اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

نوع اول: سخن گفتن وی از برخی امور غیبی

نوع اول: سخن گفتن وی از برخی امور غیبی

سخن گفتن وی ج درباره‌ی غیبیات بر چند دسته است:

گاه سخن از غیبی می‌گوید که هنوز رخ نداده، سپس دقیقا همانگونه که وی گفته است اتفاق می‌افتد.

از جمله پس از هجرت پیامبر ج به مدینه، سعد بن معاذس به قصد عمره به مکه رفت و نزد امیۀ بن خلف منزل گرفت. آنان در جاهلیت دوست هم بودند. تا آن هنگام هنوز میان مسلمانان و مشرکان جنگی در نگرفته بود.

امیۀ هرگاه به سوی شام می‌رفت نزد دوستش سعد بن معاذ در مدینه مهمان می‌شد و چند روز استراحت می‌کرد و سپس سفر خود را ادامه می‌داد. سعد نیز هنگامی که به مکه می‌آمد به منزل امیۀ می‌رفت.

هنگامی که به خانه‌ی امیۀ رفت، به او گفت: ای امیۀ وقتی خلوت را به من بگو تا طواف خانه کنم.

امیۀ گفت: تا میانه‌ی روز هنگامی که خلوت می‌شود، صبر کن. آنگاه برو و طواف کن.

همین که هوا گرم شد و مردم به خانه‌های خود پناه بردند، امیۀ سعد را همراه خود به سوی کعبه برد.

در میانه‌ی راه سر کرده‌ی کافران، ابوجهل، آنان را دید. ابوجهل نگاهی به سعد بن معاذ انداخت و او را نشناخت. رو به امیۀ کرد و گفت: ای اباصفوان! این کیست که همراه توست؟

امیۀ گفت: این سعد بن معاذ یثربی است. یعنی از مدینه آمده.

ابوجهل به یاد آورد که اهل یثرب پیامبر ج را یاری داده‌اند و او را به عنوان مهاجر پذیرفته‌اند. خشمگین شد و گفت:

می‌بینم که در امن و امان داری طواف خانه می‌کنی، در حالی که محمد و صابئان همراه او را پناه داده‌اید؟

صابئی به کسی می‌گفتند که دین خود را تغییر داده بود.

سعد چیزی نگفت...

ابوجهل ادامه داد: و گمان دارید که او را یاری می‌دهید؟ به خدا سوگند اگر همراه ابوصفوان نبودی نمی‌گذاشتم سالم به نزد خانواده‌ات باز گردی!

سعد که از سروران قوم خود بود هرگز راضی نمی‌شد با چنین سخنانی مورد اهانت قرار گیرد، بنابر این خشمگین شد و گفت:

اگر مرا از این (یعنی طواف کعبه) باز داری تو را از چیزی که برای تو سخت‌تر است باز خواهم داشت! نخواهم گذاشت به شام بروی!

سعد می‌دانست که ابوجهل تاجر است و دارای کاروان‌هایی است که به شام می‌روند و ناگزیر باید از کنار مدینه بگذرند. بنابر این او را چنین تهدید کرد.

ابوجهل و سعد به بگو مگو پرداختند... امیۀ در حیرت شد که کدام یک را یاری دهد؟ این یکی سرور قومش در مدینه است و دیگری سرور قومش در مکه! اینجا بود که به ابوجهل مایل شد و به سعد گفت: ای سعد! صدای خود را بر ابوالحکم بالا نیاور، او سرور اهل وادی (مکه) است!

سعدس گفت: تو کاری به ما نداشته باش ای امیۀ... به خدا قسم شنیدم که رسول الله ج می‌فرمود که تو را خواهد کشت.

امیۀ ترسید و گفت: مرا در مکه خواهد کشت یا در جایی دیگر؟!.

سعد گفت: نمی‌دانم.

امیۀ که به شدت ترسیده بود به سمت خانه‌ی خود رفت، و در همان حال می‌گفت: به خدا سوگند محمد هرگز دروغ نمی‌گوید!.

سپس وارد خانه‌ی خود شد و در حالی که می‌لرزید نزد همسرش رفت و گفت:

ام صفوان می‌دانی سعد به من چه گفت؟!.

همسرش گفت: سعد به تو چه گفته؟

امیۀ گفت: ادعا می‌کند که محمد به آن‌ها گفته مرا خواهد کشت.

همسرش ترسید و گفت: در مکه؟

گفت: نمی‌دانم.

همسرش گفت: به خدا محمد دروغ نمی‌گوید.

امیۀ گفت: به خدا قسم هرگز از مکه بیرون نمی‌روم.

روزها گذشت... کاروانی از قریش از شام باز می‌گشت. پیامبر ج برای مصادره‌ی آن از مدینه بیرون آمد.

فرمانده قافله، ابوسفیان، قاصدی به مکه فرستاد تا از آنان برای نبرد و دفاع از کاروان یاری بخواهد.

اهل مکه بر آشفتند و ابوجهل برای درخواست کمک از مردم به سخن برخاست و آنان را برای نبرد تشویق کرد و به آنان گفت: به داد قافله‌ی خود برسید! به داد اموال خود برسید!.

مردم خود را برای نبرد آماده کردند. یکی شمشیر خود را تیز می‌کرد... دیگری توشه‌ی خود را فراهم می‌کرد و دیگری اسب خود را برای نبرد آماده می‌ساخت...

همه‌ی اهل مکه برای نبرد آماده شدند، به جز یک نفر: امیۀ بن خلف...

امیۀ که از رفتن ابا داشت و بر جان خود می‌ترسید زیر سایه‌ی کعبه نشسته بود.

ابوجهل باخبر شد که امیۀ قصد ندارد در جنگ شرکت کند. نزد او رفت و گفت: ای ابوصفوان، اگر مردم ببینند تو که سرور آن‌ها هستی در نبرد شرکت نکرده‌ای همراه با تو از شرکت در آن خودداری خواهند کرد.

اما امیۀ نمی‌خواست در آن نبرد شرکت کند. او می‌دانست که محمد ج هرگز دروغ نمی‌گوید.

ابوجهل کافر بود، اما باهوش هم بود! برای همین تدبیری کرد تا امیۀ را برای شرکت در جنگ تحریک کند. چه تدبیری؟

مَجمَری برداشت و در آن عطر و ذغال داغ گذاشت و به نزد امیۀ که همراه قومش زیر سایه‌ی کعبه نشسته بود آمد و گفت: بیا... خودش را خوشبو کن ای ابا صفوان! خودت را خوشبو کن که از زمره‌ی زنانی!

یعنی تو که نمی‌خواهی با ما به جنگ بیایی پس حتما قرار است با زنان بنشینی و ما قرار است برای دفاع از تو بجنگیم! پس بنشین و همانند زنان به خود عطر بزن!

چه خبیث بود ابوجهل! دقیقا می‌دانست چه کار کند!

امیۀ تا این سخن را شنید برآشفت و برخاست و گفت: حال که بر من غالب شدی به خدا سوگند بهترین شتر مکه را [برای نبرد] خواهم خرید!.

سپس به خانه‌ی خود رفت و گفت: ای ام صفوان مرا برای نبرد آماده کن.

همسرش گفت: ای ابا صفوان! فراموش کردی که آن برادر یثربی‌ات چه گفت؟!

گفت: نه... ولی نمی‌خواهم زیاد دور شوم... برمی‌گردم.

نقشه‌ی امیۀ این بود که همراه با لشکر بیرون برود و تا بخشی از راه با آنان برود، سپس مخفیانه از آنان جدا شود و به مکه برگردد. طبق نقشه همراه آنان رفت و هر جا برای استراحت یا غذا توقف می‌کردند شتر خود را نزدیک خود می‌بست تا آماده‌ی فرار باشد.

اما ابوجهل مراقب او بود و امیۀ هم‌چنان با لشکر رفت تا آنکه به محل نبرد بدر رسید و خداوند او را به وسیله‌ی مسلمانان هلاک کرد[1] و این‌گونه سخن پیامبر ج محقق گردید.

* * *

نقشه‌ای برای کشتن پیامبر خدا ج!

گاه نیز پیامبر خدا ج درباره‌ی مساله‌ای که جایی دیگر بدون حضور او رخ داده بود، سخن می‌گفت، مانند این‌که چیزی در مکه یا فارس یا یمن رخ داده بود و ایشان درباره‌ی آن سخن می‌گفت.

از جمله پس از جنگ بدر و شکست مشرکانِ قریش، مشرکان در حالی به مکه بازگشتند که بسیاری از آنان کشته یا اسیر شده بودند. این واقعاً برای قریش مصیبتی بزرگ بود.

عمیر بن وهیب به مکه رفت و صفوان بن امیۀ را دید که در حجر در سایه‌ی کعبه نشسته است. عمیر نزد او نشست و با هم درد دل کردند، چرا که هر دو مصیبت دیده بودند. فرزند عمیر اسیر شده بود و پدر صفوان در جنگ کشته شده بود.

صفوان گفت: خداوند زندگی را پس از کشته شدگان بدر زشت بدارد!

عمیر گفت: آری... به خدا سوگند زندگی پس از آنان خیری ندارد.

سپس در حالی که به شور آمده بود گفت: به خدا اگر نبود قرضی که به گردنم هست و خانواده‌ای که بدون من چیزی نخواهند داشت، بی‌شک به سوی محمد سفر می‌کردم و تا او را می‌دیدم به قتلش می‌رساندم؛ زیرا من بهانه‌ای برای رفتن به مدینه دارم. می‌گویم آمده‌ام تا فدیه‌ی پسرم که اسیر آنان است را بدهم.

صفوان از گفته‌ی او خوشحال شد و احساس کرد فرصت مناسبی برای انتقام است، پس خطاب به عمیر گفت: قرضت به عهده‌ی من! من پرداختش می‌کنم. خرج خانواده‌ات هم مانند خانواده‌ی من است. به سوی محمد برو و او را بکش.

عمیر احساس کرد به دردسر افتاده، اما راه برگشت نبود!

صفوان به سرعت برخاست و سواری عمیر را آماده کرد و شمشیری زهرآگین به او داد.

عمیر با خانواده‌ی خود وداع کرد و به راه افتاد. در همین حال به خانه‌های مکه و کوه‌های آن نگاه می‌کرد، طوری که انگار آخرین نگاه‌های او بود.

تا این‌که به مدینه رسید و به سوی مسجد رفت. کنار در مسجد پیاده شد و شتر خود را بست. آنگاه شمشیر زهرآگینش را برداشت و به گردن خود آویخت و وارد مسجد شد و به سوی رسول الله ج رفت.

در همین حال عمر او را دید و با صدای بلند گفت: این دشمن خداست. او کسی است که روز بدر ما را علیه هم تحریک کرد. عمر برخاست و به سوی او آمد تا اجازه ندهد به پیامبر ج نزدیک شود، اما او زودتر به پیامبر رسیده بود.

عمیر در برابر پیامبر ج ایستاد... نقشه‌اش این بود که پیامبر ج را غافلگیر کند و ناگهانی با شمشیر ضربه‌ای به او بزند و به قتلش رساند. پس از آن هم برایش مهم نبود که چه می‌شود زیرا قرضش پرداخت شده بود و خانواده‌اش هم تامین شده بودند.

بیچاره فکر می‌کرد قضیه به همین سادگی است!

پیامبر ج نگاهی به عمیر انداخت و شمشیرش را دید... فرمود: «چه چیز تو را به اینجا آورده؟».

عمیر که منتظر این سوال بود گفت: فرزندم نزد شما اسیر است؛ آماده‌ام فدیه‌اش را بدهم. برای اسیران ما فدیه بپذیرید [و آزادشان کنید] چرا که آنان قوم و خویش شمایند.

پیامبر ج فرمود: «پس این شمشیر که به گردنت هست چه می‌کند؟».

واقعاً! کسی که برای آزاد کردن اسیرش آمده به گردنش کیسه‌ی پول آویزان می‌کند نه شمشیر!.

عمیر طفره رفت و گفت: خدا این شمشیرها را نفرین کند! مگر در روز بدر سودی برای ما داشتند؟! هنگامی که پیاده شدم یادم رفت آن را از گردنم باز کنم.

پیامبر ج فرمود: «راست بگو؛ برای چه آمده‌ای؟».

گفت: جز برای اسیرم نیامده‌ام.

پیامبر ج فرمود: «پس با صفوان بن امیۀ در حجر چه شرطی گذاشتی؟»

عمیر جا خورد و گفت: چه شرطی؟!

فرمود: «کشتن مرا بر عهده گرفتی در برابر آنکه نگهداری خانواده‌ات را بر عهده گیرد و قرضت را پرداخت کند... اما خداوند میان تو و قصدت فاصله انداخت!».

عمیر به خود لرزید و تعجب کرد که چطور پیامبر ج از کار او و صفوان آگاه شده!

همانجا گفت: گواهی می‌دهم که تو فرستاده‌ی خدایی و گواهی می‌دهم که معبودی به حق جز الله نیست.

ما وحیی که به سوی تو از آسمان نازل می‌شد را دروغ می‌انگاشتیم، اما از این سخن که میان من و صفوان رد و بدل شد هیچکس آگاه نیست، و جز الله کسی تو را از آن آگاه نکرده است[2].

عمیر اسلام آورد و از مسلمانان شد.

این یکی از نشانه‌های پیامبری محمد ج بود که عمیر آن را دید و به سبب آن اسلام آورد.

* * *

گوسفند مسموم

همین طور داستانی که با یهودیان اتفاق افتاد و قصد جان پیامبر ج کردند.

پیامبر ج به نبرد یهودیان خیبر رفت و آنان را به محاصره در آورد. پس از آنکه محاصره طولانی شد راهی جز تسلیم نیافتند و پیامبر ج فاتحانه وارد آن شد.

زنی یهودی از روی کینه گوسفندی کباب کرد و آن را به سم آغشته کرد و از روی نفرت پرسید: محمد کدام قسمت گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: بازوی آن. او نیز سم بیشتری در بازوی آن قرار داد.

هنگامی که پیامبر ج با یاران خود در خیبر اردو زدند، آن زن یهودی غذای خود را برای آنان آورد و در برابر پیامبر ج و یارانش گذاشت و ادعا کرد هدیه‌ای است از سوی او.

عجیب است! تا به حال کسی را دیده‌اید که مرگ را هدیه بدهد؟!

اصحاب گرسنه بودند و همینطور پیامبر، ج زیرا محاصره‌ی خیبر مدت زیادی طول کشیده بود و توشه‌شان هم اندک بود و با آن گرما و خستگی نمی‌شد از یک گوسفند بریان گذشت!

صحابه دستانشان را به سوی گوسفند دراز کردند و پیامبر ج نیز قطعه‌ای از بازوی گوسفند را به سوی دهان مبارک برد و کمی از آن خورد... اما ناگهان از اصحابش خواست دست از خوردن بکشند...

آنان شگفت زده از خوردن دست کشیدند...

سپس رسول الله ج فرمود: «یهودیانی که اینجا هستند را جمع کنید».

آنان را جمع کردند...

پیامبر ج پرسید: «پدر شما کیست؟»

این تیره از یهودیان جدی داشتند که به او افتخار نمی‌کردند و به همین خاطر خود را به کس دیگری نسبت می‌ٔدادند.

گفتند: پدر ما فلانی است...

فرمود: دروغ می‌گویید. «پدر شما فلانی است».

گفتند: درست می‌گویی.

فرمود: «اکنون اگر درباره‌ی چیزی از شما بپرسم به من راست می‌گویید؟».

گفتند: آری ای اباالقاسم... اگر دروغ هم بگوییم تو مانند دروغی که درباره‌ی پدرمان گفتیم آن را خواهی دانست.

فرمود: «چه کسانی اهل آتش هستند؟».

گفتند: ما کمی در آن خواهیم ماند، سپس شما به جای ما وارد آن خواهید شد.

پیامبر ج فرمود: «در آن به خفت بمانید... به خدا سوگند هرگز به جای شما وارد آن نخواهیم شد!»

گفتند: آری ای ابا القاسم...

فرمود: «آیا در این گوسفند سم گذاشته بودید؟»

گفتند: آری... آری...

فرمود: «چه باعث شد چنین کنید؟»

گفتند: با خود گفتیم اگر دروغگویی از دستت راحت می‌شویم و اگر پیامبری به تو زیانی نخواهد رسید. اما چه کسی تو را آگاه کرد؟

پیامبر ج بازوی گوسفند را بالا آورد و فرمود: «این بازو مرا باخبر کرد»[3].

* * *

پروردگار من، پروردگار شما را کشت!

از دیگر مواردی که ایشان ج درباره‌ی امور غیبی سخن گفته‌اند...

رسول الله ج عبدالله بن حذافۀ س را به نزد خسرو، پادشاه پارس فرستاد تا او را به اسلام دعوت کند.

نامه‌ی پیامبر ج به خسرو رسید... او بزرگ پارسیان بود و همه‌ی سرزمین پارس (ایران ـ افغانستان ـ پاکستان و بسیاری از سرزمین‌های کنونی) زیر قدرت او بود.

خسرو همین که نامه را خواند خشمگین شد و آن را پاره کرد و گفت: برایم چنین نامه‌ای می‌نویسد در حالی که خودش برده‌ی من است!

خسرو بسیار متکبّر و سلطه جو بود... تنها به پاره کردن نامه اکتفا نکرد... نه! بلکه نامه‌ای به این مضمون به «باذان» امیر یمن نوشت:

«به من خبر رسیده که در سرزمین تو مردی ادعای پیامبری کرده است. از طرف من دو مرد به سوی او بفرست تا او را دست بسته به نزد من بیاورند».

امیر یمن هم دو مرد را فرستاد تا پیامبر ج را دست بسته بیاورند!! بیچاره‌ها!

آن دو مرد به مدینه آمدند و به نزد رسول الله ج رفتند.

به او گفتند: با ما بیا و اگر نیایی خسرو هم تو و هم قومت را خواهد کشت و سرزمینت را نابود خواهد کرد!

پیامبر ج نگاهی به آن دو انداخت که ریش‌های خود را تیغ زده بودند و سبیل خود را گذاشته بودند.

از این کارشان خوشش نیامد و فرمود: «وای بر شما! چه کسی شما را امر کرده چنین کنید؟!»

گفتند: پروردگار ما ـ یعنی خسرو ـ ما را چنین امر نموده.

فرمود: «اما پروردگار من مرا دستور داده که محاسنم را بگذارم و سبیلم را کوتاه کنم».

سپس خیلی آرام خطاب به آنان فرمود: «برگردید و فردا به نزد من بیایید».

سپس وحی بر پیامبر ج نازل شد که خداوند فرزند خسرو را بر او مسلط نموده و او را کشته است.

فردای آن روز، هنگامی که دوباره به نزد پیامبر ج آمدند، خطاب به آن دو فرمود: «پروردگار من بر پروردگار شما خشم گرفت و او را کشت. هم اکنون خون گرم او بر گردنش روان است».

یعنی او هم اکنون کشته شده و خونش همچنان گرم است!

آنان این سخن را سنگین یافتند و گفتند: می‌دانی چه می‌گویی؟! آیا این سخنت را گزارش کنیم؟ آیا پادشاه را خبر دهیم؟

پیامبر ج با اطمینان کامل گفت: «آری. این را از جانب من به او بگویید. و به او بگویید: دین من و قدرت من به جایی خواهد رسید که ملک خسرو رسیده است و به جایی خواهد رسید که سم اسبان بدان رسیده است. و به او بگویید: اگر اسلام بیاوری آنچه را زیر قدرت تو است به تو خواهم داد و تو را پادشاه فرزندان سرزمینت قرار خواهم داد».

آن دو مرد از نزد رسول خدا ج بیرون آمدند و به سوی یمن تاختند تا آنکه به نزد باذان رسیدند و جریان را به اطلاع او رساندند. اما به علت دوری مسافت هنوز خبر قتل خسروپرویز به باذان نرسیده بود.

باذان گفت: به خدا سوگند این سخن پادشاهان نیست و به نظر من این مرد همانطور که خود می‌گوید پیامبر است. منتظر آنچه گفته می‌مانیم، اگر آنچه گفته واقعاً رخ داده پس او پیامبر است و گرنه خواهیم دید چه تصمیمی در مورد او بگیریم.

اما طولی نکشید که نامه‌ی شیرویه فرزند خسرو پرویز به او رسید که خبر از پادشاهی خود داده بود و او را به اطاعت خود دستور داده بود.

باذان درباره‌ی وقت کشته شدن خسرو پرویز دقت کرد و دانست دقیقا همان وقتی بوده که پیامبر ج خبر مرگ خسرو را به دو فرستاده گفته است.

اینجا بود که باذان گفت: این مرد بی‌شک فرستاده‌ی خداوند است... سپس اسلام آورد و اهل یمن نیز اسلام آوردند[4].

* * *

مرگ نجاشی

نجاشی انسانی صالح بود که مومنان را در حبشه پناه داد و آنان را یاری نمود. پیامبر ج نیز او را دوست داشت و برایش هدیه می‌فرستاد.

روزی پیامبر ج برای وی هدیه‌ای از جمله عطر و رداء به حبشه فرستاد.

همین که فرستاده‌ی او به سوی حبشه حرکت کرد، رسول الله ج خطاب به ام المومنین ام سلمۀ ل که تازه با وی ازدواج کرده بود فرمود: «برای نجاشی چند اوقیه عطر و حله‌ای فرستاده‌ام، اما شک ندارم که وفات کرده و گمان نمی‌کنم جز این‌که هدیه‌ام به من باز گردانده می‌شود. اگر باز گردانده شد مال تو است».

و همانطور بود که پیامبر ج خبر داده بود. نجاشی درگذشت و هدیه‌ی پیامبر ج باز گردانده شد. هنگامی که هدیه را باز آوردند به هر کدام از زنانش یک اوقیه از آن عطر داد و باقیمانده‌ی آن به اضافه‌ی آن حله را به ام سلمۀ هدیه داد.

* * *

کشته شدن أسود عنسی

پیامبر ج همان شبی که اسود در صنعای یمن کشته شد، کشته شدن وی را اعلام نمود. سپس خبر کشته شدن وی همانطور که پیامبر ج گفته بود، به مردم رسید[5].

گاه پیامبر خدا ج در مجالس خود با یارانش از حوادث آینده سخن می‌گفت، مانند اخبار وی درباره‌ی نشانه‌های قیامت و دیگر مسائل.

از جمله، سخنانی که وی ج درباره‌ی مدعیان نبوت بیان می‌کرد.

یکی از این مدعیان، اسود عنسی یمنی بود که ادعا می‌کرد پیامبر است. وی سپس بر همه‌ی یمن تسلط یافت.

معاذ بن جبلس و ابوموسی اشعریس نیز در یمن بودند. پیامبر ج آنان را برای دعوت اهل یمن به آنجا فرستاده بودند، اما هنگامی که دیدند اسود بر همه‌ی یمن تسلط یافته از آنجا بیرون آمدند.

اسود با زنی زیبارو به نام «زاذ» که مومن بود و به پیامبری محمد ج ایمان داشت، ازدواج کرد. زاذ پسر عمویی داشت به نام فیروز که مردی صالح بود.

روزها می‌گذشت و اسود عنسی سرکش‌تر می‌شد...

پیامبر ج می‌خواست فتنه‌ی اسود را خاموش کند. اما یمن دور بود و فرستادن ارتش تا یمن در آن شرایط بسیار سخت بود.

بنابر این پیامبر خدا ج توسط مردی به نام «وبر بن یحنس دیلمی» نامه‌ای به اهل یمن فرستاد و مسلمانانی که آنجا بودند را به نبرد با اسود عنسی و از بین بردن فتنه‌ی وی دستور داد.

فیروز به نزد دختر عمویش زاذ، همسر اسود رفت و به او گفت:

دختر عمو، دانستی که این مرد چه بلایی بر سر قوم تو آورده... همسرت را کشت و قومت را ذلیل کرد.. مردانشان را کشت و زنانشان را بی‌آبرو کرد... آیا ما را علیه او یاری می‌دهی؟

گفت: شما را به چه کاری یاری دهم؟

وبر گفت: بیرون کردن او از یمن.

زاذ گفت: یا کشتن او؟

گفت: یا کشتن او.

زاذ گفت: باشد... به خدا سوگند که پروردگار کسی را منفورتر از او نیافریده... هیچ حقی از حقوق الله را برپا نمی‌دارد و دست از هیچ حرامی نمی‌کشد. هر گاه خواستید او را بکشید به من خبر دهید که از همه‌ی شما برای این کار آگاه‌ترم.

فیروز بسیار خوشحال شد و از نزد او بیرون آمد و با تعدادی از دوستانش جمع شد و در این باره با هم مشورت کردند.

در همین حال اسود از کنار آن‌ها می‌گذشت. برای او صد حیوان از جمله گاو و شتر... یکجا کرده بودند. اسود خطی بر روی زمین کشید و حیوانات را پشت آن در یک صف نگه داشت و سپس خود پشت خط ایستاد و همه‌ی آن حیوانات را بدون آنکه با طنابی بسته شده باشند ذبح کرد، و آن حیوانات هیچ مقاومتی از خود نشان ندادند!.

این چیز عجیبی نبود چرا که اسود از جن و شیاطین و کاهنی برای این کارها و تاثیر گذاشتن بر مردم و دانستن اخبار آنان استفاده می‌کرد و ادعا می‌کرد پیامبر است و مردم را از غیب آگاه می‌کند!.

سپس رو به فیروز کرد و گفت: آیا خبری که از تو به من رسیده درست است؟ قصد کرده‌ام سر تو را هم ببرم و به این حیوانات ملحقت سازم... سپس چاقو را بلند کرد و به او نشان داد.

فیروز برای آنکه آرامش کند گفت: ما را به دامادی خودت برگزیدی و بر دیگران برتری دادی. اگر تنها پیامبر بودی باز هم حاضر نمی‌شدیم چنین جایگاهی را با چیز دیگری عوض کنیم، چه رسد که دنیا و آخرت را به دست آورده‌ایم... بنابر این چنین سخنانی را که از ما به تو می‌رسد باور نکن، زیرا ما همانی هستیم که دوست داری.

اسود از او خشنود شد و دستور داد گوشت‌های آن حیوانات را تقسیم کند. فیروز آن گوشت‌ها را میان اهل صنعاء تقسیم کرد.

سپس به سرعت به نزد اسود بازگشت و همین که نزدیک او شد دید مردی همراه اسود است و او را برای کشتن او تحریک می‌کند و اسود می‌گوید: فردا او و یارانش را خواهم کشت. سپس اسود وارد خانه‌اش شد و از حضور فیروز مطلع نشد.

فیروز به نزد دوستان خود بازگشت و به آنان گفت از اسود چه شنیده است. بنابر این همه یک رای شدند پیش از آنکه اسود آنان را بکشد، او را به قتل برسانند.

فیروز به نزد همسر اسود رفت و تصمیم خود را با او در میان گذاشت و از او پرسید چگونه فیروز را بکشند؟

زاذ گفت: در این خانه هیچ اتاقی نیست مگر آنکه نگهبانان آن را در بر گرفته‌اند، به جز این اتاق... و به اتاقی در گوشه‌ی خانه اشاره کرد. زیرا پشت این اتاق به فلان راه است. هنگام شب از پشت این اتاق راهی به داخل باز کنید که اگر به آن راه یافتید هیچ چیز جلوی کشتن او را نمی‌گیرد. من نیز داخل خانه چراغ و اسلحه می‌گذارم.

فیروز نظر او را پذیرفت، سپس مخفیانه از نزد او بیرون رفت... اما ناگهان اسود در برابر او ظاهر شد و به او گفت: چه چیز باعث شده نزد خانواده‌ی من بیایی؟

اسود بسیار خشن بود.. خشمگین شد و قصد کشتن او کرد... ناگهان صدای زاذ بلند شد: پسر عمویم... پسر عمویم... به دیدار من آمده بود!.

اسود گفت: ساکت شو بی پدر! او را به تو بخشیدم!.

فیروز به نزد یاران خود رفت و آنان را از جریان باخبر ساخت و گفت که اسود او را دیده و به کار آنان شک کرده است. این باعث شد در کار خود حیران شوند.

زاذ به نزد آنان قاصدی فرستاد و آنان را تشویق کرد و گفت: از کاری که قصد کرده‌اید منصرف نشوید.

فیروز برای اطمینان به نزد او رفت... سپس به اتاقی که قرار بود در دیوار آن سوراخی ایجاد کنند رفت و از داخل قسمتی از آن را کند تا شب هنگام کارشان راحت‌تر باشد.

سپس به اتاق همسر اسود رفت و مانند مهمانی در آن نشست. اسود وارد اتاق شد و گفت: این چیست؟

زاذ گفت: او برادر شیری من و پسر عمویم هست...

اسود او را نهیب زد و بیرون راند، و فیروز به نزد یارانش بازگشت.

هنگام شب دیوار آن اتاق را از بیرون کندند و وارد شدند و زیر یک دیگ چراغی یافتند. چراغ و سلاح را برداشتند و کسی از حضور آنان باخبر نشد.

سپس فیروز وارد اتاق اسود شد... اسود بر تختی از حریر خوابیده بود و گویا سرش در بدنش غرق بود و مست و لایعقل بود... زاذ نیز کنارش نشسته بود...

فیروز او را غافلگیر کرد و شمشیر را بر گردنش فرو آورد. دوستان فیروز نیز به کمک او آمدند. اسود فریاد زد و صدای خر خر گلویش بلند شد...

نگهبانان به سرعت خود را به پشت در رساندند و گفت: چه خبر است؟ چه خبر است؟!.

زاذ به نزد آنان رفت و گفت: چیزی نیست، دارد به پیامبر وحی می‌شود!

نگهبانان برگشتند، بیچاره‌ها باور کردند دارد به پیامبرشان وحی می‌شود و شایسته نیست وحی را قطع کنند!.

صبح هنگام فیروز و یارانش به نزد مردم رفتند و سر اسود را جلوی آنان انداختند و با صدای بلند اعلام کردند: أشهدأن محمدا رسول الله... أشهدأن محمدا رسول الله...

و این‌گونه فتنه‌ی اسود با قتل وی خوابیده شد.

این چیزی بود که در صنعای یمن رخ داد... اما در مدینه، همان شب این خبر از آسمان به رسول خدا ج وحی شد. سپس هنگامی که با یارانش نشست فرمود: «دیشب عنسی کشته شد. مردی مبارک، از اهل بیتی مبارک، او را کشت».

گفتند: او کیست؟

فرمود: «فیروز... فیروز».

سه روز پس از آن، رسول الله ج درگذشت.

این نیز یکی از نشانه‌های پیامبری وی ج بود که برخی از امور غیبی که در سرزمین‌های دور رخ داده بود برای وی آشکار می‌شد.

* * *

علیک السلام ای خبیب!

پس از نبرد احد گروهی از دو قبیله‌ی عضل و قاره به نزد رسول الله ج آمدند و به ایشان گفتند: ای پیامبر خدا... اسلام به میان ما راه یافته، پس گروهی از یاران خود را به نزد ما بفرست تا ما را در دین آگاه سازند و برای ما قرآن بخوانند و شریعت‌های اسلام را به ما یاد دهند.

پیامبر ج نیز شش تن از بهترین یارانش، مرثد بن ابی مرثد غنوی، خالد بن بکیر لیثی، عاصم بن ثابت، خبیب بن عدی، زید بن دثنۀ، و عبدالله بن طارق،ش را به همراه آنان فرستاد.

آنان همراه فرستادگان عضل و قاره به راه افتادند و هر گاه از کنار قبیله‌های کافر می‌گذشتند مخفیانه حرکت می‌کردند، تا این‌که به جایی به نام «رجیع» رسیدند که نزدیک قبیله‌ی هذیل بود.

هذیلیان از عبور آنان مطلع شدند و در پی آثار آنان حرکت کردند تا آنکه در جایی پیاده شدند و در آن هسته‌ی خرمای مدینه یافتند. با خود گفتند: ای خرمای مدینه است. پس به سرعت در پی آنان حرکت کردند تا آنکه به آن‌ها رسیدند. همین که آنان را دیدند به سویشان هجوم آوردند.

اصحاب به تپه‌ای بالا رفتند. مهاجمان آنان را محاصره کردند و خواستند به تپه بالا روند، اما نتوانستند. پس به اصحاب گفتند: با شما پیمان می‌بندیم که اگر به نزد ما بیایید کسی از شما را نکشیم.

عاصم گفت: من در پیمان کافر وارد نمی‌شوم.

سپس رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا خبر ما را به پیامبرت ج برسان.

هذلیان برخروشیدند و به سوی اصحاب تیر انداختند... عاصم و یارانش کشته شدند و جز خبیب بن عدی و زید بن دثنه و عبدالله بن طارق کسی باقی نماند.

کافران دوباره از آنان خواستند خود را تسلیم کنند و به آنان پیمان دادند. در نتیجه اصحاب تسلیم آنان شدند.

همین که به آنان دست یافتند، طناب کمان‌هایشان را باز کردند و آن‌ها را بستند.

عبدالله بن طارق گفت: این آغاز پیمان شکنی است... پس دستش را از بند آزاد کرد و شمشیر خود را برداشت و از آنان دور شد و شمشیرش را به سوی آنان گرفت. او بسیار شجاع و قوی بود، بنابر این جرات نکردند به او نزدیک شوند، و آنقدر به سوی او سنگ انداختند که جان داد.

سپس خبیب و زید را با خود بردند و در مکه فروختند.

خبیب را فرزندان حارث بن عامر خریدند. خبیب حارث را در جنگ بدر کشته بود.

اما زید را صفوان بن امیۀ خرید تا در عوض پدرش که در جنگ بدر توسط مسلمانان کشته شده بود، بکشد. صفوان او را به برده‌اش که نسطاس نام داشت سپرد تا او را بکشد.

نسطاس او را از مکه بیرون برد تا به قتلش رساند... قریشیان جمع شده بودند تا کشته شدن او را ببینند. ابوسفیان در میان آن‌ها بود. همین که زید را در قید و بند دید گفت: به خاطر خدا بگو ای زید؛ آیا دوست داشتی محمد الان پیش ما بود و به جای تو گردنش را می‌زدیم و خودت نزد خانواده‌ات بودی؟

زید گفت: به خدا سوگند دوست ندارم محمد الان همان جایی که هست باشد و یک خار به پای او رود و اذیت شود و من در میان خانواده‌ام باشم!

ابوسفیان گفت: در میان مردم کسی را ندیده‌ام که کسی را دوست بدارد، چنان‌که یاران محمد، محمد را دوست دارند.

سپس نسطاس او را کشت. خداوند از زید راضی باد.

اما خبیب بن عدی...

او را چند روز زندان کردند و از او چیزهایی بس عجیب مشاهده کردند.

ماویۀ که کنیزی از کنیزان آن‌ها بود می‌گوید: خبیب را در خانه‌ی من زندانی کرده بودند... روزی نزد او رفتم و دیدم خوشه‌ی بزرگی از انگور به اندازه‌ی سر یک مرد در دست دارد و از آن می‌خورد! در آن وقت [سال] گمان ندارم در هیچ جای دنیا انگور وجود داشت.

وقتی خواستند او را بکشند به من گفت: تیغی برایم بیاور تا پیش از کشته شدن خودم را پاکیزه کنم.

می‌گوید: دست یکی از پسرانم تیغی دادم تا به او بدهد. گفتم: به نزد این مرد برو و این را به او بده.

همین که پسر رفت پشیمان شدم و گفتم: این چه کاری بود که کردم؟ به خدا سوگند انتقام خود را گرفت... این پسر را می‌کشد و اینچنین در برابر یک نفر که کشته، کشته می‌شود.

وقتی تیغ را به او داد از دستش گرفت و گفت: بی‌شک مادرت از غدر من نترسیده که این آهن را به وسیله‌ی تو برایم فرستاده. و به او آزاری نرسانده بود.

سپس خبیب را آوردند تا به صلیب کشند.

همین که مرگ خود را نزدیک دید به آنان گفت: اگر اجازه می‌دهید بگذارید تا دو رکعت نماز بگزارم.

گفتند: دو رکعت بخوان.

به زیبایی دو رکعت نماز کامل خواند.

سپس رو به مردم کرد و گفت: به خدا سوگند اگر گمان نمی‌کردید که از ترس مرگ دارم نمازم را طولانی می‌کنم بیشتر نماز می‌خواندم.

خبیب س نخستین کسی بود که نماز پیش از کشته شدن را برای مسلمانان سنت گذاشت.

سپس او را بر صلیب کردند. همین که او را بستند، به آسمان نگاه کرد و گفت: خداوندا ما رسالت پیامبرت را رساندیم، پس صبح هنگام کاری را که با ما کردند به او خبر ده...

سپس علیه آنان چنین دعا کرد:

خداوندا آنان را یکی یکی بشمار... و از دم نابود کن... و کسی از آنان را باقی مگذار.

سپس چنین سرود:

برایم‌مهم‌نیست‌هنگامی‌که مسلمان کشته می‌شوم

 

که افتادنم بر کدام بغل باشد

برای‌این‌که‌این‌برای‌خداونداست‌و اگر بخواهد

 

برمفصل‌های‌تکه‌تکه‌شده‌برکت‌می‌اندازد

سپس او را به قتل رساندند.

در فاصله‌ی چهارصد کیلومتری، در مدینه، در همان لحظه‌ی شهادت خبیب، آثار اندوه بر چهره‌ی پیامبر ج آشکار گردید. وی که در میان یاران خود بود می‌خواست خبر برادرانشان که برای دعوت فرستاده بود را به آنان بگوید... برادرانی که اکنون به مقام شهادت رسیده بودند... پس فرمود:

«و علیک السلام ای خبیب... وعلیک السلام...»

سپس فرمود: «خبیب را قریشیان کشتند...».

* * *

سخن گفتن ایشان درباره‌ی فتنه‌ی شهادت عثمان س

ابوموسی اشعریس بسیار پیامبر خدا ج را دوست داشت.

وی روزی در خانه‌ی خود وضو گرفت، سپس به سوی رسول خدا ج رفت. می‌خواست آن روز را در ملازمت و خدمت رسول خدا ج باشد.

ابوموسی به سمت مسجد رفت و درباره‌ی رسول الله ج پرسید. گفتند: به فلان جا رفته است.

ابوموسی در پی پیامبر ج رفت و هر کس را می‌دید درباره‌ی او می‌پرسید، تا آنکه وارد باغی شد و دید پیامبر ج وضو گرفته و بر کناره‌ی چاهی نشسته و ساق‌هایش را بیرون آورده و در چاه آویزان کرده...

ابوموسی بر وی سلام گفت، سپس رفت و کنار در نشست و با خود گفت: امروز دربان پیامبر ج می‌شوم.

کمی بعد، ابوبکر صدیق آمد و خواست وارد شود.

ابوموسی گفت: کیست؟

گفت: ابوبکرم...

ابوموسی گفت: صبر کن. سپس رفت و به پیامبر ج گفت: ابوبکر اجازه‌ی ورود می‌خواهد.

فرمود: «به او اجازه بده و بشارت بهشتش ده».

ابوموسی رفت و به ابوبکر گفت: وارد شو. پیامبر ج تو را بشارت بهشت می‌دهد.

ابوبکر در حالی که شاد بود وارد شد و دست راست پیامبر ج نشست و پاهای خود را مانند پیامبر ج در چاه آویزان کرد و ساق‌های خود را برهنه کرد و شروع به حرف زدن با هم کردند.

ابوموسی برگشت و نشست. در همین حال آرزو می‌کرد برادرانش وارد شوند، چه بسا این رحمت به آنان نیز برسد و بشارت بهشت بشنوند. با خود می‌گفت: برادرم را در حالی ترک گفتم که داشت وضو می‌گرفت و می‌خواست همراه من بیاید. اگر الله برایش اراده‌ی خیری دارد، او را خواهد آورد.

در همین حال ناگهان کسی داشت در را باز می‌کرد.

گفت: کیست؟

گفت: عمر بن الخطابم...

ابوموسی گفت: صبر کن.

ابوموسی به نزد رسول الله ج رفت و بر وی سلام گفت و گفت: عمر بن الخطاب اجازه‌ی ورود می‌خواهد.

رسول خدا ج فرمود: «به او اجازه ده و بشارت بهشتش ده».

به نزد در برگشت و آن را باز کرد و گفت: وارد شو. پیامبر ج تو را بشارت بهشت می‌دهد.

عمر وارد شد و همراه با رسول الله ج بر کناره‌ی چاه نشست و پاهای خود را در چاه آویزان کرد.

ابوموسی به نزد در برگشت و ذهنش مشغول برادرش بود. با خود گفت: اگر خداوند برای فلانی اراده‌ی خیر دارد او را خواهد آورد.

در همین حال ناگهان متوجه شد کسی دارد در را فشار می‌دهد.

گفت: کیست؟

گفت: عثمان بن عفانم.

ابوموسی گفت: صبر کن.

سپس به نزد رسول الله ج رفت و او را باخبر کرد.

پیامبر ج همان پاسخی را که در مورد ابوبکر و عمر داده بود به ابوموسی گفت: «به او اجازه بده و بشارت بهشتش ده» اما در مورد عثمان جمله‌ای دیگر نیز گفت: «او را به بهشت بشارت ده با وجود بلایی که به وی می‌رسد».

آری... با وجود بلایی که به وی می‌رسد.

گویا منظور پیامبر ج فتنه‌ای بود که در اواخر دوران عثمانس رخ داد و باعث شهادت ویس شد.

در واقع پیامبر ج عثمان را از خبری آگاه کرد که قرار بود بیش از بیست سال بعد اتفاق بیفتد.

ابوموسی به نزد عثمان بازگشت در حالی که یک بشارت و یک تهدید با خود داشت.

به او گفت: وارد شو. پیامبر تو را به بهشت بشارت داد، با بلایی که دچارش می‌شوی. جمله‌ی «با بلایی که دچارش می‌شوی» بارها در ذهن عثمان تکرار شد، اما با همه‌ی یقینش گفت: از الله یاری می‌جویم.

سپس عثمان وارد شد و روبروی پیامبر ج و ابوبکر و عمر، بر کناره‌ی چاه نشست...

سال‌ها گذشت و ابوبکر به خلافت رسید... سپس درگذشت و به سوی بهشت رفت.

سپس عمر به خلافت رسید... او نیز در حالی که نماز فجر را به جای می‌آورد به شهادت رسید و به سوی بهشت رفت.

سپس عثمان به خلافت رسید و در پایان زندگی‌اش فتنه‌ها و بلاها رخ داد... سختی کشید و رنج‌ها متحمل شد و در پایان در حال خواندن قرآن به شهادت رسید و او نیز رهسپار بهشت شد.

* * *

آن دانای آگاه، آگاهم کرد...

ابن عمربمی‌گوید: همراه پیامبر ج در مسجد مِنیٰ نشسته بودم که مردی از انصار و مردی دیگر از قبیله‌ی ثقیف آمدند و گفتند: ای فرستاده‌ی الله... آمده‌ایم تا سوالی از تو بپرسیم.

پیامبر ج فرمود: «اگر بخواهید به شما خواهم گفت آمده‌اید درباره‌ی چه بپرسید...».

گفتند: بگو ای پیامبر خدا...

آن ثقفی به انصاری گفت: تو بپرس.

انصاری گفت: به من بگو ای پیامبر خدا [که آمده‌ام چه بپرسم؟].

رسول خدا ج فرمود: «آمده‌ای درباره‌ی آمدنت به قصد حج بیت الله الحرام بپرسی که چه اجری برای آن خواهی داشت؟ و درباره‌ی طواف و بعد از طواف که چه پاداشی خواهی داشت؟ و درباره‌ی دو رکعت پس از طواف و این‌که چه پاداشی برای آن خواهی داشت؟ و درباره‌ی طواف بین صفا و مروه و این‌که چه پاداشی برای آن خواهی داشت؟ و درباره‌ی ایستادن در عرفه و این‌که چه اجری برای آن خواهی برد؟ و درباره‌ی رمی جمار و این‌که برای آن چه اجری خواهی برد؟ و درباره‌ی تراشیدن سر و این‌که چه اجری برای آن به دست خواهی آورد؟ و درباره‌ی طواف پس از آن و افاضه و اجر آن؟».

انصاری گفت: قسم به آنکه تو را به حق فرستاد... آمده بودم از تو درباره‌ی همین‌ها بپرسم.

پیامبر ج فرمود: «هنگامی که از خانه‌ات به قصد بیت الحرام بیرون آمده شترت سم از زمین بر نمی‌دارد و دوباره بر زمین نمی‌گذارد مگر آنکه الله برای آن یک اجر برایت خواهد نوشت و یک گناه از تو خواهد زدود...

اما دو رکعت پس از طواف، مانند آزاد کردن بردگانی از بنی اسماعیل است...

و طواف میان صفا و مروه پس از آن مانند آزاد کردن هفتاد برده است...

اما درباره‌ی ایستادن در عرفه؛ الله تبارک و تعالی به آسمان دنیا نازل می‌شود و با شما بر ملائکه مباهات می‌کند و می‌فرماید: بندگانم ژولیده مو از هر راه فراخ و دور آمده‌اند، که امید بهشت مرا دارند. پس اگر گناهانشان به تعداد دانه‌های شن‌ها یا قطره‌های باران یا کف دریا باشد، بی‌شک آن را خواهم آمرزید. به سوی مِنا روان شوید که آمرزیده شدید و هر که برایش دعا کردید آمرزیده شد.

اما رمی جمار... برای هر سنگ ریزه‌ای که پرتاب کردید گناهی از گناهان بزرگت آمرزیده شد.

و قربانی برایت ذخیره شد.

و برای تراشیدن سرت برای هر مویی که تراشیدی یک اجر بردی و یک گناهت پاک شد.

و در حالی طواف پس از آن را انجام می‌دهی که هیچ گناهی بر گردنت نیست.

فرشته‌ای می‌آید و دستانش را میان دو کتف تو می‌گذارد و می‌گوید: برای آنچه در آینده هست تلاش کن که گذشته‌ات بخشیده شد»[6].

* * *

خبر شتر!

پیامبر ج در گرمایی بسیار شدید که چهره‌ها را می‌سوازند و در راهی بسیار سخت به سوی نبرد تبوک خارج شد.

در منزلگاهی توقف کردند و دچار تشنگی شدید شدند به طوری که نزدیک بود گردن‌ها از شدت عطش پاره شود. حتی برخی از مردم شترهایشان را ذبح کردند و آب داخل شکم آن را خوردند.

ابوبکرس خطاب به رسول الله ج گفت: ای پیامبر خدا... خداوند در مورد دعا به تو وعده‌ی خیر داده. پس برای ما نزد الله دعا کن.

رسول الله ج فرمود: «آیا دوست داری؟»

گفت: آری.

پس رسول الله ج دستانش را به آسمان بالا برد و به درگاه خداوند دعا و تضرع نمود.

هنوز دستانش را پایین نیاورده بود که آسمان شروع به باریدن کرد. مردم ظرف‌هایی که داشتند را پر کردند و صحابه رفتند تا دور و بر خود را ببیند و متوجه شدند که ابرها از محل اردوی آن‌ها آن طرف‌تر نرفته.

یکی از منافقان همراه آنان بود. یکی از مردم رو به او کرد و گفت: وای بر تو ای فلانی. ایمان بیاور. آیا بعد از این دیگر شکی هست؟

منافق گفت: کجایش تعجب دارد؟ ابری بود که عبور کرد و بارید!.

می‌گویند در همین غزوه شتر پیامبر ج گم شد و صحابه برای یافتن آن پراکنده شدند.

مردی از منافقان گفت: این محمد به شما می‌گوید که پیامبر است و برای شما از آسمان خبر می‌آورد و خودش نمی‌داند شترش کجاست؟!

وقتی این سخن به پیامبر ج رسید فرمود: «به خدا سوگند من جز آنچه خداوند به من یاد می‌دهد چیزی نمی‌دانم، و الله جای آن را به من نشان داد. آن شتر در دره‌ای است و افسارش به درختی گیر کرده».

برخی از اصحاب به آن سو رفتند و آن شتر را آوردند.

از این حدیث می‌توان استجابت الله برای دعای پیامبر ج و همچنین آشکار کردن برخی از امور غیبی برای پیامبر وی ج را دانست.

* * *

خدای ابوذر را رحمت کند!

هنگامی که پیامبر ج به سوی تبوک به راه افتاد، راه سفر بسیار سخت بود و هوا بسیار گرم و طاقت فرسا. برای همین برخی از مردم از شرکت در نبرد تخلف ورزیدند.

پیامبر ج نیز بر کسانی که حاضر نمی‌شدند سخت نگرفت. اگر می‌گفتند فلانی شرکت نکرده، می‌فرمود: «رهایش کنید. اگر خیری در او باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد ساخت و اگر جز این باشد، الله شما را از او آسوده کرده».

اما شتر ابوذر او را خسته کرده بود و به سختی راه می‌رفت. ابوذر که چنین دید پایین آمد و توشه‌ی خود را برداشت و بر دوش خود نهاد، سپس به سرعت حرکت کرد و شتر را رها کرد تا به رسول خدا ج برسد... در آن گرما و حرارت شدید خورشید بر پاهای خود حرکت می‌کرد.

در اثنای راه، رسول خدا ج توقف کرد. یکی از مسلمانان گفت: ای پیامبر خدا، این مرد دارد پیاده به سوی ما می‌آید.

پیامبر ج به مردی که در آن گرمای شدید می‌آمد و بار خود را بر دوش گذاشته بود نگاه کرد که غبار راه گاه او را از دیدگان مخفی می‌کرد، پس فرمود: «ابوذر باش».

هنگامی که مردم به خوبی او را نگاه کردند گفتند: ای پیامبر خدا... به خدا سوگند او ابوذر است.

پیامبر ج در حالی که به دور دست می‌نگریست فرمود: «الله ابوذر ر رحمت کند... به تنهایی راه می‌رود، و به تنهایی می‌میرد، و به تنهایی برانگیخته می‌شود».

سال‌ها گذشت و پیامبر ج از دنیا رفت.

پس از وی ابوبکر و عمر به ترتیب به خلافت رسیدند...

سپس در دوران عثمان س ابوذر زندگی در مدینه را رها کرد و در ربذه در خیمه‌ای در صحرا ساکن شد و با تنها کسانی از خانواده‌اش که باقی مانده بودند، همسر و فرزند نوجوانش زندگی می‌کرد.

هنگام پیری وقتی مرگش نزدیک شد ام ذر همسرش کنار سرش نشسته و می‌گریست. ابوذر به او نگاه کرد و گفت: چرا گریه می‌کنی؟

گفت: چرا گریه نکنم؟! تو داری در این صحرای دور افتاده می‌میری و نزد من حتی لباسی نیست که برای کفن تو کافی باشد.

ابوذر گفت: گریه نکن و بشارت ده که من شنیدم رسول خدا ج به گروهی که من نیز در میان آن‌ها بودم می‌فرمود: «مردی از شما در صحرایی دور می‌میرد و گروهی از مسلمانان [در تکفین و تدفین] او حضور می‌یابند».

همه‌ی آن‌هایی که در آن جمع بودند در شهر و میان مردم درگذشتند و اکنون این من هستم که دارم در صحرا می‌میرم.

سپس ابوذر با یقین گفت: به خدا قسم نه دروغ می‌گویم و نه به من دروغ گفته‌اند، نگاهت به راه باشد.

همسرش گفت: آخر چطور؟ حجاج رفته‌اند و راه بسته شده!.

گفت: برو و راه را نگاه کن.

همسرش به راه افتاد و بالای تپه رفت و راه را نگاه کرد اما کسی را ندید.

بازگشت و به پرستاری و مراقبت از او می‌پرداخت و هر گاه می‌دید حالش بد می‌شود دوباره به بالای تپه برمی‌گشت و راه را زیر نظر می‌گرفت... اما باز کسی را نمی‌دید و برمی‌گشت.

در همین رفت و برگشت‌ها ناگهان مردانی را دید که از دور دست سوار بر مرکب‌هایشان در حال نزدیک شدن بودند. هنگامی که به نزدیکی او رسیدند گفتند: ای بنده‌ی خدا اینجا چه کار داری؟

گفت: مردی از مسلمانان در حال مرگ است؛ آیا او را کفن می‌کنید؟

گفتند: کیست؟

گفت: ابوذر...

گفتند: صحابی رسول خدا ـ ج ـ؟

گفت: اری.

با شنیدن نام او هیجان زده به یکدیگر گفتند: ابوذر! ابوذر! و به سرعت وارد خیمه شدند.

هنگامی که کنار ابوذر نشستند به آنان خوش آمد گفت و گفت:

من شنیدم که رسول خدا ج به گروهی از مسلمانان که من جزو آنان بودم فرمود: «بی‌شک یکی از شما در صحرایی دور افتاده می‌میرد و گروهی از مومنان شاهد [کفن و دفن] او خواهند بود».

هیچ یک از آن گروه نمانده مگر آنکه در روستا یا میان مردم در گذشته است و اکنون منم که دارم در صحرا می‌میرم. می‌شنوید؟ اگر لباسی داشتم که برای کفن من یا زنم کافی بود... می‌شنوید؟ شما را شاهد می‌کنم که کسی از شما که امیر یا عریف[7] یا نامه‌رسان یا نماینده هست، مرا کفن نکند.

آنان یکدیگر را نگریستند... کسی از آنان نبود مگر آنکه یکی از این کارها را کرده بود، جز جوانی از انصار که گفت:

ای عمو، من تو را کفن می‌کنم زیرا هیچ یک از این کارها را نکرده‌ام. تو را در ردای خودم و در دو لباسی که مادرم برایم دوخته کفن خواهم کرد.

پس از آنکه ابوذر درگذشت و او را برای دفن آماده کردند، عبدالله بن مسعود با تعدادی از یارانش از اهل کوفه از آنجا گذشت؛ پرسید: این چیست؟

گفتند: ابوذر است.

ابن مسعود گریست و گفت: راست گفت رسول خدا ج که: «الله ابوذر را رحمت کند... به تنهایی راه می‌رود، و به تنهایی می‌میرد، و به تنهایی برانگیخته می‌شود».

سپس ابن مسعود پیاده شد و خود او را دفن کرد.

* * *

خداوند از کار شما در شگفت شد!

مردی نزد رسول خدا ج آمد و گفت: من به شدت نیازمندم...

از ظاهرش می‌شد به گرسنگی او پی برد...

پیامبر ج کسی به نزد یکی از همسرانش فرستاد که آیا نزد وی غذایی هست؟

او گفت: قسم به آنکه جانم به دست اوست جز آب چیزی نداریم.

سپس به نزد یکی دیگر از همسرانش کس فرستاد که آیا چیزی نزد او هست؟ هر چیزی... نان... خرما... شیر...

او نیز مانند دیگری پاسخ داد: قسم به آنکه تو را به حق فرستاد، جز آب چیزی ندارم.

به نزد همه‌ی همسرانش فرستاد و همه همان پاسخ را دادند... جز آب چیزی نداشتند.

پس روی به یارانش کرد و فرمود: «هر که امشب این را مهمان کند، خداوند او را مورد رحمت خود قرار دهد».

اما وضعیت اکثر اصحاب مانند پیامبر ج بود؛ اگر برای ظهر غذایی می‌یافتند، برای شام چیزی نمی‌یافتند و اگر برای شام غذا داشتند، برای صبحانه چیزی نداشتند.

اصحاب چیزی نگفتند... آن مرد نیز منتظر کسی بود که او را آن شب مهمان کند، چرا که او مهمان پیامبرشان ج بود.

در این هنگام مردی از انصار برخاست و گفت: ای پیامبر خدا، من او را مهمان می‌کنم.

سپس آن مرد را با خود به خانه برد.

وارد خانه شدند...

به همسرش گفت: غذایی داری؟

گفت: نه... جز غذای بچه‌هایمان...

در خانه هیچ غذایی نبود جز شام آن شب بچه‌ها... چه بسا این تنها غذایی بود که آن روز می‌خوردند... همان غذا هم باز کم بود.

موقعیت سختی بود... اما در همان حال وقت تصمیمی مردانه بود...

مرد به همسرش گفت: آن‌ها را مشغول کن تا بخوابند. سپس هنگامی که مهمان‌مان برای غذا نشست برخیز و به بهانه‌ی این‌که داری چراغ را درست می‌کنی آن را خاموش کن و چنان وانمود کن که گویا ما هم داریم غذا می‌خوریم.

همین کار را کردند و با مهمانشان در تاریکی نشستند. مرد و زن ادای غذا خوردن در می‌آوردند و مهمانشان غذا می‌خورد!.

مهمانی به پایان رسید و مهمان رسول خدا ج سیر از منزل بیرون رفت.

هنگام صبح آن انصاری به نزد رسول خدا ج رفت. همین‌که که پیامبر خدا ج او را دید فرمود: «الله از کاری که دیشب با مهمان خود کردید به شگفت آمد» آری خبر آسمان، حال آنان را به اطلاع پیامبر ج رسانده بود[8].

* * *

 

... یا لباست را بیرون می‌آوریم!

حاطب بن ابی بلتعه یکی از بهترین مهاجران بود. کسی بود که خانواده و اموال و فرزندان خود را در مکه رها کرده بود و در راه خدا مهاجرت کرده بود. او از بهترین اصحاب مهاجر بود و بلکه در نخستین نبرد میان اسلام و کفر، جنگ بدر، شرکت کرده بود.

فرزندان و خانواده‌اش که در مکه بودند به شدت فکر او را مشغول داشته بود. آنان هیچ حامی و یاوری نداشتند. از سوی دیگر حاطب از خود قریش نبود بلکه از هم‌پیمانان قریش بود که در سرزمین آنان زندگی می‌کرد.

اما دیگر مهاجران که خانواده و فرزندان خود را در مکه رها کرده بودند امکان داشت که خویشاوندان آنان از فرزندانشان حمایت کنند.

به همین سبب حاطب همیشه در فکر این بود که برای قریش کاری انجام دهد تا باعث شود به خانواده و فرزندانش آسیبی نرسانند.

سال‌ها گذشت...

پیامبر ج با قریشیان قرارداد صلح حدیبیه را امضا کرد. اما طولی نکشید که قریش پیمان را زیر پا گذاشت و پیامبر ج نیز عزم فتح مکه نمود و دستور داد تا مسلمانان برای حمله به دشمن آماده شوند.

پیامبر ج بسیار حریص بود که قریش از خبر حمله آگاه نشوند تا برای دفاع آماده نباشند و درگیری میان دو ارتش پیش نیاید.

بنابر این چنین دعا کرد: «خداوندا خبر ما را از آنان پنهان بدار».

چند روز گذشت و هم‌چنان خبر حمله سری بود. حاطب احساس کرد که این بهترین فرصت است تا بتواند یک خوبی در حق قریش انجام دهد. بنابر این نامه‌ای به قریشیان نوشت تا آنان را از خبر لشکرکشی پیامبر ج آگاه کند. سپس نامه را به دست زنی قریشی که در مدینه بود داد و دستورش داد که آن را به مکه ببرد.

اما هنوز آن زن از مدینه خارج نشده بود که خداوند پیامبرش ج را از خبر او آگاه ساخت.

باید پیش از رسیدن نامه به قریش جلوی این کار گرفته می‌شد، برای همین پیامبر ج سه شیر، علی و زبیر و مقداد را در پی او فرستاد و آن‌ها را از محلی که به آن رسیده بود آگاه کرد، و به آنان فرمود: «بروید تا به «روضۀ الخاخ» برسید، در آنجا زنی را سوار بر شتر می‌بینید؛ نامه همراه اوست».

سه قهرمان به راه افتادند تا به آن زن رسیدند...

به او گفتند: نامه‌ای را که با خود داری بیرون بیاور.

گفت: نامه‌ای همراه ندارم...

بارهایش را جستجو کردند، اما چیزی نیافتند.

علی گفت: به خدا سوگند نه ما دروغ می‌گوییم و نه [پیامبر خدا] به ما دروغ گفته. به خدا قسم یا نامه را بیرون می‌آوری یا لباست را بیرون می‌آوریم!

علیس می‌دانست که او نامه را جایی پنهان کرده که مطمئن هست مورد تفتیش قرار نخواهد گرفت...

زن که دید آن‌ها جدی هستند و گریزی از اعتراف نیست، گفت: از من دور شوید...

آنان دور شدند. سپس زن روسری را از سر برداشت و نامه را از میان موی بافته شده‌ی خود بیرون آورد.

صحابه نامه را گرفتند و آن را برای رسول خدا ج آوردند.

پیامبر ج نامه را باز کرد... نامه از حاطب بن ابی بلتعۀ خطاب به برخی از مشرکان مکه بود و آنان را از حمله‌ی پیامبر ج به مکه باخبر می‌کرد.

حاطب در حین خواندن نامه در مجلس حضور داشت و صحابه داشتند می‌شنیدند...

عجیب است! حاطب دارد کافران را از لشکرکشی پیامبر ج آگاه می‌کند؟!

نخستین باری است که چنین چیزی دارد میان مسلمانان اتفاق می‌افتاد...

پیامبر ج رو به حاطب کرد و فرمود: «حاطب... این چیست؟»

نگاه‌ها همه به سوی حاطب بود... گویا چشم‌ها داشت او را می‌بلعید.

گفت: ای فرستاده‌ی الله... در امر من شتاب نکن. من در میان قریش زندگی می‌کردم اما از آن‌ها نبودم... همه‌ی مهاجرانی که با تو بودند خویشانی داشتند که از خانواده‌ی آن‌ها حمایت کنند. برای همین می‌خواستم اگر در میان آن‌ها نسب ندارم کسانی پیدا کنم که از خویشان من حمایت کنند.

ای پیامبر خدا! به خدا سوگند از روی کفر و ارتداد چنین نکردم. و نه برای خشنودی به کفر، پس از اسلام.

سپس ساکت شد.

رسول خدا ج نیز سکوت کرد و چیزی نفرمود.

مردم سرهای خود را زیر انداخت بودند، انگار بر سرشان پرنده نشسته بود.

ناگهان پیامبر ج با دو کلمه به قضیه پایان داد: «راست گفت».

عمر اما طاقت نیاورد و گفت: ای پیامبر خدا... بگذار گردن این منافق را بزنم!

پیامبر ج فرمود: «او در بدر حضور داشته، و تو چه می‌دانی، چه بسا خداوند به اهل بدر نمایان شده و فرموده: هر چه می‌خواهید بکنید که شما را آمرزیدم».

پس خداوند متعال این آیات را نازل نمود: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ عَدُوِّی وَعَدُوَّکُمۡ أَوۡلِیَآءَ [الممتحنة: 1]. «ای کسانی که ایمان آورده‌اید دشمن من و دشمن خود را به دوستی نگیرید...»[9].

چه کسی پیامبر ج را از کار حاطب باخبر نمود؟

چه کسی جای دقیق آن زن را در مسیر مکه به او نشان داد؟

او آن آگاه دانا است. و این برای تایید پیامبر ج و هم‌چنین اعجازی است از سوی او.

* * *

برادرتان نجاشی، درگذشت...

نجاشی پادشاه حبشه، مردی نیکوکار بود که مومنان را یاری داد. اما تقدیر نشد که پیامبر ج را در دنیا ببیند، هر چند به اذن خداوند در آخرت به شرف دیدار او نائل خواهد شد.

نجاشی در حبشه میان قوم خود که نصرانی بودند درگذشت و در همان روز، پیامبر ج به نزد یاران خود رفت و فرمود: «امروز اصحمۀ بنده‌ی صالح خداوند درگذشت»... سپس به سوی مصلی رفت و چهار تکبیر [نماز میت] بر وی خواند[10].

* * *

 

 

می‌گویی... یا من بگویم؟!

وابصۀ الأسدی می‌گوید: نزد رسول خدا ج آمدم و قصد داشتم همه چیز را درباره‌ی نیکی و گناه از او بپرسم.

نزدش آمدم در حالی که میان گروهی از مسلمانان بود که سوالات خود را از او می‌پرسیدند.

از میان آن‌ها گذشتم... به من گفتند: ای وابصۀ از پیامبر خدا دور شو!

گفتم: مرا رها کنید که بیش از هر کس دوست دارم به او نزدیک شوم...

پیامبر ج فرمود: «وابصۀ را رها کنید... نزدیک بیا ای وابصۀ... نزدیک بیا ای وابصۀ!»...

نزدیکش شدم و در مقابل او نشستم.

فرمود: «ای وابصۀ خودم بگویم یا می‌پرسی؟»

گفتم: نه... خودتان بگویید.

فرمود: «آمده‌ای درباره‌ی نیکی و گناه بپرسی».

گفتم: آری...

انگشتانش را جمع کرد و با آن به سینه‌ام اشاره کرد و فرمود:

«ای وابصۀ از دلت و از درونت بپرس...

ای وابصۀ، از دلت و از درونت بپرس...

ای وابصۀ، از دلت و از درونت بپرس...

زیرا نیکی آن است که درون به آن آرام می‌گیرد،

و گناه آن است که در درونت احساس خارش پدید آورد و در سینه‌ات تردید به وجود آورد... حتی اگر مردم آن را برای تو جایز بدانند»[11].

* * *

نه، من او را می‌کشم...

تعدادی از کافران، پیامبر ج را تهدید به قتل و آزار می‌نمودند و خداوند متعال پیامبرش را از آنان در امان داشته بود. یکی از آنان اُبَیّ بن خلف بود.

او کافری فاجر بود. اسبی داشت که به آن بهترین علوفه می‌داد و می‌گفت: محمد را بر این اسب خواهم کشت، و شمشیری تیز آماده کرد بود به گمان آنکه پیامبر ج را با آن به قتل برساند.

پیامبر ج در مدینه بود. همین که تهدیدهای ابی بن خلف به او رسید فرمود: «بلکه من ـ ان شاءالله ـ او را خواهم کشت».

سال‌ها گذشت...

در پایان نبرد احد، ابی که چهره‌ی خود را پوشانده بود و کاملا زره پوش بود به سوی مسلمانان آمد و گفت: نجات نیافته‌ام اگر محمد نجات یابد...

سپس به سوی پیامبر خدا ج هجوم آورد.

مصعب بن عمیر برای دفاع از پیامبر ج جلوی او را گرفت... ابی، مصعب را به شهادت رساند.

آنگاه پیامبر ج نیزه‌ای را از دست یکی از یارانش گرفت و به ابی نگریست و در گردن او جایی را دید که زره آن را نپوشانده بود و نیزه‌اش را به آنجا زد...

از آنجایی که زره کلفت بود و تنها قسمت کوچکی از گردن ابی بیرون بود، همه‌ی نیزه داخل نرفت اما گردن او را زخمی کرد...

اما ابی نعره‌ای کشید و از اسب به زیر افتاد. زخم آنقدر کوچک بود که حتی از آن خون نیامد!

یارانش آمدند و او را که همانند گاوی نر نعره می‌کشید با خود بردند.

وقتی بی‌تابی او را دیدند گفتند: چه بی‌طاقت هستی! این خراشی بیش نیست!

ابی گفت: محمد می‌گفت که مرا خواهد کشت. به خدا سوگند اگر زخمی که من دارم به همه‌ی اهل ذی مجاز می‌رسید، همه را می‌کشت...

طولی نکشید که ابی مرد و به جهنم واصل شد[12].

* * *

سخن از بادهای شدید

پیامبر ج همراه با یارانش به سوی تبوک در حال حرکت بود.

همین که به تبوک رسیدند، رسول الله ج فرمود: «بادی شدید بر شما وزیدن خواهد گرفت؛ کسی در هنگام وزیدن آن از جایش بلند نشود و هر کس شتری دارد پای آن را محکم ببندد»...

آن شب طوفانی شدید وزید... مردی از جای خود برخاست و باد او را از زمین بلند کرد و در کوه طیء واقع در روستای حائل انداخت[13].

* * *

سخن پیامبر ج درباره‌ی ظهور فحشاء و بیماری‌ها

رسول الله ج می‌فرماید: «فحشا در میان قومی به طور علنی ظاهر نمی‌شود مگر آنکه به انواع طاعون و بیماری‌هایی مبتلا می‌شوند که در میان پیشینیان آنان سابقه نداشته است».

فحشاء و بی‌بند و باری جنسی هم اکنون در جوامعی که توجهی به دین و اخلاق ندارند بسیار منتشر است، تا جایی که دیگر سری نیست و بلکه علنی و آشکار است.

اینجا است که سخن پیامبر ج درباره‌ی علنی شدن فحشاء محقق گردید و دچار این وعید شدند... بیماری‌های جدیدی در میان آن‌ها شیوع پیدا کرد که پیش از آن شناخته شده نبود. بیماری‌های مانند ایدز، تب‌خال تناسلی، سوزاک، سیفلیس، و دیگر بیماری‌ها.

برای مثال بیماری ایدز در سال ۱۹۸۱ کشف شد و ویروس مسبب آن (H I V) در سال ۱۹۸۳ شناخته شد که نوعی جدید از ویروس‌ها بود و پیش از آن شناخته نشده بود. همین طور بیماری‌های دیگر... و راست گفت آنکه از روی هوا سخن نمی‌گوید.

* * *

سخن گفتن وی ج از لشکرکشی دریایی به سوی قبرص

پیامبر ج به نزد عمه‌شان، حرام بنت ملحانل می‌رفت و گاه نزد ایشان غذا می‌خورد... همسر وی عبادۀ بن صامتس از ملاقات پیامبر ج بسیار خوشحال می شود...

روزی پیامبر خدا ج مهمان آنان بود و نزد آنان غذا خورد. سپس در خانه‌ی ام ملحان اندکی خوابید... سپس در حالی که می‌خندید از خواب بیدار شد.

ام ملحان سبب خنده‌ی رسول الله ج را پرسید.

رسول الله ج فرمود: «گروهی از امت مرا [در خواب] به من نشان دادند که همانند پادشاهانی بر تخت خود برای جهاد در راه خدا سوار بر کشتی‌ها بودند»...

پادشاهانی بر تخت خود!؟ ام ملحان مشتاق شد که او نیز از آنان باشد، پس گفت: ای پیامبر خدا! از الله بخواه مرا نیز از آنان بگرداند. پیامبر ج نیز دعا کرد که وی از زمره‌ی آنان باشد. سپس خوابید. کمی بعد دوباره در حالی که می‌خندید از خواب بیدار شد.

ام ملحان گفت: چه باعث شد بخندید ای پیامبر خدا؟

رسول الله ج فرمود: «گروهی از امت من را به من نشان دادند که در حال جهاد در راه خدا بودند...».

ام ملحان گفت: ای پیامبر خدا! دعا کن که من از هم از آنان باشم!.

فرمود: «تو از پیشاهنگان [آنان] خواهی بود».

سال‌ها گذشت و پیامبر ج درگذشت و چهار خلیفه‌ی راشدِ پس از او نیز یکی پس از دیگری به قدرت رسیدند و درگذشتند... سپس در دوران معاویۀس ام ملحانل [در راه جهاد] سوار بر کشتی شد و همین که از کشتی پیاده شد از مرکب خود افتاد و درگذشت[14].

* * *

نمونه‌هایی که بیان شد نخستین نوع از معجزه‌های او ج بودند که بی‌شک از سوی خداوند متعال به ایشان می‌رسید، زیرا همانطور که می‌دانیم، غیب را تنها الله می‌داند، چنانکه خود می‌فرماید: ﴿عَٰلِمُ ٱلۡغَیۡبِ فَلَا یُظۡهِرُ عَلَىٰ غَیۡبِهِۦٓ أَحَدًا٢٦ إِلَّا مَنِ ٱرۡتَضَىٰ مِن رَّسُولٖ فَإِنَّهُۥ یَسۡلُکُ مِنۢ بَیۡنِ یَدَیۡهِ وَمِنۡ خَلۡفِهِۦ [الجن: 26-27]. «دانای غیب است و کسی را بر غیب خود آگاه نمی‌کند (۲۶) جز پیامبری که از او خشنود باشد که برای او از پیش رو و از پشت سرش نگهبانانی قرار خواهد داد».

برای همین خداوند متعال به پیامبرش امر نمود که به مردم بگوید دانای غیب نیست: ﴿قُل لَّآ أَمۡلِکُ لِنَفۡسِی نَفۡعٗا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَآءَ ٱللَّهُۚ وَلَوۡ کُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَیۡبَ لَٱسۡتَکۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَیۡرِ وَمَا مَسَّنِیَ ٱلسُّوٓءُۚ إِنۡ أَنَا۠ إِلَّا نَذِیرٞ وَبَشِیرٞ لِّقَوۡمٖ یُؤۡمِنُونَ١٨٨ [الأعراف: 188]. «بگو جز آنچه الله بخواهد من برای خودم صاحب سود و زیانی نیستم و اگر غیب می‌دانستم قطعا خیر بیشتری می‌اندوختم و زیانی به من نمی‌رسید. من جز بیم دهنده و بشارت دهنده‌ای برای گروهی که ایمان می‌آورند، نیستم».

و این آگاهی پیامبر از قسمت‌هایی از غیب یکی از نشانه‌های پیامبری اوست. بنابر این برای هیچ کس جایز نیست ادعای کشف غیب کند، و بلکه جایز نیست چنین کسانی را تصدیق کنیم یا از آنان چیزی بپرسیم.

* * *





[1]- به روایت بخاری.

[2]- این داستان را موسی بن عقبۀ در مغازی خود تخریج نموده است.

[3]- به روایت بخاری از ابوهریره س.

[4]- این داستان را ابن اسحاق در سیرت خود روایت نموده است.

[5]- به روایت بخاری.

[6]- به روایت بزار و همچنین طبرانی در معجم الکبیر.

[7]- عریف: مسئول امور قبیله یا گروه را عریف گویند که کارهای آن‌ها را به عهده می‌گیرد و امیر به واسطهٔ او از امور آنان مطلع می‌شود. [النهایة فی غریب الحدیث والأثر] (مترجم).

[8]- به روایت مسلم.

[9]- به روایت بخاری.

[10]- به روایت بخاری.

[11]- به روایت احمد و بیهقی با سند صحیح.

[12]- به روایت موسی بن عقبۀ در مغازی.

[13]- میان حائل و تبوک بیش از پانصد کیلومتر فاصله هست.

[14]- به روایت بخاری و مسلم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد