باب (37)
استشهاد رسول خدا ج
به شعر
(1) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، حَدَّثَنَا شَرِیکٌ، عَنِ الْمِقْدَادِ بْنِ شُرَیْحٍ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی الله عنها قَالَتْ: قِیلَ لَهَا: هَلْ کَانَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَتَمَثَّلُ بِشَیْءٍ مِنَ الشِّعْرِ؟ قَالَتْ: کَانَ یَتَمَثَّلُ بِشِعْرِ ابْنِ رَوَاحَةَ، وَیَتَمَثَّلُ بِقَوْلِهِ :
«وَیَأْتِیکَ بِالأَخْبَارِ مَنْ لَمْ تُزَوِّدْ».
241 ـ (1) ... مقداد بن شُریح، از پدرش، شُریح بن هانی حارثیس از عایشهل نقل میکند که از عایشهل پرسیده شد: آیا رسول خدا ج به چیزی از شعر استشهاد میفرمودند؟ عایشهل در جواب گفت: آن حضرت ج گاهی اوقات به اشعار عبدالله بن رواحهس استشهاد میجستند؛ و گاهی نیز به شعر شاعری دیگر(یعنی طرفة بن عبد) استشهاد میفرمودند که وی چنین سروده بود:
«وَیأتیک بالاخبار من لم تزوّد»؛ «به زودی، روزگار اخبار کسانی را برای تو میآورد که زاد و توشهای را برای آنها تهیه ندیدهای».
&
«یتمثّل»: استشهاد میجست.
«شعر»: سخن منظوم، کلام موزون، سخنی که دارای وزن و قافیه باشد.
«ابن رواحة»: عبدالله بن رواحة بن ثعلبة بن امریء القیس. وی از قبیلهی خزرج انصار، و یکی از یاران بزرگوار و جان نثار آن حضرت ج بود.
در کنیهی وی اختلاف است: برخی ابومحمد، برخی ابورواحه و برخی ابوعمرو گفتهاند. و مادرش: کبشة دختر واقد بن عمرو، از قبیلهی بنی حارث خزرجی بود.
ابن رواحهس یکی از شاعران مشهور پیامبر ج نیز میباشد که در تمام جنگها و غزوات دوشادوش پیامبر ج پیکار نمود و به سال هشتم هجری، در جنگ موته، به درجهی رفیع شهادت نائل آمد. خاطر نشان میشود که وی، دایی نعمان بن بشیرس نیز میباشد.
«و یتمثل بقوله»: و پیامبر ج گاهی نیز به شعر آن مرد قبیلهی قیس، یعنی «طرفة بن عبد» استشهاد میفرمود که گفت ...
و مراد از «قوله»: قول طرفة بن عبد است که نامش «عمرو» میباشد؛ و چون مشهور و معروف بوده، در روایت اسمی از آن برده نشده است؛ زیرا طرفة بن عبد، یکی از شاعران بزرگ دورهی جاهلی به شمار میآید که همین مصراع بیت او، از زمرهی مشهورترین قصاید، و از معلّقات هفتگانه است.
«ویأتیک بالاخبار من لم تزوّد»: این بخش از شعر، مصرع دوم بیت است؛ و بیت کامل چنین است:
ستبدی لک الایام ما کنت
جاهلاً |
|
و یأتیک بالاخبار من لم
تزوّد |
«به زودی روزگار برای تو حقایقی را که نمیدانی آشکار و هویدا میسازد، و اخبار کسانی را برای تو میآورد که زاد و توشهای را برای آنها تهیه ندیدهای».
«شعر»: کسانی که شعر را میشنوند و با شعر و شاعری سر و کار دارند و در کنار آن روح و جان خود را با اشعار حکمی و اخلاقی و عرفانی، طراوت و نشاط میبخشند، آن قدر مجذوب شعر میشوند که آن را لازمهی زندگی خود دانسته و در حدّ یک محبوب و معشوق به آن عشق میورزند و به آن ایمان دارند و جدایی از آن را جدایی روح از تن میدانند.
بدون شک ذوق شعر و هنر شاعری، مانند همهی سرمایههای وجودی انسان در صورتی ارزشمند است که در یک مسیر صحیح به کار افتد و از آن بهرهگیری مثبت و سازنده شود؛ امّا اگر به عنوان یک وسیلهی مخرّب برای ویران کردن بنیاد اعتقاد و اخلاق جامعه و تشویق به فساد و بیبند و باری مورد استفاده واقع شود، و یا انسانها را به پوچی و بیهودگی و خیال پروری سوق دهد، یا تنها یک سرگرمی بیمحتوا تلقّی گردد. بیارزش و حتّی زیانبار است.
به هر حال، ارزیابی اسلام در مورد شعر و شاعری، روی «هدفها» و «جهتگیریها» و «نتیجهها» است؛ شعر وسیله است و معیار ارزیابی آن هدفی است که شعر در راه آن، به کار گرفته میشود.
امّا متأسفانه در طول تاریخ، ادبیات اقوام و ملل جهان، از شعر سوء استفادهی فراوان شده است، و این ذوق لطیف الهی در محیطهای آلوده آنچنان به ننگ کشیده شده است که گاه از مؤثرترین عوامل فساد و تخریب بوده است؛ مخصوصاً در عصر جاهلیّت که دوران انحطاط فکری و اخلاقی قوم عرب بود؛ «شعر»، «شراب» و «غارت و جنگ» همواره در کنار هم قرار داشتند.
ولی چه کسی میتواند این حقیقت را انکار کند که اشعار سازنده و هدفدار در طول تاریخ؛ حماسههای فراوان آفریده است، و گاه قوم و ملتی را در برابر دشمنان خونخوار و ستمگر آنچنان بسیج کرده که بیپروا از همه چیز بر صف دشمن زده و قلب او را شکافتهاند.
و چه کسی میتواند انکار کند که گاه یک شعر اخلاقی آنچنان در اعماق جان انسان نفوذ میکند که یک کتاب بزرگ و پُرمحتوا کار آن را انجام نمیدهد.
آری؛ همانگونه که در حدیث معروف از پیامبرگرامی اسلام ج نقل شده: «انّ من الشعر لحکمة، وانّ من البیان لسحراً»؛ [مشکاة المصابیح] «بعضی از اشعار، حکمت است و پارهای از سخنان، سحر است»؛ گاهی اشعار غوغا به پا میکند.
گاه کلماتِ موزونِ شاعرانه، برندگی شمشیر و نفوذ تیر را در قلب دشمن دارد؛ چنانکه در حدیثی از پیامبر اسلام ج میخوانیم در مورد چنین اشعاری فرمود: «والذی نفس محمد ج بیده فکأنّما تنضوهم بالنبل»؛ [مسند احمد] «به آن کسی که جان محمدج در دست قدرت او است! با این اشعار گویی تیرهایی به سوی آنها پرتاب میکنید».
این سخن را آنجا فرمود که دشمن با اشعار هجوآمیزش برای تضعیف روحیهی مسلمانان تلاش میکرد؛ پیامبر ج دستور داد که در مذمّت آنان و تقویت روحیهی مؤمنان، شعر بسرایند.
و در مورد حسان بن ثابتس که مدافع اسلام بود، فرمود: «اهجهم فانّ جبرئیل معک»؛ «آنها را هجو کن که جبرئیل با تو است». [مسند احمد]
مخصوصاً هنگامی که «کعب بن مالک»، شاعر با ایمانی که در تقویت اسلام شعر میسرود، از پیامبر ج پرسید: ای رسول خدا! دربارهی شعر، این آیه نازل شده است: ﴿وَٱلشُّعَرَآءُ یَتَّبِعُهُمُ ٱلۡغَاوُۥنَ٢٢٤﴾ [الشعراء: 224]؛ «شاعران، کسانی هستند که گمراهان از آنان پیروی میکنند»؛ حال شما بفرمائید که با این آیهی مذمّتآمیزِ نازل شده، چه کنم؟ پیامبر ج فرمود: «انّ المؤمن یجاهد بنفسه وسیفه ولسانه» [تفسیر قرطبی ج7 ص4869]؛ «مؤمن، با جان و شمشیر و زبانش در راه خدا جهاد میکند».
به هر حال، در طول تاریخ، شعرای با ایمان و پُر همّتی بودند که باج به فلک نمیدادند و این قریحهی ملکوتی را در طریق آزادی و آزادگی انسانها و پاکی و تقوا، و مبارزه با دزدان و غارتگران و جبّاران و دشمنان و بدخواهان اسلام و مسلمین به کار گرفتند و به اوج افتخار رسیدند.
این گروه از شعراء، گاهی در دفاع از حق، اشعاری سرودند که با هر بیتی، بیتی در بهشت برای خود خریدند. و گاه برای ایجاد حرکت در تودههای رنجیده که احساس حقارت میکردند، اشعاری میسرودند و شور و حماسه و هیجان میآفریدند. اینچنین شاعرانی، مورد تأیید خدا، رسول خدا و قرآن میباشد.
پیامبر ج شاعر نبود:
پیامبر ج شاعر نیست به خاطر اینکه خط «وحی» از خط «شعر» کاملاً جدا است؛ زیرا:
1- معمولاً سرچشمهی شعر، تخیّل و پندار است؛ شاعر بیشتر بر بال و پَر خیال سوار میشود و پرواز میکند؛ در حالی که وحی از مبدأ هستی، سرچشمه میگیرد و بر محور واقعیّتها و حقایق میگردد.
2- شعر از عواطف متغیّر و دگرگون انسانی میجوشد، و دائماً در حال دگرگونی است؛ در حالی که وحی الهی، بیانگر حقایق ثابت آسمانی میباشد.
3- لطف شعر در بسیاری از موارد در اغراقگوییها و مبالغههای آن است؛ تا آنجا که گفتهاند: «بهترین شعر، دروغ آمیزترین آن است». در حالی که در وحی جز صداقت چیزی نیست.
4- شاعر در بسیاری از موارد به خاطر زیباییهای لفظ، ناچار است خود را تسلیم الفاظ کند و دنبالهرو آن باشد، و چه بسا حقایقی که در این میان پایمال گردد.
5- سرانجام به تعبیر زیبای یکی از مفسران، «شعر» مجموعهی شوقهایی است که از زمین به آسمان پرواز میکند، امّا «وحی» مجموعهی حقایقی است که از آسمان به زمین نازل میگردد؛ و این دو خطِ کاملاً متفاوت است.
باز در اینجا لازم است برای شاعرانی که در خط اهداف مقدسی گام برمیدارند و از عوارض نامطلوب، شعر خود را برکنار میسازند، حساب جداگانهای بازکنیم، و ارزش مقام و هنر آنها را فراموش نکنیم؛ ولی به هر حال طبیعت غالب شعر آن است که گفته شد.
به همین دلیل، قرآن کریم در آخر سورهی شعراء میگوید: ﴿وَٱلشُّعَرَآءُ یَتَّبِعُهُمُ ٱلۡغَاوُۥنَ٢٢٤﴾ [الشعراء: 224]؛ «شاعران، کسانی هستند که گمراهان از آنان پیروی میکنند».
سپس در یک عبارت کوتاه و پُر معنی به ذکر دلیل آن پرداخته، و چنین میگوید: ﴿أَلَمۡ تَرَ أَنَّهُمۡ فِی کُلِّ وَادٖ یَهِیمُونَ٢٢٥ وَأَنَّهُمۡ یَقُولُونَ مَا لَا یَفۡعَلُونَ٢٢٦﴾ [الشعراء: 225-226]؛ «آیا ندیدی که آنها در هر وادی سرگردانند (و همواره غرق پندارها و تشبیهات شاعرانهی خویش هستند و تسلیم امواج هیجانات و جهشهای خیالاند)؛ و علاوه نمیبینی که سخنانی میگویند که عمل نمیکنند».
البته در پایان همان آیات، نیز شاعران با ایمان و صالح را که هنرشان در مسیر اهدافشان است، استثناء میکند و به آنها ارج مینهد و حسابشان را از دیگران جدا میسازند.
ولی به هر حال، پیامبر ج نمیتواند شاعر باشد، و هنگامی که قرآن میگوید: «خدا به او تعلیم شعر نداده است»؛ مفهومش این است که از شعر برکنار است؛ چرا که همهی تعلیمات، به ذات پاک خدا برمیگردد.
جالب اینکه در تواریخ و روایات کرارًا نقل شده که هر وقت پیامبر ج میخواست به شعری تمثّل و استشهاد جوید، و آن را شاهد سخن خود قرار دهد، آن را درهم میشکست تا بهانهای به دست دشمن نیافتد؛ چنانکه در روایتی دیگر وارد شده که روزی پیامبر ج میخواست این شعر معروف عرب را بخواند:
ستبدی لک
الایام ما کنت جاهلاً |
|
و یأتیک
بالاخبار مـــن لم تــزوّد |
پیامبر ج به هنگامی که میخواست شعر فوق را بخواند، فرمودند: «یاتیک من لم تزوّد بالاخبار» و جمله را پس و پیش فرمود.
به هر حال پیامبر ج شاعر نبود و فقط به اشعار، استشهاد و تمثّل میفرمود.
(2) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ الثَّوْرِیُّ، عَنْ عَبْدِ الْمَلِکِ بْنِ عُمَیْرٍ ،حَدَّثَنَا أَبُو سَلَمَةَ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِی الله عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ أَصْدَقَ کَلِمَةٍ قَالَهَا الشَّاعِرُ کَلِمَةُ لَبِیدٍ:
أَلاَ کُلُّ شَیْءٍ مَا خَلاَ اللَّهَ بَاطِلٌ، وَکَادَ أُمَیَّةُ بْنُ أَبِی الصَّلْتِ أَنْ یُسْلِمَ.»
242 ـ (2) ... ابوهریرهس گوید: رسول خدا ج فرمودند: به تحقیق، راستترین و درستترین سخنی که شاعر آن را گفته، این سخن «لبید» است:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل»؛ «هان! هر چیزی جز خدا، باطل است». و چیزی نمانده بود که «امیة بن ابی صلت» (که از شعرای جاهلیّت بود) در اثر شنیدن آن، مسلمان و حقگرا شود.
&
«أصدق»: اسم تفضیل؛ راستترین و درستترین.
«کلمة»: سخن، لفظی که معنی داشته باشد، آنچه که انسان بر زبان میراند و مطلب خویش را به آن وسیله بیان میدارد.
«لبید»: لبید بن ربیعة عامری؛ وی یکی از بزرگان شعر و بلاغت، و از زمرهی طلایهداران و پیشقراولانِ عرصهی ادب و هنر دورهی جاهلی بود که با قوم خویش به حضور پیامبر ج آمد و مسلمان شد. وی پس از اینکه به اسلام گروید، شعر نمیسرود و چنین استدلال میجست که: «یکفینی القرآن»؛ «قرآن مرا کافی است»؛ از این رو کمتر شعر میگفت و بیشتر به تلاوت و حفظ الفاظ و معانی و مفاهیم قرآن، مشغول میشد.
وی در کوفه به روزگار خلافت عثمان بن عفانس، یا به روزگار خلافت معاویة بن ابی سفیانس درگذشت و چهره در نقاب خاک کشید.
«الا کل شیء ما خلا الله باطل»؛ این سخن لبید، از آن جهت مورد پسند رسول خداج بود، چرا که مطابق و موافق آیهی:
﴿کُلُّ شَیۡءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجۡهَهُۥۚ﴾ [القصص: 88]
بود؛ یعنی: «همه چیز و همه کس جز ذات خداوند فانی و نابود میشود».
و بیت کامل، چنین است:
الا
کل شیء ما خلا الله باطل |
|
و
کل نعیم لا محالة زائل |
«هان! که هر چیزی جز خدا، باطل است، و هر نعمتی از نعمتهای دنیا، بیتردید فانی و نابود شدنی است».
«کادَ»: نزدیک بودکه؛ چیزی نمانده بودکه. این فعل از افعال مقاربه است که مبتدا را به عنوان اسم خود رفع، و خبر را به عنوان خبر خود، نصب میدهد، و گاهی به معنی «خواست» به کار میرود، مثل: «اکاد اخفیها: میخواهم آن را پنهان کنم» و مثل: «عرف ما یُکاد منه: آنچه را که از او خواسته شده است، دریافت».
«امیّة بن ابی صلت»: امیه و پدرش ابوصلت، از شاعران بزرگ و مشهور یک قرن پیش از هجرت بودند. امیّة بن ابی صلت با آنکه از زمرهی مژده دهندگان به ظهور منجی عالم بشریّت، حضرت محمد ج بود، ولی با این وجود، پس از بعثت پیامبر ج ایمان نیاورد و به اسلام نگروید و با کفر از دنیا رفت.
(3) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنِ الأَسْوَدِ بْنِ قَیْسٍ، عَنْ جُنْدُبِ بْنِ سُفْیَانَ الْبَجَلِیِّ قَالَ: أَصَابَ حَجَرٌ إِصْبَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَدَمِیَتْ فَقَالَ:
هَلْ
أَنْتِ إِلاَ إِصْبَعٌ دَمِیتِ |
|
وَفِی
سَبِیلِ اللَّهِ مَا لَقِیتِ. |
243 ـ (3) ... جندب بن سفیان بَجَلیس گوید: (در برخی از غزوات) سنگی به انگشت مبارک آن حضرت ج برخورد کرد که براثر آن، انگشت پیامبر ج خونین شد؛ آنگاه ایشان چنین فرمودند:
هل انتِ الا اصبعٌ دمیتِ |
|
و فی سبیل الله ما لقیتِ |
«مگر نه این است که فقط تو انگشتی هستی که خون آلود و زخمی شدهای؛ و به راستی آنچه به تو رسیده در راه خداوند متعال است».
&
«اصاب حجرٌ اصبع رسول الله ج»: غالباً برخورد سنگ به انگشت پیامبر ج در برخی از غزوات رُخ داده است؛ از این رو برخی از علماء و مورّخان گفتهاند که این غزوه، غزوهی «اُحُد» بوده است. گرچه برخی نیز گفتهاند که این واقعه، پیش از هجرت رخ داده است.
«فدمیت»: زخمی و خون آلود شد.
علماء و صاحب نظران اسلامی، پیرامون سرایندهی این شعر که پیامبر ج بدان استشهاد و تمثّل جسته، با همدیگر اختلاف دارند:
1- برخی گفتهاند که سرایندهی این شعر، «ولیدبن ولید بن مغیرة» است. و سبب سرودن این شعر، توسط ولید، بدین خاطر بود که وی همراه با ابوبصیر در صلح حدیبیه، با قریشیان در جنگ و پیکار بودند؛ ابوبصیر مُرد و ولید به مدینهی منوّره بازگشت که در مسیر راه به زمین خورد و انگشتش قطع شد. از این رو به سرودن این شعر پرداخت.
2- و برخی گفتهاند که سرایندهی این شعر، «عبدالله بن رواحه» میباشد که در جنگ موته انگشت وی قطع شد؛ از این رو چنین سرود:
هل انـتِ
الا
اصبـــع دمـیــتِ |
|
و فـی سـبیـل الله مـا
لقـیـتِ |
یا نفـسُ الا تقتــلی
فـمـوتـی |
|
هذا حیاض الموت قد صلیتِ |
و مــا تــمنّیـت فقـد
لقیـتِ |
|
ان تـفـعلی بـــفعلها هدیـتِ |
و پیامبر ج نیز وقتی سنگی به انگشتشان برخورد کرد و انگشت ایشان خونی شد، به شعر عبدالله بن رواحهس استشهاد جسته و فرمودند:
هل انتِ الا اصبع دمیتِ |
|
و فی سبیل الله ما لقیت |
(4) حَدَّثَنَا ابْنُ أَبِی عُمَرَ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ عُیَیْنَةَ، عَنِ الأَسْوَدِ بْنِ قَیْسٍ، عَنْ جُنْدُبِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْبَجَلِیِّ، نَحْوَهُ.
244 ـ (4) ابن ابی عمر، از سفیان بن عیینه، از اسود بن قیس، از جندب بن عبدالله بَجَلیس نیز نظیر همین روایت را [از حیث معنی نه از حیث لفظ] نقل کرده است.
(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ الثَّوْرِیُّ، أَنْبَأَنَا أَبُو إِسْحَاقَ، عَنِ الْبَرَاءِ بْنِ عَازِبٍ قَالَ: قَالَ لَهُ رَجُلٌ: أَفَرَرْتُمْ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَا أَبَا عُمَارَةَ ؟ فَقَالَ: لاَ، وَاللَّهِ مَا وَلَّى رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلَکِنْ وَلَّى سَرَعَانُ النَّاسِ، تَلَقَّتْهُمْ هَوَازِنُ بِالنَّبْلِ، وَرَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَلَى بَغْلَتِهِ، وَأَبُو سُفْیَانَ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ، آخِذٌ بِلِجَامِهَا، وَرَسُولُ اللَّهِ یَقُولُ:
أَنَا النَّبِیُّ لاَ کَذِبْ أَنَا ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبْ.
245 ـ (5) ... از براء بن عازبس چنین نقل شده است که مردی از او پرسید: ای ابوعُماره! (کنیهی براء بن عازبس) آیا در جنگ حُنین، از کنار پیامبر ج گریختید و پا به فرار گذاشتید؟ براء بن عازبس در پاسخ گفت: نه؛ به خدا سوگند که رسول خدا ج پشت به دشمن نکردند و دچار تردید و تزلزل نشدند و پای به فرار نگذاشتند؛ بلکه این پیشاهنگان و پیشقراولانِ مردم بودند که گریختند و پای به فرار گذاشتند؛ و لشکریان «هوازن» نیز آنها را تیرباران نمودند؛ امّا آن حضرت ج ثابت قدم بودند و از جای خویش تکان نخوردند و سوار بر شتر خویش ایستاده بودند؛ وابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلبس نیز لگام شتر آن حضرت ج را گرفته بود (و عبّاسس رکاب آن را گرفته بود و نمیگذاشتند رسول خدا ج با سرعت بیشتری به پیش بتازند؛ ولی آن حضرت ج سوار بر اشتر خویش به سوی کفار و بدخواهان تاختن گرفتند و) پیوسته میفرمودند:
انا النَّبی لا کَذِب |
|
انا ابن عبدالمطلب |
«من پیامبر خدایم، و دروغگوی نیستم! من فرزند عبدالمطلب هستم!»
&
«ما ولّی»: پشت به جنگ نکرد و دچار تردید و تزلزل نشد و پای به فرار نگذاشت.
«سرعان الناس»: مراد عدّهای ازاصحاب جوان و سبکبار که اسلحه نداشتند و زره یا کلاهخودی نپوشیده بودند، است؛ چرا که در روایتی دیگر آمده است: «اکنتم فررتم یا ابا عمارة! یوم حنین؟ قال: لا والله، ما ولّی رسول الله ج ولکنّه خرج شبّان اصحابه واخفّاءهم حُسَّراً لیس بسلاحٍ، فاتوا قوماً رماةً، جمع هوازن وبنی نصر، ما یکاد یسقط لهم سهم، فرشقوهم رشقاً ما یکادون یخطئون...» [بخاری و مسلم]؛ «مردی از براء بن عازبس پرسید: ای ابوعماره! آیا شما در روز حنین فرار کردید؟ گفت: خیر، قسم به خدا! پیامبر ج در روز حُنین به جنگ پشت ننمود، امّا عدهای از اصحاب جوان و سبکبار که اسلحه نداشتند و زره یا کلاهخودی نپوشیده بودند، با جماعتی از هوازن و بنی نصر روبه رو شدند؛ این جماعت هوازن و بنی نصر به حدّی در تیر اندازی ماهر بودند که تیر آنها به زمین نمیخورد و جوانانِ بیدفاع اصحاب را تیرباران کردند به نحوی که تیر آنان به خطا نمیرفت...».
«هوازن»: قبیلهی هوازن، بعد از قریش، بزرگترین نیرو در جزیرة العرب به شمار میآمدند؛ میان آنها و قریش، پیوسته رقابت وجود داشت؛ آنها نمیخواستند به آنچه قریش در مقابل آن تسلیم شدهاند، تسلیم گردند. از این رو تصمیم گرفتند افتخار و آوازهی ریشه کن ساختن اسلام را به خود اختصاص دهند تا گفته آید: «هوازن، کاری را کردند که قریش از عهدهی آن برنیامد».
از این جهت، «مالک بن عوف نصری» که سردار هوازن بود آمادگی جنگ علیه اسلام و پیامبر ج نمود؛ قبائل «نصر»، «جشم»، «سعد بن بکر»، «هوازن» و «ثقیف» همگی به ندای او لبیک گفته و گرد او جمع شدند، فقط طایفهی «کعب» و «کلاب» از قبیلهی «هوازن» شرکت نکردند. سردار هوازن به اتفاق رزمندگانِ قبایل مزبور، به قصد جنگ با رسول خدا ج حرکت نمود، اَحشام و زنان و فرزندان خود را نیز با خود همراه کردند تا این که در جبههی جنگ ثابت قدم بمانند و از خانوادهها و آبروی خود دفاع نمایند؛ و لشکر هوازن به فرماندهی «مالک بن عوف» در درّهی «اوطاس» فرود آمد.
رسول خدا ج نیز به اتفاق دو هزار نفر از اهالی مکه که عدهای تازه مسلمان و عدهای هنوز مسلمان هم نشده بودند و با ده هزار نفر از اصحابش که از مدینه هم رکاب آن حضرت ج بودند، برای جنگ و دفاع، اعلام آمادگی نمودند. تعداد لشکر هیچگاه قبلاً به این تعداد نرسیده بود، از این رو برخی از مسلمانان با توجه به تعداد رزمندگان، دچار عُجب و غرور شده چنین گفتند: «امروز از کمی نفرات، هرگز شکست نخواهیم خورد».
به هر حال، لشکر اسلام سه شنبه شب، شب چهارشنبه دهم ماه شوّال به حُنین رسیدند. مالک بن عوف پیش از آنان به منطقه رسیده و شبانه لشکریانش را وارد وادی حُنین کرده و افرادش را فرستاده بود تا در راهها و ورودیها و درّهها و بیشهزارها و تنگهها به کمین بنشینند، و به آنان چنین دستور داده بود که به مجرّد رویارویی با سپاهیان اسلام یا دست یافتن بر آنان، به رگبار تیرشان ببندند و آنگاه یکپارچه بر سر آنان بریزند.
سحرگاهان، رسول خدا ج سپاه خویش را سامان دادند، و لواها و رأیتها را بستند و آنها را به لشکریانشان سپردند. هنگام تاریک و روشن، مسلمانان به وادی حُنین درآمدند، و از یک سوی آن سرازیر شدند، غافل از آنکه دشمن در تنگههای وادی حُنین در کمین آنان است. همین که رزمندگان اسلام به وادی حُنین سرازیر شدند، رگبار تیر بر سرشان باریدن گرفت، و دشمنان فوج فوج از پی یکدیگر درآمدند و یکپارچه بر سر مسلمانان ریختند. مسلمانان پشت به دشمن کردند و بازگشتند. کسی به کسی نبود! شکست نابهنجاری بود.
در جایگاه رسول خدا ج جز عدّهی اندکی از مهاجر و انصار، کسی بر جای نماند؛ 9 تن مبنی بر گزارش ابن اسحاق، و 12 تن بنا به گزارش نووی، و گزارش درست آن است که امام احمد در مُسند و حاکم نیشابوری در مُستدرک از ابن مسعود روایت کردهاند که گفت: در روز جنگ حُنین، هم نبرد پیامبر ج بودم. مردم همه به آن حضرت ج پشت کردند، و تنها هشتاد تن از مهاجر و انصار در کنار ایشان بر جای ماندند. ما هشتاد نفر همچنان بر پای خویش ایستاده بودیم و به دشمن پشت نکردیم!
آنجا بود که شجاعت بینظیر و دلاوری بیهمانند حضرت رسول اکرم ج به ظهور پیوست؛ آن حضرت ج سوار بر استر خویش به سوی کفار تاختن گرفتند و پیوسته میفرمودند:
انا النّبیُّ لا کَـذِب |
|
انا ابنُ عبدالمطلب! |
«من پیامبر خدایم، و دروغگوی نیستم! من فرزند عبدالمطلب هستم!».
چیزی که بود، ابوسفیان بن حارث، لگام استر آن حضرت ج را گرفته بود و عباس رکاب آن را گرفته بود و نمیگذاشتند رسول خدا ج با سرعت بیشتری به پیش بتازند.
رسول خدا ج به عمویشان عباس که قدّی بلند و صدایی رسا داشت، فرمودند تا صحابهی آن حضرت ج را ندا در دهد. عباسس گوید: با صدای بلند فریاد برآوردم: کجایند اصحاب سَمرة! گوید: به خدا! تو گویی بازگشتشان به سوی ما هنگامی که صدای مرا شنیدند، همانند بازگشت گاوان به سوی گوسالههایشان بود. پس از آن، فراخوان متوجه انصار گردید: یا معشر الانصار! یا معشر الانصار!
آنگاه به بنی حارث بن خزرج محدود گردید، و افواج سپاه اسلام یکی پس از دیگری به هم پیوستند و سپاه اسلام همان آرایشی را که پیش از ترک میدان نبرد داشت، به خود گرفت. طرفین به شدّت با یکدیگر درگیر شدند؛ رسول خدا ج نگاهی به سوی میدان نبرد که آتش جنگ در آن سخت شعلهور شده بود، افکندند و فرمودند: «الان حمی الوطیس؟!»؛ «حالا تنور جنگ داغ شده است». آنگاه رسول خدا ج مُشتی خاک از زمین برگرفتند و به صورت کافران پاشیدند و گفتند: «شاهت الوجوه»؛ «رویتان سیاه باد». در آن میدان هیچ فرد انسانی نبود، جز آنکه هر دو چشمانش را از خاکهای آن مُشت خاک آکنده ساخت، و همچنان کارشان رو به ضعف مینهاد، و ورق به زیانشان برمیگشت.
از پاشیدن سنگریزهها و خاکها، چند ساعتی بیش نگذشت که دشمن شکستی جانانه خورد، و تنها از قبیلهی ثقیف هفتاد تن کشته شدند، و مسلمانان تمامی اموال و اسلحه و خیمههای آنان را که بر جای نهاده بودند، به تصرّف خویش درآوردند.
اسیران جنگی، شش هزار تن بودند؛ اشترانِ به غنیمت گرفته شده بیست و چهار هزار؛ گوسفندان بیش از چهل هزار، و نقره چهار هزار اوقیه بود.
شجاعت پیامبر ج:
به هر حال، از نظر شجاعت و دلاوری و جنگاوری، منزلت والای پیامبر گرامی اسلام بر هیچ کس پوشیده نیست. از همهی مردم شجاعتر بودند. در بحرانهای شدید و عرصههای دشوار گرفتار آمدند؛ قهرمانان و یکّه تازان بارها از کنار ایشان گریختند، امّا ایشان ثابت قدم بودند و از جای خویش تکان نمیخوردند؛ همواره روی به دشمن داشتند و پشت به دشمن نمیکردند، و دچار تردید و تزلزل نمیشدند. از هر شخصِ شجاع و دلاوری در بعضی موارد، گریز و فرار نیز سرزده، و مواردی عقب نشینی از او دیده شده است، به جز شخص پیامبر گرامی اسلام.
علی بن ابی طالبس گوید: ما رزمندگان، هرگاه تنور جنگ داغ میشد، و خون در چشمان جنگجویان میافتاد، خویشتن را در پناه رسول خدا ج قرار میدادیم، و در شرایط بحرانی، هیچ کس نزدیکتر از آن حضرت ج به دشمن نبود.
انس بن مالکس گوید: شبی اهل مدینه در دل شب صدایی وحشتناک شنیدند. جماعتی در پیِ آن صدا به راه افتادند؛ در بین راه، رسول خدا ج را ملاقات کردند که داشتند از سمت آن صدا باز میگشتند؛ اسبی از آنِ ابوطلحه که عریان و بدون زین بود، سوار بودند، و شمشیر حمایل کرده بودند و میگفتند: وحشت نکنید! وحشت نکنید!
ناگفته نماند که جملهی «انا النبی لا کذب ...»، شعر نیست؛ بلکه کلامی موزون و از قبیل نثر مسجّع میباشد؛ زیرا رسول خدا ج شاعر نبودند.
(6) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّزَّاقِ، حَدَّثَنَا جَعْفَرُ بْنُ سُلَیْمَانَ، حَدَّثَنَا ثَابِتٌ، عَنْ أَنَسٍ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دَخَلَ مَکَّةَ فِی عُمْرَةِ الْقَضَاءِ، وَابْنُ رَوَاحَةَ یَمْشِی بَیْنَ یَدَیْهِ، وَهُوَ یَقُولُ :
خَلُّوا
بَنِی الْکُفَّارِ عَنْ سَبِیلِهِ |
|
الْیَوْمَ
نَضْرِبُکُمْ عَلَى تَنْزِیلِهِ |
ضَرْبًا
یُزِیلُ الْهَامَ عَنْ مَقِیلِهِ |
|
وَیُذْهِلُ
الْخَلِیلَ عَنْ خَلِیلِهِ |
فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: یَا ابْنَ رَوَاحَةَ، بَیْنَ یَدِی رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَفِی حَرَمِ اللَّهِ تَقُولُ الشِّعْرَ! فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «خَلِّ عَنْهُ یَا عُمَرُ، فَلَهِیَ أَسْرَعُ فِیهِمْ مِنْ نَضْحِ النَّبْلِ».
246 ـ (6) ... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج در «عمرة القضاء»، در حالی وارد مکهی مکرمه شدند که عبدالله بن رواحهس پیشاپیش ایشان حرکت میکرد و چنین رَجز میخواند:
خلّوا بنی الکفّار عن سبیله |
|
الیومَ نضربکم علی تنزیله |
ضرباً یُزیل الهامَ عن مقیله |
|
و یُذهل الخلیل عن خلیله |
«ای کافر زادگان! از سر راه پیامبر گرامی اسلام کنار بروید. و ما امروز شما را بر فرود آمدن رسول خدا ج در مکه، فرو میکوبیم. آنچنان ضربتی که جمجمهها را از جایگاهشان برکَنند و دوست را از حال دوست بیخبر سازند!»
(چون عمربن خطابس این اشعار را در حَرَم خدا شنید) به عبدالله بن رواحهس گفت: ای پسر رواحه! آیا در محضر رسول خدا ج و در حرم خدا شعر میگویی؟ پیامبرج فرمودند: ای عمر! او را به حال خود واگذار که اشعار عبدالله بن رواحهس در برابر ایشان از رگبارتیر، کارسازتر و مؤثرتر است!
&
«عمرة القضاء»: مراد عمرهای است که پیامبر ج برای قضای عمرهی حدیبیه به سال هفتم هجری گزاردهاند. پیامبر ج در روز اول ذی قعده سال هفتم هجری، از ذوالحلیفه برای قضای عمرهی حدیبیه احرام بستند.
حاکم نیشابوری گوید: اخبار و روایات در حدّ تواتر حاکی از آناند که وقتی هلال ذی قعده رؤیت شد، پیامبر اکرم ج اصحابشان را امر فرمودند که برای به جای آوردن قضای عمرهی حدیبیه آماده شوند، و هیچ یک از مسلمانانی که در غزوهی حدیبیّه شرکت داشتند، برجای نمانند. همگی عازم شدند، به جز کسانی که پیش از آن به شهادت رسیده بودند. گروهی از دیگر مسلمانان نیز عازم ادای عمره شدند و عدّهی آنان به جز زنان و کودکان، بالغ بر دو هزار گردید.
رسول خدا ج به هنگام عزیمت به این سفر، عُوَیف بن اَضبَط دیلی یا ابورُهم غِفاری را جانشین خویش در مدینه گردانید، و شصت شتر برای قربانی به راه انداختند و نگهداری آنها را به ناجیة بن جندب اسلمی سپردند، و از ذی الحلیفه احرام عُمره بستند و تلبیه گفتند، و مسلمانان همراه ایشان تلبیه گفتند و با آمادگی کامل از جهت حمل اسلحه و همراه داشتن جنگجویان و رزمندگان، عازم این سفر شدند؛ زیرا خوف آن داشتند که قریشیان نیرنگی سازکنند.
وقتی به ناحیهی یأجُح رسیدند، تمامی اسباب و وسایل و اسلحهی خویش را از قبیل شمشیر، سِپر و تیرو نیزه فرونهادند، و اوس بن خولی انصاری را با دویست رزمندهی مسلمان بر آنها گماردند، و با اسلحهی راکب، یعنی تنها یک شمشیر در غلاف برای هر فرد، به مکهی مکرمه وارد شدند.
رسول خدا ج به هنگام ورود به مکه بر ناقهی قصواء خویش سوار شدند، و مسلمانان شمشیرها حمایل کرده و اطراف آن حضرت ج را گرفته بودند و تلبیه میگفتند.
مشرکان مکه بر فراز کوه قُعَیقِعان، کوهی که در شمال مکهی مکرمه قرار گرفته بود، برآمدند تا مسلمانان را زیر نظر بگیرند. پیش از آن با یکدیگر گفته بودند که وی در حالی بر شما وارد میشود که وبای یَثرب آنان را سُست و بیرمق گردانیده است. پیامبر اکرم ج به اصحاب خود امر فرمودند که سه شوطِ نخستین طواف کعبه را به صورت هروله بدوند، و فقط فاصلهی میان دو رُکن را آرام راه بروند. علّت اینکه آن حضرت ج امر نفرمودند تمام شوطهای طواف را به صورت هروله بدوند، اِرفاق و مدارا نسبت به اصحابشان بود؛ و علّت آنکه امر فرمودند بدانگونه طواف کنند، این بود که مشرکان، نیرومندی و توانمندی آن حضرت ج و مسلمانان را ببینند؛ همچنانکه امر فرمودند تا مسلمانان به هنگام طواف، «اِضطباع» کنند؛ یعنی شانههای راستشان را برهنه سازند، و دو سر جامهی احرام را بر شانههای چپشان بیافکنند.
رسول خدا ج از گردنهای که ایشان را به جَحون میرسانید و از آنجا میگذرانید، وارد مکه شدند. مشرکان صف کشیده بودند و ایشان را مینگریستند. پیامبر بزرگ اسلام ج از موقعِ احرام، پیوسته لبیک لبیک میگفتند تا وقتی که با عصای خویش، حجرالاسود را استلام کردند؛ آنگاه طواف کردند و مسلمانان نیز طواف کردند، در حالی که عبدالله بن رواحهس پیشاپیش رسول خدا ج شمشیر حمایل کرده بود و رَجز خوانی میکرد.
رسول خدا ج سه روز کامل در مکه اقامت کردند. بامداد روز چهارم، مشرکان به نزد علی بن ابی طالبس آمدند و گفتند: به رفیقت بگو: از میان ما بیرون شو که مهلتت سرآمده است! پیامبر اکرم ج نیز از مکه بیرون شدند و در ناحیهی سَرِف اُطراق کردند و در آنجا اقامت فرمودند.
این سفر عمره را «عُمرة القضاء» نامیدند؛ یا به خاطر آنکه قضای عُمرهی حدیبیه بود، یا به حساب آنکه بر مبنای «مُقاضات»، یعنی مصالحهای که در حُدیبیه روی داد، انجام پذیرفت. محقّقان این وجه دوم را ترجیح دادهاند.
چنانکه در مجموع، این عُمره به چهار نام نامیده شده است: «عُمرة القضاء»، «عُمرة القضیّة»، «عُمرة القصاص» و «عمرة الصلح».
«خَلُّوا»: او را به حال خودش واگذارید، رهایش کنید، از سر راه او کنار بروید.
«یُزیل»: جدا کند و از بین ببرد.
«اَلهامَّ»: سر هر چیزی، تارک، مغزسر، و به خود سر نیز اطلاق میشود.
«مقیله»: مقیل؛ جایگاه، محل.
«یُذهل»: فراموش میکند.
«الخلیل»: دوست، رفیق، یار.
«خلّوا بنی الکفّار...»: این ابیات در مغازی واقدی و سیرة ابن هشام، با اختلافات لفظی و کم و بیشهایی روایت شده است و متن اشعار و ترتیب ابیات در روایات به گونهای بیسامان آمده است.
«خَلِّ»: رهایش کن و او را به حال خودش واگذار.
«نضح النبل»: رگبارتیر.
(7) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، حَدَّثَنَا شَرِیکٌ، عَنْ سِمَاکِ بْنِ حَرْبٍ، عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ قَالَ: جَالَسْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَکْثَرَ مِنْ مِائَةِ مَرَّةٍ، وَکَانَ أَصْحَابُهُ یَتَنَاشَدُونَ الشِّعْرَ وَیَتَذَاکَرُونَ أَشْیَاءَ مِنْ أَمْرِ الْجَاهِلِیَّةِ وَهُوَ سَاکِتٌ وَرُبَّمَا تَبَسَّمَ مَعَهُمْ.
247 ـ (7)... جابربن سمرةس گوید: با رسول خدا ج بیش از صد بار نشست و برخاست داشتهام و همنشین و همراه بودهام، و یاران آن حضرت ج برای هم شعر میخواندند و اموری از دورهی جاهلی را یاد میکردند (و از آن میخندیدند) و پیامبرج خاموش بودند و گاهی همراه ایشان، لبخند و تبسّم میزدند.
&
«جالست»: نشست و برخاست داشتم، مجالست و همنشینی نمودم.
«یتناشدون»: برای همدیگر شعر میخواندند.
«یتذاکرون»: مذاکره میکردند، مباحثه مینمودند، گفتگو میکردند، با همدیگر صحبت میکردند.
«رُبّما»: «رُبَّ»: بسا، گاهی. حرف جرّ است و فقط بر سر نکره درمیآید و در حکم زاید است و به چیزی متعلّق نمیشود؛ و شرط نکرهی بعد از آن، این است که موصوف باشد تا بتواند مبتدا قرار گیرد. و در صورتی که «ما» بدان افزوده شود، آن را از عمل بازمیدارد و در این صورت، بر اسمهای معرفه و همچنین بر فعل وارد میشود: «رُبَّما زید قائمٌ: بسا که زید برخیزد».
گاهی با وجود «ما»، عمل آن باقی میماند؛ چنانکه گویند: «ربّما ضربة بسیف صیقل: چه بسا ضربهای با شمشیر زدوده». این حرف بنابر مفهومی که در سیاق کلام از آن مستفاد میشود، بر تقلیل یا تکثیر نیز دلالت میکند.
از این حدیث فهمیده میشود که صحابه در حضور پیامبراکرم ج شعر میخواندند، بیآنکه آن حضرت ج آنها را از آن منع نمایند.
(8) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، حَدَّثَنَا شَرِیکٌ، عَنْ عَبْدِ الْمَلِکِ بْنِ عُمَیْرٍ، عَنْ أَبِی سَلَمَةَ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «أَشْعَرُ کَلِمَةٍ تَکَلَّمَتْ بِهَا الْعَرَبُ کَلِمَةُ لَبِیدٍ :
أَلاَ کُلُّ شَیْءٍ مَا خَلاَ اللَّهَ بَاطِلٌ».
248 ـ (8)... ابوهریرهس گوید: رسول خدا ج فرمودند: بهترین و زیباترین سخنی که عرب گفته است، این سخن لبید بن ربیعة انصاری است که میگوید:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل»؛ «هان! بدانید که هر چیزی به جز خدا، از بین رفتنی میباشد».
&
«اَشعر»: بهترین، برترین، زیباترین، راستترین، درستترین، دقیقترین.
«ما خلا»: از ادات استثناء است به معنی: جز.
به هر حال، خود «خلا» از ادات استثناء است؛ و این کلمه اگر فعل باشد، مابعد خود را منصوب میکند و اگر حرف باشد، مابعد خود را مجرور میکند، چنانکه گویی: «خلا زیداً» و «خلا زیدٍ».
و اگر پیش از «خَلا»، «ما» درآید، خَلا فعل محسوب میشود و نصب کلمهی بعد از آن واجب است، مانند: «ما خلا زیداً»؛ که در این صورت، جرّ زید به هیچ وجه جایز نیست.
(9) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا مَرْوَانُ بْنُ مُعَاوِیَةَ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ الطَّائِفِیِّ، عَنْ عَمْرِو بْنِ الشَّرِیدِ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ: کُنْتُ رِدْفَ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَأَنْشَدْتُهُ مِائَةَ قَافِیَةٍ مِنْ قَوْلِ أُمَیَّةَ بْنِ أَبِی الصَّلْتِ الثَّقَفِیِّ، کُلَّمَا أَنْشَدْتُهُ بَیْتًا قَالَ لِیَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «هِیهِ» حَتَّى أَنْشَدْتُهُ مِائَةً یَعْنِی: بَیْتًا. فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنْ کَادَ لَیُسْلِمُ».
249 ـ (9)... عمرو بن شَرید، از پدرش (شَریدس که نامش: عبدالملک، و از زمرهی یاران پیامبر ج و شرکت کنندگان در بیعت رضوان است)، روایت میکند که وی گفته است: پشت سر رسول خدا ج با هم بر مرکبی سوار بودیم؛ و در همان حال، از میان قصیدههای «امیة بن ابی صلت ثقفی»، صد بیت را برای ایشان خواندم. و این در حالی بود که هرگاه بیتی را برای آن حضرت ج میخواندم، ایشان میفرمودند: به خواندنت ادامه بده. (و من نیز به خاطر امتثال خواستهی پیامبر ج به خواندن ادامه دادم) تا اینکه صد بیت را برای ایشان خواندم. و در آخر، پیامبر ج فرمودند: چیزی نمانده بود که امیّة بن ابی صلت، مسلمان و حقگرا شود.
&
«رِدف»: آنکه در پس سوار نشیند.
«قافیة»: حرف یا کلمهی آخر بیت؛ یعنی حرفی که در آخر هر بیت باید آورده شود؛ مانند این شعر:
ای نرگس پر خمار تو مست |
|
دلها زغم تو رفت از دسـت |
دو حرف «س» و «ت» و حرکت ماقبل آن، قافیه است. و در این شعر:
رخ تو رونق قمر دارد |
|
لب تو لذّت شکر دارد |
حرف «ر» و حرکت ماقبل آن قافیه، و کلمهی «دارد» ردیف است. در فارسی پساوند و سراوده هم گفته شده است.
به هر حال در عبارت بالا، مراد از «قافیه»: بیت است؛ و این از قبیل اطلاق اسم جزء بر کل است. یعنی: جزء بیت (قافیه) گفته میشود، و مرادش کلّ (بیت) میباشد.
«کلّما»: هرگاه، هر وقت.
«انشدته»: هر زمان که برایش شعر میخواندم.
«هیه»: اصل این کلمه «ایه» است که اسم فعل و به معنی «زدنی» است. یعنی: بیشتر از این بگو.
به هر حال «هیه»: کلمهای است برای خواستن چیزی بیش از اندازه.
«إِن کاد»: بیتردید چیزی نمانده بود... «إن» در اصل خود «انّه» بوده است؛ یعنی ان مخفّفه عن مثقلّه.
(10) حَدَّثَنَا إِسْمَاعِیلُ بْنُ مُوسَى الْفَزَارِیُّ، وَعَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، ـ وَالْمَعْنَى وَاحِدٌ ـ، قَالاَ: حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ أَبِی الزِّنَادِ، عَنْ هِشَامِ ابْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ، قَالَتْ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَضَعُ لِحَسَّانَ بْنِ ثَابِتٍ مِنْبَرًا فِی الْمَسْجِدِ یَقُومُ عَلَیْهِ قَائِمًا، یُفَاخِرُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَوْ قَالَ: یُنَافِحُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَیَقُولُ رَسُولُ الله صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی یُؤَیِّدُ حَسَّانَ بِرُوحِ الْقُدُسِ مَا یُنَافِحُ» أَوْ «یُفَاخِرُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ».
250 ـ (10) ... عایشهل گوید: رسول خدا ج فرمان میدادند تا منبری برای حسّان بن ثابتس نهاده شود تا حسّانس بر روی آن بایستد (و با اشعار خویش) به بیان پرتوی از مفاخر پیامبر ج بپردازد؛ و یا با اشعارش از رسول خدا ج دفاع و حمایت کند.
و رسول خدا ج نیز میفرمودند: تا وقتی که حسّان بن ثابت از فرستادهی خدا، دفاع کند و یا به بیان مفاخرش بپردازد، خداوند متعال، او را به وسیلهی جبرئیل، مورد حمایت و تأیید خویش قرار میدهد.
&
«حسّان بن ثابت»: وی صد و بیست سال عمر کرد، که شصت سال آن را در جاهلیّت و شصت سال دیگر را در اسلام سپری نمود؛ و پدر و پدر بزرگش نیز هر کدام 120 سال عمر نمودند. وی به روزگار خلافت علی بن ابی طالبس درگذشت و چهره در نقاب خاک کشید. و ایشان یکی از شعرای بزرگ اسلامی و از یاران رسول خدا ج به شمار میآیند که با اشعارش به بیان پرتوی از مفاخر و محاسن رسول خدا ج میپرداخت و در مقابل بدخواهان و دشمنان به رجزخوانی و دفاع از پیامبر ج همّت میگماشت.
«منبرًا»: کُرسی پلّه پلّه که خطیب یا واعظ بر فراز آن بنشیند و سخنرانی کند.
«یفاخر»: به بیان مفاخر رسول خدا ج میپرداخت.
«ینافح»: دفاع و حمایت میکرد.
«او قال: ینافح عن رسول الله ج»: این شک در متن گفتار عایشهل، از راوی است، که نمیداند عایشهل «یفاخر عن رسول الله» گفته، یا «ینافح عن رسول الله».
«یؤیّد»: حمایت میکند، تأیید مینماید، پشتیبانی و طرفداری میکند.
«روح القدس»: علماء و صاحب نظران اسلامی دربارهی «روح القدس»، تفسیرهای گوناگونی دارند که مشهورترین آنها عبارتند از:
1- برخی گفتهاند: منظور از «روح القدس» جبرئیل÷ است. بنابراین، معنی حدیث مورد بحث چنین خواهد بود: «تا هنگامی که حسانس از پیامبر ج دفاع کند، خداوند او را با جبرئیل÷ تأیید و پشتیبانی میکند».
شاهد این سخن، آیهی 102 سورهی نحل است، آنجا که خداوند میفرماید: ﴿قُلۡ نَزَّلَهُۥ رُوحُ ٱلۡقُدُسِ مِن رَّبِّکَ بِٱلۡحَقِّ﴾ [النحل: 102]؛ «بگو: روح القدس ـ جبرئیل÷ ـ قرآن را به حقیقت بر تو نازل کرده است».
امّا چرا جبرئیل را «روح القدس» میگویند؟ به خاطر این است که از طرفی جنبهی روحانیّت در فرشتگان؛ مسألهی روشنی است و اطلاق کلمهی «روح» بر آنها کاملاً صحیح است؛ واضافه کردن آن به «القدس»، اشاره به پاکی و قداست فوق العادهی این فرشته است.
2- بعضی دیگر از علماء و صاحب نظران اسلامی بر این باورند که «روح القدس»، همان نیروی غیبی است که مسلمانان حقیقی و واقعی را تأیید میکند، و با همان نیروی مرموز الهی در چالشها و دغدغهها پیروز و موفق بیرون میآیند.
البته این نیروی غیبی به صورت ضعیفتر علاوه از پیامبران، در همهی مؤمنان - با تفاوت درجات ایمان - وجود دارد و همان امدادهای الهی است که انسان را در انجام طاعات و کارهای مشکل مدد میکند و از گناهان باز میدارد.
ولی نباید غافل ماند که تفسیر اول، نزدیکتر و صحیحتر به نظر میرسد.
(11) حَدَّثَنَا إِسْمَاعِیلُ بْنُ مُوسَى، وَعَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، قَالاَ: حَدَّثَنَا ابْنُ أَبِی الزِّنَادِ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی الله تعالی عَنها، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِثْلَهُ.
251 ـ (11) اسماعیل بن موسی و علی بن حُجر، از عبدالرحمن بن ابی الزناد، از پدرش (ابوالزناد)، از عروة، ازعایشهل، نظیر همین روایت را [در لفظ و معنی] از پیامبر ج نقل کردهاند.