این اصول عالی چگونه بوجود میآیند؟ چه ارتباطی با فطرت بشریت دارند؟ چه مقامی در هستی انسان دارند؟ آیا در هستی بشری آنها اصیلند؟ و یا از خارج بر انسان تحمیل شدهاند؟ و اگر اصیل باشند چگونه پرورش مییابند؟ و چرا در بعضی نفوس پرورش مییابند؟ و مأموریت آنها در زندگی انسان چیست؟ آیا آنها دارای مأموریت اصیل هستند در متن زندگی انسان یا نه؟ چیزهائی هستند در حاشیه زندگی؟ برای نمایش و بازی نه برای بکاربردن؟!
وقتی مرد انتقادگری با فروید روبرو میشود که روان انسان را حقیر میشمارد و او را در سطح حیوانیت نمایش میدهد، و اصول عالی انسانیت را از حوزه ای زندگی او دور میسازد، با خود میگوید که فروید این کار را نکرده است! و هرگز این اصول عالی را از زندگی انسان بیرون نساخته است! و حقاً هم همینطوراست بیرون نساخته است.
و لکن آنها را بگونه ای برسمیت میشناسد که بدتر از بیرون راندن است!! زیرا از یک طرف اعتراف کرده است که پیدایش این اصول یک نوع جنون جنسی است، (و ما سخن صریح او را در این باره پیش از این بیان کردیم) و اعتراف میکند که وجود آنها در انسان یک نوع قساوت است، و باز اعتراف میکند که آنها با نمو آزاد غریزه ای جنسی معارضند، (نمو جنسی که در نظرش محور نیروی زندگی است)!.
و از طرف دیگر اعتراف کرده بر اینکه تنها وسیله برای بوجودآمدن و تشکیل یافتن آنها عبارت است از: سرکوبی غریزه جنسی. سپس همه ای زندگی علمی خود را در این راه بکار برده است، میگوید که سرکوبی غریزه زیان آور و ویرانگر ساختمان هستی انسان است!
و در هردو حال فروید این اصول را خارج هستی انسان میداند که بر او تحمیل شده است، و هرگز نمیتواند ببیند که در ذات انسان جای داشته باشند!
سپس عنان نفس خود را رها میسازد و کیفیت نمو اصول و ارزشهای عالی را تشریح و بیان میکند.
دین، اخلاق، ضمیر، آداب و رسوم و... را برخ میکشد، و آن افسانه ای پست و حیوانی خود را که براساس عشق جنسی پایه ریزی شده عنوان میکند، باین ترتیب که فرزندان آدم نسبت به مادر در برابر وجود پدر احساس عشق جنسی را در خود احساس میکنند!!
و با آب و تاب بیان میکند، روزی در گذشته دیرین که بشریت در لابلای نادانی زندگی میکرد، فرزندان جرم بزرگی را مرتکب شدند، جرمی که بسیار خطرناک بود!
فرزندان بشریت نسبت به مادر خود احساس عشق جنسی کردند، اما پدر را مانع از انجام این عشق یافتند، در میان خود قرار گذاشتند که مانع را یعنی: پدر را از میان بردارند، او را بشکند تا راه را برای رسیدن بخرمن ناموس مادر باز کنند، و کشتند پدر را!
و هنوز این کار را درست به پایان نرسانده بودند، هنوز پدر در خون خود دست و پا میزد که پشیمان شدند و احساس ناراحتی کردند که چرا پدر را با دست خود کشتند؟ و سرانجام سوگند یاد کردند که یاد او را گرامی بدارند و در نتیجه او را عبادت کردند، و روحش را پرستیدند، و از اینجا جریان نخستین عبادت در روی زمین سر زد، یعنی: عبادت به پدر که بعد از این به عبادت (طوطم) مبدل گردید، و آن حیوانی است که همه ای افراد قبیله عبادتش میکردند و اعتقاد داشتند که خونش در خون آنان جریان مییابد، و کشتنش را حرام میدانستند، مگر در عیدهای مذهبی مخصوص، در آن روزها همه جمع میشدند و آن را ذبح میکردند و همگی از گوشتش میخورند تا خونش از نو در خون آنان قرار بگیرد و مبارک شود.
سپس دیدند که آنها در استفاده از عشق مادر سرانجام کارشان جنگ و ستیز و کشتار خواهد کشید، و نتیجه این خواهد بود که هیچ کس از این باغ استفاده نبرد، دور هم گرد آمدند و صلاح در این دیدند که مادر را بر خود حرام کنند، و از این جریان نخستین تحریم (جنسی) سر زد، و از این روز مادر بر فرزندان حرام شد، و این جریانی بود در بشریت ابتدائی.
و لکن این حادثه از روزی که پیدا شد هیچ روزی بشریت را راحت و آرام نگذاشته، و همه ای دیانتها که بعد از آن آمدند که یک رشته کوششهائی هستند در حل این مشکل (احساس جرم از فرزندان) و این دیانتها به مقتضای سطح تمدنها که پیدا میشوند، و به مقتضای برنامة که آنها اجرا میکنند با یکدیگر فرق دارند، اما عاقبت همه بسوی یک هدف قدم بر میدارند، و آن از بین بردن آثار شوم این حادثه ای بزرگ است (قتل پدر) حادثه ای که این تمدنها را بوجود آورد، حادثه ای که تا ابد استراحت راحتی باندازه ای یک لحظه برای بشریت باقی نگذاشت، زیرا کودک پسر این حادثه را در مدار تاریخ مرتب تکرار میکند، هر پسر بچه ای که متولد میشود احساس بکشد، چون کودک است زورش نمیرسد، فقط باین قناعت میکند که او را دشمن بدارد که در اثر این دشمنی شهوت جنسی او نسبت به مادر در نهادش سرکوب میگردد، و از این سرکوبی عقده ای عشق (اودیب) در دل او پدید میآید، و ضمیر او نیز از این سرکوبی بوجود میآید، زیرا همین کودک بطور ناخودآگاه نمایشگر شخصیت پدر میگردد تا جای او را نسبت به مادر بگیرد، (ناخودآگاهانه و در عالم خیال) با خود همان کار را انجام بدهد که پدر با او و با دیگران انجام میداد، خود را منع بکند و زجر بدهد، و از چیزهائی که پدر او را منع میکرد خود را منع بکند، و در اثر آن این ضمیر داخلی که انسان را زجر میدهد و ناراحت میکند بوجود میآید، و بدین ترتیب: همة اصول عالی انسانی در زندگی انسان پدید میآید حتی دین و آئین.
بلی، این افسانه ای ناپاکی که با پلیدی غریزه ای جنسی آلوده شد، فروید هیچگونه دلیلی بر صحت آن ندارد، و این شگفت آور است که چگونه دانشمندی بخود اجازه میدهد که همة تفسرهای زندگی انسان را براساس آن پایدار بسازد؟! و چگونه میتواند روی یک افسانه ساختگی آن را استوار نماید؟!!
و با این وصف (بدون اینکه خود متوجه شود) در حالیکه این افسانه را حکایت میکند، یک رشته اعترافات ضمنی پرارزشی از دستش در رفته است، اولاً از دست او در رفته است که فرزندان از قتل پدر احساس پشیمانی کردند، و حال آنکه خود این احساس اصلی است از اصول انسانیت که در درون نفس فرزندان از برخورد با خود پیدا شده، و هرگز کسی از خارج بآن اشاره نکردند، و هیچ کس تاکنون فشاری احساس نکرده که از خارج بر او وارد آید، زیرا پشیمانی از انجام کاری معنایش این است که جایز نبوده آن کار انجام بگیرد، معنایش این است که در اینجا کارهائی هست انجام دادنی، و کارهائی هم هست انجام ندادنی، معنایش تمیزدادن میان اعمال است، و درک کردن این معنا است که این کار خوب و آن کار بد است، و واقعاً که در این حال یک اصل اخلاقی است بدون شک و تردید، یک اصل اخلاقی است شایسته مقام انسان!.
و ثانیاً از دست فروید در رفته که فرزندان در میان خود بجای جنگ و ستیز بر سر مادر تعاون برقرار ساختند که دیگر مانند گاوان بر سر مادر نشوریدند، یکدیگر را نکشتند تا نفر آخر تا آنکه قوی تر از همه باشد زنده بماند، و از خرمن ناموس مادر بهره برداری کند، اینان مادر را برخود حرام کردند!
و این تعاون خود اصل دیگری است از اصول انسانیت، خودبخود در درون نفوس فرزندان پیدا شد، پس حالا علی رغم اینکه این افسانه روی هر پایه ای هم که استوار باشد، (و حال آنکه هیچ پایه و اساسی ندارد) بشریت ابتدائی خودبخود بروشنائی فطرت بسوی اصول انسانیت راه یافته است، و معنای آن هم این است که اصول انسانی جزئی اصیل است از هستی انسان. سپس اگر این راه پیدایش ضمیر در اولاد ذکور است، پس این ضمیر در نفوس فرزندان دختر چگونه پیدا میشود؟!
دختر، بچه در نظر فروید گرفتار سرکوبی عشق پدر میگردد، (عقده ای الکترا) بخاطر اینکه میخواهد جای مادر را نیز پدر بگیرد، و لکن مادر را مانع میبیند، و این عشق در اثر وجود مادر در نهاداش سرکوب میشود، و سرانجام مادر را دشمن میدارد!!.
و اما ضمیر پسر بچه از جای گرفتن شخصیت پدر که در خانه و اجتماع دارای ریاست و امر و نهی است پدید میآید، دختر که شخصیت مادر احراز میکند، پس این ضمیر در نفس او چگونه پدید میآید؟ یا بلکه اصولاً بدون ضمیر پرورش مییابد؟!
آری، بهمین ترتیب: و با این فکر افسانه پرداز یک رشته نظریات باصطلاح کاملی در روانشناسی سر میزند و گفته میشود که آنها نظریات (علمی) هستند که براساس بحث و دقت و بررسی پایه گذاری شده است.
و نفس و روان انسان دوران خود را آغاز میکند، و سرانجام در عقول یک و یا چند نسل پیاپی از بشریت جای میگیرد، و در بسیاری از فروع معرفت و انواع فنون و هنر داخل میشود، و تردیدی نیست که یک رشته حقایق جزئی در اثناء اینگونه تفکر از دریچه ای افکار وارد میشود، اما در لابلای آلودگی جنسی آلوده میماند، و در میان امواج فشارهای سخت تفسیرها و تصورهای منحرف مدفون میگردد، زیرا کنترل و مهار دوافع (نیروهای بازدارنده) فطری یک نیروئی است که به پرورش اصول عالی انسانیت کمک میکند، این حقیقتی است، و لکن حقیقتی است برخلاف آنکه فروید میگوید، و افسانههای خود را از آن میسازد، چون این نیروهای (دوافع) فطری فقط غریزه ای جنسی محض نیستند، همانگونه که او میگوید:
و کنترل و یا بگو: ضبط کاری است غیر از سرکوبی غرایز، و افسانه ای عشق جنسی افسانه ایست که روی دلیل پایدار نیست، و چسبیدن پسر بچه و یا دختر بچه بمادر در ایام شیرخوارگی و بعد از آن کاری است یکنواخت و نظیر هم بناچار بایستی با یک تفسیر بیان گردد که از حسابش بیرون است، یعنی: آن افسانه ای عشق جنسی که گاهی بسوی پدر و گاه دیگر بسوی مادر متوجه است، و آنها را در وضع مختلف زندگی قرار میدهد.
آری، اصول عالی آنست که در انسان بجانب روحی سخت پیوند خورده است، آن یک شگفتگی طبیعی است برای جانب روحی، و عبارت است از: تحقیق واقعی در هستی انسان، و از اینجا است که اصیل و باز اصیل است در اعماق دل این هستی.
آخر این خوابها در انسان از کجا میآیند؟! این خوابهای کمال احساس جمال و زیبائی از کجا پیدا میشوند؟! این خوابها کودک را فریفته و شیفته ای خود میسازد، همانطوریکه انسان رشید را! و از قدیم بشریت را در کودکی فریفته ساخته، و هنوزهم بشریت امروز را فریفته میسازد!! اگرچه میزان آن از عمری به عمری و از عصری به عصری مختلف است.
و این یک مسئله ای بسیار روشنی است که هیچگونه ابهامی ندارد، زیرا این قهرمان حتی در آن صورت حسی خود در آن صورتیکه کودک صغیر را فریفتة خود میسازد و بشریت صغیر را شیفته میگرداند، در آن صورت قدرت جسمی بگونه ای برافروخته که نه مغلوب میگرد و نه شکست میپذیرد، و بلکه در هر معرکه ای به آسانی پیروز میآید، این صورت در این وضع و حال یک صورت حسی محض نیست، زیرا دائم بر این قوه ای جسمی برافروخته صفت شجاعت را اضافه میکند، و آن یک صفت برجسته ای روانی است که هرگز با صفت جسمی اشتباه نمیشود، (چرا فقط گاهی یکی بدون وجود دیگری پیدا میشود؟) اگرچه در آن حال با لباس آن دیده میشود.
سپس این صفت در اغلب اوقات بصفت شجاعت اصول دیگری را هم اضافه میکند، زیرا آن تنها قهرمان شجاع نیست، بلکه با حفظ سمت نجیب هم هست، هرگز شجاعت خود را در ریختن خونهای مظلوم بکار نمیبرد، هرگز در سرقت، در غارت بکار نمیبرد، بلکه دائم در یاری دلشکستگان و دستگیری از ناتوان، و دفع ظلم از مظلومان بکار میبرد، و همه ای اینها هم اصول انسانیند، بدلیل اینکه مخصوص بعالم انسان هستند و در عالم حیوان از آنها خبری نیست.
و این هم حقیقت است که همة احلام قهرمانی اینطور نیست، زیرا گاهی در این میان مجرم و خونریز و تجاوزگر و آلوده بگناه پیدا میشود و در سلک قهرمانی درمیآید، در عالم کودک و یا در عالم بزرگان بدون فرق، و لکن این هم انحراف است مانند سایر انحرافات که گریبان بشریت را میگیرد که سرانجام هرچه که هست هرگز نمیتواند هستی واقعی و معتدل بشریت را از دست بشر بگیرد، چرا فقط میتواند به محل انحراف اشاره کند، و جای انحراف را بیان نماید؟
و آنچه که برای ما اهمیت دارد، آن دلالتی است که از نرمشهای قهرمانی معتدل سرچشمه میگیرد، و آن هم در همه ای اعصار بشریت موجود است، و در تمامی مراحل فرد انسانی پایدار است، پس باید دید دلالت آن چیست؟ چه میگوید؟ واقعاً که هیچ کس در درون کودک این خوابهای طلائی را زیبا و خوش آیند نساخته، هیچ کس باو نگفته که از آن خوشش آید، و هیچ کس برای بشریت این وظیفه را تعین نکرده که شیفته ای احلام بگردد، و در ادب، هنر، افسانه هایش، و در حالات گوناگونش آنها را بکار ببرد، یعنی: از خارج بر او تحمیل نگشته است، بلکه خود آن چشمه ساری است که از اعماق هستی بشریت بیرون میآید، از آنجا شگفته میگردد، و آن هم شگفتی ذاتی کامل به مجرد اشاره از دور بیرون میآید.
پس بنابراین، در اعماق هستی بشریت پایگاهی است برای خوابهای قهرمانی، پایگاهی است برای اصول با ارزش انسانیت در زندگی انسان، و بسیار شایسته است که در اینجا میان امور خیال و میان جاری واقعی (بطور موقت) فرق بگذاریم، زیرا برای ما زیبنده نیست که بگوئیم: این احلام پایگاهی از واقع ندارد، و چون ندارد دارای دلالتی در هستی انسان نیست.
آری، این نظریه ای که خود را واقعی مینامد، آن علاوه بر اینکه مغرض است یک نظریه ای خطاگر است، زیرا ما وقتیکه از ترکیب روانی انسان بحث میکنیم دیگر نباید میان نیروی درک و شعور و نیروی سلوک فرق بگذاریم، مگر باندازه ای اختلاف در صورت و سیمای خارجی یعنی: یکی نیروی نهفته است، و دیگری نیروی ظاهر و در حال تجلی، و از طرف دیگر این یک حقیقتی است که ما فاش میگوئیم که آن پایگاه شعوری که سرانجام نتواند به سلوک واقعی تبدیل گردد، آن یک پایگاه ضایع شده و از کار افتاده ای است که در عالم واقع دارای ارزش نیست، اما این سخن بآن معنا نیست که این پایگاه در عالم نفس و روان انسانی موجود نیست، چرا موجود است؟! و لکن همه ای عیبش این است که براساس مجرای طبیعی خود جریان ندارد، نموش بکمال نرسیده است.
و از اینجا است که یک نوع ورشکستگی روانی حساب میشود، و از صورت اعتدال بیرون میرود، همان صورت اعتدالی که همیشه با همة هستی کمال یافته ای خود بکار میپردازد، نه با یک قسمت روشن، و آنچه که ما هم اکنون (موقتاً) میخواهیم ثابت کنیم، وجود این پایگاه است در نفس، و بطور یقین آن در اعماق این نفس است و از خارج نیامده، بلکه از هستی اصیل سر زده است. سپس این نظریه ای باصطلاح واقعی همانطور که گفتیم: یک نظریه ای مغرض است، زیرا صاحب نظرانش (خواه در عالم نفس و روان، و خواه در عالم فنون و هنر، و خواه در عالم اجتماع) همیشه نیتهای بد و خواستههای پلید خود را بحساب آن واریز میکنند، حتی اگرچه این خواستهها هنوز نهفته است، و روی به بیرون آمدن و ظاهرشدن هم ندارند، بدلیل اینکه فروید در کتاب (Totem and Taboo) و سایر کتابهایش میگوید که شیطان انعکاسی است از فکر شر در هستی انسان.
بلی که اینطور...!
پس فرشته چه کاره است؟!
سیمای خیر محض، نظافت کامل، عاطفه و نرمش نورانی، و آزادی از هر عقده و حسد و آزو بخل و کینه و حیله و تزویر بچه معنا است؟!!
آیا اقتضای این فرض فروید این نیست که صورت گفته ای خود را تکمیل کند؟! و بگوید که فرشته هم انعکاسی است از فکر خیر در نهاد انسان؟!
آیا این سزاوار است که یک طرف را بگیریم و بکار ببندیم، وقتیکه در آلوده کردن صورت انسان و وارونه نشان دادن آن بکار میرود، اما عین همین فرض را هنگامیکه با خود همین منطق در صفا و نظافت و نورانیت بر هستی انسان بکار میرود کنار بگذاریم و فراموش کنیم؟!
و همچنین فروید (بار دیگر) برعلیه انسان حساب میکند هر نیتی را که در نهادش (سرکوب) شده و به علت ناتوانی نتوانسته ظاهر شود، و خود را در سطح طبیعی نشان بدهد، و مجرای اصلی خود را در سلوک انسان پیش بگیرد.
آری، فروید همة اینها را یک عنصر تشکیل یافته و ظاهرشده حساب میکند، و حال آنکه نهفته است و هنوز راه بیرون در پیش نگرفته است! زیرا همیشه برعلیه کودک پسر به حساب میآورد (بگمان خود) که پدر را دشمن میدارد، با اینکه این دشمنی در نهاد او سرکوب خورده است، و این سرکوبی در اثر آن دوستی قدیمی است که بشریت در باره ای پدر داشت و دائم جلب توجهش را میکرد، کتاب (Totem And Taboo) در صفحة 139 و همچنین است دشمنی کودک دختر نسبت به مادر (در نظر فروید) و نیز برعلیه انسان بحساب میآورد، آن جنبشهای نهفته در او را و به گمانش آنها ویرانگر اجتماع است، اجتماعی که بگمان او نمایشگر همه ای قیودی است که نشاط فرد را مقید میسازند، حتی اگر بعلت ناتوانی هم کوچکترین قدمی بسوی ظهور نتواند بردارد، و در بوته ای ناخودآگاهی نهفته بماند.
و بازهم برعلیه انسان حساب میکند آن خواستههائی را که در ویران کردن سازمان دین و اخلاق و آداب و رسوم بکار میروند، همان دین و اخلاقی که در نظر او مانع از نمو آزاد نیروی غریزه ای جنسی است.
اگرچه این نیرو در بوته ناخودآگاهی نهفته هم بماند و بعلت ناتوانی نتواند خود را ظاهر سازد.
آیا این استقامت فکری (علمی) فروید اقتضاد نمیکند، (وقتیکه برعلیه انسان حساب میکند نیتهای پلید و خواهش شرآمیز او را همان نیات و خواهشی که هنوز بعلت ناتوانی در نهادش نهفته مانده و ظاهر نگشته) که بنفع انسان حساب کند، نیتهای خوش و خواستههای خیر او را؟ حتی اگرچه بعلت ناتوانی هم هنوز به مقام عمل نیامده باشد.
آیا نباید این کفر را در آلوده ساختن و وارونه نشان دادن صورت انسان بکار میبریم، با همین منطق در نورانیت و صفابخشیدن بهستی انسان نیز بکار ببریم؟!
آیا این از انصاف است وقتیکه در آلوده ساختن سیمای انسان کار میکنیم، این فکر را بدقت بکار ببریم، اما وقتیکه با همین منطق نورانیت و صفا را در هستی انسان نشان میدهد کنار بگذاریم؟! آیا این دو فرض باهم چه فرقی دارند؟! چرا یکبام و دو هوا؟!
و بعضی هنرهای (باصطلاح واقعی) انسان را در یک سیمای پست و بیارزش و ورشکسته نشان میدهد، حتی خیلی پست تر و بدتر از این واقعیت منحرفی که این نفس حاضر بشریت در آن زندگی میکنند، بدلیل اینکه اگر انسان را بحال خود واگذاریم و در میان او و این شر مانع ایجاد نکنیم، بطور حتم و یقین همة آنها را انجام میدهد، بخاطر اینکه فطرتش پست است، سرشتش با پستی و بدکاری و طمع و خودبینی و خودخواهی و بغض و عداوت آمیخته است، و اگر قیودی از خارج بر او تحمیل نگردد و مانع از انجام شر نباشد دائم مشغول انجام دادن اعمال شر است.
آیا بنابراین، با همین منطق این (واقعیت) اقتضا نمیکند که انسان را در سیمای مقابل هم نشان بدهیم، باین ترتیب که ضوابط او را تقویت کنیم، و ساختمان روانی او را براساس پایههای محکمی استوار بداریم که انواع مختلف خیر و خوبیها را حتماً انجام میدهد؟! آیا این دو فرض فرقی دارند؟ و اگر دارند چیست و کجا است؟
و علم اجتماع باصطلاح پیشتاز امروز پیوسته ساختمان خود را بر این پایه استوار میکند که قوای محرک انسان که عبارت است از: قوای جسمی، یعنی: (غذا و مسکن و اشباع غریزه جنسی است) و آن (حق و عدل ازلی) و سایر اصول انسانیت یک رشته خیالهای مخدر است، دائم افکار مردم را تخدیر میکنند که از دیدن این واقعیت ناگواری که هم اکنون در آن زندگی میکنند ناتوان باشند؟!
سپس طرفداران این مذهب گمان میکنند وقتیکه طبقهای زحمتکش برعلیه سایر طبقات قیام و مالکیت فردی و امتیازات را در میان مردم الغاء میکنند، آن (عدالت) در اجتماع پایدار و آن (حق) حقی که هرگز خاموش نخواهد شد برقرار خواهد شد، معنای این سخن چیست؟!
معنایش این است که در اینجا حق و عدل ازلی و واقعی وجود دارد، یعنی: در اینجا اصول عالی انسانیت در هستی انسان وجود دارد، پس اینها خودبخود اعتراف دارند که این اصول جزء فطرت انسانیت است و...
و نظیر خیالهای (قهرمانی) است خیالهای کمال و کمال طلبی بدون فرق، هردو گروه گستردگی و شگفتگی ذاتی هستی انسان است، کسی از خارج تحمیل نکرده است و تا ابد هم نمیتواند تحمیل کند.
و کمال صد درصد هرگز در واقع انسان ممکن نیست تحقق یابد، زیرا هرچه بگوئیم، کمال بازهم بالاتر از آن کمال است.
و با این وصف بازهم دلالت این خیالهای طلائی (علی رغم اینکه کمال مطلق را نمیتوان دید) دائم پایدار و برقرار است. آری، دلالت آنها پایدار است در آن چیهزائی که فطرت آنها را دربر دارد، مانند کمال جوئی و ترقی خواهی، زیرا اگر این کمال جوئی و این ترقی خواهی نبود، هرگز صورت به کمال در خیال بشریت نقش نمیبست، و هرگز بشریت قدرت نداشت که برای بدست آوردن کمالی که ممکن است بدست آید، در زندگی بکوشد و کوچکترین قدمی بردارد، چون بدیهی است که باید اول صورت موجود در خارج، در ذهن تصور شود، و بعد از آن برای بدست آوردن اقدام گردد، و در غیر این صورت بدنبال مجهول مطلق رفتن است و آن هم ممکن نیست، این عشق در کمال و کمال جوئی (کمالی که هرگز بطور کامل در واقعیت زمین بحقیقت نمیرسد) بزرگترین محرکی است برای همة حرکتهای تاریخ و همه ای تمدنهای انسانی، حتی آن صورت پست و بیارزش که علم اجتماع (پیشتاز) امروز آن را نشان میدهد، همان علم پیشتازی که گمان میکند که تاریخ انسان تاریخ جستجو از غذا و مسکن و اشباع غریزه ای جنسی است.
آری، حتی خود این (علم) هم تاکنون نتوانسته این حقیقت را انکار کند، زیرا بعد از آنکه این خیال وارونه را در دل خود پروراند، گفت که انسان هرگز تنها بجستن و ساختن غذا قناعت نکرد، بلکه بعد از جستن دائم برای بهبود وضع آن کوشید، و پیوسته کوشید که هرچه بیشتر و بهتر وسایلی برای آماده کردن آن بدست آورد، و اینجا است که پرده ای غفلت بر دیدگان طرفداران این مذهب آویخته شد و نتوانستند حقیقت را دریابند، و حال آنکه پیش پایشان افتاده بود، اگر چشمها را باز میکردند و دلها را روشن بآسانی میدیدند و میفهمیدند، میدیدند که تا چه حدی حقیقت انسانیت روشن است و رسا؟ میفهمیدند که انسانیت فقط بدنبال غذارفتن نیست؟ زیرا حیوان هم این کار را انجام میدهد، اما هرگز نمیتواند در بهبود وضع غذا بکوشد، هرگز نمیتواند بوسایل بدست آوردن و تهیه ای آن بهبود بخشد، و این همان عشق بکمال است و کمال جوئی، کمالی که هیچ وقت صد درصد محقق نمیشود.
پس پشت سر همة تطورهای بشری و پشت سر همه ای دیگرگونیهای پیشرفت نما اعم از معتدل و منحرف محریک واقعی همین عشق است، عشق به کمال و کمال طلبی است که در اعماق نهاد انسان جای دارد، و آنها را بسوی کمال حرکت میدهد تا آنجا که ممکن است پیش بتازند و تا آنجا که ممکن است بکمال دست بیابند، بلکه انسان فقط در انتخاب این راه (راه تطور) منحرف میگردد و بیراهه میرود، چنانکه وقتیکه اصول انسانیت در مرکز احساس او وارونه میگردد همه ای نشاط بشری در نهادش وارونه میشود، و این در اثر وارونه گشتن بصیرت او است، اینگونه انسانیت که ورشستگی و سرافکندگی و سقوط از انسانیت را تطور و پیشرفت و کمال میپندارد، و سرانجام وقتی خود را از دین و اخلاق و آداب و رسوم بیرون دید خیال میکند که پیشرفته و به کمال رسیده است! و خیال میکند وقتیکه قیود آدمیت را بدور انداخت انسان شده است! و در سطح آدمیت آرمیده است!!
اما هرگز آنها را سقوط، ورشکستگی، سرافکندگی و دربدری احساس کند، هرگز این کارها را انجام نمیدهد، هرگز چموشی نمیکند، (مگر در فطرت بیمار، فطرتیکه باجبار مرتکب جرم میشود، و از روی شعور و هوسبازی که این عمل جرم است انجام میدهد تا عقدههای بغض و عداوت را از درون خود خالی کند، و خود را اندکی راضی و خوشنود بسازد).
قرآنکریم در این باره چه گزارش شیرینی دارد: ﴿قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُکُم بِٱلۡأَخۡسَرِینَ أَعۡمَٰلًا ١٠٣ ٱلَّذِینَ ضَلَّ سَعۡیُهُمۡ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا وَهُمۡ یَحۡسَبُونَ أَنَّهُمۡ یُحۡسِنُونَ صُنۡعًا ١٠٤﴾ [الکهف: 103- 104] «بگو: (ای حبیب من!) آیا من به شما خبر دهم از زیانکارترین مردم در اعمال آنان، کسانی هستند که در این زندگی (چند روزه ای پست) دنیا سعی و کوششان تباه شده در حالیکه آنان گمان میکنند که کار نیک انجام میدهند». و در پشت سر هر پیشرفت صنعتی، علمی، تمدنی، و فکری محرک همین است و آن را حرکت میدهد، یعنی: عشق در کمال و کمال جوئی درک و شعور که در اینجا در این علم یا در این ابزار صنعتی یا در این نظام یا در این فکر نقصی هست، باید به کمال تبدیل ساخت، و هرچه انسان در همه ای این مراحل قدم بر دارد بازهم افقهای بالاتر و اعلی تری را خواهد دید، و امکانات جدیدی را مشاهده خواهد کرد، و مرتب بسوی کمالهای پشت سر هم ردیف شده چشم خواهد دوخت، هرچه نگاه کند کمال، و بازهم کمال خواهد دید، و حال آنکه کمال مطلق صد درصد در عالم واقع هرگز تاکنون محقق نگشته و تا ابد هم نخواهد گشت.
و لکن عشق دائمی به کمال و کمال یابی دائم انسان را حرکت میدهد، پیوسته فشارش میدهد تا هر روزی بلکه هر ساعتی و لحظه ای بکمال جدید و پیروزی در کامیابی جدید دست بیابد، و بهمین ترتیب: این اصل با ارزش خیالی بر میگردد، و سرانجام بیک اصل حقیقی و واقعی تبدیل میشود، بلکه بزرگترین اصول زندگی انسان میگردد و... و از این رهگذر میگذرد، و تبدیل به جمال و جمال یابی میگردد.
احساس به جمال و زیبائی از عجیبترین اعجوبهها است در هستی انسان، این احساس چگونه پیدا میشود؟! چگونه توافق حاصل میشود میان حس بشری و میان جمال خارجی؟! چه ارتباطی باهم دارند؟! و چگونه و چرا برقرار میکنند؟! واقعاً که علم همه علم از تفسیر ماهیت این احساس عاجز است و ناتوان، چنانکه از تفسیر سایر ظواهرروانی عاجز است، چرا؟ فقط بتصویر و نقش و نگارش از طریق ظاهر قناعت میکند و بدنبال آثار و مظاهرش میرود.
و الا علم نمیداند که ادراک چگونه حادث میشود؟ تذکر چگونه بوجود میآید؟ فکر چگونه پیدا میشود، و همچنین علم آشنائی ندارد که احساس به جمال و جمال یابی چگونه پدید میآید؟ و لکن باین اندازه قناعت میکند که اجمالا پی وجودش ببرد و بدنبال آثار و مظاهرش برود، و هنر هم همینطور است مظاهر این احساس را قطعی میداند، بدون اینکه از ماهیت و سرمنشاء آن باخبر باشد.
اما علم و هنر در یک امر باهم برخورد میکنند، و آن این است که هردو بخوبی میدانند که این احساس فطری است، در بعضی نفوس رو بافزایش است و در بعضی رو بنقصان، اما هرگز از خارج بر نفس انسان تحمیل نمیگردد، و هیچ کس هم نمیتواند تحمیل کند. پس بنابراین، پشت سر این احساس چه دلالتی نهفته است؟ انسان دائم احساس به جمال دارد آن هم با الوان گوناگون، با احساسهای مختلف جمال حسی را احساس میکند، در دیدگاه زیبا، در صورت زیبا، در جسم زیبا، در قامت زیبا، در رنگ زیبا، در آواز زیبا، و... تا آخر این میدانها، حقاً که میدانها بزرگ و بزرگتر است، و دارای درجات و آفاق بیشمار و...
و همچنین انسان پیوسته جمال معنوی را احساس میکند، احساس در فکر جمیل، در نیت جمیل، در روش و رفتار جمیل و... تا آخر این میدانهای معنوی، و آن هم همینطور میدانهای وسیع و گسترده است، و دارای درجات مختلف و آفاق فراوان.
و این یک احساس فطری است و یک دلالت روشن و غیرقابل انکار، از دور فریاد میزند که اینجا اصولی هست در زندگی انسان، ارزشهائی هست بالاتر از طعام و شراب و غریزه ای جنسی، بالاتر و با ارزش تر از عالم ضرورت پرفشار، و آنها یک رشته اصولی هستند دارای اثر واقعی در زندگی انسان.
و بدیهی است که احساس به جمال در زندگی بیک رشته اموری بس بزرگ و گران قیمت بستگی دارد، در عالم هنرها آن رکن اکبر است، و آن یک پایگاه بزرگی است برای عقیده و ایمان.
و استواربودن هنرها بر پایه ای حس جمالی یک امر واضح و روشن است که احتیاج بشرح و بیان ندارد، زیرا همه ای هنرها از زاویه ای خاص هنری دائم با الوان گوناگون جمال و احساس بجمال سر و کار دارند، آن صورتی که حکایت از رنگها، نورها، سایهها دارد، آن زمزمه ای زیبائی که حکایت از آوازهای رسا و نغمههای شیرین دارد، آن ادبی که با الفاظ نمایان میگردد، همه و همه جستجو از جمال است و جمال، و همه از آن خبر میدهند و نمایش.
و اما ارتباط جمال و زیبائی بعقیده بیانش این است که عقیده در تکیه گاه خود دائم باحساس انسان تکیه میکند، مرتب احساس میکند که این تصرف و یا این احساس، یا این فکر تصرف جمیل، احساس جمیل و فکر جمیل است، و از اینجا است که انسان بطور فطری بعقیده پاسخ مثبت میگوید، برای اینکه باحساس جمال پاسخ مثبت بگوید، و بآن محرک واقعی پاسخ بدهد که دائم انسان را وادار میسازد که جمال دوست و جمال طلب و جمال ساز باشد.
و از اینجا است که احساس به جمال مأموریت خود را در زندگی انسان انجام میدهد، و رسالت خود را بپایان میرساند، و هراندازه که این فطرت معتدل این فطرت آسیب ندیده در میدانهای گسترده تر و با ارزش تر خود پیش برود، ارزش این احساس هم در نفس انسان بطور خودکار بالاتر خواهد رفت، و دوران رسالت پیش گامش در زندگی انسان افزون تر خواهد شد، زیرا در این آفاق عالی تر است که نفس آسیب ندیده ای انسان با نوامیس این عالم بزرگ آشنا میشود، و درک میکند که چه نظم و نسق عجیبی و چه توافق و هم آهنگی در آن هست، و دارای چه جمال و کمال است؟!!
و احساس میکند که خودش نیز جزئی از این ناموس اکبر است، جزئی است متناسب، جوابگو، و هم آهنگ و هم آواز، نه اینکه جزء منحرف، زودرنج، خودخواه و دور از ناموس جهان هستی.
و در اینجا است که روشن و رفتار خود را با فطرت عالم هم آواز و هم طراز میسازد، خود را با جمال جمالیکه این عالم دارای آنست هم آهنگ میسازد.
و در اینجا است که از سرافکندگی بیرون میآید، و از ورشکستگی نجات مییابد، از عالم فشار و ضرورت خلاص میگردد، در حالیکه از جمال بهره برداری میکند، آن هم در افق آزادش، در افقی که جز جمال چیزی دیگری در کار نیست.
از پرتگاه جرم و گناه بیرون میجهد، و از گنداب رذایل اخلاقی نجات پیدا میکند، و از فرمان بردن ضرورتهای پرفشار خلاص میگردد، بدلیل اینکه خود جمال آزادی از ضرورتها است و رهائی از قیود است.
این همان قله ای ارتفاع است که احساس به جمال بآنجا منتهی میشود، همان قلة بلندی است که در آن جمال و کمال باهم برخورد دارند، همان قله ای بلندی است که انسان در افق اعلایش بخدا میپیوندد، و در تمامی آفاق ما یک حقیقت دیدیم و بس.
و آن این است که این اصول عالی جزئی از هستی داخلی انسان است، چیزی نیست که از خارج بر آن تحمیل شده باشد، و هیچ قدرتی هم نمیتواند تحمیل کند، زیرا آن یک معنای گسترده ذاتی است از هستی انسان.
و با این وصف بازهم بیاری خارج احتیاج دارد تا به وسیله آن راه صحیح خود را پیش بگیرد، و اگر این یاری خارج نباشد ممکن است در معرض عقب ماندگی قرار بگیرد، و نموش در درون نفس بتأخیر انجامد، و یا از راه راست بیرون برود.
بنابراین، باید ببینیم که چه باعث میشود تا از این نمو ذاتی باز میماند و احتیاج بیاری دیگران پیدا میکند؟ قدرت سخن گفتن و قدرت راه رفتن دو قدرت فطری هستند که از روز اول با انسان متولد میشوند، و با این حال هیچ یک انجام نمیگیرد مگر با یاری دیگران، و این اصول عالی انسانیت نیز بهمین ترتیب: جزئی از هستی فطرت است، اما سرانجام بیاری دیگران احتیاج دارد، اگر در هر حالتی نوعی کمک که برای پیروزی آن بکار میرود فرق میکند، در حال راه رفتن جسم و عضلات نرم کودک احتیاج به نیرویی دارد که توازن جسم را کنترل نماید تا پیروز گردد و خود راه برود، و احتیاج بدیگران نداشته باشد، و وقتیکه این قدرت نباشد خواه آن دست پدر باشد یا دست مادر، و یا یکی از نزدیکان کودک تخت خواب باشد، یا دسته ای صندلی، یا دیوار، یا در، و یا نردههای ساختمان و امثال آنها، پس بهتر این است که باید این کودک بنشیند، و در حال کسالت و سستی بسر ببرد، و مرتب از طراوت و شادابی بکاهد، و هرآن بر سنگینی جسم افزوده گردد، و سستی عضلاتش افزون تر شود، و سرانجام نتواند بار روزافزون جسم را تحمل نماید و از برخواستن و ایستادن و راه رفتن ناتوان گردد.
و در حال سخن گفتن هم کودک احتیاج دارد که اول آوازهای مختلف را بشنود و همه را در حس خود با معلومات معینی ارتباط بدهد، و سپس بکوشد که آنها را تقلید کند تا بر سنگینی و لکنت زبان خود چیره گردد، و حنجره و تارهای صوتی را بکار ببندد، و سرانجام آن قدرت کنترل کننده در این حال از طریق دیگران از راه گوش میرسد، و با زحمت زیاد و آرام آرام میکوشد که در هر بار که میشنود یکی از تارهای صوتی خود را محکم کند، و یکی از عقدههای زبانش را بگشاید.
و با این وصف بازهم کسی انکار نمیکند که قدرت سخن گفتن و قدرت راه رفتن دو نیروی فطری هستند، و انکار نمیکند که هردو احتیاج مبرمی باین کمک دارند تا بتوانند در عالم واقع خود را نشان بدهند.
آری، این اصول عالی فطری جدا با سنگینی بزرگی در هستی انسان روبرو هستند، با همه ای جنبشهای فطری مواجه هستند، با همه ای شدت و سنگینی آنها روبرو هستند، و با همه ای فشارها و ضرورتهای سنگین احتیاجات روبرو هستند که انسان بتنهائی قدرت ندارد، آنها را هم آهنگ بسازد تا چه رسد که پیروز گردد، و اگر دیگران در ضبط و کنترل آنها دخالت نکنند، اگر زمام آنها را در دست نگیرند، (مانند سنگینی جسم که کودک را از راه رفتن باز میدارد، و مانند لکنت زبان که از سخن گفتن باز میدارد) آنها کفایت میکند که انسان را بر زمین بنشانند، و نگذارند با روح خود در آسمانها به پرواز درآید.
و بهمین لحاظ این اصول سخت محتاجند که دائم برای نمو و پرورش و تقویت آنها کوششهای فراوان بکار برود، و اگر جز این باشد لاغر و وارونه و بیهوده ببار میایند که نتوانند در عالم واقع وجود خود را آشکار بسازند، و نمیتوانند حقیقت خود را پایدار بدارند.
و این کوششها همان است که تربیت در زندگی انسان براساس آن پایدار میگردد.
مأموریت بزرگ این تربیت آن است که نیروهای ضبط و کنترل را در برابر نیروهای محرک فطری استوار بدارد، نه برای اینکه آنها را از سرچشمه سرکوب نماید و کور گرداند، بلکه برای اینکه کنترل کند و مانع از هرزه رفتن باشد، سطح آنها را بالا بیاورد و به نیروی تولید و عمل تبدیل نماید، یعنی: تبدیل نماید بیک رشته اصولی که دارای میدانهای وسیع و درجات فراوان هستند.
و این اصول عالی مانند (همه ای چیزها در زندگی انسان) حرکت را اول از منطقه ای حس آغاز میکنند. سپس از پل محسوسات میگذرند و به منطقه ای معنویات میرسند، و سپس در طول زندگی انسان دائم میان این دو منطقه بنظارت میپردازند، و محسوسات را با معنویات پیوند میدهند.
عالم کودک (در قسمتی از زندگیش) فقط عبارت است از: پستان و آغوش و دیگر هیچ، و اشتیاق او به پستان و آغوش یک اشتیاق جسمانی است، و یک ضرورتی است برای حفظ وجود او از گرسنگی و از هر مصیبتی که ممکن است اگر در آغوش مادر نباشد بر پیکر او وارد آید، و در هفتههای اول عمرش ادراک او بسیار ناچیز است، و فرصتی هم نیست که کوچکترین اصلی از اصول روانی در وجدانش نمو کند، بدلیل اینکه کودک در این ایام بطور مستقیم فقط در محیط جسم زندگی میکند. سپس ضوابط یعنی: نیروهای کنترل یکی پس از دیگری آرام و آرام در این عالم کوچک کودکانه پیدا میشوند، او در ابتدای امر در جستجوی پستان است، و آن هم از طرف مادر در اختیارش قرار میگیرد، در جستجوی آغوش است که در اختیار اوست، و لکن مادر بعد از مدتی میبیند که بهتر است شیرخوردن او اندازهای داشته باشد، و باید به تعداد معینی از ساعات قناعت کند، و روزانه مثلاً: چند بار بیش تر پستان بدهانش نگذارد، همانطوریکه میداند مدتی و یا ساعتی هم دور از آغوش زندگی کند تا عادت کند که باید تکیه بخود داشته باشد، عادت کند که همیشه آغوش باز بصلاح او نیست، و بدون تردید این وضع بر وفق مرام کودک نیست، کاری است که برخالف جریان خواستههای او جریان دارد، بلکه مانع است از انجام خواستههای او.
این جریان در واقع اولین قدمی است که در راه ظهور ایجاد ضبط و کنترل داخلی که در باطن نفس او نهفته است برداشته میشود.
بلی، درست است که این ضبط و کنترل از خارج آمده، (اما خواه و ناخواه بطور ناخودآگاه و یا خودآگاه) در درون کودک عادتی ایجاد نموده، عادت خودداری از چیزی مرغوب و مطلوب و محبوب، و آن یک نوع کاری است که با درد و رنج همگام است، اما منشاء این درد این نیست که از خارج بر او تحمیل گردید، بدون اینکه استعدادی از داخل داشته باشد، زیرا بدیهی است که در آمدن دندان با درد همگام است، و هیچ کس تاکنون نگفته است که نمو دندان چیزی است که از خارج بر انسان تحمیل شده است، اگر در خود فطرت استعدادی برای این کنترل و این آمادگی نبود که براساس آن عادت کند، هرگز چنین حادثه ای رخ نمیداد، و کودک روزگارش را با گریه بسر میکرد، و تمام وقت از درد مینالید، و هیچگاه این عادت را نمیپذیرفت.
و لکن چیزی که حادث میشود این است که بدنبال اولین درد زمان عادت و خودداری از ناله فرا میرسد، بطوری عادت میکند که درد بتدریج رو بنقصان میرود، و سرانجام هم از بین میرود و عاقبت آرامش جای گزین آن میگردد.
و در اینجا است که دیگر سطح این کنترل بالا آمده، و این منع و خودداری در داخل نفس بحد قانونی رسیده و بکار کنترل پرداخته است، دیگر عشق به پستان و اشتیاق بآغوش مادر را کنترل میکند، اما این خودداری و این کنترل هنوز کامل نیست، یک کنترل کوچک است در یک زمان کوچک، و برای یک کار کوچک و دیگر بتدریج غذا در اختیارش قرار میگرد، آرام آرام عادت بنوع غذا پیدا میشود، یعنی: در درون نفس او فرمولی پیدا میشود که مأموریتش تنوع دادن است، و در خط سیر محرکهای فطری که سرانجام بر نمیگردد یک خط سیر محدودی شود، مانند خط سیر حیوان.
و همچنین آرام آرام آغوش دیگری در اختیار کودک قرار میگیرد غیر از آغوش مادر، و در اینجا نیز عادت بنوع پیدا میکند.
سپس دوران از شیرگرفتن فرا میرسد، و آن سختترین و بزرگترین مصیبتی است برای او، بزرگترین صدمهها است که در نفس و روانش اثر میگذارد، و بهتر است که بتدریج و با طول زمان انجام بگیرد تا در روح خود شکست احساس نکند، ناراحتی و لغزش در خود نبیند، اما خواه و ناخواه سرانجام حادثه ایست باید حادث شود.
و آخر کار هنگامیکه کودک بر آن عادت کرد، بطور خودکار مانعی کنترلی در درون نفس او پیدا شد، و بالا آمد که عشق دلباختگی به پستان را برای چیز جدیدی و عشق جدیدی تبدیل نمود.
و نظیر این مرحله است دوران از شیر گرفتگی روانی از مادر، و وقتیکه سرپرست جدیدی پیدا شود و جای مادر را بگیرد، و آن هم بهمین ترتیب: صدمه ایست سخت دردآور، رنج آور و باید از ضرر بد آن بر نفس کودک کاسته گردد، با هر وسیله ای که ممکن است، و لکن در هر صورت حادثه ای است که حادث میشود، و سرانجام کودک عادت میکند که دیگر بسوی مادر با چشم مالک مخصوص نگاه نکند، و حساب نکند که دامنی است مخصوص او، و جز او کسی نباید از آن استفاده نماید.
و هنگامیکه باین کار عادت میکند، در درون او یک مانع کنترل کننده ای سر میکشد و به سطح بالا میآید که عشق بآغوش را (حسی و یا معنوی) در راه جدیدی قرار میدهد و عشق جدیدی را در اختیارش میگذارد، و در این کار کودک دختر یا پسر باهم فرقی ندارند و هردو برابرند، و دیگر جائی برای عشق جنسی که فروید آفریده پیدا نمیشود، نه غیرت کودک بسوی پدر میجنبد و نه بسوی مادر حرکت میکند، بلکه بسوی سرپرست دیگری در حرکت است و با آن عشق میورزد.
سپس این موانع کنترل کننده بتدریج افزایش مییابد و متنوع میگردد، کودک بزرگ میشود و آغاز حرکت و راه رفتن میکند، و کارهای فراوان بیشماری انجام میدهد، بعضی از آنها بنفع اوست و بعضی بزیانش، و این کودک هنوز چیزی را درک نمیکند، هنوز سود و زیان خود را نمیشناسد، و بعد از آن هنوز این افعال در نظرش یگانه راه است، و راه دیگری سراغ ندارد که کسب معرفت نماید، و هنوز نمیتواند با حواس پنچگانه خود در جستجوی معرفت باشد، و لکن پدر و مادر از بعضی از این کارها که بنظرش خیلی خوش میآید باز میدارند، و این بازداشت او را ناراحت میکند بدون تردید، بخصوص در بدو امر خشمناک میشود، گریه سر میدهد، فریاد میزند، کمک میطلبد، دلیل میآورد، اما پس از اندک زمانی عادت میکند، و با هر منعی، با هر کنترل در نهاد او، در درون نفس او یک مانع کنترل کننده ای جدیدی پیدا میشود و بکار میپردازد.
و در این اثناء خواه و ناخواه یک امر با ارزشی امر با اهمیتی در زندگی انسان بکمال میرسد، زیرا کودکی که با این شدت عمل از پدر و مادر از یک طرف روبرو میشود، (و از طرف دیگر با تحریض و تشویق آنها بکارهای دیگری برخورد میکند) در بدو امر بدون اینکه خودآگاهی داشته باشد، و بعد از اندکی با آگاهی و هوشیاری با شخصیت پدر و مادر خود را آراسته میکند که مانع میشدند و یا تشویقش میکردند، و همان کارها را انجام میدهد که آنها انجام میدادند، امر میکند، نهی میکند، و عاقبت در نفس او، و در نهاد او شخصیت جدیدی پدید میآید تشخیص میدهد، بعضی اعمال را در نظر خود خوب جلوه میدهد، و بعضی را بد، از بعضی خودداری میکند و به بعضی اقدام.
در معنا این یک شخصیتی است مرکب از او و از پدر و مادر و یا یکی از آنها، و در این شخصیت مرکب نیروهای ابتدائی در ضمیر انسان سر میزند، و کودک بتدریج و آرام آرام از شعاع ذات خود بیرون میآید و قدم بعالم خارج از خود میگذارد، و در میان اجتماع قرار میگیرد، و با مردم بمعاشرت میپردازد، اول با پدر و مادر، بعد با برادران و خواهران، و بعد با خویشان و نزدیکان و رفیقان، و سپس با بیگانگان.
و در هر یک از این معاشرتها نیروهای کنترل جدید و ضوابط جدیدی بوجود میآید، زیرا او با تجربه بدست میآورد که هرچه را که او میخواهد بدست نمیآید و یا ممکن نیست بدست بیاید، چون این امکان هست که یک چیز غیرممکن را اراده کند که راهی برای بدست آوردن آن نیست، مانند اینکه با قدرت ناچیز خود بخواهد دیوار بزرگی را از جای بر کند، یا ماه آسمان را بر زمین آورد و یا با دست ناتوان خود حرارت قرص خورشید را آزمایش کند، و وقتیکه عادت میکند که خود را باین کارها راضی کند، معنایش این است که موانع داخلی (کنترلها) هم اکنون در درونش پیدا شده، و در این مقام استقرا یافتهاند.
و در هر بار این یک کار پرمشقت، پررنج و دردآور است، و در هر بار پیش از آن یک گریه طولانی، یک ناله ای سوزان، یک آه آتشین همراه است، و لکن عاقبت به پایان میرسد، بدلیل اینکه در اینجا استعدادی از سابق برای پایدارساختن موانع و کنترل در راه شهوات بوده است که هم اکنون بکار میافتند.
سپس این کودک در معاشرتش با مردم با خودستائیهای مردم برخورد میکند، شخصیتش با شخصیت دیگران تصادم میکند، و بعد از مدتی میداند که همیشه نمیتواند شخصیت خود را بر دیگران تحمیل نماید، و در بدو امر ناراحت میگردد، فریاد میزند، گریه سر میدهد، و ناله میزند. سپس بتدریج عادت میکند، و وقتیکه عادت کرد، و بعد از آن یاد گرفت، (بعد از مرحله ای دیگری از نمو) که نباید و وظیفه ندارد شخصیت خود را بر دیگران تحمیل کند، نه برای اینکه نمیتواند، بلکه برای اینکه این کار جایز نیست، عاقلانه نیست، شایسته ای مقام آدمیت نیست.
اینجا دیگر ضوابط (نیروهای کنترل) یک میدان وسیعی را در راه نمو دور زده است، و در این مرحله آنها را ضوابط اخلاقی میگویند، باین معنا که مستقیماً بزرگ سالان آنها را میشناسند، و در اثناء همة این مراحل در آن واحد تربیت براساس دو عنصر روشن پایدار میگردد.
یکی توجیه و راهنمائی مستقیم است که بعضی اعمال را زیبا و بعضی را زشت نشان میدهد، و دیگری رهبریت است که از پدر و مادر و اطرافیان خود فرا میگیرد، و این رهبریت در تربیت و توجیه سخت مؤثر است، و یک عامل بسیار مهم بشمار میرود، و جداً دارای ارزش بیپایان است، و فراگرفتن رهبریت مستقیم (از پدر و مادر و خویشان و دوستان) بدون تردید دارای اثر بزرگی است.
و لکن اجتماع خود دارای رهبریت گسترده ایست که کودک بدون اینکه متوجه شود، اصول اخلاق و آداب و رسوم خود را از آن فرا میگیرد، و همه ای اینها در سازمان ضوابط داخلی و ساختمان ضمیر او دارای اثر است، و در یکی از لحظههای حساس زندگی تفکر در باره خالق و مخلوق را آغاز میکند، تفکر در باره ای خدا و عقیده را بکار میبرد.
و در بخش دین و فطرت از این موضوع سخنی از ما گذشت، و لکن اینجا فقط باین ترتیب بررسی میکنیم که آن یک عمل فطری است، و عقیده (وقتیکه مقام فطری خود را در داخل نفس کودک احراز میکند،) مرتب این ضوابط را در نهاد او پرورش و تقویت میکند، و همه ای آن نیروهائی را که پشت سر این کنترلها اجتماع میکنند در سطحهای بالاتر از جنبشهای مستقیم غریزة بکار میبرد.
و روزگاری بکندی و تدریجی میآید که انسان در آن اوج میگیرد و ضوابط و کنترلها بنای کامل خود را درمییابند، و عملیات خود را در داخل نفس انجام میدهند.
و در اینجا است که ضوابط توجیه کامل و تهذیب صحیح را از اجتماع دریافت میکند، از پدر، از مادر، و از سایر افرادی که در اطراف کودک هستند، و سپس از کسانی که با انسان سر و کار دارند فرا میگیرد، (و تاکنون در بحث خود فرض میکردیم که توجیه کامل و تهذیب صحیح و نفس معتدل بوده است، و در بحث آینده از انحراف و جنون سخن خواهیم گفت،) و در این هنگام است که همه ای ضوابط، همه نیروهای کنترل عمل فطری خود را براساس بالاتر و با ارزش تری انجام میدهند، دیگر در این وقت غذا شهوت شکم پرکردن نمیشود، بلکه یک نوع عشقی است که ضوابط انسانی از هر طرف آن را احاطه کرده است.
ضوابطی که بدون توجه و آگاهی انسان آغاز بکار کرد، و سپس آرام آرام قدم بدایره ای آگاهی نهاد، از قبیل روش و رفتار و آدب و رسوم در تناول غذا که مانع از آن شد که خوردن و آشامیدن یک رشته حرص و از حیوانیت و شکم پرستی گردد، و از قبیل هدفهائی که مانع از این است که غذا حرام گردد و از راه بغض و کینه تناول شود، و حلال و طیب و طاهر را آزاد میگذارد، و دیگران را بر نفس خود مقدم میدارد.
و از قبیل آزادی که غذا را ضرورت قرار نمیدهد، بلکه برای انسان وقتی را عطا میکند، گرچه خیلی هم کوتا باشد که بر ضرورت و فشار چیره گردد، و از قید فشار آزاد شود.
و همچنین جنگ و جدال شهوت نمیشود، بلکه رغبت و عشق است که ضوابط انسانی آن را از هر طرف دربر میگیرد، ضوابط سلوک و آداب و رسوم که از مکر و حیله و خیانت و عذاب و پایمال کردن جنازة دشمن جلوگیری مینماید.
و دیگر اشباع غریزه ای جنسی شهوت نیست، بلکه شیفتگی و عشق است که ضوابط انسانی آن را از هر طرف دربر گرفته، (ضوابط سلوک و آداب و روسم) که از هرج و مرج جنسی و طغیان غریزه در اجتماع جلوگیری میکند، و تمرین عمل غریزه ای جنسی را (حتی در شعاع قانون) مانند چهارپایان ممنوع میسازد، مانع از این میشود که یک عمل جسمانی محض باشد که نه عواطف و نه مشاعر و وجدان در آن دخالت ندارد.
و نیز ضوابط و هدفهائی که از اسراف در عمل غریزه ای جنسی پیشگیری مینماید، و قدغن میکند که خود عمل هدف باشد، و نظامهای اخلاقی، اجتماعی، سیاسی، و فکری و روحی را براساس آن ترتیب بدهد، قرآنکریم میگوید: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَکُم مِّنۡ أَنفُسِکُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡکُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَکُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةً﴾ [الروم: 21] «و از آیات اوست که برای شما از جنس خود شما همسرانی آفریده تا (در آغوش گرمشان) بآرامش بپردازید و آسایش بیابید، و در میان شما (مرد و زن دریائی از) رحمت و مودت قرار داد». که غریزه ای جنسی را به مکتب انسانیت تبدیل نمائید. پیامبر گرامی اسلامr میگوید: «خدا نیکوکاری را در همه چیز لازم کرده، پس وقتیکه در میدان نبرد دشمن را میکشید نیکو بکشید (مردانه باشید،) و وقتیکه حیوانی را برای آسایش خود ذبح میکنید ذبح کنید، باید هر کسی کارد خود را تیز کند و ذبیحه ای خود را راحت سازد».
و همچنین ضابط هدفهائی که جنگ به مبارزه ای جوانمردانه تبدیل مینماید، به مبارزة تبدیل مینماید که برای اعتراف بحق و عدالت و انسانیت انجام میگیرد، مبارزه ای که طغیان و فساد و انحراف را سرکوب میسازد، و آن را بحریت و آزادی تبدیل میکند که انسان را طوری تربیت میکند که خشم خود را فرو ببرد و از لغزش لغزشکاران کریمانه بگذرد، و این است ندای کریمانه ای قرآنکریم:
﴿۞وَسَارِعُوٓاْ إِلَىٰ مَغۡفِرَةٖ مِّن رَّبِّکُمۡ وَجَنَّةٍ عَرۡضُهَا ٱلسَّمَٰوَٰتُ وَٱلۡأَرۡضُ أُعِدَّتۡ لِلۡمُتَّقِینَ ١٣٣ ٱلَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی ٱلسَّرَّآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَٱلۡکَٰظِمِینَ ٱلۡغَیۡظَ وَٱلۡعَافِینَ عَنِ ٱلنَّاسِۗ وَٱللَّهُ یُحِبُّ ٱلۡمُحۡسِنِینَ ١٣٤ وَٱلَّذِینَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَکَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ وَلَمۡ یُصِرُّواْ عَلَىٰ مَا فَعَلُواْ وَهُمۡ یَعۡلَمُونَ ١٣٥ أُوْلَٰٓئِکَ جَزَآؤُهُم مَّغۡفِرَةٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَجَنَّٰتٞ تَجۡرِی مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِینَ فِیهَاۚ وَنِعۡمَ أَجۡرُ ٱلۡعَٰمِلِینَ ١٣٦﴾ [آل عمران: 133- 136] «(ای بندگان گنهکار خدا)، بسوی آمرزش از جانب پروردگارتان بشتابید، بشتابید بسوی بهشتی که وسعتش مانند وسعت آسمانها و زمین است، بهشتی که برای پرهیزکاران و پاکدامنان آماده گردیده. آنان که در گشایش و تنگ دستى انفاق مىکنند، و خشم خود را فرو مىبرند، و از [خطاهاىِ] مردم در مىگذرند و خدا نیکوکاران را دوست دارد. آنان کسانی هستند که چون کار زشتی مرتکب شدند و یا در بارة خود ستم روا میدارند فوراً خدا را یاد کرده و برای آمرزش گناهان خود از پروردگارشان طلب عفو میکنند. آری، جز خدای بزرگ کی میتواند این گناهان را بیامرزد؟ و نیکوکارانی هستند که از روی علم و دانش بکردار زشت اصرار نمیورزند. پاداش این گروه خوشکردار از طرف پروردگار آمرزش بیپایان و باغهای بهشت است که از زیر درختهای آن نهرهای فراوان جاری و آنان در آن بهشت جاودان خواهند بود، و چه نیکو پاداشی است، پاداش فرمان برادران نیکوکار».
و دیگر مالکیت شهوت نمیشود، بلکه رغبت و عشق است که از هر طرف ضوابط انسانی آن را دربر میگیرد، ضوابط و آدابی که مالکیت را یک رشته افتخار و مباهات و اشرافیت قرار نمیدهد که مردم را بیازارد، ضوابط و آدابی که مانع از این است که مالکیت بصورت عیاشی و خوشگذرانی حرام درآید، مانع از این است که سرتاسر غصب و غارت و چپاول و راه زنی و ناجوانمردی باشد، بلکه آن را بایثار و گذشت جوانمردانه و زیبا تبدیل میکند که همه جا را پر از عاطفه ای انسانیت میسازد.
و این هم ندای شیرینی از قرآن کریم: ﴿وَلَا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَیُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ کَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ﴾ [الحشر: 9] «و در دلهاى خود از آنچه [به مهاجران] دادهاند احساس نیازى نکنند و [دیگران را] بر خودشان- و لو نیازمند باشند- ترجیح مىدهند».
و بهمین ترتیب: همه ای نیروهای مادی تبدیل به نیروهای معنوی و اصول عالی انسانیت میگردد، و دیگر محرومیت گریبان مردم را نمیگیرد، زیرا ضوابط با انواع سه گانهاش که بیان کردیم، هرگز محرومیت از بهره برداری از لذتها را هدف خود قرار نمیدهد، و بشریت را بسوی شقاوت و بدبختی سوق نمیدهد، (چنانکه فروید گمان کرده).
بلکه بعکس هدف ضوابط فطرتاً سعادت بشریت است و بس، زیرا نمو آزاد محرکهای فطری که بحساب فروید همه محرکها غریزة جنسی هستند، (اینها) هرگز بشریت را به سعادت نمیرساند. البته وقتیکه اینطور عنان گسیخته و خودسرانه میرود.
و حیوان هم ( که در این قسمت آزادی کامل دارد) زمام فطری دارد که از نابودی جلوگیری میکند، زیرا حیوان فطرتاً قبل از نقطه ای خطر، خطر را درک میکند و خود را از آن دور میسازند.
بنابراین، آیا فروید میخواسته که انسان را از حقیقت آرامش دور سازد؟ یا میخواسته که نمو آزاد جنسی آنقدر امتداد و گسترش یابد که سازمان هستی انسان را ویران کند؟ برای اینکه اینگونه آزادی حد و مرزی نمیشناسد، خدا با آن همه عظمت بیپایانش برای بشریت همه جا و همه وقت خیر خواسته است، و در مقابل او فروید نابودی خواسته!! خدا خواسته که دائم سطح بشریت بالا و بالاتر بیاید، و در عین حال از بهره برداری از لذتها او را محروم نمیسازد، زیرا همة لذتهای پاک و گوارا را مباح گردانیده، و این هم قرآنکریم که میگوید: ﴿قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِینَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِیٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّیِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ﴾ [الأعراف: 32] «بگو: چه کسى آن زینت خدا را که براى بندگانش پدید آورده و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو: «آن [پاکیزهها] در زندگانى دنیا براى مؤمنان است. روز قیامت [هم] ویژه [آنان] است».
آری، هرچیز پاک و گوارا از خوردنیها و آشامیدنیها و لباس و مسکن و غریزة جنسی و مالیکت و جنگ و جدال و... همه و همه مباح است و حلال و آزاد.
پس خدا خواسته که نیروهای فطری زندگانی در سطح حیوانیت بهدر نرود که سرانجام نتیجه ای ندهد، و در نتیجه آنقدر سطح آنها را بالا برده که یک طرف آن را تبدیل بخلافت الهی ساخته، تبدیل به عمل سازنده و با نتیجه و پاک و پاکیزه نموده.
و خدا خواسته که همه ای اینها در نهاد مردم فطری باشند، و لکن این را هم خواسته که این کار آمیخته با زحمت و کوشش بسیار باشد، قرآنکریم میگوید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدۡحٗا فَمُلَٰقِیهِ ٦﴾ [الإنشقاق: 6] «اى انسان، تو تا [زمان لقاى] پروردگارت در تلاشى سخت خواهى بود و سرانجام هم او را ملاقات خواهی کرد».
پس بنابراین، پرورش دادن ضوابط فطری احتیاج به سعی و کوشش فراوان و مبارزه و پیروزی بر امواج شهوات کوبنده دارد، مبارزهای که دائمی است و هرگز فرسوده نگردد، و اگر جز این باشد این شهوات سخت در کمین است که این نیروهای ناتوان کنترل کننده را درهم کوبند، و این اصول عالی و لطیف انسانیت را در خود غرق سازند، و از همین جا است که شر و فساد در زندگی انسان سر میزند و همه جا را فرا میگیرد و...
این
مراحل طولانی از نمو که در بخشهای گذشته بیان کردیم، و این جنبه
های فراوان و متعدد و متقابل در هستی انسان، همه و همه در
معرض انحرافاند و تا اینجا هرچه گفتیم از نفس و روان معتدل و کامل بود، از نفسی
سخن میگفتیم که با نمو طبیعی پرورش یافته و همه جنبههای آن کامل گشته است که در
نتیجه بر قواعد صحیح خود پایدار و مانند یک بنای صحیح استوار بوده است.
سپس بعد از طی این مراحل در راه صحیح آزادانه بکار میبرد، و گاه و بیگاه هم بطور عبوری بانحراف و جنون اشاره میکردیم و میگفتیم که آنها این بنای محکم و استوار را ویران میسازند، و نیروهای فطری را از میدان صحیح عمل بیرون میرانند.
بنابراین، اینجا نفس را در مراحل نمو گوناگونش و در جنبههای مختلفش بررسی میکنیم تا ببینیم انحراف چگونه پیدا میشود؟ و چگونه از راه راست بیرون میافتد؟ و بهتر است قبل از آنکه بشرح و بیان حالات گوناگون انحراف و جنون بپردازیم، یک حقیقت انسانیت را که شایسته ای بیان است بیان کنیم، و آن عبارت است از: تعدد تارهای بشریت و منحصرنبودن آنها در یک صورت معین و تکراری.
حقاً که خدا انسان را به وسیله ای خصلتهای فراوان امتیاز بخشیده، و از آن میان است این وسعت عجیب در تارهای بشریت همه باهم شباهت دارند، و لکن نظیر هم نیستند، حتی میتوانیم بگوئیم که در طول تاریخ نسلها دو فرد از این بشر پیدا نمیشود که کاملاً نظیر هم باشند، همانطوریکه خطوط انگشتان دونفر در ادوار تاریخ نظیر هم نیستند.
و این تعدد در تارها بدون تردید بزندگی بشریت یک ثروت بیکرانی میدهد که در عالم حیوان از آن خبری نیست، آن یک ثروت سرشاری است که زندگی انسان را وسیع تر و عمیق تر و با عظمت تر از این سیمای ظاهری قرار میدهد.
پس بنابراین، هر انسانی به تنهائی خود یک عالم است، با اینکه همة این عالمها باهم شبیه و نزدیکند، و برخورد انسان با انسان دیگر برخورد عالمیست با عالم دیگر، اما هر یک عالمی است جداگانه، و این یک نعمت بزرگی است از نعمتهای پروردگار توانا برای انسان، و اگر غیر از این بود، اگر همین انسان (با این نعمت که خدا باو داده، از قبیل قوه و ادراک و معرفت و تولیدی مادی و معنوی و فکری و روحی) یک صورت مکرر بود، هیچ میدانیم که چه زندگی تنگ و تاریک داشت؟ و با چه ناراحتیها و گرفتاریها روبرو میگردید؟! اما این زندگی با این همه ثروت که از تعدد تارهای بشریت بیرون میآید، حقاً که سزاوار و شایسته ای همین مخلوق بزرگ است که خدایش گرامی داشته و مراعاتش کرده است.
و در اینجا نعمت دیگری هم هست که از این فشرده تر است، و آن عبارت است از: تعدد تارهای معتدل بشریت در انسان، زیرا خدا که برای انسان فقط یک صورت از اعتدال لازم نکرده است، بطوریکه بشریت بخاطر تعدد تارهای وجودش محتاج بانحراف و جنون و آشفتگی گردد و ثروت زندگی را بهدر بدهد! بلکه خوان نعمتش را همه جا گسترش داده است، و خود اعتدال را هم تارهای متعدد قرار داده که همه باهم برابراند و معتدل، و با این حال هیچ معتدلی با معتدل دیگری نظیر هم نیست، هیچ شخص سالمی با شخص سالم دیگر نظیر هم نیست، بلکه همیشه هر انسان معتدل و سالمی خود بتنهائی عالمی است و با عالمهای معتدل و سالم دیگر دائم در تماس و برخورد است، و در حین برخورد در ساختمان روانی و نحوه ای تصرف و چگونگی احساس باهم اختلاف دارند.
و اگر ما تارهای زیبائی و جمال را من باب مثل تذکر بدهیم، شاید این مسئله بتصور نزدیک باشد، همه تارهای جمال و زیبائی زیبا است، و با این وصف هر یک بصورت مخصوصی است، و با صورتهای دیگر جمال آمیخته نمیگردد، و همینطور است نفوس معتدل و سالم هم زیبا هستند و در این زیبائی هم هر یک دارای خصوصیتی است، هر یک از آنها راه مخصوص و پیشرفت مخصوصی دارند.
پس بنابراین، ما دیگر خیلی محتاج بانحراف و جنون نیستیم که تارهای زندگی را متعدد و ثروت آن را افزون تر کنیم، این ثروتگران با این اعتدال فراوان همه جا هست، اما حکمت الهی با همة این اوصاف تارهای دیگری هم آفریده که منحرف باشند تا فرق میان منحرف و معتدل معلوم گردد، و راه از چاه مشخص شود.
سپس قدم دیگری بر میداریم و فراتر میگذاریم، میگوئیم که آدم معتدل و کامل به تمام معنا بسیار کمیاب و نادر است، بناچار باید انحرافی باشد گرچه خیلی ساده و جزئی، گاهی بیمین و گاهی بشمال حرکتی باشد.
بنابراین، آیا میتوانیم بگوئیم: همه ای بشریت منحرف است؟ چنانکه فروید گفت، و همه میزانها را باطل کنیم؟ چنانچه او کرد!!
نه نه! هرگز! این خطا است! این غلط است! و بار دوم بر میگردیم از جسم مثل میزنیم، بخاطر اینکه صورتها را بذهن آدمی نزدیکتر میسازد، میگوئیم: جسم کامل صد درصد بسیار اندک و کمیاب است، هم از ظاهر و هم از باطن، زیرا جسمی که هردو طرفش کاملاً مساوی باشد، مثلاً: چشم راستش از چشم چپ کوچکترین اختلافی نداشته باشد، گوش راست با گوش چپ کاملاً یکی باشد، و دماغ و بینی از هر طرف کاملاً مساوی باشد، شانه، بازو، دست، قدم، و انگشتان کوچکترین فرقی نشان ندهند، این چنین جسمی اگر نگوئیم ممکن نیست جداً خیلی کم و نادر است، و این نکته با این فرض است که این جسم براساس مقیاسهای صحیح خود حرکت میکند، در نسبت طول و عرض و ارتباط اعضاء با یکدیگر به میزان صحیح سیر میکند، بطوریکه هیچ یک از این مقیاسها مختل نگردد.
و جسمی که همة محتویاتش کاملاً سالم باشد، نه قلب، نه کبد، نه معده، و نه امعاء و احشاء در یک روزی، در یک شبی کوچکترین اختلالی نداشته باشد، نه قلب کم و زیاد کار کند، و نه بسوء هاضمه و سردرد و دندان درد گرفتار گردد یا اصلاً دردی نبیند، این یک جسمی است که جدا وجودش در واقع زندگی غیرممکن است، و با این وصف تاکنون جمال شناسان نگفتهاند که اجسام بشریت همه و همه منحرفند، و همچنین هیچ پزشکی تا بحال نگفته که همه ای افراد بشر بیمارند، و حتی یک فرد سالمی هم در میان آنها نیست، بلکه همگی اتفاق بر یک سخن عاقلانه دارند، زیرا در اینجا یک رشته از انحرافات ساده و کوچک هست، (گاهی بطرف نقصان و گاهی بطرف زیادتی میل میکند) که به حساب انحراف نمیآید، و بلکه در عالم معتدلها و سالمها جای دارند، مادام که ظاهر جسم را وارونه نساخته و یا دور زندگی را فاسد نکرده است.
بنابراین، وقتی شانه ای از شانه ای دیگر کمی بلندتر و یا ساقی از ساق دیگر اندکی کوتاه تر باشد، بطوریکه بآسانی معلوم نگردد، مگر با دقت متخصص صاحب نظری که کارش، کاوش و دقت است، پس این جسم علی رغم این انحراف سالم و معتدل است، و همچنین وقتیکه قلبی پیدا شود که با سرعت خارج از اندازه کار کند، و یا کبدی پیدا شود که گاهی خوب کار نکند، و امعائی باشد که گاهی از عمل باز بماند، اینگونه جسم طبیعی است، و علی رغم این نارسائی جزئی که در آن هست بازهم بیمار نیست، اما وقتیکه کار به وارونه شدن ظاهر برسد، و یا باختلال دائمی در یکی از وظایف اعضاء بکشد، در اینجا است که میگوئیم: این جسم مریض است و یا نامیزان.
و بهمین ترتیب است: امر در عالم نفوس، اینجا هم یک رشته از انحرافات جزئی هست، گاهی کم و گاهی زیاد کار میکند که در عالم انحرافات بشمار نمیآید، بلکه در عالم اعتدال محسوب میگردد، مادام که نفس را وارونه نشان ندهد و دور زندگی را متوقف نسازد، و مادام که امکان ندارد یکی از نفوس بشر از اینگونه انحراف دور باشد، بلکه امر بدایره ای انحراف میکشد، وقتیکه این اختلال از حد ساده و معمولی خود تجاوز نماید و بشکست انجامد، و خودبخود طبیعی است که در اینجا خطوط قاطعی برای اعتدال و انحراف در عالم نفوس نیست، همانطوریکه در عالم اجسام برای صحت و مرض خطوط قاطعی وجود ندارد، و لکن یک رشته امور معینی هم هست که داخل در دایرة اعتدال است، و در میان این دو گروه اموری هم هست که مشتبه است، گاهی از این طرف و گاهی از آن طرف محسوب میگردد، و بعد از همه ای این گفتهها باقی میماند بیان فرق میان آنچه که انحراف نامیده میشود، و آنچه که جنون و آشفتگی گفته میشود، هردو خودبخود از دایره اعتدال بیرون است، اما در اندازهای بیرون شدن باهم فرق دارند، انحراف را اولین شرط شکست میگویند، و اما جنون و آشفتگی آخرین مرحله ای شکست است، یا شکستی که هنوز تا آخر نرسیده انحراف است، و شکستی که همه جا را فرا گرفته و در حال فروریختن است، جنون است و آشفتگی.
اما مسئله تنها اختلاف در درجه نیست، زیرا در اینجا قانونی از قوانین طبیعی هست میگوید که تغییر کمی وقتیکه از درجه ای معین گذشت بر میگردد به تدریج تغییر نوعی میشود، مثلاً: انسانی سرعت در راه رفتن دارد تا باندازه ای معینی آن را راه رفتن مینامند، وقتی سرعت زیاد شد و زیادتر و وضع عوض شد، دیگر این حرکتها را راه رفتن نمیگویند، بلکه دویدن است، نه تنها کمیت حرکت تغییر کرده، بلکه نوع حرکت هم تغییر یافته است.
در عالم نفوس هم همین قانون بهمیت ترتیب: جاری است، زیرا وقتیکه انحراف از یک درجه ای معین گذشت وضع آن در درون نفس تغییر یافته و بر میگردد یک وضع دیگر میشود، دیگر بچنین انحرافی که نتوان بهیچ وجهی کنترل کرد، جنون و آشفتگی میگویند.
همانطوریکه خطوط قاطعی در عالم اجسام پیدا نمیشود که اعتدال و انحراف را از یکدیگر فاصله ای قاطعی بدهد، همانطور هم خطوط قاطعی در عالم نفوس یافت نمیشود که میان انحراف و جنون فاصله ای قاطعی بدهد، زیرا هردو دایرههائی هستند تا اندازهای داخل درهم ابتدای این داخل در انتهای آن است، و این عمل کرد روانی در هردو حال علی رغم وجود این منطقه ای مشترک با یکدیگر فرق دارند.
بنابراین، انحراف در دور زندگی معتدل شکستی اختلالی ایجاد میکند، اما هرگز آن را کاملاً تعطیل و متوقف نمیکند، و وظیفه ای آن را در درون نفس وارونه نمیسازد، و لکن جنون و آشتفگی تعطیل میکند و وارونه میسازد، بازهم بار دیگر مثالی از جسم.
گاهی مثلاً: مراره از وظیفه ای خود باز میماند که در نتیجه آن مایعی را که مواد چربی را هضم میداد بیرون نمیدهد که سرانجام از این عمل در داخل جسم اختلالی بوجود میآید که در اثر عملیات هضم مواد چربی تا اندازهای اثر میگذارد، و اما در مرحله ای معینی از مراحل مرض همین مراره مایع صفرا وی خود را در درون خود میریزد که یکباره مسمومیتی سریع همه ای جسم را فرا میگیرد، این عمل غیر از آن عمل است، این کشنده و آن علاج پذیر است، و بهمین ترتیب است: سایر مرضها در مرحلة قابل علاج است، و در مرحلة دیگر نیست.
انحراف هم همانطوریکه گفتیم: دور زندگی را تعطیل نمیکند، چنانکه گاهی انسانی پیدا میشود که طول زندگانی را با قلب مریض و یا با کلیه ای مریض بپایان میبرد و زندگیش دائم در حال تهدید است و کم نشاط، اما بازهم زندگی است.
غیر از اینکه نمیتواند بزندگی ادامه بدهد، اگر نسبت الموبین در خونش بالا برود، و یا اگر خون از رساندن غدا بعضلههای قلب عاجز بماند.
و بهمین ترتیب است: گاهی انسان تا آخر زندگی با انحراف روانی بسر میبرد، و بدون تردید مریض حساب میشود، و نشاط اعتدالش محدود میگردد، اما تا اندازهای بازهم زندگی است.
و لکن وقتیکه مسئله بجنون بیانجامد بطور یقین امر فرق میکند، و هرگز نمیمیرد انسانی که در داخل نهادش شکست و بینظمی تا بدرجه ای جنون و آشفتگی پیشرفته باشد، اما همیشه در اضطراب دائمی زندگی میکند، و آزاررساندن بدیگران را حرفهای خود قرار میدهد، باری هم اکنون آغاز میکنیم به بیان الوان گوناگون انحراف و جنون، در ابتدای بحث گفتیم که انسان دارای طبیعتی است دوگونه و دو لایه و دارای هستی است فشرده و بسیط، این همان وصف و تعریف است که شامل انسان است، و بازهم اولین نقطه ایست که ممکن است انحراف و جنون از آنجا کار خود را آغاز کنند.
انسان روی فطرت معتدل خود دارای یک هستی متعادل و متوازن است، مشتی از خاک و شراره ای از روح خداست، این دو مزاج درهم آمیخته و هم آهنگ و فشرده ای او را تشکیل میدهند، آنچنان مزاجی که هردو عنصرش درهم آمیخته و باهم مخلوط شده که دیگر در آنجا انفصالی ممتاز در کار نیست، بلکه انسان بر میگردد در این حال جسم و روح توأم میشود، در همه ای حالات با اختلاف نسبتها در میان حالات مختلف یک موجودی است با جسم و روح توأم.
بلی، اینها دو عنصر درهم آمیختهاند، دیگر هیچ یک به تنهائی در آن حالت که قبل از آمیزش بود پیدا نمیشود، و لکن در همه ای حالات انسان با نسبت متساوی هم تجلی نمیکند، زیرا گاهی نسبت یک عنصر بآن دیگری و بالعکس غلبه دارد، اما هرگز این غلبه بآن اندازه نمیرسد که یکی بتنهائی موجود باشد، و دیگری از وجود انسان غایب گردد، و میان او و این دو جانب هزاران نسبت گوناگون یافت میشود که ممکن است هر کدام از آنها یکی از حالات انسان را تشکیل بدهد، و انسان در میان این نسبتها بطور تدریجی طبیعی و متعادل درجات را طی میکند، و این همان است که قبل از این آن را پرواز نامیدیم، پرواز به ناحیه ای جسم یا به ناحیه ای روح، و لکن در این باره دو امر را ملاحظه کردیم که نفس و روان سالم این پرواز را بطور دائمی دست بدست میگرداند، گاهی در اینجا پرواز میکند و گاهی در آنجا، گاهی با جسم، گاهی با روح، و هرگز در یک پرواز ثابت نمیماند، (جز در حال مرض،) و این نفس با این تمرین دائمی در آخر کار خود را بتوازن میرساند، چنانکه انسانی که در روی دیوار بلندی قرار میگیرد، گاهی براست و گاهی بچپ میل میکند که توازن خود را حفظ کند، و این تمایل او را در رسیدن به توازن طبیعی یاری میبخشد، هم اکنون رسیدیم به بیان دو نقطة که ممکن است در آن دو نوعی از انحراف و جنون سر بزند.
این نسبتهای متفاوت که قبل از این بآنها اشاره کردیم و گفتیم که گنجایش دارند برای هزاران حالات مختلف، در حال اعتدال سزاوار است که بهیچ یک از اطرافی که نقطه ای صفر در آن قرار دارد نزدیک نشوند، نه صفر جسم و نه صفر روح، و گاهی هرگز اتفاق نمیافتد، (هراندازه هم بیماری روانی شدت یابد) که بآن نقطه ای صفر برسد، و لکن آن حالاتی که فاصله ای یکی از این دو عنصر به نقطة صفر نزدیک میشود، آن یک حالات غیرمعتدل است، اگر از لحظاتی که از این طرف و آن طرف عارض میشود پای بیرون بگذارد، و آن در دایره ای انحراف یا در دایره ای جنون است، همان اندازه که به نقطه ای صفر نزدیک میشود، و بهمان اندازه که براساس نزدیکی ثابت میماند.
واقعاً در اینجا ساعتی است که جسم بر روح غالب میآید، و ساعاتی هم هست که روح بر جسم پیروز میگردد.
بنابراین، ساعت بهره برداری از لذت جنسی حتی در نظیفترین حالاتش بدون تردید یک لذت جسمی محض است پیروز و آشکار، و ساعت عبادت که آدمی در آن غرق است بدون شک یک ساعت لذت روحی محض است پیروز و صریح، و لکن در فصل (طبیعت دوگونه) بیان کردیم که ممکن نیست در حال اعتدال عمل غریزه جنسی بهره برداری جسمی محض باشد، و ممکن نیست که عبادت یک لذت روحی محض باشد، بناچار باید این دو عنصر باهم آمیزند، و در همه ای حالات درهم آمیخته گردند.
اما در حال مرض چنانکه گفتیم: نسبت به نقطه صفر نزدیک میگردد، و این نزدیکی بر حسب شدت و ضعف مرض کم و یا زیاد میشود که سرانجام یا انحراف از آن سر میزند و یا جنون.
در اینجا شخصی است که همتش فقط جسم است و لذات و شهوات جسم، بطوری مشغول است که گوئی از این مستی بیرون نخواهد شد، و گوئی دیگر بیاد نخواهد آورد که او دارای نیروی روحی هم هست که در نهادش نهفته است تا بوسیله ای آن هدف با ارزش تری که از عالم حیوان بالاتر است، بدست آورد که در تولید مادی و فکری و روحی بطور دسته جمعی نمایان میگردد، و در پایدارساختن زندگی براساس پایههای نظافت و پاکی و تعادل و دور از ظلم و فساد آشکار میشود.
پس این شخص بدون تردید شخصی است منحرف که دائم با یک طرف هستی خود بکار میپردازد، و طرف دیگر را یا تعطیل کرده و یا نزدیک است که بکند، زیرا او مانند کسی است که همیشه بیک طرف خم میشود، در راه رفتن، در نشستن، در حال حرکت، و در حال خواب و قطع نظر از وضع این انحراف در میزان اخلاق (بزودی این امر را در بخش آینده بخش خیر و شر در نفس و روان بشریت بررسی خوهیم کرد).
ما در اینجا از ناحیه ای روانی خالص سخن میگوئیم، (غرض ما از آن بحث تفصیلی است، و الا انسان بتنهائی چنانکه در بخشهای گذشته بیان شد: یک موجود ترکیب شده و فشرده ایست که تفکیک اجزاء آن از یکدیگر ممکن نیست،) و مثل این شخص از ناحیه ای روانی هم مانند آن کسی است که با یک طرف بدن راه میرود.
و نیز در اینجا شخصی است که همتش فقط تنظیف روحش است و تا میتواند از لذت جسمش میکاهد، بلکه دیگر کارش بجائی میرسد که برعلیه جسم خود انقلاب میکند، مرتب عذابش میدهد، ناراحتش میکند، حقیرش میشمارد، گرسنه و تشنه نگهمیدارد، رنجش میدهد تا بخیال خود ببالابردن مقام روحش توفیق یابد!!
و این هم یک شخص منحرفی است که با یک طرف هستی کار میکند، و طرف دیگر را یا تعطیل کرد و یا نزدیک است بکند، و با شخص اول هیچ فرقی ندارد، مگر اینکه او با طرف دیگر بدنش راه میرود و در هردو حال اعتدالی وجود ندارد، در اولی انحراف بناحیه ای حیوان است، نه برای اینکه دائم بلذت جسم میپردازد، چون خود آن نیز یک نشاط اصیل انسانی است، و در حال اعتدال مطلوب و مرغوب است، بلکه برای اینکه این شخص مرتب به ناحیه ای حیوان پرواز میکند، مرتب در فضای حیوانیت بال و پر میزند، در نتیجه در این حالت ثابت مانده است که در حال اعتدال بایستی از آن عبور کند و بگذرد، نه توقف کند و ثابت بماند.
در شخص دوم انحراف بناحیه ملک است، نه برای اینکه بلذت روحی پرداخته، چون آن هم یک نشاط اصیل انسانی است، و در حال اعتدال مطلوب و مرغوب است، بلکه بخاطر اینکه دیگر بطور ثابت در ناحیه ای ملک در پرواز است، و در یک حال ثابت مانده است که در حال اعتدال بایستی از آن بگذرد و ثابت نماند.
و بهمین جهت است که میگوئیم: کدام مخالفت وضع طبیعی انسان است که باعث این انحراف میشود؟ چون انحراف فقط پرواز ثابت بسوی حیوانیت تنها نیست، چنانکه اکثر مردم خیال میکنند، (گرچه اکثر اوقات همین دیده میشود،) بلکه پرواز دائم و ثابت بسوی فرشتگی نیز نسبت بانسان بهمین ترتیب انحراف است.
و کار تنها کار سقوط و ترقی نیست، چون آن کس که جسم خود را عذاب میدهد تا روحش را صفا دهد، بخیال خود بسوی هدف ترقی و کمال پیش میتازد، اما خبر ندارد که با طبیعت انسان مخالفت میورزد.
و از اینجا است که او منحرف است از وضع اعتدال که باید در آن حال باشد، و میزان در این کار باید خود انسان باشد، همانطوریکه خدایش آفریده، زیرا خدا او را نه حیوان آفریده و نه فرشته، بلکه انسان آفریده است.
و بهمین اصل است که پرواز دائم بسوی حیوانیت و یا بسوی فرشتگی انحراف است، و بیرون رفتن از طبیعت و وظیفه ای انسان و انسانیت است.
و چنانکه در سابق هم گفتیم: علی رغم اینکه انسان و نشاط و اصول او هرگز تجزیه بردار نیست، در این فصل از اصول اخلاقی سخن نخواهیم گفت، بلکه فقط اصول روانی مورد نظر است، (گرچه همه ای اصول در آخر کار باهم برخورد میکنند، اما ما بخاطر ضرورت بحث بعضی از آنها را جدا میکنیم،) انسانی که دائم بسوی حیوانیت در حال پرواز است، یک طرف از اطراف نفس و روانش خارج از اندازه نمو کرده و در همان حال طرف مقابل خود را فرو کشیده است. پس این شخص در حال اعتدالی نیست که در آن همه ای اجزاء نفس با نسبتهای متعادل و میزان نمو میکند.
بنابراین، او مانند کسی است که یکی از اعضای بدنش در حال بزرگ شدن است، و یا در قسمتی از جسمش مواد چرکی نهفته است که ورم کرده است، این ورم دیگر در طرف صحت حساب نمیشود، بلکه به حساب مرض نوشته میگردد، مرضی است اگر بوقت معالجه نشود بتدریج جسم را از کار میاندازد و ویرانش میکند.
و انسانی که بطور ثابت بسوی فرشتگی در حال پرواز است از طرف مقابل درست مانند همان انسان است که یک طرف نفس و روانش خارج از اندازه نمو کرده، و طرف دیگر خود را فرو کشیده و پنهان شده است، و هیچگونه مزیتی نیست که این طرف خود در اصل نورانی است، پرارزش است و بلندپایه است، زیرا او در حال طبیعی با همه ای این صفات پایدار است، یعنی: در مرکزیت طبیعی خود که عبارت است از: بنای جسمی و روحی توأم در یک وقت و یک حال، اما وقتیکه از اندازه بیرون رفت آن قانون مرکزیت را ویران میسازد، و از این عمل تعطیل کلی در هستی بشریت پدید میآید، تعطیل است به وسیله ای جنبه منفی، تعطیل است به وسیله عدم تولید، و تعطیل است بخاطر اینکه نیروها را در پرورش جسم و لذت آن یکسان بکار برده، بجای اینکه در مقاومت با شرهای اجتماعی بکار ببرد، و در آشناشدن بقوانین هستی و زندگی بکار ببرد، و در استفاده از این قوانین برای پایدارساختن زندگی براساس اصول نظیف و جمیل و متعادل بکار ببرد.
و این نخستین رنگی است از رنگهای گوناگون انحراف، یعنی: پرواز ثابت و دائم بسوی ملک و یا بسوی حیوان، اما رنگ دوم آن پرواز موقت است، و لکن شدید و تند بسوی این و یا بسوی آن، این انسانی است که دائم در نهاد خود نشاط جسم و نشاط روح را بسرعت دست بدست میگرداند، و لکن وقتی بنشاط جسم میپردازد تقریباً جز آن چیزی در نظرش نیست، نورانیت روح را با آن آمیزش نمیدهد، و وقتی بنشاط روحی میپردازد تقریباً جسم را فراموش میکند، و نشاط معقول جسم را با آن آمیزش نمیدهد.
بدون تردید در اینگونه مردم اختلال و بینظمی بزرگی است، و آنان در تصرفات خود یکجانبه فعالیت میکنند، گرچه با همه ای نشاط انسان هم تمرین دارند، زیرا در ساعات بهره برداری از لذتهای جمسی مانند حیوان بسوی آن روی میآورند، با حرص عجیبی میخورند که بهیچ وجهی نورانیت روح بدان نمیتابد، نورانیتی که برای طعام هدف معین میکند و آن را با اصول انسانیت آمیزش داده، و از ناگواری حرص و از حیوانیت پاک میسازد.
و نشاط جنسی را طوری تمرین میکند درست مانند یک حیوان پرفشار و پرغیظ که بهیچ وجهی نورانیت روح در آن نمیتابد، نورانیتی که آن را با عواطف زیبا و لطیف مخلوط میسازد، و با فنون نرم گوناگون و تهذیب در رفتار توأم میگرداند، و در ساعات لذت روحی آنچنان در آن غرق میشود که خود را فراموش میکند و تا حدی صوفیگری و رهبانیت پیش میتازد، و سپس بعد از مدتی باز میگردد.
و در دید اول چنان بنظر میرسد که اینگونه انحراف در اولاد آدم بسیار کم است، اما جدا فراوان است. (البته با درجات متفاوت نسبت بافراد) باندازه ای فراوان است که از خاطرهها خطور نمیکند.
مصریان فراعنه قدیم در این حال بودند در لذتهای جسمی خود را غرق میکردند، مست میشدند، میرقصیدند، و... و در باره ای اعمال غریزة جنسی تا گردن بگنداب شهوت فرو میرفتند. سپس از این حال بیرون میآمدند و بسرعت بسوی عبادتگاه میشتافتند، گریه میکردند، ناله سر میدادند، از مرگ یاد میکردند و مدتی از زندگی دست میکشیدند تا لذتهای زندگی را فراموش میکردند، و هنوزهم فرزندان آنها تا امروز در مثلهای خود باین معنا اشاره میکنند و میگویند: ساعتی برای پروردگارت مخصوص است، و ساعتی هم برای راز دلت، باین معنا که این ساعت از آن ساعت جداست، در ساعت مخصوص به پروردگار دل را راه نیست، و در ساعت مخصوص بدل خدا را راه نیست، در آنجا دنیا فراموش و در اینجا خدا فراموش شده است.
و در اینجا است که شخصیت انسان تفکیک میپذیرد و سازمانش منحل میگردد، نه مبادی انسانیت و عقاید برفتار و روش انسان حکومت دارد، و نه روش و رفتار ارتباطی با اصول و عقاید برقرار میکند، و انسان چنان بنظر بآید که گوئی او دارای دو شخصیت جداگانه است، یکی حیوان و یا نزدیک بحیوان، و دیگری زاهد و صوفی و منصرف از لذتهای زمینی.
و بهمین ترتیب بود: (با یک کیفیت دیگر) اروپا در قرون وسطی با دو شخصیت جداگانه زندگی میکرد، یکی شخصیت مسیحیت عابد و زاهد و دست از دنیا شسته و در داخل کلیسا نشسته، و خرفه بدوش انداخته که ارواح را با خواندن آواز حزین و نغمههای نرم و نمکین آرایش و آرامش میداد.
و دیگری شخصیت رومی یونانی مآبی که فقط در حدود چهارچوب حواس زندگی میکرد، و بهمین جهت است که هنوزهم زندگی باصطلاح واقعی در آنجا زیرنفوذ حکومت مسیحیت نیست، و از اصول مترقی روحانی آن بیرون است، آن اصولی که مرتب میگفت: (دشمنانت را دوست بدار) آن اصولی که مرتب میگفت: (اگر کسی بگونه ای راستت سیلی زد گونه ای چپ را نیز از او دریغ مدار) آن اصولی که مگیفت: (اگر چشمت برتو خیانت کرد بکن و بدور بیانداز، بنفع تو است اگر یکی از اعضایت نابود شود و بجای آن همه ای بدنت از آتش جهنم نجات یابد).
و هنوزهم که هنوز است مسیحیت به پلاس کلیسا چسبیده، و هرگز پرچم خود را بر بام زندگی واقعی نمیزند و نمیتواند بزند، و از آن روز شخصیت اروپا بهمین ترتیب: تفکیک پذیرفت و مجزا گردید تا در عصرجدید بسوی عالم جسم بپرواز آمد، و سرانجام انحرافی را بانحراف دیگری تبدیل ساخت، و جنونی را بجنون دیگر فروخت، و بجای اینکه از مستی انحراف اول بهوش اید بانحراف دیگری گرفتار گردید، گوئی انحرافی را بروی انحراف دیگری میریزد، و انسانیکه باین ترتیب: به طریقه ای دوگونه زندگی کند هرگز منحرف نمیشود، بدلیل اینکه پروازش ثابت و دائمی نیست، گاهی بسوی جسم است و گاهی بسوی روح در حال پرواز است، زیرا این یک عملی است فطری و معتدل.
و پیامبر بزرگوار اسلام r هم میگوید: «آدم عاقل مادام که عقل خود را نباخته است باید برای خود ساعاتی را اختصاص بدهد، ساعتی با پروردگارش براز و نیاز بپردازد، و ساعتی به حساب سود و زیان نفس خود برسد، و ساعتی را هم برای برآوردن احتیاجات زندگی خود مخصوص گرداند».
و لکن انحراف از یکجانبه پروازکردن سر میزند، و پرواز موقت را بپرواز ثابت تبدیل کردن سر میزند، بطوریکه جسم را از روح جدا سازد، و برای هر یک عالمی جداگانه قرار میدهد و اتصال را قطع مینماید، و حال آنکه انسان در فطرت سالم خود این جدائی را برسمیت نمیشناسد، (خواه دائمی و خواه موقت).
و از اینجا است که نشاط سالم و متعادل فطری او کامل و مربوط بهم است رفتار با اصول انسانیت مربوط، و اصول انسانیت هم فرمان روای رفتار انسانی است، پس اگر روش زندگی از این اصول جدا گردد، چنانکه در روش بشریت شرق و غرب امروز ملاحظه میشود.
برای این چنین بشری یک روش باصطلاح واقعی پیدا شده که محکوم بفشار ضرورت است، محکوم بفشار غریزه است، و اصول بیپایه ای پیدا شده که در فضا معلق است، دائم بحث و جستجو میکند و فلسفه میبافد، و لکن دور از زندگی واقعی، پس این یک انحراف خطرناکی است برای هستی بشریت بدلیل اینکه اصیل نیست، جزء هستی او نیست، پایمال کردن شخصیت اوست، و بهدردادن انسانیت است، از اینگونه زندگی نتیجه ای جز ضعف و ناتوانی حاصل نمیشود، جز انحلال و پاشیدگی و آشفتگی عایدی ندارد، و سرانجام کار بنابودی میکشد، نابودی شخصیت، نابودی انسانیت و...
و انسان در فطرت سالم و متعادل خود این جدائی را (دائم یا موقت) برسمیت نمیشناسد، و بهمین لحاظ است که نشاط فطری سالم او نشاطی است کامل هم آهنگ و مربوط بهم، سلوک و رفتار با اصول مربوط است، و اصول نیز بر سلوک و رفتار فرمان میدهد.
پس وقتیکه اصول از سلوک جدا گردد، چنانکه در زندگی بشریت امروز گشته، هم بشریت شرقی و هم بشریت غربی، نتیجه این میشود که این بشریت دارای یک زندگی (واقعی) که زیرفرمان ضرورت پرفشار و فشار غریزه ای جنسی و تحت نفوذ یک رشته اصول معلق در فضا و بدون اساس قرار بگیرد، پس این یک انحراف خطرناکی است بر هستی بشریت، بدلیل اینکه در هستی او اصیل نیست، و با فطرتش سازگار نیست، پایمال کردن شخصیت انسانیت است، بهدردادن آدمیت است، حاصل نمیگردد از آن، مگر ضعف و ناتوانی و انحلال و عاقبت هم کار بنابودی میکشد بدون تردید.
و افراد در این جریان مانند احزاب است، زیرا آن یک مصیبتی است که گریبان فرد را میگیرد و هستی او را نابود میکند بدون فرق، و گریبان ملت را هم میگیرد و موجودیت آن را نابود میکند.
و این علم (روانشناسی) که امروز در جهان غرب موجود است، این مصیبت ویرانگرانه را نه انحراف حساب میکند و نه جنون، مگر وقتیکه ورشکستگی دستگاه روانی بآخرین حد خود برسد که کاملاً عاجز و ناتوان از پذیرفتن فطری کیفیت گردد، و یا از تفاهم و سازش با اجتماع خارج با بماند.
و لکن حقیقت امر این است که در اینجا درجات فراوانی از بینظمی وجود دارد که پیوسته از این صورت تند و حاد سبقت میگیرد، و آن گرچه هستی روانی را کاملاً عاجز و ناتوان نمیسازد، صفت انحراف را هم از آن دور نمیکند، چنانکه جسم گاهی بمدت زیادی مریض میشود، بدون اینکه کاملاً از عمل باز بماند، اما با این وصف هیچ یک از پزشکان نمیگویند که این تن سالم است، و یا از معالجه ای آن دست بر میدارد، بدلیل اینکه هنوز کاملاً از کار نیفتاده است، هنوز رمقی دارد.
و بشریت امروز همه این مرض روانی را با درجات مختلف از انحراف تا جنون در وجود خود میبیند، زیرا چون بدقت بنگری یک شخص را در حالات مختلف میبینی که با دو نوع زندگی جدا از هم بسر میبرد، یکی خیلی شبیه است بابزار یا بگو: بحیوانیت، و دیگری از یک رشته اصول خشک و بیپایه آویزان است که هیچگونه ارتباط با واقع ندارد.
و همچنین یک ملت را میبینی که در حالات سوزان جنون بسر میبرد، پیوسته داد از آزادی و عدالت و برادری میزند. سپس نیروهای مهاجم خود را بر سر ملت دیگری میفرستد تا بکوبد و پایمالش کند، و هزاران بشر را در خاک و خون بغلطاند، جرمشان این است که مطالبه ای آزادی عدالت برادری و هم نوعی کردهاند، و نیمه جان از میان خاک و خون فریاد میزنند که ما هم بشریم، و حق زندگی داریم.
و این اروپای مترقی و آزادی ساز امروز این را نه انحراف میداند و نه جنون، بدلیل اینکه خود در آن غرق است، و دیگر چشمانش را فساد از کار انداخته است.
و لکن میزانهای صحیح پیش پای ما است، و آن یک مرجع صلاحیت داری است که باید کارها با آن سنجیده شود، اروپا هرچه میخواهد بخواهد، و هرچه میداند بداند، و با ترکیب روانی انسانی قدم دیگری بر میداریم که از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت سخن بگوئیم تا به بینیم که انحراف و جنون در آن چگونه پدید میآید؟!
یکی از بزرگترین رسالتهای این خطوط ایجاد توازن و هم آهنگی در درون نفس بشریت است، با روبروبودن در آن.
و با این وصف خود این خطوط دائم در معرض انحراف و جنون است، و در این مأموریت بجای اینکه عامل توازن و هم آهنگی باشند بر میگردند یکی از اسباب بینظمی میشوند، مثل آنها درست مثل ساقها، یا دستها، یا شانهها است که فرض این است که آنها تعادل و توازن جسم را برقرار میسازند، اما اگر شکست در خود ساق و یا دست و یا شانه پدید آید خودبخود تعادل همه ای جسم برهم میخورد، و بر میگردد یکی از اسباب اختلال و بینظمی میشود، بعد از آنکه یکی از اسباب تعادل و توازن بود.
و اینجا دو نوع بینظمی هست که ممکن است گریبان این خطوط را بگیرند، در نتیجه از هر یک از آنها انحراف و یا جنونی سر بزند که نتواند وظیفه ای خود را آنطوریکه هست انجام بدهد.
اولین بینظمی این است که یکی از آنها و یا هردو از مسیر خود که باید در آن حرکت کند منحرف گردد، همانطوریکه در جسم یکی از ساق، قدم، یا بازو، یا کتف و یا هردو کج شود که در نتیجه در وضع صحیح قرار نگیرد و نتواند وظیفه ای خود را انجام بدهد.
و بینظمی دوم این است که یکی از این دو خط متقابل از دیگری طولانی تر گردد، بطوریکه تعادل و توازن آنها برهم بخورد، همانطوریکه ساقی در جسم از ساق دیگر و یا کتفی از کتف دیگر درازتر گردد که سرانجام همة تعادل حرکت جسم برهم میخورد.
بدیهی است که مقداری از این انحراف از هر نفس معتدلی سر میزند، چنانکه در سابق گفتیم: و هرگز نفسی پیدا نمیشود که دارای تعادل کامل باشد، در هر لحظه و در مقابل هر حادثه ای از حوادث، (و مطلوب هم نیست که باشد) این مقدار را انحراف نمیگویند، بلکه چیزی را انحراف و یا جنون مینامند وقتیکه از حد معقول بیرون باشد.
و ما بزودی همه ای این خطوط متقابل را بررسی خواهیم کرد تا در یکایک آنها انواع بینظمی را نشان بدهیم، خوف و رجاء بزرگترین و گستردهترین خطوط نفس بشریت است، و در همان وقت یا بگو: (به علت همان بزرگی) بیش از سایر خطوط در معرض انحراف و جنون هستند، و ما در فصل خطوط متقابل در همین کتاب بیان کردیم که خوف و رجاء در زندگی انسان رسالت مهمی را انجام میدهند، زیرا هر یک از آنها لازم زندگی بشریت است و بدون آن نفس انسانیت مستقیم کار نمیکند، اما بشرط اینکه هر یک از آنها در وضع صحیح خود قرار بگیرد، و رسالت صحیح خود را انجام بدهد.
بزرگترین مأموریت خوف این است که زندگی انسان را از خطر و تلف شدن حفظ کند که اگر در این زندگی این شعور فطری (خوف) نبود، قطعاً راه زنان زندگی نابودش میکردند، اما وقتیکه خط خوف از مسیر خود خارج شود خود آن انسان را در معرض تلف و نابودی قرار میدهد، انسانی که از هرچیزی بترسد نمیتواند بکوچکترین کاری دست بزند، و از ترس خطرهای راه نمیتواند قدمی بردارد، و باین ترتیب: مقدار زیادی از نشاط و تولید او تعطیل میگردد که ممکن بود در حال تعادل آنها را انجام بدهد، و بعلاوه گرفتار اضطراب و آشفتگی روانی دائمی میگردد، اضطرابی که از انتظار رسیدن خطرها گریبانگیر انسان میشود، و بالاتر از همه ای اینها چنین آدمی ترسو است زندگیش سراسر ترس و هراس و لرزش است، هیچ اقدامی از او دیده نمیشود، نه از خود ضرری میتواند بر گرداند و نه ظلمی را از حریم خود دور میسازد، و نه در کاری از کارهای پرزحمت اجتماع میتواند شرکت جوید.
و بدین ترتیب: خود را گم میکند، اجتماع خود را گم میکند و باندازه ای که این انحراف و یا این جنون در وی اثر میگذارد، او نیز از خود و یا از اجتماع دور میگردد.
گاهی این ترس عمومی است از همه چیز و در همه حال است، و گاهی ترس مخصوصی است از چیزی مخصوصی یا در حال مخصوصی، زیرا بعضی از این بیماران از همه چیز میترسند، و بعضی از چیز معین، مانند کسیکه از تاریکی میترسد، یا از تنهائی، یا از مرگ، یا از فقر، یا بیماری و یا از باد و طوفان.
و این نکته پوشیده نماند غرض ما این نیست که اسباب خودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه که باعث پیدایش این انحراف است بیان کنیم، زیرا بحثی است جداگانه و دارای خصوصیت، ما در اینجا در صدد بیان نظریه ای همگانی هستیم از نفس و روان انسانیت، زیرا نظر ما این است که این تجلی (انحراف) را بیان کنیم، و یادآور شویم که باید علتی داشته باشد که آن را بوجود آورد، بخاطر اینکه اصل (اعتدال است و انحراف باید علتی داشته باشد) خواه این علتها و استعدادها و راثتی باشد و یا کسبی بخصوص در ایام طفولیت، چنانکه همانطور یادآوری میکنیم که تربیت سالم بخصوص در ایام طفولیت مأموریت دارد که این انحراف را تصحیح کند و براه راست بر گرداند، و نیروی فطری خود را در مسیر صحیح قرار بدهد، و باز پوشیده نماند ما تاکنون از خوف سخن گفتیم که از میزان طبیعی خود تجاوز کند و منحرف گردد، و گاهی نیز بهمین ترتیب: با ناقص آمدن از میزان طبیعی خود منحرف میگردد، گاهی در اولین نگاه چنین مینماید که نقصان خوف یک فضیلت زیبائی است و هیچ عیبی در کارش نیست، علتی ندارد که علاج گردد، بلکه امتیازی است که انسان پیوسته میکوشد آن را بدست آورد، و حال آنکه اینطور نیست، زیرا شخصی که خوف در وجودش از مقدار طبیعی کمتر باشد گاهی جسور میشود و بهر کاری دست میزند، اما در حقیقت این آدم نافرمان است، تجاوز کار است، و گناه کار، بدلیل اینکه از خطر نمیترسد، از خدا نمیترسد، از مخالفت نمیترسد، از عواقب شوم نمیترسد، و حتی اگر در طریق شر و آزار مردم هم قدم نگذارد بازهم متجاوز است، زیرا گاهی بیمبالاتی بخرج میدهد و خود را بآب و آتش میزند و نابود میکند، و خلاصه مقیاس دقیقی برای اعتدال و انحراف یافت نمیشود، گاهی اقدام بکاری در جائی ضروری و لازم است، و در جای دیگر همین اقدام خطرناک است و غیرمعقول، و هرگز ممکن نیست بیک انسانی بگوئیم: در جائی معتدل است و در جای دیگر منحرف است، در کاری معتدل و در کار دیگر منحرف است، بلکه باید به مجموع کارها و تصرفاتش حکم کرد که این آدم معتدل است و یا منحرف، بعبارت روشنتر: به کارنامه سالیانهاش باید نگاه کرد، و رجاء هم از طرف دیگر مأموریتش توازن بخشیدن بخوف است، و از جانب دیگر بشریت را به پیشرفت و تولید و سازندگی واداشتن است.
و آن در حال اعتدالش وظیفه ای بزرگی را در زندگی انسان انجام میدهد، اما خود آن هم مانند خوف با کم و زیادشدن دائم در معرض انحراف است، وقتیکه رجاء بنقصان از حال طبیعی خارج شود خودبخود شخص همه چیز را شوم میبیند و زندگی در نظرش تیره و تار میگردد، و خود شوم پنداری مرضی است که نفس را دربر میگرد که در اثر آن پیوسته سست و زبون میشود، و از میدانهای زندگی با ناراحتی و سرافکندگی بیرن میرود، بعلاوه آن یک شعور آزاردهنده ایست که لذتهای زندگی را تباه میسازد، و خوشیها را ناگوار میگرداند، همة اینها باضافه این است که دائم با حزن و اندوه و درد و رنج دست بگریبان است، حزن و اندوهی که نفوس شوم پندار را فرا میگیرد و همه ای تصرفات و شعورش را کیفیت میبخشد.
و هنگامیکه با زیادشدن از میزان طبیعی بیرون برود بر میگردد یک رشته خیال بیپایه و اوهام بیاساس میگردد، و این نیز بهمین ترتیب: مرضی است، اگرچه در ظاهر خوش نما و براق است، و لکن در باطن خود را میخورد و نابود میکند، درست مانند کسی است که گونه هایش برآمده و سرخ است، اما نه از شادی و خوشحالی، بلکه از فشار تب و ناراحتی داخلی.
و آنانکه بدرد تفأل خارج از اندازه گرفتارند همه جا استخاره میکنند، دائم سرمایه ای زندگی خود را در راه اوهام و خرافات بکار میبرند که هیچ فایده ای بحالشان ندارد، و نشاط زندگانی را در کارهای بیهوده بهدر میدهند، مانند دیگ بخاری که سوراخ است بخار بتدریج از آن بیرون میرود، و بجای اینکه به نیروی سازنده ای تبدیل گردد و در عالم واقع حرکت کند، بنارسائی و سستی تبدیل میگردد، و این غیر از آن انحرافی است که در (نوعی) از رجاء در این خط دیده میشود، زیرا گاهی باطلی را امیدوار است، و گاهی هم متعلق بکاری است که جز ضرر و نابودی نتیجه ای نمیدهد، و خلاصه یک نوع بینظمی است که تعادل را از دست میگیرد و نیروها را بهدر میدهد.
و این انواعی از انحراف و جنون است که در هر یک از این خطوط متقابل حادث میگردد، و سپس وقتیکه این خطوط تعادل خود را نسبت بیکدیگر از دست میدهند انحراف دیگری پیدا میشود، چون فرض بر این است که این خطوط در حال اعتدال طوری میزان باید باشند که تعادل یکدیگر را حفظ کنند، یکی نگهبان دیگری باشد.
بنابراین، وقتیکه خوف بیش از رجاء و یا رجاء بیش از خوف شد، یکنوع پرش مریض حادث میشود که قبل از این آن را بآدم کج شانه تشبیه کردیم که دائم بیک جانب متمایل است، و نیز همانطوریکه گفتیم: نمیتوان بانسانی در یک جائی و یا در یک کاری حکم کرد که او منحرف است، بلکه باید به مجموع انسان و کارش حکم کرد که منحرف است و یا معتدل.
و دوستی و دشمنی خطوطی هستند پشت سر خطوط خوف و رجاء در نفس بشریت، خطوطی هستند که مساحت آنها هم باندازه ای مساحت خوف و رجا است، و آنها هم در معرض انواع زیادی از انحراف و جنون هستند، و فروید به تفصیل از این انحرافات سخن گفته و سخت کوشیده، برای اینکه او این دو خط را بزرگترین خطوط در نفس و روان بشریت میداند، بلکه تنها همین دو را برسمیت شناخته، و بهمین جهت است که تمامی انحرافات بشریت را در آن فرود آورده است.
و قطع نظر از فروید حقیقت این است که انحرافات این دو خط فراوان است و شدید، و با اینکه مساحت آنها در نفس بشریت بزرگتر و مقدم تر از مساحت خوف و رجاء نیست، چنانکه فروید پنداشته. الا اینکه این مساحت پر از خطوط باریک و دقیق و دقیق تر است، و بهمین دلیل انحرافاتش هم بیشتر است.
در خط دوستی نخستین و بزرگترین انحراف این است که دوستی به چیزی و یا به شخصی متوجه شود که شایستة آن نباشد، و انحراف دوم این است که دوستی بچیزی و یا به شخصی بیش از اندازهای خود متوجه شود، و باندازه ای متوجه شود که سزاوار آن نباشد، و هردو امر در انسان تعادل مطلوب را تباه میسازند، و او را بت پرست میگردانند.
وقتیکه آدمی با نیروی دوستی بسوی چیزی یا بسوی شخصی، یا نظامی، یا مقامی، یا کاری که استحقاق دوستی را ندارد متوجه شود، پس او در پشت سر این توجه منحرف میگردد و در راه باطل قدم میگذارد، و نیروی فطری دوستی را در میدان صحیح خود بکار نمیبندد، و باندازه ای که در این شخص، در این چیز، یا در این فکر، و یا در این نظام و... فساد باشد، خطر انحراف و جنون نیز بهمین اندازه بالا میرود.
و هنگامیکه انسان بسوی یکی از اینها توجه دوستی خارج از اندازه بکند روابط خود را از دست میدهد، و دیگر نمیتواند خود را نگهدارد، و نمیتواند رشد فکری خود را حفظ کند، و خلاصه نمیداند که کجا باید توقف نماید؟ و چگونه باید برگردد؟
پس بنابراین، این یکی بینظمی روشن و آشکار است، و ما نمیخواهیم نه در انواع دوستی فساد و نه در مظاهر انحراف آن خود را مشغول سازیم، زیرا آن چیزی است روشن و جای بحث نیست.
اما فقط اشاره میکنیم که فروید یگانه قهرمانی است که در نوشتن و بیان کردن از بیماریها و دیوانگیهای دوستی تخصص یافته، و بحساب نیاورده که دوست داشتن اصول فاسد هم یک نوع انحراف است، برای اینکه او اصول انسانیت را بحساب نمیآورد، و نیز بحساب نیاورده که مشاعر دوستی نامشروع خود نوعی از جنون است، بخاطر اینکه این قهرمان یکه تاز فقط نظافت غریزه ای جنسی را دیوانگی و جنون میداند.
(او با صراحت کامل در صفحه 82 کتاب (Three Contributions) میگوید که عفت در غریزه ای جنسی نوعی از جنون و آشفتگی است!! و بهمین جهت است که اکثر کوششهای علمی فروید بخاطر آن انحراف و جنونی که در نظریه او هست بهدر رفت و تباه گردید.
و دشمنی هم در انحراف و جنون مانند دوستی است بدون فرق، زیرا آن هم در معرض همین دو انحراف بزرگ قرار دارد، توجه کردن انسان با نیروی عداوت بسوی شخصی، یا چیزی، یا فکری، یا نظامی، یا مقامی که شایسته ای دشمنی نباشد، و توجه کردن بیکی از اینها بیش از اندازه خود تعادل انسان را برهم میزند و عقلش را از دست او میگیرد.
و بار دیگر نباید در نظریة فاسد فروید در باره ای خط دشمنی بدنبال او روان گردیم، (زیرا ما قبل از این در گفتگو از دوستی و دشمنی در فصل خطوط متقابل در نفس بشریت بطور روشن سخن گفتیم،) و دیگر نباید افسانه ای او را تصدیق کنیم که میگوید: انسان خودبخود بهر شخصی و یا بهرچیزی که با درک و فکر دوستی متوجه گردد، با فکر و درک دشمنی نیز بهمین ترتیب متوجه میگردد، (این همان افسانه ای ازدواج عاطفی است).
سپس انحراف دیگری را اضافه شدن نسبت یکی از دو خط بر دیگری به میان میآید، در صورتیکه فرض این است که آنها همیشه متساویند و متعادل، و این میزان اگر بهم بخورد انحراف است، زیرا شخصی که در وجودش نسبت دوستی بر دشمنی غلبه دارد، این شخص بسیار لطیف و دل نرم است جداً اهل گذشت و مسامحه است، انسان دوست است، همه ای اینها در ظاهر زیبا است، اما وقتیکه از اندازه تجاوز کرد شخصی است منفی گر و غیرواقعی و غیرسازنده، زیرا هنگامیکه او شر و فساد را دشمن ندارد، در مقابل آن پایداری نمیکند، ظلم و ستم را دشمن ندارد، از انحراف مردم ناراحت نیست، و همت در اصلاح کردن آن نمیگذارد، نتیجه ای این عمل چیست؟ و ارزش این کار کجا است؟! این صفائی که از ناحیة دوستی میآید چه ارزش دارد؟! هندوها با آن همه لطف و صفا و مودتی که دارند در بهبود حال بشریت تاکنون چه کردند؟! و در پایدارکردن انسانیت در راه صحیح از خود چه یادگاری نهادهاند؟!
و اما شخصی که نسبت دشمنی در وجودش بر دوستی غلبه کند، او شخصی است کینه توز و خودخواه، خیرخواه مردم نیست، زیرا مردم را دوست ندارد، آدمی است بیمار، بخاطر اینکه از یکی از غدههای روانی خود بیش از اندازه ترشح دارد، آن ترشحی که باید در حد مطلوب و مرغوب باشد به بینظمی دچار شده است.
و نباید این نکته را هم فراموش کنیم که مقداری از دوستی و دشمنی در انسان از روی اراده و اختیار نیست و چارهای هم ندارد، و بهمین دلیل هم در دایره ای انحراف شناخته نشده است، و لکن از انسان این مطلوب است که فرمولهای کنترل را بکار ببندد تا این دو سرمایه را در راه صحیح و معقول بکار اندازد.
چه خوش گفته است پیامبر گرامی اسلام ص «دوستت را باندازه دوست بدار، و دشمنت را هم باندازه دشمن بدار» بهر صورت در دایره ای انحراف شناخته نمیشود، مگر آن اندازه که از حد معقول بیرون باشد، و انسان متوازن هم بحکم همان توازن طبیعی خود باید این فعل و انفعال را کنترل نماید و تا آنجا که میتواند براه راست راهنمائی کند، اما همین انسان، انسان منحرف است، اگر برای رسیدن باین توازن نکوشد.
و نیروهای حسی و معنوی، واقع و خیال، ایمان به محسوس و ایمان بغیب این زوجهای سه گانه ای داخل درهم را نیز (گرچه همانطوریکه در گذشته بیان کردیم، هر یک ممتازند و مستقل) انحراف و آشفتگی دربر میگیرد، مانند سایر خطوط.
بلی، اگر نیروی حسی از اندازهای خود بیرون رفت، انسان در دریائی از لذتهای زودگذر محسوسات غرق میشود، و همان لذت زودگذر تمام همتش را مشغول میکند و بر میگردد همه جا بدنبال آن میرود.
و وقتیکه نیروی معنوی از اندازهای خود بیرون برود لذتهای محسوس را فراموش میکند، و تمام همتش اصول و معنویات میگردد، آنچنان در دریای معنویات غرق میشود که خود را هم فراموش میکند، و شکی نیست که این معنا در دید اول چنین بنظر میآید که یک چیز بسیار خوب و زیبا است، و لکن اگر اندکی دقت کنیم خواهیم دید غیر از این است.
سه دسته از مسلمانان بسوی خانههای همسران پیامبر اسلام ص براه افتادند که از اندازه عبادت او جستجو کنند!
وقتی باخبر شدند مانند اینکه بنظرشان کم آمد که پیامبر باید بیش از این عبادت کند! بعد از مشورت با یکدیگر گفتند: ما که با او قابل قیاس نیستیم او که گناهی ندارد، گذشته و آینده ای او بخشوده است، (ما باید بفکر خود باشیم و بسیار بکوشیم) یکی گفت: من میروم شب زنده داری میکنم، و تمام شب را با نماز به پایان میبرم، دومی گفت: من دیگر تمام عمرم را روزه میگیرم، و هرگز بیروزه بسر نمیبرم، سومی گفت: من هم با زنان قطع ارتباط میکنم، و هرگز دور زن نمیگردم.
در این اثناء پیامبر اسلام رسید و فرمود: «شما اینگونه سخن میگفتید؟ اما من بخدا قسم! در مقابل خدا از شما پاکدامن تر و خداترس ترم، روزه میگیرم، افطار میکنم، با زنان نیز آمیزش دارم، و این آئین من است. و هر کس که از آئین من اعراض کند از من نیست».
دقت و تدبر در این جریان کلید رمز موفقیت را بدست ما میدهد، اهمیت دادن به معنویات که فی حد ذاته یک عمل ناپسند نیست، بلکه بهترین خواسته ای انسانیت است، انسانیتی که رشید و شایسته ای خلافت الهی است، اما وقتیکه انسان عالم حس را مهمل میگذارد و رهبانیت را انتخاب میکند، هرگز کارها رو براه نمیشود و سازندگی تعطیل میگردد، زندگی متوقف میماند.
بلکه ما سپاس گذار انسانی هستیم که معنویاتش را بر محسوسات غلبه بدهد تا در میان مردم آئینه عبرت دیگران شود، و لکن هرگز سپاس گزارش نیستیم که در این کار اصرار بورزد و بیش از اندازه معقول قدم بردارد، چنانکه این گروه سه نفری کردند، زیرا نتیجه ای بدی میدهد که بسود زندگی نیست، قرآن کریم میفرماید: ﴿وَٱبۡتَغِ فِیمَآ ءَاتَىٰکَ ٱللَّهُ ٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَۖ وَلَا تَنسَ نَصِیبَکَ مِنَ ٱلدُّنۡیَا﴾ [القصص: 77] «در آن چیزهائی که خدایت داده آخرت را در نظر بگیر، و نصیب خود را از دنیا فراموش نکن».
واقع و خیال هم دو رشته نیروهائی هستند فطری، متوازن و متعادل و ضروری، پس اگر واقعیت بیش از حد ترقی کند انحراف است، انحراف است بس شدید در این نسل از بشریت که هم اکنون در سایه ای این پیشرفت علمی و پیروزیهای حیرت انگیز آن زندگی میکند، و در غیر از این کتاب ما از این واقعیت مریض که گریبان محیط غرب را در این نهضت جدید فرا گرفته است سخنها گفتیم، و دیگر اینجا تکرارش نمیکنیم، بلکه در اینجا از این مرض بعنوان یک تجلی روانی سخن میگوئیم که تا حدی عالم بشریت را گرفتار کرده است.
شخصی که خود را در عالم (واقع) غرق مینماید، بدون تردید در آن نتیجه ای بسیار روشنی کسب میکند و پیوسته قدرتی در مادیات اضافه میکند، و لکن افق خود را تنگ و تاریک میکند، اگر همتش را فقط در این واقع تنگ محصور گرداند، و هرچه از این طرف اضافه کند آفاق زندگیش تنگ تر میگردد.
ملت امریکا نمونة بارز این انحراف است، زیرا از شدت فشرده ساختن زندگی خود در دایره ای واقعیت برگشته در نظم و دقت و عدم احساس حقیقت مانند ابزار شده است.
و این فشارها و ناراحتیهائی که هنر و فنون در عصرجدید با آنها روبرو است، یک فشاری است دارای دلالت روشن، زیرا دلالت دارد بر غروب یکی از جوانب انسان و خشکیدن یکی از چشمه سارهای آن، و این یک تجلی خطرناکی است اگر تا آخرین حد خود برسد، بدلیل اینکه نمو بشری را متوقف میسازد، و در محیط ابزار و محیط حیوان محبوس میگرداند، و علی رغم این همه (علمی) که آمریکا و شوروی فرا گرفتهاند، و آثارش از دور در این فضای بیپایان و شکست ناپذیر پیدا است، انسانیت هردو ملت در راه سقوط دائمی است، به علت اینکه در واقعیت تاریکی محصور است.
و خیال نیروئی است که این واقع را میزان و آفاقش را گسترده میسازد، چنانکه در سابق هم گفتیم: عنصری است لازم و ضروری برای زندگی، زیرا انسان هرگز نمیتواند نظام و افکارش را بهبود بخشد، مگر هنگامیکه بتخیل بپردازد که بهتر از این هم زندگی وجود دارد، احساس به جمال و تصور کمال بکند، (و این هردو محرک اصیل هستند از محرکهای زندگی که بشریت را بسوی پیشرفت و ترقی حرکت میدهند،) آنها به کمال نمیرسند مگر از راه قدرت بر تخیل و سازندگی، و این رسالت خیال است در زندگی بشریت، و لکن زیادشدن نسبت خیال زیان آور است و هیچ سودی ندارد، زیرا شخصی و یا ملتی که دائم در عالم خیال زندگی دارند، در عالم واقع کوچکترین نتیجة نمیدهند، و همیشه نیروها را در موضوعات ناچیز و بیهوده بهدر میدهند.
آن کس که دائم در میان اوهام و خیال زندگی دارد، شخص مریضی است و در معرض انواع گوناگون از انحراف و جنون است، بخصوص جنون جنسی، و همچنین در معرض انزوا و منفی گری است، و این بیمار لازم نیست که هم اکنون در میان همه ای انحرافات گرفتار شود، اما همانطوریکه گفتیم: در معرض انحراف است، بدلیل اینکه او نیرویش را بسوی واقع متوجه نمیکند تا خیال را متعادل سازد، و بخاطر اینکه او خود را عادت میدهد که وجود خود را بطور (نظری) و استدلالی در عالم خیال ثابت کند که سرانجام باوهام بیخوابی گرفتار میگردد، و این بیخوابی جای نشاط واقعی و سازنده را میگیرد، و اینگونه آدمی در همه ای حالاتش مریض است و بینظم.
و نزدیک باین معنا است ایمان به محسوسات و ایمان بغیب، زیرا هرآن کسی که خود را در عالم ایمان به محسوسات محبوس میداند، خدا را، عقیده را، و هرانچه را که با عقیده ارتباط دارد، از قبیل اصول انسانیت، نظامها، و مشاعر و افکار را از حساب خود بیرون میکند، و این انحراف خطرناک همان است که امروز جهان غرب را دربر گرفته، و باعث این همه بینظمی در آن سرزمین گردیده است که در نظامها، در عقاید، در افکار و مشاعر این همه نامیزانی دیده میشود، زیرا ایمان بخدا و ایمان بروز قیامت، یعنی: ایمان بغیب، اکثر انواع سلوک بشری را میزان میکند، و غالب نیروها و اعمال انسان را متعادل میسازد.
و اما انکارکردن خدا و روز قیامت یعنی: روز واریز حسابها کمترین بلائی که از آن حاصل میگردد، این گرفتاریها است که روی زمین را پر کرده است، و همین اعمال زشت است که جنایتکاران فرزندان آدم و حوا انجام میدهند و خوشحالند، زیرا در حساب او نیست که روزی با خدا ملاقات خواهد کرد، و روزی بپای حساب و کتاب خواهد نشست.
و این حملات سبعانه که برای بهره برداری از لذتهای روی زمین از این بشر سر میزند، و باعث این همه انحرافات است آن یک حالت درندگی است که عامل اصلی و اساسی در آن ایمان نداشتن مردم است بروز جزا، ایمان نداشتن بروزی است که نعمتش بیپایان و جاوید است که در آن روز انسان بجای این لذتهای زودگذر که هرگز از آنها سیر نمیشود، آن نعمت جاوید را دریافت خواهد کرد، نعمتهائی که هرگز فنا نپذیرد.
اگر این مردم بخدا و بروز قیامت ایمان بیآورند خودبخود حال بشریت بهبود مییابد، و این آشفتگی و اضطراب روانی و عصبی که امروز با آن دست بگریبان است برداشته میشود، آشفتگی و اضطرابی که در طول تاریخ بشریت تا امروز بینظیر است، و اجتماع غرب خودبخود آن را نه مرض مینامد و نه انحراف میداند، و نه جنون میخواند، حتی در صورتیکه با چشم خود میبیند که چه مرضها و چه انحرافات و آشفتگیها از آن سر میزند؟!
بلی، ایمان بغیب هم باید در حدود میزان مطلوب باشد، و اگر غیر از این باشد خارج شدن آن هم از میزان صحیح خود انسان را بانواع دیگری از انحرافات گرفتار میسازد، ایمان بغیب خارج از حد و حساب (در مقابل ایمان به محسوسات) باعث میگردد که انسان عقل و فکر بگیرد، از دست بدهد و باعث میشود که علوم نظری و تجربی را با عوامل غیبی تفسیر نماید، عواملی که راه پیروزی بر آنها مسدود است، و نمیشود آنها را تحت فرمان گرفت، (مگر با سحرا و افسون، و همین جا سرمنشاء خرافات است).
همچنین انسان را گرفتار و سواس میسازد، زیرا مادام که همه چیز از ماورای حس سرچشمه میگیرد، (و حال آنکه در عالم حس خبری نیست،) یقین بوجود چیزی نیست، و همه چیز در معرض تغییر و زوال است، بدون اینکه علت روشنی داشته باشد، و هر حرکتی و هر سانحه ای رمزی میشود برای هرچیز مجهولی، و این سرمنشاء و سواس است.
و این یک حقیقت انکارناپذیر است که پشت پرده حس سرچشمة حقیقت هرچیز است، و عوامل غیبی نیز همانست که بر زندگی و عالم هستی سایه گسترده است این درست، و لکن خدا (از خزانه ای غیب) برای انسان عالم محسوسی عطا کرده است که در آن زندگی میکند، و در اختیارش ابزاری را قرار داده است که با این عالم محسوس سازگار است، و مرتب با قوانین آن آشنا میگردد تا آنها را بکار بزند و بهره برداری کند، و آن ابزار عبارت است از: عقل.
قرآنکریم میگوید: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ﴾ [الجاثیة: 13] «و هرآنچه در آسمانها و زمین است برای انسان رام ساخته است». پس بنابراین، برای انسان وظیفه ای معین شد که آنچه را که حواسش درک میکند بکار ببندد و بآن ایمان بیآورد. (البته با ایمان به غیب) و هردو را میزان کند، و هردو را متعادل سازد.
و اما ایمان به غیب تنها و یا ایمان به غیب خارج از اندازه آن بهدردادن واقعیت حسی است، و تعطیل نمودن سازندگی ثمربخش و ایجاد تشویش و آشفتگی، قرآنکریم از این معنا گذارش میدهد: ﴿کُنتُمۡ خَیۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ تَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَتَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنکَرِ وَتُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ﴾ [آل عمران: 110] «شما بهترین امّتى هستید که براى مردم پدید آورده شده است، [که] به کار شایسته فرمان مىدهید و از کار ناشایست باز مىدارید و به خدا ایمان دارید»، یعنی: (بعالم غیب) ایمان میآورید.
و فردیت، و اجتماعیت هم دو جنبش فطری هستند، متعادل، متوازن، و هم آهنگ و مأموریت خود را در زندگی انسان با این تعادل بپایان میبرند، پس اگر یکی از طرفین بر دیگری فزونی گیرد، این هم انحراف است که تعادل نفس و روان را برهم میزند.
بنابراین، اگر جنبش فردیت فزونی گیرد از دو حال خارج نیست یا فردیت گوشه گیری است، و یا فردیت خودستائی و عدوانی، و در هردو صورت مرض است و انحراف از مقام شایسته ای انسانیت، فردیت گوشه گیری (در صورتیکه غالب اوقات مخلوطی است از دو مرض، یکی فردیت و دیگری منفی گری) همیشه سر در گریبان است و بداخل ذات خود میچسبد، و هرگز بسطح اجتماع و واقع زندگی نمیآید، زیرا جانب فرد در آن قوی شده، و جانب اجتماع ناتوان و سست گردیده، و این معنا غالب اوقات شرور نیست، بلکه از آن میان دانشمندان و هنرمندان فراوان پیدا میشوند، با علم و هنرشان بعالم بشریت خدماتی انجام میدهند، و لکن هرگز دوست ندارند که مستقیم با زندگی در تماس باشند، و طاقت این تماس را هم ندارند! زندگیشان تنگ و تاریک و پرفشار و محدود به زندگی افراد است، نه اجتماعات، و گاهی برای اجتماع سخت دلسوز هستند، اما خودشان از آن فرار میکند، برای اینکه دستگاه برخورد با دیگران و دستگاه تفاهم و سازش در درون آنها از کار افتاده است، و آن برخورد طبیعی که در نفوس معتدل انجام میگیرد در آنها انجام نمیگیرد، و برای اینکه (غالباً) این گروه با نتیجه ای افکار سازنده ای خود پاکند و نافع، مردم هم از انحرافشان، از جنونشان میگذرند، و یا فقط با تأسف از آن سخن میگویند که حیف شدهاند، ضایع شده اند! و لکن در هر صورت در میزان نفس آنان بینظمی است! و حال آنکه این حال وظیفة هنرمندان و متفکران نیست.
پس بنابراین، اعتدال و با نظم و ترتیب بودن مانع از ظهور مواهب الهی در وجود انسان نیست، بلکه بعکس مساحت این ظهور را گسترش میدهد و بارور میسازد، و هنرمندان و متفکران معتدل در ترکیب روانی خودشان بیش از گوشه گزینان و سر بگریبانان در زندگی اثر دارند، گوشه گزینانی که دائم افکار سازنده ای خود را بیدریغ تقدیم بشریت میکنند، بدون اینکه در عالم واقع قدمی بردارند، و برای بکرسی نشاندن این افکار زحمتی بکشند.
و اما فردیت چموش و خودخواه آن همانست که مردم بطور روشن در آن انحراف احساس میکنند، و برای اینکه این چموشی آن انحراف را آشکار و مجسم میسازد، و آدم گرفتار باین مرض خودخواه و خودستا است، و جز خود وجود هیچ کس را احساس نمیکند، و وقتیکه وجود دیگران را احساس میکند، مانند این است که وجود آنها فشارش میدهد، و شخصیت خارج میزان وجود او را ناراحت میسازد که سرانجام دیگران را دشمن میدارد و کمر همت بر آزارشان میبندد، و بحقوقشان تجاوز میکند.
و همه ای طغیانگران عالم از این گروه خودخواه و خدپسندند، و لذا طغیان یک مرض روانی است که هرگز ممکن نیست شخص معتدل بآن دست بزند.
مخفی نماند که در اینجا فرقی است میان طغیانگری و زمامداری، زیرا زمامدار شخصی است بزرگ و دارای مقام، یعنی: انسانی که دارای شخصیت بارز گردیده، اما هرگز خودخواه و خودپسند نیست، بلکه اجتماع دوست و مردم دوست است، همه جا با اجتماع همگام و هم آواز است، با اخلاص و بیریا با آن رفتار میکند، و فقط بزرگی شخصیت است که او را بکرسی زمامداری میرساند، خودخواه طغیانگر نیست که دائم هوای بردگی و اسارت دیگران را در سر بپروراند.
و ای بسا! میان ترکیب روانی زمامدار و طغیانگر وسیله آزمایش بسیار روشن و آسان باشد، باین ترتیب که زمامدار دائم در جستجوی قدرتها و نیروها است، در جماعت که آنها را پرورش دهد و نیروهای سازنده را شاداب گرداند، و بوسیله ای همان نیروهای شاداب اجتماع را پیش براند، و حال آنکه طغیانگر هرگز نمیتواند این نیروها را ببیند، مگر در وجود خود. بنابراین، هرجا که نیروئی را ببیند میکوشد که مخصوص خود گرداند، گرچه از راه حیله و تزویر باشد، و هرگز برای او اهمیت ندارد که این بدرد اجتماع بخورد، زیرا نفع شخصی او در نظر او اولین و آخرین هدف اوست، و جز صلاح خود هیچ صلاحی را در نظر نمیگیرد.
و همانطوریکه فردیت انزوائی از دو مرض مزمن مرکب است، یکی فردیت و دیگری منفی گری خارج اندازه و حساب، همینطور هم هست فردیت خودخواهی و خودپسندی، از دو بیماری مزمن تشکیل یافته، یکی فردیت و دیگری مثبت بودن دائم و خارج از اندازه و حساب، و در هردو صورت جنبه ای اجتماعی در درون نفس انسان رو بزوال میرود، و جنبههای فردی در یکی از سیماهای شومش آشکار میگردد، و درجه ای انحراف در فردیتها باهم فرق دارد، و لکن در تمامی حالات انحراف است، انحراف از فطرت سالم و معتدل و زیبا.
و اما جنبش اجتماعیت زاید از اندازه یا بگو: ذوب شدن در اجتماع، آن یک بیماری خطرناکی است که شخصیت را نابود و یا ناتوان میسازد، زیرا آن آدم یله و بیاراده ای که نه دارای رای و نظر است، و نه دارای شخصیت آدمی است که بدنبال هر رای و نظری میرود و بدنبال هر آوازخوانی ناله سر میدهد، گاهی بچپ و گاهی براست میغلطد، او شخصی است که فردیتش ضایع شده، و شخصیت خود را نابود ساخته، و برگشته یک موجودی شده مهمل و بیهدف، نه حساب دارد و نه میزان، و این یک مرض خطرناکی است، زیرا خدا آدمی را خلق نکرده که ذات خود را اینگونه ذوب و شخصیت خود را اینطور اعدام نماید، بعلاوه پایدارکردن یک زندگی سازنده ای که خدای جهان بآن امر کرده محتاج باشخاصی است که دارای شخصیت، دارای رای و نظر، و دارای قدرت تحمل بر مشکلات زندگی باشند، اما این ولگردان بیاراده که هرگز نمیتوانند چیزی را پایدار و یا ویران بسازند، آنان همان هیزمهائی هستند که آتش طغیان طغیانگران آنها را میبلعد، بلکه آنان همان شخصیتهائی هستند که طغیانگران را به طغیان وادار میسازند، آنان هستند که بآتش طغیان دامن میزنند و خلاق طاغوتانند، زیرا همگان میدانند که بردگان هستند که حکومتهای طغیانگر را بوجود میآورند. وه! قرآنکریم چه گذارش دلنشینی دارد، خبر از فرعون یاغی طغیانگر، و ملت طغیان ساز میدهد: ﴿فَٱسۡتَخَفَّ قَوۡمَهُۥ فَأَطَاعُوهُۚ إِنَّهُمۡ کَانُواْ قَوۡمٗا فَٰسِقِینَ ٥٤﴾ [الزخرف: 54] «او (فرعون) ملت خود را سبک شمرد و اهانت کرد، آنان اطاعتش کردند، بدلیل اینکه ملت فاسقی بودند»، یعنی: افراد نالایق آن ملت را تشکیل داده بود.
بلی، خیلی زیبا است که آدمی خدمت گزار اجتماع باشد، دوستدار اجتماع باشد، هم آهنگ با اجتماع باشد، و آن یک جنبش بسیار عالی و مطلوب است که مأموریت خود را در زندگی بطور شایسته ایفا میکند.
اما اگر آدمی خود را در اجتماع فنا سازد، بطوریکه در حال ترقی و پیشرفت و در حال سقوط و ورشکستگی با دل و جان با آن باشد، انتقاد نکند، در تصحیح خطای آن نکوشد، در پایداریش همت نگمارد، گرچه این همت با قلب انجام بگیرد، یا که با ضمیر پر از محبت ثبت شده باشد، این چنین آدمی دارای ناتوانترین ایمانها است، و علاوه بر اینکه پر از ضعف و ذلت و خواری است، یک امری است که نه زیبا است و نه مفید بحال جامعه است.
و منفی گرائی و مثبت گرائی (سلبی و ایجابی) هم دو جنبش فطری متعادل هستند در نهاد انسان که اگر یکی کم و یا زیاد شود، در داخل ساختمان نفس انسان شکست ایجاد میگردد.
و ما در گذشته حوزه ای مأموریت نیروی منفی متعدل را بیان کردیم، و گفتیم که چگونه آن در زندگی انسان لازم و ضروری است؟.
و اما منفی گری خارج اندازه خواه گوشه گیری از میدان زندگی باشد و یا فناشدن در مسیر اجتماع هردو مقامجائی است که شخصیت در آن بهدر میرود نابود میگردد، زیرا این یک بیماری مزمن است که نیروی زنده ای انسان را متلاشی میکند و بدون ثمر بهدر میدهد، و یا نمگیذارد کاملاً ثمربخش گردد، بطوریکه اگر در حال اعتدال بود به کمال میرسید، و آن یکی از بیماریهائی است که دائم گریبان شخص را فشار میدهد، انسان منفی گر خارج از اندازه ممکن نیست دارای شخصیت قوی باشد، و ممکن نیست در دیگران اثر مثبت بگذارد، (در فقره ای گذشته گفتیم که بعضی از گوشه گیران دانشمندان و هنرمندان هستند که با نتیجه ای افکارشان سودی از آنها بعالم بشریت میرسد، اما همه ای گوشه گیران که از این قوم دانشمند نیستند، و این ثمربخشان بخود مشغول آنقدر منفی باف نیستند که بدرجة مرض برسند).
پس بنابراین، نفع رساندن و مؤثربودن محتاج به مقداری از نیروی مثبت داشتن است که مردم را باحساس شخصیت وادار میکند و آن را محترم میشمارد، و واقعاً ممکن نیست که مردم از شخصی اثر مثبت فرا گیرند که در دل او احترام شخصیت نیست.
و اما مثبت بودن خارج از اندازه آن هم انحراف است در مقابل منفی گری خارج از اندازه که بخودخواهی و عنادمنتهی میگردد، و بطغیان و عناد و احترام نگذاشتن بحقوق دیگران میرسد.
بلی، گاهی در اولین برخورد چنان مینماید که مثبت بودن خارج از اندازه یک امتیاز و فضیلت است، زیرا باعث شجاعت و باعث بروز شخصیت است، و دیگران را وادار میکند که به صاحب چنین شخصیتی احترام بگذارند، همة اینها صحیح است در حدود اعتدال معقول، اما وقتیکه از حدود خود تجاوز نماید دیگر مرض دردآور است، هم بیمار را ناراحت میکند و هم دیگران را آزار میرساند، بخاطر اینکه گرفتار این مرض جدا چموش است، حتی در مقابل حق، برای اینکه خیال میکند که زانوزدن در مقابل حق و تسلیم شدن بآن ذلت است و سقوط، و همچنین در مقابل اجتماع هم جدا سرکش و چموش است، زیرا دائم از اجتماع فراری و نافرمان است.
و بدیهی است که هرگز اجتماع اصلاح نمیپذیرد، وقتی افرادش اینطور نافرمان و خودخواه و چموش و خودپرست باشند، و بالاتر از همه اینها چنین انسانی هیچ وقت زندگی راحت و آرام ندارد، و دائم آشفته است و پیوسته احساس میکند که از هر طرف باو فشار میآید، و همیشه خیال میکند که باید او یا به زمامداری و فرمان روائی برسد تا بدلخواه خود در مال و جان و خون مردم تصرف کند، و یا باید فرار کند و از دور برعلیه جامعه برخیزد، و بهمین لحاظ دائم با مردم در حال فرسایش و ستیز است تا آنجا که یا غالب شود و یا مغلوب گردد، و هرگز نمیتواند با خلق خدا در صلح و صفا و مودت و مهربانی زندگی کند، و این در هر صورت فضیلت نیست، بلکه مرض است دردآور و خطرناک و...
آخرین زوج از خطوط متقابل که ما در این کتاب ثابت کردیم، عبارت است از: التزام بوظیفه (وظیفه شناسی) و آزادی و مأموریت هر یک و طریقه ای تعادل آن را در زندگی بشریت بیان کردیم، اما وقتیکه نسبت آنها بیکدیگر کم و یا زیاد شود و از حد اعتدال بیرون رود، بناچار انحراف حادث خواهد شد، وقتیکه عشق بانجام وظیفه فزونی گیرد در آن حال نزدیک است که انسان بحال بردگی درآید، حتی نتواند در سادهترین کارها تسلط پیدا کند، در این حال انسان به بردگی نزدیکتر است تا انسان آزاد، اگرچه رسماً هم از مردم آزاد به شمار میآید، و بعضی از کارمندان دولتها اغلب نمایشگر این انحرافند، زیرا خود را آنقدر بالتزام بعضی از اوامر و بخش نامهها بستهاند که حتی از اجرای خود آنها نیز ناتوان گردیدهاند.
طاغوت و یاغیگر در هر نقطة عالم میکوشد که بذر اینگونه مرض را در نفوس حزبی و ملتی که بر آن حکومت میکند بپا شد تا خود را از آسیب آن ایمن بدارد، و تضمین ایجاد کند که فرامین او را بدون چون و چرا اجرا نمایند، و ما در اینجا در این فکر نیستیم که از علل و اسباب این انحراف سخن بگوئیم، بلکه فقط میخواهیم مظاهر آن را بازگو کنیم، و مظاهرش هم همین بردگی آشکار و همین عبودیت قانع کننده است، عبودیتی که دائم گریبان مبتلایان این مرض را در اختیار دارد و آنان را از تصرف در امور ناتوان میسازد، و وادارشان میکند که در ذات خود تصرف کنند و شخصیت خود را ضایع نمایند، و جز بردگی محض چیزی را برسمیت نشناسند.
آن هم مانند همه ای بیماریهای روانی دارای درجات مختلف است، از انحراف بسیار کوچک آغاز میگردد تا از وادی جنون سر درمیآورد، و جنون در این حال بحد ناتوانی کامل میرسد که از هرگونه تصرفی گرچه خیلی هم کوچک و ساده باشد باز میماند.
و هنگامیکه باین بیمار آزادی پیشنهاد میشود با سرعت از آن فرار میکند، و احساس میکند که اگر از عادت مألوف سرپیچی کند در هر قدمی که بر میدارد گویا جنها و غولها گریبانش را خواهند گرفت، و اگر در پستی قرار بگیرند که بخش نامه ای در آن نیست دست روی دست میگذارند، و مانند مادران فرزند مرده مات و مبهوت میمانند.
و بدیهی است که اینگونه اشخاص یا اینگونه ملتها هر فکری جدیدی را از خود و از جامعه ای خود دور میسازند، اگرچه فکر سالم و صائبی هم باشد، و هر پیشرفتی را دور میزنند، اگرچه سرشار از خیر و برکت هم باشد، بازهم قرآنکریم از این ماجرا چه گذارش شیرینی دارد، و از حال اینگونه مردم چنین خبر میدهد که در جواب هر اعتراضی میگویند: ﴿إِنَّا وَجَدۡنَآ ءَابَآءَنَا عَلَىٰٓ أُمَّةٖ وَإِنَّا عَلَىٰٓ ءَاثَٰرِهِم مُّقۡتَدُونَ ٢٣﴾ [الزخرف: 23] «ما پدران خود را در این راه یافته ایم، و خود ما هم پیروان آنان خواهیم بود».
در اینجا است که تعهد و التزام از مرز اعتدال خارج میشود که عبارت از: انجام وظیفه و اطاعت از نظم و قوانین سالم است، آن هم از روی بصیرت و بینش و رشد، و خلاصه وظیفه شناسی آن نیست که اطاعت کورکورانه باشد و چیزی را بر زندگی اضافه نکند، و مردم را تبدیل به ابزار گرداند که از دادن پیشنهادات مفید و سالم ناتوان باشند.
و اما آزادی خارج از حد عیبش این است که آن مرض است که مبتلایانش را طوری قرار میدهد که از انجام وظیفه سرپیچی نمایند و بهیچ فرمانی تن در ندهند، و از هرگونه قیدی در هر شرایطی که باشد فرار بکند، اگرچه این قیود لازم و سازگار با زندگی باشند، زیرا در وظیفه شناسی خیال میکند که آبرو و حیثیت او در خطر است، و در تقید و بردگی آزادی به مرکز هستی او خواهد رسید.
و بدون تردید این یک مرض خطرناکی است، زیرا شخص سالم هرگز از او امر صحیح سرپیچی نمیکند و از انجام وظیفه خود را دور نمیسازد، و هرگز در انجام وظیفه احساس حقارت و ذلت نمیکند، بلکه بعکس احساس آرامش و آسایش میکند، و با جان و دل بخیرخواهان جواب مثبت میدهد، و در مقابل او امر سودمند خود را آماده ای انجام وظیفه میسازد.
و اما آدم مریض مریضی که به بیماری آزادی طلبی خارج از حد و حساب مبتلا است از روی عمد مخالف هر کاری میشود، فقط با عشق مخالفت زنده است چیز دیگری در کار نیست، نه بخاطر این است که خود را قانع میکند که مخالفت از انجام وظیفه صحیح تر است، بلکه فقط منظورش مخالفت است و بس!!
و امروز جهان غرب باین بیماری تا حد جنون مبتلا است، زیرا دائم از خداپرستی سرپیچی میکند، و از قیود اخلاقی و سلوک انسانی گریزان است، و این وضع نابسامان را میزان آزادی معتدل میشناسد، و حال آنکه مرض آزادی خارج از اندازه است.
من در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) و (معرکة التقالید) و کتاب (روش تربیتی اسلام) از علتهائی که باعث پیدایش این بیماری در غرب شده سخن گفتم: مرضی که در این محیط تا حد جنون پیش تاخته و همه جا را فرا گرفته است، و در اینجا فقط باین نکته قناعت میکنم، تذکر دهم که (عقلای) قوم در محیط غرب از سیاستمداران و زمامداران و متفکران تازه متوجه خطر شدهاند، و تازه این مرض ویرانگر را احساس میکنند، و برای هشداردادن به ملتهای خود زنگهای خطر را بصدا درآوردهاند، و آژیر میکشند که خطر نزدیک است و هلاکت در پیش!
و با این وصف هنوز بازهم غرب دست روی همه ای درد نگذاشته است، اما در هر صورت اندک اندک احساس میکند آنچه که مبتلا شده آزادی نیست، بلکه مرض است باید بعلاجش پرداخت، و اما علم روانشناسی شاید هنوزهم از این بیهوشی که با دست فروید گریبانش را گرفته بهوش نیامده، و لکن سرانجام بهوش خواهد آمد و رشد خود را خواهد یافت، و کارها را در وضع صحیح قرار خواهد داد!
تاکنون سخن از خطوط متقابل در نفس بشریت داشتیم، و از مظاهر و بینظمی که در اثناء نمو بر آنها عارض میشود گفتگو میکردیم، و شاید ما ملاحظه کردیم که بعضی از این بینظمیها بداخل یکدیگر رخنه کردهاند و در لابلای هم فرو رفتهاند، زیرا منفی گری خارج از حد و وظیفه شناسی خارج از حد از بعضی جهات دو بیماری نظیر هم و در یکدیگر فرو رفتهاند، و همچنین از یک طرف دیگر مثبت گرائی خارج از اندازه با آزادی خارج از اندازه خیلی مانند همند، همانطوریکه نیرو واقعی خارج از حد با نیروی ایمان به محسوسات خارج از حد شبیه یکدیگرند و در لابلای هم فرو رفتهاند، و از طرف دیگر جنبش خیالی خارج از حد و حساب با ایمان بغیب بیرون از حد و حساب در لابلای هم فرو رفتهاند، و...
و سرمنشاء این تداخل و فرورفتگی آن نیست که این خطوط در اصل اعتدالی خود از یکدیگر ممتاز نبودهاند، زیرا آنها چنانکه از گفتار سابق روشن گردید، ممتاز و دارای استقلال کاملند، و لکن همه دارای شبکه بندی مخصوصند، مانند شبکه بندی اعصاب در بدن که همه باهم اتصال دارند و پیوند خوردهاند، این از یک جهت و از جهت دیگر خیلی کم اتفاق میافتد که مرض (یک عضو روانی را) فرا گیرد، بلکه وقتیکه میرسد همه ای اعضاء شبکه بندی شده را عموماً دربر میگیرد، و آثارش بسرعت و بطور طبیعی از عضوی بعضو دیگری سرایت میکند، همانطوریکه که اگر جسم به بیماری (دوسنتاریا) مبتلا گردد این حادثه ای ناگوار رخ میدهد، اول ناراحتی در رودهها میپیچد و کم کم کبد را از کار میاندازد، و...
و بعلاوه این عملیات روانی همانطوریکه در فصل خطوط متقابل بیان کردیم: سخت پیچیده است و درهم رفته، هیچ عملی یافت نمیشود که از یک جزئی از نفس آدمی صادر گردد، بلکه همان یک عمل در آن واحد از مجموع نفس صادر میگردد با (تخصصی) که در یکی از جوانب دارد، و بهمین لحاظ بسیار طبیعی است که سرمنشاء مرض متعدد باشد، اما مرض یکی و بعضی بیماریها هم شبیه هم!
و بازهم ما با انحرافات گام دیگری بر میداریم تا از بیمارهائی که نسبت بدوافع (نیروهای حکم کننده) و ضوابط (نیروهای بازدارند) عارض میشود سخن بگوئیم، و بار دیگر شباهت عجیبی در میان بعضی بیماریها که قبلاً نیز اشاره کردیم.
پیدا میکنیم و علت این شباهت هم همانست که اندکی قبل از این اشاره کردیم که در ساختمان و سازمان نفس انسانیت تا چه حدی شبکه بندی و پیچیدگی وجود دارد؟! دوافع (نیروهای حکم کننده) و ضوابط (نیروهای بازدارنده) در حدود اعتدال خود، چنانکه در فصل مخصوص خود بیان کردیم: مأموریت محرک و فرمول را در نفس انجام میدهند، و وظیفه ما است هنگامیکه نیروی محرک قوی تر از نیروی یک اتومبیل باشد، و فرمولها ضعیف تر که تصور کنیم که چه حادثة ناگواری ممکن است رخ بدهد؟! و یا فرمولها به چرخها چسبیده باشد، بطوریکه از حرکت باز دارد، و مانند این بینظمیها چه بلائی نازل میگردد؟!
و گفتیم که دوافع (نیروهای حکم کننده) بطور عموم که در یک دوافع (حکم کننده ای) اصلی فشرد گردد، و آن علاقه و عشق بزندگیست، و آن یک عامل اساسی است در امر مهم خلافت الهی که انسان در زندگیش باید انجام بدهد، و لکن یک عامل بسیار خطرناک است اگر از حد خود تجاوز نماید! زیرا عشق خارج از حد بزندگی خود فاسدکردن زندگیست، آن هم با یک التهاب دائمی که هرگز خاموش نمیگردد، و با یک تشویش و اضطراب دائمی که هرگز آرام نمیگیرد!!
آری آری! اروپا از رهبانیت خشک قرون وسطی با همین التهاب سوزان بسوی زندگی بیرون تاخت!! و با دندانهای گرسنه ای خود محکم بآن چسبید! و پیشرفت حیرت انگیزی در علوم و تولیدات مادی حادث گردید که چشمها از دیدنش ناتوان است!!
و افراد این ملت بآن زندگی بیش از پیش چسبیدند، و عاقبت مردم چنان خیال کردند که یگانه راه زندگی سعادتمند همین است و بس!! و چنان گمان بردند که پیشرفت علمی و مادی جز از این راه بدست نمیآید!!
سپس یکی دو نسل گذشت و امواج حرکت آفرین برای کشف خطرها آغاز بکار کرد، و بآسانی کشف کرد که این عشق ورزیدن خارج از اندازه با زندگی باعث شده که نفوس بشر در این سرزمین با تشویش و آشفتگی روانی و عصبی و فشار خون و جنون و احساس ناراحتی و اضطراب دائم گرفتار شود! و پیوسته بکوشد و دست و پا بزند که از دست این جنجال ویرانگر با بدست آوردن بهره برداریهای جدید فرار کند، و یا با استمثار دیگران و خودکشی انسانیت خود را آسوده بسازد!!
و یک نتیجه ای بسیار ساده و طبیعی است، (نه خیلی غریب و بیگانه است که ناگهان و ناخوانده پیدا شده) که چسبیدن خارج اندازه بزندگی این چنین بلائی را دربر دارد، زیرا دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری بطور عموم خواه اصل و یا فروع آن اینطور آفریده شدهاند که با غذای خارج از حد سیر نمیشوند، بلکه از حوزه ای مأموریت خود بیرون میروند، و هراندازه هم غذا را فزونتر سازی بازهم گرسنه میمانند! و این اولین نقطه ای انحراف است که سرانجامش بجنون میرسد!.
آری، این مرض در محیط غرب هم اکنون لنگر انداخته و هر انحرافی که در آنجا مشاهده میشود از آن سرچشمه میگیرد، انحرافات اخلاقی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فکری، روحی، هرج و مرج غریزه ای جنسی از هم پاشیدگی روابط خانواده، نابسامانیهای سرمایه داری، بینظمیهای کمونیستی، بدبختیهای فردی و اجتماعی که امروز روی زمین را سخت پوشانیده، همه و همه بلاهائی است که بشریت در طول تاریخش از آنها خبر نداشت، از این مرض پیدا شده است.
سپس این جنگهای ویرانگر و حق نشناس، دو جنگی که یک ربع قرن اتفاق افتاد، و سومی هم در کمین است و عالم را بنابودی تهدید میکند، برای چیست؟ بخاطر چسبیدن خارج از اندازه است به زندگی!
مخفی نماند معنای این سخن آن نیست که مردم برای رهائی از این مرض دیر درمان و از این ورشکستگیهای کوبنده باید از زندگی منصرف شوند، زیرا انصراف از زندگی یا بگو: ضعف نیروی محرک زندگانی خود انحراف دیگر است در مقابل، و آن هم بهمین ترتیب: مرضی است کشنده، برای اینکه بزرگترین وظیفه ای انسان را تعطیل میکند، وظیفه ای که انسان برای انجام آن آفریده شده است، وظیفه ای خلافت از جانب پروردگار روی زمین و عاقبت سر از منفی گری مریض خارج از اندازه درمیآورد که نه تولید میکند، نه پیشرفت، و نه در عالم واقع و حقیقت چیزی جدیدی کشف میکند که بدرد زندگی بخورد، (مانند مذاهب هندو و آئین رهبانیت کلیسا) که هردو بینظمی است که بطور عموم بر دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری فشار میآورد، و بهمین ترتیب: بر یکایک آنها آزار میرساند.
ما در گذشته این دوافع (نیروی حکم کننده) را بچند دسته تقسیم کردیم:
1- حفظ ذات.
2- حفظ نوع.
3- مالکیت.
4- جنگ و ستیز.
5- عشق بخودنمائی.
و هم اکنون از هر یک از آنها و از مصیبتهای ناشی از آنها سخن میگوئیم، و بیان میکنیم که از کم و یا زیادشدن از افراط و تفریط در آنها چه انحرافاتی رخ میدهد؟
حفظ ذات با همه ای آن چیزهائی که دارا هست، از قبیل خوردن و آشامیدن و هرآنچه که بدنبال طعام و شراب است، از آسایش و آرامش و بهره برداری از لذتها یک نیروی محرک فطری است که مأموریت اعتدالی خود را در زندگی بشریت انجام میدهد، اما هر وقت که از حد معقول گذشت انواع مختلف بیماریها و انحرافات از آنها سر میزند، آن خودخواهی و خودستائی که فقط دم از سود خود مزند، و دیگران را نادیده میگیرد و مردم را به بردگی میگرید تا شکم را از طعام و شراب سیر کند، و لباسهای فاخر و منازل زیبا را در اختیار داشته باشد، خوش بگذراند و به عیاشی بپردازد، و از جهاد در راه حق و دفع ظلم عقب بنشیند، برای اینکه بر حفظ سلامتی خود حریص است، و همیشه میترسد که مبادا در معرض خطرهای ناگوار قرار بگیرد و نابود گردد.
دیدیم که رئیس جمهوری آمریکا روزی بصراحت اعلان کرد که آیندة امریکا در خطر است، برای اینکه یک هفتم از جوانان امریکائی که بزیر پرچم احضار میشوند، فاسد هستند؛ و در اثر افراط در شهوات بدرد ارتش نمیخورند، و بعلاوه تعداد فراریان سربازان از ارتش به نسبت زیادی بالا رفته است، زیرا در ظرف یکسال برای اینکه بآسایش برسند و از خطر دور بمانند، یکصد و بیست هزار نفر از ارتش فرار کردهاند.
و از طرف دیگر وقتیکه این نیروی محرک فطری از وظیفه ای خود کوتاهی کند، یک نوع منفی گری رهبانیت از آن سر میزند که اعتنا به زندگی نمیکند، و بدیهی است که هرگز زندگانی پیش نمیرود.
و من در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) اشاره کردم که لازم است فرق بگذاریم میان خودداری از لذتهای روی زمین که از صفات برجسته ای اصلاح طلبان است، و میان رهبانیت منفی گر که اهمیت زندگی و زندهها را نادیده میگیرد، زیرا اینگونه خودداری ناتوانی در نیروی محرک زندگی حساب نمیشود، بلکه آن کنترل کردن نیرو است برای رسیدن باصول عالی انسانیت در میدان زندگی، و بهر حال نباید این خودداری هم بانصراف کامل از زندگی برسد که حرکت زندگی را تعطیل کند، و حفظ نوع هم در نیروی محرک غریزه ای جنسی نمایان میگردد، و زیاده روی در آن بیماریهای ویرانگر و انحرافات شومی را منجر میشود که از اشاره و بیان بینیاز است، و اجتماع غربی که بوسیله غریزه ای جنسی در این ورشکستگی اخیر به مصیبت مصادرة سرمایه جنسی گرفتار شده نمایشگر نمونههای فراوانی از این انحرافات است، و دارای جنون غریزه ای جنسی به معنای معروف است، و آن جنون است که مانند نتیجه ای فرعی این گرفتاری است.
در اخبار جهانی آمده که امریکا که (از نظر هرج و مرج در غریزه ای جنسی از گرفتارترین کشورهای جهانست) سی و سه نفر از کارمندان وزارت خارجهاش را از کار برکنار کرد، بخاطر اینکه به جنون غریزه گرفتار بودند، و با این حال دیگر مورد اعتماد نبودند که اسرار دولت را حفظ کنند.
و اما نقص در این نیروی محرک آن باعث بروز بیماریهای دیگر است که از آن جمله است ابلهی و سفاهت، و منفی بافی و رهبانیت، و جدی نگرفتن زندگی و زندگانی.
بلی، فروید حدیث مفصلی تا حد اسراف از نیروی پرحرکت جنسی در تمامی صور و اشکال و انحرافاتش دارد، و منظور ما در اینجا آن نیست که همه آنها را بشماریم و بررسی کنیم که او چه گفته است؟ زیرا آن مبحث مخصوصی دارد که جایش اینجا نیست، و ما بزودی بر میگردیم، و بعضی از این مطالب وقتیکه از ضوابط و اثر خارج از اندازهای آن نسبت به نیروی غریزة جنسی بیان میکنیم، و لکن در اثناء بحث مرتب و مکرر به جنون و انحراف فروید اشاره میکنیم که او از غریزه جنسی تا این حد معیوب و اسراف گرانه سخن میگوید! و غریزه ای مالکیت یک نیروی محرک فطری است که رسالت خود را در زندگی بشریت انجام میدهد.
و لکن وقتیکه از حد خود تجاوز کند وارونه میشود و تبدیل بیک دیوگرسنه و متجاوز به حریم دیگران میگردد، و آن یک مرضی است کشنده که افراد و ملتها و دولتها را مبتلا میسازد، و سرانجام نمیگذارد در آرامش و آسایش زندگی کنند، و هرگز دیگران از تجاوز این بیمار در امان نمیمانند، و استعمار با همه ای جرمهای سیاهش از این انحراف است.
دانشمندان اقتصاد میگویند که آن نتیجه ای اجتناب ناپذیر رژیم سرمایه داری است، و حال آنکه حقیقتش این است که آن انحراف در نفوس بشریت است.
اما نقص و کوتاهی این محرک فطری نتیجهاش منفی گری خارج از اندازه است، و زیربار تجاوز دیگران خمیدن، تجاوزگرانی که دائم تملک بیشتر و نفوذ بیشتر میخواهند در معنا دلباختگان قدرت و تجاوز به حقوق دیگران هستند.
و جنبش نیروی جنگ و ستیز هم یک محرک فطری و ضروری است برای ادامه زندگی، اما وقتیکه از حد گذشت واژگونه میشود و تبدیل به عشق در تجاوز به حقوق دیگران میگردد و از ذلت دیگران لذت میبرد، و آخر سر به شهوت رانی در عذاب دیگران میرسد، (گرفتار مرض سادیسم) میگردد که از دیدن خونهای ریخته شده و مشاهده ای درد و رنج ناتوان سرمست لذت میگردد، مانند لذت بردن حیوان درنده که از درد و رنج شکارش لذت میبرد و بلکه شدیدتر از حیوان، زیرا اکثر حیوانات وحشی درنگی ندارد، مگر در حال گرسنگی و از شکنجه ای شکار لذت نمیبرند، مگر برای بدست آوردن غذا که بتوانند گرسنگی را از خود دور سازند، و حال آنکه در هر صورت آنها حیوانات وحشی هستند.
و این نیروی ضروری از حد اعتدال کوتاه میآید، و سرانجام تبدیل به خاموشی و تسلیم به فرمان ستمکاران و منفی گری و راضی شدن بذلت و خواری میگردد، و آخر سر تا آنجا میرسد که از رنج بردن دیگران با دست دیگران لذت ببرد، مبتلای این مرض گرفتار (ماسوشیزم) میشود و تبدیل میگردد به بهره برداری از خرمن زندگی از راه رنج و عذاب کشیدن مردم، یعنی: دیگران رنج میبرند و او خوشحال است.
و در خاتمه عشق بخودنمائی و اظهار وجود یک نیروی محرک و خروشان فطری است از محرکهای فطری بشریت، و جداً ضروری و لازم است و در عین حال سخت خطرناک است، زیرا در حال اعتدال در مقابل اکثر پیشرفتهای بشریت و انواع تولیدات مادی و معنوی و فکری و روحی مسئول است، و در حالات بیماری هم از بسیاری از انحرافات بشریت مسئول است.
وقتیکه این عشق از حد میگذرد سیماهای گوناگونی بخود میگیرد، و غالباً به شکل یک محرک و یا بگو: (محرکهای) قوی تر از نفس و روان بشریت میافتد، زیرا وقتیکه حفظ ذات قوی گردد این محرک (یعنی: عشق بخودنمائی) صورت اسراف در خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن و... بخود میگیرد، و نیز وقتیکه نیروی محرک غریزه ای جنسی قوی گردد بازهم این محرک صورت اسراف و چموشی بخود میگیرد، و هنگامیکه مالکیت قوی گردد صورت اسراف در احتکار بخود میگیرد، و بالآخره وقتیکه عشق به جنگ و ستیز و مبارزه قوی گردد صورت اسراف در قتل و خونریزی و تجاوز و پایمال کردن حقوق دیگران بخود میگیرد.
و هیچگونه مانعی در کار نیست که همه ای محرکهای فطری در آن واحد قوی گردند که در نتیجه عشق بخودنمائی در همه ای آنها در آن واحد صورت اسراف بخود بگیرد با اختلاف درجات آنها، و در حالات شدت بیماری کار بجنون عظمت و شخصیت میرسد و آن پایان راه است، پایان طریق آدمیت است، تولد طاغوتان است.
و در تمامی حالات جنس مرد و زن (کم یا زیاد) در راه انحراف باهم فرق دارند، و لکن در عشق بخودنمائی و ابراز شخصیت این فرق بسیار فاحش است، زیرا گاهی باهم شبیهاند، (گاهی نظیر همند) در انحراف طعام و شراب و مالکیت و...
اما هردو با یکدیگر در کیفیت خودنمائی و اظهار وجود اختلاف شدید دارند، زیرا در اینجا مرد با خصایص مردانگی به میدان میآید، و زن با خصایص زنانگی، مگر اینکه حادثه ای رخ دهد، اختلال جنسی اضافه بر سازمان پیش آید، مرد را زن نما و زن را مردنما بسازد.
و شدیدترین چیزیکه زن از مرد در مرض خودنمائی فرق دارد، این است که زن خودنمائی را با پوشیدن لباسهای فاخر و نمایش جسم خود دوست میدارد، بطوریکه آخر سر کار بجنون میشکد و سر به رسوائی میزند که خود را همه جا به نمایش بگذارد، و با نشان دادن تن عریان و گوشت شهوت انگیز عالمی را به فساد هدایت کند، و سرانجام در شدت بیماری به مرض خودنمائی گرفتار میگردد.
بلی، مقداری از عشق بخودنمائی و اظهار وجود فطری است، چنانکه پیش از این گفتیم، و مقدار هم از علاقه ای زن در دست یافتن بزیبائی و خودنمائی فطری و پاک و مطلوب است، اما ما از مقدار زاید از حد معتدل گفتگو میکنیم، زیرا خود بیرون انداختن و در انظار مردم قراردادن نه تنها فطری نیست، بلکه مرض است و خود را در معرض حراج ناموس گذاشتن و فتنه برپاساختن است که به هیچ وجهی فطری نیست، زیرا در اصل فطرت حیا و عفت جنسی هم نهفته است، بلکه آن یک نوع مرض است، مرضی است که در نهاد تمدن امروز نهفته است، و فروید در انتشار این مرض دارای حق فراوان است، علاوه بر اینکه شرایط و علل اقتصادی و اجتماعی که همگام انقلاب صنعتی هستند، و بعد از دو جنگ بین المللی بوجود آمدهاند آن را اقتضا میکنند، فروید قهرمان بینظیر انتشار این مرض است.
آری، در این محیط این وبای کشنده تا سرحد عمومیت انتشار یافت، و گرفتارشدن بآن دیگر یک چیز عادی شده که به هیچ وجهی جلب نظر نمیکند، و کسی بچشم انکار بسوی آن نگاه نمیکند، بلکه دیوانگی و شدت مرض بحدی رسیده که اعتدال و حالت صحت و سلامتی جلب نظر میکند، و بیماری به حساب میآید، یعنی: غیر مبتلایان بیمار بشمار میآیند، و لکن هرگز انتشار مرضها و عالمگیرشدن بیماریها دلیل بر آن نمیشود که آنها را باید برسمیت شناخت، دلیل بر آن نیست که باید از علاجش صرف نظر شود. بلی، همانطوریکه اشاره کردیم هم اکنون این تمدن تازه متوجه شده که گرفتار این بیماریها گردیده است، و در جبهه ای مقدم قرار گرفته، این اعمالیکه در آن محیط دائم در جریان است، از قبیل سینما، رادیو، تلویزیون، و... برای به فساد واداشتن و قانع کردن زن بر اینکه وظیفه ای اساسی آن در زندگی فقط فتنه انگیختن و بیحیایی کردن است!!
و اما نقص و کوتاهی در این محرک فطری نتیجهاش منفی گری خارج از اندازه است، بیماری و گوشه گزینی و فرار از عمل سازنده و بیارزش شمردن زندگی است!!
* * *
و اما انحراف از جهت ضوابط (نیروهای بازدارنده) رنگهای گوناگونی دارد، و شاید هم محتاج نباشیم که از ضعف و ناتوانی این ضوابط سخن بگوئیم، زیرا درست مانند سخنی است که از افزون شدن دوافع از حد خود (نیروهای حکم کننده) میگفتیم. بنابراین، اگر بدقت بنگریم در حقیقت دوافع بحد اسراف نمیرسد، مگر بعلت ضعف و ناتوانی ظوابطی که آنها را کنترل میکند و راهها را نشان میدهند.
و اما اسراف در عملیات ضبط و کنترل محتاج بشرح و بیان است، و فروید در گفتگو از سرکوبی غرایز سخت اسراف کرده، حتی در نظر مردم چنین نمودار شده که عملیات ضبط و کنترل زیانبخش است، و ویرانگر هستی بشریت است، تعطیل کننده ای حرکتهای زندگی است، و بازدارنده جنبشهای زندگانی است!
و به نظرم! ما باندازه ای کفایت از این امر گفتگو کردیم، و لکن عیبی ندارد که از خود فروید هم در فرق نهادن میان ضبط و سرکوبی گواهی بگیریم.
او در کتاب خود میگوید: سرکوبی عبارت است از: پلید شمردن محرک غریزی و اعتراف نکردن انسان در درون خود که این محرک باید در نهادش پیدا شود، و سپس گفته: فرق است میان این سرکوبی و میان خودداری از انجام عمل غریزه ای، زیرا این فقط تعلیق و تعطیل موقت عمل است.
پس بنابراین، هر ضبطی سرکوبی زیانبخش است، ناراحت کنندة اعصاب نیست، و بعلاوه کنترل برای زندگی بشریت یک امر ضروری و لازم است، و بدون آن هرگز این زندگی پایدار نمیماند، و همچنین چنانکه سابقاً بیان کردیم: یک عمل فطری است، و از هستی مرکزی نفس و روان انسانیت بیرون میتابد، چیزی نیست که از خارج تحمیل شده باشد، و بلکه فقط مرض از زیادشدن ضبط و کنترل از اندازهای معمولی حادث میگردد، بطوریکه راههای محرک فطری را ببندد و یا تنگ و تاریک نماید. و این هم کای است که خدا از روزیکه دوافع و ضوابط را آفریده بآن امر نکرده است، آنها را آفریده تا هردو باهم کار کنند، تکیه گاه یکدیگر باشند، در پایدارساختن زندگی بشریت براساس قواعد فطری سالم، بدون اینکه افراط و تفریط در کار باشد!!
آری، هنگامیکه ضبط و کنترل از حد احتیاج گذشت، مانع از حرکت زندگی در مسیرهای فطری است، آنچنانکه شایسته ای زندگی است، و این زیاده روی بیکی از دو چیز منجر میگردد، یا باید محرک فطری ناتوان و ناتوانتر گردد تا نابود شود و یا باید منفجر شود، و در خارج از مسیر طبعی خود با فشار زیاد بجریان بیفتد، و در راههای منحرف از هدف اصلی جریان یابد و یا واژگونه گردد و بهدر برود، و حال آنکه روانشناسی تحلیلی بیان کرده است که بسیاری از جرمها با سرکوبی غرایز پیوند ناگسستنی دارد، یعنی: با نابودکردن بطور ناخودآگاهانه ای محرکهای فطری و بستن راههای پاک آنها اتصال دارد، گرچه ما بهمه ای گفتههای روانشناسان تحلیلی و فرویدیسمها ایمان نداریم، چنانکه اندکی پس از این خواهد دید.
حب حیات، یعنی: عشق بزندگی در هستی انسان بزرگترین محرک است، (چنانکه در هستی همة موجودات است،) و آن یک سیل خروشان است، جاری در تمام کوره راههای نفس و روان و راههای باریک و تاریک زندگی انسان.
و ضبط و کنترل خارج از اندازهای که محرکهای فطری را بخفقان میبرد، گاهی در ناتوان ساختن محرکهای فطری آنچنان پیروز میگردد که نزدیک بنابودی و مرگ محرکها است، و اینجا است که آدمی از زندگی چشم میپوشد و در یک رهبانیت مأیوسانه قرار میگیرد، و بهیچ چیزی از لذتهای دنیا روی نمیآورد، و از نشاط معقول بهره برداری نمیکند، و زندگی در نظرش چشم براه رسیدن مرگ میگردد که از راه در رسد و هر طور که باشند نابود گردد، بدون اینکه هدفی معین و منظوری عاقلانه در میان باشد!!
پوشیده نیست که در این کار چه نشاطی که پاشیده نمیشود! و چه نیروئی که بهدر نمیرود!! خدا میداند و بس! و همچنین بهمین ترتیب: توقف دادن بخروش زندگی است، زیرا آمال و آرزوها هرگز در زندگی به حقیقت نمیرسد، مگر با کشیدن زحمتهای فراوان، و انسان این زحمتها را تحمل نمیکند، مگر برای آنکه چیزی را میخواهد، خواسته ای دارد که میخواهد بدست آورد، بدلیل اینکه اگر نمیخواست پس چرا زحمت میکشید؟! چرا خود را بر حفاظت زندگی مجبور میساخت؟ آن هم در تاریکترین و باریکترین فضاهایش؟!
و فلسفه ای صوفی مآبانه و راهبانه ای هندی بر این اساس پایدار است، ضوابط (کنترل ها) را تا آخرین حد ممکن تقویت میکند و تا آنجا که امکانش اجازه میدهد دوافع (محرکها) را ناتوان میسازد، و باصطلاح خود میگویند که از لذتهای روحی بهره برداری میکنند. بلی، این سخن درست است، اما آنان با فطرت بشریت میجنگند و بر فطرت چیره میشوند، و پیوسته میکوشند که از فطرت چیزی بسازند که برای آن آفریده نشده است، در نتیجه عاقبت زندگی ایشان تباه میگردد، و از عمل تولید و سازندگی باز میمانند.
و بعلاوه با عذاب دادن به جسم و با منع کردن از خوراک و پوشاک و مسکن و اشباع غریزة جنسی، (مگر با قطراتی از آب و لقمههائی از نان خشک و لباس پاره ای که بدرد زندگی نمیخورد،) و نیز با عذاب دادن نفس و روان با منع کردن آن از خواسته هایش در بهره برداری از مالکیت و خودنمائی پاک و نظیف و... آن را از کار میاندازند.
و با این حال بازهم این فلاسفه ای دست از دنیا شسته، خیلی بهتر از بسیاری افراد معمولی و بیماران مرض اسراف در ضبط و کنترل هستند، بدلیل اینکه بازهم آنان دارای اراده با هدفی هستند، اگرچه راه را گم کردهاند، و لکن بسیاری از بیماران اسراف همه چیز را از دست دادهاند، حتی اراده را و در بیابان منفی گری مرده، و خشک در حرکتند که هیچگونه خیری برای زندگی در آن نیست.
اما وقتیکه این مبارزه ای دردآور میان قوة ضابطه و محرکهای فطری در گیرد، یعنی: (حکم کننده و کنترل کننده). سپس قوه ای ضابطه نتواند محرکهای را از کار بیندازد و یا ناتوان سازد، و با این وصف نگذارد که آزادانه در مجرای طبیعی خود روان گردد، اینجا است که انحرافات فراوانی پدید میآید، انحرفاتی که روانشناسی تحلیلی در کشف آنها تخصص دارد، از قبیل سلوک انحرافی و تصرفات جنون آمیز (سیکوباتی) که در آخر کار بحد جرمی آشکار میرسد.
سرکوبی غریزه ای جنسی خصوصاً از بسیاری از سلوک انحرافی و تصرفات جنون آمیز و از بسیاری از جرائم مسئول است، و لکن هرگز آنطور نیست که فروید در بیان و تجزیه وتحلیل آن مبالغه و ادعا کرده است، زیرا عقده ای (اودیب) که او به بشریت چسبانده دلیل علمی ندارد، بلکه آن یک حالت بیماری است که کم اتفاق میافتد، و از علاقه ای شدید خارج از حد به مادر سرچشمه میگیرد، و آن هم در اثر پیدایش و گسترش یک رشته علتهای مخصوصی، نه اینکه آنها علل همگانی و دائمی بشریت هستند.
در هر صورت این علتها هرچه باشند، (و حال آنکه او در بیان آنها نیست) خواه قساوت شدید پدر و یا دلسوزی خارج حد مادر و یا عدم وجود پدر و یا نفرت کودک از روش ناشایست او و... الی آخر اینگونه نابسامانیها، آن یک حالت فردی جنون آمیز است که گاهی پسر بچه را از پیشرفت صحیح جنسی باز میدارد، و گاهی هم تحریک میکند که غریزة جنسی را بطور ناخودآگاه پلید بداند، گاهی او را آنقدر تحریک میکند که این کار را تا مرز جنون میرساند و یا گرفتار انواع دیگر از انحرافات میکند، چنانکه آن تربیتی که در نفوس اطفال نفرت از غریزه ای جنسی را جای میدهد و وادارشان میکند که آن را پلید بدانند، منجر به اینگونه انحرافات میگردد.
و لکن فروید و فرویدیسم در این موضوع تا آنجا مبالغه کردند که این معنا از آن فهمیده میشود که هرگونه ضبط و کنترلی برای مشاعر جنسی و یا توجیه و راهنمائی آن خودبخود علت اساسی اینگونه انحرافات است، و حال آنکه این مطلب ابداً صحیح نیست، زیرا بناچار باید کنترلی در شئون غریزة جنسی باشد، کما اینکه در همه ای اعمال و تصرفات انسان لازم است، در طعام و شراب و مالکیت و جنگ و خودنمائی و...
و الا چگونه میتوانیم انسان را در همه ای کارها بدون ضبط و کنترل تصور کنیم؟! و چگونه و برای چه کنترل را در تمامی کارها جز نیروی غریزه ای جنسی برسمیت بشناسیم؟!
این همان اسراف است که باید از آن احتراز کنیم، در صورتیکه ما از سرکوبی غریزه ای جنسی سخن میگوئیم. بلی، سرکوبی زیان آور است، این مطلب صحیح است، اما در همه چیز و در غریزه ای جنسی نیز.
و لکن ضبط و کنترل در همه ای چیزها لازم و ضروری است، و غریزه ای جنسی هم مانند همه چیزها مشمول این قانون است، زیرا غریزه ای جنسی جز یک محرک فطری نیست، و همه میدانیم که محرکهای فطری همه جا و همه وقت محتاج به کنترل و تهذیب است.
سپس بسیاری از جرائم و انحرافات که فروید سخت اصرار ورزیده که آنها را از راه غریزه ای جنسی تفسیر نماید، ممکن است تفسیرهای دیگری غیر از این هم داشته باشد، اما او (در اصرارش در آلوده ساختن بشریت بلوث غریزه ای جنسی) همه تفسیرها را که در آنها غریزة جنسی دخالت نداشته کنار گذاشته است، زیرا دشمنی سرکوب شده ای پدر، دشمنی که آخر سر منجر بانجام جرم پدرکشی میشود، خیلی هم ضروری نیست که دائم با عشق به مادر ارتباط داشته باشد، بخاطر اینکه این دشمنی سرکوب شده، در لابلای خود دلیل خود را و خط سیر خود را همراه دارد، گاهی به چسبیدن بسینه مادر مربوط میشود. بلی، درست است، و لکن گاهی هم امکان دارد که مربوط نشود و محتاج به محرک خارج از حد نگردد که سر از جرم درآورد.
اما فروید چگونه میتواند فرصت را از دست بدهد؟ و غریزه ای جنسی را در این موضوع دخیل بداند و آن یکی را نداند؟! و چگونه رسالت اساسی خود را در آلوده ساختن دامن بشریت انجام میدهد؟!
سپس او از وجود سرکوبی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کاملاً غفلت کرده و آنها را از میدان خارج ساخته است، و حال آنکه آنها هم مانند سرکوبی غریزه ای جنسی مسئولیت بسیاری از جرمها و انحرافات را بعهده دارند!
آیا فقر (همان سرکوبی قهری غریزة مالکیت) مسئولیت انحرافات فراوانی را بعهده ندارد؟ و از آنها است حسد و کینه توزی، دزدی، غارت، غصب، قتل و کشتار، چموشی روانی، یعنی: (سرکوبی عشق سالم بخودنمائی داشتن) آیا مسئولیت بسیاری از انحرافات را بعهده ندارد؟! پرروئی و بیحیائی و علاقه داشتن بوسایل ناشایست برای تحقق بخشیدن به معنای خودنمائی از راه فساد و جرم از این دسته نیست؟ آیا خود را برخ مردم کشیدن، برای اینکه شهرتی کسب کند، و نامش در میان مردم زنده بماند از این قبیل نیست؟
بلی، همه ای انواع سرکوبی زیانبخش است، خواه عامل آنها امری باشد خارج از اراده و اختیار، مانند (قوة سیاسی و یا اقتصادی و یا اجتماعی و یا نفوذ پدر و مادر) و یا عوامل شخصی باشد که در اثر یک اقدام خطاکارانه صاحبش پایدار است، اما گفتن اینکه هر سرکوبی سرکوبی جنسی است و بس، و یا گفتن اینکه فقط سرکوبی جنسی مسئولیت انحرافات روی زمین را بعهده دارد، سخنی است که از دهان کسی بیرون نمیاید، مگر منحرف باشد و یا دیوانه و مریض!
و همچنین از نتایج سرکوبی است، (گاهی) ناراحتیهای دائمی که در باطن نفس پیدا میشود، ناراحتیهائی که آن را مانند مناطق زلزله خیز و آتشفشان میسازند، همیشه در معرض لرزش و انفجارات است، و دائم در حال شکستن و فروریختن است، چنانکه در حال انفصال شخصیت (شیزو فرینیا) و دوگونگی آن پدید میآید، انفصالی که انسان را دارای دو شخصیت منفصل و دور از هم میسازد که گوئی در این میان ارتباطی نیست.
و در خاتمه از نوع دیگری از بیماری روانی سخن میگوئیم، از بیماری سخن میگوئیم که از توقف نمو در یک مرحله ای روانی معین سرچشمه میگیرد، و یا در موقع تکامل نیافتن نمو در جمیع اجزاء نفس بطور مساوی پدید میآید، و حال آنکه فرض این است که نفس انسانی به نمو دائمی خود آنقدر ادامه بدهد تا به مرحله ای کمال و آرامش برسد، چنانکه نمو جسم ادامه مییابد تا بحد کمال خود میرسد.
و سپس در این حال زمانی میماند، و جز یک رشته تغییرات بسیار جزئی چیزی در آن دیده نمیشود تا آخر سرپیری گریبانش را میگیرد، و اگر جسمی را تصور کنیم که مطابق با سنین عمرش نمو نمیکند و در مرحله ای کودکی میماند، و یا در ابتدای جوانی توقف میکند، و یا اگر جسمی را تصور کنیم در همه ای اجزاء نمو میکند، مگر در یک و یا چند جزء که دائم در حالت کودکی میماند، مانند (گرفتاران بفلج اطفال در یکی از اعضاء بدن،) وقتیکه این صورت را تصور کردیم ممکن است مقابل آن را نیز در عالم نفس و روان تصور کنیم، وقتیکه نمو روانی در یک مرحله ای معین توقف نماید و یا در بعضی اجزاء نفس به کمال برسد، و در بعضی دیگر در همان حالت ابتدائی باقی بماند.
و نفس و روان بشر هم در اثر پیدایش یک رشته علتهای گوناگون باین دو بیماری گرفتار میگردد، گاهی در میان این علتها بدرفتاری با کودک در ایام کودکی، و گاهی هم نرمش و نازخریدن از کودک بیش از اندازه ممکن است باشد! زیرا هردو یکجانبه نفس را در معرض بینظمی قرار میدهند! یکی مجراهای حرکت و جنبش زندگی را با ایجاد قیود سنگین و مشکل تنگ میکند که در اثر آن در زیربار این قیود نارسیده میماند، مانند (قدمهای کودکان چینیهای قدیم که در ایام کودکی در قالبهای مخصوص گذاشته میشد و تا آخر عمر در همان حال کودکی باقی میماند، و خودبخود از حمل بدن عاجز بود،) و دومی، یعنی: (نازدانه بارآمدن) نفس را بنرمش و انعطاف پذیری عادت میدهد که در اثر آن در همان حالت سستی باقی میماند و نمو میکند، مانند کودکی که همیشه پدر و مادر او را بدوش و آغوش میکشند که عضلات ساقش از نمو باز میماند که در اثر آن نه حرکاتش قوی تر میگردد و نه عادت براه رفتن دارد، و نه در مقابل مشکلات و سختیها دوام مییابد.
و گاهی هم بدون اینکه نازش را بخرند، همه مسئولیتها را از کودک برداشتن و عادت دادن اوست که تمامی کارهایش را دیگران انجام بدهند که در اثر آن تجربههای اساسی که تنها وسیله ایست برای تمرین و تقویت (عضلات روانی) تعطیل میگردد، و یا گاهی صدمههای روانی باعث میشود که شخص مبتلا ناخودآگاهانه در یک حالت روانی مخصوصی ثابت و راکد بماند، و هرگز حاضر نمیشود که پای از آن مرحله فراتر نهد، و یا بعد از آنکه از این مرحله گذشت دوباره بر گردد، برای اینکه از روبروشدن با یک واقعیت ناگوار فرار بکند، واقعیتی که خود را قادر به روبروشدن و یا تغییردادن آن نمیداند.
و این علتها هرچه میخواهد باشد، (چون در اینجا در مقام شرح و بیان آنها نیستیم) توقف کامل و یا جزئی در نمو روانی ایجاد میکند که در نتیجه گاهی انسانی بالغی را میبینی که تصرفاتش مانند تصرفات کودکان و یا نوجوانان است، زیرا یا قادر نیست که مسئولیت کارهایش را بعهده بگیرد، و یا مانند کودکان کار میکند که بیهوده و عبث است، و شایسته ای آدمهای بزرگ نیست، و یا با حرکات عاطفی بطور ناگهانی بهرسو میغلطد، مانند نوجوانان تجربه ندیده.
و یا گاهی انسانی را پیدا میکنی که دائم خود را بیمار و ناراحت و محزون نشان میدهد که عاطفهها را بسوی خود جلب کند و نازدانگی خود را بر دیگران تحمیل نماید، و میبینی که همیشه یک علتی را در خود نگهمیدارد که جلب نظر کند، وقتی بیمار میشود دیگر نمیخواهد که تا ابد شفا یابد، و یا حد اقل بزودی شفا یابد، وقتی با مشکلاتی برخورد میکند دوست دارد که مدت زیادی در آن حال باقی بماند، اگرچه ناراحتش هم بکند، برای اینکه دلها را بسوی خود بکشاند.
یا مردی را پیدا میکنی که تمام همتش مانند (نوجوانان اسیر شهوت و منحرف) این است که دوشیزگان دلباخته ای او شوند دورش را بگیرند، و او هم با جان و دل بکوشد که با دادن هدیهها و با پوشیدن لباسهای شیک آنها را بدور خود جمع کند تا در نظر آنان با شخصیت و با سخاوت جلوه کند، و یا گاهی زنی را مییابی که فقط همتش بدام انداختن جوانان است، بخاطر آنان خود را آرایش میدهد، و برایگان در اختیارشان قرار میگیرد تا ناظران را بتحسین و آفرین وادارد، و نظرها را بسوی خود جلب کند که بگویند: عجیب مالی است! عجیب میوه ایست! الی غیر ذلک از این کارها.
سپس گاهی انسان عاقل و راشدی را میبینی که در همه ای کارها جز در یک نقطه ای معین که آن هم نقطة مرض اوست، درست مانند کودک و یا نوجوانان رفتار میکند، و غالباً هم در این حال به نقطه ای مرض متوجه نیست تا برای علاج آن بکوشد، یا با آن روبرو گردد و بصراحت اعتراف کند که یک نقطه ضعف است در وجودش، و غالب اوقات به همین ترتیب: علی رغم (این نقطه ای ضعف) بخوبی میتواند تعادل خود را حفظ کند، بدلیل اینکه نیرو ضبط و کنترل در مجموع وجودش بزرگتر از نیروی محرک بسوی انحراف راست.
و در خاتمه گاهی انسانی را مییابی که در همه ای چیزها معتدل است، و سپس در اثر اصابت یک صدمه ای شدید روانی تعادلش را از دست میدهد که در اثر آن (بیاختیار و ناخودآگانه) به حالت طفولیت و به حالت ناپخته ای جوانی بر میگردد، و بدیهی است که این حالت در شعاع مرض معین داخل نمیشود که انسان بتواند آن را تغییر بدهد و یا شایسته ای تغییر باشد، بلکه محتاج به معالجه ای روانی مخصوصی است.
و خلاصه این جمله ای انحرافاتی که نفس و روان انسانیت در مراحل مختلف نموش با آنها دست بگریبان است، و ما تاکنون از عوارض آن سخن میگفتیم و با علل و اسباب آن کاری نداشتیم، مگر با اشارههای عبوری، بدلیل اینکه آن مبحثی است مخصوص، و در جائی که سخن از نظریه ای همگانی در نفس انسانیت گفته میشود نباید آن را عنوان کرد، و لکن ما این اشاره ای عبوری را با یک کلمه ای کوتاه و فشرده ردیف میکنیم، و از علتهای انحرافات بطور خلاصه پرده بر میداریم، و آنها را در چهار نوع بیان میکنیم:
1- اولین و بزرگترین علتهائی انحراف وجود نظام بد است که در اجتماع حکومت میکند و با رهبریت ناشایست در اثناء مراحل نمو و پرورش دست تعدی و تجاوز بروی مردم دراز میکند، خواه این نظام، نظام فکری و روحی باشد، و یا سیاسی و اجتماعی و اقتصادی با همهای گسترشهای آنها.
و پربدیهی است که هر فسادی که در نظام حاکم باشد، بناچار در افراد بطور عموم و در اطفال بطور مخصوصی که در اول مرحله ای تکوین هستند منعکس خواهد شد، و مادام که کناره گیری از این اجتماع محکوم بفساد ممکن نیست، رعایت و حمایت کودک نیز امکان پذیر نخواهد بود که از انعکاس فساد در وجودش اثر نگذارد، مگر با کوشش و زحمت پی گیری که در تربیت خانوادگی بکار میرود.
پس بنابراین، اگر تربیت خانوادگی این وظیفه را انجام ندهد، و غالباً هم مادام که فساد در نظام حاکم اجتماعی موجود غلبه دارد نمیتواند انجام دهد، دیگر نمیتوان از سرایت و گسترش بیماریها و انحرافات فرار کرد، و بسیار روشن است آن نظام فکری و روحی که ایمان بخدا ندارد، و مطابق با هدایت و رهبریت الهی حرکت نمیکند، آن نظامی که وادار میکند بشری بشر دیگری را بپرستد، و نمیگذارد خداشناس و خداپرست باشد، از خدا یاری بجوید و بسوی او برگردد، خودبخود افراد را از فطرت طبیعی خود دور خواهد ساخت، و بجای خدا معبود دیگری را بر آنها تحمیل خواهد کرد.
آن نظام سیاهی که نه ایمان باصول عالی انسانیت دارد و نه ضروری بودن نیروهای ضبط و کنترل را در زندگی برسمیت میشناسد، آن نظام شومی که دائم به هرج و مرج غریزه ای جنسی فرمان میراند، و خودسری و خودبازی را در آن رسمی میداند، خودخواهی و خودستائی و خودپرستی را بعنوان حریت و آزادی فردی معرفی میکند، آن نظام اقتصادی که فقر و بختی را از یک طرف انتشار میدهد، عیاشی و خوشگذرانی و اسراف را از طرف دیگر، آن نظام اجتماعی که فرد را در وضع صحیح اجتماعی خود قرار نمیدهد که سرانجام فرد هستی خود را بحساب اجتماع بزرگ نشان میدهد، و یا هستی اجتماع را برعلیه خود بزرگ جلوه میدهد، همه و همه ای این نظامهای منحرف بناچار باید بدنبال انحرافات خود روان گردند، بناچار خط سیر خود را باید ادامه بدهند و هستی افراد را زیرپا بگذارند، و بناچار باید کودک در سایه ای این نظامهای فاسد بدون اینکه توجه کند با تربیت و هبریت فاسد تربیت یابد، و طوری تربیت بپذیرد که آن وضع فاسد را وضع طبیعی پندارد.
و صحیح است که فطرت بشریت با نیروی ذاتی خود که خدا در آن بودیعت نهاده بعد از مدتی علیه این انحرافات انقلاب میکند، و همه را از حریم خود دور میسازد، وقتیکه نتیجههای تلخ آنها را چشید و احساس کرد که دائم میان خود و این انحرافات مخالفت و ستیزه جوئی برقرار است، برعلیه آنها شورش برپا میکند، و لکن این انقلاب آسان و ساده نیست بطول زمان، و حوصلة گسترده احتیاج دارد، خیلی بطول میانجامد، گاهی نسلهائی را یکی پس از دیگری بخود مشغول میسازد، و در اثناء رفت و آمد این نسلها مردم در معرض انحراف قرار میگیرند، مادام که نگهبان دلسوزی پیدا نشده که هشیار باش بدهد و آنها را بسوی خط اصلی فطرت بخواند.
2- تربیت بد نیز یکی دیگر از اسباب انحرافات است، زیرا تربیت تنها وسیله ایست برای تصحیح خط سیر بشریت، وقتیکه کودک بدون راهنمائی صحیح رها گردید دائم در معرض یکی از این انحرافات است که شمردیم حتی بدون علل خارجی، زیرا محرکهای فطری را تا نیروهای ضبط و کنترل تنظیم نکنند، بناچار طغیانگر و یاغی بباز میآیند، بدلیل اینکه عادت بکنترل ندارد، و بدلیل اینکه دستگاه کنترل هنوز نمو نکرده که بکار تنظیم بپردازد، و در گذشته بطور روشن بیان و ثابت کردیم که ضوابط (نیروهای کنترل) با اینکه فطری هستند، بازهم احتیاج فطری دارند به کمکهای خارجی تا درست نمو کنند، مانند احتیاج کودک در راه رفتن و سخن گفتن، و این وظیفه ای تربیت است.
پس وقتیکه تربیت به وظیفه ای خود قیام نکند و ضوابط را نمو ندهد، همه ای انحرافات نیروهای محرک ممکن است خودبخود و بدون اسباب خارجی پیدا شوند، مانند درختانی که همه ساله باید شاخهای آنها بریده و یا کوبیده شود تا میوه بدهد، و اگر بحال خود واگذار گردد یا میوه نمیدهد، و یا اگر هم بدهد فاسد است، و این سادهترین انحرافی است که از سوء تربیت یا بگو: در واقع عدم تربیت سر میزند، و لکن این آخرین ثمرة آن نیست، چون در سوء تربیت این امکان هست که در درون نفس بشریت تخم بیماریهائی را بکارد که اگر تربیت صحیح انجام میگرفت هرگز پیدایش آنها امکان نداشت، زیرا از راه رهبریت ناشایست و یا راهنمائیهای فاسد، ممکن است نیرو حسی خارج از حد و یا منفی گری خارج از اندازه، و یا فردیت خارج از حد را پرورش دارد، و یا بعکس از نمو و پرورش باز داشت و تضعیف نمود، و همچنین امکان هست که کودک براساس گوشه گیری مریضانه و یا خودخواه و خودپسند تربیت گردد، و ممکن هم هست که نمو او را در یک حد معین متوقف ساخت که نتواند از آن تجاوز نماید، و یا جزئی از نفس او را از نمو و پرورش و گسترش انداخت، و هکذاً و هکذاً بهمین ترتیب است: همه ای انحرافات، ممکن است از طریق تربیت صحیح و سالم و سازنده و پیشرو اصلاح شود و پایدار گردد، و این وظیفه ای واقعی پدران و مادران است.
3- در اینجا استعداد موروثی هم برای انحرافات وجود دارد، زیرا گاهی کودک پا بدنیا میگذارد، و این استعداد در اثر ناراحتی محرکهای فطری (نیروهای حکم کننده) و یا ناراحتی ضوابط فطری (نیروهای بازدارنده) و یا ناراحتی نیروهای حسی و معنوی، و یا بفشارافتادن نیروی مثبت و منفی و یا نیروی واقعی و خیال و یا نارسائی نیروی فردیت و اجتماعیت و... پدید میآید، و کودک در برابر این استعداد موروثی هیچ چارهای ندارد، زیرا از خارج بر او تحمیل گردیده است، آن را در میان اجتماع چنین کودک از زمان قبل از میلاد مسیح ارث میبرد، و با این وصف بازهم یک امر حتمی نیست که نتوان بعلاجش پرداخت، و تربیت یگانه وسیله مصونیت است برعلیه این استعداد موروثی و ضامن است که این استعداد منحرف را تصحیح کند و براه راست هدایت نماید، با تحمل اندک زحمتی و تحمل بیداری و هوشیاری، زیرا از نظر طبی معروف است که فرزندان معتادان بمواد مخدر، و با فرزندان معتادان بالکل بدنیا که میآیند، در آنها استعداد موروثی هست که شرابخور باشند و یا معتاد بمواد مخدر، و لکن حتمی نیست که اینطور باشند، و ممکن است جدا از این خطر بآسانی نجات یابند، و اشخاصی باشند عادی و معمولی و معتدل، بشرط اینکه راهنمائی صحیح ببینند و با وسایل گمراه کننده برخورد نکنند که آنان را در راه انحراف تشویق نماید، و استعداد روانی برای این مرض مانند خود این استعداد است، حتمی نیست اگر تربیت و توجیه صحیح باشد کودک گرفتارش گردد.
4- چهارمین و آخرین علت عبارتست از: عیوب جسمانی مادرزائی و آن نابسامانیهائی که کودک را وادار میکند که نقص را در خود درک کند که در اثر این درک برای جبران نقص بکوشد که سرانجام در این راه بانحراف بیفتد، و از قدیم مردم ملاحظه کردهاند که (هر معیوبی متجاوز و ظالم است) و این تا اندازهای یک مطلب صحیحی است، گرچه در همه جا نمیتوان آورد، زیرا مسئله ای کوشش برای جبران عیب و تعویض نقص یک مسئله ای فطری است که جسم آن را فطرتاً انجام میدهد، چنانکه نفس انجام میدهد، بدلیل اینکه کسی که یکی از نیروی حواس او ناقص باشد غالباً با یک نیروی دیگر جبرانش میکند، مثلاً: بینائی را با شنوائی، و شنوائی را با بینائی و... سپس بسیار دیده شده که یکی از کلیههای بدن در اثر بیماری از کار میافتد، و در مقابل نشاط کلیه ای دیگر زیاد میشود تا بجای کلیه ای بیمار انجام وظیفه نماید، و نیز دیده شده وقتیکه لوزهها از کار باز میمانند، غدههای کوچکی در اطراف نزدیک آنها سر میزنند، گویا: به منزلة این است که بجای لوزه انجام وظیفه میکنند، نفس و روان آدمی هم همینطور است، بطور ناخودآگاهانه تقریباً متوجه است که نقص خود را جبران کند، و بجای کمال بکار ببرد.
و از اینجا است که آدم معیوب دائم چموشی میکند تا به مردم بفهماند که قوی است، و این عیب او را از مقام بشر معمولی پائین تر نیاورده است، و در این کار اصرار و مبالغه بکار میبرد، و بدلیل اینکه نقص ناراحتش میکند تا آنجا پیش میتازد که یکجانبه کار کند و بیمار گردد، بدون اینکه خود متوجه بیماری شده باشد!!
و لکن بازهم این حتمی نیست، زیرا اینطور نیست که برای جبران نقص و کمبود جز انحراف راه دیگری نباشد، بلکه دهها وسیلة دیگر هست پاک و نظیف و سرشار از خیر و برکت که مردم ناقص میتوانند با آنها نقصها را جبران کنند، بدلیل اینکه گاهی آدم ناقص هنرمند است، گاهی دانشمند کم نظیر است، گاهی استاد ماهر است، یا یک شخص پرعاطفه و انسان دوست و حکیم و جوانمرد است که میتواند با جوانمردی این احساس را جبران نماید، و سرانجام آنقدر از محبت و احترام و قدردانی مردم برخوردار میگردد که آن کسری جبران میشود، و یا شخصیتش آنقدر بارز میشود که بدون انحراف دارای عظمت و بزرگی میگردد و کمبود جسمی را جبران میکند، و شخصیت و عظمت مانع از این میشود که دیگران عیبش را به بینند و گوشزد کنند.
و خلاصه توجیه و راهنمائی سالم در تربیت بزرگترین کمکی است برای دورشدن از اینگونه انحرافات، و بآدمی فرصت میبخشد که انحرافات و علل آن بطور عموم، (و همچنین این است راه معالجه ای آنها) و طریقه علاج آنها عبارتست از: پیروی از خط سیر فطرت سالم و پایدارداشتن نفس و روان براساس فطرت سالم بخصوص در مرحله ای طفولیت.
و این نکته هم ناگفته نماند، این کتاب تربیت نیست، بلکه ما فقط در اینجا ظواهر گوناگون نفس و روان بشریت را در حال انحراف و اعتدال بررسی میکنیم، و شایسته است قبل از آنکه این بخش را به پایان برسانیم، به مقام علم روانشناسی غربی اشاره کنیم که در برابر انحراف و جنون روانی چه کرده است؟! حقاً که روانشناسی غربی در نمایش دادن بعضی انواع انحرافات سخت مبالغه نموده است، و حال آنکه در همان وقت از انواع دیگر انحراف غافل مانده است، انحرافیکه از شدت گاهی بدرجه ای جنون میرسد دور افتاده است، بدلیل اینکه غرب آنها را مرض احساس نمیکند، چون خود در آنها تا گردن فرو رفته و در حال غرق شدن است، چنانکه از روی همان غفلت یک رشته حالات سالم و معتدل را در ردیف مرض بحساب آورده، برای اینکه در این حال انحراف حاضر خود را متوجه نیست، و با چشم انحراف بین بسوی آن نگاه نمیکند.
حقاً که روانشناسی غرب در نمایاندن انحرافاتیکه از شدت ضبط و کنترل (یا باصطلاح خودش از سرکوبی غرایز) سر میزند سخت کوشیده است، حتی نزدیک است که بگوید: خود ضبط و کنترل کار زیانبخش است و نباید انجام بگیرد، و اطفال نباید در فشار تربیت قرار بگیرند، چون ممکن است از این راه عقدههای روانی بداخل آنان راه یابد و ممکن است گرفتار گردند، بلکه اگر لازم باشد توجیه و تربیت فقط باید از دور انجام بگیرد، و آن هم خیلی با احتیاط و آرامی!!
و سپس در شعاع همین انحرافات نسلی از امریکائیان بر سر کار آمدند که در انحرافات ذوب شدند و شخصیت خود را باختند، و این همانست که (کندی) از ترس از آیندة آمریکا از آنها نالید، و خواستار گسترش تربیت جدی شد که این خطر را از کشورش دور کند، و این بلا را از هموطنانش باز گرداند!!
و در همان حال روانشناسی غرب با کمال غفلت همه چیز را نادیده گرفت که تقریباً همه ای انحرافات از عدم ضبط و کنترل و یا افراط در بکابردن نیروهای محرک فطری سر میزند! و در اینها بطور کلی انحراف احساس نکرد!
بلی، در این قسمت عوامل محلی فراوانی در اروپا وجود دارد که کار را تا این وضع آشفته رسانده است! و خود فروید یکی از این عوامل بزرگ بود در این راه، چنانکه انقلاب صنعتی و دو جنگ جهانی گذشته، و آن همه آثار شومی که بدنبال داشتند، از قبیل ویران کردن اصول و اعتقادات انسانیت، و پیدایش عنان گسیختگی و رهائی از قید و بند آدمیت همه و همه اسباب و عللی است برای برسمیت شناختن این انحرافات از دید مردم غربی!! و لکن همة اینها گاهی باین ترتیب تفسیر میشود، اما دلیل بر این نیست که انحرافات را از انحراف بودن بیرون آورد.
و همچنین روانشناسی غرب نتوانسته بحساب بیآورد، در حالیکه امراض روانی را تشخیص میدهد که نقص پیشرفت روحی و یا نابودی آن خود یکی از بیماریهائی است که نفس و روان بشریت گرفتارش میشود، برای اینکه خود محیط غرب با هرچه در آن هست گرفتار این مرض است، و دیگر نمیتواند آن را مرض حساب کند!! و بازهم این روانشناس بحساب نیاورده که واقعیت خارج از اندازه و یا ایمان به محسوسات خارج از اندازه و.... بیماریهای روانی هستند که باید علاج شوند، زیرا همه ای غرب و هرچه در آنست در بست در میان این انحرافات افتاده است!!
و نیز بحساب نیاورده که ایمان داشتن انسان باصول و قوانین ناپایدار خیالی و جریان سلوک واقعی آدمی دور از اصول و قوانین انسانیت مرض است که عاقبت شخصیت انسان را متلاشی میسازد، بدلیل اینکه همة غرب باین درد مبتلا است، و دیگر آن را مرض نمیبیند!!
و بحساب نیاورده که دورشدن از خدا و سرپیچی از عبادت پروردگار، و (رهائی) از وظیفه ای عقیده یک رشته بیماریهای روانی است که در اصل فطرت سالم نبوده است، بدلیل اینکه غرب و هرچه در غرب است باین درد مبتلا است، دیگر دیده مرض شناس ندارد!! و بحساب نیاورده که همگانی شدن غریزه ای جنسی مرضی است، و بیرون تاختن زن از وظیفه ای خود برای فتنه گری و برهم زدن اوضاع اجتماع و دام گستردن برای شکار مردان نسبت بفطرت سالم جنون است، آشفتگی است باید علاجش کرد، بدلیل اینکه غرب و غربیان در این سرشکستگی واژگونه غرق است، و خیال میکند که این یک وضع فطری است، و غیر از آن هرچه هست جنون است و جنون!!
و در همین وقت و با همین حال بایمان بغیب بعنوان انحراف از حقیقت نگاه میکند که نباید مردم (سالم) در آن قرار بگیرند! و بعفت غریزة جنسی بعنوان یک انحراف و سرکوبی غریزه نگاه میکند که نباید هیچ دختر و پسر (سالم) بآن پناه ببرد!!
و بهمین ترتیب: موازین انسانیت یکی پس از دیگری در حساب این (علم مصنوعی) ویران میگردد، علمی که هنوز با مسایل شخصیت و پیشرفتهای ذاتی انسان آشنائی کسب نکرده است!!
و حال آنکه علم نور انسانیت است، نور انسانیت راستگار است! باید وسیع تر از افق یک نسل منحرف و سرگردان باشد! و آن هم چه نسل گردانی؟! باید همه ای نسلها را بحساب آورد! باید همه ای بشریت را بحساب آورد! و از این سرافکندگی و سرشکستگی حاضر تجاوز کرد و از اسارت آن بیرون آمد، اگر در امکانش هست و میتواند واقعاً بیرون آید! چنانکه خود میگوید که میتواند!!
آری آری، بهترین مرجع صلاحیت دار در حکم کردن بانسان خود انسان است، انسان است در واقعیت گسترده ای خود، در حقیقت بیپایان خود، انسانی که حقیقت آن همه جا را فرا گرفته است، حقیقتی که تمامی جوانب انسان را دربر میگیرد، و هیچ گوشه ای از آنها را بیهوده نمیگذارد، هیچ زاویه ای را کوچک و بیارزش نمیداند، فرقی برای یک طرف قائل نمیشود که طرف دیگر را بیارزش بشمارد، و انحراف و جنون هم باید با مقیاس فطرت سالم و کامل سنجیده شود، نه با مقیاس یک نسل معین و سراسر انحراف و هنگامیکه ما همه بسوی فطرت هدایت شویم، همانطوریکه خدا آفریده بسوی فطرتی راهنمون میشویم که در حال تکامل عجیب و با نظم و ترتیب دقیقش بزودی و بفوریت برای ما روشن خواهد شد که مراکز و اماکن انحراف و جنون چیست و کجا است؟ و راه تصحیح و علاج آن کدام است؟ بدون اینکه به زحمت بیفتیم، و تحت تأثیر حیله و تزویر قرار بگیریم!!
﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠﴾ [الشمس: 7- 10].
یعنی: «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته. سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است. که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده. و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».
خیر چیست؟ شر چیست؟ آیا از حقیقت آنها خبری هست؟ و چیست آن میزانی که این اصول در زندگی انسان با آن اندازه گیری میشود؟
واقعاً که این موضوع سخت پیچیده است، و دراز مدتی است که در آن فلسفههای گوناگون از روزیکه فکر بشر آغاز بکار کرده تا امروز در منجلاب جهل و خرافات فرو رفتهاند، و فلاسفه و متفکران در آن از راست بچپ و بالعکس باختلاف افتادهاند، چاه ویلی است که همة فلاسفه اعم از خیالیون، واقعیون، تجربیون، مادیون، و روحانیون دلو خود را در آن آویختهاند، و از میان آنانکه در این چاه ظرف خود را آویزان کردهاند تفسیرمادی تاریخ است، تفسیری که هنوزهم خیال میکند که (اصول فطرت) ثابت نیستند، و ممکن هم نیست که ثابت و پایدار باشند، بخاطر اینکه این اصول همیشه باصطلاح آن از تحولات (تطور) اقتصادی و اجتماعی که انسان در آن قرار گرفته مایه میگیرد و تا زندگی اقتصادی و اجتماعی گرفتار طوفان دائمی تحولات است این اصول هم، بناچار باید بهمین طوفان گرفتار باشند، و در هیچ وضعی از اوضاع ثابت و پایدار نمانند، و هرآنچه که در یک لحظه خیر حساب میشود، در لحظه ای دیگر شر حساب شود، و هرآنچه در وقتی دارای ارزشی باشد، در وقتی دیگر ارزش خود را از دست بدهد، هر وقت که پایگاههای اقتصادی و اجتماعی که باین اصول ارزش بخشیده، ارزش خود را از دست بدهند، این اصول نیز ارزش خود را از دست خواهند داد.
مثلاً: بنابراین، آن تطور تیول و تیولگری که ارزشهای مخصوص خود را یعنی: ارزشهای اخلاقی، فکری، و روحی و از میان آنها است ارزش دینداری و محافظت شدید بر هستی خانواده و تعاون و تکافل و ریاست و زمامداری، و هرآنچه که در اطراف آن هست، از قبیل آداب و رسوم، اخلاق، و نفوذ پدر و مادر و شدت عمل آنها در وضع و تصویب قوانین و قیود اخلاقی برای زن و... همه و همه ارزش خود را از دست بدهد.
همه ای اینها در نظر تفسیرمادی تاریخ از اوضاع اقتصادی و اجتماعی در اجتماع کشاورزی زمان تیول سرچشمه میگیرند، نه برای اینکه خود آنها دارای ارزش ثابت هستند، و سپس اجتماع به طوفان تطور و تحول گرفتار میشود که سرانجام از وضع تیول بر میگردد و به سرمایه داری تبدیل میشود، و نتیجتاً ارزش سابق این اصول نیز تبخیر میشود و از بین میرود، و از نو اصول جدیدی که با وضع و تحول اقتصادی جدید سازگار باشد بوجود میآید! و روی این میزان ارزش تدین مردم نیز از دست میرود، و بجای آن بیدینی خود یک اصل جدید میشود که از اجتماع جدید مایه میگیرد، و با تحولات آن سازگار است!
و همچنین از دست مردم میرود محافظت بر آداب و رسوم خانواده، و بجای آن پاشیدگی و انحلال روابط خانواده یک اصل جدید (متحول) و پیشرفته میگردد.
و نیز اخلاق مردانگی از دستشان بیرون میرود، و بجای آن شعور فردی و خودستائی و خودپرستی که پیوسته از صلاح فردی دم میزند و سود شخصی را در نظر میگیرد، و دور از دیگران زیستن را انتخاب میکند، و هرگز ایمان به جوانمردی و گذشت ندارد، و همه ای اینها سرانجام بر میگردند بعنوان یک رشته اصول جدید اجتماعی پیشرفته و مترقی بجای اصول قدیم بکار میپردازند! و بهمین ترتیب است: سایر اصول انسانیت.
اگرچه فلاسفه این تفسیرمادی خیال میکنند که آخرین تحول بشریت (وقتیکه بآن برسند) و آن عبارت است از: تحول کمونیستی بزودی یک وضع ثابت و پایدار خواهد بود و بآسانی ارزش پیدا خواهد کرد!! (حالا چرا و برای چه؟).
و همچنین تفسیر جنسی رفتار بشریت که فروید و دار و دستة او عنوان کردند دلو خود را در این چاه تاریک فرو فرستاد، و این تفسیری است که از تفسیرمادی حیوانی انسان مایه میگیرد که قبل از همه (داروین) دست آویز نمود.
این تفسیر جنسی چنین گمان کرد که بهیچ وجهی ارزشی در نفس و روان بشریت پیدا نمیشود! زیرا فرد همیشه محکوم بغرایز خود میباشد! (بخصوص غریزه جنسی در نظر فروید) این غریزه دائم میکوشد که لذتها را بدست آورد و از درد و رنج فرار کند! و در نظر فروید تنها ارزشی که در هستی انسان هست همین است و بس!! و آن یک ارزش غیراخلاقی است! بلکه اخلاق و آداب و رسوم و اصول اخلاقی همه و همه از خارج بر انسان تحمیل شده اند!! از اجتماع، از نفوذ صاحبان نفوذ، از نفوذ کسانی که دائم میخواهند ضعیفان تحت فرمان آنان در آینده و بخاطر همین امر برای آنان یک رشته قیود قهری و اجباری ایجاد میکنند که رفتارشان را محدود بسازند، و این همان اصول اجتماعی و اخلاقی و دینی است.
و همچنین در این چاه تاریک تفسیر دسته جمعی برای سلوک بشری ناقص بیرون میآید که از حقیقت انسان نشان ندارد، و معظم این مذاهب بر حقیقت جسم تمرکز یافتهاند و حقیقت روح را یا انکار میکنند، و یا دست کم کوچک و حقیر میشمارند، و حقیقت ارتباط روح با جسم را در تمامی نشاط انسان بیهوده و بیارزش حساب میکنند، و از لابلای احتیاج انسان بخوارک و مسکن و اشباع غریزه ای جنسی مینگرند، و از لابلای تسلط این احتیاجات بر سلوک و روش انسان تماشا دارند، و با این وصف هردو تفسیر پس از اندک مدتی بطور کلی وجود انسان را فراموش مینمایند، و زندگی را از خلال اصول اقتصادی که (بقول مارکس خارج از اراده ای انسان است) اندازه میگیرند، و با همان اصولی اندازه میگیرند که (خود را بزور و اجبار بر مردم تحمیل کرده است،) مثل اینکه آنها همة این اصول را قائم بذات و پایدار بخود تصور میکنند، بلکه مردم را فقط نمایشگر قدرت و جلوه گاه ظهور آنها میدانند، (چنانکه مؤمنین غذای خود را نمایشگر قدرت خدا میدانند،) و تفسیر جنسی سلوک بشری بهمین ترتیب زندگی را از خلال ضرورتهای جسد میبیند، و لکن فقط در ضرورتهای غریزه ای جنسی محصور میسازد، و طوری قرارش میدهد که همه جا و همه وقت از این ضرورتها آبیاری گردد، حتی تأثیر عوامل اقتصادی و اجتماعی و تطوراسلوبهای تولید را که پایههای تفسیرمادی تاریخند کنار میگذارد.
و تفسیر عقل جمعی درکیم هم مانند تفسیرمادی تاریخ وجود یک نیروی مستقل و بیگانه از هستی فرد را در خیال میپروراند که قائم بذات است، و گویا: هیچ گونه احتیاجی و ارتباطی باهم ندارند، و گویا: مردم را فقط نمایشگر و تماشاگر قدرت خود میداند، این تفسیر باین ترتیب همه ای آزادی و اختیار فردی را لغو میکند، یعنی: در حقیقت با آن دو تفسیر در مهمل شمردن جنبه روحی انسان شریک است! همان جنبه روحی که نمایشگر اراده و اختیار و مثبت بودن است.
آری، همه ای اینها یک رشته شکستهائی است پشت سر هم در ساختمان این تفسیرها! و از نظر شکست از اینها نیست آن دسته مذاهب خیالی که دلو خود را فرو فرستاد که درکیم و یارانش آن را ساختهاند، و آن از یک طرف خیلی نزدیک است به تفسیرمادی تاریخ، و این تفسیر بگمان درکیم این است که همه ای این اصول را (عقل دسته جمعی) بوجود میآورد، بدون اینکه در اینکار با افراد به مشورت بپردازد، و یا با خواستههای آنان حرکت کند، و یا بناچار در داخل هستی آنان مرکز بگیرد، و بگمان درکیم این (عقل دسته جمعی) دائم در حال تحول و تغییر است، و بهمین جهت است دائم اصول خود را تغییر و ارزشها را از دست میدهد، و افراد هم بناچار در مقابل این نیروی پیروز سرفرود میآوردند، و آن نیروئی که ناشی از این است که فرد بتنهائی نمیتواند در مقابل نفوذ اجتماع ایستادگی کند، و این قدرت اجتماعی خود بوجود میآید، خواه فرد آن را بخواهد و یا نخواهد.
و خلاصه این اصول در هیچ حالی ثابت و پایدار نیست، بخاطر اینکه عقل دسته جمعی روی هیچ پایه ای پایدار نیست، مگر به همین ترتیب که وضع جدید ایجاب کند.
و در اینجا مذاهب گوناگون دیگری هم هست که ناشی از خواستهها و تصورات طرفداران آنها است تا آنان حقایق زندگی را چگونه تصور کنند؟ و من در باره ای همه و یا بعضی از این مذاهب در کتابهای دیگرم سخن گفتم، دیگر در اینجا بتفصیل آن را تکرار نمیکنم.
و لکن سربسته باین اندازه قناعت میکنم که بگویم: موضوع شکست در ساختمان همه آنها این است که افکار خود را دور از فطرت و دور از واقعیت ایجاد میکند، و یک رشته مطالب را در خیال خود میپروراند که اصلاً با واقع ارتباطی ندارد، و یا سیماهای منحرفی را در خیال خود برای این فطرت میسازد، و افکار و مذاهبش را براساس آن پی ریزی میکند، و یا گاهی بیک حقیقت جزئی نارسائی راه میبرند، و براساس آن سیماهای جزئی نارسائی را که از رسیدن به تمام هستی کوتاهند ترسیم میکنند.
و از اینجا است که یکباره میبینی یک صورت و سیمای نیم سوخته و فقط بر حقیقت روح اتکا دارند، و حقیقت جسم را یا نفی میکنند، و یا حد اقل تحقیر مینمایند، و در تمامی نشاط زندگی انسان ارتباط روح و جسم را نادیده میگیرند، مذاهب بودائی، و مذاهب هندی و امثال آنها مذاهبی که خیال میکنند (خیر) عبارتست از: کوبیدن جسم و یا سرکوب کردن و محرومیت دادن آن، و خیال میکنند تنها حقیقتی که باید از آن پیروی کرد اصول روحی است، و فراموش میکنند که در هستی انسان آن روح صاف و خالص که آنها خیال میکنند وجود ندارد، و تمامی حرکاتی که بوسیله آنها بجسم گرسنگی و تشنگی و عذاب میدهند، (با همه ای آن معجزات روحی که هست،) مانند آنان که در میان آتش میروند و نمیسوزند، و یا بدون غذا ماهها زندگی میکنند و هلاک نمیشوند، و یا با نیروی روحی خود بر قوانین ماده پیروز میگردند، همه ای اینها هرگز نمیتوانند یک مذهب اجتماعی را بوجود بیاورند، و صلاحیت هم ندارند که در زندگی گسترده ای بشریت مانند یک نظام صحیح اجرا گردند.
و از اینجا است هرآنچه که اینها دارا هستند (از اصول اخلاقی) نه در عالم واقع زندگی وجود دارد، و نه از حق پایگاهی دارد که بزندگی ارزش بدهد، و حال آنکه حق واقعی آنست که با فطرت حقیقی انسان سازگار باشد و در واقعیت انسان بزندگی بپردازد.
آری، فطرت انسان جسم است و روح آن هم آمیخته و هم آهنگ، و از اینجا است هر مذهبی که بخواهد با فطرت سازگار باشد باید شامل این دو عنصر متحد و هم آهنگ باشد، آمیزش و ارتباط آنها را برسمیت بشناسد، و لکن آن کیست که بگوید که این معجون مخلوط و هم آهنگ تشکیل یافته از مشتی خاک و شراره ای از روح خدا را فقط این یک مشت خاک حکومت میکند و یا این شراره ای از روح خدا؟ (نه نه، این چنین نیست، هردو باهم این حکومت را تشکیل میدهند،) این همان مسئله ایست که همه ای (اصول را) در زندگی انسان معین میسازد، این (در درجه اول) فاصله دادن میان جسم و روح نیست و...
خدا انسان را باین صورت آفریده، برای اینکه اینطور خواسته! خواسته که او همیشه در این صورت و سیما بماند! و همه ای خیر را نسبت بوجود انسان چنین قرار داده که با همه ای هستی متحد شده و هم آهنگ خود بکار بپردازد، نه اینکه با یکی از دو عنصر کار کند و دیگری را مهمل بگذارد، و نه اینکه با دو عنصر جدا از هم که هر یک در خط سیر خود حرکت میکند بکار بپردازد.
بلکه این اعتقاد آن کس است که میگوید: معجون هم آهنگ و تشکیل شده از روح و گل یکی بیش نیست و بیش از یک کار انجام نمیدهد، آن هم در حال آمیزش و اتحاد و ارتباط، و در اینجا است مسئله بر میگردد بیک (مبداء تاریخی) برای انسان که انسان چگونه انسان شد و کی شد؟.
قرآنکریم از این مبدأ چنین گذارش میدهد: ﴿إِذۡ قَالَ رَبُّکَ لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ إِنِّی خَٰلِقُۢ بَشَرٗا مِّن طِینٖ ٧١ فَإِذَا سَوَّیۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِینَ ٧٢﴾ [ص: 71- 72] «بیاد آر آن دمی را که پروردگارت بفرشتگان گفت: من بشری از خاک خلق خواهم کرد، و سرانجام وقتیکه او را آماده کردم و از روح خود در او دمیدم، در برابرش سر بسجده بگذارید».
این اولاً مشتی خاک است بصورت یک کالبد معتدل درمیآید، و سپس شراره ای از روح اللهی بآرامی در آن دمیده شده، و در اینجا فقط فرشتگان ملزم بسجودند، و کرنش که فرمان از خدا ببرند در برابر فرمان اللهی خضوع کنند.
خدای توانا آنها را فقط در برابر کالبد ساخته شده ای بیروح به صورت انسان امر به سجده نکرد، بلکه پس از دمیدن این روح آسمانی در آن چنین فرمانی صادر شد.
پس بنابراین، (اصول) انسانیت در هستی انسان از مشتی خاک تنها بوجود نیامده، از وجود جسدی خالص بوجود نیامده، بلکه این اصول لحظه ای پیدا شد که دمی از روح خدائی با مشتی از خاک درهم آمیخت و طبیعت آن را تغییر داد، و با معرفت و ادراک و اراده و اختیار نورانیت بخشید، و دیگر آن تاریکی و تیرگی و بیصفائی بآن باز نمیگردد، و این همان مبداء تاریخی است، مبداء تاریخی انسان است! یعنی: همان نقطه ایست که انسان روی فطرت حق خود بیرون میآید! و آن عبارت است از: یک مزاج هم آهنگ و پیچیده و مربوط بهم از جسم و روح، همان وقتی است که روح بآن معرفت و ادراک و اراده و اختیار میبخشد، یعنی: روح حکومت خود را آغاز میکند.
و این انسان براساس فطرت سالم نیست، (و حال آنکه فرض این است که او یک مخلوط هم آهنگ از روح و جسم است)، اگر جسم تنها فرمانروای او باشد که در اثر آن صفا و نورانیت روح تیره میگردد، و معرفت و ادراک و اراده و اختیار در پشت پرده تاریکی پنهان میشود.
او در هر دو حالش یک مخلوط متحد و هم آهنگ است، همه ای اجزایش بهم پیوند است، و جدائی غیرممکن است، (انفصال هرگز حادث نمیشود، مگر اینکه در اصل ساختمان هستی انسان شکستهائی حادث شود).
و لکن این موجود مخلوط گاهی بفرمان جسم است و گاهی محکوم به فرمان روح، و از این معنا ما تعبیر میکنیم به انسان، میگوئیم که او گاهی اهل خیر است و گاهی اهل شر، اهل شر است وقتیکه جسم بروی حکمت کند، و اهل خیر است وقتیکه تحت فرمان روح درآید، و این یک حکم زوری نیست که از خارج هستی بر انسانی تحمیل گردیده باشد، بلکه حکمی است که با حقیقت فطرت و با مبداء تاریخی انسان سازگار است، و بدین ترتیب: خیر و شر بر میگردند، هردو دارای مفهومی روشن میشود باهم شبیه نمیشوند که انسان در تشخیص آنها حیران بماند، پس هنگامیکه این جسم بر آن مخلوط هم آهنگ و متحد حکومت بکند هیچ میدانیم که چه حادثة ناگواری رخ میدهد؟! صحیح است که وجود روح را لغو نمیکند، اما با تاریکی و ظلمت خاک آن را چنان فرا میگیرد که سرانجام بخفقان میافتد، و آن نورانیتی که بر این خاک صفا و آزادی و روشنائی میبخشید کدر میگردد، جسم پیوسته میخواهد بخورد و بیاشامد (لذت ببرد) و این معنا در ذات حرام و زشت نیست، اما وقتیکه حکومت بدست جسم میافتد، و همه جا پیروز میگردد آن هم بر میگردد بکار زشت تبدیل میشود، زیرا زیادتر از اندازهای صحیح و سالم و معقول است که هستی را تحت فشار قرار نمیدهد، و (جمال) لازم را در زندگی انسان تباه نمیسازد.
پس بنابراین، مادام که جسم بر این موجود مخلوط پیروز گردد و حاکم شود، هرچه زودتر خود را بسوی شکم پرستی و پرخوری و اسراف میکشد! و بدون اینکه نظامت و پاکیزگی را در بدست آوردن غذا مراعات کند، و بدون اینکه از ظلم کردن بدیگران اجتناب کند، شتاب میورزد و بدرد عجله گرفتار میشود، و سرانجام از این میان شر و طغیان پدید میآید! و همچنین مادام که جسم بر این مخلوط هم آهنگ انسانی حکومت کند و پیروز گردد، هرچه زودتر با شتاب تمام در اشباع دیوغریزه ای جنسی اسراف خواهد کرد، بدون اینکه نظافت و پاکی را در بدست آوردن آن مراعات نماید، و بدون اینکه از تجاوز بحریم ناموس دیگران در نهان و عیان اجتناب کند، همه جا و همه وقت بدنبال دیوشهوت روان خواهد شد! و سرانجام شر از اینجا پدید میآید.
همه ای گفتگوها در اطراف اصول اخلاقی در این نقطه است، بخاطر اینکه شیفتگان تطور و پیشرفت زدگان چنان نظر میدهند که در آزادی جنسی شری وجود ندارد، اگرچه تا آخرین مرز خود هم پیش بتازد، و آنچه که من میبینم این مسئله احتیاج بحرف و حدیث ندارد، زیرا ملتهائی که آزادی جنسی را مباح کردهاند خود آنها امروز از نتایج آن اعلام خطر میکنند، در یک سال (1962) دو اعلام خطر از دو مرد طراز اول صادر شد، یکی خروشچف زمامدار پرقدرت اتحاد جماهیر شوروی، در این اعلام میگوید که جوانان روسی آنچنان در انحراف غرق شدهاند که گوئی ذوب شدند و بصورت مایع در آن درهم آمیخته اند! و از این جهت دیگر به آینده روسیه امیدواری نیست!!
و دیگری از کندی زمامدار ایالات متحده امریکا در این اعلام خطر کندی فاش میگوید: جوانان امریکائی جوانان فاسد و تباهی هستند، انحراف و بهره برداری خارج از حد از غرایز آنها را بکام فساد فرو برده است، مرتب دیوانگی و انحراف غریزة جنسی آنها را فرو میبلعد!!.
پس بنابراین، خطر بزرگی برای آینده ای آمریکا در حال تکوین است! و هردو اعلام خطر دارای دلالت بسیار روشنی است در باره ای (آزادی) جنسی، همان آزادی جنسی که این نسل حاضر بشریت آن را سراسر خیر و برکت میبیند، و وقایع روز فریاد میزنند که آن سراسر شر است، و ذره ای خیر در آن نیست!!
و بازهم مادام که جسم با تمام خواسته هایش بر این مخلوط هم آهنگ حکومت کند، هرچه زودتر در بدست آوردن و بکاربردن نفوذ و قدرت اسراف خواهد نمود تا هرچه بیشتر و زیادتر بنفع خود بهره برداری نماید، و محصول این حکومت را تضمین کند و بخود اختصاص بدهد، بدون اینکه از ظلم و پایمال کردن دیگران (وقتیکه بدفاع برخیزند) اجتناب کند!! و از اینجا است که شر پدید میآید!
بلی، این هم صحیح است که گاهی شهوت نفوذ و قدرت بصورت شهوت روانی درمیآید که ابداً ارتباطی با جسم ندارد، زیرا گاهی این دیوسرکش بر افرادی چیره میگردد که آنان با خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی و یا بطور کلی با لذائذ جسمی سر و کاری خیلی ندارند، چنانکه از بعضی طغیانگران (انتقامجو) مانند هیتلر و استالین سر زد، و این یک نوع شهوت مخصوصی است که فقط برای بزرگ نشان دادن (اراده) در هستی یک فرد ورشکسته ای اخلاقی است، یعنی: بزرگ دادن صفاتی است که در اصل از صفات روح است.
و لکن اینکه در ظاهر درست دیده میشود، در واقع نادرست است، زیرا علی رغم اینکه انسان دائم حتی در حالات اختلال و ورشکستگی و انحراف نیز با همان مزاج هم آهنگ از جسم و روح کار میکند، اینگونه قدرت و نفوذ جز یک غریزه ای حیوانی نیست، غریزه ایست که حیوان کاملاً با آن تمرین میکند، و انسان ورشکسته ای اخلاقی مانند حیوان، و این (اراده ای) که دائم تولید طغیان و سرکشی کند اراده ای جنبشهای حیوانی است، اراده ای نیست که مربوط بجنبشهای روحی باشد!! ([1]).
آخر حیوان همیشه دوست دارد که دیگران را بکشد و نابود کند! دائم میخواهد که غارت کند، غذا و مسکن و امنیت و آرامش دیگران را بیغما ببرد!! و از اینجا است که انسانها نفوذ مولد طغیان را در حقیقت یک نوع عمل حیوانی میخوانند که روح در رکابش اجبار میرود!! دست بسته و غارت زده بینور و بیاراده بهرسو کشیده میشود! این هم فرقی نمیکند که اینگونه طغیان و طغیانگری سیاسی باشد، و یا اقتصادی فردی باشد، و یا اجتماعی هرچه باشد یک اصل است با شکلهای گوناگون، و همه این موارد سرمنشاء شر است و شر!! و این شر هرگز پدید نمیآید، مگر از فرمان بردن آن هستی هم آهنگ و متحد از نفوذ جسم و در تمامی اوضاع و اجتماعات و در تمامی نسلها و (اطوار) هرچه بنگریم سراسر شر است و شر، هرچه ببینیم یک رشته ورشکستگی بزرگ و دامنه داری است در میزان انسان و انسانیت!!
و اما وقتیکه روح بر این هستی فشرده و هم آهنگ و متحد و مربوط بهم حکومت کند نتیجه ای آن این است که چیز دیگری حادث گردد، اولاً این یک وضع (طبیعی) است برای انسان، وضعی است که با مبداء تاریخی او سازگار است و آن را کاملاً بحقیقت میرساند، و ثانیاً: این حکومت روحی نه جسم را سرکوب میکند و نه نشاط جسم را، (مگر در حالات ورشکستگی که در فصل گذشته از آن سخن گفتیم، و در اینجا از اوضاع سالم بحث میکنیم،) بلکه فقط آزادی این نشاط را تنظیم میکند و پاک و مضبوط بکار میبرد.
حقاً که حکومت سالم روح بر این هستی هم آهنگ انسانی هرگز انسان را از خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی و بهره گیری از لذتهای محسوس با همه ای انواعش باز نمیدارد، و بلکه فقط یک لذت شیرین و نظیف و پاک بر آن اضافه کرده آن را نورانی و شفاف و روان و گوارا و تا اندازهای آزاد قرار میدهد که زیربار اجبار و زور نرود، و در مقابل دیوسرکش شهوت رام نگردد، زیرا انسان در سایة اینگونه حکومت روحی میخورد و میآشامد، چنانکه گفتیم، اما اسراف نمیکند، زیرا نفوذ و تسلط روح این اسراف را کنترل میکند و منظم میسازد، و از اصل آن را سرکوب نمیکند، و سپس این طعام و شراب را هدف اساسی قرار نمیدهد، بلکه وسیله قرار میدهد برای رسیدن بهدف دیگر.
تسلط و نفوذ روح است که در هر کاری انسان را بیدار کرده و بسوی هدف روانه میسازد، زیرا همان نفوذ روح است که بآدمی هوش و ادراک و اراده میبخشد، و در اثر آن بشر نظافت و پاکیزگی را در طعام و شراب رعایت مینماید، تسلط روح است که از پلیدی و ناپاکی حسی و معنوی اجتناب میورزد، و رفتار و سلوک پاک را انتخاب میکند، برای اینکه اختیار از روح پدید میآید.
و سپس اینگونه انسان است که از خود بغض و کینه و عداوت را دور میسازد، و میتواند دیگران را در سر سفرهاش بنشاند و با آنان برادرانه غذا بخورد، این قرآنکریم است که میگوید که این انسانها در درون خود احتیاجی از آنچه که بدستشان رسیده احساس نمیکنند، اگرچه سخت محتاج هم باشند، و نفوذ روح است که آدمی را به اینگونه فداکاری و خوشروئی وادار میسازد، زیرا بستگی بدوستی و مودتی دارد که دائم از درونش بسوی دیگران متوجه است.
و از همه ای این موارد خیر بیرون میتابد! خیری که فرد در آن خود را فراموش نمیکند، هم خود را بطور عاقلانه و باندازه ای معقول از این سفره پرخیر بهره بردار میسازد، و هم دیگران را.
و این انسان محکوم بروح از خرمن غریزه ای جنسی بهره برداری میکند بدون اینکه دست به اسراف و بدکاری بزند، و از این نعمت در سطح مشاعر و وجدان و عواطف بهره برمیدارد، نه در سطح جسم فقط در نتیجه میدان لذت را در داخل نفس و روان خود گسترش میدهد، و انواع و اقسام جمال و کمال را بر آن اضافه میکند.
از همه ای اینها خیر سر میزند، خیر فردی با شرکت دادن هر فردی در بهره برداری از سهم عاقلانه خود از این نعمت، و خیر اجتماعی با حفظ کردن اجتماع از جرم و سقوط و ورشکستگی اخلاقی و انحلال که همیشه با هرج و مرج و حیوانیت در غریزه ای جنسی همراه است.
و اینگونه انسان دارای مالکیت است، اما مالکیت پاک و نظیف و پیوسته پاکیزگی را در ملک خود مراعات میکند، و دائم اجتناب میکند که بر دیگران ستم نشود، و با شرکت دادن دیگران در ملک و مال باندازه مقول آن را گوارا میسازد.
و از این عمل خیر سر میزند، هم خیر فردی در جواب دادن بندای مالکیت فطری در نهاد انسان، و هم خیر اجتماعی با رسیدگی کردن و ایجاد تعاون و همیاری و شرکت دادن همه ای افراد در همه ای کارها بطور عاقلانه.
و این چنین انسان محکوم بروح به میدان خودنمائی و مبارزه میآید، صاحب نفوذ و قدرت میشود، اما همیشه خودنمائی پاک و نظیف را رعایت میکند و نفوذ و قدرت را در راه خیر بکار میبرد، قرآنکریم با ندای شیرین از این انسان حکایت دارد که در هنگام در خواست نفوذ و قدرت از خدا میخواهد: ﴿وَٱجۡعَلۡنَا لِلۡمُتَّقِینَ إِمَامًا ٧٤﴾ [الفرقان: 74] «(بار خدیا!) ما را پیشوایان و رهبران متقیان قرار بده»، یعنی: هم خود را پاک دامن و هم جامعه را پاکدامن میخواهد، و بازهم میگوید: ﴿وَفِی ذَٰلِکَ فَلۡیَتَنَافَسِ ٱلۡمُتَنَٰفِسُونَ ٢٦﴾ [المطففین: 26] «و در این راه است که باید همه ای خیرخواهان و خیراندیشان تلاش کنند»، این همان خودنمائی و اظهار وجود است که به پایمال کردن دیگران نیانجامد، و آنها را در مقابل یک انسان سرکش به تواضع و سکوت مرگبار نمینشاند، و این همان نفوذ پاک است که پیوسته به سوی حق و حقیقت توجه دارد، امر به معروف میکند و نهی از منکر.
و از این جریان خیر میتابد، هم خیر فردی که بهر انسانی شخصیت مثبت و متحرک و پرنشاط و سازنده میبخشد، و هم خیر اجتماعی که اجتماع را دائم بسوی حق و حقیقت سوق میدهد، و هیچ وقت به ظلم و طغیان و یاغیگری که از اجتماع منفی و سرافکنده سرچشمه میگیرد فرصت نمیدهد، اجتماع را نمیگذارد که در مقابل هر یاغیگری سرافکنده بماند.
و این نفوذ و حکومت روح است که همه ای اینها را منظم میسازد، و تضمین میکند که هم در درون نفس و هم در واقع زندگی آدمی سربلند و نامدار بماند.
و در هیچ یک از این مراحل نشاط جسم را سرکوب نمیکند، و از لحظات (پرواز) طبیعی که انسان با جسمش در میدان لذتها به پرواز درمیآید جلوگیری نمیکند، بلکه جسم و روح باهم که همیشه زمام امور را بدست دارند آزادانه بپرواز میآیند که در نتیجه به بهره برداری از خرمن لذتها اجازه میدهد، اما از زشت کاری و اسراف جلوگیری مینماید.
و در همه ای اینها خیر از هستی طبیعی انسان بیرون میتابد، بحکم ترکیب اولی که خدایش آفریده سر میزند، (اینک قرآنکریم میگوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِیٓ أَحۡسَنِ تَقۡوِیمٖ ٤﴾ [التین: 4] «ما حقاً که انسان را با بهترین قوام آفریدیم») و در همه این مراحل با فطرت سالم سازگار میگردد، فطرتی که نه ورشکستگی دارد و نه فشار خارجی آزارش میدهد که ناسازگار باشد.
این خیر در همه اوضاع و احوال خیر است، در همه ای اطوار و اجتماعات خیر است تا چشم کار کند خیر است، بدلیل اینکه از حقیقت طبیعی انسان سر میزند، از انسان به معنای انسان سر میزند، انسانی که در همه ای زمانها و مکانها انسان است!!
و انسان (با طبیعت دوگونهاش) از روز اول آماده است که یا این وضع را پیش بگیرد و یا آن را، یعنی: حکومت جسم را بر این هستی فشرده و دوگونه و متحد هموار گرداند، و حکومت روح را بر جسم محترم بشمارد، بعبادت دیگر: انسان بصورت طبیعی هم استعداد بخیر دارد، و هم استعداد بشر، و این هم گزارش جالبی از قرآنکریم: ﴿إِنَّا هَدَیۡنَٰهُ ٱلسَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرٗا وَإِمَّا کَفُورًا ٣﴾ [الإنسان: 3] «ما راه را باو نشان دادیم، یا سپاس گزار است و یا ناسپاس». ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠﴾ [الشمس: 7- 10] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».
بلکه انسان وقتیکه بحال خود واگذار گردد بیشتر مایل است که سنگینی خاک را بپذیرد، بازهم قرآنکریم اشاره دارد: ﴿وَخُلِقَ ٱلۡإِنسَٰنُ ضَعِیفٗا ٢٨﴾ [النساء: 28] «و انسان ناتوان آفریده شده»، قرآنکریم میگوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِیٓ أَحۡسَنِ تَقۡوِیمٖ ٤ ثُمَّ رَدَدۡنَٰهُ أَسۡفَلَ سَٰفِلِینَ ٥﴾ [التین: 4- 5] «و حقاً که انسان را در زیباترین قوام آفریدیم، و سپس او را باسفل السافلین بر گردانیم که (از صفر آغاز کند و بکمال برسد)».
و از این جریان در زندگی انسان شر سرچشمه میگیرد و روی زمین را سیاه میسازد، قرآنکریم اشاره ای دارد بس شیرین: ﴿ظَهَرَ ٱلۡفَسَادُ فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ بِمَا کَسَبَتۡ أَیۡدِی ٱلنَّاسِ لِیُذِیقَهُم بَعۡضَ ٱلَّذِی عَمِلُواْ لَعَلَّهُمۡ یَرۡجِعُونَ ٤١﴾ [الروم: 41] «فساد در دریا و صحرا بوسیله ای اعمال زشتی که از مردم سر زد ظاهر و آشکار گردید». و هرگز این شر از پذیرفتن ندای محرکهای فطری جسم سر نمیزند، زیرا این پذیرش بذات خود مایه ای شر نیست، بلکه آن خود سرچشمه ای خیر است، وقتی بآن سیمای طبیعی باشد که قبلاً بیان کردیم، قطعاً و بدون تردید جسم بذات خود دارای شر نیست، بیارزش و حقیر و یا از حساب افتاده نیست، زیرا عبث و بیهوده آفریده نشده، خدای حکیم از بیهوده کاری بدور است، او بیاراده و بیحساب کار نمیکند.
بلکه فقط جسم ظرفی است برای نیروی زندگی سازنده و شاد و پرنشاط که روی زمین را آباد و معادن و ذخایر نهفته ای آن را استخراج و نروهای آن را در خدمت خود رام میسازد، ایجاد میکند، دست بسازندگی میزند، تولید میکند، و سرانجام برای زندگی انسانیت راه اظهار وجود و ابراز شخصیت و بقاء و ادامه و ارتقاء را نشان میدهد!!
و پاسخ گفتن بندای محرکهای جسم همانست که وجود و حرکت و کار و تولید از آن سرچشمه میگیرد، و همه ای اینها مطلوب است و مقصود است و مرغوب، زیرا آن تنها وسیله ایست که خلافت انسان در روی زمین از جانب پروردگار با آن پایدار است.
پس بنابراین، نه خود جسم و نه پاسخ دادن بندای محرکهای جسمانی در زندگی انسان منبع شر نیست، بلکه چنانکه قبل از این گفتیم شر از این سر میزند که جسم بتنهائی زمام این هستی فشرده و هم آهنگ و متحد را که باید روح آن را در دست داشته باشد بدست بگیرد، و زمامداری روح همانست که انسان را (انسان) میسازد، و مقام او را از مقام حیوان بالاتر میبرد که اگر این دم اللهی در آن خاک تیره ندمیده بود، سزاوار بود که او هم حیوان شود.
و هنگامیکه انسان هستی روحانی خود را لغو میکند (و این یک تعبیر مجازی است) برای اینکه هرگز بدون ورشکستگی در انجام وظیفه این کار رخ نمیدهد که انسان برگردد و یک جسم بیروح شود، یعنی: وقتیکه زمام امور را بدست جسم میدهد و آن را بروح برتری میبخشد که در اثر آن نوارنیت روح کدر میشود، و زیرسایه ای تاریک خاک قرار میگیرد.
و همین جا است که شر بروز میکند، و در این لحظه است که انسان سقوط میکند و از حیوان هم پست تر میگردد، برخلاف وضع طبیعی خود که دارای عنصر روح است خاصیت خود را از دست میدهد، سقوط میکند بخاطر اینکه نیروهای روحی خود را بکار نمیبندد.
قرآنکریم را در این باره گزارش جالبی است: ﴿لَهُمۡ قُلُوبٞ لَّا یَفۡقَهُونَ بِهَا وَلَهُمۡ أَعۡیُنٞ لَّا یُبۡصِرُونَ بِهَا وَلَهُمۡ ءَاذَانٞ لَّا یَسۡمَعُونَ بِهَآۚ أُوْلَٰٓئِکَ کَٱلۡأَنۡعَٰمِ بَلۡ هُمۡ أَضَلُّۚ أُوْلَٰٓئِکَ هُمُ ٱلۡغَٰفِلُونَ ١٧٩﴾ [الأعراف: 179] «آنان را دلهائی است که بوسیله آن دلها تفقه ندارند، (درک نمیکنند) و چشمهائی است که به وسیله آن چشمها نگاه نمیکنند، و گوشهائی است که به وسیله آن گوشها سخن حق نمیشنوند، آنان مانند چهارپایان و بلکه گمراه ترند، آنان غفلت زده گانند».
و از اشاره بدلها و چشمها و گوشها در این آیه خودبخود حواس ظاهری منظور نیست، بلکه منظور فهم و ادراک و شعور است، و استفاده کردن و سرمشق انسانیت گرفتن از دیدنیها و شنیدنیها و احساس کردنیها است در انتخاب کردن راه صحیح و پیمودن جادة مستقیم، و در اینجا است که انسان بر میگردد و مانند حیوان میشود و بلکه گمراه تر است، بدلیل اینکه حیوان از یک طرف نه خواهان پیشرفت است، و نه میتواند پشرفت بکند، بلکه حیوان هرگاه کاری انجام میدهد براساس فطرت طبیعی خود آنست، و هرگز از دستش نمیآید که برای اعمال و کردار خود اصولی را تصویب نماید.
و از اینجا است که حیوان در زندگی نه با طبیعت خود مخالفت میکند، و نه از وظیفه ای که برایش تعیین شده باز میماند، و همچنین حیوان از طرف دیگر دارای غریزه ای است که اعمالش را مهار کرده، و در مرزهای غریزه توقف میکند که با فطرتش سازگار است، در نتیجه همان غریزه حیوان را از اسراف و زیاده روی نسبت به میزان حیوانیت و نسبت بمقصدی که منظور خالق است باز میدارد، اگرچه حیوان این اعمال را بدون درک و فهم و شعور انجام میدهد.
اما انسانیکه از نیروهای روحی خود استفاده نمیکند، (با اینکه او دارای عنصر روح است،) پس او گمراه تر از حیوان است، زیرا او با فطرت صحیح خود مخالف است و از آن کناره گیری میکند، و در همین حال اسراف و زیاده روی میکند، (وقتیکه کنترل اراده ای خدادادی را که نمایشگر روح خداست تعطیل کرده باشد،) چون او دیگر دارای کنترل غریزی نیست که تصرفات حیوان را کنترل میکرد، و بدون تردید این شر خواهد بود، و انحراف از مقام انسانیت خواهد بود که سزاوار انسان است، اما همانطوریکه گفتیم انحراف طبیعی است وقتیکه انسان بحال خود واگذار گردد، برای اینکه او دارای استعداد خیر و استعداد شر است، شایسته است که در این حالت بعلت سنگینی خاک منقلب شود و بسوی پستی برگردد و بخاک تیره پاسخ مثبت بگوید، و در اینجا است که همه ای تفسیرهای منحرفی که زندگی بشریت را بصورت زندگی حیوانیت تصور میکند در باره ای او صدق بکند، مانند تفسیرمادی تاریخ و تفسیر جنسی سلوک بشری.
و لکن خدا هرگز انسان را بحال خود واگذار نمیکند، هرگز یله و رها نمیسازد! او را خلق کرده، دوستش دارد، مهربانش است، خیرخواه دائمی انسان است! و برای همین منظور است که پیامبرانش را یکی پس از دیگری فرستاده است که راه صحیح را نشانش بدهند، و کج روان را بسویش باز گردانند.
پس در این صورت رسالتهای آسمانی در زندگی بشریت دارا مأموریت مهمی است و همیشه لازم است، اینطور نیست که یک عمل نافله باشد که انسان هر وقت بخواهد خود را از آن بینیاز بسازد.
و انسان یا باید با این هدایت اللهی راه برود و روحش را زمامدار هستی خود سازد، و نسبت بفطرت بشریت در وضع صحیح قرار بگیرد، و یا این هدایت را کنار بگذارد، و جسم و شهوات جسمانی را زمامدار هستی خود گرداند، پس در این حالت است که این انسان مانند چهارپایان و بلکه گمراه تر است، برای اینکه با روح خود روی به پستی میرود، و هستی خود را در خاک تیره فرو میبرد.
و این است همان تفسیر روانی برای خیر و شر در هستی انسان، و آن یک تفسیر بسیار روشن و ساده است، مانند فلسفههائی نیست که گاهی در اینجا و گاهی دیگر در آنجا، گاهی در راست و گاهی در چپ کور و سرگردانند! این یک منبع اصیل است که باید در اندازه گیری خیر و شر در زندگی انسان بآن مراجعه شود، و آن منبع اصیل فطرت همین انسان است!
[1]- تفصیل واقع را در کتاب (التطور والثبات فی حیاة البشریة) بخوان، این کتاب بنام (اسلام و نابسامانیهای روشنفکران) جلد دوم با قلم همین مترجم مکرر انتشار یافته و بسیار جالب است.
پایدار و ناپایدار در هستی انسان
روانشناسی عصرحاضر انسان را در یک صورت ثابت نشان میدهد، مانند اینکه او دارای هستی ثابت است که هرگز در مدار قرنها و نسلها تغییرپذیر نیست، پس آیا این حقیقت است؟ آیا انسان جنگلها مانند انسان چراگاهها است؟ مانند انسان کشاورزی است؟ مانند انسان صنعتی است؟ مانند انسان عصرفضا در کهکشانها است؟ و آیا معقول است هرآنچه که بیکی از اینها تطبیق مییابد بر دیگران هم تطبیق یابد؟
پس ارزش این پیشرفت و این تطور چیست؟ و مأموریت آن در زندگی بشر چیست؟ اگر بشریت تا پایان عمرش در تمامی ادوار تاریخ ثابت و پایدار بماند؟
با این سئوالها یا بگو: با این اعتراضها روبر میشوند، همه ای مذاهب اجتماعی عصرحاضر که همه ای مباحث خود را براساس نظریه تطور و ناپایداری پایه گذاری میکنند، و از زاویه نظریه خود باینجا میرسند که چیز ثابت و پایداری در زندگی انسان وجود ندارد.
و بهمین جهت است که در نظریة این مذاهب هیچگونه مقیاس ثابتی پیدا نمیشود که نشاط عقلی یا روانی و یا مادی با آن سنجیده گردد، و صحیح هم نیست که برای آن صورت ثابت رسم شود، بلکه باید صورت برای این وضع موجود در این لحظه و یا در این (نسل) ترسیم گردد، و حال آنکه آن هم اکنون در معرض تغییر است، ممکن است امروز و یا فردا بوضع دیگری تبدیل شود و ناپایدار بگردد.
و این نظریه (جدید) بدون تردید در اینجا از نظریه داروین مایه میگیرد، داروین همان (قهرمانی) است که نظریه ثبات و پایداری را بطور کلی لغو کرد، همان (قهرمانی) است که بیپروا گفت: اصلی که انسان از آن بوجود آمده با مفهوم امروزش با (انسان) سخت اختلاف دارد، و موجودی که امروز نام انسان دارد تاکنون تطورات و دگرگونیهای فراوانی را پشت سر نهاده است تا بامروز و وضع کنونی رسیده است. و بنابراین، نباید باین انسان کنونی بیش از این نگاه کرد که او یک جهش انتقالی است در زندگی این مخلوق، ممکن است فردا دگرگون گردد، و از این حال پرواز کند چیز دیگری بگردد، جز این وضع موجود باشد.
و این مذاهب اجتماعی و اقتصادی (جدید) برنامه ای خود را بدون ملاحظه چیزی از این نظریه دریافت و آغاز کردهاند، زیرا در درجه اول باین عنوان دریافت شده که این نظریه در این موضوع آخرین کلمه است و رودست ندارد! و برای اینکه خود این مذاهب در عصر نهضت، در عصر انقلاب صنعتی متولد شدهاند، همان انقلابی که یکباره در غرب سیمای زندگی را تغییر داد و روابط مردم را دگرگون ساخت، همانطوریکه آداب و رسوم و عقایدشان را تغییر داد، آن هم در میان یک رشته فشارهای دردآور و پیاپی، این وضع در نظر کسانی که شاهد این انقلاب بودند، چنان آمد که گویا: این وضع انسان را از نو (انسان) میسازد، و هرچه در میان امروز و دیروزش بود به پایان رسید، و به زودی امروزاش با آینده نیز قطع ارتباط خواهد کرد!!.
سپس فتوحات علمی پشت سر هم رسید، فتوحاتی که حاکی از این بود که سیمای زندگی باید کاملاً تغییر یابد و دگرگون گردد، حتی بخیال مردم چنان رسید که این علم زندگی را نوسازی میکند، همانطوریکه میگویند و چنان خیال کردند که صاحب و خالق این انسان علم است، دیگر خود را مقید بچیزی نباید بداند، حتی بذات خود، و چنان جلوه کرد که او فردا خود را از نو خواهد ساخت! در ساختمان خود نوسازی آغاز خواهد کرد، (Man Makes Himself) عنوان کتابی است از تألیفات (جوردون) تشالید (V. Gordon Chelde) و انسان بزودی نیروهای محرک خود را تغییر خواهد داد، و مقید بآنچیزی نخواهد بود که قبل از این آن را طبیعت مینامید بر طبیعت پیروز است، و برگشته همانطوریکه چولیان هکسلی در کتابش (انسان در عالم جدید) میگوید: (Man in The Modern World) همان خدای خالق و با اراده شده!
آری، این نظریه افسونگر زهرآگین نمایشگر نظریه انسان بسوی این (تطور) است که سرانجام خود را باخت و رشد خود را از دست داد! و گمان کرد که در زندگی انسان مقیاس ثابتی نه برای نفس انسانیت پیدا میشود و نه برای هرچیز دیگری!!.
اما همان انسان هم اکنون بخاطر پیدایش (یک رشته علتهای زیادی) دارد بیدار میگردد، و دارد نظریات خود را کم کم تعدیل میدهد، گرچه هنوز کاملاً بیدار نگشته است، و هنوز نتوانسته کاملاً باین بلای سیاهی که در آخر قرن گذشته و در ابتدای قرن حاضر بسرش آمده غلبه کند، زیرا این دارونسیم جدید که چولیان هکسلی و هم مسلکانش نمایشگر آنست، (علی رغم اینکه منکر خدا هستند،) هنوز نتوانسته ایمان بیاورد که انسان فقط یک حیوان متطور است، هنوز نتوانسته بگوید که او بدون کم و زیاد براساس حیوانیت خود پیش میرود، حیوانیتی که نظریة داروین نمایشگر آن بود، بلکه فقط ایمان دارد که انسان دارای خصایص ممتاز است، و براساس انسانیت روشن پیش میرود، براساس خطوط روشن خود حرکت میکند که با خصایص مخصوصش کسب امتیاز کرده است، و با ارزشترین آن خصایص قدرت انسان است بر هرگونه تفکری، و ایجاد اتحاد نسبی است میان عملیات عقلی خود، بخلاف حیوان که عقل و شعور در آن از هم جدا میگردد، و همچنین وجود واحدهای اجتماعی است، مانند قبیله، ملت، حزب و کلیسا، یعنی: (اجتماعات دینی) و محترم شمردن هر یک از آنها آداب و رسوم و فرهنگ خود را و در خاتمه و در میان حیوانات مترقی در راه تطور خود بیمانند است.
و در اینجا برای ما خیلی ارزش ندارد که نظریه تطور را از اصل مورد بحث و دقت قرار بدهیم، و میزان صحت علمی آن را بدست آوریم، زیرا متخصصین این کار دانشمندان زیست شناسند، ما هم اکنون اساس این نظریه را در شعاع بحثهای علمی جدید بررسی میکنیم، بلکه برای ما این ارزش دارد که بیک نقطه از کلام دارونسیم تکیه کنیم، و آن عبارت است از: قاعدة انسانیت انسان که براساس آن پیش میرود، زیرا در اینجا هم دست کم یک رشته خطوط گسترده و ثابتی در هستی انسان هست که این تطور پیوسته آنها را بسوی انسانیت ثابت تر و محکم تر و عمیق تر میسازد، و هرگز نمیگذارد که بخارج از منطقه انسان انحراف یابد، و این نقطه ای حساس و اساسی بحث ما است.
سپس در اینجا یک دسته حقایق بسیار بزرگ در این موضوع وجود دارد، زیرا این همه تغییرات اقتصادی، اجتماعی، علمی و تمدنی که در دو قرن آخر پیدا شده، و آن تغییراتی که در حقیقت از اول پیدایش انسان تا عصرحاضر ادامه یافته، (سیمای) زندگی را سخت دگرگون ساخت، اما نتوانست اصل و گوهر آن را تغییر بدهد.
ما در این موضوع عشق و علاقه بتهیه مسکن را مثال میزنیم که آن یک عشق فطری است، انسان جنگلها آن را به وسیله ساختن لانه بر سر درختان آشکار میکند، و انسان چراگاهها با انتخاب غارها و شکاف سنگها نمایش میدهد، و انسان کشاورزی با ساختن خانههای گلی بحقیقت میرساند، و انسان شهری با ساختن ساختمانهای محکم و مدرن نشان میدهد، و ممکن است انسان عصرفضا نیز فردا سفینههائی بسازد و در آنها بنشیند، و میان سیارات زندگی کند، و باین ترتیب: عشق به مسکن را آشکار کند.
بنابراین، آنچه تغییر یافته چیست؟ سیمای زندگیست و یا اصل زندگی؟ بلی، سیمای زندگی تغییر یافت، سیمائی که این عشق فطری به وسیله ای آن آشکار شد تغییر یافت، با تغییریافتن امکانات مادی و علمی و دگرگون شد، قدرتهای عقلی و فنی انسان، با اینکه تغییر یافت بازهم در خط سیر اصلی باقی ماند و از مسیر خارج نشد، و هنگامیکه این دگرگونیها را پذیرفت، براساس قانون انسانیت مخصوص به انسان بود، نه براساس هر قانون دیگر و.... ( حیوان هرگز عشق به مسکن را تغییر نمیدهد) و قانون انسانیت که در اینجا براساس اصول ارتکازی مخصوص انسانیت تمرکز یافته عبارتست از: قدرت انسان برای بکاربردن ابزار و استفاده کردن اوست از (افکار) و تجربیات پیشین خود، و سپس عبارتست از: جنبش و حرکت بسوی جمال و زیبائی که پیوسته تلاش میکند که هر موجود زیبا را زیباتر بسازد تا آنجا که در عالم انسان ممکن است بکمال برسد.
بنابراین، در این صورت اصل و جوهر تغییر نکرده، بلکه تطور پذیرفته و سیمای خود را عوض کرده و در مسیر اصلی خود پیشرفته است، در مسیری پیشرفته است که امکانات فطرت انسان را نشان میدهد، و در اینجا عوامل دیگری جز فطرت انسان نیست که این تطور را بوجود آورد، چون این هستی مادی یا آن نیروهای مادی که تفسیرمادی تاریخ پیوسته همه ای تطورها را بآن نسبت میدهد، این نیروها برای حیوان هم آماده است، و حیوان هم بنا بگفتة داروین دائم در حال تطور است، و لکن بر فرض اینکه نظریه ای او صحی باشد این تطور براساس قانون حیوانیت است، و هیچگونه شباهتی با تطور انسان ندارد.
و بهمین لحاظ عنصر فعال در این کار خود انسان است، انسان است با همان فطرت ممتازش که دائم در حدود این فطرت و براساس خطوط اصلی آن در پیشرفت است، و آن همان فطرتی است که هراندازه در تطور پیش برود در قانون انسانیت محکم تر و عمیق تر و پایدارتر میگردد، و هرگز از آن راه قدم بیرون نمیگذارد که بسوی فطرت دیگر برود، و یا در بیراهه از خطوط اصلی خود سرگردان بماند، و نیز عشق به لباس را مثال میزنیم.
و آن یک عشق فطری دیگر است که سکنة جنگلهای آن را با پاره پوستی و یا با مقداری از پر مرغان که فقط ستر عورت کند نمایش میدهند، و چادرنشینان و ده نشینان آن را با تهیه کردن بافتههای زبر و خشن نمایان میسازند، و شهرنشینان متمدن با تهیه کردن لباسهای محکم و زیبا و لطیف نشان میدهد.
پس باید دید چه تغییر یافته؟ صورت و یا جوهر؟ بلی، آن قیافه ای که به وسیله ای آن این عشق فطری بحقیقت میپیوست تغییر یافت، بوسیله ای تغییریافتن امکانات مادی و علمی و تطور قدرتهای انسان تغییر یافت، و لکن این تغییر و این تطور براساس قانون انسانیت ممتاز خود تغییر یافت، همان قانونی که بر ذات مرکز انسان تکیه دارد، و بر قدرت بر استخدام ابزار و استفاده از افکار پیشین و جنبش بسوی جمال و کمال استوار است.
سپس این فطرت در عالم بشر غربی منحرف گردید، و سرافکنده و سرگردان رو بسوی لخت و عریان زیستن روان گردید، پس آیا این انحراف را الغاء فطرت باید خواند؟! و یا اعلام عدم وجود آن باید نامید؟! و یا باید گفت که مسئله ای لباس به فرمان (تطور) اجتماعی واگذار گردیده؟! اجتماعیکه هرگز براساس ثابت تکیه ندارد.
این همان اشتباهی است که بعضی از دانشمندان غرب امروز بآن گرفتارند، زیرا این (تطور) خیالی علی رغم انحرافش از فطرت و سرگردانیش در بیراههها هنوز کاملاً نتوانسته قانون انسانیت مخصوص خود را بفریبد و از راه بدر کند، زیرا آن زن غربی که در جهان جدید غرب خود را عریان بیرون انداخته، هنوز خیال میکند که او این چنین زیبا است. پس بنابراین، این کار خود یک نوع جنبش زیبائی است، خواستن جمال و کمال است، اما منحرف و سرگردان!!
این از یک طرف و از طرف دیگر هنوزهم همین زن (جز در حالات جنون و دیوانگی) بعضی جاهای بدن را که فطرت از ابتدای تاریخ در پوشانیدن آنها نظر دارد میپوشاند، ((قرآنکریم از این جریان گزارش میدهد:)) ﴿فَأَکَلَا مِنۡهَا فَبَدَتۡ لَهُمَا سَوۡءَٰتُهُمَا وَطَفِقَا یَخۡصِفَانِ عَلَیۡهِمَا مِن وَرَقِ ٱلۡجَنَّةِ﴾ [طه: 121] «(آدم و حوا وقتی فریب شیطان را خوردند) آن گاه از آن [درخت] خوردند و شرمگاهشان برایشان پیدا شد و شروع کردند که بر خودشان از برگ [درختان] بهشت مىچسباندند ».
و امر سوم آن همانست که بزودی در آینده نزدیک از آن بحث خواهم کرد، این است که این انحراف از فطرت بشریت را سعادتمند نساخت، بلکه آن را سرشار از تشویش و آشوب و آشفتگی نمود، برای اینکه آن طغیان برعلیه فطرت است، و هر طغیانی سرانجام یک رشته بدبختیهائی بدنبال دارد، و فقط ما قبل آنکه باین نقطه برسیم میخواهیم بگوئیم که همة آن محرکهای فطری که تاکنون از آنها بعنوان (پایه های) نفس انسانیت بحث کردیم، وقتیکه قیافه ای زندگی در این دو قرن اخیر تغییر یافت هیچگونه تغییری بآنها نرسید، بلکه فقط آن سیمائی که این عشق فطری به وسیله آن بحقیقت میپیوست تغییر یافت، بدون اینکه در منبع اصلی و در خطوط اساسی تطور از آن روزی که فطرت را خدا آفریده تغییری حاصل شود.
پس بنابراین، هنوزهم آن جنبش حرکت دهنده اولی که عبارت از: عشق بزندگی است، قیافههای گوناگونی بخود میگیرد، و لکن بازهم عشق بزندگی است، همان عشق و علاقه به بهره برداری از باغ زنگانیست، و هنوزهم عشق بحفظ ذات و فروع نزدیک آن از قبیل طعام و شراب و لباس و مسکن و... از جای خود تکان نخورده و از راه خود بیرون نرفته است و همانست که بود، بلکه فقط آن قیافه ای که انسان به وسیله آن خود را حفظ میکرد تغییر یافته است.
و هنوزهم جنبش غریزه ای جنسی همان جنبش فطری است، همان عشق عمیق است در هستی جنس مرد و زن، و هنوزهم عشق مالکیت همانست که بود، و هنگامیکه دولتهای کمونیستی سخت تلاش کردند که آن را از داخل نفوس بشر بیرون برانند، بازهم سرانجام فطرت بر آن پیروز گشت، و رژیم کمونیست ناچار گردید که از عناد خود دست بردارد، و مالکیت بعضی چیزها را آزاد بگذارد، و سرانجام اختلاف کارمزد را در میان یک طبقه از کارگر آزاد گذاشت که هر کس از کارگران و صنعتگران بخواهند کار اضافی انجام بدهند، و کارمزد اضافی دریافت کنند آزادند، انجام بدهند و دریافت بکنند و با آن لوازم زندگی بهتری تهیه نمایند.
و هنوزهم عشق و علاقه بجنگ و ستیز همانست که بود، قیافههای گوناگونی بخود میگیرد از ابتدای مبارزات ریاضی گرفته تا تهدید عالم بنابودی بوسیله بمبها و موشکها، اما در اصل بازهم همانست، و هنوز عشق بخودنمائی و اظهار وجود همانست که بود، و لکن هر روز قیافه جدیدی بخود میگیرد، از خدمت باجتماع گرفته تا سرحد طغیان و دیکتاتوری.
بنابراین، وقتیکه میگوئیم: اینها همان نیروهای محرک فطری هستند در هستی انسان (دوافع) پس وقتیکه انسان از زندگی جنگل نشینی و غارنشینی بزندگی در کهکشانها رسیده چه در این هستی تغییر یافته؟ قیافه و یا خودهستی؟!!.
و آن نقطه ای سومی که اندکی قبل اشاره کردیم این است که فطرت گاهی بطور ناشایستی از مسیر اصلی خود منحرف میگردد، و لکن خطای نابخشودنی است، اگر بخیال بگوئیم که این انحراف (تطور) و پیشرفت است، و به جوهر فطرت اصابت کرده و مسیر آن را تغییر داده است، چون پربدیهی است که هیچوقت کارها باوهام و تخیلات ما واگذار نگردیده تا هر طوری که میخواهیم بخیال بپردازیم و در خیال بپرورانیم، زیرا مثلاً: در خود فطرت یک نوع عفت و حیای جنسی هست که زن را طوری قرار میدهد که ظهور کند، و سپس خود را نهان سازد تا مرد در جستجویش درآید و خود را در این جستجو بزحمت بیاندازد، و سرانجام او را بیابد و در اختیار خود بگیرد، و این فطرت بیحکمت نیست بدون تردید، زیرا برای زن یک نوع تضمین فطری میبخشد که مرد دلخواه را بدست آورد که شایسته باشد کار خود را باو واگذارد و خود را در آغوشش قرار بدهد، بعد از آنکه ثابت شود که او مرد زندگی است.
و همچنین باو تضمین فطری میدهد که از شوهر روگردان نگردد، وقتیکه بآسانی بدست آید و بدون زحمت کمر خدمت ببندد، گاهی زن این فطرت را هوشیارانه درک میکند و گاهی نمیکند، و لکن در هردو صورت براساس فطرت سالم خود دائم بفرمان این فطرت است، و دائم در خطوط سالم این فطرت بکار میپردازد.
سپس این عصرحاضر روسیاه به میدان آمد و زن را (آزاد) ساخت، و من در کتاب (معرکة التقالید) از داستان این آزادی سخن بسزا گفتم، دیگر در اینجا آن را تکرار نمیکنم، بلکه این امر را از واقعیت کنونی آن به بررسی میگیرم. بلی، زن (آزاد) شد و در حال همین آزادی با تن لخت و عریان بیرون تاخت، و در این غرب تمدن ساز حیا و عفت جنسی را باخت، و سرانجام در تمامی لباس و حرکات و تصرفات برگشت، و بکار گستردن دام پرداخت که مرد را شکار کند، و همه جا و همه وقت و همه حال با هر عنوانی او را بسوی خود بخواند که به وسیله ای او دیوشهوت غریزه جنسی را آرام و ساکت بسازد!!
پس بنابراین، چه حادث شد؟ هیچ میدانیم؟! چرا؟ از آن جهت که ما بحث میکنیم نتایج بس بزرگ و درخشانی اتفاق افتاد! حادثههای ناگواری رخ داد، در آمریکای آزاد و عنان گسیخته تا آخرین حد امکان و در دول اروپای شمالی ایضاء این حادثه ناگوار رخ داد که مرد برگشت بجای زن ناز و غمزه فروخت، و با نرمشهای دخترانه براه افتاد و زن بدنبالش روان گردید، و بترنم پرداخت و خود برایگان در آغوش او قرار گرفت تا بلکه او را بپذیرد، و این برای آنست وقتیکه زن خود را در اختیار مرد گذاشت از وی گریزان شد، وقتیکه زن عفت و حیاء فطری را کنار گذاشت مرد نیز از او رو گرداند، حیائی را کنار گذاشت که برای او تضمین فطری میداد که مرد باید بسراغش بیاید، نه او بسراغ مرد برود، و دختران در این کشورها برگشتند و خود را در میان حلقههای رقص انداختند و بناز و عشوه و غمزه پرداختند تا بلکه جوانی را بدام بزنند و با او برقصند، و سرانجام وقتیکه همه ای کوششها بهدر رفت، و همه ای وسایل ناز و کرشمه از کار افتاد و او به مقصود دل نرسید، در گوشه ای میخزد و گریهها سر میدهد، و آشکارا در محفل رقص با آواز بلند گریه سر میدهد که چرا نتوانست با جوانی برقصد؟.
پس بنابراین، زن وقتیکه از خط سیر اصیل فطرت خود بیرون رفت سعادتمند نشد، اگرچه بخیال خود به لذتهای فراوان نائل گردید.
و همچنین این حادثه رخ داد که نسلی از اولاد ذکور در این کشورها مخنث بیرون آمدن و به نسبت زیادی بجنون غریزه جنسی گرفتار شدند! و این هنگامی بود که زن حیا و عفت جنسی را کنار گذاشت و بر سر بازار آمد تا مرد را شکار کند، و مردانه از این شکارگاه برگردد!
آری، میان بیرون تاختن زن باین ترتیب و میان انتشار جنون غریزه جنسی در نسلهای حاضر اروپا و امریکا روابط بسیار دقیق و پیچیدگی عجیبی وجود دارد، زیرا پسر بچه در این میان بطور ناخودآگاهانه خود را با شخصیت پدر نمایش میدهد، و دائم و رد زبانش تکرار و بیان غریزه جنسی است، و این یک امر فطری است!.
بنابراین، وقتیکه زن از قید و بند عفت رها شد و حیا را (در آنجا که خود میداند) کنار انداخت، و برگشت در همه ای امور شبیه مردان شد و یا خواست بشود، همین امر باعث تشویش و آشفتگی در نفس و روان پسر بچه است، و در روحش اثر میگذارد، و بر میگردد ناخودآگاهانه با شخصیت مادر خود را نمایان میسازد، و فکر و ذکرش تعریف و باین غریزه جنسی میگردد که در اجتماع غلبه دارد و وضع جدیدی بوجود آورده است، و سرانجام از جهت روانی بر میگردد یک موجودی مرکب از شخصیت مرد و زن پرورش مییابد! و سخت در معرض جنون غریزه قرار میگیرد. پس بنابراین، این نسلها سعادتمند نیستند، وقتیکه ما در خط سیر اصلی فطرت بیراهه افتاد و منحرف گردید!
و همچنین این حادثه خانمان سوز رخ داد که زندگی خانواده بفساد کشانده شد، و عاقبت نسبت طلاق در امریکا 40 % بالا رفت، و واقعاً هم رقم سرسام آور است! معنایش پاشیدگی خانواده و انحلال روابط آنست! معنایش بدبختی خانوادگی و ناپایداری آنست! و آن یک امری است که با این فتنههائی که زن تقدیم مرد میکند و مردم تقدیم زن پیوند ناگسستنی دارد.
و این همان فتنه روانی است که پیوسته لذتهای محسوس آنی را مقیاس زندگی میگیرد! و این همان فتنه سیاهی است که ازدواج را چیز پلید و خاموش نشان میدهد که نه فتنه دارد و نه فریفتن.
وه! چه زود زنجیر ارتباط خانواده از هم گسیخت! و هر یک از زن و شوهر بدنبال شکار جدید دویدند!! و روزی که دولتها با تصویب قوانین منع طلاق به میدان آمدند، (چنانکه در دول کاتولیک اتفاق افتاد،) حادثة ناگوارتر از طلاق روی داد، و آن عبارتست از: طرف زن و هم از طرف شوهر، و این هم برای این است که هردو از جهنم سوزان خانواده ویران شده و عاطفه سوخته فرار کنند.
پس بنابراین، وقتی زن از مدار اصلی فطرت بیرون شد و بیراهه رفت نه زن و نه شوهر بسعادت نرسیدند! و بعد از این نابسامانیها و با این وضع اسفناک است که این همه آشفتگی و تشویش و سرگردانی و بیماریهای روانی و عصبی و فشار خون و انتحار و جنون روی زمین را فرا گرفت!!
و همه ای اینها عارضههائی است همگام با طغیان برعلیه فطرت سالم، و همه بطور روشن بدو چیز دلالت دارند، یکی این است که در اینجا فطرتی هست که وقتیکه انسان برعلیه آن طغیان کند سخت بدبخت خواهد گردید، و دومی این است که انحراف از فطرت، فطرت جدیدی خلق و واقعیت اصلی را ابطال نمیکند و یا انسان را بیفطرت نمیسازد، و بعلاوه نباید فراموش کنیم که این همه انحراف را نه پیشرفت صنعتی و نه ضرورتهای تاریخی و اقتصادی، و نه ضرورتهای مادی بارمغان نیاوردهاند، بلکه انحراف از این راه آمد که یک حرکت فطری اصیل و ناگهانی در عالم پیدا شد، و آن عبارت از: حرکت شدید غریزه جنسی بود که حلقههای زنجیر آن یکباره از هم گسیخت و از قید و بند آزاد شد، یعنی: انحراف از داخل فطرت بروز کرد، نه از خارج آن چنانکه تطورپرستان و شیفتگان تفسیرمادی و اقتصادی تاریخ خیال کردهاند، و ما در سابق در فصل انحراف و جنون بیان کردیم که انحراف از فطرت چگونه رخ میدهد؟ وقتیکه بتوجیه بد گرفتار شد و یا اصلاً توجیه را از دست داد.
پس بنابراین، این فطرت یک چیز حقیقی و واقعی است، و دارای ارزش و اعتبار است، حتی در حالات انحرافات، و در خاتمه بگوئیم: در خود انسان مقدار زیادی نرمش و خوشروئی هست، و برای آنها که کارها را از ظاهر مطالعه و حساب میکنند، چنان به نظر میآید که انسان هستی ثابت ندارد، و تطورهای مادی و اقتصادی است که انسان را (انسان) میسازد، آن هم برخلاف قوانین ثابت و برخلاف طریقه معروف.
و ما در اینجا نمیخواهیم از خود انحراف بحث کنیم، بلکه از حالاتی بحث میکنیم که بفرض همه ای آنها معتدل و سالم و طبیعی است، پس روی این حساب وقتیکه انسان از یک وضع اجتماعی بیک وضع اجتماعی دیگر انتقال مییابد، چه حادثه ای رخ میدهد؟ و قبلاً گفتیم که قیافههای محرک فطری تغییر مییابد، نه حقیقت و گوهر آن.
و در اینجا این نکته را اضافه میکنیم که در انسان جوانب متعددی وجود دارد، و نیروهای گوناگونی هست که گاهی آنها در آن واحد یکنواخت کار نمیکنند، بخاطر اینکه امکانات تمدنی و راهنمائی و توجیه حاضر آن را برای کار و سازندگی تحریک نمیکند، و برای اینکه این قیافه برای ما روشن گردد، امر را بحادثه ای که در جسم روی میدهد تشبیه میکنیم، در جسم صدها اعضاء و احشاء هستند، و فرض این است که همه ای آنها باید در آن واحد باهم بکار بپردازند، و نشاط جسم تکمیل نمیشود، و به وظایف زندگانی نمیپردازد، مگر اینکه همه ای آنها باهم در پستهای معین بکار بپردازند، و لکن گاهی در عالم واقع ممکن است که انسان بعضی عضلاتش را تمرین بدهد که بطور بارز نمو کند و دیگری در مقابل آن مهمل بماند، و از حجم طبیعی بیرون برود، و یکی از اعضاء داخلی تنبل شود و ترشحات لازم را کاملاً انجام ندهد، و یا یکی از آنها نشاط را بیش از حد داشته باشد خارج از میزان ترشح نماید.
پس بدیهی است که همه ای اینها بآن معنا نیست که مقیاس ثابتی برای زیربنای جسم بشری و وظایف و نشاط آن پیدا نمیشود، بلکه معنایش این است که فقط در اینجا یک حقیقتی است، و آن نمو و بروز خارج از اندازهای یک طرف و پنهان و کم رشدشدن خارج از اندازه طرف دیگر است، و این هم حق است که علل و اسباب خارجی این نابسامانیها را در جسم ایجاد کرده است، و لکن هیچ کس تاکنون نگفته که این علل خارجی عضو جدیدی آفریده است، و یا عضوی را نابود کرده است، و حالات بر میگردیم بعالم نفس و روان.
در اینجا جوانب متعددی هست و وظایف گوناگونی، و نیز در اینجا نرمش و خوشروئی مخصوصی هست که اجازه میدهد یکی از این جوانب بطور ثابت و یا موقت آشکار گردد، و جانب دیگر غروب کند و خود را نهان سازد، و همچنین در اینجا علل و اسباب خارجی هست که دائم در زندگی اثر میگذارد، و توجیهات خارجی هم هست که دائم در آن مؤثر است، و اتفاق میافتد که این علتها و این توجیهات طوری کار کنند که یکی از جوانب انسان آشکار گردد، و جانب دیگر روی پنهان کند و یا ناتوان گردد، و در این صورت سزاوار نیست که گفته شود، نه هستی ثابتی برای انسان یافت میشود، و نه مقیاس صحیحی که نشاط او سنجیده گردد.
بلکه فقط میتوان گفت که این هم یک حقیقت است، یعنی: آشکارشدن یک جانب در اینجا، و پنهان شدن جانب دیگر در آنجا، و در این وقت سزاوار نیست که گفته شود، علل و اسباب خارجی است که این جنبه را در درون نفس ایجاد میکند و یا نابود، بلکه فقط میتوان گفت که این علتها آن را تقویت میکند و یا تضعیف، و لکن در هردو صورت از اول در صمیم فطرت موجود است، در حال نهفته و یا در حال ظهور و بروز.
و در اینجا یک آزمایش بسیار ساده ای برای این حقیقت وجود دارد، و آن این است که علتهای خارجی هراندازه هم قدرت و فشار داشته باشند، هرگز نمیتوانند در هستی انسان چیزی را بوجود آورند که در آن استعداد پیشین نباشد، و تجربه ای کمونیستی بآسانی این نکته را ثابت میکند.
حقاً که حزب کمونیست سخت کوشید که عشق به مالکیت را از میان بردارد، و در این راه با تمام قدرت و فشار و سطوت و طغیان کوشید، و سخت بتلاش افتاد که یک نوع هستی نفسی و روانی خلق کند که این عشق در آن نباشد، و لکن بخاطر اینکه آن یک عشق فطری است، با آن همه قدرت و فشار آن دولت (پیروز) نتوانست این برنامه را اجرا کند، نتوانست این عشق را پایمال بسازد.
و همچنین قبل از دولت طغیانگر کمونیست رهبانیت ویرانگر کلیسا سخت بتلاش افتاد که جنبش فطری غریزه جنسی را در نهاد بشر بقتل برساند، و لکن چون یک جنبش فطری است نتوانست این برنامه را با آن همه قدرت و چموشی که داشت پیاده کند.
سپس کار بجائی رسید که خود این رهبانیت کلیسائی در داخل کلیساها و صومعهها بسوی خرمن غریزة جنسی یورش برد، و با وضع رسواگرانه ای بغارت کالای ناموس مشغول گردید، کشیشان با دختران تارک دنیا، و دختران هم با کشیشان دست از دنیا شسته آنچنان سرگرم شدند و همه باهم بسوی عشق رفتند که دریچه رسوائی را نتوانستند ببندند، حتی عاقبت بعنوان مثل و رد زبانها شد که اگر دل میخواهد برو به کلیسا!!
و همچنین دیکتاتوریهای احزاب نازی و فاشیست و کمونیست سخت کوشیدند که عنوان فردیت را در نفوس بشر بسود جنبشهای اجتماعی نابود کنند، اما چون آن یک جنبش فطری است، این همه کوشش بهدر رفت و خاموش گردید، و بناچار این دولتها بر گشتند و بتدریج باین عشق فطری سرکوب شده، و به خفقان افتاده تنفس مصنوعی دادند، (گرچه در غیر میدان سیاسی بود) که سرانجام میدان باز شد و بازی آغاز، از یک طرف احزاب در آن روان شدند و کوششهای مصنوعی خارج از حد و حساب بوجود آوردند، بازیهای سیاسی و مبارزات ریاضی بر روی صحنه درآمد که افراد در آن میدان آزادی خواستههای سرکوب شده را از سر گرفتند.
و نیز هندوئیسم سخت کوشید انسانی خلق کند که محرکهای فطری در نهادش نباشد، انسانی بیآفریند که چشم نداشته باشد، انسانی بوجود آورد که فقط نمایشگر نورانیت روح پرصفا باشد و از جنبه خاکی جدا گردد، اما چون در سرشت انسانیت چنین استعدادی موجود نیست، همه ای این کوششها بهدر رفت و خاموش گردید، و عاقبت جز یک منفی گری بیمار و خارج از اندازه چیزی از خود بیادگار ننهاد.
آری، بهمین ترتیب: فطرت همیشه بر همه ای توجیهات و علتهای بازدارنده که مخالف آنست پیروز است، گرچه مدتی هم تحت فشار آنها قرار بگیرد و آرام بماند، بلکه این علتهای خارجی و این توجیهات منحرف فقط میتوانند همانطوریکه گفتیم: در حدود تقویت بعضی جنبههای موجود و تضعیف بعضی دیگر کار کنند. پس بنابراین، آن دلالت تاریخ و آن دلالت انسانیت بر این مدعای بیپایه کو؟!
دلالتش این است وجود جنبههای ناقص و یا نهفته در عصرهای تاریخی که بر رشد زندگی سبقت دارد، بآن معنا نیست که این جنبهها اصلاً موجود نبودهاند که سرانجام علل مادی، اقتصادی، اجتماعی و پیشرفت علمی آنها را بوجود آورد، و بلکه دلالتش این است که این علتها باعث شد که ظهور کنند و بیرون آیند، و یا نمو آنها کامل نشده بود، و این سببها باعث شد که این نمو کامل گردد.
پس بنابراین، میبینیم که خطوط اساسی بهیچ وجهی تغییر نکرده است، بلکه آنچه تغییر کرده قیافهها است که پیوسته از این خطوط عبور میکنند، و قدرتها است که در این عبور بکار میروند.
و نیز دلالت آن این است (بعد از آنکه انسانیت برشد خود رسید) که خود انسان باید در نظامهای خود و در توجیهات خود ناظر و شاهد باشد که سرانجام آنها را طوری قرار بدهد که بر همه ای هستی انسان برسد، و براساس وضع صحیح فطری درآورد که همه ای جوانب هستی بشریت را دربر بگیرد، در نتیجه انحراف را بعنوان اینکه پیشرفت است برسمیت نشناسد، و در یک قسمتی از جوانب فطری و نشاط متعدد انسان خلائی ایجاد نکند، بدلیل اینکه تطور آن را باطل کرده است، و دیگر وجودی ندارد که بحساب آید، و دیگر خیال خام در سر نپروراند که میتواند برعلیه خطوط فطرت قیام کند، و یا فطرت جدیدی بیافریند، و یا انسانی بسازد که فطرت نداشته باشد، زیرا همة اینها یک رشته اوهام و خرافات است که این پیشرفت سریع و خیره کننده علم و دانش بوجود آورده، و همچنین تغییر ظاهری که در قیافه زندگی در این دو قرن گذشته رخ داد باعث پیدایش آنها شد.
و لکن خود این تجربههائی که در این دو نسل گذشته انجام گرفت، ثابت میکند که این فطرت تا چه حدی ریشه دار و سنگین و با ارزش است؟! و تا چه حدی در هستی انسان رسوخ دارد؟!
و خلاصه این همه گفتار این است که علم روانشناسی وقتیکه قیافه ثابتی را برای هستی روانی انسان ترسیم میکند، هرگز نمیتواند آن قیافه برخلاف حقیقت انسان باشد، و ایضا روانشناسی مانع از احتمالات تطور نمیتواند باشد، و هرگز آنها را از حساب خود بیرون نمیتواند براند، بلکه فقط میتواند در حساب خود بگنجاند که این تطور قیافه را دربر میگیرد و در اصل و جوهر مؤثر نیست، در صورتیکه این علم عهده دار قیافه نیست، مگر بهمان اندازه که از اصل و جوهر عبور میکند، برای آن هیچ مهم نیست که این قیافه، قیافه دیروز است و یا قیافه امروز، بلکه در هر حال فقط برای آن این مهم است که ببیند این قیافه تا چه حدی از این جوهر سالم عبور میکند؟ و تا چه حدی از مسیر صحیح خود منحرف میگردد؟.
و مرجع صلاحیت دار آن در این برنامه هم خود فطرت است و بس، با همان وضعی که هست در عمومیت و وسعت جوانب آن، مرجع ذیصلاحیت آن همان فطرتی است از زندگی همه ای نسلها تا امروز کشیده شده، نه از زندگی یک نسل معیوب و منحرف، آن همان فطرتی است که این همه دلیل بر عبور آن برپاست، و این همه برهان پرارزش واقعیت آن موجود است، آن همان فطرتی که تجربه ثابت کرده که طغیان برعلیه آن بشریت را به سعادت نمیرساند، و هیچ وقت راحت نمیگذارد، بلکه بعکس بدبختش میکند و عذابش میدهد، و سپس در خاتمه تجربه ثابت کرده که این فطرت بر همه ای کوششهائی که برای اعدام و یا انحراف آن بکار میرود سرانجام پیروز است، و تجربه ثابت کرده که همین فطرت اگر بعد از گذشتن نسلها باشد و بعد از انجام شدن تلاشهای طاقت فرسا باشد، بازهم به اصل خود باز میگردد، و با راه انداختن انقلابهای (سفید و یا خونین) همه ای فشارها را عقب میراند، و همه ای انحرافات را تصحیح میکند.
﴿وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ ٱللَّهِ تَبۡدِیلٗا ٦٢﴾ [الأحزاب: 62].
«و سنت خدا را هرگز تغییرپذیر نخواهی یافت».
چولیان هکسلی در کتابش (انسان در عالم جدید) میگوید: بعد از داروین انسان دارای آن قدرت نبود که خود را حیوان نداند، و این یک بررسی صحیح است نسبت بدارونیسم و نظریة آن در باره ای انسان، زیرا از چیزهای تردید ناپذیر است که داروین اصل انسان را بحیوان ارجاع کرد، و سپس او را از آن مقام پست حیوانیت که خود بدانجا تنزلش داده بود بالا نیاورد، علی رغم اینکه الهام نظریه ای تطور ایجاب میکرد که برای انسان امتیازی داده شود، بجهت اینکه انسان دارای خصوصیات ممتازی است که در اثناء همین تطور بدست میآورد، و این بفرض این است که این نظریه از اول تا آخر صحیح باشد، زیرا بدیهی است مثلاً: حیوانی که دارای دو چشم است، و از یک حیوان بیچشم تغییر یافته، و با قانون تطور دارای چشم شده، از لحظه اول یک موجود ممتازی است، هرگز بر این حیوان منطبق نمیشود، آنچه که بر حیوان سابق منطبق بود، جانب امتیازش بیش از جانب شباهتش در نظر جلوه میکند.
و لکن آن عشق دیوانه که بوسیله حقیرشمردن انسان در راه مبارزه با کلیسا بسرها زد با هوا داران داروین چنان انس گرفت که براه خود ادامه دادند، و با یک حماسه شادی آفرین بحیوانیت انسان امضاء دادند، و بلکه باین حیوانیت افتخار کردند.
بلی، این الهامات دارونسمی سر در این راه نهاد و روان شد، و در حال رفتن مرتب سموم کشنده خود را در یک شعاع گسترده پاشید و گذشت، و سرانجام آن سموم را مذاهب اجتماع و روانشناسی و آداب و هنر و همه ای تولیدات فکری غربی در آخر قرن نوزدم و ابتدای قرن بیستم بخود جذب کرد و مسموم گردید ([1]).
تفسیرمادی تاریخ، تفسیر جنسی سلوک بشر، تفسیر جسمانی مشاعر و وجدان انسان، همه ای پیشرفتهای واقعی و طبیعی در آداب و هنر و.... همه و همه یک رشته انعکاسهائی است از داروینیسم، و همه و همه حیوانیت انسان را سخت تأکید میکنند.
اصول عالی انسانیت و ضوابط با ارزش انسانی آخرین امتیاز انسان بر حیوان است، و حال آنکه همین اصول و همین ضوابط یگانه چیزهائی است که این مذاهب همگی آنها را تحقیر میکنند، و در ارزیابی آنها مردم را بشک و تردید وامیدارند.
و در همه ای حالات مانع از این هستند که این اصول را بجانب روحی انسان باز گردانند، زیرا این مذاهب در درجه اول ایمان بوجود جانب روحی انسان ندارند.
تفسیرمادی تاریخ میگوید: تاریخ انسان فقط تاریخ جستجو از غذا است، و فاش میگوید: اصول انسانیت همه و همه یک رشته انعکاسی است از وضع مادی و یا اقتصادی، نه یک اصلی است که قائم بذات باشد، و نه در فطرت بشریت برای آن پایگاهی هست، زیرا فطرت بشریت در قاموس این تفسیر اصلاً وجود ندارد، و میگوید که این اصول علاوه بر اینکه یک امر انسانی ذاتی نیستند، بلکه انعکاسی است از وضع مادی و یا پیشرفت اقتصادی ابداً ثابت نیستند و میزانی هم ندارند، زیرا دائم در حال تطور و دگرگونی است، و با هر دگرگونی مادی آن هم دگرگون میگردد، و همیشه گوش بفرمان تطورات است، زیرا وقتیکه وضع اقتصادی روزی از روزها ایجاب کند که زن باید عفیف و پاکدامن باشد و بفرمان شوهر انجام وظیفه نماید، آن یک انعکاسی است از اجتماع کشاورزی و خود یک اصل انسانی نیست، و وقتیکه یک پیشرفت اقتصادی دیگر پیش آید و وضع موجود را دگرگون سازد، مانند انقلاب صنعتی که مستلزم آزادی اقتصادی زن است، این دگرگونی هم از نظر اخلاقی و هم از نظر مادی زن را آزاد میکند، و پشت سر این جریان وضعی پیش میآید که عفت ناموس در آن یک قید بیارزشی معرفی گردد که دلیل و مجوزی ندارد، زیرا عفت ناموس و فرمان بردن زن از شوهر برای این بود که یک وضع اقتصادی ایجاب میکرد.
بنابراین، وقتیکه او باستقلال اقتصادی رسیده و دیگر در بدست آوردن روزی تکیه بر شوهر ندارد، باید بهمین ترتیب که استقلال اقتصادی یافته، استقلال غریزه جنسی را نیز دارا باشد، و دیگر از روی ناچاری برای رضای شوهر پاکدامن نماند، بلکه خود آزاد است بهر ترتیبی که دلش میخواهد رفتار نماید.
و در اینجا وضع بر میگردد و اصول اخلاقی جدیدی که از وضع اقتصادی جدیدی منعکس شده، عبارت میشود از: اشتراکی و آزادی غریزة جنسی با هر کسی و در هرکوی و برزنی، و با هر ترتیبی که بخواهد! و بالاتر از این این تفسیرمادی میگوید که این تطور مادی و یا این پیشرفت اقتصادی که سازنده ای این اصول هستند، و آنها را هر طوری که بخواهند میتوانند زیر و رو کنند، یک امری است خارج از اراده و اختیار انسان، زیرا انسان در تصویب اصول انسانیت خود و در تصویب قوانین فطرت خود که (بعقیده آن وجود ندارد) هرگز فکراً و روحاً و فطرتاً به مشاوره خوانده نشده، و هیچ وقت در اینگونه کنفرانسها شرکت نجسته است، بلکه خود تطور و پیشرفت خود را از خارج با فشار و اجبار بر خلق خدا تحمیل میکند! و با زور و اجبار آنها را برنگ خود درمیآورد، و اصول اخلاقی را برای افراد جامعه ایجاد میکند!.
و سپس هنوز پایدار نگشته آن را میگیرد و اصول دیگری را تحمیل میکند، هرچه بخواهد و هر طوری که بخواهد به مقتضای قوانین حتمی و اجباری خود یکی را برمیدارد، و دیگری را بجای آن تحمیل میکند!!
و هیچ یک از مخلوق خدا حق ندارد که بپای خود راه برود، و همیشه باید در سرشت آنان فشار حتمی و اجباری این قهرمان (شکست ناپذیر) منعکس گردد که در نتیجه دائم خود را تحت فرمان آن میگذارد و همیشه صاحب اختیارش میداند، و باز بآن حال میگوید: (لا حول ولا قوة إلا بالتطور!!).
و سپس میگوید که طعام و لباس و اشباع غریزه جنسی آخرین هدف انسان و محور زندگی و محور تأثیرات اوست، از طرف این قهرمان (شکست ناپذیر) با نفود، یعنی: عاقبت انسان حیوانست و بس، و او با این وصف حیوان ناتوان است، از حیوان واقعی ذلیل تر و ناتوان تر است، زیرا حیوان هرگز مغلوب چیزی نمیشود که در طبیعتش نیست، و بناچار در رفتارش از هستی خود فرمان میبرد و بحکم آن حرکت میکند، بدون اینکه کوچکترین تعدیلی در آن بدهد، و یا حیوان وقتیکه بطور طبیعی تطور بپذیرد سادهترین تعدیلات در آن داده نمیشود، و این تطور از خارج بر آن تحمیل نمیشود، و هنگامیکه با اجبار فرمان طبیعت به تطور درآید، مدتهای مدیدی که شاید سر به ملیونها سال بزند بطول میانجامد.
و اما انسان به علت نرمش و خوشروئی مخصوصی که خدایش باو داده و او را از سایر مخلوقاتاش ممتاز ساخته اینطور نیست، و روی این حساب است که تفسیرمادی بآسانی میتواند هستی حقیقی و نیروی مثبت و سازندگی را از او بگیرد، و در یک نسل او را آنچنان تحت فشار و اجبار قرار بدهد که دائم از یک حال بحال دیگری انتقال یابد، و گوش بفرمان هر فشاری آماده بماند.
همانطوریکه مارکس و انگلس میگویند: همه کارش خارج از مدار اراده و اختیار باشد، و در وضع زندگی خود نتواند کوچکترین اثری را بوجود آورد که تعدیلش دهد، و خلاصه حقی جز فرمان برداری کورکورانه از جبر تاریخ ندارد و بس.
و تفسیر جنسی رفتار انسان نیز بوی حیوانیت میدهد، مانند بوی گل که از دور به مشامها نفوذ میکند، حقاً که هیچ کس باندازه فروید انسان را پلید و آلوده نساخت، روزی که اصرار ورزید که همه ای نشاط او را با تفسیر غریزه جنسی بیان کند، همان تفسیری که تا آخرین حد ممکن در دریائی از حیوانیت غرق است.
بزرگترین افسانه ای فروید که آن را محور اساسی نظریات خود قرار داد افسانه ای جنسی او است با مادر که بنا به اعتراف خود آن را در کتاب (Totem And Taboo) از یک مثالی گرفته که داروین آن را از عالم گاوان آورده است! زیرا بعقیده داروین در عالم گاوان در فصل نوبهاران گاوان برعلیه پدر انقلاب میکنند که سرانجام در اثر این انقلاب پدر را که بزرگ خاندان است به قتل میرسانند.
سپس این انقلاب بر سر بهره داری از ناموس مادر در میان خود آنها ادامه مییابد و کار بجنگ و ستیز و کشتار میانجامد، هر کدام که قدم پیش میگذارد که مادر را به خود اختصاص بدهد، مورد حملة گاوان دیگر قرار میگیرد که عاقبت گاوان ناتوان یکی پس از دیگران یا کشته میشوند، و یا در اثر زد و خورد و زخم دارشدن نیروهایشان بهدر میرود و از کار میافتند، و سرانجام قویترین گاو در این میان پیروز میشود، و از خرمن ناموس مادر بهره برداری میکند و دیوغریزه جنسی را سیراب میگرداند.
و فروید بآسانی و بدون رنج و بدون ارتکاب گناهی و بدون ناراحتی ضمیر، همین داستان را به عالم انسان انتقال داده، و به بشریت ابتدائی نسبت میدهد! مانند اینکه در ساعات ولادت حاضر بوده و حرکاتش را تماشا میکرده، و هر حادثه ای که رخ داده ثبت کرده است.
و همچنین با کمال سادگی و بدون رنج و ناراحتی ضمیر و وجدان فروید خود را به غفلت میزند، از این نکته که بعضی از حیوانات خوردداری میکنند که یا مادر عمل غریزه جنسی انجام بدهند، اگرچه اجبارش هم بکنند، و اگرچه با زور و ضرب هم وادارش سازند، چرا؟ برای اینکه آن هم یک عالم بزرگی است.
سپس فروید به این هم اکتفا نمیکند که این آلودگی پلید جنون آمیز یکبار به بشریت ابتدائی اصابت کرده است، بلکه اصرار دارد که همه ای نسلهای بشریت را آلوده سازد، به دلیل اینکه با هدایت و راهنمائی همین افسانه بیپایه خیال میکند که هر پسر بچه ای در تاریخ بشر با مادر عشق جنسی میورزد، و هر دختر بچه ای هم با پدر.
سپس باز باین اندازه هم قناعت نکرده، و هنوزهم در درون او بقیه ای از این آلودگی شهوت جنسی موجود است که همه ای سلوک بشر را با همین آلودگی پلید جنون انگیز تفسیر میکند که ناگهان میبینی غذاخوردن عمل غریزه جنسی است، آب نوشیدن عمل غریزه جنسی است، خوابیدن و بیدارشدن عمل جنسی است، بول کردن و فضولات غذا را دفع نمودن، شیرخوردن از پستان مادر، و مکیدن انگشت، نشاط فکری و روحی، همه و همه از وزش باد این پلیدی جنون آمیز سرچشمه میگیرد، و مانند یک برهان قاطع خود را ثابت و پاینده نشان میدهد.
اما اصول عالی انسانیت در نظر او سرکوبی غریزه جنسی است، و همان است که راه نمو آزاد نیروی غریزه جنسی را میبندد، همان است که به پیروی از قساوت و ناراحتی خود را نشان میدهد، حتی در صورت طبیعی و عادی خود، و همان است که این همه آشفتگی و تشویش و عقدههای روانی و انحرافات و جنون از آن سر میزند، و سرچشمه ای همه بلاها است، و انسان با همه ای این تشکیلات حیوان است، اما نه یک حیوان ساده و حقیقی، بلکه از حیوان حقیقی هم سیاه روزتر است!! زیرا حیوان واقعی پیوسته نیروی خود را در نشاط سالم خود بکار میبرد که در نتیجه نه گرفتار عقدههای روانی میشود و نه دچار تشویش و آشفتگی و ناراحتی عصبی، و هیچگونه ورشکستگی در داخل آن دیده نمیشود.
بنابراین، فروید همة هستی با ارزش انسان را از وی سلب میکند، بلکه بصراحت در ضمن گفته هایش اشاره میکند که انسان ممکن بود بهتر از حیوان باشد، اگر این اصول و این (سرکوبی غرایز) از نمو آزاد نیروی حیوانی او جلوگیری نمیکرد، و در نظر او گوئی انسان حتی دارای مقام حیوانی معمولی هم نیست!!.
و تفسیر جسمانی برای مشاعر انسان یک تفسیر باصطلاح علمی و آزمایشگاهی است، همیشه میخواهد که انسان را فقط براساس قانون جسمی تفسیر بکند، بر این اساس تفسیر کند که (نفس) با آن همه مشاعر و انفعالات و افکار خود فقط یک گسترش جسمانی است که از جسد سرچشمه میگیرد، و محکوم به فرمان جسد است!! زیرا این غده ای که مایه ای نیروی جنسی میسازد، یا آنقدر نیرومند و قوی میگردد که انسان در آن حال یا با وضع مردانگی روشن و یا با وضع زنانگی روشن دیده میشود، یا آنقدر ضعیف و ناتوان میگردد که هردو صفت در او مخلوط است، بسختی میتوان حکم قاطع داد که مرد است یا زن، و این غده ای دیگر سرمایه مادری را تهیه میکند که در نتیجه یا قوی میشود و یا ضعیف، و ناتوان و یا بتدریج میمیرد و نابود میگردد، و ترشحات غده ای دیگر (آدرینالین) سازنده شجاعت و یا جبن است، و ترشحات غده ای (درقیه) نیرومندش سازنده مزاج عصبی و تندذهنی است، و ناتوانش سازنده ابلهی و کندذهنی است.
و بهمین ترتیب: همه وجود انسان از داخل جسمش تفسیر میگردد، و در حقیقت براساس حیوانیت تفسیر میشود! زیرا حیوان یگانه موجودی است که محکوم به فرمان جسم خود و ترشحات جسم است، محکوم به فرمان طبیعیات و حالات شیمیائی و الکتریسیته جسم است، و عاقبت از این فرمان سرپیچی نمیتواند بکند، بچپ و راست نمیتواند بغلطد، چون در درون وجودش نیروی دیگری یافت نمیشود که اعمال و تصرفاتش را زیرفرمان بگیرد و مهار کند.
پس بنابراین، مفسرین تفسیر جسمانی نیز میخواهند انسان را فقط در شعاع حیوانیت تفسیر بکنند، و بطور (علمی) هرچه بیرون از این شعاع باشد حذفش میکنند!!.
و چون اصول عالی انسانیت، از قبیل ضمیر، وجدان، عقیده، ایمان بحق، ایمان بعدل، و ایمان بجمال و کمال را نمیتوان بآزمایشگاه برد، و یا هنوز آزمایشگاهی کشف نشده که بتواند وضعی جسمی و غددی را تا امروز بطور دقیق و کامل آزمایش کند، پس چه مانعی دارد که آنها را کاملاً از حساب کنار بزنیم تا انسان در داخل میدان مطلوب قرار بگیرد؟ و آن عبارتست از: منطقه ای حیوانیت!!
و مکتبهای باصطلاح واقعی در ادب و هنر همت را در این گماردهاند که انسان را در یک قیافه ای پست و زبون و بیارزش نشان بدهند، در قیافه ای تنزل و سقوط بعالم ضرورت و اجبار و قید و بند نشان بدهند، بدلیل اینکه همین (واقعیت) است، و انسان همین است!
این مذاهب در آغاز باهم اختلاف دارند، و سپس در آن نقطه ای که باید بهم برسند میرسند، در نطقه ای که همه ای این مکتبهای اجتماعی، اقتصادی، فکری و روحی عصرحاضر را باهم متحد میسازد، و آن عبارتست از: حیوانیت و مادیت انسان که باهم ملاقات میکنند!!
و ادب (اجتماعی) عصرحاضر انسان را در قیافه محکوم به فرمان حتمیات اقتصادی و اجتماعی نشان میدهد، اجتماعی که انسان در آن بدنیا میآید و با آن زندگی را آغاز میکند، و سرانجام در هر بار یا شکست میخورد و یا با آن هم آهنگ میگردد، و به فرمان حتمی آن درمیآید.
بنابراین، وقتیکه انسان دست بدامن این اصول آدمیت بزند، بطور حتم شکست خواهد خورد (و تا اینجا ضروری نیست،) اما شکستی میخورد که مورد استهزاء و سرشکستگی و زبونی است، بدلیل اینکه بچیزی چنگ زده که وجود ندارد، باصولی دست زده که پایه و اساسی ندارد، یعنی: (از هوا آویختن است،) و آن هم معلوم است. سپس انسان در مبارزه با قوای اجتماعی و اقتصادی که او را شکست میدهد و یا همگامش میگردد، این مبارزه را یا با جسمش و یا با ضرورتهای زندگیش انجام میدهد، با غذا و مسکن و اشباع غریزه ای جنسی انجام میدهد، این جریان وقتی است که بخواهد شکست شرافتمندانه بخورد، اما وقتی بخواهد که در محل مسخره و استهزاء و زبونی قرار میگیرد، باید یا با عقیده و یا با ضمیر و وجدان، و یا با حق و عدل ازلی به مبارزه برخیزد، و با احساس جمال و کمال عداوت بورزد، پس در اینجا است که بآن میرسد آن شکستی که باید برسد.
و ادب جنسی زندگی را در قیافه ای نشان میدهد که گویا: همان یک لحظه ای سوزان غریزه جنسی است، چیزی در زندگی نیست جز این غریزه خروشان، گویا: همه ای خطوط انسانیت از هرسو کشیده شدهاند که در سر خرمن غریزه جنسی بهم برسند، و همه ای عقدههای روانی نمو میکنند که در آن انباشته گردند، و هیچگونه هستی برای انسان حاصل نمیشود، مگر در همان لحظه ای عمل جنسی ناشایست، عملی که در آن جسم پر از سوزش بندای جسم پر از سوزش دیگری پاسخ گرم میگوید، و عاقبت در یک لذت جسد حیوانی خاموش میگردند!! و مبارزه و کشاکش در ادب غریزه جنسی همان مبارزات اجساد است، دختر جوان بخود میگوید: آیا این جسم پر از سوز را در اختیار این جوان بگذارم یا آن؟ کدام بیشتر استحقاق دارد که هستی خود را در آن لحظه ای سوزان جنسی به حقیقت برسانم؟!.
و پسر جوان نیز با خود میگوید: من این جسم پر از انقلاب را میخواهم، و بناچار باید بآن برسم، بناچار باید از هر راهی که شد (تلاش کنم) تا آن را بدست آورم، و در یک لحظه ای پرطغیان غریزه وجودم را با ثبات برسانم و آشکار کنم، بناچار باید هر مانعی را که در سر راه است بردارم و نابود کنم!! و در عالم ادب جنسی حادثههای (ناگوار) در اماتیک اتفاق میافتد، این حادثهها اتفاق میافتد وقتیکه یک (اصلی) از اصول انسانیت رو در روی لحظه ای سوزان غریزه جنسی قرار بگیرد و مانع از انجام کارهای خلاف طبیعت بشود، لحظه ای که پسر و با دختر جوان در آن وجود خود را با ثبات میرسانند، و در اینجا است که این (اصل انسانی) غلط است و بیهوده، و کار آن پسر و یا آن دختر جوان صحیح است و بجا!! و مذهب (طبیعی) نوعی از اداب واقعی است، (از واقعی، واقعی تر است،) یعنی: در منتها درجه حیوانیت است! زیرا این مذهب انسان را بخیال خود براساس (طبیعت) خود نشان میدهد، یعنی: سرافکنده و زبون و فریب خورده و فریب کار و منتظر فرصت نشان میدهد، منافق و چموش نشان میدهد که بهیچ ترتیبی باصول آدمیت اعتنائی ندارد!.
بلکه هر وقت که برخورد کند آنها را پایمال میسازد، و از آن عمل لذت سرشار میبرد، (وهنگامیکه بآخرین حد خفقان میرساند) با لحن تند و آشکار پیروزی خود را علان میدارد، و در این مذهب است که مبارزه در میگیرد، مبارزه پستی و پست دیگری میان شکست و شکست دیگر، و سرانجام خودبخود بطور طبیعی پیروزی از آن قوی است، یعنی: هر کدام که پس تر و حیوان تر است (تا اینجا که عیبی ندارد،) و لکن این پیروزی به ترتیی بدست میآید که شایسته ای آفرین و تحسین است!!
و گاهی این مبارزه در میان اصول انسانیت و (طبیعت) انسان در میگیرد، برای اینکه با لطبع اصول انسانیت شکست بخورد، بعد از آنکه احترام خود را از دست بدهد، و بر گردد از یک طرف مورد مسخره و بیاحترامی قرار بگیرد، و از طرف دیگر زندگی را تعطیل کند.
و در این مذهب بهمین ترتیب: حادثهها پشت سر هم اتفاق میافتد، هنگامیکه شخص پستی سخت شکست بخورد و بدرجه ای از شکست برسد که بایستی پیروز میگردید، بدلیل اینکه شانس باو خیانت کرده، و یا منافقی از کسانی که تظاهر باین اصول میکنند در سر راهش ایستاده و مانع از چموشی وی گردیده است، و باید هم در نظر او منافق حساب شود، بخاطر اینکه مردان مؤمن واقعی باین اصول پیدا نمیشوند، و برای اینکه خود این اصول سراسر نفاق است!!
و در این لحظه است که این شخص پست و زبون با (شخصیت) مورد احترام و عاطفه است، و آن (منافق) مورد مسخره و استهزاء است، نه برای اینکه او منافق است و نفاق و دوروئی عیب است، و لکن برای این است که او در روبروشدن با مردم صراحت نشان نمیدهد و برنامههای باصطلاح طبیعی آنها را قبول ندارد، سفلگی و پستی را برسمیت نمیشناسد!! و به همین ترتیب: این آداب (واقعی) در یک نقطه ای مرکزی بهم میپیوندند و اتحاد تشکیل میدهند، و آن عبارت است از: حیوانیت انسان!!.
تفسیر مادی تاریخ وقتیکه میگوید: تاریخ انسان فقط تاریخ غذایابی است، از یک حقیقت اصیل انسانیت غافل است، و آن این است که انسان وقتی به جستجوی غذا میپردازد مانند انسان جستجو میکند، با تمام هستی فشرده خود به جستجو میپردازد، با هستی درخشان به جستجو میپردازد که دارای هدفها و اصول انسانیت است، دارای احساس به جمال و کمال است، نور عشق انسانیت را دربر دارد، در نتیجه مرتب در بهبود بخشیدن بغذا و وسایل بدست آوردن آن تلاش میکند، و در این راه نظامها، تمدنها، قوانین، مذاهب، افکار و نظریاتی را ایجاد میکند، یعنی: با زندگی مانند انسان روبرو میگردد، و مانند انسان در آن اثر میگذارد و از آن متأثر میگردد، و این همان حقیقت مرکزی است که باید براساس آن پافشاری نمود، نه حقیقت جستجو از طعام که فقط در انحصار انسان نیست، بلکه حیوان و انسان در این مساویند.
وقتیکه تفسرمادی تاریخ میگوید که فقط تغییرپذیری وسایل تولید است که زندگی مردم را تغییر میدهد، و از مرحله ای به مرحله ای دیگر میبرد، و فقط همانست که افکار و عقاید آنان را بوجود میآورد، این تفسیر چموش عاجز از این است که بما بیان کند: اسلام چگونه ظهور کرد؟ اسلام بزرگترین حرکت انقلابی است در طول تاریخ بشریت، آنچنان حرکتی است که مردم را یکباره از لابلای تاریکهای متراکم جهل و خرافات و بردگی و اصول نیروهای زمینی بیرون آورد، و در میان گسترده ای نور و معرفت و حق و حقیقت و یقین رها ساخت، و در میدان آزادی از هرگونه بردگی روی زمین آزاد گذاشت، و از بردگی هر اصلی، هر نیروئی، و یا هر بشری نجات بخشید، و با بندگی پروردگار یگانه، و پرستش او آشنا ساخت، و راهنمائی کرد که از بندگی صحیح افتخارآمیز معبود حق و خدای یگانه ای شایسته پرستش باید نیروی مثبت را گرفت و از آن استمداد جست، و به وسیله این نیرو باید همه ای نظامهای ناپایدار روی زمین را بدور انداخت، خواه این نظامها اجتماعی باشد یا اقتصادی، یا فکری و یا سیاسی، این همان حرکت بینظیری است که در عالم سیاست و جهانداری فکر تشکیل دولت واحد را ایجاد کرد! و حال آنکه (در غیردولت اسلام) دنیا پر از تیولهای متفرقه بود که در هر قطعه از این تیولها تیولگر چموشی با کمال قدرت به حکومت نشسته، و قوای سه گانه ای مقننه و قضائی و اجرائی را در اختیار داشت، و مردم را بعنوانهای گوناگون اسیر خود میساخت.
و همچنین نظریه ای مسئولیت حاکم و زمامدار را در برابر ملت ایجاد نمود که باید مسئولیت اجرای قوانین را بعهده بگیرد، و جوابگوی ملت خود باشد، و حاکم را مسئول اجرای دستورات الهی که نمایشگر حق و عدل و داد است قرار داد، و اعلان کرد: هر حاکمی که از این مسئولیت شانه خالی کند خودبخود از مقام زمامداری معزول است، و حق مسلم مردم است که برعلیه او بشورند و از سریر حکومت بیرونش برانند.
و همچنین فکر مسئولیت دولت از هر فرد، فرد ملت را بعهده ای حکومت واگذار کرد، باین ترتیب که باید برای افراد کار ایجاد کند و یا از صندوق بیت المال و خزانه ای دولت مخارج زندگی او را در ایام بیکاری تأمین نماید، یعنی: (قانون بیمههای همگانی اجتماعی را بوجود آورد) و نیز در سراسر عالم اجتماع فکر کفالت را در اجتماع ایجاد کرد و گفت: همه در اجتماع مسئولیت دارند که حق دیگری را مراعات کنند و آزادی زندگی دیگران را تأمین نمایند، و همه باهم برادرانه در سود و زیان اجتماعی سهیم باشند و شریک، و در عالم علم و دانش مذهب تجربی را ایجاد کرد که امروز تمدن غرب در عصرحاضر براساس آن پایدار است!!
باید از این تفسیر خودسر پرسید که این حرکت چگونه بوجود آمد؟ و چگونه تا این حد در دل زمان و مکان جای گرفت؟ و الهاماتش چگونه در طول بشریت گسترش یافت؟ حتی آن قسمت از بشریت که آن را برسمیت نشناخت، بلکه همین بشریت حاضر که بحریم آن تجاوز نمود!!.
پس کو و کجا است آن تغییری که در ابزار تولید و یا در اسلوبهای تولید بوجود آمد تا نتیجه ای (حتمی) آن بعثت پیامبر اسلام محمد بن عبدالله با دین جدید باشد؟!
و هنگامیکه این تفسیر وجود (فطرت) انسان را منفی میکند، و میگوید که قبل از پیدایش نظامها و قوانین اجتماعی آنها برای انسان در طول تاریخ فطرت ثابتی نبوده که بشر را بتطور وادارد و یا ندارد.
این تفسیر هنوز عاجز است از بیان بازگشت دولت کمونیستی در روسیه از فکر دستمزد مساوی و آزادکردن تفاوت اجرت کار را در یک طبقه از کارگر، و نیز عاجز است از بیان بازگشت دولت کمونیست از منع فطرت مالکیت فردی، و آزادگذاشتن صرف کارمزد اضافی را برای تهیه ای بعضی لوازم زندگی.
و همچنین وقتی انکار میکند که اصول انسانیت دارای ارزش و حساب باشد، و انکار میکند که آن چیزی باشد که باید نیروها را بسویش توجیه داد تا در نفوس مردم پرورش یابد، و قطع نظر از نظام و عدالت اقتصادی اصرار دارد که بگوید: این اصول فقط یک انعکاسی است از پیشرفت و جهشهای اقتصادی عاجز از آنست که فریاد خرش اوف را بیان کند که در سال 1962 بعالم اعلام خطر داد، روزی که با صراحت گفت: جوانان روی در منجلاب شهوت غرقند، و در حال متلاشی شدن هستند، باید براهشان آورد، باید اصلاحشان کرد، و الا آینده ای روسیة شوری را نابودی تهدید میکند با اینکه اقتصاد شوروی هنوز بر حسب مذهب کمونیست در جریان است!! و خلاصه عاجز از تفسیر انسان است، بدلیل اینکه هنوزهم اصرار دارد که او را در شعاع حیوان تفسیر بکند.
و تفسیر جنسی سلوک بشر دیگر باطل بودنش بسیار روشن است، زیرا علاوه بر افسانههای فروید که بدون دلیل بنای بشریت را براساس آنها پی ریزی کرد، این تفسیر را شرح و بیان هرگونه علت پیشرفت و علت پیچیدگی اسلوبهای زندگی و شبکه بندیهای گوناگون آن ناتوان است، زیرا بعقیده این تفسیر عشق جنسی و عقده اودیب و الیکترا و سرکوبی غرایز و نتایج این سرکوبی یکی هستند.
پس بنابراین، بشریت برای چه پیشرفت کرد؟ و برای چه تغییر یافت؟ این نظامهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فکری از کجا پیدا شدند و پایدار گشتند؟ چرا تمدنها بوجود میآیند و شکوفان میگردند و میگذرند؟ و میدان را برای تمدنهای آینده باز میگذارند؟ برای چه این همه حرکتهای تاریخ بوجود میآید؟!
دین که بعقیده این تفسیر سرکوبی غریزه جنسی است، پس چرا انواع این سرکوبی گوناگون و متعدد است؟! یعنی: چرا مذاهب دینی متعدد است؟! هنر که سراسر سرکوبی غریزه جنسی است، پس چرا هنرهای متعدد و گوناگون پیدا شدند؟! و چرا هنرمندان هر یک در کار هنری تخصص دارند؟! «ولئونارد و داوینچی» که هنرش را هنر غریزه جنسی شرح داد و آن را سرکوبی و عقده ای روانی معرفی کرد، چرا بجای نقاش و رسام موسیقی دان نشد؟ چرا آنانکه باین عقده گرفتار گردیدند مانند «داوینچی» نشدند؟!! آخر این تفسیر جنسی چه دلیل بر خود شخصیت دارد تا کجا رسد که این اندازه پیشرفت کند؟ و خلاصه این هم عاجز از تفسیر انسان است، برای اینکه هنوزهم اصرار دارد که او را در شعاع حیوان تفسیر کند، آن هم در یک جانب از جوانب متعدد حیوان، و تفسیر جسمانی مشاعر انسان عاجز از تفسیر جانب انسانی انسان است.
غریزه جنسی از غدههای جنسی سر میزند. بلی، شکی نیست، و این غریزه در حیوان هم همینطور است، پس چرا انسان نشاط جنسی خود را بطریق انسان تمرین میکند نه بطریق حیوان؟! و چرا برای انجام آن عواطف مخصوصی ایجاد میکند؟ و برای آن هدفها، نظامها، اصول، و مذاهب قرار میدهد؟ آخر چرا انسان (ازدواج) میکند؟ و مراسمی هم برای آن برپا میسازد؟ چرا پیمانهای زناشوئی را محترم میشمارد؟ و اینها از کجای غده جنسی سر میزنند؟! و چرا انسان در اطراف جنس فنون گوناگون ایجاد میکند؟ گاهی پاک و نظیف و گاهی آلوده و پلید، گاهی ملکوتی و نورانی، و گاهی تاریک و حیوانی است؟ و برای چه دونفر انسان حرکات جنسی مختلف دارند؟ یکی عنان گسیخته و رها است، مانند چهارپایان، و دیگر عفیف و با حیا، مانند انسان؟! و کیفیت مادری از غده ای مادری سر میزند بدون تردید؟ و حال آنکه در حیوان هم همینطور است، پس چرا وضع مادری انسان با حیوان فرق دارد؟ چرا انسان مادر بیش از تربیت حسی تعهد قبول میکند، مانند شیردادن و در آغوش کشیدن و آرام کردن؟ برای چه کودک خود را روی اصول معینی و اخلاق معین ترتیب میکند؟ چرا اصول تربیتی و اخلاقی این مادر با آن مادر فرق دارد؟ و حال آنکه در یک نوع از انواع حیوان مادری از مادر دیگر فرق ندارد؟! و چه ربطی دارد این جریانها با غده ای مادری که میخواهند انسان را به وسیله ای آن تفسیر کند؟ و ترشح غده (کظرید) ایجاد شجاعت میکند، و یا ترس. بلی، همینطور است، بدون شک؟
پس آن چیست که مأموریت تربیت را در زندگی انسان تفسیر و توجیه میکند؟ ملتی را براساس شجاعت، و ملت دیگر را براساس ذلت و خواری پرورش میدهد؟! بلکه معنای این نکته چیست: شخصیکه فطرتاً شجاع است، تمرین ترس و ذلت و خواری میکند و ذلیل میشود؟ و به عکس شخصی که فطرتاً ترسو است، تمرین شجاعت میکند و شجاع میگردد؟ و این جریان در کجای غده ای (کظریه) و در همه جای جسم انسان جای دارد؟ و ترشحات غده ای مخصوص (درقیه) مزاج عصبی و یا خونسردی را ایجاد میکند، این درست شکی نیست، پس چرا این شخص تسلیم عصبانیت میگردد؟ و آن یکی خشم خود را فرو میبرد، و خود را به خونسردی و خودداری عادت میدهد؟ و این جریان در کجای غده ای سازنده مزاج انسان قرار دارد؟! بلکه خود طعام، خود گرسنگی شکم محرک اشتهای غذا است.
پس کار دو چنگال و ملاغه چه ربطی با اشتهای شکم دارند؟ و سفرههای رنگارنگ و تشکیل محافل چه ارتباطی با گرسنگی شکم دارند؟!.
و در خاتمه تفسیر جسمانی برای مشاعر انسان جدا یک تفسیر ساده است، با آن همه علمیت و آزمایشگاهی بودن را داراست، و این از همه ای مذاهب در این باره ناتوان تر است، و اما ادب آن جای دیگر دارد، و لکن برای ما اینجا این ارزش را دارد که بیان کنیم که این مذاهب باصطلاح واقعی و واقع بینانه چگونه در تفسیر انسان بخفقان افتادهاند؟ اگر اصول عالی انسانیت اینقدر بیارزش باشد و تا این حد بیپایه و ناپایدار باشد، پس چرا این بشریت اینقدر بآن اهمیت میدهد؟ و چرا این همه اصرار دارد؟ (حتی در حالیکه در بدست آوردن آنها باز بخفقان میافتد) که بازهم از نو برای بدست آوردن آنها تلاش کند تا به بالاترین مقام آنها ارتقاء یابد؟! چرا این همه دست و پا میزند؟! بلکه چرا و برای چه این بشریت سرگیچه گرفته با این اصول دوروئی و نفاق میورزد؟ واقعاً که این نفاق علی رغم بدی و نابسامانی آن بهترین دلیل این تشبث است، زیرا بشریت گاهی قدرت پیشرفت ندارد و نمیتواند سرش را بالا بگیرد و آفاق را تماشا کند، و با این وصف بازهم دوست دارد که خود را آشکار کند، مانند اینکه هم اکنون پیشرفت میکند و ارتقاء مییابد، آیا این جریان به چیزی دلالت ندارد؟ آیا دلیل بر این نیست که این عشق ترقی و پیشرفت در نهاد انسان یک عشق فطری است؟ عشقی است که انسان را از حیوان ممتاز میگرداند؟
سپس آیا این حقیقت دارد که بشریت هیچ وقت نمیتواند در بدست آوردن این اصول عالی انسانیت پیشرفت کند؟! آیا این همه نمونههای عالی از بشریت همه خرافات است که میتواند بگوید: این همان واقعیت است که باید در اطراف آن فنون گوناگون دور بزند؟!
هرگز هرگز، واقعاً که این (واقعیتی) که اصرار دارد تا انسان را در شعاع حیوان تفسیر کند، سخت ناتوان و درمانده است از تفسیر حقیقی انسان بزرگ! و بعد عملاً بتدریج بخواب غفلت میرود، از عالم بزرگ و گسترده ای انسان فراموش کار میگردد تا او را در چهاردیواری غذا و شراب و غریزه جنسی زندانی کند! و در عالم قید و ضرورت و فشار محصور بگرداند، آنقدر اصرار بورزد که عاقبت او را یک موجود ورشکسته و مسخ شده و بیگانه از عالم انسان نشان بدهد.
آیا معنای این آنست که همه ای این مذاهب خالی از حقیقت هستند؟ هرگز هرگز، زیرا بدون تردید در آنها تا اندازهای حقیقت هست که علی رغم این همه انحرفات و اختلالها بازهم (زندگی) میکند، اما حقیقت جزئی است، قانع کننده نیست، و نمیتواند همه ای انسان را تفسیر کند، و بزرگترین عیب آنها این است که همگی اصرار دارند که انسان را از جنبه ای حیوان تفسیر کنند، و حال آنکه انسان باید تفسیر انسانی داشته باشد نه حیوانی، زیرا همة تفسیرهای (حیوانی) که دیدیم از تفسیر انسان عاجز ماندند، و از احاطه بحقیقت او ناتوان بودند، و بالآخره از نشان دادن او براساس انسانیت عاجز آمدند، و عاقبت طوری رسوا شدند و درست مانند لباس کهنه و پاره و پوسیده از پوشانیدن هستی خود کوتاه آمدند.
آری آری، بناچار باید تفسیری باشد که شامل همة جهات انسان باشد و از هیچ جانبی غفلت نورزد، و انسان را هم در حال ترقی و ارتباء تفسیر کند و هم در حال تنزل و سقوط، و لکن براساس قانون ممتاز انسانیت، قانونی که در آن از حیوان جدا میگردد، حتی در آن صورت هم که اعمال حیوان را انجام میدهد.
ما از چولیان هکسلی قبل از این سخنی آوردیم که یگانگی خصوصیت و امتیاز انسان را همه جا ثابت میکند، حتی در هستی بیولوژی او، همان هستی خوشروئی که قبل از همه داروین را فریب داد و او را باشتباه انداخت تا او را از هر جهت نظیر حیوان بداند.
و این بعلاوة آن خصایص عقلی و معنوی است که خدای بزرگ فقط بانسان عطا کرده و زندگیش را براساس آن اداره نموده است، و بعلاوه ای آن حقیقت جوهری است که چولیان مقرر داشته، و آن عبارت است از: تخصص انسان در طریقه ای پیشرفت خود، زیرا هرگز بر قانون حیوان پیش نمیرود، بلکه دائم براساس انسانیت حرکت میکند و پیش میرود.
و چولیان چنانکه در سابق اشاره کردیم: یک مرد ملحد و خدانشناسی است، هیچگونه عزت و احترامی برای مفاهیم دینی و مقدسات روحی قائل نیست.
بنابراین، وقتیکه او این سخن را گفت، او جز این حقایق علمی محرکی نداشته، نه از فعل و انفعال سابق بر خود متأثر بوده، و نه از وجدان دینی در فکرش اثری داشته است که او را وادار سازد تا انسان را بالا ببرد و احترامش کند، و نگذارد در عالم حیوان سرافکنده بماند، و حال آنکه بعد از همه ای اینها او خود بهمه ای جهان انسان ایمان ندارد، زیرا هنوز در لابلای زنجیر رسوبهای زندگی دو نسل پیشین خود اسیر است، هنوز غرور نادانی سراسر وجودش را فرا گرفته است که خدا را بشناسد، و یا جانب روحی انسان را مأخوذ از قدرت خدا بداند، هنگامیکه راه بسوی خدا میبرد و در شناخت وجود بیپایان پروردگار براساس ناموس فطرت حرکت میکند.
و ما از چولیان گواهی نمیخواهیم که در صف او قرار بگیریم، و یا در خط سیرش قدم برداریم، و لکن فقط همین اندازه میگوئیم که حق و حقیقت دارد آشکار میشود، حتی برای منکرین خود که اصرار بر انکارشان دارند.
و تفسیر انسانی انسان هرگز برای او قیافه فریبکارانه نشان نداده است، هرگز او را خدعه ساز و سرشکسته نخوانده است، زیرا علم صحیح هیچ وقت نباید فریبکار باشد و کم و یا زیاد بگوید، نامیزان بیرون بتازد، و تفسیر انسانی هم همان علم صحیح است، بلکه این تفسیر برای انسان عزیز یک قیافه حقیقی و بسیار دقیق نشان میدهد که سیاه و سفید و زرد و سرخ را دربر میگیرد، و دارای عوامل ترقی و تنزل هم هست، هرگز او را فرشته ای دور از خطاها نشان نداده است، زیرا حقیقت انسان فرشته بودن نیست، و همچنین هرگز حیوان محکوم به فشار غرایز نشان نداده است، بدلیل اینکه حیوانیت حقیقت انسان نیست، بلکه حقیقت انسان غیر از اینهاست، چیزی است میان این دو، نه این است و نه آنست، یک حقیقت درخشانی است که هم مقداری از جنبه ای تفسیرمادی را فرا میگیرد، و هم قسمتی از تفسیر جنسی برای سلوک بشر را، حقیقت نورانی است که هم قسمتی از تفسیر جسمانی را دربر گرفته، و هم قسمتی از واقعیت را که هنرهای گوناگون روز و آداب و رسوم عصرحاضر را نشان میدهد.
سپس بر همه ای اینها جوانب دیگری هم اضافه میکند، حقیقت وجود و حقیقت تأثیر وجود در زندگی را نیز اضافه میکند، تمامی محرکهای فطری نیز مانند خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن و اشباع غریزه جنسی و غریزه جنگیدن و عشق به مالکیت و خودنمائی و.... همه و همه حقیقتند، باید هر یک در جای خود قرار بگیرند، در همان قیافه ای واقعی در مساحت حقیقت خود درآیند، بدون اینکه افراطی و تفریطی در کار باشد.
و قدرتهای فطری بر ضبط و کنترل هم حقیقت است بهمین ترتیب، باید با همان قیافه ای واقعی، و با همان گسترش فطری در جای خود قرار بگیرد و بدون افراط و تفریط.
و مساحت حقیقی نیروهای محرک فطری (نیروهای حکم کننده) بسیار محکم و غیرقابل نفوذ است که از جا کنده شود، و انسان هم در این کار سودی ندارد که برعلیه آن اقدام بکند، و جدا هم کنترل کردن آنها سخت مشکل است، مادام که آدمی خود را عادت ندهد، و حقیقتاً که این نیروها (با کنترل و عادت دادن آنها بر این کنترل) گاهی بازهم سر به چموشی میزنند که سرانجام خطائی خطائکی واقع میشود، و سپس انسان برعلیه آن خطا انقلاب میکند و بر میگردد و براه راست میآید.
و مساحت حقیقی ضوابط فطری (نیروهای کنترل کننده و بازدارنده) این است با اینکه فطری هستند، بازهم به کمکهای خارجی نیازمندند تا پرورش و تقویت یابند، مانند قدرت براه رفتن و سخن گفتن، و این نیرو تا (بوسیله تربیت) با کمکهای خارجی برخورد نکنند ضعیف و ناتوان و واژگونه ببار میآیند، و هرگز نمیتوانند بر کنترل و ضبط نیروهای محرک فطری سرسخت و سرکش توانا باشند، و لکن آنها وقتیکه (پرورش یابند و تقویت شوند) نمو کنند و نیرو بگیرند، دوران پرشوری را در زندگی بشریت انجام میدهند، و سطح نیروهای محرک و سازنده را از اساس آنقدر بالا میآورند که قسمتی از آنها را از هدر و هرزرفتن باز میدارند تا بتولید مادی و معنوی و فکری و روحی برسانند، اگرچه گاهی هم از کنترل میمانند که خطائی خطائکی واقع میگردد، و لکن پس از آن انسان بر میگردد و برعلیه خطا انقلاب میکند و به راه راست میآید.
و این همان حقیقت واقعیت انسان سالم و معتدل است، انسان خداپسندانه است. سپس انحرافات یکی پس از دیگری از هر نوعی و رنگی و از جمیع جهات واقع میشود، و لکن در هر صورت انحرافات است. بنابراین، آن روز فرا نخواهد رسید که این انحرافات برگردد و حقیقت بشریت شود، اعتدال و درستی برگردد انحراف و جنون شود.
و کما اینکه بیماریهای گوناگون بر جسم اصابت میکند بیمار میشود، و پس از مدتی شفا مییابد، انحرافات نفس انسانی هم بهمین ترتیب گرفتار میشود و شفا مییابد، و این یک حقیقت پرارج انسانیت است که لغت انحراف دائمی و جنون مزمن از آن برداشته میگردد، و حالا بر میگردیم به بیان حقیقت نفس و روان بشریت میپردازیم.
حرکت و فشار پرزور جسم یک حقیقتی است انکارناپذیر، پس باید در مقام حقیقی خود قرار بگیرد، و در همان قیافه که هست نمایان شود، و نورانیت پرپرواز روح هم یک حقیقت دیگر است، بهمین ترتیب: باید با همان قیافه واقعی خود در مقام حقیقی خود درآید.
و مقام واقعی برای فشار و حرکت جسم این است که آن نیروئی است انسان را با نیروی زنده که در روی زمین کار میکند یاری میبخشد، و با خواستههائی که دائم مشاعر و وجدان انسان را در جهات مختلف به حرکت وامیدارد کمک میدهد.
و مقام حقیقی نورانیت و صفای روح این است که آن نیروئی است بطور فطری با عقاید و اصول عالی انسانیتش یاری میدهد، همان عقاید و اصولی که نیروهای محرک را در اثناء عمل پیش میراند، و از افراط و تفریط باز میدارد، و یا حد اقل اگر نتوانست در بازداشتن آن میکوشد و هشیار باش دائم میدهد.
و این کوشش دائمی عبارتست از: رسالت پرشور بشریت، و آن یک رسالت واقعی است که همه ای پیشرفتهای بشریت آن را مشاهده کرده و خواهد کرد، همه ای پیشرفتهائی که تا امروز در نظامها و عقاید و روابط خود احراز کرده است، و اگر احیاناً بشریت از آن رسالت برگردد و منحرف شود، چیزی از او کاسته نخواهد شد، و همة اینها قسمتی است از برداشتهای طبیعی بشریت است، و لکن نه برداشت دائمی است و نه منحصر بفرد است.
سپس چون حقیقت دیگری در هستی انسان هست، و آن تعدد جوانب انسان است، و از این تعدد دو حقیقت دیگر سر میزند، یکی این است که در هیچ لحظه ای این اتفاق روی نمیدهد که هستی انسان فقط یکجانبه باشد، یا جانب جسمی و یا جانب روحی، یا فکری، یا اقتصادی و یا مادی.
بلکه این هستی دائم شامل بیش از یک جانب است، یعنی: در واقع انسان شامل همه هستی خود میباشد، و حقیقت دوم این است: هرگز با نشاطهای خود یک جانبه تمرین نمیکند، اگر یکی از آنها فشرده و دارای تخصص هم باشد. بنابراین، به نشاط جنسی فقط با محرک غریزه نمیپردازد، بلکه با تمام هستی خود میپردازد.
و از اینجا است که هنگام عمل جسم و روح باهم مخلوطند و درهم آمیختهاند، و به نشاط اقتصادی، یا اجتماعی، یا فکری و یا سیاسی نیز با تمام هستی میپردازد، و از اینجا است که جسم و روح درهم آمیختهاند، و اصول انسانیت با ضرورتهای زندگی مخلوط شدهاند، و از همه ای اینها یک هستی مخلوط و فشرده و هم آهنگ بیرون میآید بنام انسان، انسان واقعی.
و تاریخ انسانیت هم مصداق همین حقایق درخشان است، مصداق عمل مشترک همه ای نیروهای حکم کننده و بازدارنده (دوافع و ضوابط) در زندگی انسان است، مصداق عمل مشترک جسم و روح است، و مصداق تعدد جوانب و شمول عمومی هستی انسان است. سپس مصداق انحرافات دائم و استعدادهای دائم است برای شفایافتن و منحرف شدن.
و این نسل حاضر از بشریت یکی از منحرفترین و پرعنادترین نسلها است در انحراف، اما بازهم نه وضع دائمی بشریت این است، و نه این آخرین وضع است، مگر اینکه خواست خدای بزرگ، خالق موجودات نابودی بشریت باشد، و آخرین ضربت کشنده را بر پیکرش فرود آورد، و آن هم از رحمت بیپایان او دور است.
و این نسل حاضر در حالیکه در تنگنای واقعیت موجودش سختگیر افتاده، انحرافات خود را چنان محکم گرفته که میگوید: این حقیقت دائمی بشریت است در تمام نسلها، و هرچه با آن مخالفت ورزد انحراف است و جنون، و مخالف با واقع و حقیقت.
و لکن این بشریت (مادام که خدا نابودیش را نخواسته،) بزودی از این خوابگران بیدار خواهد شد، و به سوی فطرت خود باز خواهد گشت، بسوی واقعیت بزرگ خود باز خواهد آمد که نمایشگر حقیقت درخشان انسان است، همان واقعیتی که شامل همه ای نیروهای حکم کننده و بازدارنده انسانی است (دوافع و ضوابط) شامل بر آن مشتی خاک و شراره ای از روح خداست، شامل بر آن جوانب متعدد است که با کمال هم آهنگی باهم همه جا و همه وقت بکار میپردازند، و در این هنگام است که این بشریت بلادیده همه داغهای دارونسیم قدیم را انکار خواهد کرد، و آن حیوانیت را که داروین و داروین پرستان بارمغان آورده بودند زیرپا خواهد انداخت، و بزودی آن الهامات مسموم داروینیستی را که در نهادش رسوب کرده بود از جای خواهد کند، و آن مذاهب فکری، اجتماعی، اقتصادی، روانی، ادبی، و هنری را که داروین پرستان بارمغان آوردهاند زیرپان خواهد نهاد، بزودی تفسیر جوانی انسان را انکار خواهد کرد، و به زودی برای ایجاد یک تفسیر عمومی انسان تلاش خواهد نمود که شامل همه ای جوانب و تمام مجالات انسان گردد، تفسیری باشد که ساعت ترقی و تنزل را نشان بدهد.
اما بازهم براساس قانون انسانیت انجام میدهد، قانون انسانیت اصیل و ممتاز، حتی در حالت انحرافش هم، و بزودی برای ایجاد یک تفسیر انسانی (انسان) شتاب خواهد کرد.
و این کتاب هم با تمام فصول و تفصیلاتش عبارتست از: کوشش و تلاش در تقدیم همان تفسیر انسانی واقعی.
[1]- مراجعه شود به فصل این سه نفریهودی در کتاب «اسلام و نابسامانیهای روشنفکران» (جلد دوم) از همین مؤلف و از همین مترجم.