نوع پنجم: تاثیر ایشان ج بر درختان
در گذشته مردم برای ساختن خانههای خود از تنههای درخت خرما و سنگ و گل استفاده میکردند. مسجد پیامبر ج نیز عبارت بود از تنههای درخت خرما به عنوان ستون، و سقفی از برگ درختان خرما.
پیامبر خدا ج روزهای جمعه ایستاده برای مردم خطبه میگفت و هرگاه خسته میشد به تنهی درخت خرمایی که در مسجد گذاشته شده بود تکیه میداد.
روزی زنی از انصاریان گفت: ای پیامبر خدا... پسر من نجار است، آیا به او دستور دهم برای شما منبری بسازد؟
فرمود: «اگر میخواهی».
آن زن به پسر خود دستور داد تا برای پیامبر منبری بسازد، سپس آن را در مسجد گذاشت.
روز جمعهی بعد پیامبر خدا ج به سوی منبر رفت و به آن بالا رفت و بر مردم سلام گفت و بر آن نشست. سپس بلال شروع به اذان کرد. در همین اثنا، صحابه صدای گریه و نالهای شنیدند. سپس صدایی مانند فریاد گاوان شنیده شد. متوجه شدند صدا از همان تنهی نخل است. تنهی نخل چنان فریاد میکشید که نزدیک بود از هم باز شود و مسجد از شدت آن به لرزه آمد.
پیامبر ج از منبر خود پایین آمد و به سوی تنهی خرما رفت و آن را در آغوش گرفت. کم کم صدای نالهی تنهی خرما آرام گرفت... مانند بچههای که کم کم گریهاش بند میآید.
سپس رو به یاران خود کرد و فرمود: «به سبب آنکه شنیدن ذکر [الله] را از دست داده بود گریست. قسم به آنکه جان محمد به دست اوست، اگر آن را به آغوش نگرفته بودم تا روز قیامت به همین صورت باقی میماند»[1].
جابرس میگوید: همراه با رسول خدا ج رفتیم تا به درهای وسیع رسیدیم. سپس رسول خدا ج برای قضای حاجتش رفت، من نیز با ظرفی آب در پی ایشان رفتم.
رسول خدا ج دور و بر خود را نگاه کرد و چیزی ندید که خود را پشت آن پنهان کند، جز دو درخت که در دو سوی دره بودند. پیامبر ج به سوی یکی از آن دو درخت رفت و دو شاخه از شاخههای آن را گرفت و فرمود: «به اذن الله به فرمان من در آی». ناگهان آن درخت مانند شتری گوش به فرمان، خود را در اختیار ایشان قرار داد و همراه ایشان آمد.
سپس به نزد درخت بعدی رفت و چند برگ از آن را گرفت و فرمود: «به اذن الله به فرمان من در آی». آن درخت نیز همانند شتری که گوش به فرمان صاحبش باشد مطیع رسول خدا ج شد تا آنکه به نزدیکی درخت اول در میانهی راه رسید... سپس آن دو را به یکدیگر نزدیک کرد و فرمود: «به اذن الله مرا در بر بگیرید». و ایشان را در بر گرفتند.
جابر میگوید: از ترس آنکه رسول خدا ج نزدیک بودن مرا احساس کند و دوباره دور شود، به سرعت از آنجا دور شدم...
نشستم و به فکر فرو رفتم... دوباره گوشه چشمم به آن سو افتاد و دیدم رسول خدا ج در حال آمدن است و آن دو درخت از هم جدا شدهاند و هر کدام [سر جای خود] ایستادهاند[2].
رسول خدا ج همراه با یاران خود در سفری بودند. در راه عربی بادیهنشین را دیدند. همین که وی به پیامبر خدا ج و یارانش نزدیک شد، پیامبر که در هر زمان و مکانی بر دعوت مردم حریص بود متوجه او شد و خطاب به وی فرمود: «کجا میروی؟».
گفت: به نزد خانوادهام میروم.
فرمود: «نمیخواهی خیری را به دست بیاوری؟».
گفت: چیست؟
فرمود: «گواهی میدهی که معبودی به حق نیست جز الله که واحد و بیشریک است، و اینکه محمد بنده و فرستادهی اوست».
اعرابی گفت: چه کسی بر صدق گفتهی تو شهادت میدهد؟
پیامبر ج نگاهی به آن سوی دره انداخت و فرمود: «این نخل!» سپس نگاهی به آن نخل انداخت و آن را صدا زد...
ناگهان نخل در حالی که زمین را میشکافت به سوی وی آمد و در برابر ایشان ایستاد. سپس سه بار از وی خواست شهادت دهد که او پیامبر است...
نخل نیز سه بار همانگونه که خواسته بود، شهادت داد، سپس به جای خود بازگشت. سپس پیامبر خدا ج منتظر ماند که تصمیم آن اعرابی چه میشود؟ آیا وارد اسلام میشود یا نه؟
آن اعرابی به حق اعتراف نمود و با شور و حرارت بسیار در حالی که میخواست به نزد قوم خود بازگردد گفت: اگر از من پیروی کردند با آنان به نزد شما خواهم آمد، و گرنه خودم برمیگردم و با شما خواهم بود[3].
* * *
نوع چهارم: تاثیر ج در شفای بیماران
ابورافع، سلام بن ابی حقیق یکی از بزرگان یهود بود و بسیار پیامبر ج را مورد اذیت و آزار قرار میداد و مشرکان مکه را برای نبرد با پیامبر ج تحریک میکرد.
وی در قلعهی خود که دور از مدینه در نزدیکی خیبر واقع بود زندگی میکرد...
پیامبر ج مردانی از انصار را که از خزرج بودند برای کشتن ابورافع فرستاد و عبدالله بن عَتیک را امیر آنان قرار داد.
همان طور که گفتیم ابورافع یهودی به رسول خدا ج آزار میرساند و مشرکان را علیه وی یاری میداد، از جمله قبیلهی غطفان، و همچنین به مشرکان مکه برای نبرد با پیامبر ج کمک مالی میکرد و به آنان میگفت: من همهی هزینههای شما را متقبل میشوم!.
به نزد مشرکان قریش میرفت و میگفت: به سوی محمد هجوم بیاورید! شما که اینقدر قدرتمند هستید چطور این مرد را رها کردهاید؟
او همچنین نقش فعالی در جمعآوری احزاب در نبرد خندق داشت و تقریبا همهی مشرکان را او برای نبرد یکجا کرد و به سوی مدینه هجوم آورد و آرزوی ریشه کن کردن مسلمانان را داشت.
او کسی بود که یهود بنی قریظه را تحریک کرد تا به پیمانهایی که با پیامبر بسته بودند خیانت کنند.
این بود شخصیت ابورافع، و این بود بعضی از کارهایی که او کرده بود.
تیمی برای تصفیهی ابورافع به فرماندهی عبدالله بن عتیک تشکیل شد، و عبدالله بن عتبۀ و عبدالله بن اُنیس او را همراهی کردند و پیش از غروب خورشید از مدینه خارج شدند.
ابورافع در قلعهی خود که در حجاز، در نزدیکی خیبر واقع بود، ساکن بود. دژی بسیار مستحکم.
این قلعه دری داشت که هنگام صبح باز میشد و کشاورزان و دامداران از آن خارج میشدند، سپس قفل میشد و دوباره هنگام غروب خورشید باز میشد تا وارد شوند.
عبدالله بن عتیک به یارانش گفت: سر جایتان بمانید؛ من میروم و با دربان به نرمی سخن میگویم، شاید بتوانم وارد شوم.
عبدالله بن سوی دروازهی قلعه رفت، اما دربان به شدت مراقب افرادی که وارد میشدند بود و همه را به خوبی میپایید و شناسایی میکرد.
عبدالله دروازه را در نظر داشت و منتظر فرصت بود...
هنگام غروب مردم با حیوانات خود به سوی قلعه آمدند تا وارد آن شوند. اینجا بود که تعدادی از یهودیان که الاغ خود را گم کرده بودند مشعل به دست از قلعه بیرون آمدند، و این بعد از غروب خورشید بود.
عبدالله که نزدیک قلعه بود از ترس آنکه شناخته شود سر خود را پوشاند و طوری وانمود که در حال قضای حاجت است.
یهودیان الاغ خود را پیدا کردند و به طرف قلعه بازگشتند، سپس دربان ندا زد: هر که میخواهد وارد شود، وارد شود. سپس خطاب به عبدالله که گمان کرده بود از خودشان است گفت: اگر میخواهی وارد شوی، وارد شو که میخواهم در را ببندم!.
عبدالله نیز برخاست و وارد قلعه شد، سپس مکان را وارسی کرد تا جایی برای پنهان شدن خود بیابد؛ طویلهای در کنار در دژ یافت و همانجا پنهان شد.
وقتی مردم وارد شدند عبدالله نگاه کرد که دربان کلیدهای قلعه را کجا میگذارد...
دربان کلیدها را پنهان کرد... عبدالله کمی در کمینگاه خود نشست، تا مردم به خواب رفتند و چراغها را خاموش کردند. سپس از جای خود برخاست و کلیدها را برداشت و قفل را باز کرد و در را کمی باز گذاشت.
آن شب مهتاب بود... عبدالله از بیرون خانهها در را بر روی مردم بست، تا به خانهی ابورافع رسید. خانهی او در جای بلندی واقع بود که جز با پله یا نردبان نمیشد وارد آن شد. عبدالله صدای ابورافع را شنید که با تعدادی از یاران خود به شب نشینی نشسته بود و در حال طرح ریزی و نیرنگ بودند.
عبدالله در جایی نشست که کسی او را نبیند...
ابورافع بیشتر شب را با دوستانش به شب نشینی پرداخت، سپس از نزد او بیرون آمدند و به خانههای خود رفتند...
همین که عبدالله دید دوستان ابورافع از نزد او بیرون شدند، به خانهی او بالا رفت و به آرامی درها را یکی یکی گشود و هر دری را که میگشود از داخل میبست تا اگر نگهبانان متوجه حضور او شدند نتوانند خود را فوری به او برسانند... تا اینکه به اتاق ابورافع رسید...
همینکه به در اتاق ابورافع رسید آن را گشود و وارد شد... اتاق تاریک بود، و چراغها خاموش... عبدالله بن عتیک ـ چنانکه مورخان میگویند ـ چشمان کم سویی داشت، بنابر این چطور میتوانست ابورافع را پیدا کند؟ چشمانی ضعیف و اتاقی تاریک! پس ابورافع را صدا زد...
ابورافع از جای برجست و گفت: کیست؟
عبدالله هم از فرصت استفاده کرد و به سوی صدا رفت و با شمشیر ضربهای به او وارد ساخت.
ابورافع وحشت زده شد، اما شمشیر کاملا به هدف نخورده بود... ابورافع فریادی کشید... عبدالله به سرعت از اتاق بیرون رفت اما همین که به در رسید صدای نالهی ابورافع را شنید... هنوز نمرده بود!.
دوباره بازگشت و انگار یکی از نگهبانان باشد صدای خود را کمی تغییر داد و گفت: چه شده ای ابارافع؟
ابورافع با صدایی نالان گفت: مردی در اتاق بود و مرا با شمشیر زد!.
عبدالله بهسوی او رفت و ضربهای محکم به او وارد ساخت، اما باز هم او را نکشت...
عبدالله به سرعت به سوی در رفت... کم کم سر و صدای مردم بلند میشد و نگهبانان بیدار میشدند... ابورافع اما همچنان مینالید...
عبدالله برای آنکه کارش را تمام کند دوباره به اتاق بازگشت و صدای خود را تغییر داد و گفت: چه شده ای ابارافع؟ و به سوی او رفت و شمشیر را در شکمش نهاد و بر آن تکیه زد به طوری که از پشت او بیرون آمد...
عبدالله میگوید: صدای استخوانهای کمرش را شنیدم و دانستم کارش تمام شده.
سپس در تاریکی به سوی در رفت... نگهبانان متوجه شده بودند و صدایهای و هوی مردم بلند شده بود... در را یافت و به سرعت بیرون رفت و درها را یکی یکی گشود... به پله رسید و به سرعت از آن پایین آمد... گمان کرد که پلهها تمام شده و از بالا به پایین پرید و به زمین افتاد و ساق پایش شکست، پس عمامهی خود را برداشت و پای خود را بست و با یک پا لنگان لنگان به سوی در قلعه رفت از آن بیرون آمد.
به نزد یاران خود که منتظر او بودند رسید. به آنان گفت: بروید و به پیامبر ج بشارت دهید، اما خودم اینجا میمانم تا خبر مرگش را بشنوم.
در جاهلیت چنین رسم بود که هرگاه مرد شریفی میمرد مردی صبح هنگام بر بالای خانهی بلندی میایستاد و خبر مرگش را به مردم میداد و اشعاری در رثای وی میسرود. عبدالله میخواست با شنیدن خبر مرگش کاملا مطمئن شود که او مرده است.
یاران عبدالله رفتند و مرکبی را نزد او باقی گذاشتند.
هنگام صبح فردی بالای دیوار رفت و گفت: ای مردم... درگذشت ابورافع، تاجر اهل حجاز را به شما اعلام میکنم...
عبدالله خوشحال شد و در پی دوستان خود به راه افتاد و پیش از آنکه به رسول خدا ج برسند به آنان رسید.
هنگامی که به نزد پیامبر خدا ج آمد با صدای بلند فریاد زد: تمام شد! تمام شد! خداوند ابورافع را کشت!.
پای عبدالله شکسته بود و لنگ میزد. همین که پیامبر خدا ج پای او را دید فرمود: «پایت را دراز کن»...
عبدالله پای خود را دراز کرد و پیامبر ج بر آن دست کشید... مردم این صحنه را میدیدند... هنوز چیزی نگذشته بود که عبدالله بدون هیچ دردی بر دو پای خود ایستاد.
این نیز یکی از نشانههای نبوت ایشان ج بود[1].
* * *
در نبرد احد تیری به سوی ابوقتاده انداخته شد که به چشم او خورد، به طوری که از کاسه بیرون آمد و بر صورت او آویزان شد... صحابه خواستند آن را قطع کنند اما گفت: مرا به رسول خدا ج نشان دهید.
وقتی در برابر پیامبر ج ایستاد، آن را با دستان مبارک گرفت و سر جایش گذاشت. از آن به بعد هر که او را میدید نمیدانست کدام چشمش مورد اصابت قرار گرفته بود![2].
* * *
پیامبر خدا ج همراه با یاران خود به سوی خیبر رفتند و قلعههای آن را به محاصره در آوردند. محاصره مدت زیادی به طول انجامید و نتوانستند دژهای خیبر را بگشایند.
تا اینکه پیامبر خدا ج خطاب به یارانش فرمود: «فردا پرچم را به دست مردی میدهم که خداوند فتح را به دستان او قرار خواهد داد. او الله و پیامبرش را دوست دارد، و الله و پیامبرش نیز او را دوست دارند».
مردم همهی شب را به این فکر میکردند که چنین شرفی به که خواهد رسید؟ و همه آرزو داشتند پیامبر ج پرچم را به آنان بدهد.
هنگام صبح مردم به نزد پیامبر ج رفتند و همه امیدوار بودند پرچم به آنان داده شود.
آنگاه پیامبر خدا ج فرمود: «علی بن ابیطالب کجاست؟»
گفتند: چشمانش درد میکرد ای پیامبر خدا...
علی دچار چشم درد شدید بود به طوری که چیزی نمیدید. پیامبر ج کس به نزد علی فرستاد و او را آوردند در حالی که توسط کس دیگری راهنمایی میشود.
پیامبر ج چشمان علی را باز کرد و در آن آب دهان انداخت و برایش دعا کرد و چشمان علیس در دم شفا یافت، گویی که پیش از آن هیچ مشکلی نداشت!.
سپس پیامبر ج پرچم را به دستان علیس داد.
علیس گفت: ای پیامبر خدا... آیا با آنان برای این بجنگم که مانند ما باشند؟
فرمود: «برو تا به میدان نبردشان برسی سپس آنان را به اسلام دعوت کن و از حق الله که بر آنان واجب است آگاهشان ساز که به الله سوگند اینکه الله به واسطهی تو یک نفر را هدایت کند برایت بهتر از شتران سرخ است»[3].
* * *
رسول خدا ج همراه با یارانش از سفری باز میگشت. در میانهی راه به باغ یکی از انصار که از بنی نجار بود، رسیدند.
پیامبر خدا ج میخواست وارد باغ شود... به او گفتند: ای پیامبر خدا... در این باغ شتری وحشی هست... به هر کس که وارد شود حمله میکند...
پیامبر ج وارد باغ شد... شتر را دید که در گوشهی باغ ایستاده است... آن را صدا زد...
شتر به آرامی به سوی ایشان آمد و دهانش را بر زمین گذاشت و در برابر پیامبر خدا ج زانو زد.
پیامبر ج فرمود: «افسارش را بیاورید». سپس آن را بست و تحویل صاحبش داد.
سپس رو به مردم کرد و فرمود: «چیزی میان آسمان و زمین نیست مگر آنکه میداند من فرستادهی الله هستم، مگر گناهکاران جن و انس»[1].
* * *
هنگامی که قریشیان بر مومنان مکه فشار آوردند، آنان به سرزمینهای دیگر مهاجرت کردند.
سپس پیامبر خدا ج عزم هجرت نمود و شبانه به همراه ابوبکر از مکه خارج شد. عامر ابن فهیره، بردهی آزاد شدهی ابوبکر نیز همراه آنان بود و عبدالله بن اریقط لیثی راهنمایشان بود.
قریشیان برای کسی که آنان را پیدا کند جایزه تعیین کرده بودند. مردم نیز برای به دست آوردن جایزه در جستجوی آنان همه جا را میگشتند.
در میانهی راه، توشهی آنها تمام شد... از کنار خیمهی زنی به نام ام معبد خزاعی میگذشتند. ام معبد زنی شجاع بود که در بیرون خیمهی خود مینشست و چه بسا به مسافران آب میداد و اگر غذایی داشت از آنان دریغ نمیکرد.
هنگامی که پیامبر ج و همراهانش او را دیدند، از او پرسیدند که آیا گوشت یا شیری ندارد که از او بخرند؟
اما نزد ام معبد چیزی نبود. برای همین از آنان معذرت خواست و گفت: اگر چیزی داشتم از شما دریغ نمیکردم.
پیامبر ج به اطراف نگاهی انداخت و دید آنان دچار خشکسالی شدهاند و جانوارانشان لاغر و ضعیف شدهاند.
گرسنگی، پیامبر ج و یارانش را اذیت میکرد... ناگهان در گوشهی خیمهی کهنهی ام معبد گوسفندی لاغر دید...
فرمود: «این گوسفند چیست ای ام معبد؟»
گفت: گوسفندی است که به سبب ناتوانی نتوانسته همراه دیگر گوسفندان به چرا برود.
فرمود: «اجازه میدهی آن را بدوشم؟»
گفت: اگر شیری دارد آن را بدوش!
پیامبر ج دستی بر گوسفند کشید و نام الله را یاد کرد و سپس پستان گوسفند را مسح کرد و باز نام الله را برد و ظرفی بزرگ خواست...
ناگهان پستان گوسفند ورم کرد و پاهایش از هم دور شد... آنگاه پیامبرج شیر آن را در ظرف دوشید، به طوری که ظرف پر شد.
سپس به ام معبد و یارانش از آن شیر داد... نوشیدند و سیر شدند. آنگاه خودش ج از آن نوشید. بار دیگر آن را دوشید و ظرف را پر کرد. سپس آن ظرف را برای ام معبد گذاشت و خود همراه یارانش از آنجا رفت.
طولی نکشید که همسر ام معبد همراه با گوسفند لاغر و ضعیفشان از راه رسید... نه غذایی همراه داشت و نه چراگاهی پیدا کرده بود... همین که شیر را دید به شگفت آمد و گفت: این شیر از کجا آمده ای ام معبد؟ گوسفندمان که شیر ندارد!؟
گفت: نه... به خدا سوگند مردی مبارک از اینجا گذشت و چنین و چنان شد...
ابومعبد تعجب کرد و گفت: او را برایم توصیف کن. به خدا قسم گمان میکنم این همان قریشی باشد...
ام معبد گفت: مردی دیدم با چهرهای روشن، خوش اخلاق، زیبا رو...نه شکمش بزرگ بود و نه سرش کوچک... زیبا و خوشچهره... سیاهی چشمانش بسیار سیاه و سفیدیاش بسیار سفید بود... صدایش بسیار جدی و محکم... موی ابرو و مژههایش پر پشت بود و گویا در چشمانش سرمه بود... بلند قامت بود و ابروهایش به هم رسیده و گردن بلند... محاسنش پرپشت بود... هرگاه ساکت میشد باوقار بود و هرگاه سخن میگفت سخنش با ارزش بود و شیرین؛ میانه بود، نه کم حرف و نه پرگوی، که انگار کلماتش مرواریدهای منظمی است که فرو میریزند... از دور با ابهتترین مردم بود و از نزدیک زیباترین... میانه بود، نه آنقدر بلند که زشت انگاشته شود و نه آنقدر کوتاه که به چشم کوچک آید.... شاخهای بود میان دو شاخه (یعنی دو یارش) و از هر دو خوش قامتتر... دوستانی داشت که او را در بر گرفته بودند، اگر سخن میگفت به سخنش گوش میسپردند و هر گاه دستوری میداد فورا اجرا میکردند... یارانش او را بزرگ میداشتند و مردم گردش جمع میشدند... خوش برخورد بود و کسی را کوچک نمیشمرد...
ام معبد همچنان بزرگترین مردی را که دنیا به خود دیده بود وصف میکرد...
ابومعبد با شنیدن این اوصاف گفت: به خدا سوگند این همانی است که قریش در پی اوست. اگر او را ببینم خواهان هم صحبتیاش خواهم شد و تا میتوانم در این راه تلاش میکنم...
* * *
شتری که شکایت به نزد پیامبر برد
عبدالله بن جعفرب میگوید: روزی پیامبر خدا ج مرا همراه خود بر شترش سوار کرد و وارد باغ یکی از انصار شد. شتری در آن باغ بود. همین که پیامبر خدا ج را دید اشک ریخت.
پیامبر ج به سوی او رفت و اشکهایش را پاک کرد... شتر خاموش شد...
سپس رسول خدا ج نگاهی به دور و بر خود انداخت و فرمود: «صاحب این شتر کیست؟ این شتر مال کیست؟»
جوانی از انصاریان آمد و گفت: مال من است ای پیامبر خدا.
پیامبر ج فرمود: «آیا دربارهی این حیوان که خداوند تو را مالک آن ساخته، از خدا نمیترسی؟ او به من شکایت کرد که او را گرسنه نگه میداری و خستهاش میکنی»[2].
* * *
خانوادهای از انصاریان شتری داشتند که با آن آب از چاه میکشیدند... اما روزی آن شتر بر آنها شورید و نتوانستند از آن استفاده کنند و نه بر آن سوار شوند. برای همین کارشان بر زمین ماند و چون فقیر بودند نمیتوانستند شتر دیگری بخرند.
نزد رسول خدا ج آمدند و گفتند: ما شتری داشتیم که بر آن آب میکشیدیم، اما اکنون از ما اطاعت نمیکند و بار نمیکشد و کشتها و درختان تشنهاند...
پیامبر ج به یارانش فرمود: «برخیزید»...
یاران به همراه ایشان به راه افتادند... به باغ رسیدند و پیامبر ج به سوی آن شتر رفت...
انصار ترسیدند که آن شتر به رسول خدا ج آسیبی برساند... به او گفتند: ای پیامبر خدا... این شتر هماکنون مانند سگ هار است و میترسیم به تو زیانی برساند...
پیامبر ج فرمود: «زیانی به من نخواهد رساند» و نزد شتر رفت.
شتر که پیامبر ج را دید به سوی ایشان آمد و در برابرش به سجده افتاد!
سپس پیامبر ج سر شتر را گرفت و آن را که کاملا آرام و مطیع بود با خود تا کنار چاه آورد و پایش را بست.
صحابه به شگفت آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا... این چارپا که عقل ندارد به شما سجده میبرد؛ ما که عاقلیم بیش از او شایسته سجده بردن برای شماییم.
پیامبر ج فرمود: «برای هیچ انسانی شایسته نیست که به انسانی دیگر سجده برد، و اگر سجده کردن انسانی برای انسان دیگر شایسته بود دستور میدادم که زن به سبب حق بزرگی که شوهر به گردن او دارد به وی سجده بَرَد»[3].
تاثیر پیامبر ج بر شتر جابر
جابر بن عبداللهس صحابی جلیلی بود که پدر بزرگوارشان در نبرد احد به شهادت رسید و از وی هفت دختر به جا ماند که سرپرستی جز وی نداشتند... علاوه بر این قرض بسیاری از وی بر عهدهی جابر ماند که تازه در آغاز جوانی بود.
فکر جابر همیشه مشغول این مشکلات و قرض پدر بود و طلبکاران نیز روز و شب قرض خود را از او طلب میکردند.
در نبر «ذات الرقاع» جابرس همراه با پیامبر ج به سوی میدان جنگ در حرکت بود. از شدت فقرش شتری که سوارش بود بسیار ضعیف بود که توان حرکت نداشت. جابر نتوانسته بود شتری دیگر بخرد...
مردم از جابر پیشی میگرفتند و او در آخر کاروان تنها مانده بود.
پیامبر ج نیز در آخر کاروان حرکت میکرد و در حالی به جابر رسید که شترش به سختی در حال حرکت بود و مردم همه از وی جلو زده بودند.
پیامبر ج فرمود: «چه شده ای جابر؟».
گفت: ای پیامبر خدا... شترم باعث شده عقب بیفتم.
پیامبر ج فرمود: «آن را به زمین بنشان».
جابر از شتر پیاده شد و آن را به زمین نشاند.
سپس پیامبر ج فرمود: «عصایت را به من بده یا برایم چوبی از درخت بکن...».
جابر عصایش را به پیامبر ج داد... پیامبر ج به نزد شتر رفت و با آن چوب ضربهای آرام به شتر زد.
ناگهان شتر از جای برجست و بسیار با نشاط شروع به دویدن نمود... جابر خود را به افسار شتر آویزان کرد و سوار آن شد.
جابر که شترش مانند گذشته سرحال و قبراق شده بود، در حالی که بسیار خوشحال بود همراه پیامبر ج به راه خود ادامه داد...
پیامبر ج خواست سر سخن را با جابر باز کند. اما پیامبر ج چه موضوعی را برای حرف زدن با او انتخاب کرد؟
جابر در آغاز جوانی بود و فکر و ذکر جوانان معمولا به ازدواج و کار مشغول است.
فرمود: «ای جابر... ازدواج کردهای؟».
گفت: آری.
فرمود: «دختر یا بیوه؟».
گفت: بیوه.
پیامبر ج از اینکه کسی در آغاز جوانیاش با زنی بیوه ازدواج کرده تعجب کرد و به شوخی به جابر فرمود: «چه میشد با دختری ازدواج میکردی که با هم شوخی و بازی کنید؟»
جابر گفت: ای پیامبر خدا... پدرم در نبرد احد کشته شد و هفت دختر به جای گذاشت که سرپرستی جز من ندارند، برای همین خوشم نیامد با دختری مانند خودشان ازدواج کنم و زنی بزرگتر از آنها را به همسری گرفتم تا برایشان مانند مادر باشد.
پیامبر ج در برابر خود جوانی را میدید که برای خواهرانش از خودش گذشته بود، برای همین خواست دلش را خوش کند و چنانکه جوانان دوست دارند با او شوخی کند؛ خطاب به جابر فرمود:
«شاید وقتی که به مدینه برگشتیم در «صرار»[4] توقف کنیم و همسرت از آمدنت مطلع شود و برایت پشتی و بالش فرش کند». یعنی درست است که همسرت قبلا بیوه بود اما با این وجود تازه عروس است و با آمدنت خوشحال میشود و برایت پشتی و بالش خواهد گذاشت...
جابر اما به یاد فقر خود و خواهرانش افتاد و گفت: پشتی؟! به خدا سوگند ای رسول الله که پشتی و بالش نداریم!
سپس به راه خود ادامه دادند... پیامبر ج میخواست مالی به جابر بدهد... رو به او کرد و فرمود:
«ای جابر...».
گفت: لبیک ای پیامبر خدا...
فرمود: «شترت را به من میفروشی؟».
جابر به فکر فرو رفت... این شتر وقتی که ضعیف بود همهی سرمایهاش بود چه رسد به حال که قوی و زرنگ هم شده!! اما دید نمیتواند درخواست رسول خدا ج را رد کند...
گفت: قیمت بده ای خدا...
فرمود: «یک درهم!»
جابر گفت: یک درهم؟! ضرر میکنم ای پیامبر خدا!
فرمود: «دو درهم!»
گفت: نه! ضرر میکنم!
همینطور چانه زدند تا آنکه به چهل درهم رسیدند... یعنی یک اوقیه طلا!
جابر گفت: باشد؛ اما شرط میگذارم که در مدینه بماند.
فرمود: «باشد».
همینکه به مدینه رسیدند جابر به خانهی خود رفت و بارها را از روی شتر برداشت و برای نماز به مسجد آمد و شتر را کنار مسجد بست.
هنگامی که پیامبر ج از مسجد بیرون آمد، جابر گفت: ای پیامبر خدا، این هم شتر شما...
پیامبر ج خطاب به بلال فرمود: «به جابر چهل درهم پرداخت کن و بیشتر هم بده».
بلال به جابر چهل درهم و افزون بر آن پرداخت کرد.
جابر آن مال را برداشت و در حالی که میرفت به آن مینگریست و به حال خود فکر میکرد... با این پول چه کند؟ با آن شتری بخرد یا برای خانه چیزی بخرد؟ یا...
ناگهان پیامبر ج به رو به بلال کرد و فرمود: «شتر را ببر و به جابر بده».
بلال شتر را با خود به نزد جابر برد. جابر از دیدن بلال و شتر تعجب کرد! یعنی پیامبر ج معامله را فسخ نموده؟
بلال گفت: شتر را بگیر ای جابر.
جابر گفت: چه شده؟
بلال گفت: پیامبر ج به من دستور داده که شتر و مال را به تو بدهم!
جابر به نزد رسول خدا ج برگشت و پرسید: شتر را نمیخواهید؟!
رسول الله ج فرمود: «فکر میکنی با تو چانه زدم که شترت را بردارم؟»
یعنی ایشان برای اینکه قیمت را کم کند با جابر چانه نزد، بلکه میخواست بداند جابر چقدر پول نیاز دارد...
* * *
و در پایان:
این کنترل پیامبر ج بر حیوانات در واقع به اذن خداوند و تحت اراده و مشیئت الهی بود، و گرنه پیش میآمد که پیامبر ج از حیوان چیزی میخواست اما نمیشد، چنانکه یک بار پیامبر ج پیش از فتح مکه، در سفر عمره سوار بر شترش «قَصواء» بود، اما ناگهان شتر زانو زد و هر چه پیامبر ج سعی کرد آن را وادار به حرکت کند، از جای خود تکان نخورد.
اینجا بعضی از مردم گفتند: قصواء نافرمانی کرد!
پیامبر ج فرمود: «نه قصواء نافرمانی کرد و نه این اخلاق اوست، اما همان چیزی که فیل (یعنی فیل لشکر ابرهه) را از حرکت باز داشت، او را نیز از [ورود به] مکه باز داشت».
سپس فرمود: امروز اگر قریش مرا به هر پیمانی که در آن صلهی رحم باشد فرا بخوانند، خواهم پذیرفت».
سپس میان وی ج و قریشیان پیمان معروف به صلح حدیبیه منعقد شد و رسول خدا ج به مدینه بازگشت[5].
* * *
[1]- به روایت احمد و دارمی. هیثمی میگوید: «رجال آن ثقه هستند و در برخی از آنها ضعف هست».
[2]- به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح.
[3]- ابونعیم دربارهٔ این حادثه و امثال آن میگوید: یا آنکه پیامبر از زبان جانوران آگاهی یافته بود، که این نشانهای برای اوست، مانند سلیمان÷ که سخن پرندگان را میدانست؛ یا آنکه از طریق وحی به آن آگاهی یافته بود، و در هر صورت در این حادثه معجزه و نشانهای موجود است.
[4]- جایی در پنج کیلومتری مدینه.
[5]- به روایت بیهقی با سند صحیح.
پیامبر خدا ج از هر راهی کافران را به دین خدا فرا خواند...
اما آنان سخنان او را تکذیب میکردند و در جستجوی توجیه و عذر بودند. تا آنکه یک روز به او گفتند: برای ما ماه را به دو نیم کن!
پیامبر ج به درگاه پروردگار خود دعا کرد، و ناگهان... ماه به دو نیم شد!
ابن مسعود س میگوید: پیش از هجرت پیامبر ج در مکه ماه را دیدم که دو نیم شده بود؛ نیمهای بر کوه ابیقبیس و نیمهای دیگر بر سویداء.[1]
کافران این صحنه را دیدند و به شدت تحت تاثیر قرار گرفتند. اما شیطانشان بر آنها غالب شد و گفتند: این نیز جادویی است که شما را با آن افسون کرده است.
سپس برای آنکه از موقعیت سختی که در آن قرار گرفته بودند بیرون بیایند گفتند: منتظر مسافرانی که در راه هستند بمانید؛ اگر آنها در سر زمینهایی که بودند نیز چنین چیزی دیدهاند، محمد راست گفته، و اگر ندیدهاند، این جادو بوده است، زیرا او نمیتواند همهی مردم را جادو کند.
همین که نخستین مسافران به مکه رسیدند، قریش از آنان پرسیدند: آیا ماه را در حالی که دو نیم بود دیدید؟
گفتند: آری؛ در فلان شب.
سپس بقیهی مسافران از راه رسیدند و همه همان پاسخ را دادند.
اما قریشیان باز هم این معجزه را تکذیب نمودند و تکبر ورزیدند و گفتند: او همهی مردم را جادو کرده است!
خداوند متعال خبر این معجزه را در کتاب خود آورده و فرموده است: ﴿ٱقۡتَرَبَتِ ٱلسَّاعَةُ وَٱنشَقَّ ٱلۡقَمَرُ١ وَإِن یَرَوۡاْ ءَایَةٗ یُعۡرِضُواْ وَیَقُولُواْ سِحۡرٞ مُّسۡتَمِرّٞ٢ وَکَذَّبُواْ وَٱتَّبَعُوٓاْ أَهۡوَآءَهُمۡۚ وَکُلُّ أَمۡرٖ مُّسۡتَقِرّٞ٣ وَلَقَدۡ جَآءَهُم مِّنَ ٱلۡأَنۢبَآءِ مَا فِیهِ مُزۡدَجَرٌ٤ حِکۡمَةُۢ بَٰلِغَةٞۖ فَمَا تُغۡنِ ٱلنُّذُرُ٥ فَتَوَلَّ عَنۡهُمۡۘ یَوۡمَ یَدۡعُ ٱلدَّاعِ إِلَىٰ شَیۡءٖ نُّکُرٍ٦ خُشَّعًا أَبۡصَٰرُهُمۡ یَخۡرُجُونَ مِنَ ٱلۡأَجۡدَاثِ کَأَنَّهُمۡ جَرَادٞ مُّنتَشِرٞ٧﴾ [القمر: 1-7]. «قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت و هرگاه نشانهای ببینند روی میگردانند و میگویند سحری دایم است و به تکذیب دست زدند و هوسهای خویش را دنبال کردند و [لی] هر کاری را [آخر] قراری است و قطعا از اخبار آنچه در آن مایهی انزجار [از کفر] است به ایشان رسید حکمت بالغه [حق این بود] ولی هشدارها سود نکرد پس از آنان روی بگردان. روزی که داعی [حق] به سوی امری دهشتناک دعوت میکند در حالی که دیدگان خود را فرو هشتهاند چون ملخهای پراکنده از گورها [ی خود] بر میآیند».
* * *
از دیگر تاثیرات پیامبر ج در جهان ـ به اذن خداوند ـ این بود که به آسمان اشاره کرد و آسمان بارید.
در دوران پیامبری ایشان ج مدتی بارندگی کم شد و زمین خشکید و کشتها خشک شد...
در همین دوران، پیامبر ج بر روی منبر خود در حال ایراد خطبهی جمعه بود که مردی وارد مسجد شد و در همان حال به سوی رسول خدا ج آمد و منتظر نماند خطبهی ایشان به پایان رسد بلکه میان خطبهی او با صدای بلند گفت: ای پیامبر خدا! اموال نابود شد و راهها بسته شد... از الله بخواه به داد ما برسد!
آن مرد از سوز دل سخن میگفت... فرزندان خود را در حال گرسنگی دیده بود... گوسفندانش تلف شده بودند و زمینش خشک و اموالش نابود شده بود...
رسول خدا ج با غمها و مشکلات یاران خود زندگی میکرد؛ برای همین بدون تاخیر همان هنگام دستانش را به آسمان بلند کرد و به درگاه الله دعا و تضرع کرد و فرمود: «خدایا به ما باران عطا کن... خداوندا به ما باران عطا کن... خداوندا به ما باران عطا کن».
انسس آن روز در میان نمازگزاران بود... هنگامی که دید پیامبر ج در حال دعا است نگاهی به آسمان کرد... انس میگوید:
به خدا سوگند در آسمان حتی تکه ابری نبود. آسمان مانند شیشه صاف بود. میان ما و کوه سلع هیچ خانهای نبود. قسم به آنکه جانم به دست اوست، هنوز دستانش را پایین نیاورده بود که ابرهایی به مانند کوهها به سوی ما هجوم آوردند! و هنوز پیامبر ج از منبر پایین نیامده بود که دیدم قطرات باران از محاسن ایشان میچکد!
باران به مدت هفت روز پی در پی بارید تا جایی که زمین سیر شد و چارپایان سیراب...
جمعهی بعد پیامبر ج بر منبر مبارک خود برای خطبه به پا خاست که ناگهان همان مرد، از همان در وارد شد و به نزد رسول خدا ج رفت و در برابر او ایستاد و گفت:
ای پیامبر خدا... اموالمان نابود شد و راهها بسته شد... از الله بخواه باران را متوقف کند...
پیامبر ج دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا بر دور و بر ما، نه بر ما، خداوندا بر تپهها و کوهها و دل درهها و رویشگاه درختان» سپس با دستان خود به ابرها در آسمان اشاره کرد.
انس میگوید: پیامبر ج با دستانش به هیچ قسمتی اشاره نکرد مگر آنکه ابرهای پراکنده شد تا جایی که مدینه مانند جزیرهای شد که آبها آن را فرا گرفته بود.
تا یک ماه در درهها آب روان بود و کسی از دور و بر نمیآمد مگر آنکه خبر از باران و برکت میداد، و این از برکت دعای پیامبر ج بود که فرمود: «خداوندا بر اطراف ما نه بر ما»[2].
در این شکی نیست که تاثیر رسول خدا ج بر ابرها در واقع قدرتی است که خداوند متعال در اختیار پیامبرش قرار داده بود، و هر گونه تصرف وی به اذن و ارادهی الله بوده است.
چنانکه عیسی÷ کور مادرزاد و مبتلای به پیسی را علاج میداد و مردگان را به اذن خداوند زنده میکرد. و اگر خداوند متعال نمیخواست، هیچ بشری را ـ پیامبر یا غیر پیامبر ـ برای انجام چنین کارهایی قدرت نمیداد، اما اوﻷ بر اساس حکمتی که خود میداند چنین قدرتی را در اختیار آنان قرار میدهد.
* * *
نوع اول: سخن گفتن وی از برخی امور غیبی
سخن گفتن وی ج دربارهی غیبیات بر چند دسته است:
گاه سخن از غیبی میگوید که هنوز رخ نداده، سپس دقیقا همانگونه که وی گفته است اتفاق میافتد.
از جمله پس از هجرت پیامبر ج به مدینه، سعد بن معاذس به قصد عمره به مکه رفت و نزد امیۀ بن خلف منزل گرفت. آنان در جاهلیت دوست هم بودند. تا آن هنگام هنوز میان مسلمانان و مشرکان جنگی در نگرفته بود.
امیۀ هرگاه به سوی شام میرفت نزد دوستش سعد بن معاذ در مدینه مهمان میشد و چند روز استراحت میکرد و سپس سفر خود را ادامه میداد. سعد نیز هنگامی که به مکه میآمد به منزل امیۀ میرفت.
هنگامی که به خانهی امیۀ رفت، به او گفت: ای امیۀ وقتی خلوت را به من بگو تا طواف خانه کنم.
امیۀ گفت: تا میانهی روز هنگامی که خلوت میشود، صبر کن. آنگاه برو و طواف کن.
همین که هوا گرم شد و مردم به خانههای خود پناه بردند، امیۀ سعد را همراه خود به سوی کعبه برد.
در میانهی راه سر کردهی کافران، ابوجهل، آنان را دید. ابوجهل نگاهی به سعد بن معاذ انداخت و او را نشناخت. رو به امیۀ کرد و گفت: ای اباصفوان! این کیست که همراه توست؟
امیۀ گفت: این سعد بن معاذ یثربی است. یعنی از مدینه آمده.
ابوجهل به یاد آورد که اهل یثرب پیامبر ج را یاری دادهاند و او را به عنوان مهاجر پذیرفتهاند. خشمگین شد و گفت:
میبینم که در امن و امان داری طواف خانه میکنی، در حالی که محمد و صابئان همراه او را پناه دادهاید؟
صابئی به کسی میگفتند که دین خود را تغییر داده بود.
سعد چیزی نگفت...
ابوجهل ادامه داد: و گمان دارید که او را یاری میدهید؟ به خدا سوگند اگر همراه ابوصفوان نبودی نمیگذاشتم سالم به نزد خانوادهات باز گردی!
سعد که از سروران قوم خود بود هرگز راضی نمیشد با چنین سخنانی مورد اهانت قرار گیرد، بنابر این خشمگین شد و گفت:
اگر مرا از این (یعنی طواف کعبه) باز داری تو را از چیزی که برای تو سختتر است باز خواهم داشت! نخواهم گذاشت به شام بروی!
سعد میدانست که ابوجهل تاجر است و دارای کاروانهایی است که به شام میروند و ناگزیر باید از کنار مدینه بگذرند. بنابر این او را چنین تهدید کرد.
ابوجهل و سعد به بگو مگو پرداختند... امیۀ در حیرت شد که کدام یک را یاری دهد؟ این یکی سرور قومش در مدینه است و دیگری سرور قومش در مکه! اینجا بود که به ابوجهل مایل شد و به سعد گفت: ای سعد! صدای خود را بر ابوالحکم بالا نیاور، او سرور اهل وادی (مکه) است!
سعدس گفت: تو کاری به ما نداشته باش ای امیۀ... به خدا قسم شنیدم که رسول الله ج میفرمود که تو را خواهد کشت.
امیۀ ترسید و گفت: مرا در مکه خواهد کشت یا در جایی دیگر؟!.
سعد گفت: نمیدانم.
امیۀ که به شدت ترسیده بود به سمت خانهی خود رفت، و در همان حال میگفت: به خدا سوگند محمد هرگز دروغ نمیگوید!.
سپس وارد خانهی خود شد و در حالی که میلرزید نزد همسرش رفت و گفت:
ام صفوان میدانی سعد به من چه گفت؟!.
همسرش گفت: سعد به تو چه گفته؟
امیۀ گفت: ادعا میکند که محمد به آنها گفته مرا خواهد کشت.
همسرش ترسید و گفت: در مکه؟
گفت: نمیدانم.
همسرش گفت: به خدا محمد دروغ نمیگوید.
امیۀ گفت: به خدا قسم هرگز از مکه بیرون نمیروم.
روزها گذشت... کاروانی از قریش از شام باز میگشت. پیامبر ج برای مصادرهی آن از مدینه بیرون آمد.
فرمانده قافله، ابوسفیان، قاصدی به مکه فرستاد تا از آنان برای نبرد و دفاع از کاروان یاری بخواهد.
اهل مکه بر آشفتند و ابوجهل برای درخواست کمک از مردم به سخن برخاست و آنان را برای نبرد تشویق کرد و به آنان گفت: به داد قافلهی خود برسید! به داد اموال خود برسید!.
مردم خود را برای نبرد آماده کردند. یکی شمشیر خود را تیز میکرد... دیگری توشهی خود را فراهم میکرد و دیگری اسب خود را برای نبرد آماده میساخت...
همهی اهل مکه برای نبرد آماده شدند، به جز یک نفر: امیۀ بن خلف...
امیۀ که از رفتن ابا داشت و بر جان خود میترسید زیر سایهی کعبه نشسته بود.
ابوجهل باخبر شد که امیۀ قصد ندارد در جنگ شرکت کند. نزد او رفت و گفت: ای ابوصفوان، اگر مردم ببینند تو که سرور آنها هستی در نبرد شرکت نکردهای همراه با تو از شرکت در آن خودداری خواهند کرد.
اما امیۀ نمیخواست در آن نبرد شرکت کند. او میدانست که محمد ج هرگز دروغ نمیگوید.
ابوجهل کافر بود، اما باهوش هم بود! برای همین تدبیری کرد تا امیۀ را برای شرکت در جنگ تحریک کند. چه تدبیری؟
مَجمَری برداشت و در آن عطر و ذغال داغ گذاشت و به نزد امیۀ که همراه قومش زیر سایهی کعبه نشسته بود آمد و گفت: بیا... خودش را خوشبو کن ای ابا صفوان! خودت را خوشبو کن که از زمرهی زنانی!
یعنی تو که نمیخواهی با ما به جنگ بیایی پس حتما قرار است با زنان بنشینی و ما قرار است برای دفاع از تو بجنگیم! پس بنشین و همانند زنان به خود عطر بزن!
چه خبیث بود ابوجهل! دقیقا میدانست چه کار کند!
امیۀ تا این سخن را شنید برآشفت و برخاست و گفت: حال که بر من غالب شدی به خدا سوگند بهترین شتر مکه را [برای نبرد] خواهم خرید!.
سپس به خانهی خود رفت و گفت: ای ام صفوان مرا برای نبرد آماده کن.
همسرش گفت: ای ابا صفوان! فراموش کردی که آن برادر یثربیات چه گفت؟!
گفت: نه... ولی نمیخواهم زیاد دور شوم... برمیگردم.
نقشهی امیۀ این بود که همراه با لشکر بیرون برود و تا بخشی از راه با آنان برود، سپس مخفیانه از آنان جدا شود و به مکه برگردد. طبق نقشه همراه آنان رفت و هر جا برای استراحت یا غذا توقف میکردند شتر خود را نزدیک خود میبست تا آمادهی فرار باشد.
اما ابوجهل مراقب او بود و امیۀ همچنان با لشکر رفت تا آنکه به محل نبرد بدر رسید و خداوند او را به وسیلهی مسلمانان هلاک کرد[1] و اینگونه سخن پیامبر ج محقق گردید.
* * *
نقشهای برای کشتن پیامبر خدا ج!
گاه نیز پیامبر خدا ج دربارهی مسالهای که جایی دیگر بدون حضور او رخ داده بود، سخن میگفت، مانند اینکه چیزی در مکه یا فارس یا یمن رخ داده بود و ایشان دربارهی آن سخن میگفت.
از جمله پس از جنگ بدر و شکست مشرکانِ قریش، مشرکان در حالی به مکه بازگشتند که بسیاری از آنان کشته یا اسیر شده بودند. این واقعاً برای قریش مصیبتی بزرگ بود.
عمیر بن وهیب به مکه رفت و صفوان بن امیۀ را دید که در حجر در سایهی کعبه نشسته است. عمیر نزد او نشست و با هم درد دل کردند، چرا که هر دو مصیبت دیده بودند. فرزند عمیر اسیر شده بود و پدر صفوان در جنگ کشته شده بود.
صفوان گفت: خداوند زندگی را پس از کشته شدگان بدر زشت بدارد!
عمیر گفت: آری... به خدا سوگند زندگی پس از آنان خیری ندارد.
سپس در حالی که به شور آمده بود گفت: به خدا اگر نبود قرضی که به گردنم هست و خانوادهای که بدون من چیزی نخواهند داشت، بیشک به سوی محمد سفر میکردم و تا او را میدیدم به قتلش میرساندم؛ زیرا من بهانهای برای رفتن به مدینه دارم. میگویم آمدهام تا فدیهی پسرم که اسیر آنان است را بدهم.
صفوان از گفتهی او خوشحال شد و احساس کرد فرصت مناسبی برای انتقام است، پس خطاب به عمیر گفت: قرضت به عهدهی من! من پرداختش میکنم. خرج خانوادهات هم مانند خانوادهی من است. به سوی محمد برو و او را بکش.
عمیر احساس کرد به دردسر افتاده، اما راه برگشت نبود!
صفوان به سرعت برخاست و سواری عمیر را آماده کرد و شمشیری زهرآگین به او داد.
عمیر با خانوادهی خود وداع کرد و به راه افتاد. در همین حال به خانههای مکه و کوههای آن نگاه میکرد، طوری که انگار آخرین نگاههای او بود.
تا اینکه به مدینه رسید و به سوی مسجد رفت. کنار در مسجد پیاده شد و شتر خود را بست. آنگاه شمشیر زهرآگینش را برداشت و به گردن خود آویخت و وارد مسجد شد و به سوی رسول الله ج رفت.
در همین حال عمر او را دید و با صدای بلند گفت: این دشمن خداست. او کسی است که روز بدر ما را علیه هم تحریک کرد. عمر برخاست و به سوی او آمد تا اجازه ندهد به پیامبر ج نزدیک شود، اما او زودتر به پیامبر رسیده بود.
عمیر در برابر پیامبر ج ایستاد... نقشهاش این بود که پیامبر ج را غافلگیر کند و ناگهانی با شمشیر ضربهای به او بزند و به قتلش رساند. پس از آن هم برایش مهم نبود که چه میشود زیرا قرضش پرداخت شده بود و خانوادهاش هم تامین شده بودند.
بیچاره فکر میکرد قضیه به همین سادگی است!
پیامبر ج نگاهی به عمیر انداخت و شمشیرش را دید... فرمود: «چه چیز تو را به اینجا آورده؟».
عمیر که منتظر این سوال بود گفت: فرزندم نزد شما اسیر است؛ آمادهام فدیهاش را بدهم. برای اسیران ما فدیه بپذیرید [و آزادشان کنید] چرا که آنان قوم و خویش شمایند.
پیامبر ج فرمود: «پس این شمشیر که به گردنت هست چه میکند؟».
واقعاً! کسی که برای آزاد کردن اسیرش آمده به گردنش کیسهی پول آویزان میکند نه شمشیر!.
عمیر طفره رفت و گفت: خدا این شمشیرها را نفرین کند! مگر در روز بدر سودی برای ما داشتند؟! هنگامی که پیاده شدم یادم رفت آن را از گردنم باز کنم.
پیامبر ج فرمود: «راست بگو؛ برای چه آمدهای؟».
گفت: جز برای اسیرم نیامدهام.
پیامبر ج فرمود: «پس با صفوان بن امیۀ در حجر چه شرطی گذاشتی؟»
عمیر جا خورد و گفت: چه شرطی؟!
فرمود: «کشتن مرا بر عهده گرفتی در برابر آنکه نگهداری خانوادهات را بر عهده گیرد و قرضت را پرداخت کند... اما خداوند میان تو و قصدت فاصله انداخت!».
عمیر به خود لرزید و تعجب کرد که چطور پیامبر ج از کار او و صفوان آگاه شده!
همانجا گفت: گواهی میدهم که تو فرستادهی خدایی و گواهی میدهم که معبودی به حق جز الله نیست.
ما وحیی که به سوی تو از آسمان نازل میشد را دروغ میانگاشتیم، اما از این سخن که میان من و صفوان رد و بدل شد هیچکس آگاه نیست، و جز الله کسی تو را از آن آگاه نکرده است[2].
عمیر اسلام آورد و از مسلمانان شد.
این یکی از نشانههای پیامبری محمد ج بود که عمیر آن را دید و به سبب آن اسلام آورد.
* * *
همین طور داستانی که با یهودیان اتفاق افتاد و قصد جان پیامبر ج کردند.
پیامبر ج به نبرد یهودیان خیبر رفت و آنان را به محاصره در آورد. پس از آنکه محاصره طولانی شد راهی جز تسلیم نیافتند و پیامبر ج فاتحانه وارد آن شد.
زنی یهودی از روی کینه گوسفندی کباب کرد و آن را به سم آغشته کرد و از روی نفرت پرسید: محمد کدام قسمت گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: بازوی آن. او نیز سم بیشتری در بازوی آن قرار داد.
هنگامی که پیامبر ج با یاران خود در خیبر اردو زدند، آن زن یهودی غذای خود را برای آنان آورد و در برابر پیامبر ج و یارانش گذاشت و ادعا کرد هدیهای است از سوی او.
عجیب است! تا به حال کسی را دیدهاید که مرگ را هدیه بدهد؟!
اصحاب گرسنه بودند و همینطور پیامبر، ج زیرا محاصرهی خیبر مدت زیادی طول کشیده بود و توشهشان هم اندک بود و با آن گرما و خستگی نمیشد از یک گوسفند بریان گذشت!
صحابه دستانشان را به سوی گوسفند دراز کردند و پیامبر ج نیز قطعهای از بازوی گوسفند را به سوی دهان مبارک برد و کمی از آن خورد... اما ناگهان از اصحابش خواست دست از خوردن بکشند...
آنان شگفت زده از خوردن دست کشیدند...
سپس رسول الله ج فرمود: «یهودیانی که اینجا هستند را جمع کنید».
آنان را جمع کردند...
پیامبر ج پرسید: «پدر شما کیست؟»
این تیره از یهودیان جدی داشتند که به او افتخار نمیکردند و به همین خاطر خود را به کس دیگری نسبت میٔدادند.
گفتند: پدر ما فلانی است...
فرمود: دروغ میگویید. «پدر شما فلانی است».
گفتند: درست میگویی.
فرمود: «اکنون اگر دربارهی چیزی از شما بپرسم به من راست میگویید؟».
گفتند: آری ای اباالقاسم... اگر دروغ هم بگوییم تو مانند دروغی که دربارهی پدرمان گفتیم آن را خواهی دانست.
فرمود: «چه کسانی اهل آتش هستند؟».
گفتند: ما کمی در آن خواهیم ماند، سپس شما به جای ما وارد آن خواهید شد.
پیامبر ج فرمود: «در آن به خفت بمانید... به خدا سوگند هرگز به جای شما وارد آن نخواهیم شد!»
گفتند: آری ای ابا القاسم...
فرمود: «آیا در این گوسفند سم گذاشته بودید؟»
گفتند: آری... آری...
فرمود: «چه باعث شد چنین کنید؟»
گفتند: با خود گفتیم اگر دروغگویی از دستت راحت میشویم و اگر پیامبری به تو زیانی نخواهد رسید. اما چه کسی تو را آگاه کرد؟
پیامبر ج بازوی گوسفند را بالا آورد و فرمود: «این بازو مرا باخبر کرد»[3].
* * *
پروردگار من، پروردگار شما را کشت!
از دیگر مواردی که ایشان ج دربارهی امور غیبی سخن گفتهاند...
رسول الله ج عبدالله بن حذافۀ س را به نزد خسرو، پادشاه پارس فرستاد تا او را به اسلام دعوت کند.
نامهی پیامبر ج به خسرو رسید... او بزرگ پارسیان بود و همهی سرزمین پارس (ایران ـ افغانستان ـ پاکستان و بسیاری از سرزمینهای کنونی) زیر قدرت او بود.
خسرو همین که نامه را خواند خشمگین شد و آن را پاره کرد و گفت: برایم چنین نامهای مینویسد در حالی که خودش بردهی من است!
خسرو بسیار متکبّر و سلطه جو بود... تنها به پاره کردن نامه اکتفا نکرد... نه! بلکه نامهای به این مضمون به «باذان» امیر یمن نوشت:
«به من خبر رسیده که در سرزمین تو مردی ادعای پیامبری کرده است. از طرف من دو مرد به سوی او بفرست تا او را دست بسته به نزد من بیاورند».
امیر یمن هم دو مرد را فرستاد تا پیامبر ج را دست بسته بیاورند!! بیچارهها!
آن دو مرد به مدینه آمدند و به نزد رسول الله ج رفتند.
به او گفتند: با ما بیا و اگر نیایی خسرو هم تو و هم قومت را خواهد کشت و سرزمینت را نابود خواهد کرد!
پیامبر ج نگاهی به آن دو انداخت که ریشهای خود را تیغ زده بودند و سبیل خود را گذاشته بودند.
از این کارشان خوشش نیامد و فرمود: «وای بر شما! چه کسی شما را امر کرده چنین کنید؟!»
گفتند: پروردگار ما ـ یعنی خسرو ـ ما را چنین امر نموده.
فرمود: «اما پروردگار منﻷ مرا دستور داده که محاسنم را بگذارم و سبیلم را کوتاه کنم».
سپس خیلی آرام خطاب به آنان فرمود: «برگردید و فردا به نزد من بیایید».
سپس وحی بر پیامبر ج نازل شد که خداوند فرزند خسرو را بر او مسلط نموده و او را کشته است.
فردای آن روز، هنگامی که دوباره به نزد پیامبر ج آمدند، خطاب به آن دو فرمود: «پروردگار من بر پروردگار شما خشم گرفت و او را کشت. هم اکنون خون گرم او بر گردنش روان است».
یعنی او هم اکنون کشته شده و خونش همچنان گرم است!
آنان این سخن را سنگین یافتند و گفتند: میدانی چه میگویی؟! آیا این سخنت را گزارش کنیم؟ آیا پادشاه را خبر دهیم؟
پیامبر ج با اطمینان کامل گفت: «آری. این را از جانب من به او بگویید. و به او بگویید: دین من و قدرت من به جایی خواهد رسید که ملک خسرو رسیده است و به جایی خواهد رسید که سم اسبان بدان رسیده است. و به او بگویید: اگر اسلام بیاوری آنچه را زیر قدرت تو است به تو خواهم داد و تو را پادشاه فرزندان سرزمینت قرار خواهم داد».
آن دو مرد از نزد رسول خدا ج بیرون آمدند و به سوی یمن تاختند تا آنکه به نزد باذان رسیدند و جریان را به اطلاع او رساندند. اما به علت دوری مسافت هنوز خبر قتل خسروپرویز به باذان نرسیده بود.
باذان گفت: به خدا سوگند این سخن پادشاهان نیست و به نظر من این مرد همانطور که خود میگوید پیامبر است. منتظر آنچه گفته میمانیم، اگر آنچه گفته واقعاً رخ داده پس او پیامبر است و گرنه خواهیم دید چه تصمیمی در مورد او بگیریم.
اما طولی نکشید که نامهی شیرویه فرزند خسرو پرویز به او رسید که خبر از پادشاهی خود داده بود و او را به اطاعت خود دستور داده بود.
باذان دربارهی وقت کشته شدن خسرو پرویز دقت کرد و دانست دقیقا همان وقتی بوده که پیامبر ج خبر مرگ خسرو را به دو فرستاده گفته است.
اینجا بود که باذان گفت: این مرد بیشک فرستادهی خداوند است... سپس اسلام آورد و اهل یمن نیز اسلام آوردند[4].
* * *
نجاشی انسانی صالح بود که مومنان را در حبشه پناه داد و آنان را یاری نمود. پیامبر ج نیز او را دوست داشت و برایش هدیه میفرستاد.
روزی پیامبر ج برای وی هدیهای از جمله عطر و رداء به حبشه فرستاد.
همین که فرستادهی او به سوی حبشه حرکت کرد، رسول الله ج خطاب به ام المومنین ام سلمۀ ل که تازه با وی ازدواج کرده بود فرمود: «برای نجاشی چند اوقیه عطر و حلهای فرستادهام، اما شک ندارم که وفات کرده و گمان نمیکنم جز اینکه هدیهام به من باز گردانده میشود. اگر باز گردانده شد مال تو است».
و همانطور بود که پیامبر ج خبر داده بود. نجاشی درگذشت و هدیهی پیامبر ج باز گردانده شد. هنگامی که هدیه را باز آوردند به هر کدام از زنانش یک اوقیه از آن عطر داد و باقیماندهی آن به اضافهی آن حله را به ام سلمۀ هدیه داد.
* * *
پیامبر ج همان شبی که اسود در صنعای یمن کشته شد، کشته شدن وی را اعلام نمود. سپس خبر کشته شدن وی همانطور که پیامبر ج گفته بود، به مردم رسید[5].
گاه پیامبر خدا ج در مجالس خود با یارانش از حوادث آینده سخن میگفت، مانند اخبار وی دربارهی نشانههای قیامت و دیگر مسائل.
از جمله، سخنانی که وی ج دربارهی مدعیان نبوت بیان میکرد.
یکی از این مدعیان، اسود عنسی یمنی بود که ادعا میکرد پیامبر است. وی سپس بر همهی یمن تسلط یافت.
معاذ بن جبلس و ابوموسی اشعریس نیز در یمن بودند. پیامبر ج آنان را برای دعوت اهل یمن به آنجا فرستاده بودند، اما هنگامی که دیدند اسود بر همهی یمن تسلط یافته از آنجا بیرون آمدند.
اسود با زنی زیبارو به نام «زاذ» که مومن بود و به پیامبری محمد ج ایمان داشت، ازدواج کرد. زاذ پسر عمویی داشت به نام فیروز که مردی صالح بود.
روزها میگذشت و اسود عنسی سرکشتر میشد...
پیامبر ج میخواست فتنهی اسود را خاموش کند. اما یمن دور بود و فرستادن ارتش تا یمن در آن شرایط بسیار سخت بود.
بنابر این پیامبر خدا ج توسط مردی به نام «وبر بن یحنس دیلمی» نامهای به اهل یمن فرستاد و مسلمانانی که آنجا بودند را به نبرد با اسود عنسی و از بین بردن فتنهی وی دستور داد.
فیروز به نزد دختر عمویش زاذ، همسر اسود رفت و به او گفت:
دختر عمو، دانستی که این مرد چه بلایی بر سر قوم تو آورده... همسرت را کشت و قومت را ذلیل کرد.. مردانشان را کشت و زنانشان را بیآبرو کرد... آیا ما را علیه او یاری میدهی؟
گفت: شما را به چه کاری یاری دهم؟
وبر گفت: بیرون کردن او از یمن.
زاذ گفت: یا کشتن او؟
گفت: یا کشتن او.
زاذ گفت: باشد... به خدا سوگند که پروردگار کسی را منفورتر از او نیافریده... هیچ حقی از حقوق الله را برپا نمیدارد و دست از هیچ حرامی نمیکشد. هر گاه خواستید او را بکشید به من خبر دهید که از همهی شما برای این کار آگاهترم.
فیروز بسیار خوشحال شد و از نزد او بیرون آمد و با تعدادی از دوستانش جمع شد و در این باره با هم مشورت کردند.
در همین حال اسود از کنار آنها میگذشت. برای او صد حیوان از جمله گاو و شتر... یکجا کرده بودند. اسود خطی بر روی زمین کشید و حیوانات را پشت آن در یک صف نگه داشت و سپس خود پشت خط ایستاد و همهی آن حیوانات را بدون آنکه با طنابی بسته شده باشند ذبح کرد، و آن حیوانات هیچ مقاومتی از خود نشان ندادند!.
این چیز عجیبی نبود چرا که اسود از جن و شیاطین و کاهنی برای این کارها و تاثیر گذاشتن بر مردم و دانستن اخبار آنان استفاده میکرد و ادعا میکرد پیامبر است و مردم را از غیب آگاه میکند!.
سپس رو به فیروز کرد و گفت: آیا خبری که از تو به من رسیده درست است؟ قصد کردهام سر تو را هم ببرم و به این حیوانات ملحقت سازم... سپس چاقو را بلند کرد و به او نشان داد.
فیروز برای آنکه آرامش کند گفت: ما را به دامادی خودت برگزیدی و بر دیگران برتری دادی. اگر تنها پیامبر بودی باز هم حاضر نمیشدیم چنین جایگاهی را با چیز دیگری عوض کنیم، چه رسد که دنیا و آخرت را به دست آوردهایم... بنابر این چنین سخنانی را که از ما به تو میرسد باور نکن، زیرا ما همانی هستیم که دوست داری.
اسود از او خشنود شد و دستور داد گوشتهای آن حیوانات را تقسیم کند. فیروز آن گوشتها را میان اهل صنعاء تقسیم کرد.
سپس به سرعت به نزد اسود بازگشت و همین که نزدیک او شد دید مردی همراه اسود است و او را برای کشتن او تحریک میکند و اسود میگوید: فردا او و یارانش را خواهم کشت. سپس اسود وارد خانهاش شد و از حضور فیروز مطلع نشد.
فیروز به نزد دوستان خود بازگشت و به آنان گفت از اسود چه شنیده است. بنابر این همه یک رای شدند پیش از آنکه اسود آنان را بکشد، او را به قتل برسانند.
فیروز به نزد همسر اسود رفت و تصمیم خود را با او در میان گذاشت و از او پرسید چگونه فیروز را بکشند؟
زاذ گفت: در این خانه هیچ اتاقی نیست مگر آنکه نگهبانان آن را در بر گرفتهاند، به جز این اتاق... و به اتاقی در گوشهی خانه اشاره کرد. زیرا پشت این اتاق به فلان راه است. هنگام شب از پشت این اتاق راهی به داخل باز کنید که اگر به آن راه یافتید هیچ چیز جلوی کشتن او را نمیگیرد. من نیز داخل خانه چراغ و اسلحه میگذارم.
فیروز نظر او را پذیرفت، سپس مخفیانه از نزد او بیرون رفت... اما ناگهان اسود در برابر او ظاهر شد و به او گفت: چه چیز باعث شده نزد خانوادهی من بیایی؟
اسود بسیار خشن بود.. خشمگین شد و قصد کشتن او کرد... ناگهان صدای زاذ بلند شد: پسر عمویم... پسر عمویم... به دیدار من آمده بود!.
اسود گفت: ساکت شو بی پدر! او را به تو بخشیدم!.
فیروز به نزد یاران خود رفت و آنان را از جریان باخبر ساخت و گفت که اسود او را دیده و به کار آنان شک کرده است. این باعث شد در کار خود حیران شوند.
زاذ به نزد آنان قاصدی فرستاد و آنان را تشویق کرد و گفت: از کاری که قصد کردهاید منصرف نشوید.
فیروز برای اطمینان به نزد او رفت... سپس به اتاقی که قرار بود در دیوار آن سوراخی ایجاد کنند رفت و از داخل قسمتی از آن را کند تا شب هنگام کارشان راحتتر باشد.
سپس به اتاق همسر اسود رفت و مانند مهمانی در آن نشست. اسود وارد اتاق شد و گفت: این چیست؟
زاذ گفت: او برادر شیری من و پسر عمویم هست...
اسود او را نهیب زد و بیرون راند، و فیروز به نزد یارانش بازگشت.
هنگام شب دیوار آن اتاق را از بیرون کندند و وارد شدند و زیر یک دیگ چراغی یافتند. چراغ و سلاح را برداشتند و کسی از حضور آنان باخبر نشد.
سپس فیروز وارد اتاق اسود شد... اسود بر تختی از حریر خوابیده بود و گویا سرش در بدنش غرق بود و مست و لایعقل بود... زاذ نیز کنارش نشسته بود...
فیروز او را غافلگیر کرد و شمشیر را بر گردنش فرو آورد. دوستان فیروز نیز به کمک او آمدند. اسود فریاد زد و صدای خر خر گلویش بلند شد...
نگهبانان به سرعت خود را به پشت در رساندند و گفت: چه خبر است؟ چه خبر است؟!.
زاذ به نزد آنان رفت و گفت: چیزی نیست، دارد به پیامبر وحی میشود!
نگهبانان برگشتند، بیچارهها باور کردند دارد به پیامبرشان وحی میشود و شایسته نیست وحی را قطع کنند!.
صبح هنگام فیروز و یارانش به نزد مردم رفتند و سر اسود را جلوی آنان انداختند و با صدای بلند اعلام کردند: أشهدأن محمدا رسول الله... أشهدأن محمدا رسول الله...
و اینگونه فتنهی اسود با قتل وی خوابیده شد.
این چیزی بود که در صنعای یمن رخ داد... اما در مدینه، همان شب این خبر از آسمان به رسول خدا ج وحی شد. سپس هنگامی که با یارانش نشست فرمود: «دیشب عنسی کشته شد. مردی مبارک، از اهل بیتی مبارک، او را کشت».
گفتند: او کیست؟
فرمود: «فیروز... فیروز».
سه روز پس از آن، رسول الله ج درگذشت.
این نیز یکی از نشانههای پیامبری وی ج بود که برخی از امور غیبی که در سرزمینهای دور رخ داده بود برای وی آشکار میشد.
* * *
پس از نبرد احد گروهی از دو قبیلهی عضل و قاره به نزد رسول الله ج آمدند و به ایشان گفتند: ای پیامبر خدا... اسلام به میان ما راه یافته، پس گروهی از یاران خود را به نزد ما بفرست تا ما را در دین آگاه سازند و برای ما قرآن بخوانند و شریعتهای اسلام را به ما یاد دهند.
پیامبر ج نیز شش تن از بهترین یارانش، مرثد بن ابی مرثد غنوی، خالد بن بکیر لیثی، عاصم بن ثابت، خبیب بن عدی، زید بن دثنۀ، و عبدالله بن طارق،ش را به همراه آنان فرستاد.
آنان همراه فرستادگان عضل و قاره به راه افتادند و هر گاه از کنار قبیلههای کافر میگذشتند مخفیانه حرکت میکردند، تا اینکه به جایی به نام «رجیع» رسیدند که نزدیک قبیلهی هذیل بود.
هذیلیان از عبور آنان مطلع شدند و در پی آثار آنان حرکت کردند تا آنکه در جایی پیاده شدند و در آن هستهی خرمای مدینه یافتند. با خود گفتند: ای خرمای مدینه است. پس به سرعت در پی آنان حرکت کردند تا آنکه به آنها رسیدند. همین که آنان را دیدند به سویشان هجوم آوردند.
اصحاب به تپهای بالا رفتند. مهاجمان آنان را محاصره کردند و خواستند به تپه بالا روند، اما نتوانستند. پس به اصحاب گفتند: با شما پیمان میبندیم که اگر به نزد ما بیایید کسی از شما را نکشیم.
عاصم گفت: من در پیمان کافر وارد نمیشوم.
سپس رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا خبر ما را به پیامبرت ج برسان.
هذلیان برخروشیدند و به سوی اصحاب تیر انداختند... عاصم و یارانش کشته شدند و جز خبیب بن عدی و زید بن دثنه و عبدالله بن طارق کسی باقی نماند.
کافران دوباره از آنان خواستند خود را تسلیم کنند و به آنان پیمان دادند. در نتیجه اصحاب تسلیم آنان شدند.
همین که به آنان دست یافتند، طناب کمانهایشان را باز کردند و آنها را بستند.
عبدالله بن طارق گفت: این آغاز پیمان شکنی است... پس دستش را از بند آزاد کرد و شمشیر خود را برداشت و از آنان دور شد و شمشیرش را به سوی آنان گرفت. او بسیار شجاع و قوی بود، بنابر این جرات نکردند به او نزدیک شوند، و آنقدر به سوی او سنگ انداختند که جان داد.
سپس خبیب و زید را با خود بردند و در مکه فروختند.
خبیب را فرزندان حارث بن عامر خریدند. خبیب حارث را در جنگ بدر کشته بود.
اما زید را صفوان بن امیۀ خرید تا در عوض پدرش که در جنگ بدر توسط مسلمانان کشته شده بود، بکشد. صفوان او را به بردهاش که نسطاس نام داشت سپرد تا او را بکشد.
نسطاس او را از مکه بیرون برد تا به قتلش رساند... قریشیان جمع شده بودند تا کشته شدن او را ببینند. ابوسفیان در میان آنها بود. همین که زید را در قید و بند دید گفت: به خاطر خدا بگو ای زید؛ آیا دوست داشتی محمد الان پیش ما بود و به جای تو گردنش را میزدیم و خودت نزد خانوادهات بودی؟
زید گفت: به خدا سوگند دوست ندارم محمد الان همان جایی که هست باشد و یک خار به پای او رود و اذیت شود و من در میان خانوادهام باشم!
ابوسفیان گفت: در میان مردم کسی را ندیدهام که کسی را دوست بدارد، چنانکه یاران محمد، محمد را دوست دارند.
سپس نسطاس او را کشت. خداوند از زید راضی باد.
اما خبیب بن عدی...
او را چند روز زندان کردند و از او چیزهایی بس عجیب مشاهده کردند.
ماویۀ که کنیزی از کنیزان آنها بود میگوید: خبیب را در خانهی من زندانی کرده بودند... روزی نزد او رفتم و دیدم خوشهی بزرگی از انگور به اندازهی سر یک مرد در دست دارد و از آن میخورد! در آن وقت [سال] گمان ندارم در هیچ جای دنیا انگور وجود داشت.
وقتی خواستند او را بکشند به من گفت: تیغی برایم بیاور تا پیش از کشته شدن خودم را پاکیزه کنم.
میگوید: دست یکی از پسرانم تیغی دادم تا به او بدهد. گفتم: به نزد این مرد برو و این را به او بده.
همین که پسر رفت پشیمان شدم و گفتم: این چه کاری بود که کردم؟ به خدا سوگند انتقام خود را گرفت... این پسر را میکشد و اینچنین در برابر یک نفر که کشته، کشته میشود.
وقتی تیغ را به او داد از دستش گرفت و گفت: بیشک مادرت از غدر من نترسیده که این آهن را به وسیلهی تو برایم فرستاده. و به او آزاری نرسانده بود.
سپس خبیب را آوردند تا به صلیب کشند.
همین که مرگ خود را نزدیک دید به آنان گفت: اگر اجازه میدهید بگذارید تا دو رکعت نماز بگزارم.
گفتند: دو رکعت بخوان.
به زیبایی دو رکعت نماز کامل خواند.
سپس رو به مردم کرد و گفت: به خدا سوگند اگر گمان نمیکردید که از ترس مرگ دارم نمازم را طولانی میکنم بیشتر نماز میخواندم.
خبیب س نخستین کسی بود که نماز پیش از کشته شدن را برای مسلمانان سنت گذاشت.
سپس او را بر صلیب کردند. همین که او را بستند، به آسمان نگاه کرد و گفت: خداوندا ما رسالت پیامبرت را رساندیم، پس صبح هنگام کاری را که با ما کردند به او خبر ده...
سپس علیه آنان چنین دعا کرد:
خداوندا آنان را یکی یکی بشمار... و از دم نابود کن... و کسی از آنان را باقی مگذار.
سپس چنین سرود:
برایممهمنیستهنگامیکه
مسلمان کشته میشوم |
|
که افتادنم بر کدام بغل باشد |
برایاینکهاینبرایخداونداستو
اگر بخواهد |
|
برمفصلهایتکهتکهشدهبرکتمیاندازد |
سپس او را به قتل رساندند.
در فاصلهی چهارصد کیلومتری، در مدینه، در همان لحظهی شهادت خبیب، آثار اندوه بر چهرهی پیامبر ج آشکار گردید. وی که در میان یاران خود بود میخواست خبر برادرانشان که برای دعوت فرستاده بود را به آنان بگوید... برادرانی که اکنون به مقام شهادت رسیده بودند... پس فرمود:
«و علیک السلام ای خبیب... وعلیک السلام...»
سپس فرمود: «خبیب را قریشیان کشتند...».
* * *
سخن گفتن ایشان دربارهی فتنهی شهادت عثمان س
ابوموسی اشعریس بسیار پیامبر خدا ج را دوست داشت.
وی روزی در خانهی خود وضو گرفت، سپس به سوی رسول خدا ج رفت. میخواست آن روز را در ملازمت و خدمت رسول خدا ج باشد.
ابوموسی به سمت مسجد رفت و دربارهی رسول الله ج پرسید. گفتند: به فلان جا رفته است.
ابوموسی در پی پیامبر ج رفت و هر کس را میدید دربارهی او میپرسید، تا آنکه وارد باغی شد و دید پیامبر ج وضو گرفته و بر کنارهی چاهی نشسته و ساقهایش را بیرون آورده و در چاه آویزان کرده...
ابوموسی بر وی سلام گفت، سپس رفت و کنار در نشست و با خود گفت: امروز دربان پیامبر ج میشوم.
کمی بعد، ابوبکر صدیق آمد و خواست وارد شود.
ابوموسی گفت: کیست؟
گفت: ابوبکرم...
ابوموسی گفت: صبر کن. سپس رفت و به پیامبر ج گفت: ابوبکر اجازهی ورود میخواهد.
فرمود: «به او اجازه بده و بشارت بهشتش ده».
ابوموسی رفت و به ابوبکر گفت: وارد شو. پیامبر ج تو را بشارت بهشت میدهد.
ابوبکر در حالی که شاد بود وارد شد و دست راست پیامبر ج نشست و پاهای خود را مانند پیامبر ج در چاه آویزان کرد و ساقهای خود را برهنه کرد و شروع به حرف زدن با هم کردند.
ابوموسی برگشت و نشست. در همین حال آرزو میکرد برادرانش وارد شوند، چه بسا این رحمت به آنان نیز برسد و بشارت بهشت بشنوند. با خود میگفت: برادرم را در حالی ترک گفتم که داشت وضو میگرفت و میخواست همراه من بیاید. اگر الله برایش ارادهی خیری دارد، او را خواهد آورد.
در همین حال ناگهان کسی داشت در را باز میکرد.
گفت: کیست؟
گفت: عمر بن الخطابم...
ابوموسی گفت: صبر کن.
ابوموسی به نزد رسول الله ج رفت و بر وی سلام گفت و گفت: عمر بن الخطاب اجازهی ورود میخواهد.
رسول خدا ج فرمود: «به او اجازه ده و بشارت بهشتش ده».
به نزد در برگشت و آن را باز کرد و گفت: وارد شو. پیامبر ج تو را بشارت بهشت میدهد.
عمر وارد شد و همراه با رسول الله ج بر کنارهی چاه نشست و پاهای خود را در چاه آویزان کرد.
ابوموسی به نزد در برگشت و ذهنش مشغول برادرش بود. با خود گفت: اگر خداوند برای فلانی ارادهی خیر دارد او را خواهد آورد.
در همین حال ناگهان متوجه شد کسی دارد در را فشار میدهد.
گفت: کیست؟
گفت: عثمان بن عفانم.
ابوموسی گفت: صبر کن.
سپس به نزد رسول الله ج رفت و او را باخبر کرد.
پیامبر ج همان پاسخی را که در مورد ابوبکر و عمر داده بود به ابوموسی گفت: «به او اجازه بده و بشارت بهشتش ده» اما در مورد عثمان جملهای دیگر نیز گفت: «او را به بهشت بشارت ده با وجود بلایی که به وی میرسد».
آری... با وجود بلایی که به وی میرسد.
گویا منظور پیامبر ج فتنهای بود که در اواخر دوران عثمانس رخ داد و باعث شهادت ویس شد.
در واقع پیامبر ج عثمان را از خبری آگاه کرد که قرار بود بیش از بیست سال بعد اتفاق بیفتد.
ابوموسی به نزد عثمان بازگشت در حالی که یک بشارت و یک تهدید با خود داشت.
به او گفت: وارد شو. پیامبر تو را به بهشت بشارت داد، با بلایی که دچارش میشوی. جملهی «با بلایی که دچارش میشوی» بارها در ذهن عثمان تکرار شد، اما با همهی یقینش گفت: از الله یاری میجویم.
سپس عثمان وارد شد و روبروی پیامبر ج و ابوبکر و عمر، بر کنارهی چاه نشست...
سالها گذشت و ابوبکر به خلافت رسید... سپس درگذشت و به سوی بهشت رفت.
سپس عمر به خلافت رسید... او نیز در حالی که نماز فجر را به جای میآورد به شهادت رسید و به سوی بهشت رفت.
سپس عثمان به خلافت رسید و در پایان زندگیاش فتنهها و بلاها رخ داد... سختی کشید و رنجها متحمل شد و در پایان در حال خواندن قرآن به شهادت رسید و او نیز رهسپار بهشت شد.
* * *
ابن عمربمیگوید: همراه پیامبر ج در مسجد مِنیٰ نشسته بودم که مردی از انصار و مردی دیگر از قبیلهی ثقیف آمدند و گفتند: ای فرستادهی الله... آمدهایم تا سوالی از تو بپرسیم.
پیامبر ج فرمود: «اگر بخواهید به شما خواهم گفت آمدهاید دربارهی چه بپرسید...».
گفتند: بگو ای پیامبر خدا...
آن ثقفی به انصاری گفت: تو بپرس.
انصاری گفت: به من بگو ای پیامبر خدا [که آمدهام چه بپرسم؟].
رسول خدا ج فرمود: «آمدهای دربارهی آمدنت به قصد حج بیت الله الحرام بپرسی که چه اجری برای آن خواهی داشت؟ و دربارهی طواف و بعد از طواف که چه پاداشی خواهی داشت؟ و دربارهی دو رکعت پس از طواف و اینکه چه پاداشی برای آن خواهی داشت؟ و دربارهی طواف بین صفا و مروه و اینکه چه پاداشی برای آن خواهی داشت؟ و دربارهی ایستادن در عرفه و اینکه چه اجری برای آن خواهی برد؟ و دربارهی رمی جمار و اینکه برای آن چه اجری خواهی برد؟ و دربارهی تراشیدن سر و اینکه چه اجری برای آن به دست خواهی آورد؟ و دربارهی طواف پس از آن و افاضه و اجر آن؟».
انصاری گفت: قسم به آنکه تو را به حق فرستاد... آمده بودم از تو دربارهی همینها بپرسم.
پیامبر ج فرمود: «هنگامی که از خانهات به قصد بیت الحرام بیرون آمده شترت سم از زمین بر نمیدارد و دوباره بر زمین نمیگذارد مگر آنکه الله برای آن یک اجر برایت خواهد نوشت و یک گناه از تو خواهد زدود...
اما دو رکعت پس از طواف، مانند آزاد کردن بردگانی از بنی اسماعیل است...
و طواف میان صفا و مروه پس از آن مانند آزاد کردن هفتاد برده است...
اما دربارهی ایستادن در عرفه؛ الله تبارک و تعالی به آسمان دنیا نازل میشود و با شما بر ملائکه مباهات میکند و میفرماید: بندگانم ژولیده مو از هر راه فراخ و دور آمدهاند، که امید بهشت مرا دارند. پس اگر گناهانشان به تعداد دانههای شنها یا قطرههای باران یا کف دریا باشد، بیشک آن را خواهم آمرزید. به سوی مِنا روان شوید که آمرزیده شدید و هر که برایش دعا کردید آمرزیده شد.
اما رمی جمار... برای هر سنگ ریزهای که پرتاب کردید گناهی از گناهان بزرگت آمرزیده شد.
و قربانی برایت ذخیره شد.
و برای تراشیدن سرت برای هر مویی که تراشیدی یک اجر بردی و یک گناهت پاک شد.
و در حالی طواف پس از آن را انجام میدهی که هیچ گناهی بر گردنت نیست.
فرشتهای میآید و دستانش را میان دو کتف تو میگذارد و میگوید: برای آنچه در آینده هست تلاش کن که گذشتهات بخشیده شد»[6].
* * *
پیامبر ج در گرمایی بسیار شدید که چهرهها را میسوازند و در راهی بسیار سخت به سوی نبرد تبوک خارج شد.
در منزلگاهی توقف کردند و دچار تشنگی شدید شدند به طوری که نزدیک بود گردنها از شدت عطش پاره شود. حتی برخی از مردم شترهایشان را ذبح کردند و آب داخل شکم آن را خوردند.
ابوبکرس خطاب به رسول الله ج گفت: ای پیامبر خدا... خداوند در مورد دعا به تو وعدهی خیر داده. پس برای ما نزد الله دعا کن.
رسول الله ج فرمود: «آیا دوست داری؟»
گفت: آری.
پس رسول الله ج دستانش را به آسمان بالا برد و به درگاه خداوند دعا و تضرع نمود.
هنوز دستانش را پایین نیاورده بود که آسمان شروع به باریدن کرد. مردم ظرفهایی که داشتند را پر کردند و صحابه رفتند تا دور و بر خود را ببیند و متوجه شدند که ابرها از محل اردوی آنها آن طرفتر نرفته.
یکی از منافقان همراه آنان بود. یکی از مردم رو به او کرد و گفت: وای بر تو ای فلانی. ایمان بیاور. آیا بعد از این دیگر شکی هست؟
منافق گفت: کجایش تعجب دارد؟ ابری بود که عبور کرد و بارید!.
میگویند در همین غزوه شتر پیامبر ج گم شد و صحابه برای یافتن آن پراکنده شدند.
مردی از منافقان گفت: این محمد به شما میگوید که پیامبر است و برای شما از آسمان خبر میآورد و خودش نمیداند شترش کجاست؟!
وقتی این سخن به پیامبر ج رسید فرمود: «به خدا سوگند من جز آنچه خداوند به من یاد میدهد چیزی نمیدانم، و الله جای آن را به من نشان داد. آن شتر در درهای است و افسارش به درختی گیر کرده».
برخی از اصحاب به آن سو رفتند و آن شتر را آوردند.
از این حدیث میتوان استجابت الله برای دعای پیامبر ج و همچنین آشکار کردن برخی از امور غیبی برای پیامبر وی ج را دانست.
* * *
هنگامی که پیامبر ج به سوی تبوک به راه افتاد، راه سفر بسیار سخت بود و هوا بسیار گرم و طاقت فرسا. برای همین برخی از مردم از شرکت در نبرد تخلف ورزیدند.
پیامبر ج نیز بر کسانی که حاضر نمیشدند سخت نگرفت. اگر میگفتند فلانی شرکت نکرده، میفرمود: «رهایش کنید. اگر خیری در او باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد ساخت و اگر جز این باشد، الله شما را از او آسوده کرده».
اما شتر ابوذر او را خسته کرده بود و به سختی راه میرفت. ابوذر که چنین دید پایین آمد و توشهی خود را برداشت و بر دوش خود نهاد، سپس به سرعت حرکت کرد و شتر را رها کرد تا به رسول خدا ج برسد... در آن گرما و حرارت شدید خورشید بر پاهای خود حرکت میکرد.
در اثنای راه، رسول خدا ج توقف کرد. یکی از مسلمانان گفت: ای پیامبر خدا، این مرد دارد پیاده به سوی ما میآید.
پیامبر ج به مردی که در آن گرمای شدید میآمد و بار خود را بر دوش گذاشته بود نگاه کرد که غبار راه گاه او را از دیدگان مخفی میکرد، پس فرمود: «ابوذر باش».
هنگامی که مردم به خوبی او را نگاه کردند گفتند: ای پیامبر خدا... به خدا سوگند او ابوذر است.
پیامبر ج در حالی که به دور دست مینگریست فرمود: «الله ابوذر ر رحمت کند... به تنهایی راه میرود، و به تنهایی میمیرد، و به تنهایی برانگیخته میشود».
سالها گذشت و پیامبر ج از دنیا رفت.
پس از وی ابوبکر و عمر به ترتیب به خلافت رسیدند...
سپس در دوران عثمان س ابوذر زندگی در مدینه را رها کرد و در ربذه در خیمهای در صحرا ساکن شد و با تنها کسانی از خانوادهاش که باقی مانده بودند، همسر و فرزند نوجوانش زندگی میکرد.
هنگام پیری وقتی مرگش نزدیک شد ام ذر همسرش کنار سرش نشسته و میگریست. ابوذر به او نگاه کرد و گفت: چرا گریه میکنی؟
گفت: چرا گریه نکنم؟! تو داری در این صحرای دور افتاده میمیری و نزد من حتی لباسی نیست که برای کفن تو کافی باشد.
ابوذر گفت: گریه نکن و بشارت ده که من شنیدم رسول خدا ج به گروهی که من نیز در میان آنها بودم میفرمود: «مردی از شما در صحرایی دور میمیرد و گروهی از مسلمانان [در تکفین و تدفین] او حضور مییابند».
همهی آنهایی که در آن جمع بودند در شهر و میان مردم درگذشتند و اکنون این من هستم که دارم در صحرا میمیرم.
سپس ابوذر با یقین گفت: به خدا قسم نه دروغ میگویم و نه به من دروغ گفتهاند، نگاهت به راه باشد.
همسرش گفت: آخر چطور؟ حجاج رفتهاند و راه بسته شده!.
گفت: برو و راه را نگاه کن.
همسرش به راه افتاد و بالای تپه رفت و راه را نگاه کرد اما کسی را ندید.
بازگشت و به پرستاری و مراقبت از او میپرداخت و هر گاه میدید حالش بد میشود دوباره به بالای تپه برمیگشت و راه را زیر نظر میگرفت... اما باز کسی را نمیدید و برمیگشت.
در همین رفت و برگشتها ناگهان مردانی را دید که از دور دست سوار بر مرکبهایشان در حال نزدیک شدن بودند. هنگامی که به نزدیکی او رسیدند گفتند: ای بندهی خدا اینجا چه کار داری؟
گفت: مردی از مسلمانان در حال مرگ است؛ آیا او را کفن میکنید؟
گفتند: کیست؟
گفت: ابوذر...
گفتند: صحابی رسول خدا ـ ج ـ؟
گفت: اری.
با شنیدن نام او هیجان زده به یکدیگر گفتند: ابوذر! ابوذر! و به سرعت وارد خیمه شدند.
هنگامی که کنار ابوذر نشستند به آنان خوش آمد گفت و گفت:
من شنیدم که رسول خدا ج به گروهی از مسلمانان که من جزو آنان بودم فرمود: «بیشک یکی از شما در صحرایی دور افتاده میمیرد و گروهی از مومنان شاهد [کفن و دفن] او خواهند بود».
هیچ یک از آن گروه نمانده مگر آنکه در روستا یا میان مردم در گذشته است و اکنون منم که دارم در صحرا میمیرم. میشنوید؟ اگر لباسی داشتم که برای کفن من یا زنم کافی بود... میشنوید؟ شما را شاهد میکنم که کسی از شما که امیر یا عریف[7] یا نامهرسان یا نماینده هست، مرا کفن نکند.
آنان یکدیگر را نگریستند... کسی از آنان نبود مگر آنکه یکی از این کارها را کرده بود، جز جوانی از انصار که گفت:
ای عمو، من تو را کفن میکنم زیرا هیچ یک از این کارها را نکردهام. تو را در ردای خودم و در دو لباسی که مادرم برایم دوخته کفن خواهم کرد.
پس از آنکه ابوذر درگذشت و او را برای دفن آماده کردند، عبدالله بن مسعود با تعدادی از یارانش از اهل کوفه از آنجا گذشت؛ پرسید: این چیست؟
گفتند: ابوذر است.
ابن مسعود گریست و گفت: راست گفت رسول خدا ج که: «الله ابوذر را رحمت کند... به تنهایی راه میرود، و به تنهایی میمیرد، و به تنهایی برانگیخته میشود».
سپس ابن مسعود پیاده شد و خود او را دفن کرد.
* * *
مردی نزد رسول خدا ج آمد و گفت: من به شدت نیازمندم...
از ظاهرش میشد به گرسنگی او پی برد...
پیامبر ج کسی به نزد یکی از همسرانش فرستاد که آیا نزد وی غذایی هست؟
او گفت: قسم به آنکه جانم به دست اوست جز آب چیزی نداریم.
سپس به نزد یکی دیگر از همسرانش کس فرستاد که آیا چیزی نزد او هست؟ هر چیزی... نان... خرما... شیر...
او نیز مانند دیگری پاسخ داد: قسم به آنکه تو را به حق فرستاد، جز آب چیزی ندارم.
به نزد همهی همسرانش فرستاد و همه همان پاسخ را دادند... جز آب چیزی نداشتند.
پس روی به یارانش کرد و فرمود: «هر که امشب این را مهمان کند، خداوند او را مورد رحمت خود قرار دهد».
اما وضعیت اکثر اصحاب مانند پیامبر ج بود؛ اگر برای ظهر غذایی مییافتند، برای شام چیزی نمییافتند و اگر برای شام غذا داشتند، برای صبحانه چیزی نداشتند.
اصحاب چیزی نگفتند... آن مرد نیز منتظر کسی بود که او را آن شب مهمان کند، چرا که او مهمان پیامبرشان ج بود.
در این هنگام مردی از انصار برخاست و گفت: ای پیامبر خدا، من او را مهمان میکنم.
سپس آن مرد را با خود به خانه برد.
وارد خانه شدند...
به همسرش گفت: غذایی داری؟
گفت: نه... جز غذای بچههایمان...
در خانه هیچ غذایی نبود جز شام آن شب بچهها... چه بسا این تنها غذایی بود که آن روز میخوردند... همان غذا هم باز کم بود.
موقعیت سختی بود... اما در همان حال وقت تصمیمی مردانه بود...
مرد به همسرش گفت: آنها را مشغول کن تا بخوابند. سپس هنگامی که مهمانمان برای غذا نشست برخیز و به بهانهی اینکه داری چراغ را درست میکنی آن را خاموش کن و چنان وانمود کن که گویا ما هم داریم غذا میخوریم.
همین کار را کردند و با مهمانشان در تاریکی نشستند. مرد و زن ادای غذا خوردن در میآوردند و مهمانشان غذا میخورد!.
مهمانی به پایان رسید و مهمان رسول خدا ج سیر از منزل بیرون رفت.
هنگام صبح آن انصاری به نزد رسول خدا ج رفت. همینکه که پیامبر خدا ج او را دید فرمود: «الله از کاری که دیشب با مهمان خود کردید به شگفت آمد» آری خبر آسمان، حال آنان را به اطلاع پیامبر ج رسانده بود[8].
* * *
... یا لباست را بیرون میآوریم!
حاطب بن ابی بلتعه یکی از بهترین مهاجران بود. کسی بود که خانواده و اموال و فرزندان خود را در مکه رها کرده بود و در راه خدا مهاجرت کرده بود. او از بهترین اصحاب مهاجر بود و بلکه در نخستین نبرد میان اسلام و کفر، جنگ بدر، شرکت کرده بود.
فرزندان و خانوادهاش که در مکه بودند به شدت فکر او را مشغول داشته بود. آنان هیچ حامی و یاوری نداشتند. از سوی دیگر حاطب از خود قریش نبود بلکه از همپیمانان قریش بود که در سرزمین آنان زندگی میکرد.
اما دیگر مهاجران که خانواده و فرزندان خود را در مکه رها کرده بودند امکان داشت که خویشاوندان آنان از فرزندانشان حمایت کنند.
به همین سبب حاطب همیشه در فکر این بود که برای قریش کاری انجام دهد تا باعث شود به خانواده و فرزندانش آسیبی نرسانند.
سالها گذشت...
پیامبر ج با قریشیان قرارداد صلح حدیبیه را امضا کرد. اما طولی نکشید که قریش پیمان را زیر پا گذاشت و پیامبر ج نیز عزم فتح مکه نمود و دستور داد تا مسلمانان برای حمله به دشمن آماده شوند.
پیامبر ج بسیار حریص بود که قریش از خبر حمله آگاه نشوند تا برای دفاع آماده نباشند و درگیری میان دو ارتش پیش نیاید.
بنابر این چنین دعا کرد: «خداوندا خبر ما را از آنان پنهان بدار».
چند روز گذشت و همچنان خبر حمله سری بود. حاطب احساس کرد که این بهترین فرصت است تا بتواند یک خوبی در حق قریش انجام دهد. بنابر این نامهای به قریشیان نوشت تا آنان را از خبر لشکرکشی پیامبر ج آگاه کند. سپس نامه را به دست زنی قریشی که در مدینه بود داد و دستورش داد که آن را به مکه ببرد.
اما هنوز آن زن از مدینه خارج نشده بود که خداوند پیامبرش ج را از خبر او آگاه ساخت.
باید پیش از رسیدن نامه به قریش جلوی این کار گرفته میشد، برای همین پیامبر ج سه شیر، علی و زبیر و مقداد را در پی او فرستاد و آنها را از محلی که به آن رسیده بود آگاه کرد، و به آنان فرمود: «بروید تا به «روضۀ الخاخ» برسید، در آنجا زنی را سوار بر شتر میبینید؛ نامه همراه اوست».
سه قهرمان به راه افتادند تا به آن زن رسیدند...
به او گفتند: نامهای را که با خود داری بیرون بیاور.
گفت: نامهای همراه ندارم...
بارهایش را جستجو کردند، اما چیزی نیافتند.
علی گفت: به خدا سوگند نه ما دروغ میگوییم و نه [پیامبر خدا] به ما دروغ گفته. به خدا قسم یا نامه را بیرون میآوری یا لباست را بیرون میآوریم!
علیس میدانست که او نامه را جایی پنهان کرده که مطمئن هست مورد تفتیش قرار نخواهد گرفت...
زن که دید آنها جدی هستند و گریزی از اعتراف نیست، گفت: از من دور شوید...
آنان دور شدند. سپس زن روسری را از سر برداشت و نامه را از میان موی بافته شدهی خود بیرون آورد.
صحابه نامه را گرفتند و آن را برای رسول خدا ج آوردند.
پیامبر ج نامه را باز کرد... نامه از حاطب بن ابی بلتعۀ خطاب به برخی از مشرکان مکه بود و آنان را از حملهی پیامبر ج به مکه باخبر میکرد.
حاطب در حین خواندن نامه در مجلس حضور داشت و صحابه داشتند میشنیدند...
عجیب است! حاطب دارد کافران را از لشکرکشی پیامبر ج آگاه میکند؟!
نخستین باری است که چنین چیزی دارد میان مسلمانان اتفاق میافتاد...
پیامبر ج رو به حاطب کرد و فرمود: «حاطب... این چیست؟»
نگاهها همه به سوی حاطب بود... گویا چشمها داشت او را میبلعید.
گفت: ای فرستادهی الله... در امر من شتاب نکن. من در میان قریش زندگی میکردم اما از آنها نبودم... همهی مهاجرانی که با تو بودند خویشانی داشتند که از خانوادهی آنها حمایت کنند. برای همین میخواستم اگر در میان آنها نسب ندارم کسانی پیدا کنم که از خویشان من حمایت کنند.
ای پیامبر خدا! به خدا سوگند از روی کفر و ارتداد چنین نکردم. و نه برای خشنودی به کفر، پس از اسلام.
سپس ساکت شد.
رسول خدا ج نیز سکوت کرد و چیزی نفرمود.
مردم سرهای خود را زیر انداخت بودند، انگار بر سرشان پرنده نشسته بود.
ناگهان پیامبر ج با دو کلمه به قضیه پایان داد: «راست گفت».
عمر اما طاقت نیاورد و گفت: ای پیامبر خدا... بگذار گردن این منافق را بزنم!
پیامبر ج فرمود: «او در بدر حضور داشته، و تو چه میدانی، چه بسا خداوند به اهل بدر نمایان شده و فرموده: هر چه میخواهید بکنید که شما را آمرزیدم».
پس خداوند متعال این آیات را نازل نمود: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ عَدُوِّی وَعَدُوَّکُمۡ أَوۡلِیَآءَ﴾ [الممتحنة: 1]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید دشمن من و دشمن خود را به دوستی نگیرید...»[9].
چه کسی پیامبر ج را از کار حاطب باخبر نمود؟
چه کسی جای دقیق آن زن را در مسیر مکه به او نشان داد؟
او آن آگاه دانا است. و این برای تایید پیامبر ج و همچنین اعجازی است از سوی او.
* * *
نجاشی پادشاه حبشه، مردی نیکوکار بود که مومنان را یاری داد. اما تقدیر نشد که پیامبر ج را در دنیا ببیند، هر چند به اذن خداوند در آخرت به شرف دیدار او نائل خواهد شد.
نجاشی در حبشه میان قوم خود که نصرانی بودند درگذشت و در همان روز، پیامبر ج به نزد یاران خود رفت و فرمود: «امروز اصحمۀ بندهی صالح خداوند درگذشت»... سپس به سوی مصلی رفت و چهار تکبیر [نماز میت] بر وی خواند[10].
* * *
وابصۀ الأسدی میگوید: نزد رسول خدا ج آمدم و قصد داشتم همه چیز را دربارهی نیکی و گناه از او بپرسم.
نزدش آمدم در حالی که میان گروهی از مسلمانان بود که سوالات خود را از او میپرسیدند.
از میان آنها گذشتم... به من گفتند: ای وابصۀ از پیامبر خدا دور شو!
گفتم: مرا رها کنید که بیش از هر کس دوست دارم به او نزدیک شوم...
پیامبر ج فرمود: «وابصۀ را رها کنید... نزدیک بیا ای وابصۀ... نزدیک بیا ای وابصۀ!»...
نزدیکش شدم و در مقابل او نشستم.
فرمود: «ای وابصۀ خودم بگویم یا میپرسی؟»
گفتم: نه... خودتان بگویید.
فرمود: «آمدهای دربارهی نیکی و گناه بپرسی».
گفتم: آری...
انگشتانش را جمع کرد و با آن به سینهام اشاره کرد و فرمود:
«ای وابصۀ از دلت و از درونت بپرس...
ای وابصۀ، از دلت و از درونت بپرس...
ای وابصۀ، از دلت و از درونت بپرس...
زیرا نیکی آن است که درون به آن آرام میگیرد،
و گناه آن است که در درونت احساس خارش پدید آورد و در سینهات تردید به وجود آورد... حتی اگر مردم آن را برای تو جایز بدانند»[11].
* * *
تعدادی از کافران، پیامبر ج را تهدید به قتل و آزار مینمودند و خداوند متعال پیامبرش را از آنان در امان داشته بود. یکی از آنان اُبَیّ بن خلف بود.
او کافری فاجر بود. اسبی داشت که به آن بهترین علوفه میداد و میگفت: محمد را بر این اسب خواهم کشت، و شمشیری تیز آماده کرد بود به گمان آنکه پیامبر ج را با آن به قتل برساند.
پیامبر ج در مدینه بود. همین که تهدیدهای ابی بن خلف به او رسید فرمود: «بلکه من ـ ان شاءالله ـ او را خواهم کشت».
سالها گذشت...
در پایان نبرد احد، ابی که چهرهی خود را پوشانده بود و کاملا زره پوش بود به سوی مسلمانان آمد و گفت: نجات نیافتهام اگر محمد نجات یابد...
سپس به سوی پیامبر خدا ج هجوم آورد.
مصعب بن عمیر برای دفاع از پیامبر ج جلوی او را گرفت... ابی، مصعب را به شهادت رساند.
آنگاه پیامبر ج نیزهای را از دست یکی از یارانش گرفت و به ابی نگریست و در گردن او جایی را دید که زره آن را نپوشانده بود و نیزهاش را به آنجا زد...
از آنجایی که زره کلفت بود و تنها قسمت کوچکی از گردن ابی بیرون بود، همهی نیزه داخل نرفت اما گردن او را زخمی کرد...
اما ابی نعرهای کشید و از اسب به زیر افتاد. زخم آنقدر کوچک بود که حتی از آن خون نیامد!
یارانش آمدند و او را که همانند گاوی نر نعره میکشید با خود بردند.
وقتی بیتابی او را دیدند گفتند: چه بیطاقت هستی! این خراشی بیش نیست!
ابی گفت: محمد میگفت که مرا خواهد کشت. به خدا سوگند اگر زخمی که من دارم به همهی اهل ذی مجاز میرسید، همه را میکشت...
طولی نکشید که ابی مرد و به جهنم واصل شد[12].
* * *
پیامبر ج همراه با یارانش به سوی تبوک در حال حرکت بود.
همین که به تبوک رسیدند، رسول الله ج فرمود: «بادی شدید بر شما وزیدن خواهد گرفت؛ کسی در هنگام وزیدن آن از جایش بلند نشود و هر کس شتری دارد پای آن را محکم ببندد»...
آن شب طوفانی شدید وزید... مردی از جای خود برخاست و باد او را از زمین بلند کرد و در کوه طیء واقع در روستای حائل انداخت[13].
* * *
سخن پیامبر ج دربارهی ظهور فحشاء و بیماریها
رسول الله ج میفرماید: «فحشا در میان قومی به طور علنی ظاهر نمیشود مگر آنکه به انواع طاعون و بیماریهایی مبتلا میشوند که در میان پیشینیان آنان سابقه نداشته است».
فحشاء و بیبند و باری جنسی هم اکنون در جوامعی که توجهی به دین و اخلاق ندارند بسیار منتشر است، تا جایی که دیگر سری نیست و بلکه علنی و آشکار است.
اینجا است که سخن پیامبر ج دربارهی علنی شدن فحشاء محقق گردید و دچار این وعید شدند... بیماریهای جدیدی در میان آنها شیوع پیدا کرد که پیش از آن شناخته شده نبود. بیماریهای مانند ایدز، تبخال تناسلی، سوزاک، سیفلیس، و دیگر بیماریها.
برای مثال بیماری ایدز در سال ۱۹۸۱ کشف شد و ویروس مسبب آن (H I V) در سال ۱۹۸۳ شناخته شد که نوعی جدید از ویروسها بود و پیش از آن شناخته نشده بود. همین طور بیماریهای دیگر... و راست گفت آنکه از روی هوا سخن نمیگوید.
* * *
سخن گفتن وی ج از لشکرکشی دریایی به سوی قبرص
پیامبر ج به نزد عمهشان، حرام بنت ملحانل میرفت و گاه نزد ایشان غذا میخورد... همسر وی عبادۀ بن صامتس از ملاقات پیامبر ج بسیار خوشحال می شود...
روزی پیامبر خدا ج مهمان آنان بود و نزد آنان غذا خورد. سپس در خانهی ام ملحان اندکی خوابید... سپس در حالی که میخندید از خواب بیدار شد.
ام ملحان سبب خندهی رسول الله ج را پرسید.
رسول الله ج فرمود: «گروهی از امت مرا [در خواب] به من نشان دادند که همانند پادشاهانی بر تخت خود برای جهاد در راه خدا سوار بر کشتیها بودند»...
پادشاهانی بر تخت خود!؟ ام ملحان مشتاق شد که او نیز از آنان باشد، پس گفت: ای پیامبر خدا! از الله بخواه مرا نیز از آنان بگرداند. پیامبر ج نیز دعا کرد که وی از زمرهی آنان باشد. سپس خوابید. کمی بعد دوباره در حالی که میخندید از خواب بیدار شد.
ام ملحان گفت: چه باعث شد بخندید ای پیامبر خدا؟
رسول الله ج فرمود: «گروهی از امت من را به من نشان دادند که در حال جهاد در راه خدا بودند...».
ام ملحان گفت: ای پیامبر خدا! دعا کن که من از هم از آنان باشم!.
فرمود: «تو از پیشاهنگان [آنان] خواهی بود».
سالها گذشت و پیامبر ج درگذشت و چهار خلیفهی راشدِ پس از او نیز یکی پس از دیگری به قدرت رسیدند و درگذشتند... سپس در دوران معاویۀس ام ملحانل [در راه جهاد] سوار بر کشتی شد و همین که از کشتی پیاده شد از مرکب خود افتاد و درگذشت[14].
* * *
نمونههایی که بیان شد نخستین نوع از معجزههای او ج بودند که بیشک از سوی خداوند متعال به ایشان میرسید، زیرا همانطور که میدانیم، غیب را تنها الله میداند، چنانکه خود میفرماید: ﴿عَٰلِمُ ٱلۡغَیۡبِ فَلَا یُظۡهِرُ عَلَىٰ غَیۡبِهِۦٓ أَحَدًا٢٦ إِلَّا مَنِ ٱرۡتَضَىٰ مِن رَّسُولٖ فَإِنَّهُۥ یَسۡلُکُ مِنۢ بَیۡنِ یَدَیۡهِ وَمِنۡ خَلۡفِهِۦ﴾ [الجن: 26-27]. «دانای غیب است و کسی را بر غیب خود آگاه نمیکند (۲۶) جز پیامبری که از او خشنود باشد که برای او از پیش رو و از پشت سرش نگهبانانی قرار خواهد داد».
برای همین خداوند متعال به پیامبرش امر نمود که به مردم بگوید دانای غیب نیست: ﴿قُل لَّآ أَمۡلِکُ لِنَفۡسِی نَفۡعٗا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَآءَ ٱللَّهُۚ وَلَوۡ کُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَیۡبَ لَٱسۡتَکۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَیۡرِ وَمَا مَسَّنِیَ ٱلسُّوٓءُۚ إِنۡ أَنَا۠ إِلَّا نَذِیرٞ وَبَشِیرٞ لِّقَوۡمٖ یُؤۡمِنُونَ١٨٨﴾ [الأعراف: 188]. «بگو جز آنچه الله بخواهد من برای خودم صاحب سود و زیانی نیستم و اگر غیب میدانستم قطعا خیر بیشتری میاندوختم و زیانی به من نمیرسید. من جز بیم دهنده و بشارت دهندهای برای گروهی که ایمان میآورند، نیستم».
و این آگاهی پیامبر از قسمتهایی از غیب یکی از نشانههای پیامبری اوست. بنابر این برای هیچ کس جایز نیست ادعای کشف غیب کند، و بلکه جایز نیست چنین کسانی را تصدیق کنیم یا از آنان چیزی بپرسیم.
* * *
[1]- به روایت بخاری.
[2]- این داستان را موسی بن عقبۀ در مغازی خود تخریج نموده است.
[3]- به روایت بخاری از ابوهریره س.
[4]- این داستان را ابن اسحاق در سیرت خود روایت نموده است.
[5]- به روایت بخاری.
[6]- به روایت بزار و همچنین طبرانی در معجم الکبیر.
[7]- عریف: مسئول امور قبیله یا گروه را عریف گویند که کارهای آنها را به عهده میگیرد و امیر به واسطهٔ او از امور آنان مطلع میشود. [النهایة فی غریب الحدیث والأثر] (مترجم).
[8]- به روایت مسلم.
[9]- به روایت بخاری.
[10]- به روایت بخاری.
[11]- به روایت احمد و بیهقی با سند صحیح.
[12]- به روایت موسی بن عقبۀ در مغازی.
[13]- میان حائل و تبوک بیش از پانصد کیلومتر فاصله هست.
[14]- به روایت بخاری و مسلم.