جنگ یمامه نمونهای دیگر از پیروزی حق بر باطل
«یمامه» منطقهای است در «نجد»، قبیلهی بنی حنیفه که شعبهای از بیعه بود در آنجا سکونت داشت، میان «بنی حنیفه» و «قریش» از دیر باز دشمنی و عداوت شدیدی وجود داشت بطوری که این عداوت نسل به نسل منتقل میگشت.
«مسیلمهی کذاب» که از قبیلهی «بنی حنیفه» بود ادعای نبوت کرد او عدهی کمی را با شعبده بازی و نیرنگ و عدهی بیشتری را با تحریک تعصبات نژادی و حمیت جاهلیشان به دور خود جمع کرد. حضرت ابوبکرس حضرت خالد بن ولید س را مأمور سرکوبی وی کرد و جمیعت بزرگی از مهاجرین و انصار را با او همراه نمود.
لشکریان بنی حنیفه بالغ بر چهل هزار جنگجو بودند، منطقهی یمامه را به عنوان مقرّ خود انتخاب کردند. قبل از شروع جنگ، سخنرانان بنی حنیفه با خطابههای آتشین و احساساتی تمامی افراد قبیله را برای رویارویی، بسیج و آماده نمودند، در طرف دیگر، پرچم مهاجرین به دست «سالم مولی ابوحذیفه» سپرده شد و پرچم انصار به دست «ثابت بن قیس».
عدهای به سالم گفتند که ما از ناحیهی تو احساس خطر میکنیم ولی او گفت: «پس من چگونه حافظ قرآن هستم، تُف بر من باد». هر قبیلهای زیر پرچم خود آماده کارراز بود، جنگ آغاز شد و آنچنان شدت گرفت که بنابه نوشتهی مورخ مشهور «ابن اثیر» مسلمانان تا به آن روز در چنین جنگی قرار نگرفته بودند به طوری که در وهلهی اول قدمهایشان متزلزل گردید، گروهی از مسلمانان فریاد برآوردند که کجا میروید؟، ثابت بن قیس که پرچمدار انصار بود فریاد برآورد: «ای مسلمانان، برگشتن شما به عقب کاری است بسیار بد! خداوندا، من از عمل مرتدان بنی حنیفه بیزارم و از عمل مسلمانان پوزش میطلبم، و این را گفت و به جلو رفت تا در راه خدا به شهادت رسید.
«زید بن خطاب س» که برادر حضرت عمرس بود با صدای بلندی گفت: «ای مسلمانان نگاهتان را به پایین اندازید و دندانهایتان را بهم فشارید، به جلو بشتابید، بر قلب سپاه دشمن یورش برید و دشمن را نابود کنید». حضرت ابوحذیفه گفت: «ای صاحبان قرآن امروز با عمل خویش قرآن را مزین کنید». حضرت خالد س با تمام قوا بر دشمن یورش برد و آنان را مجبور به عقبنشینی کرد.
هنگامی که جنگ به اوج رسیده بود، بنی حنیفه با بردن نام یک یک افراد خود، احساسات آنها را تحریک میکردند، همگی با رشادت و پایمردی مشغول نبرد بودند، جنگ پر افت و خیزی بود، گاه کفه به سود مسلمانان سنگینی مینمود و گاه به سود مرتدان.
در همین حال حضرت «سالم مولی ابوحذیفه» و «زید بن خطاب» به شهادت رسیدند.
حضرت خالد س چون این منظره را دید، دستور داد که از یکدیگر جدا شوید تا شجاعت و جانبازی هر قبیله مشخص شود و معلوم شود که ضعف از کجاست، قبایل ازهم جدا شدند و با خود گفتند که حالا دیگر وقت فرار نیست، از فرار باید خجالت کشید!.
بدین ترتیب بر شدت جنگ بازهم افزوده گردید و میدان نبرد از اجساد مقتولین انباشته گردید، که در این میان تلفات مهاجرین و انصار بیش از سایر قبایل مسلمان بود.
مسیلمهی کذاب در جایگاه مخصوصی ایستاده بود و آتش جنگ در اطرافش شعلهور بود، اینجا بود که حضرت خالد س متوجه شد که جز کشتن مسیلمه، بنی حنیفه عقبنشینی نخواهند کرد، لذا با شعار «یا محمداه» که شعار همیشگی مسلمانان در جنگ بود به جلو شتافت و دشمن را به مبارزه طلبید. هرکسی جلو میآمد او را در خاک و خون میغلتاند، وی پس از آن تعدادی از قهرمانان آنان را کشت، آنگاه خود مسیلمه را به مبارزه طلبید اما وی امتناع کرد، حضرت خالدس با تمام شدت به وی حملهور شد، مسیلمه با عجله خود را عقب کشید کسانی که دورادور او بودند فرار را برقرار ترجیح دادند.
حضرت خالد س مسلمانان را به کمک فرا خواند، همگی یکباره بر بنی حنیفه یورش بردند و آنان را به عقب راندند.
بنی حنیفه خطاب به مسیلمه گفتند: «وعدههایت چه شد؟» مسیلمه گفت: «اکنون به خاطر قومتان بجنگید».
در این هنگام سردار بنوحنیفه «محکوم» رو به قومش کرد و دستور داد که در داخل باغ جمع شوند، آنان در داخل باغ جمع شدند و دروازهی آن را بستند، «حضرت براء بن مالک» گفت: «ای مسلمانان، مرا بلند کنید و در داخل بیندازید»، اما آنان گفتند که این کار برایت مشکل میآفریند، براء گفت: «شما را بخدا سوگند میدهم که حتماً مرا داخل باغ بیندازید». بالاخره مسلمانان او را بلند کردند و بر روی دیوار باغ نهادند و او هم از آنجا به داخل باغ پرید و دروازهی باغ را گشود، مسلمانان هم از فرصت بدست آمده نهایت استفاده را کردند با تمام قوا به داخل باغ یورش بردند. جنگ چنان شدت یافته بود که در اندک زمانی اجساد مقتولین روی هم انباشته گردید و بنی حنیفه تلفات سنگینی را متحمل شدند.
پرچمدار انصار «قیس بن ثابت» به شهادت رسید، وی پایش را که با شمشیر قطع شده بود برداشت و بر صورت یکی از کفار کوفت و او را از پای درآورد.
منظرهای دیگر از یقین حضرت ابوبکر صدیقس
چند صباحی از وفات رسول اکرم ج نگذشته بود که فتنهی منع زکات ظهور کرد و تقریباً تمامی قبایل عرب دستخوش این فتنه گردیده است و آشکارا از دادن زکات امتناع ورزیدند آنان میگفتند ما نماز، روزه و حج را قبول داریم، ولی به هیچ وجه حاضر نیستیم که حتی یک رأس حیوان به عنوان زکات بپردازیم.
توجه داشته باشید که اینها یکی یا دو قبیله نبودند، بلکه از میان تمامی قبایل فقط دو یا سه قبیله بودند که زکات خود را پرداخت مینمودند، اینجا بود که فراست و بصیرت حضرت ابوبکرس او را به این راه رهنمون ساخت که اگر او اقدامی به عمل نیاورد، مسأله به اتمام زکات ختم نمیشود، بلکه مقدمهای میشود برای برگشت از دین و شورش علیه آن و اگر این دروازه باز گردد تا قیامت بسته نخواهد شد، اگر امروز نوبت زکات است فردا نوبت به نماز میرسد و بعد از آن نوبت به روزه و حج هم خواهد رسید به طوری که از آنها آثاری باقی نخواهد ماند.
فرضاً اگر مسألهی زکات پیامدی هم نداشت بازهم حضرت ابوبکرس به آن راضی نمیشد چرا که وی نگهبان و حافظ دین خدا بود و حاضر نبود که کمترین نقص و نغییری را مشاهده کند. تاریخ نویسان جملهای از سخنان حضرت ابوبکرس را که در این لحظات حساس بر زبان رانده است، بدون هیچ کم کاستی نقل کردهاند حقا که این جمله نشانگر احساسات قلبی وی و مبین مقام صدیقیت او و رابطه عمیقش با دین است.
وی فرمود: «أینقص الدین وأنا حیّ» آیا امکان دارد که ابوبکرس زنده باشد و در دین نقص و تغییری رخ دهد؟.
او قاطعانه تصمیم گرفت که به هرصورت شده جلوی این فتنه را بگیرد، هرچند که به قیمت جان عدهای از مسلمانان هم تمام شود.
حضرت ابوبکرس در این تصمیم تنها بود و تمام مردم مدینه در طرف مقابل او قرار داشتند، صحابه در این تردید داشتند که آیا میتوان عدهای را که تنها به دلیل ترک یک رکن (ندادن زکات) در حکم مشرکین و کفار قرار داد و با آنان جنگ و قتال نمود؟.
بعضی میگفتند: چون این فتنه فراگیر است و تمام اعراب بدان مبتلا شدهاند، ما نمیتوانیم با همهی آنها بجنگیم پس بهتر است در مدینه بمانیم و به عبادت خدا مشغول شویم. اما حضرت ابوبکرس فرمود: «قسم بخدا، اگر آنان (منکرین زکات) حتی یک بزغاله در زمان حیات رسول اکرم ج به عنوان زکات میدادند و امروز ندهند من با آنها جهاد خواهم کرد».
بالاخره یقین حضرت ابوبکرس بر تمامی شبهات و تردیدها غالب گشت و همگی با او هم صدا شدند، حضرت ابوبکرس حدود یازده لشکر به نقاط مختلف اعزام داشتند. علاوه بر مانعین زکات، سه تن از مدعیان دروغین نبوت هم در مقابل سپاه اسلام بودند که سرکوبی آنها ضروری به نظر میرسید چرا که کلیهی جنگجویان عرب و مردان نیرومندی که بعدها ایران و عراق را فتح کردند در میان این لشکرشان بودند، در واقع تا پیش از این، اسلام با چنین نیروی بزرگی درگیر نشده بود.
مدینه از دلاور مردان خالی شده بود و شایع گشته بود که تعداد مجاهدان کم شده است، حضرت ابوبکر، حضرت علی، طلحه، زبیر و ابنمسعود ش را مأمور حراست از مدینه فرمودند و به اهالی توصیه کردند که در مسجد نبوی حضور داشته باشند و در حالت آمادهباش بسر ببرند چون هیچکس نمیدانست که دشمن چه وقت دست به تهاجم میزند.
هنوز سه روز نگذشته بود که دشمن به طور ناگهانی به مدینه حملهور شد، مأمورین حراست شهر به مقابله برخاستند و خبر حمله را به اطلاع حضرت ابوبکرس رساندند، حضرت ابوبکرس دستور داد به تعقیب دشمن بپردازند، دشمن تا منطقهی «ذی حسی» عقب نشست و در آنجا مشکهایشان را که پر باد کرده بودند و درِ آنها را با ریسمان بسته بودند به زمین غلتاندند، این کار موجب شد که شترهای مسلمانان رم کنند و تا مدینه بدوند، مرتدین که به ضعف مسلمانان پی برده بودند موضوع را به قرارگاه خود در «ذی القصه» اطلاع دادند و از آنجا جنگجویان تازه نفسی به کمک آنها آمدند.
حضرت ابوبکرس در طول شب خود را آماده جنگ میکرد، با طلوع فجر وارد میدان گردید و بر دشمن حمله نمود، چون خورشید طلوع نمود، قدمهای دشمن متزلزل گردید و سپاهیان اسلام آنها را تا قرارگاهشان «ذی القصه» تعقیب کردند. با این پیروزی ضربهی بزرگی بر لشکریان مرتدین وارد آمد اما قبایل «عبس» و «ذبیان» افراد مسلمان قبایل خود را کشتند، حضرت ابوبکرس هم سوگند یاد کرد که انتقام شهدا را بگیرد و به تعداد آنان یا بیشتر از آن لشکریان کفار را به قتل برساند.
در این اوضاع بود که اموال زکات به مدینه رسید و لشکر اسامهس پیروزمندانه پس از چهل روز به مدینه بازگشت، حضرت ابوبکرس به سپاهیان حضرت اسامهس استراحت داد و او را جانشین خود در مدینه قرار داد و با اصحاب دیگر عزم سفر کرد، صحابهی کرام زیاد اصرار کردند حتی به وی سوگند دادند که او در مدینه بماند اما او صراحتاً فرمود که من با مسلمانان با مساوات رفتار میکنم، لذا این بار آن دسته که جهاد کردهاند استراحت نمایند و من در راه خدا بیرون میروم.
حضرت ابوبکرس چنان روح جهاد در کالبد مسلمانان دمید که به کمک آن توانست که فتنهی فراگیر ارتداد را قلع و قمع نمود و تعصبات نژادی جاهلی را ریشهکن سازد، برای نمونه کافی است فقط جنگ یمامه را بررسی کنیم، آری عامل تمام این حماسهها و مبارزات همانا یقین استوار و ایمان راسخ حضرت ابوبکرس بود که سبب خلق این شگفتیها شد.
یقین و عزم آهنین حضرت ابوبکر صدیقس
بعد از پیامبر الهی، الحق که میتوان ابوبکر صدیقس را سمبل یقین استوار و عزم آهنین دانست.
بزرگترین دلیل بر صدیق بودن وی ایمان راسخ و استقامت بینظیر اوست، به راستی که او از هر نظر شایستهی داشتن لقب «صدیق اکبر» بود.
اهل بصیرت، حق گفتهاند که: «ابوبکرس» گرچه پیامبر نبود اما کار پیامبران را انجام داد.
هنگامی که رسول گرامی ج جهان را بدرود گفت، عدهی زیادی از عربها در شعلههای سوزان ارتداد سقوط نمودند. آنان چون ریزش برگ درختان پاییزی، روی از آغوش اسلام بر میتافتند، هر روز خبر ارتداد دهها قبیله به گوش میرسید، در «یمن»، «حضرموت»، «بحرین» و «نجد» همگی مرتد شدند و کار بدانجا کشید که فقط دو قبیلهی «قریش» و «ثقیف» بر دین اسلام باقی ماندند. یهودیت و مسیحیت که از شبه جزیرهی عربستان رخت بربسته بودند، دوباره قد علم نمودند، نفاق که خطرناکترین مرض اجتماعی بود سر از نقاب بدر آورد، مردم آشکارا سخنان توأم با شک و نفاق بر زبان میراندند، خوفی از مسلمانان در دل قبایل عرب باقی نمانده بود و دشمنان اسلام توانایی و جرأت خود را باز یافتند.
مورخان عرب اوضاع بحرانی آن روز را چنین توصیف کردهاند: «مسلمانان چنان سراسیمه و حیرتزده شده بودند که گویی گوسفندانی هستند که در یک شب سرد و بارانی در آغل دور هم جمع شدند و از سرما به شدت میلرزند».
در بحبوحهی چنین لحظات حساسی، ناگهان یقین، اطاعت، اخلاص و جانفشانی، چنان ورق را برمیگرداند که جهانیان از توجیه آن عاجزند، لشکر «اسامهس که رسول اکرم ج در دوران حیات خود برای جهاد تدارک دیده بود، ولی به دلیل رحلت آنحضرت ج اعزام آن به تعویق افتاده بود، به فرمان ابوبکر صدیقس آماده حرکت میشود، در این لشکر سرداران بزرگ و جنگجویان با تجربهی مهاجر و انصار حضور دارند، حضرت «عمر» نیز به عنوان یکی از زیر دستان «اسامه» در میان لشکریان است، بزرگترین نیروهای مسلمان در این لشکر گرد آمدهاند، حال عقل و منطق در این مورد چه حکم میکند؟ مصلحت سیاسی چه چیزی را ایجاب میکند؟
مسلماً اگر در این مورد از سیاستمداران سؤال شود، جواب خواهند داد که لشکر «اسامه» باید در مدینه بماند و از جان و مال مسلمانان محافظت کند تا دشمنان نتوانند با تهاجمشان بر مدینه به مسلمانان آسیبی رسانند و موجودیت اسلام را در معرض خطر قرار دهند. مردم به حضور حضرت ابوبکرس میرسند و عرض میکنند که بنظر ما اصلاً مناسب نیست که این لشکر از مدینه خارج شود، زیرا دشمنان اسلام به مدینه چشم طمع دوختهاند و منتظرند که بعد از حرکت لشکر بر مدینه بتازند و این رأی تمامی صاحب نظران مدینه است، اما ابوبکر صدیقس این عاشق بارگاه نبوت معتقد است که بهترین و مناسبترین راه، اعزام لشکر «اسامه» و عمل به خواستهی نبی اکرم میباشد.
اینجاست که وی صریحاً اعلام میدارد: «قسم به ذاتی که جان ابوبکر در دست اوست، اگر مطمئن باشم که حیوانات جنگل مرا پاره خواهند کرد، بازهم خواستهی رسول اکرم را عملی خواهم نمود، من در هر حال لشکر «اسامه» را اعزام میدارم».
حضرت ابوبکرس به این منظور خطابهای ایراد فرمود و در ضمن آن مردم را به جهاد در راه خدا تشویق کرد و دستور داد که تمام کسانی که جزو لشکر اسامه بودهاند، در اقامتگاه اسامه در نقطه «جرف» گرد آیند، همگی طبق دستور آنحضرت در آنجا جمع شدند، حضرت ابوبکرس به چند نفر مهاجر مأموریت داد که سرپرستی قبایلشان را بعهده بگیرند، وقتی افراد لشکر جمع شدند حضرت اسامهس که امیر لشکر بود حضرت عمرس را نزد حضرت ابوبکرس فرستاد تا به وی پیشنهاد کند که از اعزام لشکر خودداری فرماید، زیرا خودش معتقد بود چون کلیهی سرداران قبایل و بزرگان صحابه در آن حضور دارند، بیم آن میرود که بعد از حرکت لشکر، دشمن به مدینه حمله کند و به خلیفهی مسلمانان و ازواج مطهرات توهین روا دارد.
انصار معتقد بودند که فرمانده سپاه خیلی کم سن و سال است و تجربهی چندانی ندارد و باید به جای او فرد مسن و با تجربهای انتخاب شود، حضرت عمرس پیشنهاد حضرت اسامهس را به حضرت ابوبکر صدیقس ابلاغ نمود ولی او قاطعانه جواب داد که هرچه میخواهد بشود، حتی اگر سگها و گرگها بر من حمله کنند، من این لشکر را خواهم فرستاد، من چگونه میتوانم دستوری را که پیامبر اکرم ج صادر فرموده است زیر پا نهم؟ حتی اگر امروز تنها بمانم دستور پیامبر مبنی بر اعزام لشکر را به مرحله اجرا در میآورم.
آنگاه حضرت عمرس پیشنهاد انصار مبنی بر تعویض فرمانده را مطرح کرد، اینجا بود که حضرت ابوبکرس خشمگین شد و از سر جایش برخاست، موی محاسن حضرت عمر را گرفت و فرمود: بندهی خدا چه میگویی؟ پیامبرج اسامه را تعیین فرمودهاند و آنوقت شما به من میگویی که کسی دیگر را بجای او بگمارم؟
بعد از این گفتگو حضرت ابوبکرس به سراغ لشکر رفت و آنان را بدرقه کرد در حالی که پیاده بود، اسامه عرض کرد که ای خلیفهی رسول خدا! اگر شما سوار نشوید من پیاده میشوم، اما ایشان فرمودند خیر، نه من سوار میشوم و نه شما پیاده شوید، چه اشکالی دارد که چند قدمی در راه خدا بردارم و خود را غبارآلود کنم؟ مگر نه این است که در ازای هرقدمی که مجاهد برمیدارد، هفتصد نیکی به حساب او مینویسند و مرتبهی او هفتصد درجه بلند میشود و هفتصد گناه او مورد آمرزش و مغفرت قرار میگیرد؟
هنگامی که حضرت ابوبکر میخواستند برگردند به حضرت اسامهس پیشنهاد کرد که اگر موافق باشد به حضرت عمرس اجازه بدهد که آنجا بماند و او را در ادارهی امور یاری دهد و حضرت اسامهس هم با کمال رضایت اجازه داد و آنگاه حضرت ابوبکر صدیق به حضرت اسامه توصیه فرمود: که خوب مواظب باشید که خیانت نکنید، عهد و پیمان را نشکنید، از سرقت غنایم جداً خودداری کنید، هیچ زن، بچه و یا فرد مسنی را نکشید، نخلها را نسوزانید و از ریشهی قطع نکنید، درختان میوهدار را قطع نکنید، گاو و گوسفند و شتر کسی را نکشید، توجه کنید، که شما افرادی را میبینید که در کنج معابد به عبادت مشغولند، پس آنها را بحال خود واگذارید و کسانی را که وسط سرشان را تراشیدند و دور آن را مثل گیسو گذاشتهاند کمی با شمشیر تنبیه کنید، به نام خدا حرکت کنید و دستورات پیامبر ج را اجرا کنید. در اینجا اگر قلم اجازه میداشت که قبل از وقوع حادثهای به کمک عقل و قیاس یا موارد مشابه آن حادثه را در تاریخ بنگارد مسلماً در این مورد چنین مینوشت: «این اقدام حضرت ابوبکرس یک اشتباه بزرگ سیاسی است، زیرا موجب میشود تا مدینه مورد حمله واقع شود و مرکز اسلام بدست دشمنان بیفتد». ولی قدرت خدا را ببیند که ابوبکر صدیقس چون با کمال عشق و ایمان و اطاعت مطلق به این کار دست زده بود، یقین داشت که چون وی خواستهی پیامبر را اجرا کرده است، پس خطری متوجه مسلمانان نمیشود، چرا که هر خطری به هنگام وقوع آن اطاعت از اوامر رسول خدا در آن مورد است و به همین خاطر قدرت خداوند نیز او را مورد تائید قرار داد.
مورخین مینویسند که با اعزام این لشکر، وحشت تمامی سپاهیان اعراب را فراگرفت و با خود گفتند که اگر مسلمانان دارای نیرو و قدرت نمیبودند، چگونه این لشکر را اعزام مینمودند؟
اینجا بود که کلیهی کسانی که قصد حمله به مدینه و غارت اموال مسلمین را در سر میپرواندند از تصمیم خود منصرف گشتند. مورخ بزرگ ابن اثیر، مینویسد: «وکان إنفاذ جیش أسامة أعظم الأمور نفعاً للمسلمین».[1]
اکنون به مدینه بیایید، دورادور مدینه را خندق میکنند و رسول اکرم ج نیز به حفر خندق مشغولاند، سنگ سختی ظاهر میشود که کلنگها بر آن اثر نمیکند، صحابه، رسول اکرم ج را آگاه میسازند، ایشان که از فرط گرسنگی دو سنگ به شکم مبارکشان بستهاند، تشریف میآورند، کلنگ را برمیدارند و محکم بر سر سنگ فرود میآورند، سنگ به دو نیم میشود و جرقهای از آن بیرون میجهد، رسول اکرم ج میفرمایند: من در این جرقه کاخ سفید ایران و کاخ زرد شام را مشاهده کردم، شما این محلها را فتح خواهید کرد.
حال توجه فرمایید که این سخن لبریز از یقین از زبان کسی بیرون میآید که در خانهاش چیزی برای خوردن یافت نمیشود، آنهم در حالی که خطرات بیشماری اسلام و مسلمانان را تهدید میکند، قبایل عرب به قصد تهاجم به مدینه جمع شدهاند اما یقین پیامبرانه در میان این خطرها و این همه نقاط تاریک که مرگ با زندگی دست و پنجه نرم میکند، همچون خورشید میدرخشد.
حال صحنهای دیگر از قدرت ایمان و یقین را مشاهده کنید: بر اثر فشارهای سخت قریش، رسول اکرم ج به اتفاق ابوبکر صدیقس از مکه خارج شدهاند و راه مدینه را در پیش گرفتهاند، راه ناامن و پر از خطر است، مردان مسلح قریش در تعقیب آنها هستند، در این میان «سراقه بن جعشم» که مسلح است با اسب چابکش به آنان نزدیک میشود، ابوبکر صدیقس سراسیمه میشود و عرض میکند: یا رسول الله، دشمن رسید، رسول اکرم ج میفرماید: نترس که خدا با ماست و سپس دست به دعا برمیدارد، اسب تا زانو در زمین فرو میرود، «سراقه» فریاد برمیآورد: «ای محمد دعا کن که از این مهلکه رهایی یابم، من مسئول برگرداندن تعقیب کنندگان هستم»، رسول اکرم ج دعا میفرمایند و اسب بیرون میآید، سراقه دوباره راه خود را ادامه میدهد و به تعقیب آنان میپردازد، باز همان ماجرا پیش میآید و اسب مجدداً تا زانو در زمین فرو میرود، سراقه از رسول اکرم ج تقاضای دعا مینماید و چون نجات مییابد، پیشنهاد میکند که شتران خود را تقدیم آنحضرت کند، ولی رسول اکرم ج میفرمایند: ما نیازی به شترهای شما نداریم.
«سراقه» وقتی میخواهد برگردد، پیامبر ج میفرمایند: «سراقه، آن چه روزی باشد که النگوهای کسری در دست شما خواهد بود»، سراقه که این خیال به ذهنش هم خطور نکرده است با کمال تعجب میپرسد: «کسری بن هرمز» پادشاه ایران؟ آنحضرت میفرمایند: «بلی».
بلی دوستان، آنچه نگاهی است که در آن حالت سخت و پر از خطر النگوهای کسری پادشاه ایران، ابر قدرت آن دوران را در دست یک عرب صحرانشین مشاهده میکند و چنین پیشگویی مینماید؟ آیا از نظر ظاهری امکان چنین چیزی وجود دارد؟
آری، این نگاه نبوت است که در افق مستقبل، از دور به تماشای ستارگان نشسته است و بر خلاف اوضاع و شرایط حاکم بر آن دوران، با کمال یقین و اطمینان پیشگویی میکند و از چیزی هم نمیهراسد.