از عثمان نیز در طول حیات مبارکش، مواضع حکیمانه بسیاری به جای مانده و به ثبت رسیده است که به چند نمونه از آنها اشاره خواهیم کرد.
مطلب اول: انفاق نمودن اموال بسیار در راه الله متعال
عثمان از جمله ثروتمندانی بود که خداوند متعال آنان را (از مال دنیا) بینیاز کرده بود. او صاحب تجارت و ثروت و اموال هنگفتی بود، اما این اموال را در راه فرمانبرداری از خداوند متعال و در راستای کسب رضای حضرت حق استفاده نمود و اینگونه در هر امر خیری سبقت گرفت چنان که انفاق میکرد و از فقر و تنگدستی نمیترسید.
اکنون تنها به نمونههایی از انفاق عثمان در راه الله متعال اشاره میکنیم:
الف) زمانیکه رسول خدا ج وارد مدینه شد، متوجه شد در مدینه آب شیرین اندک بوده و منبع آن فقط چاه رومه میباشد. پس رسول خدا ج فرمودند: «مَنْ یَشْتَرِی بِئْرَ رُومَةَ فَیَجْعَلَ دَلْوَهُ مَعَ دِلاَءِ الْمُسْلِمِینَ بِخَیْرٍ لَهُ مِنْهَا فِی الْجَنَّةِ؟»[1] «چه کسی چاه رومه را خریده و پس از آن سطل خویش را همچون سطلهای مسلمانان قرار داده (چاه را در اختیار مسلمانان قرار میدهد) و برای وی بهتر از آن در بهشت باشد؟» و نیز فرمودند: «مَنْ حَفَرَ بِئْرَ رُومَةَ فَلَهُ الْجَنَّةُ»[2] «هرکس چاه رومه را حفر کند، پاداش وی بهشت خواهد بود».
پیش از ورود رسول خدا ج به مدینه، هرکس از آب رومه استفاده میکرد باید بهای آن را میپرداخت؛ هنگامیکه مهاجران به مدینه رسیدند آبی برای خوردن نیافتند. مردی از بنیغفار صاحب چاهی بود که به آن رومه گفته میشد و هر سطل آن را به ازای یک مد گندم یا دیگر حبوبات و میوهجات میفروخت.
رسول خدا ج به وی فرمودند: «تبِیعنِیها بِعَیْنٍ فِی الْجَنَّةِ» «آن را در برابر چشمهای در بهشت میفروشی؟» وی گفت: ای رسول خدا، من و خانوادهام درآمدی جز آن نداریم. چون این خبر به عثمان رسید، چاه را به قیمت سی و پنج هزار درهم خرید. سپس نزد رسول خدا ج آمده و گفت: آیا پاداشی را که برای صاحب چاه قرار دادی (بهشت در عوض چاه) برای من نیز قرار میدهی؟ رسول خدا ج فرمود: آری، عثمان گفت: آن را در اختیار مسلمانان قرار میدهم».[3]
و گفته شده: چاه رومه متعلق به فردی یهودی بود که آب آن را به مسلمانان میفروخت و عثمان آن را به بیست هزار درهم خرید و در اختیار ثروتمند و فقیر و در راه مانده قرار داد.[4]
ب) پس از اینکه رسول خدا ج در مدینه مسجدالنبی را بنا نمود و مسلمانان در آن جمع میشدند تا نمازهای پنجگانه را خوانده و سخنان رسول خدا را بشنوند - که در آنها اوامر و نواهی صادر میشد - و در مسجد امور دینشان را فراگرفته و از آنجا روانه غزوات شده و سپس به آن بازگردند؛ مسجدالنبی نیاز به وسعت بیشتری داشت و با توجه به اینکه نشات همهی این امور از مسجد بود، مسجد دیگر گنجایش همهی مردم را نداشت، پس رسول خدا ج برخی از صحابه را تشویق نمود تا قطعهی زمین کنار مسجد را خریده و به مسجد اضافه شود تا اینکه مسجد وسعت یابد، پس فرمودند: «مَنْ یَشْتَرِی بُقْعَةَ آلِ فُلاَنٍ فَیَزِیدَهَا فِی الْمَسْجِدِ بِخَیْرٍ لَهُ مِنْهَا فِی الجَنَّةِ؟» «هرکس قطعه زمین آل فلان را خریده و به مسجد اضافه کند، پاداشی بهتر از آن برای وی در بهشت میباشد». پس عثمان از اصل مال خویش[5] آن را به قیمت بیست و پنج هزار درهم یا بیست هزار درهم خریده و به مسجد اضافه نمود.[6] و اینگونه عثمان بن عفان در توسعه مسجد برای مسلمانان نقش محوری داشت؛ که خداوند از او راضی باد و او را راضی کند.[7]
ج) زمانیکه رسول خدا ج تصمیم گرفت برای غزوهی تبوک حرکت کند، ثروتمندان صحابه را به بذل و بخشش در راه خدا تشویق نمود تا اینکه جیشالعسرة تجهیز شود؛ سپاهی که رسول خدا ج آن را برای جنگ با روم ترتیب داده بود، پس هریک از صحابه که اموالی داشت، برحسب توانایی خود انفاق نمود. اما در این میان بزرگترین انفاق از سوی عثمان بود، انفاقی که هیچکس مانند آن انفاق نکرد؛ چنانکه در تاریخ ثبت شده، عثمان در این غزوه سیصد شتر با همهی بار و بنهاش انفاق نموده و با هزار دینار به خانه رسول خدا ج آمده و آنها را در اختیار ایشان قرار داد و رسول خدا ج درحالیکه آنها را در خانه زیرورو میکرد، فرمود: «مَا ضَرَّ عُثْمَانَ مَا عَمِلَ بَعْدَ هَذَا الْیَوْمِ»: «پس از امروز عثمان هر عملی انجام دهد زیان نخواهد دید». و این را چند بار تکرار فرمود.[8]
براستی این انفاق بزرگی است که بر صدق عثمان و قوت ایمان و اشتیاق وی نسبت به پاداش خداوند و ترجیح آخرت بر دنیا نزد وی دلالت میکند؛ براستی به ثوابی بزرگ و پاداشی که پس از آن پاداشی نیست دست یافت، آنجا که رسول خدا ج فرمود: «مَنْ جَهَّزَ جَیْشَ الْعُسْرَةِ فَلَهُ الْجَنَّةُ»:[9] «هرکس جیشالعسرة را تجهیز کند پاداش وی بهشت است».
[1]- نسائی، کتاب الوصایا، باب وقف المساجد (6/235)، (ش: 3605)؛ و نگا: صحیح النسائی (2/766)؛ و ترمذی، المناقب، باب مناقب عثمان (5/627)، (ش: 3699)؛ و نگا: صحیح الترمذی، (3/209)؛ وتحفة الأحوذی (10/196)؛ و فتح الباری (7/54).
[2]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الوصایا، باب إذا وقف أرضاً أو بئراً (5/407)، (ش: 2778)، (7/52)، (8/111)؛ و نگا: تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص151.
[3]- این داستان را ابن حجر در فتح الباری (5/407) ذکر نموده و آن را با سندش به بغوی در «الصحابة» نسبت میدهد؛ ونگا: تحفة الأحوذی شرح سنن الترمذی (10/196).
[4]- نگا: تحفة الأحوذی شرح سنن الترمذی (10/190)؛ و أعلام المسلمین، خالد البیطار (3/39)؛ و فتح الباری (5/408).
[5]- ترمذی، کتاب المناقب، باب مناقب عثمان (5/627)، (ش: 3703)؛ و نگا: صحیح الترمذی (ش: 3209)؛ و النسائی، کتاب الوصایا، باب وقف المساجد (6/235)، (ش: 3606).
[6]- نسائی، کتاب الوصایا، باب وقف المساجد (6/234)، (ش: 3605)؛ و نگا: صحیح النسائی (2/766).
[7]- نگا: فتح الباری (5/408)؛ و أعلام المسلمین، خالد البیطار (3/41).
[8]- ترمذی، کتاب المناقب، باب مناقب عثمان (5/626)، (ش: 3700) و حاکم آن را روایت و صحیح دانسته و ذهبی با وی موافقت کرده است (3/102)؛ و نگا: فتح الباری شرح صحیح بخاری (7/54)، (5/408)، (8/111)؛ وسیرة ابن هشام (4/172)؛ والبدایة والنهایة (5/4)، (7/201)؛ و تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص151؛ وحیاة الصحابة (2/264، 265)؛ ونگا: صحیح الترمذی (3/208، 210)؛ وتاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/223)، (2/353).
[9]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الوصایا، باب إذا وقف أرضاً أو بئراً (5/407)، (ش: 2778)؛ وپیشتر تخریج آن گذشت؛ و نگا: البدایة والنهایة (7/201).
عمر س با وجود قوت و نیرویی که در دین داشت و با وجود شدت و شجاعتی که در برابر دشمنان خدا داشت و با هیبتی که در میان مردم از آن برخوردار بوده و شیطان از او فرار میکرد، اما فردی متواضع و فروتن بود و در حدود الهی توقف نموده و حد و مرزهای خداوند متعال را به خوبی رعایت نموده و میگفت: «محبوبترین مردم نزد من کسی است که عیبهایم را به من هدیه کند. (گوشزد کند)»[1]
از این میان میتوان به عنوان نمونه به موارد ذیل اشاره نمود:
الف) زمانیکه از جابیه در راه ایلیاء میگذشت و نزد آنان نشست، به او گفته شد: تو پادشاه عرب هستی، شتر برای این سرزمینها مناسب نیست و اگر چیزی جز آنچه بر تن داری بپوشی- مقصودش لباس وصله داری بود که عمر بر تن داشت- و قاطری غیر عربی سوار شوی، این در چشم رومیان از جایگاه بالاتری برخوردار است. اما عمر گفت: ما قومی بودیم که الله ﻷ ما را با اسلام عزت بخشید و عزت را در غیر الله جستجو نمیکنیم.
پس از آن عمر از جابیه به سوی بیت المقدس حرکت نمود درحالیکه شترش خسته شده بود پس قاطری نزد وی آوردند که اندکی بر آن سوار شد، سپس به همراهانش گفت: او را نگه دارید، نگه دارید، پس از آن پیاده شده و ضربهای به صورتش زد و گفت: خداوند کسی که تو را اینگونه آموزش داده، نیامرزد. این (چهار پا) از اسبهاست. گمان نمیکردم مردم بر شیاطین سوار میشوند. شترم را بیاورید. سپس پیاده شد و بر شتر سوار شد. از آن به بعد دیگر هیچ قاطری را سوار نشد.[2]
ب) زمانیکه عمر بن خطاب س به سوی شام حرکت نمود، در راه به مکانی برای آبتنی برخورد، لذا از شترش پایین آمده و موزههایش را در آورده و آنها را با دستش گرفت و آبتنی کرد درحالیکه شترش نیز با او بود. ابوعبیده به او گفت: امروز کاری کردی که نزد مردم بسیار بزرگ است، چنین و چنان کردی. پس عمر ضربهای به سینهاش زد و گفت: وای، ای ابوعبیده از تو انتظار این سخن نمیرفت، شما ذلیلترین مردمان و حقیرترین آنان و کمترینشان بودید که الله ﻷ شما را با اسلام عزت بخشید، هرگاه عزت و سربلندی را در چیزی غیر از اسلام جستجو کنید، خداوند شما را ذلیل و خوار میگرداند.[3]
اما در مسیر دعوت الی الله مواضع حکیمانهای از عمر بن خطاب س به جای مانده و به ثبت رسیده است که ذکر همهی آنها در این مختصر نمیگنجد.[4]
آری، در این مواضع والا و سراسر حکمت، عمر س با قول و فعل خویش به مردم بیان میکند عزت و سربلندی و تمکین از طریق کبر و برتریجویی و عُجب یا جاه و زور و قدرت به دست نمیآید، بلکه این عزت و سربلندی و تمکین برای کسی فراهم میآید که به اسلام تمسک جسته و چنگ زند؛ و بر این اساس بود که – در خبری که پیشتر گذشت – به ابو عبیده گفت: «شما ذلیلترین و حقیرترین و کمترین مردم بودید که الله ﻷ شما را با اسلام عزت بخشید؛ پس هرگاه عزت را از غیر الله بخواهید، الله شما را ذلیل خواهد نمود».
خداوند از فاروق راضی باد و او را راضی کند و از سوی امت محمد ج بهترین پاداشها را بدو ارزانی دارد. براستی اعمال بزرگی انجام داده و راه حکمت را در پیش گرفته و در مسیر حکمت حرکت نمود، حکمتی که چون به کسی داده شود، درحقیقت خیر بسیاری به او داده شده است؛ علاوه بر اینها عمر وصیت رسول خدا ج در مورد مشرکین از جمله یهود و نصاری و مجوس و... را جاری نمود، آنجا که رسول خدا ج پیش از وفات فرمودند: «أَخْرِجُوا المُشْرِکِینَ مِنْ جَزِیرَةِ العَرَبِ»:[5] «مشرکان را از جزیره العرب بیرون کنید».
پس عمر جزیرة العرب را از وجود مشرکان پاک نموده و هیچ مشرکی در آن باقی نماند و اینگونه امر رسول خدا ج را تطبیق نمود.
[1]- نگا: مناقب أمیر المؤمنین عمر بن الخطاب، ابن الجوزی، ص154؛ و أعلام المسلمین، خالد البیطار، ص59.
[2]- نگا: البدایة والنهایة (7/57)، (7/60)، (7/135)؛ و مناقب أمیر المؤمنین عمر بن الخطاب، ابن الجوزی، ص150، 151.
[3]- نگا: البدایة والنهایة، ابن کثیر (7/60)؛ و أعلام المسلمین، خالد البیطار، ص59؛ و مناقب أمیر المؤمنین عمر بن الخطاب، ابن الجوزی، ص150.
[4]- عمر چنان بر تواضع حریص بود که نفس خویش را بدان عادت میداد. و بر این اساس بود که چون نفسش او را به منکری فرامیخواند به تادیب و مجازات آن پرداخته و نفسش را مخاطب قرار داده و از عذاب خداوند میترساند. از انس روایت است که میگوید: باری همراه عمر بودم که برای قضای حاجت به باغی وارد شد. درحالیکه میان من و او دیواری بود شنیدم که میگفت: عمر بن خطاب، امیرالمومنین؛ به به؛ به خدا سوگند ای فرزند خطاب، یا تقوای الهی را پیشه میکنی یا اینکه تو را عذاب میکنم.
و گفته شده: باری مشکی بر گردن انداخته و حمل میکرد که در این مورد با وی سخن گفتند، پس فرمود: نفسم مرا به خود بزرگبینی واداشت پس تصمیم گرفتم چنین او را ذلیل کنم.
و عمر چنان بود که گاهی چون آیهای از قرآن میشنید بر وی گران آمده و به سرعت به خانه رفته و چند روزی به خاطر ترس از خداوند در بستر بیماری میافتاد. نگا: البدایه والنهایة (7/135).
به دیگر مواضع عمر بنگر در: تاریخ طبری، 2/567، 568، و الکامل فی التاریخ، ابن اثیر (3/30)؛ و مناقب عمر بن الخطاب، ابن الجوزی، ص69؛ و البدایة والنهایة (3/135)؛ و حیاة الصحابة، علامه کاندهلوی (2/97).
[5]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الجزیة والموادعة، باب إخراج الیهود من جزیرة العرب (6/271)، (ش: 3168)؛ و مسلم، کتاب الوصیة، باب الوصیة لمن لیس له شیء یوصی فیه (ش: 1637).
عمر با خانوادهاش قاطع برخورد میکرد؛ چون میخواست مسلمانان را به چیزی امر کند یا اینکه آنها را از چیزی نهی کند که صلاح و نجاح و فلاح آنها در آن بود، ابتدا از خانوادهاش آغاز میکرد و پیش از همه به پند و اندرز و وعید دادن آنها میپرداخت؛ از سالم بن عبدالله بن عمر روایت است که میگوید: «چون عمر برای نهی کردن مردم از چیزی بر منبر بالا میرفت، خانوادهاش را جمع نموده و به آنها میگفت: من مردم را از چنین و چنان نهی نمودم و براستی مردم چنانکه پرنده به گوشت مینگرد، به شما نگاه میکنند، سوگند به الله هیچیک از شما را نمیبینم آنچه از آن نهی نمودم، انجام میدهد، مگر اینکه او را چندین برابر دیگران مجازات میکنم».[1]
این از بزرگترین مواضع حکیمانه میباشد. زیرا مردم پیش از همه به شخص دعوتگر مینگرند که آیا آنچه دیگران را به سوی آن فرامیخواند، در قول و عمل خویش تطبیق داده است و در این راستا به تطبیق آن بر خانواده و زیر دستانش مینگرند.
[1]- نگا: تاریخ الأمم والملوک، امام طبری (2/68)؛ و الکامل فی التاریخ، ابن اثیر (3/31)؛ و تاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/404)؛ و أعلام المسلمین، بیطار (2/54).
پس از وفات رسول خدا ج، انصار در سقیفه بنیساعده گردهم آمده و در مورد خلافت سعد بن عباده به اتفاق نظر رسیده و گفتند: از میان ما امیری و از میان شما (مهاجرین) امیری باشد. پس ابوبکر و عمر بن خطاب و ابوعبیدة بن جراح با شنیدن این خبر روانه سقیفه شدند. چون عمر خواست سخن بگوید ابوبکر به وی مجال نداد؛ عمر میگفت: به خدا سوگند سخنان خوبی برای گفتن فراهم کرده بودم و قصدم فقط بیان آنها بود و میترسیدم که ابوبکر آنها را عنوان نکند؛ سپس ابوبکر سخن گفت و به بهترین و رساترین شیوه سخن گفت و در میان سخنانش فرمود: ما امیر و شما وزیر و معاون هستید.
پس حباب بن منذر گفت: نه، به خدا سوگند چنین نمیکنیم. از میان ما امیری و از میان شما امیری باشد.
ابوبکر گفت: خیر؛ و لیکن ما امیر و شما وزیر و معاون هستید. قریش از میان همهی اعراب دارای معیشتی متوسط و نَسَبی والا هستند، پس با عمر یا ابوعبیده بیعت کنید.
عمر گفت: بلکه ما با تو بیعت میکنیم. تو سرور ما و بهترین ما هستی و محبوبترین ما نزد رسول خدا ج؛ پس عمر دست ابوبکر را گرفت و با وی بیعت نموده و مردم نیز با ابوبکر بیعت کردند.[1]
خداوند از عمر راضی باد و او را راضی کند؛ براستی چون در سقیفه صداها بالا گرفت و همهمه بر پا شد و عمر از اختلاف ترسید - و چیزی که بیشتر از آن میترسید انعقاد بیعت با یکی از انصار بود که اینگونه فتنهای بزرگ بر پا شود چون پس از بیعت مردم با یکی از انصار، دیگر آسان نبود (با یکی از مهاجرین) بیعت کنند- عمر شتاب ورزیده و برای خاموش کردن آتش فتنه به ابوبکر گفت: دستت را دراز کن. پس ابوبکر دستش را باز نموده و عمر با وی بیعت نمود و مهاجران و سپس انصار با ابوبکر بیعت کردند.[2]
روز سهشنبه که ابوبکر بر منبر نشست، عمر برخاسته و پیش از ابوبکر سخن گفته و پس از حمد و ثنای الهی بیان داشت: ای مردم، من دیروز سخنی در میان شما گفتم که نه آن را خداوند در کتابش گفته و نه رسول خدا ج آن را به من توصیه کرده است. بلکه به نظرم رسید رسول خدا ج میخواست ما را در این مساله راهنمایی کند. و اکنون کتاب خدا در میان شما است که مملو از راهنماییهای خدا و رسول میباشد، اگر به آن چنگ بزنید، راهیاب میشوید. و افزود: خداوند امر شما را به دست بهترین شما که یار غار رسول خداست، سپرده، پس برخیزید و با او بیعت کنید. آنگاه پس از بیعت سقیفه، بیعت عمومی آغاز شد.[3]
آری، اینگونه بود که عمر بن خطاب مردم را به بیعت با ابوبکر تشویق کرد و آنان را متقاعد نمود تا اینکه همه به خلافت ایشان راضی شدند و خداوند متعال امت اسلام را از فتنه و اختلافی که در شرف بروز بود، نجات داد. حقا که شایسته است در میان مواضع حکیمانه عمر، نقش و موضع وی در اتفاق مردم بر امامت ابوبکر، با آب طلا ثبت گردد. موضعی والا از بزرگترین مواضع حکیمانه.
[1]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب فضائل الصحابة، باب قول النبی ج: لو کنت متخذاً خلیلاً (7/20)، (ش: 3668).
[2]- نگا: فتح الباری شرح صحیح بخاری (7/32)؛ و سیرة ابن هشام (4/339)؛ و البدایة والنهایة (5/246)، (6/301)؛ و حیاة الصحابة (2/11)؛ و تاریخ الخلفاء، ص51.
[3]- نگا: سیرة ابن هشام (4/340)؛ و البدایة والنهایة (5/248)، (6/301)؛ و تاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/57).
از عمر س مواضع حکیمانه و والایی به جای مانده و به ثبت رسیده است چنانکه برشمردن همهی آنها امری بس دشوار است، لذا به نمونههایی به عنوان مثال اشاره میکنیم.
مطلب اول: موضع وی در اظهار اسلام و هجرت به مدینه
زمانیکه عمر توسط رسول خدا ج مسلمان شد، تصمیم گرفت قریش از اسلام آوردنش مطلع شوند، پس در پی کسی برآمد که اخبار مکه را پیش از همه منتقل میکند و اینگونه خبر اسلام آوردنش را به قریش برساند. پس جمیل بن محمد جمحی به وی معرفی شد؛ عمر نزد جمیل رفته و به وی گفت: ای جمیل، آیا میدانی که من اسلام آوردهام و وارد دین محمد شدهام؟ جمیل با شنیدن این سخن برخاسته و درحالیکه ردایش را میکشید به سرعت به راه افتاد تا اینکه به در مسجد رسید، پس فریاد برآورد: ای گروه قریش، آیا میدانید که عمر بن خطاب از دین خود برگشته است. عمر که پشت سر وی ایستاده بود، گفت: دروغ است. لیکن من اسلام آورده و گواهی میدهم که معبود بر حقی جز الله نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. پس قریشیان از مجالس و محافل خود پیرامون کعبه به وی حملهور شده و با او درگیر شدند و او نیز با آنها درگیر شد. درگیری میان آنها تا زوال خورشید ادامه داشت. عمر که خسته شده بود، نشست و قریشیان بالای سرش ایستادند درحالیکه میگفت: «هر چه میخواهید بکنید. به خدا سوگند وقتی تعداد ما به سیصد نفر برسد یا ما مکه را برای شما میگذاریم و یا شما آن را برای ما رها میکنید و میروید». در این هنگام پیرمردی از قریش که بُردهای یمانی و لباسی ابریشمی بر تن داشت وارد مسجدالحرام شد و با دیدن این صحنه گفت: چه شده است؟ گفتند: عمر بیدین شده است. گفت: ساکت شو، مردی برای خود امری را برگزیده است، شما چه میخواهید؟ نکند گمان میکنید طائفهی بنی عدی بن کعب او را تسلیم شما خواهند کرد تا هر کاری میخواهید با او بکنید؟ از او دور شوید.
عبدالله بن عمر ب میگوید: به خدا سوگند جمعیت مردم همانند پارچهای بود که بر منطقه کشیده شده بود و کنار زده شد.
عبدالله میگوید: پس از اینکه پدرم به مدینه هجرت کرد به او گفتم: ای پدر، روزی که در مکه اسلام آوردی و مردم با تو درگیر شدند، مردی که آنها را در مورد تو سرزنش کرد، چه کسی بود؟ خداوند او را پاداش نیکو دهد. گفت: پسرم، او عاص بن وائل بود که خداوند بدو پاداش نیک دهد.[1]
آری، خداوند متعال با اسلام آوردن عمر و اظهار نمودن اسلامش، اسلام را عزت بخشید و به وسیلهی او حق و باطل را از هم جدا نمود و اینگونه بود که فاروق نامیده شد و پس از آن بود که صحابه نمازشان را اطراف کعبه میخواندند و قریشیان به آنها نگاه میکردند.[2]
عبدالله بن مسعود س میگوید: «از زمانیکه عمر اسلام آورد، پیوسته با عزت و سربلند بودیم».[3]
و همچنین میگوید: «اسلام آوردن عمر فتح و پیروزی، و هجرتش نصرت و یاری، و امارتش رحمت بود. به خدا سوگند نمیتوانستیم آشکارا پیرامون کعبه نماز بخوانیم تا اینکه عمر مسلمان شد. چون عمر اسلام آورد به مبارزه با آنان برخاست تا اینکه ما را برای نماز خواندن اطراف کعبه آزاد گذاشتند».[4]
عمر س به سوی بزرگان و روسای کفر رفته و اسلام آوردنش را اعلان میکرد، بلکه به خانههایشان رفته و درب خانهشان را میزد تا اینکه آنان را از اسلام آوردنش مطلع کند، تا شاید آنها واکنشی از خود نشان دهند و عمر در پاسخ، گوشهای از شکنجههایی را که به برادران مسلمانش رسانده بودند، جبران نماید؛ و در این هنگام خود به تنهایی میتوانست از آنها انتقام بگیرد. عمر نمیتوانست بپذیرد خود در نعمت و رفاه و آسوده باشد و مسلمانان دیگر تحت شکنجه و اذیت و آزار؛ از اینرو چون اسلامش را اعلان نمود و قریش با وی درگیر شدند، به عتبه بن ربیعه حملهور شده و وی را به زانو در آورده و انگشتش را در چشم وی فرو کرد که در اثر آن عتبه فریاد میکشید؛ پس مردم از عمر دور شده و عمر برخاسته و کسی به عمر نزدیک نمیشد مگر اینکه با یکی از بزرگان نزدیکِ به عمر همراه میشد، تا اینکه مردم دست از وی کشیده و بازگشتند.[5]
و زمانیکه اذیت و آزار مشرکان نسبت به مسلمانان شدت گرفته و رسول خدا ج به آنها اجازه هجرت از مکه به مدینه داد، گروههای مختلفی از مسلمانان به طور مخفیانه هجرت به مدینه را آغاز نمودند، اما عمر مخفیانه هجرت نکرد. از علی بن ابیطالب روایت است که میگوید: «هیچ یک از مهاجرین را سراغ ندارم که به مدینه هجرت کرد مگر اینکه هجرتش مخفیانه بود جز عمر بن خطاب؛ او چون تصمیم به هجرت گرفت، شمشیرش را بر دوش نهاده و کمانش را بر شانه انداخته و تیرهایی را در دست گرفته و به کعبه آمده و درحالیکه بزرگان قریش در اطراف کعبه حضور داشتند، هفت بار با قدرت کعبه را طواف نموده و نزد مقام رفته و دو رکعت نماز خوانده و پس از آن بر هریک از تجمعات و محافل قریش حاضر شده و میگفت: زشت باد این چهرهها، هرکس دوست دارد مادرش به عزایش نشسته و فرزندش یتیم شده و همسرش بیوه شود، پس پشت این وادی با من روبرو شود؛ اما هیچیک از آنان در پی عمر نرفت».[6]
[1]- نگا: سیرة ابن هشام (1/370)؛ و البدایة والنهایة، ابن کثیر؛ و میگوید: اسناد این روایت خوب و قوی است؛ (3/82)؛ و نگا: بخشی از داستان را در بخاری و شرح آن الفتح (7/177)؛ و نگا: داستان اسلام آوردن عمر را در البدایة والنهایة (3/79-81)؛ و سیرة ابن هشام (1/364-371)؛ و تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص109-115؛ و فتح الباری (7/48)؛ ومناقب عمر، ابن الجوزی، ص12-18؛ و تاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/121-125).
[2]- نگا: مناقب عمر بن الخطاب، ابن الجوزی، ص18–19؛ و تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص113-115؛ و تاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/124)؛ و فتح الباری شرح صحیح بخاری (7/44).
[3]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب فضائل الصحابة، باب مناقب عمر (7/41)، (ش: 3684)؛ و مناقب الأنصار (7/177)، (ش: 3836).
[4]- این روایت را ابن حجر در فتح الباری (7/48) ذکر نموده و به طبرانی و ابن ابیشیبه نسبت داده است؛ و سیوطی نیز آن را در (تاریخ الخلفاء، ص115) ذکر نموده و هیثمی در مجمع الزوائد میگوید: "رجال آن رجال صحیح میباشند جز اینکه قاسم جدش ابن مسعود را درک نکرده است." (9/62)؛ و نگا: البدایة والنهایة (3/79).
[5]- نگا: تاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/125)؛ و أعلام المسلمین، خالد البیطار (2/22، 23).
[6]- نگا: تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص115؛ و تاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/125)؛ و أعلام المسلمین (2/25).