ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مرگ برای بزرگ و کوچک تفاوتی قایل نمیشود، همانگونه که بین پادشاه و وزیر، بازرگان و امیر امتیازی قایل نخواهد بود.
پادشاهان به هنگام مرگ و احتضار اندرزهایی داشتهاند.
وی کسی بود که در زمین حکمرانی نموده و کرۀ خاکی را از سرباز و نظامی پُر کرده بود، کسی که سرش را بالا گرفته و به ابرها نگاه میکرد و آنها را چنین خطاب میکرد:
در هند بباری یا در چین، یا در هر جایی که خواسته باشی، هر جایی که بباری سوگند به الله! هر جا که بباری، در مملکت من باریده ای.
روزی هارون الرشید برای شکار به بیابان رفت و با مردی ملاقات کرد که به آن بهلول میگفتند. هارون گفت: مرا پندی ده.
گفت: ای هارون! پدران و نیاکانت از زمان رسول الله تا پدرت کجا رفتهاند؟ هارون گفت: مردهاند. بهلول گفت: کاخهایشان کجاست؟ هارون گفت: این است کاخهایشان. بهلول پرسید: قبرهایشان کجاست؟ گفت: این است قبرهایشان.
بهلول گفت: این قصرهایشان است و این قبرهایشان، پس این قصرهایشان چه سودی برای قبرهایشان داشته است؟
هارون گفت: راست گفتی. هنوز هم به اندرزهایت ادامه بده. بهلول گفت:
اما قصورک فی الدنیا
واسعة |
|
فلیت قبرک بعد الـموت
یتسع |
«کاخهایت در دنیا فراخ و وسیع هستند، ولی ای کاش که قبرت پس از مرگ نیز فراخ میشد».
در این هنگام هارون به گریه افتاد و گفت: هنوز هم به اندرزهایت ادامه بده. بهلول گفت:
هب أنک ملکت کنوز |
|
وعُمِّرت سنین فکان ماذا |
کسـری ألیس القبر غایة کل حیٍّ |
|
وتسأل بعده عن کل هذا |
«گیرم که تو مالک گنجهای کسری شده و عمر طولانیای را بسر برده باشی».
«ولی آیا سرانجام هر موجود زندهای بهسوی قبر نخواهد بود و آیا از همۀ این امور مورد باز خواست قرار نخواهی گرفت»؟
هارون الرشید گفت: بله.
آن گاه هارون از شکار بازگشت و بیمار شد و بر رختخوابش افتاد و چند روزی نگذشت و مرگ به سراغش آمد. وقتی در حالت احتضار قرار گرفت و سکرات مرگ را مشاهده میکرد، فریاد برآورد و به فرماندهان و نگهبانانش گفت: لشکرم را گرد آورید.
همۀ لشکریانش با شمشیرها و زره هایشان گرد آمدند، آن قدر زیاد بودند و قابل حصر و شمار نبودند و همگی تحت قیادت و فرماندهی او قرار داشتند. وقتی چشمش به آنها افتاد، گریه کرد و گفت: ای کسی که مُلک و پادشاهیاش زوال پذیر نیست، بر کسی که پادشاهیاش تمام شد، رحم کن.
آن گاه پیوسته گریه میکرد تا این که جان باخت. وقتی این خلیفه که پادشاهی دنیا را در اختیار داشت، وفات کرد و در حفرۀ کوچکی گذاشته شد، وزیرانش با او همراه نشدند و همنشینانش با او همنشین نشدند، غذایی با او دفن نکردند، و رختخوابی برایش پهن نکردند و پادشاهی و داراییاش او را بینیاز نکرد.
وقتی مرگ خلیفه، عبدالملک بن مروان فرا رسید، از شدت سکرات بیهوش میشد و نفسهایش به تنگی افتاد، دستور داد تا پنجرههای اتاقش را باز کنند. از پنجرۀ کاخش، مرد فقیر و غسالی را در مغازهاش مشاهده کرد که لباسها را میشست و بر دیوار میگذاشت تا خشک شوند.
در این هنگام عبدالملک به گریه افتاد و گفت: ای کاش من غسالی میبودم، ای کاش من نجاری میبودم، ای کاش من حمالی میبودم، ای کاش چیزی از امیر المؤمنین نصیبم نمیشد و آن گاه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
آری، به خانههایی منتقل شدند که در آن خدمتگزارانی نیست که آنان را خدمت کنند، و اهل و خانوادهای نیست که آنان را گرامی دارند، و وزیرانی نیست که با آنان همنشینی و شب نشینی کنند.
به خانههایی منتقل شدند که همنشینشان اعمال و طرف حسابشان، صحیفههایشان خواهد بود.
﴿وَمَا رَبُّکَ بِظَلَّٰمٖ لِّلۡعَبِیدِ﴾ [فصلت: 46]. «و پروردگار تو کمترین ستمی به بندگان نمیکند».
دستهای دیگر از بندگان وجود دارند که خداوند به آنان رزق و روزی فراوان عطا نموده و صحت و تندرستی به آنان بخشیده است، اما از آمادهگیری غفلت ورزیدهاند تا این که ناگهان مرگ به سراغشان آمده و جمعشان را متفرق نموده و آنان را بر عمل زشتشان گرفته است. و چون در آستانۀ مرگ قرار گرفتهاند، آرزو کردهاند تا به دنیا باز گردند، آن هم نه برای تجارت و ثروت اندوزی، یا برای ملاقات با اهل و خانواده، بلکه برای اصلاح احوال و اوضاع خود و خشنود گرداندن خدای مقتدر و متعال، اما الله حکم فرموده است که هرگز آنان به زندگی باز نخواهند گشت.