به من گفت: با ماشین به مکه میرفتم، در راه یک تصادف مرا غافلگیر کرد، مثل این که به تازگی رخ داده بود. من اوّلین کسی بودم که به آن جا رسیدم. ماشینم را نگه داشتم و به سرعت به طرف ماشین رفتم، میکوشیدم کسی را که در آن است، نجات دهم، با احتیاط با او دست زدم، به داخل ماشین نگاه کردم، قلبم به شدت میتپید، دستمانم لرزید، بغض گلویم را گرفت، سپس زدم زیر گریه، یک صحنهی عجیب! رانندهی ماشین روی فرمان افتاده بود، جثهای بیجان که با انگشست سبابه به آسمان اشاره میکرد، چهرهاش نورانی بود، ریش پر پشتی صورتش را میپوشاند، گویی پارهای از ماه است، مانند دیوانه داخل ماشین را میگشتم، ناگهان یک دختر کوچک را دیدم که به پشت افتاده و دستهایش را به گردن آن مرد انداخته است، او جان داده و زندگی را بدرود گفته بود. لا إله إلا الله.
تا به حال مردی مانند این ندیدهام، خورشید آرامش، وقار و استقامت از چهرهاش طلوع کرده بود، صحنهی انگشت سبابهاش که در وقت جان دادن توحید خدا را میگفت و زیبایی لبخندی که با آن به درود گفته بود، ماشینهای عبوری پیرامون ماشینش توقف میکردند.
صداها بالا رفت، همهی اینها به سرعت عجیبی اتفاق افتاد، فراموش کردم که بقیهی افرادی را که در ماشین بودند بررسی کنم، مانند فرد فرزند مرده گریه میکردم، افراد پیرامونم را احساس میکردم، کسی که مرا میدید گمان میکرد از نزدیکان مرده هستم، بعضی از مردم فریاد زدند یک زن و چند بچه در صندلی عقب هستند، شکه شدم، به عقب نگاه کردم، زن لباسهایش را دورش پیچیده بود و حجاب کاملی داشت، آرام نشسته بود و به ما نگاه میکرد و دو بچهی کوچک را که آسیبی ندیده بودند به سینهاش چسبانده بود. آنان به شدت ترسیده بودند و او خدا را ذکر میکرد و آنان را آرام میکرد، احساس کردم که او یک کوه استوار است، با ثبات عجیبی میکوشید که از ماشین فرود آید، نه گریه، نه جیغ و نه نوحه. همهی آنان را از ماشین بیرون آوردیم، کسی که من و آن زن را میدید گمان میکرد من مصیبت زده هستم نه او. گریهام بالا گرفت، مردم به من نگاه میکردند، زن با صدایی که گریه آن را قطع میکرد گفت: برادرم بر او گریه نکن، او مرد صالحی است، سپس گریه بر او غلبه کرد و ساکت شد.
فرود آمد و دو کودکش را به بغل گرفت، مواظب حجاب و چادرش بود. وقتی ازدحام و شلوغی مردم را دید با دو کودکش کمی از آنجا دور شد. یکی از نیکوکاران اقدام به حمل آن مرد و دخترش به بیمارستان کرد. زن از دور به ما نگاه میکرد و میکوشید دو کودک را از نگاه کردن به پدر و خواهرشان باز دارد. نزدش رفتم و به او پیشنهاد کردم با من سوار شود تا او را به منزلش برسانم. با حیای کامل و صدای آرام پاسخ داد: نه، به خدا قسم سوار نمیشوم مگر در ماشینی که در آن زن باشد.
مردم شروع به رفتن کردند، هر کس به راهش ادامه میداد، من از دور مراقبش بودم، احساس کردم مسئولشان هستم، مدت زیادی گذشت و ما در آن وضعیت سخت قرار داشتیم و او مثل کوه استوار بود، دو ساعت کامل گذشت تا این که یک ماشین از کنارمان گذشت که در آن مردی همراه خانوادهاش بود. او را نگه داشتیم، خبر آن زن را به او گفتیم، از او خواستیم که او را به منزلش برساند و او موافقت کرد.
زن با دو کودکش آمد و با آنان سوار شد، وقتی میرفت احساس کردم کوهی روی زمین حرکت میکند. به ماشینم برگشتم در حالی که از آن ثبات بزرگ تعجب کرده بودم و با خودم میگفتم: ببین چگونه خداوند خانوادهی مرد صالح را بعد از او حفظ میکند، سخن خدا را به یاد آوردم:
﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ قَالُواْ رَبُّنَا ٱللَّهُ ثُمَّ ٱسۡتَقَٰمُواْ تَتَنَزَّلُ عَلَیۡهِمُ ٱلۡمَلَٰٓئِکَةُ أَلَّا تَخَافُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَبۡشِرُواْ بِٱلۡجَنَّةِ ٱلَّتِی کُنتُمۡ تُوعَدُونَ٣٠ نَحۡنُ أَوۡلِیَآؤُکُمۡ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا وَفِی ٱلۡأٓخِرَةِ...﴾ [فصلت: 30-31].
«در حقیقت، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنان فرود مىآیند [و مىگویند:] هان، بیم مدارید و غمین مباشید، و به بهشتى که وعده یافته بودید شاد باشید. در زندگى دنیا و در آخرت دوستانتان ماییم».
بله. نسبت به کسانی که در دنیا گذاشتهاید بیم نداشته باشید چون ما اولیای شما در زندگی دنیا هستیم، بعد از شما خانوادهی شما را حفظ میکنیم، ترسشان را فرو مینشانیم، دلشان را محکم میکنیم، رزقشان را تضمین میکنیم و عزتشان را زیاد میکنیم. چه زیباست قرآن، چه زیباست که ارتباطت با خدا قوی و مستحکم باشد، چون او زندهای است که نمیمیرد و ثروتمندی است که بخل نمیورزد.
چه زیباست که خداوند تو را در شب گریان و در روز قران خوان ببیند، چه زیباست که تو را ببیندکه چشمت را از دیدن حرام فروهشته و گوشت را از شنیدن سخنان گناه باز داشتی، تا در نزد خدا محبوب باشی:
﴿فَٱتَّبِعُونِی یُحۡبِبۡکُمُ ٱللَّهُ وَیَغۡفِرۡ لَکُمۡ ذُنُوبَکُمۡ﴾ [آل عمران: 31].
«از من پیروى کنید تا خدا دوستتان بدارد و گناهان شما را بر شما ببخشاید».
***
عمر بن عبدالعزیز برای تشییع جنازهی یکی از فرزندانش خارج شد، وقتی او را در خاک قرار داد و به کرمها سپرد رو به مردم کرد و گفت: «ای مردم، قبر از پشت مرا صدا زد آیا به شما نگویم به شما چه گفت؟».
گفتند: بگو.
گفت: «قبر مرا صدا زد و گفت: ای عمر بن عبدالعزیز، آیا از من نمیپرسی با دوستان چه کردم؟
گفتم: بله.
گفت: کفنها را پاره کرده، بدنها را دریده، خون را مکیده و گوشت را خوردم، آیا از من نمیپرسی با بندها چه کردم؟
گفتم: بله.
گفت: دو دست را از دو ساق جدا کردم، دو ساق را از دو بازو، دو باسن را از دو ران، دو ران را از دو زانو، دو زانو را از دو ساق و دو ساق را از دو پا».
سپس عمر گریست و گفت: «آگاه باشید که ماندگاری دنیا اندک است، عزتش ذلت است، جوانش پیر میشود، زندهاش میمیرد و فریب خورده کسی است که فریبش را بخورد.»
ساکنانش که شهرها را ساختهاند کجا هستند؟ خاک با بدنهایشان چه کرد؟ کرمها با استخوانها و گوشتهایشان چه کرد؟ بدنها بر تختهای صاف و فرشهای نرم بودند، خدمتکاران به آنان خدمت میکردند و همسران آنان را گرامی میداشتند. زمانی که از کنارشان گذشتی اگر میخواهی آنان را صدا بزن و اگر میخواهی آنان را بخوان، به قبرها و جایگاهشان نگاه کن، از ثروتمند بپرس از ثروتش چه مانده؟ از فقیر بپرس از فقرش چه مانده؟ از آنان بپرس، از زبانهایی که با آن صحبت میکردند، چشمهایی که با آنها به لذتها نگاه میکردند، پوستهای نرم، چهرههای زیبا و بدنهای ملایم که کرمها با آنها چه کردهاند؟ رنگها محو شد، گوشتها خورده شد، چهرهها خاکی شد، زیباییها محو شد، پشت شکسته شد، استخوانها ظاهر شد، پیکرها پاره شد، خدمت کاران و بردگانشان کجا هستند؟ ثروت و گنجینههایشان کجاست؟ به خدا قسم فرشی به آنان ندادند، متکایی برای آنان نگذاشتند، مگر تنها نیستند، در زیر طبقهای خاک نیستند؟ مگر شب و روز برای آنها برابر نیست؟ در میان آنان و عمل مانع افتاده است، از دوستان و خانواده جدا شدهاند، زنانشان ازدواج کردهاند، بچههایشان در راهها رها هستند، نزدیکان ثروت و میراثشان را تقسیم کردهاند. به خدا قسم بعضی قبرشان وسیع است، در قبر چیزهای تر و تازه دارند و از آنها لذت میبرند، سپس عمر / گریست و گفت: ای کسی که فردا در قبر ساکن میشوی چه چیز تو را در دنیا گول زده است؟
لباسهای نرم و نازکت کجاست؟
عطرهایت کجاست؟
وضعیتت با درشتی خاک چگونه است؟
نمیدانم کرم از کدام گونهات شروع میکند؟
نمیدانم وقتی از دنیا خارج میشوم ملک الموت با چه چیزی با من رو به رو میشود؟
چه پیامی از پروردگارم برای من میآورد؟
سپس به شدت گریست تا این که نتوانست چیزی بگوید، سپس رفت و بعد از آن فقط یک جمعه زنده بود و مرد. خدا او را رحمت کند.
***
سمره بن جندب س میگوید: رسول الله ج بعد از نماز، رو به طرف مردم میکرد و میپرسید: «آیا دیشب، کسی از شما خوابی دیده است؟»
اگر کسی خوابی دیده بود، بیان میکرد و رسول الله ج آنطور که خدا میخواست، آن را تعبیر میکرد. روزی، رسول الله ج حسب عادت پرسید: «آیا دیشب، کسی از شما خوابی دیده است؟».
گفتیم: خیر.
فرمود: «ولی من دیشب، خواب دیدم که دو نفر نزد من آمدند، دستم را گرفتند و مرا به طرف سرزمین مقدس بردند. در آنجا، شخصی نشسته و شخص دیگری ایستاده و قلابی در دست داشت. شخص ایستاده، قلاب را در یک طرف دهان شخص نشسته، فرو میبرد و تا پشت سر او میکشید و بعد، آن را در طرف دیگر دهانش قرار میداد و تا پشت سر او میکشید. در این فاصله، طرف اول دهانش درست میشد. و مرد ایستاده دوباره همان کارش را تکرار میکرد. پرسیدم: این چیست؟
گفتند: برویم جلوتر.
به راهمان ادامه دادیم تا اینکه به شخصی رسیدیم که به پشت، خوابیده است و شخص دیگری کنارش ایستاده و تخته سنگی را که در دست دارد، بر سرش میکوبد و آن سنگ میغلتد و دور میافتد و تا وقتی که آن شخص سنگ را میآورد، سرشکسته، دوباره به حالت اول بر میگردد و آن شخص، مجددا آن سر را با سنگ میکوبد و این عمل همچنان تکرار میشود. پرسیدم: این کیست؟
گفتند: جلوتر برویم.
به راه خود ادامه دادیم تا اینکه کنار خندقی که مانند تنور بود، رسیدیم. دهانهی آن، تنگ و داخلش بسیار وسیع بود و در زیر آن، آتشی افروخته شده بود. عدهای از زنان و مردان لخت و برهنه در آن خندق، بودند. هنگامی که آتش زبانه میکشید، آنان بالا میآمدند، به طوری که نزدیک بود از دهانهی خندق، بیرون بیایند. و هنگامی که آتش فروکش میکرد، داخل خندق فرو میرفتند. پرسیدم: این چیست؟
گفتند: به راهت ادامه بده.
سپس، به راه افتادیم تا اینکه به نهری از خون رسیدیم و شخصی را دیدیم که در وسط نهر، ایستاده و شخصی دیگر، کنار نهر ایستاده است و مقداری سنگ، پیش رویش قرار دارد. مردی که وسط نهر بود، به راه میافتاد و میخواست بیرون بیاید، اما شخصی که بیرون نهر بود، سنگی در دهانش میکوبید و او را به وسط نهر بر میگرداند و این کار همچنان تکرار میشد. پرسیدم: این چست؟
گفتند: به راهت ادامه بده.
به راه خویش ادامه دادیم تا اینکه به باغی بسیار سر سبز و شاداب رسیدیم که در آن، درخت بسیار بزرگی وجود داشت و در زیر آن، یک پیرمرد و چند کودک نشسته بودند و نزدیک آن درخت، مردی، آتش روشن میکرد. آن دو نفر، مرا بالای درخت، به ساختمانی بردند که هرگز ساختمانی به زیبایی آن، ندیده بودم. عدهای پیرمرد، جوان، زن و کودک در آن ساختمان زندگی میکردند. سپس، مرا از آن ساختمان، بیرون کردند و به ساختمانی دیگر بردند که از ساختمان اول، بسیار بهتر و زیباتر بود. در این ساختمان هم، تعدادی پیرمرد و جوان زندگی میکردند. گفتم: تمام شب، صحنههای مختلفی را به من نشان دادید، هم اکنون آن صحنهها را برایم توضیح دهید.
آن دو نفر، گفتند: بله، شخصی که دهان او پاره میشد، دروغگویی بود که مردم دروغهای او را گوش کرده به دیگران میرساندند، به طوری که دروغهایش به گوشه وکنار دنیا میرسید و این مجازات دروغگو، تا روز قیامت است.
کسی که سر او با سنگ کوبیده میشد، کسی بود که خداوند او را علم و معارف قرآن داده بود، اما او بدان، عمل نمیکرد، شبها میخوابید و روزها را به غفلت میگذراند و به احکام الهی عمل نمی کرد، او تا قیامت، در همین عذاب، گرفتار خواهد بود.
کسانی را که برهنه در تنور دیدی، زنا کاران بودند.
شخصی را که در نهر خون دیدی، ربا خوار بود.
مرد کهنسالی را که با چند بچه زیر درخت دیدی، ابراهیم ÷ بود که بچههای مردم، اطراف او جمع شده بودند.
آن که آتش را میافروخت، مالک؛ نگهبان دوزخ؛ بود.
اولین خانهای که داخل شدی، خانه و ساختمان عموم مؤمنان بود.
این ساختمان بسیار زیبا به شهدا اختصاص دارد.
من جبرئیل هستم و این میکائیل است. اکنون سرت را بلند کن.
رسول الله ج میفرماید: وقتی سرم را بلند کردم، بالای سرم چیزی مانند ابر دیدم. آن دو، به من گفتند: این، منزل و مکان تو است.
گفتم: اجازه بدهید تا وارد منزلم شوم.
گفتند: هنوز عمر تو باقی است و کامل نشده است. وقتی عمر (مبارک) به پایان رسد، وارد آن خواهی شد».
***
ابن قیم آورده است که فرد گنهکار و مقصری در حال جان کندن بود، دیری نپایید که مرگ بر او فرود آمد، افراد پیرامونش بیتاب شدند، خودشان را در برابرش انداختند و شروع کردند به یاد آوری خدا و تلقین لا إله إلا الله به وی. او به زحمت جلوی اشکهایش را میگرفت، وقتی روحش شروع به خارج شدن کرد با صدای بلند فریاد زد و گفت: لا إله إلا الله بگویم؟ لا إله إلا الله چه نفعی برای من دارد؟ از وقتی بالغ شدهام یک نماز برای خدا نخواندهام! سپس به نفس نفس افتاد تا این که مرد.
وقتی مرگ بر عابد زاهد عبدالله بن ادریس فرود آمد خیلی سختی کشید، وقتی نفس کشیدنش شروع شد دخترش گریست، به او گفت: دخترکم گریه نکن، من در این خانه چهار هزار بار قرآن را ختم کردهام، همهی اینها به خاطر امروز بوده است.
اما عامر بن عبدالله بن زبیر، بر بستر مرگ بود و آخرین نفسهایش را میکشید. خانوادهاش پیرامونش میگریستند، زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد صدای مؤذن را شنید که برای نماز مغرب اذان میدهد، نفس در حلقش حرکت میکرد، نزع روح سخت شده بود، فشار زیاد شده بود، وقتی اذان را شنید به افراد پیرامونش گفت: مرا ببرید.
گفتند: به کجا؟
گفت: به مسجد.
گفتند: در حالی که وضعیتت این چنین است؟
گفت: سبحان الله، صدای منادی نماز را بفهمم و اجابت نکنم! مرا ببرید.
با تکیه بر دو نفر او را بردند. یک رکعت با امام خواند و در سجده جان داد، بله در حالی که سجده میکرد مرد.
عطا بن سائب گفته است: بیماری ابو عبدالرحمن سلمی شدید شد، نزدش آمدیم، او در جایی که همیشه در مسجد نماز میخواند نشسته بود، سختی جانکندنش شروع شد و روحش شروع به خارج شدن کرد، دلمان به حالش سوخت و به او گفتیم: اگر به رختخواب بروی بهتر است، چون نرمتر و ملایمتر است.
او به خودش فشار آورد و گفت: فلانی برای من حدیث بیان کرد که پیامبر ج فرمود: «هر یک از شما تا زمانی که در جای نمازش منتظر نماز باشد در نماز است.» من میخواهم به این وضعیت جانم گرفته شود.
از انس بن مالک س روایت شده است که گفت: صحابه از کنار جنازهای عبور کردند و به نیکی از او یاد کردند، پیامبر ج فرمود: «واجب شد!».
بعد از کنار جنازهای دیگری گذشتند و به بدی از او یاد نمودند، پیامبر ج فرمود: «واجب شد!».
عمر س گفت: چه چیز واجب شد؟
پیامبر ج فرمود: «این مرده، از او به نیکی یاد کردید، بهشت برای او واجب شد، و آن یکی، بدی او را گفتید، دوزخ برای او واجب شد، شما شاهدان خداوند در زمین هستید.» (بخاری)
از ابو هریره س روایت شده است که پیامبر اکرم ج فرمود:
«مَنْ شَهِدَ الْجَنَازَةَ حَتَّى یصَلِّی فَلَهُ قِیرَاطٌ وَمَنْ شَهِدَ حَتَّى تُدْفَنَ کَانَ لَهُ قِیرَاطَانِ». قِیلَ وَمَا الْقِیرَاطَانِ؟ قَالَ: «مِثْلُ الْجَبَلَینِ الْعَظِیمَینِ» (بخاری).
«هر کس جنازهای را همراهی کند و بر آن حاضر شود تا بر او نماز گزارده شود، قیراطی اجر دارد، و هر کس تا وقت دفن بر جنازه حاضر باشد، دو قیراط اجر دارد».
گفته شد: دو قیراط چیست؟
فرمود: (مانند دو کوه بزرگ است).
***
یک روز پیامبر ج با یارانش از مدینه خارج شدند، وقتی به خارج از مدینه رسیدند یک سواره به طرفشان در حرکت بود، پیامبر ج به او نگاه کرد سپس به یارانش فرمود: «گویی این سواره دنبال شماست».
دیری نپایید که آن مرد با شترش آمد و در برابرشان ایستاد و به آنان نگاه کرد.
پیامبر ج به او فرمود: «از کجا میآیی؟».
آن مرد که از شدت راه و سختی سفر نفس نفس میزد گفت: از میان خانواده، فرزندان و قبیلهام.
فرمود: «به کجا میروی؟».
گفت: نزد رسول الله.
فرمود: «نزدش آمدی».
آن مرد خوشحال شد و چهرهاش درخشید و گفت: یا رسول الله، به من یاد بده ایمان چیست؟
فرمود: «شهادت بدهی که معبودی جز الله نیست و محمد رسول الله است، نماز را بر پای بداری، زکات را بپردازی، روزهی رمضان را به جای آوری و حج خانهی الله را انجام دهی».
گفت: اقرار کردم.
هنوز اقرار آن مرد به اسلام تمام نشده بود که شتر حرکت کرد و دست شتر به سوراخ موشی افتاد و شتر بر زمین افتاد و مرد از بالا، روی گردنش بر زمین افتاد، مدتی تکان میخورد تا این که مرد.
پیامبر ج فرمود: «آن مرد را نزد من بیاورید».
عمار یاسر و حذیفه ب بر خواستند و او را نشاندند، ننشست، او را حرکت دادند، ولی حرکت نکرد.
گفتند: یا رسول الله، این مرد قضا کرده و مرده است.
پیامبر ج به او رو کرد، سپس ناگهان از او رویگرداند. سپس رو به حذیفه و عمار ب کرد و فرمود: «آیا ندیدید از این مرد روی گرداندم؟ من دو فرشته دیدم که میوههای بهشت را در دهانش میگذارند، دانستم که گرسنه مرده است.» (حسن: احمد).
﴿کُلُّ مَنۡ عَلَیۡهَا فَانٖ٢٦ وَیَبۡقَىٰ وَجۡهُ رَبِّکَ ذُو ٱلۡجَلَٰلِ وَٱلۡإِکۡرَامِ٢٧﴾ [الرحمن: 26-27].
«همه چیزها و همه کسانی که بر روی زمین هستند ، دستخوش فنا میگردند. و تنها ذات پروردگار با عظمت و ارجمند تو می ماند و بس».
از ابو سعید خدری روایت شده است که گفت: پیامبر ج میفرمود:
«إِذَا وُضِعَتْ الْجِنَازَةُ فَاحْتَمَلَهَا الرِّجَالُ عَلَى أَعْنَاقِهِمْ فَإِنْ کَانَتْ صَالِحَةً قَالَتْ: قَدِّمُونِی، وَإِنْ کَانَتْ غَیرَ صَالِحَةٍ قَالَتْ لِأَهْلِهَا: یا وَیلَهَا أَینَ یذْهَبُونَ بِهَا؟ یسْمَعُ صَوْتَهَا کُلُّ شَیءٍ إِلَّا الْإِنْسَانَ وَلَوْ سَمِعَ الْإِنْسَانُ لَصَعِقَ» (بخاری).
«وقتی که جنازهای بر زمین نهاده و آمادهی بردن شد و مردان آن را بر دوش خود حمل کردند، اگر صالح باشد، میگوید: مرا پیش ببرید! و اگر غیر صالح باشد، به خانوادهاش میگوید: ای وای بر او! او را به کجا میبرید؟ و هر چیزی جز انسان صدای او را میشنود و اگر انسان بشنود، بیهوش و نقش بر زمین میشود».
***