اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

موضع‌گیری گروهی از صحابه


در مسیر دعوت از صحابه و یاران رسول خدا ج مواضع متعددی به جای مانده و به ثبت رسیده است، چنان‌که هیچ‌کس نمی‌تواند همه‌ی آن‌ها را برشمارد. زیرا آن‌ها جان و مال و حیات‌شان را برای رضای خداوند متعال فروختند تا رضایت او تعالی را بدست آورند و این‌گونه به سعادت دنیا و آخرت دست یافتند.

هرکس زندگی آن‌ها را بررسی نموده و به تطبیق قولی و عملی و اعتقادی اسلام از سوی آن‌ها بنگرد، بر ایمانش افزوده شده و آن‌ها را دوست می‌دارد و بدین سبب محبت خداوند متعال برای وی نیز حاصل می‌گردد.

اکنون به نمونه‌هایی از این قبیل می‌پردازیم:

1-     این بلال بن رباح است که امیة بن خلف او را به خاطر توحید و ایمان آوردن به الله ﻷ شکنجه می‌کند؛ شکنجه‌ای بسیار دردناک؛ او را در گرمای شدید ظهر بر شن زارهای مکه غلتانده و سنگ بزرگی را بر سینه‌اش قرار می‌دهد و سپس می‌گوید: در این وضعیت خواهی بود تا اینکه بمیری یا به محمد کفر ورزیده و لات و عزی را عبادت کنی؛ اما بلال در چنین شرایط سخت و دشواری می‌گوید: اَحد اَحد، یکتاست، یکتاست؛ پس ابوبکر خود را به او رسانده و وی را می‌خرد؛ اما آنچه بلال در این لحظات سخت بر زبان می‌آورد، کلمه‌ای بود که وجود امیة بن خلف را به لرزه در می‌آورد.[1]

2-     این عمار بن یاسر و پدرش یاسر و مادرش سمیه است که به خاطر ایمان آوردن به الله ﻷ شدیدترین شکنجه‌ها را متحمل می‌شوند، اما هیچ‌یک از این شکنجه‌ها آنان را از دین‌شان برنمی‌گرداند، زیرا آن‌ها با خداوند متعال صادق بودند و خداوند متعال نیز آنان را تصدیق نمود. و بر این اساس بود که به آن‌ها گفته شد: «صَبْرًا یَا آلَ یَاسِرٍ فَإِنَّ مَوْعِدَکُمُ الْجَنَّةُ»[2] «ای خاندان یاسر، صبر کنید که براستی جایگاه شما بهشت است».. خداوند از آنان راضی باد و آنان را راضی کند.[3]

3-     و این صهیب رومی است که قصد هجرت دارد و کفار قریش او را از هجرت با مالش باز می‌دارند و اگر دوست دارد هجرت کند بایستی همه‌ی اموالش را برای آن‌ها رها نموده و بدون هیچ مالی هجرت کند، پس همه‌ی اموالش را به کفار و مشرکین داده و دین خود را نجات داده و به سوی الله و رسولش هجرت نمود. و الله ﻷ این آیه را نازل نمود: ﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن یَشۡرِی نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ٢٠٧ [البقرة: 207]، «و در میان مردم کسی یافته می‌شود که جان خود را (که عزیزترین چیزی است که دارد) در برابر خوشنودی خدا می‌فروشد (و رضایت الله را بالاتر از دنیا و آنچه در آن‌است می‌شمارد و همه چیز خود را در راه کسب آن تقدیم می‌دارد) و خداوندگار نسبت به بندگان بس مهربان است».

پس عمر بن خطاب و چند تن دیگر در حره با وی ملاقات نموده و به او گفتند: چه معامله‌ی پرسودی؛ صهیب گفت: و خداوند تجارت شما را نیز زیانمند نخواهد کرد و چرا بکند؟ پس به صهیب خبر دادند الله ﻷ در مورد او این آیه را نازل فرموده است.[4]

4-     و این عبدالله بن عبدالاسد (ابوسلمه) و همسرش ام‌سلمه است که در برابر بلا و مصیبتی بزرگ صبر و بردباری نموده و موضعی حکیمانه اختیار کردند که دلالت بر صدق‌شان با خداوند متعال می‌کند.[5]

ابوسلمه اولین کسی بود که از مکه به مدینه هجرت کرد، تقریبا یک سال پیش از عقبه دوم. پس از اینکه ابوسلمه و همسرش ام‌سلمه از هجرت به حبشه بازگشتند، قریش به اذیت و آزار ابوسلمه پرداخت؛ چون ابوسلمه از اسلام آوردن برخی از انصار اطلاع یافت، به خاطر دینش تصمیم به هجرت به مدینه گرفت. پس همسرش ام سلمه و فرزندش سلمه را بر شتر سوار کرده و افسار شتر را به دست گرفته و رو به سوی مدینه به راه افتاد. اما پیش از آنکه از مکه خارج شود، مردانی از بنی‌مخزوم (خویشاوندان همسرش) راه را بر او بستند و بدو گفتند: تو خودت می‌توانی بروی، اما اجازه نداری این زن را ببری، چرا بگذاریم او را به سرزمین دور دست ببری؟ و با این بهانه افسار شتر را از دست وی گرفتند درحالی‌که ام سلمه و فرزندش سلمه بر آن سوار بودند؛ و بدین سبب مردانی از بنی‌عبدالاسد (قبیله ابوسلمه) خشمگین شده و گفتند: به خدا سوگند فرزندمان را نزد او (ام سلمه) رها نمی‌کنیم، شما که او را از مرد ما گرفتید. (ما هم پسرمان را از او می‌گیریم) پس بنی‌مخزوم و بنی‌عبدالاسد بر سر سلمه با یکدیگر کشمکش نمودند تا اینکه فرزند از مادر جدا شد و بنی‌عبدالاسد سلمه را از مادرش گرفته و بنی‌مغیره هم ام سلمه را نزد خود نگه داشتند و ابوسلمه به خاطر دینش به سوی مدینه فرار کرد.

 ام سلمه می‌گوید: میان من و همسرم و من و فرزندم جدایی انداختند، من هر روز صبح به ریگسان بیرون مکه می‌رفتم و تا شب در فراق شوهر و فرزندم می‌گریستم. و یک سال یا نزدیک به یک سال چنین گذشت تا اینکه مردی از بنی عمی- یکی از تیره‌های بنی المغیره- حال و وضع مرا دیده و دلش به رحم آمده و به بنی‌مغیره گفت: آیا این زن بیچاره را که میان او و شوهرش و فرزندش جدایی انداختید، رها نمی‌کنید؟ ام سلمه می‌گوید: پس به من گفتند: اگر می‌خواهی به شوهرت ملحق شو. ام سلمه می‌گوید: و بنی‌عبدالاسد فرزندم سلمه را به من بازگرداندند، پس سوار شترم شده و فرزندم را در آغوش گرفته و به قصد شوهرم به سوی مدینه خارج شدم، درحالی‌که هیچ کس همراه من نبود.[6]

الله اکبر، چه بزرگ است این موضع و چه حکیمانه؛ ابوسلمه، همسر و فرزند و اموالش را ترک نموده و به خاطر دینش خود به تنهایی هجرت می‌کند و بنی‌عبدالاسد و بنی‌مغیره در مورد پسر ام‌سلمه کشمکش نموده و فرزندش را از او جدا می‌کنند و او تنها نظاره‌گر است و بلکه به خاطر دینش او را نزد خود حبس کرده و نگه می‌دارد و این‌گونه نزدیک به یک‌سال هر روز در ریگستان مکه در فراق فرزند و شوهرش می‌گرید. براستی در چنین شرایط سخت و مصیبت‌واری چنان موضعی را اختیار کردن، تنها برخاسته از قوت ایمان و صداقت با الله ﻷ می‌باشد.

از خداوند متعال عافیت در دنیا و آخرت خواهانیم و خداوند از ابوسلمه و همسر و فرزندش راضی باشد و آنان را راضی کند، براستی در راه الله جهاد کردند و در راه الله اذیت و آزار دیدند و در راه الله صبر و بردباری نمودند. والله المستعان.

5-     چون انسان به موضع عبدالله بن حذافه بن قیس در برابر پادشاه روم که برای بازگرداندن وی از دینش تلاش می‌کند، می‌نگرد، موضعی حکیمانه و مردی بزرگ می‌بیند. عمر بن خطاب سپاهی را به سوی روم می‌فرستد؛ رومیان عبدالله بن حذافه را اسیر می‌کنند و او را نزد پادشاه‌شان برده و می‌گویند: این از اصحاب محمد است. پادشاه روم به وی می‌گوید: آیا در برابر نیمی از پادشاهی‌ام که به تو ببخشم، نصرانی می‌شوی؟ اما عبدالله بن حذافه در پاسخ به وی می‌گوید: اگر همه‌ی آنچه دارا هستی و تمام پادشاهی‌ات و بلکه پادشاهی عرب را به من بدهی، هرگز از دین محمد حتی لحظه‌ای خارج نمی‌شوم.

پادشاه روم گفت: تو را می‌کشم.

عبدالله می‌گوید: تویی و تصمیمت.

پس عبدالله را به صلیب بسته و به تیراندازان می‌گوید: به نزدیک بدنش تیراندازی کنید. اما عبدالله توجهی به تیرها نکرده و داد و فریاد نمی‌کند؛ پس او را پایین آورده و دستور دادند دیگی از آب جوش بیاورند که او را بسوزانند و دو تن از اسیران مسلمان را آورده و در برابر چشمان عبدالله یکی از آنان را در دیگ آب جوش انداختند که استخوان‌هایش نمایان گشت. و او نیز از جمله کسانی بود که نصرانیت را به وی عرضه کردند و نپذیرفته بود. پس از این بود که پادشاه روم دستور داد عبدالله را در دیگ آب جوش بیندازند - اگر نصرانی نشود - چون او را به سوی دیگ بردند، به گریه افتاد؛ به پادشاه گفته شد: وی می‌گرید. پادشاه گمان کرد که وی تسلیم شده، پس دستور داد او را بازگردانند و بدو گفت: چه چیزی تو را به گریه انداخت؟ عبدالله گفت: با خود گفتم: من یک جان دارم که در لحظه‌ای از بین می‌رود، دوست داشتم به تعداد موهای بدنم جان داشته و هریک از آن‌ها در راه الله در آتش انداخته می‌شد. طاغوت روم از این پاسخ عبدالله شگفت زده شد و به او گفت: آیا می‌پذیری که سرم را بوسیده و در عوض آن تو را رها کنم؟ عبدالله به او گفت: و همه‌ی اسیران مسلمان را آزاد می‌کنی؟ گفت: آری؛ پس عبدالله سر وی را بوسیده و او هم همه‌ی اسیران مسلمان را آزاد کرد و عبدالله همراه اسیران نزد عمر بن خطاب آمد.

امیرالمومنین که از ماجرای وی اطلاع یافت، فرمود: حقی است بر هر مسلمان که سر عبدالله بن حذافه را ببوسد و من آغاز می‌کنم. پس سرش را بوسید.[7]

براستی این موضع حکیمانه و والایی است، عبدالله بر دینش ثابت قدم و استوار است و جز آن را نمی‌پذیرد و لو اینکه پادشاهی کسری و مانند آن و پادشاهی عرب، همه و همه به او داده شود؛ و از صداقت و راستی که با پروردگارش داشت، زمانی‌که او را به صلیب کشیده و به سوی وی تیراندازی می‌کردند، جزع و فزع و داد و فریاد نکرد و نیز به خاطر دیگ آب جوش که برای کشتنش تدارک دیده بودند، درحالی‌که خود با چشمان سر مشاهده کرد اسیری از مسلمانان را در آن انداختند و استخوان‌هایش نمایان شد، اما نگران نشده و بی‌صبری نکرد. بلکه تمنا می‌کرد ای کاش به تعداد موهایش، جان در تن می‌داشت تا هریک در راه الله و به خاطر الله ﻷ شکنجه می‌شد. و زمانی‌که دید مصلحت عام بوده و همه‌ی اسیران را شامل می‌شود، سر آن طاغوت را بوسید تا مسلمانان از اسارت نجات یابند؛ و این از بزرگ‌ترین و والاترین حکمت‌ها می‌باشد. خداوند از عبدالله بن حذافه راضی باد و او را راضی کند.

6-     و از این دسته است موضع‌ والای صحابه جلیل القدر خبیب بن عدی که بر قوت ایمان و اشتیاق وی به پاداش خداوند متعال در سرای آخرت دلالت می‌کند، آنگاه که کفار قریش او را اسیر کرده و شکنجه‌اش دادند تا اینکه شهید شد.

برخی از دختران حارث بن عامر می‌گفتند: به خدا سوگند هرگز اسیری را ندیدم که بهتر از خبیب باشد. به خدا سوگند روزی او را در حالی یافتم که خوشه‌ی انگور در دستش بوده و از آن می‌خورد، درحالی‌که به زنجیر کشیده شده بود و هیچ میوه‌ای در آن روز در مکه وجود نداشت. و می‌گفت: «آن رزقی است که الله ﻷ به خبیب عطا کرده است».

زمانی‌که خبیب را از حرم بیرون آوردند تا او را بکشند، خبیب به آن‌ها گفت: بگذارید تا دو رکعت نماز بخوانم؛ پس وی را رها کردند و دو رکعت نماز خواند و سپس گفت: به خدا سوگند اگر گمان نمی‌بردید که من نگران شدم و بی‌صبر، نمازم را طولانی می‌کردم. سپس گفت: پروردگارا آنان را یکی یکی بشمار و یکی بعد از دیگری به هلاکت برسان و هیچ کدامشان را باقی مگذار.

و پس از آن این اشعار را خواند:

فَلَسْتُ أُبَالِی حِینَ أُقْتَلُ مُسْلِمًا

 

عَلَى أَیِّ جَنْبٍ کَانَ لِلَّهِ مَصْـرَعِی

وَذَلِکَ فِی ذَاتِ الإِلَهِ وَإِنْ یَشَأْ

 

یُبَارِکْ عَلَى أَوْصَالِ شِلْوٍ مُمَزَّعِ

«وقتی مسلمان کشته شوم باکی ندارم که به کدامین پهلو در راه خدا می‌افتم و این در راه خداست. و اگر بخواهد به مفاصل قطعه قطعه شده برکت عنایت می‌کند».

 سپس ابوسروعه عقبة بن حارث به سوی خبیب برخاسته و او را کشت؛ و این خبیب بود که برای هر مسلمانی که پس از مدتی اسارت کشته می‌شود، نماز خواندن (پیش از کشته شدن) را سنت قرارداد.[8]

7-     و این سعد بن ابی وقاص است که مادرش از وی می‌خواهد به دین محمد کفر ورزد و سوگند یاد می‌کند با او صحبت نمی‌کند و چیزی نمی‌خورد و نمی‌نوشد تا اینکه بمیرد و این‌گونه موجب عار و ننگ سعد شود. و از آن پس به او گفته شود: ای قاتل مادرت؛ و برای اینکه سعد خواسته‌اش را اجابت کند می‌گفت: می‌گویی خداوند تو را در مورد پدر و مادرت سفارش کرده و من مادرت هستم و تو را به این امر دستور می‌دهم. اما سعد در پاسخ به مادرش گفت: مادرم این کار را مکن که من دینم را به خاطر هیچ چیز رها نمی‌کنم. پس مادرش سه شبانه روز نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید.

چون سعد بن ابی وقاص این رفتار مادرش را دید، به وی گفت: مادرم، خود می‌دانی که به خدا سوگند اگر صد جان داشته باشی و هریک را پس از دیگری از دست بدهی، دینم را رها نخواهم کرد، چه تو بخوری یا نخوری. پس چون مادرش متوجه این مساله شد غذا خورد.[9]

سعد می‌گوید: این آیه در مورد من نازل شد: ﴿وَإِن جَٰهَدَاکَ عَلَىٰٓ أَن تُشۡرِکَ بِی مَا لَیۡسَ لَکَ بِهِۦ عِلۡمٞ فَلَا تُطِعۡهُمَاۖ وَصَاحِبۡهُمَا فِی ٱلدُّنۡیَا مَعۡرُوفٗاۖ [لقمان: 15]، «هرگاه آن دو تلاش و کوشش کنند که چیزی را شریک من قرار دهی که کمترین آگاهی از بودن آن و (کوچک‌ترین دلیل بر اثبات آن) سراغ نداری، از ایشان فرمانبرداری مکن. (چرا که در مسأله عقائد و کفر و ایمان همگامی و همراهی جائز نیست، و رابطه با خدا، مقدّم بر رابطه انسان با پدر و مادر است، و اعتقاد مکتبی برتر از عواطف خویشاوندی است. ولی در عین حال) با ایشان در دنیا به طرز شایسته و به گونه بایسته‌ای رفتار کن» و خداوند متعال به خاطر دعای پیامبرش در حق سعد، او را مستجاب الدعوة قرار داده بود، آنگاه که رسول خدا در حق وی فرمود: «اللَّهُمَّ اسْتَجِبْ لِسَعْدٍ إِذَا دَعَاکَ»:[10]«پروردگارا، چون سعد تو را خواند، او را استجابت کن».

اما این مواضع حکیمانه تنها از سوی مردان نبود، بلکه زنان نیز مواضع‌ حکیمانه و والایی داشتند:

8-     و از این دسته است رفتار و عملکرد رملة دختر ابوسفیان، ام حبیبه، ام المومنین؛ زمانی‌که ابوسفیان برای تمدید و افزایش مدت آتش‌بس بین خود و رسول خدا ج از مکه به مدینه آمد، چون وارد منزل دخترش ام‌حبیبه شد و می‌خواست بر فرشی بنشیند که رسول خدا ج بر آن می‌نشست، ام‌حبیبه فرش را جمع کرد؛ پس ابوسفیان گفت: دخترم، آیا این فرش را برازنده‌ی من ندیدی که روی آن بنشینم یا فرش نزد تو از من برازنده‌تر است؟ ام‌حبیبه گفت: بلکه آن فرشی است که رسول الله ج بر آن می‌نشیند و تو مردی نجس و مشرک هستی. ابوسفیان گفت: فرزندم، به خدا سوگند پس از دور شدنت از من، تو را شری دامنگیر شده است.[11]

می‌گویم: به خدا سوگند ام حبیبه چنین کاری را جز از روی قوت ایمان و محبتی که به الله و رسولش داشت، انجام نداد، چنان‌که محبت الله و رسولش را بر محبت پدر مشرکش مقدم داشته و راضی نشد که یک مشرک حتی بر فرشی بنشیند که پیامبر بر آن می‌نشیند. خداوند متعال از ام المومنین راضی باد. براستی او در راه خدا به ملامتِ ملامت کنندگان توجهی نداشته و اهمیتی نداد و این از بزرگ‌ترین حکمت‌ها می‌باشد.

همه‌ی صحابه، چه مرد و چه زن، اعمال و رفتار و کردار و زندگی و مرگ‌شان برای الله ﻷ بود، چنان‌که جز به دنبال امری که مورد رضایت خداوند متعال بود، نمی‌رفتند و تنها این رضای خداوند بود که برای آن‌ها مهم بود و لو اینکه در این راه محبوب‌ترین چیزها را می‌بخشیدند.

9-     و از این دسته است عملکرد انس بن نصر انصاری عموی انس بن مالک؛ از انس روایت است که می‌گوید: عمویم انس بن نصر در جنگ بدر شرکت نداشت. پس گفت: ای رسول خدا، در اولین جنگی که با مشرکان داشتی، حضور نداشتم، به خدا سوگند اگر خداوند به من توفیق جنگ با مشرکان در رکاب رسول خدا ج را می‌داد، می‌دید که چه می‌کردم.

چون روز اُحُد فرا رسید و مسلمانان در جنگ پراکنده شدند، گفت: پروردگارا من از آنچه این‌ها انجام دادند (مسلمانان) عذر خواهی می‌کنم و از کاری که این‌ها کردند - یعنی مشرکان - بیزاری می‌جویم. سپس جلو رفت و با سعد بن معاذ روبرو شد و گفت: ای سعد، سوگند به کسی که جانم در دست اوست، بوی بهشت را از سوی احد استشمام می‌کنم. پس با مشرکان آنقدر جنگید تا اینکه کشته شد. انس می‌گوید: پس او را میان کشته شدگان یافتیم درحالی‌که هشتاد و چند ضربه شمشیر و نیزه و تیر به وی اصابت کرده بود و او را مثله کرده بودند. و ما او را نشناختیم تا اینکه خواهرش او را از روی انگشتانش شناخت. و این آیه نازل شد: ﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَیۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن یَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِیلٗا٢٣ [الأحزاب: 23]، «در میان مؤمنان مردانی هستند که با خدا راست بوده‌اند در پیمانی که با او بسته‌اند. برخی پیمان خود را بسر برده‌اند (و شربت شهادت سرکشیده‌اند) و برخی نیز در انتظارند (تا کی توفیق رفیق می‌گردد و جان را به جان آفرین تسلیم خواهند کرد). آنان هیچ‌گونه تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود نداده‌اند (و کمترین انحراف و تزلزلی در کار خود پیدا نکرده‌اند)».

انس می‌گوید: ما می‌گفتیم که این آیه در مورد او و اصحابش نازل شده است.[12]

10- و این عمیر بن حمام است که به خاطر اشتیاق وی به پاداش خداوند متعال، چون در جنگ بدر می‌شنود رسول خدا ج به اصحابش می‌گوید: «قُومُوا إِلَى جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَوَاتُ وَالْأَرْضُ» برخیزید به سوی بهشتی که عرض آن برابر آسمان‌ها و زمین است. به رسول خدا ج می‌گوید: ای رسول خدا، بهشتی که عرض آن به اندازه آسمان‌ها و زمین است؟ رسول خدا ج می‌فرماید: آری؛ پس عمیر می‌گوید: «بَخٍ بَخٍ» به به. رسول خدا ج می‌فرماید: «مَا یَحمِلُکَ عَلَى قَوْلِکَ بَخٍ بَخٍ؟» چه باعث شد بگویی به به؟ عمیر گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند چیزی جز امید به اینکه من هم از بهشتیان باشم نبود. پس رسول خدا ج فرمود: «فَإِنَّکَ مِنْ أَهْلِهَا» تو از آنان هستی. پس تعدادی خرما از جعبه‌ی تیرهایش درآورد که بخورد اما گفت: اگر من زنده بمانم تا این خرماها را بخورم، زندگی طولانی خواهد بود، پس خرماهایی که در دست داشت انداخته و به جنگ و نبرد پرداخت تا اینکه کشته شد.[13]

نمونه‌هایی که ذکر گردید، بر صبر و حکمت والای صحابه و صداقت و راستی‌شان با الله ﻷ و تمایل و اشتیاق آن‌ها به ثواب و پاداش خداوند متعال و نیز بر زهد و پارسایی آن‌ها نسبت به دنیا دلالت می‌کند.

براستی صحابه مواضع حکیمانه‌ی بسیاری از خود نشان دادند که برشمردن همگی آن‌ها میسر نیست و آنچه در این مختصر ذکر نمودیم تنها مثال‌ها و نمونه‌های اندک از مواضع حکیمانه‌ی آن‌ها بود که بر حکمت‌شان دلالت می‌کرد و دعوتگران با تامل در آن‌ها بهره‌مند خواهند شد.



[1]- نگا: الإصابة فی تمییز الصحابة (1/165)؛ وسیره ابن هشام (1/340)؛ وسیر أعلام النبلاء (1/347).

[2]- به روایت حاکم و آن را تصحیح نموده و ذهبی با وی موافقت کرده است (3/388)؛ و نگا: مجمع الزوائد (9/293) و می‌گوید: «رجال آن جز إبراهیم بن عبد العزیز المقوم رجال صحیح می‌باشند». و نگا: الإصابة (2/512).

[3]- نگا: سیر أعلام النبلاء (1/406)؛ و الإصابة (2/512)؛ و سیره ابن هشام (1/342).

[4]- نگا: تفسیر ابن کثیر (1/248)؛ و سیر أعلام النبلاء (2/17-26)؛ و الإصابة (2/195).

[5]- نگا: سیر أعلام النبلاء (1/150)؛ و الإصابة فی تمییز الصحابة (2/335)؛ و البدایة، ابن کثیر (4/90).

[6]- نگا: سیرة ابن هشام (2/77)؛ و البدایة والنهایة (3/169)؛ و الرحیق المختوم، ص150؛ و هذا الحبیب یا محبّ، ص151.

[7]- نگا: سیر أعلام النبلاء، ذهبی (2/14)؛ و الإصابة فی تمییز الصحابة (2/269).

[8]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الجهاد، باب هل یستأسر الرجل ومن لم یستأسر ومن رکع رکعتین عند القتل (6/166)، (ش: 3045)؛ وکتاب المغازی، باب حدثنی عبد الله بن محمد الجعفی (7/308)، (ش: 3989)؛ (7/378)، (13/381)؛ ونگا: سیر أعلام النبلاء (1/246).

[9]- نگا: صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب من فضائل سعد بن أبی وقاص (4/1877)، (ش: 1748) به طور مختصر و نقل به معنا ذکر شده است؛ و احمد (1/181-182)؛ و ترمذی (5/341)؛ ونگا: سیر أعلام النبلاء (1/109).

[10]- ترمذی، کتاب المناقب، باب مناقب سعد بن أبی وقاص (5/649)؛ (ش: 3751)؛ و حاکم نیز آن را روایت نموده و تصحیح کرده و ذهبی با وی موافقت کرده است (3/498)؛ و سند آن صحیح است. نگا: سیر أعلام النبلاء (1/111).

[11]- نگا: الإصابة فی تمییز الصحابة (4/306)؛ و آن را با استادش به ابن سعد نسبت می‌دهد. و همچنین نگا: تاریخ إسلامی، محمود شاکر (3/135).

[12]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الجهاد، باب قول الله ﻷ: ﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَیۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن یَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِیلٗا٢٣ [الأحزاب: 23] (6/21)، (7/354)، (ش: 2805)؛ و مسلم، کتاب الإمارة، باب ثبوت الجنة للشهید (ش: 1903). ونگا: بخاری و شرح آن الفتح (8/518)؛ و البدایة والنهایة (4/31-34)؛ و الإصابة فی تمییز الصحابة (1/74)؛ وهذا الحبیب یا محبّ، ص269.

[13]- مسلم، کتاب الإمارة، باب ثبوت الجنة للشهید (3/1510)؛ (ش: 1901).

موضع حسن بن علی


حسن بن علی فرزند دختر رسول خدا ج بود. او یکی از علمای صحابه و بردبارترین و خوش اخلاق‌ترین و یکی از صاحب نظران و سید و سرور مسلمانان بود.[1]

او حبیب رسول خدا ج بود، از ابوهریره روایت است که رسول خدا ج به حسن فرمودند: «اللَّهُمَّ إِنِّی أُحِبُّهُ فَأَحِبَّهُ، وَأَحِبب مَنْ یُحِبُّهُ»[2] «پروردگارا من او را دوست دارم، پس او را دوست بدار و هرکس که او را دوست می‌دارد، دوست بدار».

و ابوبکره می‌گوید: دیدم که رسول خدا ج بر منبر بوده و حسن بن علی کنار ایشان می‌باشد و پیامبر یک بار به مردم نگاه می‌کند و بار دیگر به حسن و می‌گوید: «إِنَّ ابْنِی هَذَا سَیِّدٌ، وَلَعَلَّ اللَّهَ أَنْ یُصْلِحَ بِهِ بَیْنَ فِئَتَیْنِ مِنَ الْمُسْلِمِینَ عَظِیمَتَیْنِ» این فرزند من سید است و باشد که الله ﻷ به وسیله‌ی او میان دو گروه بزرگ از مسلمانان صلح برقرار سازد.[3]

و این خبر محقق گردید؛ وقتی که علی بن ابی‌طالب کشته شد و مردم با حسن بن علی بیعت کردند، درحالی‌که گردان‌های حسن بن علی همچون کوه‌ها بودند - چنان‌که بخاری در صحیحش ذکر می‌کند[4] - اما حسن خواست خون مسلمانان را حفظ نموده و آنان را بر یک امام جمع نموده و ایشان را یکپارچه و متحد کند، پس در امر حکومت به نفع معاویه بن ابوسفیان، دایی مومنان و کاتب وحی رب العالمین[5] تنازل نمود. خداوند از همه‌ی اصحاب رسول الله ج راضی باشد؛

این موضع حسن بن علی از بزرگ‌ترین مواضع حکمت و از بارزترین ادله‌ی روشن بر زهد و پارسایی حسن نسبت به دنیای فانی و رغبت وی به آخرت باقی و حفظ خون امت محمد می‌باشد، براستی خلافت و پادشاهی را ترک گفته و رها نمود اما نه به خاطر اندک بودن افراد و ذلت و خواری و نه به خاطر هیچ علتی، بلکه به خاطر رغبت و تمایل وی به پاداش خداوند؛ و چون حفظ خون مسلمانان را در این امر دید، امر دین و مصلحت امت را رعایت نمود.[6]

و سالی که حسن بن علی به نفع معاویه از امر حکومت تنازل کرد، سال جماعت (یکپارچگی و همبستگی) نامیده شد، زیرا در این سال همه‌ی مسلمانان در مورد معاویه متحد شدند.[7]

 مقصود آن است که موضع حسن بن علی، موضعی حکیمانه و بزرگ و استوار بود، زیرا با این موضع‌گیری خون و مال و شرف و بزرگی امت محمد را حفظ نمود، که خداوند متعال از او راضی باد و او را راضی نموده و از سوی امت محمد بهترین پاداش‌ها را به وی ارزانی دارد.



[1]- نگا: البدایة والنهایة، ابن کثیر (8/16).

[2]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب البیوع، باب ما ذکر فی الأسواق (4/339)، (ش: 2122)؛ و مسلم، کتاب فضائل الصحابة - باب فضائل الحسن والحسین (4/1882)، (ش: 2421).

[3]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الصلح، باب قول النبی ج للحسن بن علی: إن ابنی هذا سید (5/307)، (ش: 2704)؛ (6/628)، (7/94)، (13/61)؛ و لفظ این روایت از کتاب الصلح ذکر شده است.

[4]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الصلح، باب قول النبی ج للحسن: إن ابن هذا سید (5/306)، (ش: 2704).

[5]- نگا: البدایة والنهایة، ابن کثیر (8/20)؛ وتاریخ الخلفاء، سیوطی، ص194.

[6]- نگا: فتح الباری شرح صحیح البخاری (13/66).

[7]- نگا: البدایة والنهایة (8/16).

موضع سعد بن معاذ در صدور حکم بر بنی‌قریظه


بنی‌قریظه سرسخت‌ترین یهودیان در دشمنی با رسول الله ج بودند؛ آن‌ها عهد و پیمان خود با رسول خدا ج را در روز احزاب نقض کردند و با احزاب همراه شدند و به سب و دشنام و نقض عهد و پیمان با رسول الله ج روی آوردند.

پس از اینکه احزاب شکست خوردند، رسول خدا به مدینه بازگشت؛ عایشه می‌گوید: چون رسول خدا ج از خندق بازگشته و سلاح خویش بر زمین نهاده و غسل نمود، جبرئیل نزد وی آمده و - درحالی‌که رسول خدا گرد و غبار را از سر (مبارکش) می‌تکاند- گفت: سلاح را بر زمین نهادی؟ به خدا سوگند من سلاحم را بر زمین نگذاشتم، به سوی آن‌ها خارج شو. پس رسول خدا ج فرمود: «فَأَیْنَ» به کجا؟ جبرئیل به سوی بنی‌قریظه اشاره نمود.[1]

بنابراین رسول خدا به سوی آنان خارج شده و 25 شب آن‌ها را در قلعه‌های‌شان محاصره نمود. پس از گذشت این مدت بر حکم رسول خدا تنازل کرده و تسلیم شدند؛ در این شرایط اوس به رسول خدا گفتند: ای رسول خدا، با بنی‌قینقاع چنان رفتار نمودی که خود می‌دانی و آنان هم‌پیمانان برادران خزرجی ما بودند و این‌ها (بنی‌قریظه) هم‌پیمانان ما می‌باشند، پس به نیکی با آن‌ها رفتار کن. رسول خدا ج فرمود: «أَلَا تَرْضَوْنَ أَن یَحْکُمَ فِیهِمْ رَجُلٌ مِنْکُمْ؟» آیا راضی می‌شوید که در مورد آن‌ها مردی از میان شما حکم کند؟ گفتند: آری، رسول خدا فرمود: «فَذَلِکَ إِلَى سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ» پس این امر به سعد بن معاذ محول می‌گردد. گفتند: راضی شدیم و پذیرفتیم. پس به دنبال سعد بن معاذ فرستادند.[2]

سعد بن معاذ س به خاطر زخمی که روز خندق برداشته بود، در مدینه باقی مانده بود و همراه صحابه و رسول خدا ج به سوی بنی‌قریظه خارج نشد. زخمی که در اثر تیری برداشته بود که مردی از قریش به رگ میانی دستش[3] زده بود و رسول خدا برای وی خیمه‌ای در مسجد برپا کرده بود تا از نزدیک به عیادت وی رود.[4]

سعد به هنگام زخمی شدن گفته بود: «پروردگارا، اگر جنگ با قریش همچنان باقی است، پس مرا برای حضور در آن زنده بدار، زیرا از میان اقوام مختلف بیش از همه، جهاد با قریش را دوست دارم، چون پیامبرت را آزار دادند و او را تکذیب نمودند و از شهرش بیرون کردند؛ پروردگارا اگر جنگ میان ما و آن‌ها را به اتمام رساندی، پس این زخم را سبب شهادت من قرار ده و مرا نمیران تا اینکه چشمانم را در مورد بنی‌قریظه روشن و خنک گردانی».[5]

پس فرستاده رسول خدا سعد را بر الاغ سوار نمود و با او نزد رسول خدا ج آمد؛ در میان راه برخی از اوسیان به سعد می‌گفتند: «ای ابوعمرو، در مورد هم‌پیمانانت به نیکی رفتار کن، زیرا رسول خدا ج حکم آن‌ها را به تو سپرده تا با آن‌ها به نیکی رفتار کنی». چون مکرر این سخنان را به سعد می‌گفتند، سعد گفت: «اکنون زمان آن است که سعد در راه الله از ملامتِ ملامت کنندگان متأثر نگردد». وقتی که سعد به رسول الله ج و مسلمانان رسید، رسول خدا ج فرمود: «قُومُوا إِلَى سَیِّدِکُمْ» به سوی سید و سرورتان برخیزید. وقتی سعد را از الاغ پایین آوردند، گفتند: ای سعد، آن‌ها (بنی‌قریظه) تسلیم داوری تو هستند. سعد گفت: بر شما لازم است تا در این مورد عهد و پیمان خدا را برخود لازم گیرید، حکم آنان همان است که من حکم می‌کنم؟ گفتند: آری؛ سعد گفت: و بر کسانی که آنجا هستند نیز الزام‌آور است؟ و منظورش رسول الله ج بود و به خاطر ادب و احترام رو به سوی رسول الله ج نمود. پس رسول خدا ج فرمود: بله؛ سعد گفت: من در مورد آن‌ها چنین حکم می‌کنم که: مردان آن‌ها کشته شوند و اموال‌شان تقسیم گردد و کودکان و زنان‌شان اسیر شوند. پس رسول خدا ج فرمود: «لَقَدْ حَکَمْتَ فِیهِمْ بِحُکْمِ اللهِ مِنْ فَوْقِ سَبْعِ سَمَاوَاتٍ» براستی که موافق با حکم الله متعال در بالای هفت آسمان حکم نمودی.[6] چون سعد بن معاذ در مورد آنان چنین حکم نمود، رسول الله ج به قتل کسانی از آنان که موی بدنش تیغ خورده بود، حکم نمودند و هریک از آنان که علائم بلوغ در وی دیده نمی‌شد به کودکان ملحق شد.[7] پس در بازار مدینه گودال‌هایی برای آنان حفر گردیده و گردن‌شان زده شد، درحالی‌که بین 600 تا 700 نفر بودند.[8]

 سعد از خداوند متعال خواست اگر جنگ میان پیامبر و قریش به پایان رسیده، شهادت نصیبش کند؛ پس زخمش دهان باز کرده و شهید شد.[9]

الله اکبر، از چه مقام والا و بزرگ و از چه حکمتی برخوردار است این مرد! میل به شهادت دارد اما از خداوند متعال می‌خواهد اگر جنگ میان پیامبر و قریش ادامه دارد، او را زنده نگه دارد؛ و نیز از خداوند متعال می‌خواهد او را نمیراند تا اینکه چشمانش با نابود شدن بنی‌قریظه خنک گردیده و روشن شود. پس الله ﻷ خواسته‌ی او را اجابت نموده و او را در مقامی قرار می‌دهد که بر مبنای حکم او در مورد بنی‌قریظه حکم می‌شود و زمانی‌که برخی از اوسیان به او گفتند: ای ابوعمرو، با هم‌پیمانانت به نیکی رفتار کن؛ سخن حکیمانه خود را گفت: «براستی اکنون زمان آن است که سعد در راه الله به ملامتِ ملامت کنندگان توجهی نکند».

و راست گفت؛ براستی در مورد آن‌ها مطابق با حکم الله ﻷ حکم نمود، پس کشته شدند و خداوند متعال مسلمانان را بر اموال و زنان و کودکان‌شان مسلط نمود. و این فتح و پیروزی بود برای مسلمانان در برابر دشمنان الله و رسولش. خداوند از سعد راضی باد و او را راضی کند.

و این فضل خداوند بود که با شهادت بر وی منت نهاد. و رسول خدا ج در روز وفاتش فرمود: «اهْتَزَّ عَرْشُ الرَّحْمَنِ عَزَّ وَجَلَّ لِمَوْتِ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ»[10] عرش خداوند رحمن به خاطر مرگ سعد بن معاذ به لرزه درآمد.

[برخی (اسلام ستیزان) حکم سعد بن معاذ را ناعادلانه و ظالمانه دانسته‌اند، اما پیامبر اسلام آن را حکمی بیدادگرانه نشمرد. برای ما که مسلمان هستیم قضاوت درباره حکم سعد روشن است ولی اینک می‌خواهیم از دیدگاه یک ناظر بی‌طرف بنگریم که سعد بن معاذ در این قضاوت، راه خطا پیمود یا عادلانه داوری نمود؟ دلائلی که ‌(برای این حکم) بر ضدّ جنگجویان بنی‌قریظه وجود داشته به قرار ذیل است[11]:

اولاً: این گروه پیش از پیمان‌شکنی، تعهّد نموده بودند اگر با دشمنان مسلمین همراهی کنند و مدینه را به خطر افکنند خون‌شان هدر رفته و اموال‌شان مصادره گردد. آن‌ها خود پذیرفتند اگر راه خیانت در پیش گیرند، پیامبر در اجرای این حکم مُحِقّ است: «إِنَّهُ فی حِلٍّ مِن سَفک دِمائِهِم وَسَبی ذَرارِیهِم وَأَخذِ أَموالِهِم»[12]

ثانیاً: بنی‌قریظه هنگامی به خیانت دست زدند که مدینه در محاصره دشمن قرار داشت. آن‌ها در چنین وضعی، آهنگ شبیخون به مسلمانان کردند و یک گروه ده نفری و پیشتاز از ایشان نیز وارد عمل شدند. و ما می‌دانیم که خیانت و سازشکاری با دشمن، در زمان جنگ جرمی بزرگ‌تر از پیمان‌شکنی عادی بشمار می‌آید و کیفری سخت‌تر دارد و مرتکبین به اینکار در تمام دادگاه‌های نظامی جهان (چه قدیم و چه جدید) به مرگ محکوم می‌شوند و هیچ قانونگذاری این حکم را ظالمانه نشمرده است.

ثالثاً: کتاب آسمانی یهود یعنی «تورات» دستور می‌دهد که اگر قومی، روش بنی‌قریظه را با یهودیان پیش گیرند محکوم به مرگ خواهند بود، چنانکه در سِفر تَثنِیه می‌خوانیم: «چون به شهری نزدیک آیی تا با آن جنگ نمایی آن را برای صلح ندا کن. و اگر تو را جواب صلح بدهد و دروازه‌ها را برای تو بگشاید آنگاه تمامی قومی که در آن یافت شوند به تو جزیه دهند و تو را خدمت نمایند. و اگر با تو صلح نکرده با تو جنگ نمایند پس آنان را محاصره کن و چون یهُوَه خدایت آن را بدست تو بسپارد جمیع ذکورانش را بدم شمشیر بکش. لیکن زنان و اطفال و بهائم و آنچه در شهر باشد یعنی تمامی غنیمتش را برای خود به تاراج ببر»[13] بنا بر این حُکم، سعد بن معاذ حق داشت جنگجویان یهود را به مرگ محکوم کند (یعنی در حقیقت، حکم کتاب مقدّس خودشان را بر آن‌ها جاری سازد) زیرا پس از آنکه بت‌پرستان در جنگ خندق، از مدینه دور شدند پیامبر اسلام یارانش را به سوی دژهای بنی‌قریظه فرستاد و یهودیان بجای استقبال از ایشان، به ناسزاگویی پرداختند و از اعلام جنگ با مسلمانان خودداری نکردند چنانکه نخستین‌بار نیز به هنگام خبرآوردن از پیمان‌شکنی یهود، به همین شیوه ناپسند عمل شد. یعنی بنی‌قریظه فرستادگان پیامبر را که دعوت به صلح و وفای به عهد می‌کردند جز با دشنام‌های زشت و اعلام جنگ پاسخ ندادند.

رابعاً: ابوسفیان رهبر سپاه مشرکین، چون خواست از مدینه دور شود نامه‌ای به پیامبر اسلام نوشت و ضمن آن تهدید کرد که «فَإِن نَرجع عَنکُم فَلَکُم مِنّا یومٌ کَیومِ أُحُدٍ تُبقَرُ فیهِ النِّساءُ»:[14] «ما اگرچه اینک (به مکّه) بازمی‌گردیم ولی روزی همچون روز اُحُد از سوی ما برای شما پیش خواهد آمد که گریبان زنان در آن‌روز دریده خواهد شد».

با توجّه به این تهدید، مسلمانان نمی‌توانستند بنی‌قریظه را آزاد کنند تا به سایر یهودیان ملحق شوند و به همراه قریش بر مدینه یورش آورند و این بار، همگی را به قتل رسانند! و همچنین نمی‌توانستند آنان را در مدینه سکونت دهند تا اگر مشرکان دوباره یورش آوردند و به درون شهر راه یافتند، بنی‌قریظه خیانت را از سر گیرند! لذا هیچ راه خردپسند و عادلانه‌ای جز درهم‌شکستن سپاه کینه‌جوی یهود، برای مسلمانان وجود نداشت.

این‌ها دلائلی بود که به سعد اجازه می‌داد تا سربازانِ جنگجوی یهود را به مرگ محکوم کند و او هم ‌‌چنین کرد؛ ولی در مرحله عمل، پیامبر خدا تا آنجا که ممکن بود از عفو و اغماض دریغ ننمودند چنانکه به گزارش ابن هشام، چند تن از یهودیانی که به اسلام گرایش نشان دادند، آزاد شدند.[15] نیز رسول خدا مردی بنام رِفاعَة را مورد عفو قرار داد.[16] همچنین، عَمرو بن سُعدی که به یاران خود گفته بود: «لا أَغدِرُ بِمُحَمَّدٍ أَبَداً» «هرگز به محمّد نیرنگ نمی‌زنم» از کشته‌شدن در امان ماند[17] و نیز جوانانی که در آستانة بلوغ بودند مانند عَطِیة قُرَظِی از سوی پیامبر بخشوده شدند[18] و نیز تمام خانوادة زُبِیر بن باطا آزاد گشته، اموال‌شان را به آن‌ها باز پس دادند.[19] و تنها مردان جنجگو و محارب، از پای درآمدند. البته چنان‌که دیدیم اینکار هم بنا بر حُکم کسی بود که بنی‌قریظه خود، به داوری او راضی شدند و قضاوت را به وی واگذاردند.[20]]. اما در این موضع حکیمانه، حکمت سعد بن معاذ از چند جهت نمایان گردید:

1-   رغبت و شور و شوق وی در نصرت و یاری رسول الله ج و جهاد با دشمنان الله؛

2-   رد حکیمانه و قاطعانه درخواست قومش هنگامی‌که او را برای حکم نمودن در مورد بنی‌قریظه آوردند؛

3-   گرفتن عهد و پیمان الهی از قومش که حکم وی را قبول کرده و بپذیرند و این امر باعث استواری آن‌ها و حل بحران می‌شد؛

4-   رو کردن به رسول الله ج از روی ادب و احترام به هنگام گرفتن عهد و پیمان از بنی‌قریظه؛

5-   موافق بودن حکم وی با حکم خداوند متعال؛ و بر این اساس بود که رسول خدا ج به تنفیذ آن دستور دادند؛ براستی خداوند متعال با حکمت او اسلام را عزت بخشیده و کافران را ذلیل و خوار نمود.



[1]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب المغازی، باب مرجع النبی ج من الأحزاب (7/411)، (ش: 4121)؛ و مسلم، کتاب الجهاد والسیر، باب جواز قتال من نقض العهد (ش: 1768).

[2]- نگا: زاد المعاد (3/134).

[3]- این رگ را در عربی اکحل می‌گویند (فصد) که چون بریده شود چنان خون می‌آید تا صاحب آن بمیرد.

[4]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب المغازی، باب مرجع النبی ج من الأحزاب (7/411)، (ش: 4122)؛ و مسلم، کتاب الجهاد والسیر، باب جواز قتال من نقض العهد (ش: 1769)؛ و نگا: ترجمه سعد بن معاذ در سیر أعلام النبلاء (1/279).

[5]- سیره ابن هشام از ابن إسحاق؛ و رجال آن از ثقات هستند (3/244)؛ و احمد (6/141)؛ و نگا: سیر أعلام النبلاء، ذهبی (1/282).

[6]- سیره ابن هشام (3/259)؛ و بخاری و شرح آن الفتح، کتاب المغازی - باب مرجع النبی ج من الأحزاب (7/411)؛ قال: «قضیت فیهم بحکم الله» (ش: 4121)؛ و مسلم، کتاب الجهاد والسیر، باب جواز قتل من نقض العهد وجواز إنزال أهل الحصن على حکم حاکم عدل أهل للحکم (3/1389)، (ش: 1768).

[7]- أبو داود، کتاب الحدود، باب الغلام یصیب الحد (4/141)، (ش: 4404)؛ و ترمذی، کتاب السیر، باب ما جاء فی النزول على الحکم (4/145)، (ش: 1584)؛ و نسائی، کتاب الطلاق، باب متى یقع طلاق الصبی (6/155)، (ش: 3460)؛ و ابن ماجه، کتاب الحدود، باب من لا یجب علیه الحد (2/849)، (ش: 2541) و سند آن صحیح است.

[8]- زاد المعاد (3/135)؛ و نگا: سیره ابن هشام (3/259)؛ و البدایة والنهایة (4/122)؛ و فتح الباری (7/414)؛ و نگا: صحیح الترمذی (2/114).

[9]- نگا: بخاری و شرح آن الفتح، کتاب المغازی، باب مرجع النبی ج من الأحزاب (7/412)، (ش: 4122)؛ و مسلم، کتاب الجهاد والسیر، باب جواز قتال من نقض العهد (ش: 1769)، (ش: 67).

[10]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب مناقب الأنصار، مناقب سعد بن معاذ (7/123)، (ش: 3803)؛ و مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب: من فضائل سعد بن معاذ (4/1915)، (ش: 2466).

[11]- به نقل از کتاب "خیانت در گزارش تاریخ" نوشته استاد مصطفی حسینی طباطبایی، بخش سوم. مترجم

[12]- السیرة النبویة اثر زینی دحلان: ج 1، ص 175 و دیگر آثار.

[13]- تورات، سفر تثنیه، باب بیستم.

[14]- المغازی: ج 1، ص 492.

[15]- سیره ابن هشام (2/238)؛ و طبری (2/585).

[16]- سیره ابن هشام (2/244)؛ و تاریخ طبری (2/591).

[17]- سیره ابن هشام (2/238)؛ و طبری (2/586).

[18]- سیره ابن هشام (2/244).

[19]- المغازی واقدی (1/520).

[20]- پایان نقل از کتاب خیانت در گزارش تاریخ.

موضع ضمام بن ثعلبه در برابر قبیله‌ی بنی‌سعد

موضع ضمام بن ثعلبه در برابر قبیله‌ی بنی‌سعد

قبیله‌ی بنی‌سعد گروهی را به سرپرستی ضمام بن ثعلبه نزد رسول خدا ج فرستاد؛ ضمام بن ثعلبه به مدینه رفت و شترش را جلوی در مسجد خوابانیده و او را بست. سپس وارد مسجد شد درحالی‌که رسول الله ج در میان اصحاب و یارانش نشسته بود. ضمام فردی صبور و بردبار بود. به سوی آن‌ها رفت تا اینکه مشرف به جمع آن‌ها ایستاده و گفت: کدام‌یک از شما محمد است؟ صحابه گفتند: این مردی که چهره‌ی سفید داشته و تکیه زده است.

ضمام به رسول خدا ج گفت: ای پسر عبدالمطلب؛ پیامبر خدا فرمود: «قَدْ أَجَبْتُکَ» (بگو) می‌شنوم.

ضمام به رسول خدا ج گفت: من چند سوالی دارم و در آن‌ها سخت‌گیری به خرج می‌دهم، پس از من خشمگین مشو.

 رسول خدا ج فرمود: «سَلَا عَمَّا بَدَا لَک» هرچه می‌خواهی بپرس.

وی گفت: ای محمد، فرستاده‌ات نزد ما آمده و به ما گفته گمان می‌کنی الله تو را فرستاده است؟

رسول خدا ج فرمود: «صدق» درست گفته است.

ضمام گفت: چه کسی آسمان را آفریده است؟ فرمود: الله. گفت: چه کسی زمین را آفریده است؟ فرمود: الله. گفت: چه کسی این کوه‌ها را بر پا کرده و در آن‌ها قرار داده آنچه قرار داده؟ فرمود: الله. گفت: تو را به کسی که آسمان و زمین را آفریده و این کوه‌ها را بر پا داشته، سوگند می‌دهم، آیا الله تو را فرستاده است؟ فرمود: آری؛ سپس گفت: و فرستاده‌ات بیان داشته که پنج نماز در شبانه روز بر ما واجب است؟ فرمود: «صدق» درست گفته است.

 ضمام گفت: به کسی که تو را فرستاده سوگندت می‌دهم، آیا الله تو را بدان امر کرده است؟ فرمود: بله؛ ضمام گفت: و فرستاده‌ات بیان داشته که بر ما واجب است در اموال‌مان زکات بپردازیم؟ فرمود: «صدق» درست گفته است. پس ضمام گفت: به کسی که تو را فرستاده سوگندت می‌دهم، آیا الله تو را بدان امر کرده است؟ فرمود: بله؛ ضمام گفت: و فرستاده‌ات بیان داشته که در هر سال، روزه‌ی ماه رمضان بر ما واجب است. فرمود: «صدق» راست گفته است. ضمام گفت: به کسی که تو را فرستاده سوگندت می‌دهم، آیا الله تو را بدان امر کرده است؟ فرمود: بله؛ ضمام گفت: و فرستاده‌ات بیان داشته که حج بیت الله بر هریک از ما که استطاعت و توانایی آن را داشته باشد، واجب است. فرمود: «صدق» راست گفته است. ضمام گفت: به کسی که تو را فرستاده سوگندت می‌دهم، آیا الله تو را بدان امر کرده است؟ فرمود: بله؛ پس از این سوالات درحالی‌که بازگشت گفت: سوگند به کسی که تو را به حق فرستاده، نه بر این امور چیزی می‌افزایم و نه از آن‌ها چیزی می‌کاهم. پس رسول خدا ج فرمودند: «لَئِنْ صَدَقَ، لَیَدْخُلَنَّ الْجَنَّةَ» اگر (در آنچه گفت) صادق باشد، قطعا وارد بهشت می‌شود».[1]

پس ضمام به سوی شترش آمده و افسارش را باز کرده و به سوی قومش روانه شد تا اینکه به آن‌ها رسید و گرداگرد او جمع شدند، پس اولین سخنی که گفت این بود: چه زشت هستند لات و عزی؛ (دو بت مشهور عرب)؛ قومش گفتند: ساکت باش ضمام! بترس از برص و پیسی و بترس از جذام، بترس از جنون.

اما ضمام گفت: وای بر شما! آن دو (لات و عزی) نه نفعی می‌رسانند و نه ضرری، براستی الله رسولی فرستاده و کتابی را بر او نازل کرده که شما را از آنچه در آن هستید، نجات می‌دهد؛ من گواهی می‌دهم که معبود بر حقی جز الله نیست، یکتاست و شریکی ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست. من با آنچه شما را بدان امر کرده و از آن نهی کرده، نزد شما آمده‌ام.

راوی می‌گوید: به خدا سوگند، پیش از شامگاه آن روز همه‌ی مردان و زنانی که در آن جمع حضور داشتند، مسلمان شدند.

براستی شنیده نشده از میان نمایندگان اقوام مختلف، کسی برتر از ضمام بن ثعلبه باشد.[2]

و این بر حکمت ضمام بن ثعلبه دلالت می‌کند، زیرا او ابتدا از رسول خدا ج در مورد خالق و آفریننده‌ی مخلوقات سوال نمود. سپس به خداوند متعال سوگند یاد کرد که آیا در دعوای رسالت از سوی خالق این مخلوقات صادق است؟ و چون از رسالت رسول خدا اطلاع یافت، به کسی که او را به حق فرستاده است سوگند یاد کرد.

و این ترتیب نیازمند و برخاسته از حکمتی والا و عقلی استوار و متین می‌باشد؛ و چنین سوال کردن در واقع نشان از روش نیکوی او در سوال کردن و شیوه‌ی زیبای وی در سخن گفتن و ترتیب جملات است.[3]

و به این مقدار نیز اکتفا نکرد بلکه عمل دیگری نیز انجام داد که بر حکمت و صدق و راستی وی در گفته‌اش دلالت می‌کرد. چنان‌که اسلام را بر قومش عرضه کرد و بطلان لات و عزی و عدم نفع و ضرر آن‌ها را بیان نمود و این‌گونه ایمان را در قلوب آن‌ها جای داده و به آن‌ها درس داد که نفع و ضرر تنها از سوی الله متعال است و هر چیزی غیر او در این امر عاجز و ناتوان است؛ و هرچه از رسول الله ج شنیده بود به آن‌ها منتقل کرد؛ و نتیجه آن شد که قبل از فرارسیدن شب همگی اسلام آوردند. و این بر حکمت ضمام در دعوت قومش به سوی خداوند متعال دلالت می‌کند؛ ضمام در مورد آن‌ها چنین موضع حکیمانه و چنین اسلوب پیروزمندانه و استواری را به خدمت گرفت و این فضل بزرگی برای ضمام و هرآنکه الله ﻷ به وی توفیق دعوت حکیمانه عطا کرده، می‌باشد؛ حکمتی که به هرکس داده شده، در حقیقت خیر فراوانی بدو عطا شده است.



[1]- نگا: بخاری و شرح آن الفتح، کتاب العلم، باب ما جاء فی العلم (1/148)، (ش: 63)؛ و مسلم، کتاب الإیمان، باب السؤال عن أرکان الإسلام (1/41)، (ش: 11)؛ و أحمد در المسند (3/143)، (3/193)؛ و الفاظ این روایت از تمام این روایات ذکر شده است.

[2]- نگا: البدایة والنهایة (5/60)؛ و سیرة ابن هشام (4/342)؛ و الإصابة فی تمییز الصحابة (2/210).

[3]- نگا: شرح نووی بر مسلم (1/170)؛ و فتح الباری (1/149).

موضع‌گیری‌های مصعب بن عمیر


پس از بیعت عقبه اول در یازدهمین سال بعثت، رسول خدا ج همراه کسانی که با ایشان بیعت کردند، اولین دعوتگر و اولین سفیر را به یثرب فرستاد، تا شرائع اسلام را به مسلمانان آموخته و دین‌شان را به آن‌ها معرفی نموده و به نشر اسلام در میان مشرکان بپردازد. رسول خدا ج برای این ماموریت مهم مصعب بن عمیر عبدری را انتخاب نمود.

زمانی که مصعب به یثرب رسید مهمان اسعد بن زراره، پسرخاله سعد بن معاذ شد و ماموریت خود در دعوت به سوی خداوند متعال را آغاز نمود.

اما از جالب‌ترین روایاتی که در رابطه با موفقیت و حکمت مصعب در دعوت روایت شده، آن است که: روزی اسعد بن زراره (با مصعب) به قصد منازل بنی‌عبدالاشهل و منازل بنی‌ظفر بیرون شدند؛ چون وارد باغ بنی‌ظفر شده و کنار چاهی که به آن مرق می‌گفتند، نشستند، تعدادی از مسلمانان اطراف آنان جمع شدند.

اسید بن حضیر و سعد بن معاذ که هر دو از بزرگان بنی‌عبدالاشهل بوده و در آن روز مشرک بودند، با اطلاع از این مساله، سعد به اسید گفت: به سوی آن دو نفر برو که به منازل ما آمده‌اند تا ضعیفان ما را فریب دهند، با آن‌ها درگیر شده و آن‌ها را از آمدن به اینجا منع کن، زیرا اسعد بن زراره پسر خاله من است و اگر چنین نبود، خودم این کار را انجام می‌دادم.

اسید دشنه‌اش را (که از خنجر کوچک‌تر است) برداشته و به سوی آن‌ها رفت؛ چون اسعد او را دید به مصعب گفت: اسید بزرگ و سرور قومش است که نزد تو می‌آید، او را صادقانه به دین دعوت کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او سخن می‌گویم. اسید در کنار آن‌ها ایستاد و دشنام داده و گفت: چه چیزی شما را به اینجا آورده است که ضعیفان ما را به بی‌خردی فرا می‌خوانید؟ اگر جان خود را دوست دارید، از ما دور شوید. پس مصعب به وی گفت: نمی‌نشینی تا سخنان ما را بشنوی و چون چیزی را بپسندی بپذیری و اگر آن را نپسندیدی، از تو بازداشته شود؟ اسید گفت: منصفانه سخن گفتی؛ سپس دشنه‌اش را در زمین فرو کرده و نزد آن‌ها نشست. مصعب در مورد اسلام با وی سخن گفت و برای او قرآن تلاوت نمود؛ مصعب و اسید می‌گفتند: به خدا سوگند، پیش از آنکه سخن گوید، اسلام را در نورانیت چهره و رفتار نرم و مهربانانه‌اش دریافتیم. سپس اسید گفت: چه خوب و زیباست این کلام؛ چون بخواهید وارد این دین شوید، چه می‌کنید؟ به او گفتند: غسل می‌کنی و لباس‌های تمیز می‌پوشی، سپس شهادت حق را بر زبان آورده و پس از آن (دو رکعت) نماز می‌خوانی. پس اسید برخاسته و غسل نمود و لباسش را پاکیزه نمود و شهادت حق را بر زبان آورده و پس از آن دو رکعت نماز خوانده و به اسعد و مصعب گفت: پشت سرم مردی است که چون از شما پیروی کند، هیچ‌یک از قومش از فرمان او سرپیچی نمی‌کنند (و همگی به دنبال وی اسلام آورده و آن را می‌پذیرند) هم اکنون او را به سوی شما می‌فرستم و او سعد بن معاذ است.

اسید دشنه‌اش را برداشته و در‌حالی‌که سعد و قومش در مجلس مشورتی بودند، به سوی آن‌ها بازگشت. چون سعد بن معاذ او را دید که به سوی آن‌ها می‌آید، گفت: به خدا سوگند یاد می‌کنم اسید با چهره‌ای متفاوت با آنچه شما را ترک کرد، باز می‌گردد. وقتی اسید بر مجلس آنان ایستاد، سعد به وی گفت: چه کردی؟ گفت: با آن‌ها سخن گفتم و در کار آن‌ها هیچ ایرادی نیافتم و آن‌ها را (از اینکه به منازل ما بیایند) بازداشتم. در پاسخ گفتند: آنچه دوست داری انجام می‌دهیم.

اسید برای اینکه سعد نزد مصعب رفته و آنچه برای او اتفاق افتاد، برای سعد نیز رخ دهد، چاره‌ای اندیشیده (و سخنان تحریک کننده‌ای به او گفت) پس سعد بن معاذ با خشم بسیار برخاسته و دشنه‌اش را برگرفته و به سوی سعد و مصعب رفت. اما چون دید اسعد و مصعب با آرامش نشسته‌اند، دانست که اسید می‌خواسته تا او نیز سخنان آن‌ها را بشنود. پس کنار آن‌ها ایستاده و آنان را دشنام داد. سپس به اسعد بن زراره گفت: ای ابوامامه، به خدا سوگند اگر میان من و تو خویشاوندی نمی‌بود، از من چنین برخوردی نمی‌دیدی. چرا در خانه و کاشانه ما دست به کارهایی می‌زنی که مورد رضایت ما نبوده و آن را ناپسند می‌دانیم؟

اسعد بن زراره پیش‌تر به مصعب گفته بود: به خدا سوگند مردی که سرور و بزرگ قومش بوده و قومش پشت ‌سرش می‌باشند، نزد تو می‌آید، مردی که چون از تو پیروی کند، هیچ‌یک از قومش از فرمان او سرپیچی نخواهند کرد.

از این‌رو مصعب به سعد گفت: نمی‌نشینی تا سخنان ما را بشنوی، تا اگر آنان را پسندیدی، بپذیری و چون سخنان ما را ناپسند دانستی، آنچه ناپسند می‌دانی از تو دور کنیم؟ سعد گفت: منصفانه سخن گفتی. سپس دشنه‌اش را در زمین فرو کرده و نشست. پس مصعب اسلام را بر وی عرضه نمود و قرآن را بر او تلاوت کرد.

مصعب و اسعد می‌گویند: به خدا سوگند، پیش از آنکه سخن گفته و اظهار نظر کند، از نورانیتی که در چهره‌اش بود و نرم‌خویی و مهربانی‌اش، اسلام را در چهره‌اش یافتیم.

پس از این سعد به آن‌ها گفت: زمانی‌که شما مسلمان شده و وارد این دین می‌شوید، چه می‌کنید؟ گفتند: غسل می‌کنی و لباس‌های تمیز می‌پوشی، سپس شهادت حق را بر زبان آورده، دو رکعت نماز می‌خوانی. پس سعد برخاسته و غسل کرد و لباسش را پاک گردانید و شهادت حق را بر زبان آورد و پس از آن دو رکعت نماز خواند. سپس دشنه‌اش را برداشته و درحالی‌که اسید بن حضیر همراه وی بود، به سوی مجلس مشورتی قومش بازگشت. چون قومش او را دیدند به سوی آن‌ها می‌آید، گفتند: به خدا سوگند یاد می‌کنیم که سعد با چهره‌ای متفاوت با آنچه شما را ترک کرد، بازگشته است. چون سعد در کنار آنان ایستاد، گفت: ای بنی عبدالاشهل، مرا در میان خود چگونه یافته‌اید؟ گفتند: سرور مایی و از همه‌ی ما خردمندتر و نسبت به همه‌ی ما امانت‌دارتر و با وفاتر هستی. پس سعد گفت: حال که چنین است، سخن گفتن با زنان و مردان شما بر من حرام است تا اینکه به الله و رسولش ایمان آورید.

به خدا سوگند، در میان قوم و قبیله عبدالاشهل هیچ زن و مردی نماند مگر آنکه همه مسلمان شدند.

پس از این مصعب به منزل اسعد بن زراره بازگشته و نزد وی اقامت گزید و همچنان مردم را به سوی اسلام فرا می‌خواند، چنان‌که هیچ خانه‌ای از خانه‌های انصار باقی نمانده بود مگر اینکه در آن زنان و مردانی مسلمان بودند جز خانه‌های بنی‌امیه و خطمه و وائل و واقف که پیرو و مطیع اوس بن حارثه بودند که از ابوقیس بن سلت شاعر اطاعت می‌کرد که اسم وی صیفی بود و تا پس از خندق آن‌ها را از پذیرفتن اسلام بازداشت.[1]

اما این اجابت و این استجابت بزرگ و گسترده، به فضل الله ﻷ و پس از آن به فضل مصعب بن عمیر رخ داد. براستی مصعب در حکمت و دعوت نیکو و صبر و حلم و بردباری و رفق و نرمی به هنگام تهدید اسید و سعد، ضرب‌المثل گردید. و این موضع حکیمانه بر آن‌دو تاثیر گذاشته و سبب اسلام آوردن‌شان شد و به فضل الله ﻷ و سپس اسلام آوردن آن‌دو، تنها در یک روز جمعیت فراوانی اسلام آوردند. خداوند متعال از مصعب و دوستش اسعد راضی باد، براستی که الله ﻷ به وسیله‌ی آن‌ها یک شهر کامل را نجات داد. و حمد و ستایش و منت از آنِ الله ﻷ می‌باشد.



[1]- نگا: البدایة والنهایة، ابن کثیر (3/152)؛ و سیرة ابن هشام (2/43)؛ و الرحیق المختوم، ص140؛ وهذا الحبیب یا محبّ، ص145؛ و نگا: الإصابة فی تمییز الصحابة (3/421)؛ وسیر أعلام النبلاء، ذهبی (1/145)؛ و حیاة الصحابة، کاندهلوی (1/187-189).