اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

نیروهای حکم‌کننده و بازدارنده

نیروهای حکم‌کننده و بازدارنده

در فصل گذشته از (اعصاب روانی) یا بگو: از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت سخن گتفیم، و گفتیم: آن‌ها یک رشته کانال‌های متعدد و درهم و شبکه بندی شده است که زندگی خارجی بوسیله آن‌ها بداخل نفس نفوذ می‌کند، درست مانند مأموریت اعصاب است در جسم، پس اگر این اعصاب احساس‌ها را از همة اجزاء بدن تحویل می‌گیرند و به مغز میرسانند و یا بعکس، آن کانال‌ها نیز مشاعر را از همة اجزاء نفس بهستی روانی مجتمع (به مرکز وجدان هرکجا که باشد) میرسانند، و از این هستی مجتمع نیز بتمامی اجزاء روان میرسانند، و از لابلای این کانال‌ها نیروی زندگانی انسان می‌آید، یعنی: نیروی حکم کننده، و سرانجام هم با رنگ همان کانال رنگ می‌پذیرد، همانگونه که احساسات رنگ همان اعصاب را می‌پذیرد که از آن عبور می‌کند که در نتیجه بر می‌گردد احساس بدرد، یا لذت، یا حرارت، و یا برودت و... می‌شود و باقتضای نوع عصبی که از آن میگذرد، و سپس در مرکز احساس در مغز سر با احساس‌های مختلف در آن واحد باهم آمیخته و یک معجونی بس عجیب و غریب تشکیل می‌دهد، و همینطور هم نیروی حکم کننده (دافعه) برنگ همان (عصب روانی) درمیآید که از آن میگذرد، و عاقبت شعوردوستی و یا شعوردشمنی، یا شعورخوف و یا شعوررجا و... می‌گردد، و سپس در هستی مجتمع انسان در آن واحد یک معجونی مخلوط از مشاعر مختلف می‌گردد که در مجموع خود از منفردات مختلف تشکیل یافته است.

اما باید دید خود این نیروی زندگی چیست؟ آیا آن فعل و انفعالات شیمیائی است؟ و یا الکتریکی است؟ آیا یک نیروئی است مانند نیروی ماده؟ آخر خود ماده چیست؟ و کجا است؟ آیا در میان اعضای بدن و در لابلای سلولها است؟ آیا در چیزی است که نامش نفس و روان است؟ مرکزش کجا است؟ مغز است؟ یا دستگاه روانی است که در مقابل مغز قرار دارد؟!

و اگر جسم همان مرکزی باشد که نیروی زندگانی از آن بیرون می‌آید، پس ارتباط میان جسم و جان چیست؟! چه ارتباطی است میان عضو و یا غده و میان شعور و درک؟! همان شعوریکه دائم با این عضو و این غده همگام است؟! چگونه این یکی از آن دیگری بوجود می‌آید؟! آیا مانند بوجود آمدن نور است از ماده؟!

مثلاً: شعورجنسی، «کشانده شدن» «بسوی جنس دیگر» «عشق به نزدیک شدن بآن» و «خوشحالی» که همگام این نزدیکی است، و دردی که از این محرومیت پدید می‌آید و... و احساسیکه باین جمال و آن شادکامی از دیدار آن دست می‌دهد، و آن انسی که پیدا می‌شود و همه و همه از کجا است؟ و بچه کیفیت است؟!

این همه مشاعر از کجا است؟! از هرمون‌های جنسی است؟ از عصارة شیمیائی است که غده‌های جنسی آن‌ها را در لابلای سلول‌های جسم میریزد؟ و چگونه این شعورها بوجود می‌آید؟

از وضع این «شیمایی» است؟ و چگونه این «نفس و روان» از «این جسم» بوجود می‌آید؟ آیا آن‌ها دو نیروی متوازی و متصل بهمند؟ یکی از جسم بیرون می‌آید و دیگری از «نفس» سرچشمه میگیرد، و در یک مسیر حرکت می‌کنند و لازم و ملزوم یکدیگرند؟

و عشق بمالکیت مثلاً: از کجای هستی جسم سرچشمه میگیرد؟ آیا در کدام عضو است؟ و در کدام یک از غذه‌ها این عشق نهفته است؟

آیا این عشق فقط در خود «نفس» است؟ آخر نفس چیست؟ حدودش کجا است؟!.

و چگونه این عشق روانی بحرکت جسمانی تبدیل می‌گردد؟ بحرکت جمع کردن و حفظ کردن تبدیل می‌گردد؟ و هنگامیکه مغز از کار میافتد، وظایف روانی نیز از قبیل درک و شعور و هوش و میلها و عشق‌های درونی از کار می‌افتند، پس آیا معنای آن این است که مغز همان نفس است؟ و یا نفس در مغز قرار دارد؟ و یا نفس از طریق مغز کار می‌کند؟ صدها از این قبیل سوال‌ها هست که انسان نمی‌تواند در آن‌ها بیقین برسد! و علم فلسفه هم از قدیم موضوع جسم و روان را بررسی کرده، اما بجای اینکه بهدف برسد در بیابان ضلالت حیران مانده است! و نتوانسته چیزی بدست آورد!.

سپس بحث‌های روانی از فلسفه فاصله گرفت، (فلسفه ای که مدتها جز و آن بود) و آرام آرام رو بسوی بحث تجربی گذاشت و آخر سر بآزمایشگاه رفت و در آنجا قرار گرفت، و این موضوع دارای آراء و نظریات مختلف گردید، بازهم بیقین نزدیک نشد، هیچ یک از این آراء قطعی نگردید.

مکتب تجربی (آزمایشگاه) گفت که نفس و روان انعکاسی از نشاط جسم است، و همة نشاط زندگی و شعوری که جسمانی است، شیمیائی و الکتریکی است، و آنچه که ما مشاعرش مینامیم، نتیجة فعل و انفعال شیمیائی است که از غذه‌ها و اعضاء بدن حادث می‌گردد، و نتیجة نشاط الکتریکی است که در مغز حادث می‌گردد، و مکتب‌های نظری روانشناسی گفتند که در اینجا ((غرائزی)) و یا ((دوافع)) یعنی: نیروهای حکم کننده فطری و بهر نامی که بنامیم وجود دارند، و آن‌ها در اصل غریزه‌های روانی هستند، و برای آن‌ها مظاهرجسمی فراوان هست که آن‌ها را نیروی روانی اصیل مینامند، و در میان این دو نظریه نیز آرائی در جریان است، و بازهم ما نمی‌توانیم در این باره بیقین برسیم.

آری، در اینجا مظاهری (نمایشگاه هائی) هست که هردو نظریه را تائید می‌کند و مظاهری هم هست که برخلاف هردو نظریه اظهار وجود می‌کند.

همة نشاط جنسی با همة چیزهائی که بدنبال دارد، از قبیل مشاعر و احساسات و خواسته‌ها (و خیال‌های خام) و آزادی‌ها و پیش تازیها و هرآنچه با این‌ها همراه است، از قبیل عشق‌های فنی و احساسات زیبائی، همه و همه یکباره از کار می‌افتند، وقتیکه هرمون‌های جنسی در وقت نمو طبیعی از کار میافتند، و جوان اعم از پسر و دختر بدون نیروی حکم کننده (بدون دوافع) و بدون میل و خواسته‌های درونی بزرگ مشود، مانند این است که همة این مشاعر از این هرمون‌ها سرچشمه می‌گرفته، و عقیدة بخدا و آن مشاعری که این عقیده در نفس و روان ایجاد می‌کند، و آن نهال‌های اصول عالی انسانیت و مبادی آدمیت که در آن میکارد، و آن شیوة خاص در زندگی که این عقیده آدمی را بسوی آن حرکت می‌دهد، همه و همه هم با جسم سالم یافته مشوند، و هم با جسم ناسالم، با جسمی که همه اعضایش کامل و فعال است، و با جسمی که اعضایش بیمار است، با جسمی که نمو کرده و با جسمی که هنوز نمو نکرده یافته می‌شود، و همینطور هراندازه که جسم هوشیار و مدرک است آن هم موجود است، یعنی: مادام که انسان نیروی درک و هوش را از دست نداده با او هستند، اما وقتیکه این نیرو را از دست داد دیگر هیچ چیزی درک نمی‌کند، اگرچه از داخل خود هم باشد، و عاقبت هم از وجود عقیده نیز بی‌خبر است، نه برای اینکه عقیده موجود نیست، بلکه برای این است که او درک نمی‌کند.

بنابراین، مثل اینکه جسم هوشیار و مدرک ظرفی است برای عقیده، اما خود عقیده و آن سرچشمه ای که عقیده از آن بیرون می‌آید با جسم هیچگونه ارتباطی ندارد، مگر مانند ارتباط آب با ظرف، و در میان این طرف و آن طرف الوان گوناگونی از مشاعر و احساسات وجود دارد، بعضی از آن‌ها از جسم سرچشمه میگیرد و در نفس و روان اثر می‌کند، و بعضی بعکس از نفس سرچشمه میگیرد و در جسم اثر میگذارد، و بعضی هم در آن واحد از هردو سر میزند و در هردو اثر میگذارد.

و ممکن است در آینده نزدیک تلویزیون الکترونی بتواند تصویری از جریان داخل نفس را بیرون بکشاند، و نشاط‌های روانی را بصورت دیدنی در بیرون نمایش دهد تا بشر بداند که این مشاعر از کجا سرچشمه میگیرد و چگونه میگیرد؟ اما حالا نه ما که یقین نداریم از کجاست و چگونه است؟ چرا؟ ای بسا! ممکن است نظیری یافته شود، (اگرچه فقط تشبیه است، و نمی‌توانیم بگوئیم: صحیح است) و آن عبارت است از: ماده و انرژی و این یک حقیقتی است از حقایق این عالم بزرگ که ماده مرتب تبدیل بانرژی می‌شود و انرژی تبدیل بماده ([1])، و سلول هستی جهانی که عبارت است از: ذرات اتم تا آنجا که میدانیم از ماده و انرژی تشکیل یافته، و لکن در یک زمان فقط یکی از این دو شکل را می‌تواند بخود بگیرد، یا ماده باشد و یا تبدیل بانرژی گردد، و اما اجسامیکه دارای انرژی هستند مانند رادیوم، اورانیوم، پلوتونیوم، و استرنسیوم، و امثال آن‌ها که در ظاهر ماده و انرژی را در یک جا جمع کرده‌اند، حقیقت امر این است که در آن‌ها اجزائی از ماده مرتب و بطور استمرار تبدیل بانرژی می‌شود، و قدرت مادی خود را از دست می‌دهد و اشتباه دید ما باعث می‌شود که ماده و انرژی را در یکجا ببینیم.

اما انسان انسانیکه دارای طبیعت دوگونه است او موجود بی‌نظیر است، (تا آنجا که ما میدانیم) موجودی است که شامل ماده و انرژی است باهم، هردو بهم وصلند و هردو مخلوط و درهم آمیخته و هم آهنگ و همکار و همگام در آن واحد، بدون اینکه یکی نابود گردد و به دیگری تبدیل شود.

شامل هرمون‌ها جنسی است که از مواد شیمیائی تشکیل شده، و همانست که با مشاعرروانی جنسی همراه است، از قبیل سوزش دل، دوستی، عشق، سرور، شادکامی، شکوفائی، و احساس بجمال و زیبائی.

و شامل عقیدة روحانی است، و همانست که با حرکات جسمانی همراه است، مانند ستایش و عبادت و رفتار و سلوک، و این یک نمایشگاهی است از نمایشگاه‌های ازدواج و دوگونگی در طبیعت انسان، و ناشی از یک حقیقت بسیار بزرگی است که در هستی اوست، زیرا او از مشتی از خاک است، و شراره ای از نور خدا، و همة نیروهای حکم کننده را (دوافع را) ممکن است در یک کلمه خلاصه کرد، و آن عبارت است از: حب حیات، خوددوستی و خودخواهی، و این یک عنوانی است که همة نیروهای حکم کننده را در یکجا جمع می‌کند، اما بعد از این فرع‌ها و شعبه‌های فراوان باز می‌شود و در اکثر و بلکه در همة روزنه‌های پیشرفت پیش میتازند، و سرانجام تبدیل به نیروی محرک حفظ ذات، حفظ نوع، محرک دفاع از نوع، و دفاع از ذات، و فداکاری و دفاع از حریم خود و یا از حریم نوع می‌گردد، و همچنین محرک دفاع از مالکیت و امتیاز و خودنمائی می‌گردد، و همة این‌ها نمایشگاه‌های حب حیات است، و نگهداری و دفاع از زندگی است، و همة این‌ها نمایشگر بیش تر و طولانی تر و بهتر زیستن است.

و ما بزودی در هر یک از نیروهای حکم کننده (نیروی دافعه) بتفصیل سخن خواهم داشت، و از مأموریت دسته جمعی آن‌ها گفتگو خواهیم داشت، چنانکه در باره خطوط متقابل در نفس و روان بشریت داشتیم.

اما اینجا (در مقدمة همین بخش) می‌خواهیم سخن کوتاهی از دستگاهی که در نفس و روان است بگوئیم، و بگذریم: همان دستگاهی که در مقابل نیروی حکم کننده در هستی انسان قرار دارد، و آن دستگاه ضبط و کنترل است، دستگاه (فرمول‌هائی است) در مقابل (قوای محرک)، بعبارت دیگر: دستگاه مهار و نظارت، زیرا دستگاه نیروی محکم کننده بتنهائی نیروئی نیست که بتواند زیربنای نفس و روان انسانیت را پی ریزی کند، و ممکن هم نیست که اینطور باشد.

حقاً که خود انسان (در صورتیکه خود مخترع و سازنده ای ابزار محرک است) بخوبی میداند که این ابراز بناچار باید دارای دو دستگاه و دو نیرو باشد، یکی حکم کننده که حرکت ایجاد کند و دیگری بازدارنده که از حرکت باز دارد که بتواند هر وقت خواست حرکت کند، و هر وقت خواست باز دارد، مانند (گاز و ترمز). سپس همین انسان این چنین حقیقتی را در ترکیب نفس خود ملاحظه می‌کند، در زیربنای خود هم می‌بیند که در نتیجه وجود دو نیروی مختلف را در داخل هستی خود درک می‌کند، یکی نیروی حکم کننده و پیش تاز که او را در جهت پیشرفت‌های فراوان حرکت می‌دهد، و دیگری نیروی کنترل کننده (ضابطه) که این حرکت را مهار و کنترل می‌کند، و در وقت لزوم باز میدارد، و هردو نیرو از صمیم فطرت است، یکی اصیل و دیگری تحمیل شده از خارج نیست، چنانکه روانشناسی تحلیلی خیال کرده، همان روانشناسی که پیوسته با روش و مبنای مخصوص خود فقط به نیروهائی حکم کننده نظر دارد، و هرگز نیروهای کنترل و بازدارنده (نیروی ضابطه) را نمی‌بیند و یا نمی‌خواهد و یا نمی‌تواند به بیند.

اجتماع، دین، اخلاق، آداب و رسوم، و یا دیکتاتوری و حکومت پدر نیست که این نیروهای کنترل (ضوابط) را در نفس و روان انسان ایجاد می‌کند، آن‌ها چنانکه در بحث آینده خواهیم دید، یک رشته استعدادهای فطری هستند که با کودک بدنیا می‌آید، اما در نهاد او نهفته می‌ماند، چنانکه دید در دستگاه دید در نخستین روزهای زندگی کودک که هنوز چشم درست باز نشده نهفته می‌ماند، و لکن بتدریج چشم نضج میگیرد، و آرام آرام دیده باز می‌شود و بعد از چند صباحی او هم مانند همه، همه جا را میبیند، و چنانکه استعداد حرکت در روزهای و ماه‌های اول در عضلات و اطراف جسم نهفته می‌ماند، مثلاً: (کودک نمی‌تواند راه برود، مگر پس از یکسال از ولادت) و محتاج بیاری دیگران است تا این نیروی نهفته بیدار شود و ظهور بکند، و لکن سرانجام ظهور می‌کند، و بهمین ترتیب: هم راهنمائی و ارشاد و مراعات نیروی ضابطه را در هستی کودک از خارج پرورش می‌دهد و بکمال میرساند، اما از عدم بوجود نمیآورد، چنانکه مساعدت از خارج راه رفتن را در کودک از عدم بوجود نمیآورد.

و وجود نیروهای بازدارنده (ضوابط) با نیروی‌های حکم کننده (دوافع) بیش از این نیست که آن هم یکی دیگر از مظاهر دوگونگی طبیعت در هستی انسان است که در هرچیزی که این هستی بر آن شامل است مراعات گردیده است.

نیروهای حکم‌کننده

﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِینَ ١٧٢[الأعراف: 172] «و هنگامى که پروردگارت از پشتهاى بنى آدم، فرزندانشان را بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت [و فرمود:] آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا [هستى.] گواهى دادیم. که [مبادا] روز قیامت بگویید، ما از این [حقیقت‏] بى خبر بودیم».

خواستن و عشق بزندگی و بهره برداری از آن بزرگترین نیروی حکم کننده است در هستی انسان، و آن چنانکه در اول در مقدمة این فصل بیان کردیم، شامل نیروهای حکم کنندة جزئی و فرعی است، و علی الدوام با حرکت آن فرع‌ها و شعبه‌ها باز می‌شود تا برسد به نیروهای فرعی بس دقیق و باریک و ریشه دار، و همة این‌ها سرانجام باعصاب روانی که سابقاً اشاره کردیم منتهی می‌گردد، گفتیم که این اعصاب روانی مانند اعصاب جسم آنچنان فشره و درهم فرو رفته و پیچیده است که آدمی در مقابل آن حیران می‌ماند، و سرانجام همه باهم یک رسالت انجام می‌دهند.

و این نیروی حکم کنندة بزرگ دارای دو فرع فطری بزرگ و اساسی است که عبارتند از: حفظ ذات و حفظ نوع (خوددوستی و نوع دوستی) و سپس از هر یک از آن‌ها و یا بگو: (از هردوی آن‌ها باهم) فرع‌ها و شعبه‌های دیگری باز می‌شود، زیرا طعام، شراب، لباس، مسکن، عشق بمالکیت، عشق بظهور و خودنمائی، عشق بامتیاز، و دفاع از حریم خود، همه و همه یک رشته اموری است که پیوند و اتصال محکمی بعشق در حفظ ذات و بهره برداری از آن دارد.

و اما حفظ نوع بزرگترین ابزارش نیروی غریزه ای جنسی است، و لکن همة آن فرع‌های گذشته با این نیرو باهم پیچیده و درهم بافته است، و نتیجه این شده که هر یک از آن‌ها دارای دو شعبه شده است، یکی اتصال بذات آدمی دارد، و دیگری با غریزة جنسی پیوند خورده است، و این دو نیروی محرک باهم با همة فروعی که از آن‌ها انشعاب یافته‌اند، و با همة این پیچیدگی و درهم بافتگی، و همانها که در اصل نمایشگاه‌های حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی هستند، سرانجام با این خصوصیات در زندگی انسان یک مأموریت انجام می‌دهند یک وظیفه دارند.

آری، حکمت خالق بزرگ چنین اقتضا کرده این مخلوق، مخلوقیکه برای خلافت از جانب خدا در روی زمین دعوت شده، باید نیروی باین عظمت را در اختیار داشته باشد تا او را در اداء رسالت خود در روی زمین و در میدان زندگی یاری کند.

نیروئی است که پیوسته فرمان کار می‌دهد، زیرا کار و کوشش در روی زمین و انشاء و آبادکردن و بناکردن و تغییردادن بزرگترین مأموریت این مخلوق بی‌نظیر است، و همان هم معنا و نمایشگر خلافت از جانب خداست در روی زمین تیره.

انسان مشتی از این خاک تیره بود، نه اراده ای داشت و نه توجهی بچیزی، و نه دارای کوچکترین رسالتی بود، همینطور هیکلی بود از گل. سپس خدا شراره ای از روح خود از نور خود در آن دمید تا پاره ای از مظاهر قدرتش را باو عطا کند.

این یک مشت خاک که نمی‌توانست این بارگران امانت را حمل کند و در تقدیر پروردگار دانا و توانا و حکیم هم نبود که این ترتیب مأموریت بزرگ باین هیکل خاکی سپرده شود، و بلکه آن خود بتنهائی قابلیت نداشت.

از دم این روح الهی بود که (انسان) خلیفه الله در روی زمین گردید، و این همه قدرت ایجاد و ابداع و سازندگی و تغییر و پیشرفت در اختیارش قرار گرفت، و این نمونه ایست از اراده خلقت در ذات خالق سازنده و صورتگر و استاد قادر و توانا و حکیم، و باندازه ای که این یک مشت خاک قدرت عمل دارد و استعداد باو داده شده است، و خدا انسان را با آن صفات لازم و ضروریش در خلافت از جانب خود ذخیره کرده است، ذخیر کرده است با صفت (علم) که می‌گوید: ﴿وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ کُلَّهَا[البقرة: 31] و با صفت (ادراک) که می‌گوید: ﴿قُلۡ هُوَ ٱلَّذِیٓ أَنشَأَکُمۡ وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفۡ‍ِٔدَةَ[الملک:23] «بگو: آن همان خدائی است که شما را بوجود آورد و بشما گوش داد و چشم‌ها و دل‌ها داد» و با صفت (اراده و اختیار) ذخیره کرده است که می‌گوید: ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨  قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠[الشمس: 7- 10] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».

 بازهم می‌گوید: ﴿وَهَدَیۡنَٰهُ ٱلنَّجۡدَیۡنِ ١٠[البلد: 10] «و ما باو هردو راه را نشان دادیم».

و با این ترتیب: انسان با این نیروی سرشار چشم باز کرده و خود آماده بدوران این خلافت در روی زمین گردید، و خود را لایق و سزاوار دید که این بارگران را بدوش بکشد، (آسمان بار امانت نتوانست کشید) و لکن انسان کشید، اما بناچار باید برای روشن کردن این آتش عشق در درون این چنین موجودی هیزمی باشد قابل اشتعال تا حرکت کند، ایجاد کند، بسازد و دست باختراعات بزند، و نیروهائیکه که این دم آسمانی در آن بودیعت نهاده بکار بزند، و برای پایدارساختن دوران خلافت قیام کند و خلیفه الله در روی زمین باشد و سرافراز گردد، و این هیزم قابل اشتعال همان نیروهای حکم کننده است که وجود انسان آن‌ها را دربر گرفته، و همه را در درون خود جای داده است.

ما که نمی‌توانیم بپرسیم: چرا و برای چه اینطور شده؟! ما که نمی‌توانیم بپرسیم: چرا و برای چه فطرت بشریت این است؟! نمی‌توانیم بپرسیم که چرا انسان طوری قرار داده نشده بدون اشتعال و بدون نیروهای حکم کننده کار کند؟ و باجبار کار کند؟ نمی‌توانیم بپرسیم: برای اینکه حق نداریم؟! بپرسیم: وظیفة ما نیست؟! برای اینکه خدا از کردار خود مسئول نیست، ﴿لَا یُسۡ‍َٔلُ عَمَّا یَفۡعَلُ[الأنبیاء: 23] ﴿سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا یَقُولُونَ عُلُوّٗا کَبِیرٗا ٤٣[الإسراء: 43] خدا که در مقابل ما از کارهای خود مسئول نیست، بلکه فقط می‌توانیم در این هستی انسانی آثار و مظاهر ارادة الهی را بشناسیم و بپذیریم و یقین کنیم که بناچار او باید دارای نیروهای حکم کننده باشد که آدمی را بکار وادارد، و او را برای تحمل مشقت‌های توان شکن آماده سازد، ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِی کَبَدٍ ٤[البلد: 4] «حقاً که انسان در میان فشار و سختی آفریده شده»، هر یک از گام‌های او در روی زمین نمایشگر زحمت و مشقت و کوشش است، حرکت جسمانی او در زمین خاصیتش این است که با قوة جاذبة زمین مقاومت کند، و سرانجام در هر حرکتی مقداری زحمت بکشد تا بتواند انگشتان خود را از زمین بلند کند، حتی جریان خون را در داخل اعصاب به حرکت درآورد، و همچنین تبدیل ماده خام که انسان را احاطه کرده بیک ماده متشکل، و تبدیل آن بیک بنائی مدرن و بکشت زار و صنایع روزافزون و... احتیاج بچنین زحمتی دارد.

بناچار باید کار کرد و مدتها ناراحتی کشید تا نتیجه گرفت، آبادکردن روی زمین پدران و مادران ما را با تولید نسل وادار می‌کند که به مشکلات فراوان تن در دهند. البته هر یک در حوزة اختصاصی خود مادر فرزندش را با ناراحتی‌های فراوان ماه‌ها در شکم بهرسو میکشد و تا دوسال از شیره جانش او را روزی میرساند، از یکی آسوده نگشته دیگری را در دل خود جای می‌دهد و خود را برای کشیدن بار زحمت‌های او آماده می‌کند، پدر نیز بنوبة خود بار مشکلات پرورش و تهیه روزی فرزندان را عهده دار می‌گردد، لباس و غذا و مسکن و آسایش آنان را فراهم می‌سازد تا آنجا که آن‌ها نیز مانند پدر بتوانند رسالت خود را انجام بدهند، و پدر نیز دوباره قادر باشد که برنامه را دوباره از سر بگیرد، و بهمین ترتیب: هر حرکتی از حرکتهای خلافت الهی که در اختیار انسان است محتاج بتحمل این مشکلات است.

بنابراین، آن چیست که انسان را باین مشکلات وادار می‌سازد؟ و آن چه نیروئی است که در این باره او را یاری می‌دهد؟! بناچار باید نیروی حکم کننده ای در کار باشد، باید ماده ای قابل اشتعالی در درون او باشد که این حرکت و این کوشش را در او ایجاد کند، بناچار باید جنبشی باشد که با این زحمات به مقابله بپردازد.

اما نه! اگر نیروی حرکت نیروی حکم کننده با مشقت موجود روبرو گردد و نتواند بر مشقت پیروز آید، انسان در نقطه اول متوقف می‌گردد و از صفر تجاوز نمی‌کند، نه حرکتی از او سر میزند، نه کاری می‌کند و نه بسیر می‌پردازد، بدیهی است هر جسمی که در آن دو نیروی متساوی و متضاد روبرو باشد آن جسم ثابت و راکد است، و نمی‌تواند از جای خود تکان بخورد.

پس بناچار باید یکی بر دیگری غلبه کند تا جسم را بحرکت درآورد، براهی بیاندازد که می‌خواهد، بناچار باید نیروی حکم کننده دائم رو بافزایش باشد تا حرکت مطلوب بوجود آید.

از اینجا است که باید نیروهای حکم کننده دائم قوی و قوی تر گردد تا انسان بحرکت درآید و بکار و کوشش بپردازد، و در خط سیر انسانی قدم بردارد، بناچار باید در داخل او یک مادة قابل اشتعالی باشد که هردم شعله ور گردد و حرارت لازم را ایجاد کند، حرکتی ایجاد کند که قدمهای او در این راه خسته نگردد، و از اینجا است که شهوات در وجود انسان باید باشد.

هر نیروی محرکی از نیروهای فطری با خود نیروی حکم کننده ای را حمل می‌کند، اما این نیرو را بشیوة مخصوصی حمل می‌کند، طوری حمل می‌کند که دارای همة ضمانت‌ها است، از هر جهت بیمه شده است، تضمین می‌کند که نگذارد نیروی حکم کننده تعطیل گردد، و یا مشکلات آن را از کار بیاندازد، نیروی حاکم کافی نیست که از پشت سر فرمان حرکت بدهد، بلکه کششی هم از جلو لازم که با آن همگام باشد، حتی اگر یکی از این دو نیرو بخاطر پاره ای پیش آمدها ناتوان گردد، دیگری بجای آن کار کند و رسالت آن را انجام بدهد.

جذبه ای از پیش رو که عبارت است از: لذت، حرکت و فشاری از پشت سر که عبارت است از: رنج و الم، و این دو کشش و کوشش با هر جنبش فطری که در نهاد انسان است پیوند ناگسستنی دارند.

لذت همان ندای پیشرو است که انسان را بسوی پیش میراند و پایدار می‌سازد که در نتیجه برای بدست آوردن این لذت شیرین بحرکت می‌پردازد، لذتی که در سرشت او ترکیب شده که بندای آن جواب مثبت بدهد، و برای بدست آوردن آن از جان و دل تلاش کند، چنانکه در سرشت آهن گنجیده شده که خودبخود بسوی آهن ربا کشیده شود.

و رنج و الم همان مهمیز است که انسان را از پشت سر حرکت می‌دهد که سرانجام حرکت می‌کند که رنج را از خود دور سازد، زیرا در سرشت او گنجیده است که از رنج فرار کند و دور از درد زندگی نماید، چنانکه در طبیعت دو قطب مخالف و شبیه هم گنجیده شده که دائم در میان آن‌ها نفرت و دوری حادث گردد.

و هر جنبش فطری در انسان با این دو عامل مساعد ذخیر شده است تا حرکت دائم به پیش را در او بیمه نمایند.

مثلاً: طعام و شراب برای حفظ ذات ضروری است، پس بناچار باید با لذت و رنج پیوند داشته باشد که هم از پشت سر و هم از پیشروی فرمان پیشرفت دریافت نماید، گرسنگی و تشنگی همان مهمیز است که انسان را بوسیله رنج حرکت می‌دهد که سرانجام برای بدست آوردن نان و آب می‌کوشد تا این رنج را تسکین بخشد، رنجی که ساکت نمی‌شود مگر با پاسخ مثبت، اما این رنج بتنهائی بس نیست، زیرا در اینجا لذت سیر و سیرآب شدن هست، و این هردو باهم لذت از پیشروی و رنج از پشت سر انسان را به جستجوی نان و آب وامیدارند تا برای حفظ ذات و هستی خود بکشود.

مثلاً: لباس خود یک امر ضروری است، بهمین ترتیب: آن رنجیکه از عوارض جوی پدید می‌آید از قبیل سرما و گرمای شدید و... محرکی هستند از پشت سر مرتب ندا می‌دهند که باید لباس تهیه شود.

و آن لذتی را که دفاع و حفاظت از عوارض جوی ایجاد می‌کند، آن یک نیروی جاذبه ایست از پیشروی که پیوسته از جلو میکشد.

و غریزة جنسی وسیله حفظ نوع است، بناچار بهمین ترتیب: باید دارای لذت و رنجشی باشد تا رسالتی را که برای انجام این وظیفه لازم است تضمین نماید تا مشکلات و سختیهائی که برای تولید نسل مترتب است انسان را از ادای این رسالت باز ندارد، خواه از طرف مرد و خواه از طرف زن، و برای اینکه در این راه جدا مشکلات فراوان است، و سختیها سخت بهم پیچیده، بناچار باید جذبه‌ها نیز سخت و جدی باشد، و رنج طاقت فرسا شود که در مقابل آن عنان صبر از دست برود تا تضمین کافی برای اجرای این رسالت پیدا شود.

آری، برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع باید یک رشته چیزهائی را حفظ کرد، از قبیل خوردنیها و آشامیدنیها و پوشیدنیها و سایر احتیاجات ضروری که مبادا آن‌ها از بین برود و انسان عزیز بهلاکت نزدیک شود.

و بهمین ترتیب: نیز باید از پیشروی ندائی و از پشت سر فرمان زجری باشد، ندائی باشد بسوی لذت که به ملک و مالکیت مترتب است، لذت دیدن اشیاء و لمس کردن و پوشیدن و چشیدن و جمع کردن مادیات و زجر و ناراحتی از عدم تملک از محرومیت و تهی دستی.

و برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید در مقابل خطرات از آن‌ها دفاع کرد، یعنی: جنگید و فداکاری کرد، و بناچار باید برای این فداکاری و این جنگیدن دو نوع پایگاهی باشد از پیشروی و از پشت سر، از پشت سر رنج تجاوز دشمن بر حریم هستی انسان، خواه انسان فردی و خواه انسان اجتماعی، تجاوز بذات و یا تجاوز بحریم مالکیت آن و حوزة زندگانیش، و از پیشروی لذت پیروزی بر دشمن و دفاع از حریم.

بازهم برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید بهمین ترتیب: محرکی برای امتیازجوئی و محرکی هم برای مبارزه و خودنمائی باشد، مانند یک عامل مساعد که هر انسانی را مغرور می‌سازد که پیش بتازد و وظیفة خود را انجام بدهد، و بعقب بر نگردد، و از میدان فرار نکند، و بناچار باید برای محرک این مبارزه دو نوع پایگاه باشد، یکی دردی که از تخلف از وظیفه مبارزه و مبارزه دیگران برعلیه خود احساس می‌کند، و دیگری لذتی که احساس می‌کند بر دیگران پیشی گرفته و بر دشمن پیروز می‌گردد، و این‌ها همان محرک‌های فطری هستند، و این هم مأموریت آن‌ها است در هستی انسان، و دوران آن‌ها است در میدان زندگی.

هیچ یک از آن‌ها در هستی انسان بیهوده نیست، و هیچ یک بتنهائی کار نمی‌کند، بلکه همه باهم بطور دسته جمعی کار می‌کنند تا در ستاد بزرگ هستی همة خدمات را رویهم بریزند، در نیروی محرک اول که عبارت است از: حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی همة نیروها را بکار اندازند، و این معنا بدوران خود همان عاملی است که انسان را بکار و کوشش وامیدارد، و بتولید و ابداع و انشاء و سازندگی و عمران و آبادی وادار می‌سازد، و این همان مأموریت مهم خلافت انسان است از جانب خدا در روی زمین، و اینجا است که نشان خلیفه اللهی بسینة انسان نصب می‌گردد.

و هر تفسیری برای نفس و روان انسانیت که با یکی از نیروهای حکم کننده زندگی انجام بگیرد آن یک تفسیر ناقص است، تفسیر کوتاه نظرانه ایست، ناتوان از تفسیر و بیان است، تفسیر جنسی رفتار و سلوک بشر که فروید عنوان کرده است، تفسیرمادی تاریخ که می‌گوید: تاریخ انسان فقط تاریخ بحث و جستجو از خوراک است، و این همانست که مارکس و انگلس و سایر رهبران تفسیرمادی و تفسیراقتصادی دست آویز نموده‌اند.

و تفسیرروانی جزئی که می‌گوید که جنبش و عشق به مبارزه محرک اصلی است در انسان، خواه بصورت عشق به بزرگ بینی و بزرگ اندیشی باشد، چنانکه (آدلر) گفت: و یا بصورت درک نقص و کوچک بینی و کوشش در عوض کردن نقص به کمال باشد، چنانکه (یونگ) گفت که هردو شاگردان (فروید) هستند.

همه این تفسیرها خطای بس بزرگی را مرتکب شدند، و آن عبارت از آن است که انسان را از یک طرف تفسیر کردند، و از یک طرف دیدند و گفتند که انسان این است، انسان همین جزء کوچک است.

و حال آنکه در اینجا برای این چنین زحمت بیهوده در تفسیر انسان هیچگونه عامل محرکی نیست، اگر بحث کننده در هستی بشریت همة انسان را در طبق اخلاص قرار بدهد و همه را بدقت بررسی نماید، و او را آنطور که هست به حقیق کامل و شامل و همگانی و همه جانبه و یکنواخت به بیند، روی حقیقتی به بینند که همة جزئیات را دارا است، و این شبکه بندی و درهم آمیختگی و باهم پیوند خوردگی را نیز بر آن اضافه کند.

و بهمین ترتیب است: هر تفسیری که نیروهای حکم کننده (دوافع) را بحساب بیاورد، اما نیروی بازدارنده و کنترل کننده (ضوابط) را بحساب نگیرد و بالعکس.

نیروهای بازدارنده

﴿وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفۡ‍ِٔدَةَ لَعَلَّکُمۡ تَشۡکُرُونَ ٧٨[النحل: 78] «و براى شما [توان‏] شنوایى و دیدگان و دل‌ها پدید آورد، باشد که سپاس گزارید».

آیا انسان شایستگی دارد با آن نیروهای حکم کننده که قبل از این بیان کردیم خلیفه الله باشد؟ و در روی زمین بکار مشغول شود؟ آیا این همان نیروی حکم کننده ای بر حیوان نیست؟ خوردن، آشامیدن، اشباع غریزه جنسی، و جنگیدن، آیا همة این‌ها از نیروهای حاکم بر حیوان نیست؟ و بعلاوه آن‌ها یک رشته نیروهای حکم کننده ای باز و عنان گسیخته هستند در انسان، زیرا در حیوان این نیروها پیدا می‌شود، اما بصورت بسته و محدود یعنی: غریزة حیوان این است که تا اندازه و ظرفیت پر شد دیگر اعتنا نکند، و یا بحد مناسبی که رسید که غریزه‌اش درک کرد دیگر بدنبال آن نمی‌رود.

اما انسان هرگز فطرتش اینطور نیست، زیرا در فطرت او غریزه اندازه و حد معین ندارد، و می‌تواند اگر خواست با این نیروهای حکم کننده بیش از حد نیاز حرکت کند، و یا بیش از حد مناسبی که غریزه‌اش ایجاب می‌کند حرکت کند، یعنی: همان اندازه که فطرت حیوانیش ایجاب می‌کند قدم بردار.

بنابراین، آیا انسان شایستگی دارد که بدین ترتیب خلیفه الله باشد، محترم باشد، دارای عزت، و دارای فضیلت باشد، دارای شخصیتی باشد که مسئولیت‌ها را بپذیرد یا نه؟

بلکه آیا شایستگی دارد که او یک موجود زنده ای باشد که دوام و بقاء ابدی بنامش ثبت گردد و در باره‌اش گفته شود، ((هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق)) و این نیروهای عنان گسیخته نتوانند او را نابود کنند، نیروهائی که فقط کار آن‌ها حرکت دادن و پیش بردن است بدون مهار و کنترل.

هرگز هرگز! کار خالق حکیم اینگونه نمی‌تواند باشد، خالقیکه انسان را آفرید، آن هم بصورت زیبا و جمیل، و اعلان کرد: ﴿خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ بِٱلۡحَقِّ وَصَوَّرَکُمۡ فَأَحۡسَنَ صُوَرَکُمۡ[التغاین: 3] «آسمانها و زمین را بحق آفرید و صورت‌های شما را صورتگری کرد با بهترین و زیباترین صورتها».

پس بناچار باید یک اصلی باشد، یک مهاری باشد، و آن هم مناسب و سازگار با طبیعت انسان، مناسب با سرشت بشریت، سازگار با فطرت اشرف مخلوقات، اصلی باشد که هرآنچه در طبیعت انسان است نمایان سازد، علمش، درکش، اراده و آزادی و اختیارش را آشکار کند.

و از اینجا است که نیروهای بازدارنده (ضوابط) در هستی انسان قرار گرفته است، این نیروهای بازدارنده (ضوابط) یک رشته قوای فطری هستند که با انسان متولد می‌شوند، بصورت نهفته در هستی او، و لکن در بدو آمر آشکار نمی‌شوند، آنچنان که نیروهای حکم کننده آشکار می‌شوند. سپس آن‌ها به کمک و مساعدت خارجی احتیاج دارند تا نمو و کمال را تکمیل کنند، و اگر این مساعدت خارجی نباشد آنقدر نهفته و ناتوان میمانند تا نتوانند وظیفه خود را آنطور که هست انجام بدهند.

و این احتیاج به مساعدت خارجی بعضی از دانشمندان را فریفته تا خیال کرده‌اند که آن‌ها جزء فطری در هستی انسان نیست، و گمان کردن‌اند که از خارج بروی تحمیل شده است، آن‌ها قوای خارجی هستند که کودک را عادت می‌دهند بعملیات ضبط و کنترل که خود را نگهمیدارد، گاهی با ضبط و کنترل، و گاهی با تشویق و ترغیب و ایجاد دوستی در نهاد او.

سپس این دانشمندان در میان خود اختلاف دارند با اینکه همه باتفاق می‌گویند که نیروهای بازدارنده از عوامل خارجی سرچشمه می‌گیرند، بعضی‌ها لازم می‌دانند که باید آن‌ها را بنمو و گسترش واداشت، و اعتراف کرده‌اند که وجود آن‌ها ضروری است، و بعضی‌ها هم از آن‌ها نفرت دارند و پیوسته میخواهند نابود و ویران سازند، و خودبخود فروید این قهرمان نامی میدان روانشناسی از گروه دوم است، در صفحة 82 کتاب (Three Contributions To The Sexual Theory) تحت عنوان عفت جنسی (التسامی) می‌گوید: اما سومین نوع بیماری‌های جنون غریزه جنسی در نتیجه عملیات عفت جنسی پدید می‌آید، بطوریکه نیروی شهوانی صادر از منابع جنسی فردی را در خارج از میدانهای بهره برداری خود بکار می‌برد، یعنی: (خارج از محیط جنسی) و از آن در این میدان‌های خارج بهره برداری می‌کند.

و بهمین ترتیب: انسان بیک نیروی روانی بزرگی از استعداد روانی دست مییابد که آن بذات خود بسیار بزرگ و با ارزش است، و در صفحة 85 همان کتاب از تعارض میان تمدن و میان نمو آزاد غریزة جنسی گفتگو می‌کند، و در کتاب (The id The Ego And) صفحة 80 می‌گوید: اخلاق به پیروی از قساوت شگفته می‌شود، حتی در درجة طبیعی خود، و لکن هم این‌ها و هم آن‌ها هردو باهم خطا رفته‌اند، زیرا (ضوابط) نیروهای بازدارنده اجنبی نیستند در هستی انسان.

و در اینجا یک حقیقت بدیهی و روشنی است که باید این (دانشمندان) همگی آن را درک نمایند برای اینکه بدیهی است، و آن این است که فشار خارجی هرگز نمی‌تواند در هستی انسان چیزی را بیافریند، مادام که در این میان استعداد فطری برای پذیرش نباشد.

مثلاً: گرسنگی جزئی از هستی انسان است، و با هیچ فشاری از فشارهای خارجی امکان نیست که انسانی را بوجود آورد که ابداً گرسنه نباشد.

بلی، گاهی انسان عادت می‌کند (بوسیله فشارخارجی و یا فشارذاتی) که مدتی از خوردن غذا باز ایستد، (برای اینکه این معنا هم در فطرتش موجود است) و لکن برای همیشه که نمی‌تواند ادامه بدهد، هراندازه هم فشار شدیدتر باشد، (برای اینکه این معنا جزء فطرتش نیست).

و نیروی محرک جنسی هم جزئی از هستی انسان است، و با هیچ فشاری از انواع فشارهای خارجی ممکن نیست، انسان معتدلی آفرید که احساس جنسی نداشته باشد.

(پوشیده نماند که ما از احساس سخن می‌گوئیم، نه از اجرا، زیرا گاهی احساس پیدا می‌شود، اما انسان از عمل خودداری می‌کند) و این احساس تهذیب داده می‌شود، آن اندازه که عفت جنسی عادت می‌گردد، و انسان در اینجا به مرتبه کمال عفت می‌رسد، (برای اینکه این معنا در فطرت انسان هست) اما هرگز نه با تهذیب از بین می‌رود و نه با فشارخارجی، (برای اینکه از بین بردنش از فطرت معتدل انسان نیست).

و همچنین فشارخارجی نمی‌تواند چیزی را که هم اکنون موجود نیست ایجاد کند، و نمی‌تواند چیزی را که هم اکنون موجود است زایل کند، بلکه فقط این فشار وقتی می‌تواند اثر کند که استعداد پذیرش موجود باشد، و به مقدار همان استعداد مؤثر است، و خودبخود این فشار بهدر می‌رود وقتیکه استعدادی در کار نباشد، هر اندازه هم که شدیدتر باشد، زیرا (ضوابط) این نیروهای بازدارنده را نه فشارخارجی ایجاد می‌کند و نه توجیه و تهذیب، و ممکن هم نیست ایجاد کند، چرا فقط می‌تواند به نمو و پرورش آن کمک برساند؟ و نمودادن و آبیاری کردن غیر از کاشتن و ایجادکردن است.

کودک متولد می‌گردد در حالیکه از حرکت عاجز است، و احتیاج مبرمی به کمک‌های خارجی دارد تا بتواند حرکت کند بخصوص حرکت راه رفتن، و هنگامیکه دستش باین کمک نرسد ممکن است بزرگ شود، اما خسته و کسل که نتواند تا آخر عمر با پای خود راه برود.

پس آیا معنای این سخن این است که مساعدت خارجی این راه رفتن را آفرید؟! هرگز هرگز! بلکه معنایش این است که آن یک قدرت نهفته است که برای بیدارشدن احتیاج به کمک دارد تا بیدار گردد و ظهور کند و راه برود.

و نیز کودک متولد می‌شود در حالیکه عاجز از سخن گفتن است، و احتیاج مبرم دارد که با او سخن بگویند و بازی کنند، و دانه دانه سخن بر زبانش بگذارند، حتی بطور ناقص و شکسته که خوشش آید و یاد بگیرد و دلالت لغت را بدست آورد، (و آن یکی از معجزات عالم آفرینش است) که قرآنکریم در خلقت آدم اشاره می‌کند: ﴿وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ کُلَّهَا[البقرة: 31].

سپس بکاربردن لغت می‌پردازد آن مقدار که از دلالت آن یاد گرفته است، و هنگامیکه این مساعدت را نیابد ممکن است تا آخر عمر سخن نگوید، (چنانکه انسان‌های کر که نمی‌توانند لغت را بشنوند و درک کنند و بکار ببرند از ادای سخن عاجزند) یا گاهی نطق او منحصر بیک نوع صدا درآوردن باشد مانند صدای حیوان.

پس آیا معنای آن این است که مساعدت خارجی نطق را ایجاد می‌کند؟! کلاً و هرگز، بلکه معنایش این است که نطق یک نیروی نهفته است در سرشت انسان که احتیاج به مساعدت خارجی دارد تا بیدار گردد و ظهور کند.

پس وقتیکه قدرت‌های جسمانی محض مانند (راه رفتن) و یا قدرت‌های حسی و معنوی مانند (لغت و سخن گفتن) این باشد، خودبخود شأن نیروهای (ضابطه) بازدارنده در هستی انسان نیز همینطور خواهد بود، از طریق فشارخارجی بوجود نمیآید، از طریق توجیه و تهذیب بوجود نمیآید، بلکه بطور فطری در هستی انسان بوجود می‌آید، فشارخارجی یا توجیه و تهذیب عواملی هستند که به نمو و پیشرفت و دگرگونی آن‌ها کمک می‌دهند.

چولیان هکسلی آن دانشمند داروین منش که سابقاً اشاره کردیم در کتاب خود (انسان در عالم جدید) می‌گوید: و بخاطر همین انسان با هوشتر و با ذوق تر از اکثر حیوانات است، برای اینکه ترکیب مغز سرش با نرمش تر و قابل انعطاف تر است.

و برای این نرمش زیاد نتیجه‌های روانی فراوان دیگر است که آن‌ها را رجال فلسفة عقلی (عملاً) فراموش می‌کنند، و انسان در پاره ای از آن‌ها بی‌نظیر است، مثلاً: این نرمش و خوشروئی باعث شده که انسان آن موجود زندة بی‌مانندی باشد که خود را در معرض مبارزه و درگیری روانی قرار می‌دهد، ((و در حقیقت جلوگیری از پیکار میان شیوه‌های متعارض یک عمل تجملی و نمایش عمومی و دارای منفعت جسمانی است، و این نیست مگر خاصیت عقل بشری که بانسان امکان بخشیده تا از این پیکار خود را نجات بدهد)).

و هنگامیکه ما با این سطح عالی انسانی میرسیم با پیچیدگی‌های جدیدی روبرو می‌گردیم، (پیچیدگی‌های بیش از حیوان)، زیرا از خصایص انسان است، چنانکه دیدیم پیروزشدن بر فشار غریزه و آماده کردن وسایل اتصال که بوسیله آن‌ها ممکن است با هرنوع نشاط عقلی اتصال یابد، خواه در دایره معرفت و علم، و یا حس، و یا اراده و یا هر نشاط دیگری که ممکن باشد، و با این شیوه و از این راه انسان بزندگی عقلی بی‌مانندی دست یافته است، اگرچه خود این باب باین ترتیب باز برای تربیت عوامل دیگری است، گاهی که این بی‌نظیری را برهم میزند، و بلکه از بهره برداری از خرمن زندگی جلوگیری می‌نماید، برای اینکه دستگاه عصبی همانطوری که (شرنگتون) می‌گوید: خیلی شبیه به قیف است مدخلش از مخرجش کشادتر است، این مدخل قیف درست مانند اعصاب روبروی حواس است که امواج را بوسیله اعصاب مخصوص از اعضاء حسی بدستگاه عصبی مرکزی میرساند، و مخرج آن هم بوسیله اعصاب نقاله فرعی به عضلات میرساند و... و با این وصف بازهم طبق آراء جدید دستگاه‌هائی پیدا می‌شوند که این نزاع را تا آخرین حد ممکن تقلیل می‌دهند، و این همانست که دانشمندان روانشناس بنام سرکوبی غرائز معرفی می‌کنند، و یا به منزله ای قیف می‌نامند که مایعات را در مدخل جای می‌دهد و به تدریج بدرون ظرف دیگر میفرستد، و بنظر ما دومی با اهمیت تر می‌رسد، و آن عبارت است از: حبس کردن یکی از طرفین نزاع و پیکار در ظلمات عقل باطن (این همانست که فروید سرکوبی غریزه می‌خواند).

و با این وصف بازهم این تشبیه کامل نیست، زیرا زندانی کردن در عقل باطن بآن امکان می‌دهد که بطور دائم در شعاع درک و فهم در شخص مؤثر گردد.

و علاوه بر آن اضطراب و تشویش عصبی عمومی باشد که انسان را به بعضی افکار و اعمال وامیدارد، و بهمین جهت این سرکوبی (باصطلاح فروید) زیان آور است، الا اینکه گاهی بصورت یک ضرورت جسمانی درمیآید تا از نزاع و پیکاری که بناچار در سنین اول زندگی انسان اتفاق می‌افتد جلوگیری نماید، قبل از آنکه آن رأی مبنی بر عقل باطن به نتیجه برسد، و از چیزهای خوب است که انسان بدون قید و شرط بتواند بکاری قیام کند، حتی اگر این قدرت باضطراب و تشویش هم منجر شود و انسان از حرکت باز بماند، مانند خری که میان دو پای بند حیران می‌ماند و نمی‌تواند حرکت کند.

و در سرکوبی غریزه آن باعث شکست خورده فقط بسوی ناخودآگاهی تبعید نمی‌شود، بلکه خود این تبعید یک نوع عمل ناخودآگاهی است، و آن دستگاه هائیکه برای این عمل برپا گردیده بناچار باید به تحول درآید و دگرگون گردد تا از امکاناتی که برای نزاع و پیکار آماده شده‌اند جلوگیری نماید، بخصوص در سال‌های اول زندگی، و این نزاعی است که مانند یک نتیجة دوم برای عقل انسان حساب می‌شود، و در سرکوبی (که ما آن را عملیات ضبط و کنترل مینامیم)، این باعث از روی درک و شعور تبعید می‌گردد، و بهمین دلیل هم احتمال نمی‌رود که اضطراب عصبی ظاهر گردد، و در خاتمه وقتیکه این رأی درست بهدف رسید، یکی از دو طرف متعارض بگوشه ناخودآگاهی رانده می‌شود، اما هردو در شعاع عقل و خبرگی سنجیده می‌شوند، و سپس عمل از روی هوشیاری و آگاهی بانجام می‌رسد، ما این قطعه‌های طولانی را از چولیان هکسلی برای اثبات مطلبی انتخاب کردیم، برای اینکه به نفع ما است، آن هم از یک مرد ملحد و خدانشناسی که ایمان بخدا و اصل اخلاقی ندارد.

اولاً: دستگاه (ضبط) کنترل اعم از خودآگاهی و ناخودآگاهی یک رشته دستگاه جسمانی است که دستگاه‌های روانی از آن سرچشمه می‌گیرند، و معنای جسمانی بودن این است که آن از صمیم فطرت است، زیرا هستی جسمانی انسان فطری است که با او متولد می‌گردد، و از طریق تخمک تلقیح یافته مادر ارثی است، و از عملیات اسباب خارجی بدست نمیآید.

و ثانیاً: از خصایص انسان است که بر فشار غریزه پیروز شود، و این هم در انسان یک خاصیت فطری است، و از صمیم هستی او است، چیزی نیست که از خارج تحمیل گردد.

ثالثاً: عملیات (ضبط) کنترل بطور ناخودآگاه در سنین اول طفولیت انجام میگیرد، و سپس بعد از آن بطور خودآگاه بعمل می‌آید، یعنی: پیرو همان خط سیر نموی است که همة عملیات روانی دیگر و همة قدرتها پیرو آنست.

و این اندازه برای اثبات مطلب ما بس است، و آن این است که همة ضوابط نیروهای بازدارنده کنترل کننده در هستی انسان فطری هستند.

اما خیلی به کمک خارجی احتیاج دارند، و این همان مأموریت توجیه و تهذیب است، و آن یک عمل ضروری است نسبت بزندگی انسان، و لکن بازهم فرض می‌کنیم کودکی در میان کودکان اصلاً تربیت ندیده، و این کودک بفطرت خود واگذار گردیده، آیا این کودک دور از تربیت بدون ضوابط بدون نیروهای کنترل کننده بزرگ می‌شود؟!

هرگز! زیرا کودک بعضی کارها را مانند دفع کردن فضولات غذا از خود بعد از اندک مدتی از عمر خودبخود فرا میگیرد و هیچ کس در این باره باو کمک نمی‌کند، بلکه این کار بتأخیر میافتد، هنگامیکه توجیه و تهذیب در کار نباشد.

و همچنین اگر این کودک را بدون توجیه و تهذیب رها کنیم ظهور همة این ضوابط، همة نیروهای کنترل بتأخیر خواهد افتاد، و بطور ناقص نمو می‌کند و در حال اضطراب و تشویش و بی‌نظمی ظهور می‌نماید، گاهی اتفاق می‌افتد که خیلی از آن‌ها بطور نهفته می‌ماند، اما هرگز و هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد که همه موجود نباشد.

فروید می‌گوید که کسالت و سستی یک امر طبیعی است برای انسان، و این حال بانسان هیچ وقت اجازه نمی‌دهد که در یک عمل یا در یک جهت تا آخر عمر پیش برود، بلکه او را دائم بکار جدید و یا پیشروی در یک جهت جدید وادار می‌سازد، (عملی انجام نگرفته، عمل دیگری را آغاز می‌کند و راهی بپایان نرسیده، راه دیگری در پیش میگیرد).

و این کسالت و خستگی بتدریج نمو می‌کند، زیرا کودک صغیر از تکرار یک کار یا یک لفظ کمتر خسته و ملول می‌گردد، اما هراندازه که بزرگ می‌شود این خستگی در آن بسرعت رو بافزایش میگذارد، و هرچه زودتر می‌خواهد در کارش تغییر بدهد، و این یک ملاحظه ای صادقانه است، شایسته بود که فروید با این ملاحظه تا آخرین حد دلالت آن میرسید، زیرا ملال و خستگی باین ترتیب یک فرمول بی‌ارادگی است که از نابسامانی در هر پیشرفتی جلوگیری می‌کند، و آن بتدریج با نمو کودک نمو می‌کند، و توجیه و تهذیب کاری می‌کند که جلوگیری از شکست و نابسامانی یک عمل هوشیارانه باشد، و روی اصول و مبادی انجام گیرد و عاقلانه انجام بگیرد.

اما حتی در حال عدم توجیه و تهذیب نیز در اینجا (دستگاه هائی) وجود دارد، چنانکه چولیان هکسلی گفت که عملیات (ضبط) کنترل را انجام می‌دهد، یعنی: دستگاه‌هائی است از فطرت.

پس بنابراین، در هستی انسان یک نیروی ضابطه بازدارنده هست که عملیات ضبط و کنترل را عهده دار است که از شکست و نابسامانی هرنوع نیروی محرکی از نیروهای فطری جلوگیری می‌کند، و این نیروی ضابط فطری گاهی از خط سیر خود منحرف می‌گردد و از عمل خود باز می‌ماند، و ما در اینجا از این مقوله بحث نمیکنیم، بلکه تاکنون بحث ما از فطرت معتدل و آسیب ندیده است.

و آن هم مأموریت بزرگی را در زندگی انسان انجام می‌دهد، و آن یک مأموریت است که بناچار باید در هستی هر موجود زنده ای باشد، مأموریتی است که دائم از نابودی جلوگیری می‌کند.

آن درست یک عمل هوشیارانه ایست در مقابل غریزه در حیوان، و آن همانست حد خودکفائی را معین می‌سازد.

سپس این نیرو در زندگی انسان بیک مأموریت دیگری هم می‌پردازد که از تعیین مرز خودکفائی که از نابودی باز میدارد کمتر نیست، آن بوسیله توجیه نیروی زندگی بسوی سطح‌های بالاتر و با ارزش تر از مجرد پذیرش نیروی غریزه این مأموریت را انجام می‌دهد.

بدیهی است که نیروی انسان نیروئی بالاتر از ضرورت و احتیاج است، مانند نیروی حیوان نیست که باندازه ای ضرورت و احتیاج است، و همان معنا است که هرگز نمی‌گذارد نیروی ضابط، نیروی بازدارنده در همان محیط ضرورت و احتیاج نابود گردد، و آن را تا بسطح اعلای انسانیت بالا می‌برد تا آنجا بالا می‌برد که تبدیل کند بعمل تولید و انشاء و سازندگی و عمران و آبادی، و تغییر و تبدیل با حسن و تطور، یعنی: تبدیل می‌کند بوظیفه قیام بخلافت از جانب خدا در روی زمین.

و این همان نیروی خروشان است که انسان بوسیله آن تمدنها را ایجاد و در راه پیشبرد عقاید و اصول تلاش می‌کند و بوسیله آن دست بتولیدات مادی میزند، کشفیات، اختراعات، فنون و علوم را نمایش می‌دهد، و آن مجد و عظمت انسان است در روی زمین، عزت و احترام انسان است در این سیاره ای خاکی که خدای بزرگ برای انسان آماده ساخته، و این چنین قدرت و عظمت از هم آهنگی نیروهای حکم کننده (دوافع) و بازدارنده (ضوابط) در زندگی انسان سرچشمه میگیرد، از این دو جویبار هم آهنگ آبیاری می‌گردد.

نیروهای حکم کننده و بازدارنده باهم در زندگی انسان، همانطوریکه انسان با هستی کمال یافته در تمام نشاطی که از او صادر می‌گردد بکار می‌پردازد، با نیروهای حکم کننده و بازدارنده باهم نیز در همان وقت بهمین ترتیب: بکار می‌پردازد.

گاهی با نیروهای بازدارنده (تک تک یا دسته جمعی) پیش میتازد، و لکن در هر لحظه با هردو نیرو کار می‌کند، مادام که در حال اعتدال است، و در ترکیبش شکستی و انحرافی پدید نیامده.

و این هستی ترکیب یافته از این دو دسته نیروی (حکم کننده و بازدارنده) ((ارادی)) همانست که زندگی انسان را از زندگی حیوان جدا می‌سازد، حیوانی که هرگز (ضوابط) نیروهای بازدارنده را ((ارادی)) نمی‌شناسد، و زندگی آن فقط دارای (دوافع) نیروهای حکم کننده و نیروهای (ضوابط) بازدارنده ای غریزه بی‌اراده ایست، همانست که حرکتی ندارد که حیوان بتواند نشاطی برای تولید و سازندگی ذخیره نماید، چنانکه زندگی انسان از زندگی فرشته نیز جدا می‌شود، فرشته ای که نه نیروهای حکم کننده ای بشریت را می‌شناسد و نه حیوانیت را، و در هستی او مواد قابل اشتعالی از خواسته‌های درونی نیست، جز عبادت که او را بکار یا تولیدی وادارد، و آن عبادتی است به معنای ملکی ﴿یُسَبِّحُونَ ٱلَّیۡلَ وَٱلنَّهَارَ لَا یَفۡتُرُونَ ٢٠[الأنبیاء: 20] «شب و روز بدون سستی و خستگی در تسبیح و تهلیل هستند».

و این هستی تشکیل شده از این دوسته نیرو (حکم کننده و بازدارنده باهم) همانست که بوجود هدفی برای زندگی انسانیت انتخاب شده، یک هدفی هوشیارانه و دراکة باشد که نیروی حکم کننده را تک تک و بطور دسته جمعی دربر گیرد، بلکه این گونه هدف نیز یک نوعی از ((ضوابط)) نیروهای بازدارنده است که حد پیروی از نیروهای حکم کننده و یا بگو: شهوات را تعیین می‌کند، و آن همانست که (حب حیات را) پیش انسان طوری قرار می‌دهد که در ادوار و اشکال مختلف بکار می‌پردازد، و از حب حیات سایر موجودات دیگر جدا می‌سازد.

حفظ ذات (خودپائیدن) هدف هر موجود زنده ایست، بوسیله ای محرک غریزه آن را انجام می‌دهد، اما انسان باین هدف هوشیاری و ادراک را اضافه می‌کند که سرانجام چیز دیگری غیر از حفظ ذات در حیوان می‌گردد که در شیوه و هدف از حیوان جدا می‌شود، زیرا حیوان میخورد و می‌آشامد، و از سرما و گرما پرهیز می‌کند، مسکن انتخاب می‌کند، می‌جنگد، و پیروزی و مبارزه را دوست میدارد.

انسان هم بهمین ترتیب میخورد و می‌آشامد، مسکن انتخاب می‌کند، می‌جنگد و پیروزی و مبارزه را دوست دارد.

پس فرق انسان و حیوان چیست؟! فشار گرسنگی حیوان را تحریک می‌کند که غذائی بدست آورد، و سرانجام بهر طریقی که شد خود را بغذا برساند، و انواع معینی از غذا را میخورد و تا آخر عمر آن را تغییر نمی‌دهد، (در حالتیکه آن را آزادانه برای خود اختیار نکرده است) و آنقدر میخورد که غریزه‌اش بگوید که دیگر بس است که دست از خوردن باز دارد، و حیوان با یک طریقه غذا میخورد، و هرگز آن را تغییر نمی‌دهد، و آن یک طریقه است که با هر فرد حیوان مکرر است، با یک رشته فرق‌های بس ساده و جزئی که نمی‌توان گفت: اختلاف در سلوک است.

فشار گرسنگی انسان را هم بسوی طعام تحریک می‌کند، و ای بسا! عصرهائی از عمر بشریت گذشت که در سلوک و رفتار خود نزدیک بحیوان زیست، و لکن بازهم هیچوقت مانند حیوان نبود.

نخستین اختلاف ((از روز اول)) در وسعت میدانی بود که انسان در آن غذای خود را اختیار می‌کند، قرآنکریم خطاب بآدم و حوا - علیهما السلام- می‌گوید: ﴿وَکُلَا مِنۡهَا رَغَدًا حَیۡثُ شِئۡتُمَا[البقرة: 35] «و از (نعمتهاى) آن، از هر جا مى‏خواهید، گوارا بخورید» و همچنین قابلیت انسان است برای تنوع در غذا، و این یک نظام و نتاسق عجیبی است در فطرت انسان، زیرا هرچیزی در زندگی انسان متعدد و متنوع است حتی مادیات، و حتی احتیاجات و ضروریات، تنها مشاعر و افکار نیست، بلکه همه چیز است!!

دومین اختلاف این است که او همان موجود بی‌نظیری است که برای خود حد کفایت و اندازه معین می‌کند، زیرا در سرشت او هیچ ضابطه ای غریزه ای نیست که باو فرمان ایست بدهد، بلکه بجای آن یک ضابطه ای درک کننده و آگاه و دارای اراده و اختیار و تصرف پیدا می‌شود که می‌تواند محل توقف را از ابتدای کار از صفر تا آن طرف مرز توقف و کفایت معقول خودش تعیین کند، ((اگرچه در زمان کوتاهی هم باشد)) (و آن همان اسراف و زیاده روی است که جز انسان هیچ موجودی بر آن قادر نیست!!).

سومین اختلاف این است که انسان در خوردن غذا بآن صورت خامی که پیدا کرد قناعت نکرد، بلکه مرتب در تهیه و تنظیم آن دخالت کرد و در آماده ساختن آن صنعت و هنر بکار برد، زیرا تا آتش پیدا شد شروع کرد به پختن غذا و انواع آن. سپس آتش بروی او درهای فراوانی را گشود که بی‌نهایت است از صورت غذای بسیط و ساده گرفته تا بصورت غذای ترکیب شده از چیزهای متعدد و رنگین، آتش بر او قدرت داد تا توانست در غذا طعامهای جدیدی و مزه‌های گوناگونی بوجود آورد، و این پذیرش و پاسخگوئی بهمان فرمانی بود که در فطرتش نهفته بود، از قبیل نوسازی و به سازی و تنوع بخشیدن، و این یک معنای همگانی است برای انسان که شامل همه چیز است در زندگی او، مربوط بغذای تنها نیست!!

چهارمین اختلاف این است که انسان در تهیه و تنظیم غذا فقط یک روش انتخاب نکرد، زیرا تنها این نیست که فرد فرد در این کار اختلاف سلیقه دارند، بلکه یک فرد در هر بار که غذا تهیه می‌کند یکنوع روش و سلیقه دارند، بلکه یک فرد در هر بار که غذا تهیه می‌کند یکنوع روش و سلیقه می‌تواند بکار ببرد که برخلاف سلیقه ای سابق اوست!! زیرا گاهی با شتاب و عجله میخورد با دندان پاره پاره می‌کند، و گاهی دیگر آرام آرام و با کمال نرمی و آهستگی، گاهی سلیقه‌های مخصوصی بکار می‌برد با ابزار مخصوص، با ظروف و سفره‌های رنگین، و با نظم و نسق مخصوص میخورد، عنایت بخصوصی زاید از حد بکار می‌برد، وسایل غذا را خوب و پاکیزه میشوید، و خوب تهیه و آماده می‌کند، و بطرز مخصوصی میچیند...!!

بطوریکه این کار یک فن مخصوصی می‌شود که در باره ای آن کتابها نوشته می‌شود و مکتب‌ها باز می‌گردد!!

پنجمین اختلاف این است که انسان برای غذای خود هدفی قرار می‌دهد، و سپس آن را متعدد قرار می‌دهد، نه اینکه تا آخر با یک هدف می‌ماند، بلکه مردم در هدف‌ها باهم فرق دارند، زیرا بعضی‌ها غذا را باندازه ای ضرورت و فقط برای حفظ ذات تناول می‌کنند، و آنقدر میخورند که زندگی کنند، و بعضی‌ها خود غذا را هدف قرار می‌دهند، زندگی می‌کنند برای خوردن، و بعضی‌ها میخورند که از گرسنگی جلوگیری نمایند، و بعضی‌ها برای لذت بردن از هرنوع غذا میخورند، گاهی این هدف‌ها مختلف است، و گاهی یک فرد از یک حالتی بحالت دیگر منتقل می‌شود، فقط بخاطر حفظ ذات میخورد، اما در عین حال از غذای خود لذات هم می‌برد، و گاهی هم خود غذا را هدف قرار می‌دهد، و لکن برای اینکه شکم پرست و شتاب زده است، طوری با عجله میخورد که لذت غذا را نمی‌فهمد، و لذت تفنن را از دست می‌دهد، سفره ای رنگین و غذاهای الوان فراموشش می‌گردد.

سپس این هدف‌ها بار دیگر مختلف می‌شوند، باین ترتیب که آیا هدف لذت فردی و خودپسندی است که در نتیجه انسان تنها میخورد؟ و از اطعام دیگران بخل میورزند؟ و یا لذت اجتماعی است که با دیگران میخورد؟ و مردم را بر سفره دعوت می‌کند؟ و برای آنان نیز حقی قرار می‌دهد؟.

و سپس بار دیگر هم هدف‌ها مختلف است، باین ترتیب: آیا نظافت حسی و معنوی در آن مراعات می‌گردد؟ نظافت مأخذ از کجا بدست می‌آید؟ نمیخورد مگر پاک و نظیف و حلال را؟ یا نه، آدم لاابالی است نظافت نمی‌فهمد که چیست؟ هرچه برایش پیش آید خوش آید، پاک و ناپاک در نظرش یکسان است، از راه نامشروع میخورد، شخصیت و کرامت خود را در راه شکم فدا می‌کند، یا دست غصب و تجاوز و دزدی بمال مردم دراز می‌کند و حلال و حرام برای او معنا ندارد.

ششمین اختلاف این است که انسان در مقابل غذا فشار کامل احساس نمی‌کند، درست است که سرانجام انسان بناچار باید بندای گرسنگی جواب مثبت بگوید، زیرا حکمت بی‌پایان پروردگار خواسته، (همان حکمتی که طعام را برای حفظ هستی آدمی ضروری قرار داده) که نوع محرکی را از لذت و الم، از شدت و اصرار طوری قرار بدهد که آدمی نتواند پاسخ مثبت نگوید، و لکن در اینجا (مسافتی) است ذهنی و شعوری و سلوکی میان محرک و پذیرش، مسافتی است کوتاه یا بلند، اما نمایشگر یک نوع اختیار آزاد است که آن نشان انسان است، و درست است که این اختیار در اینجا محدود است، زیرا برای انسان که آزادی مطلق داده نشده، آزادی که نمایان نمی‌گردد، مگر در ذات خالق عالم فقط، بلکه مقداری از آزادی در اختیارش هست، به اندازه‌ای که مشتی خاک و دمی از روح الهی طاقت کشش آن را دارد، و لکن همین اندازه‌ای محدود او را از حیوان ممتاز ساخته، و او را آزاد نسبی قرار داده که روش و رفتار خود را در مقابل محرک پرفشاری که سرانجام بناچار باید اطاعتش کند آزادانه اختیار می‌کند.

و از اینجا است که انسان می‌تواند با اراده خود جواب این محرک اندرونی را فوراً بدهد، و یا بعد از گذشتن زمانی می‌تواند اوقات غذا را با آزادی و اختیار تنظیم نماید، و از خوردن انواع معینی از غذا خودداری کند، و مقداری از وقت را روزه بگیرد، هر وقت که بخواهد همة این فرقها که میان پذیرش انسان و حیوان در مقابل ندای محرک گرسنگی هست، از لحظه ای اول انسان را از حیوان ممتاز می‌سازد، و از روز اول تاریخ او را از تاریخ حیوان جدا کرده است، و آن را وسیع تر از بحث و جستجو از طعام و شراب قرار داده است!!.

حقاً آن تفسیرمادی تاریخی که گمان می‌کند تاریخ بشریت فقط عبارت است از: تاریخ جستجو از غدا یک تفسیرنادان است، و یا مغالطه کار حقایق را می‌بیند، اما بخاطر شهوت مذهبی خود آن را نادیده میگیرد تا بهدف معینی که قبلاً تهیه کرده است برسد، زیرا به فرض اینکه بحث از طعام تاریخ بشریت باشد، (و حال آنکه این یک مغالطه و سفسطه ای روشنی است) بدلیل اینکه قطع نظر از ((همه ای اصول عالی انسانیت)) از نیروی جنسی غفلت دارد، و از اندازه‌ای دخالت آن در تاریخ بشریت غافل است، آخر دست کم غریزه ای جنسی باندازه ای تولید نسل که اجتماع از آن بوجود می‌آید و آنچه را که این اجتماع اقتضا می‌کند، از قبیل تنظیمات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فکری، و روحی و... در تاریخ بشیت دخالت دارد، زیرا در این بحث عناصر دیگری هم دخالت کرده که نمی‌گذارد آن فقط جستجوی خالص از طعام باشد، با حفظ سمت جستجو از اصول نیز قرار داده است.

آیا مردم در جستجوی طعام باهم تعاون نشان می‌دهند؟ با یکدیگر می‌جنگند و مبارزه می‌کنند؟ آیا هر انسانی باندازه ای کفایت روزانه غذا تهیه می‌کند؟ و یا اجازه دارد که بیش از احتیاج ذخیره نماید؟ آیا غذا را بقانون مالکیت فردی مالک است و یا مالکیت اجتماعی؟ آیا غذا را بتساوی توزیع می‌کند و یا باندازه احتیاج؟ و میزان این احتیاج چیست؟ همة این‌ها اصول ارزشمندی است، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فکری و روحی و... که در اثناء بحث و جستجو از طعام پدید آمده، علی رغم اینکه آن یگانه بحثی و جستجوئی نیست که انسان تاکنون انجام داده، ((و حال آنکه حقیقت تنها نیست)) و بهمین جهت است بحث و جستجو از طعام تنها چیزی نیست که تاریخ بشریت از آنجا نوشته گردد، (حتی اگر تنها محرک فقط آن هم باشد)، بلکه همة این اصول باهم بطور دسته جمعی یگانه عاملی است که تاریخ بشریت از آنجا آغاز می‌گردد، و این نتیجه ای طبیعی ((حتمی)) تعدد جوانب انسان است، و نتیجه ای هم بستگی و هم بافتگی تمام نیروها و تار و پودها و عدم انفراد جوانب و یا عدم انفکاک نیروی عمل اوست، حتی در یک لحظه ای از لحظه‌های زندگی او.

و از اینجا است که (انسان) بر می‌گردد، همان موجود بی‌نظیر می‌شود که خود تاریخ انسان را با همة وجودش می‌نویسد، خود انسان با خصوصیات انسانیت مبداء تاریخ انسان می‌شود.

و این یک امر بدیهی است که نشاید و نباید در فهم آن شیفتگان تفسیرمادی تاریخ تا این حد خود را بزحمت بیاندازند.

و حیوان هم بشیوه ای غریزة خود که خدایش عطا کرده خود را از سرما و گرما حفظ می‌کند، زیرا بعضی از حیوانات (بدون درک و اراده آن) موی بدنش میریزد، وقتیکه گرما می‌رسد، و وقتیکه سرما می‌رسد موهای نرم فراوان (کرک) در پوست بدن آن میروید، بعضی از حیوانات سرتاسر زمستان را بخواب می‌رود، بطوریکه سرتاسر فصل سرما از جای خود حرکت نمی‌کند تا هستیش از سرما محفوظ بماند، بعضی‌ها بغارها پناه می‌برند، بعضی‌ها از آب‌های سرد بآب‌های گرم انتقال می‌یابند، هر نوعی بشیوه ای خود این کار را انجام می‌دهد، نه اراده ای دارد و نه اختیاری، و نه دارای تنوع است در میان افرادش.

انسان هم با وسایل گوناگون و گسترده و در شعاع باز خود را از سرما و گرما حفظ می‌کند، روز اول از پوشیدن و تهیه کردن لباس آغاز می‌گردد، و امروز بآنجا رسیده که هوا را در اماکن مسکونی محدود عوض می‌کند، و فردا ممکن است در جوهای نامحدود انجام بدهد، و در همة این‌ها همان صفات ششگانه که قبل از این در تهیه و تنظیم غذا گفته شد بخوبی نمایان می‌گردد، زیرا می‌بینیم در اینجا اولاً وسعت میدان و راه‌های گوناگونی هست، و ثانیاً انسان موجودی است که حد اکتفا تعیین می‌کند، ما بین لخت و نیمه لخت زیستن، و لباس پوشیدن رویهم یکی بالای دیگری انتخاب می‌کند، و ثالثاً این کارها را بحالت خام انجام نمی‌دهد، بلکه آن‌ها را از مواد خام می‌سازد، خواه در قسمت لباس و خواه در ابزار و وسایل زندگی.

و رابعاً شیوه و رفتار انسان در میان احتیاط خارج از حد و بی‌باکی و بی‌احتیاطی مختلف است، و خامساً وجود هدف، و سپس اختلاف هدف میان فردی و فرد دیگر، و بلکه اختلاف هدف در یک فرد در میان حالات مختلف خود امتیازی است برای انسان، و در مرحله ای ششم انسان در مقابل ضرورت فشار کامل احساس نمی‌کند، زیرا او تا اندازه‌ای می‌تواند فشار را بپذیرد و یا نپذیرد، و می‌تواند شیوة این پذیرش را انتخاب کند، و همه ای این‌ها صفات بر جسته ای انسان است که در هر کاری ملازم او است، و نشاط زندگی او را از نشاط زندگی حیوان ممتاز می‌گرداند.

و حیوان برای خود مسکن و پناه گاه انتخاب می‌کند، آنگونه که غریزه‌اش ایجاب می‌کند، و این انتخاب مسکن در حیوان همیشه تکرار می‌گردد، و هیچگونه اختیاری در آن نیست، و انسان هم مسکن پناه گاه انتخاب می‌کند، با آن شیوه ای (انسانی) که دارای صفات ششگانه ایست که گذشت، همان صفاتی که نمایشگر همة نشاط انسان است، زیرا تعدد شیوه‌های و طریقه‌ها از کوخ تا کاخ، تا دژ، و از آنجا تا وسایل ما فوق ابرها (و گاهی هم همة این‌ها در یک کشور و در یک زمان پیدا می‌شود)، و انسان برای خود حد کفایت معین می‌کند، زیرا بعضی‌ها بکوخ قناعت می‌کنند، و بعضی‌ها کاخ‌ها را کوچک میشمارند! و هرگز این امور را با آن حال ابتدائی خامی که پیدا شده انجام نمی‌دهد، (مثلا: آن عبارت است از: غارها و شکاف سنگ‌ها در روز اول).

بلکه هر حدی که می‌خواهد و هراندازه که امکانات مادی و عقلی و وسایل موجودش ایجاب می‌کند، برای خود مسکن مأوا می‌سازد، و روش و سلوکش در میان حد کفایت باندازه احتیاجات معمولی روزانه و میان تفنن و تنوع و اظهار سلیقه دور میزند، و در این میان یک هدف روشن هست که از فردی بفردی مختلف است، هر کس باندازه ای ذوق و سلیقه خود هدف اختیار می‌کند، و او هرگز در مقابل ضرورت احساس فشار کامل نمی‌کند، زیرا می‌بینیم اگر بخواهد در بیابان بخوابد میخوابد، و اگر بخواهد مسکن و مأوا بسازد می‌سازد.

و در همة این‌ها با هستی کمال یافته از اجزاء مربوط و مجتمع و هم آهنگ که یکی از دیگری جدا نمی‌شود انجام می‌دهد، و حیوان می‌جنگد بفرمان غریزه‌اش که اراده و اختیاری در کار نیست، طوری است که نمی‌تواند خودداری کند و با یک طریقه تکراری در هر فردی از نوع حیوان این پیکار انجام میگرید، و سپس در پیکارش هدف روشنی در احساس حیوان نیست، حتی اگر این پیکار را در دفاع از خود و یا فرزندان خود و یا در دفاع از (جمع) انجام بدهد، زیرا در هیچ یک از این امور فکر نمی‌کند، بلکه فقط این یک حرکت غریزه است بدون اختیار حرکت می‌کند، نه تدبیر وسایل در کار است و نه انتخاب هدف.

انسان هم می‌جنگد، اما با همان امتیازهای ششگانه که گفتیم از حیوان جدا می‌شود، زیرا می‌بینیم که فنون پیکار در عالم انسان چه اندازه وسیع و گسترده است، از سنگ نوک تیز گرفته بسنگ‌های پرتاب فلاخون رسیده، و از آنجا به تیر و نیزه و شمشیر و از آن‌ها به بمب‌های اتم و هیدروژنی و اشعه ای خواب آور و بمبهای مکروبی و... سپس انسان موجودی است در این باره برای خود حد کفایت انتخاب می‌کند، از صفر گرفته تا آن طرف مرز (معقول). بنابراین، هر وقت بخواهد و هر طور بخواهد صلح می‌کند، و این چیزی است که اصناف حیوان آن را نمی‌شناسد، و هر وقت بخواهد از حد خود تجاوز می‌کند، انسانیت را زیرپا میگذارد و عالمی را بخاک و خون میکشد، و بخاطر شفای درد اندرونش جهانی را میسوزاند، و این هم چیزی است که حیوان از آن خبر ندارد.

و او این جنگ را با همان حالت خام ابتدائی انجام نمی‌دهد، همیشه جنگ تن بتن نمی‌کند به شیوه ای حیوان، بلکه ابزار و وسایل جنگی (می‌سازد) و فنونی بکار می‌برد، و قوانین استراتژی نظامی پیاده می‌کند، جبهه بندی و سنگربندی می‌کند، و آنقدر مهارت بخرج می‌دهد که گوئی جز جنگ چیزی بلد نیست، و روش و رفتارش در آن گوناگون است، گاهی با نظم و ترتیب و مراعات فنون جنگی و تاکتیکی اقدام می‌کند، و گاهی دیگر بی‌نظم و ترتیب و پارتیزانی و...

انسان برای جنگ هدف روشنی قرار داده، و بعد از آن در هدف‌ها سلیقه‌های گوناگون بکار برده، زیرا از پیکار تن بتن که بر دیگری غلبه کند، آغاز شده تا به نزاع و کشمکش‌های ملکی رسیده، از توسعه و جاه طلبی خصوصی شروع شده تا به مبارزات عقیده ای رسیده، و از آنجا هم به جنگ‌های خونین برای بهتر زیستن و...

سپس در برابر همه این‌ها انسان هرگز فشار کامل احساس نمی‌کند که حتماً باید بجنگد بخلاف حیوان، زیرا هر وقت دو نوعی از حیوان می‌جنگد، چاره جز جنگیدن نیست تا آنجا که یکی از میدان فرار کند و یا کشته شود، و یا طوری زخمدار گردد که قدرت برای جنگیدن نماند، اما انسان چنین ناچاری را در جنگ احساس نمی‌کند، زیرا می‌تواند به جنگ ادامه بدهد، و می‌تواند اعلان صلح بدهد، می‌تواند وقت و روز و شیوة جنگ را انتخاب کند، پیش برود و عقب بنشیند، بهر ترتیبی که شرایط زمان و مکان ایجاب کند، و در اینجا جنگ جنگ انسانی می‌شود نه حیوانی.

حیوان هم بسوی اظهار شخصیت و خودنمائی تحریک می‌شود، دست کم بعضی از حیوانات، اما با یک شیوه و با یک هدف مکرر در تمام عصرها، زیرا یا اظهار شخصیت می‌کند که ریاست گله را بعهده بگیرد، یا ماده ای را مخصوص خود گرداند، و یا می‌خواهد بیش از سایر حیوانات از غذا و علف استفاده نماید، و در هر بار یک شیوه پیش میگیرد و یک رشته قوانین ثابت دارد، زیرا حیواناتی که دارای رهبریت منظم هستند، مانند گلة آهوان و گاوان وحشی و میمونها در وقت جنگ میجنگند تا آنجا که هر یک از نظر جسم و حجم قوی تر است پیروز گردد، و سرانجام رهبری گله را بعهده بگیرد، دیگر بعد از آن هیچ یک از حیوانات گله با آن کار ندارد تا آنکه پیر شود و ناتوان گردد، و در اینجا معرکه از نو گرم می‌شود، و پیکار برای بدست آوردن رهبری آغاز می‌گردد، و هنگامیکه پیکار برای کام گرفتن از ماده را آغاز می‌کند، با یک رشته حرکت معین و محدود و مکرر این مبارزه را انجام می‌دهد. سپس این مبارزه در میان حیوانات نر اغلب اوقات برپا می‌گردد تا یکی پیروز شود، و دیگری یا بمیرد و کنار برود.

و وقتیکه حیوانی با حیوان دیگر در سر غذا و یا مسکن می‌جنگد خودبخود هردو عضلات جسم را بکار می‌برند، و در هر بار نه سلوک آن از روی اراده است، و نه هدف از روی اختیار است در هستی حیوان.

اما انسان از درون خود فرمانی بسوی امتیازجوئی و ابراز شخصیت دریافت می‌کند، آن هم با شیوه‌های گوناگون و هدف‌های بی‌شمار و حالات مختلف، زیرا گاهی اظهار وجود می‌کند با عضلات جسم و کمال استقامت، گاهی با نیروی فکر و شخصیت زهنی، باری با نیروی اخلاق‌اش و بار دیگر با نیروی روح و اندازه‌ای تأثیر آن در دیگران یا گاهی با جذبه ای شخصیت و یا با زیبائی جمال و کمال، گاهی دیگر با لطف و زیبائی لباس، گاهی با خباثت طینت و مکر و تزویرش، و گاه دیگر هم در حالات بیماری و جنون و انحراف بوسیله عداوت و راه زنی و ارتکاب جرم‌های فراوان و...

و خلاصه انسان در میدان‌های مختلف و برای رسیدن بهدفهای گوناگون اظهار شخصیت می‌کند، در میدان رهبریت، در میدان غریزه جنسی، در میدان جنگ و ستیز، در میدان بدست آوردن غذا و مسکن، در میدان خیر و شر خود را نمایان می‌سازد که شخصیت خود را بکرسی بنشاند، یا شخصیت خود را ثابت کند و شخصیت دیگران را پایمال نماید، و با پایمال کردن آنان خود را ثابت و پایدار بدارد و...

گاهی انسان خودنمائی (معقول دارد) و گاهی هم اسراف می‌کند و از حد میگذرد، یا در حالات مرض و انحراف گوشه نشینی انتخاب می‌کند که یک نوع خودنمائی و خودخواهی است، و بلکه بدترین نوع آنست.

خودنمائی می‌کند بطور جدی برای رسیدن بهدفهای جدی و معقول، گاهی هم برخلاف آن با بازیهای بیهوده و غیرمعقول، (چنانکه با خوش پوشی و شیک پوشی و مدسازی و مدپرستی و تقلید از این و آن) ((چه مرد و چه زن))، و همینطور انواع و اقسام و اشکال گوناگون اظهار شخصیت به تعداد سلیقه‌های افراد پشت سر هم فرا می‌رسد.

و حب خودنمائی و اظهار وجود جدا یک نیروی محرک بسیار قوی است در زندگی انسان، نیروئی است که با همة نیروهای دیگر درهم آمیخته و باهم پیچیده و همه را بکار وامیدارد، و در همان حال همه را با رنگ خود رنگین و هم آهنگ می‌سازد، و بهمة آن‌ها نصیبی از طبیعت خود می‌بخشد، و تا اندازه‌ای ((آدلر و یونگ)) در ابرازکردن و معتبردانستن این نیرو در زندگی انسان شاید حق داشته باشند، اما خطای آن‌ها (مانند هر خطای جزئی گری)، در اینجا است که هردو (دانشمند بزرگ) یکی از نیروهای را برسمیت شناختند، و هرچه غیر از آن بود بدور انداختند، و این یک نوع اسراف بی‌رحمانه ایست که همة آن حقایق جزئی را که (این آقایان) بدلالت واقعی آن‌ها پی برده‌اند فاسد می‌سازد، و صورت و سیمای انسان را که خود آن‌ها ترسیم می‌کنند و ارونه نشان می‌دهد!

جان، سخن این است که حب خودنمائی و اظهار شخصیت یک نیروی محرک بسیار قوی و ریشه دار است در نهاد بشر، و مأموریت بسیار ارزنده ای در زندگی انسان دارد، زیرا خودستائی و خودپسندی انسان و ارزش دادن او بهستی خود و عشق و علاقه ای او بابراز شخصیت خود، همان نیروی محرک چشم گیری است که با نیروهای دیگر او دست بدست می‌دهد تا بنشاط می‌پردازد، کار می‌کند، تولید می‌کند، می‌کوشد، و مشقتها را متحمل می‌گردد، و در راه رسیدن بهدف مقصود خود را بهرگونه سختی آماده می‌سازد، و این نیروی محرک مانند همة نیروهای دیگر احتیاج به تهذیب دارد تا منحرف نگردد، و از (صراط مستقیم) بیرون نرود، اما مهم این است که آن در زندگی انسان دارای هدف و سرحد ضرورت است، بطوریکه آن انسانیکه این نیرو در آن ناتوان گردد منحرف و بیمار حساب می‌شود. سپس همین نیرو با همین ترتیب در حال اعتدال سیما و نشان انسان بخود میگیرد، همان سیمائی که فرق اساسی انسان و حیوان است.

همة این‌ها یک رشته نیروهائی هستند که با نیروی حفظ ذات پیوند ناگسستنی دارند، و انسان و حیوان در همة آن‌ها شریکند.

سپس برای انسان یک نیرو باقی می‌ماند که عبارت است از: عشق به مالکیت، حیوان در آن یا اصلاً شرکت ندارد و یا حد اقل در تمامی حالات و صورت‌ها شریک نیست، چون بعضی از حیوانات (مالکیت) ماده خود را در اختیار میگیرد، زیرا هرگز قبول نمی‌کند که سایر حیوانات نر در آن تصرف عدوانی بعمل آرند، و بعضی‌ها هم لانه و آشیانه خود را مخصوص خود میداند که دخالت حیوان دیگر را در آن نمی‌پذیرد.

و حیوان بر سر مالکیت غذا می‌جنگد، و اما هرگز غذا را مانند انسان ذخیره نمی‌کند، جداً خیلی کم است حیوانی که روزی خود را ذخیره نماید، مانند مورچه و زنبور عسل، و اما انسان پیوسته با مالکیت تماس دارد و دائم تمرین می‌کند، آن هم در شعاعی گسترده و دورپایان که در سایر موجودات نظیر ندارد، زیرا او روی زمین را مالک می‌شود، و هرآنچه از زمین بیرون می‌آید از طریق کشاورزی و مواد خام دیگر، و گاهی هم مردم موجود روی زمین را مالک می‌گردد، مالک منزل و مأوا و زن و فرزند خویش می‌شود، طلا و نقره را در اختیار دارد، و خلاصه هرچه و هر کس که در روی زمین هست قابل تملک است در نظر انسان.

و مالکیت جدا یک عشق دردآوری است در درون انسان، زیرا بزرگترین لذت را می‌برد در اینکه مالک شود، خواه این مالکیت حسی باشد یا معنوی، زمینی باشد یا آسمانی، انسان باشد، حیوانات باشد، معادن باشد، یا علمی، یا فکری یا قدرتی و نفوذی باشد.

چنانکه درد شدیدی در درون خود احساس می‌کند در محرومیت، خواه حسی باشد و خواه معنوی، محرومیت از زمین باشد یا از مال و آدمی، و یا محرومیت از قدرت و علم و نفوذ باشد. آری، کمونیستی (فقط بخاطر شهوت کمونیستی) خواست در اینکه عشق مالکیت فردی یک عشق فطریست، بجدال و ستیز سختی بپردازد، و خیال کرد که دگرگونیهای اقتصادی و مادی علتهائی هستند که جنبش مالکیت فردی را به انسان آموختند، و یا در درون او ایجاد کردند، و حال آنکه قبلاً موجود نبود، و روزی که پیدا شد هر انسانی با اندازه‌ای احتیاج از آن استفاده کرد.

و من امر مالکیت فردی را در کتاب (شبهات حول الإسلام) ((در فصل اسلام و مالکیت فردی)) بررسی نمودم و در آنجا گفتم: با تسلیم شدن بدشمن در این فرض نظری و شخصی او، و آن عبارت از این است که روزگاری از عمر انسان گذشت، و افراد بشر دارای مالکیت نبودند، معنای آن این است که عشق به مالکیت که در سرشت انسان نهفته بود، هنوز فرصتی و علتی پیدا نکرده بود که بیرون آید و آغاز بکار کند، و لکن در آن لحظه که فرصت و علت پیدا شد، و آن عبارت است از: پیدایش کشاورزی بنا بفلسفه ای مادی جدلی کمونیستی، عشق مالکیت هم سر زد و بر عالم بشریت حاکم شد، و در آنجا نیز گفتم که حتی اگر بر فرض اینکه عشق مالکیت خود یک جنبش فطری مستقل نباشد، از ساعتی که پیدا شد بازهم با یک جنبش فطری بسیار قوی و چشم گیری در هستی انسان پیوند ناگسستنی دارد، و آن عبارت است از: عشق خودنمائی و خودآرائی و امتیازجوئی، و این مالکیت یکی از نزدیکترین وسایل امتیازجوئی است در عالم انسانیت، و در اینجا نکته ای را که قبلاً بآن اشاره کردم اضافه می‌کنم: و آن این است که علل خارجی هرگز نمی‌تواند چیزی را در فطرت انسان ایجاد کند که قبلاً نبوده است، بلکه آخرین کارش این است چیزی که هم اکنون موجود است، اگرچه در کمین هم نهفته باشد بیدار کند و به نمو و گسترش وادارد.

مالکیت نیز مانند همة نیروهای محرک انسانی سیمای انسانیت بخود میگیرد، و صفات ششگانه ای انسانی را که قبلاً گفته شد در خود نمایان می‌سازد، زیرا جداً این نیرو دارای میدان وسیع و گسترده ایست، هم به انسان شامل است و هم بغیر انسان، همه موجودات را دربر دارد، و انسان تنها موجودی است که مرز و حد کفایت برای آن تعیین می‌کند، او چیزهائی را که مالک می‌شود بصورت خام از آن‌ها بهره برداری نمی‌کند، بلکه از آن‌ها چیزهای جدیدی می‌سازد، و در این کار شیوه و سلوکش میان حرص و آزو اعتدال و انحراف مختلف است، انسان برای مالکیت خود هدفی قرار می‌دهد. سپس هدف‌های او میان اوج و سقوط مختلف است، و در مقابل مالکیت هرگز احساس فشار کامل نمی‌کند، بلکه باختیار خود در آن تصرف می‌کند، و این تصرف نیز در میان اوج و سقوط تنزل و ترقی مختلف است، و میان شدت و ضعف دور میزند.

و در تمامی این حالات امر مالکیت را با هستی انسانی مجتمع و فشرده شده و هم آهنگ و محکم تمرین می‌کند، و غریزه ای جنسی یک نیروی بزرگی است از نیروهای انسان، و یکی از بزرگترین محرک‌های اوست، و در حقیقت بعد از حب ذات و حفظ ذات در درجة دوم قرار دارد، و آن بهمین ترتیب: مأموریت چشم گیری در زندگی انسان انجام می‌دهد. آری، به مقتضای یک حکمت بس عالی تری این نیرو آفریده شده، و به مقتضای یک حکمت با ارزش تری باین شدت و قدرت در هستی بشریت گنجیده، و با این وسعت و عظمت همه جا را گرفته است.

سنت لایزال خدا در ساختمان این بنای محکم اقتضا کرده است که زیربنای این عالم هستی همه زوج زوج باشند، حتی در جمادات! ﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِی خَلَقَ ٱلۡأَزۡوَٰجَ کُلَّهَا مِمَّا تُنۢبِتُ ٱلۡأَرۡضُ وَمِنۡ أَنفُسِهِمۡ وَمِمَّا لَا یَعۡلَمُونَ ٣٦[یس: 36] «وه! پاک منزه خدای که همة ازواج را آفرید، از نباتات زمین و از نفوس بشر، و از چیزهائی که هنوز نمی‌دانند».

و هم اکنون علم جدید اندکی از گوشه و کنار مجهولاتی را که در ساختمان این عالم بزرگ کشف کرده است بخود میبالد، (و هنوزهم مشغول کشف است، و هنوزهم دارد پرده‌های بسیاری را عقب میزند و پیش می‌رود، و از میان کشفیات آن این نکتة جالب است که ساختمان اتم از الکتریسته‌های مثبت و منفی تشکیل یافته است)، یعنی: در خلقت آن ازواج متقابل بکار رفته، و فعل و انفعال الکتریسیته در این جهان بصورت ازواج انجام میگیرد.

پس بنابراین، در اصل هر عنصری هسته‌های مثبتی است بنام (پروتون) و حلقه‌های زنجیری است از (الکترون‌های منفی) همه حلقه‌های این زنجیر کمال یافته است، مگر حلقة آخری از الکترونها تا یکی تکمیل شد، یکی دیگر بر سر آن افزوده می‌گردد، یعنی: یک نوع جفت گیری در انفعالات الکتریکی در (ماده) انجام میگیرد، مانند جفت گیریهائی که در عالم نباتات و حیوانات انجام میگیرد.

و انسان قله ای بلند زندگی است، و خلاصة بنیان عالم هستی است، بطریقه ای همان ناموسی سیر می‌کند که این عالم سیر می‌کند، و دائم وجود او نمایشگر این ((ازواج)) است با آن همه دلالت و عمیق بودن آن‌ها، زیرا همة زندگی با تمام مظاهرش در موجودیت خود بغریزه جنسی متصل است و تا آخرین ریشه‌های وجود آدمی با آن پیوند خورده است، طوری که دیگر بی‌یاد فروید یادی از غریزه نمی‌شود.

واقعاً فروید بدون تردید در اشاره به عمق ظهور این غریزه در زندگی انسان حق گفته که تا چه اندازه ریشه دار و گسترده و پرشعاع است، و راست گفته تا حدی با همة نشاط و مشاعر و افکار درهم پیچیده و باهم آمیخته است.

اما سفسطه گوئی او باطل می‌کند هرآنچه که بر آن پی برده و یا اشاره کرده است، زیرا انحراف او یک سیمای آشفته ای از حقیقت انسان نشان می‌دهد، سیمائی را نشان می‌دهد که هرگز با حقیقت او تطبیق نمی‌کند.

آخر یکی از بدیهیاتی که هیچگونه جای بحث و جدال نیست، این است که انسان غریزه ای جنسی نیست، بلکه غریزه جنسی جزئی از انسان است، فروید هم گاهی (بطور ترانزیتی) اعتراف کرده که نیروی جنسی اولین نیرو در هستی انسان نیست، و لکن این نکته را گفته که این (تمدنها) انسان را بخود متکی می‌سازد که عاقبت بر ذات خود اطمینان پیدا می‌کند، و دیگر بر نمی‌گردد بحفظ ذات مشغول شود، (حفظ ذاتی که شاغل اول اوست) و از اینجا است که شعاع غریزه جنسی در زندگی او گسترده تر می‌گردد، و سرانجام مقام اول را بدست میآورد، و این یک بررسی و ملاحظه با ارزش است، و دلالت بسیار روشنی دارد، و لکن فروید فراموش کرده که چه حدی عنان گسیخته تاخته که زندگی را با رنگ غریزه ای جنسی آلوده بسازد، فراموش کرده که گفته است که در این میان عملیات حلول دادن جنس است، در زندگی انسان که آن را تمدن گرائی او انجام می‌دهد، همان تمدن گرائی که انسان آن را بر ذات خود تعمیم می‌دهد که در نتیجه همة همتش و همة نشاطش بسوی غریزه ای جنسی متوجه می‌شود و در آن تمرکز مییابد، باین معنا که این کار کار فطرت داخلی انسان نیست، بلکه نتیجه ای یک علت عارضی است که گاهی در زندگی انسان پیدا می‌شود و گاهی نمی‌شود، گاهی مردم بر ذات خود اطمینان پیدا می‌کنند که سرانجام همگی بر می‌گردند و بسوی جنس می‌روند، و از همه چیز صرف نظر می‌کنند و یا این اطمینان را پیدا نمی‌کنند که در نتیجه شاغل اول برای آن‌ها رسیدگی بخود و حفظ ذات خود می‌باشد.

فروید همة این گفته‌های خود را فراموش کرده و مرتب در یک حماسه ای جنون آمیز پافشاری می‌کند که جنس ترکیب اصلی فطرت انسان است، زیرا در نظرش خود نفس و روان انسانی مولود جنسی است، و همه جا با رنگ غریزه جنسی رنگ آمیزی شده است، و همة نشاط زندگانی (libido) نشاط جنسی است حتی خوردن و آشامیدن، حتی بول کردن و فضولات غذا را از خود دفع نمودن، حتی حرکات غضله ای، حتی تنظیمات اجتماعی، حتی دین، حتی فکرکردن، و در تمامی این‌ها کودک و جوان و پیر و آدم متمدن و متوحش به مرور عصرها تا انقراض عالم باهم مساویند، و بدون فرق همه بیک درد مبتلا هستند.

ما دیگر احتیاج نداریم که خود را به پاسخ دادن باین سفاهت مشغول سازیم تا حقیقت و دلالت و عمق جنس را در هستی انسان ثابت کنیم، زیرا بدیهی است که آن یک حقیقت عمیق و گسترده و آمیخته با هستی انسان است، اما همة هستی او نیست، بلکه جزئی از آنست.

و اما این درهم آمیختگی و این شبکه بندی آن یک ظهور و تجلی گاه همگانی است در ساختمان نفس و روان انسان، مخصوص بغریزه ای جنسی تنها نیست تا بگوئیم که جنس یک تجلی بی‌مانندی است و احتیاج به بررسی ویژه ای دارد، و ما در بحث از خطوط متقابل بیان کردیم، و در اینجا نیز بار دیگر در همین بحث از نیروی حکم کننده و بازدارنده بار دیگر بیان خوهیم کرد که هرچیزی در داخل هستی انسان باهم مربوط و درهم پچیده است، آن هم در کمال پیچیدگی، بطوریکه هنوز بسیاری از راز این معجون برای ما روشن نگردیده است.

بنابراین، غریزة جنسی چه گناهی کرده است که فروید این همه با آن بازی کرده، و آن را شایسته اختصاص و امتیاز دانسته است؟!

هرگز هرگز! اینطور نیست، هیچ عاقلی نمی‌تواند بگوید که اهتمام اول برای انسان ذات او نیست، و هیچ خردمندی منکر این معنا نمی‌تواند باشد که از لابلای ذات سایر اهتمامات بیرون می‌آید، و از آن جمله است مشاعر جنسی، و همچنین از آن جمله است مشاعر اجتماعی زیستن که پیوسته آدمی را با اجتماع و ارتباط برقرارساختن با دیگران سوق می‌دهد، اما اینکه بگوئیم: انسان، همة انسان از یکی از نیروهای خود متولد شده، این تصور عجیبی است که بخاطر هیچ دانشمندی خطور نمی‌کند، (مگر دانشمند بزرگی، مانند فروید).

آری، نیروی غریزه جنسی با همة نشاط انسانی درهم آمیخته است، اما هرگز این نشاط را برنگ خود رنگین نمی‌کند، نه تنها آن، بلکه هیچ یک از نیروهای انسان در هستی او چنین کار خودسرانه انجام نمیدهند، زیرا هرگز ممکن نیست که دین غریزه جنسی گردد، و نظام اقتصادی غریزه جنسی باشد! خوردن و آشامیدن و سنگ تراشیدن برای ساختمان‌ها غریزه جنسی باشد!

بررسی افلاک و ستاره شناسی غریزه جنسی باشد، و همة این‌ها در دایره ناخودآگاهی انجام بگیرد!! بلکه ممکن است (بنرمی بگوئیم:) حقیقت جنس این است که زوجیت و تناسل و بقاء نسل از آن سر میزند، و در عالم شکوفان می‌گردد که سرانجام (مردم) و اجتماعات از آن بوجود می‌آید، اینک قرآنکریم این ندا را بگوش اهل جهان میرساند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ ٱتَّقُواْ رَبَّکُمُ ٱلَّذِی خَلَقَکُم مِّن نَّفۡسٖ وَٰحِدَةٖ وَخَلَقَ مِنۡهَا زَوۡجَهَا وَبَثَّ مِنۡهُمَا رِجَالٗا کَثِیرٗا وَنِسَآءٗ[النساء: 1] «ای مردم از پروردگارتان بپرهیزید که شما را از یک نفس آفرید، و از جنس همان نفس برای او همسر آفرید، و از آن دو همسر مردان بسیار و زنان فراوان در پهنة عالم پراکنده ساخت».

بنابراین، این مجتمع انسانی احتیاج مبرمی به تنظیم اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فکری، و روحی دارد که در نتیجه قوانین زندگی، نظامها، افکار و عقاید، فلسفه‌ها و... همه از اینجا سرچشمه میگیرد، و انسان هم محتاج می‌گردد که بساختمان و سازمان تولیدکنندگان حقیقت غریزة جنسی یاری کند، و جز و آن سازمان گردد که در نتیجه برای رساندن غذا و لباس و تهیة مسکن فرزندان آدم و حوا تلاش کند، همانطوریکه برای خود تلاش می‌کند، و عاقبت بدنبال روزی، کار، آبادی، و عمران روی زمین و پیدایش علم روان گردد، علمی که انسان به وسیلة آن در خزائن آسمان‌ها و زمین بکاوش می‌پردازد، و دائم تلاش می‌کند که اسرار آن‌ها را بدست آورد تا بتواند همه را تسخیر کند.

و لکن همه این‌ها (با اینکه یک حقیقت مشهود و روشن است) باین معنا نیست که فقط غریزة جنسی زندگی بشریت است!! چرا غریزة جنسی هم مانند یک شعور یا مانند یک نیروی فعال جنسی به ملاقات و زیارت و اتصال جنس دیگر تحریک می‌کند؟!

بلکه باین معنا است، (و آن همان حقیقت روشن است) که انسان بنشاط جنسی می‌پردازد، اما با تمام هستی خود، نه فقط با نیروی جنسی محدود و محصور، چنانکه بهمه نشاط خود می‌پردازد با همة هستی خود، زیرا او که فقط بفرمان شکم بدنبال غذا نمی‌رود، بلکه با تمام وجودش این کار را انجام می‌دهد، خواه از این عمل خود او راضی باشد یا ناراضی! برای اینکه او در این راه احتیاج دارد که تمام جسم و روح و فکرش را مشغول سازد.

سپس با وجود دیگران در روی زمین برخورد کند که آن‌ها هم برای بدست آوردن غذا در تلاشند که در نتیجه با همة انسان‌ها با هردو جهت وجودش، فردی و اجتماعی بکار و کوشش و همیاری بپردازد، و (اصولی) را از تعاون و همکاری بوجود آورد، و (نظامهای) اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، روحی، و فکری و... ترتیب بدهد.

و بهمین ترتیب است: همة امور، زیرا از ساعتی که انسان بفرمان محرک گرسنگی، یا بفرمان محرک مالکیت، یا بفرمان خودنمائی و اظهار وجود آغاز بکار می‌کند، پس آخر کار او بآنجا می‌رسد که زندگی با تمام هستی هم آهنگ و فشردة او ملاقات می‌کند، و او نیز زندگی را از لابلای این هستی زیارت می‌کند، و غریزة جنسی (در این میان) در میان نیروهای انسان ارمغان تازه ای نیست که امتیازی داشته باشد.

در بحث سابق ما که از نیروهای حکم کننده ای انسان (دوافع) بحث می‌کردیم، بیان کردیم که چگونه این (دوافع) نیروهای انسان از نیروهای حیوان جدا می‌گردد؟! و اینجا در میدان غریزة جنسی بزودی و آسانی همان فرقها را که نشاط انسان را از نشاط حیوان جدا می‌سازد خواهیم دید، و خواهیم دید که همه ای آن فارقها و آن امتیازات موبمو در نشاط جنسی هم اجرا می‌شوند، بلکه در اینجا بیشتر و چشم گیرتر و آسانتر است.

بنابراین، بس غریب و عجیب است، این نیروئی که در اول کار چنین می‌نماید که نزدیک‌ترین نیروها است، در شباهت انسان بحیوان آن (بصورت انسانیت خود) به انسان نزدیکتر چسبنده تر است تا حیوان.

و فروید (در حالیکه در شئون غریزه ای جنسی این بحث مخصوص را شروع کرد، بحثی که تمام زندگی خود را در آن بپایان برد) از این نکته غفلت نکرد که درک نماید چه مزیتی در نشاط انسان هست؟ و چه امتیازهایی روشنی بر نشاط حیوان دارد؟.

اما در آن حماسه جنون آمیزی که سخت تلاش می‌کند تا حیوانیت انسان را بیان و ثابت کند، هرگز چیزی از نشاط انسان بر او خوش آیند نبود، و هرگز نخواست امتیاز انسان بر حیوان را خوب بفهمد، نتیجة این سوء فهم این شد که نام آن‌ها را بیماری و جنون نهاد، و ما آن فقره ای که در سابق از کتاب بنام (Three Contributions to the Sexual Theory) نقل کردیم، و آن همانست که گفته است: عفت و بلندهمتی در خودداری از غریزة جنسی نوعی از انواع این بیماری است که در آن نیروی شهوانی که از منابع جنسی سرچشمه میگیرد، در میدان‌های دیگری غیر از میدان جنسی بکار می‌رود، و در خارج از محل مصرف خود به مصرف می‌رسد، یعنی: بعقیده ای فروید انسان یا باید حیوان باشد، و یا آدم گرفتار جنون غریزه ای جنسی! و این نظریه ای (دانشمندی است) از بزرگان علما، یعنی: فروید قهرمان شکست ناپذیر غریزه جنسی.

اولین فرقی که میان نشاط جنسی حیوان و انسان هست، این است که انسان وقت و موسم این نشاط را بطول سال بدون حد و حصر امتداد می‌دهد، و این نخستین نشانه ایست از نشانه‌های آزادی در ساختمان غریزة جنسی انسان که در عالم حیوان نظیرش یافت نمی‌شود، برای اینکه در عالم حیوان این نیروها بهار محدودی دارد، و جنبش جنسی نه در نر و نه در ماده پیدا نمی‌شود، مگر در آن بهار محدود، و بعد از گذشتن وقت معین نر و ماده هردو خودداری می‌کنند، بطوریکه دیگر نزدیکی و پیوندی حادث نمی‌گردد، بلکه هردو طرف و یا حد اقل ماده وقتیکه بهره برداری بحد کافی رسید خودداری می‌کند.

و بهمین حقیقت درخشان این معنا مترتب است که غریزه ای جنسی نزد انسان بصورت مشاعر دائمی درآمده که دیگر محدود بحدود اتصال و انجام عمل جنسی نیست، بلکه قبل از اتصال و بعد از اتصال و در هنگام اتصال موجود است، و از اینجا است که غریزه جنسی در زندگی انسان وسیع تر و گسترده تر از اتصال اجساد در ساعتی از ساعات گردیده، و از بارزترین فرقها یکی هم این است که مشاعرجنسی در انسان با این توسعه و گسترش بی‌نظیر دارای تنوع است و تکراری نیست.

و من پیش از این در این باره در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) سخن گفتم، ارزش دارد که همان گفته را در اینجا بار دیگر تکرار بگویم: اینجا است آن شهوت لگام گسیخته ای که در جسم پرخروش و در اعضاء و جوارح تشنه کام و در چشم هایی که عشق پرشور و دیوانه کننده از آن‌ها میبارد.

و در اینجا است که آن شهوت هدایت کننده و پر تدبیر نیروها را با نظم و ترتیب بسیج می‌کند تا بنرمی و آرامی آنچه را که می‌خواهد انجام بدهد.

و در اینجا است که آن شوقهای سوزان و شعله ور که از این جسم خاکی سر میزند، و لکن در سر راه خود از قلب میگذرد، و سرانجام قلب آن را تصفیه می‌کند و بعضی از ناراحتی‌ها را از آن بیرون میراند، و مقداری عاطفه انسانیت بر آن اضافه می‌کند که با ناله و آشوب این جسم پرشور مخلوط می‌گردد و سوزش آن را آرام می‌سازد.

و در اینجا است آن شوقها که از قلب بیرون می‌آید و در فضای عشق پرواز می‌کند، اما در سر راه خود از جسم میگذرد و پاره ای از شراره‌های خود را بآن میبخشد، و مقداری از فشار خود را با آن آمیخته می‌سازد، اما بازهم پیوسته صفای فراوانی را ذخیره می‌کند تا آرامش و اعتدال برقرار سازد.

و در اینجا است آن نورانیت روح نرم و نمکین که همة فشارها و ناراحتی‌های صفا یافته بر گشته خود یک پارچه صفا گردیده که دیگر جسم را فراموش کرده، و بر گشته یک پارچه نور شده که حدود و قیود را نمی‌شناسد، فقط و فقط عاشق جمال و کمال است، حتی در آن میدانی که خود در آن فرود می‌آید.

و در اینجا است انواع نکته‌های باریک دیگری که بقالب الفاظ نمی‌گنجد، و تفسیر و بیان از شرح آن عاجز است.

و در میان این نکته‌های باریک و مختلف صدها نوع احساس نهفته که در اصل مشترکند، اما در میان خود سخت در اختلافند.

و این وسعت و تنوع در میدان غریزه جنسی یک امتیاز بی‌نظیری است که فقط انسان آن را دارد.

و فرق دوم این است که انسان تنها موجودی است که می‌تواند برای خود حد کفایت تعیین کند، زیرا در نهاد انسان هیچگونه قید غریزه ای وجود ندارد که در یک لحظه ای معین همة درها را ببندد و نگذارد چیزی وارد شود، بلکه در اینجا آزادی مطلق همیشه موجود است که از حد توقف کامل آغاز می‌گردد تا پشت دیوار حد کفایت کشیده می‌شود، یعنی: از حد معقول تا حد اسراف میدان این آزادی است.

و فرق سوم این است که انسان غریزه ای جنسی را با همان حالت ابتدائی (خام) بکار نمیبرد، یعنی: بصورت جسمانی خالص که در یک رشته حرکات معینی خلاصه گردد و بطور مسقتیم بسوی هدف حرکت کند بکار نمیبرد، زیرا این حال انسان نیست در هیچ یک از نشاط‌های انسانی و غریزه ای جنسی هم از این حال بیرون نیست.

پس بنابراین، کما اینکه تاکنون نخواسته غذا را با همان حالت خام و ابتدائی به مصرف برساند، بلکه انواع و اقسام رنگارنگ و اشکال گوناگون و طعم‌های مختلف از غذا ساخته، و نیز کما اینکه در تهیة لباس و مسکن و مالکیت بتفنن پرداخته، در باره ای غریزة جنسی هم لطیف تر و شیرین تر از همة آن‌ها همان سلیقه را بکار می‌برد.

بنابراین، انسان در اینجا نیز نمی‌خواهد در همان حالات خام ابتدائی جسمانی توقف کند، بلکه از آن صنعتهای گوناگون و گسترده در میدانهای وسیعی ایجاد می‌کند.

وقتیکه انسان در طعام و شراب و لباس و مسکن به (تفنن) می‌پردازد، پس بزرگترین (هنرهای) او که هنرهای جنسی است باید در آن زودتر و بهتر بتفنن بپردازد، هنرهای جنسی که جدا میدان وسیعی دارد، در ادب، در موسیقی، در آوازخواندن، در آداب و رسوم، در رقص، و در اجرای برنامه‌های فراوان و... و در هرآنچه از خاطر انسان خطور می‌کند!

و این گسترش هنری در میدان غریزة جنسی یا بگو: (این گسترش جنسی در میدان هنر) فروید را مغرور ساخت.

آری، مغرور ساخت که بگوید: هنر همه جا و همه وقت و همة هنر غریزة جنسی است! و حال آنکه خودبخود این سخن درست نیست، زیرا هنر یک نیروی (انسانی) همگانی است، چنانکه دیدیم شامل خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن و مالکیت و عشق بخودنمائی و... می‌شود، شامل غریزه ای جنسی هم هست بدون فرق، و اگر می‌بینیم که میدان عملش در غریزه ای جنسی وسیع تر است، برای این است که خود نیروی جنسی وسیع تر است، و لکن عمل این هنر در عالم غریزه جنسی فقط امتداددادن هنر است در تمامی میدان‌های نشاط زندگی انسان، و از خود نمی‌تواند چیزی را ایجاد کند.

فرق چهارم این است بهمان ترتیب که از گفتار خود در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) نقل کردیم.

هرگز انسان در عمل غریزة جنسی روش و شیوة مخصوصی پیش نگرفت، بلکه هر فردی با فرد دیگر اختلاف سلیقه دارند، و بلکه یک فرد در حالات مختلف سلیقه‌های مختلف بکار می‌برد.

فرق پنچم این است که انسان برای غریزه ای جنسی هدف‌های فراوان قرار داده، زیرا دسته ای از مردم آن را در شعاع ضرورت می‌دانند و در شعاع همان ضرورت انجام می‌دهند، و گروهی هم آن را همة زندگی می‌دانند، و می‌دانند، و دستة دیگری در آن آرامش روان و راحت جان می‌طلبند، و گروه دیگری پیدا می‌شود که همة این هدف‌ها را در یک لحظه در آن جمع می‌دانند، و خلاصه (هر کس بقدر همت خود خانه ساخته).

فرق ششم این است که انسان در مقابل دیوغریزه جنسی هرگز بطور کامل و دائم مغلوب و مقهور نیست، زیرا علی رغم اینکه این غریزه این همه دارای گسترش و تنوع و تعمق، و احیاناً (ارتفاع) است، بازهم انسان در مقابل آن بخوبی می‌تواند ایستادگی کند، دارای نیروهای فراوان است، (گرچه زودگذر هم باشند) خودداری می‌کند روی اصل عقیده ای، ایمان بقانونی، یا از روی ضرورت اجباری، از روی (عفت) غریزة جنسی که فروید آن را نوعی جنون میداند، یا از روی اختیار شیوه ای که در پیش میگیرد، و یا از روی تعیین هدفی که انتخاب می‌کند، همه و همه نمایشگر یک رشته اختیارات وسیعی است در مقابل نیروی قهر و اجبار و فشار غریزه ای جنسی.

و این نیروهای بازدارنده ای فطری (ضوابط) چنانکه دیدیم یک نوع نیست، بلکه انواع و اقسام است، و هرگز متوجه منع کردن نیستند، بلکه به تنظیم و کنترل و مهار نزدیک تر است تا منع و پیشگیری کنترول‌هائی هستند که در راه امواج خروشان غریزه جنسی قرار دارند، اما نه برای اینکه مانعش باشند و سرکوبش کنند، بلکه برای اینکه آزادی و عنان گسیختگی آن را مهار کنند، حتی اگر در جائی از پیشرفت آن جلوگیری می‌کنند، بخاطر این است که سطح آن را بالا بیاورند تا در افق روشن تر و بالاتر و بهتری بکار بپردازد.

اینها مانند سدها و پل‌ها هستند که در مجرای آبها قرار می‌گیرند تا آب رسانی را تنظیم کنند، و عبور و مرور را آسان سازند، در درجه اول کمی مانع جریان آب می‌شود تا سطحش بالا بیاید، و بعد از آن قسمتی از آن را بیک طرف از مجرای اصلی خود اجازة جریات می‌دهند تا استفاده ای بیشتر و بهتر در شعاع دیگری به عمل آید که اگر نبود این سدها و پل‌ها ممکن نبود بآنجا برسد، و گاهی در یک جانب آن کنترل شدیدی قرار می‌دهد که فشار بیشتری داشته باشد تا از آن استفاده الکتریکی بکنند، و عالمی را پر از نور و روشنائی سازند!

و این نیروهای بازدارنده (ضوابط) که دیدیم نیروهای است میان نشاط انسان، و نشاط حیوان را امتیاز میبخشید، نیروهای حکم کنندة فطری را اندکی از جریان باز میدارد تا سطح آن‌ها بالا بیاید، درست مانند سدی که در مجرای آب قرار میگیرد، و سپس باندازه ای که لازم است اجازه می‌دهد تا در مجرای اصلی خود جریان یابد، در میدان طعام و شراب و مسکن و لباس و غریزه ای جنسی و در میدان جنگ و ستیز و مالکیت و خودنمائی اگرچه در سطح بالاتری از منبع اصلی خود جریان مییابد و مقداری از آن بعد از آنکه در میدانهای جدیدی غیر از میدانهای اصلی خود جریان مییابد، و این همان عملیات عفت و خودداری غریزه ای جنسی است که فروید آن را جنون جنسی مینامد، و حال آنکه آن فطرتی است که هیچگونه جنونی در آن راه نیافته، مگر از زاویة نظر (حیوانیت) که فروید از آنجا بسوی (انسان) نگریسته است!!

سپس این نیروهای بازدارنده (ضوابط) در مهارکردن یک طرف آنقدر شدت عمل نشان می‌دهد تا از آن یک نیروی پرفشاری مانند نیروی برق بسازد، همانطوری که در پشت سدها آب می‌سازند تا از آن بهره برداری کنند، و آن همان نیروی متصل به مبارزه و جهاد در راه عقیده و اصول عالی انسانیت است.

این عملیات سه گانه که فورمولهای تنظیم کنندة جریان شهوات با آن‌ها پایدار است، در آن واحد هم بطور انفراد و هم بطور اجتماع در همان وقت عمل می‌کند، همانطور که نیروهای حکم کننده بهمین ترتیب عمل می‌کنند.

پس بنابراین، این نیروهای بازدارنده (ضوابط) بطور دسته جمعی از فشار امواج نیروهای حکم کننده (دوافع) اندکی میکاهد که آن‌ها نتوانند از اول سیمای آزادی حیوان را بخود بگیرند.

سپس پاره ای از آن‌ها بجریان دادن نیروهای حکم کننده می‌پردازد، همان نیروهائی که سطح آن‌ها با کنترل و مهار از جریان اصلی خود بالا آمده، اما دیگر با تنوع دادن و گسترش منطقة جریان بکار می‌پردازند.

پس بنابراین، فرمول تنوع همان است که طعام را بانواع رنگارنگ تقسیم نموده و برفتار انسان هم نسبت بآن تنوع بخشیده است، و آن همانست که بلباس تنوع داده و در تهیه و پوشش آن بفنون مختلف پرداخته، و همانست که در باره ای مسکن و مشاعرجنسی و در آفاق مبارزه و قهرمانی و اظهار وجود این عمل را انجام داده و می‌دهد، زیرا کارش تنوع بخشیدن و قسمت کردن است، و آن عبارت است از: ملاقات و برخورد با حرکات نیروی زندگی و توزیع آن از دریچه‌های مختلف و بر سطح‌های مختلف، و این همانست که با هنر در عالم انسان اتصال ناگسستنی دارد.

و فرمول تکوین هدف همان فرمولی که نیروهای حکم کننده را (دوافع) را از مجرای اصلی باز می‌گرداند، بعد از آنکه سطحش را بالا آورد و بمیدانهای جدیدی جریان می‌دهد که اگر در مجرا و سطح اصلی قرار داشت، هرگز بآنها نمی‌رسید.

این فرمول همانست که طعام را از شهوت شکم پرستی باز می‌گرداند که آن همان صورت حیوانیت اصلی است، و در مجرای اصول عالی انسانیت رها می‌کند و جاری می‌سازد.

و از این اصول است تعاون، ایثار، گذشت، رحمت، مهربانی، عطوفت و... و این کار وقتی انجام گرفت که این فرمول در میدان طعام به انسان فرمان داد که در بدست آوردن آن با برادران خود همیاری کن. سپس با شرکت دادن برادر در طعام بدست آمده مهربان باش و پرعاطفه، و بدین وسیله نظام‌های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فکری، روحی و... بوجود آورد.

و این فرمول همان است که غریزة جنسی را از شهوت رانی خالص جسمی بیرون آورد که (صورت حیوانیت اصلی آنست) و باصول عالی دیگری تبدیل ساخت که از آن‌ها است، رحمت، مودت، دوستی، امنیت و آرامش، قرآنکریم چه تفسیر خوبی در این باره دارد، و از آیات اوست: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَکُم مِّنۡ أَنفُسِکُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡکُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَکُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَتَفَکَّرُونَ ٢١[الروم: 21] «خداوند که برای شما از جنس خودتان همسران آفرید تا در آغوش آنان بآرامش درآئید، و در میان شما دو همسر (دریائی از) مودت و رحمت قرار داد که پایانی ندارد». و از آن اصول عالی است ازدواج و مواصلت، و از آن‌ها است تنظیمات اجتماعی و اقتصادی و... و بهمین ترتیب: در مجرای همة نیروهای محرک فطری دخالت کرده، و همه را باصول عالی انسانیت و تنظیمات با ارزش انسانی تبدیل نمود.

و فرمول اختیار آزاد این هردو عمل را (عمل تنویع و عمل تکوین هدف) یکجا و در بست در اختیار دارد، اگرچه بعد از این در افق بالاتری بکار می‌پردازد، زیرا این همانست که مهارها و کنترل‌ها را در اختیار دارد، و در کار آن‌ها نظارت کامل می‌کند تا بعد از این نظارت نیروی مولد برقی از آن‌ها بوجود آورد.

و این نیروهای بازدارنده (ضوابط) که بطور دسته جمعی همه باهم در کارهای یکدیگر دخالت دارند، همانست که انسان را (انسان) می‌سازد! و زندگی او را زندگی انسان!!

و این همانست تا آنجا که ما میدانیم فقط انسان را در میان اصناف مخلوقات ممتاز گردانیده، بطوریکه فقط او می‌تواند ایجاد کند و بنا کند و بعمران و آبادی می‌پردازد، و در پست خلافت الهی جای بگیرد و نماینده او در روی زمین باشد!

این همانست که حب حیات را که انسان در آن با همة موجودات زنده شریک است، تبدیل به زیباساختن زندگی می‌کند که انسان زندگی را دوست میدارد که سرانجام آن را زیبا و زیباتر می‌سازد و با زیبائی آن خود نیز زیبا می‌گردد، در عالم ماده، و در عالم روح، در میدان محسوسات، و در منطقة معنویات بآن جمال میبخشد، زیبایش می‌سازد که کنزهای نهفته‌اش را استخراج کند، و از آن‌ها صنعت‌ها را بوجود آورد که زندگی را آسان و آسانتر بسازد، مسکن‌های آرامش بخش بسازد، و ابزار تولیدی بوجود آورد، قطارهای سریع السیر، اتومبیلهای لوکس، هواپیماهای غول پیکر، موشک‌های قاره پیما بسازد، منسوجات الوان و گوناگون بسازد که خود را با پوشیدن آن آرایش دهد، غذاهای لذیذ و الوان بسازد که بخورد و لذت ببرد، باغها و بوستان‌ها بسازد تا در سایة آن‌ها آرامش یابد و استراحت، و این برنامه را در همة این شئون اجرا می‌کند که در آن‌ها اصول زیبای انسانیت را ایجاد کند، عدل و داد و حق و حقیقت و برادری و مساوات و نظام‌ها و تنظیمات را بوجود آورد و اجرا نماید.

و در اثناء زیبائی آن‌ها خود نیز دارای جمال و کمال بگردد، دارای جمال گردد در عالم ماده و در عالم روح، در شعاع محسوسات و در شعاع معنویات، با لباس و آرایش، با طعام و شراب و مسکن، با اخلاق نیک و مشاعر و افکار و عقاید دارای جمال انسانیت بگردد.

همه این‌ها الوان گوناگونی است از جمال حسی و معنوی که انسان آن را در وجود خود و در زندگی خود در اثر وجود این نیروهای بازدارنده (ضوابط فطری) که در هستی او است بدست میآورد، نیروهائی که پیوسته سطح نیروهای حکم کننده (دوافع) را بالا میآورد و آن‌ها را در آفاق زندگی امتداد می‌بخشد، و آن‌ها نیروی بشریت را حفظ می‌کنند تا در سطح حیوانیت بهدر نرود و پایمال نگردد.

آری، حیوان همیشه نیروهای خود را در شهوات بپایان می‌برد، دیگر نیروی خروشانی باقی نمی‌گذارد و دارای هیچ سرمایه ای نمی‌باشد که آن را بتولید و سازندگی وادارد، چرا تنها تولیدی که حکمت خدا اقتضا کرده که حیوان داشته باشد؟ فقط تولید جنس است، تولید نسل جدید است که وقتی یکی مرد دیگری جایگزین آن گردد، یعنی: حیوان تولید نسل می‌کند فقط بخاطر استمرار نسل، نه تولید حقیقی که حجم زندگی را زیاد کند.

اما انسان بیقین خدا او را برای غیر از این کار آفریده است، خدا او را نیافریده است که همة نشاط خود را بدون نتیجه بپایان ببرد، بلکه آفریده است که تولید کند، ایجاد کند، ابداع کند، بوسیله آن قدرتهائی که خدایش در نهاد او بودیعت نهاده است، بوسیلة آن قدرت خلاقه ای که خدایش باو داده، هنگامیکه از روح بی‌پایان خود در آن یک مشت خاک تیره دمید، باندازه ای که این خاک قدرت عمل دارد، و باندازه ای که خدای حکیم با حکمت و دانائی خود صلاح میداند که انسان شایستة انجام مأموریتی باشد که بعهده‌اش واگذار گردیده.

و برای اینکه انسان تولید کند، بناچار باید یک قسمت از نیروی خود را کنترل و مهار کند تا در نشاط حیوان بهدر برود، و با این فرمولهای مختلف این کنترل را انجام بدهد، و این نیروی خروشان را بکار ببندد که سرانجام بسوی تولید باز گرداند، تولید در عالم ماده و عالم روح، تولید در زراعت و صنعت و سازندگی و پی ریزی، تولید در مشاعر و افکار و هنرهای گوناگون و فراوان، این یک تولیدی است که زندگی را زیبا می‌سازد، و خود انسان را هم با زیبائی زندگی جمیل و زیبا می‌گرداند، و بدین وسیله انسان را طوری قرار می‌دهد که همیشه قلبش با این عالم هستی بی‌پایان و نوامیس بزرگ آن اتصال مییابد، و با آن جمال و زیبائی که این نوامیس دارای آنست پیوند ناگسستنی دارد، و از این راه او لایق و شایسته می‌گردد که خلیفه الله در روی زمین باشد، و سزاوار احترام و بزرگی باشد که خدایش باو داده است.

پس بخوبی پیداست که این ضوابط (نیروهای بازدارنده) برای این نیست که کمال نمو انسان را بتعویق بیاندازد، و یا او را از زندگی باز دارد.

و فروید سخت کوشیده تا بلکه سیمای این ضوابط (نیروهای بازدارنده) را با هر وسیله ای که شد زشت بسازد.

و ما پیش از این در همین فصل گفتة او را ثابت کردیم که در بارة اخلاق چه گفت که اخلاق همیشه با یک نوع قساوت نمایان است، حتی در صورت طبیعی خود، و بازهم بیان کردیم که او می‌گوید: میان تمدن و نمو آزاد نیروی جنسی دائم تعارض است، و سخن او را در بارة عفت و خودداری از غریزة جنسی بیان کردیم که می‌گوید: آن هم یک نوع جنون و دیوانگی جنسی است.

فروید سال‌ها عمر عزیزش را بپایان برد تا ثابت کند که در اینجا جز یکی از این دو راه راهی نیست، یا آزادی مطلق شهوت جنسی که از اصل و اساس آزادی حیوانی کامل است و دیوانگی را در آن راهی نیست، یعنی: فطرت حیوان همین است، و یا سرکوبی مطلق که ویرانگر سازمان اعصاب و بهدر دهنده ای نیروها و فاسدکنندة زندگی است، و راه سومی وجود ندارد، و تو ای بشریت بلادیده! سرانجام مختاری یکی از این دو راه را انتخاب کنی، یا آزادی مطلق حیوانی و یا شقاوت و فساد اعصاب.

و اما عملیات ضبط و کنترل فروید هیچگونه اشاره ای بآن نکرده است، گویا: در قاموس جناب فروید ضوابطی نیست؟! هرچه هست سرکوبی است!! هرچه هست جنون و فساد اعصاب است!!.

سپس سرکوبی (و آن تنها صورت صحیح است در اصطلاح فروید برای ضبط و کنترل) یک رشته عملیاتی است که از خارج بر انسان تحمیل گردیده است، بعقیده ای او تا انسان قدم بروی زمین گذاشت با عشق جنسی ملوث است، عشقی که کودک نسبت به مادر در خود احساس می‌کند، و سپس پدر را بزرگ‌ترین مانع تشخیص می‌دهد تا چشم باز می‌کند، می‌بیند که پدر حاکم بر اوست، و حکومت او سدی است در میان او و عشقش تا پدر زنده است او نمی‌تواند بمقصود برسد، و این اندیشه سرانجام این عشق را در نهادش سرکوب می‌کند، و وقتیکه سرکوبش کرد، یعنی: نگذاشت بسوی مقصود خود حرکت کند، خودبخود تبدیل می‌گردد باصول و عقاید و مبادی اخلاق و دین، و پیش از این افسانه ای عشق جنسی فروید را در زندگی کودک مورد بحث و انتقاد قرار دادیم، احتیاج نداریم که بار دیگر تکرارش کنیم، زیرا یک افسانه ای بیش نیست.

اما اینجا می‌گوئیم که همه عملیات ضبط و کنترل چنانکه دیدیم منع نیست، بلکه به تنظیم و ترتیب و مهار نزدیکتر است تا منع، و آن قسمتی که جلوگیری می‌شود تا از نتیجه آن مبادی و اصول عالی انسانیت بوجود آید، آن یک قسمت از نیرو است، و آن نه باعث فساد و فرسودگی اعصاب می‌گردد، و نه سازمان زندگی را ویران می‌سازد، مادام که قسمت دیگر با آزادی طبیعی در مجرای اصلی جریان دارد.

و همچنین بهمین ترتیب: اینجا می‌گوئیم که عمل ضبط یک عمل فطری و طبیعی و داخلی است، چون پیوسته دستگاه‌های فطری و استعدادهای فطری را استخدام می‌کند، زیرا تنوع دادن و بوجودآوردن هدف‌ها و داشتن اختیار آزاد، و آن عبارت است از: یک مجموعه ای سه گانة بزرگی از ضوابط استعدادها و نیروهائی که از داخل هستی روانی سر میزند، و از هیچ فشار خارجی بوجود نمیآید و نمی‌تواند هم بیاید، و انسان همة آن‌ها را آزادانه در تمام میدانهای نشاط زندگی بکار می‌برد، مانند خوردن، آشامیدن، لباس پوشیدن، و مسکن گزیدن و غریزة جنسی.

سپس آن‌ها علاوه بر این عبارت است از: نیروی هوشیار و مدرک و فکرکننده در مقابل اصول غریزه ای که حیوان دارد، زیرا آن با طبیعت انسان سازگار است، همانطوریکه اصول غریزه ای با طبیعت حیوان سازگار است، بلکه فروید می‌خواهد که اصلاً انسان بدون ضوابط باشد، حتی مانند حیوان هم نباشد که دارای اصول غریزه ای است، و از آن تجاوز نمی‌کند! و بعد از همة این‌ها آن کیست که بگوید که عملیات تولید باین عظمت که از وجود ضوابط فطری در هستی انسان سرچشمه میگیرد، و تولید مادی و روحی که در ایجاد و سازندگی و عمران و آبادی و ساختن تمدنها نمودار می‌گردد، و در فنون و هنر و افکار دیده می‌شود، و کی می‌تواند بگوید: همة این‌ها فاسدساختن زندگی بشریت و ویران کردن سازمان هستی انسانیت است؟ و لکن این ضوابط (نیروهای بازدارنده) با فطری بودنش و با اینکه دارای این رسالت بزرگ است در زندگی انسانیت، بخودی خود بدون احتیاج بیک کمک خارجی نمو نمی‌کند، و در سابق بیان کردیم که این بآن معنا نیست که این نیروها از خارج بر هستی بشری تحمیل شده است، بلکه کار آن‌ها در نمو درست کار نیروئی است که آدمی را براه رفتن و سخن گفتن وامیدارد، مادام که این دو از خارج آبیاری نشوند، به نمو طبیعی خود نمی‌پردازند، با اینکه آن‌ها در اصل هردو طبیعی و هردو فطری هستند.

بلی، حکمت بی‌پایان خدا اینطور ایجاب کرده که انسان سرپرستی فرزندان و کودکان خود را عهده دار گردد و تا این وظیفه را انجام ندهد، آن‌ها بصورت متعادل و کامل پرورش نمی‌یابند.

چنانکه حکمت بی‌پایانش ایجاب کرده که خود او پرورش همة بشریت را بعهده بگیرد تا بدین وسیله پیامبران و کتابهای آسمانی همة این ضوابط (نیورهای بازدارنده) را در نهاد انسان پرورش بدهند، و اگر این برنامه نبود بشریت نمی‌توانست بطور متعادل و کامل براه خود ادامه بدهد، با اینکه همه در اصل فطرت بشری موجودند.

و هنگامیکه این ضوابط (نیروهای بازدارنده) نمو نکنند، نتیجه ای حتمی این خواهد شد که دیوشهوات بدون قاعده و قانون آزادانه بهرسو روان گردد، و انسان از سطح عالی انسانیت پائین آید که برای آن خلق شده است، یعنی: از سطح مقام خلیفه اللهی و از مقام و منزلت احترام و بزرگواری سقوط کند، و در مقام حیوانیت جای بگیرد.

ما بزودی در بخشهای آینده از کیفیت نمو اصول عالی انسانیت و از انحراف و جنون جنسی و از و خیر و شر سخن خواهیم گفت، و خواهیم گفت که همة این‌ها با ضوابط و عملیات ضوابط در هستی انسان پیوند ناگسستنی دارند.

و از مصیبت و فسادیکه (در صورت عدم نمو طبیعی این ضوابط آنطور که خدا آفریده است) گریبان اولاد آدم و حوا را خواهد گرفت، سخن خواهیم داشت.

و در اینجا فقط به بیان این حقیقت قناعت می‌کنیم، و آن این است که تربیت و پرورش و تهذیب و توجیه و راهنمائی ارکان اساسی زندگی انسانیت است، کار انسان سامان نمی‌پذیرد، مگر با اجرای این برنامه، و بهمین جهت آن را خود پروردگار عالم نسبت بهمة بشریت بطور مستقیم عهده دار است، و افراد بشر را مأمور ساخته که آنان نیز همین برنامه را در بارة یکدیگر اجرا کنند و کودکان خود را به پرورانند! ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ[البقرة: 251] «و اگر خداوند، بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر دفع نمى‏کرد، زمین را فساد فرامى‏گرفت».




[1]- و این کار ادامه دارد تا انرژی خاموش شود، و تبدیل بماده گردد که دیگر انرژی ندارد که بسوزد و خاکستر گردد و یک عنصر سومی بوجود آید، چنانکه رادیوم تبدیل بسرب بی‌انرژی میگردد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد