَتْحِ، فَبَلَغَ ذَلِکَ قُرَیْشًا، خَرَجَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ، وَحَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ، وَبُدَیْلُ بْنُ وَرْقَاءَ، یَلْتَمِسُونَ الخَبَرَ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَأَقْبَلُوا یَسِیرُونَ حَتَّى أَتَوْا مَرَّ الظَّهْرَانِ، فَإِذَا هُمْ بِنِیرَانٍ کَأَنَّهَا نِیرَانُ عَرَفَةَ، فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ: مَا هَذِهِ، لَکَأَنَّهَا نِیرَانُ عَرَفَةَ؟ فَقَالَ بُدَیْلُ بْنُ وَرْقَاءَ: نِیرَانُ بَنِی عَمْرٍو، فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ: عَمْرٌو أَقَلُّ مِنْ ذَلِکَ، فَرَآهُمْ نَاسٌ مِنْ حَرَسِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأَدْرَکُوهُمْ فَأَخَذُوهُمْ، فَأَتَوْا بِهِمْ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأَسْلَمَ أَبُو سُفْیَانَ، فَلَمَّا سَارَ قَالَ لِلْعَبَّاسِ: «احْبِسْ أَبَا سُفْیَانَ عِنْدَ حَطْمِ الخَیْلِ، حَتَّى یَنْظُرَ إِلَى المُسْلِمِینَ». فَحَبَسَهُ العَبَّاسُ، فَجَعَلَتِ القَبَائِلُ تَمُرُّ مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، تَمُرُّ کَتِیبَةً کَتِیبَةً عَلَى أَبِی سُفْیَانَ، فَمَرَّتْ کَتِیبَةٌ، قَالَ: یَا عَبَّاسُ مَنْ هَذِهِ؟ قَالَ: هَذِهِ غِفَارُ، قَالَ: مَا لِی وَلِغِفَارَ، ثُمَّ مَرَّتْ جُهَیْنَةُ، قَالَ مِثْلَ ذَلِکَ، ثُمَّ مَرَّتْ سَعْدُ بْنُ هُذَیْمٍ فَقَالَ مِثْلَ ذَلِکَ، وَمَرَّتْ سُلَیْمُ، فَقَالَ مِثْلَ ذَلِکَ، حَتَّى أَقْبَلَتْ کَتِیبَةٌ لَمْ یَرَ مِثْلَهَا، قَالَ: مَنْ هَذِهِ؟ قَالَ: هَؤُلاَءِ الأَنْصَارُ، عَلَیْهِمْ سَعْدُ بْنُ عُبَادَةَ مَعَهُ الرَّایَةُ، فَقَالَ سَعْدُ بْنُ عُبَادَةَ: یَا أَبَا سُفْیَانَ، الیَوْمَ یَوْمُ المَلْحَمَةِ، الیَوْمَ تُسْتَحَلُّ الکَعْبَةُ، فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ: یَا عَبَّاسُ حَبَّذَا یَوْمُ الذِّمَارِ، ثُمَّ جَاءَتْ کَتِیبَةٌ، وَهِیَ أَقَلُّ الکَتَائِبِ، فِیهِمْ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَصْحَابُهُ، وَرَایَةُ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَعَ الزُّبَیْرِ بْنِ العَوَّامِ، فَلَمَّا مَرَّ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِأَبِی سُفْیَانَ قَالَ: أَلَمْ تَعْلَمْ مَا قَالَ سَعْدُ بْنُ عُبَادَةَ؟ قَالَ: «مَا قَالَ؟» قَالَ: کَذَا وَکَذَا، فَقَالَ: «کَذَبَ سَعْدٌ، وَلَکِنْ هَذَا یَوْمٌ یُعَظِّمُ اللَّهُ فِیهِ الکَعْبَةَ، وَیَوْمٌ تُکْسَى فِیهِ الکَعْبَةُ» قَالَ: وَأَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَنْ تُرْکَزَ رَایَتُهُ بِالحَجُونِ قَالَ عُرْوَةُ، وَأَخْبَرَنِی نَافِعُ بْنُ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ، قَالَ: سَمِعْتُ العَبَّاسَ، یَقُولُ لِلزُّبَیْرِ بْنِ العَوَّامِ: یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ هَا هُنَا أَمَرَکَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَنْ تَرْکُزَ الرَّایَةَ، قَالَ: «وَأَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَئِذٍ خَالِدَ بْنَ الوَلِیدِ أَنْ یَدْخُلَ مِنْ أَعْلَى مَکَّةَ مِنْ کَدَاءٍ، وَدَخَلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ کُدَا، فَقُتِلَ مِنْ خَیْلِ خَالِدِ بْنِ الوَلِیدِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ یَوْمَئِذٍ رَجُلاَنِ: حُبَیْشُ بْنُ الأَشْعَرِ، وَکُرْزُ بْنُ جابِرٍ الفِهْرِیُّ [رواه البخاری: 4280].
1662- از عروه بن زبیرب روایت است که گفت: در سال فتح مکه، هنگامی که پیامبر خدا ج حرکت نمودند، و این خبر برای قریش رسید، ابوسفیان بن حرب، و حکیم بن حزام، و بدیل بن وَرقَاء برآمده و اخبار پیامبر خدا ج را جستجو میکردند، آنها آمدند تا به منطقه (مر الظهران) رسیدند، در اینجا آتشهایی را دیدند مانند آتشهای روز عرفه([72]).
ابوسفیان گفت: این چه آتشی است؟ گویا آتشی روزه عرفه است؟
بدیل بن وَرقَاء گفت: شاید آتشهای [قبیله] (بنی عمرو) باشد.
ابوسفیان گفت: افراد قبیله عمرو کمتر از این هستند، عده از پاسبانان پیامبر خداج آنها را دیدند، خود را به آنها رساندند، و آنها را گرفتند و نزد پیامبر خدا ج آوردند، ابوسفیان مسلمان شد.
هنگام حرکت کردن، پیامبر خدا ج به عباسس گفتند که: «ابوسفیان را در تنگی گردنه کوه نگهدار تا خیل مسلمانان را مشاهده نماید»، عباسس او را همانجا نگهداشت.
قبائل با پیامبر خدا ج از پیش روی ابوسفیان فوج فوج میگذشتند، هنگام مرور یکی از آن گروهها، ابوسفیان برای عباسس گفت: این کدام گروه است؟
گفت: این قبیله (غِفَار) است، گفت: مرا با غفار کاری نیست.
بعد از آن قبیله جهینه گذشت، [ابوسفیان] همان سوال خود را تکرار نمود، سپس قبیله سعد بن هزیم آمد [باز ابوسفیان] همان سوالش را تکرار نمود، بعد از آن قبیله سُلَیم رسید، و او همان سوال خود را تکرار نمود، تا آنکه گروهی آمد که مثل آن را ندیده بود.
پرسید: اینها کیانند؟
گفت: اینها مردم انصاراند، و امیر [این گروه] سعد بن عبادهس بود، که بیرق هم در دست وی بود.
سعد بن عباده گفت: ای ابوسفیان! امروز روز خونریزی است، امروز روزی است که کعبه مباح میگردد.
ابوسفیان برای عباسس گفت: ایکاش روز ذِمار میبود([73]).
بعد از آن گروه دیگری آمد که خوردترین گروهها بود، و پیامبر خدا ج با صحابههای خود در آن گروه بودند، و بیرق پیامبر خدا ج در دست زبیر بن عوامس بود.
چون پیامبر خدا ج بر ابوسفیان گذشتند، ابوسفیان برای [پیامبر خدا ج] گفت: مگر خبر نداری که سعد بن عباده چه گفت؟
پرسیدند: «چه گفت»؟ گفت: چنین و چنان گفت.
فرمودند: «سعد دروغ گفته است، امروز روزی است که خداوند کعبه را معظم میسازد، و روزی است که کعبه پوشانده میشود».
راوی گفت که: پیامبر خدا ج امر کردند که بیرقشان در حجون نصب گردد، [حُجُون جایی است در داخل شهر مکه نزدیک مقبره معلی].
عباسس برای زیبرس گفت: ای ابا عبدالله! پیامبر خدا ج برای تو امر کردند که بیرق را در اینجا نصب نمائی.
راوی گفت که: در این روز پیامبر خدا ج خالد بن ولیدس را امر کردند که از طرف بالائی مکه از راه کَداء داخل شود، و خود پیامبر خدا ج از پائینی مکه از راه کُدا داخل شدند، از لشکریان خالد بن ولیدس در این روز دو نفر به شهادت رسیدند، یکی حُبیش بن اَشعر و دیگری کُرز بن جابر فهریب([74]).
1663- عَنْ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ مُغَفَّلٍ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، قَالَ: «رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ فَتْحِ مَکَّةَ عَلَى نَاقَتِهِ، وَهُوَ یَقْرَأُ سُورَةَ الفَتْحِ یُرَجِّعُ» [رواه البخاری: 4281].
1663- از عبدالله بن مغَفَّلس([75]) روایت است که گفت: در روز فتح مکه پیامبر خدا ج را دیدم که برشتر خود سوار بودند و سورۀ فتح را با ترجیع [یعنی: با انداختن صدا در گلو] تلاوت میکردند.
و گفت: اگر ترس این نمیبود که مردم در اطرافم جمع گردند [سورۀ فتح] را به مانندی که پیامبر خدا ج با ترجیع تلاوت میکردند، با ترجیع تلاوت میکردم.
1664- عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: دَخَلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَکَّةَ یَوْمَ الفَتْحِ، وَحَوْلَ البَیْتِ سِتُّونَ وَثَلاَثُ مِائَةِ نُصُبٍ فَجَعَلَ یَطْعُنُهَا بِعُودٍ فِی یَدِهِ، وَیَقُولُ: ﴿جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَزَهَقَ ٱلۡبَٰطِلُۚ جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَمَا یُبۡدِئُ ٱلۡبَٰطِلُ وَمَا یُعِیدُ﴾ [رواه البخاری: 4287].
1664- از عبدالله بن مسعودس روایت است که گفت: روز فتح پیامبر خدا ج به مکه داخل شدند، و در اطراف خانه، سه صد و شصت بت بود، پیامبر خدا ج با چوبی که در دست داشتند، به پهلوی آن بتها میزدند و میگفتند: «حق آمد و باطل از میان رفت» «حق آمد و باطل نه چیزی را از نو میآفریند، و نه دوباره زنده میکند»([76]).
29- «باب»
1665- عَنْ عَمْرِو بْنِ سَلَمَةَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، قَالَ: کُنَّا بِمَاءٍ مَمَرَّ النَّاسِ، وَکَانَ یَمُرُّ بِنَا الرُّکْبَانُ فَنَسْأَلُهُمْ: مَا لِلنَّاسِ، مَا لِلنَّاسِ؟ مَا هَذَا الرَّجُلُ؟ فَیَقُولُونَ: یَزْعُمُ أَنَّ اللَّهَ أَرْسَلَهُ، أَوْحَى إِلَیْهِ، أَوْ: أَوْحَى اللَّهُ بِکَذَا، فَکُنْتُ أَحْفَظُ ذَلِکَ الکَلاَمَ، وَکَأَنَّمَا یُقَرُّ فِی صَدْرِی، وَکَانَتِ العَرَبُ تَلَوَّمُ بِإِسْلاَمِهِمُ الفَتْحَ، فَیَقُولُونَ: اتْرُکُوهُ وَقَوْمَهُ، فَإِنَّهُ إِنْ ظَهَرَ عَلَیْهِمْ فَهُوَ نَبِیٌّ صَادِقٌ، فَلَمَّا کَانَتْ وَقْعَةُ أَهْلِ الفَتْحِ، بَادَرَ کُلُّ قَوْمٍ بِإِسْلاَمِهِمْ، وَبَدَرَ أَبِی قَوْمِی بِإِسْلاَمِهِمْ، فَلَمَّا قَدِمَ قَالَ: جِئْتُکُمْ وَاللَّهِ مِنْ عِنْدِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَقًّا، فَقَالَ: «صَلُّوا صَلاَةَ کَذَا فِی حِینِ کَذَا، وَصَلُّوا صَلاَةَ کَذَا فِی حِینِ کَذَا، فَإِذَا حَضَرَتِ الصَّلاَةُ فَلْیُؤَذِّنْ أَحَدُکُمْ، وَلْیَؤُمَّکُمْ أَکْثَرُکُمْ قُرْآنًا». فَنَظَرُوا فَلَمْ یَکُنْ أَحَدٌ أَکْثَرَ قُرْآنًا مِنِّی، لِمَا کُنْتُ أَتَلَقَّى مِنَ الرُّکْبَانِ، فَقَدَّمُونِی بَیْنَ أَیْدِیهِمْ، وَأَنَا ابْنُ سِتٍّ أَوْ سَبْعِ سِنِینَ، وَکَانَتْ عَلَیَّ بُرْدَةٌ، کُنْتُ إِذَا سَجَدْتُ تَقَلَّصَتْ عَنِّی، فَقَالَتِ امْرَأَةٌ مِنَ الحَیِّ: أَلاَ تُغَطُّوا عَنَّا اسْتَ قَارِئِکُمْ؟ فَاشْتَرَوْا فَقَطَعُوا لِی قَمِیصًا، فَمَا فَرِحْتُ بِشَیْءٍ فَرَحِی بِذَلِکَ القَمِیصِ [رواه البخاری: 4302].
1665- از عمرو بن سلمهس([77]) روایت است که گفت: [سکونت و بود وباش ما] برسر آبی بود که رفت وآمد مردم از آنجا صورت میگرفت، از قافلههای که از نزدما میگذشتند میپرسیدیم: مردم را چه شده است؟ مردم را چه شده است؟ این شخص [یعنی: پیامبر خدا ج] چگونه است؟
میگفتند: شخصی است که گمان میکند او را خدا فرستاده است، و بر او وحی کرده است، - و یا خداوند این چیز را برایش وحی فرستاده است – و من این سخنان را طوری حفظ میکردم که گویا به سینهام نقش میبنند، و مردم عرب در مسلمان شدن خود منتظر فتح مکه بودند و میگفتند: او را با قومش وا میگذاریم، اگر بر آنها غالب شد، معلوم است که براستی او پیامبر خدا است.
و هنگامی که مکه فتح گردید، هر قومی در مسلمان شدن از دیگری سبقت میجست، و پدر من در مسلمان شدن از دیگر افراد قوم خود مبادرت جست.
بعد از اینکه بازگشت گفت: به خداوند سوگند است که از نزد پیامبر خدا ج آمدهام، و به ما امر کردند که: فلان نماز را در فلان وقت، و فلان نماز را در فلان وقت اداء نماید، و هنگامی که وقت نماز داخل شد، یکی از شما اذان بدهید، و هر کدام شما که از قرآن بیشتر حفظ دارد، برای شما امامت بدهد.
چون جستجو نمودند، کسی را نیافتند که از من قرآن را بیشتر حفظ داشته باشد، زیرا من از قافلههایی که [از قبیله ما] میگذشت، قرآن را میآموختم، و همان بود که مرا امام خود انتخاب نمودند، و من در این وقت شش و یا هفت ساله بودم، و پیراهن خط داری داشتم که [به سبب کوتاهی] هنگام سجده کردن بالا میرفت [و عورتم معلوم میشد].
زنی از زنهای آن قریه [برای مردمی که پشت سرم نماز میخواندند] گفت: چرا (ک..) امام خود را از ما [زنها] نمیپوشید؟ آنها رفتند جامه خریدند و برایم پیراهنی ساختند، و [در عمر خود] به هیچ چیزی به اندازه آن پیراهن، خوشحال نشده بودم([78]).
30- باب: قول الله: ﴿وَیَوۡمَ حُنَیۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡکُمۡ کَثۡرَتُکُمۡ...﴾ إِلى قَوْلِهِ: ﴿غَفُورٞ رَّحِیمٞ﴾
باب [30]: قول خداوند که: ﴿و روز حنین، هنگامی که بسیار بودن شما، شما را به غرور وا داشت...﴾
1666- عَنْ عَبْدِ اللهِ بْنِ أَبِی أَوْفَى أَنَّهُ کانَ بِیَدِهِ ضَرْبَة، قالَ: «ضُرِبْتُهَا مَعَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ حُنَیْنٍ» [رواه البخاری: 4314].
1666- از عبدالله بن أبی أَوفَیس روایت است که در دست وی اثر ضربه بود، و میگفت: این ضربه در روز حنین هنگامی که با پیامبر خدا ج بودم، بر من اصابت نمود([79]).
31- باب: غَزْوَةِ أَوْطَاسٍ
1667- عَنْ أَبِی مُوسَى رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: لَمَّا فَرَغَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ حُنَیْنٍ بَعَثَ أَبَا عَامِرٍ عَلَى جَیْشٍ إِلَى أَوْطَاسٍ، فَلَقِیَ دُرَیْدَ بْنَ الصِّمَّةِ، فَقُتِلَ دُرَیْدٌ وَهَزَمَ اللَّهُ أَصْحَابَهُ، قَالَ أَبُو مُوسَى: وَبَعَثَنِی مَعَ أَبِی عَامِرٍ، فَرُمِیَ أَبُو عَامِرٍ فِی رُکْبَتِهِ، رَمَاهُ جُشَمِیٌّ بِسَهْمٍ فَأَثْبَتَهُ فِی رُکْبَتِهِ، فَانْتَهَیْتُ إِلَیْهِ فَقُلْتُ: یَا عَمِّ مَنْ رَمَاکَ؟ فَأَشَارَ إِلَى أَبِی مُوسَى فَقَالَ: ذَاکَ قَاتِلِی الَّذِی رَمَانِی، فَقَصَدْتُ لَهُ فَلَحِقْتُهُ، فَلَمَّا رَآنِی وَلَّى، فَاتَّبَعْتُهُ وَجَعَلْتُ أَقُولُ لَهُ أَلاَ تَسْتَحْیِی، أَلاَ تَثْبُتُ، فَکَفَّ، فَاخْتَلَفْنَا ضَرْبَتَیْنِ بِالسَّیْفِ فَقَتَلْتُهُ، ثُمَّ قُلْتُ لِأَبِی عَامِرٍ: قَتَلَ اللَّهُ صَاحِبَکَ، قَالَ: فَانْزِعْ هَذَا السَّهْمَ فَنَزَعْتُهُ فَنَزَا مِنْهُ المَاءُ، قَالَ: یَا ابْنَ أَخِی أَقْرِئِ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ السَّلاَمَ، وَقُلْ لَهُ: اسْتَغْفِرْ لِی. وَاسْتَخْلَفَنِی أَبُو عَامِرٍ عَلَى النَّاسِ، فَمَکُثَ یَسِیرًا ثُمَّ مَاتَ، فَرَجَعْتُ فَدَخَلْتُ عَلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی بَیْتِهِ عَلَى سَرِیرٍ مُرْمَلٍ وَعَلَیْهِ فِرَاشٌ، قَدْ أَثَّرَ رِمَالُ السَّرِیرِ بِظَهْرِهِ وَجَنْبَیْهِ، فَأَخْبَرْتُهُ بِخَبَرِنَا وَخَبَرِ أَبِی عَامِرٍ، وَقَالَ: قُلْ لَهُ اسْتَغْفِرْ لِی، فَدَعَا بِمَاءٍ فَتَوَضَّأَ، ثُمَّ رَفَعَ یَدَیْهِ فَقَالَ: «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِعُبَیْدٍ أَبِی عَامِرٍ». وَرَأَیْتُ بَیَاضَ إِبْطَیْهِ، ثُمَّ قَالَ: «اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ یَوْمَ القِیَامَةِ فَوْقَ کَثِیرٍ مِنْ خَلْقِکَ مِنَ النَّاسِ». فَقُلْتُ: وَلِی فَاسْتَغْفِرْ، فَقَالَ: «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَیْسٍ ذَنْبَهُ، وَأَدْخِلْهُ یَوْمَ القِیَامَةِ مُدْخَلًا کَرِیمًا» [رواه البخاری: 4323].
1667- از ابوموسیس روایت است که گفت: بعد از آنکه پیامبر خدا ج از غزوۀ حنین فارغ شدند، ابوعامر را به سرکردگی لشکری به اوطاس فرستادند، این لشکر با دُرَید بن صِمَّه روبرو گردید [و به جنگ پرداختند]، در نتیجه دُرَید کشته شد، و اطرافیانش را خداوند به هزیمت مواجه ساخت.
ابو موسیس گفت که: و مرا پیامبر خدا ج با ابوعامر فرستاده بودند، زانوی ابوعامرس مجروح شد، و کسی که او را مجروح ساخت، شخصی از بنی جشم بود، که تیری حوالهاش کرد و به زانویش اصابت نمود.
نزدش رفتم و گفتم: ای عمویم! چه کسی شما را مجروح ساخت؟
به طرف ابوموسی اشاره کرد و گفت: قاتلم آن شخص است که مرا به تیر زده است.
به طرف آن شخص دویدم و به او نزدیک شدم، چون مرا دید گریخت، به دنبالش دویده و میگفتم: آیا شرم نمیکنی؟ آیا مقاومت کرده نمیتوانی؟ همان بود که ایستاد و درگیر شدیم، بعد از رد و بدل کردن شمشیر، او را کشتم.
بعد از آن برای ابوعامر گفتم: آن شخص را خداوند به قتل رسانید.
گفت: بیا و این تیر را از پایم بیرون کن، تیر را از پایش کشیدم، از جایش آب برآمد.
ابوعامر گفت: برادر زادهام! سلام مرا برای پیامبر خدا ج برسان و بگو که برایم طلب آمرزش نمایند، و مرا عوض خود امیر لشکر ساخت و چیزی نگذشت که وفات نمود.
به مدینه برگشتم و نزد پیامبر خدا ج به خانهشان رفتم، بالای تختی که از ریسمان بافته شده بود و فرشی بر روی آن انداخته شده بود، نشسته بودند، و ریسمانها به پشت و پهلویشان اثر گذاشته بود، سرگذشت خود و ابوعامر را برایشان گفتم و افزودم که گفت: برای پیامبر خدا ج بگو که برایم طلب آمرزش نمایند.
[پیامبر خدا ج] آبی طلبیدند و وضوء ساختند، بعد از آن دستهای خود را بالا نموده و دعا کردند که: «الهی! برای بندهات ابوعامر بیامرز» و دستهای خود را آنچنان بلند کردند که سفیدی زیر بغلشان را دیدم، بعد از آن گفتند: «الهی! مرتبه او را در روز قیامت از مرتبه بسیاری از خلق خود بلندتر بگردان».
گفتم: برای من هم طلب آمرزش نمائید.
دعا کردند که: «الهی! گناهان عبدالله بن قیس را برایش بیامرز، و در روز قیامت جای خوبی را نصیبش بگردان».
32- باب: غَزْوَةِ الطَّائِفِ فِی شوَّال سنَة ثَمَانٍ
باب [32]: غزوۀ طائف در شوال سال هشتم
1668- عَنْ أُمِّ سَلَمَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا، قالَ: دَخَلَ عَلَیَّ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَعِنْدِی مُخَنَّثٌ، فَسَمِعْتُهُ یَقُولُ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی أُمَیَّةَ: یَا عَبْدَ اللَّهِ، أَرَأَیْتَ إِنْ فَتَحَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ الطَّائِفَ غَدًا، فَعَلَیْکَ بِابْنَةِ غَیْلاَنَ، فَإِنَّهَا تُقْبِلُ بِأَرْبَعٍ، وَتُدْبِرُ بِثَمَانٍ، وَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لاَ یَدْخُلَنَّ هَؤُلاَءِ عَلَیْکُنَّ» [رواه البخاری: 4324].
1668- از ام سلمهل روایت است که گفت: در حالی که شخص مخنثی نزدم بود، پیامبر خدا ج وارد شدند، و شنیدند که این مخنث برای عبدالله بن أُمیه [که برادرام سلمه باشد]، میگوید: ای عبدالله! اگر خداوند فردا فتح طائف را نصیب شما کرد، دختر غیلان را انتخاب کن، زیرا او از فرط زیبائی چهارگانه میآید و هشتگانه میرود.
پیامبر خدا ج [خطاب به أم سلمهل] فرمودند: «چنین اشخاصی نباید نزد شما داخل شوند»([80]).
1669- عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا، قَالَ: لَمَّا حَاصَرَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ الطَّائِفَ، فَلَمْ یَنَلْ مِنْهُمْ شَیْئًا، قَالَ: «إِنَّا قَافِلُونَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ». فَثَقُلَ عَلَیْهِمْ، وَقَالُوا: نَذْهَبُ وَلاَ نَفْتَحُهُ، وَقَالَ مَرَّةً: «نَقْفُلُ». فَقَالَ: «اغْدُوا عَلَى القِتَالِ». فَغَدَوْا فَأَصَابَهُمْ جِرَاحٌ، فَقَالَ: «إِنَّا قَافِلُونَ غَدًا إِنْ شَاءَ اللَّهُ». فَأَعْجَبَهُمْ، فَضَحِکَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ. [رواه البخاری: 4325].
1669- از عبدالله بن عمرب روایت است که گفت: چون پیامبر خدا ج طائف را محاصره نمودند و به آنها کاری کرده نتوانستند، فرمودند: «إنشاءالله برمیگردیم».
این سخن بر مسلمانان گران آمد و گفتند: فتح ناکرده چگونه برگردیم، [پیامبر خداج] فرمودند: «فردا صبح جنگ را شروع کنید».
چون فردا جنگ را شروع نمودند، عده زخمی شدند، [در این وقت پیامبر خدا ج] فرمودند: «إنشاء الله فردا برمیگردیم» این بار از شنیدن این سخن خوشحال شدند، و پیامبر خدا ج خندیدند.
1670- عَنْ سَعْدٍ وَأَبِی بَکْرَةَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا قالاَ: سَمِعْنَا النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَقُولُ: «مَنِ ادَّعَى إِلَى غَیْرِ أَبِیهِ، وَهُوَ یَعْلَمُ فَالْجَنَّةُ عَلَیْهِ حَرَامٌ» [رواه البخاری: 4326].
1670- از سعد و ابوبکرهب روایت است که گفتند: از پیامبر خدا ج شنیدیم که فرمودند: «کسی که دانسته خود را به غیر پدر خود نسبت بدهد، بهشت بر وی حرام است».
1671- وفی روایة: أَمَّا أَحَدُهُما فَأَوَّلُ مَنْ رَمى بِسَهْمٍ فی سَبِیلِ اللهِ، وَأَمَّا الآخَرُ فَکانَ تَسَوَّر حِصْنَ الطَّائِفِ فی أُناسٍ فَجاءَ إِلَى النَّبِیِّ ج وَفی رِوایة: فَنَزَلَ إِلَى النَّبِیِّ ج ثَالِثَ ثَلاَثَةٍ وَعِشْرِینَ مَنِ الطَّائِفِ. [رواه البخاری: 4327].
1671- و در روایت دیگری آمده است که یکی از آنها [که سعد باشد] نخستین کسی است که در راه خدا تیر انداخت، و دیگری [که ابوبکره باشد] کسی است که با عدۀ بر دیوار قلعه طائف بالا شد و نزد پیامبر خدا ج آمد، و در روایت دیگری آمده است که گفت: و یکی از بیست وسه کسی است که بر دیوار قلعه طایف بالا شده بودند [و به غرض مسلمان شدن] نزد پیامبر خدا ج آمده بودند([81]).
1672- عَنْ أَبِی مُوسَى رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ نَازِلٌ بِالْجِعْرَانَةِ بَیْنَ مَکَّةَ وَالمَدِینَةِ، وَمَعَهُ بِلاَلٌ فَأَتَى النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَعْرَابِیٌّ فَقَالَ: أَلاَ تُنْجِزُ لِی مَا وَعَدْتَنِی؟ فَقَالَ لَهُ: «أَبْشِرْ» فَقَالَ: قَدْ أَکْثَرْتَ عَلَیَّ مِنْ أَبْشِرْ، فَأَقْبَلَ عَلَى أَبِی مُوسَى وَبِلاَلٍ کَهَیْئَةِ الغَضْبَانِ، فَقَالَ: «رَدَّ البُشْرَى، فَاقْبَلاَ أَنْتُمَا» قَالاَ: قَبِلْنَا، ثُمَّ دَعَا بِقَدَحٍ فِیهِ مَاءٌ، فَغَسَلَ یَدَیْهِ وَوَجْهَهُ فِیهِ وَمَجَّ فِیهِ، ثُمَّ قَالَ: «اشْرَبَا مِنْهُ، وَأَفْرِغَا عَلَى وُجُوهِکُمَا وَنُحُورِکُمَا وَأَبْشِرَا». فَأَخَذَا القَدَحَ فَفَعَلاَ، فَنَادَتْ أُمُّ سَلَمَةَ مِنْ وَرَاءِ السِّتْرِ: أَنْ أَفْضِلاَ لِأُمِّکُمَا، فَأَفْضَلاَ لَهَا مِنْهُ طَائِفَةً [رواه البخاری: 4328].
1672- از ابوموسیس روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ج با بلالس در (جعرانه) بین مکه و مدینه منزل گزیده بودند، من با ایشان بودم، شخص بادیه نشینی نزد پیامبر خدا ج آمد و گفت: آیا به وعدۀ که به من دادهاید وفا نمیکنید([82])؟.
برایش گفتند: «برایت بشارت باشد».
گفت: «برایت بشارت باشد» را برایم بسیار گفتند.
پیامبر خدا ج روی خود را به طرف ابوموسی و بلال کردند و در حالت غضب فرمودند: «بشارتی را که برایش دادم رد کرد، شما آن را قبول کنید». آن دو نفر گفتند: قبول داریم.
بعد از آن قدح آبی را طلبیدند، و دست و روی خود را در آن قدح شستند، و آب دهان خود را در آن قدح انداختند و گفتند: «از این قدح بیا شامید و بر رویها و سینههای خود بمالید، و برای شما بشارت باشد».
[ابو موسی و بلال] قدح را گرفتند و همچنان کردند، أم سلَمهل از پشت پرده برای آن دو نفر گفت که: برای مادر خود هم چیزی نگهدارید([83])، و آنها مقداری از آب آن قدح را برای ام سلمهل نگهداشتند.
1673- عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: جَمَعَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَاسًا مِنَ الأَنْصَارِ فَقَالَ: «إِنَّ قُرَیْشًا حَدِیثُ عَهْدٍ بِجَاهِلِیَّةٍ وَمُصِیبَةٍ، وَإِنِّی أَرَدْتُ أَنْ أَجْبُرَهُمْ وَأَتَأَلَّفَهُمْ، أَمَا تَرْضَوْنَ أَنْ یَرْجِعَ النَّاسُ بِالدُّنْیَا، وَتَرْجِعُونَ بِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى بُیُوتِکُمْ» قَالُوا: بَلَى، قَالَ: «لَوْ سَلَکَ النَّاسُ وَادِیًا، وَسَلَکَتِ الأَنْصَارُ شِعْبًا، لَسَلَکْتُ وَادِیَ الأَنْصَارِ، أَوْ شِعْبَ الأَنْصَارِ» [رواه البخاری: 4334].
1673- از انس بن مالکس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج عدۀ از انصار را جمع کردند و فرمودند: «قریش به عادات جاهلیت و به مصیبتی [که از کشته شدن پدران و فرزندانشان برای آنها رسیده است] نو ارتباط هستند، و من خواستم تا خاطر آنها را خوش سازم و دلشان را به دست آورم، مگر شما رضایت نمیدهید که دیگران با مال و ثروت دنیوی، و شما با پیامبر خدا ج به خانههای تان برگردید»؟
گفتند: چرا رضایت نمیدهیم؟
فرمودند: اگر مردم به درهای بروند، و انصار به راه باریکی، من به درهای انصار و یا به راه باریکی که انصار رفتهاند میروم».
33- باب: بَعْثِ النَّبِیِّ ج خَالِدَ بْنَ الوَلِیدِ إِلَى بَنِی جَذِیمَةَ
باب [33]: فرستادن پیامبر خدا ج خالد بن ولید را به سوی بنی جذیمه
1674- عَنْ عَبْدِ اللهِ بْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا قَالَ: بَعَثَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خَالِدَ بْنَ الوَلِیدِ إِلَى بَنِی جَذِیمَةَ، فَدَعَاهُمْ إِلَى الإِسْلاَمِ، فَلَمْ یُحْسِنُوا أَنْ یَقُولُوا: أَسْلَمْنَا، فَجَعَلُوا یَقُولُونَ: صَبَأْنَا صَبَأْنَا، فَجَعَلَ خَالِدٌ یَقْتُلُ مِنْهُمْ وَیَأْسِرُ، وَدَفَعَ إِلَى کُلِّ رَجُلٍ مِنَّا أَسِیرَهُ، حَتَّى إِذَا کَانَ یَوْمٌ أَمَرَ خَالِدٌ أَنْ یَقْتُلَ کُلُّ رَجُلٍ مِنَّا أَسِیرَهُ، فَقُلْتُ: وَاللَّهِ لاَ أَقْتُلُ أَسِیرِی، وَلاَ یَقْتُلُ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِی أَسِیرَهُ، حَتَّى قَدِمْنَا عَلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَذَکَرْنَاهُ، فَرَفَعَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَدَهُ فَقَالَ: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَبْرَأُ إِلَیْکَ مِمَّا صَنَعَ خَالِدٌ مَرَّتَیْنِ» [رواه البخاری: 4339].
1674- از عبدالله بن عمرب روایت است که گفت: پیامبر خدا ج خالد بن ولید را به طرف بنی جذیمه فرستادند، و ایشان را دعوت به اسلام نمود، ولی آنها به طور شایسته نگفتند که مسلمان شدیم، بلکه در عوض گفتند که از دینی به دین دیگری داخل گردیدیم، خالد عدۀ از آنها را کشت و عدۀ را اسیر نمود، و اسیر هر کس را برایش سپرد.
در یکی از روزها خالد امر کرد که هر کس باید اسیرش را به قتل برساند، من گفتم: به خداوند سوگند نه خودم اسیرم را میکشم و نه هم کسی از همراهانم اسیرش را خواهد کشت، تا اینکه نزد پیامبر خدا ج آمدیم و از واقعه برایشان خبر دادیم.
پیامبر خدا ج دستهای خود را بالا کرده و فرمودند: «الهی! از کار خالد به تو بیزاری میجویم» و این سخن را دوبار تکرار نمودند([84]).
34- باب: سَرِیَّةُ عَبْدِ الله بْنِ حُذَافَةَ السَّهْمِیِّ. وَعَلْقَمَةَ بْنِ مُجَزَّزٍ المُدْلِجِیِّ وَیُقَالُ إِنَّهَا سَرِیَّةُ الأنْصَارِیِّ
باب [34]: گروه عبدالله بن حُذافۀ سهمی و علقمه ابن مُجَزَّز مُدلِجی که برایش گروه انصاری نیز میگویند
1675- عَنْ عَلِیٍّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: بَعَثَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سَرِیَّةً فَاسْتَعْمَلَ رَجُلًا مِنَ الأَنْصَارِ وَأَمَرَهُمْ أَنْ یُطِیعُوهُ، فَغَضِبَ، فَقَالَ: أَلَیْسَ أَمَرَکُمُ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَنْ تُطِیعُونِی؟ قَالُوا: بَلَى، قَالَ: فَاجْمَعُوا لِی حَطَبًا، فَجَمَعُوا، فَقَالَ: أَوْقِدُوا نَارًا، فَأَوْقَدُوهَا، فَقَالَ: ادْخُلُوهَا، فَهَمُّوا وَجَعَلَ بَعْضُهُمْ یُمْسِکُ بَعْضًا، وَیَقُولُونَ: فَرَرْنَا إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنَ النَّارِ، فَمَا زَالُوا حَتَّى خَمَدَتِ النَّارُ، فَسَکَنَ غَضَبُهُ، فَبَلَغَ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ: «لَوْ دَخَلُوهَا مَا خَرَجُوا مِنْهَا إِلَى یَوْمِ القِیَامَةِ، الطَّاعَةُ فِی المَعْرُوفِ» [رواه البخاری: 4340].
1675- از علیس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج لشکری را فرستادند و شخصی را از انصار بر آن لشکر امیر تعین نمودند، [این شخص عبدالله بن حذافه سهمی بود]، و به لشکریان امر کردند که از آن شخص اطاعت نمایند.
[روزی آن شخص بر لشکریان] غضب کرد و گفت: آیا مگر پیامبر خدا ج برای شما نگفتند که از من اطاعت کنید؟
گفتند: بلی چنین گفتند.
گفت: برایم هیزم جمع کنید، آنها هیزم جمع کردند و آوردند.
گفت: هیزمها را آتش بزنید، [قرار امرش هیزمها را] آتش زدند.
گفت: خود را در آتش بیاندازید، چون قصد داخل شدن در آتش را نمودند، یکدیگر را گرفتند و گفتند: ما از رفتن به آتش به دین پیامبر خدا ج رو آوردیم، و به همین کشمکش بودند که آتش خاموش گردید، و غضب آن شخص نیز فرو نشست.
چون این خبر برای پیامبر خدا ج رسید فرمودند: «اگر در آن آتش داخل میشدند تا روز قیامت از آن بیرون نمیشدند، طاعت از امیر در کارهایی است که موافق شریعت باشد»([85]).
35- باب: بَعْثُ أَبِی مُوسى وَمُعَاذِ إِلَى الْیَمَن قَبْلَ حَجَّةِ الْوَدَاعِ
باب [35]: فرستادن ابو موسی و معاذ به سوی یمن پیش از حجة الوداع
1676- عَنْ أَبِی مُوسی رَضِیَ اللهُ عَنْهُ: أَنَّ النَّبِیَّ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَعَثَهُ وَمُعَاذَ بْنَ جَبَلٍ إِلَى الیَمَنِ، قَالَ: وَبَعَثَ کُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا عَلَى مِخْلاَفٍ، قَالَ: وَالیَمَنُ مِخْلاَفَانِ، ثُمَّ قَالَ: «یَسِّرَا وَلاَ تُعَسِّرَا، وَبَشِّرَا وَلاَ تُنَفِّرَا»، فَانْطَلَقَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا إِلَى عَمَلِهِ، وَکَانَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا إِذَا سَارَ فِی أَرْضِهِ کَانَ قَرِیبًا مِنْ صَاحِبِهِ أَحْدَثَ بِهِ عَهْدًا، فَسَلَّمَ عَلَیْهِ، فَسَارَ مُعَاذٌ فِی أَرْضِهِ قَرِیبًا مِنْ صَاحِبِهِ أَبِی مُوسَى، فَجَاءَ یَسِیرُ عَلَى بَغْلَتِهِ حَتَّى انْتَهَى إِلَیْهِ، وَإِذَا هُوَ جَالِسٌ، وَقَدِ اجْتَمَعَ إِلَیْهِ النَّاسُ وَإِذَا رَجُلٌ عِنْدَهُ قَدْ جُمِعَتْ یَدَاهُ إِلَى عُنُقِهِ، فَقَالَ لَهُ مُعَاذٌ: یَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قَیْسٍ أَیُّمَ هَذَا؟ قَالَ: هَذَا رَجُلٌ کَفَرَ بَعْدَ إِسْلاَمِهِ، قَالَ: لاَ أَنْزِلُ حَتَّى یُقْتَلَ، قَالَ: إِنَّمَا جِیءَ بِهِ لِذَلِکَ فَانْزِلْ، قَالَ: مَا أَنْزِلُ حَتَّى یُقْتَلَ، فَأَمَرَ بِهِ فَقُتِلَ، ثُمَّ نَزَلَ فَقَالَ: یَا عَبْدَ اللَّهِ، کَیْفَ تَقْرَأُ القُرْآنَ؟ قَالَ: أَتَفَوَّقُهُ تَفَوُّقًا، قَالَ: فَکَیْفَ تَقْرَأُ أَنْتَ یَا مُعَاذُ؟ قَالَ: أَنَامُ أَوَّلَ اللَّیْلِ، فَأَقُومُ وَقَدْ قَضَیْتُ جُزْئِی مِنَ النَّوْمِ، فَأَقْرَأُ مَا کَتَبَ اللَّهُ لِی، فَأَحْتَسِبُ نَوْمَتِی کَمَا أَحْتَسِبُ قَوْمَتِی. [رواه البخاری: 4341، 4342].
1676- از ابو موسیس روایت است که: پیامبر خدا ج او و معاذس را به یمن فرستادند، و گفت: هر کدام از این دو نفر را به یک اقلیم فرستادند، و یمن دارای دو اقلیم بود.
و بعد از آن برای ما گفتند: «[با مردم] آسانگیری کنید و سختگیری نکنید، [و مردم را به دین] خوش بین بسازید و بد بین مسازید».
هر کدام از این دو نفر به سر وظیفهاش رفت و وقتی که در قلمرو خود به گشت و گذار میرفت و به قلمرو دیگری نزدیک میشد، نزدش میآمد و بر او سلام میداد.
باری معاذس از قلمرو خود به قلمرو ابوموسی نزدیک شد و بر قاطرش به راه ادامه داد، تا به نزدش رسید، دید که ابو وسی نشسته است، و مردم به اطرافش جمع شدهاند، و در نزدش شخصی است که دستهایش را برگردنش بستهاند.
معاذس گفت: ای عبدالله بن قَیس! این شخص چه کاره است؟
ابوموسیس گفت: شخصی است که بعد از مسلمان شدن دوباره کافر شده است.
گفت: تا او کشته نشود از قاطرم پیاده نمیشوم.
گفت: تو پیاده شو! این شخص برای همین کار [یعنی: برای کشته شدن] اینجا آورده شده است.
گفت: تا کشته نشود پیاده نمیشوم، ابوموسیس امر کرد و او را کشتند.
بعد از آن معاذس پیاده شد و گفت: یا عبدالله! قرآن را چگونه میخوانی؟
گفت: شب و روز به طورگاه و بیگاه میخوانم.
گفت: ای معاذ! تو چگونه میخوانی؟
گفت: اول شب میخوابم و بعد از آنکه جزئی از شب گذشت برمیخیزم و هر آنچه که خداوند نصیبم کرده بود میخوانم، و از خواب شدن خود همان اندازه امید ثواب دارم که از شب خیزی خود([86]).
1677- عَنْ أَبِی مُوسَى الأَشْعَرِیِّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَعَثَهُ إِلَى الیَمَنِ، فَسَأَلَهُ عَنْ أَشْرِبَةٍ تُصْنَعُ بِهَا، فَقَالَ: «وَمَا هِیَ؟» قَالَ: البِتْعُ وَالمِزْرُ، فَقُلْتُ لِأَبِی بُرْدَةَ: مَا البِتْعُ؟ قَالَ: نَبِیذُ العَسَلِ، وَالمِزْرُ نَبِیذُ الشَّعِیرِ، فَقَالَ: «کُلُّ مُسْکِرٍ حَرَامٌ» [رواه البخاری: 4343].
1677- از ابوموسی اشعریس روایت است که: پیامبر خدا ج او را به طرف یمن فرستادند، و وی از حکم بعضی از نوشیدنیهایی که در آنجا ساخته میشود از ایشان پرسید.
از وی پرسیدند: «آن نوشیدنیها چیست»؟
گفت: نبیذ عسل، و نبیذ جو.
فرمودند: «هر مستی آوری حرام است»([87]).
36- باب: بَعْثَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَخَالِدِ بْنِ الْوَلِیدِ إِلَى الْیَمَنِ
باب [36]: فرستادن علی بن ابی طالب و خالد بن ولیدب به یمن
1678- عَنْ البَرَاءِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قالَ: بَعَثَنَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَعَ خَالِدِ بْنِ الوَلِیدِ إِلَى الیَمَنِ، قَالَ: ثُمَّ بَعَثَ عَلِیًّا بَعْدَ ذَلِکَ مَکَانَهُ فَقَالَ: «مُرْ أَصْحَابَ خَالِدٍ، مَنْ شَاءَ مِنْهُمْ أَنْ یُعَقِّبَ مَعَکَ فَلْیُعَقِّبْ، وَمَنْ شَاءَ فَلْیُقْبِلْ» فَکُنْتُ فِیمَنْ عَقَّبَ مَعَهُ، قَالَ: فَغَنِمْتُ أَوَاقٍ ذَوَاتِ عَدَدٍ [رواه البخاری: 4349].
1678- از براءس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج ما را با خالد بن ولیدس به یمن فرستادند، ولی بعد از آن پیامبر خدا ج علیس را به جای خالد تعین نموده و فرمودند: «برای همراهان خالد بگو! کسی که میخواهد با تو به یمن برود، با تو برود، و کسی که میخواهد پیشتر برود، پیشتر برود» و من از کسانی بودم که با علیس به یمن رفتم، و چندین اوقیه غنیمت به دست آوردیم.
1679- عَنْ بُرَیْدَةَ، رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: بَعَثَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَلِیًّا إِلَى خَالِدٍ لِیَقْبِضَ الخُمُسَ، وَکُنْتُ أُبْغِضُ عَلِیًّا وَقَدِ اغْتَسَلَ، فَقُلْتُ لِخَالِدٍ: أَلاَ تَرَى إِلَى هَذَا، فَلَمَّا قَدِمْنَا عَلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ذَکَرْتُ ذَلِکَ لَهُ، فَقَالَ: «یَا بُرَیْدَةُ أَتُبْغِضُ عَلِیًّا؟» فَقُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: «لاَ تُبْغِضْهُ فَإِنَّ لَهُ فِی الخُمُسِ أَکْثَرَ مِنْ ذَلِکَ» [رواه البخاری: 3450].
1679- از بریدهس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج علیس را نزد خالدس فرستادند تا خمس را از وی تحویل بگیرد، و من از علیس بدم آمد، چون دیدم که او غسل کرده است، برای خالدس گفتم: آیا این را میبینی [که چه کرده است]؟
چون نزد پیامبر خدا ج آمدیم قصه را برایشان گفتم، فرمودند: «ای بریده! آیا از علی بدت میآید»؟
گفتم: بلی.
فرمودند: «نباید از وی بدت بیاید، زیرا نصیبش از خمس، بیشتر از این میشود»([88]).
1680- عَنْ أَبِی سَعِیدٍ الخُدْرِیَّ، رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قالَ: بَعَثَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنَ الیَمَنِ بِذُهَیْبَةٍ فِی أَدِیمٍ مَقْرُوظٍ، لَمْ تُحَصَّلْ مِنْ تُرَابِهَا، قَالَ: فَقَسَمَهَا بَیْنَ أَرْبَعَةِ نَفَرٍ، بَیْنَ عُیَیْنَةَ بْنِ بَدْرٍ، وَأَقْرَعَ بْنِ حابِسٍ، وَزَیْدِ الخَیْلِ، وَالرَّابِعُ: إِمَّا عَلْقَمَةُ وَإِمَّا عَامِرُ بْنُ الطُّفَیْلِ، فَقَالَ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ: کُنَّا نَحْنُ أَحَقَّ بِهَذَا مِنْ هَؤُلاَءِ، قَالَ: فَبَلَغَ ذَلِکَ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: «أَلاَ تَأْمَنُونِی وَأَنَا أَمِینُ مَنْ فِی السَّمَاءِ، یَأْتِینِی خَبَرُ السَّمَاءِ صَبَاحًا وَمَسَاءً»، قَالَ: فَقَامَ رَجُلٌ غَائِرُ العَیْنَیْنِ، مُشْرِفُ الوَجْنَتَیْنِ، نَاشِزُ الجَبْهَةِ، کَثُّ اللِّحْیَةِ، مَحْلُوقُ الرَّأْسِ، مُشَمَّرُ الإِزَارِ، فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ اتَّقِ اللَّهَ، قَالَ: «وَیْلَکَ، أَوَلَسْتُ أَحَقَّ أَهْلِ الأَرْضِ أَنْ یَتَّقِیَ اللَّهَ» قَالَ: ثُمَّ وَلَّى الرَّجُلُ، قَالَ خَالِدُ بْنُ الوَلِیدِ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَلاَ أَضْرِبُ عُنُقَهُ؟ قَالَ: «لاَ، لَعَلَّهُ أَنْ یَکُونَ یُصَلِّی» فَقَالَ خَالِدٌ: وَکَمْ مِنْ مُصَلٍّ یَقُولُ بِلِسَانِهِ مَا لَیْسَ فِی قَلْبِهِ، قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنِّی لَمْ أُومَرْ أَنْ أَنْقُبَ عَنْ قُلُوبِ النَّاسِ وَلاَ أَشُقَّ بُطُونَهُمْ» قَالَ: ثُمَّ نَظَرَ إِلَیْهِ وَهُوَ مُقَفٍّ، فَقَالَ: «إِنَّهُ یَخْرُجُ مِنْ ضِئْضِئِ هَذَا قَوْمٌ یَتْلُونَ کِتَابَ اللَّهِ رَطْبًا، لاَ یُجَاوِزُ حَنَاجِرَهُمْ، یَمْرُقُونَ مِنَ الدِّینِ کَمَا یَمْرُقُ السَّهْمُ مِنَ الرَّمِیَّةِ»، وَأَظُنُّهُ قَالَ: «لَئِنْ أَدْرَکْتُهُمْ لَأَقْتُلَنَّهُمْ قَتْلَ ثَمُودَ» [رواه البخاری: 4351].
1680- از ابوسعید خدریس روایت است که گفت: علی بن ابی طالبس از یمن مقدار طلائی را که هنوز از خاکش تصفیه نشده بود، در داخل پوست آش دادۀ برای پیامبر خدا ج فرستاد([89])، ایشان آن طلاها را بین چهار نفر تقسیم نمودند: عیینه بن بدر، أَقرع بن حابس، زَید الخَلیل، و چهارم آنها علقمه، و یا عامر بن طفیل.
یکی از صحابه گفت: به این مال، ما از اینها مستحقتر بودیم.
گفت: این سخن به پیامبر خدا ج رسید، فرمودند: «مگر به امانت داری من اطمینان ندارید، و من امین آن ذاتی هستم که در آسمان است، صبح و شام خبر آسمان برایم میرسد».
گفت: شخصی که دارای چشمان فرو رفته، روی استخوانی، پیشانی برآمده، ریش پرپشت، سر تراشیده و ازار برزده بود، برخاست و گفت [این شخص نامش نافع، و مشهور به ذی الخویصره بود]: یا رسول الله! از خدا بترس!
فرمودند: «ای وای بر تو! مگر من سزاوارترین افراد روی زمین در ترسیدن از خدا نیستم»؟ آن شخص برخاست و رفت.
خالد بن ولیدس گفت: یا رسول الله! آیا گردنش را نزنم؟
فرمودند: «نِه شاید نماز بخواند».
خالدس گفت: چه بسا کسانی که نماز میخوانند و به زبان خود چیزی میگوید که در دلشان نیست.
پیامبر خدا ج فرمودند: «من مامور نشدهام که دل مردم را بشکافم، و یا شکم آنها را بدرم».
راوی گفت: در حالی که آن شخص میرفت [پیامبر خدا ج] به سوی او نظر کرده و گفتند: «از نسل این شخص مردمی به وجود میآیند که کتاب خدا را بسیار شرین و خوب تلاوت میکنند، ولی این قرآن خواندن آنها از حنجرههای آنها تجاوز نمیکند، و از دین، آنچنان به سرعت خارج میشوند، که تیر از هدف خارج میشود».
و گمان میکنم که گفتند: «اگر ایشان را دریابم به مانند قوم ثمود خواهم کشت»([90]).
37- باب: غَزْوَةُ ذِی الخَلَصةِ
1681- تَقَدَّمَ حَدیث جَرِیرٍ فی ذلِکَ، وَقَوْل النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: (أَلا تُریحُنی مِنْ ذی الخَلَصَةِ؟) وَذَکَرَ فی هذِهِ الرِوایَةِ، قالَ جَریرٌ: وَکَانَ ذُو الخَلَصَةِ بَیْتًا بِالیَمَنِ لِخَثْعَمَ، وَبَجِیلَةَ، فِیهِ نُصُبٌ تُعْبَدُ، قَالَ: وَلَمَّا قَدِمَ جَرِیرٌ الیَمَنَ، کَانَ بِهَا رَجُلٌ یَسْتَقْسِمُ بِالأَزْلاَمِ، فَقِیلَ لَهُ: إِنَّ رَسُولَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ هَا هُنَا، فَإِنْ قَدَرَ عَلَیْکَ ضَرَبَ عُنُقَکَ، قَالَ: فَبَیْنَمَا هُوَ یَضْرِبُ بِهَا إِذْ وَقَفَ عَلَیْهِ جَرِیرٌ، فَقَالَ: لَتَکْسِرَنَّهَا وَلَتَشْهَدَنَّ: أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، أَوْ لَأَضْرِبَنَّ عُنُقَکَ؟ قَالَ: فَکَسَرَهَا وَشَهِدَ [رواه البخاری: 4357].
1681- حدیث جریرس در مورد ذو الخَلَصه، و این گفته پیامبر خدا ج که فرمودند: «مرا از ذو الخَلَصَه راحت نمیسازد» قبلاً گذشت، و در این روایت، جریرس میگوید: ذوالخَلَصه خانه بود در یمن که مردم خَثعم و بَجِیلَه بتهائی را در آن قرار داده بودند و عبادت میکردند.
راوی میگوید: هنگامی که جریرس به یمن رسید، شخصی در آنجا وجود داشت که با (ازلام) فال میدید، کسی برای او گفت که فرستاده پیامبر خدا ج در همینجا است، اگر به دستش بیفتی گردنت را میزند.
گفت: و در حالی که او با آن (ازلام) فال میدید، جریرس بر بالای سرش ایستاد و گفت: یا اینها را میشکنی و شهادت میدهی که: (لا إلَه إلا الله) و یا آنکه گردنت را میزنم، او آن (ازلام) را شکست و مسلمان شد([91]).
38- باب: ذَهَابُ جَرِیرٍ إِلَى الْیَمَنِ
باب [38]: رفتن جریر به طرف یمن
1682- وَعَنْهُ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قَالَ: کُنْتُ بِالیَمَنِ، فَلَقِیتُ رَجُلَیْنِ مِنْ أَهْلِ الیَمَنِ، ذَا کَلاَعٍ، وَذَا عَمْرٍو، فَجَعَلْتُ أُحَدِّثُهُمْ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ لَهُ: ذُو عَمْرٍو: لَئِنْ کَانَ الَّذِی تَذْکُرُ مِنْ أَمْرِ صَاحِبِکَ، لَقَدْ مَرَّ عَلَى أَجَلِهِ مُنْذُ ثَلاَثٍ، وَأَقْبَلاَ مَعِی حَتَّى إِذَا کُنَّا فِی بَعْضِ الطَّرِیقِ، رُفِعَ لَنَا رَکْبٌ مِنْ قِبَلِ المَدِینَةِ فَسَأَلْنَاهُمْ، فَقَالُوا: «قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَاسْتُخْلِفَ أَبُو بَکْرٍ، وَالنَّاسُ صَالِحُونَ، فَقَالاَ: أَخْبِرْ صَاحِبَکَ أَنَّا قَدْ جِئْنَا وَلَعَلَّنَا سَنَعُودُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، وَرَجَعَا إِلَى الیَمَنِ [رواه البخاری: 4359].
1682- و از جریرس روایت است که گفت: در یمن بودم و با دو نفر از اهل یمن یکی ذو کلاع، و دیگری ذو عمرو ملاقی شدم([92])، با آنها درباره پیامبر خدا ج شروع به صحبت نمودم.
ذو عمرو برایم گفت: اگر آنچه را که از این شخص میگوئی حقیقت داشته باشد، امروز سه روز است که از وفاتش میگذرد([93])، آن دو نفر با من به راه افتادند، در بین راه بودیم، قافله که از طرف مدینه میآمد، برای ما نمایان شد، از ایشان [راجع به احوال پیامبر خدا ج] پرسیدیم، گفتند: پیامبر خدا ج وفات کردهاند، و ابوبکرس جانشینشان شده است و مردم آراماند.
آن دو نفر برایم گفتند: به رفیقت [یعنی: ابوبکرس] بگو! که ما آمده بودیم، و شاید إنشاء الله بار دیگر برگردیم، این را گفتند و به طرف یمن برگشتند.
39- باب: غَزْوَةِ سِیفِ الْبَحْرِ
1683- عَنْ جابِرٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، أَنَّهُ قَالَ: «بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَعْثًا قِبَلَ السَّاحِلِ، وَأَمَّرَ عَلَیْهِمْ أَبَا عُبَیْدَةَ بْنَ الجَرَّاحِ» وَهُمْ ثَلاَثُ مِائَةٍ، فَخَرَجْنَا وَکُنَّا بِبَعْضِ الطَّرِیقِ فَنِیَ الزَّادُ، فَأَمَرَ أَبُو عُبَیْدَةَ بِأَزْوَادِ الجَیْشِ، فَجُمِعَ فَکَانَ مِزْوَدَیْ تَمْرٍ، فَکَانَ یَقُوتُنَا کُلَّ یَوْمٍ قَلِیلٌ قَلِیلٌ حَتَّى فَنِیَ فَلَمْ یَکُنْ یُصِیبُنَا إِلَّا تَمْرَةٌ تَمْرَةٌ، فَقُلْتُ: مَا تُغْنِی عَنْکُمْ تَمْرَةٌ؟ فَقَالَ: لَقَدْ وَجَدْنَا فَقْدَهَا حِینَ فَنِیَتْ، ثُمَّ انْتَهَیْنَا إِلَى البَحْرِ فَإِذَا حُوتٌ مِثْلُ الظَّرِبِ، فَأَکَلَ مِنْهَا القَوْمُ ثَمَانِیَ عَشْرَةَ لَیْلَةً، ثُمَّ أَمَرَ أَبُو عُبَیْدَةَ بِضِلَعَیْنِ مِنْ أَضْلاَعِهِ فَنُصِبَا، ثُمَّ أَمَرَ بِرَاحِلَةٍ فَرُحِلَتْ ثُمَّ مَرَّتْ تَحْتَهُمَا فَلَمْ تُصِبْهُمَا [رواه البخاری: 4360].
1683- از جابرس روایت است که گفت: چون پیامبر خدا ج گروهی را به تعداد سه صد نفر به طرف ساحل فرستادند، و ابو عبیده بن جراحس را بر آنها امیر تعین نمودند، بر آمدیم، در بین راه بودیم که غذا تمام شد.
ابو عبیدهس امر کرد تا قوت باقی مانده لشکر جمع آوری گردد، و جمع آوری شد، دو کیسه خرما شد، روزانه کم کم برای ما میداد، تا آنکه آن خرماها کم شد، و روزانه برای ما فقط یک یک خرما میرسید.
گفتم: آن یک خرما برای شما چه میتوانست بکند؟
گفت: تاثیر نبودن آن را وقتی درک کردیم که خرماها تمام شد و چیزی باقی نماند، بعد از آن به کنار دریا رسیدیم، دیدیم ماهی به مانند تپه آنجا افتاده است، لشکریان هژده شب از آن ماهی خوردند، بعد از آن ابو عبیده امر کرد تا دو استخوان از استخوانهای پهلوی او را ایستاده کنند، و امر کرد تا شتری را پالان کنند، شتر پالان شد، بعد از آن از زیر آن دو استخوان گذشت، و به آن تماس نکرد.
1684- وَعَنْهُ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، فی روایة، أَنِّهُ قالَ: فَأَلْقَى لَنَا البَحْرُ دَابَّةً یُقَالُ لَهَا العَنْبَرُ، فَأَکَلْنَا مِنْهُ نِصْفَ شَهْرٍ، وَادَّهَنَّا مِنْ وَدَکِهِ حَتَّى ثَابَتْ إِلَیْنَا أَجْسَامُنَا. وَعَنْهُ فی روایة أخری: قالَ أَبُو عُبَیْدَةَ: کُلُوا، فَلَمَّما قَدِمْنَا المَدِینَةَ ذَکَرْنَا ذلِکَ لِلنَّبِیِّ ج فَقَالَ: (کَلُوا، رِزْقًا أَخْرَجَهُ اللهُ، أَطْعِمُونَا إِنْ کانَ مَعَکُمْ). فَأَتَاهُ بَعْضُهُمْ بِعُضْوٍ فَأَکَلَهُ. [رواه البخاری: 4361].
1684- و از جابرس در روایت دیگری آمده است که گفت: دریا برای ما حیوانی را بیرون انداخت که برایش (عنبر) میگویند، نیم ماه از آن حیوان خوردیم و از روغنش آنقدر به جان خود مالیدیم که اجسام ما به حال اولی خود برگشت.
و در روایت دیگری از جریرس آمده است که ابوعبیدهس [برای لشکریان] گفت که: بخورید، و چون به مدینه آمدیم این واقعه را برای پیامبر خدا ج قصه نمودیم، فرمودند: «رزقی را که خداوند برای شما آماده کرده است بخورید، و اگر از آن چیزی به همراه شما باشد، برای ما هم بدهید»، کسی از آن لشکریان چیزی از آن ماهی را آورد، و ایشان خوردند([94]).
40- باب: غزوة عیینة بن حصن
1685- عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنَ الزُّبَیْرِرَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا: «أَنَّهُ قَدِمَ رَکْبٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ عَلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ»، فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ: أَمِّرِ القَعْقَاعَ بْنَ مَعْبَدِ بْنِ زُرَارَةَ، قَالَ عُمَرُ: بَلْ أَمِّرِ الأَقْرَعَ بْنَ حَابِسٍ، قَالَ أَبُو بَکْرٍ: مَا أَرَدْتَ إِلَّا خِلاَفِی، قَالَ عُمَرُ: مَا أَرَدْتُ خِلاَفَکَ، فَتَمَارَیَا حَتَّى ارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُهُمَا، فَنَزَلَ فِی ذَلِکَ: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تُقَدِّمُواْ﴾ [الحجرات: 1] حَتَّى انْقَضَتْ [رواه البخاری: 4367].
1685- از عبدالله بن زبیرب روایت است که گروهی از مردم بنی تمیم نزد پیامبر خدا ج آمدند، ابوبکرس پیشنهاد کرد و گفت: قَعقَاع بن معبد بن زُرارَه را بر آنها امیر مقرر نمائید، و عمرس أقرع بن حابس را پیشنهاد کرد([95]).
ابوبکرس گفت: مقصدی جز مخالفت با من نداشتی، عمرس گفت: قصد مخالفت با تو را نداشتم، مجادله آنها به جایی رسید که صدایشان بلند شد، و این قول خداوند متعال نازل گردید: «ای مؤمنان! بر خدا و رسولش پیشی مگیرید...» تا آخر این آیت([96]).
41- باب: وَفْدِ بَنِی حَنِیفَةَ وَحَدِیثِ ثُمَامَةَ بْنِ أُثَالٍ
باب [41]: وفد بنی حنیفه و حدیث ثُمامه بن أثًّال
1686- عَنْ أَبی هُرَیْرَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: بَعَثَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خَیْلًا قِبَلَ نَجْدٍ، فَجَاءَتْ بِرَجُلٍ مِنْ بَنِی حَنِیفَةَ یُقَالُ لَهُ ثُمَامَةُ بْنُ أُثَالٍ، فَرَبَطُوهُ بِسَارِیَةٍ مِنْ سَوَارِی المَسْجِدِ، فَخَرَجَ إِلَیْهِ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ: «مَا عِنْدَکَ یَا ثُمَامَةُ؟» فَقَالَ: عِنْدِی خَیْرٌ یَا مُحَمَّدُ، إِنْ تَقْتُلْنِی تَقْتُلْ ذَا دَمٍ، وَإِنْ تُنْعِمْ تُنْعِمْ عَلَى شَاکِرٍ، وَإِنْ کُنْتَ تُرِیدُ المَالَ فَسَلْ مِنْهُ مَا شِئْتَ، فَتُرِکَ حَتَّى کَانَ الغَدُ، ثُمَّ قَالَ لَهُ: «مَا عِنْدَکَ یَا ثُمَامَةُ؟» قَالَ: مَا قُلْتُ لَکَ: إِنْ تُنْعِمْ تُنْعِمْ عَلَى شَاکِرٍ، فَتَرَکَهُ حَتَّى کَانَ بَعْدَ الغَدِ، فَقَالَ: «مَا عِنْدَکَ یَا ثُمَامَةُ؟» فَقَالَ: عِنْدِی مَا قُلْتُ لَکَ، فَقَالَ: «أَطْلِقُوا ثُمَامَةَ» فَانْطَلَقَ إِلَى نَجْلٍ قَرِیبٍ مِنَ المَسْجِدِ، فَاغْتَسَلَ ثُمَّ دَخَلَ المَسْجِدَ، فَقَالَ: أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّهِ، یَا مُحَمَّدُ، وَاللَّهِ مَا کَانَ عَلَى الأَرْضِ وَجْهٌ أَبْغَضَ إِلَیَّ مِنْ وَجْهِکَ، فَقَدْ أَصْبَحَ وَجْهُکَ أَحَبَّ الوُجُوهِ إِلَیَّ، وَاللَّهِ مَا کَانَ مِنْ دِینٍ أَبْغَضَ إِلَیَّ مِنْ دِینِکَ، فَأَصْبَحَ دِینُکَ أَحَبَّ الدِّینِ إِلَیَّ، وَاللَّهِ مَا کَانَ مِنْ بَلَدٍ أَبْغَضُ إِلَیَّ مِنْ بَلَدِکَ، فَأَصْبَحَ بَلَدُکَ أَحَبَّ البِلاَدِ إِلَیَّ، وَإِنَّ خَیْلَکَ أَخَذَتْنِی وَأَنَا أُرِیدُ العُمْرَةَ، فَمَاذَا تَرَى؟ فَبَشَّرَهُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَمَرَهُ أَنْ یَعْتَمِرَ، فَلَمَّا قَدِمَ مَکَّةَ قَالَ لَهُ قَائِلٌ: صَبَوْتَ، قَالَ: لاَ، وَلَکِنْ أَسْلَمْتُ مَعَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلاَ وَاللَّهِ، لاَ یَأْتِیکُمْ مِنَ الیَمَامَةِ حَبَّةُ حِنْطَةٍ، حَتَّى یَأْذَنَ فِیهَا النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ [رواه البخاری: 4372].
1686- از ابو هریرهس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج سوارانی را به طرف نجد فرستادند، [آنها رفتند] و شخصی را از قبیله بنی حنیفه به نام ثُمامه بن أثال اسیر آوردند و به یکی از ستونهای مسجد بستند.
پیامبر خدا ج نزدش آمدند و گفتند: «ای ثُمامه فکر میکنی که من با تو چه خواهم کرد»؟
گفت: یا محمد نظرم به خیر است، اگر مرا بکشی، کسی را کشتهای که قابل کشتن است، و اگر منت بگذاری برشکر گذاری منت گذاشتهای، و اگر مال میخواهی هر اندازه که میخواهی طلب کن.
آن شخص همان طور تا فردا به حال خودش گذاشته شد، بار دیگر پیامبر خدا ج برایش گفتند: «ای ثُمامه فکر میکنی که با تو چه خواهم کرد»؟
گفت: همان چیزی را که گفتم: اگر منت بگذاری برشکر گذاری منت گذاشتهای، باز او را تا پس فردا به حال خودش گذاشتند، و از وی پرسیدند: «ای ثُمامه فکر میکنی که با تو چه خواهم کرد»؟
گفت: چیزی را فکر میکنم برای شما گفتم، فرمودند: «ثُمامه را از بند آزاد کنید».
ثُمامه بعد از اینکه آزاد شد رفت و از آبی که نزدیک مسجد بود غسل کرد، بعد از آن به مسجد آمده و گفت: (أشْهدْ أَنْ لا إِلَه إِلا الله، وأَشهد أَنَّ محمدا رَسولُ الله).
[و گفت]: یا محمد! به خداوند سوگند در روی زمین روی کسی بدتر از روی تو در نظرم نبود، ولی اکنون در روی زمین روی محبوبتر از روی تو در نزد من نیست، و به خداوند سوگند، هیچ دینی از دین تو در نزدم بدتر نبود، ولی اکنون دین تو محبوبترین ادیان در نزدم میباشد، و به خداوند سوگند هیچ شهری از شهر تو در نزدم بدتر نبود، ولی اکنون شهر تو در نزدم از محبوبترین شهرها میباشد.
[و گفت]: و سواران تو مرا وقتی دستگیر کردند که قصد عمره را داشتم، و اکنون چه باید بکنم؟
پیامبر خدا ج او را بشارت دادند و امر نمودند که عمره خود را انجام دهد.
چون به مکه آمد کسی برایش گفت: از دینی به دین دیگری رفتی، گفت: به خداوند سوگند که چنین نیست، بلکه با محمد رسول الله ج مسلمان شدم، و به خداوند سوگند از منطقه یمامه بدون اجازه پیامبر خدا ج برای شما یک دانه گندم نخواهد آمد([97]).
1687- عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا، قَالَ: قَدِمَ مُسَیْلِمَةُ الکَذَّابُ عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَجَعَلَ یَقُولُ: إِنْ جَعَلَ لِی مُحَمَّدٌ الأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ تَبِعْتُهُ، وَقَدِمَهَا فِی بَشَرٍ کَثِیرٍ مِنْ قَوْمِهِ، فَأَقْبَلَ إِلَیْهِ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَمَعَهُ ثَابِتُ بْنُ قَیْسِ بْنِ شَمَّاسٍ، وَفِی یَدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قِطْعَةُ جَرِیدٍ، حَتَّى وَقَفَ عَلَى مُسَیْلِمَةَ فِی أَصْحَابِهِ، فَقَالَ: «لَوْ سَأَلْتَنِی هَذِهِ القِطْعَةَ مَا أَعْطَیْتُکَهَا، وَلَنْ تَعْدُوَ أَمْرَ اللَّهِ فِیکَ، وَلَئِنْ أَدْبَرْتَ لَیَعْقِرَنَّکَ اللَّهُ، وَإِنِّی لَأَرَاکَ الَّذِی أُرِیتُ فِیهِ، مَا رَأَیْتُ، فَأَخْبَرَنِی أَبُو هُرَیْرَةَ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «بَیْنَا أَنَا نَائِمٌ، رَأَیْتُ فِی یَدَیَّ سِوَارَیْنِ مِنْ ذَهَبٍ، فَأَهَمَّنِی شَأْنُهُمَا، فَأُوحِیَ إِلَیَّ فِی المَنَامِ: أَنِ انْفُخْهُمَا، فَنَفَخْتُهُمَا فَطَارَا، فَأَوَّلْتُهُمَا کَذَّابَیْنِ یَخْرُجَانِ بَعْدِی» أَحَدُهُمَا العَنْسِیُّ، وَالآخَرُ مُسَیْلِمَةُ [رواه البخاری: 4373، 4374].
1687- از ابن عباسب روایت است که گفت: مُسَیلِمَۀ کذاب([98])، در زمان پیامبر خدا ج با عده زیادی از پیروان خود آمد و گفت: اگر محمد خلافت را بعد از خود برای من بدهد، از وی متابعت خواهم کرد.
پیامبر خدا ج در حالی که پارۀ از شاخه درخت خرما در دستشان بود، و ثابت بن قیس بن شماس با آنها همراهی میکرد، نزد مسیلمه و پیروانش رفته و فرمودند: «اگر از من بخواهی که همین پاره از شاخه درخت را برای تو بدهم، نخواهم داد، و تو از حکم خدا که دربارۀ تو است، تجاوز کرده نمیتوانی، و اگر از حکم خدا برگردی خداوند تو را هلاک خواهد ساخت، و فکر میکنم تو همان کسی هستی که دربارهاش چیزهایی را به خواب دیدهام، و اینک ثابت بن قیس از طرف من جواب تو را میگوید»، این را گفتند و برگشتند([99]).
ابن عباسب میگوید: از معنی این گفته پیامبر خدا ج که فرمودند: «فکر میکنم تو همان کسی هستی که دربارهاش چیزهای را به خواب دیدهام» پرسیدم.
ابوهریرهس برایم خبر داد که: پیامبر خدا ج فرمودند: «به خواب دیدم که در دو دستم دو حلقه طلا است، و این حلقههای طلا مرا غم و تفکر واداشت، و در حالت خواب بر من وحی شد که بر آنها بدمم، بر آنها دمیدم، و آن حلقهها به هوا رفتند، و تاویل این خواب را چنین کردم که بعد از من دو کذاب ظهور خواهند کرد» که یکی از آنها عَنسِی و دیگری مُسَیلِمَه است([100]).
1688- عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «بَیْنَا أَنَا نَائِمٌ أُتِیتُ بِخَزَائِنِ الأَرْضِ، فَوُضِعَ فِی کَفِّی سِوَارَانِ مِنْ ذَهَبٍ، فَکَبُرَا عَلَیَّ، فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَیَّ أَنِ انْفُخْهُمَا، فَنَفَخْتُهُمَا فَذَهَبَا، فَأَوَّلْتُهُمَا الکَذَّابَیْنِ اللَّذَیْنِ أَنَا بَیْنَهُمَا، صَاحِبَ صَنْعَاءَ، وَصَاحِبَ الیَمَامَةِ» [رواه البخاری: 4375].
1688- از ابو هریرهس روایت است که گفت:
پیامبر خدا ج فرمودند: «در خواب دیدم که گنجهای تمام روی زمین نزدم آورده شده است، و دو حلقه طلائی را در کفم نهادند، این دو حلقه طلا در چشمم بزرگ جلوه نمود و بر من وحی شد که بر آنها بدمم، بر آنها دمیدم و آنها محو شدند، و تاویل آن را دو کذابی نمودم که در بین آنها هستم، یکی از آنها از صنعا است [که عنسی باشد]، و دیگری از یمامه»، [که مسیلمه باشد].
42- باب: قِصَّةِ أَهْلِ نَجْرَانَ
باب [42]: قصۀ اهل نجران([101])
1689- عَنْ حُذَیْفَةَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، قَالَ: جَاءَ العَاقِبُ وَالسَّیِّدُ، صَاحِبَا نَجْرَانَ، إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُرِیدَانِ أَنْ یُلاَعِنَاهُ، قَالَ: فَقَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ: لاَ تَفْعَلْ، فَوَاللَّهِ لَئِنْ کَانَ نَبِیًّا فَلاَعَنَّا لاَ نُفْلِحُ نَحْنُ، وَلاَ عَقِبُنَا مِنْ بَعْدِنَا، قَالاَ: إِنَّا نُعْطِیکَ مَا سَأَلْتَنَا، وَابْعَثْ مَعَنَا رَجُلًا أَمِینًا، وَلاَ تَبْعَثْ مَعَنَا إِلَّا أَمِینًا. فَقَالَ «لَأَبْعَثَنَّ مَعَکُمْ رَجُلًا أَمِینًا حَقَّ أَمِینٍ»، فَاسْتَشْرَفَ لَهُ أَصْحَابُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: «قُمْ یَا أَبَا عُبَیْدَةَ بْنَ الجَرَّاحِ» فَلَمَّا قَامَ، قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «هَذَا أَمِینُ هَذِهِ الأُمَّةِ» [رواه البخاری: 4380].
1689- از حذَیفهس روایت است که گفت: (عاقب) و (سید) نجرانی نزد پیامبر خداج آمدند و خواستند تا با ایشان ملاعنه کنند([102]).
گفت: یکی از آنها به دیگری گفت: ملاعنه مکن، زیرا اگر او واقعاً پیامبر باشد و با ما ملاعنه کند، نه تنها ما، بلکه اولاد ما نیز بعد از ما روی رستگاری را نخواهند دید، و همان بود که برای پیامبر خدا ج گفتند: چیزی را که از ما خواستی [یعنی: جزیه را] برایت خواهیم داد، و شخص امینی را با ما بفرست، و نباید جز امین شخص دیگری باشد.
پیامبر خدا ج فرمودند: «با شما امینی را خواهم فرستاد که واقعاً امین است»، صحابهش منتظر مانند که این چه کسی خواهد بود؟
پیامبر خدا ج فرمودند: «ای ابا عبیده بن جراح برخیز»! چون برخاست، پیامبر خداج فرمودند: «امین این امت، همین شخص است».
1690- وَفی روایة عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، قَالَ: «لِکُلِّ أُمَّةٍ أَمِینٌ، وَأَمِینُ هَذِهِ الأُمَّةِ أَبُو عُبَیْدَةَ بْنُ الجَرَّاحِ» [رواه البخاری: 4382].
1690- و در روایت دیگری از انسس از پیامبر خدا ج روایت است که فرمودند: «برای هر امتی امینی است، و امین این امت: ابوعبیده بن جراح است».
43- باب: قُدُومِ الأَشْعَرِیِّینَ وأَهْلِ الیَمَنِ
باب [43]: آمدن اشعریها و اهل یمن
1691- عَنْ أَبی مُوسى رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قالَ: أَتَیْنَا النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَفَرٌ مِنَ الأَشْعَرِیِّینَ فَاسْتَحْمَلْنَاهُ، فَأَبَى أَنْ یَحْمِلَنَا، فَاسْتَحْمَلْنَاهُ فَحَلَفَ أَنْ لاَ یَحْمِلَنَا، ثُمَّ لَمْ یَلْبَثِ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَنْ أُتِیَ بِنَهْبِ إِبِلٍ، فَأَمَرَ لَنَا بِخَمْسِ ذَوْدٍ، فَلَمَّا قَبَضْنَاهَا قُلْنَا: تَغَفَّلْنَا النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَمِینَهُ، لاَ نُفْلِحُ بَعْدَهَا أَبَدًا، فَأَتَیْتُهُ، فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّکَ حَلَفْتَ أَنْ لاَ تَحْمِلَنَا وَقَدْ حَمَلْتَنَا؟ قَالَ: «أَجَلْ، وَلَکِنْ لاَ أَحْلِفُ عَلَى یَمِینٍ، فَأَرَى غَیْرَهَا خَیْرًا مِنْهَا، إِلَّا أَتَیْتُ الَّذِی هُوَ خَیْرٌ مِنْهَا وَتَحَلَّلْتُهَا» [رواه البخاریک 4385].
1691- از ابوموسیس روایت است که گفت: ما عدۀ از مردم قبیله اشعریها نزد پیامبر خدا ج آمدیم و از ایشان خواستیم تا برای ما بارکشی بدهند، ولی ایشان ابا ورزیده و ندادند، برای بار دیگر باز بارکشی خواستیم و ایشان سوگند خوردند که برای ما بارکشی نخواهند داد.
دیری نگذشت که برای پیامبر خدا ج شترانی از مال غنیمت آورده شد، امر کردند تا پنج شتر از آنها را برای ما بدهند.
چون شتران را تحویل گرفتیم، با خود گفتیم: ما بودیم که سبب غفلت پیامبر خداج از سوگند ایشان شدیم([103])، از این جهت هرگز روی رستگاری را نخواهیم دید، و همان بود که نزدشان آمده و گفتم: یا رسول الله! شما سوگند یاد کرده بودید که برای ما بارکشی ندهید، ولی اکنون برای ما بارکش دادهاید.
فرمودند: «بلی چنین است، ولی اگر برچیزی سوگند بخورم و باز ببینم که خلاف آن بهتر است، همان کار نیک را انجام میدهم، و از سوگند خود کفاره میدهم»([104]).
1692- عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «أَتَاکُمْ أَهْلُ الیَمَنِ، هُمْ أَرَقُّ أَفْئِدَةً وَأَلْیَنُ قُلُوبًا، الإِیمَانُ یَمَانٍ وَالحِکْمَةُ یَمَانِیَةٌ، وَالفَخْرُ وَالخُیَلاَءُ فِی أَصْحَابِ الإِبِلِ، وَالسَّکِینَةُ وَالوَقَارُ فِی أَهْلِ الغَنَمِ» [رواه البخاری: 4388].
1692- از ابوهریرهس از پیامبر خدا ج روایت است که فرمودند:
«اهل یمن نزد شما آمدند، و خاطر اینها از همه نازکتر و دلشان نرمتر است، ایمان از مکه و مدینه([105])، و حکمت از یمن، و خود بینی و تکبر در مردم شتردار، و آرامی و وقار در مردم گوسفنددار است».
44- باب: حَجَّةِ الْوَدَاعِ
1693- حَدیث ابْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا عَنْ صَلاةِ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فی الکَعْبَةِ قَدْ تَقَدَّم، وذَکَرَ فی هذِهِ الرِّوایَةِ قالَ: وَعِنْدَ المَکَانِ الَّذِی صَلَّى فِیهِ مَرْمَرَةٌ حَمْرَاءُ» [رواه البخاری: 4400 وانظر حدیث رقم: 468].
1693- حدیث ابن عمرب درباره نماز خواندن پیامبر خدا ج در خانه کعبه قبلاً گذشت([107])، و در این روایت آمده است که گفت: در جایی که پیامبر خدا ج نماز خواندند، سنگ مرمر سرخ رنگی بود.
1694- عَنْ زَیْدِ بْنِ أَرْقَمَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قالَ: ، أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ «غَزَا تِسْعَ عَشْرَةَ غَزْوَةً، وَأَنَّهُ حَجَّ بَعْدَ مَا هَاجَرَ حَجَّةً وَاحِدَةً، لَمْ یَحُجَّ بَعْدَهَا حَجَّةَ الوَدَاعِ» [رواه البخاری: 4404].
1694- از زید بن ارقمس روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در نُزده غزوه جهاد کردند([108])، و بعد از هجرت فقط یکبار حج کردند، که همان حجة الوداع باشد، و بعد از حجة الوداع، حج دیگری را انجام ندادند.
1695- عَنْ أَبِی بَکْرَةَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، قَالَ: «الزَّمَانُ قَدِ اسْتَدَارَ کَهَیْئَةِ یَوْمَ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالأَرْضَ، السَّنَةُ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ: ثَلاَثَةٌ مُتَوَالِیَاتٌ: ذُو القَعْدَةِ، وَذُو الحِجَّةِ، وَالمُحَرَّمُ، وَرَجَبُ مُضَرَ، الَّذِی بَیْنَ جُمَادَى وَشَعْبَانَ، أَیُّ شَهْرٍ هَذَا»، قُلْنَا: اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَعْلَمُ، فَسَکَتَ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُسَمِّیهِ بِغَیْرِ اسْمِهِ، قَالَ: «أَلَیْسَ ذُو الحِجَّةِ»، قُلْنَا: بَلَى، قَالَ: «فَأَیُّ بَلَدٍ هَذَا». قُلْنَا: اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَعْلَمُ، فَسَکَتَ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُسَمِّیهِ بِغَیْرِ اسْمِهِ، قَالَ: «أَلَیْسَ البَلْدَةَ». قُلْنَا: بَلَى، قَالَ: «فَأَیُّ یَوْمٍ هَذَا». قُلْنَا: اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَعْلَمُ، فَسَکَتَ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُسَمِّیهِ بِغَیْرِ اسْمِهِ، قَالَ: «أَلَیْسَ یَوْمَ النَّحْرِ». قُلْنَا: بَلَى، قَالَ: «فَإِنَّ دِمَاءَکُمْ وَأَمْوَالَکُمْ، - قَالَ مُحَمَّدٌ: وَأَحْسِبُهُ قَالَ - وَأَعْرَاضَکُمْ عَلَیْکُمْ حَرَامٌ، کَحُرْمَةِ یَوْمِکُمْ هَذَا فِی بَلَدِکُمْ هَذَا، فِی شَهْرِکُمْ هَذَا، وَسَتَلْقَوْنَ رَبَّکُمْ، فَسَیَسْأَلُکُمْ عَنْ أَعْمَالِکُمْ، أَلاَ فَلاَ تَرْجِعُوا بَعْدِی ضُلَّالًا، یَضْرِبُ بَعْضُکُمْ رِقَابَ بَعْضٍ، أَلاَ لِیُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الغَائِبَ، فَلَعَلَّ بَعْضَ مَنْ یُبَلَّغُهُ أَنْ یَکُونَ أَوْعَى لَهُ مِنْ بَعْضِ مَنْ سَمِعَهُ ". فَکَانَ مُحَمَّدٌ إِذَا ذَکَرَهُ یَقُولُ: صَدَقَ مُحَمَّدٌ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ثُمَّ قَالَ: «أَلاَ هَلْ بَلَّغْتُ» مَرَّتَیْنِ [رواه البخاری: 4406].
1695- از ابوبکرهس از پیامبر خدا ج روایت است که [در خطبه حجة الوداع] فرمودند:
«سال به دور خود گردیده است، و به همان شکلی درآمده است که خداوند آن را اول خلق کرده بود، سال دوازده ماه است، چهار ماه آن ماههای حرام است، که از آن جمله سه ماه پیاپی: ذوالقعده، ذوالحجه و محرم، و یک ماه تنها: یعنی رجب مضَر است که بین ماه جمادی و شعبان واقع شده است، و ماه فعلی کدام ماه است»؟
گفتیم که: خدا و رسولش داناتراند، سکوت کردند تا جایی که گفتیم شاید میخواهند این ماه را به نام دیگری یاد کنند، تا اینکه فرمودند: «مگر ماه ذوالحجه نیست»؟
گفتیم: بلی ماه ذوالحجه است. بعد از آن گفتند: «این شهر کدام شهر است»؟
گفتیم: خدا و رسولش داناتراند، سکوت کردند تا جایی که گمان کردیم شاید میخواهند این شهر را به نام دیگری نام گذاری نمایند.
فرمودند: «مگر همین شهر [مکه] نیست»؟
گفتیم: بلی شهر [مکه] است.
گفتند: «امروز کدام روز است»؟
گفتیم: خدا و رسولش داناتراند، و سکوت کردند تا جایی که گمان کردیم میخواهند امروز را به نام دیگری غیر از نام اصلیاش یاد کنند.
گفتند: «مگر روز عید قربان نیست»؟
گفتیم: بلی روز عید قربان است.
فرمودند: « بدانید که: خونهای شما، و اموالشما – راوی میگوید: فکر میکنم که گفتند: و آبروی شما – بر هریک از شما، مانند حرمت امروز شما، در همین شهر شما، در همین ماه شما، حرام است، و یقین داشته باشید که بزودی با پروردگار خود روبرو میشوید، و به یقین شما را درباره اعمال شما محاسبه میکند، خیلی متوجه باشید که بعد از من گمراه نشوید به طوری که یکی گردن دیگری را بزند، متوجه باشید که باید شخص حاضر [آنچه را که از من شنیده است] برای شخص غائب برساند، زیرا چه بسا کسی است که چون خبر برایش میرسد از کسی که خبر را از من شنیده است آن را بهتر حفظ نموده و بهتر بفهمد، و آیا تبلیغ کردم، و آیا تبلیغ کردم»([109]).
1696- عَنِ ابْنِ عُمَرَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُمَا: «أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَلَقَ فِی حَجَّةِ الوَدَاعِ، وَأُنَاسٌ مِنْ أَصْحَابِهِ وَقَصَّرَ بَعْضُهُمْ» [رواه البخاری: 4411].
1696- از ابن عمرب روایت است که پیامبر خدا ج و مردمی از صحابههایشان در حجة الوداع سر خود را تراشیدند، وعده دیگری موهای خود را کوتاه کردند([110]).
45- باب: غَزْوَةُ تَبُوکَ وَهِیَ غَزْوَةُ العُسْرَة
باب [45]: غزوه تبوک که همان غزوه پرمشقت است([111])
1697- عَنْ أَبِی مُوسَى رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: أَرْسَلَنِی أَصْحَابِی إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَسْأَلُهُ الحُمْلاَنَ لَهُمْ، إِذْ هُمْ مَعَهُ فِی جَیْشِ العُسْرَةِ، وَهِیَ غَزْوَةُ تَبُوکَ فَقُلْتُ یَا نَبِیَّ اللَّهِ، إِنَّ أَصْحَابِی أَرْسَلُونِی إِلَیْکَ لِتَحْمِلَهُمْ، فَقَالَ «وَاللَّهِ لاَ أَحْمِلُکُمْ عَلَى شَیْءٍ وَوَافَقْتُهُ، وَهُوَ غَضْبَانُ وَلاَ أَشْعُرُ» وَرَجَعْتُ حَزِینًا مِنْ مَنْعِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَمِنْ مَخَافَةِ أَنْ یَکُونَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَجَدَ فِی نَفْسِهِ عَلَیَّ، فَرَجَعْتُ إِلَى أَصْحَابِی فَأَخْبَرْتُهُمُ الَّذِی قَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَلَمْ أَلْبَثْ إِلَّا سُوَیْعَةً، إِذْ سَمِعْتُ بِلاَلًا یُنَادِی: أَیْ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قَیْسٍ، فَأَجَبْتُهُ، فَقَالَ: أَجِبْ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَدْعُوکَ، فَلَمَّا أَتَیْتُهُ قَالَ: «خُذْ هَذَیْنِ القَرِینَیْنِ، وَهَذَیْنِ القَرِینَیْنِ - لِسِتَّةِ أَبْعِرَةٍ ابْتَاعَهُنَّ حِینَئِذٍ مِنْ سَعْدٍ -، فَانْطَلِقْ بِهِنَّ إِلَى أَصْحَابِکَ، فَقُلْ: إِنَّ اللَّهَ، أَوْ قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَحْمِلُکُمْ عَلَى هَؤُلاَءِ فَارْکَبُوهُنَّ ". فَانْطَلَقْتُ إِلَیْهِمْ بِهِنَّ، فَقُلْتُ: إِنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَحْمِلُکُمْ عَلَى هَؤُلاَءِ، وَلَکِنِّی وَاللَّهِ لاَ أَدَعُکُمْ حَتَّى یَنْطَلِقَ مَعِی بَعْضُکُمْ إِلَى مَنْ سَمِعَ مَقَالَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، لاَ تَظُنُّوا أَنِّی حَدَّثْتُکُمْ شَیْئًا لَمْ یَقُلْهُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالُوا لِی: وَاللَّهِ إِنَّکَ عِنْدَنَا لَمُصَدَّقٌ، وَلَنَفْعَلَنَّ مَا أَحْبَبْتَ، فَانْطَلَقَ أَبُو مُوسَى بِنَفَرٍ مِنْهُمْ، حَتَّى أَتَوُا الَّذِینَ سَمِعُوا قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَنْعَهُ إِیَّاهُمْ، ثُمَّ إِعْطَاءَهُمْ بَعْدُ فَحَدَّثُوهُمْ بِمِثْلِ مَا حَدَّثَهُمْ بِهِ أَبُو مُوسَى [رواه البخاری: 4415].
1697- از ابوموسیس روایت است که گفت: دوستانم مرا نزد پیامبر خدا ج فرستادند تا جهت رفتن به جهاد، برای آنها چار پایانی را که سوار شوند طلب نمایم، زیرا آنها نیز با پیامبر خدا ج در آن غزوه پرمشقت که غزوه تبوک باشد، اشتراک میکردند.
گفتم: یا رسول الله! دوستانم مرا نزد شما فرستادهاند، تا برای آنها بارکش بدهید که [در راه رفتن به جهاد] بر آن سوار شوند.
فرمودند: «به خداوند سوگند که برای شما بارکش نمیدهم».
و من ندانسته وقتی نزدشان آمده بودم که در حال غضب بودند، از نزدشان برگشتم ولی از اینکه پیامبر خدا ج برای ما چیزی ندادند و از اینکه شاید از من آزرده شده باشند، در ترس و هراس بودم، نزد رفقایم آمدم، و از آنچه که پیامبر خدا ج گفته بودند، برای آنها خبر دادم.
وقت زیادی نگذشت که صدای بلالس را شنیدم که میگوید: یا عبدالله بن قیس! گفتم: بلی، گفت: پیامبر خدا ج تو را طلبیدهاند نزدشان برو!
چون نزدشان آمدم فرمودند: «این دو شتر، و این دو شتر، و این دو شتر را – که در این وقت از سعد خریده بودند – نزد رفقایت ببر و بگو که: خدا – و یا گفتند: پیامبر خداج – اینها را برای شما فرستاده است تا بر آنها سوار شوید.
آن شترها را نزد رفقایم بردم و گفتم: این شترها را پیامبر خدا ج برای شما فرستادهاند تا سوار شوید، ولی به خداوند سوگند شما را نخواهم گذاشت مگر آنکه بعضی از شما با من نزد کسانی که گفته پیامبر خدا ج را شنیدهاند بروند، تا گمان نکنید که من چیزی را برای شما گفتهام که پیامبر خدا ج نگفتهاند.
گفتند: به خداوند سوگند که تو در نزد ما تصدیق شدهای، [یعنی: سخن تو را باور کردیم]، و با آن هم اگر خواسته باشی با تو خواهیم رفت.
و همان بود که ابوموسی با عده از آنها نزد کسانی که ممانعت پیامبر خدا ج را از دادن شترها در مرتبه اول، و دادن شترها را در مرتبه دوم دیده بودند رفتند، و آنها برای همراهان وی همان چیزی را گفتند که ابوموسی گفته بود.
1698- عَنْ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خَرَجَ إِلَى تَبُوکَ، وَاسْتَخْلَفَ عَلِیًّا، فَقَالَ: أَتُخَلِّفُنِی فِی الصِّبْیَانِ وَالنِّسَاءِ؟ قَالَ: «أَلاَ تَرْضَى أَنْ تَکُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ، مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَیْسَ نَبِیٌّ بَعْدِی» [رواه البخاری: 4416].
1698- از سعد بن ابی وقَّاصس روایت است که پیامبر خدا ج به سوی تبوک رفتند و علیس را به جای خود خلیفه تعین نمودند، علیس گفت: مرا خلیفه زنان و طفلان میسازید؟
فرمودند: «آیا نمیخواهی که نسبت به من به مانند هارون نسبت به موسی باشی، ولی بعد از من پیامبری نیست»([112]).
46- باب: حَدِیثُ کَعْبِ بْنِ مَالِکٍس وقَولُ الله عَزَّ وَجَلَّ: ﴿وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِینَ خُلِّفُواْ﴾
باب [46]: حدیث کعب بن مالکس، و این قول خداوند متعال که: ﴿... و بر آن سه نفری که تخلف نمودند﴾
1699- عَنْ کَعْبِ بْنِ مالِکٍ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ قالَ: لَمْ أَتَخَلَّفْ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی غَزْوَةٍ غَزَاهَا إِلَّا فِی غَزْوَةِ تَبُوکَ، غَیْرَ أَنِّی کُنْتُ تَخَلَّفْتُ فِی غَزْوَةِ بَدْرٍ، وَلَمْ یُعَاتِبْ أَحَدًا تَخَلَّفَ عَنْهَا، إِنَّمَا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُرِیدُ عِیرَ قُرَیْشٍ، حَتَّى جَمَعَ اللَّهُ بَیْنَهُمْ وَبَیْنَ عَدُوِّهِمْ عَلَى غَیْرِ مِیعَادٍ، وَلَقَدْ شَهِدْتُ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَیْلَةَ العَقَبَةِ، حِینَ تَوَاثَقْنَا عَلَى الإِسْلاَمِ، وَمَا أُحِبُّ أَنَّ لِی بِهَا مَشْهَدَ بَدْرٍ، وَإِنْ کَانَتْ بَدْرٌ، أَذْکَرَ فِی النَّاسِ مِنْهَا، کَانَ مِنْ خَبَرِی: أَنِّی لَمْ أَکُنْ قَطُّ أَقْوَى وَلاَ أَیْسَرَ حِینَ تَخَلَّفْتُ عَنْهُ، فِی تِلْکَ الغَزَاةِ، وَاللَّهِ مَا اجْتَمَعَتْ عِنْدِی قَبْلَهُ رَاحِلَتَانِ قَطُّ، حَتَّى جَمَعْتُهُمَا فِی تِلْکَ الغَزْوَةِ، وَلَمْ یَکُنْ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُرِیدُ غَزْوَةً إِلَّا وَرَّى بِغَیْرِهَا، حَتَّى کَانَتْ تِلْکَ الغَزْوَةُ، غَزَاهَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی حَرٍّ شَدِیدٍ، وَاسْتَقْبَلَ سَفَرًا بَعِیدًا، وَمَفَازًا وَعَدُوًّا کَثِیرًا، فَجَلَّى لِلْمُسْلِمِینَ أَمْرَهُمْ لِیَتَأَهَّبُوا أُهْبَةَ غَزْوِهِمْ، فَأَخْبَرَهُمْ بِوَجْهِهِ الَّذِی یُرِیدُ، وَالمُسْلِمُونَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَثِیرٌ، وَلاَ یَجْمَعُهُمْ کِتَابٌ حَافِظٌ، یُرِیدُ الدِّیوَانَ، قَالَ کَعْبٌ: فَمَا رَجُلٌ یُرِیدُ أَنْ یَتَغَیَّبَ إِلَّا ظَنَّ أَنْ سَیَخْفَى لَهُ، مَا لَمْ یَنْزِلْ فِیهِ وَحْیُ اللَّهِ، وَغَزَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تِلْکَ الغَزْوَةَ حِینَ طَابَتِ الثِّمَارُ وَالظِّلاَلُ، وَتَجَهَّزَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَالمُسْلِمُونَ مَعَهُ، فَطَفِقْتُ أَغْدُو لِکَیْ أَتَجَهَّزَ مَعَهُمْ، فَأَرْجِعُ وَلَمْ أَقْضِ شَیْئًا، فَأَقُولُ فِی نَفْسِی: أَنَا قَادِرٌ عَلَیْهِ، فَلَمْ یَزَلْ یَتَمَادَى بِی حَتَّى اشْتَدَّ بِالنَّاسِ الجِدُّ، فَأَصْبَحَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَالمُسْلِمُونَ مَعَهُ، وَلَمْ أَقْضِ مِنْ جَهَازِی شَیْئًا، فَقُلْتُ أَتَجَهَّزُ بَعْدَهُ بِیَوْمٍ أَوْ یَوْمَیْنِ، ثُمَّ أَلْحَقُهُمْ، فَغَدَوْتُ بَعْدَ أَنْ فَصَلُوا لِأَتَجَهَّزَ، فَرَجَعْتُ وَلَمْ أَقْضِ شَیْئًا، ثُمَّ غَدَوْتُ، ثُمَّ رَجَعْتُ وَلَمْ أَقْضِ شَیْئًا، فَلَمْ یَزَلْ بِی حَتَّى أَسْرَعُوا وَتَفَارَطَ الغَزْوُ، وَهَمَمْتُ أَنْ أَرْتَحِلَ فَأُدْرِکَهُمْ، وَلَیْتَنِی فَعَلْتُ، فَلَمْ یُقَدَّرْ لِی ذَلِکَ، فَکُنْتُ إِذَا خَرَجْتُ فِی النَّاسِ بَعْدَ خُرُوجِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَطُفْتُ فِیهِمْ، أَحْزَنَنِی أَنِّی لاَ أَرَى إِلَّا رَجُلًا مَغْمُوصًا عَلَیْهِ النِّفَاقُ، أَوْ رَجُلًا مِمَّنْ عَذَرَ اللَّهُ مِنَ الضُّعَفَاءِ، وَلَمْ یَذْکُرْنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَتَّى بَلَغَ تَبُوکَ، فَقَالَ: وَهُوَ جَالِسٌ فِی القَوْمِ بِتَبُوکَ: «مَا فَعَلَ کَعْبٌ» فَقَالَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی سَلِمَةَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، حَبَسَهُ بُرْدَاهُ، وَنَظَرُهُ فِی عِطْفِهِ، فَقَالَ مُعَاذُ بْنُ جَبَلٍ: بِئْسَ مَا قُلْتَ، وَاللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیْهِ إِلَّا خَیْرًا، فَسَکَتَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، قَالَ کَعْبُ بْنُ مَالِکٍ: فَلَمَّا بَلَغَنِی أَنَّهُ تَوَجَّهَ قَافِلًا حَضَرَنِی هَمِّی، وَطَفِقْتُ أَتَذَکَّرُ الکَذِبَ، وَأَقُولُ: بِمَاذَا أَخْرُجُ مِنْ سَخَطِهِ غَدًا، وَاسْتَعَنْتُ عَلَى ذَلِکَ بِکُلِّ ذِی رَأْیٍ مِنْ أَهْلِی، فَلَمَّا قِیلَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَدْ أَظَلَّ قَادِمًا زَاحَ عَنِّی البَاطِلُ، وَعَرَفْتُ أَنِّی لَنْ أَخْرُجَ مِنْهُ أَبَدًا بِشَیْءٍ فِیهِ کَذِبٌ، فَأَجْمَعْتُ صِدْقَهُ، وَأَصْبَحَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَادِمًا، وَکَانَ إِذَا قَدِمَ مِنْ سَفَرٍ، بَدَأَ بِالْمَسْجِدِ، فَیَرْکَعُ فِیهِ رَکْعَتَیْنِ، ثُمَّ جَلَسَ لِلنَّاسِ، فَلَمَّا فَعَلَ ذَلِکَ جَاءَهُ المُخَلَّفُونَ، فَطَفِقُوا یَعْتَذِرُونَ إِلَیْهِ وَیَحْلِفُونَ لَهُ، وَکَانُوا بِضْعَةً وَثَمَانِینَ رَجُلًا، فَقَبِلَ مِنْهُمْ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَلاَنِیَتَهُمْ، وَبَایَعَهُمْ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ، وَوَکَلَ سَرَائِرَهُمْ إِلَى اللَّهِ، فَجِئْتُهُ فَلَمَّا سَلَّمْتُ عَلَیْهِ تَبَسَّمَ تَبَسُّمَ المُغْضَبِ، ثُمَّ قَالَ: «تَعَالَ» فَجِئْتُ أَمْشِی حَتَّى جَلَسْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ، فَقَالَ لِی: «مَا خَلَّفَکَ، أَلَمْ تَکُنْ قَدْ ابْتَعْتَ ظَهْرَکَ». فَقُلْتُ: بَلَى، إِنِّی وَاللَّهِ لَوْ جَلَسْتُ عِنْدَ غَیْرِکَ مِنْ أَهْلِ الدُّنْیَا، لَرَأَیْتُ أَنْ سَأَخْرُجُ مِنْ سَخَطِهِ بِعُذْرٍ، وَلَقَدْ أُعْطِیتُ جَدَلًا، وَلَکِنِّی وَاللَّهِ، لَقَدْ عَلِمْتُ لَئِنْ حَدَّثْتُکَ الیَوْمَ حَدِیثَ کَذِبٍ تَرْضَى بِهِ عَنِّی، لَیُوشِکَنَّ اللَّهُ أَنْ یُسْخِطَکَ عَلَیَّ، وَلَئِنْ حَدَّثْتُکَ حَدِیثَ صِدْقٍ، تَجِدُ عَلَیَّ فِیهِ، إِنِّی لَأَرْجُو فِیهِ عَفْوَ اللَّهِ، لاَ وَاللَّهِ، مَا کَانَ لِی مِنْ عُذْرٍ، وَاللَّهِ مَا کُنْتُ قَطُّ أَقْوَى، وَلاَ أَیْسَرَ مِنِّی حِینَ تَخَلَّفْتُ عَنْکَ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «أَمَّا هَذَا فَقَدْ صَدَقَ، فَقُمْ حَتَّى یَقْضِیَ اللَّهُ فِیکَ». فَقُمْتُ، وَثَارَ رِجَالٌ مِنْ بَنِی سَلِمَةَ فَاتَّبَعُونِی، فَقَالُوا لِی: وَاللَّهِ مَا عَلِمْنَاکَ کُنْتَ أَذْنَبْتَ ذَنْبًا قَبْلَ هَذَا، وَلَقَدْ عَجَزْتَ أَنْ لاَ تَکُونَ اعْتَذَرْتَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِمَا اعْتَذَرَ إِلَیْهِ المُتَخَلِّفُونَ، قَدْ کَانَ کَافِیَکَ ذَنْبَکَ اسْتِغْفَارُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَکَ، فَوَاللَّهِ مَا زَالُوا یُؤَنِّبُونِی حَتَّى أَرَدْتُ أَنْ أَرْجِعَ فَأُکَذِّبَ نَفْسِی، ثُمَّ قُلْتُ لَهُمْ: هَلْ لَقِیَ هَذَا مَعِی أَحَدٌ؟ قَالُوا: نَعَمْ، رَجُلاَنِ، قَالاَ مِثْلَ مَا قُلْتَ، فَقِیلَ لَهُمَا مِثْلُ مَا قِیلَ لَکَ، فَقُلْتُ: مَنْ هُمَا؟ قَالُوا: مُرَارَةُ بْنُ الرَّبِیعِ العَمْرِیُّ، وَهِلاَلُ بْنُ أُمَیَّةَ الوَاقِفِیُّ، فَذَکَرُوا لِی رَجُلَیْنِ صَالِحَیْنِ، قَدْ شَهِدَا بَدْرًا، فِیهِمَا أُسْوَةٌ، فَمَضَیْتُ حِینَ ذَکَرُوهُمَا لِی، وَنَهَى رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ المُسْلِمِینَ عَنْ کَلاَمِنَا أَیُّهَا الثَّلاَثَةُ مِنْ بَیْنِ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهُ، فَاجْتَنَبَنَا النَّاسُ، وَتَغَیَّرُوا لَنَا حَتَّى تَنَکَّرَتْ فِی نَفْسِی الأَرْضُ فَمَا هِیَ الَّتِی أَعْرِفُ، فَلَبِثْنَا عَلَى ذَلِکَ خَمْسِینَ لَیْلَةً، فَأَمَّا صَاحِبَایَ فَاسْتَکَانَا وَقَعَدَا فِی بُیُوتِهِمَا یَبْکِیَانِ، وَأَمَّا أَنَا، فَکُنْتُ أَشَبَّ القَوْمِ وَأَجْلَدَهُمْ فَکُنْتُ أَخْرُجُ فَأَشْهَدُ الصَّلاَةَ مَعَ المُسْلِمِینَ، وَأَطُوفُ فِی الأَسْوَاقِ وَلاَ یُکَلِّمُنِی أَحَدٌ، وَآتِی رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأُسَلِّمُ عَلَیْهِ وَهُوَ فِی مَجْلِسِهِ بَعْدَ الصَّلاَةِ، فَأَقُولُ فِی نَفْسِی: هَلْ حَرَّکَ شَفَتَیْهِ بِرَدِّ السَّلاَمِ عَلَیَّ أَمْ لاَ؟ ثُمَّ أُصَلِّی قَرِیبًا مِنْهُ، فَأُسَارِقُهُ النَّظَرَ، فَإِذَا أَقْبَلْتُ عَلَى صَلاَتِی أَقْبَلَ إِلَیَّ، وَإِذَا التَفَتُّ نَحْوَهُ أَعْرَضَ عَنِّی، حَتَّى إِذَا طَالَ عَلَیَّ ذَلِکَ مِنْ جَفْوَةِ النَّاسِ، مَشَیْتُ حَتَّى تَسَوَّرْتُ جِدَارَ حَائِطِ أَبِی قَتَادَةَ، وَهُوَ ابْنُ عَمِّی وَأَحَبُّ النَّاسِ إِلَیَّ، فَسَلَّمْتُ عَلَیْهِ، فَوَاللَّهِ مَا رَدَّ عَلَیَّ السَّلاَمَ، فَقُلْتُ: یَا أَبَا قَتَادَةَ، أَنْشُدُکَ بِاللَّهِ هَلْ تَعْلَمُنِی أُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ؟ فَسَکَتَ، فَعُدْتُ لَهُ فَنَشَدْتُهُ فَسَکَتَ، فَعُدْتُ لَهُ فَنَشَدْتُهُ، فَقَالَ: اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَعْلَمُ، فَفَاضَتْ عَیْنَایَ، وَتَوَلَّیْتُ حَتَّى تَسَوَّرْتُ الجِدَارَ، قَالَ: فَبَیْنَا أَنَا أَمْشِی بِسُوقِ المَدِینَةِ، إِذَا نَبَطِیٌّ مِنْ أَنْبَاطِ أَهْلِ الشَّأْمِ، مِمَّنْ قَدِمَ بِالطَّعَامِ یَبِیعُهُ بِالْمَدِینَةِ، یَقُولُ: مَنْ یَدُلُّ عَلَى کَعْبِ بْنِ مَالِکٍ، فَطَفِقَ النَّاسُ یُشِیرُونَ لَهُ، حَتَّى إِذَا جَاءَنِی دَفَعَ إِلَیَّ کِتَابًا مِنْ مَلِکِ غَسَّانَ، فَإِذَا فِیهِ: أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّهُ قَدْ بَلَغَنِی أَنَّ صَاحِبَکَ قَدْ جَفَاکَ وَلَمْ یَجْعَلْکَ اللَّهُ بِدَارِ هَوَانٍ، وَلاَ مَضْیَعَةٍ، فَالحَقْ بِنَا نُوَاسِکَ، فَقُلْتُ لَمَّا قَرَأْتُهَا: وَهَذَا أَیْضًا مِنَ البَلاَءِ، فَتَیَمَّمْتُ بِهَا التَّنُّورَ فَسَجَرْتُهُ بِهَا، حَتَّى إِذَا مَضَتْ أَرْبَعُونَ لَیْلَةً مِنَ الخَمْسِینَ، إِذَا رَسُولُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَأْتِینِی، فَقَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَأْمُرُکَ أَنْ تَعْتَزِلَ امْرَأَتَکَ، فَقُلْتُ: أُطَلِّقُهَا؟ أَمْ مَاذَا أَفْعَلُ؟ قَالَ: لاَ، بَلِ اعْتَزِلْهَا وَلاَ تَقْرَبْهَا، وَأَرْسَلَ إِلَى صَاحِبَیَّ مِثْلَ ذَلِکَ، فَقُلْتُ لِامْرَأَتِی: الحَقِی بِأَهْلِکِ، فَتَکُونِی عِنْدَهُمْ، حَتَّى یَقْضِیَ اللَّهُ فِی هَذَا الأَمْرِ، قَالَ کَعْبٌ: فَجَاءَتِ امْرَأَةُ هِلاَلِ بْنِ أُمَیَّةَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَتْ: یَا رَسُولَ اللَّهِ: إِنَّ هِلاَلَ بْنَ أُمَیَّةَ شَیْخٌ ضَائِعٌ، لَیْسَ لَهُ خَادِمٌ، فَهَلْ تَکْرَهُ أَنْ أَخْدُمَهُ؟ قَالَ: «لاَ، وَلَکِنْ لاَ یَقْرَبْکِ». قَالَتْ: إِنَّهُ وَاللَّهِ مَا بِهِ حَرَکَةٌ إِلَى شَیْءٍ، وَاللَّهِ مَا زَالَ یَبْکِی مُنْذُ کَانَ مِنْ أَمْرِهِ، مَا کَانَ إِلَى یَوْمِهِ هَذَا، فَقَالَ لِی بَعْضُ أَهْلِی: لَوِ اسْتَأْذَنْتَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی امْرَأَتِکَ کَمَا أَذِنَ لِامْرَأَةِ هِلاَلِ بْنِ أُمَیَّةَ أَنْ تَخْدُمَهُ؟ فَقُلْتُ: وَاللَّهِ لاَ أَسْتَأْذِنُ فِیهَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَمَا یُدْرِینِی مَا یَقُولُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِذَا اسْتَأْذَنْتُهُ فِیهَا، وَأَنَا رَجُلٌ شَابٌّ؟ فَلَبِثْتُ بَعْدَ ذَلِکَ عَشْرَ لَیَالٍ، حَتَّى کَمَلَتْ لَنَا خَمْسُونَ لَیْلَةً مِنْ حِینَ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَنْ کَلاَمِنَا، فَلَمَّا صَلَّیْتُ صَلاَةَ الفَجْرِ صُبْحَ خَمْسِینَ لَیْلَةً، وَأَنَا عَلَى ظَهْرِ بَیْتٍ مِنْ بُیُوتِنَا، فَبَیْنَا أَنَا جَالِسٌ عَلَى الحَالِ الَّتِی ذَکَرَ اللَّهُ، قَدْ ضَاقَتْ عَلَیَّ نَفْسِی، وَضَاقَتْ عَلَیَّ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ، سَمِعْتُ صَوْتَ صَارِخٍ، أَوْفَى عَلَى جَبَلِ سَلْعٍ بِأَعْلَى صَوْتِهِ: یَا کَعْبُ بْنَ مَالِکٍ أَبْشِرْ، قَالَ: فَخَرَرْتُ سَاجِدًا، وَعَرَفْتُ أَنْ قَدْ جَاءَ فَرَجٌ، وَآذَنَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِتَوْبَةِ اللَّهِ عَلَیْنَا حِینَ صَلَّى صَلاَةَ الفَجْرِ، فَذَهَبَ النَّاسُ یُبَشِّرُونَنَا، وَذَهَبَ قِبَلَ صَاحِبَیَّ مُبَشِّرُونَ، وَرَکَضَ إِلَیَّ رَجُلٌ فَرَسًا، وَسَعَى سَاعٍ مِنْ أَسْلَمَ، فَأَوْفَى عَلَى الجَبَلِ، وَکَانَ الصَّوْتُ أَسْرَعَ مِنَ الفَرَسِ، فَلَمَّا جَاءَنِی الَّذِی سَمِعْتُ صَوْتَهُ یُبَشِّرُنِی، نَزَعْتُ لَهُ ثَوْبَیَّ، فَکَسَوْتُهُ إِیَّاهُمَا، بِبُشْرَاهُ وَاللَّهِ مَا أَمْلِکُ غَیْرَهُمَا یَوْمَئِذٍ، وَاسْتَعَرْتُ ثَوْبَیْنِ فَلَبِسْتُهُمَا، وَانْطَلَقْتُ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَیَتَلَقَّانِی النَّاسُ فَوْجًا فَوْجًا، یُهَنُّونِی بِالتَّوْبَةِ، یَقُولُونَ: لِتَهْنِکَ تَوْبَةُ اللَّهِ عَلَیْکَ، قَالَ کَعْبٌ: حَتَّى دَخَلْتُ المَسْجِدَ، فَإِذَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ جَالِسٌ حَوْلَهُ النَّاسُ، فَقَامَ إِلَیَّ طَلْحَةُ بْنُ عُبَیْدِ اللَّهِ یُهَرْوِلُ حَتَّى صَافَحَنِی وَهَنَّانِی، وَاللَّهِ مَا قَامَ إِلَیَّ رَجُلٌ مِنَ المُهَاجِرِینَ غَیْرَهُ، وَلاَ أَنْسَاهَا لِطَلْحَةَ، قَالَ کَعْبٌ: فَلَمَّا سَلَّمْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، قَالَ: رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَهُوَ یَبْرُقُ وَجْهُهُ مِنَ السُّرُورِ: «أَبْشِرْ بِخَیْرِ یَوْمٍ مَرَّ عَلَیْکَ مُنْذُ وَلَدَتْکَ أُمُّکَ»، قَالَ: قُلْتُ: أَمِنْ عِنْدِکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَمْ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ؟ قَالَ: «لاَ، بَلْ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ». وَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِذَا سُرَّ اسْتَنَارَ وَجْهُهُ، حَتَّى کَأَنَّهُ قِطْعَةُ قَمَرٍ، وَکُنَّا نَعْرِفُ ذَلِکَ مِنْهُ، فَلَمَّا جَلَسْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ قُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّ مِنْ تَوْبَتِی أَنْ أَنْخَلِعَ مِنْ مَالِی صَدَقَةً إِلَى اللَّهِ وَإِلَى رَسُولِ اللَّهِ، قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «أَمْسِکْ عَلَیْکَ بَعْضَ مَالِکَ فَهُوَ خَیْرٌ لَکَ». قُلْتُ: فَإِنِّی أُمْسِکُ سَهْمِی الَّذِی بِخَیْبَرَ، فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ إِنَّمَا نَجَّانِی بِالصِّدْقِ، وَإِنَّ مِنْ تَوْبَتِی أَنْ لاَ أُحَدِّثَ إِلَّا صِدْقًا، مَا بَقِیتُ. فَوَاللَّهِ مَا أَعْلَمُ أَحَدًا مِنَ المُسْلِمِینَ أَبْلاَهُ اللَّهُ فِی صِدْقِ الحَدِیثِ مُنْذُ ذَکَرْتُ ذَلِکَ لِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَحْسَنَ مِمَّا أَبْلاَنِی، مَا تَعَمَّدْتُ مُنْذُ ذَکَرْتُ ذَلِکَ لِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى یَوْمِی هَذَا کَذِبًا، وَإِنِّی لَأَرْجُو أَنْ یَحْفَظَنِی اللَّهُ فِیمَا بَقِیتُ، وَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: ﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِیِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِینَ وَٱلۡأَنصَارِ﴾إِلَى قَوْلِهِ ﴿وَکُونُواْ مَعَ ٱلصَّٰدِقِینَ﴾ فَوَاللَّهِ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیَّ مِنْ نِعْمَةٍ قَطُّ بَعْدَ أَنْ هَدَانِی لِلْإِسْلاَمِ، أَعْظَمَ فِی نَفْسِی مِنْ صِدْقِی لِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَنْ لاَ أَکُونَ کَذَبْتُهُ، فَأَهْلِکَ کَمَا هَلَکَ الَّذِینَ کَذَبُوا، فَإِنَّ اللَّهَ قَالَ لِلَّذِینَ کَذَبُوا - حِینَ أَنْزَلَ الوَحْیَ - شَرَّ مَا قَالَ لِأَحَدٍ، فَقَالَ تَبَارَکَ وَتَعَالَى: ﴿سَیَحۡلِفُونَ بِٱللَّهِ لَکُمۡ إِذَا ٱنقَلَبۡتُمۡ﴾ إِلَى قَوْلِهِ ﴿فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا یَرۡضَىٰ عَنِ ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡفَٰسِقِینَ﴾، قَالَ کَعْبٌ: وَکُنَّا تَخَلَّفْنَا أَیُّهَا الثَّلاَثَةُ عَنْ أَمْرِ أُولَئِکَ الَّذِینَ قَبِلَ مِنْهُمْ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حِینَ حَلَفُوا لَهُ، فَبَایَعَهُمْ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ، وَأَرْجَأَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَمْرَنَا حَتَّى قَضَى اللَّهُ فِیهِ، فَبِذَلِکَ قَالَ اللَّهُ: ﴿وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِینَ خُلِّفُواْ﴾. وَلَیْسَ الَّذِی ذَکَرَ اللَّهُ مِمَّا خُلِّفْنَا عَنِ الغَزْوِ، إِنَّمَا هُوَ تَخْلِیفُهُ إِیَّانَا، وَإِرْجَاؤُهُ أَمْرَنَا، عَمَّنْ حَلَفَ لَهُ وَاعْتَذَرَ إِلَیْهِ فَقَبِلَ مِنْهُ [رواه البخاری: 4418].
1699- از کعب بن مالکس روایت است که گفت: از هیچ غزوۀ از غزواتی که پیامبر خدا ج به جهاد رفتند، تخلف نکردم به جز از غزوۀ تبوک و غزوۀ بدر، پیامبر خداج کسانی را که از غزوۀ بدر تخلف کرده بودند، مورد عتاب قرار ندادند، و سببش آن بود که مقصد اصلی در بدر، قافله قریش بود، ولی بدون از آمادگی قبلی، جنگ بین طرفین درگرفت.
شب عقبه هنگام تعهد بر اسلام با پیامبر خدا ج حاضر بودم، حضور در این شب را با غزوه بدر برابر نمیکنم، گرچه مردم غزوۀ بدر را با اهمیتتر تلقی میکنند.
و قصه [تخلفم از غزوۀ تبوک] به این طریق بود که من هیچ گاهی در عمر خود قویتر و داراتر از هنگام رفتن به این غزوه نبودم، و به خداوند سوگند که پیش از این هیچ وقت در نزد من دو شتر جمع نشده بود، تا اینکه دو شتر را در [وقت رفتن به] این غزوه جمع کردم.
و پیامبر خدا ج هیچ وقت نیت جهاد به کدام جبهۀ را نداشتند مگر آنکه آن را به غیر آن پوشیده نگه میداشتند([113])، تا اینکه این غزوه صورت گرفت، که خود پیامبر خداج در هوای نهایت گرم و سوزان و راه دور، و دشمن بسیار، در جهاد اشتراک نمودند، و موضوع را به طور آشکارا با مسلمانان در میان گذاشتند، تا آمادگی جهاد خود را بگیرند، و به طور آشکارا بیان کردند که اراده کدام طرف را دارند، و مسلمانانی که با پیامبر خدا ج آماده رفتن شدند، تعداد بسیار زیادی بودند که شمارهشان به یک کتاب نمیگنجد.
کعبس گفت: هرکسی که خود را پنهان میکرد یقین داشت که اگر وحی خدا دربارهاش نازل نشود، هیچ کسی از نرفتن او خبر نخواهد شد، و پیامبر خدا ج در وقتی آمادگی برای رفتن به این غزوه را گرفتند که میوهها رسیده بود، و سایهها سخت گوارا شده بود.
پیامبر خدا ج و مسلمانان آمادگی رفتن به جهاد را گرفتند، و من هم از خانه برآمدم تا با آنها آمادگی جهاد را بگیرم، ولی بدون آمادگی گرفتن و انجام دادن کاری واپس به خانه برگشتم، و با خود میگفتم که قدرت رفتن را دارم، و همواره امروز و فردا میشد، تا آنکه مردم به طور جدی آماده شدند.
صبح روزی که پیامبر خدا ج و مسلمانان آماده رفتن شدند، دیدم که من هیچ آمادگی ندارم، با خود گفتم تا یکی دو روز دیگر آماده میشوم و خود را به آنها میرسانم.
فردای که آنها رفته بودند برآمدم که آمادگی بگیرم، ولی بدون آنکه کاری کرده باشم دوباره به خانه برگشتم، و همین طور امروز و فردا میکردم تا آنکه آنها کاملاً دور شدند و جهاد از دستم رفت، با آن هم تصمیم گرفتم که بروم و خود را به آنها برسانم، و ایکاش که چنین میکردم، ولی افسوس که تقدیرم چنین نبود.
بعد از رفتن پیامبر خدا ج هنگامی که در بین مردم بیرون میشدم و این طرف و آن طرف میگشتم، این چیز سبب غم و اندوهم میشد، که جز اشخاص متهم به نفاق و یا اشخاص معذور و پا افتاده کس دیگری را نمیدیدم.
و پیامبر خدا ج تا وقت رسیدن به تبوک، مرا یاد نکرده بودند، و چون به تبوک رسیدند در حالی که در بین مردم نشسته بودند پرسیدند: «کعب چه کار کرد»؟
شخصی از بنی سلمه گفت: یا رسول الله! لباسهای نرم و زیبایش و نظر وی به دو طرفش مانع آمدنش شده است.
معاذ بن جبلس گفت: سخن بدی گفتی، و یا رسول الله! به خداوند سوگند که مایان در وی جز خوبی و نیکوئی چیز دیگری را سراغ نداریم، و پیامبر خدا ج سکوت نمودند.
کعب بن مالکس گفت: چون خبر بازگشت پیامبر خدا ج برایم رسید، غم مرا فرا گرفت، و فکر میکردم چه دروغی بگویم که فردا از قهر و غضب پیامبر خدا ج خود را نجات دهم؟ و در این مورد با تمام صاحب نظران فامیل و خانواده خود مشورت نمودم.
چون خبر قدوم پیامبر خدا ج را شنیدم افکار منفی و باطل از سرم بیرون شد، و یقینم شد که از راه دروغ نخواهم توانست از باز خواست پیامبر خدا ج خلاص شوم، از این جهت تصمیم گرفتم که برایشان جز راست چیز دیگری نگویم.
چون صبح شد پیامبر خدا ج رسیدند، و عادتشان این بود که هنگام آمدن از سفر اول به مسجد میآمدند، و دو رکعت نماز میخواندند، بعد از آن برای [دیدن] مردم مینشستند، چون چنین کردند، کسانی که از جهاد تخلف کرده بودند آمدند و شروع به معذرت خواهی و سوگند خوردن نمودند، و اینها حدود هشتاد و چند نفر بودند، پیامبر خدا ج سخنان ظاهر آنها را قبول کردند، و از سر نو با آنها بیعت کردند، و برایشان طلب مغفرت نمودند، و امور باطنی آنها را به خدا موکول ساختند.
و من هم نزد [پیامبر خدا ج] آمدم، چون سلام کردم، تبسم خشک و آلوده به غضبی نموده و فرمودند: «نزدیک بیا».
آمدم تا پیش رویشان نشستم.
فرمودند: «چرا از رفتن به جهاد خود داری نمودی؟ مگر شتری را که بر آن سوار شوی [و به جهاد بروی] خریداری نکرده بودی»؟
گفتم: یا رسول الله! خریده بودم، و به خداوند سوگند اگر غیر از شما در نزد هرکس دیگری از جهانیان مینشستم، با فصاحت و استدلالی که داشتم با عذر وحیله، خود را از غضبش خلاص میکردم، ولی به خداوند سوگند است یقین دارم که اگر فعلاً با دروغ شما را از خود راضی سازم، دور نیست که خداوند متعال باز شما را بر من در قهر و غضب سازد، ولی اگر با شما از در راستی درآمده و حقیقت را بگویم، امیدوارم که صدق و راستیام سبب عفو خداوند متعال گردد.
بلی! به خداوند سوگند است که هیچ عذری نداشتم و باز به خداوند سوگند است که در هیچ وقتی قویتر و تواناتر از روزی که از رفتن با شما خود داری نمودم نبودم.
پیامبر خدا ج فرمودند: «آنچه را که این شخص گفت راست و حقیقت است، فعلاً برخیز و برو تا خداوند در مورد تو آنچه را که بخواهد حکم نماید».
از نزد پیامبر خدا ج برخاستم وعدۀ از مردم بنی سلَمه از آن مجلس برخاستند و در پی من آمده و گفتند: به خداوند سوگند پیش از این نمیدانستیم که تو گناهی را مرتکب شده باشی، ولی چرا از عذرخواهی در نزد پیامبر خدا ج عاجز مانده و مانند دیگر کسانی که از رفتن خود داری کرده بودند، معذرت خواهی نکردی؟ و هرگناهی که میداشتی طلب مغفرت پیامبر خدا ج برایت کفایت میکرد.
به خداوند سوگند آنقدر سرزنش و توبیخم نمودند که نزدیک بود دوباره برگردم و گفتههای سابقم را تکذیب نمایم.
سپس از ایشان پرسیدم: آیا کس دیگری نیز مانند من چنین موفقی داشته است؟
گفتند: بلی، دو شخص دیگر آمدند و مانند تو معذرت خود را گفتند، و برای آنها همان چیزی گفته شد که برای تو گفته شد.
گفتم: این دو شخص کیها هستند؟
گفتند: یکی: مُرارَه بن رَبیع عَمْرِی و دیگری: هلال بن أُمیۀ واقفی، این دو نفری را که نام بردند، اشخاص صالحی بودند که در غزوۀ بدر اشتراک نموده بودند، و قابل متابعت و پیشوایی بودند، و چون این دو نفر را برایم ذکر کردند، به همین منوال گذشتم.
و پیامبر خدا ج مردم را از سخنزدن با ما سه نفر از بین همۀ کسانی که از رفتن به جهاد خود داری کرده بودند، نهی نمودند، و مردم آنچنان از ما دوری جسته و موقف دیگری گرفته بودند، که زمین را بیگانه احساس میکردم، و زمین همان زمینی که میشناختم نبود، و به همین طریق پنجاه شب برسر ما گذشت.
دو نفر رفیق دیگر من از پا ماندند، و به خانههای خود نشسته و گریه میکردند، ولی من جوانترین و چالاکترین آنها بودم، از خانهام میبرآمدم، و با مسلمانان به نماز حاضر میشدم، و در کوچه و بازار گشت و گذار میکردم، ولی کسی با من سخن نمیگفت.
و نزد پیامبر خدا ج میآمدم، و در حالی که بعد از ادای نماز در مجلس خود نشسته بودند، بر ایشان سلام میدادم و با خود میگفتم: آیا لبهایشان به دادن جواب سلامم حرکت خواهد کرد خواندم و زیر چشمی به ایشان نگاه میکردم، وقتی که به نماز مشغول میبودم به طرفم نگاه میکردند، و وقتی که به طرفشان میدیدم، روی خود را از من به طرف دیگری میکردند.
چون موقف مردم و جفای آنها در مقابل من به درازا کشید، رفتم تا به دیوار باغ ابوقتاده بالا شدم، و او پسر عمویم و محبوبترین مردمان در نزدم بود، بر او سلام کردم، ولی به خداوند سوگند که او نیز جواب سلام مرا نداد، برایش گفتم: ای ابوقتاده! تو را به خدا سوگند میدهم مگر خبر نداری که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او در جواب من سکوت نمود و چیزی نگفت، دوباره او را سوگند دادم، و همین چیز را پرسیدم، و او سکوت نمود، موضوع را برای بار سوم تکرار نمودم، گفت: خدا و رسولش داناتر است، اشک از چشمانم جاری شد، و برگشتم و از دیوارش بالا شدم [و رفتم].
کعب بن مالکس گفت: در حالی که در بازار مدینه میگشتم شخص نصرانی از نصارای اهل شام که طعامی را آورده بود و در مدینه میفروخت، از مردم سراغ مرا گرفته و میگفت: کیست که کعب بن مالک را برایم نشان بدهد، مردم مرا برای او نشان دادند، او نزدم آمد و نامۀ را از پادشاه غَسان [جبله بن الأیهم] به دستم داد، و در آن نامه آمده بود که:
اما بعد! شنیدهام که دوستت به تو جفا کرده، و خداوند تو را خار نمیگذارد و ضایع نمیکند، نزد ما بیا از تو قدردانی خواهیم نمود، چون نامه را خواندم با خود گفتم: این یک مصیبت دیگر، نامه را در تنور انداختم و سوزانیدم.
تا اینکه چهل شب از پنجاه شب گذشت، فرستادۀ از نزد رسول خدا ج آمد و گفت: پیامبر خدا ج تو را امر کردهاند که از هسمرت هم باید کنارهگیری نمائی.
گفتم: یعنی او را طلاق بدهم؟ یا چیز دیگری؟
گفت: نه خیر! او را طلاق مده، بلکه از وی گوشهگیری کن، و به وی نزدیک مشو، و برای آن دو نفر دیگر نیز چنین پیغامی فرستاده بودند، برای همسر خود گفتم: نزد خانوادهات برو و همانجا باش تا خداوند دربارۀ ما چه حکم خواهد کرد.
کعبس گفت: همسر هلال بن أمیه نزد پیامبر خدا ج آمد و گفت: یا رسول الله! هلال بن أُمیه شخص پیر و ناتوانی است و خادمی ندارد، آیا اگر خدمتش را بکنم آزرده خاطر خواهید شد؟
فرمودند: «نه، ولی نباید با تو مقاربت نماید».
آن زن گفت: به خداوند سوگند که به جان او حرکتی نیست و به چیزی تمایل ندارد، و به خداوند سوگند است از روزی که این واقعه پیش آمد، تا امروز یکسر گریه میکند.
کعبس گفت: بعضی از افراد خانوادهام برایم گفتند: اگر تو هم بروی و در مورد همسرت از پیامبر خدا ج اجازه بخواهی، شاید مثلی که برای همسر هلال بن أمیه اجازه دادند، برای همسر تو هم اجازه بدهند که آمده و خدمت تو را بکند.
گفتم: به خداوند سوگند است که در این باره از پیامبر خدا ج اجازه نخواهم خواست، زیرا نمیدانم که در صورت اجازه خواستن، برایم چه خواهند گفت، زیرا من [به خلاف هلال بن امیه] شخص جوانی هستم.
بعد از این واقعه ده شب دیگر هم به همین طریق گذشت، تا آنکه پنجاه شب از وقتی که پیامبر خدا ج مردم را از سخن زدن با ما منع کرده بودند گذشت، چون روز پنجاهم نماز صبح را اداء نمودم در پشت بام خانهام در حالتی قرار داشتم که خداوند وصف آن را بیان کرده است، یعنی: از خود بی زار گردیده بودم، و روی زمین بر من تنگ شده بود، صدای کسی را شنیدم که بر کوه (سلع) بالا شده و به صدای بلند فریاد میزند: ای کعب بن مالک! تو را بشارت باد!
کعب گفت: به سجده افتادم و فهمیدم که در کارم گشایشی پیدا شده است، و پیامبر خدا ج از قبول توبه ما بعد از نماز صبح خبر داده بودند، مردم میآمدند و برای ما بشارت و خوش خبری میدادند، کسانی برای رساندن این خبر، نزد آن دو نفر دیگر رفتند، و شخصی هم اسپش را سوار و به طرف من آمده بود، ولی شخصی از قبیله اسلم بالای کوه بالا شد و این خبر را با صدای بلند، اعلان نمود، و البته صدای او از اسپ زوتر برای من رسید.
چون شخصی که این خبر را به گوشم رسانیده بود، نزدم آمد، دو جامه را که بر تن داشتم کشیدم و به سبب خبر خوشی که برایم داده بود به او دادم، و به خداوند سوگند که در آن روز جامه دیگری غیر از آن دو جامه را نداشتم، و خودم دو جامه دیگر به عاریت گرفتم و پوشیدم، و دویده نزد پیامبر خدا ج رفتم، مردم گروه گروه نزدم آمده و از اینکه توبهام قبول شده بود، برایم تبریک و تهنئت داده و میگفتند: اینکه توبهات از طرف خداوند قبول شده است برایت مبارک باشد.
کعبس گفت: به مسجد رفتم و دیدم که مردم به اطراف پیامبر خدا ج نشستهاند، طلحه بن عبید اللهس به طرف من آمد، با من مصافحه نمود و تبریک گفت، و به خداوند سوگند است که از مردم مهاجر غیر از وی دیگری از جایش برنخاست، و البته این موقف طلحهس را فراموش نخواهم کرد.
کعبس گفت: چون بر پیامبر خدا ج سلام دادم در حالی که از خوشحالی رویشان میدرخشید فرمودند: «این خبر خوشی که مانندش را در تمام عمر ندیدهای برایت مبارک باشد».
کعبس میگوید: گفتم: یا رسول الله! این خبر خوش از طرف شما است و یا از طرف خدا؟
فرمودند: «نه خیر [از طرف من نیست] بلکه از طرف خدا است»، و پیامبر خدا ج هنگامی که خوشحال میبودند، رویشان مانند ماهتاب میدرخشید، و ما این چیز را از ایشان میدانستیم.
و چون پیش روی پیامبر خدا ج نشستم گفتم: یا رسول الله! از جمله توبهام این است که دارائیام را برای خدا و برای رسول خدا صدقه بدهم.
پیامبر خدا ج فرمودند: «قسمتی از مالت را برای خودت نگهدار، این برایت بهتر است»
گفتم: سهم غنیمتم از اموال خیبر را برای خود نگه خواهم داشت، و گفتم: یا رسول الله! اینکه خداوند مرا نجات داد، فقط به سبب راستیام بود، و از توبهام یکی این است که تا زنده باشم، در مقابل هیچ کس بدون از صدق و راستی چیز دیگری نگویم، و به خداوند سوگند است هیچ کسی را از مسلمانان سراغ ندارم که خداوند متعال در راست گویی برای او این قدر نعمت داده باشد که برای من داده است، از روزی که این سخن را برای پیامبر خدا ج گفتم تا حال از روی قصد به هیچ کس دروغ نگفتهام، و امیدم از خداوند آن است که در بقیه عمرم نیز مرا از دروغ گفتن حفظ نماید.
و خداوند متعال این آیه کریمه را بر پیامبر خود ج نازل فرمودند: ﴿به حقیقت که خداوند توبه پیامبر و مهاجرین و انصار را قبول نموده است... و با راست گویان باشید﴾.
و به خداوند سوگند که خداوند متعال بعد از اسلام، نعمتی بالاتر به من از توفیق دادنم به راست گفتن برای پیامبر خدا ج ارزانی نداشته است، و [مظهر این نعمت آن است] که به پیامبر خدا ج دروغ نگفتم، زیرا [اگر دروغ میگفتم] من هم مانند کسانی که به ایشان دروغ گفته بودند، هلاک گردیده و از بین میرفتم، زیرا خداوند – هنگامی که وحی فرستاد – در مورد آنها بدترین چیزی را که برای کسی گفته بود، گفت: ﴿وقتی که نزد آنها بروید حتماً برای شما دروغ خواهند گفت... پس خداوند از مردم فاسق راضی نخواهد شد﴾.
کعبس گفت: ما سه نفر از کسانی که برای پیامبر خدا ج سوگند خورده بودند و ایشان بعد از سوگند خوردن معذرت آنها را قبول نموده و با آنها بیعت کردند، و طلب مغفرت نمودند، تخلف نموده بودیم، و پیامبر خدا ج موضوع ما را تا قضای حکم خداوندی درباره ما، به تعویق انداختند، و در این مورد خداوند متعال فرمود: ﴿... و بر آن سه کسی که تخلف نمودند...﴾
و مراد از این تخلف، تخلف ما از جهاد نیست، بلکه مراد آن است که پیامبر خدا ج قضیه ما را نسبت به کسانی که برایشان سوگند خورده و عذر خواهی نموده بودند، و این چیز را از آنها قبول نموده بودند، به تعویق انداختند([114]).
47- باب: کِتَابُ النَّبِیِّ ج إِلَى کِسْرَى وَقَیْصَرَ
باب [47]: نامۀ پیامبر خدا ج برای کِسری و قیصر([115])
1700- عَنْ أَبِی بَکْرَةَ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، قَالَ: لَقَدْ نَفَعَنِی اللَّهُ بِکَلِمَةٍ سَمِعْتُهَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَیَّامَ الجَمَلِ، بَعْدَ مَا کِدْتُ أَنْ أَلْحَقَ بِأَصْحَابِ الجَمَلِ فَأُقَاتِلَ مَعَهُمْ، قَالَ: لَمَّا بَلَغَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَنَّ أَهْلَ فَارِسَ، قَدْ مَلَّکُوا عَلَیْهِمْ بِنْتَ کِسْرَى، قَالَ: «لَنْ یُفْلِحَ قَوْمٌ وَلَّوْا أَمْرَهُمُ امْرَأَةً» [رواه البخاری: 4425].
1700- از ابوبکرهس روایت است که گفت: در واقعۀ (جمل) خداوند به سبب همان یک کلمۀ که از پیامبر خدا ج شنیده بودم، برایم منفعت رسانید، و این در حالی بود که میخواستم به صف اهل جمل بپیوندم و در صف آنها به جنگم([116])، [و آن کلمه این بود] که چون برای پیامبر خدا ج خبر رسید که اهل فارس دختر کسری را برای خود به حیث پادشاه اختیار کردهاند، فرمودند: «مردمی که سرنوشت خود را به دست زنی سپردهاند، هرگز رستگار نخواهند شد»([117]).
48- باب: مَرَضُ النَّبِیِّ ج وَوَفاتهُ
باب [48]: مرض و وفات پیامبر خدا ج
1701- عَنْ عَائِشَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا، قَالَتْ: دَعَا النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَاطِمَةَ عَلَیْهَا السَّلاَمُ فِی شَکْوَاهُ الَّذِی قُبِضَ فِیهِ، فَسَارَّهَا بِشَیْءٍ فَبَکَتْ، ثُمَّ دَعَاهَا فَسَارَّهَا بِشَیْءٍ فَضَحِکَتْ، فَسَأَلْنَا عَنْ ذَلِکَ فَقَالَتْ: «سَارَّنِی النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَنَّهُ یُقْبَضُ فِی وَجَعِهِ الَّذِی تُوُفِّیَ فِیهِ فَبَکَیْتُ، ثُمَّ سَارَّنِی فَأَخْبَرَنِی أَنِّی أَوَّلُ أَهْلِهِ یَتْبَعُهُ فَضَحِکْتُ» [رواه البخاری: 4433، 4434].
1701- از عائشهل روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در مرضی که از آن وفات نمودند، فاطمهل را طلب نمودند و چیزی به گوشش گفتند: و او به گریه افتاد، و باز دوباره او را طلب نمودند و چیزی به گوشش گفتند و او خندید.
از وی سبب را پرسیدیم گفت: پیامبر خدا ج در مرتبه اول به گوشم گفتند که ایشان از همین مرض خود وفات خواهند یافت، و به همین سبب به گریه افتادم، بعد از آن بگوشم و برایم خبر دادند که: من اولین کسی که از اهل بیتشان هستم که به ایشان خواهم پیوست، از این سبب خندیدم([118]).
1702- وَعَنْهَا رَضِیَ اللهُ عَنْهَا، کُنْتُ أَسْمَعُ: «أَنَّهُ لاَ یَمُوتُ نَبِیٌّ حَتَّى یُخَیَّرَ بَیْنَ الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ، فَسَمِعْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَقُولُ فِی مَرَضِهِ الَّذِی مَاتَ فِیهِ، وَأَخَذَتْهُ بُحَّةٌ، یَقُولُ: ﴿مَعَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَیۡهِم﴾ الآیَةَ فَظَنَنْتُ أَنَّهُ خُیِّرَ» [رواه البخاری: 4435].
1702- و از عائشهل روایت است که گفت: من شنیدم که هیچ پیامبری وفات نمیکند، مگر آنکه [پیش از مرگ خود] بین دنیا و آخرت مخیر میگردد، و از پیامبر خدا ج در مرضی که از آن وفات یافتند، در حالی که صدایشان گرفته بود، شنیدم که میگفتند: ﴿[میخواهم] با کسانی [باشم] که خداوند برای آنها نعمت ارزانی داشته است﴾ پس گمان کردم که ایشان مخیر شدهاند([119]).
1703- وَعَنْهَا رَضِیَ اللهُ عَنْهَا قَالَتْ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَهُوَ صَحِیحٌ یَقُولُ: «إِنَّهُ لَمْ یُقْبَضْ نَبِیٌّ قَطُّ حَتَّى یَرَى مَقْعَدَهُ مِنَ الجَنَّةِ، ثُمَّ یُحَیَّا أَوْ یُخَیَّرَ، فَلَمَّا اشْتَکَى وَحَضَرَهُ القَبْضُ وَرَأْسُهُ عَلَى فَخِذِ عَائِشَةَ غُشِیَ عَلَیْهِ، فَلَمَّا أَفَاقَ شَخَصَ بَصَرُهُ نَحْوَ سَقْفِ البَیْتِ، ثُمَّ قَالَ: «اللَّهُمَّ فِی الرَّفِیقِ الأَعْلَى» [رواه البخاری: 4437].
1703- و از عائشهل روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در حال صحت خود میگفتند: «روح هیچ پیامبری قبض نمیگردد، مگر آنکه جای خودش را در بهشت میبیند، و بعد از آن برایش خوش آمدید گفته میشود، و یا اختیار داده میشود».
و هنگامی که [پیامبر خدا ج] مریض شدند، و در حالت قبض روح بودند، و سرشان بر بالای زانویم بود، بیهوش گردیدند، چون به هوش آمدند چشم خود را به سقف خانه دوخته و گفتند: «الهی! در رفیق اعلی».
و از اینجا فهمیدم که بودن با ما را انتخاب نکردهاند، و دانستم که این همان سخنی بود که در حال صحت خود برای ما میگفتند([120]).
1704- وَعَنْهَا رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ إِذَا اشْتَکَى نَفَثَ عَلَى نَفْسِهِ بِالْمُعَوِّذَاتِ، وَمَسَحَ عَنْهُ بِیَدِهِ، فَلَمَّا اشْتَکَى وَجَعَهُ الَّذِی تُوُفِّیَ فِیهِ، طَفِقْتُ أَنْفِثُ عَلَى نَفْسِهِ بِالْمُعَوِّذَاتِ الَّتِی کَانَ یَنْفِثُ، وَأَمْسَحُ بِیَدِ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَنْهُ» [رواه البخاری: 4439].
1704- و از عائشهل روایت است که گفت: پیامبر خدا ج هنگامی که مریض میشدند، معوذات را برخود میدمیدند، و دست خود را بر جسم خود میکشیدند.
و در آخرین مریضی که از آن وفات نمودند، من همان معوذات را بر ایشان خواندم، و دست خود پیامبر خدا ج را بر جسمشان میکشیدم.
1705- وَعَنْهَا رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا: قَلَت أَصْغَیْتُ إِلى النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَصْغَتْ إِلَیْهِ قَبْلَ أَنْ یَمُوتَ، وَهُوَ مُسْنِدٌ إِلَیَّ ظَهْرَهُ یَقُولُ: «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی وَارْحَمْنِی، وَأَلْحِقْنِی بِالرَّفِیقِ الأعْلَى» [رواه البخاری: 4440].
1705- و از عائشهل روایت است که گفت: پیش از وفات هنگامی که پیامبر خدا ج به پشت تکیه داده بودند، به ایشان گوش دادم، و شنیدم که میگفتند:
خدایا مرا بیامرز، و به من رحم کن، و مرا به رفیق اعلی ملحق بگردان.
1706- وَعَنْهَا رَضِیَ اللهُ عَنْهَا – فی روایة قَالَتْ: «مَاتَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَإِنَّهُ لَبَیْنَ حَاقِنَتِی وَذَاقِنَتِی، فَلاَ أَکْرَهُ شِدَّةَ المَوْتِ لِأَحَدٍ أَبَدًا، بَعْدَ النَّبِیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ» [رواه البخاری: 4446].
1706- و از عائشهل در روایت دیگری آمده است که گفت: پیامبر خدا ج بین ترقوه و بین چانهام [یعنی: بر روی سینهام] وفات نمودند، و بعد از پیامبر خدا ج از شدت مرگ هیچ کس بدم نمیآید([121]).
1707- عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمَا: أَنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، خَرَجَ مِنْ عِنْدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی وَجَعِهِ الَّذِی تُوُفِّیَ فِیهِ، فَقَالَ النَّاسُ: یَا أَبَا حَسَنٍ، «کَیْفَ أَصْبَحَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟، فَقَالَ: أَصْبَحَ بِحَمْدِ اللَّهِ بَارِئًا»، فَأَخَذَ بِیَدِهِ عَبَّاسُ بْنُ عَبْدِ المُطَّلِبِ فَقَالَ لَهُ: أَنْتَ وَاللَّهِ بَعْدَ ثَلاَثٍ عَبْدُ العَصَا، وَإِنِّی وَاللَّهِ لَأَرَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سَوْفَ یُتَوَفَّى مِنْ وَجَعِهِ هَذَا، إِنِّی لَأَعْرِفُ وُجُوهَ بَنِی عَبْدِ المُطَّلِبِ عِنْدَ المَوْتِ، اذْهَبْ بِنَا إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَلْنَسْأَلْهُ فِیمَنْ هَذَا الأَمْرُ، إِنْ کَانَ فِینَا عَلِمْنَا ذَلِکَ، وَإِنْ کَانَ فِی غَیْرِنَا عَلِمْنَاهُ، فَأَوْصَى بِنَا، فَقَالَ عَلِیٌّ: إِنَّا وَاللَّهِ لَئِنْ سَأَلْنَاهَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَمَنَعَنَاهَا لاَ یُعْطِینَاهَا النَّاسُ بَعْدَهُ، وَإِنِّی وَاللَّهِ لاَ أَسْأَلُهَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ [رواه البخاری: 4447].
1707- از ابن عباسب روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ج به مریضی که از آن وفات یافتند گرفتار بودند، علی بن ابی طالبس از نزدشان برآمد، و مردم از وی پرسیدند: ای ابا الحسن! پیامبر خدا ج چه حال دارند؟ گفت: الحمد الله حالشان خوب است.
در این وقت عباس بن عبدالمطلبس دست او را گرفت و گفت: تو بعد از سه روز تابع شخص دیگری خواهی بود، و به خداوند قسم من میدانم که پیامبر خدا ج از این درد خود وفات خواهند یافت، و من علائم مرگ را در اولاد عبدالمطلب میشناسم، بیا تا نزد پیامبر خدا ج برویم و از وی بپرسیم که بعد از ایشان خلافت از کیست؟ اگر از ما باشد، هم بدانیم، و اگر از دیگران باشد هم بدانیم، که برای ما وصیت نمایند.
علیس گفت: اگر این موضوع را از پیامبر خدا ج بپرسیم و ما را از آن منع نمایند، بعد از ایشان مردمان خلافت را هرگز برای ما نخواهند داد، و به خداوند سوگند است که این موضوع را از پیامبر خدا ج نخواهم پرسید([122]).
1708- عَنْ عَائِشَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا أَنَّهَا کَانَتْ تَقُولُ: إِنَّ مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عَلَیَّ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تُوُفِّیَ فِی بَیْتِی، وَفِی یَوْمِی، وَبَیْنَ سَحْرِی وَنَحْرِی، وَأَنَّ اللَّهَ جَمَعَ بَیْنَ رِیقِی وَرِیقِهِ عِنْدَ مَوْتِهِ: دَخَلَ عَلَیَّ عَبْدُ الرَّحْمَنِ، وَبِیَدِهِ السِّوَاکُ، وَأَنَا مُسْنِدَةٌ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَرَأَیْتُهُ یَنْظُرُ إِلَیْهِ، وَعَرَفْتُ أَنَّهُ یُحِبُّ السِّوَاکَ، فَقُلْتُ: آخُذُهُ لَکَ؟ فَأَشَارَ بِرَأْسِهِ: «أَنْ نَعَمْ» فَتَنَاوَلْتُهُ، فَاشْتَدَّ عَلَیْهِ، وَقُلْتُ: أُلَیِّنُهُ لَکَ؟ فَأَشَارَ بِرَأْسِهِ: «أَنْ نَعَمْ» فَلَیَّنْتُهُ، فَأَمَرَّهُ، وَبَیْنَ یَدَیْهِ رَکْوَةٌ أَوْ عُلْبَةٌ - یَشُکُّ عُمَرُ - فِیهَا مَاءٌ، فَجَعَلَ یُدْخِلُ یَدَیْهِ فِی المَاءِ فَیَمْسَحُ بِهِمَا وَجْهَهُ، یَقُولُ: «لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، إِنَّ لِلْمَوْتِ سَکَرَاتٍ» ثُمَّ نَصَبَ یَدَهُ، فَجَعَلَ یَقُولُ: «فِی الرَّفِیقِ الأَعْلَى» حَتَّى قُبِضَ وَمَالَتْ یَدُهُ [رواه البخاری: 4449].
1708- از عائشهل روایت است که میگفت: از نعمتهای خدا بر من آن است که پیامبر خدا ج در خانهام، و در روز نوبتم، و روی سینهام وفات نمودند، و خداوند در وقت وفاتشان آب دهنم را با آب دهان ایشان جمع کرد.
زیرا در حالی که پیامبر خدا ج را به سینهام تکیه داده بودم، عبدالرحمن ابن ابیابکرب داخل شد، و مسواکی به دستش بود، دیدم که پیامبر خدا ج به طرف آن مسواک نگاه میکنند، فهمیدم که میلشان به آن مسواک شده است، پرسیدم مسواک را برای شما بگیرم؟ با سر خود اشاره کردند که: «بلی»، مسواک را گرفتم، و این مسواک برایشان سختی کرد، پرسیدم او را برای شما نرم و آماده سازم؟ با سر خود اشاره کردند که: «بلی»، مسواک را نرم و آماده ساختم، [مسواک را از من گرفتند] و دندانهای خود را با آن مسواک زدند.
و پیش رویشان ظرف آبی – و یا قطی آبی – بود، دستهای خود را در آن آب داخل کرده و بر روی خود میکشیدند و میگفتند: «لا إلَه إلا الله، برای مرگ سکراتی است»، بعد از آن دست خود را ایستاد (بالا) کرده و فرمودند: «به سوی رفیق اعلی»، تا آنکه روحشان قبض گردید، و دستشان پائین آمد([123]).
1709- وَعَنْهَا رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا قَالَتْ: لَدَدْنَا النَّبِیَّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی مَرَضِهِ فَجَعَلَ یُشِیرُ إِلَیْنَا: «أَنْ لاَ تَلُدُّونِی» فَقُلْنَا کَرَاهِیَةُ المَرِیضِ لِلدَّوَاءِ، فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ: «أَلَمْ أَنْهَکُمْ أَنْ تَلُدُّونِی»، قُلْنَا کَرَاهِیَةَ المَرِیضِ لِلدَّوَاءِ، فَقَالَ: «لاَ یَبْقَى أَحَدٌ فِی البَیْتِ إِلَّا لُدَّ وَأَنَا أَنْظُرُ إِلَّا العَبَّاسَ فَإِنَّهُ لَمْ یَشْهَدْکُمْ» [رواه البخاری: 4458].
1709- و از عائشهل روایت است که گفت: در مرض پیامبر خدا ج [بدون اجازه] به دهانشان دوا کردیم، و ایشان اشاره میکردند که: برایم دوا ندهید، ما میگفتیم شاید این سخن ایشان روی بد آمدن مریض از دوا باشد.
چون بهوش آمدند، فرمودند: «مگر برای شما نگفتم که دوا بدهانم نریزید»؟
گفتیم: ما فکر کرده بودیم که شاید این سخن شما به اساس بد آمدن مریض از دوا باشد.
فرمودند: «در حالی که من نظر میکنم، نباید کسی در این خانه باقی بماند مگر آنکه در دهانش دوا ریخته شود، مگر عباس که با شما حاضر نبود»([124]).
1710- عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: لَمَّا ثَقُلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ جَعَلَ یَتَغَشَّاهُ، فَقَالَتْ فَاطِمَةُ عَلَیْهَا السَّلاَمُ: وَا کَرْبَ أَبَاهُ، فَقَالَ لَهَا: «لَیْسَ عَلَى أَبِیکِ کَرْبٌ بَعْدَ الیَوْمِ» [رواه البخاری: 4462].
1710- از انسس روایت است که گفت: چون پیامبر خدا ج سنگین شدند [یعنی: مریض گردیدند]، بیهوش میشدند، فاطمهل گفت: ای وای از درد و رنج پدرم.
برایش گفتند: «بعد از امروز بر پدرت درد و رنجی نیست»([125]).
49- باب: وَفَاةِ النَّبِیِّ ج
1711- عَنْ عَائِشَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تُوُفِّیَ وَهُوَ ابْنُ ثَلاَثٍ وَسِتِّینَ» [رواه البخاری: 4466].
1711- از عائشهل روایت است که گفت: پیامبر خدا ج در هنگام وفات خود، شصت وسه ساله بودند([126]).
58- کتابُ التفسیر
[1]- از احکام و مسائل به این حدیث آنکه:
1) غزوات جمع غزوۀ است، و غزوه عبارت از رفتن جهت جنگیدن با دشمن است، و تعداد غزوات پیامبر خدا ج بنابر قول راجح، نوزده غزوه است، که در هشت غزوۀ آن جنگ صورت گرفته است، و آن غزوهها عبارتاند از: بدر، أحد، أحزاب، مریسیع، قدید، خیبر، مکه، حنین، و جنگهای که خود پیامبر خدا ج به آنها اشتراک نداشتند، و دیگران را فرستادند، سی وهشت سریه است، که اول آن سریۀ حمزه بن عبدالمطلبس و آخر آنها سریۀ اسامه بن زید بن حارثه است.
2) ابویعلی به سند صحیحی از جابرس روایت میکند که عدد غزوات پیامبر خدا ج بیست ویک غزوۀ است، که بر این اساس زید بن ارقمس دو غزوۀ را فراموش کرده است، و این دو غزوه شاید غزوۀ (ابواء) و غزوۀ (بواط) باشد، غزوۀ (ابواء) در صفر سال دوم هجری، و غزوۀ (بواط) در جمادی الأولی همین سال واقع گردیده بود.
[2]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
موقف یهود طوری بود که موسی÷ و خداوند متعال را در یک جهت، و خود را در جهت مقابل آنها میدانستند، و این طور فکر میکردند که احکام خداوندی تکالیفی است که از طرف موسی و خداوند از روی دشمنی بر آنها نازل میگردد، از این جهت وقتی که موسی÷ از آنها خواست تا به جهاد بروند، در جواب موسی÷ گفتند: ما همینجا مینشینیم، تو و پروردگارت بروید و بجنگید.
[3]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) تعداد کسانی که از مهاجرین در جنگ بدر اشتراک نموده بودند، شصت وچند نفر، و تعداد انصار دوصد وچهل و چند نفر بودند، و هشت نفر روی علتی به جنگ اشتراک نکرده بود، از آنجمله عثمان بن عفان بود که مشغول همسر مریضش رقبه دختر پیامبر خدا ج بود، و طلحه بن عبیدالله وسعید بن زید که پیامبر خدا ج آنها را برای تجسس از دشمن فرستاده بودند، بودند، و ابو لبابه که سر پرستی مدینه را بر عهده داشت، و عاصم بن عدی که سر پرستی اهل عالیه را بر عهده داشت، و حرث بن خاطب که پیامبر خدا ج او را بنزد بنی عمرو بن عوف فرستاده بودند، و حرث بن الصمه، و خوات بن جبیر که در راه نسبت به افتادن، پاهایشان شکست و پیامبر خداج آن دو را واپس به مدینه فرستادند.
2) گویا کسی برای براءس گفته باشد: در بین کسانی که با طالوت از نهر عبور کردند، غیر مؤمنین نیز وجود داشتند، براء در جوابشان گفت که سوگند به خداوند که:....
[4]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) اینکه ابن مسعودس ریش ابوجهل را گرفت، و به طور تمسخر آمیزی از وی پرسید که ابوجهل تویی؟ سببش این نبود که وی ابوجهل را نمیشناخت، بلکه سببش این بود که ابوجهل در مکه وی را بسیار اذیت میکرد، و به این طریق ابن مسعودس خواست تا از ابوجهل انتقام بگیرد.
2) در روایتی آمده است که ابن مسعودس گفت: سر ابوجهل را بریدم و نزد پیامبر خدا ج آوردم، و گفتم: یا رسول الله این سر ابوجهل جهل دشمن خدا است، گفتند: تو را بخدایی که جز او خدای دیگری نیست؟ - راست میگوئی - ؟ گفتم: بلی به همان خدایی که جز او خدایی نیست- راست میگویم- و سر ابوجهل را پیش روی پیامبر خدا ج بر زمین انداختم، و پیامبر خدا ج گفتند: الحمدلله.
[5]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) طوری که در روایات ابن اسحاق و احمد بن حنبل آمده است، از جمله کسانی که پیامبر خدا ج از آنها نام وار یاد کردند اینها بودند: عتبه بن ربیعه، شیبه بن ربیعه، امیه بن خلف، ابوجهل بن هشام، و گویند: أمیه بن خلف بسیار چاق بود، و منتفخ شده بود، بنابراین سر چاه تنگی کرد و در چاه انداخته نشد، بلکه در کنار چاه در زیر سنگ و خاک او را مدفون ساخته بودند، و احتمال دارد که پیامبر خدا ج او را در همان حالتش مخاطب قرار داده باشند.
2) اینکه آنها سخن پیامبر خدا ج را به گوش سر، و یا از طریق روح شنیده باشند، هر دو احتمال وجود دارد، ولی خداوند متعال به همه چیز قادر است، و میتواند سخن پیامبر خود را برای آنها به هر طوری که خودش میداند، رسانیده باشد.
3) عائشه با استناد بر این قول خداوند متعال که میفرماید: ﴿إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتَی﴾ میگوید که کشتگان مشرکین در گودال بدر، سخنان پیامبر خدا را نشنیدند، بلکه از آن سخنان آگهی یافتند، و یا پیامبر خدا ج نگفتند که (آنها میشنوند، بلکه از آن سخنان آگهی یافتند، و پیامبر خدا ج نگفتند که (آنها میشنوند)، بلکه فرمودند که (آنها میدانند).
و علماء در جواب گفتهاند: خداوندی که برای آنها در حالت مرگ قدرت دانستن و آگاه شدن را داده است، چه منافات دارد که قدرت شنیدن را نیز داده باشد، و دیگر اینکه مراد از نفی شنواندن در آیه، نفی شنواندن سخن برای آنها در حالت مرگ است، و خداوند قدرت دارد که مردگان گودال را از حالت مرگ خارج ساخته باشد، تا سخن پیامبر او را بشنوند، و علاوه بر آن آیۀ کریمه برای تمثیل است، و معنایش چنین است که ای پیامبر! همان طوری که سخن خود را برای مردگان - در حالت عادی - شنوند، نمیتوانی و مردگان از دعوت تو منفعت نمیبرند، کفار نیز سخن تو را به گوش هوش نمیشوند، و از آن منفعت نمیبرند، و در این صورت منافاتی بین حدیث و آیت باقی نمیماند.
[6]- یعنی: ما نیز آنها را در بین خود از بهترین ملائکه میدانیم، و از این حدیث دانسته میشود که ملائکه در جنگ بدر اشتراک نموده بودند، و کسانی که از آنها در جنگ بدر اشتراک نموده بودند، به سبب این اشتراک خود، دارای فضیلت خاص گردیدند.
[7]- در روایت ابن اسحاق آمده است که پیامبر خدا ج اندکی خواب شدند، و چون از خواب بیدار شدند برای ابوبکرپس گفتند: ای ابوبکر تو را بشارت میدهم که خدا ما را نصرت میدهد، اینک جبرئیل لجام اسپش را گرفته و در سر غبار [لشکر] ایستاده است.
[8]- کَرِش به مهنی (شکمبه) است، و شاید به سبب کلانی شکم این شخص، و یا کلانی شکم یکی از اولادش، و یا یکی از اجدادش او را (ابو ذات الکرش) میگفتند.
[9]- از این دانسته میشود که پیامبر خدا ج و صحابهش به آثاری که بیانگر مفاخر اسلام بود، اعتنای خاص داشتند.
[10]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) دیره زدن زنها در عروسی، و شندن صدای دیره آنها جواز دارد، و کسانی که این کار را ناجائز میدانند، میگویند: این کار اول اسلام مشروع بود و بعد از آن نسخ گردید، و گرچه دلیل محکمی بر این ادعای خود ندارند.
2) دانستن علم غیب را نباید برای هیچ مخلوقی نسبت داد.
[11]- در صحیح البخاری در تفسیر این حدیث از ابن عباسب روایت است که گفت: مراد از تصویر، تمائیلی است که دارای روح باشد، و تفصیل این حدیث با احکام متعلق به آن قبلا گذشت.
[12]- زیرا عمر وابوبکرب با هم دوستی و علاقۀ خاصی داشتند، و عمرس با اساس این رابطۀ قوی یقین داشت که ابوبکرس پیشنهادش را رد نخواهد کرد.
[13]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) همان طوری که خواستگاری مرد از زن جواز دارد، خواستگاری زن و یا اولیای زن از مرد نیز جواز دارد، و در این کار عیبی برای زن و یا اولیای زن نیست.
2) انسان نباید راز دوست خود را برای هیچ کس- ولو آنکه نزدیکترین شخص برای او باشد- افشاء سازد.
[14]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) دو آیۀ اخیر سورۀ بقره این دو آیت است که ﴿ءَامَنَ ٱلرَّسُولُ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیۡهِ مِن رَّبِّهِۦ وَٱلۡمُؤۡمِنُونَۚ﴾ تا آخر سوره.
2) معنی کافی بودن این دو آیت این است که اگر کسی این دو آیت را در شب تلاوت میکند تلاوت این آیت سبب حفاظت برای وی از شر انس و جن میشود، و یا اگر در نماز شب خود این دو آیت را تلاوت نماید، در قیام اللیل برایش کافی است، پس بنابراین حد اقل مقداری که باید در قیام اللیل بعد از سورۀ فاتحه خوانده شود، مقدار همین دو آیت است.
[15]- وی مقداد بن عمرو بن ثعلبۀ نهروانی کندی است، به حبشه و مدینۀ منوره هجرت نمود، و در غزوۀ بدر و در غزوات بعد از اشتراک ورزید، و از هفت نفری است که در اول مسلمان شده بودند، اولین کسی است که سوار بر اسپ در جهاد فی سبیل الله اشتراک نموده است، شخص بلند قامتی بود، و موهای انبوهی داشت، از پیامبر خدا ج روایت است که فرمودند: خداوند مرا به دوست داشتن چهار کس امر کرده است: علی، ومقداد ، و ابو ذر، و سلمانب، به عمر هفتاد سالگی در سال سی وسه هجری وفات یافت، (الإصابه: 3/ 454-455).
[16]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) معنی این فرمودۀ پیامبر خدا ج این است که بعد از آنکه این شخص مسلمان شد مانند تو مسلمان معصوم الدمی است، و کشتنش روا نیست، و اگر او را به قتل برسانی، تو مثل او مباح الدمی میشوی، همچنانی که او پیش از مسلمان شدن مباح الدم بود، با این فرق که مباح الدم بودن او پیش از مسلمان شدن، به جهت کفرش بود، و مباح الدم بودن تو در صورت به قتل رساندن او، به جهت قصاص از تو است که مسلمانی را به غیر حق به قتل رسانیدی.
2) کسی که کلمۀ شهادت را بر زبان آورد حکم به اسلامش میشود، ولو آنکه در ظاهر امر، این مسلمان شدنش روی مجبوریت باشد، زیرا قاعدۀ اساسی در اسلام این است که احکام دنیوی به اساس امور ظاهری اجراء میگردد، و بواطن امور مربوط به خداوند متعال است که بندگان خود را طبق نیتشان جزا، میدهد، ولی بندگان چون نیت قلبی را نمیدانند، از اینجهت باید به اساس ظاهر حکم نمایند.
[17]- و سبب قبول کردن شفاعت (مُطْعِم بن عَدِی) آن بود که مُطْعِم برای پیامبر خدا ج احسان کرده بود، زیرا وقتی که آنحضرت ج از طائف برگشتند، کفار قریش بیش از پیش در پی آزارشان بر آمدند، در این وقت مُطْعِم بن عَدِی پیامبر خدا ج را تحت حمایت خود گرفت، و فرزندان چهار گانۀ خود را امر کرد که با اسلحۀ خود نزد بیت الله حاضر شوند، و از ایشان پاسداری نمایند.
[18]- و این کار بعد از آن صورت گرفت که آنها عهد و پیمان خود را شکسته و با پیامبر خدا ج به جنگ بر خاستند، و پیامبر خدا ج آنها را بیست وپنج روز محاصره کردند، و چون آنها از محاصره به تنگ آمدند، به حکم پیامبر خدا ج رضایت دادند.
[19]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
جمهور علماء با استناد بر این حدیث گفتهاند که قطع کردن درختان کفار و تخریب خانههای آنها درحالت جنگ جواز دارد، ولی بعضی از علماء و از آنجمله امام اوزاعی/ میگوید: قطع کردن درختان و تخریب ساختمانهای کفار مکروه است، زیرا ابوبکر صدیقس از این کار منع کرده بود، و و امام احمد/ میگوید: اگر قطع درختان و تخریب خانها روی ضرورت باشد، باکی ندارد، ولی اگر بدون ضرورت باشد، روا نیست، و البته همین قول موجهتر به نظر میرسد.
[20]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
انبیاء الله میراث برده نمیشوند، و آنچه را که از خود به جا گذاشتهاند صدقه است، و اینکه بعضیها بر این نظر اند که پیامبر خدا ج مانند هر فرد دیگری از افراد امت میراث برده میشوند، قبلا گذشت، چنانچه دلایلی که این گروه داشتند نیز مناقشه و رد گردید، و از جملۀ ادلۀ آنها بلکه قویترین دلیل آنها این قول خداوند متعال است که از قول زکریا÷ میفرماید: ﴿یرثنی ویرث من آل یعقوب﴾، و میگویند: درصورتی که زکریا÷ از خداوند خواست تا برایش فرزندی بدهد که از وی و از آل یعقوب میراث ببرد، و خداوند دعایش را مستجاب نمود، پس چه مانعی دارد، که پیامبر خدا ج نیز میراث برده شوند؟ و از این اعتراض قبلا به تفصیل جواب دادیم.
و در اینجا امام عینی/ به نکتۀ بسیار مهم دیگری غیر از آنچه که قبلا در رد استدلال به این آیۀ کریمه گفتیم، اشاره میکند، و میگوید که مراد از این میراث، میراث بردن علم و نبوت است، نه میراث بردن مال، زیرا اگر مراد میراث بردن مال میبود، خود زکریا باید از آل یعقوب میراث میبرد، نه فرزندش، زیرا او به آنها از فرزندش نزدیکتر است، و طوری که در علم میراث معلوم است، تا وقتیکه قوم نزدیک وجود داشته باشد، قوم بعدی میراث نمیبرد، مثلا: تا وقتی که فرزند باشد، نواسه میراث نمیبرد، و تا وقتی که برادر وجود داشته باشد، برادر زاده میراث نمیبرد، و همچنین در بسیاری از حالات دیگر.
آیٔۀ دیگری که شاید در این زمینه به آن استدلال کنند، این قول خداوند متعال است که میفرماید: ﴿وَوَرِثَ سُلَیۡمَٰنُ دَاوُۥدَۖ﴾، یعنی: سلیمان از داود علیهما السلام میراث برد، و سلیمان فرزند داود علمهما السلام بود، و در این صورت چرا اولاد نبی کریم محمد مصطفی ج از ایشان میراث نبرند.
امام ابن کثیر در تفسیر این آیۀ کریمه چنین میگوید که مراد از این میراث میراث بردن مللک و نبوت است، نه میراث
بردن مال، زیرا اگر مراد میراث بردن مال میبود، سلیمان÷ از بین دیگر اولاد داود÷ به این امر اختصاص نمییافت، و طوری که معلوم است، برای داود÷ فرزندان زیادی بود، زیرا وی (صد) زن داشت، پس معلوم میشود که مراد از آن وراثت مللک و مال است، زیرا انبیاء† میراث برده نمیشوند، و پیامبر خدا از این چیز خبر داده و فرموده بودند که ما گروه انبیاء میراث برده نمیشویم، آنچه را که ترک میکنیم، صدقه است.
و دلیل مهم دیگر بر آینکه مراد از میراث بردن میراث مللک نبوت است نه میراث مال، این است که اگر مراد میراث بردن مال میبود، حاجتی و فائدۀ به ذکر آن نبود، زیرا هر فرزندی از پدرش میراث میبرد، پس چه لازم بود که در اینجا، و یا در مورد زکریا÷ این امر به طور مشخص بیان گردد، و اگر سبب خاصی در مورد تاکید بر میراث بردن نسبت به انبیاء† وجود میداشت پس باید در مورد همۀ انبیاء† مسئله میراث ذکر میگردید و بر آن تاکید میشد، والله تعالی اعلم.
[21]- کعب بن اشرف شخصی از یهود بنی قریظه بود، و شعر میسرود، و در شعر خود پیامبر خدا ج را هجو میکرد، و مشرکین را بر علیه مسلمانان تحریک مینمود.
[22]- هر وسق مساوی (60) صاع، و هر صاع به وزن فعلی مساوی (640/3) کیلو گرام است، بنابراین هر (وسق) مساوی (4/ 218) کیلو گرام میشود.
[23]- و این واقعه در ربیع الأول سال سوم هجری صورت گرفت.
[24]- طوری که محمد بن اسحاق صاحب (المغازی) میگوید: نام ابو رافع، سَلاَّم بن ابی الحقیق بود، و سلام بر وزن علام، به تشدید لام است، و ابو رافع در خیبر به قریۀ (عنزه) سکونت داشت، و (عنزه) درطرف شمال شرق مدینه میباشد.
[25]- و همین ابو رافع بود که احزاب را در غزوۀ خندق بر علیه مسلمانان تحریک نمود، و با مشرکینی که از مکه آمده بودند، همدست ساخت، و مال بسیاری را در اختیار بنی قطفان گذاشت تا بر علیه مسلمانان بجنگند.
[26]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) غزوۀ (أحد) در شوال سال سوم هجری واقع گردید، تعداد مشرکین در این جنگ سه هزار نفر بود، دو صد اسپ و صد تیرانداز داشتند، درطرف راست لشکر آنها خالد بن ولید، و درطرف چپ آن عکرمه بن ابی جهل قرار داشت، تعداد مسلمانان هفت صد نفر بود، و دو اسپ داشتند، یکی اسپ پیامبر خدا ج و دیگری اسپ ابو برده بن نیاز، در این جنگ از مسلمانان هفتاد نفر به شهادت رسیدند، که از آن جمله سیدالشهدا، حمزه بن عبدالمطلب عم پیامبر خدا ج بود، و در این جنگ بود که روی پیامبر خدا ج زخمی شد، و دندان مبارکشان به شهادت رسید، و خون بر روی مبارکشان جاری گردید.
2) در روایت مسلم آمده است که این شخص گفت: تا وقتی که این خرماها را بخورم وزنده باشم، زندگانی بسیار درازی است، و همان بود که خرما هارا انداخت، و به جنگ ادامه داد تا کشته شد.
[27]- و در صحیح مسلم آمده است که این دو نفر جبرئیل و میکائیل علیهما السلام بودند، و از این دانسته میشود که اشتراک ملائکه در جنگ، خاص به غزوۀ بدر نبود، بلکه در غزوات دیگری نیز اشتراک نموده بودند.
[28]- در زبان عرب، عبارت (پدر و مادرم فدای تو باد) بیانگر نهایت خوشی و رضایت از کسی است که کاری را موافق آرزوی شخص گویندۀ این کلام انجام میدهد، و چون سعد موافق آرزوی پیامبر خدا ج تیراندازی میکرد، گویا پیامبر خدا ج برای سعد گفتهاند که از تیراندازیات بسیار خوشحال و راضی هستم، به تیر ندازیات ادامه بده.
[29]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) معنی آیۀ کریمه این است که مالک امر همگان خدا است، یا توبۀشان را میپذیرد اگر مسلمان شوند، و یا عذابشان میکند، در صورتی که به کفر خود ادامه دهند.
2) کسیکه دندان پیامبر خدا ج را شکست، و لب پایانشان را مجروح ساخت، عتبه بن ابی وقاص بود، و کسیکه پیشانی پیامبر خدا ج را زخمی ساخت، عبدالله بن شهاب زهری بود، و کسیکه رخسار پیامبر خدا ج را مجروح ساخت، عبدالله بن قمئه بود، و کسیکه خون را از رخسار ایشان چوشید، مالک بن سنانس بود، و پیامبر خدا ج فرمودند: کسیکه خونم با خونش در آمیخته باشد، آتش بر او تاثیر نمیکند.
[30]- و اشخاصی را که پیامبر خدا ج نفرین میکردند، رؤسای مشرکین، و یا منافقینی بودند، که از جهاد در غزوۀ (احد) خودداری نموده بودند، و عبارت بودند از صفوان بن امیه بن خلف جمحی، سهیل بن عمرو، قرشی عامری، و حارث بن هشام بن مغیره.
[31]- وی عبیدالله بن عدی بن خیار قرشی نوفلی است، از فقها، و علمای قریش بود، زمان نبی کریم ج دریافت، ولی از ایشان حدیثی نشنید، ابن سعد/ در طبقات خود او را در طبقۀ اول تابعین ذکر کرده است، وی در سال نود وپنج هجری وفات یافت، (الإصابه: 3/ 74- 75).
[32]- (بظور) قطعه گوشت نازکی است مانند تاج خروس در فرج زن، و کسانی که عادت به ختنه کردن زنها دارند، آن را میبرند، و مادر سباع، وظیفهاش ختنه کردن زنها بود، و حمزه خواست تا از این عمل مادر سباع بر وی طعنه بزند، زیرا این کار را زنهای پست و فرو مایه انجام میدادند.
[33]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) سبب شدت غضب خدا بر کسی که پیامبر خدا ج را مجروح میکند این است که این عمل از بزرگترین گناهان است.
2) سبب شدت غضب خدا بر کسی پیامبر خدا ج او را در جهاد به قتل میرسانند این است که آن شخص با پیامبر خدا ج به جنگ و مقابله بر خاسته است و اراده داشت تا پیامبر خدا ج از بین ببرد، و البته این گناه از بزرگترین گناهان است.
3) پیامبر خدا ج این سخن را وقتی گفتند که أبی بن خلف جمحی سوگند یاد کرده بود که پیامبر خداج را به قتل برساند، ولی پیامبر خدا ج او را در غزوۀ احد به قتل رسانیدند.
4) قید (جهاد) در این قول پیامبر خدا ج که خداوند بر کسی سخت غضب میکند که پیامبر خدا ج او را در (جهاد) به قتل برساند، این است که اگر پیامبر خدا ج کسی را در غیر (جهاد) مثلا: در حد، و یا قصاص به قتل برسانند، از این حکم مستثنی میباشد.
[34]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) از کسان دیگری که به تعقب مشرکین رفتند: عمر بن خطاب، عثمان بن عفان، علی بن ابی طالب، عمار بن یاسر، طلحه، سعد بن ابی وقاص، عبدالرحمن بن عوف، ابو حذیفه، و ابن مسعودل بودند.
2) اینها چون به تعقیب مشرکین به (حمراء الأسد) رسیدند، خداوند ترس را در دل مشرکین انداخت، و تصمیم به رفتن [به سوی مکه] گرفتند، و این آیۀ مبارکه نازل گردید: ﴿الَّذِینَ اسْتَجَابُوا لِلَّهِ وَالرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ مَا أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَاتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِیمٌ﴾.
[35]- از احکام و مسائل متعلق به غزوۀ احزاب آنکه:
1) سبب حفر خندق آن بود که چون پیامبر خدا ج یهود بنی نضیر را از مدینه به خیبر اخراج نمودند، بزرگان آنها به مکه رفتند و مشرکین را بر علیه مسلمانان تحریک نمودند، و برای آنها وعده دادند که آنها هم در این جنگ به نفع آنها اشتراک خواهند نمود، و همین طور دیگر قبائل مشرکین عرب را به جنگ با مسلمانان تشویق نمودند، و همان بود که ده هزار مرد جنگی به سر کردگی ابوسفیان آمادۀ این جنگ گردید.
2) چون خبر این امر برای پیامبر خدا ج رسید، در دور مدینه خندقی حفر نمودند تا از تهاجم مشرکین و یهود در امان بمانند، و کسی که مشورت کندن خندق را داد، سلمان فارسی بود.
3) برای این غزوۀ دو نام است، غزوه خندق، و غزوه احزاب، غزوه خندق از آن جهت میگویند که در اطراف مدینه خندقی حفر کرده بودند، و غزوه احزاب از آنجهت میگویند که چندین حزب و قبیله از مشرکین و یهود در این جنگ با هم بر علیه مسلمانان همدست شده بودند.
[36]- وی سلیمان بن صُرد بن ابی الجوان خزاعی است، نامش یسار بود، پیامبر خدا ج آن را به سلیمان تغییر دادند، شخص با خیر، سخاوتمند و فاضلی بود، در جنگ صفین با علیس بود، بعد از اینکه حسینس با شهادت رسید، وی با چهار هزار نفر به خونخواهیاش بر آمد، ولی در راه در منطقۀ (عین الورده) با عبیدالله و لشکریانش رو بر رو شد، و با همه کسانی که با وی بودند، به قتل رسید، و کسی که او را کشت سلیمان بن یزید بود، و سر او را نزد مروان فرستاد، در این وقت نود وسه سال عمر داشت، و این واقعه در سال شصت وپنج هجری واقع گردید، (الإصابه: 2/ 75-76)
[37]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) مراد از لشکریانی که خداوند آنها را عزت داد، مسلمانان هستند.
2) مراد از بندۀ که خداوند او را نصرت داد، پیامبر خدا ج میباشند.
3) مراد از احزابی که خداوند بر آنها غلبه نمود، احزاب مشرکین و یهود است.
4) و معنی اینکه بعد از خدا هیچ چیز دیگری وجود ندارد این است که همه چیز نسبت به ذات خداوند به منزلۀ عدم است، زیرا خداوند باقی، و عالم همه فانی است.
[38]- از احکام ومسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) بعضیها از این گفتۀ پیامبر خدا ج که فرمودند: «قوموا إلى سیدکم» این طور فهمیدهاند که برخاستن جهت اظهار احترام برای بزرگان واجب و یا سنت است، زیرا پیامبر خدا ج به این کار امر نمودند، و امر برای وجوب است، ولی این فهم مقرون به صواب نیست، زیرا:
اول آنکه : پیامبر خدا ج فرمودند: «قوموا إلى سیدکم» یعنی: بر خیزید و به طرف سردار خود بروید، و این سخن را از آن جهت گفتند که سعدس مریض بود و احتیاج به کمک داشت، و اگر مقصود پیامبر خدا ج برخاستن جهت احترام کردن برای سعدس میبود میگفتند: «قوموا لسیدکم» یعنی: برای سر دار خود بپا خیزید، و البته بین این دو عبارت فرق فراوان است.
دوم آنکه : در روایات صحیحی آمده است، که پیامبر خدا ج از برخاستن برای کسی منع میکردند، و از این کار بدشان میآمد، و چیزی که نبی کریم ج از آن منع کرده باشند و بدشان بیاید، نه تنها آنکه انجام دادن آن واجب و یا سنت نیست، بلکه مکروه و نا روا نیز هست.
سوم آنکه: اگر برخاستن برای کسی جایز میبود، یقینا صحابهش که پیامبر خدا ج را از خود و از همۀ عالم بیشتر دوست داشتند، و برایشان احترام خارج از وصفی داشتند، برایشان برمیخاستند، ولی ثابت نشده است که آنها چنین کاری کرده باشند، پس برخاستن برای کسی جهت اظهار احترام برای وی مشروع نیست، و چیزی که مشروع است، برخاستن صاحب خانه برای استقبال از مهمان و یا وداع مهمان، و یا برخاستن برای کسی است که احترام کردن وی بر انسان واجب باشد، مانند: پدر، مادر، استاد و امثال اینها.
[39]- غزوۀ ذات الرقاع بعد از غزوۀ خیبر واقع گردید، و (رقاع) جمع رقعه است، و (رقعه) عبارت از آنکه تکه پارچه است، و این غزوۀ را از آنجهت ذات الرقاع میگویند که مسلمانان پاهای خود را که از پیاده روی و بی کفشی زخم شده بود، با تکه پارهها بسته بودند، وحدیث ابو موسی اشعریس که بعد از این حدیث میآید، مؤید این معنی است.
[40]- از مسائل متعلق به این حدیث آنکه: شش غزوۀ که پیش از غزوۀ (ذات الرقاع) واقع شده بود، عبارتاند از غزوۀ بدر، غزوۀ احد، غزوۀ خندق، غزوۀ قریظه، غزوۀ مریسیع، و غزوۀ خیبر، و کیفیت ادای نماز خوف بعد از این در حدیث (1632) به تفصیل میآید.
[41]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) در نزد ابن اسحاق چنین آمده است: بعد از اینکه پیامبر خدا ج در جواب آن بادیه نشین گفتند که خدا از من دفاع میکند، جبرئیل÷ آمد و به سینۀ آن شخص بادیه نشین زد، و شمشیر از دستش افتاد، پیامبر خدا ج شمشیر را بر داشته و گفتند: اکنون از تو که دفاع میکند؟ گفت: هیچ کس.
2) سبب مجازات نکردن آن شخص از طرف پیامبر خدا ج این بود که پیامبر خدا ج بنابر عبادت همیشگی خود، از تجاوزی که بر شخصشان صورت میگرفت، انتقام نمیگرفتند، و دیگر آنکه این گذشت پیامبر خدا ج سبب آن شد که این شخص بادیه نشین ایمان بیاورد و سبب هدایت دیگران شود، و اقدی/ روایت میکند که آن شخص بادیه نشین مسلمان شد، و چون نزد اقوام خود برگشت، و ماجری را برای آنها قصه نمود، مردمان بسیاری به متابعت از وی نیز مسلمان شدند.
[42]- این غزوه درشعبان سال ششم هجری واقع گردید، تعداد مسلمانان زیاد بود، و به یکبارگی بر دشمن حمله نمودند، ده نفر از آنها را کشتند، و بقیه را اسیر نمودند، آیۀ تیمم در همین غزوه نازل گردید، و قضیۀ (افلک) نیز در همین غزوه واقع گردید.
[43]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) عزل عبارت از آن است که شخص هنگام انزال شدن خود را از زن دور سازد تا آبش در بیرون بریزد.
2) سبب تمایل آنها به عزل آن بود که آن زنها بار دار نشوند، زیرا بار دار شدن کنیزها مانع فروختن آنها میشد.
3) در مذهب احناف، عزل کردن از کنیز روا است، ولی از زن منکوحه بدون اجازه وی جواز ندارد، زیرا عزل سبب فوات حق وی میگردد.
[44]- (حدیبیه) نام منطقهای است نزدیک مکه مکرمه که قسمتی از آن در حل، و قسمتی در حرم واقع است، این غزوه در روز دوشنبه اول ماه ذی القعدۀ سال ششم هجری واقع گردید، تعداد مسلمانان در این غزوه یک هزار وششصد نفر، و یا بیشتر از آن بود، و پیامبر خدا ج هفتاد شتر را جهت قربانی کردن با خود آورده بودند، که یکی از آن شترها، شتر ابوجهل بود که در جنگ بدر از وی به غنیمت گرفته بودند، و بقیه معلومات متعلق به این غزوه ضمن احادیث آتی ذکر میگردد.
[45]- زیرا بیعة الرضوان مقدمه و اساس فتح مکه بود، ابن اسحاق از زهری/ روایت میکند، که گفت: در اسلام تا فتح حدیبیه، فتح بزرگتری از آن صورت نگرفته بود.
[46]- یعنی: یک هزار وچهار صد نفر بودیم، و اینکه عوض یک هزار وچهار صد نفر (چهار ده صد) نفر گفته است، علتش این است که در این غزوه مسلمانان به گروههای صد نفری تقسیم شده بودند، که مجموع آنها چهارده گروه بود.
[47]- در روایت دیگری آمده است که این وقت حدود یک ساعت بود، و البته مراد از آن ساعت، ساعت نجومی که عبارت از (60) دقیقه باشد، نیست، زیرا در آن وقت ساعتی وجود نداشت، بلکه مراد از آن، اندک وقتی است که شاید حدود همین یک ساعت و یا چیزی بیشتر و یا چیزی کمتر از آن باشد.
[48]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
اهل بیعت رضوان دارای فضیلت خاصی هستند، بعضیها با استناد بر این حدیث میگویند: علیس بر عثمانس فضیلت دارد، زیرا عثمانس در این بیعت موجود نبود، ولی طوری که واضح است، عثمانس با اجازۀ خود پیامبر خدا ج به مکه رفته بود، و پیامبر خدا ج به نیابت از وی بیعت نمودند، بنابراین عثمانس از این بیعت غائب شمرده نمیشود، و علاوه بر آن، کسی که پیامبر خدا ج به نیابت از وی کاری را انجام داده باشند، خود این عمل فضیلتی است که فوق همه فضائل است، و دیگر اینکه قصد پیامبر خدا ج از این سخن که: «شما بهترین مردمان روی زمین هستید» بیان فضیلت اهل بیعت رضوان بود، نه بیان تفاضل در بین خود که از قرائن دیگر دانسته شود، والله تعالی أعلم.
[49]- سبب جواب ندادن پیامبر خدا ج به سوالهای عمر بن خطابس آن بود که ایشان در ای وقت مشغول تلقی وحی بودند، ولی عمر بن خطابس متوجه این امر نشده بود.
[50]- مراد از این فتح آشکار، فتح مکه است، و گرچه فتح مکه هنوز صورت نگرفته بود، و اینکه خبر از این فتح به صیغه ماضی داده شده است، سببش تاکید وقوع این فتح است، تا جایی که گویا هم اکنون این فتح واقع شده است.
[51]- پس حقیقت امر این است که: عبدالله بن عمر پیش از پدرش با پیامبر خدا ج در زیر درخت بیعت کرده بود، و عمرس پیش از فرزندش عبداللهس مسلمان شده بود، ولی کسانی که از حقیقت موضوع خبر نداشتند، بیعت کردن را مسلمان شدن پنداشته و گفتند که ابن عمر پیش از پدرش مسلمان شده است.
[52]- (ذی قرد) نام آبی است در سرزمین قطفان، بین مدینه و خیبر، و از مدینه دو شب راه فاصله دارد، و این غزوه در ربیع الاول سال ششم هجری واقع گردید.
[53]- (خیبر) شهر مشهوری است به طرف شمال مدینه منوره، و دارای قلعههای زیاد و مزارعی فراوان است.
[54]- مقصود از آن چیزها، اشعاری بود که عامرس برای مردم میسرود، و ابن اسحاق میگوید که پیامبر خدا ج در وقت رفتن بسوی خیبر برای عامر بن اکوع گفتند که: «از همان اشعارت برای ما بخوان».
[55]- یعنی: این شخص به اثر دعای شما به درجه شهادت نائل خواهد آمد، و از بین ما خواهد رفت، و ای کاش میگذاشت تا از شجاعت وی استفاده میکردیم.
[56]- و معنی کلام پیامبر خدا ج این است که در بین عربها کم کسی پیدا میشود که هم جهاد کرده باشد، و هم مشقت دیده باشد.
[57]- ظاهر این سخن دلالت بر این دارد که آنچه را که ابوموسی در این حدیث روایت میکند، هنگام رفتن به طرف خیبر واقع گردیده است، ولی واقعیت این طور نیست، بلکه این واقعه هنگام برگشتن از خیبر به وقوع پیوسته است، زیرا ابوموسیس بعد از اینکه خیبر فتح شد، با جعفرس نزد پیامبر خدا ج آمد، پس تقدیر سخن چنین میشود که: هنگامی که پیامبر خدا ج به جنگ خیبر رفتند و از جنگ برگشتند... الخ
[58]- و این دوزخی بودنش به سبب منافقت وی بود، طبرانی از اکتم خزاعی روایت میکند که گفتم: یا رسول الله! اگر فلانی با این اجتهاد و عبادت و حلم خود در آتش باشد، پس مایان در کجا خواهیم بود؟ فرمودند: «سبب در آتش رفتنش منافقتش میباشد»، شاید کسی بگوید: در صورتی که این شخص منافق بود، پس چه لازم داشت که این قدر جنگ و شهامت بخرج دهد، و خود را به خطر بیاندازد، جوابش آن است که: کسانی که به جهاد میرفتند، اغراض مختلفی داشتند، بعضی از آنها غرضش به دست آوردن مال بود، وعده غرضش آن بود که گفته شود: فلانی با شهامت و با غیرت است، و گروهی به اساس قومیت میجنگیدند، و کسان بسیاری هم مقصدشان جهاد فی سبیل الله بود، و تنها همین گروه اخیر جهادشان جهاد گفته میشد، و سزاوار بهشت بودند، و دیگران – همان طوری که پیامبر خدا ج در حدیث دیگری فرمودهاند – جایشان دوزخ است، و این شخص هم دور نیست که با جود نفاق خود، روی غرضی از این اغراض دنیوی در صف مسلمانان به جنگ آمده باشد.
[59]- و از این دانسته میشود که آن شخصی که خودکشی کرد، مؤمن نبود، و با آن هم سبب تائید این دین شد، زیرا به جهاد خود سبب پیروزی مسلمانان گردید، بنابراین اگر کسی فاسق و فاجر باشد، خدمتش به دین و یا جهادش در راه دین، سبب محو فسق و فجور، و یا کفر و نفاقش نمیگردد، ولو آنکه در ظاهر، و در چشم مردم، مجاهد و از اهل تقوی و صلاح باشد.
[60]- و این پیش آمد، علامت دیگری از علائم نبوت پیامبر خدا ج است، و البته چنین پیش آمدهایی بسیار و بسیار است، و نمونههای زیادی از این معجزات تا هم اکنون گذشت، و نمونههای دیگری، بعد از این خواهد آمد.
[61]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) نکاح متعه عبارت از تمتع گرفتن از زن در مدت معینی است، مثلاً شخصی برای زنی میگوید در مقابل دو صد درهم یک هفته با تو تمتع میکنم.
2) نکاح متعه در صدر اسلام مباح بود، ولی در غزوۀ خیبر این اباحت نسخ گردید، و بعضی نسخ آن را در فتح مکه و بعضی در غزوۀ اوطاس، و بعضی در غزوۀ تبوک میدانند.
3) از ابن عباسب و اتباعش مانند: عطاء بن ابی رباح، و سعید بن جبیر، و طاوس روایت شده است که گفتهاند: نکاح متعه مباح است، چنانچه از ابن عباس در روایت دیگری آمده است که از فتوی دادن به اباحت نکاح متعه خود داری میکرد.
4) چنین نکاحی موجب میراث نیست، یعنی: اگر یکی از طرفین که با هم نکاح متعه کردهاند، در اثناء مدتی که بر آن به نکاح متعه اتفاق کردهاند، وفات کرد، دیگری از وی میراث نمیبرد، و در آن طلاقی نیست، یعنی: به مجرد آنکه آن مدت مورد اتفاق به پایان رسید، طرفین از هم جدا میشوند، مگر آنکه دوباره به عقد دیگری با هم تمتع نمایند.
5) اگر کسی بعد از نسخ نکاح متعه، زنی را در نکاح متعه وطی کرد، آیا حد بر وی جاری میگردد یا نه؟ اکثر علماء میگویند: چون تحریم نکاح متعه قطعی نیست، بنابراین موجب حد نمیباشد، ولی باید به شدت تعزیر شود.
6) گوشت خرهای اهلی به اجماع علماء حرام است، و اختلافی در آن نیست.
7) طوری که مشهور است شیعه نکاح متعه را جائز میدانند، و البته برای خود دلیل و یا حتی دلیلهای دارند، برای تفصیل بیشتر این مسئله و اقوال و ادالۀ طرفین میتوان به کتب فقه و شروح حدیث مراجعه نمود.
[62]- احکام و مسائل متعلق به این حدیث، در حدیث (1241) قبلاً گذشت، به آنجا مراجعه شود.
[63]- یک هجرت به سوی نجاشی به حبشه، و یک هجرت به سوی پیامبر خدا ج در خیبر، اسماءل میگوید: ابوموسی و کسانی که در کشتی با من بودند، فوج فوج نزدم میآمدند، و از این حدیث پیامبر خدا ج از من پرسان میکردند، و در دنیا هیچ چیزی مانند این سخن پیامبر خدا ج آنها را خوش نمیساخت
[64]- یعنی: از شجاعت زیادی که دارد هیچگاه از دشمن نمیهراسد، و اگر گروهی را ببیند که به جهاد میروند، از آنها میخواهد تا آمدن اقوامش انتظار بکشند، تا آنها آمده و با این گروه در جهاد اشتراک نمایند، و بعضی حدیث را توجیه دیگری کردهاند.
[65]- با استناد بر این حدیث علمای احناف میگویند: اگر کسی پیش از احراز غنیمت به دار اسلام، به جهاد ملحق شد، در غنیمت شریک است، ولی امام شافعی/ میگوید: غنیمت خاص برای کسانی است که جهاد کردهاند، و دلیلاش حدیثی است که میگوید: «غنیمت برای کسی است که جهاد کرده است».
[66]- ازدواج پیامبر خدا ج با میمونهل در سال هفتم هجری در منطقه (سَرِف) واقع گردید، و باز در همین منطقه (سَرِف) بود که میمونهل در سال شصت ویک، و یا شصت وسه هجری وفات نمود، و احکام متعلق به این حدیث، در حدیث (893) قبلاً گذشت.
[67]- و این واقعه دلالت بر شجاعت کامل و فوق العاده جعفرس دارد، زیرا با وجود داشتن این همه زخم، از میدان معرکه بیرون نشده بود، و تا آخرین لحظه با دشمن مقابله کرده بود.
[68]- این آرزو به معنی حقیقیاش نیست، بلکه مراد از آن مبالغه در متاثر گشتن از موقف پیامبر خدا ج نسبت به کشته شدن آن شخص است، گویا اسامهس میگوید: ای کاش در حالت اسلام مرتکب چنین گناه زشتی نمیگردیدم.
[69]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) این هفت غزوۀ که سلمه بن اکوع در آن اشتراک کرده بود، عبارت اند از: غزوۀ حدیبیه، غزوۀ خیبر، غزوۀ حنین، غزوۀ قرد، غزوۀ فتح، غزوۀ طائف، و غزوۀ تبوک که آخرین غزوات پیامبر خدا ج میباشد.
2) گروههای را که پیامبر خدا ج به جهاد میفرستادند به نام (سریه) یاد میشود، و جمع آن (سرایا) است، و سرایائی را که سلمه بن الاکوع در آنها اشتراک نموده بود، عبارتاند از: سریه ابوبکر صدیقس بسوی بنی فزاره، سریۀ ابوبکر صدیقس بسوی بنی کلاب، رفتن ابوبکر صدیق به حج، سریۀ اسامه بسوی حرقات، سریۀ اسامه بسوی أبنی، که مجموعاً پنج سریه میشود، و از سرایای دیگری که سلمه بن الاکوع در آنها اشتراک نموده است، کتب سیر و تاریخ چیزی ذکر نکردهاند.
[70]- و در روایات دیگری آمده است که این خوردن روزه بعد از نماز عصر بود، و از این حدیث دانسته میشود که گرفتن و خوردن روزه برای مسافر جواز دارد، ولو آنکه در ابتدای روز، نیت روزه گرفتن را کرده باشد.
[71]- از احکام و مساتل متعلق به این حدیث آنکه:
1) رفتن پیامبر خدا ج به طرف حنین به طور یقین در ماه شوال بود نه در ماه رمضان، زیرا بعد از اینکه مکه در هفدهم ماه رمضان فتح گردید، پیامبر خدا ج نوزده روز دیگر در مکه باقی ماندند، و نماز را دو رکعتی میخواندند، پس مراد از قول ابن عباس که پیامبر خدا ج در ماه رمضان به طرف حنین رفتند این است که: در ماه رمضان قصد رفتن به حنین را نمودند، گرچه رفتن حقیقی بعد از ماه رمضان واقع گردید.
2) مراد از این گفته ابن عباسب که: (مردمان مختلف بودند): احتمال دارد که این اختلاف در خود روزه داشتن بوده باشد، زیرا بعضی روزه داشتند، و بعضی روزه نداشتند، چنانچه احتمال دارد که در حکم روزه داشتن در سفر بوده باشد، که آیا در سفر روزه خوردن بهتر است، و یا روزه داشتن، و یا اختلافشان در این بوده باشد که پیامبر خدا ج روزه دارند و یا روزه ندارند، و در هر موردی که باشد، چنین اختلافاتی جائز است، و باکی ندارد، و البته سیاق حدیث دلالت بر این دارد که مختلف بودن آنها در روزه داشتن و در روزه نداشتن بود.
3) در این روایت همان طور که مشاهده میکنید بعد از آنکه پیامبر خدا ج روزه خود را خوردند، روزه خواران به روزه داران گفتند: ( اینک شما هم روزه خود را بخورید)، ولی در تهذیب طبری آمده است که در این وقت روزه خواران برای روزه داران گفتند: ای گنهکاران! اکنون روزه خود را بخورید.
[72]- یعنی: آتشهای بسیار زیاد را دیدند، و در روایت ابن سعد آمده است که پیامبر خدا ج امر کرده بودند تا ده هزار آتش به تعداد افراد لشکر مسلمانان بر افروخته شود.
[73]- یعنی: ایکاش روزی میبود که میتوانستم از قوم خود دفاع نمایم، و یا: روزی است که باید از من دفاع نمائی، در مغازی اموری آمده است که چون پیامبر خدا ج نزد ابوسفیان رسیدند، ابوسفیان برایشان گفت: مگر امر بکشتن قوم خود دادهاید؟ پیامبر خدا ج فرمودند: «نه»، ابوسفیان گفت: سعد بن عباده چنین و چنان میگوید، پیامبر خدا ج فرمودند: «ای ابوسفیان! امروز روز رحمت است، روزی است که برای قریش عزت داده میشود» و سعد را خواستند، و بیرق را از دستش گرفته و بدست فرزندش قیس بن سعد دادند.
[74]- سبب کشته شدن این دو نفر آن بود که آنها از لشکر جدا افتاده بودند، و مشرکین از فرصت استفاده نموده و آنها را به شهادت رساندند.
[75]- وی عبدالله بن مغفل بن عبد غنم مزنی است، در بیعت شجره اشتراک نموده بود، و یکی از کسانی است که در غزوه تبوک گریه میکردند، و یکی از ده نفری است که عمرس آنها را به بصره فرستاد تا برای آنها علم دین را بیاموزند، و در سال پنجاه ونه در بصره وفات نمود، و وصیت کرد که ابوبرزه اسلمی بر وی نماز بخواند، (الاصابه: 2/372).
[76]- زیرا از نو آفریدن چیزی و دوباره زنده کردن آن خاص برای خداوند متعال است، و این بتهای ساخته شده که قدرت دفاع از خود را ندارند، به طور یقین از آفریدن و زنده کردن دوباره مردمان عاجز میباشند.
[77]- وی عمرو بن سلِمه [به کسر لام] بن نفیع جرمی است، طوری که خودش در این حدیث میگوید، نسبت به آنکه از دیگر مردم قوم خود قرآن را بیشتر یاد داشت، برای آنها امامت میداد، از وی روایت میکند که گفت: یکی از کسانی که نزد پیامبر خدا ج رفتند من بودم، وقتی که میخواستیم از نزد ایشان برگردیم، مردم گفتند: یا رسول الله! چه کسی برای ما امامت بدهد؟ فرمودند: کسی که از شما قرآن را بیشتر آموخته است، و در بین آنها کسی که از من قرآن را بیشتر آموخته باشد، وجود نداشت، و من در آن وقت طفل بودم، (اسد الغابه: 4/110).
[78]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) امامت دادن طفل هوشیار و با فهم، جواز دارد.
2) ستر عورت در نماز فرض است، و اینکه عورت آن طفل هنگام نماز خواندن نمایان میشد، سببش عدم علم آنها به فرضیت پوشاندن عورت در نماز در آن وقت بود.
[79]- از این دانسته میشود که ابو اوفیس در غزوه حنین اشتراک داشت، و اولین غزوۀ که در آن اشتراک نموده بود، غزوۀ حدیبیه است.
[80]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) (مخنث): کسی است که علائم مرد و زن در وی وجود دارد، ولی میلی به زنها ندارد، از این جهت در ردیف (غیر أولی الاربه) داخل گردیده و آمدن آن در نزد زنها، باکی ندارد، ولی اگر مخنثی بود که در وی میل به زنها مشاهده میشد، باید از رفتنش در نزد زنها ممانعت به عمل آید، چنانچه نص حدیث دلالت بر این حکم دارد.
2) نام این دختری که آن مخنث از وی یاد کرد، (بادیه) بود، و بعد از فتح طائف با پدرش مسلمان شد، و عبدالرحمن بن عوف با وی ازدواج نمود، و مقصد آن مخنث از این گفتهاش که این دختر چهارگانه میآید و هشتگانه میرود، این بود که: آن دختر از چاقی زیاد، بر روی شکمش چهار پرده افتاده که در هنگام آمدنش آن چهار پرده نمایان میگردد، و چون برمیگردد، دنباله آن پردههای چاق از هر دو طرف پهلوهایش ظاهر میشود، که مجموعاً هشت پرده به چشم میخورد.
3) نام این مخنث (هیت) بود، و در روایتی آمده است که پیامبر خدا ج بعد از شنیدن این سخن از وی، او را از مدینه کوچ دادند، (بیرون کردند و به جای دیگری فرستادند)، و چون خلافت به عمر بن خطابس رسید، کسی برایش گفت که (هیت) پیر و ضعیف شده است، و همان بود که برایش اجازه داد که در روز جمعه به مدینه بیاید و از مردم برایش چیزی بطلبد و واپس به جایش برگردد.
[81]- در وقتی که مسلمانان طائف را در محاصره داشتند، ابوبکرهس در داخل طائف با عدۀ دیگری مسلمان شد، و چون راهی برای رسیدن به نزد پیامبر خدا ج برایشان نبود، از این جهت بر دیوار قلعه طائف بالا شده و نزد پیامبر خدا ج آمدند.
[82]- وعدۀ را که پیامبر خدا ج برایش داده بودند این بود که از غنائم حنین چیزی برایش بدهند.
[83]- مقصد ام سلمهل خودش بود، زیرا وی از ازواج مطهرات است، و وی از این سبب خود را مادر آنها نامید، که ازواج پیامبر خدا ج به نص قرآن کریم، امهات مؤمنین میباشند.
[84]- از احکام و ماسئل متعلق به این حدیث آنکه:
ابن اسحاق بعد از ذکر این قضیه میگوید: بعد از خبر شدن پیامبر خدا ج از این واقعه، علی بن ابی طالبس را طلبیدند و برایش گفتند: ای علی! به نزد این مردم برو، و به قوانین جاهلیت پشت پا بزن، علیس با مال فراوانی که پیامبر خدا ج همراهش فرستاده بودند، نزد آن مردم رفت، هر کسی که کشته شده بود، خونبهایش را داد، و هر مالی که تلف شده بود، به صاحبش عوض داد، حتی از ظرف تلف شده که سگ در آن طعام میخورد، نیز تاوان داد، و بعد از خونبها دادن برای کشتگان و تاوان دادن برای اموال، باز هم اموال زیادی نزدش باقی مانده بود، علیس از آن مردم پرسید: آیا خونی بدون خونبها، و یا مالی بدون تاوان باقی مانده است؟ گفتند: نه خیر باقی نمانده است، علیس گفت: این اموال باقی مانده هم روی احتیاط از شما باشد، زیرا شاید کسی بدون خونبها و یا مالی بدون تاوان باقی مانده باشد، سپس نزد پیامبر خدا ج برگشت، و از جریان ایشان را مطلع ساخت، پیامبر خدا ج فرمودند: مطابق حق کار کردی، و کار خوبی کردی.
[85]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) اطاعت از امیر در اموری است که مخالف شریعت نباشد، و در امور مخالف شریعت اطاعت از وی واجب نیست، و البته این به آن معنی نیست که اگر امیری به چیزی مخالف شریعت امر کرد، از امارت خلع گردیده، و در هیچ کاری نباید از وی پیروی نمود، بلکه به این معنی است که: از امیر در همان کاری که به خلاف شریعت امر کرده است، نباید پیروی و اطاعت نمود، ولی در اموری دیگری که موافق شریعت است، اطاعت کردن از وی واجب و لازم است.
2) سبب غضب امیر سریه آن بود که هنگام بازگشتن از جنگ، عده خواستند تا به عجله نزد خانوادههای خود برگردند، و این کار سبب غضب امیرشان عبدالله بن حذافه سهمی شد، و از این سبب برایشان امر کرد که هیزمی را جمع کرده و خود را در آتش بیاندازند...
[86]- زیرا کسی که قصدش از خوابیدن و راحت کردن، آمادگی برای عبادت و خدمت به خلق الله باشد، همان خواب و راحتش نیز در حسناتش حساب میگردد.
[87]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) شرابی که از انگور ساخته شده باشد، کم و زیاد آن حرام است، یعنی: همان طوری که یک کاس و یک پیاله آن حرام است، یک قطره آن نیز حرام است، خواه سبب مستی بشود، و خواه نشود، و حد خمر نیز بر شارب همان یک قطره جاری میگردد، و این مسئله مورد اتفاق همگان است.
2) ولی شرابی که از چیزهای دیگر مانند: جو، جواری، خرما، عناب، و حبوبات و یا میوهجات و گیاهان دیگر ساخته میشود، اگر کسی از آنها به اندازه بخورد که به سر حد مستی برسد، به اتفاق علماء حد بر وی نیز جاری میگردد، ولی اگر مقداری را خورد که به سر حد مستی نرسید، جمهور علماء میگویند: همان طوری که در شراب انگور فرقی بین کم و زیاد آن نیست، در هر شراب دیگری نیز فرقی بین کم و زیاد آن نیست، و در نتیجه همان طوری که از خوردن شراب اندکی که از انگور ساخته شده باشد، حد لازم میگردد، از خوردن شراب اندکی که از هر چیز دیگری ساخته شده باشد، نیز حد لازم میگردد، و عده دیگری از آن جمله امام ابو حنیفه/ بر این نظراند، که در غیر شراب انگور تا وقتی که به سر حد مستی نرسد، حد لازم نمیگردد، و نظر سومی نیز وجود دارد، و آن این است که اگر کسی این نوع شراب را با دانستن اینکه حرام است نوشید، حد بر وی جاری میگردد، و اگر از اهل تاویل باشد، و روی تاویل بنوشد، حد بر وی جاری نمیگردد، ولی از نگاه نص، قول اول راجحتر به نظر میرسد، زیرا پیامبر خدا ج فرمودهاند که: هر مستی آوری شراب است، بنابراین فرقی بین این شراب و آن شراب نیست، چنانچه عمرس حد شراب را بر قدامه بن مظعون و یارانش جاری ساخت، در حالی که آنها شرابی را که نوشیده بودند، حلال میدانستند، المغنی (12/290) – (12/497).
3) شرابی که از انگور ساخته شود، کم و زیاد آن حرام است، و طوری که هم اکنون گفتیم حتی یک قطره آن نیز حرام بوده و موجب حد است، ولی شرابی که از غیر انگور باشد، در آن دو نظر وجود دارد، نظر اول آن است که: فرقی بین این شراب و آن شراب نیست، بلکه هر چیزی که شراب گفته شود، و از صفت آن این باشد که مستی میآورد، مانند شراب انگور نوشیدن کم و زیاد آن حرام است، زیرا پیامبر خدا ج فرمودهاند که: «ما أسکر کثیره، فقلیله حرام»، یعنی: چیزی که مقدار زیاد آن مستی بیاورد، مقدار اندک آن نیز حرام است، و بعضی از علماء از آن جمله امام ابوحنیفه/ میگویند: که عصیر انگور در صورتی که پخته شود، و دو ثلثش برود، و نقیع خرما، و کشمش در صورتی که پخته شود، ولو آنکه دو ثلثش هم نرود، و نبیذ گندم، و جو، و جواری، و امثال اینها خواه خام باشد، و خواه پخته وقتی حرام است که به سر حد مستی برسد، و اگر به سر حد مستی نرسید، حرام نیست، و دلیلشان حدیثی است که ابن عباسب از پیامبر خدا ج روایت میکند که فرمودند: «حرمت الخمرة لعینها، والسکر من کل شراب»، یعنی: حرام بودن شراب به سبب عین شراب است، و هر نوشیدنی دیگری وقتی که به حد مستی برسد».
و گرچه هر طرف دلیل طرف دیگر را مناقشه کرده و رد نمودهاند، ولی آنچه که میتوان در این موضوع ابراز نظر نمود این است که:
اول: آنکه حرام شمردن این نوع نوشیدنیها به احتیاط نزدیکتر است، زیرا همان طوری که میبینیم مسئله اختلافی است، و هر قوم احتمال دارد که خطا و یا صواب باشد، زیرا اگر نظر کسانی که میگویند: این نوع شراب حرام است، صواب باشد، ما هم همان چیز را گفتهایم که صواب است، و اگر نظر کسانی که این نوع نوشیدنی را حرام نمیدانند صواب باشد، و آن را حرام بدانیم و کسی آن را در تمام عمر خود هرگز ننوشد، برایش نه ضرری در دنیا میرسد، و نه در آخرت.
دوم آنکه: اگر بگوئیم که نوشیدن این چنین نوشیدنیهائی تا وقتی که به سرحد مستی نرسد، حرام نیست، میشود کسی از آنها امروز یک مقداری بنوشد که به سرحد مستی نرسد، و فردا یک اندازه بیشترف و پس فردا اندازه بیشتر، تا بالاخره هر اندازه که خواسته باشد، بنوشد، و به سرحد مستی هم نرسد، و به این طریق شراب را بنوشد، و بگوید که حلال است، و طوری که معلوم است، در علم اصول فقه یکی از ادله شرعیه سد ذریعه فساد است.
سوم آنکه: نظر امام محمد بن حسن شیبانی/ در مذهب حنفی هم همین است که هر نوشیدنی که سبب مستی شود، فرقی بین کم و زیاد آن نیست، و اکثر احناف هم همین نظر را مختار میدانند، و میگویند: در این عصر و زمانی که فساد همهگیر شده است، باید به موافق به همین نظر فتوی داد، رد المحتار علی الدر المختار (4/37-38).
[88]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) سبب غسل کردن علیس آن بود که وی از اموال خمس، کنیزی را برای خود بر گزیده و با وی جماع کرده بود، و بریده به خیال آنکه این عمل علیس خیانت در اموال بیت المال است، از وی بدش آمد.
2) خطابی/ میگوید: این کار علیس دارای دو اشکال است، اول آنکه: وی مال غنائم را برای خود تقسیم کرده بود، دوم آنکه: آن کنیز را پیش از استبراء وطی نموده، ولی علماء چنین جواب دادهاند که: برای امام و همچنین نماینده وی روا است که غنیمت را هر وقت که خواسته باشد بین مستحقین آن – که خودش یکی از آنها میباشد – تقسیم نماید، و علیس چنین کاری کرده بود، و اینکه علیس آن کنیز را پیش از استبراء وطی کرده بود، شاید سببش آن باشد که آن کنیز هنوز بالغ نشده بود، بنابراین احتیاجی به استبراء نداشت، و یا اینکه آن کنیز بکر بود، و این چیز برای علیس ثابت شده بود، و بنابر اجتهادش کنیزی که بکر باشد، احتیاجی به استبراء ندارد.
[89]- این مال از خمس غنیمت بود، و این همان نصیبی است که پیامبر خدا ج میتوانند هر طور که خواسته باشند، در آن تصرف نمایند.
[90]- یعنی: همه آنها را بدون استثناء خواهم کشت.
[91]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) فال بینی حرام است، و امام مسلمین باید مانع این کار شود، و کسانی که به این کار اشتغال میورزند، (ولی امر) طوری که لازم میداند، باید آنها را تعزیر و تادیب نماید.
2) اینکه فالبینها ادعای غیبگوئی را میکنند، دروغ میگویند، زیرا این شخص اگر غیب را میدانست، باید خبر میشد که فرستاده رسول خدا ج در یمن است، و خود را از وی پنهان میکرد، و حد اقل همان روز از خانهاش بیرون نمیشد، و یا اقلاً لحظه پیشتر از آنکه بر بالای سرش برسد، از وجودش در حول و حوش خود اطلاع حاصل میکرد، و چون هیچ یک از این چیزها را درک نکرد، و برای خود کاری کرده نتوانست، پس از اینکه برای دیگران کاری کرده بتواند، کاملاً مستحیل به نظر میرسد.
[92]- (ذو کلاع): رئیس قوم خود بود، و در بین آنها نفوذ فراوان داشت، در جاهلیت ادعای خدائی کرد، و بعد از اینکه پیامبر خدا ج جریر را نزدش فرستادند، مسلمان شد، ولی شرف حضور پیامبر خدا ج را در نیافت، و در سال سی وهفت هجری وفات یافت، گویند بسیار جواد و کلان دست بود، در یک روز دوازده هزار غلام را آزاد ساخت، و (ذو عمرو) یکی ملوک و یا بزرگان یمن بود، بعد از مسلمان شدن میخواست با (ذو کلاع) نزد پیامبر خدا ج بیاید، ولی هنگامی که از وفات پیامبر خدا ج اطلاع یافت، با ذی کلاع به یمن برگشت، و در زمان خلافت عمرس هر دو نفر آنها به مدینه هجرت نمودند.
[93]- امام شرقاوی در شرح مختصر زبیدی میگوید: این شخص یا از طریق کهانت تاز وفات نبی کریم ج اطلاع حاصل کرده بود، و یا از محدثین بود که چنین اموری در قلبشان خطور میکند، و یا اینکه تایخ وفات نبی کریم ج را در کتب قدیمه دیده بود، و یا بعضی از کسانی که از مدینه منوره به یمن آمده بودند، این خبر را به طور پنهانی برایش رسانده بودند، به طوری که جریرس از این واقعه خبر نشده بود.
[94]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) خوردن ماهی که در آب مرده باشد، تا وقتی که متعفن نشده باشد، جواز دارد.
2) در وقت قحطی و گرسنگی روا است که طعام موجود، بین همگان توزیع گردد.
3) در طعامی که به طور دسته جمعی خورده میشود، برکت است.
[95]- ابوبکرس از آن جهت قعقاع را پیشنهاد کرد که وی نسبت به اقرع کلان سالتر بود، و عمرس از آن جهت اقرع را پیشنهاد کرد که وی نسبت به قعقاع فهمیدهتر بود، و البته هر کدام اراده خود را داشتند، و غرض شخصی در میان نبود.
[96]- یعنی: تا این قول خداوند متعال که: ﴿وَأَنتُمۡ لَا تَشۡعُرُونَ﴾، و معنی آیه کریمه این است که: پیش از تصمیم گیری پیامبر خدا ج شما تصمیم نگیرید، بلکه باید موقف شما متابعت از خدا و رسول او و پیروی از وحی باشد.
[97]- مردم مکه گندم خوراک خود را از یمامه میآوردند، و چون آنها مشرک بودند، ثمامه سوگند یاد کرد که اجازه نخواهد داد که از این به بعد، یک دانه گندم از یمامه برای آنها برسد، مردم قریش برای پیامبر خدا ج نوشتند که تو دعوت به صله رحم میکنی، و ثمامه گندم را از ما منع کرده است، پیامبر خدا ج برای ثمامه نوشتند که مانع رسیدن گندم برای آنها نشود.
[98]- وی مسیلمه بن ثمامه بن بکیر است، در سال دهم هجری ادعای نبوت نمود، و با قوم خود بسوی پیامبر خدا ج آمد، خودش از روی تکبر و خود خواهی نزد پیامبر خدا ج نیامد، ولی اقوامش آمدند، و پیامبر خدا ج جهت استئلاف وی نزدش رفتند، و آنچه را که در متن حدیث آمده است، برایش گفتند.
[99]- و پیامبر خدا ج از آن جهت ثابت بن قیس را جهت جواب دادن به مسیلمه کذاب انتخاب نمودند، که وی شخص بلیغ و سخنران مقتدری بود، و اینکه ثابت بن قیس برای مسیلمه کذاب چه گفت: هر قدر جستجو کردم، اطلاعی از آن بدست آورده نتوانستم، و احتمال دارد که مسیلمه بعد از شنیدن سخن پیامبر خدا ج از همه چیز مایوس گردیده و با ثابت بن قیس گفت و شنود نکرده باشد، والله تعالی أعلم.
[100]- درباره مسیلمه کذاب هم اکنون توضیحات دادیم، و اما عنسی: (عنسی) مشهور به اسود عنسی است، و لقبش عبهله است، اولین گمراهیاش این بود که از نزد خری عبور میکرد، چون به پهلوی خر رسید، خر سرش را بر زمین نهاد، آن ملعون گفت: این خر برایم سجده کرده است، و تا وقتی که برای آن خر (شأ) نگفت: آن خر سرش را بالا نکرد، خروج وی بعد از حجة الوداع بود، از ابن عباسب روایت است که خبر کشته شدن اسود عنسی یک شب پیش از وفات پیامبر خدا ج برایشان رسید، و از ابن عمرب روایت است که خبر کشته شدن اسود عنسی از آسمان برای پیامبر خدا ج رسید، و برای ما از کشته شدنش بشارت دادند، و گفتند شب گذشته اسود عنسی را شخص مبارکی که از خانواده مبارکی است، به قتل رسانده است، کسی پرسید: قاتل وی کیست؟ فرمودند: فیروز، و در ادامه گفتند: فیروز نزد اسود عنسی رفت و برایش گفت: نظر تو چیست؟ نظر محمد این است که جز خدای یگانه خدای دیگری وجود ندارد، اسود عنسی گفت: چنین نیست، بلکه خدایان بسیاری وجود دارند، فیروز برایش گفت: پس دستت را دراز کن تا برایت بیعت کنم، اسود دست خود را دراز کرد، فیروز دستش را محکم گرفت، و با دست دیگر خود گردنش را گرفت و او را کشت، عبید بن صخر میگوید: بین ظهور اسود عنسی و کشته شدنش سه ماه وقت بود.
[101]- نجران شهر کلانی است، به طرف یمن، بین آن و مکه هفت مرحله راه است، مردم آن شهر در آن وقت مسیحی بودند.
[102]- ملاعنه: عبارت از آن است که هر طرف ادعای راستی خود و تکذیب جانب مقابل را بنماید، و سپس با هم بایستند و از خدا بخواهند که شخص درغگو را هلاک و نابود سازد، و سبب ملاعنه آنها این بود که پیامبر خدا ج از آنها خواسته بودند تا مسلمان شوند، و آنها با گروهی نزد پیامبر خدا ج آمدند، که از جمله آن گروه (عاقب) امیر آنها و (سید) مستشار آنها، و (ابو الحارث) اسقف آنها بود، چون به مسجد داخل شدند خواستند تا به اساس دین خود به طرف مشرق نماز بخوانند، پیامبر خدا ج برای آنها اجازه دادند، بعد از آن به گفت و شنود پرداختند، چون به هیچ دلیلی قناعت نکردند، پیامبر خدا ج از آنها خواستند که ملاعنه نمایند، و بعد از مشوره با یکدیگر از ملاعنه سرباز زده و به جزیه دادن قناعت کردند.
[103]- یعنی: بعد از اینکه پیامبر خدا ج سوگند یاد کرده بودند که برای ما بارکشی نخواهند داد، ما بودیم که دوباره از ایشان طلب بارکش نمودیم، و ایشان با فراموشی از سوگند قبلی خود برای ما شتر دادند، و در نتیجه سبب حانث شدن ایشان گشتیم.
[104]- و این درسی برای هر مسلمان است که اگر به کردن و یا نکردن کاری سوگند میخورد و باز میبیند که خلاف آن کار بهتر است، باید همان کار بهتر را انجام دهد و از سوگند خود کفاره بدهد، و بر سخن اول خود لجاجت نکند.
[105]- لفظ حدیث چنین است که «الایمان یمان» یعنی ایمان از طرف راست است، و هنگامی که پیامبر خدا ج این سخن را گفتند در تبوک بودند، و مکه و مدینه نسبت به تبوک به طرف راست واقع میشوند، و سبب آنکه ایمان از مکه و مدینه است این است که منبع و منشا ایمان مکه، و محل انتشار آن مدینه است، و شاید معنی حدیث، توصیف اهل یمن به کمال ایمان باشد، و البته وصف کدام شهر و یا مردمی به صفت معینی، دلالت بر کمال آن وصف برای آنها دارد، نه نفی آن وصف از دیگران.
[106]- حجة الوداع حجی است که خود پیامبر خدا ج با مسلمانان حج نمودند، و این حج را از آن سبب حجة الوداع میگویند که پیامبر خدا ج در این حج با مردم وداع کردند، و بعد از آن حج دیگری انجام ندادند، و در اینکه حج در چه سالی فرض گردید، اختلاف نظر وجود دارد، و شاید راجح آن باشد که فرضیت حج در سال نهم بود، و چون در این وقت هنوز مشرکین به حج میآمدند، و بعضی از آنها به طور عریان به خانه کعبه طواف میکردند، پیامبر خدا ج از رفتن به حج در این سال خود داری نمودند، و عوض خود ابوبکر صدیقس را امیر حج مقرر نمودند، و علیس را موظف ساختند تا براءت از مشرکین را برای مردم اعلان نماید، و خودشان در سال آینده حج نمودند، و این اولین و آخرین حج پیامبر خدا ج در اسلام و بعد از فرضیت حج بود.
[107]- به حدیث شماره (296) مراجعه شود.
[108]- در این موضوع به حدیث شماره (1599) مراجعه کنید.
[109]- برای توضیح بیشتر، به حدیث (61) مراجعه کنید.
[110]- برای علم آوری بیشتر از احکام متعلق به این حدیث، به حدیث (850) و حدیث (851) مراجعه کنید.
[111]- تبوک شهری است به طرف شام، از مدینه تا آنجا چهارده شب (حدود هفت صد کیلومتر) راه است، خروج پیامبر خدا ج به طرف تبوک در ماه رجب سال نهم هجری در روز پنج شنبه بود، غزوه تبوک آخرین غزوهای است که پیامبر خدا ج در آن اشتراک نمودند، تعداد مسلمانان در این غزوه بین سی الی چهل هزار نفر بود.
[112]- یعنی: خلافت تو از من به طور کامل مانند خلافت هارون از موسی نیست، زیرا هارون پیامبری بود که خلافت پیامبری را بر عهده داشت، ولی بعد از من پیامبر دیگری فرستاده نمیشود، و قابل تذکر است که خلافت هارون از موسی در زمان حیات موسی بود نه بعد از وفات وی، زیرا هارون÷، چهل سال پیش از فوت موسی÷ وفات یافته بود.
[113]- یعنی: اگر مقصدشان رفتن غرض جهاد با کدام قبیله به طرف شرق بود، به طور توریه و کنایه طور وانمود میکردند، که گویا میخواهند به طرف فلان قبیله که به طرف غرب است، بروند، زیرا از مهمترین تاکتیکهای جنگی آن است که دشمن غافلگیر شود، و از نقشه جنگی انسان خبر نباشد، و اگر پیامبر خدا ج از مقصد خود برای همگان به طور واضح میگفتند، شاید کدام منافق، و یا یهودی از ساکنان مدینه از این تصمیم مسلمانان برای جانب مقابل خبر میداد، و در نتیجه سبب ایجاد مشکلات برای مسلمانان میشد، ولی در غزوه تبوک چنین نکردند، زیرا هوا گرم، و راه دور، و دشمن قوی بود، و این امر ایجاب میکرد که هر کس این مشکلات را درنظر گرفته و به اندازه لازم آمادگی بگیرد، و این چیزها در متن به طور مشروح در سطور آینده مذکور است.
[114]- خلاصه اینکه: کعب بن مالکس میگوید: اینکه ما سه نفر متخلفین نامیده شدهایم، سببش این است که پیامبر خدا ج موضوع دیگر کسانی را که به جهاد نرفته بودند، فیصله نمودند، ولی تصمیم گیری در مورد ما سه نفر را به تعویق انداختند، و به سبب همین به تعویق افتادن موضوع ما، به نام متخلفین یاد شدیم، نه به جهت آنکه از جهاد رفتن تخلف نموده بودیم.
[115]- متن نامۀ پیامبر خدا ج برای کسری چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
از طرف محمد پیامبر خدا، برای کسری بزرگ فارس! سلام برکسی که از هدایت پیروی نماید، و به خدا و رسولش ایمان بیاورد، و شهادت دهد که خدای جز خدای یگانه وجود ندارد، و محمد بنده و رسول او است، من تو را بسوی خدا دعوت میکنم، زیرا من فرستاده خدا برای تمام مردمان هستم، تا زندگان را بیم دهد، و سخن حق بر کافران ثابت شود، مسلمان شو، سلامتی نصیبت میشود، و اگر از مسلمان شدن ابا ورزی، گناه مردم مجوس بر گردن تو خواهد بود.
چون کسری نامۀ پیامبر خدا ج را خواند، آن را پاره کرد و گفت: غلامی برایم چنین نامۀ مینویسد؟ و برای پیامبر خدا ج از آسمان خبر رسید که شیرویه بر علیه پدرش قیام نموده و در فلان ماه و فلان روز او را به قتل رسانیده است»، و واقدای میگوید کشته شدن کسری بدست فرزندش در شب سه شنبه دهم ماه جمادی الاولی سال نهم هجری واقع گردید.
[116]- (جمل) به معنی شتر است، و جنگ (جمل) در سال سی وشش هجری در منطقه بصره، بین علی بن ابی طالبس و بین عائشهل واقع گردید، و این جنگ را از آن سبب (جنگ جمل) میگویند که: عائشهل در صف جنگ، در هودجش بر بالای شتر سوار بود.
[117]- و از این حدیث دانسته میشود که زن نباید به خلافت انتخاب گردد، و این امر مورد اتفاق است، اما در غیر خلافت، مانند: قضاوت، و وزارت اختلاف نظر وجود دارد، و تفصیل آن در کتب سیاست شرعی به تفصیل مذکور است.
[118]- زیرا برایش گفته بودند که تو سردار زنهای بهشت هستی، و اولین کسی هستی که از اهل بیت من به من خواهی پیوست، و همان طور هم شد، زیرا به اتفاق اهل تاریخ و سیر، فاطمهل اولین کسی بود که از اهل بیت نبوی به پیامبر خدا ج پیوست، فرضی الله تعالی عنها و أرضاها.
[119]- و رفیق اعلی را اختیار کردهاند، در مسند احمد/ از حدیث ابی مویهبه روایت است که گفت: پیامبر خدا ج برای من گفتند: «من بین خزائن زمین و زندگی جاویدان و جنت، و بین لقای پروردگار و جنت مخیر گردیدم، و من لقای پروردگار و جنت را اختیار نمودم.
[120]- از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه:
1) و در روایت دیگری آمده است که عوض (در رفیق اعلی) این طور گفتند که: «از خداوند متعال رفاقت را با جبرئیل و میکائیل و اسرافیل مسئلت مینمایم»، و اینکه مراد از رفیق اعلی چیست؟ چندین احتمالات وجود دارد، امام شرقاوی در شرح این حدیث میگوید: ظاهر حدیث دلالت بر این دارد که رفیق عبارت از جایی است که در آن مرافقت با این ملائکه مذکور حاصل میشود، و بعضی میگویند که (رفیق) عبارت از گروه انبیائی هستند که در اعلی علیین میباشند، و بعضی میگویند که معنی: (در رفیق اعلی) این است که: مرا نزد رفیق اعلی که خداوند عز وجل باشد برسان، و اطلاق لفظ (رفیق) بر خداوند جل جلاله آمده است، در صحیح مسلم از عائشهل روایت است که گفت: پیامبر خدا ج فرمودند: «خداوند عز وجل رفیق است، یعنی: با مدارا و مهربان است، و مدارا را دوست دارد»، چنانچه احتمال دارد که مراد از (رفیق اعلی) ساحه قدسیت باشد.
2) و چون دلیلی بر تعین یکی از این احتمالات وجود ندارد، پس به طور جزم و یقین نمیتوان گفت که مراد کدام یک از این احتمالات است، و آنچه که میتوان گفت این است که: طوری که از خود همین حدیث میتوان فهمید: پیامبر خدا ج در هنگام نزع، جا و مقام خود را در بهشت دیدند، و بین بودن در دنیا، و بودن در آن مقام مخیر گردیدند، و ایشان آن مقام را اختیار نمودند، و اینکه در آن مقام، و در آن مکان مرافقتشان با کیست؟ همین احتمالات گذشته وجود دارد، والله تعالی أعلم.
[121]- و طوری که عائشهل در حدیث دیگری میگوید، شدت جانکندن پیامبر خدا ج به حدی بود که دست خود را در جام آبی که پهلویشان گذاشته شده بود داخل میکردند و بر روی خود میکشیدند و میگفتند: «لا إله إله الله، برای مرگ سکراتی است»، و در روایت دیگری آمده است که میگفتند: الهی! سکرات مرگ را بر من آسان بگردان».
[122]- این حدیث دلالت بر این دارد که پیامبر خدا ج بر خلافت علیس تنصیص نکرده بودند، ورنه لزومی نبود که عباسس پیشنهاد استفسار از پیامبر خدا ج را بدهد، چنانچه اگر تنصیصی میبود علیس آن را بیان میداشت، و نمیگفت که: «اگر این موضوع را از پیامبر خدا ج بپرسیم و ما را از آن منع نمایند، بعد از ایشان مردمان خلافت را هرگز برای ما نخواهند داد» بلکه میگفت: پیامبر خدا ج قبل از این خلافت را برای ما دادهاند، و حاجت به استفسار دوباره نیست، و در آخر این حدیث ابن سعد از (مرسل شعبی) این زیادت را نیز آورده است که: چون پیامبر خدا ج وفات یافتند، عباسس برای علیس گفت: دستت را دراز کن تا برایت بیعت کنم، ولی علیس از این کار خود داری نمود.
[123]- امام احمد/ از عائشهل روایت میکند که گفت: بعد از اینکه روح پیامبر خدا ج قبض گردید، چنان بوی خوشی پیدا شد که در تمام عمر خود چنان بوی خوشی را ندیده بودم.
[124]- پیامبر خدا ج به جهت قصاص امر کردند که باید در دهان همه کسانی که در آن خانه حضور دارند، دوا ریخته شود، زیرا آنها بدون رضایت و بدون اجازه پیامبر خدا ج به دهانشان دوا ریخته بودند، و به اساس معامله بالمثل امر کردند که به دهان همه آنها – به استثنای عباسس که در وقت دوا دادن حاضر نبود – دوا ریخته شود، و آنهایی که در این کار به طور مستقیم دست داشتند، این کار جزای عملشان بود، و کسانی که به طور مستقیم دست نداشتند، گناهشان این بود که دیگران را از این کار منع نکرده بودند، و در روایتی آمده است که ام المومنین میمونهل نیز در آن خانه حضور داشت، و روزه دار بود، و با آن هم موافق امر پیامبر خدا ج به دهان او نیز دوا ریختند.
[125]- در آخر این حدیث آمده است که چون پیامبر خدا ج را دفن کردند، فاطمهل برای انسس گفت: آیا دل شما راضی شد که بر روی پیامبر خدا ج خاک بریزید؟ و انسس با مراعات ادب در جواب فاطمهل چیزی نگفت، و اگر چیزی میگفت جوابش این بود که: دل ما چنین کاری را نمیخواست، ولی به حکم شریعت چنین کاری را انجام دادیم، چون چاره دیگری نداشتیم.
[126]- زیرا به چهل سالگی به پیامبری مبعوث شدند، و سیزده سال در مکه و ده سال در مدینه بر ایشان وحی نازل میگردید، که مجموع این مدت شصت وسه سال میشود، و وفات پیامبر خدا ج در پیش از ظهر روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الاول سال یازدهم هجری واقع گردید، و عمر مبارکشان در این وقت شصت وسه سال و چهار روز بود، إنا لله وإنا إلیه راجعون.