جابرس میگوید: مردم در روز حدیبیه به شدت تشنه بودند. در همین حال پیامبر ج ظرفی آب در برابر خود داشت و وضو میگرفت...
ناگهان مردم به سوی وی هجوم آوردند...
فرمود: «شما را چه شده؟»
گفتند: ما برای وضو و نوشیدن آب نداریم، جز آبی که در برابر شماست!
پس پیامبر ج دست خود را در ظرف قرار داد... ناگهان آب از میان انگشتان وی فوران کرد، گویی از انگشتان ایشان چشمهای روان بود. پس نوشیدیم و وضو گرفتیم.
ما هزار و پانصد تن بودیم، اما اگر صد هزار نفر بودیم نیز برایمان کافی بود[1].
* * *
پیامبر خدا ج همراه با یاران خود، روزی بسیار گرم در حال سفر بودند. مسیرشان طولانی بود و در راه نه آبی بود و نه چاهی.
مردم که به شدت تشنه شده بودند شکایت به نزد رسول خدا ج بردند، و باید حتما برای این مشکل چارهای میاندیشید.
پیامبر ج توقف کرد و مردی از یاران خود و همچنین علی س را فرا خواند و فرمود: «در جستجوی آب بروید».
علی و یارشب در پی آب رفتند. در همین حال زنی را پیدا کردند که دو ظرف آب را بر شتر خود گذاشته بود. به او گفتند: آب کجاست؟
گفت: میان شما و آب یک شبانه روز فاصله است.
گفتند: پس با ما بیا.
گفت: به کجا؟
گفتند: به نزد رسول خدا...
گفت: همان که به وی «صابئی» میگویند؟
مشرکان پیامبر خدا ج را صابئی میگفتند، یعنی کسی که دینش را تغییر داده.
آن دو صحابی با وی بحث و گفتگو نکردند، بلکه گفتند: همانی است که میگویی. با ما بیا.
آن زن با شتر خود همراه آنان به نزد رسول خدا ج آمد.
پیامبر ج از وی دربارهی آب پرسید. گفت: آب دور است، سپس گفت که وی ضعیف و بیچیز است و چند فرزند یتیم دارد.
پیامبر ج آن دو ظرف آب را برداشت و دستی بر آن کشید. سپس ظرف آبی خواست و مقداری آب از دو ظرف در آن ریخت.
سپس در میان مردم ندا زدند که آب بگیرید و آب بردارید.
مردم با ظرفهای خود آمدند... برخی نوشیدند و برخی ظرفهای خود را پر کردند... هر که خواست آب نوشید و هر که خواست آب برداشت و آن زن ایستاده بود و آنچه را رخ میداد، میدید... همهی صحابه سیراب شدند و ظرفهای خود را پر کردند، اما ظرفهای آب وی هیچ تغییری نکرده بود و آبش هم کم نشده بود!.
با وجود آنکه از ظرف آن زن چیزی کم نشده بود، پیامبر ج خواست در حق آن زن نیکی کند، پس خطاب به یارانش فرمود: «برایش [آذوقه] جمع کنید».
برایش خرما و آرد و نان جمع کردند و در یک پارچه قرار دادند و بر شتر او گذاشتند.
سپس رسول خدا ج گفت: «دانستی که چیزی از مال تو کم نکردیم، اما این الله بود که ما را سیراب کرد».
سپس آن زن به نزد خانوادهی خود رفت. چون دیر کرده بود به او گفتند: چه باعث شد دیر کنی؟
گفت: چیزی عجیبی دیدم... با دو مرد روبرو شدم و مرا به نزد مردی بردند که میگویند دینش را تغییر داده و او چنین و چنان کرد... به خدا سوگند یا او جادوگرترین مردم در میان زمین و آسمان است، یا آنکه واقعاً پیامبر خداست!
میگویند آن زن بعد از آن اسلام آورد و قومش نیز اسلام آوردند[2].
* * *
پیامبر ج به همراه یاران خود در سفر بودند... آبی که همراه داشتند کم بود، پس پیامبر خدا ج برایشان سخن راند و گفت: امروز و امشب را در راه خواهید بود و فردا ان شاءالله به آب خواهید رسید.
مردم به راه خود ادامه دادند و مسیر بسیاری را طی کردند و به شدت تشنه شدند، ولی آبی برای وضو نیافتند...
آنگاه پیامبر خدا ج ظرف کوچکی را که همراه با ابوقتاده بود خواست. ابوقتاده آن ظرف را که تنها کمی آب داشت آورد. پیامبر با کمی از آن وضو گرفت... مقداری آب در ظرف مانده بود. سپس پیامبر ج به ابوقتاده فرمود: «ظرف آبت را نگه دار که برای آن ماجراهایی خواهد بود!».
سپس به راه خود ادامه دادند.
خورشید بالا آمد و هوا داغ شد... مردم میگفتند: هلاک شدیم ای پیامبر خدا!.
پیامبر ج فرمود: «هلاک نشدید».
سپس فرمود: «ظرف وضوی مرا بیاورید». سپس ظرف ابوقتاده را خواست.
ابوقتاده آن را آورد. ظرف کوچکی که کمی آب در آن بود. آن را برداشت و درش را باز کرد و سرازیرش کرد... آب از آن روان شد... همین که مردم آب را دیدند به آن هجوم آوردند...
پیامبر ج فرمود: «آرام باشید... همه سیراب خواهید شد». سپس خود در ظرف آب ریخت و ابوقتاده به مردم آب داد، تا آنکه همه سیر شدند و ظرفهای خود را پر کردند. تا آنکه جز ابوقتاده و پیامبر ج کسی نماند.
آنگاه پیامبر ج آب ریخت و خطاب به ابوقتاده فرمود: «بنوش».
ابوقتاده گفت: نمینوشم مگر آنکه اول شما بنوشید ای پیامبر خدا...
رسول الله ج فرمود: «من ساقی قوم هستم و آخر از همه خواهم نوشید».
ابوقتاده میگوید: نوشیدم و سپس رسول خدا ج نوشید. همهی مردم که سیصد تن بودند نوشیدند.
این از برکت او ج و از معجزات آشکار ایشان بود[3].
* * *
غزوهی تبوک آکنده است از حوادث شگفتانگیز...
مسلمانان در این غزوه دچار گرسنگی و تشنگی و سختی فراوانی شدند... راه طولانی بود و جمعیت بسیار...
پیامبر ج نماز ظهر و عصر را جمع بست. سپس نماز مغرب و عشاء را نیز یکجا خواند، سپس به یاران خود فرمود: «شما فردا ـ ان شاءالله ـ هنگام چاشت به چشمهی تبوک خواهید رسید. هر کس زودتر به آن رسید به آب آن دست نزند تا من بیایم».
سپس لشکر به حرکت خود ادامه داد.
وقتی پیامبر ج به آب رسید دید که دو مرد زودتر به آن رسیدهاند. آب چشمه بسیار کم بود و آب اندکی از آن میجوشید.
همین که پیامبر خدا ج آن دو مرد را دید فرمود: «آیا چیزی از آب را برداشتهاید؟».
گفتند: آری.
پیامبر ج بر آن دو خشمگین شد. چطور به آب دست زدهاند در حالی که وی آنها را از این کار نهی کرده بود؟ پیامبر ج آن دو را تنبیه لفظی کرد...
صحابه تشنه بودند، پس پیامبر ج به چند تن از اصحاب دستور داد تا با دستان خود کمی آب از چشمه بردارند و در ظرفی کوچک بریزند. سپس خود دست و صورت مبارک را با آن شست و آن آب را دوباره در چشمه ریخت.
تا آن آب مبارک را به چشمه ریخت، آب آن به شدت جریان یافت... مردم آب نوشیدند و وضو گرفتند... سپس پیامبر ج رو به معاذ کرد و فرمود: «به زودی هنگامی که عمرت به طول انجامد خواهی دید که اینجا پر از باغ و بستان میشود»[4].
* * *
جابرس میگوید: روز نبرد احزاب در حال حفر خندق بودیم که سنگی محکم ما را از ادامهی حفر بازداشت... نزد پیامبر ج رفتند و گفتند: سنگی جلوی کار ما را گرفته...
پیامبر فرمود: «من وارد خندق خواهم شد»... پس برخاست و شکم خود را با سنگی بست... ما سه روز بود که چیزی نخورده بودیم.
پس پیامبر خدا ج تیشه را برداشت و ضربهای به آن سنگ وارد ساخت که تبدیل به خاک شد...
گفتم: ای پیامبر خدا... اجازه دهید به خانه بروم...
به خانه رفتم و به همسرم گفتم: از پیامبر خدا ج چیزی دیدم که نمیتوان تحمل کرد...
گفت: من مقدار جو و یک بز دارم.
بز را ذبح کردم و او جو را آرد کردم... سپس گوشت را در دیگ گذاشتیم...
آنگاه به نزد رسول خدا ج رفتم... همسرم گفت: آبروی مرا نزد پیامبر خدا ج و همراهانش نبری! (یعنی مهمان زیاد دعوت نکن که غذا کم بیاید).
جابر میگوید: نزد رسول خدا ج آمدم و پنهانی به ایشان گفتم: ای پیامبر خدا... نزد من مهمانید... شما و یک یا دو نفر دیگر بیایید.
فرمود: «غذایتان چقدر است؟».
به ایشان گفتم... گفت: «بسیار است و خوب است»... سپس با صدای بلند فرمود: «ای اهل خندق... جابر برای شما مهمانی تدارک دیده است، خوش آمدید!»
سپس فرمود: «به او (همسرت) بگو سر دیگ را برندارد و نان را از تنور بیرون نیاورد تا خودم بیایم».
جابر به نزد همسرش رفت و گفت: وای بر تو! پیامبر ج با همهی مهاجرین و انصار دارند و همراهانشان دارند میآیند!.
گفت: از دست تو!.
جابر گفت: من همان کاری را که گفتی بودی انجام دادم!.
جابر میگوید:
پیامبر ج آمد و همسرم مقداری خمیر به او داد... پیامبر ج در آن آب دهان مبارک خود را انداخت و دعای برکت کرد... سپس به سوی دیگ ما رفت و آب دهان خود را در آن انداخت و دعای برکت کرد...
سپس فرمود: «بگو تا آشپز همراه من نان بپزد و از دیگ غذا بیرون بیاورید اما درش را کاملا باز نکنید».
جابر میگوید: آنان هزار نفر بودند... به خدا سوگند همه خوردند سپس رفتند در حالی که دیگ ما هنوز پر بود و آرد ما هنوز همانقدر بود و همچنان پخته میشد![5].
* * *
ابوهریره س میگوید: قسم به الله که معبودی به حق جز او نیست، از شدت گرسنگی به زمین چسبیده بودم و سنگ به شکم خود میبستم.
روزی سر راه آنان نشستم... ابوبکر گذشت... دربارهی آیهای از آیات کتاب خدا پرسیدم و قصدی نداشتم جز اینکه مرا با خود ببرد، اما چنین نکرد...
سپس عمر از آنجا گذشت... دربارهی آیهای از آیات قرآن از وی پرسیدم و قصدم تنها این بود که مرا با خود ببرد، اما او نیز چنین نکرد...
سپس ابوالقاسم ج از آنجا گذشت و با دیدن من تبسم کرد و از رنگ چهرهام دانست چه میکشم... سپس فرمود: «ای ابا هر»![6].
گفتم: لبیک ای پیامبر خدا!.
فرمود: «با من بیا».
او رفت و من هم در پی او رفتم... وارد خانه شد و به من اجازهی ورود داد... وارد خانه شدم.
در خانه کوزهای شیر دید. گفت: «این شیر از کجاست؟».
گفتند: فلانی برای شما هدیه آورده است.
فرمود: «ای اباهر!».
گفتم: لبیک ای فرستادهی خدا!.
فرمود: «به نزد اهل صفه برو و آنان را به نزد من بیاور».
ابوهریره میگوید: اهل صفه مهمانان اسلام بودند. نه خانوادهای داشتند و نه مالی. هر گاه صدقهای برای پیامبر ج میآوردند برای آنان میفرستاد و خود چیزی نمیخورد و هر گاه هدیهای به ایشان میدادند خود میخورد و آنان را نیز در آن شریک میکرد.
وقتی چنین گفت ناراحت شدم و با خود گفتم: این شیر کجا برای اهل صفه کفایت خواهد کرد؟! من سزاوارتر به نوشیدن آن بودم تا کمی نیرو بگیرم، وقتی هم آمدند خودم به آنها شیر میدادم! چقدر برای من باقی میماند؟! اما چارهای جز اطاعت الله و رسولش نبود... نزد آنان رفتم و دعوتشان کردم...
آمدند و پیامبر ج به آنها اجازهی ورود داد و نشستند... سپس فرمود: «ای اباهریره!».
گفتم: لبیک ای فرستادهی الله...
فرمود: «بگیر و به آنها بده».
ظرف را برداشتم و به هر یک از آنها شیر میدادم تا مینوشید و سیر میشد، سپس ظرف را به من میداد و نفر بعدی را مینوشاندم، تا همهشان نوشیدند و به رسول خدا ج رسیدم.
ظرف شیر را به دست رسول خدا ج دادم... آن را به دست گرفت و به من نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: «ای ابا هِر!»
گفتم: لبیک ای رسول خداوند...
فرمود: «فقط من و تو ماندیم؟»
گفتم: آری ای پیامبر خدا...
فرمود: «بنشین و بنوش»...
نشستم و نوشیدم...
دوباره فرمود: «بنوش».
باز نوشیدم...
آنقدر گفت بنوشم که گفتم: نمیتوانم! قسم به آنکه تو را به حق مبعوث نمود، دیگر جایی ندارم!.
فرمود: «آن را به من بده».
ظرف شیر را به او دادم... حمد و نام الله را یاد کرد و باقی ماندهی شیر را نوشید[7].
* * *
مسلمانان در غزوهی تبوک دچار گرسنگی و قحطی شدیدی شدند. برای همین برخی از صحابه به فکر قربانی کردن شترها و خوردن آن افتادند، و نزد رسول خدا ج آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا... اگر اجازه دهید شترهایمان را ذبح کنیم و گوشت آن را بخوریم و از روغن آن استفاده کنیم.
آنان بسیار گرسنه و خسته بودند. گرما و عطش هم وضع را بدتر کرده بود. از سوی دیگر آنان قصد نداشتند همهی شترها را ذبح کنند و تنها قصد ذبح تعدادی از آنان را برای رفع گرسنگی داشتند.
پیامبر ج فرمود: «چنین کنید».
صحابه به سوی تعدادی از شتران رفتند تا آن را ذبح کنند.
پیامبر ج نسبت به یارانش مهربان و دلسوز بود و به مشورت و نظرخواهی اهمیت میداد. اینجا بود که عمرس به نزد رسول خدا ج آمد و گفت: ای پیامبر خدا! اگر به آنان اجازه دهی وسیلهی سواری ما کم میشود و دیگر مرکبی برای ادامهی راه نخواهیم داشت. بهتر است به آنها بگویی غذایی را که باقی مانده است بیاورند، سپس شما بر آن دعای برکت نمایی. امید است که الله در آن برکت بیندازد.
پیامبر ج فرمود: «باشد».
سپس تکهای چرم خواست و آن را بر زمین پهن کرد و خواست غذای اضافی خود را بیاورند. هر کس چیزی آورد... یکی یک کف دست ذرت آورد، دیگری یک مشت خرما و دیگری قرصی نان... تا آنکه بر روی آن تکه چرم مقدار کمی غذا جمع شد؛ سپس رسول خدا ج بر آن دعای برکت نمود. آنگاه فرمود: «آن را در ظرفهایتان بریزید».
راوی میگوید: همه از آن غذا در ظرفهای خود ریختند تا آنکه ظرفی در لشکرگاه نماند مگر آنکه پر شده بود. سپس آنقدر خوردند که سیر شدند و باز هم مقداری غذا بر روی تکه چرم ماند.
آنگاه رسول خدا ج فرمود: «گواهی میدهم که معبودی به حق نیست جز الله و اینکه من فرستادهی الله هستم. ممکن نیست بندهای با این شهادت بدون آنکه شکی داشته باشد به دیدار الله برود و سپس از بهشت محروم شود»[8].
* * *
صحابه همراه با پیامبر ج مشغول کندن خندق بودند، در حالی که به شدت از گرسنگی و خستگی رنج میکشیدند.
مردم واقعاً فقیر و بیچیز بودند...
در این حال عمرۀ بنت رواحۀ، همسر بشیر بن سعد مقداری خرما جمع کرد و به دست دختر خود داد تا به محل کندن خندق ببرد، و گفت: غذای پدر و داییات عبدالله بن رواحۀ را ببر.
دختر خرماها را برداشت و به راه افتاد و در حالی که در جستجوی پدر و برادرش بود از کنار رسول خدا ج گذشت.
پیامبر خدا ج فرمود: «دخترم بیا؛ چه همراه داری؟».
گفت: ای پیامبر خدا... این خرما را مادرم برای پدرم بشیر بن سعد و داییام عبدالله بن رواحۀ فرستاده.
رسول الله ج فرمود: «آن را بده».
دخترک خرماها را در دست پیامبر ج گذاشت که دو دست ایشان پر شد.
سپس رسول الله ج دستور داد پارچهای بر زمین بیندازند و خرماها را روی آن ریخت. سپس به یکی از کسانی که نزدش بود گفت: اهل خندق را صدا بزن تا برای غذا بیایند.
همهی اهل خندق آمدند و از آن خوردند و خرماها همچنان بیشتر میشد!.
تا آنکه همه مردم سیر شدند و برخاستند، در حالی که خرما از گوشههای پارچه بیرون میریخت[9].
* * *