اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

به خانۀ پر برکت

به خانۀ پر برکت

یکی از بهترین روزهای خاطره‌انگیز برای هر زنی همان روزی است که شاهین سعادت بر شانه‌های آرزویش می‌نشیند و جوان دلخواهش به خواستگاریش قدم پیش می‌نهد. این روز زیبا همواره در قلبش زنده می‌ماند و هر چند شوهر بیشتر بتواند قلبش را به تسخیر محبت و عشقش درآورد و لانه سعادتش را پر بارتر کند، اهمیت و زیبایی این روز دو چندان می‌گردد و همیشه چراغ راه زندگی پر سعادتش می‌شود. عائشهل شوهر بزرگوارش را بیش از اندازه دوست داشت و قلبش مالامال این عشق و محبت و دوستی بود؛ البته چه کسی می‌تواند چون رسول خدا در قلب‌ها جای پیدا کند و بخصوص در قلب پاک زن دلخواهش؟

این است که خاطرۀ روز خواستگاریش همواره حدیث شیرین زندگیش بود. خاطره‌ای که سرتاسر و جودش را غرق شوق و سرور کرده بود. یاد آن روز شیرین او را در پرتوی از احساسِ شادمانی و خوشبختی فرو می‌برد و دیروز زیبا را برایش زنده می‌کرد!.

روزهای کودکی

روزهای کودکی

عائشهل در سال پنجم و یا ششم و در روایتی چهارم پس از بعثت پیامبر اکرم ج متولد شده‌اند، سال‌های اول زندگانی او مصادف بود با سخت‌ترین روزهای دعوت اسلامی، مسلمانان در زیر یوغ سخت‌ترین شکنجه‌ها، فشارها، آزار و اذیت‌ها قرار داشتند و هیچ مسلمانی امنیت و آرامش نداشت...

عائشهل تصویری از رنج‌ها و شکنجه‌هایی که پدر بزرگوارش در راه به ثمر رساندن دعوت اسلامی متحمل شده بود را برای ما چنین ترسیم کرده: «پدرم از دست ظلم و ستم مشرکان مکه به تنگ آمده بود و برای رهایی از آن عذاب‌های طاقت فرسا رهسپار حبشه شد، چون به منطقه برک الغماد رسید، ابن دُغَنَّه که رئیس قبیله قاره بود پیش او آمده از او خواست تا به مکه برگردد و وی مسؤلیت حمایت او را بر عهده می‌گیرد و قریش جرأت نخواهد کرد بدو هیچ آزاری رساند. به ابوبکر گفت: ابوبکر! مردی چون شما شهر و دیار خود را ترک نمی‌کند، چرا که کسی جرأت بیرون راندن او را ندارد، شما سرپناه بینوایانید، رابطه و مهر خویشاوندیشان را همیشه محکم برقرار می‌سازی، به مستمندان و درماندگان کمک می‌کنی، میهمان دوستی صفت برتر توست، در کنار مظلوم ایستاده حقش را از چنگ ظالم بدر می‌آوری، برگرد به شهر و خدایت را آنگونه که می‌خواهی عبادت کن من حامی تو هستم، کسی که به تو کوچک‌ترین اهانتی روا دارد با ما طرف است!»[1].

از روایت‌ها چنین برمی‌آید که عائشهل در کودکی دخترکی زرنگ بوده و سرگرم بازی و شادی بوده است و تا سن 9 سالگی با دختران هم سن و سالش همیشه طناب بازی می‌کرده و وقتی مراسم خواستگاریش در خانه بر پا بود او با دوستانش سرگرم بازی بود، خودش قصه‌ی به خانۀ بخت رفتنش را چنین تعریف می‌کند:

«روزی، با دوستانم مشغول طناب بازی بودم که مادرم؛ ام رومان؛ آمد و مرا صدا زد. نزد او رفتم ولی نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد. او دستم را گرفت و مرا که نفس نفس می‌زدم، کنار دروازه خانه نگهداشت. اندکی، آرام گرفتم و نفس زدنم برطرف گردید. آنگاه، کمی آب برداشت و دستی بر سر و صورتم کشید. سپس مرا به داخل خانه برد. جمعی از زنان انصار در آنجا نشسته بودند. آنان به من تبریک و خوش آمد، گفتند»[2].

عائشهل هنگام ازدواج نوجوانی بیش نبود که هنوز عشق و علاقه بسیاری به بازی و سرگرمی داشت. رسول اکرم ج نیز این نیاز او را درک می‌کرد و دخترکان هم سن و سالش را پیشش می‌فرستاد تا در خانه با آنها سرگرم شود.

عائشهل خودش چنین حکایت می‌کند: وقتی که در خانه رسول خدا ج بودم، پیامبر اکرم ج دخترکان هم سن و سالم را می‌فرستاد تا با هم بازی کنیم و سرگرم شویم[3].

که گاهی هم که نوجوانان بازی‌های رزمی خود را در مسجد به نمایش می‌گذاشتند پیامبر اکرم ج به عائشه اجازه می‌داد که از پشت سر آن حضرت ج بازی شان را تماشا کند. از اینروست که او این حاجت مبرم را در نوجوانان بخوبی درک کرده پدران و مادران را چنین سفارش می‌کند:

«دختران و پسران نوجوانتان را درک کنید و به آنها اجازۀ بازی و سرگرمی دهید». عائشهل برای خودش اسباب بازی‌هایی نیز داشت که با دوستانش که در خانه جمع می‌شدند و بازی می‌کردند «احیاناً رسول خدا ج سر می‌رسیدند دخترکان از آن حضرت ج خجالت کشیده از بازی دست می‌کشیدند. پیامبر اکرم ج نیز موضوع را درک کرده از خانه خارج می‌شدند آنها دوباره جمع می‌شدند و شروع به بازی می‌کردیم»[4].

همچنین آورده است که: روزی من با چندتن از هم بازی‌هایم سرگرم بازی بودیم که پیامبر اکرم ج تشریف آوردند، ایشان فرمودند: عائشه این چیست که در دست داری؟

گفتم: اسب بالدار سلیمان است.

پیامبر ج نیز خندیدند[5].

روزهای شاد کودکی او در خانه مهر و عطوفت، صدق و صفا، ایمان و رستگاری، نبوت و رسالت این چنین سپری شد.



[1]- صحیح بخاری.

[2]- صحیح بخاری و مسلم.

[3]- أبوداود.

[4]- صحیح بخاری.

[5]- سیر أعلام النبلاء.

تولد عائشه

تولد عائشهل

عائشهل زیر سقف خانه ایمان و تقوی، رستگاری و سعادت چشم به دنیا گشود، ایشان از حضرت فاطمه الزهراء ل 8 سال کوچک‌‌‌‌ترند..

خودش خانواده‌اش را چنین معرفی می‌کند: «از روزی که بیاد دارم پدر و مادرم مسلمان و با ایمان بوده‌اند»[1].

زرکشی می‌گوید: «جزء عائشهل هیچ یک از زنان پیامبر پدر و مادرش مهاجر نبودند و همچنین پدر و پدربزرگش هردو از صحابه و یاران آن حضرت ج به شمار می‌روند»[2].

ابوبکر بن أبی خیثمه در مورد او چنین می‌گوید: «عائشهل در همان سن نوجوانی‌اش پس از 18 نفر مشرف به قبول اسلام گشت»[3].

راجح‌ترین قول در مورد تولدشان این است که ایشان در سال هفتم قبل از هجرت بدنیا آمده‌اند، خودش در این مورد می‌گوید: «وقتی شش سال داشتم رسول اکرم ج مرا خواستگاری کرد و در 9 سالگی به عقد ازدواجش درآورده و مرا به خانه‌اش برد»[4].

و در تاریخ آمده است که رسول خدا ج در ماه شوال سال دوم هجری پس از بازگشت از غزوۀ بدر ایشان را به خانۀ خود بردند.



[1]- سیر أعلام النبلاء.

[2]- الإجابة.

[3]- عیون النجابة.

[4]- صحیح بخاری و صحیح مسلم.

خانوادۀ هجرت و جهاد

خانوادۀ هجرت و جهاد

کانون گرمی که عائشهل در آن پرورش یافت، همۀ افرادش در همان لحظه‌های اول به اسلام گرویدند و همۀ ‌شان به شرف هجرت نیز نایل شدند، بجز عبدالرحمن برادر عائشه که اسلامش تأخیر افتاد.

عبدالرحمن در غزوه‌های بدر و احد در صف مشرکان علیه مسلمانان جنگید. در روز بدر پیش آمده و مسلمانی را به مبارزه طلبید که پدرش (ابوبکر) برای مبارزه برخاست، اما رسول خدا ج بدو اجازه نداده فرمودند: «ابوبکر مرا از وجودت محروم مساز». در صلح حدیبیه، خداوند سینۀ عبدالرحمن را با نور ایمان آلایش داد و ایشان به اسلام گرویدند.

تاریخ اسلام هیچ خانواده‌ای را سراغ ندارد که چون خانوادۀ پر مهر صدیق اکبرس به اسلام خدمت کرده باشند. بزرگ‌ترین شرف و فخر که زیبندۀ این خانواده شد همان خدمتشان در هجرت پیامبر اکرم ج از مکه به مدینه بود، که همه اعضای خانواده دوشادوش هم سختی‌ها و مشکلات آن را با جان و دل خریدند و هجرت که بزرگ‌ترین تحول در تاریخ اسلام و بشریت بود، که بعدها مسلمانان با توجه به اهمیت و بزرگی آن، آن را آغاز و مبدأ تاریخ اسلام شمردند، را رقم زدند.

سهل بن سعد می‌فرماید که: یاران رسول خدا ج روز بعثت و حتی وفات آن حضرت را به اندازۀ روز تشریف فرمایی شان به مدینه مهم و حیاتی تلقی نکردند[1].

حضرت عمر فاروقس می‌فرماید که: یاران رسول خدا ج سالروز هجرتشان به مدینه را مبدأ تاریخ قرار دادند که چرا هجرت ایشان رمز جدائی میان حق و باطل بود[2].

تمامی افراد این خانوادۀ با ایمان، چه زن و چه مرد، در صحنۀ هجرت نقش بسیار بزرگی ایفا نمودند و با جهاد و مردانگی و ثبات خویش چرخ هجرت را بسوی موفقیت و پیروزی به جلو راندند تا اینکه پیامبر اکرم ج به مدینه تشریف فرما شدند.

حال شایسته است که به بخشی از قصۀ هجرت، به روایت مادرمان ـ به نقل از بخاری ـ دقت نماییم تا بزرگی و عظمت این خانواده و نقشی که در طرح ریزی نقشۀ هجرت ایفا کردند بر ما روشن شود:

«... ابوبکرس نیز خود را برای هجرت به مدینه، آماده ساخت. رسول الله ج به او گفت: «کمی صبر کن. امیدوارم به من نیز اجازه هجرت بدهند». ابوبکر گفت: پدرم فدایت باد. آیا چنین امیدی وجود دارد؟ فرمود: «بلی». پس ابوبکر س بخاطر اینکه رسول خدا ج را همراهی کند، از هجرت خودداری نمود. و دو شتر را به مدت چهار ماه با برگ درخت مغیلان، ‌تغذیه کرد.

روزی، هنگام ظهر در خانه پدرم؛ ابوبکر، نشسته بودیم که شخصی به او گفت: این، رسول خدا ج است که سر و رویش را پوشانده است و بر خلاف عادت گذشته، در این ساعت، آمده است. ابوبکر گفت: پدر و مادرم، فدایش باد. سوگند به خدا، کار مهمی او را در این ساعت به اینجا آورده است.

به هرحال، رسول الله ج آمد و اجازه ورود خواست. به او اجازه دادند. وارد خانه شد و به ابوبکر گفت: «اطرافیانت را بیرون کن». ابوبکر گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. اینها، اهل تو هستند. آنحضرت ج فرمود: «به من اجازه خروج (هجرت) رسیده است». گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. آیا می‌توانم همراه تو باشم؟ آنحضرت ج فرمود: «بلی». گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. یکی از این دو شتر را بردار. رسول اکرم ج فرمود: «فقط آن را در قبال پول، برمی دارم».

ما آن دو شتر را به سرعت، آماده کردیم و برای آنان، غذایی در یک سفره چرمی، تدارک دیدیم. آنگاه، اسماء دختر ابوبکر، از کمر بندش، قطعه‌ای پاره کرد و دهانه سفره را با آن بست. بدین جهت، او را ذات النطاقین می‌گویند.

آنگاه، رسول الله ج و ابوبکر به غاری که در کوه ثور، قرار دارد، رفتند و سه شب در آنجا مخفی شدند. و عبد الله بن ابی بکر نیز که جوانی هوشیار و زیرک بود، شبها را با آنان می‌گذارند. و هنگام سحر از آنجا حرکت می‌کرد و طوری صبح زود، به مکه نزد قریش می‌آمد که گویا شب را آنجا بوده است.

او تمامی توطئه‌های قریش را بخاطر می‌سپرد و در تاریکی شب، نزد آنان باز می‌گشت و آنها را با خبر می‌ساخت.

از طرفی دیگر، عامر بن فهیره؛ غلام آزاد شده ابوبکر س؛ گوسفندان شیردِه را در آن حوالی می‌چرانید و هنگامی که پاسی از شب می‌گذشت، آنها را نزد آنان می‌برد و اینگونه آنان شب را با نوشیدن شیر تازه و داغ، سپری می‌کردند. سپس در تاریکی، بانگ می‌زد و گوسفندان را از آنجا می‌راند. و هر سه شب، چنین کرد....»([3]).

أسماء دختر ابوبکر ـ به نقلِ ابن اسحاق ـ قصه را چنین تعریف می‌کند:

«پیامبر خدا ج عازم هجرت شده ابوبکر را نیز به همراهی خویش انتخاب فرمودند، ابوبکر همۀ دارایی‌اش که بیش از پنج و یا شش هزار درهم بود را نیز با خود گرفت تا صرف مخارج سفرشان کند، پدربزرگم ـ أبوقحافه ـ که از فرط پیری نابینا شده بود چون از قصه باخبر شد به خانۀ ‌‌مان آمده گفت: به نظر می‌آید که ابوبکر همۀ پول‌هایش را با خود برده و شما را در فقر و بی‌چار‌گی رها نموده! من در جواب گفتم: نه پدر جان، بابا پول زیادی هم برای ما گذاشته و سپس مقداری سنگ جمع کرده در صندوقچۀ پول‌ها گذاشتم و پارچه‌ای رویش کشیدم. دست پیرمرد را گرفته به آنجا بردم و گفتم: بابا بزرگ، به این پول‌ها دست بزن تا خیالت راحت شود. او نیز دستی روی پارچ کشید و گمان کرد که زیرش مبلغی پول است با خیال راحت گفت: پس اشکال ندارد ابوبکر برایتان مبلغی گذاشته که تا مدتی کفافتان کند.

و در حقیقت پدرمان هیچ چیزی برایمان نگذاشته بود، فقط من می‌خواستم خیال پیرمرد را راحت کنم»[4].



[1]- صحیح البخاری.

[2]- فتح الباری7/209.

[3]- صحیح بخاری.

[4]- حیاة الصحابة 2/337.

خواهرانش

خواهرانش

حضرت ابوبکر صدیق س پیش از اسلام دختری بنام «قتله» دختر عبدالعزی قریشی عامری را به عقد خویش در آورد که مؤرخین در مورد اسلام این زن شک دارند، ثمرۀ این ازدواج پسری بنام عبدالله و دختری بنام أسماء بود.

ابوبکر أم رومان را نیز به همسری پذیرفته بود که به اسلام و هجرتش اشاره شد، از وی عبدالرحمن و عائشه متولد شد.

پس از اسلام ابوبکر أسماء دختر عمیس را خواستگاری کردند که ایشان پسرش «محمد بن ابی‌بکر» را بدنیا آوردند و چندی بعد «حبیبه» دختر خارجه را به زنی پذیرفتند که از این زن پس از وفات ابوبکر «ام کلثوم» ضمتولد شد[1].



[1]- ابوبکر، طنطاوی.