باری همسر محترم حضرت ابوبکر صدیق س دلش میل حلوا کرد. حضرت ابوبکر صدیق س به ایشان گفت: ما توان خرید حلوا نداریم!
فراموش نکنیم که حضرت ابوبکر صدیق س پیش از خلافتشان تاجری موفق و نامدار بودند و مال و ثروت هنگفتی داشتند و در آسایش و راحتی زندگی میکردند! بخاطر مسئولیتهای سنگین اداره مملکت ایشان مجبور شده بود از تجارت دست کشد، و از بیت المال حقوق بسیار ناچیزی دریافت میکرد که به سختی میتوانست مخارج زندگیش را تأمین کند.
همسر ایشان گفتند: پس من هر روز از مخارج روزانه چیزی کنار میگذارم تا پس از مدتی بتوانم چند شیرینی هم آماده کنیم. حضرت ابوبکر با تعجب پرسیدند: بله! آیا شما میتوانید چنین کنید؟! پس از گذشت چند روز مبلغ ناچیزی جمع شد که ممکن بود با آن حلوایی آماده شود. چون حضرت ابوبکر صدیق س از این موضوع با خبر شد آن مبلغ را گرفته به بیت المال سپرد و به مسئول بیت المال گفت: از حقوق من مبلغی که قابل پس انداز بود را کم کن، چرا که با کمتر از این حقوق نیز ما میتوانیم بسازیم![1]
چون أسود عنسی بر یمن چیره شد و قدرتش بر منطقه مستحکم گردید و ادعای پیامبری کرد، در پی أبومسلم خولانی / فرستاد. چون او را آوردند أسود به او گفت: آیا اقرار میکنی من رسول و فرستاده خدایم؟!
أبو مسلم در جواب گفتند: چه میگویی؟! من نمیشنوم!
أسود گفت: آیا گواهی میدهی که محمد رسول و فرستاده خداست؟! أبومسلم با صدای رسا بانگ برآورد: آری، شهادت میدهم. أسود چندین بار از او خواست که به پیامبری او اقرار کند. أما أبومسلم هر بار او را به باد مسخره گرفته میگفت؛ من گوش برای شنیدن چنین حرفهای چرندی ندارم. و چون حرف از پیامبری رسول اکرم ج میشد فورا شهادت میداد که حضرت محمد ج رسول و فرستاده پروردگار یکتاست. خشم أسود برآشفت و دستور داد او را در بین شعلههای سوزان آتش بیندازند تا جلوی دیدگان مردم زغال شود. اما آتش از سوختن او سر باز زد و او از بین شعلههای برافروخته آتش بدون کوچکترین ضرری سالم و آرام بیرون آمد. أسود و همراهانش از دیدن این صحنه برآشتفه به شدت به وحشت افتادند. همراهان بدو مشوره دادند که فورا أبومسلم را از آن منطقه بیرون براند، تا مبادا پیروان او را از چنگش بیرون کند. أسود دستور داد أبومسلم خولانی را از یمن بیرون برانند.
حضرت أبو مسلم به مدینه تشریف آورد. ایشان وقتی به مدینه منوره رسید که رسول الله ج درگذشته بود و حضرت ابوبکر بعنوان جانشین پیامبر انتخاب شده بود. حضرت ابومسلم شترش را کنار در مسجد بر زمین نشاند و خود وارد مسجد نبوی شده در پشت ستونی مشغول خواندن نماز شد. حضرت عمر س او را دید و نزد او تشریف آورده پرسیدند: شما کیستی؟ ایشان گفتند: مردی از یمن. حضرت عمر س پرسید: برای آن مردی که أسود عنسی دروغگو او را به آتش انداخت چه اتفاقی افتاد؟ او در جواب گفت: آن مرد عبدالله بن ثوب است، او خوب و سالم است. حضرت عمر س از سیمای آن مرد شک کرد که او همان انسان پرهیزکار و وارسته و محبوب خدا باشد که چنین کرامتی را خداوند بر او پدیدار کرده. حضرت عمر او را سوگند داده گفت: آیا تو همان شخص هستی؟ أبومسلم که نمیخواست کسی او را بشناسد مجبور شد خودش را معرفی کند. گفت: بله، من همان شخصم. (از این سخن او معلوم میشود که اسم او عبدالله بن ثوب و کنیهاش أبومسلم بوده است). اشک خوشحالی از چشمان حضرت عمر سرازیر شده او را محکم در آغوش گرفت. سپس دست او را گرفته خدمت حضرت ابوبکر صدیق س حاضر شدند. ایشان أبومسلم را در بین خود و حضرت خلیفه نشاند و فرمود: «الحمد لله الذی لم یمتنی حتى أرانی فی أمة محمد ج من فعل به ما فعل بإبراهیم خلیل الله علیه السلام».
" حمد و سپاس مر خدای را که به من عمری ارزانی داشت تا ببینم در امت محمد ج آن شخصی را که درست مورد همان آزمایشی قرار گرفت که حضرت ابراهیم؛ خلیل الله ÷ بدان آزمایش شده بود".[1]
203- سزای دشنام به رسول الله ج
پرونده دو زن یمنی از حضرموت، خدمت حضرت ابوبکر صدیق س مطرح شد، یکی از آنها بر خلاف رسول الله ج، و دیگری در بدی سایر مسلمانان ترانهها و شعرهایی سروده بودند. استاندار منطقه؛ مهاجر بن أبی أمیه س دستهای آنها را بریده دو دندان جلویی آنها را از فک زیر و دو دندان جلوی فک بالای آنها را شکستاند. حضرت ابوبکر س این سزا را برای زن اولی کم دانسته برای استاندارش در یک نامه مخصوص چنین نگاشت:
" اگر شما درباره آن زنی که در شأن و مقام رحمت جهانیان ج زبان درازی کرده، آن حضرت ج را نشانه دشنام و ناسزاگویی خود قرار داده بود حکمی صادر نکرده بودید، دستور میدادم سر او را بزنید، چرا که جرم گستاخی در حق پیامبران الهی چون سزای دیگر گناهان نیست. اگر مسلمانی چنین کاری کند مرتد میشود و اگر از کسی که با مسلمانان عهد و پیمان بسته چنین گناهی سر زند او خائن و جنگجو به شمار میآید".[1]
در دوران خلافت ابوبکر صدیق س فتنه دیگری نیز در یمن سربرآورد که ایشان با مشت آهنین آنرا سرکوب کردند. پس از رسیدن خبر رحلت پیامبر اکرم ج برخی از زنهای یهودی بهمراه برخی از زنهای نگونبخت حضرموت به مناسبت وفات آن حضرت ج جشنها و پایکوبیها به پا کردند. آنها به این مناسبت شبهایی پر از فسق و فجور و فساد و فحشا و بیحیایی و عریانی ترتیب دادند. در این مجالس همه را به فحشا و بیبندو باری تشویق میکردند.
در این شبهای تار فساد و بیبند و باری، آنها همراه با شیطان و دار و دستهاش به رقص و پایکوبی پرداختند. شیطان و این زنهای بیبند و بار، از انحراف مردم از دین اسلام و دعوت به سرکشی و طغیان بر علیه مسلمانان و جنگ با آنها بسی خوشحال و شاد بود. اینها عاشقان بیبند و باری و تشنه فحشای دوران جاهلیت بودند. چون اسلام آمد با نظافت و پاکیزگی خود آنها را از این بیهودگیها و پستیها و حیوان منشیها و شهوت پرستیها بازداشت. این پاکیزگی و طهارت برای آنها چون سیاهچال زندانهای وحشتناک بود، گویا توان نفس کشیدن از آنها سلب شده بود و آنها در حال مرگ بودند. برای همین تا خبر وفات پیامبر پاکی و طهارت به آن حیوان صفتهای شهوتران رسید تمام کینه و حقد و دشمنی که در سینههایشان بر علیه اسلام و پیامبر انباشته بودند را به یکباره بیرون ریختند. دستهایشان را حنا بسته، دهل و سرنای خود را برگرفته شروع به رقص و پایکوبی و ترانه سرایی کردند. حکومت جدید أسود عنسی آرزوهای آنها را برآورده کرد. بیشتر این زنها از روسپیگران طبقه ثروتمند جامعه و بقیه از زنهای یهودی بودند. بسیاری از منافع کلان هر دو گروه؛ سران و رؤسای یهود و سرداران عرب با تکه پاره کردن ستونهای اسلام و برانداختن حکومت اسلامی گره خورده بود. تاریخ از این جنبش شهوتران و شورش بر علیه پاکی و طهارت، به نام " حرکة البغایا" – جنبش روسپیگران و زنهای بیبند و بار – یاد میکند.
آنها نزدیک به سی نفر زن بدکاره بودند که در روستاها و دهاتهای حضرموت بسر میبردند. مشهورترین آنها "هر بنت یامن" یهودی است. فحشا و زناکاری او ضرب المثل شده بود. عرب در وصف بدترین فساد و فحشاگری زنی میگوید: «أزنى من هر». "از هر هم زنا کارتر"!
گزارشهای تاریخی میگوید مردهای بدکار و فاسد در زمان جاهلیت بارها نزد او میآمدند. به این زنهای فاسد و بدکاره اجازه داده نمیشد آزادانه به هر جا حرکت کنند تا مبادا همه جامعه را به فساد کشند. خبر آنها به حضرت ابوبکر صدیق س رسید. فردی از یمنیها چند بیت شعر نوشته به دست کسی داد تا آنرا به امیر المؤمنین برساند، مفهوم آن ابیات شعر چنین بود:
" چون خدمت ابوبکر حاضر شوی، بدو برسان که زنهای بدکاره چه کارها که نکردهاند؟! با رقص و پایکوبی و ترانه وفات رسول الله ج را جشن گرفتند و دستهایشان را حنا بستند. شمشیر تیز و برانت را چون رعد برق بر دستهای پلید جنایت آنها فرود آور".
حضرت ابوبکر برای استاندار آنجا "مهاجر بن أبی أمیه" نامهای نوشته بدو دستور داد تا فورا با احتیاط و بشدت با آن زنهای فاحشهگر برخورد کند. در نامه چنین آمده بود: " چون نامه من به شما رسید با دستههای سوارکار و پیاده نظام خود بطرف این زنهای بدکاره حرکت کرده دستهای خیانتشان را قطع کن. اگر کسی سد راهتان شد، او را با دلیل و برهان آگاه سازید و به بزرگی جنایتی که مرتکب میشود او را مطلع نمائید و یادآوری کنید سد راه بودنش به معنای حمایت از گناه و جرم و اعلام دشمنی با اسلام است. اگر از راهتان کنار رفت عذرش را قبول کرده از او درگذرید و اگر چنانچه بر موقفش پا فشاری کرده مانع حرکت شما شد با او نیز بجنگید. بدون شک پروردگار عالم نقشه خائنان را بر باد میدهد و آنان را یاری نخواهد کرد".
حضرت مهاجر بن أبی أمیه فورا پس از خواندن نامه خلیفه رسول الله ج جوانان و دستههای اسب سوار خود را بسیج کرده به طرف این زنهای پلید و فسادکار حرکت کرد. گروههایی سرکش، از حضرموت و کنده سد راه او شدند.
ایشان بسیار تلاش کردند تا آنها را بفهماند جلوی راه حق را نگیرند، برخی حرفهای او را فهمیده بازگشتند، ولی خون جلوی چشم بیشتر این قلدرها را گرفته بود، آنها تشنه کشت و کشتار بودند. مسلمانان در یک درگیری سخت شکست عبرتناکی به آنها دادند و دست پلید و خیانت آن زنهای بدکاره و روسپیگران شهوتران را از جامعه بریدند. بیشتر آنها کشته شدند و برخی بسوی کوفه متواری گشتند. آنها در سایه عدل اسلام به سزای ننگ اعمالشان رسیدند. امیر مسلمانان آنها را دستگیر کرده حد و سزای سرکشی را بر آنها جاری ساخت.[1]
در تاریخ از حرکت زنهای یمنی بنام "حرکة البغایا" یعنی جنبش زنهای بدکاره یاد میشود |
201- پیشگامی مهاجر س در جنگ با مرتدان حضرموت و نجران..
از دوازده لشکری که حضرت ابوبکر صدیق س آماده ساخته بود، سپاه مهاجر بن أبی أمیه آخرین سپاهی بود که از مدینه منوره حرکت کرد، در این سپاه دستهای از مهاجران و انصار نیز بودند. چون این لشکر از مکه گذشت، امیر مکه خالد بن أسید برادر عتاب بن أسید نیز به قافله آنها پیوست. و چون سپاه به طائف رسید عبدالرحمن بن أبو العاص همراه دوستانش به آنها پیوستند. در نجران حضرت جریر بن عبدالله بجلی س را همراه خود گرفتند. بهمین صورت عکاشه بن ثور که مردم تهامه را جمع کرده بود را شامل سپاه کردند. فروه بن مسیک که استاندار مذحج و اطراف آن بود نیز به این لشکر پیوست. سپاه در نجران از کنار بنو حارث گذشت، امیر آنها؛ مسروق عکی نیز با لشکر همراه شد.
حضرت مهاجر س در نجران سپاه را به دو قسمت تقسیم کرد. یک قسمت از آن مسئولیت یافت باقیماندههای لشکر متواری أسود عنسی در نجران و صنعاء را تعقیب کرده از بین ببرد. خود حضرت مهاجر س فرماندهی این سپاه را به عهده داشت. فرماندهی لشکر دیگر را به برادرش عبدالله واگذار کرد. پاکسازی یمن از بقیه مرتدان به دوش او واگذاشته شد.
همینکه حضرت مهاجر در صنعاء مستقر شد در نامهای گزارش کامل از وضعیت خود و استقرار امنیت در منطقه را به اطلاع رسانیده منتظر جواب شد. درست در همین زمان امیرانی که در زمان رسول اکرم ج به کار گماشته شده بودند چون؛ حضرت معاذ بن جبل و دیگر مسئولان دولتی از حضرت ابوبکر س درخواست کردند به آنها اجازه دهد به مدینه منوره بازگردند. تنها حضرت زیاد بن لبید چنین درخواستی نکرد.
جواب حضرت ابوبکر س به آنها رسید. در آن نامه خلیفه به حضرت معاذ س و تمام استانداران و شهردارها نوشته بود هر کس میخواهد به مدینه باز گردد پیش از حرکت نائبی برای خود تعیین نموده، مسئولیتهایش را بدو واگذار نماید. همه آنها پس از ترتیب دادن کامل کارها به مدینه بازگشتند.
به حضرت مهاجر س دستور رسید با حضرت عکرمه همراه شده با هم به طرف "حضرموت" برای کمک به زیاد بن لبید بروند. ایشان پس از واگذار کردن این مسئولیت بدانها، دستور داد، به هر سربازی از مجاهدان مکه مکرمه و یمن که در این نبردها شرکت داشته قصد بازگشتن به شهر خود را دارد، اجازه بازگشت دهند. و تنها افرادی را با خود ببرند که داوطلبانه شرکت در جهاد را بر بازگشت به خانههایشان ترجیح میدهند.
تمامی مرتدان این مناطق سرکوب شده، آتش فتنه در منطقه بکلی خاموش گشت. حضرت عکرمه س همراه با اسیران و غنیمتهای جنگی به مدینه منوره بازگشت. اشعث بن قیس که از چشم قومش افتاده بود نیز در بین اسیران بود. بیش از همه، زنها از او نفرت داشتند و او را سبب ذلت و خواری و رسوایی خود میدانستند. یکی از اسباب نفرت آنها این بود که او در هنگام امان خواستن از مسلمانان نام خودش را قبل از نامهای دیگران نوشته بود. زنهای قبیلهاش او را خائن و وطن فروش صدا میزدند.
چون اشعث خدمت حضرت ابوبکر صدیق س آورده شد، آن حضرت از او پرسید:
«ماذا ترانی أصنع بک، فإنک قد فعلت ما علمت». "خودت میدانی چه جنایتهایی کردهای، حالا گمان میکنی با تو چه خواهم کرد؟".
او سرشکسته و پریشان گفت:"بر من منت بگذار، بند و زنجیرهایم را باز کن و خواهرت را به ازدواج من در بیاور، چونکه من دوباره مسلمان شدهام!".
حضرت ابوبکر درخواست او را پذیرفت، و خواهرش "أم فروة دختر أبوقحافه" را به ازدواج او درآورد و او تا فتح عراق در مدینه ماند.
در روایت تاریخی دیگری آمده که چون اشعث بن قیس احساس کرد حضرت ابوبکر صدیق س او را سزای سختی خواهد داد به سخن درآمده گفت:" آیا نمیخواهی کار خیری بکنی، از اشتباهاتم درگذر و مرا آزاد کن. اسلام آوردن مرا قبول کن. و با من آنچنان رفتار کن که افرادی چون شما با اشخاصی چون من میکنند و همسرم را به من بازگردان".
اشعث اولین باری که خدمت رسول الله ج حاضر شد، از أم فروه خواستگاری کرده بود. آن حضرت ج خواستگاریش را قبول کرد و ازداوجش برای دفعه دیگری که بازمیگردد به تأخیر انداخته شد. پس از آن رسول الله ج جهان فانی را بدرود گفت، و اشعث به فتنه و آشوب مرتدان پیوست. او حالا از این بیم داشت که حضرت ابوبکر صدیق س زنش را به او نخواهد داد. برای همین او سعی کرد حضرت ابوبکر س را مطمئن کند که در تمام منطقه کسی را از او پایبندتر به دین نخواهند یافت. حضرت ابوبکر نیز از اشتباهات او درگذشته او را بخشید، و زنش را به او سپرد. سپس فرمود:
«انطلق فلیبلغنی عنک خیر».
"برو! از این به بعد خبرهای خوبی باید از تو به من برسد".
سپس ایشان سایر اسیران را نیز آزاد کرد و آنها به خانههایشان بازگشتند. آن حضرت ج خمس (یکپنجم) غنیمتهای جنگی را در بین فقیران و مستحقان تقسیم کردند.[1]