رسول خدا ج همراه با یارانش از سفری باز میگشت. در میانهی راه به باغ یکی از انصار که از بنی نجار بود، رسیدند.
پیامبر خدا ج میخواست وارد باغ شود... به او گفتند: ای پیامبر خدا... در این باغ شتری وحشی هست... به هر کس که وارد شود حمله میکند...
پیامبر ج وارد باغ شد... شتر را دید که در گوشهی باغ ایستاده است... آن را صدا زد...
شتر به آرامی به سوی ایشان آمد و دهانش را بر زمین گذاشت و در برابر پیامبر خدا ج زانو زد.
پیامبر ج فرمود: «افسارش را بیاورید». سپس آن را بست و تحویل صاحبش داد.
سپس رو به مردم کرد و فرمود: «چیزی میان آسمان و زمین نیست مگر آنکه میداند من فرستادهی الله هستم، مگر گناهکاران جن و انس»[1].
* * *
هنگامی که قریشیان بر مومنان مکه فشار آوردند، آنان به سرزمینهای دیگر مهاجرت کردند.
سپس پیامبر خدا ج عزم هجرت نمود و شبانه به همراه ابوبکر از مکه خارج شد. عامر ابن فهیره، بردهی آزاد شدهی ابوبکر نیز همراه آنان بود و عبدالله بن اریقط لیثی راهنمایشان بود.
قریشیان برای کسی که آنان را پیدا کند جایزه تعیین کرده بودند. مردم نیز برای به دست آوردن جایزه در جستجوی آنان همه جا را میگشتند.
در میانهی راه، توشهی آنها تمام شد... از کنار خیمهی زنی به نام ام معبد خزاعی میگذشتند. ام معبد زنی شجاع بود که در بیرون خیمهی خود مینشست و چه بسا به مسافران آب میداد و اگر غذایی داشت از آنان دریغ نمیکرد.
هنگامی که پیامبر ج و همراهانش او را دیدند، از او پرسیدند که آیا گوشت یا شیری ندارد که از او بخرند؟
اما نزد ام معبد چیزی نبود. برای همین از آنان معذرت خواست و گفت: اگر چیزی داشتم از شما دریغ نمیکردم.
پیامبر ج به اطراف نگاهی انداخت و دید آنان دچار خشکسالی شدهاند و جانوارانشان لاغر و ضعیف شدهاند.
گرسنگی، پیامبر ج و یارانش را اذیت میکرد... ناگهان در گوشهی خیمهی کهنهی ام معبد گوسفندی لاغر دید...
فرمود: «این گوسفند چیست ای ام معبد؟»
گفت: گوسفندی است که به سبب ناتوانی نتوانسته همراه دیگر گوسفندان به چرا برود.
فرمود: «اجازه میدهی آن را بدوشم؟»
گفت: اگر شیری دارد آن را بدوش!
پیامبر ج دستی بر گوسفند کشید و نام الله را یاد کرد و سپس پستان گوسفند را مسح کرد و باز نام الله را برد و ظرفی بزرگ خواست...
ناگهان پستان گوسفند ورم کرد و پاهایش از هم دور شد... آنگاه پیامبرج شیر آن را در ظرف دوشید، به طوری که ظرف پر شد.
سپس به ام معبد و یارانش از آن شیر داد... نوشیدند و سیر شدند. آنگاه خودش ج از آن نوشید. بار دیگر آن را دوشید و ظرف را پر کرد. سپس آن ظرف را برای ام معبد گذاشت و خود همراه یارانش از آنجا رفت.
طولی نکشید که همسر ام معبد همراه با گوسفند لاغر و ضعیفشان از راه رسید... نه غذایی همراه داشت و نه چراگاهی پیدا کرده بود... همین که شیر را دید به شگفت آمد و گفت: این شیر از کجا آمده ای ام معبد؟ گوسفندمان که شیر ندارد!؟
گفت: نه... به خدا سوگند مردی مبارک از اینجا گذشت و چنین و چنان شد...
ابومعبد تعجب کرد و گفت: او را برایم توصیف کن. به خدا قسم گمان میکنم این همان قریشی باشد...
ام معبد گفت: مردی دیدم با چهرهای روشن، خوش اخلاق، زیبا رو...نه شکمش بزرگ بود و نه سرش کوچک... زیبا و خوشچهره... سیاهی چشمانش بسیار سیاه و سفیدیاش بسیار سفید بود... صدایش بسیار جدی و محکم... موی ابرو و مژههایش پر پشت بود و گویا در چشمانش سرمه بود... بلند قامت بود و ابروهایش به هم رسیده و گردن بلند... محاسنش پرپشت بود... هرگاه ساکت میشد باوقار بود و هرگاه سخن میگفت سخنش با ارزش بود و شیرین؛ میانه بود، نه کم حرف و نه پرگوی، که انگار کلماتش مرواریدهای منظمی است که فرو میریزند... از دور با ابهتترین مردم بود و از نزدیک زیباترین... میانه بود، نه آنقدر بلند که زشت انگاشته شود و نه آنقدر کوتاه که به چشم کوچک آید.... شاخهای بود میان دو شاخه (یعنی دو یارش) و از هر دو خوش قامتتر... دوستانی داشت که او را در بر گرفته بودند، اگر سخن میگفت به سخنش گوش میسپردند و هر گاه دستوری میداد فورا اجرا میکردند... یارانش او را بزرگ میداشتند و مردم گردش جمع میشدند... خوش برخورد بود و کسی را کوچک نمیشمرد...
ام معبد همچنان بزرگترین مردی را که دنیا به خود دیده بود وصف میکرد...
ابومعبد با شنیدن این اوصاف گفت: به خدا سوگند این همانی است که قریش در پی اوست. اگر او را ببینم خواهان هم صحبتیاش خواهم شد و تا میتوانم در این راه تلاش میکنم...
* * *
شتری که شکایت به نزد پیامبر برد
عبدالله بن جعفرب میگوید: روزی پیامبر خدا ج مرا همراه خود بر شترش سوار کرد و وارد باغ یکی از انصار شد. شتری در آن باغ بود. همین که پیامبر خدا ج را دید اشک ریخت.
پیامبر ج به سوی او رفت و اشکهایش را پاک کرد... شتر خاموش شد...
سپس رسول خدا ج نگاهی به دور و بر خود انداخت و فرمود: «صاحب این شتر کیست؟ این شتر مال کیست؟»
جوانی از انصاریان آمد و گفت: مال من است ای پیامبر خدا.
پیامبر ج فرمود: «آیا دربارهی این حیوان که خداوند تو را مالک آن ساخته، از خدا نمیترسی؟ او به من شکایت کرد که او را گرسنه نگه میداری و خستهاش میکنی»[2].
* * *
خانوادهای از انصاریان شتری داشتند که با آن آب از چاه میکشیدند... اما روزی آن شتر بر آنها شورید و نتوانستند از آن استفاده کنند و نه بر آن سوار شوند. برای همین کارشان بر زمین ماند و چون فقیر بودند نمیتوانستند شتر دیگری بخرند.
نزد رسول خدا ج آمدند و گفتند: ما شتری داشتیم که بر آن آب میکشیدیم، اما اکنون از ما اطاعت نمیکند و بار نمیکشد و کشتها و درختان تشنهاند...
پیامبر ج به یارانش فرمود: «برخیزید»...
یاران به همراه ایشان به راه افتادند... به باغ رسیدند و پیامبر ج به سوی آن شتر رفت...
انصار ترسیدند که آن شتر به رسول خدا ج آسیبی برساند... به او گفتند: ای پیامبر خدا... این شتر هماکنون مانند سگ هار است و میترسیم به تو زیانی برساند...
پیامبر ج فرمود: «زیانی به من نخواهد رساند» و نزد شتر رفت.
شتر که پیامبر ج را دید به سوی ایشان آمد و در برابرش به سجده افتاد!
سپس پیامبر ج سر شتر را گرفت و آن را که کاملا آرام و مطیع بود با خود تا کنار چاه آورد و پایش را بست.
صحابه به شگفت آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا... این چارپا که عقل ندارد به شما سجده میبرد؛ ما که عاقلیم بیش از او شایسته سجده بردن برای شماییم.
پیامبر ج فرمود: «برای هیچ انسانی شایسته نیست که به انسانی دیگر سجده برد، و اگر سجده کردن انسانی برای انسان دیگر شایسته بود دستور میدادم که زن به سبب حق بزرگی که شوهر به گردن او دارد به وی سجده بَرَد»[3].
تاثیر پیامبر ج بر شتر جابر
جابر بن عبداللهس صحابی جلیلی بود که پدر بزرگوارشان در نبرد احد به شهادت رسید و از وی هفت دختر به جا ماند که سرپرستی جز وی نداشتند... علاوه بر این قرض بسیاری از وی بر عهدهی جابر ماند که تازه در آغاز جوانی بود.
فکر جابر همیشه مشغول این مشکلات و قرض پدر بود و طلبکاران نیز روز و شب قرض خود را از او طلب میکردند.
در نبر «ذات الرقاع» جابرس همراه با پیامبر ج به سوی میدان جنگ در حرکت بود. از شدت فقرش شتری که سوارش بود بسیار ضعیف بود که توان حرکت نداشت. جابر نتوانسته بود شتری دیگر بخرد...
مردم از جابر پیشی میگرفتند و او در آخر کاروان تنها مانده بود.
پیامبر ج نیز در آخر کاروان حرکت میکرد و در حالی به جابر رسید که شترش به سختی در حال حرکت بود و مردم همه از وی جلو زده بودند.
پیامبر ج فرمود: «چه شده ای جابر؟».
گفت: ای پیامبر خدا... شترم باعث شده عقب بیفتم.
پیامبر ج فرمود: «آن را به زمین بنشان».
جابر از شتر پیاده شد و آن را به زمین نشاند.
سپس پیامبر ج فرمود: «عصایت را به من بده یا برایم چوبی از درخت بکن...».
جابر عصایش را به پیامبر ج داد... پیامبر ج به نزد شتر رفت و با آن چوب ضربهای آرام به شتر زد.
ناگهان شتر از جای برجست و بسیار با نشاط شروع به دویدن نمود... جابر خود را به افسار شتر آویزان کرد و سوار آن شد.
جابر که شترش مانند گذشته سرحال و قبراق شده بود، در حالی که بسیار خوشحال بود همراه پیامبر ج به راه خود ادامه داد...
پیامبر ج خواست سر سخن را با جابر باز کند. اما پیامبر ج چه موضوعی را برای حرف زدن با او انتخاب کرد؟
جابر در آغاز جوانی بود و فکر و ذکر جوانان معمولا به ازدواج و کار مشغول است.
فرمود: «ای جابر... ازدواج کردهای؟».
گفت: آری.
فرمود: «دختر یا بیوه؟».
گفت: بیوه.
پیامبر ج از اینکه کسی در آغاز جوانیاش با زنی بیوه ازدواج کرده تعجب کرد و به شوخی به جابر فرمود: «چه میشد با دختری ازدواج میکردی که با هم شوخی و بازی کنید؟»
جابر گفت: ای پیامبر خدا... پدرم در نبرد احد کشته شد و هفت دختر به جای گذاشت که سرپرستی جز من ندارند، برای همین خوشم نیامد با دختری مانند خودشان ازدواج کنم و زنی بزرگتر از آنها را به همسری گرفتم تا برایشان مانند مادر باشد.
پیامبر ج در برابر خود جوانی را میدید که برای خواهرانش از خودش گذشته بود، برای همین خواست دلش را خوش کند و چنانکه جوانان دوست دارند با او شوخی کند؛ خطاب به جابر فرمود:
«شاید وقتی که به مدینه برگشتیم در «صرار»[4] توقف کنیم و همسرت از آمدنت مطلع شود و برایت پشتی و بالش فرش کند». یعنی درست است که همسرت قبلا بیوه بود اما با این وجود تازه عروس است و با آمدنت خوشحال میشود و برایت پشتی و بالش خواهد گذاشت...
جابر اما به یاد فقر خود و خواهرانش افتاد و گفت: پشتی؟! به خدا سوگند ای رسول الله که پشتی و بالش نداریم!
سپس به راه خود ادامه دادند... پیامبر ج میخواست مالی به جابر بدهد... رو به او کرد و فرمود:
«ای جابر...».
گفت: لبیک ای پیامبر خدا...
فرمود: «شترت را به من میفروشی؟».
جابر به فکر فرو رفت... این شتر وقتی که ضعیف بود همهی سرمایهاش بود چه رسد به حال که قوی و زرنگ هم شده!! اما دید نمیتواند درخواست رسول خدا ج را رد کند...
گفت: قیمت بده ای خدا...
فرمود: «یک درهم!»
جابر گفت: یک درهم؟! ضرر میکنم ای پیامبر خدا!
فرمود: «دو درهم!»
گفت: نه! ضرر میکنم!
همینطور چانه زدند تا آنکه به چهل درهم رسیدند... یعنی یک اوقیه طلا!
جابر گفت: باشد؛ اما شرط میگذارم که در مدینه بماند.
فرمود: «باشد».
همینکه به مدینه رسیدند جابر به خانهی خود رفت و بارها را از روی شتر برداشت و برای نماز به مسجد آمد و شتر را کنار مسجد بست.
هنگامی که پیامبر ج از مسجد بیرون آمد، جابر گفت: ای پیامبر خدا، این هم شتر شما...
پیامبر ج خطاب به بلال فرمود: «به جابر چهل درهم پرداخت کن و بیشتر هم بده».
بلال به جابر چهل درهم و افزون بر آن پرداخت کرد.
جابر آن مال را برداشت و در حالی که میرفت به آن مینگریست و به حال خود فکر میکرد... با این پول چه کند؟ با آن شتری بخرد یا برای خانه چیزی بخرد؟ یا...
ناگهان پیامبر ج به رو به بلال کرد و فرمود: «شتر را ببر و به جابر بده».
بلال شتر را با خود به نزد جابر برد. جابر از دیدن بلال و شتر تعجب کرد! یعنی پیامبر ج معامله را فسخ نموده؟
بلال گفت: شتر را بگیر ای جابر.
جابر گفت: چه شده؟
بلال گفت: پیامبر ج به من دستور داده که شتر و مال را به تو بدهم!
جابر به نزد رسول خدا ج برگشت و پرسید: شتر را نمیخواهید؟!
رسول الله ج فرمود: «فکر میکنی با تو چانه زدم که شترت را بردارم؟»
یعنی ایشان برای اینکه قیمت را کم کند با جابر چانه نزد، بلکه میخواست بداند جابر چقدر پول نیاز دارد...
* * *
و در پایان:
این کنترل پیامبر ج بر حیوانات در واقع به اذن خداوند و تحت اراده و مشیئت الهی بود، و گرنه پیش میآمد که پیامبر ج از حیوان چیزی میخواست اما نمیشد، چنانکه یک بار پیامبر ج پیش از فتح مکه، در سفر عمره سوار بر شترش «قَصواء» بود، اما ناگهان شتر زانو زد و هر چه پیامبر ج سعی کرد آن را وادار به حرکت کند، از جای خود تکان نخورد.
اینجا بعضی از مردم گفتند: قصواء نافرمانی کرد!
پیامبر ج فرمود: «نه قصواء نافرمانی کرد و نه این اخلاق اوست، اما همان چیزی که فیل (یعنی فیل لشکر ابرهه) را از حرکت باز داشت، او را نیز از [ورود به] مکه باز داشت».
سپس فرمود: امروز اگر قریش مرا به هر پیمانی که در آن صلهی رحم باشد فرا بخوانند، خواهم پذیرفت».
سپس میان وی ج و قریشیان پیمان معروف به صلح حدیبیه منعقد شد و رسول خدا ج به مدینه بازگشت[5].
* * *
[1]- به روایت احمد و دارمی. هیثمی میگوید: «رجال آن ثقه هستند و در برخی از آنها ضعف هست».
[2]- به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح.
[3]- ابونعیم دربارهٔ این حادثه و امثال آن میگوید: یا آنکه پیامبر از زبان جانوران آگاهی یافته بود، که این نشانهای برای اوست، مانند سلیمان÷ که سخن پرندگان را میدانست؛ یا آنکه از طریق وحی به آن آگاهی یافته بود، و در هر صورت در این حادثه معجزه و نشانهای موجود است.
[4]- جایی در پنج کیلومتری مدینه.
[5]- به روایت بیهقی با سند صحیح.