اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

به سوی شام

به سوی شام

شب سخت تاریک است و تیرگی شدّت یافته نورهای ضعیف در تاریکی چشمک می‌زنند و دریکی از دروازهای مکه مکرمه امیّة با بلال قدم‌زنان صحبت می‌کند و برای قافله‏ای که قرار است هنگام فجر به سوی شام حرکت کند، آروزی نفع فراوان می‌نماید.

 هنوز به مکه نرسیدند که امیّه جدا شد، امیّه به سوی مجلس عیش و نوش و طرب روانه گردید و بلال به طرف بتها آْمد تا درباره‌ سفر سحرگهان قافله، از صنم، اطلاعاتی کسب کند. نزد کاهن رفت و بعد از آنکه حق و حقوق وی را نسبت به انجام این کار پرداخت نمود، از وی خواست تا فال ببیند و چوب‌های ویژه فال اندازد. فال اولی بشارت خوبی نداد. غم و اندوه وجود بلال را فرا گرفت. کاهن طلب قربانی دیگری کرد، کاهن برای مرتبه دوّم و سوّم فال گرفت و چوب انداخت تا اینکه چوب موردنظر بلال که خبر از کامیابی و پیشرفت وی می‏داد، خارج شد و این همان چوبی بود که بلال در انتظارش بود؛ چون برای بلال که تمامی مقدمات و وسائل سفر را مجهّز کرده بود، رای بت و مصلحت فال در چوب اوّلی خوشایند نبود، بدین‌جهت آرام نگرفت تا بعد از خروج سهم دوّمی و سوّمی که اجازه‌ سفر را صادر می‌کرد و رخصت عزیمت به شام پس از خروج سهم سوم و ترخیص از طرف بت و فال بر آن شد تا به دیدار أمیّه برود و وی را از اجازه فالی که گرفته بود، آگاه نماید و علاوه بر آن، اجازه سفر را هم از أمیه بگیرد. بعد از کسب تکلیف از امیّه به‏سوی منزل حرکت نمود و با فجر أوّلی که سفیدیش بر قله‌های تپّه‌ها بوسه می‌زند و با زمین گسترده، همواره دست می‌دهد، کاروان بلال و دوستان وی به‏سوی شام حرکت کرد و آواز شیرین و دلنواز بلال درمیان شن‌زارها و تپّه‌ها لطف خاصی به قافله می‌بخشید.

جوانی

جوانی

 سال‌ها گذشت و باگذشت زمان، بلال نیز بزرگ می‌شد و جای پدر را در خدمت أمیّه مهتر قوی و نیرومند و سخت‌گیر خود می‌گرفت.

 بلال همیشه چون سایه همراه أمیه بود، أمیّه امر می‌کرد و بلال در انجام آن تنبلی و سهل‌انگاری نمی‌نمود و با زرنگی و حسن انجام خدمت رضایت خاطر أمیه را به‏دست آورده بدین‌جهت بر سائر بردگان امتیاز و برتری داشت و براین برتری بلال بر سایر بردگان، می‏بایست آواز شیرین و دلچسب او را که به مجلس طَرَب أمیّه صفا می‌بخشید، اضافه کرد که تمامی سَکَنۀ مکّه مکّرمه از آواز ملایم و لطیف و صوت زکی و إمتیاز ویژه بلال آگاه و از صدای دلنشین او در مجلس عیش و شادی استفاده می‌کردند و لذت می‏بردند و اگر بلال در این محافل آواز نمی‌خواند، جشن و شادی آنان لطفی نداشت.

 هر چند با گذشت زمان، بلال غم فقدان پدر خویش را فراموش می‏نمود، اما او هرگز نمی‏توانست، اندوه ناشی از بردگی و عبودیت و عدم حَرّیت خود را فراموش نماید بنابراین، بعضی اوقات در خلوت می‌نشست و در فکری عمیق فرو می‌رفت و برحال زار خود زارزار می‌گریست و از فاصله طبقاتی موجود جامعه انسانی آزرده خاطر می‌شد و رنج می‌برد. از طرفی دیگر عادت امیه این بود که با هرقافله تجاری، نماینده‏ای به شام بفرستد.

 وقتی بلال با آن صفات برجسته‌اش به سنّ جوانی رسید‏، بر این اساس که مورداعتماد أمیّه بود، او را به نمایندگی از طرف خود برای تجارت به شام فرستاد و بلال با رفت و برگشت، سودهایی کلان و کالای زیاد تقدیم أمیّه سنگدل بی‌رحم می‌نمود. به این دلیل با گذشت روزها محبّت أمیه به بلال به سبب امانت‌داری توأم با صفات عالیه انسانی بیشتر می‌شد.

دوری

دوری

نگاه کودک غم‏زده به قبر پدرش دوخته شده بود و مادر بی‌چاره‌اش او را می‌کشید تا به خانه رَوَند. بعد از آنکه خاک، چهره شوهرش را در خود پنهان کرده بود.

 طفل گریه و زاری و مویه می‌کرد و اشک‌های وی چون دانه‌های مروارید از دوچشمان قرمز شده، بر صورت سیاه چرده‌اش می‌ریخت.

 این کودک بلال[1] پسر رباح[2] حبشی، بنده و مملوک یکی از سران بزرگ قریش، أمَیّه بن خَلَف بود.

 روزها سپری می‌شد و کارهای طاقت‌فرسا، پدرش را از پای درمی‌آورد و وقتی که پدرش رباح بیمار گردید، به دلیل ضعف و ناتوانی‌ای که داشت، تاب و تحمل و مقاومت در برابر بیماری را نداشت بنابراین، مرگ به سراغش آمد و او را از زبونی و خواری بردگی آزاد، و از کار زیاد و توان‌فرسا، نجاتش داد و بلال چون کالائی به أمیّة‌بن‌خلف به ارث رسید.

 قبر رباح کم‌کم از نظر موکب غمینی که چند نفر بیش نبودند (همسر رباح و پسرش بلال و عده‌ای از بَردگانی که درغمشان شریک و سهیم بودند) پنهان شد.

 آری، کسی دیگر جز همان مملوکان هم‌ردیف که در محنت و دردشان خود را دخیل می‌دانستند در اندوه این خانواده مسکین شریک نشد. آری بَردگان عطوفت و همدردی خود را ابراز می‌داشتند، بلی مهربانی مسکین بر مسکین با وجود شرکت بردگان در غم بلال و مادرش و تسلیت اینان به بلال مویه بر پدر و اشک‌های ناشی از گریه و زاری بلال قطع نمی‌گردید.

 وقتی به آبادی مکّه رسیدند، هریکی از بَردگان، سوی زندان بردگی و اسارت به‏راه افتاد.

 آری، همه حیات و زندگی بردگان در زندان بردگی توأم با کارهای جان‌فرسا می‌گذشت. این بردگان چه گناهی مرتکب شده‌اند تا تمامی عمر آنان در خواری و زبونی و غم و اندوه سپری شود!!؟

 مگر این بردگان چه جنایت و عمل زشتی انجام داده بودند تا انسانیّت و آزادی و حرّیت از ایشان سلب گردد و پرده‌ای ضخیم بین آزادگان! و بردگان کشیده شود!!!؟

 کودک که پدرش و مادر که شوهرش را از دست داده بود، به خانه أمیّه لانه ظلم و ستم رسیدند، این مادر و پسر با دل‌های شکسته که غم و اندوه، جَوْر و ستم و نداشتن آزادی نشاط جوانی را از آنان گرفته بود، بر سَرور خود (امیّه‌بن‌خلف) سلام گفتند. أمیّه جواب گفت، اما از او کلمه‌ تسلیت و یا سخنی مبنی بر ابراز همدردی با آنان نشیندند تا از غم و مصیبت وارده بر آنان، بکاهد.

 این گونه رفتار خشمانه علیه بردگان، جوش و خروش علیه ستمگران را در بلال به وجود می‌آورد. پس از این برخورد با أمیّه، بلال همراه مادر ستمدیده به خوابگاه محقّر خود رفت و در آغوش مادر آرمید.

 مادر با دست‌های خشن که کارهای زیاد و طاقت فرسا، ظرافت و لطافت زنانه را از آن‌ها سلب نموده بود، بر صورت پسر بی‌پدر خود به‏عنوان ترحم و دلداری می‌کشید که با مشاهده این منظر اگر در جمادات کمترین احساسی وجود می‌داشت، از بدحالی و بی‌چارگی مادر و فرزند متأثر می‌شدند، ولی أمیّه‌بن‌خلف با ترحم و مهربانی و محبت آن‏ هم نسبت به مملوک، بیگانۀ‌بیگانه بود.



1- بلال: آب و شیر و هرچه حَلْق را ترکُنَد و نام موذّن حضرت رسالت پناه ج. شمس اللغات، جزء اوّل، ص 169.

2- رباح: به فتح راء و بای أبجد نام یکی از موالی آن سرور‏ ج و حیوانی است مانند گربه که دوشیده شود و کافور رباحی به آن منسوب است و به وزنه سوده و سود کردن و نام ساقی و نام شهری است.

و (رِباح) به کسر راء «رِباح» فروختن چیزی بِه سُود و فائده کسی را دادن و قلعه‌ای است به أندلس و بز و بزغاله و شتربچه. شمس‌اللغات‏، جزء اوّل، ص 343.

مقدمۀ مترجم

مقدمۀ مترجم

مترجم را از همان دوران کودکی با حضرت رسول اکرم ج و أهل بیت نبوّت و یاران پاکِ صاحب رسالت رضوان الله علیهم روابط استوار و محبت پایداری بوده و هست.

و این فضل و فضلیت را می‏بایست مدیون مربّی کبیر و فقیه عارف و عالم عامل جناب حاج عبدالله‌حسن زُبیری بازاری قشمی[1] -رحمة ‌الله علیه- دانست که سبط را با روش ویژه خود می‌پروراند و مهر خدای و رسول‌الله ج و وابستگان ایشان را با مهارت خاصی در دل طفلی، غرس ابدی می‌کرد؛ غرسی که حوادث ایّام و گردش زمانه بر استحکام آن افزوده است و می‌افزاید.

 آری، آن شب‌های تابستانی، بعد از ادای فریضه‌ عشاء، حصیر و بالشتش بر قفاره[2] انداخته می‌شد و هر دو (جدّ وسبط) برقفا دراز کشیده، ضمن تماشای آسمان مزیّن به نجوم شاد و ستارگان فرح‌زا پدربزرگ گفتن، داستان‌هایی آموزنده را برکودک چنان القاء می‌کرد که وی را در میدانِ داستان و جوّ قصّه و موقعیت حکایت قرار می‌داد.

 چنان تصویری در ذهن صاف و مُخَیّله پاک طفل می‌کشید که وی را با عشق عمیق به بزرگان و محبت أفزون به خواب می‌برد؛ آن چنانکه طفل در خواب در معیّت رسول‏ ج و اهل بیت و یارانش به‌سر می‌برد و با همان تصّور شیرین از خواب برمی‌خاست.

 آری، قهرمان داستان این ترجمه، یکی از قهرمانان دلباخته آن دوران پرصفا و شفافیّت است که طفل بدیشان علاقه‌ تنگاتنگ داشته است و دارد.

 در مدرسه دینی سلطان العلماء بندرلنگه با اجتهاد و دلسوزی ویژه جناب‌شیخ[3]، استاد بزرگ و مربی أجیال، زمینه‌ ترجمه کتاب حاضر فراهم شد؛ چرا که روش تدریس و تعلیم و تربیت جناب مولانا چنان همه جانبه و پربار بود که هر طالبی گمشده خود را به راحتی در آن می‌یافت. در تفسیر؛ در حدیث؛ در فقه؛ ادب عرب؛ در ادب فارسی و در فنّ ترجمه و خطابت و ... و هر کدام حَسَبِ ذوق، قدرت فهم و درک، برداشت و استنباط و استیعاب خود از محضر مبارک و فیض فیّاض آن درگاه استفاده می‌بردند.

 آری، در آن جوّ سازندگی، مترجم خود را مکلّف دانسته تا از ساحت مقدّس صاحب سیرت (سیدنابلال‌بن ریاح‏س) اجازه ترجمه کتاب مربوطه را بنماید. آن هم در آن سن و سال و در ابتدای مشوار علمیش[4].

 وبه پاس توفیق ویژه‌ خداوندی جلّ شانه أمر آسان نمود و ترجمه رسا در همان ایّام تحصیل در مدرسه پربرکت سلطان‌العلماء (أدامها الله وبارک فیها) انجام گرفت. ولی سال‌های سال سیاهه آن گریز را اختیار و رخ را إخفاء نمود تا در همین روزها تکاپو همّت کرده آن را از نسیان گاه زمان بیرون کشیده تا نفع عام گردد و دو مؤلف و مترجم و جدّش و صاحب مدرسه و پایه‌گذار آن، ثوابی بَرَند.

‌ابوبکر محمد المدنی

جمعه 12/4/1426 هـ. ق

 




[1]- جناب جدّ -رحمه الله- از ذرّیه و نسل سیدناعبدالله بن الزبیرب هستند. و لقب بازاری از آن جهت داشته‌اند که جدشان «أحمد» در مکه مکرمه صاحب بازارچه و دکانی بوده که آن را اداره و به اجاره می‌داده‌اند و به بازاری معروف بوده‌اند.

[2]- قُفاره: یا دَعَنْ (از شاخه‌های بلند نخل ساخته می‌شود و قشمی‌ها به آن سه بند می‌گویند) و تنه‌های درخت خرما و یا سه دیوار نیم قد موازی هم بنا کرده و سه بندها را بر آن فرش می‌نمودند. مانند تختخواب بزرگ چندنفره و در تابستان که هوا گرم می‌شد، شب‌ها بر آن می‌خوابیدند و چون بالای بام و یا در گوشه‌ای از حیاط به دور از اتاق‌ها و دیوارها درست می‌کرده‌اند، آن را قفاره می‌گفته‌اند (که از قفر گرفته شده است).

[3]- ایشان جناب مولانا شیخ محمدعلی فرزند برومند مولانا مرحوم شیخ عبدالرحمن سلطان العلماء هستند که وجودشان در منطقه باعث باروری علم و دانش و گشایش مدارس و مراکز و مساجد و تعلیم و تربیت علماء و أئمِه مساجد و مدرسین مدارس و مراکز علمی بوده و هستند. أدام الله فی عمره و بارک فیه.

[4]- ترجمه‌ کتاب حاضر در مدرسه سلطان العلماء بندرلنگه بیش از سی سال پیش انجام گرفته است که‏حال برای اولین بار به چاپ می‌رسد. فله الحمد وله الشکر.