در این موجود بشری دو خط متناقض روبروی هم هستند که انسان در اول کار تعجب میکند که چگونه آنها با این تناقض در جوار هم در نفس پیدا میشوند؟ و حقیقت امر این است که دوگونگی یک شیوة عمومی هستی بشریت است، همان شیوة عمومی که در اصل از دوگونگی طبیعت انسان ناشی میشود، یعنی: از آمیزش مشتی خاک و دمی از شراره روح الهی، و بهمین حساب دیگر برای این تعجب علتی نمیاند که چرا انسان در سرشت خود این همه دارای تناقضات آشکار است؟!
در انسان عشق بانجام وظیفه هست، باین معنا: در نهادش عشقی هست که خود را مقید و ملزم بداند بکارهائی و اجرا بکند، و اگر روزی خود را از هرگونه تعهدی آزاد ببیند هیچ کاری نباشد که انجام بدهد، بازهم برای خود برنامههای معینی فرض میکند و خود را در اجرای آنها مقید میسازد تا از این راه آن عشقی را که در طبیعت او هست خوشنود و راضی نگهدارد، و از اینجا است که میبینیم هرج و مرج و خودسری مطلق اصلاً در قاموس انسان وجود ندارد، و ممکن هم نیست وجود داشته باشد، بدلیل اینکه آن جزئی از سرشت انسان نیست، و با ریشه داربودن این عشق در طبع بشری، بازهم در آن عشق دیگری هست که احساس میکند نباید مقید بچیزی باشد، نباید ملزم بانجام کاری باشد، و احساس میکند او کارهائی را که انجام میدهد، با ارادة خود انجام میدهد، خودش میخواهد نه اینکه از خارج مأموریت دارد، و فشار میدهد برای انجام آن.
هر دو خط در نهادش اصیلند، و هردو عمیق و ریشه دارند، و هردو مأموریت خود را در فطرت نفس و واقعیت زندگی بخوبی انجام میدهند.
هردو وظیفه خود را در زندگی بشریت بنحو شایسته انجام میدهند، هیچ چیزی را خدا در نهاد انسان عبث و بدون حکمت و هدف بوریعت ننهاده است، قرآنکریم با زبان رسا خطاب بانسان میگوید: ﴿مَّا تَرَىٰ فِی خَلۡقِ ٱلرَّحۡمَٰنِ مِن تَفَٰوُتٖ﴾ [الملک: 3] «در خلقت و آفرینش خدا کوچکترین تفاوتی نمیبینی» و نیز از طرفی، انسان این ندا را میدهد: ﴿رَبَّنَا مَا خَلَقۡتَ هَٰذَا بَٰطِلٗا﴾ [آل عمران: 191] «پاک خدایا! این عالم را بیهوده نیافریدی» و از جانب خداوند اعلام میدهد: ﴿وَمَا خَلَقۡنَا ٱلسَّمَآءَ وَٱلۡأَرۡضَ وَمَا بَیۡنَهُمَا بَٰطِلٗا﴾ [ص: 27] ﴿وَمَا خَلَقۡنَا ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَمَا بَیۡنَهُمَا لَٰعِبِینَ ٣٨﴾ [الدخان: 38] «آسمان و زمین و هرچه در میان آنها است بیهوده نیافریدیم، ما اینها را ببازی خلق نکردیم»، حکمتی، غرضی، هدفی در کار است.
و این قید و التزام (عشق بانجام وظیفه) است که زندگی بشریت را تنظیم میکند، زیرا بدیهی است که زندگی هیچ فردی تنظیم بردار نیست، مگر اینکه او خود را بنظامی مقید و ملزم بسازد و زندگی را اداره نماید، نظامی را باید انتخاب کند که همه کارش و همه رفتارش را دربر بگیرد، بیداریش با نظم باشد، خوابش تحت قانون باشد، غذاخوردنش نظمی داشته باشد، وقت کارش مشخص باشد، و وقت استراحتش نیز بیقاعده نباشد، نظامی باشد که شیوة انجام هر یک از این اعمال را دربر گیرد و ایجاد روابط منظم افراد خانواده و افراد اجتماع را دربر گیرد، مسئولیت و التزام برقرار ساختن این روابط را ایجاب کند.
و زندگی اجتماعی نیز پایدار نمیگردد، مگر اینکه آدمی خود را بنظام معینی پای بند بداند که روابط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و اخلاقی را دربر بگیرد، و چون در زندگی بشریت اینها یک رشته امور بدیهی است انسان ارزش و قدرت آنها را احساس نمیکند.
اما وظیفه آدمی است (برای اینکه حقیقت آنها را احساس کند) باید اول زندگی را بدون قید و التزام تصور کند، مثلاً: باید زندگی فردی را تصور کند که هیچ قانوی و نظامی در کارش نباشد. خوابش، بیداریش، خوراک و پوشاکش، مسکن و مأوایش، کار و روابطش با دیگران دارای مقرراتی نباشد، گاهی شب میخوابد و گاهی روز، گاهی سر کارش میرود و گاهی نمیورد، گاهی میخورد و گاهی خودداری میکند، گاهی برای خود مسکن اختیار میکند و گاهی سر به بیابان میزند، گاهی رفقایش را دوست دارد و گاهی بدون علت بر آنها میتازد، گاهی خدا را میپرستد و گاهی نمیپرستد، گاهی او امر دولت را محترم میشمارد و گاهی بدون سبب آنها را زیرپا میگذارد...
در این صورت قیافه ای زندگی نسبت باین فرد چگونه بود؟!
و همچنین باید انسان اجتماعی را تصور کند که نه دارای نظام است و نه دارای روابط منظم اجتماعی، گاهی نظامی را برای ازدواج تصویب میکند و گاهی همین نظام را بهم میزند، و مردم را در قضاء حوائج جنسی آزاد میگذارد که بدون قانون هر عملی را انجام بدهند، گاهی حکومتی تشکیل میدهد و گاهی درهم میکوبد، و روابط سیاسی را لغو میکند و هر انسانی را بدلخواه خود رها میسازد، گاهی روابط کار و اقتصاد تنظیم میکند، و گاهی مردم را بدون نظم و قانون رها میکند که خون یکدیگر را بخورند و برادرکشی را شیوة خود سازند.
در این حال سیمای زندگی نسبت باین اجتماع چگونه خواهد بود؟!
و واقعاً هم مقداری از این هرج و مرج هم اکنون در زندگی بعضی افراد و بعضی اجتماعات دیده میشود، اما این یک رشته حالات انحرافی است، (اندکی بعد از این در این باره سخن خواهیم داشت)، و لکن مسلم است، قابل هیچگونه بحث نیست، آن فرد و یا آن اجتماعی که در زندگی گرفتار چنین بلائی باشد حتماً محکوم بفنا است، و این هم بدیهی است که این محکومیت باندازه ای قدرت تخریب این هرج و مرج خواهد شد.
پس بنابراین، قید و التزام بانجام وظیفه مأموریت بسیار خطیری در تنظیم برنامههای زندگی انجام میدهد، و همچنین عشق بآزادی نیز در زندگی دارای چنین مأموریت هست، و این یک مأموریت نیست که انجام بگیرد و بگذرد، بلکه یک رشته مأموریتهائی هستند که مرتب و پشت سر هم باید انجام بگیرد و تا زندگی زندگی است، این مأموریتها نیز برقرار است.
در درجه اول هردو مأموریت خود را در این کار انجام میدهند که مانع شود، میان التزام بانجام وظیفه و آزادی ایده آلی خشک و خالی، همان آزادی که زندگی را بتدریج بجمود و بیحرکتی تبدیل میکند که تصرفات و اعمال و مشاعر انسان قدرت حیاتی و دلالت خود را از دست میدهد، و عاقبت بشر را بابزار مکانیکی خود کار تبدیل میکند، (چنانکه این تمدن مادی عصرحاضر این کار را کرد، وقتیکه جانب روحی را در انسان کشت، و آن همانست که عشق بآزادی و فرار از انجام وظیفه از آن پدید میآید).
و در درجه دوم این مأموریت را در پیش بردن و دگرگون ساختن زندگی انجام میدهند، زیرا التزام دائمی و در انتظار انجام وظیفه بودن همیشگی زندگی را در یک نقطه توقف میدهد و نمیگذارد پیش برود، چنانکه در عالم ماده و در عالم حیوان این طور است، و حال آنکه خدا از انسان چنین نخواسته، انسانیکه در روی زمین خلیفه اوست، انسانیکه مأموریت دارد روی زمین را آباد کند و زندگی را دائم بحرکت درآورد.
پس بناچار باید در مقابل التزام بانجام وظیفه عنصر دیگری هم باشد که از این توقف ویرانگر جلوگیری کند، و زندگی را بحرکت استمراری وادارد تا بتواند پیوسته در عالم تولیدات مادی بچیزهای تازه ای دست یابد، و در عالم فکر و روح فکر جدیدی و نیروی جدیدی بدست آورد، و پیوسته نیروئی را بر نیروی موجود اضافه کند و دائم در حال افزایش نگهدارد، و دائم پایگاه جدیدی در جنب پایگاه موجود بسازد، و زندگی و سرمایه زندگی را همیشه بگردش وادارد، و عالمی را سرشار از خیر و برکت و لذت و نشاط و منفعت بگرداند، و دنیا را بهشت برین سازد.
و بار سوم این مأموریت را در این زمین انجام میدهند که تطور بخشیدن بزندگی بآن جان میدهد و بسازندگی و تحرک وامیدارد، و هر لحظه از لحظه ای پیش زنده تر و سازنده تر و شکوفاتر میگردد، و این تحرک تضمین میکند که چراغ زندگی هرگز خاموش نگردد و تا ابد شکوفا و شکوفاتر بماند. پس بنابراین، باین نباید کفایت کرد که هر روز در زندگی انسان چیزی جدیدی پدید آید، بلکه باید این جدید با حفظ سمت دارای قدرت و حرکت و نشاط هم باشد تا در عالم هستی همیشه شکوفا و خرم بماند.
و بهمین ترتیب: این دو خط، خط التزام بانجام وظیفه و خط آزادی خواهی در داخل نفس آدمی و در واقعیت میدان زندگی بهم میرسند و اتصال مییابند، و باتفاق هم و با همکاری و همیاری یکدیگر این مأموریت مشترک را بانجام میرسانند، اگرچه در دید اول چنین بنظر میرسد که ضد یکدیگرند و دشمن هم.
عشق و علاقه بالتزام اول در نفس کودک پدید میآید، زیرا عالم کودک عالم ضرورت و احتیاج است، و احتیاج هم دائم او را ملزم باین معنا میکند، احتیاج بغذا، احتیاج به شیر مادر، احتیاج بیاری دیگران، و احتیاج بخواب و دفع فضولات بدن.
همه و همه ضرورتها و احتیاجاتی هستند که کودک بآنها ملزم است، و باین الزام عادت میکند، زیرا دستگاه عصبی طوری تشکیل یافته که هر عملی در آن اثر مخصوصی میگذارد، و با تراکم این آثار عادت بوجود میآید که دستگاه عصبی خود را در مقابل آن ملزم میداند، از انجام آن خوشحال و از تغییرش ناراحت میگردد، اما این قید و التزام بعمل دائم نمیتواند در عالم کودک فرمان روائی کند و مسلط گردد، زیرا تا کودک قدرت بحرکت پیدا میکند و آغاز حرکت مینماید، فوراً احساس میکند که عشق بآزادی نیز در نهادش بیدار گشته، دستها را حرکت میدهد، پاها را بحرکت میآورد، و دوست دارد که هرچه زودتر از قید ناتوانیش آزاد گردد، از ناتوانی که نمیگذارد دستش بچیزی برسد، و پاهایش در اثر آن از راه رفتن و از حرکت دلخواهش باز میماند.
بلی، در اینجا نیز ملاحظه میشود، همانطوریکه در سایر خطوط سابقاً دیدیم که هردو التزام بعمل و آزادی از آن در عالم حس آغاز بکار میکنند. سپس از این پل عبور میکنند و بعالم معنویت قدم میگذارند.
التزام بعمل در اول کار جسمانی است. سپس از آن عادتهائی متولد میشوند که دارای دو جنبه است، هم جسمانی و هم روحانی، و پس از آن در آخر خط بتدریج بعادتهای روانی محض تبدیل میگردند، مانند عادت، صدق، امانت، شجاعت، و فداکاری، و یا عادتهای خلاف آنها، مانند دروغ، نادرستی، ترس، و خودستائی و خودپسندی، و آزادی هم اول از عضلات جسم آغاز میشود. سپس گسترش مییابد تا در آخر خط تبدیل بآزادی روحی و فکری میگردد که همة معنویات را دربر میگیرد.
و از اینجا است که این دو خط نیز با خطوط حسی و معنوی بهم میرسند، چنانکه بار دیگر هم با خطوط واقع و خیال بهم میرسند، در نتیجه خط التزام بانجام عمل با واقع برخورد میکند، و خط آزادی خواهی با خیال برخورد میکند. سپس همة خطوط بر میگردند درهم میپیچند، و در لابلای هم فرو میروند، و داخل در حوزه یکدیگر میشوند، سرانجام التزام بعمل و آزادی هردو در دنیای واقع داخل میگردند، از یک طرف آن را تنظیم میکنند، و از طرف دیگر وادار بزندگی و تطور و پیشرفت میکنند.
و همچنین هردو در عالم خیال داخل میشوند که سرانجام در این صورت خود خیال بحکم عادت خود را بیک رشته خیالهای معینی از یک جهت ملزم میسازد، و از جهت دیگر دل بآزادی میدهد و خود را از هرگونه قیدی آزاد میداند، چنانکه در کارهای هنرمندان این معنا بخوبی نمایان است، آنجا که صورتها با خیالها ملازم میگردند، و در نتیجه در کار هر هنرمندی تکرار میشوند، و از طرف دیگر خیالهای مخصوص دیگری میآورد که هرگز مانند خیالهای دیگران نیست، بدلیل اینکه از تقلید دیگران آزاد است، و این یک نوعی است از تداخل و درهم شدن و پیچیدن در هستی هر انسانی.
دو خط متقابل هستند در نفس بشریت، و خیلی شبیه و نزدیکند بخطوط التزام بعمل و آزادی، اما همه جا باهم مطابقت ندارند، زیرا التزام بعمل گاهی منفی است، (ایده آل است) و گاهی مثبت است در نتیجة تصمیم و اصرار افراد، چنانکه آزادی خواهی (گرچه صفت مثبت بر آن غلبه دارد) گاهی آزادی از هر قید است در ظاهر، یعنی: بسوی منفی گرائیدن است، و بدنبال شهوات روان گردیدن است.
و بهمین ترتیب: همة این خطوط در داخل نفس آدمی داخل در حوزة یکدیگر و درهم پیچیدهاند که جدا گشتن یکی از دیگری بسیار مشکل است، و نزدیک بظن این است که جنبه ای منفی از حقیقت جسم سرچشمه میگیرد و جنبه ای مثبت از حقیقت روح، زیرا خود این مشتی خاک تیره منفی است که پیوسته در مقابل قوانین مادی نرمش نشان میدهد و سر تعظیم فرود میآورد، (مگر اینکه خدا غیر از این اراده کند) و هرگز نه در خود میتواند تغییر بدهد و نه دارای قدرت تفکر است.
و این دمی از شراره روح مثبت است، زیرا آن پاره ای از روح خالق حکیم با تدبیر و صانع با اراده است که پیوسته بسوی انسان مظاهر اراده، ابداع، انشاء، حریت، اختیار، پیشرفت، و سازندگی و فعالیت را روانه میسازد، بآن اندازه که خدا برای انسان مقدر فرموده.
و با این حال بازهم در هستی انسان چیزی بحالت (خام) ابتدائی دست نخورده باقی نمانده است، بلکه همه چیز باهم مخلوط است و درهم پیچیده و باهم آمیخته.
هر خطی در ظاهر از اینجا و یا از آنجا سرچشمه میگیرد، اما هنوز حتی یک قدم بر نداشته با خطوط دیگر که از سوی دیگر و جای دیگر سر درآوردهاند، مخلوط و آمیخته میگردد، زیرا در هیچ قسمتی از انسان چیزی یافت نمیشود که بتنهائی عمل کند، نه در این خط و نه در آن، بلکه همة این خطوط از هر طرف که باشد باهم کار میکنند، و مجموع اینها با این همکاری تفکیک ناپذیر یک موجود را نشان میدهد.
و من از این دو خط مثبت و منفی در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) سخنها گفتهام که اینک میخوانید، آنجا گفتم: اگر نبود که در اینجا مشغول بحثهای تربیتی هستیم و کاری با بحثهای روانی و جسمانی نداریم، حتماً در مقابل این حقیقت شگفت انگیز عالم آفرینش بسیار توقف مکردیم، و آن این است که همه میدانیم که جنین از برخورد دو سلول (از زن و مردی) بوجود میآید، و بازهم همه میدانیم که هر یک از این دو سلول در رفتار و حرکت مخالف با دیگری است، زیرا بدیهی است که تخمک زن در مسیرش از تخمدان حرکت میکند و بسوی رحم میآید، و حال آنکه سلولی که از مرد است در مسیرش از دهانه ای رحم بسوی بافتهای داخل حرکت میکند تا با آن تخمک ملاقات کند و عمل تلقیح انجام بدهد، و بدیهی است که امواج این برخلاف امواج آنست، و در فطرتش فشار و غلبه و چیرگی و برخلاف جریان تخمک زن حرکت کردن نهفته است تا مأموریت خود را کاملاً انجام بدهد، و جنین فشرده و خلاصه ای این دو نیرو است، فشردة این دو قدرت مثبت و منفی است باهم در آن واحد، و واقعاً که آن یک حقیقت شگفت انگیز است در عالم آفرینش، و چنان بنظر میرسد که آن معنا سرمنشاء این دو استعداد روانی متناقض است، و حال آنکه خدا بآفریدة خود داناتر است، زیرا او لطیف است و خبیر و توانا.
بلی، فعلاً آن که جلب نظر میکند همین حقیقت است، و صاحب نظران را بخود مشغول ساخته است.
و هیچ مانعی نیست که حقیقت مثبت و منفی از حقیقت جسم و روح سرچشمه بگیرد. سپس حقیقت این دو سلول (تخمک زن و نطفه مرد) نمایشگر دیگری باشد، برای آن حقیقتی که در داخل خود یک حقیقت مخلوطی از جسم و روح را حمل میکند، زیرا آن ریشه ایست برای حقیقت انسان که از یک مشت خاک تیره و یک دمی از روح تشکیل یافته، انسانیکه هرگز فقط از برخورد تخمک زن و نطفه مرد بوجود نمیآید، بلکه با حفظ سمت هر جسمی خصوصیات خود و طبیعت خود را با خود حمل میکند، گرچه در ظاهر یکی بر دیگری غلبه میکند و بصورت انجام عمل غریزه جنسی درمیآید، و آن یکی ساکت و آرام بصورت جنینی خود باقی میماند و فقط بحقیقت تکوین اشاره میکند: خدا داناتر است که چه آفریده است!!
ما که راهی بیقین قاطع نداریم، بلکه ما ظواهر را بررسی میکنیم، آن هم باندازهایکه برای ادراک محدود بشری کشف میشود، نیروی مثبت و منفی دو رشته استعداد فطری هستند که هر یک برای زندگی بشریت مأموریت مخصوصی انجام میدهند، و ما در بحث خود در اینجا از آن صورت فطری سخن میگوئیم که سالم و معتدل است و با انحرافات کاری نداریم، انحرافاتیکه بزودی بحث جداگانه ای برای آن باز خواهیم کرد.
همة خطوط متقابل و هرچیزی که در نفس و روان بشریت هست قابل انحراف است، بهمین ترتیب که قابل اعتدال است، (و این معنا نیز یکی دیگر از مظاهر روشن این طبیعت دوگونه است در هستی انسان)، و لکن ما هر وقت از مأموریتی بحث میکنیم که هر یک از خطوط و هر یک از نیروهای نهفته در نفس بشریت انجام میدهند، خودبخود این بحث از صورت صحیح و سالم و معتدل است، برای اینکه اصل در آفرینش انسان اعتدال است نه انحراف، و روی همین میزان است که میگوئیم: نیروی منفی نیز مانند نیروی مثبت مأموریت خود را انجام میدهد بدون فرق و امتیاز، منفی گری به معنای اطاعت در بست، در زندگی کودکی یک چیز ضروری و اجتناب ناپذیر است تا بتواند برای راهنمائی بزرگ سالان آماده گردد، راهنمائیهائی که بدون آنها ممکن نیست اصول عالی گوناگون در نفس و روان کودک نمو کند و پرورش یابد، و اگر جز این باشد سرانجام این کودک بزرگ میشود در حالیکه خودستایی و خودپسندی و پذیرش سریع جهشهای حسی و معنوی بر او غلبه میکند، یعنی: بزرگ میشود و پرورش مییابد، اما نزدیک بعالم حیوان و دور از عالم انسان.
و همچنین منفی گری بازهم به معنای اطاعت در بست در زندگی انسان بالغ یک چیز ضروری و اجتناب ناپذیر است تا بتواند در اجتماعی که دارای اوضاع منظم و قواعد ثابت و پایدار و اساس محکم است زندگی کند، و اگر جز این باشد بر میگردد و یک فرد نافرمان میشود که نه از نظامی پیروی میکند و نه قانونی را برسمیت میشناسد، و سرانجام کارها در اجتماع درهم میریزد و آشفته میگردد، و عاقبت بنابودی میانجامد.
و بازهم منفی گری بمعنای عشق بکرنش و تسلیم شدن در بست، هم در زندگی کودکی، هم در زندگی انسان بالغ یک امر ضروری و اجتناب ناپذیر است تا قلبش برای دیگران نرم گردد، و نرم که سرانجام آنها را دوست بدارد، و عواطف پاک خود را تسلیم کند که سرانجام یک رشته روابط اجباری میان او و دیگران پدید میآید، روابطی که بدون آنها زندگی پایدار نمیماند.
و اما مثبت گرائی به معنای اراده و اقدام و فعالیت و ایجاد و انشاء و توجه که مأموریت خود را در زندگی انجام میدهد، بترتیبی که خیلی شبیه (بآزادی خواهی است) که قبل از این اشاره کردیم، اگرچه هم در اصل موضوع و هم در راه انجام وظیفه از آن ممتاز است.
نخستین مأموریتهای آن این است که نیروی منفی را در حال توازن نگهمیدارد تا بناتوانی ویرانگر و نابودی شخصیت نیانجامد، یعنی: از انحراف باز بدارد.
و دومین مأموریتهای آن این است که هم در داخل نفس و روان انسانیت و هم در میان اجتماع با شر و فساد به مقاومت و مبارزه برخیزد و پایداری نماید، زیرا انسان همه جا و همه وقت و در مقابل هرچیزی منفی باشد، بطور حتم و یقین بیماریهای گوناگون و شر و فساد ویرانگر عالم را فرا خواهد گرفت، بدون اینکه انسان بتواند با آنها به مقاومت برخیزد و یا ویرانیها را آبادی تبدیل نماید، و نفوس افراد در مقابل ظلم و فساد آنقدر رام و رامتر میگردد که کار بنابودی و هلاکت میانجامد.
و سومین مأموریتش این است که نظامهای جدیدی ایجاد میکند، نظامهائی ایجاد میکند که بشریت را بسوی پیشرفت بسیج دهد، بدون اینکه از انقلاب و طغیان علیه نظام دلخواه مردم بترسد، بترسد از اینکه وضع دلخواه مردم بهم بخورد و کار بفساد و تباهی بکشد، و همة اینها یک رشته اموری است که هم برای فرد و هم برای اجتماع و هم برای زندگی ارزش حیاتی دارد.
و این دو خط از هردو جانب با خطوط التزام به مسئولیت و آزادی عمل برخورد میکند، گرچه در هر یک از آنها یک نوع تخصصی وجود دارد که آنها را دو استعداد جداگانه و ممتاز نشان میدهد، زیرا التزام و احساس مسئولیت چنانکه سابق هم گفتیم: گاهی منفی است و گاهی هم از روی رضا و رغبت و تصمیم است، و آزادی و احساس عدم مسئولیت هم گاهی منفی است، وقتیکه انسان بدون اراده بدنبال شهوات حرکت کند، و گاهی نیز از روی اراده و تصمیم و غوطه خوردن است بصورت مثبت.
و التزام و احساس مسئولیت عبارت است از: عشق و علاقه باتخاذ یک روشن معین و محدود و مکرر، و در مقابل نیروی منفی هم عبارت است از: عشق و علاقه در عدم مقاومت و ناپایداری در برابر نیروی خارجی (یا داخلی) نیروئی که وجود خود را بر نفس آدمی تحمیل میکند.
و آزادی از مسئولیت عبارت است از: عشق و علاقه برهائی از هر قید و مسئولیت، و حال آنکه در مقابل آن نیروی مثبت عبارت است از: عشق بیرون تاختن بسوی پیش، پیش رفتن در هر امری.
و همین اندازه امتیاز در میان این خطوط مشابه برای ما کفایت میکند، اگرچه بعد از این امتیاز بازهم همة این خطوط درهم فرو رفته و باهم بافته، و در کمال پیچیدگی قرار میگیرند، نیروی منفی نخستین جهش است از جهشهای نفس بشریت، زیرا کودک در روزهای اول مسلوب الاراده است، هیچگونه اراده ای از خود ندارد، در برابر هرچیزی که از داخل و یا از خارج برای وی دیکته شود نرم و خاضع است، گرسنه میشود پستان بدهانش میگذارند، این یک عمل منفی است از جا بلند میکنند، و یا میخوابانند یک امر منفی است، زیرا او در این حال مالک هیچ کاری نیست و قدرت بانجام کاری ندارد.
اما پس از اندک زمانی نیروی مثبتی که در نهادش نهفته بود و یا عاجز بود نمو میکند و اظهار وجود مینماید، مثلاً: گرسنه میشود خود بدنبال پستان و یا بدنبال غذا میگردد، و هنگامیکه خواستهاش بر آورده نشود فریاد میزند از جایش بلند میکنند و یا میخوابانند، اگر نخواهد مقاومت نشان میدهد و به مبارزه بر میخیزد.
و در این مرحله هردو نیرو هم مثبت و هم منفی در منطقه ای محسوسات قرار دارند، و سپس از این پل میگذرند و بساحل دیگر قدم میگذارند.
حالا دیگر همین کودک منفی است در اطاعت از فرمانهائی که از طرف بزرگ سالان صادر میشود، و مثبت است در تصرف در چیزهائی که فکرش او را رهبری میکند، و ما در آخر همین فصل آینده از تهذیب لازم و ضروری برای این دو خط مثبت و منفی و برای همة خطوط و نیروهای بشریت سخن خواهیم گفت، و فقط در اینجا این اندازه بس که بگوئیم: مثبت و منفی هم دو خط فطری هستند در آفرینش انسان، و در حال اعتدال یک مأموریت ضروری در زندگی انجام میدهند.
این دو خط از با ارزشترین و بهترین خطوط است در زندگی بشریت، زیرا براساس آنها (در صورت صحیح بودن و منحرف بودن) همة نظامهای زندگی پایدار و استوار میگردد، نظامهای سالم و نظامهای فاسد و همة روابط زندگی معتدل و یا منحرف و همة روشهای افراد و جماعتها با این دو خط استوار و برقرار است.
و از آنها و در اطراف آنها مناقشات و مباحثات فلسفی، اجتماعی و روانی فراوانی دور میزند، و همة مذاهب فکری و مکتبهای سیاسی و اقتصادی بوجود میآید، بلکه با تأثیر آنها در بشریت، جنگها، خونریزیها، برخوردها، آشوبها، و انقلابات در جهان پدید میآید.
و این دو خط هم فطری هستند، زیرا در هر نفس معتدلی عشقی است برای درک فردیت و شخصیت ممتاز، و علاقه ایست برای درک هستی ذاتی و در مقابل آن عشقی است در فرورفتن در جمعیت، و زندگی کردن با اجتماع و در داخل اجتماع.
و از این دو عشق متقابل است که زندگی بوجود میآید، و از اینجا است که انسان هرگز فرد محض نمیشود، و همچنین جزء بیاثری در هستی اجتماع نمیگردد، زیرا فرد بدون تردید فردیت خود را احساس میکند، حدود هستی خود را احساس میکند، کلمة (من را) درک میکند که همة زندگی او را دربر میگیرد، خواستهها، علاقهها و احتیاجات خود را احساس میکند، آن هم بطور واضح و روشن که هیچگونه ابهامی و اشتباهی در آن نباشد.
بخاطر اینکه هنگام گرسنگی او گرسنه است، و هنگام ناراحتی او ناراحت است، وقتیکه شاد است او شاد است، و هنگامیکه کاری انجام میدهد خود او با شخصیت خود، با فکر خود، با عضلات خود، و با هستی مخصوص خود انجام میدهد، و در هر حالتی دو موج مخالف از مشاعر و افکار پدید میآید، از انسان بسوی خارج و از خارج بسوی انسان، چنانکه دو موج مخالف هم در اعصاب پدید میآید، یکی از مغز و دیگری بسوی مغز، و در اثر این دو موج احساس در وجود انسان بوجود میآید، و در یک لحظه ای کوتاه در میدان زندگیش همة فکر و شعور و عمل را دربر میگیرد.
و این همان هستی فردی محدود و مشخص است و با این حال بازهم آن همة انسان نیست، بلکه فقط یکی از دو جانب اوست، و جانب دیگرش این است که او از اعماق این فردیت و این شخصیت روشن و محدود که هیچگونه ابهامی در کار نیست بسوی دیگران میل دارد، همیشه میخواهد که با دیگران و در میان دیگران زندگی کند، بفرمان غریزة جنسی میل بسوی جنس دیگر دارد، عشق بفرزند و تولید نسل دارد، عشق بدوستان و رفیقان دارد، دلش میخواهد که در جمع حریفان باشد، بلکه بهمین ترتیب: میل دارد که دشمنانی هم داشته باشد، رقیبانی هم داشته باشد که با آنان زور آزمائی کند و بر آنان پیروز گردد.
همه اینها یک رشته روابط اجتماعی هستند که نمایشگر عشق انسان در ارتباط با دیگران است، با انواع گوناگون ارتباط.
و آن بشدت یک میل اصیل و یک عشق عمیق است در باطن نفس بشریت که از هستی ممتاز و متشخص انسان سرچشمه میگیرد، و سرانجام همانست که اجتماع را تشکیل میدهد و روابط اجتماع را منظم میسازد و نظامها را بوجود میآورد، و از اینجا است که فرد و اجتماع در هستی روانی و در هستی زندگی درهم آمیزند.
هیچ لحظه ای بر انسان نمیگذرد که او در آن لحظه فرد محض باشد، فرد تمام عیار باشد و قائم بذات باشد، و نیز هیچ لحظه ای بر انسان نمیگذرد که اجتماعی تمام عیار باشد، مانند گوسفندی در گله باشد، هستی ممتاز نداشته باشد و وجودش در میان اجتماع ذوب گردد و قابلیت هیچ چیزی را دارا نباشد، بلکه در سختترین لحظههای فردیت انسان در ضمیر خود دارای مشاعری است که او را با دیگران ارتباط میدهند، و همچنین در شدیدترین لحظههای اجتماعی انسان بازهم احساس میکند که حد اقل او موجود است که خواستههای اجتماع را در خود اجرا میکند و با هستی فردیش آنها را نشان میدهد، و عاقبت آنچه که در کار است این است که این جنبش و یا آن عشق درونی در یک لحظه آشکار و یا راه آشکارشدن برای آن هموار میگردد، بطوریکه سرانجام آن دیگری خود را پنهان میکند تا در فرصت از نو خود را نمایان سازد، و این عمل بطور استمرار میان طلوع و غروب در جریان است، و انسان هم با این فطرتش، با این طبیعت دوگونهاش، با این شخصیت دوجانبهاش زندگی میکند، با یک زندگی معتدل و طبیعی و مسالمت آمیز و سرشار از خیر و برکت عمر خود را بسر میبرد.
انسان از این جنبش فردی خود، از عشق بابراز هستی خود، از عشق بجلب خیر بسوی خود، ﴿وَإِنَّهُۥ لِحُبِّ ٱلۡخَیۡرِ لَشَدِیدٌ ٨﴾ [العادیات: 8] استمداد میجوید، و از او حرص به نفس خود، از کوشش برای برآوردن خواستهها و اثباب وجود خود استمداد میجوید، و از همة اینها کمک میگیرد تا یک عاملی در درون خود ایجاد کند که او را بحرکت و نشاط و سازندگی و کار کوشش وادارد.
و همچنین استمداد میگیرد از جنبش اجتماعی خود، از عشق با بودن با دیگران و احیاناً از عشق بفداکاری در راه دیگران، از وجود احتیاج بانس و یاری دیگران، از همة اینها کمک میگیرد تا راه وحشتناک زندگی را بپیماید و کارهائی را که بتنهائی نمیتواند انجام بدهد، انجام دهد و زندگی را در همة حالات به پیشرفت وادارد.
آری، اگر هر انسانی به تنهائی و گوشه گیری زندگی میکرد، حقاً که این زندگی یک صحرای وحشتناکی بود.
و از اینجا است که هردو این جنبش فطری (فردیت و اجتماعیت) مأموریت خود را باتفاق هم در زندگی بشریت انجام میدهند، و هردو باهم دو جنبش ضروری میشوند برای هستی انسان، و حقاً که تاکنون بسیاری از نظامها و فلسفهها میان این دو جنبش فطری باظطراب و آشوب گرفتار شدهاند، بعضیها دایره ای فردیت را آنقدر گسترش میدهند که بخودستائی و خودپرستی میانجامد که در نتیجه روابط اجتماع از هم گسیخته و نیروهایش بهدر میرود، و بعضیها دایره ای اجتماع را آنقدر گسترش میدهند تا بر هستی فردی خاتمه بدهد و وجودش را لغو کند، زیرا فرد را بمنزله یک ذره ای بیمقدار حساب میکند که هرگز نمیتواند از هستی خود بهره بردارد، مگر بهمان اندازه که خود را جزئی از یک گله بشمارد.
و ما هم اکنون در روی زمین دو مذهب مخالف میبینیم که هر یک از دیگری نفرت دارد و هر کدام بسوئی میرود، رژیم سرمایه داری در جهان غرب براساس فردیت انسان پایدار است، و پیوسته او را در حدود فردیت گسترش میدهد، و آزادی عمل را در بسیاری از امور بحال خود وامیگذارد، و در این کار آنقدر پافشاری میکند تا بخود آزاری و مردم آزاری برسد، زیرا بشر غربی در اثر این تربیت خودسرانه هرگز از نشاط بیش از حد ناراحت نمیشود و هرگز نمیخواهد در حد معقولی توقف کند، عنان شهوات و لجام هوا و هوس را همه جا بدست فرد میسپارد، و سازمان آداب و رسوم را ویران میسازد، و در مسیر اعمال و کردارش حقی هیچ کس را مراعات نمیکند، و همه جا ثروت و اموال را تبدیل میکند بوسایل استعمار دیگران، و کاری میکند که دائم بتواند شیره ای سعی و کوشش و خون دیگران را بمکد و عالمی را بعیاشی و لذتهای حسی شخصی خود مبدل گرداند، هم سیاست حکومت و هم سیاست اجتماع را فاسد کند و تصور زندگی را در نهاد مردم تباه بسازد، و با همه این اوصاف بازهم این مکتب شیطانی آزادی شخصیت خود را همه جا و همه وقت تمرین میکند و کسی حق ندارد بگوید: بالای چشمت ابرو است!
و سیستم کمونیستی هم در جهان شرق براساس اجتماعیت برقرار و پایدار است که در نتیجه دائم دایره ای اجتماع را یا بگو: در حقیقت دایره ای دولت را گسترش میدهد و همة نشاط افراد را پایمال میگرداند، جز نشاطی جنسی که آن را در بهره برداری از این نیروی شیطانی آزاد میگذارد که بخود مشغول گردد و چیزی نفهمد، جز شهوت و شهوت پرستی، زیرا میبینیم که دائم مانع از شرکت مردم در سیاست حکومت و سیاست اجتماع است، و پیوسته برای آنان قانون و نظم و ترتیب وضع میکند، بدلیل اینکه بهتر از خود آنها صلاح کارشان را میداند، و سرانجام اعمال و کردار افراد را آن تعیین میکند، محل اقامت و کیفیت آن را معین میسازد، همانطوریکه افکار و مشاعر و طریقه احساس آنها را تعیین میکند، و هرگز راه اراده و اختیار را برای افراد باز نمیگذارد، و دائم با آهن و آتش و تفتیش عقاید بر آن حکومت میراند، و هرگونه نصیحتی را بدولت و یا هرگونه قیامی را علیه دولت خیانت میشمارد که فوراً باید تعقب شود و تصفیه گردد، بدلیل اینکه آن یک جنبش فردی طغیانگر است که علیه جماعت (مقدس) از یک فرد (نامقدس) سر زده است، فردی که در ذاتش ارزشی ندارد، هستی ارزنده ای ندارد، و بسیاری از فلسفهها نیز غالباً در این امور راه را گم کردهاند، و اکثر آنها نتوانستهاند راه به حقیقت ببرند که واقعیت مشهود آن را تائید کند.
جداً که این فلسفهها چنان فرض میکنند که اگر انسان دارای جنبش فردی اصیل باشد، پس اجتماع یک چیزی است که از خارج بر او تحمیل گردیده، و بدون اینکه او اراده کند بر او حکومت میراند، و دائم بر هستی او فشار میآورد، شخصیتش را پایمال میکند، و از این لحاظ است که اجتماع برای فرد خوش آیند نیست و بلکه مکروه است، ویران کردنش، تفکیک نمودنش حلال است.
و یا فرض میکنند که جنبش اجتماعی در انسان اصیل است، زیرا کودک که بدنیا میآید بسیار ضعیف و ناتوان است، نه نیروئی دارد و نه قدرتی، و نه هستی ارزشمندی، و اگر نبود که وجودش در میان اجتماع است، هرگز نمیتوانست نمو بکند و زندگی نماید، در صورتیکه او دائم بجماعت محتاج است تا هستی خود را ادامه بدهد، پس روی این حساب جنبش فردی چیز پلیدی است، باید در برابرش ایستادگی کرد، باید پایمال گردد، باید از بین برود و نابود شود، آخر چرا؟ و برای چه؟.
برای این است که این فلسفهها هنوز در هستی بشریت این طبیعت دوگونه را درک نمیکنند، نمیدانند که انسان دارای شخصیت دوجانبه است، دارای طبیعت دوتابه است که در وهله اول در نگاه سطحی متناقض دیده میشود، و لکن با این وصف بهم مربوط است، و این طبیعت در زندگی این موجود بشری با این تناقض و با این ارتباط مأموریت خطیر خود را انجام میدهد، همانطوریکه نیروهای دوستی و دشمنی، بیم و امید، مثبت و منفی، حسی و معنوی، ایمان بواقع و ایمان بماوراء واقع وظیفه و مأموریت خود را انجام میدهند، و عاقبت برای ما یک مخلوقی دارای جوانب متعدد و هستی بسیط و فشرده بیرون میآید بنام انسان.
آری، این دو خط در صمیم فطرت انسان هردو حقیقی هستند و هردو اصیلند، و این تناقض در باطن نفس حادث میشود، همانسان که اضطراب و تشویش در واقع زندگی هنگامیکه نسبت مقرر برای هر یک از حد معمول و معقول افزایش یابد که عاقبت از مسیرش منحرف شود، و بر مسیر دیگری تجاوز نماید و راه را بر آن تنگ بگیرد.
اما وقتیکه هر یک در مسیر صحیح خود قرار بگیرد در میان فرد و اجتماع، نه عداوتی بروز میکند و نه نفرتی حادث میگردد.
بلی، و این فطرت انسان است که فرد داخل در اجتماع است، فردیتش اصیل است و عشق باجتماعش نیز اصیل و عمیق است، زندگی اجتماعی را از جان و دل دوست دارد، و او دائم در میان این دو جنبش متناقض فطری از این پهلو بآن پهلو غلطان است، همانطوری که در خوابش از پهلوئی به پهلوئی میغلطد تا بتواند باستراحت کامل برسد، اما در هردو لحظه بهردو جانب انسان باهم شامل است، با اینکه در نسبت و مقدار اختلاف دارند.
و نزدیک بعقل این است که فردیت در انسان اولین احساس است که در نفس و روان بشریت جریان مییابد، زیرا کودک (در آغاز احساسش) احساس میکند که او هم مانند یک فرد معین انسان موجودی است و هستی محدودی دارد.
و آن در اول کار جداً یک احساس مبهم است، زیرا همة دستگاههای احساس در روز ولادت در وجود کودک تکمیل نیست، اما او احساس میکند که گرسنه است، و این گرسنگی در داخل هستی محدود اوست، وقتیکه شیر میخورد از خوردنش احساس لذت میکند، احساس خوشنودی میکند، احساس میکند که شیرخوردن از غذاخوردن بینیازش میکند، و نیز دردها را در جسمش احساس میکند، یا از تأثیر جوی و یا از تأثیر یک وضع ناراحت کننده، و سرانجام ناله سر میدهد و گریه میکند تا آنچه میخواهد باو داده شود، و بهمین ترتیب: هستی فردی او اندک اندک روشن میگردد و حدود معلوماتش آشکار میشود.
و با این حال کودک در لحظه ای اول زندگیش از هستی فردی استقلالی عاجز است، احتیاج شدیدی بکمک خارجی دارد که بصورت پستان و آغوش بیاریش بشتابد و در آن لحظه از معنای مادر جز پستان و آغوش چیزی نمیشناسد.
پس بنابراین، او بحکم ضرورت در شخص مادر سخت محتاج باجتماع خارجی است، و احساس کردن این احتیاج در بدو امر بسیار مبهم است، مانند همان احساس موجودیت خود، زیرا گاهی چنان بخیالش میرسد که پستان مادر قطعه ای از اوست نه از شخص دیگر، گاهی در اثر پیدایش اسبابی از او جدا مگیردد و گاهی متصل میشود، اما در هر صورت مکمل هستی اوست و از او جدا نیست، و بهمین ترتیب: گاهی چنان بخیالش میآید که آغوش مادر یک میدان خارجی است برای هستی او فقط، نه برای هستی دیگران، و اجتماعیکه در شخص مادر نمایان است پاره ای از تن اوست، حقیقتاً نه یک چیز جدا و منفصل و بعد از این کم کم ادراکش بزرگ میشود و گسترش مییابد، و سرانجام احساس میکند که مادر یک وجود منفصل است و میرود و میآید، نزدیک میشود و دور میگردد، و لکن دلبستگی او باجتماعیکه در شخص مادر نمایان بود بشدت خود باقی میماند.
سپس عشق بدیدار دیگران و انس گرفتن با آنها در نهادش هر آن افزون تر میشود تا روزی که پاهایش قوی گردد و بتواند روی پای خود بایستد، و سرانجام آرام آرام بسوی دیگران حرکت میکند تا بفهماند که وجود او نیز با آنها است، و آن هم یک موجود اجتماعی است، و در اینجا است که دیگر هستی فردیش با هستی اجتماعیش آمیخته میگردد، بطوریکه دیگر امتیازدادن آنها از یکدیگر ممکن نباشد.
بازی که عبارت است از: نشاط کودکی یک نمایشگاه بازی است در نهاد کودک برای آمیزش فردی و اجتماعی بودن، زیرا او با دیگران بازی میکند که شخصیت خود را ثابت کند و وجود فردی خود را با وجود آنها بکمال برساند، و حتی وقتیکه خودش به تنهائی بازی میکند باز بهمین ترتیب است، زیرا او در خیال خود اجتماعی را از مردم تشکیل میدهد و با آنها سخن میگوید، و خیال میکند که آنها نیز با وی سخن میگویند، و در مشاعر و افکارش با او شریکند.
بنابراین، در همه وقت و در همه جا او دائم در میان اجتماع است، و حتی یک لحظه هم بیرون نیست، و وقتیکه احساس بوجود فردی خود در او شدت مییابد و هنگامیکه با پدر و مادر و با دیگران عناد میورزد تا خود را ثابت کند، و ساعتیکه (احیاناً) کار بخودستائی و خودپسندی شدید میرسد مرتب میگوید: من، من چنین میخواهم، من چنان خواستم، باید چنین و چنان باشد چون که من میخواهم، حتی در این قسمت از عمر هم میان این دو جنبش کودک که نمایشگر دو جنبش انسان بزرگسالیست انفصالی نیست، بلکه فقط در اینجا یکی از جنبشها آشکار شده که هردو باهم بآن رنگ میدهند، بخاطر اینکه وقتیکه جنبش فردیت آشکار میشود آن که جنبش اجتماعی را نابود نمیکند، بلکه برنگ مبارزه درمیآورد، زیرا او در این حال اجتماع را میخواهد، اما میخواهد که تحت فرمانش باشد، میخواهد که خواستههای او را انجام بدهد، و هرگز نمیخواهد از این اجتماع بیرون باشد و بیدوست و بیآشنا بماند، و یا بدون دشمنان و مخالفان زندگی کند، و این مرحله در نهاد کودک کاملاً طبیعی است، اگرچه سخت محتاج به مراعات دائمی است، محتاج براهنمائی و سرپرستی است تا از حد نگذرد و تا کودک در آن حال ثابت نماند که سرانجام منحرف گردد و با یک بال پرواز کند و نتواند.
آری، این مرحله مأموریت خود را در زندگی کودک کاملاً انجام میدهد، زیرا بهمین ترتیب که قبل از این ملاحظه کردیم که کودک نیروی حسی و معنوی را در زندگی خود مرتب دست بدست میگرداند تا هر جانبی از آنها در یک وقت معین نمو کند و بزندگی آینده ای او استعداد بخشد.
و نیز همین ترتیب که قبل از این دیدیم که خطوط دوستی و دشمنی و بیم و امید را هم در وجودش گردش میدهد تا هر یک از آنها بوقت معین نمو کند و بزندگی آیندة او استعداد بخشد.
و نیز دیدیم با خطوط واقع و خیال، و مثبت و منفی هم همین معامله را انجام داد، و هر یک از آنها در یک زمان معینی آشکار گردید تا کودک برای آینده تجربهها کسب کند و ذخیره نماید.
و بهمین ترتیب است: خطوط فردیت و اجتماعیت بروز را در هستی او بنوبت دست بدست میگردانند، یکبار این نمود میکند و آشکار میشود و بار دیگر آن، گاهی آن سر میکشد و گاهی این تا کودک وقتیکه آغاز کمال گرفت و بزرگ شد، با همه مشاعر و افکار و با همة راههای ترقی و پیشرفت آزمایش دیده باشد.
بنابراین، همین کودک در زمان بلوغش بصورت آشکار اجتماعی بار میآید، بعد از آنکه در ایام کودکی با فردیت مخصوص خود زندگی کرده باشد، اگرچه ما در سابق هم گفتیم: هیچ وقت یکی از این دو عنصر را با آشکارشدن دیگری رها نکرده است، و فقط تنها چیزی که هست این است که مانند دو ستاره ای درخشان، یکی طلوع میکند و دیگری موقتاً غروب، اما از بین نمیرود.
سپس در مرحله ای جوانی و ابتدای کمال بر میگردد، در وضع طبیعی متعادل قرار میگیرد و بقیه ای زندگی را بپایان میبرد، پس از آنکه قبلاً همه جوانب آن را آزمایش کرده است، و در این وضع طبیعی است که هردو جنبش باتفاق هم عمل میکنند، اما با آن قیافة طبیعی خود که گاهی این طرف را بروز میداد و گاهی آن طرف را، و این طلوع و غروب بهمین ترتیب: ادامه دارد تا آفتاب عمر غروب کند و سازمان انسان در تاریکی مطلق فرو ماند، و در تمام شئون زندگی انسان با این کار با تمام وجودش روبرو میگردد، با هر طرف که بروز کند و در هر لحظه ای که بروز کند، و هرگز حتی یکبار هم با یک جزء از هستی خود روبرو نمیشود، زیرا همانطوریکه گفته شد: این چیزی است محال و غیرممکن.
انسان بتدریج بزرگ میشود، ازدواج میکند، خانواده تشکیل میدهد، در پیش برد اجتماع شرکت میکند، از نظر اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی، و فکری، و روحی با آن حرکت میکند، و او در همة این حالات انسان است که دو جنبش فردی و اجتماعی درهم آمیخته و باهم هم آهنگ شده، و هرگز یکی از دیگری جدا نمیشود، و مادام که زندگی برقرار است کار همین است، و بهمین جهت بسیار شگفت آور است آنچه که فروید و پیروان روانشناسش بآن معتقد شدند که فرد قربانی دائمی اجتماع است، و اجتماع چیزی است که بزور از خارج هستی فرد بروی تحمیل شده و فشارش میدهد و خواسته هایش را سرکوب میکند، و او را از نمو اصیل خود باز میدارد.
آری، این عقیده سخت تعجب آور است! و حال آنکه ما قبلاً بروشنی بدست آوردیم که اجتماع چگونه از داخل هستی فرد سر میزند؟! و از اعماق وجودش سرچشمه میگیرد، از عشق باجتماع با دیگران آغاز میشود.
پوشیده نماند که در اینجا از اجتماع منحرف سخن نمیگوئیم که دائم هستی فرد را زیرفشار بیرون از اندازه قرار میدهد، (و فروید نیز از اجتماع منحرف سخن نمیگوید، بلکه از هر اجتماعی، از اجتماعی مطلق حرف میزند) بلکه ما گفتگو میکنیم از اجتماع (طبیعی) از اجتماعیکه از برخورد افراد با یکدیگر بوجود میآید، از اجتماعیکه فرد در آن باندازه و در حد معقول زندگی میکند و از آزادی طبیعی برخوردار است، (در حدودی زندگی میکند که اجتماع را ویران نسازد، چون ویرانی اجتماع سرانجام نابودی خود فرد است،) این چنین اجتماعی از خارج بر انسان تحمیل نگردید، قاتل او نیست، مانع از نمو طبیعی او نیست، بلکه کمال طبیعی فرد است، سازندة شخصیت فرد است، (مادام که از داخل وجود فرد سر میزند) و آن یک خط هموار و ممتد طبیعی است که فرد وجود بکمال رسیده و سالم خود را در آن مییابد.
و بازهم سخت تعجب آور است آن عقیدهایکه دانشمندان اجتماع دارند! مانند (درکیم و پیروانش) آنان که اجتماع را یک اصل قائم بذات میدانند، نیروی خودرو و خودکار میدانند، خارج از هستی افراد و مؤثر در آن میدانند، و میگویند: ارادة فرد هیچگونه اثری در آن ندارد!! واقعاً که شگفت اور است!
پس بنابراین، اگر این سخن درست باشد باید پرسید: این نیرو کجا یافت میشود؟! در کدام فضای آزاد تشکیل مییابد؟! و در فضائی در زندگی و پیشرفت افراد اثر میکند؟! اینان و آنان هردو قوم در این تصور بانحراف افتادهاند، بخاطر اینکه انسان را دائم از یک طرف بررسی میکنند و طرف دیگرش را مهمل میگذارند، و بزندگی نیز از زاویة یک رصد خانة منحرف مینگرند که جز یک طرف را نمیتواند ببیند، اگر اینان انسان را بحال طبیعی میدیدند فردیت و اجتماعیت را در آن واحد بررسی میکردند، و اگر ملاحظه میکردند که دوگونگی این طبیعت عمومیت دارد و همة این خطوط متقابل نفس بشریت را دربر میگیرد، مانند تابش خورشید بهمه جا یکسان میتابد، بطور یقین آگاه میشدند که فرد هم اصیل است مانند اجتماع بدون فرق.
آری، آری! این خطوط متقابل که قبل ز این بیان کردیم همه در وجود انسان باهم اجتماع کردهاند، و در زندگی بشریت باتفاق هم یک مأموریت انجام میدهند.
این خطوط بطور متقابل از دو جانب نفس و روان انسان امتداد یافتهاند، و در داخل وجودش درهم آمیخته و باهم تابیده شدهاند، همانطوریکه رگها و مورگها باهم پیچ خورده و درهم فرو رفتهاند، و در اطراف و داخل جسم از اول تا آخر امتداد دارند تا در داخل وجود انسان مأموریتی مانند مأمورت اعصاب در داخل جسم انجام بدهند.
بلی، امتداد اعصاب در جسم و پیچیدگی و شبکه بندی هم آهنگ آنها یک مأموریتی است که حس و درک و شعور را از مغز بهمة اجزاء بدن و از همة اجزاء بدن بمغز برسانند که در اثر آن انسان هرچیزی را که در شعاع حس او قرار بگیرد احساس کند، و از این راه هرچه برای او مسیر است درک کند.
و اعصاب روانی (اگر اجازه بفرمائید این لفظ را در اینجا بکار ببریم) که عبارت است از: بیم و امید، دوستی و دشمنی، حسی و معنوی، مثبت و منفی، احساس مسئولیت و آزادی از آن... بهر جزئی از اجزاء نفس و روان امتداد یافته است، و سپس در مرکز هستی بسیط نفس اجتماع دارند که اشارات بس لطیف و دقیق را از این مرکز بسایر اجزاء انتقال بدهند، و از این اجزاء هم دوباره به مرکز هستی مخابره کنند که سرانجام آدمی زاد هرچه در شعاع شعورش قرار بگیرد احساس بکند، و از این راه هراندازه که برای وی اجازه داده شده درک نماید، و این مأموریت اعصاب روانی است...
و از اینجا معلوم است که با تعدد و اختلاف انواع و امتداد و آمیزش و گسترش آنها چه وسعت بیپایانی در نفس و روان انسانیت پدید میآید که آن هم یکی از مظاهر درخشان قدرتی است که خدا برای انسان برای اشرف مخلوقاتش ارزانی داشته!! و اوست که خلافت روی زمین را در اختیار بشر قرار داده: ﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّکَ لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٞ فِی ٱلۡأَرۡضِ خَلِیفَةٗ﴾ [البقرة: 30].
ما در اثناء بحث تفصیلی خود از هر زوجی از این خطوط اشاره کردیم که آنها همه باهم پیچیده و درهم فرو رفتهاند، و از این پیچیدگی و شبکه بندی یک معجون جدیدی غیر از آن معجون اصلی هر یک از این زوجها پدید میآید.
بیم و امید دو خطی هستند از این خطوط که (بتنهائی) رنگ مخصوصی بشعور انسان میدهند. سپس همان بیم و امید با خطوط حسی و معنوی مخلوط میگردند که در اثر آن خوف حسی پدید میآید که با جسم و با محسوس اتصال مییابد، و خوف معنوی پدید میآید که با اصول و مشاعر و افکار اتصال مییابد، و همچنین امید حسی پدید میآید که با نعمتها و لزتهای جسم پیوند میخورد، و امید معنوی پدید میآید که با سعادت شعوری و فکری و روحی پیوند میخورد، و نیز با خطوط دوستی و دشمنی آمیخته میگردند که در اثر آن یکباره خوف مکروه و خوف محبوب پدید میآید، خوف مکروهی که انسان میترسد و دوست ندارد که بترسد، چنانکه از مرگ میترسد و دوست ندارد که بیاید، از درد میترسد و دوست ندارد که دردش بیاید، و خوف محبوبی است مانند کارهای خطرناک و جبهههای جنگ و ستیز که انسان از آنها میترسد و با این حال دوست دارد و استقبال میکند، بلکه گاهی خود را در آنها میاندازد، اگرچه بقیمت جان هم تمام شود، و بازهم یکباره میبینیم امید و مکروه و امید محبوب هست، امید محبوبی است که انسان امید دارد و دوست دارد که امیدوار باشد، چنانکه بامید نعمت و لذت است، و این امید خود لذت بخش و دوست داشتنی است، و چنانکه ملاقات دوستان را امیدوار است و دوست دارد این امید را، و نیز امید مکروهی است، چنانکه انسان امید نجات و امنیت دارد، و احیاناً با گذشتن مقداری از آبرو و شخصیت و انسانیت و آزادی خود، پس او نجات و امنیت را دوست دارد، اما ناراحت است که با این قیمت گران بدست میآید، و این دو شعور باهم آمیخته میگردند که ناگهان یک امید مکروه از آنها سر میزند.
و همچنین با خطوط واقع و خیال آمیخته میگردند که یکباره میبینی خوف واقعی که ناشی از یک چیز موجود در عالم واقع است پدید میآید، و نیز خوف خیالی ناشی از یک چیزهای خیالی و یا موهومی است بوجو میآید، میبینی که در اینجا یک امید واقعی است که بیک امر واقعی وصل است، و یک امید خیالی است که در عالم و هم و خیال پرورش مییابد.
و با خطوط ایمان به محسوس و ایمان بغیب آمیخته میگردند که سرانجام یکباره میبینی که در پیش پایت خوفی است، متصل بعالم محسوس و خوف دیگری است، متصل بعالم غیب، خوفی است که با خدا اتصال دارد و با تقوی هم آهنگ است، امیدی است که بعالم خاکی اتصال دارد، و امید دیگری است بعالم غیب وصل است، و با خدا رابطه ای ناگسستنی دارد.
و با خطوط مثبت و منفی آمیخته میگردند که ناگهان خوف منفی پدید میآید که انسان را در جای خود میخکوب میسازد و خشک میکند، و خوف مثبتی پدید میآید که انسان را وادار میسازد که در کارهای خطرناک غوطه ور گردد.
و نیز امید منفی پدید میآید امید، سستی، امید بخود بالیدن، و خودپسندیدن، امید مثبتی پدید میآید که میکوشد آنچه را میخواهد بدست آورد، و در این راه از هیچ کوششی باز نماند و با خطوط فردیت و اجتماعیت آمیخته مگردد که سرانجام خوف فردی پیدا میشود که بذات یک انسان منفرد متصل است، و خوف اجتماعی پیدا میشود که با احساس اجتماعی انسان پیوند دارد، اجتماعی که او در آن زندگی میکند و از آن میترسد که مبادا آسیبی به موجودیت آن وارد آید.
و نیز امید فردی است که متصل بذات یک فرد انسان است، و امید اجتماعی است، و آن هنگامی است که آدمی خیرخواه اجتماع باشد، خیرخواه اجتماعی باشد که در آن زندگی میکند، و همینطور و بهمین ترتیب: در هر بار که این آمیزش انجام میگیرد، یک معجون جدیدی پدید میآید، هر بار که خطوط بیم و امید با سایر خطوط تماس میگیرند که معجون دیگری از نفس و روان بشریت ساخته میشود.
و این یک مثال است با برخورد هر یک از این خطوط زوج تکرار میشود که از یکی آغاز میکنیم و سایر خطوط را با آن مقیاس میگیریم، و آن یک مثال خیلی ساده است که هیچ پیچیدگی در آن نیست، و در هر بار از آمیزش و اختلاط هر یک از خطوط زوج بوجود میآید.
و ممکن است که ما بتدریج سه زوج از این خطوط متقابل را باهم آمیخته کنیم و یک معجون جدیدی بسازیم، چنانکه خطوط بیم و امید با خطوط فردیت و اجتماعیت و با خطوط حسی و معنوی آمیخته میکردند که سرانجام انسان برای حفظ خود بحال فردی در یک محیط محسوس میترسد، و در شعاع معنویات برای حفظ موجودیت خود میترسد.
سپس برای ناراحتی اجتماع در محیط محسوس میترسد، و همچنین برای ناراحتی آن در محیط معنویات میترسد، و سپس بتدریج و آرام آرام ترقی میکنیم تا برسیم بآنجا که (اگر بتوانیم) بتصور همة خطوط که درهم آمیخته میگردند و در یک وقت و یکجا یک عمل انجام میدهند بپردازیم.
پس اگر چنین تصوری بتوانیم انجام بدهیم، میتوانیم بگوئیم این است همان نفس و روان بشریت، و این است انسان.
و با این اعصاب روانی درهم آمیخته و شبکه بندی شده و متعدد و گوناگون انسان طعم تعداد بیشماری از مشاعر وجود خود را میچشد، و میداند که در عالم انسانیت چه چیزها و چه خبرها است، و این یکی از نعمتهای بیپایان خالق حکیم است، یکی از مواهب عالی است که خدا بوسیلة آن انسان را بسایر مخلوق خود برتری و فضیلت بخشیده، و اعلان داده که ﴿۞وَلَقَدۡ کَرَّمۡنَا بَنِیٓ ءَادَمَ وَحَمَلۡنَٰهُمۡ فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَرَزَقۡنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَفَضَّلۡنَٰهُمۡ عَلَىٰ کَثِیرٖ مِّمَّنۡ خَلَقۡنَا تَفۡضِیلٗا ٧٠﴾ [الإسراء: 70] «و به راستى فرزندان آدم را گرامى داشتیم و در بیابان و دریا آنان را [بر مرکب و غیر آن] سوار کردیم و از پاکیزهها به آنان روزى دادیم و آنان را بر بسیارى از آفریدگان خویش چنان که باید برترى دادیم» این همان گسترش روانی است، گسترش روانی بینظیر است در هر آنچه که ما از خلق خدا میدانیم، این همان است که بزندگی انسانیت این همه وسعت و عظمت بخشیده، و این همه تنوع و گسترش داده که بوسیله آنها زندگی انسان از زندگی سایر مخلوق ممتاز گردیده.
این همان گسترش روانی است که برای انسان این موهبت زندگی را در سطحهای عالی و متعدد و پیشرفت اقتصادی فراوان حسی و معنوی، مادی و روحی، فردی و اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و فکری، فنی و علمی و عملی بخشیده.
این همان وسعت روانی است که انسان را طوری میسازد که تمدنها را ایجاد میکند، تمدنها را ایجاد میکند که این همه تولید را در عالم ماده و در عالم فکر و در عالم روح بدنیا عرضه کرده است.
این همان است که بانسان اجازه میدهد تا دستهایش در عالم ماده کار کند، و نفس و روانش در اصول عالی انسانیت، و روحش در میدان عقیده و ایمان.
این همانست که بانسان فرصت میدهد تا در عالم محسوسات بخورد و بیاشامد و همة احتیاجات خود را برطرف سازد، و سپس با روح و روانش در عالم ملکوت بیپایان بسیر و سیاحت مشغول گردد، و سپس مشاعرش بتحریک احساسات فنی بپردازد و آنها را در سرودن قصیده ای، و کشیدن تابلوی، و تنظیم آوازی، و یا در هر فنی که میخواهد نمایش بدهد.
این همانست که انسان را طوری میسازد که در میدانهای نبرد بجنگد و پیمانهای صلح را امضاء کند، انسانها را بکشد و خونها را بریزد، و سپس روحش با انسان دوستی روبرو گردد و مانند شعله ای از انسانیت بهمه جا و بتابد، این همانست بانسان اجازه میدهد که کشف کند و دست باختراع بزند و هر روز بیک کشف جدیدی توفیق یابد، و آن یک موهبت بزرگی است که از جانب خدا بانسان عطا شده است، بخاطر حکمتی که او اراده کرده روزی که آسمانها و زمین را بوجود آورده، و دومین مأموریت این خطوط (غیر از توسعه و تنوع زندگی و غیر از متعددساختن فایده و لذتهای گوناگون آن) عبارتست از: انشاء روابط گوناگون و متعدد میان انسان و زندگی، زیرا که خالق بزرگ و آفریننده ای عالمهای بیپایان، در حالیکه میخواهد انسان دوران درخشان خود را در زندگی در این جهان گسترده و دورپایان انجام بدهد، خواسته است که او را با زندگی ارتباط بدهد، قبل از آنکه او میخواهد و ما بزودی در فصل آنیده (نیروهای دافعه و ضابطه) از بسیاری از این ارتباطات سخن خواهم گفت، و لکن در اینجا برای ما این اندازه بس که بگوئیم: این خطوط متعدد را نقطه ای اتصالی هست، شبکه بندیهائی هست که نفس بشریت از طریق آنها با زندگی آمیخته میگردد و اتصال مییابد، و از جهت خوف و رجاء، دوستی و دشمنی، حسی و معنوی، واقعیت و خیال، فردیت و اجتماعیت... نمایان میگردد که سرانجام زندگی را از این منافذ متعدد بداخل نفس انسانیت نفوذ میدهد و نفس را هم از همین منافذ بهمین ترتیب: بسوی زندگی بیرون میکشد، در نتیجه بترتیب و تدریج رابطهها میان انسان و زندگی، انسان و جهان پیوسته عمیق و عمیق تر میشود، و عاقبت این روابط عمیق و وثیق بطور جمعی یکی از ابزار خلافت خدا در روی زمین میگردد، زیرا باید (در علم خدا) این روابط جدا عمیق و عمیق تر و متعدد و مربوط تر گردد، و با محکمترین و متینترین رشتهها باهم اتصال یابد تا انسان و توانائی پیدا کند که در مقابل مشکلات فراوان راه خود پایداری کند، و در معرکه ای گرم مشتقتهای دائمی که نمایشگر زندگی هستند پیروز درآید.
اینک قرآنکریم است که بزبان از این معنا حکایت میکند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدۡحٗا﴾ [الإنشقاق: 6] «اى انسان، تو تا [زمان لقاى] پروردگارت در تلاشى سخت خواهى بود». و باز هم میگوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِی کَبَدٍ ٤﴾ [البلد: 4] «همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفریدیم». و باندازه ای این شبکه بندی نفس انسانی با زندگی و جهان باین ترتیب ارزش انسان در میدان زندگی بالا میرود و دوران مأموریتش وسیع و وسیع تر میگردد.
و باندازه ای که این ارتباطها سست و ناتوان میگردد، دوران رسالت او نیز در زندگی ارزش خود را از دست میدهد، و مرتب کم ارزش و کم ارزش تر میگردد، و اما آن مأموریت بزرگ که در صف آرایی و تقابل این خطوط در دو طرف نفس منظور گردیده است، این است که توازن و تعادل در هستی انسان ایجاد کند نظم مرتبی برقرار سازد، زیرا هردو خطی که روبروی هم قرار دارند، آنها ارتباطهائی هستند که هستی روانی را از دو طرف بهم وصل میکنند، و باندازه ای تعداد خطوط این ارتباطها نیز متعدد میشود، و مانند همین خطوط روبروی هم قرار میگیرند، و ما از آن خطوط هشت و یا نه زوج که در همین بخش شمردیم، و ممکن است بیش از این هم باشد.
اگر ما هشت جفت رشتة همکار و مربوط بهم را در خیال خود مجسم کنیم، باین ترتیب که هشت رشته از یک طرف، و هشت رشتة دیگر از طرف مقابل از نقاط متفرق برسم هندسی دقیق بکشیم، آنگاه میتوانیم این هستی را که بوسیله این رشتهها بطور دقیق و متوازن و متعادل و کاملاً بهم مربوط است در خیال بپرورانیم و مجسم کنیم.
و این همان خواست و اراده ای خداست برای این اشرف مخلوقات، این همان توازن و تعادل است که انسان را در «صراط مستقیم» قرار میدهد تا راه خود را بآسانی طی کند و بسر منزل مقصود برسد، واقعاً که توازن برنامه ای عمومی و درخشان این جهان پهناور است که خدا آفریده، در آسمانها و زمین، در کواکب و نجوم و کهکشانها، در ماده و در آن نوری که در دل آن جای گزیده و در هرچیزی که در عالم آفرینش است، این توازن و این نظم و ترتیب دقیق مراعات گردیده است، توازنی است که همة افلاک و کهکشانها را در این فضای دورپایان در مدارهای خود بطور منظم و دقیق نگهمیدارد و نمیگذارد بهم بخورند، و از خط سیر خود خارج گردند، و باندازه ای حتی یک سر موئی در این فضا از این نظام بیرون بروند.
و در این زمین، در این سیارهای خاکی نیز همین توازن بطور دقیق مراعات گردیده است، در عناصرش، در صحرا و دریایش، در جو وسیعش، در موجودات زندهاش، و در همه چیزش بدقت تمام ملاحظه شده است، قرآنکریم از گوشه ای این توازن چنین گزارش میدهد: ﴿وَٱلۡأَرۡضَ مَدَدۡنَٰهَا وَأَلۡقَیۡنَا فِیهَا رَوَٰسِیَ وَأَنۢبَتۡنَا فِیهَا مِن کُلِّ شَیۡءٖ مَّوۡزُونٖ ١٩﴾ [الحجر: 19] «ما در آن زمین از کوههای بلند و ریشه دار لنگر انداختیم، و در آن از هرچیزی به میزان و موزون بیرون آوردیم»، و انسان هم جزئی از این عالم است که محکوم بنوامیس آنست در فطرت او هم همان توازن برقرار است. در اینجا هم همین خطوط متقابل در سرشت بشریت این توازن را ایجاد میکند، و هنگامیکه همة آنها در وضع صحیح و در نسبت صحیح قرار بگیرند، و از هردو طرف با نسبتهای متساوی بطور دقیق و محکم بهمه وصل شوند، و سرانجام طوری قرارش بدهد که در نقطه ای وسط بماند و به میزان درآید.
این پاره ای از اسراری است که در این نفس پیچیده و درهم آمیخته و بدقت شبکه بندی شده نهفته است.
ما گمان نمیکنیم، و هیچ کس گمان نمیکند که کسی بتواند بتمامی اسرار نفس انسان احاطه ای کامل داشته باشد و بهمة تاریکهای آن قدم بگذارد، بلکه فقط میتوانیم بفرمان خدا گوش بدهیم، و اطاعت کنیم، آنگاه که میگوید: ﴿وَفِیٓ أَنفُسِکُمۡۚ أَفَلَا تُبۡصِرُونَ ٢١﴾ [الذاریات: 21] «و [نیز] در وجود شما [نشانههایى است] آیا نمىبینید؟» تا بکوشیم باندازه ای قدرت دید چشم و بصیرت دل ما از آن باخبر باشیم.
سپس از بحث در این خطوط متقابل و از چیزهائیکه از آن کشف کردیم بگذریم، و براههای قدم بگذاریم که نظامهای تربیت را در تهذیب این نیروها و این استعدادها و این خطوط بدنبال دارد، زیرا واقعاً در درجه اول بتهذیب این نفس سخت نیازمندیم، بناچار باید تهذیب گردد.
و واقعاً آن راهها همه فطری هستند، و بطور فطری سرانجام بتوازن و نظم و ترتیب صحیح میانجامند، و لکن از صمیم فطرت بهمین ترتیب: احتیاج مبرم بتربیت و تعلیم دارند، انسان در هیچ یک از شئون زندگی خود تکرو نیست، دارای جنبش یک جانبه نیست، و از انواع و الوان این دوگونگی که در طبیعت او هست، این است که در هستی او، در سرشت او استعدادی هم برای اعتدال و هم برای انحراف نهفته است.
و از این لحاظ است که محتاج بتهذیب و تقویم است تا پایدار و مستقیم بماند، و اگر غیر از این باشد با استعداد دیگر، با استعداد انحراف حرکت خواهد کرد، و منحرف خواهد گردید، و ما در فصل بیماریهای حادروانی و انحراف از بعضی از این رنگهای این بیماری سخن خواهیم داشت، بعد از آنکه از نفس معتدل سخن را بپایان برسانیم.
اما در اینجا (در چیزهائی که بخطوط متقابل تعلق دارند)، تذکر میدهیم که در اثناء بحث در آنها ملاحظه کردیم که شیوه ای نمو آنها از اوان کودکی تا ایام بلوغ چگونه بوده است؟ و سرانجام دیدیم که این نمو بتدریج و بدفعات انجام میگیرد، و هر دفعه چنان مینماید که بیکی از طرفین اختصاص دارد، و این شیوه ادامه دارد تا اینکه هردو خط آخر کار باهم بکمال برسند، مثلاً: گاهی خط دوستی آشکار میگردد تا نضج بگیرد، و گاهی دگر خط دشمنی آشکار میشود که بکمال برسد، گاهی خوف و گاهی رجاء، گاهی حسی و گاهی معنوی، یک بار واقع و بار دیگر خیال، یکبار فردیت و بار دیگر اجتماعیت...
و سرانجام هر دو طرف در یک سطح نضج میگیرند، و هردو در یک سطح بکمال میرسند، و این طلوع و غروب بهمین ترتیب: در داخل نفس بشریت ادامه پیدا میکند، یکی آشکار میگردد و دیگری نهان، و حال آنکه هردو موجودند، هردو معتدلند، و هردو رو بکمال.
آری، این مرحله ای طولانی در هر بار از نمو بآسانی در معرض انحراف است، اگر پشت سرش تهذیب و تصحیح و تقویم نباشد، مثلاً: کودک در معرض این است که جانب منفی در آن نضج بگیرد، و جانب مثبت بحال خود باقی بماند که در نتیجه این کودک بزرگ میشود، اما با شخصیت ضعیف و هستی خاموش و خمود، و همچنین در معرض این است که جانب حسی در آن نمو کند و جانب معنوی بحال خود باقی بماند که پیوسته او را به میزان اعتدال نگهمیدارد، در نتیجه این کودک بزرگ میشود، اما غرق در لذتهای محسوس و هرگز بسوی عالم اصول انسانیت و ارزشهای معنوی و بسوی افکار و عقاید قدمی بر نمیدارد، و همیشه نزدیک بعالم حیوان زندگی را ادامه میدهد.
و نیز کودک در معرض این است که جانب واقع در آن نمو بکند، و جانب خیال خاموش و راکد بماند، و بعکس که در نتیجه بزرگ میشود، اما در یکی از دو جانب اسراف میورزد و در جانب دیگر ناقص میماند، در یک افق تنگ و تاریک زندانی میگردد که نتواند جز در آن عالم واقع ناقص و کوچک که شخصیت و یا اجتماع او را دربر گرفته فکر بکند، و یا در آن عالم خیال ناقص که نتواند با زندگی و مشکلات آن برخورد نماید و با سختیها روبرو گردد.
و نیز کودک در معرض این خطر است که جانب فردیت در آن نمو بکند، در نتیجه سرکش و طغیانگر گردد و ستمکار ببار آید، در نفس و روان او مشاعر و وجدان انسانیت و مودت و برادری زیر رسوب فردیت بماند، و یا بعکس جانب اجتماعیت در آن بیش از اندازه نمو کند که در نتیجه هستی او در هستی دیگران به تجلیل برود و بدون شخصیت و بیارزش بماند، و این یک مرحله حساس است.
سپس کودک در معرض این انحراف است که این مشاعر و این نیروها در اثر نمویافتن بعضی از این خطوط زوج و نمونکردن بعضی دیگر با غذای غلط تغذیه گردد.
گاهی در آن دو زوج فردیت و اجتماعیت توأم و بطور مساوی نمو میکند که یکی بر دیگری مقدم نیست، اما نمو میکند فقط در محیط ایمان به محسوس، بدون اینکه از ایمان بغیب خبری باشد.
و در اینجا نیز اختلالی و انحرافی از نوع دیگر سر میزند، زیرا منشاء اختلال این نیست که جنبش فردیت بر جنبش اجتماعیت غلبه کرده و یا بعکس، بلکه منشاء آن این است که این توازن میان فردیت و اجتماعیت کاملاً مختل شده، بخاطر اینکه در محیط ایمان به محسوس پیش تاخته و از ایمان بغیب بیخبر است.
نزدیکترین مثال برای این موضوع دموکراسیهای موجود در جهان غرب است، حتی آنها که ظاهراً خیلی مرتب و موزون بنظر میرسند، همان دموکراسی موزونی که هم برای فرد و هم برای اجتماع مجال فعالیت معقول میبخشد.
اما همین دموکراسی موزون غربی در همین وقت زندگی میکند، (زندگی فردی و زندگی اجتماعی) در سطح حیوان، نه در سطح انسان، در سطح لذائذ محسوس و منافع نزدیک و زودگذر و دور از اصول عالی انسانیت و دور از خدا!.
و برای ما همین اندازه بس که توانستیم برای فکرکردن در باره ای انحراف موجود در این خطوط راه باز کنیم، و آن شیوه ای که نظامهای تربیت و تهذیب را بدنبال دارد خط سیر انسان در مرحله ای نمو و کمال موقوف بر آنها است نشان بدهیم، و بسیاری از بینظمیهائی که بشریت امروز در شرق و غرب با آنها زندگی میکند علتش بینظمی و اختلال در شیوه ای تهذیب و تربیت است، زیرا پیوسته بناچار با نوعی از تهذیب ممارست و تمرین دارد، در این معنا غارنشینان و کاخ نشینان که در مترقیترین تمدنها زندگی میکنند یکسانند، بدلیل اینکه تهذیب و تربیت از لوازم اولی بشریت است، و از بدیهیاتی است که انسان را از حیوان ممتاز میگرداند.
و لکن نظامهای تهذیب و تربیت از یکدیگر فرقهای فراوان دارند که فاصله ای آنها از زمین تا آسمان است، و این جهان غربی که تمدنش امروز روی زمین را فرا گرفته هم اکنون با تهذیب و تربیت گوناگونی تمرین میکند، و الحق که در بعضی جزئیات بسیار روان و شیرین است، اما من حیث المجموع که حساب کنیم سرشار از انحرافات است، و علتش هم چنانکه مکرر گفتیم: اهمیت دادن به بعضی خطوط بشریت و بیارزش شمردن بعضی دیگر است، و یا بگوئیم: غذای فاسددادن به بعضی دیگر است.
و بدیهی است که فطرت پایدار و متوازن نخواهد شد، مگر هنگامیکه همة خطوط آن در آن واحد تهذیب و تربیت ببیند و با غذای سالم و گوارا تغذیه گردد.
و این همان برنامه ای درخشان است که اسلام آن را میسازد، دین فطرت آن را ارائه میدهد: ﴿فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِی فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَیۡهَاۚ لَا تَبۡدِیلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِکَ ٱلدِّینُ ٱلۡقَیِّمُ﴾ [الروم: 30] «این فطرتى است که خداوند، انسانها را بر آن آفریده دگرگونى در آفرینش الهى نیست این است آیین استوار ولى اکثر مردم نمىدانند!».
و من در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) از شیوة معالجه اسلام در این خطوط متقابل در نفس بشریت بتفصیل سخن گفتم، باندازه ای کافی سخن گفتم که دیگر نمیتوانم همه را در اینجا تکرار کنم، و لکن مانعی نیست که بعضی فقرات آن را بازگو نمایم در آنجا گفتم.
و بزرگترین مزیت اسلام (در هم آهنگی با فطرت) این است که هرگز نمیگذارد، حتی یکی از تارهای نفس بیکار و مهمل بماند، و سپس نه بیش از اندازه قدرت و کشش بر آن تحمیل میکند و نه یکی را بر دیگری ترجیح میدهد که سرانجام هردو نغمه ای ناموزون سر بدهند، و اسلام بهمین ترتیب: همة هستی انسان را دربر میگیرد، و بالاتر از این در داخل نفس توازن بس عالی برقرار میسازد، و این خطوط را بدقت و محکم بهم میبندد، و ارتباط میدهد که دیگر بسوی چپ و راست متمایل نمیشود و همه ای خطوط را باهم و یکباره بکار میزند، و نمیگذارد که از یک طرف نغمه ناموزون درآید و طرف دیگر بینغمه بماند، مثلاً: اسلام سر میزند بخطوط خوف و رجاء در درجه اول هر خوف فاسد و هر رجاء فاسد را بیرون میراند، و سپس بار دوم بآنها سر میزند و نوای صحیحی را در آنها میدمد، نوائی که از نفس و روان بشریت معتدل بیرون میآید، بشریتی که باید امیدوار باشد و باید بترسد، و باصطلاح در میان خوف و رجاء زندگی کند، اولاً از تار خوف هرچیزی که بر دوش بشریت سنگینی میکند برمیدارد، از قبیل خوفهای فاسد و ناروا، فاسد و نارواست بخاطر اینکه بیخاصیت است، نه پیش میبرد و نه پس میزند، و نه چیزی را از واقع امر تغییر میدهد.
و همچنین از داخل نفس خوف از مرگ را بیرون میراند، زیرا این ترس چه ارزشی دارد؟ آیا مرگ را میتواند بتأخیر بیاندازد؟ یا سرنوشتی را میتواند تغییر بدهد؟ هرگز هرگز! پس مادام که کاری از آن ساخته نیست برازنده انسان نیست، چون نیرو بهدر دادن است، هستی ویران کردن است، آن هم بدون نتیجه.
و بهمین مناسبت است که قرآنکریم این حقیقت را مرتب تکرار میکند: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نُحۡیِۦ وَنُمِیتُ وَإِلَیۡنَا ٱلۡمَصِیرُ ٤٣﴾ [ق: 43] «ماییم که زنده مىکنیم و مىمیرانیم، و بازگشت تنها بسوى ماست!».
و خوف از نرسیدن و از دست رفتن روزی نیز همینطور است، بیفایده و بینتیجه است، قرآنکریم مرتب از آن یاد میکند: ﴿قُلۡ مَن یَرۡزُقُکُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ أَمَّن یَمۡلِکُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَمَن یُخۡرِجُ ٱلۡحَیَّ مِنَ ٱلۡمَیِّتِ وَیُخۡرِجُ ٱلۡمَیِّتَ مِنَ ٱلۡحَیِّ وَمَن یُدَبِّرُ ٱلۡأَمۡرَۚ فَسَیَقُولُونَ ٱللَّهُ﴾ [یونس: 31] «بگو کی شما را از آسمان و زمین روزی میدهد، یا کیست که گوشها و چشمها در اختیار اوست؟ و آن کیست که زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون میآورد؟ و آن کیست که کار این عالم آفرینش را تنظیم و اداره میکند؟ بزودی خواهند گفت: خداوند».
و بهمین ترتیب است: خوف از آزار مردم و از هر آزاری که از طرف نیروهای زمینی بآدم میرسد، و خوف از نتایج آینده ای نامعلوم که بستگی دارد، بزندگی حاضر و معلوم مانند ترس از عواقب سفر و یا تنها راه رفتن در بیابان...
و همینطور قرآنکریم همه اسباب خوف بشریت را که ارزش ندارد یکی پس از دیگری از سر راه بر میدارد، و سرانجام همه را از نفس و روان بشریت دور میسازد، و سنگینی آنها را از دوش انسان بر میدارد تا بشر را آزاد سازد که بتواند با نیروی جوشان و خروشان با زندگی روبرو گردد، با نیروئی که در نهادش نهفته و منتظر فرصت است بکار بپردازد، و با آرامش کامل بسوی خدای خود روی آورد، و بمقدرات تن در دهد.
سپس اسلام رشته تار خوف را خوف فطری را که در نفس بشریت است بدست میگیرد و نغمه ای خوف را در آن میدمد، نغمه ای که صحیح و اصیل است و باید از این هستی صحیح بیرون آید، زیرا همه نیروهای زمین که خوفناک نیست، و یا شایسته خوف نیست، بدلیل اینکه یک رشته نیروهائی هستند در اختیار انسان، و انسان بر آنها کاملاً تسلط دارد و از خود هیچگونه قدرتی برای جلب منفعت و یا دفع ضرر ندارند، و تنها قدرتی که باید از آن ترسید آن قدرتی است که همه چیز در دست اوست، بهر طرف روی کنی او بالای سر است، جدا بهمه چیز احاطه دارد، و از هرچیزی باخبر است.
بنابراین، این خوف خوف واجب و لازم است و تنها راه نجات راستی هم باید خوف از خدا باشد و بس، و از چیزهائیکه خدا آدمی را از آنها بر حذر داشته است باید خوف از نافرمانی خدا سرمشق زندگی باشد و بس، و دیگر هیچ...
و برای همین است اسلام ضوابطی و برنامههای کنترلی برای مهارکردن شهوت دوستی و دشمنی وضع میکند، ضوابطی که با روح اتصال دارد، ضوابطی که با عقل پیوند میخورد، و همه آنها نیز با خدا اتصال دارد، ضوابطی که با عقل پیوند میخورد و همه ای آنها نیز با خدا اتصال دارند، و برای اینکه اسلام باین هدف عالی برسد تار رشته ای دوستی را طوری مینوازد که نغمههای زیبا و دلنشین و موزون از آنها بیرون آید، و سرانجام بآنجا برسد که خود را در وضع صحیح دوست بدارد، و براساس فطرت قرار بدهد.
در درجه اول آهنگ خدا دوستی را در آن مینوازد، و آن واقعاً خوش آوازی است، و شیوههای گوناگون دارد، و آهنگ جهان دوستی را در آن مینوازد، جهانی که خدا آفریده، زیرا اسلام چنانکه قبل از این هم گفتیم: میان انسان و جهان پیمان صداقت استوار میسازد، و سپس آهنگ انسان دوستی و نوع دوستی را در آن مینوازد که عالمی را دریائی از محبت میکند، و هنگامیکه اسلام این نوازنده ای فطرت، این همه نغمهها را در این تارها مینوازد، خودبخود آنها در انسان خوددوستی را میزان میکنند و آن را در وضع صحیح قرار میدهند که انسان نه ظلم میکند و نه از مرز خود تجاوز مینماید، و حقوق دیگران را محترم میشمارد و بخود اختصاص نمیدهد، و اما نیروی دشمنی را بسوی قوای شر و فساد در روی زمین روانه میسازد که با آنها بجنگد و پیروز شود، و ریشه ای فساد را از روی زمین براندازد.
آری، اسلام همه جا و همه وقت با دو بال فطرت حرکت میکند که سرانجام به نیروی حسی غذای لازم را میرساند، و به نیروی معنوی نیز میدان عمل و سازندگی میدهد.
همة لذتهای حسی مباح و گوارا است، مادام که در دایردة امنی و نظیفی قرار بگیرند که نه بفرد و نه باجتماع زیانی ندارد، لذا طعام و شراب و لباس و مسکن و غریزه ای جنسی و هرچه که انسان اختراع کند از قبیل وسائلی که زندگی را آسان بگرداند و سعی و کوشش را وسعت بدهد، و آدمی را از لذتهای حلال بهره مند بسازد، در همة اینها غذای کامل است برای نیروی حسی.
اما نیروی معنوی که عبارت است از: انسانیت اصیل، نیروئی است که انسان بوسیله ای آن از حیوان ممتاز میگردد.
اسلام همة آن نیروها را بطور کامل ذخیره میکند و آنها را اساس زندگی قرار میدهد، بعنوان اینکه آنها زیربنای انسانیت انسان است.
اولین کاری که میکند باین نیروها عقیده تزریق میکند، عقیده ای که بهمه چیز شامل است و در همه جا گسترده و آزاد است، عقیده ای که به معنای ایمان بخدا و ایمان بوحدانیت خداست، و به معنای عبادت خدا و اخلاص دین است، و به معنای تصور عالم هستی و زندگی است براساس ایمان بخدا، و به معنای ایمان بحق است که بوسیله ای آن خدا آسمانها و زمین را آفریده، و به معنای احقاق همان حق است در روی زمین، و به معنای پایدارساختن اجتماع انسانی است، براساس همان حق الهی که قرآنکریم را بحق نازل کرده، و به معنای جهاد در راه خدا و در راه حق و در راه اسلام است، جهاد در راه پاینده ساختن اجتماع پاک و نظیف و متوازن است که ایمان باحکام و ایمان باجرای احکام خدا داشته باشد.
و این همان عقیده ایست که اسلام تخم آن را در دلها میکارد و با غذاهای معنوی که در سرشت انسان است پرورش میدهد و آبیاری میکند، اسلام این دو نیروی مثبت و منفی را دائم زیرنظر میگیرد، و هر یک را در جای صحیح خود قرار میدهد، و در اینجا است که نفس انسانی با بنیان صحیح و هستی نیرومند و پایدار آزادانه در فضای درخشان انسانیت دور میزند، همانگونه که ساعت در یک لحظه اگر دستگاه داخلی آن صحیح کار کند صفحه را دور میزند، اسلام انسان را در مقابل خدا منفی کامل قرار میدهد، و در مقابل نیروهای جهان مثبت کامل، و بدین وسیله نفس و روان آدمی سالم و زندگیش پایدار میگردد.
منفی کامل در مقابل خدا برای اینکه خدا خالق است، خدا مدبر است، اوست که مالک ملک عالم وجود است، اوست که تمام کارها را انجام میدهد، اوست که زنده میکند و میمیراند، اوست که روزی میدهد فراوان بهر کس که بخواهد از بندگانش، و بهر کس که بخواهد سخت میگیرد، اوست که دستش بالای دست بندگان است، اوست که فعال مایشاء و مایرید است، اوست که مالک حقیقی، اوست که هرچه بخواهد بدون رقیب انجام میدهد، هیچ بشری در مقابل او قادر نیست که جلب منفعتی و یا دفع ضرری از خود بکند، هرچه میخواهد باشد، کجا رسد که مالکیت دیگران را ادعا کند؟!!.
و این تسلیم بدوستی و محبت است، نه تسلیم به قهر و اجبار، زیرا فقط خداست که بر بندگان خود قاهر و غالب است، و اوست که همة وسایل قهر و غلبه را مالک است، در دست اوست فرمان روائی هر آفریده ای، و ﴿بِیَدِهِۦ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیۡءٖ﴾ [المؤمنون: 88] و لکن خداست که بندگان خود را دوست دارد، و اوست که از آنان راضی و خوشنود میشود و همه را بدوستی خود میخواند، و بسوی خود دعوت میکند که از او خوشنود گردند.
واین هم قرآنکریم است که این معنا را اعلام ﴿قُلۡ إِن کُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِی یُحۡبِبۡکُمُ ٱللَّهُ﴾ [آل عمران: 31] «بگو: (ای رسول گرامی!) اگر شما خدا را دوست میدارید، از من پیروی کنید که خدا پیوسته شما را دوست میدارد». بازهم گزارش دیگر: ﴿رَّضِیَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُۚ ذَٰلِکَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِیمُ ١١٩﴾ [المائدة: 119] «خدا از آنان راضی و آنان از خدا خوشنودند، و این است فضل بزرگ، (این است موفقیت بیپایان)».
و این تسلیم شدن باطمینان است، تسیلم شدن بآرامش و آسایش است، قرآنکریم چه شیرین میگوید: ﴿هُوَ رَبِّی لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَیۡهِ تَوَکَّلۡتُ وَإِلَیۡهِ مَتَابِ ٣٠﴾ [الرعد: 30] «او پروردگار من است، معبودى جز او نیست، فقط بر او توکل کردم و بازگشتم فقط به سوى اوست».
و از این تسلیم خالص و بیریا بخدا انسان استمداد میجوید، و در برابر همة موجودات اعم از اشیاء و اشخاص و حوادث روزگار یک نیروی مثبت کامل عیار میگردد، از هیچ چیزی و از هیچ کسی و از هیچ حادثه ای نمیترسد.
واقعاً که یک اعجوبه ایست که در نفس با ایمان و در نفس با اطمینان پدید میآید، اعجوبة ایمان است که این نفس را فرا میگیرد و سرشار از ایمانش میکند، و پس از آن آزادش میسازد که خودسازنده و ایجادکننده و راهبر باشد، راههای تاریک را بشکافد، همه جا عزت و احترام بزرگی را جلب کند، و در راه پیشبرد انسانیت پایدار بکشود و پیش برود، و برسد بجائی که جز خدا نبیند، و اینک قرآنکریم از این اعجوبة هستی خبر میدهد: ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِینَ﴾ [المنافقون: 8] «عزت از آنِ خدا و پیامبر و مؤمنین است». ﴿وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن کُنتُم مُّؤۡمِنِینَ ١٣٩ إِن یَمۡسَسۡکُمۡ قَرۡحٞ فَقَدۡ مَسَّ ٱلۡقَوۡمَ قَرۡحٞ مِّثۡلُهُۥۚ وَتِلۡکَ ٱلۡأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیۡنَ ٱلنَّاسِ﴾ [آل عمران: 139- 140] «و سست مشوید و اندوهگین مباشید که اگر مؤمن باشید، شما برترید * اگر به شما زخمى رسد، به راستى به گروه [کافران نیز] زخمى مانند آن رسیده است. و این روزها [ى شکست و پیروزى را] در میان مردم مىگردانیم»، (گاهی این ناراحت است و گاهی آن) و این همان عزت و بزرگواری است در مقابل حوادث ناگوار است. بازهم سخنی از قرآنکریم: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ﴾ [الجاثیة: 13] «خدا هرآنچه در آسمانها و زمین است همه را برای شما مسخر و رام گردانید»، و این هم عزت و بزرگواری در مقابل اشیاء است، یک عزت کامل و تمام عیار است در تمامی جبهههای زندگی.
و این معجزه ای ایمان است، تسلیم کامل بخداشدن این نیروی عجیب و شکست ناپذیر را بر نفس و روان انسان میدهد که با آن در مقابل هرچیزی پایداری و پافشاری میکند، و بر هرچیزی پیروز میگردد و هرچه را که میخواهد ایجاد میکند.
جداً اینکه بندگی به نیروی ماده نیست، بندگی نیروی اقتصاد نیست، بندگی نیروی دولت نیست، بندگی اجتماع نیست، بندگی عادت و آداب و رسوم نیست.
هیچ نیروئی در روی زمین دارای قهر و اجبار و صمیمیت نیست، جز سنت پایدار و شکست ناپذیر الهی، و هرگز این سنت را متغیر نخواهی یافت، ﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ ٱللَّهِ تَبۡدِیلٗا﴾ [فاطر: 43] و از پاره ای از سنت الهی است که این نفس مؤمن خود یک نیروی سازندی جهانی و قادر بر همه چیز باشد، و همه جا و همه وقت با ناموس اکبر گردش عالم سیر کند و اسرار آن را بفهمد، و نیروهای آن را در خدمت خود بکار بگمارد، بخاطر اینکه این قوا و این نیروها با اجازه پروردگار همه و همه در خدمت انسان رامند، ذلیلند، و فرمان برند.
و از اینجا است که مسلمانان صدر اسلام آنانکه دلهایشان جداً پر از ایمان بود، یک نظامی را در عالم انشاء کردند که تا آن روز در این سیاره ای خاکی سابقه نداشت، نظامی بود سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فکری، و روحی هیچ ضرورتی از ضرورتهای دنیا بر آن حاکم نبود، و نتیجه حتمی هیچ یک از علل و اسباب روی زمین نبود، فقط انشاء بود، اراده بود، سازندگی بود، و قدرت بود، آن هم با فرمان ایمان، ایمانی که میان زمین و آسمان را پر کرده بود و همه جا را روشن!.
و اینها نمونههای گوناگونی است از معالجه اسلام در این خطوط متقابل نفس و روان بشریت، برای روشن ساختن راه بس است، برای هدایت انسانیت کافی است، و عاقبت خلاصة آنها این است که همه جا با فطرت حرکت میکنند، فطرتی که شامل بر همه چیز است، و دائم رو بتکامل است، فطرتی که دارای طبیعت دوگونه و هستی بسیط است، و از اینجا است که این راه در هستی انسان بتوازن مرسد، توازنی که آن خود نشانة بزرگی است از نشانههای هستی و زندگی، همانطوری که بریشه دارساختن زندگی در نفس و روان این موجود بشری میرسد، و آن را سرشار از مشاعر گوناگون و افکار سازنده میسازد، و لذتهای فراوان بکامش میریزد! ﴿فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِی فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَیۡهَا﴾ [الروم: 30] «این فطرتى است که خداوند، انسانها را بر آن آفریده».
در فصل گذشته از (اعصاب روانی) یا بگو: از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت سخن گتفیم، و گفتیم: آنها یک رشته کانالهای متعدد و درهم و شبکه بندی شده است که زندگی خارجی بوسیله آنها بداخل نفس نفوذ میکند، درست مانند مأموریت اعصاب است در جسم، پس اگر این اعصاب احساسها را از همة اجزاء بدن تحویل میگیرند و به مغز میرسانند و یا بعکس، آن کانالها نیز مشاعر را از همة اجزاء نفس بهستی روانی مجتمع (به مرکز وجدان هرکجا که باشد) میرسانند، و از این هستی مجتمع نیز بتمامی اجزاء روان میرسانند، و از لابلای این کانالها نیروی زندگانی انسان میآید، یعنی: نیروی حکم کننده، و سرانجام هم با رنگ همان کانال رنگ میپذیرد، همانگونه که احساسات رنگ همان اعصاب را میپذیرد که از آن عبور میکند که در نتیجه بر میگردد احساس بدرد، یا لذت، یا حرارت، و یا برودت و... میشود و باقتضای نوع عصبی که از آن میگذرد، و سپس در مرکز احساس در مغز سر با احساسهای مختلف در آن واحد باهم آمیخته و یک معجونی بس عجیب و غریب تشکیل میدهد، و همینطور هم نیروی حکم کننده (دافعه) برنگ همان (عصب روانی) درمیآید که از آن میگذرد، و عاقبت شعوردوستی و یا شعوردشمنی، یا شعورخوف و یا شعوررجا و... میگردد، و سپس در هستی مجتمع انسان در آن واحد یک معجونی مخلوط از مشاعر مختلف میگردد که در مجموع خود از منفردات مختلف تشکیل یافته است.
اما باید دید خود این نیروی زندگی چیست؟ آیا آن فعل و انفعالات شیمیائی است؟ و یا الکتریکی است؟ آیا یک نیروئی است مانند نیروی ماده؟ آخر خود ماده چیست؟ و کجا است؟ آیا در میان اعضای بدن و در لابلای سلولها است؟ آیا در چیزی است که نامش نفس و روان است؟ مرکزش کجا است؟ مغز است؟ یا دستگاه روانی است که در مقابل مغز قرار دارد؟!
و اگر جسم همان مرکزی باشد که نیروی زندگانی از آن بیرون میآید، پس ارتباط میان جسم و جان چیست؟! چه ارتباطی است میان عضو و یا غده و میان شعور و درک؟! همان شعوریکه دائم با این عضو و این غده همگام است؟! چگونه این یکی از آن دیگری بوجود میآید؟! آیا مانند بوجود آمدن نور است از ماده؟!
مثلاً: شعورجنسی، «کشانده شدن» «بسوی جنس دیگر» «عشق به نزدیک شدن بآن» و «خوشحالی» که همگام این نزدیکی است، و دردی که از این محرومیت پدید میآید و... و احساسیکه باین جمال و آن شادکامی از دیدار آن دست میدهد، و آن انسی که پیدا میشود و همه و همه از کجا است؟ و بچه کیفیت است؟!
این همه مشاعر از کجا است؟! از هرمونهای جنسی است؟ از عصارة شیمیائی است که غدههای جنسی آنها را در لابلای سلولهای جسم میریزد؟ و چگونه این شعورها بوجود میآید؟
از وضع این «شیمایی» است؟ و چگونه این «نفس و روان» از «این جسم» بوجود میآید؟ آیا آنها دو نیروی متوازی و متصل بهمند؟ یکی از جسم بیرون میآید و دیگری از «نفس» سرچشمه میگیرد، و در یک مسیر حرکت میکنند و لازم و ملزوم یکدیگرند؟
و عشق بمالکیت مثلاً: از کجای هستی جسم سرچشمه میگیرد؟ آیا در کدام عضو است؟ و در کدام یک از غذهها این عشق نهفته است؟
آیا این عشق فقط در خود «نفس» است؟ آخر نفس چیست؟ حدودش کجا است؟!.
و چگونه این عشق روانی بحرکت جسمانی تبدیل میگردد؟ بحرکت جمع کردن و حفظ کردن تبدیل میگردد؟ و هنگامیکه مغز از کار میافتد، وظایف روانی نیز از قبیل درک و شعور و هوش و میلها و عشقهای درونی از کار میافتند، پس آیا معنای آن این است که مغز همان نفس است؟ و یا نفس در مغز قرار دارد؟ و یا نفس از طریق مغز کار میکند؟ صدها از این قبیل سوالها هست که انسان نمیتواند در آنها بیقین برسد! و علم فلسفه هم از قدیم موضوع جسم و روان را بررسی کرده، اما بجای اینکه بهدف برسد در بیابان ضلالت حیران مانده است! و نتوانسته چیزی بدست آورد!.
سپس بحثهای روانی از فلسفه فاصله گرفت، (فلسفه ای که مدتها جز و آن بود) و آرام آرام رو بسوی بحث تجربی گذاشت و آخر سر بآزمایشگاه رفت و در آنجا قرار گرفت، و این موضوع دارای آراء و نظریات مختلف گردید، بازهم بیقین نزدیک نشد، هیچ یک از این آراء قطعی نگردید.
مکتب تجربی (آزمایشگاه) گفت که نفس و روان انعکاسی از نشاط جسم است، و همة نشاط زندگی و شعوری که جسمانی است، شیمیائی و الکتریکی است، و آنچه که ما مشاعرش مینامیم، نتیجة فعل و انفعال شیمیائی است که از غذهها و اعضاء بدن حادث میگردد، و نتیجة نشاط الکتریکی است که در مغز حادث میگردد، و مکتبهای نظری روانشناسی گفتند که در اینجا ((غرائزی)) و یا ((دوافع)) یعنی: نیروهای حکم کننده فطری و بهر نامی که بنامیم وجود دارند، و آنها در اصل غریزههای روانی هستند، و برای آنها مظاهرجسمی فراوان هست که آنها را نیروی روانی اصیل مینامند، و در میان این دو نظریه نیز آرائی در جریان است، و بازهم ما نمیتوانیم در این باره بیقین برسیم.
آری، در اینجا مظاهری (نمایشگاه هائی) هست که هردو نظریه را تائید میکند و مظاهری هم هست که برخلاف هردو نظریه اظهار وجود میکند.
همة نشاط جنسی با همة چیزهائی که بدنبال دارد، از قبیل مشاعر و احساسات و خواستهها (و خیالهای خام) و آزادیها و پیش تازیها و هرآنچه با اینها همراه است، از قبیل عشقهای فنی و احساسات زیبائی، همه و همه یکباره از کار میافتند، وقتیکه هرمونهای جنسی در وقت نمو طبیعی از کار میافتند، و جوان اعم از پسر و دختر بدون نیروی حکم کننده (بدون دوافع) و بدون میل و خواستههای درونی بزرگ مشود، مانند این است که همة این مشاعر از این هرمونها سرچشمه میگرفته، و عقیدة بخدا و آن مشاعری که این عقیده در نفس و روان ایجاد میکند، و آن نهالهای اصول عالی انسانیت و مبادی آدمیت که در آن میکارد، و آن شیوة خاص در زندگی که این عقیده آدمی را بسوی آن حرکت میدهد، همه و همه هم با جسم سالم یافته مشوند، و هم با جسم ناسالم، با جسمی که همه اعضایش کامل و فعال است، و با جسمی که اعضایش بیمار است، با جسمی که نمو کرده و با جسمی که هنوز نمو نکرده یافته میشود، و همینطور هراندازه که جسم هوشیار و مدرک است آن هم موجود است، یعنی: مادام که انسان نیروی درک و هوش را از دست نداده با او هستند، اما وقتیکه این نیرو را از دست داد دیگر هیچ چیزی درک نمیکند، اگرچه از داخل خود هم باشد، و عاقبت هم از وجود عقیده نیز بیخبر است، نه برای اینکه عقیده موجود نیست، بلکه برای این است که او درک نمیکند.
بنابراین، مثل اینکه جسم هوشیار و مدرک ظرفی است برای عقیده، اما خود عقیده و آن سرچشمه ای که عقیده از آن بیرون میآید با جسم هیچگونه ارتباطی ندارد، مگر مانند ارتباط آب با ظرف، و در میان این طرف و آن طرف الوان گوناگونی از مشاعر و احساسات وجود دارد، بعضی از آنها از جسم سرچشمه میگیرد و در نفس و روان اثر میکند، و بعضی بعکس از نفس سرچشمه میگیرد و در جسم اثر میگذارد، و بعضی هم در آن واحد از هردو سر میزند و در هردو اثر میگذارد.
و ممکن است در آینده نزدیک تلویزیون الکترونی بتواند تصویری از جریان داخل نفس را بیرون بکشاند، و نشاطهای روانی را بصورت دیدنی در بیرون نمایش دهد تا بشر بداند که این مشاعر از کجا سرچشمه میگیرد و چگونه میگیرد؟ اما حالا نه ما که یقین نداریم از کجاست و چگونه است؟ چرا؟ ای بسا! ممکن است نظیری یافته شود، (اگرچه فقط تشبیه است، و نمیتوانیم بگوئیم: صحیح است) و آن عبارت است از: ماده و انرژی و این یک حقیقتی است از حقایق این عالم بزرگ که ماده مرتب تبدیل بانرژی میشود و انرژی تبدیل بماده ([1])، و سلول هستی جهانی که عبارت است از: ذرات اتم تا آنجا که میدانیم از ماده و انرژی تشکیل یافته، و لکن در یک زمان فقط یکی از این دو شکل را میتواند بخود بگیرد، یا ماده باشد و یا تبدیل بانرژی گردد، و اما اجسامیکه دارای انرژی هستند مانند رادیوم، اورانیوم، پلوتونیوم، و استرنسیوم، و امثال آنها که در ظاهر ماده و انرژی را در یک جا جمع کردهاند، حقیقت امر این است که در آنها اجزائی از ماده مرتب و بطور استمرار تبدیل بانرژی میشود، و قدرت مادی خود را از دست میدهد و اشتباه دید ما باعث میشود که ماده و انرژی را در یکجا ببینیم.
اما انسان انسانیکه دارای طبیعت دوگونه است او موجود بینظیر است، (تا آنجا که ما میدانیم) موجودی است که شامل ماده و انرژی است باهم، هردو بهم وصلند و هردو مخلوط و درهم آمیخته و هم آهنگ و همکار و همگام در آن واحد، بدون اینکه یکی نابود گردد و به دیگری تبدیل شود.
شامل هرمونها جنسی است که از مواد شیمیائی تشکیل شده، و همانست که با مشاعرروانی جنسی همراه است، از قبیل سوزش دل، دوستی، عشق، سرور، شادکامی، شکوفائی، و احساس بجمال و زیبائی.
و شامل عقیدة روحانی است، و همانست که با حرکات جسمانی همراه است، مانند ستایش و عبادت و رفتار و سلوک، و این یک نمایشگاهی است از نمایشگاههای ازدواج و دوگونگی در طبیعت انسان، و ناشی از یک حقیقت بسیار بزرگی است که در هستی اوست، زیرا او از مشتی از خاک است، و شراره ای از نور خدا، و همة نیروهای حکم کننده را (دوافع را) ممکن است در یک کلمه خلاصه کرد، و آن عبارت است از: حب حیات، خوددوستی و خودخواهی، و این یک عنوانی است که همة نیروهای حکم کننده را در یکجا جمع میکند، اما بعد از این فرعها و شعبههای فراوان باز میشود و در اکثر و بلکه در همة روزنههای پیشرفت پیش میتازند، و سرانجام تبدیل به نیروی محرک حفظ ذات، حفظ نوع، محرک دفاع از نوع، و دفاع از ذات، و فداکاری و دفاع از حریم خود و یا از حریم نوع میگردد، و همچنین محرک دفاع از مالکیت و امتیاز و خودنمائی میگردد، و همة اینها نمایشگاههای حب حیات است، و نگهداری و دفاع از زندگی است، و همة اینها نمایشگر بیش تر و طولانی تر و بهتر زیستن است.
و ما بزودی در هر یک از نیروهای حکم کننده (نیروی دافعه) بتفصیل سخن خواهم داشت، و از مأموریت دسته جمعی آنها گفتگو خواهیم داشت، چنانکه در باره خطوط متقابل در نفس و روان بشریت داشتیم.
اما اینجا (در مقدمة همین بخش) میخواهیم سخن کوتاهی از دستگاهی که در نفس و روان است بگوئیم، و بگذریم: همان دستگاهی که در مقابل نیروی حکم کننده در هستی انسان قرار دارد، و آن دستگاه ضبط و کنترل است، دستگاه (فرمولهائی است) در مقابل (قوای محرک)، بعبارت دیگر: دستگاه مهار و نظارت، زیرا دستگاه نیروی محکم کننده بتنهائی نیروئی نیست که بتواند زیربنای نفس و روان انسانیت را پی ریزی کند، و ممکن هم نیست که اینطور باشد.
حقاً که خود انسان (در صورتیکه خود مخترع و سازنده ای ابزار محرک است) بخوبی میداند که این ابراز بناچار باید دارای دو دستگاه و دو نیرو باشد، یکی حکم کننده که حرکت ایجاد کند و دیگری بازدارنده که از حرکت باز دارد که بتواند هر وقت خواست حرکت کند، و هر وقت خواست باز دارد، مانند (گاز و ترمز). سپس همین انسان این چنین حقیقتی را در ترکیب نفس خود ملاحظه میکند، در زیربنای خود هم میبیند که در نتیجه وجود دو نیروی مختلف را در داخل هستی خود درک میکند، یکی نیروی حکم کننده و پیش تاز که او را در جهت پیشرفتهای فراوان حرکت میدهد، و دیگری نیروی کنترل کننده (ضابطه) که این حرکت را مهار و کنترل میکند، و در وقت لزوم باز میدارد، و هردو نیرو از صمیم فطرت است، یکی اصیل و دیگری تحمیل شده از خارج نیست، چنانکه روانشناسی تحلیلی خیال کرده، همان روانشناسی که پیوسته با روش و مبنای مخصوص خود فقط به نیروهائی حکم کننده نظر دارد، و هرگز نیروهای کنترل و بازدارنده (نیروی ضابطه) را نمیبیند و یا نمیخواهد و یا نمیتواند به بیند.
اجتماع، دین، اخلاق، آداب و رسوم، و یا دیکتاتوری و حکومت پدر نیست که این نیروهای کنترل (ضوابط) را در نفس و روان انسان ایجاد میکند، آنها چنانکه در بحث آینده خواهیم دید، یک رشته استعدادهای فطری هستند که با کودک بدنیا میآید، اما در نهاد او نهفته میماند، چنانکه دید در دستگاه دید در نخستین روزهای زندگی کودک که هنوز چشم درست باز نشده نهفته میماند، و لکن بتدریج چشم نضج میگیرد، و آرام آرام دیده باز میشود و بعد از چند صباحی او هم مانند همه، همه جا را میبیند، و چنانکه استعداد حرکت در روزهای و ماههای اول در عضلات و اطراف جسم نهفته میماند، مثلاً: (کودک نمیتواند راه برود، مگر پس از یکسال از ولادت) و محتاج بیاری دیگران است تا این نیروی نهفته بیدار شود و ظهور بکند، و لکن سرانجام ظهور میکند، و بهمین ترتیب: هم راهنمائی و ارشاد و مراعات نیروی ضابطه را در هستی کودک از خارج پرورش میدهد و بکمال میرساند، اما از عدم بوجود نمیآورد، چنانکه مساعدت از خارج راه رفتن را در کودک از عدم بوجود نمیآورد.
و وجود نیروهای بازدارنده (ضوابط) با نیرویهای حکم کننده (دوافع) بیش از این نیست که آن هم یکی دیگر از مظاهر دوگونگی طبیعت در هستی انسان است که در هرچیزی که این هستی بر آن شامل است مراعات گردیده است.
﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِینَ ١٧٢﴾ [الأعراف: 172] «و هنگامى که پروردگارت از پشتهاى بنى آدم، فرزندانشان را بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت [و فرمود:] آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا [هستى.] گواهى دادیم. که [مبادا] روز قیامت بگویید، ما از این [حقیقت] بى خبر بودیم».
خواستن و عشق بزندگی و بهره برداری از آن بزرگترین نیروی حکم کننده است در هستی انسان، و آن چنانکه در اول در مقدمة این فصل بیان کردیم، شامل نیروهای حکم کنندة جزئی و فرعی است، و علی الدوام با حرکت آن فرعها و شعبهها باز میشود تا برسد به نیروهای فرعی بس دقیق و باریک و ریشه دار، و همة اینها سرانجام باعصاب روانی که سابقاً اشاره کردیم منتهی میگردد، گفتیم که این اعصاب روانی مانند اعصاب جسم آنچنان فشره و درهم فرو رفته و پیچیده است که آدمی در مقابل آن حیران میماند، و سرانجام همه باهم یک رسالت انجام میدهند.
و این نیروی حکم کنندة بزرگ دارای دو فرع فطری بزرگ و اساسی است که عبارتند از: حفظ ذات و حفظ نوع (خوددوستی و نوع دوستی) و سپس از هر یک از آنها و یا بگو: (از هردوی آنها باهم) فرعها و شعبههای دیگری باز میشود، زیرا طعام، شراب، لباس، مسکن، عشق بمالکیت، عشق بظهور و خودنمائی، عشق بامتیاز، و دفاع از حریم خود، همه و همه یک رشته اموری است که پیوند و اتصال محکمی بعشق در حفظ ذات و بهره برداری از آن دارد.
و اما حفظ نوع بزرگترین ابزارش نیروی غریزه ای جنسی است، و لکن همة آن فرعهای گذشته با این نیرو باهم پیچیده و درهم بافته است، و نتیجه این شده که هر یک از آنها دارای دو شعبه شده است، یکی اتصال بذات آدمی دارد، و دیگری با غریزة جنسی پیوند خورده است، و این دو نیروی محرک باهم با همة فروعی که از آنها انشعاب یافتهاند، و با همة این پیچیدگی و درهم بافتگی، و همانها که در اصل نمایشگاههای حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی هستند، سرانجام با این خصوصیات در زندگی انسان یک مأموریت انجام میدهند یک وظیفه دارند.
آری، حکمت خالق بزرگ چنین اقتضا کرده این مخلوق، مخلوقیکه برای خلافت از جانب خدا در روی زمین دعوت شده، باید نیروی باین عظمت را در اختیار داشته باشد تا او را در اداء رسالت خود در روی زمین و در میدان زندگی یاری کند.
نیروئی است که پیوسته فرمان کار میدهد، زیرا کار و کوشش در روی زمین و انشاء و آبادکردن و بناکردن و تغییردادن بزرگترین مأموریت این مخلوق بینظیر است، و همان هم معنا و نمایشگر خلافت از جانب خداست در روی زمین تیره.
انسان مشتی از این خاک تیره بود، نه اراده ای داشت و نه توجهی بچیزی، و نه دارای کوچکترین رسالتی بود، همینطور هیکلی بود از گل. سپس خدا شراره ای از روح خود از نور خود در آن دمید تا پاره ای از مظاهر قدرتش را باو عطا کند.
این یک مشت خاک که نمیتوانست این بارگران امانت را حمل کند و در تقدیر پروردگار دانا و توانا و حکیم هم نبود که این ترتیب مأموریت بزرگ باین هیکل خاکی سپرده شود، و بلکه آن خود بتنهائی قابلیت نداشت.
از دم این روح الهی بود که (انسان) خلیفه الله در روی زمین گردید، و این همه قدرت ایجاد و ابداع و سازندگی و تغییر و پیشرفت در اختیارش قرار گرفت، و این نمونه ایست از اراده خلقت در ذات خالق سازنده و صورتگر و استاد قادر و توانا و حکیم، و باندازه ای که این یک مشت خاک قدرت عمل دارد و استعداد باو داده شده است، و خدا انسان را با آن صفات لازم و ضروریش در خلافت از جانب خود ذخیره کرده است، ذخیر کرده است با صفت (علم) که میگوید: ﴿وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ کُلَّهَا﴾ [البقرة: 31] و با صفت (ادراک) که میگوید: ﴿قُلۡ هُوَ ٱلَّذِیٓ أَنشَأَکُمۡ وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفِۡٔدَةَ﴾ [الملک:23] «بگو: آن همان خدائی است که شما را بوجود آورد و بشما گوش داد و چشمها و دلها داد» و با صفت (اراده و اختیار) ذخیره کرده است که میگوید: ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠﴾ [الشمس: 7- 10] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».
بازهم میگوید: ﴿وَهَدَیۡنَٰهُ ٱلنَّجۡدَیۡنِ ١٠﴾ [البلد: 10] «و ما باو هردو راه را نشان دادیم».
و با این ترتیب: انسان با این نیروی سرشار چشم باز کرده و خود آماده بدوران این خلافت در روی زمین گردید، و خود را لایق و سزاوار دید که این بارگران را بدوش بکشد، (آسمان بار امانت نتوانست کشید) و لکن انسان کشید، اما بناچار باید برای روشن کردن این آتش عشق در درون این چنین موجودی هیزمی باشد قابل اشتعال تا حرکت کند، ایجاد کند، بسازد و دست باختراعات بزند، و نیروهائیکه که این دم آسمانی در آن بودیعت نهاده بکار بزند، و برای پایدارساختن دوران خلافت قیام کند و خلیفه الله در روی زمین باشد و سرافراز گردد، و این هیزم قابل اشتعال همان نیروهای حکم کننده است که وجود انسان آنها را دربر گرفته، و همه را در درون خود جای داده است.
ما که نمیتوانیم بپرسیم: چرا و برای چه اینطور شده؟! ما که نمیتوانیم بپرسیم: چرا و برای چه فطرت بشریت این است؟! نمیتوانیم بپرسیم که چرا انسان طوری قرار داده نشده بدون اشتعال و بدون نیروهای حکم کننده کار کند؟ و باجبار کار کند؟ نمیتوانیم بپرسیم: برای اینکه حق نداریم؟! بپرسیم: وظیفة ما نیست؟! برای اینکه خدا از کردار خود مسئول نیست، ﴿لَا یُسَۡٔلُ عَمَّا یَفۡعَلُ﴾ [الأنبیاء: 23] ﴿سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا یَقُولُونَ عُلُوّٗا کَبِیرٗا ٤٣﴾ [الإسراء: 43] خدا که در مقابل ما از کارهای خود مسئول نیست، بلکه فقط میتوانیم در این هستی انسانی آثار و مظاهر ارادة الهی را بشناسیم و بپذیریم و یقین کنیم که بناچار او باید دارای نیروهای حکم کننده باشد که آدمی را بکار وادارد، و او را برای تحمل مشقتهای توان شکن آماده سازد، ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِی کَبَدٍ ٤﴾ [البلد: 4] «حقاً که انسان در میان فشار و سختی آفریده شده»، هر یک از گامهای او در روی زمین نمایشگر زحمت و مشقت و کوشش است، حرکت جسمانی او در زمین خاصیتش این است که با قوة جاذبة زمین مقاومت کند، و سرانجام در هر حرکتی مقداری زحمت بکشد تا بتواند انگشتان خود را از زمین بلند کند، حتی جریان خون را در داخل اعصاب به حرکت درآورد، و همچنین تبدیل ماده خام که انسان را احاطه کرده بیک ماده متشکل، و تبدیل آن بیک بنائی مدرن و بکشت زار و صنایع روزافزون و... احتیاج بچنین زحمتی دارد.
بناچار باید کار کرد و مدتها ناراحتی کشید تا نتیجه گرفت، آبادکردن روی زمین پدران و مادران ما را با تولید نسل وادار میکند که به مشکلات فراوان تن در دهند. البته هر یک در حوزة اختصاصی خود مادر فرزندش را با ناراحتیهای فراوان ماهها در شکم بهرسو میکشد و تا دوسال از شیره جانش او را روزی میرساند، از یکی آسوده نگشته دیگری را در دل خود جای میدهد و خود را برای کشیدن بار زحمتهای او آماده میکند، پدر نیز بنوبة خود بار مشکلات پرورش و تهیه روزی فرزندان را عهده دار میگردد، لباس و غذا و مسکن و آسایش آنان را فراهم میسازد تا آنجا که آنها نیز مانند پدر بتوانند رسالت خود را انجام بدهند، و پدر نیز دوباره قادر باشد که برنامه را دوباره از سر بگیرد، و بهمین ترتیب: هر حرکتی از حرکتهای خلافت الهی که در اختیار انسان است محتاج بتحمل این مشکلات است.
بنابراین، آن چیست که انسان را باین مشکلات وادار میسازد؟ و آن چه نیروئی است که در این باره او را یاری میدهد؟! بناچار باید نیروی حکم کننده ای در کار باشد، باید ماده ای قابل اشتعالی در درون او باشد که این حرکت و این کوشش را در او ایجاد کند، بناچار باید جنبشی باشد که با این زحمات به مقابله بپردازد.
اما نه! اگر نیروی حرکت نیروی حکم کننده با مشقت موجود روبرو گردد و نتواند بر مشقت پیروز آید، انسان در نقطه اول متوقف میگردد و از صفر تجاوز نمیکند، نه حرکتی از او سر میزند، نه کاری میکند و نه بسیر میپردازد، بدیهی است هر جسمی که در آن دو نیروی متساوی و متضاد روبرو باشد آن جسم ثابت و راکد است، و نمیتواند از جای خود تکان بخورد.
پس بناچار باید یکی بر دیگری غلبه کند تا جسم را بحرکت درآورد، براهی بیاندازد که میخواهد، بناچار باید نیروی حکم کننده دائم رو بافزایش باشد تا حرکت مطلوب بوجود آید.
از اینجا است که باید نیروهای حکم کننده دائم قوی و قوی تر گردد تا انسان بحرکت درآید و بکار و کوشش بپردازد، و در خط سیر انسانی قدم بردارد، بناچار باید در داخل او یک مادة قابل اشتعالی باشد که هردم شعله ور گردد و حرارت لازم را ایجاد کند، حرکتی ایجاد کند که قدمهای او در این راه خسته نگردد، و از اینجا است که شهوات در وجود انسان باید باشد.
هر نیروی محرکی از نیروهای فطری با خود نیروی حکم کننده ای را حمل میکند، اما این نیرو را بشیوة مخصوصی حمل میکند، طوری حمل میکند که دارای همة ضمانتها است، از هر جهت بیمه شده است، تضمین میکند که نگذارد نیروی حکم کننده تعطیل گردد، و یا مشکلات آن را از کار بیاندازد، نیروی حاکم کافی نیست که از پشت سر فرمان حرکت بدهد، بلکه کششی هم از جلو لازم که با آن همگام باشد، حتی اگر یکی از این دو نیرو بخاطر پاره ای پیش آمدها ناتوان گردد، دیگری بجای آن کار کند و رسالت آن را انجام بدهد.
جذبه ای از پیش رو که عبارت است از: لذت، حرکت و فشاری از پشت سر که عبارت است از: رنج و الم، و این دو کشش و کوشش با هر جنبش فطری که در نهاد انسان است پیوند ناگسستنی دارند.
لذت همان ندای پیشرو است که انسان را بسوی پیش میراند و پایدار میسازد که در نتیجه برای بدست آوردن این لذت شیرین بحرکت میپردازد، لذتی که در سرشت او ترکیب شده که بندای آن جواب مثبت بدهد، و برای بدست آوردن آن از جان و دل تلاش کند، چنانکه در سرشت آهن گنجیده شده که خودبخود بسوی آهن ربا کشیده شود.
و رنج و الم همان مهمیز است که انسان را از پشت سر حرکت میدهد که سرانجام حرکت میکند که رنج را از خود دور سازد، زیرا در سرشت او گنجیده است که از رنج فرار کند و دور از درد زندگی نماید، چنانکه در طبیعت دو قطب مخالف و شبیه هم گنجیده شده که دائم در میان آنها نفرت و دوری حادث گردد.
و هر جنبش فطری در انسان با این دو عامل مساعد ذخیر شده است تا حرکت دائم به پیش را در او بیمه نمایند.
مثلاً: طعام و شراب برای حفظ ذات ضروری است، پس بناچار باید با لذت و رنج پیوند داشته باشد که هم از پشت سر و هم از پیشروی فرمان پیشرفت دریافت نماید، گرسنگی و تشنگی همان مهمیز است که انسان را بوسیله رنج حرکت میدهد که سرانجام برای بدست آوردن نان و آب میکوشد تا این رنج را تسکین بخشد، رنجی که ساکت نمیشود مگر با پاسخ مثبت، اما این رنج بتنهائی بس نیست، زیرا در اینجا لذت سیر و سیرآب شدن هست، و این هردو باهم لذت از پیشروی و رنج از پشت سر انسان را به جستجوی نان و آب وامیدارند تا برای حفظ ذات و هستی خود بکشود.
مثلاً: لباس خود یک امر ضروری است، بهمین ترتیب: آن رنجیکه از عوارض جوی پدید میآید از قبیل سرما و گرمای شدید و... محرکی هستند از پشت سر مرتب ندا میدهند که باید لباس تهیه شود.
و آن لذتی را که دفاع و حفاظت از عوارض جوی ایجاد میکند، آن یک نیروی جاذبه ایست از پیشروی که پیوسته از جلو میکشد.
و غریزة جنسی وسیله حفظ نوع است، بناچار بهمین ترتیب: باید دارای لذت و رنجشی باشد تا رسالتی را که برای انجام این وظیفه لازم است تضمین نماید تا مشکلات و سختیهائی که برای تولید نسل مترتب است انسان را از ادای این رسالت باز ندارد، خواه از طرف مرد و خواه از طرف زن، و برای اینکه در این راه جدا مشکلات فراوان است، و سختیها سخت بهم پیچیده، بناچار باید جذبهها نیز سخت و جدی باشد، و رنج طاقت فرسا شود که در مقابل آن عنان صبر از دست برود تا تضمین کافی برای اجرای این رسالت پیدا شود.
آری، برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع باید یک رشته چیزهائی را حفظ کرد، از قبیل خوردنیها و آشامیدنیها و پوشیدنیها و سایر احتیاجات ضروری که مبادا آنها از بین برود و انسان عزیز بهلاکت نزدیک شود.
و بهمین ترتیب: نیز باید از پیشروی ندائی و از پشت سر فرمان زجری باشد، ندائی باشد بسوی لذت که به ملک و مالکیت مترتب است، لذت دیدن اشیاء و لمس کردن و پوشیدن و چشیدن و جمع کردن مادیات و زجر و ناراحتی از عدم تملک از محرومیت و تهی دستی.
و برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید در مقابل خطرات از آنها دفاع کرد، یعنی: جنگید و فداکاری کرد، و بناچار باید برای این فداکاری و این جنگیدن دو نوع پایگاهی باشد از پیشروی و از پشت سر، از پشت سر رنج تجاوز دشمن بر حریم هستی انسان، خواه انسان فردی و خواه انسان اجتماعی، تجاوز بذات و یا تجاوز بحریم مالکیت آن و حوزة زندگانیش، و از پیشروی لذت پیروزی بر دشمن و دفاع از حریم.
بازهم برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید بهمین ترتیب: محرکی برای امتیازجوئی و محرکی هم برای مبارزه و خودنمائی باشد، مانند یک عامل مساعد که هر انسانی را مغرور میسازد که پیش بتازد و وظیفة خود را انجام بدهد، و بعقب بر نگردد، و از میدان فرار نکند، و بناچار باید برای محرک این مبارزه دو نوع پایگاه باشد، یکی دردی که از تخلف از وظیفه مبارزه و مبارزه دیگران برعلیه خود احساس میکند، و دیگری لذتی که احساس میکند بر دیگران پیشی گرفته و بر دشمن پیروز میگردد، و اینها همان محرکهای فطری هستند، و این هم مأموریت آنها است در هستی انسان، و دوران آنها است در میدان زندگی.
هیچ یک از آنها در هستی انسان بیهوده نیست، و هیچ یک بتنهائی کار نمیکند، بلکه همه باهم بطور دسته جمعی کار میکنند تا در ستاد بزرگ هستی همة خدمات را رویهم بریزند، در نیروی محرک اول که عبارت است از: حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی همة نیروها را بکار اندازند، و این معنا بدوران خود همان عاملی است که انسان را بکار و کوشش وامیدارد، و بتولید و ابداع و انشاء و سازندگی و عمران و آبادی وادار میسازد، و این همان مأموریت مهم خلافت انسان است از جانب خدا در روی زمین، و اینجا است که نشان خلیفه اللهی بسینة انسان نصب میگردد.
و هر تفسیری برای نفس و روان انسانیت که با یکی از نیروهای حکم کننده زندگی انجام بگیرد آن یک تفسیر ناقص است، تفسیر کوتاه نظرانه ایست، ناتوان از تفسیر و بیان است، تفسیر جنسی رفتار و سلوک بشر که فروید عنوان کرده است، تفسیرمادی تاریخ که میگوید: تاریخ انسان فقط تاریخ بحث و جستجو از خوراک است، و این همانست که مارکس و انگلس و سایر رهبران تفسیرمادی و تفسیراقتصادی دست آویز نمودهاند.
و تفسیرروانی جزئی که میگوید که جنبش و عشق به مبارزه محرک اصلی است در انسان، خواه بصورت عشق به بزرگ بینی و بزرگ اندیشی باشد، چنانکه (آدلر) گفت: و یا بصورت درک نقص و کوچک بینی و کوشش در عوض کردن نقص به کمال باشد، چنانکه (یونگ) گفت که هردو شاگردان (فروید) هستند.
همه این تفسیرها خطای بس بزرگی را مرتکب شدند، و آن عبارت از آن است که انسان را از یک طرف تفسیر کردند، و از یک طرف دیدند و گفتند که انسان این است، انسان همین جزء کوچک است.
و حال آنکه در اینجا برای این چنین زحمت بیهوده در تفسیر انسان هیچگونه عامل محرکی نیست، اگر بحث کننده در هستی بشریت همة انسان را در طبق اخلاص قرار بدهد و همه را بدقت بررسی نماید، و او را آنطور که هست به حقیق کامل و شامل و همگانی و همه جانبه و یکنواخت به بیند، روی حقیقتی به بینند که همة جزئیات را دارا است، و این شبکه بندی و درهم آمیختگی و باهم پیوند خوردگی را نیز بر آن اضافه کند.
و بهمین ترتیب است: هر تفسیری که نیروهای حکم کننده (دوافع) را بحساب بیاورد، اما نیروی بازدارنده و کنترل کننده (ضوابط) را بحساب نگیرد و بالعکس.
﴿وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفِۡٔدَةَ لَعَلَّکُمۡ تَشۡکُرُونَ ٧٨﴾ [النحل: 78] «و براى شما [توان] شنوایى و دیدگان و دلها پدید آورد، باشد که سپاس گزارید».
آیا انسان شایستگی دارد با آن نیروهای حکم کننده که قبل از این بیان کردیم خلیفه الله باشد؟ و در روی زمین بکار مشغول شود؟ آیا این همان نیروی حکم کننده ای بر حیوان نیست؟ خوردن، آشامیدن، اشباع غریزه جنسی، و جنگیدن، آیا همة اینها از نیروهای حاکم بر حیوان نیست؟ و بعلاوه آنها یک رشته نیروهای حکم کننده ای باز و عنان گسیخته هستند در انسان، زیرا در حیوان این نیروها پیدا میشود، اما بصورت بسته و محدود یعنی: غریزة حیوان این است که تا اندازه و ظرفیت پر شد دیگر اعتنا نکند، و یا بحد مناسبی که رسید که غریزهاش درک کرد دیگر بدنبال آن نمیرود.
اما انسان هرگز فطرتش اینطور نیست، زیرا در فطرت او غریزه اندازه و حد معین ندارد، و میتواند اگر خواست با این نیروهای حکم کننده بیش از حد نیاز حرکت کند، و یا بیش از حد مناسبی که غریزهاش ایجاب میکند حرکت کند، یعنی: همان اندازه که فطرت حیوانیش ایجاب میکند قدم بردار.
بنابراین، آیا انسان شایستگی دارد که بدین ترتیب خلیفه الله باشد، محترم باشد، دارای عزت، و دارای فضیلت باشد، دارای شخصیتی باشد که مسئولیتها را بپذیرد یا نه؟
بلکه آیا شایستگی دارد که او یک موجود زنده ای باشد که دوام و بقاء ابدی بنامش ثبت گردد و در بارهاش گفته شود، ((هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق)) و این نیروهای عنان گسیخته نتوانند او را نابود کنند، نیروهائی که فقط کار آنها حرکت دادن و پیش بردن است بدون مهار و کنترل.
هرگز هرگز! کار خالق حکیم اینگونه نمیتواند باشد، خالقیکه انسان را آفرید، آن هم بصورت زیبا و جمیل، و اعلان کرد: ﴿خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ بِٱلۡحَقِّ وَصَوَّرَکُمۡ فَأَحۡسَنَ صُوَرَکُمۡ﴾ [التغاین: 3] «آسمانها و زمین را بحق آفرید و صورتهای شما را صورتگری کرد با بهترین و زیباترین صورتها».
پس بناچار باید یک اصلی باشد، یک مهاری باشد، و آن هم مناسب و سازگار با طبیعت انسان، مناسب با سرشت بشریت، سازگار با فطرت اشرف مخلوقات، اصلی باشد که هرآنچه در طبیعت انسان است نمایان سازد، علمش، درکش، اراده و آزادی و اختیارش را آشکار کند.
و از اینجا است که نیروهای بازدارنده (ضوابط) در هستی انسان قرار گرفته است، این نیروهای بازدارنده (ضوابط) یک رشته قوای فطری هستند که با انسان متولد میشوند، بصورت نهفته در هستی او، و لکن در بدو آمر آشکار نمیشوند، آنچنان که نیروهای حکم کننده آشکار میشوند. سپس آنها به کمک و مساعدت خارجی احتیاج دارند تا نمو و کمال را تکمیل کنند، و اگر این مساعدت خارجی نباشد آنقدر نهفته و ناتوان میمانند تا نتوانند وظیفه خود را آنطور که هست انجام بدهند.
و این احتیاج به مساعدت خارجی بعضی از دانشمندان را فریفته تا خیال کردهاند که آنها جزء فطری در هستی انسان نیست، و گمان کردناند که از خارج بروی تحمیل شده است، آنها قوای خارجی هستند که کودک را عادت میدهند بعملیات ضبط و کنترل که خود را نگهمیدارد، گاهی با ضبط و کنترل، و گاهی با تشویق و ترغیب و ایجاد دوستی در نهاد او.
سپس این دانشمندان در میان خود اختلاف دارند با اینکه همه باتفاق میگویند که نیروهای بازدارنده از عوامل خارجی سرچشمه میگیرند، بعضیها لازم میدانند که باید آنها را بنمو و گسترش واداشت، و اعتراف کردهاند که وجود آنها ضروری است، و بعضیها هم از آنها نفرت دارند و پیوسته میخواهند نابود و ویران سازند، و خودبخود فروید این قهرمان نامی میدان روانشناسی از گروه دوم است، در صفحة 82 کتاب (Three Contributions To The Sexual Theory) تحت عنوان عفت جنسی (التسامی) میگوید: اما سومین نوع بیماریهای جنون غریزه جنسی در نتیجه عملیات عفت جنسی پدید میآید، بطوریکه نیروی شهوانی صادر از منابع جنسی فردی را در خارج از میدانهای بهره برداری خود بکار میبرد، یعنی: (خارج از محیط جنسی) و از آن در این میدانهای خارج بهره برداری میکند.
و بهمین ترتیب: انسان بیک نیروی روانی بزرگی از استعداد روانی دست مییابد که آن بذات خود بسیار بزرگ و با ارزش است، و در صفحة 85 همان کتاب از تعارض میان تمدن و میان نمو آزاد غریزة جنسی گفتگو میکند، و در کتاب (The id The Ego And) صفحة 80 میگوید: اخلاق به پیروی از قساوت شگفته میشود، حتی در درجة طبیعی خود، و لکن هم اینها و هم آنها هردو باهم خطا رفتهاند، زیرا (ضوابط) نیروهای بازدارنده اجنبی نیستند در هستی انسان.
و در اینجا یک حقیقت بدیهی و روشنی است که باید این (دانشمندان) همگی آن را درک نمایند برای اینکه بدیهی است، و آن این است که فشار خارجی هرگز نمیتواند در هستی انسان چیزی را بیافریند، مادام که در این میان استعداد فطری برای پذیرش نباشد.
مثلاً: گرسنگی جزئی از هستی انسان است، و با هیچ فشاری از فشارهای خارجی امکان نیست که انسانی را بوجود آورد که ابداً گرسنه نباشد.
بلی، گاهی انسان عادت میکند (بوسیله فشارخارجی و یا فشارذاتی) که مدتی از خوردن غذا باز ایستد، (برای اینکه این معنا هم در فطرتش موجود است) و لکن برای همیشه که نمیتواند ادامه بدهد، هراندازه هم فشار شدیدتر باشد، (برای اینکه این معنا جزء فطرتش نیست).
و نیروی محرک جنسی هم جزئی از هستی انسان است، و با هیچ فشاری از انواع فشارهای خارجی ممکن نیست، انسان معتدلی آفرید که احساس جنسی نداشته باشد.
(پوشیده نماند که ما از احساس سخن میگوئیم، نه از اجرا، زیرا گاهی احساس پیدا میشود، اما انسان از عمل خودداری میکند) و این احساس تهذیب داده میشود، آن اندازه که عفت جنسی عادت میگردد، و انسان در اینجا به مرتبه کمال عفت میرسد، (برای اینکه این معنا در فطرت انسان هست) اما هرگز نه با تهذیب از بین میرود و نه با فشارخارجی، (برای اینکه از بین بردنش از فطرت معتدل انسان نیست).
و همچنین فشارخارجی نمیتواند چیزی را که هم اکنون موجود نیست ایجاد کند، و نمیتواند چیزی را که هم اکنون موجود است زایل کند، بلکه فقط این فشار وقتی میتواند اثر کند که استعداد پذیرش موجود باشد، و به مقدار همان استعداد مؤثر است، و خودبخود این فشار بهدر میرود وقتیکه استعدادی در کار نباشد، هر اندازه هم که شدیدتر باشد، زیرا (ضوابط) این نیروهای بازدارنده را نه فشارخارجی ایجاد میکند و نه توجیه و تهذیب، و ممکن هم نیست ایجاد کند، چرا فقط میتواند به نمو و پرورش آن کمک برساند؟ و نمودادن و آبیاری کردن غیر از کاشتن و ایجادکردن است.
کودک متولد میگردد در حالیکه از حرکت عاجز است، و احتیاج مبرمی به کمکهای خارجی دارد تا بتواند حرکت کند بخصوص حرکت راه رفتن، و هنگامیکه دستش باین کمک نرسد ممکن است بزرگ شود، اما خسته و کسل که نتواند تا آخر عمر با پای خود راه برود.
پس آیا معنای این سخن این است که مساعدت خارجی این راه رفتن را آفرید؟! هرگز هرگز! بلکه معنایش این است که آن یک قدرت نهفته است که برای بیدارشدن احتیاج به کمک دارد تا بیدار گردد و ظهور کند و راه برود.
و نیز کودک متولد میشود در حالیکه عاجز از سخن گفتن است، و احتیاج مبرم دارد که با او سخن بگویند و بازی کنند، و دانه دانه سخن بر زبانش بگذارند، حتی بطور ناقص و شکسته که خوشش آید و یاد بگیرد و دلالت لغت را بدست آورد، (و آن یکی از معجزات عالم آفرینش است) که قرآنکریم در خلقت آدم اشاره میکند: ﴿وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ کُلَّهَا﴾ [البقرة: 31].
سپس بکاربردن لغت میپردازد آن مقدار که از دلالت آن یاد گرفته است، و هنگامیکه این مساعدت را نیابد ممکن است تا آخر عمر سخن نگوید، (چنانکه انسانهای کر که نمیتوانند لغت را بشنوند و درک کنند و بکار ببرند از ادای سخن عاجزند) یا گاهی نطق او منحصر بیک نوع صدا درآوردن باشد مانند صدای حیوان.
پس آیا معنای آن این است که مساعدت خارجی نطق را ایجاد میکند؟! کلاً و هرگز، بلکه معنایش این است که نطق یک نیروی نهفته است در سرشت انسان که احتیاج به مساعدت خارجی دارد تا بیدار گردد و ظهور کند.
پس وقتیکه قدرتهای جسمانی محض مانند (راه رفتن) و یا قدرتهای حسی و معنوی مانند (لغت و سخن گفتن) این باشد، خودبخود شأن نیروهای (ضابطه) بازدارنده در هستی انسان نیز همینطور خواهد بود، از طریق فشارخارجی بوجود نمیآید، از طریق توجیه و تهذیب بوجود نمیآید، بلکه بطور فطری در هستی انسان بوجود میآید، فشارخارجی یا توجیه و تهذیب عواملی هستند که به نمو و پیشرفت و دگرگونی آنها کمک میدهند.
چولیان هکسلی آن دانشمند داروین منش که سابقاً اشاره کردیم در کتاب خود (انسان در عالم جدید) میگوید: و بخاطر همین انسان با هوشتر و با ذوق تر از اکثر حیوانات است، برای اینکه ترکیب مغز سرش با نرمش تر و قابل انعطاف تر است.
و برای این نرمش زیاد نتیجههای روانی فراوان دیگر است که آنها را رجال فلسفة عقلی (عملاً) فراموش میکنند، و انسان در پاره ای از آنها بینظیر است، مثلاً: این نرمش و خوشروئی باعث شده که انسان آن موجود زندة بیمانندی باشد که خود را در معرض مبارزه و درگیری روانی قرار میدهد، ((و در حقیقت جلوگیری از پیکار میان شیوههای متعارض یک عمل تجملی و نمایش عمومی و دارای منفعت جسمانی است، و این نیست مگر خاصیت عقل بشری که بانسان امکان بخشیده تا از این پیکار خود را نجات بدهد)).
و هنگامیکه ما با این سطح عالی انسانی میرسیم با پیچیدگیهای جدیدی روبرو میگردیم، (پیچیدگیهای بیش از حیوان)، زیرا از خصایص انسان است، چنانکه دیدیم پیروزشدن بر فشار غریزه و آماده کردن وسایل اتصال که بوسیله آنها ممکن است با هرنوع نشاط عقلی اتصال یابد، خواه در دایره معرفت و علم، و یا حس، و یا اراده و یا هر نشاط دیگری که ممکن باشد، و با این شیوه و از این راه انسان بزندگی عقلی بیمانندی دست یافته است، اگرچه خود این باب باین ترتیب باز برای تربیت عوامل دیگری است، گاهی که این بینظیری را برهم میزند، و بلکه از بهره برداری از خرمن زندگی جلوگیری مینماید، برای اینکه دستگاه عصبی همانطوری که (شرنگتون) میگوید: خیلی شبیه به قیف است مدخلش از مخرجش کشادتر است، این مدخل قیف درست مانند اعصاب روبروی حواس است که امواج را بوسیله اعصاب مخصوص از اعضاء حسی بدستگاه عصبی مرکزی میرساند، و مخرج آن هم بوسیله اعصاب نقاله فرعی به عضلات میرساند و... و با این وصف بازهم طبق آراء جدید دستگاههائی پیدا میشوند که این نزاع را تا آخرین حد ممکن تقلیل میدهند، و این همانست که دانشمندان روانشناس بنام سرکوبی غرائز معرفی میکنند، و یا به منزله ای قیف مینامند که مایعات را در مدخل جای میدهد و به تدریج بدرون ظرف دیگر میفرستد، و بنظر ما دومی با اهمیت تر میرسد، و آن عبارت است از: حبس کردن یکی از طرفین نزاع و پیکار در ظلمات عقل باطن (این همانست که فروید سرکوبی غریزه میخواند).
و با این وصف بازهم این تشبیه کامل نیست، زیرا زندانی کردن در عقل باطن بآن امکان میدهد که بطور دائم در شعاع درک و فهم در شخص مؤثر گردد.
و علاوه بر آن اضطراب و تشویش عصبی عمومی باشد که انسان را به بعضی افکار و اعمال وامیدارد، و بهمین جهت این سرکوبی (باصطلاح فروید) زیان آور است، الا اینکه گاهی بصورت یک ضرورت جسمانی درمیآید تا از نزاع و پیکاری که بناچار در سنین اول زندگی انسان اتفاق میافتد جلوگیری نماید، قبل از آنکه آن رأی مبنی بر عقل باطن به نتیجه برسد، و از چیزهای خوب است که انسان بدون قید و شرط بتواند بکاری قیام کند، حتی اگر این قدرت باضطراب و تشویش هم منجر شود و انسان از حرکت باز بماند، مانند خری که میان دو پای بند حیران میماند و نمیتواند حرکت کند.
و در سرکوبی غریزه آن باعث شکست خورده فقط بسوی ناخودآگاهی تبعید نمیشود، بلکه خود این تبعید یک نوع عمل ناخودآگاهی است، و آن دستگاه هائیکه برای این عمل برپا گردیده بناچار باید به تحول درآید و دگرگون گردد تا از امکاناتی که برای نزاع و پیکار آماده شدهاند جلوگیری نماید، بخصوص در سالهای اول زندگی، و این نزاعی است که مانند یک نتیجة دوم برای عقل انسان حساب میشود، و در سرکوبی (که ما آن را عملیات ضبط و کنترل مینامیم)، این باعث از روی درک و شعور تبعید میگردد، و بهمین دلیل هم احتمال نمیرود که اضطراب عصبی ظاهر گردد، و در خاتمه وقتیکه این رأی درست بهدف رسید، یکی از دو طرف متعارض بگوشه ناخودآگاهی رانده میشود، اما هردو در شعاع عقل و خبرگی سنجیده میشوند، و سپس عمل از روی هوشیاری و آگاهی بانجام میرسد، ما این قطعههای طولانی را از چولیان هکسلی برای اثبات مطلبی انتخاب کردیم، برای اینکه به نفع ما است، آن هم از یک مرد ملحد و خدانشناسی که ایمان بخدا و اصل اخلاقی ندارد.
اولاً: دستگاه (ضبط) کنترل اعم از خودآگاهی و ناخودآگاهی یک رشته دستگاه جسمانی است که دستگاههای روانی از آن سرچشمه میگیرند، و معنای جسمانی بودن این است که آن از صمیم فطرت است، زیرا هستی جسمانی انسان فطری است که با او متولد میگردد، و از طریق تخمک تلقیح یافته مادر ارثی است، و از عملیات اسباب خارجی بدست نمیآید.
و ثانیاً: از خصایص انسان است که بر فشار غریزه پیروز شود، و این هم در انسان یک خاصیت فطری است، و از صمیم هستی او است، چیزی نیست که از خارج تحمیل گردد.
ثالثاً: عملیات (ضبط) کنترل بطور ناخودآگاه در سنین اول طفولیت انجام میگیرد، و سپس بعد از آن بطور خودآگاه بعمل میآید، یعنی: پیرو همان خط سیر نموی است که همة عملیات روانی دیگر و همة قدرتها پیرو آنست.
و این اندازه برای اثبات مطلب ما بس است، و آن این است که همة ضوابط نیروهای بازدارنده کنترل کننده در هستی انسان فطری هستند.
اما خیلی به کمک خارجی احتیاج دارند، و این همان مأموریت توجیه و تهذیب است، و آن یک عمل ضروری است نسبت بزندگی انسان، و لکن بازهم فرض میکنیم کودکی در میان کودکان اصلاً تربیت ندیده، و این کودک بفطرت خود واگذار گردیده، آیا این کودک دور از تربیت بدون ضوابط بدون نیروهای کنترل کننده بزرگ میشود؟!
هرگز! زیرا کودک بعضی کارها را مانند دفع کردن فضولات غذا از خود بعد از اندک مدتی از عمر خودبخود فرا میگیرد و هیچ کس در این باره باو کمک نمیکند، بلکه این کار بتأخیر میافتد، هنگامیکه توجیه و تهذیب در کار نباشد.
و همچنین اگر این کودک را بدون توجیه و تهذیب رها کنیم ظهور همة این ضوابط، همة نیروهای کنترل بتأخیر خواهد افتاد، و بطور ناقص نمو میکند و در حال اضطراب و تشویش و بینظمی ظهور مینماید، گاهی اتفاق میافتد که خیلی از آنها بطور نهفته میماند، اما هرگز و هیچ وقت اتفاق نمیافتد که همه موجود نباشد.
فروید میگوید که کسالت و سستی یک امر طبیعی است برای انسان، و این حال بانسان هیچ وقت اجازه نمیدهد که در یک عمل یا در یک جهت تا آخر عمر پیش برود، بلکه او را دائم بکار جدید و یا پیشروی در یک جهت جدید وادار میسازد، (عملی انجام نگرفته، عمل دیگری را آغاز میکند و راهی بپایان نرسیده، راه دیگری در پیش میگیرد).
و این کسالت و خستگی بتدریج نمو میکند، زیرا کودک صغیر از تکرار یک کار یا یک لفظ کمتر خسته و ملول میگردد، اما هراندازه که بزرگ میشود این خستگی در آن بسرعت رو بافزایش میگذارد، و هرچه زودتر میخواهد در کارش تغییر بدهد، و این یک ملاحظه ای صادقانه است، شایسته بود که فروید با این ملاحظه تا آخرین حد دلالت آن میرسید، زیرا ملال و خستگی باین ترتیب یک فرمول بیارادگی است که از نابسامانی در هر پیشرفتی جلوگیری میکند، و آن بتدریج با نمو کودک نمو میکند، و توجیه و تهذیب کاری میکند که جلوگیری از شکست و نابسامانی یک عمل هوشیارانه باشد، و روی اصول و مبادی انجام گیرد و عاقلانه انجام بگیرد.
اما حتی در حال عدم توجیه و تهذیب نیز در اینجا (دستگاه هائی) وجود دارد، چنانکه چولیان هکسلی گفت که عملیات (ضبط) کنترل را انجام میدهد، یعنی: دستگاههائی است از فطرت.
پس بنابراین، در هستی انسان یک نیروی ضابطه بازدارنده هست که عملیات ضبط و کنترل را عهده دار است که از شکست و نابسامانی هرنوع نیروی محرکی از نیروهای فطری جلوگیری میکند، و این نیروی ضابط فطری گاهی از خط سیر خود منحرف میگردد و از عمل خود باز میماند، و ما در اینجا از این مقوله بحث نمیکنیم، بلکه تاکنون بحث ما از فطرت معتدل و آسیب ندیده است.
و آن هم مأموریت بزرگی را در زندگی انسان انجام میدهد، و آن یک مأموریت است که بناچار باید در هستی هر موجود زنده ای باشد، مأموریتی است که دائم از نابودی جلوگیری میکند.
آن درست یک عمل هوشیارانه ایست در مقابل غریزه در حیوان، و آن همانست حد خودکفائی را معین میسازد.
سپس این نیرو در زندگی انسان بیک مأموریت دیگری هم میپردازد که از تعیین مرز خودکفائی که از نابودی باز میدارد کمتر نیست، آن بوسیله توجیه نیروی زندگی بسوی سطحهای بالاتر و با ارزش تر از مجرد پذیرش نیروی غریزه این مأموریت را انجام میدهد.
بدیهی است که نیروی انسان نیروئی بالاتر از ضرورت و احتیاج است، مانند نیروی حیوان نیست که باندازه ای ضرورت و احتیاج است، و همان معنا است که هرگز نمیگذارد نیروی ضابط، نیروی بازدارنده در همان محیط ضرورت و احتیاج نابود گردد، و آن را تا بسطح اعلای انسانیت بالا میبرد تا آنجا بالا میبرد که تبدیل کند بعمل تولید و انشاء و سازندگی و عمران و آبادی، و تغییر و تبدیل با حسن و تطور، یعنی: تبدیل میکند بوظیفه قیام بخلافت از جانب خدا در روی زمین.
و این همان نیروی خروشان است که انسان بوسیله آن تمدنها را ایجاد و در راه پیشبرد عقاید و اصول تلاش میکند و بوسیله آن دست بتولیدات مادی میزند، کشفیات، اختراعات، فنون و علوم را نمایش میدهد، و آن مجد و عظمت انسان است در روی زمین، عزت و احترام انسان است در این سیاره ای خاکی که خدای بزرگ برای انسان آماده ساخته، و این چنین قدرت و عظمت از هم آهنگی نیروهای حکم کننده (دوافع) و بازدارنده (ضوابط) در زندگی انسان سرچشمه میگیرد، از این دو جویبار هم آهنگ آبیاری میگردد.
نیروهای حکم کننده و بازدارنده باهم در زندگی انسان، همانطوریکه انسان با هستی کمال یافته در تمام نشاطی که از او صادر میگردد بکار میپردازد، با نیروهای حکم کننده و بازدارنده باهم نیز در همان وقت بهمین ترتیب: بکار میپردازد.
گاهی با نیروهای بازدارنده (تک تک یا دسته جمعی) پیش میتازد، و لکن در هر لحظه با هردو نیرو کار میکند، مادام که در حال اعتدال است، و در ترکیبش شکستی و انحرافی پدید نیامده.
و این هستی ترکیب یافته از این دو دسته نیروی (حکم کننده و بازدارنده) ((ارادی)) همانست که زندگی انسان را از زندگی حیوان جدا میسازد، حیوانی که هرگز (ضوابط) نیروهای بازدارنده را ((ارادی)) نمیشناسد، و زندگی آن فقط دارای (دوافع) نیروهای حکم کننده و نیروهای (ضوابط) بازدارنده ای غریزه بیاراده ایست، همانست که حرکتی ندارد که حیوان بتواند نشاطی برای تولید و سازندگی ذخیره نماید، چنانکه زندگی انسان از زندگی فرشته نیز جدا میشود، فرشته ای که نه نیروهای حکم کننده ای بشریت را میشناسد و نه حیوانیت را، و در هستی او مواد قابل اشتعالی از خواستههای درونی نیست، جز عبادت که او را بکار یا تولیدی وادارد، و آن عبادتی است به معنای ملکی ﴿یُسَبِّحُونَ ٱلَّیۡلَ وَٱلنَّهَارَ لَا یَفۡتُرُونَ ٢٠﴾ [الأنبیاء: 20] «شب و روز بدون سستی و خستگی در تسبیح و تهلیل هستند».
و این هستی تشکیل شده از این دوسته نیرو (حکم کننده و بازدارنده باهم) همانست که بوجود هدفی برای زندگی انسانیت انتخاب شده، یک هدفی هوشیارانه و دراکة باشد که نیروی حکم کننده را تک تک و بطور دسته جمعی دربر گیرد، بلکه این گونه هدف نیز یک نوعی از ((ضوابط)) نیروهای بازدارنده است که حد پیروی از نیروهای حکم کننده و یا بگو: شهوات را تعیین میکند، و آن همانست که (حب حیات را) پیش انسان طوری قرار میدهد که در ادوار و اشکال مختلف بکار میپردازد، و از حب حیات سایر موجودات دیگر جدا میسازد.
حفظ ذات (خودپائیدن) هدف هر موجود زنده ایست، بوسیله ای محرک غریزه آن را انجام میدهد، اما انسان باین هدف هوشیاری و ادراک را اضافه میکند که سرانجام چیز دیگری غیر از حفظ ذات در حیوان میگردد که در شیوه و هدف از حیوان جدا میشود، زیرا حیوان میخورد و میآشامد، و از سرما و گرما پرهیز میکند، مسکن انتخاب میکند، میجنگد، و پیروزی و مبارزه را دوست میدارد.
انسان هم بهمین ترتیب میخورد و میآشامد، مسکن انتخاب میکند، میجنگد و پیروزی و مبارزه را دوست دارد.
پس فرق انسان و حیوان چیست؟! فشار گرسنگی حیوان را تحریک میکند که غذائی بدست آورد، و سرانجام بهر طریقی که شد خود را بغذا برساند، و انواع معینی از غذا را میخورد و تا آخر عمر آن را تغییر نمیدهد، (در حالتیکه آن را آزادانه برای خود اختیار نکرده است) و آنقدر میخورد که غریزهاش بگوید که دیگر بس است که دست از خوردن باز دارد، و حیوان با یک طریقه غذا میخورد، و هرگز آن را تغییر نمیدهد، و آن یک طریقه است که با هر فرد حیوان مکرر است، با یک رشته فرقهای بس ساده و جزئی که نمیتوان گفت: اختلاف در سلوک است.
فشار گرسنگی انسان را هم بسوی طعام تحریک میکند، و ای بسا! عصرهائی از عمر بشریت گذشت که در سلوک و رفتار خود نزدیک بحیوان زیست، و لکن بازهم هیچوقت مانند حیوان نبود.
نخستین اختلاف ((از روز اول)) در وسعت میدانی بود که انسان در آن غذای خود را اختیار میکند، قرآنکریم خطاب بآدم و حوا - علیهما السلام- میگوید: ﴿وَکُلَا مِنۡهَا رَغَدًا حَیۡثُ شِئۡتُمَا﴾ [البقرة: 35] «و از (نعمتهاى) آن، از هر جا مىخواهید، گوارا بخورید» و همچنین قابلیت انسان است برای تنوع در غذا، و این یک نظام و نتاسق عجیبی است در فطرت انسان، زیرا هرچیزی در زندگی انسان متعدد و متنوع است حتی مادیات، و حتی احتیاجات و ضروریات، تنها مشاعر و افکار نیست، بلکه همه چیز است!!
دومین اختلاف این است که او همان موجود بینظیری است که برای خود حد کفایت و اندازه معین میکند، زیرا در سرشت او هیچ ضابطه ای غریزه ای نیست که باو فرمان ایست بدهد، بلکه بجای آن یک ضابطه ای درک کننده و آگاه و دارای اراده و اختیار و تصرف پیدا میشود که میتواند محل توقف را از ابتدای کار از صفر تا آن طرف مرز توقف و کفایت معقول خودش تعیین کند، ((اگرچه در زمان کوتاهی هم باشد)) (و آن همان اسراف و زیاده روی است که جز انسان هیچ موجودی بر آن قادر نیست!!).
سومین اختلاف این است که انسان در خوردن غذا بآن صورت خامی که پیدا کرد قناعت نکرد، بلکه مرتب در تهیه و تنظیم آن دخالت کرد و در آماده ساختن آن صنعت و هنر بکار برد، زیرا تا آتش پیدا شد شروع کرد به پختن غذا و انواع آن. سپس آتش بروی او درهای فراوانی را گشود که بینهایت است از صورت غذای بسیط و ساده گرفته تا بصورت غذای ترکیب شده از چیزهای متعدد و رنگین، آتش بر او قدرت داد تا توانست در غذا طعامهای جدیدی و مزههای گوناگونی بوجود آورد، و این پذیرش و پاسخگوئی بهمان فرمانی بود که در فطرتش نهفته بود، از قبیل نوسازی و به سازی و تنوع بخشیدن، و این یک معنای همگانی است برای انسان که شامل همه چیز است در زندگی او، مربوط بغذای تنها نیست!!
چهارمین اختلاف این است که انسان در تهیه و تنظیم غذا فقط یک روش انتخاب نکرد، زیرا تنها این نیست که فرد فرد در این کار اختلاف سلیقه دارند، بلکه یک فرد در هر بار که غذا تهیه میکند یکنوع روش و سلیقه دارند، بلکه یک فرد در هر بار که غذا تهیه میکند یکنوع روش و سلیقه میتواند بکار ببرد که برخلاف سلیقه ای سابق اوست!! زیرا گاهی با شتاب و عجله میخورد با دندان پاره پاره میکند، و گاهی دیگر آرام آرام و با کمال نرمی و آهستگی، گاهی سلیقههای مخصوصی بکار میبرد با ابزار مخصوص، با ظروف و سفرههای رنگین، و با نظم و نسق مخصوص میخورد، عنایت بخصوصی زاید از حد بکار میبرد، وسایل غذا را خوب و پاکیزه میشوید، و خوب تهیه و آماده میکند، و بطرز مخصوصی میچیند...!!
بطوریکه این کار یک فن مخصوصی میشود که در باره ای آن کتابها نوشته میشود و مکتبها باز میگردد!!
پنجمین اختلاف این است که انسان برای غذای خود هدفی قرار میدهد، و سپس آن را متعدد قرار میدهد، نه اینکه تا آخر با یک هدف میماند، بلکه مردم در هدفها باهم فرق دارند، زیرا بعضیها غذا را باندازه ای ضرورت و فقط برای حفظ ذات تناول میکنند، و آنقدر میخورند که زندگی کنند، و بعضیها خود غذا را هدف قرار میدهند، زندگی میکنند برای خوردن، و بعضیها میخورند که از گرسنگی جلوگیری نمایند، و بعضیها برای لذت بردن از هرنوع غذا میخورند، گاهی این هدفها مختلف است، و گاهی یک فرد از یک حالتی بحالت دیگر منتقل میشود، فقط بخاطر حفظ ذات میخورد، اما در عین حال از غذای خود لذات هم میبرد، و گاهی هم خود غذا را هدف قرار میدهد، و لکن برای اینکه شکم پرست و شتاب زده است، طوری با عجله میخورد که لذت غذا را نمیفهمد، و لذت تفنن را از دست میدهد، سفره ای رنگین و غذاهای الوان فراموشش میگردد.
سپس این هدفها بار دیگر مختلف میشوند، باین ترتیب که آیا هدف لذت فردی و خودپسندی است که در نتیجه انسان تنها میخورد؟ و از اطعام دیگران بخل میورزند؟ و یا لذت اجتماعی است که با دیگران میخورد؟ و مردم را بر سفره دعوت میکند؟ و برای آنان نیز حقی قرار میدهد؟.
و سپس بار دیگر هم هدفها مختلف است، باین ترتیب: آیا نظافت حسی و معنوی در آن مراعات میگردد؟ نظافت مأخذ از کجا بدست میآید؟ نمیخورد مگر پاک و نظیف و حلال را؟ یا نه، آدم لاابالی است نظافت نمیفهمد که چیست؟ هرچه برایش پیش آید خوش آید، پاک و ناپاک در نظرش یکسان است، از راه نامشروع میخورد، شخصیت و کرامت خود را در راه شکم فدا میکند، یا دست غصب و تجاوز و دزدی بمال مردم دراز میکند و حلال و حرام برای او معنا ندارد.
ششمین اختلاف این است که انسان در مقابل غذا فشار کامل احساس نمیکند، درست است که سرانجام انسان بناچار باید بندای گرسنگی جواب مثبت بگوید، زیرا حکمت بیپایان پروردگار خواسته، (همان حکمتی که طعام را برای حفظ هستی آدمی ضروری قرار داده) که نوع محرکی را از لذت و الم، از شدت و اصرار طوری قرار بدهد که آدمی نتواند پاسخ مثبت نگوید، و لکن در اینجا (مسافتی) است ذهنی و شعوری و سلوکی میان محرک و پذیرش، مسافتی است کوتاه یا بلند، اما نمایشگر یک نوع اختیار آزاد است که آن نشان انسان است، و درست است که این اختیار در اینجا محدود است، زیرا برای انسان که آزادی مطلق داده نشده، آزادی که نمایان نمیگردد، مگر در ذات خالق عالم فقط، بلکه مقداری از آزادی در اختیارش هست، به اندازهای که مشتی خاک و دمی از روح الهی طاقت کشش آن را دارد، و لکن همین اندازهای محدود او را از حیوان ممتاز ساخته، و او را آزاد نسبی قرار داده که روش و رفتار خود را در مقابل محرک پرفشاری که سرانجام بناچار باید اطاعتش کند آزادانه اختیار میکند.
و از اینجا است که انسان میتواند با اراده خود جواب این محرک اندرونی را فوراً بدهد، و یا بعد از گذشتن زمانی میتواند اوقات غذا را با آزادی و اختیار تنظیم نماید، و از خوردن انواع معینی از غذا خودداری کند، و مقداری از وقت را روزه بگیرد، هر وقت که بخواهد همة این فرقها که میان پذیرش انسان و حیوان در مقابل ندای محرک گرسنگی هست، از لحظه ای اول انسان را از حیوان ممتاز میسازد، و از روز اول تاریخ او را از تاریخ حیوان جدا کرده است، و آن را وسیع تر از بحث و جستجو از طعام و شراب قرار داده است!!.
حقاً آن تفسیرمادی تاریخی که گمان میکند تاریخ بشریت فقط عبارت است از: تاریخ جستجو از غدا یک تفسیرنادان است، و یا مغالطه کار حقایق را میبیند، اما بخاطر شهوت مذهبی خود آن را نادیده میگیرد تا بهدف معینی که قبلاً تهیه کرده است برسد، زیرا به فرض اینکه بحث از طعام تاریخ بشریت باشد، (و حال آنکه این یک مغالطه و سفسطه ای روشنی است) بدلیل اینکه قطع نظر از ((همه ای اصول عالی انسانیت)) از نیروی جنسی غفلت دارد، و از اندازهای دخالت آن در تاریخ بشریت غافل است، آخر دست کم غریزه ای جنسی باندازه ای تولید نسل که اجتماع از آن بوجود میآید و آنچه را که این اجتماع اقتضا میکند، از قبیل تنظیمات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فکری، و روحی و... در تاریخ بشیت دخالت دارد، زیرا در این بحث عناصر دیگری هم دخالت کرده که نمیگذارد آن فقط جستجوی خالص از طعام باشد، با حفظ سمت جستجو از اصول نیز قرار داده است.
آیا مردم در جستجوی طعام باهم تعاون نشان میدهند؟ با یکدیگر میجنگند و مبارزه میکنند؟ آیا هر انسانی باندازه ای کفایت روزانه غذا تهیه میکند؟ و یا اجازه دارد که بیش از احتیاج ذخیره نماید؟ آیا غذا را بقانون مالکیت فردی مالک است و یا مالکیت اجتماعی؟ آیا غذا را بتساوی توزیع میکند و یا باندازه احتیاج؟ و میزان این احتیاج چیست؟ همة اینها اصول ارزشمندی است، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فکری و روحی و... که در اثناء بحث و جستجو از طعام پدید آمده، علی رغم اینکه آن یگانه بحثی و جستجوئی نیست که انسان تاکنون انجام داده، ((و حال آنکه حقیقت تنها نیست)) و بهمین جهت است بحث و جستجو از طعام تنها چیزی نیست که تاریخ بشریت از آنجا نوشته گردد، (حتی اگر تنها محرک فقط آن هم باشد)، بلکه همة این اصول باهم بطور دسته جمعی یگانه عاملی است که تاریخ بشریت از آنجا آغاز میگردد، و این نتیجه ای طبیعی ((حتمی)) تعدد جوانب انسان است، و نتیجه ای هم بستگی و هم بافتگی تمام نیروها و تار و پودها و عدم انفراد جوانب و یا عدم انفکاک نیروی عمل اوست، حتی در یک لحظه ای از لحظههای زندگی او.
و از اینجا است که (انسان) بر میگردد، همان موجود بینظیر میشود که خود تاریخ انسان را با همة وجودش مینویسد، خود انسان با خصوصیات انسانیت مبداء تاریخ انسان میشود.
و این یک امر بدیهی است که نشاید و نباید در فهم آن شیفتگان تفسیرمادی تاریخ تا این حد خود را بزحمت بیاندازند.
و حیوان هم بشیوه ای غریزة خود که خدایش عطا کرده خود را از سرما و گرما حفظ میکند، زیرا بعضی از حیوانات (بدون درک و اراده آن) موی بدنش میریزد، وقتیکه گرما میرسد، و وقتیکه سرما میرسد موهای نرم فراوان (کرک) در پوست بدن آن میروید، بعضی از حیوانات سرتاسر زمستان را بخواب میرود، بطوریکه سرتاسر فصل سرما از جای خود حرکت نمیکند تا هستیش از سرما محفوظ بماند، بعضیها بغارها پناه میبرند، بعضیها از آبهای سرد بآبهای گرم انتقال مییابند، هر نوعی بشیوه ای خود این کار را انجام میدهد، نه اراده ای دارد و نه اختیاری، و نه دارای تنوع است در میان افرادش.
انسان هم با وسایل گوناگون و گسترده و در شعاع باز خود را از سرما و گرما حفظ میکند، روز اول از پوشیدن و تهیه کردن لباس آغاز میگردد، و امروز بآنجا رسیده که هوا را در اماکن مسکونی محدود عوض میکند، و فردا ممکن است در جوهای نامحدود انجام بدهد، و در همة اینها همان صفات ششگانه که قبل از این در تهیه و تنظیم غذا گفته شد بخوبی نمایان میگردد، زیرا میبینیم در اینجا اولاً وسعت میدان و راههای گوناگونی هست، و ثانیاً انسان موجودی است که حد اکتفا تعیین میکند، ما بین لخت و نیمه لخت زیستن، و لباس پوشیدن رویهم یکی بالای دیگری انتخاب میکند، و ثالثاً این کارها را بحالت خام انجام نمیدهد، بلکه آنها را از مواد خام میسازد، خواه در قسمت لباس و خواه در ابزار و وسایل زندگی.
و رابعاً شیوه و رفتار انسان در میان احتیاط خارج از حد و بیباکی و بیاحتیاطی مختلف است، و خامساً وجود هدف، و سپس اختلاف هدف میان فردی و فرد دیگر، و بلکه اختلاف هدف در یک فرد در میان حالات مختلف خود امتیازی است برای انسان، و در مرحله ای ششم انسان در مقابل ضرورت فشار کامل احساس نمیکند، زیرا او تا اندازهای میتواند فشار را بپذیرد و یا نپذیرد، و میتواند شیوة این پذیرش را انتخاب کند، و همه ای اینها صفات بر جسته ای انسان است که در هر کاری ملازم او است، و نشاط زندگی او را از نشاط زندگی حیوان ممتاز میگرداند.
و حیوان برای خود مسکن و پناه گاه انتخاب میکند، آنگونه که غریزهاش ایجاب میکند، و این انتخاب مسکن در حیوان همیشه تکرار میگردد، و هیچگونه اختیاری در آن نیست، و انسان هم مسکن پناه گاه انتخاب میکند، با آن شیوه ای (انسانی) که دارای صفات ششگانه ایست که گذشت، همان صفاتی که نمایشگر همة نشاط انسان است، زیرا تعدد شیوههای و طریقهها از کوخ تا کاخ، تا دژ، و از آنجا تا وسایل ما فوق ابرها (و گاهی هم همة اینها در یک کشور و در یک زمان پیدا میشود)، و انسان برای خود حد کفایت معین میکند، زیرا بعضیها بکوخ قناعت میکنند، و بعضیها کاخها را کوچک میشمارند! و هرگز این امور را با آن حال ابتدائی خامی که پیدا شده انجام نمیدهد، (مثلا: آن عبارت است از: غارها و شکاف سنگها در روز اول).
بلکه هر حدی که میخواهد و هراندازه که امکانات مادی و عقلی و وسایل موجودش ایجاب میکند، برای خود مسکن مأوا میسازد، و روش و سلوکش در میان حد کفایت باندازه احتیاجات معمولی روزانه و میان تفنن و تنوع و اظهار سلیقه دور میزند، و در این میان یک هدف روشن هست که از فردی بفردی مختلف است، هر کس باندازه ای ذوق و سلیقه خود هدف اختیار میکند، و او هرگز در مقابل ضرورت احساس فشار کامل نمیکند، زیرا میبینیم اگر بخواهد در بیابان بخوابد میخوابد، و اگر بخواهد مسکن و مأوا بسازد میسازد.
و در همة اینها با هستی کمال یافته از اجزاء مربوط و مجتمع و هم آهنگ که یکی از دیگری جدا نمیشود انجام میدهد، و حیوان میجنگد بفرمان غریزهاش که اراده و اختیاری در کار نیست، طوری است که نمیتواند خودداری کند و با یک طریقه تکراری در هر فردی از نوع حیوان این پیکار انجام میگرید، و سپس در پیکارش هدف روشنی در احساس حیوان نیست، حتی اگر این پیکار را در دفاع از خود و یا فرزندان خود و یا در دفاع از (جمع) انجام بدهد، زیرا در هیچ یک از این امور فکر نمیکند، بلکه فقط این یک حرکت غریزه است بدون اختیار حرکت میکند، نه تدبیر وسایل در کار است و نه انتخاب هدف.
انسان هم میجنگد، اما با همان امتیازهای ششگانه که گفتیم از حیوان جدا میشود، زیرا میبینیم که فنون پیکار در عالم انسان چه اندازه وسیع و گسترده است، از سنگ نوک تیز گرفته بسنگهای پرتاب فلاخون رسیده، و از آنجا به تیر و نیزه و شمشیر و از آنها به بمبهای اتم و هیدروژنی و اشعه ای خواب آور و بمبهای مکروبی و... سپس انسان موجودی است در این باره برای خود حد کفایت انتخاب میکند، از صفر گرفته تا آن طرف مرز (معقول). بنابراین، هر وقت بخواهد و هر طور بخواهد صلح میکند، و این چیزی است که اصناف حیوان آن را نمیشناسد، و هر وقت بخواهد از حد خود تجاوز میکند، انسانیت را زیرپا میگذارد و عالمی را بخاک و خون میکشد، و بخاطر شفای درد اندرونش جهانی را میسوزاند، و این هم چیزی است که حیوان از آن خبر ندارد.
و او این جنگ را با همان حالت خام ابتدائی انجام نمیدهد، همیشه جنگ تن بتن نمیکند به شیوه ای حیوان، بلکه ابزار و وسایل جنگی (میسازد) و فنونی بکار میبرد، و قوانین استراتژی نظامی پیاده میکند، جبهه بندی و سنگربندی میکند، و آنقدر مهارت بخرج میدهد که گوئی جز جنگ چیزی بلد نیست، و روش و رفتارش در آن گوناگون است، گاهی با نظم و ترتیب و مراعات فنون جنگی و تاکتیکی اقدام میکند، و گاهی دیگر بینظم و ترتیب و پارتیزانی و...
انسان برای جنگ هدف روشنی قرار داده، و بعد از آن در هدفها سلیقههای گوناگون بکار برده، زیرا از پیکار تن بتن که بر دیگری غلبه کند، آغاز شده تا به نزاع و کشمکشهای ملکی رسیده، از توسعه و جاه طلبی خصوصی شروع شده تا به مبارزات عقیده ای رسیده، و از آنجا هم به جنگهای خونین برای بهتر زیستن و...
سپس در برابر همه اینها انسان هرگز فشار کامل احساس نمیکند که حتماً باید بجنگد بخلاف حیوان، زیرا هر وقت دو نوعی از حیوان میجنگد، چاره جز جنگیدن نیست تا آنجا که یکی از میدان فرار کند و یا کشته شود، و یا طوری زخمدار گردد که قدرت برای جنگیدن نماند، اما انسان چنین ناچاری را در جنگ احساس نمیکند، زیرا میتواند به جنگ ادامه بدهد، و میتواند اعلان صلح بدهد، میتواند وقت و روز و شیوة جنگ را انتخاب کند، پیش برود و عقب بنشیند، بهر ترتیبی که شرایط زمان و مکان ایجاب کند، و در اینجا جنگ جنگ انسانی میشود نه حیوانی.
حیوان هم بسوی اظهار شخصیت و خودنمائی تحریک میشود، دست کم بعضی از حیوانات، اما با یک شیوه و با یک هدف مکرر در تمام عصرها، زیرا یا اظهار شخصیت میکند که ریاست گله را بعهده بگیرد، یا ماده ای را مخصوص خود گرداند، و یا میخواهد بیش از سایر حیوانات از غذا و علف استفاده نماید، و در هر بار یک شیوه پیش میگیرد و یک رشته قوانین ثابت دارد، زیرا حیواناتی که دارای رهبریت منظم هستند، مانند گلة آهوان و گاوان وحشی و میمونها در وقت جنگ میجنگند تا آنجا که هر یک از نظر جسم و حجم قوی تر است پیروز گردد، و سرانجام رهبری گله را بعهده بگیرد، دیگر بعد از آن هیچ یک از حیوانات گله با آن کار ندارد تا آنکه پیر شود و ناتوان گردد، و در اینجا معرکه از نو گرم میشود، و پیکار برای بدست آوردن رهبری آغاز میگردد، و هنگامیکه پیکار برای کام گرفتن از ماده را آغاز میکند، با یک رشته حرکت معین و محدود و مکرر این مبارزه را انجام میدهد. سپس این مبارزه در میان حیوانات نر اغلب اوقات برپا میگردد تا یکی پیروز شود، و دیگری یا بمیرد و کنار برود.
و وقتیکه حیوانی با حیوان دیگر در سر غذا و یا مسکن میجنگد خودبخود هردو عضلات جسم را بکار میبرند، و در هر بار نه سلوک آن از روی اراده است، و نه هدف از روی اختیار است در هستی حیوان.
اما انسان از درون خود فرمانی بسوی امتیازجوئی و ابراز شخصیت دریافت میکند، آن هم با شیوههای گوناگون و هدفهای بیشمار و حالات مختلف، زیرا گاهی اظهار وجود میکند با عضلات جسم و کمال استقامت، گاهی با نیروی فکر و شخصیت زهنی، باری با نیروی اخلاقاش و بار دیگر با نیروی روح و اندازهای تأثیر آن در دیگران یا گاهی با جذبه ای شخصیت و یا با زیبائی جمال و کمال، گاهی دیگر با لطف و زیبائی لباس، گاهی با خباثت طینت و مکر و تزویرش، و گاه دیگر هم در حالات بیماری و جنون و انحراف بوسیله عداوت و راه زنی و ارتکاب جرمهای فراوان و...
و خلاصه انسان در میدانهای مختلف و برای رسیدن بهدفهای گوناگون اظهار شخصیت میکند، در میدان رهبریت، در میدان غریزه جنسی، در میدان جنگ و ستیز، در میدان بدست آوردن غذا و مسکن، در میدان خیر و شر خود را نمایان میسازد که شخصیت خود را بکرسی بنشاند، یا شخصیت خود را ثابت کند و شخصیت دیگران را پایمال نماید، و با پایمال کردن آنان خود را ثابت و پایدار بدارد و...
گاهی انسان خودنمائی (معقول دارد) و گاهی هم اسراف میکند و از حد میگذرد، یا در حالات مرض و انحراف گوشه نشینی انتخاب میکند که یک نوع خودنمائی و خودخواهی است، و بلکه بدترین نوع آنست.
خودنمائی میکند بطور جدی برای رسیدن بهدفهای جدی و معقول، گاهی هم برخلاف آن با بازیهای بیهوده و غیرمعقول، (چنانکه با خوش پوشی و شیک پوشی و مدسازی و مدپرستی و تقلید از این و آن) ((چه مرد و چه زن))، و همینطور انواع و اقسام و اشکال گوناگون اظهار شخصیت به تعداد سلیقههای افراد پشت سر هم فرا میرسد.
و حب خودنمائی و اظهار وجود جدا یک نیروی محرک بسیار قوی است در زندگی انسان، نیروئی است که با همة نیروهای دیگر درهم آمیخته و باهم پیچیده و همه را بکار وامیدارد، و در همان حال همه را با رنگ خود رنگین و هم آهنگ میسازد، و بهمة آنها نصیبی از طبیعت خود میبخشد، و تا اندازهای ((آدلر و یونگ)) در ابرازکردن و معتبردانستن این نیرو در زندگی انسان شاید حق داشته باشند، اما خطای آنها (مانند هر خطای جزئی گری)، در اینجا است که هردو (دانشمند بزرگ) یکی از نیروهای را برسمیت شناختند، و هرچه غیر از آن بود بدور انداختند، و این یک نوع اسراف بیرحمانه ایست که همة آن حقایق جزئی را که (این آقایان) بدلالت واقعی آنها پی بردهاند فاسد میسازد، و صورت و سیمای انسان را که خود آنها ترسیم میکنند و ارونه نشان میدهد!
جان، سخن این است که حب خودنمائی و اظهار شخصیت یک نیروی محرک بسیار قوی و ریشه دار است در نهاد بشر، و مأموریت بسیار ارزنده ای در زندگی انسان دارد، زیرا خودستائی و خودپسندی انسان و ارزش دادن او بهستی خود و عشق و علاقه ای او بابراز شخصیت خود، همان نیروی محرک چشم گیری است که با نیروهای دیگر او دست بدست میدهد تا بنشاط میپردازد، کار میکند، تولید میکند، میکوشد، و مشقتها را متحمل میگردد، و در راه رسیدن بهدف مقصود خود را بهرگونه سختی آماده میسازد، و این نیروی محرک مانند همة نیروهای دیگر احتیاج به تهذیب دارد تا منحرف نگردد، و از (صراط مستقیم) بیرون نرود، اما مهم این است که آن در زندگی انسان دارای هدف و سرحد ضرورت است، بطوریکه آن انسانیکه این نیرو در آن ناتوان گردد منحرف و بیمار حساب میشود. سپس همین نیرو با همین ترتیب در حال اعتدال سیما و نشان انسان بخود میگیرد، همان سیمائی که فرق اساسی انسان و حیوان است.
همة اینها یک رشته نیروهائی هستند که با نیروی حفظ ذات پیوند ناگسستنی دارند، و انسان و حیوان در همة آنها شریکند.
سپس برای انسان یک نیرو باقی میماند که عبارت است از: عشق به مالکیت، حیوان در آن یا اصلاً شرکت ندارد و یا حد اقل در تمامی حالات و صورتها شریک نیست، چون بعضی از حیوانات (مالکیت) ماده خود را در اختیار میگیرد، زیرا هرگز قبول نمیکند که سایر حیوانات نر در آن تصرف عدوانی بعمل آرند، و بعضیها هم لانه و آشیانه خود را مخصوص خود میداند که دخالت حیوان دیگر را در آن نمیپذیرد.
و حیوان بر سر مالکیت غذا میجنگد، و اما هرگز غذا را مانند انسان ذخیره نمیکند، جداً خیلی کم است حیوانی که روزی خود را ذخیره نماید، مانند مورچه و زنبور عسل، و اما انسان پیوسته با مالکیت تماس دارد و دائم تمرین میکند، آن هم در شعاعی گسترده و دورپایان که در سایر موجودات نظیر ندارد، زیرا او روی زمین را مالک میشود، و هرآنچه از زمین بیرون میآید از طریق کشاورزی و مواد خام دیگر، و گاهی هم مردم موجود روی زمین را مالک میگردد، مالک منزل و مأوا و زن و فرزند خویش میشود، طلا و نقره را در اختیار دارد، و خلاصه هرچه و هر کس که در روی زمین هست قابل تملک است در نظر انسان.
و مالکیت جدا یک عشق دردآوری است در درون انسان، زیرا بزرگترین لذت را میبرد در اینکه مالک شود، خواه این مالکیت حسی باشد یا معنوی، زمینی باشد یا آسمانی، انسان باشد، حیوانات باشد، معادن باشد، یا علمی، یا فکری یا قدرتی و نفوذی باشد.
چنانکه درد شدیدی در درون خود احساس میکند در محرومیت، خواه حسی باشد و خواه معنوی، محرومیت از زمین باشد یا از مال و آدمی، و یا محرومیت از قدرت و علم و نفوذ باشد. آری، کمونیستی (فقط بخاطر شهوت کمونیستی) خواست در اینکه عشق مالکیت فردی یک عشق فطریست، بجدال و ستیز سختی بپردازد، و خیال کرد که دگرگونیهای اقتصادی و مادی علتهائی هستند که جنبش مالکیت فردی را به انسان آموختند، و یا در درون او ایجاد کردند، و حال آنکه قبلاً موجود نبود، و روزی که پیدا شد هر انسانی با اندازهای احتیاج از آن استفاده کرد.
و من امر مالکیت فردی را در کتاب (شبهات حول الإسلام) ((در فصل اسلام و مالکیت فردی)) بررسی نمودم و در آنجا گفتم: با تسلیم شدن بدشمن در این فرض نظری و شخصی او، و آن عبارت از این است که روزگاری از عمر انسان گذشت، و افراد بشر دارای مالکیت نبودند، معنای آن این است که عشق به مالکیت که در سرشت انسان نهفته بود، هنوز فرصتی و علتی پیدا نکرده بود که بیرون آید و آغاز بکار کند، و لکن در آن لحظه که فرصت و علت پیدا شد، و آن عبارت است از: پیدایش کشاورزی بنا بفلسفه ای مادی جدلی کمونیستی، عشق مالکیت هم سر زد و بر عالم بشریت حاکم شد، و در آنجا نیز گفتم که حتی اگر بر فرض اینکه عشق مالکیت خود یک جنبش فطری مستقل نباشد، از ساعتی که پیدا شد بازهم با یک جنبش فطری بسیار قوی و چشم گیری در هستی انسان پیوند ناگسستنی دارد، و آن عبارت است از: عشق خودنمائی و خودآرائی و امتیازجوئی، و این مالکیت یکی از نزدیکترین وسایل امتیازجوئی است در عالم انسانیت، و در اینجا نکته ای را که قبلاً بآن اشاره کردم اضافه میکنم: و آن این است که علل خارجی هرگز نمیتواند چیزی را در فطرت انسان ایجاد کند که قبلاً نبوده است، بلکه آخرین کارش این است چیزی که هم اکنون موجود است، اگرچه در کمین هم نهفته باشد بیدار کند و به نمو و گسترش وادارد.
مالکیت نیز مانند همة نیروهای محرک انسانی سیمای انسانیت بخود میگیرد، و صفات ششگانه ای انسانی را که قبلاً گفته شد در خود نمایان میسازد، زیرا جداً این نیرو دارای میدان وسیع و گسترده ایست، هم به انسان شامل است و هم بغیر انسان، همه موجودات را دربر دارد، و انسان تنها موجودی است که مرز و حد کفایت برای آن تعیین میکند، او چیزهائی را که مالک میشود بصورت خام از آنها بهره برداری نمیکند، بلکه از آنها چیزهای جدیدی میسازد، و در این کار شیوه و سلوکش میان حرص و آزو اعتدال و انحراف مختلف است، انسان برای مالکیت خود هدفی قرار میدهد. سپس هدفهای او میان اوج و سقوط مختلف است، و در مقابل مالکیت هرگز احساس فشار کامل نمیکند، بلکه باختیار خود در آن تصرف میکند، و این تصرف نیز در میان اوج و سقوط تنزل و ترقی مختلف است، و میان شدت و ضعف دور میزند.
و در تمامی این حالات امر مالکیت را با هستی انسانی مجتمع و فشرده شده و هم آهنگ و محکم تمرین میکند، و غریزه ای جنسی یک نیروی بزرگی است از نیروهای انسان، و یکی از بزرگترین محرکهای اوست، و در حقیقت بعد از حب ذات و حفظ ذات در درجة دوم قرار دارد، و آن بهمین ترتیب: مأموریت چشم گیری در زندگی انسان انجام میدهد. آری، به مقتضای یک حکمت بس عالی تری این نیرو آفریده شده، و به مقتضای یک حکمت با ارزش تری باین شدت و قدرت در هستی بشریت گنجیده، و با این وسعت و عظمت همه جا را گرفته است.
سنت لایزال خدا در ساختمان این بنای محکم اقتضا کرده است که زیربنای این عالم هستی همه زوج زوج باشند، حتی در جمادات! ﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِی خَلَقَ ٱلۡأَزۡوَٰجَ کُلَّهَا مِمَّا تُنۢبِتُ ٱلۡأَرۡضُ وَمِنۡ أَنفُسِهِمۡ وَمِمَّا لَا یَعۡلَمُونَ ٣٦﴾ [یس: 36] «وه! پاک منزه خدای که همة ازواج را آفرید، از نباتات زمین و از نفوس بشر، و از چیزهائی که هنوز نمیدانند».
و هم اکنون علم جدید اندکی از گوشه و کنار مجهولاتی را که در ساختمان این عالم بزرگ کشف کرده است بخود میبالد، (و هنوزهم مشغول کشف است، و هنوزهم دارد پردههای بسیاری را عقب میزند و پیش میرود، و از میان کشفیات آن این نکتة جالب است که ساختمان اتم از الکتریستههای مثبت و منفی تشکیل یافته است)، یعنی: در خلقت آن ازواج متقابل بکار رفته، و فعل و انفعال الکتریسیته در این جهان بصورت ازواج انجام میگیرد.
پس بنابراین، در اصل هر عنصری هستههای مثبتی است بنام (پروتون) و حلقههای زنجیری است از (الکترونهای منفی) همه حلقههای این زنجیر کمال یافته است، مگر حلقة آخری از الکترونها تا یکی تکمیل شد، یکی دیگر بر سر آن افزوده میگردد، یعنی: یک نوع جفت گیری در انفعالات الکتریکی در (ماده) انجام میگیرد، مانند جفت گیریهائی که در عالم نباتات و حیوانات انجام میگیرد.
و انسان قله ای بلند زندگی است، و خلاصة بنیان عالم هستی است، بطریقه ای همان ناموسی سیر میکند که این عالم سیر میکند، و دائم وجود او نمایشگر این ((ازواج)) است با آن همه دلالت و عمیق بودن آنها، زیرا همة زندگی با تمام مظاهرش در موجودیت خود بغریزه جنسی متصل است و تا آخرین ریشههای وجود آدمی با آن پیوند خورده است، طوری که دیگر بییاد فروید یادی از غریزه نمیشود.
واقعاً فروید بدون تردید در اشاره به عمق ظهور این غریزه در زندگی انسان حق گفته که تا چه اندازه ریشه دار و گسترده و پرشعاع است، و راست گفته تا حدی با همة نشاط و مشاعر و افکار درهم پیچیده و باهم آمیخته است.
اما سفسطه گوئی او باطل میکند هرآنچه که بر آن پی برده و یا اشاره کرده است، زیرا انحراف او یک سیمای آشفته ای از حقیقت انسان نشان میدهد، سیمائی را نشان میدهد که هرگز با حقیقت او تطبیق نمیکند.
آخر یکی از بدیهیاتی که هیچگونه جای بحث و جدال نیست، این است که انسان غریزه ای جنسی نیست، بلکه غریزه جنسی جزئی از انسان است، فروید هم گاهی (بطور ترانزیتی) اعتراف کرده که نیروی جنسی اولین نیرو در هستی انسان نیست، و لکن این نکته را گفته که این (تمدنها) انسان را بخود متکی میسازد که عاقبت بر ذات خود اطمینان پیدا میکند، و دیگر بر نمیگردد بحفظ ذات مشغول شود، (حفظ ذاتی که شاغل اول اوست) و از اینجا است که شعاع غریزه جنسی در زندگی او گسترده تر میگردد، و سرانجام مقام اول را بدست میآورد، و این یک بررسی و ملاحظه با ارزش است، و دلالت بسیار روشنی دارد، و لکن فروید فراموش کرده که چه حدی عنان گسیخته تاخته که زندگی را با رنگ غریزه ای جنسی آلوده بسازد، فراموش کرده که گفته است که در این میان عملیات حلول دادن جنس است، در زندگی انسان که آن را تمدن گرائی او انجام میدهد، همان تمدن گرائی که انسان آن را بر ذات خود تعمیم میدهد که در نتیجه همة همتش و همة نشاطش بسوی غریزه ای جنسی متوجه میشود و در آن تمرکز مییابد، باین معنا که این کار کار فطرت داخلی انسان نیست، بلکه نتیجه ای یک علت عارضی است که گاهی در زندگی انسان پیدا میشود و گاهی نمیشود، گاهی مردم بر ذات خود اطمینان پیدا میکنند که سرانجام همگی بر میگردند و بسوی جنس میروند، و از همه چیز صرف نظر میکنند و یا این اطمینان را پیدا نمیکنند که در نتیجه شاغل اول برای آنها رسیدگی بخود و حفظ ذات خود میباشد.
فروید همة این گفتههای خود را فراموش کرده و مرتب در یک حماسه ای جنون آمیز پافشاری میکند که جنس ترکیب اصلی فطرت انسان است، زیرا در نظرش خود نفس و روان انسانی مولود جنسی است، و همه جا با رنگ غریزه جنسی رنگ آمیزی شده است، و همة نشاط زندگانی (libido) نشاط جنسی است حتی خوردن و آشامیدن، حتی بول کردن و فضولات غذا را از خود دفع نمودن، حتی حرکات غضله ای، حتی تنظیمات اجتماعی، حتی دین، حتی فکرکردن، و در تمامی اینها کودک و جوان و پیر و آدم متمدن و متوحش به مرور عصرها تا انقراض عالم باهم مساویند، و بدون فرق همه بیک درد مبتلا هستند.
ما دیگر احتیاج نداریم که خود را به پاسخ دادن باین سفاهت مشغول سازیم تا حقیقت و دلالت و عمق جنس را در هستی انسان ثابت کنیم، زیرا بدیهی است که آن یک حقیقت عمیق و گسترده و آمیخته با هستی انسان است، اما همة هستی او نیست، بلکه جزئی از آنست.
و اما این درهم آمیختگی و این شبکه بندی آن یک ظهور و تجلی گاه همگانی است در ساختمان نفس و روان انسان، مخصوص بغریزه ای جنسی تنها نیست تا بگوئیم که جنس یک تجلی بیمانندی است و احتیاج به بررسی ویژه ای دارد، و ما در بحث از خطوط متقابل بیان کردیم، و در اینجا نیز بار دیگر در همین بحث از نیروی حکم کننده و بازدارنده بار دیگر بیان خوهیم کرد که هرچیزی در داخل هستی انسان باهم مربوط و درهم پچیده است، آن هم در کمال پیچیدگی، بطوریکه هنوز بسیاری از راز این معجون برای ما روشن نگردیده است.
بنابراین، غریزة جنسی چه گناهی کرده است که فروید این همه با آن بازی کرده، و آن را شایسته اختصاص و امتیاز دانسته است؟!
هرگز هرگز! اینطور نیست، هیچ عاقلی نمیتواند بگوید که اهتمام اول برای انسان ذات او نیست، و هیچ خردمندی منکر این معنا نمیتواند باشد که از لابلای ذات سایر اهتمامات بیرون میآید، و از آن جمله است مشاعر جنسی، و همچنین از آن جمله است مشاعر اجتماعی زیستن که پیوسته آدمی را با اجتماع و ارتباط برقرارساختن با دیگران سوق میدهد، اما اینکه بگوئیم: انسان، همة انسان از یکی از نیروهای خود متولد شده، این تصور عجیبی است که بخاطر هیچ دانشمندی خطور نمیکند، (مگر دانشمند بزرگی، مانند فروید).
آری، نیروی غریزه جنسی با همة نشاط انسانی درهم آمیخته است، اما هرگز این نشاط را برنگ خود رنگین نمیکند، نه تنها آن، بلکه هیچ یک از نیروهای انسان در هستی او چنین کار خودسرانه انجام نمیدهند، زیرا هرگز ممکن نیست که دین غریزه جنسی گردد، و نظام اقتصادی غریزه جنسی باشد! خوردن و آشامیدن و سنگ تراشیدن برای ساختمانها غریزه جنسی باشد!
بررسی افلاک و ستاره شناسی غریزه جنسی باشد، و همة اینها در دایره ناخودآگاهی انجام بگیرد!! بلکه ممکن است (بنرمی بگوئیم:) حقیقت جنس این است که زوجیت و تناسل و بقاء نسل از آن سر میزند، و در عالم شکوفان میگردد که سرانجام (مردم) و اجتماعات از آن بوجود میآید، اینک قرآنکریم این ندا را بگوش اهل جهان میرساند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ ٱتَّقُواْ رَبَّکُمُ ٱلَّذِی خَلَقَکُم مِّن نَّفۡسٖ وَٰحِدَةٖ وَخَلَقَ مِنۡهَا زَوۡجَهَا وَبَثَّ مِنۡهُمَا رِجَالٗا کَثِیرٗا وَنِسَآءٗ﴾ [النساء: 1] «ای مردم از پروردگارتان بپرهیزید که شما را از یک نفس آفرید، و از جنس همان نفس برای او همسر آفرید، و از آن دو همسر مردان بسیار و زنان فراوان در پهنة عالم پراکنده ساخت».
بنابراین، این مجتمع انسانی احتیاج مبرمی به تنظیم اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فکری، و روحی دارد که در نتیجه قوانین زندگی، نظامها، افکار و عقاید، فلسفهها و... همه از اینجا سرچشمه میگیرد، و انسان هم محتاج میگردد که بساختمان و سازمان تولیدکنندگان حقیقت غریزة جنسی یاری کند، و جز و آن سازمان گردد که در نتیجه برای رساندن غذا و لباس و تهیة مسکن فرزندان آدم و حوا تلاش کند، همانطوریکه برای خود تلاش میکند، و عاقبت بدنبال روزی، کار، آبادی، و عمران روی زمین و پیدایش علم روان گردد، علمی که انسان به وسیلة آن در خزائن آسمانها و زمین بکاوش میپردازد، و دائم تلاش میکند که اسرار آنها را بدست آورد تا بتواند همه را تسخیر کند.
و لکن همه اینها (با اینکه یک حقیقت مشهود و روشن است) باین معنا نیست که فقط غریزة جنسی زندگی بشریت است!! چرا غریزة جنسی هم مانند یک شعور یا مانند یک نیروی فعال جنسی به ملاقات و زیارت و اتصال جنس دیگر تحریک میکند؟!
بلکه باین معنا است، (و آن همان حقیقت روشن است) که انسان بنشاط جنسی میپردازد، اما با تمام هستی خود، نه فقط با نیروی جنسی محدود و محصور، چنانکه بهمه نشاط خود میپردازد با همة هستی خود، زیرا او که فقط بفرمان شکم بدنبال غذا نمیرود، بلکه با تمام وجودش این کار را انجام میدهد، خواه از این عمل خود او راضی باشد یا ناراضی! برای اینکه او در این راه احتیاج دارد که تمام جسم و روح و فکرش را مشغول سازد.
سپس با وجود دیگران در روی زمین برخورد کند که آنها هم برای بدست آوردن غذا در تلاشند که در نتیجه با همة انسانها با هردو جهت وجودش، فردی و اجتماعی بکار و کوشش و همیاری بپردازد، و (اصولی) را از تعاون و همکاری بوجود آورد، و (نظامهای) اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، روحی، و فکری و... ترتیب بدهد.
و بهمین ترتیب است: همة امور، زیرا از ساعتی که انسان بفرمان محرک گرسنگی، یا بفرمان محرک مالکیت، یا بفرمان خودنمائی و اظهار وجود آغاز بکار میکند، پس آخر کار او بآنجا میرسد که زندگی با تمام هستی هم آهنگ و فشردة او ملاقات میکند، و او نیز زندگی را از لابلای این هستی زیارت میکند، و غریزة جنسی (در این میان) در میان نیروهای انسان ارمغان تازه ای نیست که امتیازی داشته باشد.
در بحث سابق ما که از نیروهای حکم کننده ای انسان (دوافع) بحث میکردیم، بیان کردیم که چگونه این (دوافع) نیروهای انسان از نیروهای حیوان جدا میگردد؟! و اینجا در میدان غریزة جنسی بزودی و آسانی همان فرقها را که نشاط انسان را از نشاط حیوان جدا میسازد خواهیم دید، و خواهیم دید که همه ای آن فارقها و آن امتیازات موبمو در نشاط جنسی هم اجرا میشوند، بلکه در اینجا بیشتر و چشم گیرتر و آسانتر است.
بنابراین، بس غریب و عجیب است، این نیروئی که در اول کار چنین مینماید که نزدیکترین نیروها است، در شباهت انسان بحیوان آن (بصورت انسانیت خود) به انسان نزدیکتر چسبنده تر است تا حیوان.
و فروید (در حالیکه در شئون غریزه ای جنسی این بحث مخصوص را شروع کرد، بحثی که تمام زندگی خود را در آن بپایان برد) از این نکته غفلت نکرد که درک نماید چه مزیتی در نشاط انسان هست؟ و چه امتیازهایی روشنی بر نشاط حیوان دارد؟.
اما در آن حماسه جنون آمیزی که سخت تلاش میکند تا حیوانیت انسان را بیان و ثابت کند، هرگز چیزی از نشاط انسان بر او خوش آیند نبود، و هرگز نخواست امتیاز انسان بر حیوان را خوب بفهمد، نتیجة این سوء فهم این شد که نام آنها را بیماری و جنون نهاد، و ما آن فقره ای که در سابق از کتاب بنام (Three Contributions to the Sexual Theory) نقل کردیم، و آن همانست که گفته است: عفت و بلندهمتی در خودداری از غریزة جنسی نوعی از انواع این بیماری است که در آن نیروی شهوانی که از منابع جنسی سرچشمه میگیرد، در میدانهای دیگری غیر از میدان جنسی بکار میرود، و در خارج از محل مصرف خود به مصرف میرسد، یعنی: بعقیده ای فروید انسان یا باید حیوان باشد، و یا آدم گرفتار جنون غریزه ای جنسی! و این نظریه ای (دانشمندی است) از بزرگان علما، یعنی: فروید قهرمان شکست ناپذیر غریزه جنسی.
اولین فرقی که میان نشاط جنسی حیوان و انسان هست، این است که انسان وقت و موسم این نشاط را بطول سال بدون حد و حصر امتداد میدهد، و این نخستین نشانه ایست از نشانههای آزادی در ساختمان غریزة جنسی انسان که در عالم حیوان نظیرش یافت نمیشود، برای اینکه در عالم حیوان این نیروها بهار محدودی دارد، و جنبش جنسی نه در نر و نه در ماده پیدا نمیشود، مگر در آن بهار محدود، و بعد از گذشتن وقت معین نر و ماده هردو خودداری میکنند، بطوریکه دیگر نزدیکی و پیوندی حادث نمیگردد، بلکه هردو طرف و یا حد اقل ماده وقتیکه بهره برداری بحد کافی رسید خودداری میکند.
و بهمین حقیقت درخشان این معنا مترتب است که غریزه ای جنسی نزد انسان بصورت مشاعر دائمی درآمده که دیگر محدود بحدود اتصال و انجام عمل جنسی نیست، بلکه قبل از اتصال و بعد از اتصال و در هنگام اتصال موجود است، و از اینجا است که غریزه جنسی در زندگی انسان وسیع تر و گسترده تر از اتصال اجساد در ساعتی از ساعات گردیده، و از بارزترین فرقها یکی هم این است که مشاعرجنسی در انسان با این توسعه و گسترش بینظیر دارای تنوع است و تکراری نیست.
و من پیش از این در این باره در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) سخن گفتم، ارزش دارد که همان گفته را در اینجا بار دیگر تکرار بگویم: اینجا است آن شهوت لگام گسیخته ای که در جسم پرخروش و در اعضاء و جوارح تشنه کام و در چشم هایی که عشق پرشور و دیوانه کننده از آنها میبارد.
و در اینجا است که آن شهوت هدایت کننده و پر تدبیر نیروها را با نظم و ترتیب بسیج میکند تا بنرمی و آرامی آنچه را که میخواهد انجام بدهد.
و در اینجا است که آن شوقهای سوزان و شعله ور که از این جسم خاکی سر میزند، و لکن در سر راه خود از قلب میگذرد، و سرانجام قلب آن را تصفیه میکند و بعضی از ناراحتیها را از آن بیرون میراند، و مقداری عاطفه انسانیت بر آن اضافه میکند که با ناله و آشوب این جسم پرشور مخلوط میگردد و سوزش آن را آرام میسازد.
و در اینجا است آن شوقها که از قلب بیرون میآید و در فضای عشق پرواز میکند، اما در سر راه خود از جسم میگذرد و پاره ای از شرارههای خود را بآن میبخشد، و مقداری از فشار خود را با آن آمیخته میسازد، اما بازهم پیوسته صفای فراوانی را ذخیره میکند تا آرامش و اعتدال برقرار سازد.
و در اینجا است آن نورانیت روح نرم و نمکین که همة فشارها و ناراحتیهای صفا یافته بر گشته خود یک پارچه صفا گردیده که دیگر جسم را فراموش کرده، و بر گشته یک پارچه نور شده که حدود و قیود را نمیشناسد، فقط و فقط عاشق جمال و کمال است، حتی در آن میدانی که خود در آن فرود میآید.
و در اینجا است انواع نکتههای باریک دیگری که بقالب الفاظ نمیگنجد، و تفسیر و بیان از شرح آن عاجز است.
و در میان این نکتههای باریک و مختلف صدها نوع احساس نهفته که در اصل مشترکند، اما در میان خود سخت در اختلافند.
و این وسعت و تنوع در میدان غریزه جنسی یک امتیاز بینظیری است که فقط انسان آن را دارد.
و فرق دوم این است که انسان تنها موجودی است که میتواند برای خود حد کفایت تعیین کند، زیرا در نهاد انسان هیچگونه قید غریزه ای وجود ندارد که در یک لحظه ای معین همة درها را ببندد و نگذارد چیزی وارد شود، بلکه در اینجا آزادی مطلق همیشه موجود است که از حد توقف کامل آغاز میگردد تا پشت دیوار حد کفایت کشیده میشود، یعنی: از حد معقول تا حد اسراف میدان این آزادی است.
و فرق سوم این است که انسان غریزه ای جنسی را با همان حالت ابتدائی (خام) بکار نمیبرد، یعنی: بصورت جسمانی خالص که در یک رشته حرکات معینی خلاصه گردد و بطور مسقتیم بسوی هدف حرکت کند بکار نمیبرد، زیرا این حال انسان نیست در هیچ یک از نشاطهای انسانی و غریزه ای جنسی هم از این حال بیرون نیست.
پس بنابراین، کما اینکه تاکنون نخواسته غذا را با همان حالت خام و ابتدائی به مصرف برساند، بلکه انواع و اقسام رنگارنگ و اشکال گوناگون و طعمهای مختلف از غذا ساخته، و نیز کما اینکه در تهیة لباس و مسکن و مالکیت بتفنن پرداخته، در باره ای غریزة جنسی هم لطیف تر و شیرین تر از همة آنها همان سلیقه را بکار میبرد.
بنابراین، انسان در اینجا نیز نمیخواهد در همان حالات خام ابتدائی جسمانی توقف کند، بلکه از آن صنعتهای گوناگون و گسترده در میدانهای وسیعی ایجاد میکند.
وقتیکه انسان در طعام و شراب و لباس و مسکن به (تفنن) میپردازد، پس بزرگترین (هنرهای) او که هنرهای جنسی است باید در آن زودتر و بهتر بتفنن بپردازد، هنرهای جنسی که جدا میدان وسیعی دارد، در ادب، در موسیقی، در آوازخواندن، در آداب و رسوم، در رقص، و در اجرای برنامههای فراوان و... و در هرآنچه از خاطر انسان خطور میکند!
و این گسترش هنری در میدان غریزة جنسی یا بگو: (این گسترش جنسی در میدان هنر) فروید را مغرور ساخت.
آری، مغرور ساخت که بگوید: هنر همه جا و همه وقت و همة هنر غریزة جنسی است! و حال آنکه خودبخود این سخن درست نیست، زیرا هنر یک نیروی (انسانی) همگانی است، چنانکه دیدیم شامل خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن و مالکیت و عشق بخودنمائی و... میشود، شامل غریزه ای جنسی هم هست بدون فرق، و اگر میبینیم که میدان عملش در غریزه ای جنسی وسیع تر است، برای این است که خود نیروی جنسی وسیع تر است، و لکن عمل این هنر در عالم غریزه جنسی فقط امتداددادن هنر است در تمامی میدانهای نشاط زندگی انسان، و از خود نمیتواند چیزی را ایجاد کند.
فرق چهارم این است بهمان ترتیب که از گفتار خود در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) نقل کردیم.
هرگز انسان در عمل غریزة جنسی روش و شیوة مخصوصی پیش نگرفت، بلکه هر فردی با فرد دیگر اختلاف سلیقه دارند، و بلکه یک فرد در حالات مختلف سلیقههای مختلف بکار میبرد.
فرق پنچم این است که انسان برای غریزه ای جنسی هدفهای فراوان قرار داده، زیرا دسته ای از مردم آن را در شعاع ضرورت میدانند و در شعاع همان ضرورت انجام میدهند، و گروهی هم آن را همة زندگی میدانند، و میدانند، و دستة دیگری در آن آرامش روان و راحت جان میطلبند، و گروه دیگری پیدا میشود که همة این هدفها را در یک لحظه در آن جمع میدانند، و خلاصه (هر کس بقدر همت خود خانه ساخته).
فرق ششم این است که انسان در مقابل دیوغریزه جنسی هرگز بطور کامل و دائم مغلوب و مقهور نیست، زیرا علی رغم اینکه این غریزه این همه دارای گسترش و تنوع و تعمق، و احیاناً (ارتفاع) است، بازهم انسان در مقابل آن بخوبی میتواند ایستادگی کند، دارای نیروهای فراوان است، (گرچه زودگذر هم باشند) خودداری میکند روی اصل عقیده ای، ایمان بقانونی، یا از روی ضرورت اجباری، از روی (عفت) غریزة جنسی که فروید آن را نوعی جنون میداند، یا از روی اختیار شیوه ای که در پیش میگیرد، و یا از روی تعیین هدفی که انتخاب میکند، همه و همه نمایشگر یک رشته اختیارات وسیعی است در مقابل نیروی قهر و اجبار و فشار غریزه ای جنسی.
و این نیروهای بازدارنده ای فطری (ضوابط) چنانکه دیدیم یک نوع نیست، بلکه انواع و اقسام است، و هرگز متوجه منع کردن نیستند، بلکه به تنظیم و کنترل و مهار نزدیک تر است تا منع و پیشگیری کنترولهائی هستند که در راه امواج خروشان غریزه جنسی قرار دارند، اما نه برای اینکه مانعش باشند و سرکوبش کنند، بلکه برای اینکه آزادی و عنان گسیختگی آن را مهار کنند، حتی اگر در جائی از پیشرفت آن جلوگیری میکنند، بخاطر این است که سطح آن را بالا بیاورند تا در افق روشن تر و بالاتر و بهتری بکار بپردازد.
اینها مانند سدها و پلها هستند که در مجرای آبها قرار میگیرند تا آب رسانی را تنظیم کنند، و عبور و مرور را آسان سازند، در درجه اول کمی مانع جریان آب میشود تا سطحش بالا بیاید، و بعد از آن قسمتی از آن را بیک طرف از مجرای اصلی خود اجازة جریات میدهند تا استفاده ای بیشتر و بهتر در شعاع دیگری به عمل آید که اگر نبود این سدها و پلها ممکن نبود بآنجا برسد، و گاهی در یک جانب آن کنترل شدیدی قرار میدهد که فشار بیشتری داشته باشد تا از آن استفاده الکتریکی بکنند، و عالمی را پر از نور و روشنائی سازند!
و این نیروهای بازدارنده (ضوابط) که دیدیم نیروهای است میان نشاط انسان، و نشاط حیوان را امتیاز میبخشید، نیروهای حکم کنندة فطری را اندکی از جریان باز میدارد تا سطح آنها بالا بیاید، درست مانند سدی که در مجرای آب قرار میگیرد، و سپس باندازه ای که لازم است اجازه میدهد تا در مجرای اصلی خود جریان یابد، در میدان طعام و شراب و مسکن و لباس و غریزه ای جنسی و در میدان جنگ و ستیز و مالکیت و خودنمائی اگرچه در سطح بالاتری از منبع اصلی خود جریان مییابد و مقداری از آن بعد از آنکه در میدانهای جدیدی غیر از میدانهای اصلی خود جریان مییابد، و این همان عملیات عفت و خودداری غریزه ای جنسی است که فروید آن را جنون جنسی مینامد، و حال آنکه آن فطرتی است که هیچگونه جنونی در آن راه نیافته، مگر از زاویة نظر (حیوانیت) که فروید از آنجا بسوی (انسان) نگریسته است!!
سپس این نیروهای بازدارنده (ضوابط) در مهارکردن یک طرف آنقدر شدت عمل نشان میدهد تا از آن یک نیروی پرفشاری مانند نیروی برق بسازد، همانطوری که در پشت سدها آب میسازند تا از آن بهره برداری کنند، و آن همان نیروی متصل به مبارزه و جهاد در راه عقیده و اصول عالی انسانیت است.
این عملیات سه گانه که فورمولهای تنظیم کنندة جریان شهوات با آنها پایدار است، در آن واحد هم بطور انفراد و هم بطور اجتماع در همان وقت عمل میکند، همانطور که نیروهای حکم کننده بهمین ترتیب عمل میکنند.
پس بنابراین، این نیروهای بازدارنده (ضوابط) بطور دسته جمعی از فشار امواج نیروهای حکم کننده (دوافع) اندکی میکاهد که آنها نتوانند از اول سیمای آزادی حیوان را بخود بگیرند.
سپس پاره ای از آنها بجریان دادن نیروهای حکم کننده میپردازد، همان نیروهائی که سطح آنها با کنترل و مهار از جریان اصلی خود بالا آمده، اما دیگر با تنوع دادن و گسترش منطقة جریان بکار میپردازند.
پس بنابراین، فرمول تنوع همان است که طعام را بانواع رنگارنگ تقسیم نموده و برفتار انسان هم نسبت بآن تنوع بخشیده است، و آن همانست که بلباس تنوع داده و در تهیه و پوشش آن بفنون مختلف پرداخته، و همانست که در باره ای مسکن و مشاعرجنسی و در آفاق مبارزه و قهرمانی و اظهار وجود این عمل را انجام داده و میدهد، زیرا کارش تنوع بخشیدن و قسمت کردن است، و آن عبارت است از: ملاقات و برخورد با حرکات نیروی زندگی و توزیع آن از دریچههای مختلف و بر سطحهای مختلف، و این همانست که با هنر در عالم انسان اتصال ناگسستنی دارد.
و فرمول تکوین هدف همان فرمولی که نیروهای حکم کننده را (دوافع) را از مجرای اصلی باز میگرداند، بعد از آنکه سطحش را بالا آورد و بمیدانهای جدیدی جریان میدهد که اگر در مجرا و سطح اصلی قرار داشت، هرگز بآنها نمیرسید.
این فرمول همانست که طعام را از شهوت شکم پرستی باز میگرداند که آن همان صورت حیوانیت اصلی است، و در مجرای اصول عالی انسانیت رها میکند و جاری میسازد.
و از این اصول است تعاون، ایثار، گذشت، رحمت، مهربانی، عطوفت و... و این کار وقتی انجام گرفت که این فرمول در میدان طعام به انسان فرمان داد که در بدست آوردن آن با برادران خود همیاری کن. سپس با شرکت دادن برادر در طعام بدست آمده مهربان باش و پرعاطفه، و بدین وسیله نظامهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فکری، روحی و... بوجود آورد.
و این فرمول همان است که غریزة جنسی را از شهوت رانی خالص جسمی بیرون آورد که (صورت حیوانیت اصلی آنست) و باصول عالی دیگری تبدیل ساخت که از آنها است، رحمت، مودت، دوستی، امنیت و آرامش، قرآنکریم چه تفسیر خوبی در این باره دارد، و از آیات اوست: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَکُم مِّنۡ أَنفُسِکُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡکُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَکُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَتَفَکَّرُونَ ٢١﴾ [الروم: 21] «خداوند که برای شما از جنس خودتان همسران آفرید تا در آغوش آنان بآرامش درآئید، و در میان شما دو همسر (دریائی از) مودت و رحمت قرار داد که پایانی ندارد». و از آن اصول عالی است ازدواج و مواصلت، و از آنها است تنظیمات اجتماعی و اقتصادی و... و بهمین ترتیب: در مجرای همة نیروهای محرک فطری دخالت کرده، و همه را باصول عالی انسانیت و تنظیمات با ارزش انسانی تبدیل نمود.
و فرمول اختیار آزاد این هردو عمل را (عمل تنویع و عمل تکوین هدف) یکجا و در بست در اختیار دارد، اگرچه بعد از این در افق بالاتری بکار میپردازد، زیرا این همانست که مهارها و کنترلها را در اختیار دارد، و در کار آنها نظارت کامل میکند تا بعد از این نظارت نیروی مولد برقی از آنها بوجود آورد.
و این نیروهای بازدارنده (ضوابط) که بطور دسته جمعی همه باهم در کارهای یکدیگر دخالت دارند، همانست که انسان را (انسان) میسازد! و زندگی او را زندگی انسان!!
و این همانست تا آنجا که ما میدانیم فقط انسان را در میان اصناف مخلوقات ممتاز گردانیده، بطوریکه فقط او میتواند ایجاد کند و بنا کند و بعمران و آبادی میپردازد، و در پست خلافت الهی جای بگیرد و نماینده او در روی زمین باشد!
این همانست که حب حیات را که انسان در آن با همة موجودات زنده شریک است، تبدیل به زیباساختن زندگی میکند که انسان زندگی را دوست میدارد که سرانجام آن را زیبا و زیباتر میسازد و با زیبائی آن خود نیز زیبا میگردد، در عالم ماده، و در عالم روح، در میدان محسوسات، و در منطقة معنویات بآن جمال میبخشد، زیبایش میسازد که کنزهای نهفتهاش را استخراج کند، و از آنها صنعتها را بوجود آورد که زندگی را آسان و آسانتر بسازد، مسکنهای آرامش بخش بسازد، و ابزار تولیدی بوجود آورد، قطارهای سریع السیر، اتومبیلهای لوکس، هواپیماهای غول پیکر، موشکهای قاره پیما بسازد، منسوجات الوان و گوناگون بسازد که خود را با پوشیدن آن آرایش دهد، غذاهای لذیذ و الوان بسازد که بخورد و لذت ببرد، باغها و بوستانها بسازد تا در سایة آنها آرامش یابد و استراحت، و این برنامه را در همة این شئون اجرا میکند که در آنها اصول زیبای انسانیت را ایجاد کند، عدل و داد و حق و حقیقت و برادری و مساوات و نظامها و تنظیمات را بوجود آورد و اجرا نماید.
و در اثناء زیبائی آنها خود نیز دارای جمال و کمال بگردد، دارای جمال گردد در عالم ماده و در عالم روح، در شعاع محسوسات و در شعاع معنویات، با لباس و آرایش، با طعام و شراب و مسکن، با اخلاق نیک و مشاعر و افکار و عقاید دارای جمال انسانیت بگردد.
همه اینها الوان گوناگونی است از جمال حسی و معنوی که انسان آن را در وجود خود و در زندگی خود در اثر وجود این نیروهای بازدارنده (ضوابط فطری) که در هستی او است بدست میآورد، نیروهائی که پیوسته سطح نیروهای حکم کننده (دوافع) را بالا میآورد و آنها را در آفاق زندگی امتداد میبخشد، و آنها نیروی بشریت را حفظ میکنند تا در سطح حیوانیت بهدر نرود و پایمال نگردد.
آری، حیوان همیشه نیروهای خود را در شهوات بپایان میبرد، دیگر نیروی خروشانی باقی نمیگذارد و دارای هیچ سرمایه ای نمیباشد که آن را بتولید و سازندگی وادارد، چرا تنها تولیدی که حکمت خدا اقتضا کرده که حیوان داشته باشد؟ فقط تولید جنس است، تولید نسل جدید است که وقتی یکی مرد دیگری جایگزین آن گردد، یعنی: حیوان تولید نسل میکند فقط بخاطر استمرار نسل، نه تولید حقیقی که حجم زندگی را زیاد کند.
اما انسان بیقین خدا او را برای غیر از این کار آفریده است، خدا او را نیافریده است که همة نشاط خود را بدون نتیجه بپایان ببرد، بلکه آفریده است که تولید کند، ایجاد کند، ابداع کند، بوسیله آن قدرتهائی که خدایش در نهاد او بودیعت نهاده است، بوسیلة آن قدرت خلاقه ای که خدایش باو داده، هنگامیکه از روح بیپایان خود در آن یک مشت خاک تیره دمید، باندازه ای که این خاک قدرت عمل دارد، و باندازه ای که خدای حکیم با حکمت و دانائی خود صلاح میداند که انسان شایستة انجام مأموریتی باشد که بعهدهاش واگذار گردیده.
و برای اینکه انسان تولید کند، بناچار باید یک قسمت از نیروی خود را کنترل و مهار کند تا در نشاط حیوان بهدر برود، و با این فرمولهای مختلف این کنترل را انجام بدهد، و این نیروی خروشان را بکار ببندد که سرانجام بسوی تولید باز گرداند، تولید در عالم ماده و عالم روح، تولید در زراعت و صنعت و سازندگی و پی ریزی، تولید در مشاعر و افکار و هنرهای گوناگون و فراوان، این یک تولیدی است که زندگی را زیبا میسازد، و خود انسان را هم با زیبائی زندگی جمیل و زیبا میگرداند، و بدین وسیله انسان را طوری قرار میدهد که همیشه قلبش با این عالم هستی بیپایان و نوامیس بزرگ آن اتصال مییابد، و با آن جمال و زیبائی که این نوامیس دارای آنست پیوند ناگسستنی دارد، و از این راه او لایق و شایسته میگردد که خلیفه الله در روی زمین باشد، و سزاوار احترام و بزرگی باشد که خدایش باو داده است.
پس بخوبی پیداست که این ضوابط (نیروهای بازدارنده) برای این نیست که کمال نمو انسان را بتعویق بیاندازد، و یا او را از زندگی باز دارد.
و فروید سخت کوشیده تا بلکه سیمای این ضوابط (نیروهای بازدارنده) را با هر وسیله ای که شد زشت بسازد.
و ما پیش از این در همین فصل گفتة او را ثابت کردیم که در بارة اخلاق چه گفت که اخلاق همیشه با یک نوع قساوت نمایان است، حتی در صورت طبیعی خود، و بازهم بیان کردیم که او میگوید: میان تمدن و نمو آزاد نیروی جنسی دائم تعارض است، و سخن او را در بارة عفت و خودداری از غریزة جنسی بیان کردیم که میگوید: آن هم یک نوع جنون و دیوانگی جنسی است.
فروید سالها عمر عزیزش را بپایان برد تا ثابت کند که در اینجا جز یکی از این دو راه راهی نیست، یا آزادی مطلق شهوت جنسی که از اصل و اساس آزادی حیوانی کامل است و دیوانگی را در آن راهی نیست، یعنی: فطرت حیوان همین است، و یا سرکوبی مطلق که ویرانگر سازمان اعصاب و بهدر دهنده ای نیروها و فاسدکنندة زندگی است، و راه سومی وجود ندارد، و تو ای بشریت بلادیده! سرانجام مختاری یکی از این دو راه را انتخاب کنی، یا آزادی مطلق حیوانی و یا شقاوت و فساد اعصاب.
و اما عملیات ضبط و کنترل فروید هیچگونه اشاره ای بآن نکرده است، گویا: در قاموس جناب فروید ضوابطی نیست؟! هرچه هست سرکوبی است!! هرچه هست جنون و فساد اعصاب است!!.
سپس سرکوبی (و آن تنها صورت صحیح است در اصطلاح فروید برای ضبط و کنترل) یک رشته عملیاتی است که از خارج بر انسان تحمیل گردیده است، بعقیده ای او تا انسان قدم بروی زمین گذاشت با عشق جنسی ملوث است، عشقی که کودک نسبت به مادر در خود احساس میکند، و سپس پدر را بزرگترین مانع تشخیص میدهد تا چشم باز میکند، میبیند که پدر حاکم بر اوست، و حکومت او سدی است در میان او و عشقش تا پدر زنده است او نمیتواند بمقصود برسد، و این اندیشه سرانجام این عشق را در نهادش سرکوب میکند، و وقتیکه سرکوبش کرد، یعنی: نگذاشت بسوی مقصود خود حرکت کند، خودبخود تبدیل میگردد باصول و عقاید و مبادی اخلاق و دین، و پیش از این افسانه ای عشق جنسی فروید را در زندگی کودک مورد بحث و انتقاد قرار دادیم، احتیاج نداریم که بار دیگر تکرارش کنیم، زیرا یک افسانه ای بیش نیست.
اما اینجا میگوئیم که همه عملیات ضبط و کنترل چنانکه دیدیم منع نیست، بلکه به تنظیم و ترتیب و مهار نزدیکتر است تا منع، و آن قسمتی که جلوگیری میشود تا از نتیجه آن مبادی و اصول عالی انسانیت بوجود آید، آن یک قسمت از نیرو است، و آن نه باعث فساد و فرسودگی اعصاب میگردد، و نه سازمان زندگی را ویران میسازد، مادام که قسمت دیگر با آزادی طبیعی در مجرای اصلی جریان دارد.
و همچنین بهمین ترتیب: اینجا میگوئیم که عمل ضبط یک عمل فطری و طبیعی و داخلی است، چون پیوسته دستگاههای فطری و استعدادهای فطری را استخدام میکند، زیرا تنوع دادن و بوجودآوردن هدفها و داشتن اختیار آزاد، و آن عبارت است از: یک مجموعه ای سه گانة بزرگی از ضوابط استعدادها و نیروهائی که از داخل هستی روانی سر میزند، و از هیچ فشار خارجی بوجود نمیآید و نمیتواند هم بیاید، و انسان همة آنها را آزادانه در تمام میدانهای نشاط زندگی بکار میبرد، مانند خوردن، آشامیدن، لباس پوشیدن، و مسکن گزیدن و غریزة جنسی.
سپس آنها علاوه بر این عبارت است از: نیروی هوشیار و مدرک و فکرکننده در مقابل اصول غریزه ای که حیوان دارد، زیرا آن با طبیعت انسان سازگار است، همانطوریکه اصول غریزه ای با طبیعت حیوان سازگار است، بلکه فروید میخواهد که اصلاً انسان بدون ضوابط باشد، حتی مانند حیوان هم نباشد که دارای اصول غریزه ای است، و از آن تجاوز نمیکند! و بعد از همة اینها آن کیست که بگوید که عملیات تولید باین عظمت که از وجود ضوابط فطری در هستی انسان سرچشمه میگیرد، و تولید مادی و روحی که در ایجاد و سازندگی و عمران و آبادی و ساختن تمدنها نمودار میگردد، و در فنون و هنر و افکار دیده میشود، و کی میتواند بگوید: همة اینها فاسدساختن زندگی بشریت و ویران کردن سازمان هستی انسانیت است؟ و لکن این ضوابط (نیروهای بازدارنده) با فطری بودنش و با اینکه دارای این رسالت بزرگ است در زندگی انسانیت، بخودی خود بدون احتیاج بیک کمک خارجی نمو نمیکند، و در سابق بیان کردیم که این بآن معنا نیست که این نیروها از خارج بر هستی بشری تحمیل شده است، بلکه کار آنها در نمو درست کار نیروئی است که آدمی را براه رفتن و سخن گفتن وامیدارد، مادام که این دو از خارج آبیاری نشوند، به نمو طبیعی خود نمیپردازند، با اینکه آنها در اصل هردو طبیعی و هردو فطری هستند.
بلی، حکمت بیپایان خدا اینطور ایجاب کرده که انسان سرپرستی فرزندان و کودکان خود را عهده دار گردد و تا این وظیفه را انجام ندهد، آنها بصورت متعادل و کامل پرورش نمییابند.
چنانکه حکمت بیپایانش ایجاب کرده که خود او پرورش همة بشریت را بعهده بگیرد تا بدین وسیله پیامبران و کتابهای آسمانی همة این ضوابط (نیورهای بازدارنده) را در نهاد انسان پرورش بدهند، و اگر این برنامه نبود بشریت نمیتوانست بطور متعادل و کامل براه خود ادامه بدهد، با اینکه همه در اصل فطرت بشری موجودند.
و هنگامیکه این ضوابط (نیروهای بازدارنده) نمو نکنند، نتیجه ای حتمی این خواهد شد که دیوشهوات بدون قاعده و قانون آزادانه بهرسو روان گردد، و انسان از سطح عالی انسانیت پائین آید که برای آن خلق شده است، یعنی: از سطح مقام خلیفه اللهی و از مقام و منزلت احترام و بزرگواری سقوط کند، و در مقام حیوانیت جای بگیرد.
ما بزودی در بخشهای آینده از کیفیت نمو اصول عالی انسانیت و از انحراف و جنون جنسی و از و خیر و شر سخن خواهیم گفت، و خواهیم گفت که همة اینها با ضوابط و عملیات ضوابط در هستی انسان پیوند ناگسستنی دارند.
و از مصیبت و فسادیکه (در صورت عدم نمو طبیعی این ضوابط آنطور که خدا آفریده است) گریبان اولاد آدم و حوا را خواهد گرفت، سخن خواهیم داشت.
و در اینجا فقط به بیان این حقیقت قناعت میکنیم، و آن این است که تربیت و پرورش و تهذیب و توجیه و راهنمائی ارکان اساسی زندگی انسانیت است، کار انسان سامان نمیپذیرد، مگر با اجرای این برنامه، و بهمین جهت آن را خود پروردگار عالم نسبت بهمة بشریت بطور مستقیم عهده دار است، و افراد بشر را مأمور ساخته که آنان نیز همین برنامه را در بارة یکدیگر اجرا کنند و کودکان خود را به پرورانند! ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ﴾ [البقرة: 251] «و اگر خداوند، بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر دفع نمىکرد، زمین را فساد فرامىگرفت».
[1]- و این کار ادامه دارد تا انرژی خاموش شود، و تبدیل بماده گردد که دیگر انرژی ندارد که بسوزد و خاکستر گردد و یک عنصر سومی بوجود آید، چنانکه رادیوم تبدیل بسرب بیانرژی میگردد.
﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِینَ ١٧٢﴾ [الأعراف: 172].
«و هنگامى که پروردگارت از پشتهاى بنى آدم، فرزندانشان را بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت [و فرمود:] آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا [هستى.] گواهى دادیم».
دین از صمیم فطرت است، زیرا در اصل فطرت این معنا نهفته است که بنحوی خدا را احساس کنی، و ای بسا! ممکن است که دایم بعقیده ای صحیح توفیق نیابی، ممکن است در این راه خرافات فراوان و افسانههای زیادی درهم آمیزی، گاهی حقیقت الهی بانحراف تصور شود، بلکه گاهی با انکار و الحاد و اصرار در کفر تصور میگردد، با این حال بازهم در صمیم فطرت دائم ادراکی بوجود خالقی برای این عالم بزرگ وجود دارد، خالقی که باید بسیار قوی و شکست ناپذیر باشد که باین هستی بیپایان نیرو بدهد، و این عالم بیپایان فطرتاً خداشناس و خداپرست است، و تفسیر (علمی) برای یکی از مظاهر این خداپرستی این است که میگویند: این جهان با عظمت مطیع قوانینی است که خدا برای پیدایش و حرکت و ابتدا و انتهایش تصویب کرده است، و هرگز روی یکی از قوانین حرکت نمیکند که قوانین دیگر را مهمل بگذارد، و هیچگاه برخلاف همة آنها توجه ندارد که تابع هیچ قانونی نباشد، اتم در اصل تشکیل خود از ماده و انرژی با آن ترتیب خاص و با آن شکل معین و با آنچه را که داراست و در لابلای خود حمل میکند، از قبیل حرکت و نظام و جاذبیت غیر از اتم چیز دیگری نیست، همان اتم است و نمیتواند هم غیر از این باشد، و هرگز نمیتواند از چیزهای دیگر غیر از آنکه هم اکنون بوجود آمده تشکیل یابد، و هرگز نمیتواند نظام خود را عوض کند که خدایش روی آن قرارش داده، و این اتم باین ترتیب خدا را (پرستش) میکند.
و این جهان در تکوین خود از این اتمها از ماده و انرژی با این ترتیب خاص و با این شکل معین و با هرآنچه در هستی آن بکار رفته، از قبیل حرکت و جاذبیت و نظام و با هرآنچه در لابلای اجرام آنست، از قبیل ابعاد و نسبتها و مسافتها همین جهان است و بس، و هرگز نمیتواند غیر از این باشد، هرگز نمیتواند گوشه ای از نظام خود را تغییر بدهد که در نتیجه بعضی قسمت هایش دور باشد، و بعضی نزدیک یا بعضی قسمت هایش پراکنده و بعضی دیگر دور هم جمع گردد، هیچ حرکتی نمیتواند بکند، مگر بهمین ترتیب که خدایش آفریده، و روی همان نظام فطری قرار داده است.
آری، این جهان پهناور با این ترتیب خدا را (عبادت) میکند، و این زمین در تکوین خود از مجموع این عناصریکه آن را دربر گرفته، براساس نظام ویژه و خاص، و براساس هرآنچه در دل خود حمل میکند، از قبیل نیروی الکتریکی و مغناطیسی که جای آن را در میان این منظومه شمسی تعیین میکند و طریق حرکت و گردش آن را کنترل مینماید، و براساس هرآنچه که این زمین دارای آنست، از قبیل امکانات زندگی خواه در باطن آن و خواه در ظاهرش، و یا براساس هرآنچه در اطراف این زمین وجود دارد، از قبیل غلاف جوی و هرآنچه با این زمین برخورد میکند، از قبیل نورها که از همة عالم و بخصوص از خورشید بآن میتابد، این همان زمین است و هرگز نمیتواند غیر از آن باشد، و بهیچ وجهی نمیتواند چیزی را از صفات و امکانات خود تغییر بدهد، و این زمین با این ترتیب خدا را عبادت میکند.
و زندگی در روی همین زمین از یک موجود کوچک، از یک سلول گرفته تا نباتات و تا حیوانات در صورتهای مختلف و در حالات گوناگون و در عادات و رفتار و سلوک خود هرگز نمیتواند غیر از آنچه هست باشد، و بهیچ وجهی نمیتواند غیر از آن مأموریتی را انجام دهد که خدایش برای آن ترتیب داده است، و همچنین بهیچ عنوانی نمیتواند بیرون از دایره ای قوانین که بر آن حکومت دارند حرکت کند، و این زندگی با این ترتیب خدا را میپرستد، و علم امروز هم میگوید که زندگی در روی زمین به طوفان تطور گرفتار گردیده که در نتیجه ترقی کرده و پیچیده تر شده و در آن وظایف و اعضاء جدید پیدا شده، و نیز وسایل و هدفهای نوظهور پدید آمده، پس اگر این سخن درست باشد، این زندگی نیز براساس همان ناموسی که خدا برای همة موجودات معین کرده جریان دارد، و خدا چنین قرار داده که با قانون ویژة خود در ترقی و پیشرفت و پیچیدگی و هرآنچه که مربوط بآنست حرکت کند، و این تطور هم باید از همان عبادت باشد که بوسیله ای آن بسوی خالق خود توجه دارد، و لبیک گویان و اطاعت کنان با آن نیروهائی که در فطرتش نهفته است، بسوی خالق خود روان است.
و این همان تفسیر (علمی) است برای یکی از معانی این کلام خدای بزرگ جهان که میگوید: ﴿ثُمَّ ٱسۡتَوَىٰٓ إِلَى ٱلسَّمَآءِ وَهِیَ دُخَانٞ فَقَالَ لَهَا وَلِلۡأَرۡضِ ٱئۡتِیَا طَوۡعًا أَوۡ کَرۡهٗا قَالَتَآ أَتَیۡنَا طَآئِعِینَ ١١﴾ [فصلت: 11] «آن گاه به آسمان پرداخت و آن چون دود بود، سپس به آن و زمین گفت: خواسته یا ناخواسته [پیش] آیید [و به فرمان من گردن نهید] گفتند: به دلخواه آمدهایم».
سپس دوران مأموریت انسان فرا میرسد، و این انسان یک موجود بینظیری است در میان همة خلق خدا که هیچ یک از موجودات مانند او نیست، و هیچ یک در این مأموریت با وی شریک نمیتواند باشد، او چنانکه ما قبل از این دیدیم، مشتی از خاک زمین و دمی از روح الهی است، و او با این شخصیت استثنائی خدا را عبادت میکند، به طریقه ای که از عبادت سایر مخلوقات ممتاز است، اگرچه در توجه بسوی خدا بازهم با سایر عبادتها برخورد میکند، عبادت به معنای اعم کلمه اطاعت یکی از مظاهر عالم هستی است، و در آن جماد و نبات و حیوان با یکدیگر فرقی ندارند، و انسان هم داخل در ناموس این عالم است، و هرگز از فرمان آن بیرون نمیرود، باستثنای اینکه همین ناموس نسبت به انسان در دو امر بسیار بزرگ شخصیت بس ممتازی عطا کرده است که بوسیله آن دو امر در میان خلق خدا دارای امتیاز است.
امر اول این است که با این دم رحمانی که روح الله آن را دربر گرفته است، انسان یک موجودی شده که هم خود را درک میکند و هم هر آنچه که در اطراف اوست.
امر دوم این است که با این دم رحمانی او دارای اراده گردیده، هر عملی را که انجام میدهد از روی اراده است.
و این دو عنصر یعنی: اراده و ادراک که از این دم آسمانی کمک میگیرند در انسان محدود بحدودی هستند، و این محدودیت را پروردگار بزرگ باندازه ای که با مأموریت انسان سازگار باشد مقدر ساخته، و آن مأموریت عبارت است از: خلافت او در روی زمین، بدون اینکه سر موئی از اندازه خود کم و یا زیاد بشود، زیرا او حکیم است هراندازه که خود بخواهد خلق میکند، و با این دو صفت همة اعمال انسان از اعمال سایر موجودات ممتاز میگردد، باین ترتیب که اعمال انسان آگاهانه و از روی درک و شعور است، هدف و عاقبت کار را خود انسان میسنجد، و همچنین از روی اراده است انسان خود اراده میکند و خود قصد میکند.
و از میان همین اعمال است عبادت، زیرا عبادت انسان دائم از روی اراده و درک و شعور است، و اگر بتمامی معنی هم نباشد دست کم در یک طرف هست بخلاف سایر موجودات. بلی، در اینجا جانب دیگری هم هست که از روی اراده و آگاهی نیست، و آن خضوع انسان است در برابر قوانین فطرت، در حال حیات و ممات، در حال صحت و مرض خوردن و تنفس و هضم غذای لازم و... و در این قسمت انسان با سایر عالم شریک و شبیه است، اما در قسمت اراده و ادراک و آنچه که از روی اراده و ادراک از وی سر میزند ممتاز است.
پس بنابراین، این وقتیکه اتم خدا را عبادت میکند، یعنی: از فرمان افرینش فرمان میبرد، بدون اینکه اراده و ادراکی در کار باشد، و وقتیکه این جهان پهناور و این زمین و هرچه در آنست از نبات و حیوان، بهمین ترتیب: خدا را میپرستد، انسان هم یکی از آنها است، و بعلاوه دو طریق دیگر هم در اختیارش قرار گرفته، طریق اطاعت و فرمانبری، و طریق عصیان و نافرمانی، و قدرت تمیزدادن میان این دو راه نیز در اختیارش قرار گرفته، و انتخاب یکی از این دو راه برای او آسان است، قرآنکریم در این باره گذارشهای گوناگون دارد: ﴿وَهَدَیۡنَٰهُ ٱلنَّجۡدَیۡنِ ١٠﴾ [البلد: 10] «و ما باو هردو راه را نشان دادیم». ﴿إِنَّا هَدَیۡنَٰهُ ٱلسَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرٗا وَإِمَّا کَفُورًا ٣﴾ [الإنسان: 3] «ما راه را باو نشان دادیم، یا سپاس گزار است و یا ناسپاس». ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠﴾ [الشمس: 7- 10] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».
و از اینجا است که انسان در میان مخلوقات خدا یگانه مخلوقی است که از روی شعور و ادراک و فهم خدا را میپرستد، و او همینطور یگانه مخلوقی است در روی زمین بخدا نافرمانی میکند، وقتیکه از راه هدایت منحرف میگردد و راه نافرمانی پیش میگیرد، و او وقتیکه نافرمانی میکند و با او امر خدا مخالفت میورزد که باو میگوید: راستگار باش، پایدار باش، پاک و نظیف باش، سرفراز باش، اما با این حال انسان هرگز با ناموسی که از جانب خدا برای وی مقرر گردیده مخالفت نمیکند، زیرا ناموس مقرر این است که او استعداد دارد، برای رستگاری و گمراهی در اختیار این دو راه مختار است و آزاد، (منتها هر کدام را که انتخاب کند سزای انتخابش را خواهد چشید).
و لکن در هردو حال درک میکند که خدائی هست، و با فطرتش او را درک میکند، قرآنکریم این چنین گذارش میدهد: ﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِینَ ١٧٢﴾ [الأعراف: 172] «وقتیکه ما از اولاد آدم از پشتهای آنان ذریة آنان را گرفتیم و آنها را بر نفسهای خودشان بشهادت کشیدیم، و گفتیم که آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: بلی، تو پروردگار ما هستی، و ما شاهدیم».
و پوشیده نماند که فطرت را راه بسیار باریک و لطیف و نهانی هست در ادراک وجود خدا و ایمان باو و اتصال و استعانت از او، و ما در اینجا از این راه نهانی سخن نمیگوئیم، زیرا هرچه بگوئیم بازهم نمیتواند ماهیت او را روشن سازد، مادام که حقیقت مجهول است، مانند حقیقت همه چیزیکه در این عالم دورپایان شگفت انگیز هست، بلکه فقط از بعضی وسایل که قابل درک است و فطرت نهفته را بیدار میسازد، و بسوی خدایش توجه میدهد سخن میگوئیم، و چنانکه گفتیم: قدرت بر نطق در هستی کودک نهفته است، اما احتیاج به کمک خارجی دارد که بیدارش کند و بیرون آورد، همینطور هم قدرت فطرت برای راه بردن بوجود خالقش در داخل فطرت نهفته است، اما امورخارجی فراوانی هست که آن را بیدار کند و به نمو و گسترش وادارد، و یا حد اقل تقدیری هست که باو شعور و اراده میبخشد، شعور و اراده ای که بوسیله آنها سایر اعمال انسان نمودار میگردد.
انسان پیوسته در مقابل این هستی جهانی که در اطراف او هاله زده احساس عجز و ناتوانی میکند، و این ناتوانی از همان لحظه ای اول تولد آغاز میگردد و تا لحظه ای مرگ استمرار دارد، و هرگز در میان این دو لحظه قطع نمیشود، گرچه در حال استمرار صورتهای گوناگون بخود میگیرد، در هر سالی از عمر و در هر درجه ای از حالات نمو جسمانی و روانی بیک صورتی درمیآید، و این وضع در کودک یک عجز تمام عیار است بدون کمک و یاری دائمی از کسانی که در اطرافش هستند زندگی برای او دشوار است، با شیردادن و مراعات کردن در هر لحظه از شب و روز باید ادامه یابد، هراندازه که کودک بزرگ میشود سطح و میدان این ناتوانی هم بزرگ و بزرگتر میگردد، و دیگر عجز از حرکت و راه رفتن حساب نمیشود، زیرا دیگر این کودک با توان خود حرکت میکند و عجز از خوردن غذا نیست، چون دیگر خود با دست خود غذا میخورد، و عجز از نگهداشتن و حرکت دادن اشیاء حساب نمیشود، چون اغلب این کارها را خود انجام میدهد، بلکه آن عجزی است در سطح دیگر، زیرا در اینجا او عاجز از این است که آن اندازه و با آن سرعت که خود میخواهد نمو بکند و دارای قدرت باشد و عاجز است، مثلاً: آن چیز سنگین و فلان درخت تنومند و یا فلان حیوان، و یا انسان را تحت نفوذ خود درآورد آنطور که دلش میخواهد، و عاجز است از پریدن در هوا مانند پرندگان، و عاجز است که خورشید و ماه و ستارگان را با دست بگیرد و نگهدارد و یا متن آسمان را دست بمالد، زیرا دیگر عجز و ناتوانی دائم حسی محض حساب نمیشود، چنانکه در مراحل کودکی بود، وقتیکه همة هستی او حسی بود، و بلکه برگشته گاهی حسی شده و گاهی معنوی گردیده، و حسی و معنوی توأم شده در بعضی حالات، و همینطور مرتب انسان بزرگ میشود، و با او این عجز و ناتوانی هم دوشادوش بزرگ میگردد تا استخوان بندیش محکم گردد، و دائم در میدانهای بزرگتر زندگیش احساس عجز میکند، عجز از بدست آوردن هرآنچه را که میخواهد، عجز از شناختن هرآنچه را که میخواهد بشناسد، و عجز از تسلط یافتن بر هرآنچه که میخواهد مسلط شود.
بلی، حتماً انسان خیلی چیزها را بدست میآورد، و خیلی چیزها را میشناسد، و بر خیلی چیزها تسلط مییابد، اما هرگز این شناخت این اندازه او را بینیاز نمیگرداند، و هرگز از خاطرش شعور و درک ناتوانی و عجز را بیرون نمیکند، زیرا او دائم میخواهد همه چیز را بدست آورد، و همه چیزها را بشناسد، و بر همه ای موجودات تسلط یابد، همت بس بلند است، و لکن دست خیلی کوتاه.
و سختترین چیزی که در مقابل او قرار دارد در حال ناتوانی و عجز عشق به جاویدماندن است، و عشق به معرفت غیب است که هنوز دریچة آن باز نگشته است، و این هردو عشق عشقی هستند که بآدم ابوالبشر سخت فشار آوردند و از بهشت بیرونش ساختند، و بوسیله آنها شیطان آدم را از کمال باز داشت و فریب داد، قرآنکریم از این معنا گذارش میدهد، و گفت: ﴿فَوَسۡوَسَ لَهُمَا ٱلشَّیۡطَٰنُ لِیُبۡدِیَ لَهُمَا مَا وُۥرِیَ عَنۡهُمَا مِن سَوۡءَٰتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَىٰکُمَا رَبُّکُمَا عَنۡ هَٰذِهِ ٱلشَّجَرَةِ إِلَّآ أَن تَکُونَا مَلَکَیۡنِ أَوۡ تَکُونَا مِنَ ٱلۡخَٰلِدِینَ ٢٠﴾ [الأعراف: 20] «سپس شیطان آن دو را وسوسه کرد، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود، آشکار سازد و گفت: پروردگارتان شما را از این درخت نهى نکرده مگر بخاطر اینکه (اگر از آن بخورید،) فرشته خواهید شد، یا جاودانه (در بهشت) خواهید ماند!».
و باز هم گفت: ﴿فَوَسۡوَسَ إِلَیۡهِ ٱلشَّیۡطَٰنُ قَالَ یَٰٓـَٔادَمُ هَلۡ أَدُلُّکَ عَلَىٰ شَجَرَةِ ٱلۡخُلۡدِ وَمُلۡکٖ لَّا یَبۡلَىٰ ١٢٠﴾ [طه: 120] «ولى شیطان او را وسوسه کرد و گفت: «اى آدم! آیا مىخواهى تو را به درخت زندگى جاوید، و ملکى بىزوال راهنمایى کنم؟».
حقاً که انسان در این جهان پهناور معجزات فراوانی انجام داد، اتم را شکافت موشکها را در دل آسمان جای داد، و بوسیله ای آنها آزادانه در فضا بگردش پرداخت، اما آیا میتوان گفت که چیزی از این دو عقده ای قدیمی که دائم ناراحتش میسازند بدست آورد؟ آیا توانست جاویدزیستن در روی زمین را برای خود تثبیت کند؟ توانست که هیچگاه با مرگ دست بگریبان نگردد؟ توانست که هرگز در قمار زندگی نبازد؟ آیا توانست از پس پردة غیب باخبر شود؟ نه غیب دوری که پس از سالها خواهد رسید، بلکه غیبی که پس از لحظه ای خواهد آمد، بلکه در همین لحظه ای که در داخل آن قرار دارد، در همین لحظه ای که همین الان از آن فاصله میگیرد، و با همه ای این نزدیکیها از دانستن و شناختن آن فرسنگها دور است. هرگز هرگز! چنین قدرتی برای انسان هنوز دست نداده است.
آری آری! این عجز بیپایان در تاریخ بشریت انسان را بالوان گوناگون عبادت واداشته، خواه در حال هدایت و رستگاری، و خواه در حال ضلالت و گمراهی به عبادت پدر واداشته، به عبادت قوای طبیعت واداشته، به عبادت رب النوع (طوطم) واداشته، به عبادت بتها واداشته، و بالآخره به عبادت خدا واداشته.
کودک ناتوان بسوی پدر با دیده تکریم و احترام مینگرد تا آنجا که بحد تقدیس میرسد، و از آنجا بحد عبادت و پرستش پنهانی میرسد، و معنای آن این است که کودک جسم خود را نسبت بجسم پدر ناچیز میبیند و قدرت خود را در برابر قدرتهای او بیفایده میداند.
بشریت ابتدائی هم (در اوقات گمراهی و ضلالت خود) با حس کودکانه و با مشاعر و ادراکات و تصورات کودکانه میزیسته، و از اینجا است که (در پاره ای اوقاتش) به پرستش و تقدیس و احترام پدر روی آورده، و با صورتهای گوناگون او را پرستیده.
و این انسان عاجز در مقابل قوای طبیعت، در مقابل رعد و برق، طوفانها و سیلابها، در این طبیعت پیوسته احساس وحشت و هراس میکند، و پیوسته در مقابل آن خود را ناچیز و ناتوان مییابد، و دائم در (عوالم کودکانه) خود میکوشد که این طبیعت را از خود خوشنود بگرداند، زیرا او با آن وضع کودکانه برای طبیعت نفس و روح تصور میکند، و در خیال خود برای آن مشاعر و وجدان فرض میکند که غضب میکند، عاطفه نشان میدهد، قساوت قلب دارد، نرمش و مدارا دارد، در نتیجه دائم در این فکر است که عاطفه آن را تحریک کند، آن را بر سر لطف بیاورد تا رحمش کند، و آزاری باو نرساند.
آری آری! بشریت نخستین (در بعضی از قسمتهای انحراف خود) با این محرک کودکانه طبیعت را میپرستید! و قربانیهائی برای آن پیش میکشید!! برای رعد خدائی و برای برق خدای دیگری تصور مینمود، باران و باد و آتش نیز بخیال این بشر خدایان مستقلی داشتند!. سپس برای هر یک از این خدایان خیالی عبادتگاهی نصب میکرد، و در آن معبدها دائم میکوشید که بخدای مورد نظر نزدیک شود و او را از خود خوشنود گرداند.
و چون این رمز یکی از مواهب و خصایص بشریت بوده است، و آن همان است که برای آن لغت با آن همه رموز و اصطلاحات که در آن است بوجود آمده.
پس بنابراین، انتقال یافتن از پرستش پدر و از پرستش طبیعت به عبادت رب النوع و عبادت بت یک انتقال بسیار نزدیک است در نفس و روان انسان.
و حال آنکه همة اینها یک رشته انحرافاتی بود از راه عبادت حقیقی که بشریت در مراحل مختلف گمراهی خود با آن تمرین مینمود، اگرچه در وسط این بیابان تاریک گاه و بیگاهی با دست انبیا و رسالتهای آسمانی بسوی عبادت پروردگار یکتا روی آورده است.
و آنچه در اینجا (از نظر بررسی روانی) برای ما اهمیت و ارزش دارد، این است که نفس و روان بشریت (خواه در حال ضلالت و خواه در حال هدایت) بطور فطری در مقابل نیروی بزرگتر از خود همیشه احساس عجز و ناتوانی میکند، و این ناتوانی در نظرش یک عنصری از عناصر (دین) بشمار میآید.
و پیوسته انسان (غیر از این عجز) در مقابل عظمت این عالم احساس ترس و واهمه میکند، و این ترس و واهمه او را چنان سخت فشار میدهد که سرانجام به جستجوی خالق میپردازد، زیرا این عالم آنقدر وسیع و دورپایان و با عظمت است که انسان را باین جستجو وادار میسازد.
و روی این حساب است که در حس بشری چنین جای گرفته است که اگر بخواهد از آن فرار کند نمیتواند، زیرا آن یک ترس همه جانبه و ریشه داری است که بهر طرف روی آورده و بهر طریقی که روی آورد، و در هر سطحی و میدانی که باشد، بازهم او را احاطه میکند!!
آسمان، زمین، خورشید، ماه و ستارگان همه ای این اجرام با عظمت و معلق در فضای بیپایان بدون اینکه ستونی داشته باشند، و بازگشت شب و روز نور و ظلمت و گردش قمر از هلال یک شبه ای باریک بمانند یک نخ سفید نورانی و تبدیل آن ببدر کامل، و سپس بازگشتن بتدریج بازهم بحالت اول.
و این ﴿وَرَعۡدٞ وَبَرۡقٞ﴾ [البقرة: 19] صاعقههای پی درپی باران و ابر، و این زمین و هرآنچه در آن هست، از کوههای بلند، دشتها، رودها.
و این موجوداتی بیشمار و بیحساب که در خشکیها و در دل آب و در وسط آسمانها است، و هر یک با دیگری فرق فاحش دارند.
و این دقت عاجزکننده که در ساختمان مخلوقات بکار رفته در نظم و انتظام و گردش افلاک که باندازه ای سر موئی در این فضای بیپایان بینظمی و اختلال در آن دیده نمیشود، در آن نرمک گیاهی که از زمین میروید، دل خاک را میشکافد که خود را بسوی نور خورشید بکشاند.
و در این مرغکی که هسته ای تخم مرغ را میشکافد و آهسته آهسته حرکت میکند و جک جک میزند، و دهان باز میکند تا از دهان مادر دانه و روزی خود را میرباید، و در این بال و پر دقیق و ظریفی که با رنگهای خیره کننده و با دقت کامل ترکیب یافته.
و در همه چیز و بازهم در همه چیز که چشم آن را میبیند و حواس آن را درک میکند، عظمت و مهارتی است که انسان را میگیرد و حیران میسازد، و هرچه سطح علم و فرهنگ و تمدن و ترقی انسان بالا و بالاتر برود، بازهم این عالم وسیع و با عظمت در حس او چیزهای گوناگونی را القاء میکند که با مدارک و معلوماتش سازگار باشد، و در هر حالتی که باشد او را در مقابل عظمتش وحشت زده و هراسان و لرزان میسازد! آنقدر هراسان و ترسان میسازد که سرانجام به جستجوی خالق عالم میپردازد! آنقدر وحشت زده میسازد که خودبخود با تمام وجودش خدا خدا میگوید!! و عاقبت هم گاهی بانحراف میرود! و بنا بقول خواجه ای شیرین سخن بیدلی در همه احوال خدا با او بود، او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد!!.
آری آری! این یک امر فطری است، و انسان هم فطرتاً اینطور است! او از تجربههای خود بالبداهه درک میکند که هرچیزی بناچار صانعی سازنده ای دارد، و از این نظر است که از سازنده و صانع این عالم با عظمت و دورپایان با شتاب جستجو میکند، و در این جستجوی با شتاب گاهی راه بهدف میبرد و گاهی گمراه میگردد!! گاهی بسوی خدا میرود که او سازنده و صانع است، و گاهی دیگر راه گم کرده خود این جهان را میپرستد، بجای اینکه خدا را بپرستد، طبیعت را خدا میداند بجای خدای یگانه.
اما در هردو حال عظمت این جهان هستی بزرگ او را دربر میگرد، زیرا در فطرت انسان است که در مقابل جمال و جلال و شکوه و عظمت خود را ببازد، چون فطرتاً شیفته ای جمال و کمال و عظمت است! و در هردو حالتش این عظمت و شکوه بیپایان در پیش او عنصری است از عناصر (دین).
و همچنین عظمت مرگ انسان را فرا میگیرد و حیرانش میسازد، بدلیل اینکه مرگ نسبت به انسان یک حادثة بزرگ ناگوار و ناراحت کننده ایست، کودک برای شدت الفت با زندگی و برای شدت عشق و علاقه با آن دائم حساب میکند که تنها حیات قانون طبیعی هستی اوست که او را دربر میگیرد، و تصور میکند که این یک امر دائمی است برای همة زندهها، بلکه بخاطر اینکه خیلی زندگی را دوست میدارد، و از هرچیزی بزرگتر و با ارزش تر میداند، آن را بر همه چیز جریان میدهد، حتی بر خوابهایش که او را احاطه کردهاند، آنها را نیز زنده تصور میکند و خیال میکند که مانند زندهها دارای حس و حرکت هستند. سپس ناگهان با مرک روبرو میگردد، و میبیند یکی در پیش پایش جان میدهد و میمیرد.
ناگهان ترس و هراس و وحشت سراپای وجودش را دربر میگیرد، عجباً! این موجود زنده ای که هم اکنون در پیش چشم من غذا میخورد، آب مینوشید، نمو میکرد، حرکت داشت، با وی عاطفه نشان میداد، جواب میگفت! این مرغک زیبا، آن حیوان الفت گرفته، این انسان مهربان! چرا باید در یک لحظه ای کوتاه بیفتد و بمیرد و دیگر حرکت نکند؟! ساکت باشد، دهان ببندد، سخن نگوید؟! دیگر قادر بر هیچ کاری نباشد؟! دیگر نه از عاطفه خبری است و نه از مهربانی اثری؟!
در اینجا است که لرزش آزاردهنده و سختی سراسر اعماق وجودش را فرا میگیرد که چه شد؟! معنای این حادثه ناگوار چیست؟! معنای مرگ ناگهانی چیست؟! معنای فنا چیست؟! آخر این وجود عزیز که اندکی قبل از این جلو چشم ما بود! خیلی روشن بود! بهیچ عنوانی قابل پرسش و گفتگو نبود، پس معنای وجود چیست؟ حدود آن تا بکجا است؟! اصلاً چرا محدود است؟! و کیست که این حدود را معین میسازد؟!.
هان! اینجا دریچه ایست بسوی خدا! بسوی خالق حکیم! دریچه ایست بسوی قدرتی که خلق میکند! و زندگی میبخشد! و سپس آن را میگیرد! و بسوی فنا باز میگرداند! چنانکه گویی وجودی در کار نبوده است!!
و گاهی انسان این موجود حیرت زده در میان این لرزش و وحشت بسوی خدا راه میبرد! و گاهی نیز گمراه میگردد! و خیال میکند که طبیعت و دهر و مانند آنها قدرتهائی هستند که از موجودات زنده زندگی را سلب میکنند!! و یا تصور میکند که برای خود مرگ در مقابل خدای زندگی خدای دیگری هست!!
اما در هردو حالتش عظمت و شکوه مرگ او را فرا میگیرد و بسوی دین میکشاند، و همچنین عظمت حادثهها یعنی: بوجودآمدن اشیاء او را سخت فرا میگیرد که چگونه حادث میشوند؟! چه نیروی عجیب شکوهمندی آنها را بوجود میآورد؟!
ولادت، مرگ، صحت، مرض، قوت، ضعف، روزی، تمکن، رفتن، آمدن و بسیاری از این قبیل حادثهها که در زندگی به انسان میرسد، و یا او در پیش پای تماشگران تماشا میکند و میبیند که جلو چشم مردم حادث میگردند! آفریننده ای این حادثهها کیست؟! و چگونه میآفریند؟! بازهم در اینجا با همان ترتیب سابق دریچه ای روشنائی بسوی خدا باز میشود، بسوی آن قدرتی که میتواند این حادثهها را بیافریند باز میشود قدرتی که کمتر از یک چشم بهم زدن فرمان حدوث میدهد و بالا فاصله آنها حادث میگردند!!
انسان در اینجا بازهم گاهی بسوی خالق حق و حکیم راه میبرد، و یا خدایان فراوانی تصور میکند که این عالم را بنظم میآورند و اداره میکنند، و این حادثهها را خلق میکنند، اما در هردو حالتش عظمت حدوث موجودات او را سخت فرا میگیرد و بسوی دین میکشاند.
همة اینها یک رشته عواملی هستند که در قلب بشریت روزنههائی را بسوی خدا، بسوی خالق مدیر، حکیم، مدبر و توانا باز میکند، و آن عقیده ای را که در صمیم فطرت نهفته است بیدار میسازد، بیدارش میسازد، اما نمیتواند ایجاد کند و از هیچ چیزی بسازد، زیرا عامل خارجی هرگز نمیتواند در داخل نفس و روان انسان چیزی را بوجود آورد که در آن نبوده است.
این صداها صداهائیکه در این عالم وسیع حادث میگردند عواملی نیستند که قدرت شنوائی را ایجاد کنند، زیرا خود آنها موجودند خواه انسان بشنود و خواه نشنود، و با این حال موجوداتی که گوش ندارند نمیتوانند بشنوند، این نورها نورهائی که در این عالم پهناور حادث میگردند عواملی نیستند که قدرت بینایی را ایجاد کنند، آنها موجودند خواه انسان ببیند و خواه نبیند، آنها موجودند گرچه موجوداتی که چشم ندارند نمیتوانند ببینند، و بر این قیاس است سایر چیزها.
و لکن هنگامیکه قدرت حساسه پیدا شد میتواند بآسانی صداها و نورها را تمیز بدهد و از وجود آنها متأثر گردد. سپس این تأثیرات را بکیفیتهای گوناگون درآورد که با فطرت و استعدادهایش سازگار است، زیرا حیوان میبیند و انسان هم میبیند، و هر یک از آنها از محل دید متأثر میگردند، اما هر یک بنحو مخصوصی و از دید در زندگی هر یک اثری بدست میآید غیر از اثر دیگری، نتیجه ای هر یک مخصوص بذات خود اوست، و بهمین ترتیب است: امر در فطرت دین.
واقعاً که واقعهها و حادثههای جهانی که بدرون حس بشری وارد میآیند، فطرت را بیدار میکنند و بسوی خالق حق توجهش میدهند، و لکن هرگز نمیتوانند این توجه را ایجاد کنند، زیرا آن از روز اول در اصل فطرت موجود بوده، منتهی بطور نهفته بازهم قرآنکریم است که در این راه تاریک ندا میدهد ﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآ﴾ [الأعراف: 172] «و هنگامیکه پروردگارت از اولاد آدم از پشت آنها ذریه آنها را گرفت، و آنان را بر نفس خودشان گواه گرفت که آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: بلی، هستی و ما گواهیم». و قانون عمومی در اصل زندگی این است که عامل خارجی هرگز نمیتواند چیزی را ایجاد کند، مادام که استعدادی قبل از آن در داخل فطرت نهفته نباشد.
و این توجه، توجه بسوی خالق در داخل نفس موجود است، و فقط منتظر است که ندایش دهند، مانند قدرت بر نطق و سخن که منتظر است از خارج ندائی برسد، بهر وسیله ای که باشد تا کودک نو شگفته لب سخن باز کند، و بدیهی است کودک از وقتیکه آغاز ادراک میکند با این توجه سر و کار دارد، آغاز بسئوال میکند، اصرار میورزد، دهها و صدها بار از صدها امور شکل میپرسد، و بهرکه میرسد میپرسد که این آسمان را کی ساخت؟ این زمین را کی گسترد؟ خورشید، و ماه، و ستارگان را کی آفرید که به اینها نور میدهد که تاریک میسازد؟ رعد و برق و ابر و باران ساخته و پرداخته ای کیست؟ این مرغک عزیز و خواستنی یا این سگ باوفا و یا آن روباه حلیه گر، و یا این گنجشک شیرین زبان چگونه میمیرند؟ وسعت این عالم به این عظمت چه قدر است؟! و چرا این اندازه وسیع است؟! و آخرین مرز آن کجاست؟! و کی به این بزرگی شده است؟! من چگونه به این جهان آمدم و کی مرا آورد؟!
سپس همان کودک آغاز رشد و نمو میکند و هر آن آشنائی بیشتر کسب میکند، و هراندازه که آشنائی آن بیشتر شد، بحث و جستجویش از اسرار این عالم و از زندگی و زندگان بیشتر میگردد، و در هر مرحله ای در نفس و روان او تصور جدیدی از تصورات دین پدید میآید.
و سرکوبی غرایز و عقده ای (اودیب) و همه ای این افسانههائی که فروید سروده هیچگونه ارتباطی با دین ندارند، زیرا دین که از سرکوبی غرایز بیرون نمیآید، دین که با غریزه ای جنسی و یا بگو: با آن عشق فروید آفرین ارتباطی ندارد، بلکه دین خود چیزی است از صمیم فطرت با فطرت نمو میکند، هراندازه که آن نمو کند، پیوسته نمو فطری و طبیعی دارد، بدون اینکه کسی و یا چیزی در کارش دخالت بکند، چرا فقط دخالت خارجی آن را منظم میکند؟ و بسوی وجه صحیح رهنمون میسازد؟ و براساس صحیح پایدارش میدارد، و جز این هیچ کاری ندارد.
و منع و جلوگیری یا بگو: سرکوبی عزیزه عاملی نیست که تخم دین را در نفوس مردم بکارد، بلکه بهتر و سزاوارتر این است که دین به نمو مهارها (کنترلها) کمک میکند، مهارها و کنترلهایی که آزادی نیروی زندگی را بنظم میاورد، و میدانهای پاک و نظیف را برای آن معین میکند.
پس بنابراین، دین بطور حتم و یقین باید اصول معینی را بدنبال داشته باشد، قیام عوامل کنترل در درون نفس تابع دین است که سلوک و مشاعر و وجدان آن را کنترل میکند، و به انسان هشیار باش میدهد که این بد است و آن خوب، این را باید انجام داد و آن را نباید، و ارتباط دین با این عوامل مهار کننده بسیار ریشه دار و قدیم است تا بشر بشر بوده، این ارتباط هم برقرار بوده است، زیرا احساس فطری انسان بناچیزی خود در برابر قدرت خلاقه و احساس او بر اینکه او در برابر مظاهر قدرتهای مختلف قرار گرفته، همه و همه یک رشته عوامل بسیار قوی است که انسان را وادار میسازد تا در مقابل خدا بسجده بیفتد و عبادت کند.
پس احساس فطری انسان بناتوانی و ناچیزی خود در برابر نیروی خلاقه و احساس او به عظمت و جلال و احساس او برای اینکه او در مقابل مظاهر قدرتهای مختلف قرار دارد، یگانه عاملی است که او را وادار میسازد که در مقابل عظمت خدا سر بسجده بگذارد و اظهار بندگی بنماید.
پس انسان (بطور فطری بدون اینکه فشارخارجی داشته باشد) احساس میکند که باید حرکات معین و افعال و کردار و رفتار معینی را در برابر این قدرت که آن را پرستش میکند در پیش گیرد تا بلکه رضایتش را جلب کند، و از خشم و غضبش در امان باشد، او پیوسته در حس خود این غضب و این رضایت را احساس میکند، گرچه خیلی مبهم و پیچیده هم باشد، و خوف و رجا بیم و امید در نفس بشریت بزرگترین خطوط متقابل هستند، آن دو همان خطوطی هستند که این التزام و تعهد را در مقابل قوه ای خلاقه تنظیم میکنند، و آن را یک برنامه ای از مشاعر و رفتار و اعمال و افعال و شعائر قرار میدهند، و با این التزام و تعهد این اصول مختلف پدید میآیند، و یا اصول موجود نورانیت مییابند.
و اصول (چنانکه در فصل آینده بیان خواهیم داشت) معنایش این است که در اینجا موانعی کنترل کننده وجود دارند که نیروی خروشان زندگی را مرتب کنترل و مهار میکنند تا آزادیهای خارج از اندازهای آن را ضبط و مهار کنند و تا در افق بالاتر بال ببرند، و از بیهوده رفتن جلوگیری کنند.
و از اینجا است که دین با عشق و علاقة بالتزام و تعهد فطری در نفس بشریت مربوط میشود، و سپس با اصول و ضوابط رابطه ای نزدیک و طبیعی فطری برقرار میگردد که هیچگونه فشاری از خارج بر آن وارد نمیآید، و بلکه دیانتهای آسمانی پیوسته آنها را تنظیم کرده و براه صحیح روانه میسازند، و آن توجه مبهم بسوی آن قدرت خلاقه را تنظیم نموده، و سرانجام یک توجه گویا و صریح و خالص بسوی خدا قرار میدهند.
و همچنین آن التزام و تعهد مبهم را تنظیم میکنند، و سرانجام یک التزام گویا و صریح به عبادات و شعائر معین و محدود قرار میدهند که فقط حکمتش را خدا میداند تا بر مردم واجب میگرداند، و آن اصول عالی انسانی را تنظیم میکنند که آنها را یک رشته اصول روشن و دور از هوا و هوس و نقص و انحراف قرار میدهند.
و آنچه که دیانتهای آسمانی واجب میگردانند و مردم را بآن ملزم میسازند، نه دین است، نه عقیده است، نه التزامات عقیده است، و نه اصول مربوط بعقیده است، بلکه فقط نشان دادن راه صحیح است در همة این امور، و اگر این راه صحیح از طرف دیانتهای آسمانی نشان داده نشود، قطعاً در اینجا دین، عقیده، اصول و التزامات خواهد بود، اما همه در معرض انحراف و ضلالت همانطوریکه هرچیزی که در فطرت بشریت هست منحرف گردد، اگر با راه صحیح برخورد نکند و نفوس منحرف نیز مانند همه چیز از قبول دین آسمانی فرار میکنند، نه برای اینکه دین فطری نیست، بلکه برای اینکه انحرافات این نفوس آنها را کج میسازد، و از این جهت است که دائم احساس میکنند که (اعتدال، همواری، و پایداری) موجود در دین فشارشان میدهد، و هستی آنها را که صبر براستی و استقامت ندارند ناراحت میسازد.
و این گروه ملحد در این جاهلیت جدید در جهان آشفته ای غرب که بر خدا تمرد میورزد، بخاطر یک رشته علتها و سببهای محلی است که در کلیسای اروپائی بود و مردم را از دین بیزار کرد و فرار داد، زیرا کلیسا قبل از هرچیزی از خود یک سیمای مخلوق کلیسائی بر عقیده ای آسمانی مسیحیت داد که خالی از اوهام بت پرستی محیط نبود، و همچنین خالی از افسانههای ملتهای هم جوار با سرمنشاء عقیده اصیل نبود، مانند کشور روم.
و این وضع از اینجا ناشی شد که اولین داعی برای مسیحیت در این محیط نه رای خود مسیح بود و نه تعایم او را بطور مستقیم شنیده بود، بلکه این تعالیم از کسانی شنیده شده بود که در خلال یک قرن بعد از حضرت مسیح آن را گوش بگوش و دهان بدهان تحویل یکدیگر دادند، بدون اینکه کتابی، شیئی، و ضبطی در کار باشد، و در سایة فشار و خفقان رومیانی که مؤمنین دسته ای اول مسیحیت را از فراگرفتن امور عقیده ای مسیح سخت جلوگیری میکردند، و بهیچ کس حق نمیدادند که چیزی را بدقت بررسی کند.
سپس بعد از داخل شدن امپراطوری روم بآئین مسیحیت کلیسا رهبانیت را در عالم مسیحیت سخت ترویج کرد، بقصد اینکه با عیاشی رومیان بت پرست و خوشگذران و انحلال اخلاقی آنان مبارزه کند، اما در این رهبانیت زیاده روی کرد و تا آنجا پیش تاخت که بدرجة تعطیل حرکت و نشاط و جنبش زندگی انجامید، و با فطرت بشریت و محرکهای زنده ای آن به مقاومت و مبارزه برخاست و عاقبت آن را بیک منفی گری ضعیف و ناتوان تبدیل نمود، علاوه بر آنکه حامل با رنکبت و بدبختی شد که اعصاب را فرسوده میساخت، نه تولید داشت، و نه بعمران و آبادی میپرداخت و نه پیش میرفت، بلکه از هر جهت که حساب کنی متوقف بود و تعطیل.
سپس خود کلیسا نمایشگر این رهبانیت بیاثر نبود که بر مردم تحمیل میکرد، زیرا مردم بزودی کشف کردند که رجال دین یعنی: کلیسانشینان که آنان را زجر میدادند و از بهره گیری از لذتهای روی زمین جلوگیری میکردند، (اگرچه حلال و پاک و نظیف هم بود) خود تا گردن در انواع اقسام لذائذ ناپاک و حرام فرو رفتهاند، کارهای زشت و ناروائی را انجام میدهند که مردم بومی و عادی از انجام دادن آنها ننگ دارند تا چه رسد برجال دین و مردان کلیسا نشین، و دیگر کلیساها، و صومعهها، و دخمههای ترک دنیا مرگز انجام کارهایی شده بود که حس سالم از آن بیزار است. سپس کلیسا دین خود را آنچنان بازیچه قرار داد که باور نکردنی است، و آن وقتی بود که آغاز کرد بتجارت و فروش براتهای آزادی به مردم باصطلاح گنهکار، و آن را یک نوع تجارت دین قرار داد که در پشت پرده ای آن باندوختن مال و ثروت مشغول گردید، و سرانجام مردم را بورشکستگی عقیده کشانید.
و بعد از این کلیسای فاسق بهمة این کارها قناعت نکرد، بلکه برای مردم بیپناه و ورشکسته ای آن روز یک نفوذ کشنده ای را تحمیل کرد که در همه حال، در خواب، در بیداری آنان را زیرفشار قرار میداد، و وادارشان میساخت که باید در مقابل رجال دین کرنش کنند، و زانوی ذلت بر زمین نهند، مرتب بر آنان مالیاتهای گزاف و زندگی سوز تحمیل مینمود، و خدماتی رایگان که خیلی شباهت داشت بخدمات تیولگران زمان تیول در مزارع کلیسا از مردم میکشید، بالاتر از همة اینها یک رشته افسانههائی را بنام کلمه ای آسمانی بر مردم غارت دیده تحمیل مینمود.
حقاً! (بعد از این همه فساد و این همه انحرافات در تصور عقیده ای و روش عملی) قیامت سیاهی برپا گردید، و آن این بود که کلیسا یک رشته نظریات باصطلاح علمی معینی را بخلق الله تحمیل کرد، از شکل زمین و طبیعت عالم و از عمر انسان و... چیزهائی ساخت و گفت: اینها حقایق مقدس هستند، برای اینکه کلمات آسمانیند، هر کس برعلیه آنها خروج کند، یاغی است، کافر است، مستوجب عذاب است، و کیفر.
بنابراین، وقتیکه علم استدلالی و تجربی فساد این نظریهها را روشن نمود، و دانشمندان نیز این فساد را اعلام نمودند، قیامت طوفانی کلیسا برپا گردید، کلیسائی که از پرتو علم میترسید، و از برای ضایع شدن جهل و نادانی سینه خود را چاک میکرد، جهلی که مردم را پیوسته به بردگی کلیسا وامیداشت، زیرا خیلی حریص بود که این جهل دست نخورده و پایدار بماند و تا ابد دوام یابد تا او حکومت کند و بس.
آری، قیامت سیاه کلیسا برپا شد که از ناراحتی دانشمندان را سوزاند، عذاب کرد، شکنجه داد و کشت، بدلیل اینکه مثلاً: آنان میگفتند: زمین کروی است، و یا میگفتند: زمین مرکز عالم نیست، و دانشمندانی مانند گالیه، کوبرنیکوس، و جوردانو برونو، با دست رجال دین آنچنان عذابهائی کشیدند که در نفوس و مشاعر و وجدان مردم ریشههای مودت دینی و ریشههای محبت رجال دین را سوزاند، و بجای آن تخم عداوت و انتقا مرا در دلها نشاند که دیگر عقل از سرها پرید، و صبر از دلها رفت، هر کس که در این طوفان حرکت میکرد اول بار سنگین دین را از دوش خود میانداخت، و هرچه مربوط و منسوب بآن بود زیرپا میگذاشت. آری آری! قیامتی برپا شد و آثار دینی متلاشی و پایمال گردید.
بنابراین، مردم در این نفرت خود از این دین در یک حال آرامش روانی نبودند که به بحث و جستجوی راه حل اجازه بدهد که حق را از باطل جدا سازند، باطل را دور بیاندازد و حق را بگیرند، دیگر این بشر غارت زده مانند مارگزیده از هر ریسمان سیاه و سفید میترسید، و بلکه حق و باطل همه را مارکشنده میدیدند و فریاد میزدند و فرار میکردند.
و در اثر پیدایش این قطعه تاریخ فاسد و منحرف تمدن غربی پایدار گردید، تمدن جدیدی که براساس عداوت دین پایه گذاری شد، تمدنی که همه جا از دین فرار میکند، و آثار عقیده و تصور و رفتار و شعور و فکر دینی را از خود دور میسازد.
و این چموشی با این تمدن نوظهور و پیروز در همه جا بسرعت انتشار یافت، هرجا که این تمدن قدم نهاد آن چموشی هم همراه و همگام بود، در نتیجه فرار از دین در این عصرجدید طوری نمایان گردید که گوئی یک تجلی واقعی بشریت است، و حال آنکه در حقیقت یک بیماری جنون آمیزی بیش نیست که یک و یا چندسال از بشریت را گرفتار کرده است و بزودی میگذرد.
و همین بشریت در این روز در راه بازگشت بسوی خداست، کم کم دارد میفهمد که در راه بازگشت بسوی فطرت است و باید برگردد، بعد از آنکه مدتی در کوره راههای این جاهلیت منحرف این چنین جولانهای جنون آمیز داد، آنچنان جولان داد که کوچکترین آسایش و آرامش را در خود ندید، بلکه بجای آرامش و آسایش پر از عقدههای شقاوت روانی، فکری، سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی گردید، عقده هایی که این تاریخ طولانی بشریت تاکنون نظیرش را بخود ندیده است.
و این دینی که خدا بر مردم فرض کرده است دائم با فطرت برخورد کامل دارد، اما این برخورد در صورت اعتدال آن انجام میگیرد، در یک صورت صحیحی انجام میگیرد که باید همانطور باشد. سپس این دین این فطرت را از انحرافات باز میدارد، انحرافاتیکه در اثناء نمو و پرورش و گسترش آن پیش میآید.
و در بخشهای گذشته ما خطوط نفس و روان بشریت را بیان کردیم، و در تشکیلات و طبیعت فطرت آنها بسزا سخن گفتیم. پس بنابراین، اینجا باید بیان کنیم: این دینی که خدا بر مردم واجب کرده (اسلام) چگونه با این فطرت برخورد میکند؟
در درجه اول قرآنکریم بر حس بشری، حسی که دارای تارهای فراوان است، نغمههائی وارد میکند که بوسیله آن نغمهها این حس بطور فطری بسوی عقیده توجه میکند.
بنابراین، وقتیکه احساس بقدرت بیپایان خالق و احساس بعظمت این جهان پهناور و احساس به مرگ و زندگی، و احساس بحدوث موجودات عبارت باشد از: همین تارهای فطری، یعنی: تجلی بشریت، همان تارهائی که دائم انسان را بسوی عقیده میخواند، بطور یقین قرآنکریم هم همین احساسها را بیدار میکند و هوشیار باش میدهد تا بحکم عادت آنها از کار نیفتند، همان عادتی که این احساسها را از کار میاندازد، و من در کتاب «منهج التربیة الإسلامیة» از این تجلی در قرآنکریم در فصل «تربیة الروح» بتفصیل سخن گفتم، دیگر تکرارش نمیکنم، زیرا بحثی است که به موضوع تربیت نزدیکتر است تا به بررسی روانی، و در اینجا همین قدر بس که این حقیقت را ثابت کنیم، و سپس اندکی نمونههائی را که از این نغمههای متعدد در قرآنکریم آمده نشان بدهیم.
روح همان نیروی ناشناخته ای که نه از حقیقت آن خبر داریم و نه از کیفیت کارش آگاهیم، تنها وسیله ای ارتباط ما با خداست، و آن فطرتاً راه بسوی خدا دارد، زیرا خود شراره ایست از روح الهی که در این یک مشت خاک تیره بودیعت نهاده است، قرآنکریم از این ودیعه این چنین خبر میدهد: ﴿فَإِذَا سَوَّیۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِینَ ٧٢﴾ [ص: 72] «و سرانجام وقتیکه او را آماده کردم و از روح خود در او دمیدم، در برابرش سر بسجده بگذارید».
و از اینجا است که روح خودبخود بسوی خالقش راه میبرد، و با خدای خویش اتصال دارد، با فطرت خود مانند همة خلق راه بسوی خدا میبرد، بدون اینکه خسته و ناراحت گردد و در نیمه ای راه بماند، قرآنکریم از آن هدایت گزارش میدهد: ﴿قَالَ رَبُّنَا ٱلَّذِیٓ أَعۡطَىٰ کُلَّ شَیۡءٍ خَلۡقَهُۥ ثُمَّ هَدَىٰ ٥٠﴾ [طه: 50] «پروردگار ما همانست که بهمه ای موجودات هستی بخشید، و سپس آنها را بسوی خود هدایت کرد».
و با این وصف بازهم انسان گمراه میگردد، گمراه میگردد وقتیکه فطرتش منحرف و بیمار میشود، آنچنان گمراه میگردد که دیگر راه بسوی خدا نمیبرد، نه با روح خود با خدا ارتباط مییابد، و نه از او استمداد میجوید، و نه در حال گرفتاری باو پناه میبرد.
این انسان ناتوان حتی در حال گمراهی در آن حالی که روحش به تاریکی افتاده و نمیتواند بیرون بیاید، حتی پردههای شهوت آن را احاطه کرده و مانع از رسیدن نور است، بازهم علی رغم این همه گمراهی در فطرت خود ثابت است، بازهم بهر طریقی که هست بسوی خدا متوجه است، همانطوریکه چشم بیمار بسوی نور توجه دارد، چشم بیمار با اینکه نور را نمیتواند ببیند، اما بازهم کاملاً از دیدن و درک آن ناتوان نیست. بنابراین، مردم خدا را میپرستند، و دیگری را هم از موجودات شریک او قرار میدهند، در این باره قرآنکریم میفرماید: ﴿مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِیُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ﴾ [الزمر: 3] «ما آنها را نمیپرستیم، مگر آنکه ما را بخدا نزدیک سازند».
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُم مَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ لَیَقُولُنَّ ٱللَّهُۚ قُلۡ أَفَرَءَیۡتُم مَّا تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ إِنۡ أَرَادَنِیَ ٱللَّهُ بِضُرٍّ هَلۡ هُنَّ کَٰشِفَٰتُ ضُرِّهِۦٓ أَوۡ أَرَادَنِی بِرَحۡمَةٍ هَلۡ هُنَّ مُمۡسِکَٰتُ رَحۡمَتِهِۦۚ﴾ [الزمر: 38] «و اگر از آنها بپرسى: چه کسى آسمانها و زمین را آفریده؟ حتماً مىگویند: خدا! بگو: آیا هیچ درباره معبودانى که غیر از خدا مىخوانید اندیشه مىکنید که اگر خدا زیانى براى من بخواهد، آیا آنها مىتوانند گزند او را برطرف سازند؟! و یا اگر رحمتى براى من بخواهد، آیا آنها مىتوانند جلو رحمت او را بگیرند؟!».
و یا نیروی مجهولی را میپرستند، بخیال اینکه خداست، اما بازهم آنان جز در حالات دیوانگی که خیلی نادر اتفاق میافتد و در حساب نیاید وجود خدا را انکار نمیکنند، وجود خالق عالم را قبول دارند، خالقی که توانا است، با اراده است، با نفوذ است.
و مأموریت عقیده این است که تکیه گاه فطرت باشد، و آن را براه راست فطری هدایت کند، مأموریتش این است که در رسیدن بخدا یار فطرت باشد، هدایتی که در سرشت آن نهفته است، اگر مرضهای گوناگون هم در سر راهش قرار گیرند و مانعش شوند، مأموریتش این است که روح را از اسارت رها سازد تا خدایش را ببیند.
و تنها روش اسلام هم در تربیت روح این است که دائم میان روح و خدا ارتباط بدهد، در هر لحظه، در هر عمل، در هر فکر، و در هر درک و شعوری این ارتباط برقرار باشد، اسلام برای اجرای این برنامه وسایل زیادی بکار میبرد، زیرا از یک طرف حساسیت قلب را با دست توانای خدا بر میانگیزد، خدائی که این همه دقت و صنعت در صفحه ای این عالم پر از اعجوبهها بکار برده است تا دل در درون خود دائم وجود خدا را احساس کند، و احساس کند که قدرت بیپایان او حدی و مرزی ندارد.
و از طرف دیگر بازهم حساسیت دل را بر میانگیزد تا احساس کند که خدا دائم او را زیرنظر دارد، احساس کند که خدا همیشه با انسان است هرکجا که باشد، احساس کند که او از راز دلها آگاه هست، اسرارش را میداند، و حتی چیزهائی که لطیف تر از اسراریست میداند.
و بازهم از طرفی در دل وجود تقوی و خوف خدا را بر میانگیزد که دائم بداند که خدا در همه ای حالات و در هر فکر و شعوری مراقب اوست، و از طرفی هم در آن دل تخم دوستی با خدا را میکارد، و نهال جلب رضای او را مینشاند، و از طرفی نیز در آن دل آرامش و وقار ایجاد میکند، در همه حال در سختیها و آسانیها با وقار و آرامش رو بسوی خدا بیاورد و تا حد تسلیم و رضایت دل هرچه از طرف خدا باو برسد بپذیرد، و خلاصه هدف یکی است، و آن عبارت است از: پیوند دل بشریت با خدای خویش.
و این پاره ای از نغمههائی است که با دست اسلام بر تار احساس قدرت و عظمت بیپایان خدا در همه ای میدانها نوا خسته میشود، قرآنکریم میگوید: ﴿وَٱللَّهُ أَخۡرَجَکُم مِّنۢ بُطُونِ أُمَّهَٰتِکُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ شَیۡٔٗا وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفِۡٔدَةَ لَعَلَّکُمۡ تَشۡکُرُونَ ٧٨ أَلَمۡ یَرَوۡاْ إِلَى ٱلطَّیۡرِ مُسَخَّرَٰتٖ فِی جَوِّ ٱلسَّمَآءِ مَا یُمۡسِکُهُنَّ إِلَّا ٱللَّهُۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یُؤۡمِنُونَ ٧٩ وَٱللَّهُ جَعَلَ لَکُم مِّنۢ بُیُوتِکُمۡ سَکَنٗا وَجَعَلَ لَکُم مِّن جُلُودِ ٱلۡأَنۡعَٰمِ بُیُوتٗا تَسۡتَخِفُّونَهَا یَوۡمَ ظَعۡنِکُمۡ وَیَوۡمَ إِقَامَتِکُمۡ وَمِنۡ أَصۡوَافِهَا وَأَوۡبَارِهَا وَأَشۡعَارِهَآ أَثَٰثٗا وَمَتَٰعًا إِلَىٰ حِینٖ ٨٠ وَٱللَّهُ جَعَلَ لَکُم مِّمَّا خَلَقَ ظِلَٰلٗا وَجَعَلَ لَکُم مِّنَ ٱلۡجِبَالِ أَکۡنَٰنٗا وَجَعَلَ لَکُمۡ سَرَٰبِیلَ تَقِیکُمُ ٱلۡحَرَّ وَسَرَٰبِیلَ تَقِیکُم بَأۡسَکُمۡۚ کَذَٰلِکَ یُتِمُّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَیۡکُمۡ لَعَلَّکُمۡ تُسۡلِمُونَ ٨﴾ [النحل: 78- 81] «خداوند شما را از شکمهاى مادرانتان [در حالى] بیرون آورد که چیزى نمىدانستید و براى شما [توان] شنوایى و دیدگان و دلها پدید آورد، باشد که سپاس گزارید * آیا به مرغان رام شده در فضاى آسمان ننگریستهاند؟ آنها را [کسى] جز خداوند نگاه نمىدارد. بى گمان در این [امر] براى اهل ایمان [مایههاى] عبرت است * و خداوند از خانههایتان براى شما آرامگاه قرار داد. و از پوست چهارپایان خیمههایى [پدید آورد] که آن را روز سفرتان و روز حضرتان سبک مىیابید و از پشمهایش و کرکهایش و موهایش اثاثیه و [مایه] بهرهورى تا مدتى معیّن [برایتان] مقرّر نمود * و خداوند براى شما از آنچه آفریده است سایهها پدید آورد و از کوهها براى شما غارها قرار داد. و برایتان تنپوشهایى که شما را از گرمى حفظ مىکند و تن پوشهایى که از [آسیب جنگ] با همدیگر مصون مىدارد، پدید آورد، بدینسان نعمتش را به شما به تمام [و کمال] مىرساند، باشد که تسلیم شوید».
﴿ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ٱلۡحَیُّ ٱلۡقَیُّومُۚ لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَلَا نَوۡمٞۚ لَّهُۥ مَا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِۗ مَن ذَا ٱلَّذِی یَشۡفَعُ عِندَهُۥٓ إِلَّا بِإِذۡنِهِۦۚ یَعۡلَمُ مَا بَیۡنَ أَیۡدِیهِمۡ وَمَا خَلۡفَهُمۡۖ وَلَا یُحِیطُونَ بِشَیۡءٖ مِّنۡ عِلۡمِهِۦٓ إِلَّا بِمَا شَآءَۚ وَسِعَ کُرۡسِیُّهُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَۖ وَلَا یَُٔودُهُۥ حِفۡظُهُمَاۚ وَهُوَ ٱلۡعَلِیُّ ٱلۡعَظِیمُ ٢٥﴾ [البقرة: 255] و خدا همان خدائی که جز او خدائی حق نیست، او زنده و یابنده است، نه او را پینه گی فرا میگیرد و نه خواب، مخصوص اوست هرآنچه در آسمانها و زمین است، کیست که در پیشگاهش بشفاعت برخیزد؟ مگر با اجازه ای او از آنچه که در پیش روی بندگانش هست آگاه است، و از هرآنچه که در پشت سر آنان انجام میپذیرد باخبر است، و هیچ کس بهیچ چیزی از علم او احاطه نمیتوانند داشته باشند، مگر باندازه ای که خود بخواهد کرسی حکومتش وسیع تر از آسمانها و زمین است، و هرگز حفاظت آنها او را خسته نمیگرداند و او علی و عظیم است».
﴿۞وَعِندَهُۥ مَفَاتِحُ ٱلۡغَیۡبِ لَا یَعۡلَمُهَآ إِلَّا هُوَۚ وَیَعۡلَمُ مَا فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِۚ وَمَا تَسۡقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا یَعۡلَمُهَا وَلَا حَبَّةٖ فِی ظُلُمَٰتِ ٱلۡأَرۡضِ وَلَا رَطۡبٖ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَٰبٖ مُّبِینٖ ٥٩ وَهُوَ ٱلَّذِی یَتَوَفَّىٰکُم بِٱلَّیۡلِ وَیَعۡلَمُ مَا جَرَحۡتُم بِٱلنَّهَارِ ثُمَّ یَبۡعَثُکُمۡ فِیهِ لِیُقۡضَىٰٓ أَجَلٞ مُّسَمّٗىۖ ثُمَّ إِلَیۡهِ مَرۡجِعُکُمۡ ثُمَّ یُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ ٦٠﴾ [الأنعام: 59- 60]. «و نزد اوست کلیدهای غیبی که جز او کسی از آن آگاه نیست. و آنچه را که در دریا و صحراست میداند، و هیچ برگی از مرکز خود سقوط نمیکند، مگر اینکه با علم اوست، و هیچ دانه ای در لابلای ظلمات زمین و هیچ تر و خشکی نیست، مگر آنکه اخبارش در کتابی روشن و آشکار موجود است. و او همان خدائی است که شما را در دل شب بخواب میگیرد، و هرچه در روز انجام داده اید بخوبی میداند، و سپس شما را از عالم خواب بر میگرداند تا روزیکه عمرتان بپایانش برسد، و پس از آن هم بازگشت تان بسوی اوست، شما را خبر میدهد از هر عملی که انجام داده اید».
این نیز پاره ای از نغمههائی است که بر تار احساس بعظمت جهان نواخته میگردد.
بازهم قرآنکریم است که میگوید: ﴿إِنَّ فِی خَلۡقِ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَٱخۡتِلَٰفِ ٱلَّیۡلِ وَٱلنَّهَارِ وَٱلۡفُلۡکِ ٱلَّتِی تَجۡرِی فِی ٱلۡبَحۡرِ بِمَا یَنفَعُ ٱلنَّاسَ وَمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مِن مَّآءٖ فَأَحۡیَا بِهِ ٱلۡأَرۡضَ بَعۡدَ مَوۡتِهَا وَبَثَّ فِیهَا مِن کُلِّ دَآبَّةٖ وَتَصۡرِیفِ ٱلرِّیَٰحِ وَٱلسَّحَابِ ٱلۡمُسَخَّرِ بَیۡنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَعۡقِلُونَ ١٦٤﴾ [البقرة: 164] «حقاً که در خلقت آسمانها و زمین و گردش شب و روز و آن کشتیهائی که در دل دریا بنفع مردم حرکت میکنند، و در آن آبی که خدا از آسمان نازل کرده و زمین مرده را زنده گرداند، و در آن هر جنبنده ای را پخش کرد و در گردش بادها و در ابرهای مسخر میان آسمان و زمین آیات عبرتی است برای مردمی که عاقلند، و با عقل به کار میپردازند».
بازهم نغمه ای دیگر از قرآنکریم:
﴿هُوَ ٱلَّذِیٓ أَنزَلَ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗۖ لَّکُم مِّنۡهُ شَرَابٞ وَمِنۡهُ شَجَرٞ فِیهِ تُسِیمُونَ ١٠ یُنۢبِتُ لَکُم بِهِ ٱلزَّرۡعَ وَٱلزَّیۡتُونَ وَٱلنَّخِیلَ وَٱلۡأَعۡنَٰبَ وَمِن کُلِّ ٱلثَّمَرَٰتِۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَةٗ لِّقَوۡمٖ یَتَفَکَّرُونَ ١١ وَسَخَّرَ لَکُمُ ٱلَّیۡلَ وَٱلنَّهَارَ وَٱلشَّمۡسَ وَٱلۡقَمَرَۖ وَٱلنُّجُومُ مُسَخَّرَٰتُۢ بِأَمۡرِهِۦٓۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَعۡقِلُونَ ١٢ وَمَا ذَرَأَ لَکُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ مُخۡتَلِفًا أَلۡوَٰنُهُۥٓۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَةٗ لِّقَوۡمٖ یَذَّکَّرُونَ ١٣ وَهُوَ ٱلَّذِی سَخَّرَ ٱلۡبَحۡرَ لِتَأۡکُلُواْ مِنۡهُ لَحۡمٗا طَرِیّٗا وَتَسۡتَخۡرِجُواْ مِنۡهُ حِلۡیَةٗ تَلۡبَسُونَهَاۖ وَتَرَى ٱلۡفُلۡکَ مَوَاخِرَ فِیهِ وَلِتَبۡتَغُواْ مِن فَضۡلِهِۦ وَلَعَلَّکُمۡ تَشۡکُرُونَ ١٤ وَأَلۡقَىٰ فِی ٱلۡأَرۡضِ رَوَٰسِیَ أَن تَمِیدَ بِکُمۡ وَأَنۡهَٰرٗا وَسُبُلٗا لَّعَلَّکُمۡ تَهۡتَدُونَ ١٥ وَعَلَٰمَٰتٖۚ وَبِٱلنَّجۡمِ هُمۡ یَهۡتَدُونَ ١٦ أَفَمَن یَخۡلُقُ کَمَن لَّا یَخۡلُقُۚ أَفَلَا تَذَکَّرُونَ ١٧ وَإِن تَعُدُّواْ نِعۡمَةَ ٱللَّهِ لَا تُحۡصُوهَآۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَغَفُورٞ رَّحِیمٞ ١٨ وَٱللَّهُ یَعۡلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعۡلِنُونَ ١٩ وَٱلَّذِینَ یَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ لَا یَخۡلُقُونَ شَیۡٔٗا وَهُمۡ یُخۡلَقُونَ ٢٠﴾ [النحل: 10- 20].
«او آن خدائی است که از آسمان برای شما آب نازل کرد که از آن مینوشید، و از آن درخت بوجود میآید که شما در سایه ای آن آسایش مییابید، و به وسیله ای آن برای شما کشت و زارها سبز کرد، و باغهای زیتون و نخلستانهای انبوه و تاکستانها بوجود آورد، و از همة میوهها پرورش داد، واقعاً که در همة اینها نشانههای عبرتی است برای آن مردمی که بفکر میپردازند. و شب و روز را برای شما رام ساخت، و خورشید و ماه و ستارگان بفرمانش در کارند، حقاً که در همة اینها نشانههای عبرتی است برای آن مردمی که با عقل کار میکنند، و در آن چیزهائیکه در روی زمین برنگهای گوناگون برای شما آفریده است، حقیقتاً که در اینها آیات عبرتی است بس بزرگ برای کسانی که تذکر میپذیرند. و او همان خدائی است که دریا را برای شما رام ساخت تا از آن گوشت نرم و لطیف و گوارا بخورید، و از دل آن وسائل آرامش و زیبائی بیرون بیآورید، و از دور کشتیها را میبینی که در آن شناورند، و از فضل بیپایان او بهره برداری کند، و شاید که شما مردم سپاس بگذارید، و در روی زمین از کوهها لنگرهائی انداخت که زمین شما را نابود نکند و رودهای فراوان جاری کرد، و راههای هموار کشید، و علامتها در آن نصب کرد، شاید که شما مردم هدایت یابید، و به وسیله ستارگان آن راهها را تشخیص میدهید، آیا خدائی که این همه مخلوق خلق میکند، مانند آن کسی است که نمیتواند چیزی را خلق کند؟! آیا این دو برابرند؟! آیا تذکر نمیگیرید؟! بازهم بخود نمیآیند؟!».
و این پاره ای از نغمههائی است که در تار احساس به مرگ و زندگی نواخته میگردد.
﴿یُخۡرِجُ ٱلۡحَیَّ مِنَ ٱلۡمَیِّتِ وَیُخۡرِجُ ٱلۡمَیِّتَ مِنَ ٱلۡحَیِّ وَیُحۡیِ ٱلۡأَرۡضَ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۚ وَکَذَٰلِکَ تُخۡرَجُونَ ١٩ وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَکُم مِّن تُرَابٖ ثُمَّ إِذَآ أَنتُم بَشَرٞ تَنتَشِرُونَ ٢٠﴾ [الروم: 19- 20].
«آن خدائی است که زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون میآورد، و زمین را پس از مرگش زنده میگرداند، و بهمین ترتیب: شما از خاک بیرون کشانده میشوید، و از آیات اوست که شما را از خاک تیره آفرید. سپس یکباره شما بشری هستید که در روی زمین پراکنده اید».
﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِن کُنتُمۡ فِی رَیۡبٖ مِّنَ ٱلۡبَعۡثِ فَإِنَّا خَلَقۡنَٰکُم مِّن تُرَابٖ ثُمَّ مِن نُّطۡفَةٖ ثُمَّ مِنۡ عَلَقَةٖ ثُمَّ مِن مُّضۡغَةٖ مُّخَلَّقَةٖ وَغَیۡرِ مُخَلَّقَةٖ لِّنُبَیِّنَ لَکُمۡۚ وَنُقِرُّ فِی ٱلۡأَرۡحَامِ مَا نَشَآءُ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمّٗى ثُمَّ نُخۡرِجُکُمۡ طِفۡلٗا ثُمَّ لِتَبۡلُغُوٓاْ أَشُدَّکُمۡۖ وَمِنکُم مَّن یُتَوَفَّىٰ وَمِنکُم مَّن یُرَدُّ إِلَىٰٓ أَرۡذَلِ ٱلۡعُمُرِ لِکَیۡلَا یَعۡلَمَ مِنۢ بَعۡدِ عِلۡمٖ شَیۡٔٗاۚ وَتَرَى ٱلۡأَرۡضَ هَامِدَةٗ فَإِذَآ أَنزَلۡنَا عَلَیۡهَا ٱلۡمَآءَ ٱهۡتَزَّتۡ وَرَبَتۡ وَأَنۢبَتَتۡ مِن کُلِّ زَوۡجِۢ بَهِیجٖ ٥﴾ [الحج: 5] «اى مردم، اگر از رستاخیز در شکّاید، [بدانید که] ما شما را از خاکى، آن گاه از نطفهاى، آن گاه از خونى بسته، سپس از پاره گوشتى نقش یافته و نقش نایافته آفریدیم تا برایتان [حقیقت را] روشن سازیم و هر چه خواهیم تا سر آمدى معین در رحمها قرار مىدهیم، سپس شما را که کودکى شدهاید، بیرون آوریم، آن گاه تا به [نهایت] رشدتان برسید. و از شما کسى هست که جانش گرفته مىشود و از شما کسى هست که به نهایت فرتوتى باز برده مىشود تا آنکه پس از [آن همه] دانستن چیزى نداند و زمین را خشکیده مىبینى، پس هنگامى که آب را بر آن فرو فرستیم به جنبش در آید و رشد یابد و از همه نوع [گیاهان] خرّم برویاند».
﴿وَمَا تَدۡرِی نَفۡسٞ مَّاذَا تَکۡسِبُ غَدٗاۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسُۢ بِأَیِّ أَرۡضٖ تَمُوتُ﴾ [لقمان: 34] «و هیچ نفس نمیداند که فردا چه بدست میآورد (و چه از دست میدهد) و هیچ نفسی نمیداند که در کدام نقطه از زمین خواهد مرد».
﴿ٱللَّهُ یَتَوَفَّى ٱلۡأَنفُسَ حِینَ مَوۡتِهَا وَٱلَّتِی لَمۡ تَمُتۡ فِی مَنَامِهَاۖ فَیُمۡسِکُ ٱلَّتِی قَضَىٰ عَلَیۡهَا ٱلۡمَوۡتَ وَیُرۡسِلُ ٱلۡأُخۡرَىٰٓ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمًّىۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَتَفَکَّرُونَ ٤٢﴾ [الزمر: 42].
خداوند جانها را به هنگام مرگشان مىستاند. و نیز [جانى] که نمرده است [آن را] هنگام خوابش [مىگیرد]. و [جانى را] که بر آن حکم به مرگ کرده است، نگاه مىدارد و [آن] دیگر را تا هنگامى معین [باقى] مىگذارد. بىگمان در این [امر] براى گروهى که اندیشه مىکنند، نشانههایى است».
﴿أَیۡنَمَا تَکُونُواْ یُدۡرِککُّمُ ٱلۡمَوۡتُ وَلَوۡ کُنتُمۡ فِی بُرُوجٖ مُّشَیَّدَةٖ﴾ [النساء: 78] «هان! هرکجا که باشید مرگ شما را درک خواهد کرد، اگرچه در کاخهای بسیار محکم و در دژهای شکست ناپذیر مسکن بگیرید».
﴿لَّوۡ کُنتُمۡ فِی بُیُوتِکُمۡ لَبَرَزَ ٱلَّذِینَ کُتِبَ عَلَیۡهِمُ ٱلۡقَتۡلُ إِلَىٰ مَضَاجِعِهِمۡ﴾ [آل عمران: 154] «بگو: اگر در خانههایتان [هم] بودید، کسانى که کشته شدن بر آنان مقرّر شده بود، به سوى کشتارگاه خود بیرون مىآمدند».
و این نیز نغمههای دیگر است که بر تار احساس حدوث موجودات نواخته میشود.
﴿قُلِ ٱللَّهُمَّ مَٰلِکَ ٱلۡمُلۡکِ تُؤۡتِی ٱلۡمُلۡکَ مَن تَشَآءُ وَتَنزِعُ ٱلۡمُلۡکَ مِمَّن تَشَآءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَآءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَآءُۖ بِیَدِکَ ٱلۡخَیۡرُۖ إِنَّکَ عَلَىٰ کُلِّ شَیۡءٖ قَدِیرٞ ٢٦﴾ [آل عمران: 26] «بگو: بار الها! ای مالک ملک عالم آفرینش! توئی که بهر کس میخواهی ملک و حکومت و نفوذ میدهی، و میگیری همین ملک و نفوذ را از هر کس که میخواهی، هر کس را که میخواهی بر تخت عزت مینشانی، و هر کس را که میخواهی ذلیل و خوار میسازی، اصول خیر در دست تو است، توئی که بر هرچیزی قادر و توانائی».
﴿سُبۡحَٰنَهُۥٓۚ إِذَا قَضَىٰٓ أَمۡرٗا فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُۥ کُن فَیَکُونُ ٣٥﴾ [مریم: 35] «او پاک [و منزه] است. چون [اراده] انجام کارى نماید، فقط به آن مىگوید که موجود شو، آن گاه [بى درنگ] موجود مىشود».
﴿قُل لَّن یُصِیبَنَآ إِلَّا مَا کَتَبَ ٱللَّهُ لَنَا هُوَ مَوۡلَىٰنَاۚ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡیَتَوَکَّلِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٥١﴾ [التوبة: 51] «بگو: هرگز بما نمیرسد مگر آنچه که خدا نصیبمان کرده، او ولی و سرپرست ما است، و بخدا باید توکل کنند مؤمنان».
﴿أَمَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَأَنزَلَ لَکُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ فَأَنۢبَتۡنَا بِهِۦ حَدَآئِقَ ذَاتَ بَهۡجَةٖ مَّا کَانَ لَکُمۡ أَن تُنۢبِتُواْ شَجَرَهَآۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ بَلۡ هُمۡ قَوۡمٞ یَعۡدِلُونَ ٦٠ أَمَّن جَعَلَ ٱلۡأَرۡضَ قَرَارٗا وَجَعَلَ خِلَٰلَهَآ أَنۡهَٰرٗا وَجَعَلَ لَهَا رَوَٰسِیَ وَجَعَلَ بَیۡنَ ٱلۡبَحۡرَیۡنِ حَاجِزًاۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ بَلۡ أَکۡثَرُهُمۡ لَا یَعۡلَمُونَ ٦١ أَمَّن یُجِیبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ وَیَجۡعَلُکُمۡ خُلَفَآءَ ٱلۡأَرۡضِۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ قَلِیلٗا مَّا تَذَکَّرُونَ ٦٢ أَمَّن یَهۡدِیکُمۡ فِی ظُلُمَٰتِ ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَمَن یُرۡسِلُ ٱلرِّیَٰحَ بُشۡرَۢا بَیۡنَ یَدَیۡ رَحۡمَتِهِۦٓۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ تَعَٰلَى ٱللَّهُ عَمَّا یُشۡرِکُونَ ٦٣ أَمَّن یَبۡدَؤُاْ ٱلۡخَلۡقَ ثُمَّ یُعِیدُهُۥ وَمَن یَرۡزُقُکُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ قُلۡ هَاتُواْ بُرۡهَٰنَکُمۡ إِن کُنتُمۡ صَٰدِقِینَ ٦٤﴾ [النمل: 60- 64].
«نه بلکه [سؤال این است] چه کسى آسمانها و زمین را آفریده و برایتان از آسمان آبى فرو فرستاده است؟ آن گاه بدان باغهاى با طراوت [و تازگى] رویاندیم. شما را نمىرسید که درختانش را برویانید. آیا معبودى غیر از خداوند هست؟ حقّ این است که آنان گروهى کجرو هستند * نه بلکه [سؤال این است] چه کسى زمین را قرارگاه گردانده و در لابهلایش جویبارانى قرار داده و برایش کوهها پدید آورده و بین دو دریا حجابى آفریده است؟ آیا با خداوند معبودى [دیگر] هست؟ بلکه بیشترشان نمىدانند * نه بلکه [سؤال این است] چه کسى [دعاى شخص] درمانده را، چون او را بخواند، مىپذیرد و سختى را بر مىدارد و شما را جانشینان زمین مىسازد؟ آیا با خداوند معبود [دیگرى] هست؟ اندکى پند مىپذیرید * نه بلکه [پرسش این است] چه کسى شما را در تاریکیهایى بیابان و دریا رهنمون مىشود و چه کسى بادها را پیش از رحمتش مژده آور مىفرستد؟ آیا با خداوند معبود [دیگرى] هست؟ خداوند از آنچه شرک مىآورند، برتر است * نه بلکه [پرسش این است] چه کسى آفرینش را آغاز مىکند، سپس آن را [بار دیگر] باز مىگرداند؟ و چه کسى از آسمان و زمین به شما روزى مىدهد؟ آیا با خداوند معبود [دیگرى] هست. بگو: اگر راست مىگویید، دلیل خود را بیاورید * بگو: هر کس که در آسمانها و زمین است- جز خداوند- غیب نمىداند و نمىدانند که کى برانگیخته مىشوند».
و همینطور از این توجیهات فراوان است که پشت سر هم قرآنکریم آنها را ارائه میدهد، و از همة وجیهات راههائی میگذرد و بسوی قلب بشری رهنمون میگردد، و از آنجا بسوی خدای حق و خالق و مدیر و مدبر و سازنده و با اراده میرسد.
وه عجب راه همواری! و شگفتاً عجب غفلت دورپایانی!! بازهم بیراهه میرود این بشر خیره سر!! بازهم هزار نور دارد و بیراهه میرود!!.
سپس اسلام با فطرت بشریت قدم دیگری بر میدارد، و سرانجام با طبیعت دوگونه و هستی بسیط و فشرده ای در انسان برخورد میکند، زیرا در اینجا جسمی است و روحی و نشاطی است برای جسم و نشاطی هم برای روح، اما سرانجام این هردو باهم برخورد میکنند و درهم میآمیزند.
اینجا دنیائی است و آخرتی و عمل دنیائی و عمل آخرتی، اما در یک راهند که در آن عمل از عبادت و عبادت از عمل جدا نیست، مادام که هردو رو بسوی خدا دارند، و هردو عبادت است و هردو عمل.
و چون نظامهای دیگر همه بیراهه میروند، و نتیجه این است که در میان نشاط جسم و نشاط روح فاصله میدهند، و برای هر یک دستوری و راه مخصوصی غیر از دیگری قرار میدهند، و میان دنیا و آخرت جدائی میاندازند، و راه هر یک را از دیگری جدا میکنند.
پس بنابراین، این اسلام است که با فطرت بشریت و فطرت عالم براساس طبیعت فطرت برخورد میکند که سرانجام میان اجزاء هم آهنگ و فشرده ای هستی بشریت فاصله نمیدهد، و در همین وقت دوگونگی طبیعت انسان را نیز مراعات میکند، زیرا انسان میخورد، میآشامد، و دیوغریزه ای جنسی را سیراب مکند و... تا جانب جسد را از هستی خود راضی و خوشنود بگرداند، اما اسلام او را راهنمائی میکند که احتیاجات خود را تنها به فرمان جسم انجام ندهد، بلکه با مزاج هم آهنگ از جسم و روح انجام بدهد، (اگرچه جانب جسد نیز در آن آشکارتر گردد).
در نتیجه اسلام خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی را عبادت قرار میدهد، آنجا که بنام خدا ربط میدهد و بنام خدا آغاز میکند، و با اصولی آغاز میکند که از توجه بسوی خدا سرچشمه میگیرد. آری، اصول نظافت، اصول مهارت، اصول برخواستن و پروازکردن از سطح حیوانیت.
پس دیگر هیچ چیزی از این نشاط بر نمیگردد که دوباره ضرورت خالص جسمی شود که انسان آن را دور از نورانیت روح انجام بدهد، نورانیتی که پیوسته روح و روان را نرم و نرم تر میسازد، و بآن معنای لطیف و درخشان انسانیت میبخشد.
و انسان بعبادت میپردازد، و به مقام بندگی و خداشناسی میرسد، و بال و پر میگشاید تا جانب روحی را از هستی خود راضی و خوشنود بسازد، و لکن اسلام او را راهنمائی میکند که این نشاط روحی را با هستی هم آهنگ و فشرده ای از جسم و روح انجام بدهد.
و روی همین حساب برای او برنامههای عبادتی پیاده میکند که بر همة هستی او شامل گردد، (گرچه در آن جانب روحی نیز آشکارتر باشد،) مانند نماز، روزه، و حج. پس بنابراین، انسان هیچوقت با روح خود بگوشه گیری نمیپردازد، حتی در حال عبادت که از جسم خود دور بماند، و هرگز عبادت را رهبانیت و دور از زندگی قرار نمیدهد.
و انسان بزندگی دنیا ادامه میدهد، و در عین حال بزندگی آخرت نیز میپردازد، اما اسلام او را راهنمائی میکند که این هردو راه یکی است، و در حقیقت دو راه وجود ندارد، یک راه است و یک روش.
در اینجا اعمالی نیست که مخصوص دنیا باشد که انسان در آن از آخرت خود را کنار بکشد، حتی خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی و جنگ و زورآزمائی و خودنمائی و ملک و حکومت و... و همچنین در اینجا اعمالی نیست که مخصوص آخرت باشد، حتی عبادت و تهجد، بلکه عمل یکی بیش نیست، و آن هم همة عمل در آن واحد هم برای دنیا است و هم برای آخرت، انسان میخورد با نظافت و پاکیزگی و بنام خدا، و در نتیجه نصیب خود را از دنیا بر میدارد، و او در همان حال با این معانی روشن در یک عمل و در یک لحظه بسوی خدای خود توجه دارد.
و همچنین نشاط جنسی خود را تمرین میکند، اما با نظافت و پاکی و بنام خدای خود که در نتیجه بهره ای لذت دنیای خود را بر میدارد، و او در همان حال بسوی خدای خود متوجه است، با تعهد به پاکیزگی که در این نشاط با خود دارد، و برای بدست آوردن ملک و قدرت و خودنمائی و جنگ و ستیز میکوشد، اما با نظافت و اعتدال و پاکیزگی و بنام خدا و در راه خدا، و در نتیجه با همه ای نشاط دنیای خود تمرین کرده است، و در همان حال رو بسوی آخرت دارد، و با تمام هستی خود برای آخرت کار میکند و آن را درک میکند، و بعبارت دیگر: قالب وجودش را فکر آخرت پر کرده است.
پس بنابراین، این چنین انسانی با دنیا و آخرت برخورد میکند در تمام هستی خود که دارای طبیعت دوگونه و دارای یک راه روشن است، خدا در کتاب کریمش میگوید: ﴿وَٱبۡتَغِ فِیمَآ ءَاتَىٰکَ ٱللَّهُ ٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَۖ وَلَا تَنسَ نَصِیبَکَ مِنَ ٱلدُّنۡیَا﴾ [القصص: 77] «و در آنچه خداوند به تو داده است [اصلاح] سراى آخرت را بجوى و بهرهات از دنیا را [نیز] فراموش مکن».
بازهم میگوید: ﴿قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِینَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِیٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّیِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ﴾ [الأعراف: 32] «بگو: چه کسى آن زینت خدا را که براى بندگانش پدید آورده و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو: «آن [پاکیزهها] در زندگانى دنیا براى مؤمنان است. روز قیامت [هم] ویژه [آنان] است».
می بینیم که قرآنکریم دنیا و آخرت را در یک آیه و در باره یک عمل در یک جا جمع کرده است.
و پیامبر گرامی اسلام ص میگوید: «اگر هم اکنون قیامت برپا گردد و در دست یکی از شما مردم هسته ای خرمائی باشد و بتواند آن را بکارد، باید از جای خود تکان نخورد تا آن را بکارد و پاداش از خدا بگیرد».
می بینیم که پیامبر اسلام ص راه عمل در دنیا را همان راه عمل بسوی آخرت قرار میدهد، عمل تا آخرین لحظه از زندگی دنیا تا قیام قیامت.
سپس بازهم اسلام با فطرت بشریت قدم دیگری بر میدارد، و با خطوط متقابل در نفس و روان بشریت برخورد میکند، و من به تفصیل در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) بهمین ترتیب از روش معالجه ای اسلام در باره این خطوط سخن گفتم، دیگر نباید تکرارش کنم، بلکه در اینجا همین اندازه بس به این حقیقت را ثابت کنم، و با اشاره ای سریع بروش اسلام در معالجة این خطوط متقابل بگذرم، آنجا اینطور گفتم: یکی از روشنترین امتیاز اسلام در همراهی و هم آهنگی با فطرت این است که هیچ تاری از تارهای نفس و روان انسان را بینغمه رها نمیسازد، بلکه همه را یکسان مینوازد.
سپس بهر تاری بیش از اندازهای کشش و قدرت آن بار نغمه نمیزند، و همچنین کمتر از ظرفیت بار نمیکند که در نتیجه کمتر از استحقاق خود نغمه داشته باشد تا بیهوده ناله سر دهد، و یا بیشتر که تار بگسلد.
اسلام با این عمل حکیمانه بهمه ای هستی انسان شامل است، و بالاتر از همة اینها در داخل نفس و روان انسانیت با بستن تارهای آن به مرکز مخصوص آنها توازن و هم آهنگی ایجاد میکند که در نتیجه بچپ و راست متمایل نمیگردد.
و همچنین امید بخدا و امید بچیزهائی که خدا در آنها روزنه ای امید باز کرده است، آن خدائی که در عالم وجود ﴿ٱلۡمُلۡکِ ٱلۡمُلۡکَ﴾ [آل عمران: 26] است، مالک همه چیز است، و در اثناء این نغمه نوازیها هستی سازگار با نفس و روان بشریت را پی ریزی میکند، زیرا در این حال خوف غلط و خطا را یعنی: خوف از نیروهای زمین را خواه مادی و خواه معنوی از ساحت نفس دور میسازد، و همچنین امید غلط و خطا را از نیروها و یا لذتها و ارزشهای روی زمین که دائم در حال فانی شدن هستند، از ساحت آن دور میسازد.
و هنگامیکه اسلام نغمههای رسا و سالم خوف از خدا و خوف از غضب و عذاب خدا را در آن بصدا درمیآورد، معنایش این است که نفس بشریت را با حبل متین خدا ارتباط داده، و هوا و هوس و انحراف را از آن دور ساخته است، و در همان حال برای این نفس اصول عالی انسانیت و هدفها و راههای نشاط سالم را پی ریزی کرده است.
آری، اسلام بآسانی برای او چیزهائی را بیان میکند که خدایش دوست دارد، و چیزهائی را بیان میکند که خدایش دشمن دارد، و بیان میکند چیزهائی را که از آنها راضی است، و چیزهائی را که از آنها ناراضی است، از قبیل اقوال و افعال و مشاعر و افکار و خوب و بد را بیان و زشت و زیبا را روشن میسازد.
اسلام بر خطوط دوستی و دشمنی نغمه پیوند میدهد که در نتیجه از هردو خط دور میسازد، هر دوستی بیجا و هر دشمنی بیهوده و باطل را، و بهردو نغمههای دوستی و دشمنی مینوازد، اما نغمههائی را که سازگار با هستی انسان است، زیرا هر دوستی که شر و یاغیگری و فحشا و انحراف باشد، در نظر اسلام آن دوستی باطل است، باید نفس و روان انسانیت از آن پاک باشد، و هر دشمنی با خیر و دشمنی با مردم، عداوت با زندگان، و عداوت با هرچیزی که بدوستی آن فرمان داده است، آن عداوت بیجا و باطل است، سزاوار نیست که نفس و روان معتدل انسان بآن آلوده گردد.
و دوستی صحیح باید دوستی خدا و دوستی برای رضای خدا باشد، دوستی عالم، دوستی زندگی، دوستی زندگان و انسانیت و اصول عالی آدمیت باشد که خدا زیربنای آن را ساخته است.
و دشمنی صحیح هم این است که آدمی شر را، طغیان را، فساد را، و انحراف را برای رضای خدا دشمن بدارد، و اسلام هنگامیکه نغمههای صحیح را بر این خطوط مینوازد، باین معنا است که از طرف دیگر بنای هستی بشریت را پی ریزی میکند که سازگار با نفس و روان بشریت است، زیرا وقتیکه نیروی صحیح فطری دوستی و دشمنی بسوی میدانهای صحیح خود میرود، معنایش این است که دیگر این نفس معتدل شده و سلوک و رفتار عملی و شعوری آن در راه صحیح پایدار و استوار گردیده و دیگر خیرخواه است، آنچنان که سزاوار انسان کریم است.
اسلام نیروی حسی و نیروی معنوی را بکار میبندد، در نتیجه بهر یک از آنها غذای حق میدهد، برای نیروی حسی میدان طبیعی آن را آماده میکند، از قبیل خوردن، آشامیدن، اشباع غریزه ای جنسی و... و همچنین برای نیروی معنوی میدان طبیعی آن را آماده میسازد، از قبیل عقیده، فنون گوناگون، علم، تفکر و... سپس در میان این دو نیرو پیوستگی و هم آهنگی فطری را مراعات میکند که در نتیجه میان نشاط حسی و نشاط معنوی ارتباط میدهد و هردو را بیک راه روانه میسازد.
و نیز اسلام نیروی ایمان به محسوس و ایمان بعالم غیب را بکار میبندد که در نتیجه بهتسی مادی حساب کامل خود را عطا میکند، و عقیده را در راه خدا و خداشناسی میپروراند، عقیده ای که انسان به وسیله ای آن ایمان بعالم غیب پیدا میکند، عقیده را بطور کامل چنان پرورش میدهد که بر همه نشاط انسان سایه بگستراند، و نیروی واقع و خیال را هم بکار میبندد که در نتیجه نشاط بشری را در عالم واقع آزاد میگذارد که کار کند و ایجاد بعمران و آبادی بپردازد، نظامهای مادی، اجتماعی، سیاسی، فکری، و روحی را پایدار بدارد.
و نیروی خیال را آنطور آزاد میگذارد که در همه جا و در همه حال در باره ای خدا کمال مطلق را در خود بپروراند و زیبائی را در داخل خود تصور نماید، و دیدگاههای روزقیامت و روزحساب و کتاب را در نظر بگیرد، و ثواب و عقاب را مجسم سازد، و همة اینها را آنچنان محکم و محکم تر باهم ارتباط میبخشد که گوئی با هستی انسان پیوند خورده است که سرانجام انسان غرق در نشاط زمینی خود آزاد میگردد، و در حس خود (از جانب دیگر) آنطور که این نشاط شایسته انسان و انسانیت است دور میزند که سرانجام بدین ترتیب نشاطش بکمال میرسد، و همین نشاط کامل نمایشگر خلافت حق از جانب خدا در روی زمین است.
و نیروی التزام بوظیفه و عمل و آزادی را بکار میبرد که (آدمی خود را بیهوده ندارند) در نتیجه از جانب التزام بعمل بر انسان آنچه را که شایسته زندگی اوست واجب میگرداند، و آنچه را که باید و شاید بر او وظیفه قرار میدهد تا زندگیش در آن سطح پست ابتدائی پایدار نماند، و از جانب دیگر آزادی را بحال خود واگذار میکند که آزادانه بیش از حد پست ابتدائی بکار بپردازد، و زندگی را بسوی ارتفاع مطلوب رهنمون سازد، قرآنکریم میگوید: ﴿فَمَن تَطَوَّعَ خَیۡرٗا فَهُوَ خَیۡرٞ لَّهُۥ﴾ [البقرة: 184] «پس هر کس که به دلخواه خیرى [افزون] انجام دهد، آن برایش بهتر است».
نیروی مثبت و منفی را بکار میبندد که در نتیجه یک نیروی منفی صحیح در مقابل خدا ایجاد میکند، خدائی که ﴿مَٰلِکَ ٱلۡمُلۡکِ﴾ [آل عمران: 26] است، زمام هر کاری در این عالم وجود بدست اوست، و همچنین یک نیروی مثبت صحیحی در مقابل همة نیروهای عالم هستی ایجاد میکند، قرآنکریم میگوید: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ﴾ [الجاثیة: 13] «خدا برای شما رام ساخت هرآنچه در آسمانها و زمین است»، و این نیروی کامل را در مقابل عالم هستی و نیروهای آن آنچنان قرار میدهد که در مقابل نیروی کامل یاری بگیرد.
جنبشهای فردی و جنبشهای اجتماعی را بکار میبندد که در نتیجه با فرد انسانی بطور مستقیم رفتار میکند، او را مخاطب قرار میدهد، میان او و خدایش ارتباط دایر میکند، آنچنان ارتباط ذاتی و اساسی محکمی دایر میسازد، و باو چنان میفهماند که گویا: او در این جهان وسیع تنها زندگی میکند، و خدا نیز در این میان فقط او را حفظ میکند، و جز او و خدای او کسی در کار نیست.
و سپس با همان فرد انسانی آنچنان رفتار میکند که گوئی او اجتماع انسانی است، و به تنهائی مسئولیت دارد که بوظیفه ای اجتماعی برخیزد، و حکومتی شایسته بزندگی انسانی را بتنهائی تشکیل بدهد، و حکومتی را تشکیل بدهد که سازگار با عالم اجتماعیش باشد، زندگی بسازد که رشید و راه بر و راه یاب باشد، و مسئولیت مقیاس و میزان اصول اجتماعی و فضائل اخلاقی اجتماع را نیز بعهده بگیرد، و خود را در مقابل هر شر و فساد و هر طغیان و انحراف اجتماعی مسئول بداند، و بهمین ترتیب: و از این راه این جنبشهای داخلی انسان را در ارتباط با خدا در یکجا جمع میکند، و با خدایش مربوط میسازد.
سپس اسلام با فطرت انسانیت قدم فراتری بر میدارد که در نتیجه به معالجه انسان میپردازد، بعنوان اینکه او مجموعه ای از دوافع و ضوابط (نیروهای حکم کننده و بازدارنده است) و هر یک از این دو دسته پایدار است و اصیل، زیرا اسلام همة دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری او را برسمیت میشناسد، بلکه همه را پرورش میدهد و پایدار میدارد، و همه را مطلوب و خواستنی قرار میدهد، او همیشه میخواهد که انسان بخورد و بیاشامد، و بخوردن و آشامیدن فرمان هم میدهد: ﴿کُلُواْ وَٱشۡرَبُواْ﴾ [البقرة: 60] و فرمان میدهد که بشر احتیاجات جنسی را برطرف سازد، هر کس از سنت آئین من اعراض کند از من نیست، و اجازه میدهد که انسان مالک باشد، در میدانهای جنگ و جدال و دفاع و مبارزه حاضر شود، و خلاصه همه ای نیروهای محرک فطری انسان در نظر اسلام مباح است و نظیف و رسمیت دارد، بلکه خود انسان برای پرورش و تقویت آنها مأموریت است، زیرا راه خلافت از جانب پروردگار برای بشر در روی زمین همین است و بس، و اگر جز این باشد هرگز نمیتواند بسازندگی و عمران و آبادی بپردازد و در روی زمین قدم بردارد، و نیروهای ذخیره ای آن را بکار بگیرد، و با قوانین عالم هستی آشنا گردد و از آنها بهره برداری کند، مگر اینکه نیروهای این هستی همان محرک فطری باشند، و همه باهم یکباره و هم آهنگ بسوی زندگی روی آورند، و در همین وقت و همین حال نیز همه ای ضوابط (نیروهای بازدارنده) را بپروراند و همه را بطور کامل ببندد، و همه را با عقیده ای خداشناسی مربوط بسازد تا از این طریق جریان همة دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری را پاک و نظیف و شایسته ای مقام انسان قرار بدهد، همان انسانی که عزیز و محترم خداست، و این برای این است که اگر این نیروهای محرک (دوافع) بدون قانون کنترل (بدون نیروهای بازدارنده) رها شوند، هر آدمی نمیتواند بوظیفه ای خلافت الهی قیام نماید و انجام وظیفه کند، بدلیل اینکه این نیروها اگر بدون کنترل و بدون مهار باشد، بجای اینکه یک نیروی سازنده باشد، بر مگیردد یک نیروی یاغی و ویرانگر میگردد، بر میگردد ویرانگر ساختمان همان فردی میشود که مالک آنست، و ویرانگر سازمان اجتماعی میشود که در میان آن رها شده است.
و لکن اسلام هرگز بدون حساب یکی را بر دیگری برتری نمیبخشد که در باره ای یکی جفا کند، و هیچگاه یکی را بحساب دیگری پرورش نمیدهد که ستمگر حساب شود.
و دوافع (نیروهای حکم کننده) انسانی را طوری پرورش نمیدهد که کنترل و مهارکردن آن مشکل و راهنمائی آن مشکل تر باشد، و ضوابط (نیروهای بازدارنده) نیروی کنترل را طوری پرورش نمیدهد که بصورت یک نیروی کوبنده و یاغی درآید، و نشاط انسان را سرکوب کند و از آزادی باز دارد، بلکه اسلام هردو را باهم ترکیب میدهد، و در نتیجه تضمین میکند که هر یک بوظیفه ای خود عمل کند، و در حوزه ای مأموریت خود بکار بپردازد، و بهمین ترتیب: هم سازگاری و هم آهنگی و اعتدال را در میان آنها تأمین میکند، و با همه ای این اوصاف بازهم اسلام ضعف و ناتوانی فطرت بشریت را در برابر دیوشهوت پیوسته مراعات و محافظت میکند، (علی رغم اینکه ضوابط نیروی کنترل در آن موجود است، و علی رغم اینکه خود اسلام بر تقویت آنها قیام کرده است،) بازهم مراعات و محافظت فطرت را از دست نمیدهد، بازهم دیوشهوات را کنترل و مهار میکند که تجاوز ننماید، قرآنکریم میگوید: ﴿یُرِیدُ ٱللَّهُ أَن یُخَفِّفَ عَنکُمۡۚ وَخُلِقَ ٱلۡإِنسَٰنُ ضَعِیفٗا ٢٨﴾ [النساء: 28] «خدا همیشه میخواهد که بار سنگین شما را سبک گرداند، و انسان ضعیف و ناتوان آفریده شده است». و اسلام با این بشر ناتوان براساس همین ضعف رفتار میکند که سرانجام لغزش هایش را میبخشد، مادام که در آن اصرار نورزد، و لغزش را حرفهای خود قرار ندهد، قرآنکریم با صدای رسا میگوید: ﴿وَٱللَّهُ یُحِبُّ ٱلۡمُحۡسِنِینَ ١٣٤ وَٱلَّذِینَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَکَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ وَلَمۡ یُصِرُّواْ عَلَىٰ مَا فَعَلُواْ وَهُمۡ یَعۡلَمُونَ ١٣٥ أُوْلَٰٓئِکَ جَزَآؤُهُم مَّغۡفِرَةٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَجَنَّٰتٞ تَجۡرِی مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِینَ فِیهَاۚ وَنِعۡمَ أَجۡرُ ٱلۡعَٰمِلِینَ ١٣٦﴾ [آل عمران: 134- 136] «و خدا نیکوکاران را دوست دارد، و آنان وقتی که کار زشتی انجام میدهند، و یا بر خود ستم روا میدارند، ناگهان خدا را بیاد میآورند و از گناهان خود طلب آمرزش میکنند و کیست که جز خدا از این گناهان بگذرد؟ و بکردارهای زشت خود اصرار نورزند؟ اینگونه مردم پاداش شان مغفرت پروردگار است، و باغهای خرمی است که از زیردرختانش نهرهای روان جاری میگردد، و آنان در آن باغها جاویدان میمانند، وه! نیکو پاداشی است پاداش نیکوکاران!».
در خاتمه اسلام با فطرت بشریت در هستی هم آهنگ و همه جانبه و فشرده ای او دائم قدم بر میدارد، بجهت اینکه پیوسته دستورات خود را (دستوراتی که در قرآنکریم و آئین پیامبر به تفصیل آمده) طوری قرار میدهد که در همه جا و همه ای حالات بعقیده و بواقع زندگی فردی او با تمام تفصیلاتش شامل گردد، و به زندگی اجتماعی او هم در تمامی جوانب و نواحی اجتماعی اقتصادی، سیاسی، فکری و روحی نظارت کند، طوری قرار میدهد، و طوری رفتار مینماید که همه ای اینها از یک چشمه سار بیرون آید، و همه در یک مسیر قدم بردارد، و دیگر زندگی واقعی دستوری و زندگی تعبدی دستور دیگری مخصوص نخواهد داشت، احوال شخصی قانونی و احوال عمومی قانون مخصوصی نخواهد داشت، بلکه همه یک دستور است و یک قانون، و بر همه ای مراحل یکنواخت شامل و ناظر است، و همه ای فرمانها از یک منبع صادر میگردد.
دیگر انسان در میان واقع و خیال خود سرگردان نمیماند، در میان فردیت و اجتماعیت حیران نمیماند، در میان اخلاق و رفتارش، در میان دنیا و آخرتش گرفتار حیرت نمیگردد، بلکه یک شخصی است در میان همه ای این مراحل، و این قوانین با همة این نیروها با هستی هم آهنگ و فشرده ای خود رفتار مینماید، و همه ای سلوک و رفتارش را بهمین ترتیب انجام میدهد.
و بهمین ترتیب: دین از فطرت است، و فطرت از دین، و دین فطرت هم همان اسلام است و بس.