لحظۀ احتضار و بیرون آمدن روح، شگفت انگیز است، همۀ موجودات به دام آن گرفتار میشوند.
چه زندگیهای با صفایی که مرگ آنها را تیره کرده است!.
چه قدمهایی که تلاش کردهاند، اما مرگ آنها را ناکام گذاشته است!.
آیا پدران و نیاکان را در ننوردیده است؟
آیا دوستان را نربوده و رشتۀ دوستی را قطع نکرده است؟
آیا زنان را بیوه و کودکان را یتیم نکرده است؟
مردم به هنگام احتضار و بیرون آمدن روح، صحنههای شگفت انگیزی را تجربه کردهاند!.
پس از آن که رسول خدا ج از حجة الوداع بازگشت، روز به روز بیماریاش شدت میگرفت، و وی با جملاتی که بر زبان میآورد و نگاههایی که میانداخت، جهان را وداع میگفت.
وقتی تبّ آن حضرت ج شدید شد و به ترک دنیا یقین پیدا کرد، میخواست با مردم خداحافظی کند. بنابراین، سرش را بست و به فضل بن عباس دستور داد تا مردم را گرد آورد. مردم جمع شدند و آن حضرت ج با کمک فضل به مسجد تشریف برده و بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای خداوند فرمود:
«اما بعد، ای مردم! من دارم از میان شما میروم و پس از این شما مرا در این جا نمیبینید. آگاه باشید، هر کسی را که من بر پشتش تازیانه زدم، این پشت من است و از آن قصاص بگیرد، و اگر مال کسی را برداشته ام، این مال من است، از آن بردارد و اگر آبروی کسی را ریختهام، پس این آبرویم است و عوض خویش را بگیرد. کسی نگوید که من از کینه و عداوت میترسم، زیرا کینه و بغض از شأن و اخلاق بدور است. همانا محبوبترین شما نزد من کسی است که حقش را دریافت نماید، اگر حقی بر من دارد یا حلالم کند؛ زیرا من میخواهم در حالی نزد خداوند باز گردم که بر کسی ستم نکرده باشم»[1].
روز به روز بیماری و شدّت تب، جسم آن حضرت ج را ضعیفتر و رنجورتر میکرد، اما با این حال بر خود فشار میآورد و به مسجد میآمد و نماز را برای مردم برگزار میکرد. تا این که روز جمعه نماز مغرب را برای مردم اقامه کرد و وارد خانهاش شد، در حالی که شدت بیماری به اوج خود رسیده بود. لذا برایش رختخوابی پهن نمودند و آن حضرت ج بر روی آن خوابید.
رسول خدا ج پیوسته بر همین رختخواب قرار داشتند تا این که بیماری او را بسیار ضعیف و رنجور کرده و بیماری وفاتش شدت یافته بود.
مردم برای نماز عشا جمع شده بودند و منتظر امامشان بودند تا آن حضرت ج به مسجد تشریف بیاورد و برایشان نماز را اقامه کند. در حالی که شدّت بیماری پیامبر ج را در هم شکسته بود. تلاش کرد تا از رختخوابش بلند شود، اما نتوانست و از رفتن به مسجد تاخیر کرد. برخی از مردم صدا میکردند: نماز است، نماز است.
پیامبرج صدای آنان را شنید و از اطرافیانش پرسید: آیا مردم نماز خواندهاند؟ آنان پاسخ دادند: خیر، یا رسول الله! آنان منتظر شمایند.
نگاه کرد و دید که حرارت بدنش نمیگذارد تا از رختخواب بر خیزد. فرمود: طشت آبی برایم بیاورید. طشت آب آوردند. و از آن بر بدن آن حضرت ج آب میریختند.
و هنگامی که بدنش سرد شد با دستش اشاره نمود که کافی است و آنان نیز توقف کردند. چون مقداری احساس نشاط میکرد، خواست بلند شود، که دچار بیهوشی شد. وقتی به هوش آمد، فرمود: آیا مردم نماز خواندند؟ جواب دادند: خیر، آنان منتظر شما هستند.
رسول الله ج دوباره آب خواست و غسل نمود و آنان بر آن حضرت ج آب میریختند تا این که مقداری احساس نشاط و شادابی نمود. اما وقتی خواست بلند شود، برای بار دوم، بیهوش شد. چند لحظه بعد، وقتی به هوش آمد، اولین سوالی که پرسید:آیا مردم نماز خواندند؟ گفتید: خیر، آنها منتظر شما هستند. و مردم هم برای نماز عشا در مسجد، منتظر آن حضرت ج بودند. فرمود: طشت آبی بیاورید. و آب سرد را بر بدنش میریختند تا این که آب فراوان ریختند. و چون میخواست بر خیزد، باز هم بیهوش شد، در حالی که خانوادهاش به او نگاه میکردند و قلبهایشان دچار اضطراب و دیدگانشان اشکبار بود و مردم در مسجد در انتظار و مشتاق دیدار امامشان بودند. با تکبیر او تکبیر گویند و همراه او به رکوع و سجده بروند. حال آن که پیامبر بیهوش بود.
اندکی بعد آن حضرت ج به هوش آمد و پرسید: آیا مردم نماز خواندهاند؟ گفتند: خیر، یا رسول الله! آنان در انتظار شما به سر میبرند. در حالی که شّدت بیماری بدنش را در هم شکسته بود.
آری، بیماری بدن مبارکش را سخت رنجور گردانیده بود در حالی که با همین بدن دین خدا را یاری رسانده و برای رب العالمین جهاد کرده بود. بدنی که لذت عبادت و سختی روزگار را چشیده بود. بدنی که پاهایش از شدت قیام و ایستادن در نماز شکاف برداشته و چشمهایش از خوف خداوند گریه کرده و در راه خدا مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و تشنه و گرسنه شده بود.
وقتی حال و ضعش را دید، کسی را نزد ابوبکر س فرستاد تا نماز را برگزار کند. بلال برای نماز اقامه گفت و ابوبکر در محراب پیامبر ج جلو رفت تا نماز را برگزار نماید در حالی که از شدت ناراحتی و گریه، مردم صدای ابوبکر را نمیشنیدند و با این وصف نماز عشا به پایان رسید.
باز مردم برای نماز فجر و دیگر نمازها جمع میشدند، و ابوبکر چند روزی نماز را برای آنان برگزار میکرد و رسول خدا ج همچنان در رختخوابش قرار داشت.
چون نماز ظهر یا عصر روز دوشنبه فرا رسید، مقداری نشاط به آن حضرت ج دست یافته بود، لذا از عباس و علی خواست تا به کمک آن دو به مسجد برود.
لذا در حالی که پاهایش بر زمین کِش میخورد، با کمک آن دو به راه افتاد و پردهای که بین او و مسجد بود را بالا گرفت و مردم را دید که نماز را اقامه نموده و مشغول نمازند.
یارانش را دید که در صفها ایستاده و نماز میگزارند. به آنان نگاه میکرد در حالی که آنان با چهرهها و بدنهایی پاکیزه در برابر الله ایستادهاند. مدتهای مدیدی را با این برگزیدگان و نخبگان به نماز ایستاده، و با آنان جهاد کرده و همنشین بوده است. چقدر از شبها را او با آنان پاس داشته و بیدار ماندهاند و چقدر از روزها را که به اتفاق هم روزه گرفتهاند و چه بسیار با هم در برابر سختیها ایستادگی کرده و شکیبا ماندهاند و با وی خالصانه به دعا و زاری پرداختهاند و چه بسیار برای یاری دین خدا از اهل و برادارنشان جدا شدهاند و وطن و دوستانشان را رها کردهاند! برخی به دیار باقی شتافته و عدهای در انتظار آن بسر میبرند، ولی در آنان هیچ تغییر و دگرگونی صورت نپذیرفته است.
اینک آن روز فرا رسیده که آنان را رها میکند و به دیار ابدی میشتابد، چه بسیار آنان را برای این سفر تشویق نموده است!.
وقتی آنان را مشغول نماز دید، خوشش آمد و تبسم بر لبانش نشست، تا حدی که چهرهاش بسان پارهای از ماه قرار گرفت، آن گاه پرده را پایین آورد و به رختخوابش باز گشت. در این هنگام فرشتۀ مرگ از آسمان فرود آمد تا پاکترین و مطهرترین روحی که آفریده شده است را قبض نماید.
سکرات موت آن حضرت ج آغاز و روح با جسد دچار کشمکش شدند.
حضرت ام المومنین عایشه میگوید:
رسول خدا ج را در آخرین لحظات عمرش دیدم، در حالی که ظرف آبی، پیش رو داشت و دستهایش را وارد آن ظرف میکرد و به صورتش میکشید، و در آن حال میگفت: «لا اله الا الله، همانا مرگ، سختیها دارد». فاطمه در آنجا حضور داشت و گریه میکرد و میگفت: وای بر مصیبت پدرم! آن حضرت ج رو به فاطمه کرد و فرمود: «مصیبتی از امروز به بعد به سراغ پدرت نخواهد آمد». من نیز بر چهرهاش دست میکشیدم و برای بهبودیاش دعا میکردم. رسول خدا ج میگفت: «نه بلکه من همراهی رفیق اعلی، همراهی جبرائیل، میکائیل و اسرافیل را میخواهم».
آنگاه وقتی نفسش به تنگی آمد و سکرات مرگ سخت گردید، جملاتی را بر زبان آورد و با آن جملات دنیا را وداع گفت. سخنانی را که برایش اهمیت داشت بر زبان آورد و از شرک برحذر داشت و فرمود:
«لَعَنَ اللَّهُ الْیَهُودَ وَالنَّصَارَى اتَّخَذُوا قُبُورَ أَنْبِیَائِهِمْ مَسَاجِدَ»[2]. «خداوند یهود و نصارا را لعنت کند، آنان قبور انبیای خود را مسجد قرار دادند».
«اشْتَدَّ غَضَبُ اللهِ عَلَى قَوْمٍ اتَّخَذُوا قُبُورَ أَنْبِیَائِهِمْ مَسَاجِدَ».[3] «خداوند بر قومی که قبور انبیای خود را مساجد قرار دادهاند، سخت خشمگین شده است».
و نیز از آخرین جملاتی که بر زبان آورد این بود که فرمود: «الصَّلَاةَ، الصَّلَاةَ، وَمَا مَلَکَتْ أَیْمَانُکُمْ»، «نماز را برپا دارید، نماز نماز را برپا دارید، و بر زیر دستانتان رحم کنید».
آن گاه دنیا را وداع گفت. مادر و پدر و جانم فدای او باد.
آری، سرور رسولان و امام متقیان و حبیب رب العالمین در حالی از دنیا رحلت فرمود که بر هیچ کسی ستمی روا نداشته بود، و کسی را با جملهای نرنجانده بود، در حالی از دنیا رفت که خود را با مال حرام، غیبت و گناه آلوده نکرده بود. بلکه مردم را به سوی الله فرا میخواند و امیدوار رحمت پروردگارش میکرد و مردم را به نماز و عبادت خداوند فرا میخواند و از شرک و بت پرستی نهی میکرد.
خداوند در توصیف پیامبرمان چه زیبا فرموده است: ﴿لَقَدۡ جَآءَکُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِکُمۡ عَزِیزٌ عَلَیۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِیصٌ عَلَیۡکُم بِٱلۡمُؤۡمِنِینَ رَءُوفٞ رَّحِیمٞ١٢٨﴾ [التوبة: 128]. «بیگمان پیغمبری، از خود شما (انسانها) به سویتان آمده است. هرگونه درد و رنج و بلا و مصیبتی که به شما برسد، بر او سخت و گران میآید. به شما عشق میورزد و اصرار به هدایت شما دارد، و نسبت به مؤمنان دارای محبّت و لطف فراوان و بسیار مهربان است».
با هم به مدینۀ منوره میرویم تا با خلیفۀ راشد، حضرت عمر س دیدار کنیم، کسی که دین خدا را یاری نمود و به خاطر الله جهاد کرد. کسی که آتشکدۀ مجوسیان را خاموش کرد، کینهاش در دل کفار نشست. ابولؤلؤ مجوسی که از بردگان و نجاران و آهنگران مدینه بود و سنگ آسیا درست میکرد، از همه بیشتر کینه به دل شد.
این کافر به دنبال فرصتی میگشت تا انتقامش را از عمر س بگیرد. روزی حضرت عمر س او را در مسیر راه دید. از وی پرسید: شنیدهام که گفتهای اگر بخواهم آسیابی درست میکنم که با باد کار میکند؟ آن برده با چهرهای ترش به عمر نگاه کرد و گفت: برایت چنان آسیابی درست میکنم که اهل مغرب و مشرق از آن باخبر شوند. آن گاه سیدنا عمر به یارانش نگاه کرد و گفت: این برده مرا به مرگ تهدید میکند.
لذا آن برده به راه افتاد و شمشیری دو لبه درست کرد که از هر جهت که ضربه بزند، طرف را به قتل میرساند و نیز آن شمشیر را زهرآگین نمود که یا با ضربۀ شمشیر کشته شود یا در اثر نفوذ سمها جان دهد.
آن گاه در تاریکی شب آمد و برای کشتن عمر خود را در یکی از گوشههای مسجد پنهان کرد. او پیوسته خود را در آنجا نهان کرده بود که ناگاه عمر وارد مسجد شد ومردم را برای نماز فجر متنبه سازد.
اقامۀ نماز گفته شد و عمر برای امامت جلو رفت و تکبیر گفت. وقتی قراءت را شروع کرد، مجوسی به وی هجوم آورد و در مدّت کوتاهی سه ضربه را به وی وارد کرد، ضربۀ اول به سینه و ضربۀ دوم به پهلو و ضربۀ سوم به زیر نافش اصابت کرد. عمر فریاد برآورد و نقش زمین گشت، در حالی که این آیه را تکرار میکرد: ﴿وَکَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ قَدَرٗا مَّقۡدُورًا﴾ [الأحزاب: 38]. «و فرمان خدا همواره روی حساب و برنامۀ دقیقی است و باید به مرحلۀ اجرا در آید».
عبدالرحمن بن عوف جلو رفت و نماز مردم را کامل کرد، اما بردۀ مجوسی با شمشیرش صفوف مسلمانان را درهم میکوبید تا راهش را برای فرار هموار کند، که در نتیجه سیزده نفر ضربه خورده و هفت نفر آنان جان دادند.
آن گاه شمشیرش را بالا گرفت که هر کسی نزدیک بیاید او را نیز مورد هجوم و ضربه قرار دهد. ناگاه فردی به وی نزدیک شد و چادر کلفتی را بر وی انداخت، بردۀ مجوسی سراسیمه شد و چون متوجه گردید که دستگیر شده است، ضربهای را بر خود وارد کرد و خونش فواره زد و مُرد.
عمر در حالی که بیهوش شده بود، به خانهاش منتقل گردید در حالی که مردم گریه میکردند و به دنبالش راه میرفتند. نزدیک به طلوع خورشد حضرت عمر به هوش آمد.
وقتی عمر به هوش آمد، به اطرافیانش نگاهی انداخت و نخستین سوالی که از آنان پرسید، گفت: آیا مردم نماز خواندند؟ جواب دادند: بله یا امیرالمؤمنین. گفت: الحمدلله، اسلامی بدون نماز وجود ندارد.
آن گاه آب خواست و وضو گرفت و خواست برخیزد و نماز بخواند، اما نتوانست. آن گاه دست پسرش، عبدالله را گرفت تا بر او تکیه داده و نماز بخواند، اما خون از بدنش جاری شد.
عبدالله میگوید: به خدا سوگند من دستم را بر زخمش قرار دادم، اما شکاف زخم عمیقتر بود، لذا زخمهایش را با پارچهای بست و نماز صبح را خواند، سپس فرمود:
ای ابن عباس! ببین چه کسی مرا به قتل رساند؟ ابن عباس جواب داد: بردۀ مجوسی ترا مورد هجوم قرار داد و جمعی از صحابه را نیز مورد حمله قرار داد و آن گاه خودش را نیز به قتل رساند. عمر گفت: خدا را سپاسگزارم که قاتل من فردی است که در حضور خدا، حتی با یک سجدهای که برای خدا انجام داده باشد، نمیتواند با من طرح دعوا نماید.
پزشک آمد تا جراحتهای عمر را معاینه کند، و بنگرد که آیا ضربهها به معده و رودههایش اصابت کرده یا خیر؟ وقتی حضرت عمر آب نوشید، آبها از زخم زیر نافش بیرون آمدند، پزشک گمان برد که شاید اینها خون باشند که بیرون میآیند، لذا شیر خواست، وقتی عمر شیرها را سر کشد، شیرها از زخم زیر نافش بیرون آمدند.
پزشک پی برد که ضربههای شمشیر بدن وی را پاره کرده و شکمش هیچ غذا و آبی را نگه نمیدارد.
لذا رو به عمر کرد و گفت: یا امیر المومنین! وصیت بفرمایید؛ زیرا به گمانم امروز یا فردا مرگ به سراغت خواهد آمد. عمر با کمال نیروی ایمانی گفت: راست میگویی و اگر چیزی جز این میگفتی سخنت را باور نمیکردم.
سپس گفت: سوگند به الله، اگر تمام دنیا مال من میبود، از هول و هراس ایستادن در برابر الله، آن را فدیه میدادم.
تعریف و مدح ابن عباس از حضرت عمر
وقتی ابن عباس سخنان متواضعانۀ عمر را شنید که مشتاق و علاقمند دیدار خداوند است، گفت: اگر چه این را گفتى، خداوند به تو جزاى نیکو دهد، آیا رسول خدا ج دعا ننموده بود، که خداوند دین و مسلمانان را وقتى که در مکه مى ترسیدند، توسط تو عزّت بخشد، و وقتى که اسلام آوردى، اسلامت مایۀ عزّت بود، و با اسلام تو، رسول خدا ج و اصحابش آشکار گردیدند، و بهسوى مدینه هجرت نمودى، و هجرتت مایۀ فتح بود، بعد از آن از هیچ معرکه اى که رسول خدا ج در نبرد مشرکین در روز فلان و فلان شرک ورزید، غایب نگردیدى. بعد از آن رسول خدا ج در حالى وفات نمود که از تو راضى بود، و بعد از وى خلیفه رسول خدا ج را با رأی و نظرت یارى و مساعدت نمودى، و با کسى که روى آورده بود، کسى را که روى گردانیده بود زدى، طورى که مردم به خوشى و ناخوشى داخل اسلام گردیدند. بعد از آن خلیفه در حالى درگذشت که از تو راضى بود. بعد از آن به شکل بهترى بر مردم والى شدى، و خداوند توسط تو شهرها را آباد نمود. و توسط تو اموال را جمع کرد، و توسط تو دشمن را نابود ساخت، و خداوند توسط تو بر هر خانواده توسعه در دین و فراخى در رزقشان آورد، و بعد از آن خاتمهات را با شهادت گردانید، و این برایت مبارک باشد!.
آنگاه عمر گفت: به خدا سوگند، مغرور کسی است که او را فریب مى دهید، بعد از آن گفت: اى عبداللَّه! آیا روز قیامت نزد خداوند برایم شهادت مى دهى؟ گفت: بلى، عمر س گفت: بار خدایا، ستایش از آنِ توست. آن گاه مردم دسته دسته میآمدند و او را مورد ستایش قرار داده و با او خداحافظی میکردند.
در این هنگام جوانی به نزد حضرت عمر س آمد و گفت: شادمان باش ای عمر! همراه و یار رسول الله بودی و سپس امارت را به دست گرفتی و عدالت کردی و سپس به شهادت رسیدی. عمر گفت: آرزویم این است که نیکیها و بدیهایم برابر باشند، نه اجری داشته باشم و نه گناهی.
وقتی آن جوان برخاست و رفت، ازار شلوارش بر زمین آویزان بود، فرمود: این جوان را به نزد من بازگردانید، جوان بازگشت و حضرت عمر س از باب نصیحت و خیرخواهی به وی گفت: ازارت را بالا بزن، زیرا این کار برای نظافت لباست زیباتر و برای تقوا و خداترسی پروردگارت بهتر است.
آن گاه درد عمر س شدّت یافت و گاه گاه بیهوش میشد. ابن عمر س میگوید: پدرم بیهوش شد و من سرش را بر زانویم گذاشتم، وقتی به هوش آمد، گفت: سرم را بر زمین بگذار، باز دوباره بیهوش شد و من سرش را بر زانویم گذاشتم و وقتی به هوش آمد، گفت: سرم را بر زمین بگذار، من گفت: پدرجان! مگر زمین با سرم یکسان نیستند؟ گفت: چهرهام را بر خاک بینداز، شاید خداوند بر من رحم کند و هر گاه جان دادم، زود مرا به قبرم ببرید، زیرا اگر این کار برایم خیر است، مرا بدانجا میبرید و اگر بد است مرا از گردنهایتان پایین میگذارید.
آن گاه گفت: وای بر عمر، وای بر مادر عمر، اگر مورد عفو و بخشش قرار نگیرد.
آن گاه نفَسش به تنگی افتاد و حالت احتضار و سکرات برایش شدّت گرفت و در این هنگام روحش پرواز نمود و در کنار دو یارش، رسول الله ج و ابوبکر س دفن گردید.
آری، عمر س دنیا را به درود گفت، اما در حقیقت فردی مانند او نمرده است. به انجام عمل نیک و رفع درجات مبادرت ورزید، قراءت قرآن و گریههایش از ترس خداوند، در قبر همدم و رفیق او هستند، نمازهایش یار و همدم او میشوند و جهادش درجات او را بالا میبرد، اندکی خود را در دنیا خسته کرد، اما در آخرت مدتهای طولانی استراحت میکند.
رسول خدا ج حضرت عمر س را از جمله ده نفری قرار داده که به آنان مژدۀ بهشت رسیده است.
پیامبرج در حدیثی میگوید: «خواب دیدم که در بهشت هستم. در آنجا چشمم به زنی افتاد که کنار قصری، وضو میگرفت. پرسیدم: این قصر، مال چه کسی است؟ (فرشتگان) گفتند: از آنِ عمر بن خطاب س است. بیاد غیرت عمر افتادم. پس پشت کردم و رفتم». عمر س با شنیدن این سخنان، به گریه افتاد و گفت: ای رسول خدا! آیا در مورد تو هم به غیرت میآیم؟!
ابوبکره س
حضرت ابوبکره س بیمار بود و بیماریاش شدت گرفت، خانوادهاش گفتند: طبیب میآوریم، اما او انکار کرد و چون فرشتگان مرگ بر بالینش حاضر شدند، فریاد برآورد، کجاست طبیبتان؟ اگر راست میگوید: اینها را برگرداند!.
عامر بن زبیر س بر رختخواب مرگ قرار داشت و آخرین لحظههای عمرش را سپری میکرد و خانوادهاش در پیرامون او گریه میکردند، در این هنگام صدای مؤذن را شنید که برای نماز مغرب اذان میگفت، در حالی که روحش به حنجره رسیده بود و در وضعیتی سخت و دشوار قرار داشت، به اطرافیانش گفت: دستم را بگیرید. گفتند: کجا میروی؟ گفت: به مسجد. آنان گفتند: با این که تو در این وضعیت قرار داری به مسجد میروی؟ گفت: بله، سبحان الله، صدای مؤذن را بشنوم و او را اجابت نکنم. دستم را بگیرید، آن گاه دو نفر او را گرفتند و به مسجد بردند، یک رکعت با امام خواند و در سجده جان داد.
آری، وی در سجده جان داد، پس هر کس نماز بخواند و بر اطاعت پروردگارش صبر نماید، خداوند خاتمهاش را به خیر میکند.
نیکان به هنگام مرگ و جدایی از اعمال صالح، حسرت میخوردند و آرزو میکردند تا زندگیشان طولانی میشد و توشۀ بیشتری را بر گرفته و حسنات و نیکیهای افزونتری را برای خود اندوخته میکردند.
عبدالرحمن بن اسود س در حالت احتضار گریه میکرد، گفتند: چرا گریه میکنی، در حالی که تو عبادت فراوان اندوخته ای، و زهد و تقوا داشتهای و در برابر الله خاشع و فروتنی کردهای؟ گفت: به الله سوگند! من در فراق نماز و روزه گریه میکنم، لذا پیوسته قرآن میخواند تا این که جان داد.
وقتی مرگش فرا رسید، به گریه افتاده و میگفت: ای یزید! اگر بمیری چه کسی برایت نماز میخواند و روزه میگیرد؟ و چه کسی برای گناهانت آمرزش میخواهد؟ آن گاه شهادتین را بر زبان آورد و جان داد.
از الله میخواهیم تا خاتمۀ مان را به خیر بگرداند. آمین.
اندرز...
﴿ٱلَّذِینَ تَتَوَفَّىٰهُمُ ٱلۡمَلَٰٓئِکَةُ طَیِّبِینَ یَقُولُونَ سَلَٰمٌ عَلَیۡکُمُ ٱدۡخُلُواْ ٱلۡجَنَّةَ بِمَا کُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ٣٢﴾ [النحل: 32].
«(پرهیزگاران،) همانهایی که (به هنگام مرگ) فرشتگان جانشان را میگیرند در حالی که پاکیزه و شادان هستند. (فرشتگان) میگویند: درودتان باد! (در امان خدایید) به خاطر کارهایی که میکردهاید به بهشت در آیید».