ایمان بلال به اسلام و دعوت پیامبر اکرم ج
بعد از آن ایّام، روزگار بلال با کارهای طاقتفرسا و اعمال مشقّتآور سپری میشد و در یکی از این روزها که بلال در بستر محقّر خود به خواب عمیقی فرو رفته بود، صدای در و آوازی که وی را به اسم میخواند، بلال را از خواب خوش بیدار ساخت. از روی بستر برخاست و از روزنه کوچکی که برای شناختن فردی که پشت در است، باز گذاشته بود، ابوبکر را پشت در دید.
چه چیزی در این وقت شب ابوبکر را وادار کرده که به سراغ بلال آید!؟
اگر کار مهمّی نبود، ابوبکر در چنین موقع نزد بلال نمیآمد.
وقتی هدف ابوبکر را پرسید، به او اطلاع دا که در مکه مکرمه (ام القری) همان پیامبری ظهور نموده است که راهب، خبر ظهور او را در سفر تجاری آنان به شام داده بود و به آنان گفته بود که این پیامبر در بلاد عرب ظهور خواهد کرد. در این وقت خاطره سفر شام در ذهن بلال زنده گشت و تمامی جریانات برایش تداعی گردید، همین خاطرهای که بر اثر کار زیاد و توانفرسا، داشت بهدست فراموشی میسپرد.
بلال با شنیدن ظهور پیامبر در مکه مکرمه در خاطرهاش رؤیای دوستش ابوبکر و تأویل راهب زنده گردید و او را به زندگی و حیات دوباره امیدوار ساخت و در درون خود نیرویی حس نمود که او را واداشت تا درصدد اطلاعات بیشتری برآید. بدین منظور ابوبکر را به درون خانه و خوابگاه خود فرا خواند تا به تفصیل از موضوع مهم و حادثه پراهمیّت جهان بشری آگاه گردد. درآن وقت شب، دونفری، خیلی آهسته و نجوی مانند با هم در این مورد صحبت میکردند. ودر خلال گفت و شنود، بلال دانست پیامبری که تازه ظهور کرده است و وظیفه رسالت را به عهده گرفته است، حضرت سیدنا و مولانا محمدبنعبدالله، خاتمالانبیاء صلواتالله وسلامه علیه میباشند که از جانب خداوند حکیم علیم به پیامبری برگزیده شدهاند، تا مردم را از ظلمت شرک و غفلت و ورطه هلاکت نجات بخشد، و همچنین از طریق سؤال و پرسشهای دیگری که از ابوبکر نمود، از مضامین و اهداف و مقاصد دعوت دین جدید آگاه گشت مانند: شکستن بتها و توجه به درگاه خدا و آزاد ساختن انسان از بردگی و کمک به مظلوم و نیازمندان و تن در ندادن به ظلم و ستم.
در حقیقت این تعالیم و این اهداف و آموزشهای نور افروز در روح بلال اثر عمیقی گذاشت و زوایای روحش را تسخیر و در صمیم و نهان وجدانش جایگزین گشت. آری وقتی بلال از این همه مقاصد والای دین مبین اسلام، آگاه گردید، روح خفته وی بیدار و از جان و دل، آماده پذیرش دین جدید گردید، چرا که پذیرش این آئین آسمانی که جز بندگی برای «اللهﻷ» همه انسانها را از هر جهتی با هم مساوی میساخت، «مگر به تقوا و پرهیزگاری» متضمّن نجات بلال از رقّ و بردگی به حساب میآمد و وی را از چنگال ستم آزاد، میساخت. با شوق و اشتیاق فراوان با ابوبکر، رفیق ایّام سفر و دوست دلسوز و نخستین بشارت دهنده ظهور رسولاکرم ج، قرار گذاشت فردا هر دو به دیدار حضرت رسولعلیهالصلاةوالسلام مشرّف شوند (رضیاللهعنهما).
بلال در ساعات واپسین روز دوّم، راهی « دارالندوه» شد و در آنجا مدت زیادی جلو بتها ایستاد بهویژه جلو «هبل» بتی که یکی از ساقهایش شکسته شده بود و به جای آن پای شکسته شده، پایی از طلای خالص نصب کرده بودند.
واقعیت آن بود که، رفتار و افکار بلال در این روز، نسبت به برخورد وی با بتها با برخوردهای روزهای گذشته قابل مقایسه نبود.
در این روز، بلال با اکراه تمام به بتها مینگریست و خوب فهمیده بود: بتهائیکه تعظیمشان میکرد و بهوسیله فال با آنها شور و مشورت مینمود و به خاطرشان قربانی میداد، سنگهائی بیش نیستند و نمیتوانند به دیگران هیچ نفع و زیانی برسانند و حیف آدمی با آن کرامت خدادادی و قوّت عقل و نعمت شعور که در برابر جَماد کُرنِش کند. و از تکّۀ سنگی استمداد طلبد. با همین اندیشه و فکر برای آخرین بار با نگاهی مملو از استهزاء و انکار همراه با تمسخر و حقارت، سنگها (بتها) را به جایی که دوستش، ابوبکر خیرخواه، در انتظار وی بود، ترک گفت و هردو به سوی منزل رسول خدا حضرت محّمدبنعبدالله ج رهبر عالیقدر رهسپار شدند.
چه دیدار خوشی؛ و چه سخن نیکوئی؛ وچه چهرۀ درخشان و پُرنوریی.
بلال در خدمت رسولالله ج و آخرین پیامبر خدای و سرور کائنات و در حضور دوستش ابوبکر[1] به وحدانیت الله و به یگانگی خدای و به رسالت محمّدی ج ایمان آورد و شهادت را بر زبان جاری ساخت و به دل اقرار نمود و با عمل، صدقِ ایمانش را ثابت کرد. پس از این ملاقات، دیدارها تکرار میشد و همبستگی بین بلال و دین حنیف و عقیدۀ اسلامی و دعوت محمدی استوارتر و محکمتر میگردید.
[1]- سیدنا ابوبکر صدیق از نخستین ایمان آوردندگان به اسلام میباشد و به مجرّد اینکه اسلام را پذیرفت، برای اشاعه و نشر دین حنیف از همان لحظات اوّل، اسلام را به دوستان خود عرضه میکرد، این که در متن کتاب ملاحظه میشود، شب هنگام اسلام را بر بلال، دوست ایّام سفر تجاری خود به شام عرضه میکند تا خداوند جل شانه محبت خود و پیامبر را در دل بلال میاندازد و اسلام را میپذیرد. در روز دوم ایمان سیدنا أبوبکر صدیقس خود تنها خدمت رسول القائد شرفیاب نمیشد؛ بلکه چند نفر از اشراف و أعیان و تجّار معروف قریش همراه وی بودند و بر اثر تبلیغ و کوشش أبوبکر صدیق هنگامی که در خدمت رسولالله ج حاضر میشدند، اسلام خود را اعلام میداشتند. از جمله کسانی که توسط ابوبکر صدیق، اسلام را پذیرفتند، میتوان از حضرات: عثمانبنعفان، زبیربنعوّام، عبدالرحمنبنعوف، سعد بن ابیوقاص، طلحهبنعبدالله -رضیالله عنهم ورضوا عنه- را نام برد و این اقدام از اولین برکات سیدنا ابوبکر صدیق میباشد. و اسلام حضرت صدیقس بعد از آنکه در شام جواب رؤیای خود را از راهب میشنود و آن موقع که در مدخل مکه با گروه کوچکی از جمله أبوجهل برخورد میکند و خبر ظهور رسولاکرم ج را میشنود و وقتی گفتگوی مختصر با ابوجهل را راجع به پیامبر محمدبنعبدالله مینماید و نهایت وقتی شتابان به پیشگاه حضرت رسولاکرم ج میشتابد تا از زبان خود آورندۀ رسالت الهی کلمات وحی را بشنود... و رسولالله آیات خداوندی را بر وی میخواند: ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّکَ ٱلَّذِی خَلَقَ١﴾ [العلق: 1]، و ابوبکر در کمال خشوع و خضوع برای احترام بیشتر به آیات الهی، سر را پائین نگه میدارد و بعد از پایان کلمات وحی با ایمان راسخ و راستین خطاب به رسولالله ج میگوید: أشهدُ أنّکَ صادِقٌ أمینٌ – أشهَدُ أن لا إلهَ إلا اللهُ، وَأشهدُ أنَّکَ رسولُ الله، و بعد از این صحنۀ ایمانی، ابوبکرس، تمام جهد و کوشش خود را صرف خدمت به اسلام عزیز، چه در حیات رسولالله ج و چه بعد از آن بزرگوار مینماید و استقامت بینظیر و شگفتانگیز حضرت أبوبکر صدیقس در بهترین وجه آن جلوهگر بوده است.
روزها برکاروان میگذشت و قافله به جلو میرفت تا به شام، سرزمین حوران، رسید. در حوران توقف نمود تا کمی استراحت و رفع خستگی نماید تا برای مراحل بعدی آماده گردد. شبانگاه، ابوبکر «صدیق» از دوستش بلال برای رفتن به زیارت یکی از راهبان اجازه خواست و از آنجا که در طول این سفر تجاری، روابط صداقت و دوستی بین ابوبکر و بلال به أعلی درجه خود رسیده بود و از آنجا که بلال جوان کنجکاوی بود بنابراین، از ابوبکر سبب ملاقات با راهب را جویا شد.
ابوبکر جواب داد، خوابی دیده است که باید تأویل و تعبیر آن را از کشیش که همیشه در راه شام به دیدارش میرود، بپرسد. بلال برای دانستن خواب و تعبیرش و هم برای ملاقات با راهب آمادگی خود را اعلام کرد و هردو نفر با هم به دیدار راهب رفتند. وقتی راهب هر دو را پذیرفت و به تفصیل خواب ابوبکر را شنید، از ظهور نزدیک پیامبری در سرزمین عرب خبر داد. از نزد راهب بیرون آمدند و بر چهرههای هریک از ابوبکر و بلال علاماتی بود که با دیگری فرق میکرد، ابوبکر شاد و خندان و برچهره بلال علامت تعجّب، استغراب، تمسخر آشکار بود:
پیامبر!!!!؟
وحی!!!!؟
کلمات عجیب و نا آشنایی شنیده که قبل از این به گوشش نخورده بود و از دوستش ابوبکر هم جواب قانعکنندهای دریافت نکرد.
درسحرگاه روز دوّم، قافله به حرکت خود ادامه داد و در اطراف دمشق اقامت گزید. بعد از بازاریابی، کاروان کالاهای خود را فروخت و کاروانیان پس از مدتی تجدید قوا و اقامت در دمشق به مکه مکرمه برگشتند.
در این موقع، پایههایی صداقت و دوستی بین ابوبکر و بلال استوار و به بینهایت استحکام خود رسیده بود.
بلال پس از ورود به مکه خندان و خوشحال و با دست پر از منفعت برمهتر خود أمیّهبنخلف وارد شد و از سود و نفع قافله و پیشرفتی که در این سفر نصیبش گردیده بود وی را با خبر ساخت و امیه نیز از این همه امانتداری بلال و سود فراوانی که از مالالتجاره نصیب وی گشته بود، از بلال تشکر کرده و تبسّمی بر لبانش نقش بست که خبر از خوشنودی و رضایت از بلال را میداد.
پس از آن روز، بلال زندگی طبیعی خود را از سر گرفت.
***
شب سخت تاریک است و تیرگی شدّت یافته نورهای ضعیف در تاریکی چشمک میزنند و دریکی از دروازهای مکه مکرمه امیّة با بلال قدمزنان صحبت میکند و برای قافلهای که قرار است هنگام فجر به سوی شام حرکت کند، آروزی نفع فراوان مینماید.
هنوز به مکه نرسیدند که امیّه جدا شد، امیّه به سوی مجلس عیش و نوش و طرب روانه گردید و بلال به طرف بتها آْمد تا درباره سفر سحرگهان قافله، از صنم، اطلاعاتی کسب کند. نزد کاهن رفت و بعد از آنکه حق و حقوق وی را نسبت به انجام این کار پرداخت نمود، از وی خواست تا فال ببیند و چوبهای ویژه فال اندازد. فال اولی بشارت خوبی نداد. غم و اندوه وجود بلال را فرا گرفت. کاهن طلب قربانی دیگری کرد، کاهن برای مرتبه دوّم و سوّم فال گرفت و چوب انداخت تا اینکه چوب موردنظر بلال که خبر از کامیابی و پیشرفت وی میداد، خارج شد و این همان چوبی بود که بلال در انتظارش بود؛ چون برای بلال که تمامی مقدمات و وسائل سفر را مجهّز کرده بود، رای بت و مصلحت فال در چوب اوّلی خوشایند نبود، بدینجهت آرام نگرفت تا بعد از خروج سهم دوّمی و سوّمی که اجازه سفر را صادر میکرد و رخصت عزیمت به شام پس از خروج سهم سوم و ترخیص از طرف بت و فال بر آن شد تا به دیدار أمیّه برود و وی را از اجازه فالی که گرفته بود، آگاه نماید و علاوه بر آن، اجازه سفر را هم از أمیه بگیرد. بعد از کسب تکلیف از امیّه بهسوی منزل حرکت نمود و با فجر أوّلی که سفیدیش بر قلههای تپّهها بوسه میزند و با زمین گسترده، همواره دست میدهد، کاروان بلال و دوستان وی بهسوی شام حرکت کرد و آواز شیرین و دلنواز بلال درمیان شنزارها و تپّهها لطف خاصی به قافله میبخشید.
سالها گذشت و باگذشت زمان، بلال نیز بزرگ میشد و جای پدر را در خدمت أمیّه مهتر قوی و نیرومند و سختگیر خود میگرفت.
بلال همیشه چون سایه همراه أمیه بود، أمیّه امر میکرد و بلال در انجام آن تنبلی و سهلانگاری نمینمود و با زرنگی و حسن انجام خدمت رضایت خاطر أمیه را بهدست آورده بدینجهت بر سائر بردگان امتیاز و برتری داشت و براین برتری بلال بر سایر بردگان، میبایست آواز شیرین و دلچسب او را که به مجلس طَرَب أمیّه صفا میبخشید، اضافه کرد که تمامی سَکَنۀ مکّه مکّرمه از آواز ملایم و لطیف و صوت زکی و إمتیاز ویژه بلال آگاه و از صدای دلنشین او در مجلس عیش و شادی استفاده میکردند و لذت میبردند و اگر بلال در این محافل آواز نمیخواند، جشن و شادی آنان لطفی نداشت.
هر چند با گذشت زمان، بلال غم فقدان پدر خویش را فراموش مینمود، اما او هرگز نمیتوانست، اندوه ناشی از بردگی و عبودیت و عدم حَرّیت خود را فراموش نماید بنابراین، بعضی اوقات در خلوت مینشست و در فکری عمیق فرو میرفت و برحال زار خود زارزار میگریست و از فاصله طبقاتی موجود جامعه انسانی آزرده خاطر میشد و رنج میبرد. از طرفی دیگر عادت امیه این بود که با هرقافله تجاری، نمایندهای به شام بفرستد.
وقتی بلال با آن صفات برجستهاش به سنّ جوانی رسید، بر این اساس که مورداعتماد أمیّه بود، او را به نمایندگی از طرف خود برای تجارت به شام فرستاد و بلال با رفت و برگشت، سودهایی کلان و کالای زیاد تقدیم أمیّه سنگدل بیرحم مینمود. به این دلیل با گذشت روزها محبّت أمیه به بلال به سبب امانتداری توأم با صفات عالیه انسانی بیشتر میشد.
نگاه کودک غمزده به قبر پدرش دوخته شده بود و مادر بیچارهاش او را میکشید تا به خانه رَوَند. بعد از آنکه خاک، چهره شوهرش را در خود پنهان کرده بود.
طفل گریه و زاری و مویه میکرد و اشکهای وی چون دانههای مروارید از دوچشمان قرمز شده، بر صورت سیاه چردهاش میریخت.
این کودک بلال[1] پسر رباح[2] حبشی، بنده و مملوک یکی از سران بزرگ قریش، أمَیّه بن خَلَف بود.
روزها سپری میشد و کارهای طاقتفرسا، پدرش را از پای درمیآورد و وقتی که پدرش رباح بیمار گردید، به دلیل ضعف و ناتوانیای که داشت، تاب و تحمل و مقاومت در برابر بیماری را نداشت بنابراین، مرگ به سراغش آمد و او را از زبونی و خواری بردگی آزاد، و از کار زیاد و توانفرسا، نجاتش داد و بلال چون کالائی به أمیّةبنخلف به ارث رسید.
قبر رباح کمکم از نظر موکب غمینی که چند نفر بیش نبودند (همسر رباح و پسرش بلال و عدهای از بَردگانی که درغمشان شریک و سهیم بودند) پنهان شد.
آری، کسی دیگر جز همان مملوکان همردیف که در محنت و دردشان خود را دخیل میدانستند در اندوه این خانواده مسکین شریک نشد. آری بَردگان عطوفت و همدردی خود را ابراز میداشتند، بلی مهربانی مسکین بر مسکین با وجود شرکت بردگان در غم بلال و مادرش و تسلیت اینان به بلال مویه بر پدر و اشکهای ناشی از گریه و زاری بلال قطع نمیگردید.
وقتی به آبادی مکّه رسیدند، هریکی از بَردگان، سوی زندان بردگی و اسارت بهراه افتاد.
آری، همه حیات و زندگی بردگان در زندان بردگی توأم با کارهای جانفرسا میگذشت. این بردگان چه گناهی مرتکب شدهاند تا تمامی عمر آنان در خواری و زبونی و غم و اندوه سپری شود!!؟
مگر این بردگان چه جنایت و عمل زشتی انجام داده بودند تا انسانیّت و آزادی و حرّیت از ایشان سلب گردد و پردهای ضخیم بین آزادگان! و بردگان کشیده شود!!!؟
کودک که پدرش و مادر که شوهرش را از دست داده بود، به خانه أمیّه لانه ظلم و ستم رسیدند، این مادر و پسر با دلهای شکسته که غم و اندوه، جَوْر و ستم و نداشتن آزادی نشاط جوانی را از آنان گرفته بود، بر سَرور خود (امیّهبنخلف) سلام گفتند. أمیّه جواب گفت، اما از او کلمه تسلیت و یا سخنی مبنی بر ابراز همدردی با آنان نشیندند تا از غم و مصیبت وارده بر آنان، بکاهد.
این گونه رفتار خشمانه علیه بردگان، جوش و خروش علیه ستمگران را در بلال به وجود میآورد. پس از این برخورد با أمیّه، بلال همراه مادر ستمدیده به خوابگاه محقّر خود رفت و در آغوش مادر آرمید.
مادر با دستهای خشن که کارهای زیاد و طاقت فرسا، ظرافت و لطافت زنانه را از آنها سلب نموده بود، بر صورت پسر بیپدر خود بهعنوان ترحم و دلداری میکشید که با مشاهده این منظر اگر در جمادات کمترین احساسی وجود میداشت، از بدحالی و بیچارگی مادر و فرزند متأثر میشدند، ولی أمیّهبنخلف با ترحم و مهربانی و محبت آن هم نسبت به مملوک، بیگانۀبیگانه بود.
1- بلال: آب و شیر و هرچه حَلْق را ترکُنَد و نام موذّن حضرت رسالت پناه ج. شمس اللغات، جزء اوّل، ص 169.
2- رباح: به فتح راء و بای أبجد نام یکی از موالی آن سرور ج و حیوانی است مانند گربه که دوشیده شود و کافور رباحی به آن منسوب است و به وزنه سوده و سود کردن و نام ساقی و نام شهری است.
و (رِباح) به کسر راء «رِباح» فروختن چیزی بِه سُود و فائده کسی را دادن و قلعهای است به أندلس و بز و بزغاله و شتربچه. شمساللغات، جزء اوّل، ص 343.