اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

نوع دوازدهم: استجابت دعای ایشان

نوع دوازدهم: استجابت دعای ایشان ج

رسول خدا ج مستجاب الدعوة بود. خداوند دعای او را در قضای حاجات و از بین بردن مشکلات و شفای بیماران و برآورده شدن خواسته‌ها و نزول برکت، اجابت می‌کرد که پیش‌تر بخشی از آن را بیان نمودیم.

در این بخش بیشتر به این مورد خواهیم پرداخت:

مادر ابوهریره

مادر ابوهریرهس بر دین خود مانده بود و بت می‌پرستید...

ابوهریره تا می‌توانست او را به اسلام دعوت می‌کرد، اما مادرش نمی‌پذیرفت.

روزی او را به اسلام فرا خواند، اما مادرش درباره‌ی رسول خدا ج سخنی گفت که ابوهریره را ناراحت کرد.

ابوهریره گریان به نزد رسول خدا ج آمد و گفت: ای پیامبر خدا... من مادرم را به اسلام دعوت می‌دادم اما نمی‌پذیرفت... امروز او را به اسلام فرا خواندم و درباره‌ی شما سخنی گفت که آن را بد داشتم؛ از خداوند بخواه مادر ابوهریره را هدایت کند.

پیامبر ج فرمود: «خداوندا مادر ابوهریره را هدایت کن».

ابوهریره خوشحال از دعای پیامبر ج بیرون آمد. همین که به خانه رسید و در را باز کرد که داخل بیاید، مادرش که صدای پای او را شنیده بود گفت: همانجا بایست ای ابوهریره...

ابوهریره صدای آب را شنید... انگار مادرش در حال غسل بود. مدتی منتظر ماند... مادرش غسل کرد و لباس و روسری خود را پوشید و سپس در را باز کرد و گفت: ای ابوهریره«...اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا عبده ورسوله...».

ابوهریره از شدت خوشحالی گریست و در حالی که اشک می‌ریخت به نزد رسول الله ج بازگشت و گفت: ای پیامبر خدا... بشارت! خداوند دعای شما را پذیرفت و مادر ابوهریره هدایت یافت...

پیامبر ج بسیار خوشحال شد و ستایش و ثنای الله را به جای آورد و سخنی نیک خطاب به ابوهریره گفت.

ابوهریره باز در خیر بیشتری طمع آورد و گفت: ای پیامبر خدا... از الله بخواه من و مادرم را محبوب بندگان مومنت بگرداند و محبت آنان را در دل ما جای دهد!.

پیامبر ج فرمود: «خداوندا این بنده‌ات ـ یعنی ابوهریره ـ و مادرش را محبوب بندگان مومنت بگردان و مومنان را محبوب آنان قرار ده».

ابوهریره می‌گوید: مومنی آفریده نشده که درباره‌ی من بشنود یا مرا ببیند، مگر آنکه مرا دوست خواهد داشت»[1].

* * *

دعای ایشان ج برای ابن عباس

رسول الله ج برای ابن عباس دعای فهم در دین کرد. وی دست مبارک خود را بر دوش ابن عباس گذاشت، سپس فرمود: «خداوندا او را در دین فقیه گردان و تاویل ـ یعنی تفسیر ـ را به او بیاموز».

خداوند متعال نیز این دعای پیامبرش ج را درباره‌ی پسر عمویش پذیرفت و ابن عباس امامی شد که در علوم شریعت و فقه و تفسیر به وی اقتداء می‌شود.

تا جایی که یکی از یاران وی درباره‌اش می‌گوید: ابن عباس در روز عرفه برای حاجیان خطبه خواند و سوره‌ی بقره را برای آنان خواند و آن را آیه به آیه تفسیر کرد. آن را چنان تفسیر کرد که اگر رومیان و ترکان و دیلمیان آن را می‌شنیدند حتما اسلام می‌آوردند!.

* * *

دعای ایشان ج برای انس بن مالک

ایشان ج برای انس بن مالک دعا نمود که مال و فرزندش افزون و مبارک شود. پس از آن انس بیش از دیگر انصاریان مال و فرزند داشت تا جایی که از بیش از صد پسر و دختر از نسل او بودند.

او باغی داشت که سالی دو بار میوه می‌داد و ریحانی داشت که از آن بوی مشک می‌آمد.

* * *

دعای ایشان ج برای ابوطلحه و همسرش

ام سلیمل با ابوطلحهس ازدواج نمود و از وی صاحب یک پسر زیبا به نام ابوعمیر شد.

ابوطلحه او را بسیار دوست داشت و بلکه رسول خدا ج آن کودک را دوست داشت و هر گاه او را می‌دید که با پرنده‌ای به نام «نُغَیر» بازی می‌کند می‌فرمود: ابوعُمیر، چه خبر از نُغَیر؟!.

فرزند ابوطلحه بیمار شد و او بسیار اندوهگین شد... روزی بیماری کودک شدت گرفت و ابوطلحه به سبب کاری نزد رسول خدا ج رفت و دیر از نزد او بازگشت...

کودک در پی شدت بیماری درگذشت، در حالی که مادرش نزد او بود...

اهل خانه برای او گریستند اما ام سلیم آنان را آرام کرد و گفت: به اباطلحه چیزی نگویید تا خودم قضیه را برایش بازگو کنم...

سپس پیکر کودک را در گوشه‌ی خانه گذاشت و پارچه‌ای بر آن انداخت... و غذای ابوطلحه را آماده کرد...

هنگامی که ابوطلحه به خانه بازگشت از حال کودک پرسید...

ام سلیم گفت: آرام شد... امیدوارم الان راحت باشد...

ابوطلحه خواست نزد او برود اما ام سلیم نگذاشت و گفت: الان راحت است تکانش نده...

سپس غذایش را آورد... پس از آنکه ابوطلحه شام را خورد به خلوت رفتند و دمی با هم بودند...

هنگامی که دید ابوطلحه سیر است و وضع روحی خوبی دارد به او گفت: ای اباطلحه... به نظرت اگر کسانی امانتی را به خانواده‌ای بدهند، سپس خواهان امانت خود باشند، آیا آن خانواده حق دارند از دادن امانت سر باز زنند؟

گفت: نه...

سپس گفت: آخر کسانی امانتی را نزد این خانواده نهاده بودند و مدتی طولانی نزدشان ماند تا جایی که گمان کردند صاحب آن هستند... اکنون که صاحبان آن آمده‌اند دلشان نمی‌آید آن را پس دهند!.

ابوطلحه گفت: بد کاری کرده‌اند...

آنگاه ام سلیم گفت: فرزندت امانت خداوند بود و آن را پس گرفت... اجر آن را از خداوند بخواه...

ابوطلحه به شدت اندوهگین شد و جا خورد... سپس گفت: به خدا سوگند امشب در صبر و شکیبایی بر من غالب نخواهی شد! برخاست و فرزندش را برای دفن آماده کرد...

صبح هنگام به نزد رسول خدا ج آمد و او را از جریان باخبر ساخت... پیامبر ج نیز برای آن دو دعای برکت نمود...

بعدها آن دو صاحب فرزندی شدند و از همان فرزند هفت پسر به دنیا آمدند که همه حافظ قرآن بودند[2].

* * *

دعای وی ج برای قوم دوس

هدایت قوم «دوس» داستان زیبایی دارد:

طفیل بن عمرو در میان قوم خود «دوس» سروری بود که از وی اطاعت می‌کردند...

روزی برای کاری به مکه آمد... هنگامی که وارد مکه شد اشراف قریش وی را دیدند و به استقبال او آمدند و گفتند: تو کی هستی؟ گفت: من طفیل بن عمرو، سرور دوس هستم...

به او گفتند: اینجا در مکه مردی هست که ادعای پیامبری می‌کند... از نشستن با او و شنیدن سخنانش پرهیز کن چرا که او جادوگر است و اگر سخنش را بشنوی عقلت می‌پرد!.

طفیل گفت: به خدا سوگند آنقدر گفتند تا آنکه ترسیدم و تصمیم گرفتن هیچ سخنی از او نشنوم و با او سخن نگویم...حتی از ترس آنکه هنگام عبور از کنار او، سخنش به گوشم برسد، در گوش خود پنبه گذاشتم...

به مسجد رفتم و دیدم رسول خدا ج کنار کعبه ایستاده و سخن می‌گوید... نزدیک او ایستادم و خواست خداوند این بود که قسمتی از سخنان او را بشنوم... سخنان خوبی بود...

با خود گفتم: مادرت به عزایت بنشیند! به خدا سوگند من مردی عاقلم... زشت و زیبا از من پنهان نمی‌ماند... چه چیز مانع آن می‌شود که سخن این مرد را بشنوم؟ اگر سخن خوبی بود خواهم پذیرفت و اگر سخن بدی بود رهایش می‌کنم...

منتظر ماندم تا نمازش به پایان رسید... سپس برخاست تا به خانه‌اش رود... دنبالش کردم و همین که وارد خانه‌اش شد همراهش وارد شدم... گفتم: ای محمد... قومت چنین و چنان می‌گویند... به خدا آنقدر مرا ترساندند که گوشم را با پنبه پر کردم تا صدایت را نشنوم... اما از تو سخنان خوبی شنیدم... امر خود را بر من عرضه کن...

پیامبر ج بسیار خوشحال شد و اسلام را بر طفیل عرضه کرد و قرآن را بر وی خواند...

طفیل قدری اندیشید... هر روز که می‌گذشت بیشتر از خداوند دور می‌شد... سنگی را می‌پرستید که نه صدایش را می‌شنوید و نه ندایش را پاسخ می‌گفت... و اکنون حق در برابرش آشکار شده بود...

سپس به عاقبت خود اندیشید... اگر اسلام بیاورد چه خواهد شد...

چگونه می‌تواند دین خود و دین پدرانش را تغییر دهد؟ مردم چه خواهند گفت؟

زندگی‌اش... اموالش... خانواده‌اش... فرزندان... همسایگان... دوستان...

همه چیز به هم خواهد خورد...

طفیل اندکی ساکت ماند... فکر کرد و دنیا و آخرت خود را سبک و سنگین کرد...

ناگهان دنیا را به دیوار کوفت... آری بر دین پایدار خواهد ماند... هر که خوشش می‌آید خوشش بیاید، و هر که ناراحت می‌شود، ناراحت شود!

اگر اهل آسمان خشنود شوند، اهل زمین چه اهمیتی دارند؟

مال و روزی‌اش دست آن کسی است که در آسمان است...

سلامتی و بیماری‌اش دست آن کسی است که در آسمان است...

منصب و جاه و مقامش دست آن کسی است که در آسمان است...

بلکه حتی زندگی و مرگش دست آن کسی است که در آسمان است...

اگر اهل آسمان خشنود شوند برای آنچه در زمین از دست می‌دهد ملالی نیست...

اگر خداوند او را دوست بدارد بگذار پس از آن همه از او بدشان بیاید... بگذار هر کس که می‌خواهد او را نشناسد... بگذار دیگران مسخره کنند...

آری... طفیل در جا اسلام آورد و شهادت حق را به زبان آورد... و بلکه همتش افزون شد و عزیمتش خروشید و گفت: ای پیامبر خدا قوم من از من حرف شنوی دارند... من به نزد آنان برمی‌گردم و آنان را به اسلام دعوت می‌کنم...

سپس طفیل به سرعت به نزد قوم خویش بازگشت... در حالی که غم دین را بر دوش داشت... پستی‌ها و بلندی‌ها را طی کرد تا آنکه به سرزمین قوم خود رسید...

هنگامی که به شهر خود رسید پدرش که پیری کهنسال بود به نزدش آمد... اما طفیل گفت: ای پدر... از من دور شو... نه من از توام و نه تو از من!.

گفت: چرا پسرم؟

گفت: اسلام آورده‌ام و تابع دین محمد شده‌ام...

پدرش گفت: دین تو دین من است...

گفت: پس برو و غسل کن و لباست را پاکیزه کن و نزد من بیا تا آنچه را یاد گرفته‌ام به تو یاد دهم...

پدرش رفت و غسل کرد و لباسش را پاکیزه کرد و سپس آمد... طفیل اسلام را بر وی عرضه کرد و او نیز اسلام آورد...

سپس طفیل به خانه‌ی خود رفت... همسرش به نزد او آمد...

گفت: از من دو شو... تو از من نیستی و من از تو نیستم...

همسرش گفت: پدر و مادرم فدایت... چرا؟

گفت: اسلام میان من و تو جدایی انداخته... من تابع دین محمد ج شده‌ام...

گفت: دین تو دین من است...

طفیل گفت: پس برو و خودت را پاک کن و به نزد من برگرد...

همسرش خواست برود... یاد بتی افتاد به نام «ذو الشری» که او را گرامی می‌داشتند و گمان می‌کردند هر کس عبادتش را ترک گوید مجازات می‌شود... ترسید که اگر اسلام بیاورد به وی یا فرزندانش زیانی برساند...

برگشت و گفت: برای کودکان از ذو الشری نمی‌ترسی؟

طفیل گفت: برو... من ضامن می‌شوم که ذی الشری زیانی به آنان نمی‌رساند...

سپس رفت و غسل کرد... آنگاه اسلام را بر وی عرضه نمود و اسلام آورد...

سپس طفیل در میان قوم خود گشت و خانه به خانه، آنان را به اسلام فرا خواند... در میان مجالسشان آنان را به اسلام دعوت کرد و در راهشان ایستاد و آن‌ها را به دین خدا فرا خواند...

اما آنان جز عبادت بت‌ها را نپذیرفتند...

طفیل خشمگین شد و به مکه نزد رسول خدا ج رفت و گفت: ای پیامبر خدا... دوس عصیان ورزید و نپذیرفت... ای پیامبر خدا ج علیه آنان دعا کن!

چهره‌ی پیامبر ج تغییر کرد و دستان خود را به سوی آسمان بلند کرد...

طفیل با خود گفت: دوس هلاک شدند!.

اما آن رحیم دلسوز ج فرمود: «خداوندا دوس را هدایت کن... خداوندا دوس را هدایت کن...» سپس رو به طفیل کرد و فرمود: «به نزد قوم خود برگرد و آنان را دعوت کن و نرمش به خرج ده»...

طفیل به نزد آنان برگشت و آنچنان آنان را به اسلام فرا خواند که اسلام آوردند...

* * *

دعای وی ج برای عروه

وی ج برای عروه دعا نمود که معامله‌هایش پرسود شود. این‌گونه شد که همه‌ی معامله‌های او سود می‌کرد.

اما داستان این دعا چه بود؟

روزی رسول خدا ج به وی دیناری داد تا با آن گوسفندی بخرد. او نیز به بازار رفت و با آن دینار دو گوسفند خرید؛ سپس یکی از آن‌ها را به یک دینار فروخت و آن دینار و گوسفند را برای پیامبر ج آورد و داستانش را برای ایشان ج تعریف کرد!.

پیامبر ج فرمود: «الله برایت در معامله‌هایت برکت اندازد» و برای وی دعای برکت در خرید و فروش نمود.

پس از آن اگر عروه خاک هم می‌خرید، سود می‌برد!.

* * *

 

استجابت دعای وی ج علیه دشمنانش

رسول خدا ج پس از پیروزی و انتشار اسلام، در مجلس مبارک خود نشسته بود...

سران قبایل هر کدام مطیعانه و برای اظهار اسلام به نزد ایشان می‌آمدند. برخی نیز از روی ذلت و سر شکستگی و خلاف میل خود آمده بودند.

تا این‌که یک روز، رئیسی از سران عرب، که در میان قوم خود صاحب منزلت و قدرتمند بود به نزد ایشان آمد.

عامر بن طفیل...

قوم وی هنگامی که انتشار اسلام را دیدند به او گفتند: ای عامر، مردم مسلمان شده‌اند... تو هم اسلام بیاور.

اما او که متکبّر و سرکش بود به آنان گفت: به خدا سوگند، قسم خورده‌ام که نمیرم مگر هنگامی که عرب مرا پادشاه خود سازند و نسل من نیز پس از من به پادشاهی برسند! حال بیایم و پیرو این جوانک قریشی شوم؟!.

اما هنگامی که قدرت اسلام را دید و دید که مردم چگونه پیرو رسول خداج شده‌اند، همراه با تعدادی از یاران خود سوار بر شتر شد و به نزد پیامبر خدا ج رفت...

وارد مسجد شد در حالی که پیامبر ج میان یاران گرامی خود بود... به نزد رسول خدا ج رفت و گفت: ای محمد... با من خلوت کن! یعنی بگذار با تو به تنهایی سخن بگویم...

پیامبر ج با این‌گونه افراد جانب احتیاط را رعایت می‌کرد، بنابر این فرمود: «نه... مگر آنکه تنها به الله ایمان بیاوری».

گفت: ای محمد، با من خلوت کن...

پیامبر ج نپذیرفت، اما او پی در پی درخواستش را تکرار می‌کرد: ای محمد برخیز تا با تو سخن بگویم... بیا تا با تو سخن بگویم!.

تا آنکه پیامبر ج برخاست تا با او سخن بگویم...

عامر یکی از یارانش را به نام «اربد» به گوشه‌ای کشاند و به او گفت: من او را مشغول می‌کنم تا متوجه تو نشود؛ هر گاه چنین کردم او را با شمشیر بزن.

اربد دست خود را بر شمشیر گذاشته و آماده‌ی فرصت شد...

آن دو کنار دیواری ایستاده بودند و پیامبر ج نیز همراه آن‌ها با عامر سخن می‌گفت... اربد نیز قبضه‌ی شمشیر خود را گرفته بود، اما هر گاه می‌خواست آن را از غلاف بیرون آورد نمی‌توانست.

عامر پیامبر ج را مشغول می‌کرد و در همین حال به اربد می‌نگریست، اما اربد هیچ حرکتی نمی‌کرد.

ناگهان رسول خدا ج متوجه اربد شد و دید می‌خواهد چه کند.

خطاب عامر فرمود: «ای عامر اسلام بیاور».

گفت: ای محمد، اگر مسلمان شوم به من چه می‌دهی؟

فرمود: «هر چه مسلمانان دارند برای تو نیز هست و هر تکلیفی که بر عهده‌ی آن‌هاست بر عهده‌ی تو نیز خواهد بود».

عامر گفت: اگر اسلام بیاورم، پادشاهی را پس از خود به من و قوم من می‌دهی؟

فرمود: «چنین چیزی را نه به تو و نه به قوم تو نخواهم داد».

گفت: به این شرط اسلام می‌آورم که بادیه از آن من باشد و شهرها برای تو!.

فرمود: «نه».

اینجا بود که عامر خشمگین شد و رنگ چهره‌اش تغییر کرد و با صدای بلند گفت: به خدا قسم ای محمد! اینجا را علیه تو پر از مردان و اسبان خواهم کرد و به هر نخل مدینه اسبی خواهم بست و در غطفان با هزار اسب سرخ نر و ماده به تو هجوم خواهم آورد!.

سپس در حالی که عربده می‌کشید و رجز می‌خواند از آنجا رفت. رسول خدا ج در همین حال نگاهش را به آسمان دوخت و فرمود: «خداوندا شر عامر را از من کوتاه کن و قومش را هدایت نما».

عامر همراه با یارانش از مدینه بیرون رفت... در راه خسته شد و با زنی از قوم خود روبرو شد که به او «سلولیۀ» می‌گفتند و در خیمه‌ی خود بود. از اسب پایین آمد و در خانه‌ی او خوابید.

ناگهان غده‌ای در گلویش ظاهر شد مانند غده‌ای که در گلوی شتران به وجود می‌آید. وحشت زده شده و بر اسب خود جهید و نیزه‌ی خود را برداشت و شروع به تاخت کرد و در همین حال از شدت درد می‌نالید و دست به گلوی خود می‌کشید و می‌گفت: غده‌ای مانند غده‌ی شتران و مرگ در خانه‌ی سلولیه!.

و آنقدر بر اسب خود تاخت که بدن بی‌جانش بر زمین افتاد.

یارانش او را رها کردند و به نزد قوم خود برگشتند.

همین که وارد سرزمین خود شدند، مردم به نزد اِربد رفتند و گفتن: چه کردی ای اربد؟

گفت: هیچ! به خدا سوگند محمد ما را به عبادت چیزی فرا خواند که دوست دارم همین الان نزد من بود و او را با تیر می‌زدم و می‌کشتم!

یک یا دو روز پس از این سخن، برای فروش شتر خود از شهر بیرون رفت، پس خداوند بر او و بر شترش صاعقه‌ای فرستاد که هر دو را سوزاند.

خداوند متعال درباره‌ی عامر و اِربد این آیات را نازل کرد: ﴿سَوَآءٞ مِّنکُم مَّنۡ أَسَرَّ ٱلۡقَوۡلَ وَمَن جَهَرَ بِهِۦ وَمَنۡ هُوَ مُسۡتَخۡفِۢ بِٱلَّیۡلِ وَسَارِبُۢ بِٱلنَّهَارِ١٠ لَهُۥ مُعَقِّبَٰتٞ مِّنۢ بَیۡنِ یَدَیۡهِ وَمِنۡ خَلۡفِهِۦ یَحۡفَظُونَهُۥ مِنۡ أَمۡرِ ٱللَّهِۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡۗ وَإِذَآ أَرَادَ ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ سُوٓءٗا فَلَا مَرَدَّ لَهُۥۚ وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِۦ مِن وَالٍ١١ هُوَ ٱلَّذِی یُرِیکُمُ ٱلۡبَرۡقَ خَوۡفٗا وَطَمَعٗا وَیُنشِئُ ٱلسَّحَابَ ٱلثِّقَالَ١٢ وَیُسَبِّحُ ٱلرَّعۡدُ بِحَمۡدِهِۦ وَٱلۡمَلَٰٓئِکَةُ مِنۡ خِیفَتِهِۦ وَیُرۡسِلُ ٱلصَّوَٰعِقَ فَیُصِیبُ بِهَا مَن یَشَآءُ وَهُمۡ یُجَٰدِلُونَ فِی ٱللَّهِ وَهُوَ شَدِیدُ ٱلۡمِحَالِ١٣ [الرعد: 10-13]. «[برای او] یکسان است کسی از شما سخن [خود] را نهان کند و کسی که آن را فاش گرداند و کسی که خویشتن را به شب پنهان دارد و در روز آشکارا حرکت کند (۱۱) برای او فرشتگانی است که پی در پی او را به فرمان الله از پیش رو و از پشت سرش پاسداری می‌کنند در حقیقت الله حال قومی را تغییر نمی‌دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند و چون الله برای قومی آسیبی بخواهد هیچ برگشتی برای آن نیست و غیر از او حمایتگری برای آنان نخواهد بود (۱۲) اوست کسی که برق را برای بیم و امید به شما می‌نمایاند و ابرهای گرانبار را پدیدار می‌کند (۱۳) رعد به حمد او و فرشتگان [جملگی] از بیمش تسبیح می‌گویند و صاعقه‌ها را فرو می‌فرستند و با آن‌ها هر که را بخواهد مورد اصابت قرار می‌دهد در حالی که آنان در باره‌ی الله مجادله می‌کنند و او سخت کیفر است».

* * *

خداوند متعال این پیامبر بزرگ را با معجزات یاری داد و بهترین یاران را برای او برگزید که او را بیش از خود و فرزندان‌شان دوست داشتند.

در نبرد احد، مشرکان به قصد کشتن رسول خدا ج به او هجوم آوردند.

اما یاران او با بدن‌های خود ایشان را در محاصره گرفتند و نمی‌گذاشتند تیرها و ضربات شمشیر به وی برسد.

ابوطلحه س سینه‌اش را در برابر ایشان می‌گرفت و می‌گفت: ای پیامبر خدا... تیری به شما نرسد... گردن من پیش از گردن شما... (یعنی من بمیرم و آسیبی به شما نرسد).

ابوبکر س می‌گوید: به سوی رسول خدا ج رفتم و دیدم مردی در برابر او می‌جنگد و از ایشان دفاع می‌کند. خوب نگاه کردم دیدم ابوطلحه است. طولی نکشید که از شدت جراحات به زمین افتاد و بیهوش شد...

ناگهان ابوعبیده مانند پرنده‌ای تیزپرواز خود را به آنجا رساند. ابوطلحه به زمین افتاده بود. پیامبر ج فرمود: «به برادرتان برسید که [بهشت بر او] واجب شد». به نزد ابوطلحه رفتیم... بیش از ده زخم خورده بود...

هنگامی که نبرد به پایان رسید، رسول خدا ج به یاد یکی از یاران خود افتاد... یکی از بهترین یارانش... یکی از کسانی که شب را با او به نماز می‌ایستاد و روز را همراه او روزه می‌گرفت... کسی که همه چیز را فدای دین می‌کرد، حتی جانش را...

سعد بن ربیع انصاری را به یاد آورد و از یکی از یارانش پرسید: «چه کسی می‌بیند سعد بن ربیع چه شده؟ در شمار زندگان است یا مردگان؟»

مردی از انصار گفت: من برایت به جستجوی او می‌پردازم که چه شده است.

در جستجوی وی رفت و او را در حالی که زخمی شده بود میان کشته شدگان یافت... سعد نفس‌های آخر را می‌کشید و خون از زخم‌هایش روان بود... لباس‌هایش پاره پاره بود و بدنش غبار آلود...

گفت: ای سعد... رسول خدا ج به من امر نموده که ببینم در میان زندگانی یا در میان کشته شدگان.

سعد نگاهی به او کرد و گفت: من در شمار مردگانم... سلام مرا به رسول خدا ج برسان و به او بگو: خداوند به خاطر ما بهترین پاداش را نصیب او کند. و سلام مرا به قوم من برسان و به آن‌ها بگو: نزد خداوند عذری ندارند اگر دشمن به پیامبر دست یابد در حالی که در میان شما چشمی باقی است. و به رسول خدا ج بگو: سعد بوی بهشت را احساس می‌کند...

سپس جان داد.

* * *

حتی کافران شهادت می‌دهند

حتی کافران نیز به محبت اصحاب نسبت به پیامبر ج شهادت می‌دادند.

پیش از فتح مکه، رسول خدا ج به قصد عمره راهی آنجا شد. همین که خواست وارد آنجا شود قریشیان فرستادگانی را به نزد ایشان فرستادند تا وی را از وارد شدن به مسجد الحرام منصرف کنند.

از جمله کسانی که نزد رسول خدا ج آمد، عروۀ بن مسعود بود. وی با پیامبر ج سخن می‌گفت و به اصحاب که دور و بر ایشان بودند نگاه می‌کرد.

پیامبر ج آب دهان به زمین نمی‌انداخت مگر آنکه در کف دست یکی از آنان می‌افتاد و به چهره و پوست خود می‌مالید... اگر به آنان دستوری می‌داد در اجرای آن با هم مسابقه می‌دادند... اگر وضو می‌گرفت نزدیک بود برای آب وضویش با هم درگیر شوند... و هنگامی که سخن می‌گفت صدای خود را پایین می‌آوردند، و از روی بزرگداشت، مستقیم به وی نگاه نمی‌کردند.

عروه که چنین دید به نزد یاران خود بازگشت و گفت: چه کسانی بودند! به خدا سوگند من به نزد پادشاهان، خسرو و قیصر و نجاشی رفته‌ام... اما پادشاهی ندیدم که یارانش او را این‌گونه که یاران محمد او را گرامی می‌دارند، گرامی بدارند!.

* * *

او را دوست داشتند

صحابه این محبت را به صراحت بیان می‌کردند. روزی عمرس خطاب به ایشان ج گفت:

ای فرستاده‌ی الله... تو برای من از مال و فرزندانم، محبوب‌تری، بلکه سوگند به آنکه کتاب را بر تو نازل کردم از خودم هم برایم محبوب‌تر هستی[3].

مردی نزد ایشان آمد و گفت: قیامت کی هست ای پیامبر خدا؟

فرمود: «برای آن چه آماده کرده‌ای؟».

گفت: برایش نماز و روزه و صدقه‌ی چندانی آماده نکرده‌ام، ولی الله و پیامبرش را دوست دارم.

فرمود: «تو با کسی هستی که دوستش داری»[4]. صحابه از چیزی آنقدر خوشحال نشدند که با این سخن: «تو با همانی هستی که دوستش داری».

آنان هنگامی که همراه با پیامبر ج راه می‌فتند بر وی سایه می‌انداختند و هنگامی که با وی به مسافرت می‌رفتند و در مسیر به درختی سایه‌دار می‌رسیدند آن را برای پیامبر ج می‌گذاشتند که زیر آن استراحت کند.

* * *

چگونه او را دوست داشتند؟

اما با این همه محبت و وفا و احترامی که برای پیامبر خدا ج قائل بودند هیچگاه او را از منزلت وی یعنی بشریت بالاتر نبردند.

چرا که محمد بن عبدالله ج پیامبر الله و بنده‌ی اوست... آری... او سرور فرزندان آدم و شفیع روز قیامت است، اما همانطور که الله سبحانه و تعالی می‌فرماید: ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُکُمۡ یُوحَىٰٓ إِلَیَّ أَنَّمَآ إِلَٰهُکُمۡ إِلَٰهٞ وَٰحِدٞ فَٱسۡتَقِیمُوٓاْ إِلَیۡهِ وَٱسۡتَغۡفِرُوهُۗ وَوَیۡلٞ لِّلۡمُشۡرِکِینَ٦ [فصلت: 6]. «بگو: همانا من انسانی هستم مانند شما و به من [این‌گونه] وحی می‌شود [که] خدای شما خدایی است یگانه، پس راست به سوی او رو کنید و از او آمرزش بخواهید، و وای بر مشرکان».

یعنی بشر بودن ایشان ج از قدر و احترام وی نمی‌کاهد.

وی رسالت پروردگار خود را ابلاغ نمود و در این راه متحمل آزار و اذیت بسیار شد تا آنکه خداوند وی را پیروز گرداند و دین خود را ابلاغ نمود.

بنابر این حق وی بر امتش چیست؟

آیا این است که برای ایشان ج اشعار و سرودهای غلو آمیز بخوانند؟

هرگز! پیامبر خدا ج چنان‌که در صحیحین آمده از چنین کاری نهی نموده و فرموده است: «درباره‌ی من چنان‌که نصارا در مورد عیسی بن مریم غلو کردند، زیاده‌روی نکنید. همانا من بنده‌ی الله و فرستاده‌ی اویم».

یا حق وی بر گردن ما این است که برایش مراسم مولودی بگیریم و برای سالگرد اسراء و معراج جشن بگیریم؟

نه، زیرا پیامبر ما ج چنان‌که در صحیحین از وی روایت است، از این کارها نیز نهی نموده و فرموده است: «هر کس کاری انجام دهد که دستور ما بر آن نیست، آن [کار] مردود است».

یا حق وی به فریاد خواستن وی به جای خداوند است؟

یا طواف قبر ایشان یا قسم خوردن به نام ایشان به جای الله؟

نه... هرگز...

همه‌ی این کارها شرک آوردن در عبادت پروردگار است.

پس حق وی بر گردن ما چیست؟

* * *

اولین حق

اعتقاد به این‌که وی بنده‌ی الله و فرستاده‌ی اوست، و مقدم داشتن محبت وی بر خود و فرزندان و پدر و مادر و همه مردم.

هم‌چنین بزرگداشت و احترام وی، ج.

خداوند متعال می‌فرماید: ﴿فَٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ بِهِۦ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَٱتَّبَعُواْ ٱلنُّورَ ٱلَّذِیٓ أُنزِلَ مَعَهُۥٓ أُوْلَٰٓئِکَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ١٥٧ [الأعراف: 157]. «پس کسانی که به او ایمان آوردند و او را بزرگ داشتند و یاری‌اش نمودند و از نوری که با وی نازل شده پیروی کردند، آنانند که رستگارند».

راستگو شمردن ایشان، ج

راستگو شمردن ایشان در سخنانی که می‌گوید، زیرا وی از روی هوای نفس سخن نمی‌گوید.

ببین صحابه در این مورد چه رفتاری داشتند:

هنگامی که فتوحات گسترش یافت و اسلام شروع به انتشار نمود، رسول خدا ج دعوتگرانی را از سوی خود برای دعوت قبایل ارسال نمود. گاه نیز لازم بود برای این کار ارتشی را می‌فرستاد.

عدی بن حاتم طایی، پادشاهی فرزند پادشاه بود... میان قبیله‌ی وی و مسلمانان جنگی رخ داد. عدی اما از این نبرد گریخت و در سرزمین شام به رومیان پناهنده شد.

ارتش مسلمانان به سرزمین طیء رسید. آنان به سادگی شکست خوردند زیرا پادشاه و فرمانده آنان گریخته بود و ارتش نیز وضعیت منظمی نداشت.

مسلمانان در جنگ‌هایشان به مردم نیکی می‌کردند و حتی در حالت جنگ نیز محبت را فراموش نمی‌کردند. از سوی دیگر هدف آنان جلوگیری از نیرنگ قبیله‌ی طیء و اظهار قدرت مسلمانان بود.

مسلمانان برخی از مردم طیء را به اسارت گرفتند که خواهر عدی بن حاتم در میان آن‌ها بود.

اسیران را به مدینه بردند... جایی که رسول خدا ج حضور داشت و او را از فرار عدی به شام باخبر ساختند.

پیامبر ج از فرار عدی تعجب کرد! چطور از دین خدا می‌گریزد؟ چگونه قوم خود را رها می‌کند؟!.

اما راهی برای رسیدن به عدی نبود.

از آن سو، ماندن در سرزمین رومیان برای عدی خوش نبود... برای همین مجبور شد دوباره به سرزمین عرب بازگردد. بعد هم راهی در برابر خود ندید جز این‌که به مدینه برود و با پیامبر ج دیدار کند و با وی از در مصالحه یا توافق وارد شود[5].

عدی داستان رفتن خود به مدینه را چنین بازگو می‌کند:

در میان عرب کسی نزد من منفورتر از رسول خدا ج نبود...

من بر دین نصرانیت بودم و در میان قوم خودم پادشاه بودم. اما همین که درباره‌ی پیامبر خدا ج شنیدم از وی به شدت بدم آمد و از میان قوم خود به نزد قیصر رفتم.

اما از آنجا خوشم نیامد و با خود گفتم: به خدا سوگند اگر به نزد این مرد بروی و ببینی، اگر دروغگو بود که به من زیانی نمی‌رساند و اگر راستگو بود این را خواهم دانست...

به نزد او رفتم... همین که وارد مدینه شدم مردم با خود شروع به گفتگو کردند: این عدی بن حاتم است... این عدی بن حاتم است!.

رفتم تا به نزد رسول خدا ج در مسجد وارد شدم.

به من گفت: «عدی بن حاتم هستی؟».

گفتم: آری... عدی بن حاتمم.

پیامبر ج از آمدن وی خوشحال شد و او را بسیار گرامی داشت... با وجود آنکه وی در حال نبرد با مسلمانان بود و از نبرد آنان گریخته بود و نسبت به اسلام بغض و کینه داشت و به نصرانیان پناهنده شده بود. اما با این وجود وی را با روی خوش پذیرا شد و او را با خود به خانه برد.

عدی در حالی که همراه با پیامبر ج راه می‌رفت با خود فکر می‌کرد که آن دو برابر هستند!.

محمد ج پادشاه مدینه و اطراف آن بود و او پادشاه کوه‌های طیء و دور و بر آن بود.

محمد ج بر دین آسمانی اسلام بود و او نیز بر دین آسمانی نصرانیت.

محمد ج کتابی منزَل داشت که قرآن بود و او نیز کتابی منزَل داشت که انجیل بود.

احساس عدی این بود که آن دو فرقی با هم ندارند مگر از نظر قدرت و ارتش.

در حالی که می‌رفتند سه حادثه رخ داد:

زنی در میانه‌ی راه ایستاده بود پس پیامبر خدا ج را صدا زد: ای پیامبر خدا... با تو کاری دارم...

پیامبر ج دست خود را از دستان عدی بیرون کشید و به نزد وی رفت و به حاجت وی گوش داد.

عدی بن حاتم که پادشاه و وزیران را دیده بود و می‌شناخت به این منظره نگریست و رفتار پیامبر ج با مردم را با رفتار پادشاهان و سرانی که قبلا دیده بود مقایسه کرد.

مدتی طولانی فکر کرد و با خود گفت: به خدا سوگند این اخلاق پادشاهان نیست. این اخلاق پیامبران است.

کار آن زن تمام شد و پیامبر ج به نزد عدی بازگشت و به راه خود ادامه دادند.

در همین حال... مردی به نزد رسول خدا ج آمد... اما آن مرد چه گفت؟

آیا گفت: ای پیامبر خدا... من اموالی اضافه دارم و در جستجوی فقیری هستم که آن را به وی بدهم. یا گفت: زمینم را درو کرده‌ام و مقداری محصول نزدم اضافه مانده... با آن چه کنم؟

نه... کاش اینطور گفته بود... که اگر چنین بود عدی احساس می‌کرد مسلمانان ثروتمند و بی‌نیاز هستند...

آن مرد گفت: ای پیامبر خدا فقیر و نیازمندم.

هیچ غذایی نداشت که با آن گرسنگی فرزندان خود را مرتفع کند... دیگر مسلمانان نیز تنها به اندازه‌ی نیاز خود غذا داشتند و نمی‌توانستند به او کمک کنند.

آن مرد این سخنان را گفت و عدی نیز می‌شنید... پیامبر ج سخنانی با وی گفت و سپس به راه خود ادامه داد...

چند قدم بیشتر نرفته بودند که مرد دیگری آمد و از دست راهزنان به وی شکایت برد که از بس دشمنان و دزدان زیاد هستند جرات ندارند از خانه‌های مدینه دور شوند.

پیامبر ج پاسخ وی را نیز داد و باز به راه خود ادامه دادند.

عدی با خود اندیشید... او که در میان قوم خود عزیز و شریف است و دشمنی ندارد که در کمین وی باشد، چرا به این دین وارد شود که اهل آن در حال ضعف و بیچارگی و فقر و نیاز هستند؟

به خانه‌ی پیامبر ج رسیدند... وارد شدند... تنها یک متکا وجود داشت که پیامبر ج برای گرامی‌داشت عدی به وی داد و فرمود: «این را بگیر و بر آن بنشین».

اما عدی آن را پس داد و گفت: نه شما بنشینید.

پیامبر ج نپذیرفت و فرمود: «نه شما بر آن بنشینید». و عدی بر آن نشست.

آنگاه پیامبر ج همه‌ی دیوارها را یکی یکی از میان عدی و اسلام برداشت...

ای عدی... «اسلام بیاور، در سلامت خواهی بود...».

عدی گفت: اما من بر دینی هستم...

پیامبر ج فرمود: «من بیش از تو به دین تو آگاهم».

عدی گفت: تو بیش از من دین مرا می‌دانی؟

فرمود: «آری... مگر تو از رکوسیان نیستی؟»

رکوسیه یکی از شاخه‌های نصرانیت آغشته به مجوسیت بود... به سبب مهارتی که رسول خدا ج داشت، به او نگفت: «مگر نصرانی نیستی؟» بلکه اطلاعاتی دقیق‌تر ارائه داد و مذهب وی را به طور دقیق بیان کرد.

فرض کن یکی در اروپا به تو بگوید: چرا مسیحی نمی‌شوی؟ بعد تو بگویی: من خودم دین دارم. اما او در پاسخ تو نگوید: مگر مسلمان نیستی؟ و نگوید: مگر سنی نیستی؟ بلکه بگوید: مگر شافعی نیستی؟ یا مگر حنبلی نیستی؟

اینجاست که خواهی دانست او همه چیز را درباره‌ی دین و مذهب تو می‌داند.

این همان کاری بود که آن معلم نخست ج با عدی کرد. فرمود: «مگر از رکوسیان نیستی؟» عدی گفت: آری.

فرمود: «اما تو هنگامی که با قوم خود به جنگ می‌روی یک چهارم غنایم را برای خودت برمی‌داری؟».

عدی گفت: آری.

پیامبر ج فرمود: «اما این کار در دین تو حلال نیست!» اینجا بود که عدی به لکنت زبان افتاد و گفت: درست است!.

رسول خدا ج فرمود: «من می‌دانم چه چیز مانع اسلام آوردن تو می‌شود. تو می‌گویی ضعیفان تابع او شده‌اند... کسانی که عرب طردشان نموده... ای عدی می‌دانی حیره[6] کجاست؟».

گفت: ندیده‌ام... اما درباره‌اش شنیده‌ام.

فرمود: «قسم به آنکه جانم به دست اوست؛ خداوند این کار را به اتمام می‌رساند تا جایی که زن تنها بدون همراهیِ کسی از حیره خارج می‌شود و طواف خانه‌ی کعبه را به جای می‌آورد».

یعنی اسلام آنقدر قدرتمند می‌شود که زن مسلمان تنها بدون محرم و همراه از حیره خارج می‌شود و از کنار صدها قبیله می‌گذرد بدون آنکه کسی جرات کند به وی تعرض کند یا مالش را بردارد، چرا که مسلمانان در آن دوران دارای قدرت و هیبت خواهند بود.

عدی که چنین شنید آن صحنه را تصور کرد... زنی تنها از عراق خارج می‌شود تا به مکه می‌رسد! یعنی از شمال جزیرۀ العرب می‌گذرد... از کنار کوه‌های طیء، سرزمین قوم او... با خود تعجب کرد! پس راهزنان طیء که جزیرة العرب را آشفته کرده‌اند کجا خواهند بود؟!.

سپس فرمود: «و گنج‌های خسرو فرزند هرمز گشوده خواهد شد!!».

گفت: گنج‌های فرزند هرمز؟

فرمود: «آری... خسرو فرزند هرمز... و اموال وی همه در راه خدا خرج خواهد شد».

سپس فرمود: «اگر عمرت به درازا انجامد خواهی دید که مردی با دستانی پر از طلا یا نقره خواهد آمد و خواهش می‌کند که کسی آن را از وی بپذیرد اما کسی را نخواهد یافت که آن را بردارد».

یعنی مال و ثروت آنقدر زیاد خواهد شد که ثروتمند با صدقه‌ی خود به جستجوی کسی می‌پردازد که آن را بپذیرد اما فقیری را نخواهد یافت که آن را از وی قبول کند!.

سپس رسول خدا ج به نصیحت عدی پرداخت و آخرت را به یاد وی آورد و فرمود: «بی‌شک روزی هر یک از شما در برابر خداوند قرار خواهد گرفت در حالی که میان او و خداوند هیچ مترجمی نیست، پس به راست خود خواهد نگریست و جز جهنم چیزی نخواهد دید، و به چپ خود خواهد نگریست و جز جهنم چیزی نخواهد دید...».

عدی ساکت ماند و به فکر فرو رفت...

اما پیامبر ج رشته‌ی افکار او را برید و فرمود: «چه چیز باعث می‌شود که از گفتن لا اله الا الله بگریزی؟ مگر خدایی بزرگتر از الله سراغ داری؟!»

عدی گفت: من حنیف و مسلمانم... گواهی می‌دهم که معبودی [به حق] نیست جز الله، و گواهی می‌دهم که محمد بنده و پیامبر اوست.

اینجا بود که چهره‌ی پیامبر از شدت شادی درخشید...

عدی بن حاتم می‌گوید:

آن زن را دیدم که از حیره بیرون آمده و بدون هیچ همراهی و محافظی به بیت الله آمد و طواف نمود. و خودم همراه کسانی بودم که گنج‌های خسرو را فتح کردند... و قسم به آنکه جانم به دست اوست، سومین چیزی که پیامبر خدا ج گفت نیز رخ خواهد داد[7].

ببین عدی بن حاتمس چگونه سخن رسول خدا ج را تصدیق می‌کند و ببین از سوی دیگر چگونه برخی از مسلمانان امروزی درباره‌ی اخبار موجود در سنت نبوی شک دارند؟!.

* * *

درود فرستادن بر وی، ج

از دیگر حقوق وی بر ما، درود فرستادن بر ایشان است. خداوند متعال می‌فرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ وَمَلَٰٓئِکَتَهُۥ یُصَلُّونَ عَلَى ٱلنَّبِیِّۚ یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَیۡهِ وَسَلِّمُواْ تَسۡلِیمًا٥٦ [الأحزاب: 56]. «همانا الله و فرشتگانش بر پیامبر درود می‌فرستند؛ ای کسانی که ایمان آورده‌اید بر وی درود فرستید و چنانکه باید سلام گویید».

این امر هنگامی که نام ایشان ج برده می‌شود بیشتر مورد تاکید است. رسول الله ج می‌فرماید: «خوار و ذلیل باد آنکه نزد وی یاد من شود و بر من درود نفرستد» [به روایت ترمذی]. و همچنین هنگام شنیدن اذان؛ امام مسلم روایت کرده است که رسول خدا ج فرمودند: «هنگامی که صدای موذن را شنیدید آنچه را می‌گوید تکرار کنید، سپس بر من درود فرستید».

هم‌چنین هنگام وارد شدن به مسجد و بیرون رفتن از آن سنت است بر پیامبر ج درود فرستاد، مثلا برای وارد شدن به مسجد می‌گوییم: «اللهم اغفِر لی ذنوبی ، وافتَح لی أبوابَ رحمَتک». «یا الله، گناهانم را بیامرز و درهای رحمت خود را برای من بگشای» [به روایت احمد].

درود فرستادن بر ایشان ج در پایان دعا نیز مستحب است. ترمذی از عمرس روایت کرده که گفت: «دعا میان زمین و آسمان متوقف است تا هنگامی که بر پیامبرت درود بفرستی».

در روز جمعه و شب آن، درود فرستادن بر ایشان ج اهمیت بیشتری دارد. رسول الله ج می‌فرماید: «روز جمعه از بهترین روزهای شماست. آدم در آن آفریده شده و در آن در شیپور دمیده می‌شود و مردم از هوش می‌روند؛ بنابر این در این روز بسیار بر من درود فرستید که درود شما بر من عرضه می‌شود».

* * *

از دیگر حقوق ایشان بر گردن ما، شناخت سیرت او و فضائل و معجزات ایشان و معرفی ایشان به دیگر مردم است. البته به شرط دوری از غلو و زیاده‌روی.

هم‌چنین عمل به شریعت او و پیروی از سنت وی و رساندن رسالت او و دوری از معصیت و مخالفتش، و پیروی از ایشان در ظاهر و باطن.

پیروی از سنت وی یعنی اقتداء به کردار و گفتار ایشان و حتی روش خوردن و نوشیدن و خوابیدن و همه‌ی کارهای وی، صلی الله علیه وسلم.

یعنی وقتی سخن ایشان را شنیدی که می‌فرماید: «با یهودیان مخالفت کنید؛ محاسن را بگذارید و سبیل را کوتاه کنید» امر وی را اطاعت و اجرا کنی، و هنگامی که شنیدی ایشان فرموده است: «آنچه از لباس که از کعبین پایین‌تر است در آتش است» امر وی را به سرعت اجابت نمایی.

و خداوند متعال می‌فرماید: ﴿لَّقَدۡ کَانَ لَکُمۡ فِی رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن کَانَ یَرۡجُواْ ٱللَّهَ وَٱلۡیَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَکَرَ ٱللَّهَ کَثِیرٗا٢١ [الأحزاب: 21]. «بی‌شک برای شما در [شخصیت] رسول الله الگویی است نیک، برای هر که به الله و روز باز پسین امید دارد و الله را بسیار یاد می‌کند».

بلکه اگر تو را از شنیدن ترانه‌ها یا خوردن ربا نهی کرد، یا به نیکی در حق پدر و مادر و صدقه امر نمود به سرعت و با خشنودی امر او را اطاعت نمایی.

خداوند متعال می‌فرماید: ﴿إِنَّمَا کَانَ قَوۡلَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ إِذَا دُعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ لِیَحۡکُمَ بَیۡنَهُمۡ أَن یَقُولُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَاۚ وَأُوْلَٰٓئِکَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ٥١ [النور: 51]. «همانا سخن مومنان هنگامی که به سوی الله و پیامبرش دعوت می‌شوند تا میان آن‌ها داوری کنند، این است که می‌گویند: شنیدیم و اطاعت نمودیم؛ و آنان همان رستگارانند».

و می‌فرماید: ﴿فَلَا وَرَبِّکَ لَا یُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا یَجِدُواْ فِیٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَیۡتَ وَیُسَلِّمُواْ تَسۡلِیمٗا٦٥ [النساء: 65]. «ولی چنین نیست؛ قسم به پروردگارت که ایمان نمی‌آورند، تا این‌که تو را در مورد آنچه مورد اختلاف‌شان است به داوری برگزینند، سپس از حکمی که کرده‌ای در دل‌های خود هیچ احساس ناراحتی نکنند و کاملا تسلیم شوند».

از جمله حقوق ایشان ج اطاعت از وی و درخواست حکم از ایشان است. خداوند متعال می‌فرماید: ﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِیُطَاعَ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ [النساء: 64]. «و ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر آنکه به توفیق الهی از او اطاعت کنند».

چنان‌که شیخ الاسلام ابن تیمیه می‌گوید، خداوند متعال در بیش از سی موضع در کتاب خود به اطاعت وی امر نموده.

حتی خداوند متعال ورود به بهشت را به اطاعت از وی ج وابسته نموده و فرموده است: ﴿وَمَن یُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِکَ مَعَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَیۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِیِّ‍ۧنَ وَٱلصِّدِّیقِینَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِینَۚ وَحَسُنَ أُوْلَٰٓئِکَ رَفِیقٗا٦٩ ذَٰلِکَ ٱلۡفَضۡلُ مِنَ ٱللَّهِۚ وَکَفَىٰ بِٱللَّهِ عَلِیمٗا٧٠ [النساء: 69-70]. «و کسانی که از الله و پیامبر اطاعت کنند در زمره‌ی کسانی خواهند بود که الله آنان را مورد نعمت قرار داده [یعنی] با پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحانند و آنان چه نیکو همدمانند (69) این فضلی از جانب الله است و الله بس داناست».

و رسول الله ج چنان‌که بخاری روایت نموده می‌فرماید: «هر کس از من اطاعت کند وارد بهشت می‌شود و هر که از من سرپیچی نماید، خود نخواسته [که بهشتی شود]».

امروزه وقتی به برخی از مسلمانان گفته می‌شود رسول خدا ج چنین گفته است، می‌گویند: ولی شیخ فلان اینطور گفته است!.

سبحان الله! سخن پیامبرشان را که از روی هوای نفس سخن نمی‌گوید می‌دانند، سپس به سخن کسان دیگر توجه می‌کنند! در حالی که خداوند متعال در این باره خطاب به ما می‌فرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تُقَدِّمُواْ بَیۡنَ یَدَیِ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦۖ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٞ١ یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَکُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِیِّ وَلَا تَجۡهَرُواْ لَهُۥ بِٱلۡقَوۡلِ کَجَهۡرِ بَعۡضِکُمۡ لِبَعۡضٍ أَن تَحۡبَطَ أَعۡمَٰلُکُمۡ وَأَنتُمۡ لَا تَشۡعُرُونَ٢ [الحجرات: 1-2]. «ای کسانی که ایمان آورده‌اید در برابر الله و پیامبرش [در هیچ کاری] پیشی مجویید و از الله پروا بدارید که الله شنوای داناست (۱) ای کسانی که ایمان آورده‌اید صدایتان را بلندتر از صدای پیامبر مکنید و همچنانکه بعضی از شما با بعضی دیگر بلند سخن می‌گویید با او به صدای بلند سخن مگویید مبادا بی‌آنکه بدانید کرده‌هایتان تباه شود».

صحابه این آیات را شنیدند و با پیامبرشان با ادب رفتار نمودند به طوری که در برابر سخن پیامبر ج هیچ اعتراضی نمی‌کردند و حتی تا وقتی که پیامبر از آن‌ها نظر نمی‌خواست نظر هم نمی‌دادند.

پیامبر ج در حجة الوداع، در روز عید فطر بالای سر آنان ایستاد و پرسید: «امروز چه روزی است؟ این ماه چه ماهی است؟ این سرزمین چه سرزمینی است؟» گفتند: الله و پیامبرش داناترند!.

آری از آنان چیزی پرسید که پاسخش را می‌دانستند... اما با این وجود در برابر پیامبر خدا ج با ادب و نزاکت گفتند: الله و پیامبرش داناترند!

* * *

بنابر این، هر کس که امری از سوی الله یا از سوی فرستاده‌ی الله به او رسید، بر وی واجب است اطاعت کند و تسلیم فرمان شود و برایش جایز نیست که اعتراض کند یا در پی راه خروج و حیله باشد.

امام مسلم از ابن عمر ب روایت کرده که مردم مدت زمانی به سوی بیت المقدس نماز می‌خواندند. سپس قبله به سوی کعبه تغییر نمود و آیاتی در این باره نازل شد. مردی از سوی رسول خدا ج به نزد مردم در مسجد قبا رفت. وقتی به آنجا رسید دید که در حال ادای نماز صبح هستند. با صدای بلند گفت: امشب بر رسول خدا ج آیاتی نازل گردید و به او دستور داده شد که رو به کعبه کند.

هنوز سخن آن مرد به پایان نرسیده بود که در حال نماز چرخیدند و رو به کعبه کردند.

آری... در اثنای نماز، بدون هیچ تردید و درنگی دستور را اجرا کردند.

بخاری از انسس روایت کرده که گفت: من در خانه‌ی ابی‌طلحه ساقی بودم و این پیش از تحریم خمر بود.

ایستاده بودم و داشتم برای فلانی و فلانی و فلانی مشروب می‌ریختم که ناگهان مردی وارد شد و گفت: آیا خبر به شما نرسیده؟

گفتیم: چه خبری؟

گفت: خمر حرام شد. پیامبر ج یک منادی فرستاده تا میان مردم ندا زند که خمر حرام شده است.

سپس آیه تحریم خمر را بر آنان خواند.

همین که آیه را شنیدند به خدا سوگند بعضی از آن‌ها خمر در دستانشان بود اما آن را به سوی دهان خود بالا نبردند، بلکه آن را به زمین ریختند و گفتند: دست کشیدیم ای پروردگار ما... دست کشیدیم! سپس به سوی خمره‌های خمر رفتند و آن را شکستند، دیگر نه در این باره سوالی کردند و نه دوباره به آن بازگشتند.

آری هنوز کسی وارد نشده بود و کسی بیرون نرفته بود که همه‌ی خمر را به زمین ریختند و خمره‌ها را شکستند.

سپس برخی وضو گرفتند و برخی دوباره غسل کردند و عطر زدند و به مسجد رفتند در حالی که پاهایشان در جوی خمر فرو می‌رفت!.

نگفتند ما مدت زمانی طولانی است که با خمر خو گرفته‌ایم و آن را از پدران‌مان به ارث برده‌ایم، باندهای مخفی برای تولید خمر و فروش آن شکل نگرفت، نه! زیرا آنان «مسلمان» بودند... تسلیم امر پروردگار...

* * *

از بزرگ‌ترین حقوق وی بر ما، دفاع از سنت وی و به مسخره نگرفتن هیچ یک از رهنمودهای او و هم‌چنین کوچک نشمردن کسانی است که در لباس یا ظاهر خود از سنت وی پیروی کرده‌اند.

بلکه به تمسخر گرفتن اهل سنت از جمله صفات منافقان است. خداوند متعال خطاب به گروهی از منافقان می‌فرماید: ﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُمۡ لَیَقُولُنَّ إِنَّمَا کُنَّا نَخُوضُ وَنَلۡعَبُۚ قُلۡ أَبِٱللَّهِ وَءَایَٰتِهِۦ وَرَسُولِهِۦ کُنتُمۡ تَسۡتَهۡزِءُونَ٦٥ لَا تَعۡتَذِرُواْ قَدۡ کَفَرۡتُم بَعۡدَ إِیمَٰنِکُمۡۚ [التوبة: 65-66]. «و مسلما اگر از آنان بپرسی خواهند گفت ما فقط شوخی و بازی می‌کردیم. بگو آیا الله و آیات او و پیامبرش را ریشخند می‌کردید؟ (۶۵) عذرخواهی نکنید. بی‌شک پس از ایمان‌تان کافر شده‌اید».

* * *

در پایان برادران و خواهران من دانستیم که حقوق رسول خدا ج بس بزرگ است، حتی بزرگتر از حق پدر و مادر او کسی است که خداوند به واسطه‌اش ما را از آتش جهنم نجات داد و از گمراهی بیرون آورد. از الله متعال خواهانیم که شفاعت پیامبرش را نصیب ما سازد.

خداوندا ما را از اجر او بی‌نصیب مگردان و پس از وی دچار فتنه مساز و ما را از دستان بزرگوار او نوشیدنی گوارایی بنوشان که پس از آن دیگر تشنه نشویم.

آمین

به قلم دکتر محمد بن عبدالرحمن العریفی

 

 

 



[1] - به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح.

[2] - به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح.

[3]- به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح.

[4]- به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح.

[5] - برخی گفته‌اند خواهر وی به شام رفت و او را بازگرداند.

[6]- حیره: شهری در عراق.

[7] - به روایت مسلم و احمد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد