ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مهریه یکی از حقوق زنان است که اسلام مرد را بر ادای آن پایبند داشته تا بعنوان یک واجب آنرا به همسرش تقدیم دارد. خداوند متعال در آیه 4 سورۀ نساء میفرمایند: ﴿وَءَاتُواْ ٱلنِّسَآءَ صَدُقَٰتِهِنَّ نِحۡلَةٗ﴾ [النساء: 4] «با کمال مهر و عطوفت و شادی مهریه زنان را به ایشان تقدیم دارید».
رسول خدا ج معادل 500 درهم را به عنوان مهریه به همسر گرانقدرشان حضرت عائشه ل تقدیم داشتند.
عائشه خود در جواب سؤال ابوسلمه بن عبدالرحمن که از مهریۀ آن حضرت به همسرانش میپرسید چنین میگویند: مهریهای که رسول خدا ج برای هریک از همسرانشان تقدیم داشتند چیزی معادل 12 أوقیه و یک نش بود. سپس پرسیدند: آیا میدانی نش چیست؟ گفتم: خیر نمیدانم ایشان فرمودند: نش معادل نصف اوقیه است، یعنی مهریه هر زن پیامبر 5/12 أوقیه بود که معادل 500 درهم است. این هم مهریهای است که پیامبر برای همسرانش تعیین کرده بود.
پیامبر اکرم ج حضرت عائشه را در همان اتاقی که هنگام بناء مسجد پس از تشریف آوردنشان به این شهر، به خود اختصاص داده بودند جای داد. که این اتاق همچون سایرحجرههای آن حضرت در کنار مسجد واقع بود.
مسجد پیامبر ج از طرف شرق و شمال و جلویش به 9 اتاق چوبی ختم میشد که پردههایی بافته شده از موی حیوانات بر درهایشان دیده میشد و از جهت مغرب فضای بازی بود و هیچ اتاقی دیده نمیشد. درب هر یکی از اتاقکها به راهروئی باز میشد که به مسجد منتهی میگشت، یکی از این اتاقها که درش از چوب سروِ کوهی بود به عائشه تعلق داشت[1]. حضرت حسن در مورد خانههای پیامبر اکرم ج میفرمایند: «در روزهای خلافت عثمان بود که من به خانههای همسران پیامبر ج میرفتم تا سقفهایشان را با دست تعمیر کنم»[2].
در زمان حکومت ولید بن عبدالملک بود که دستور داده شد بخاطر تنگی مسجد اتاقهای همسران پیامبر ج نیز شامل محدوده مسجد گردد. سعید بن مسیب که یکی از بزرگترین تابعیها است فرمودند: «ای کاش خانههای پیامبر اکرم ج را بحال خود باقی میگذاشتند و از بین نمیبردند تا مردم در ساختمان سازی افراط نکنند و با چشمان خود میدیدند آنکس که خداوند متعال کلید گنجهای جهان را در اختیارش نهاده بود، چگونه ساده و بدون آلایش میزیست و این اتاقهای ساده الگویی میشد برای آنان که دریابند خداوند چه زندگی ساده و بیزرق و برقی را برای پیامبرش برگزیده بود»[3].
عمران بن أبی أنس حجرۀ شریفه را چنین وصف میکند: چهار تا از این اتاقها از سنگ و شاخهای خرما ساخته شده بود در حالی که پنج اتاق دیگر تنها از چوبها و شاخههای درختان خرما بنا شده بود که در آنها از سنگ هیچ استفاده نشده بود و در دروازههای هر خانه پردهای از مو به طول و عرض (سه در یک) 3/1 ذراع آویزان بود. که بعدها تمامی این اتاقها بجز اتاق عائشه که آرامگاه پیامبر اکرم ج و دو یار بزرگوارشان ابوبکر و عمر -رضی الله تعالی عنهما- است، ضمیمه مسجد شدند. حجره عائشه هنوز هم در زیر قبۀ خضراء (سبز) قرار دارد و سبب آرامش روح و روان مؤمنانی که از چهار سوی جهان بسویش میشتابند، میباشد.
این اتاقک بیآلایش و ساده به ـ مهبط وحی ـ و خانۀ صدای آسمان مشهور است چرا که بسیار اتفاق افتاده که در آن وحی به پیامبر اکرم ج نازل میشده است. این حجره چسپیده به مسجد بوده طوری که دروازهاش داخل مسجد باز میشده وحتی پیامبر ج در چند قدمی آن در مسجد به اعتکاف مینشستند و در برخی اوقات سر مبارکشان را از پنجرۀ آن داخل خانه میبردند تا حضرت عائشه سر آن بزرگوار را شستشو دهند. عائشه خود این حکایت را چنین بیان میدارد: «پیامبر اکرم ج بعضی وقتها که در مسجد معتکف بود، سرش را داخل اتاقم که در کنار مسجد بود میآورد تا من آن را شستشو دهم، البته چه بسا اتفاق میفتاد که من در عادت ماهانهام میبودم و سرمبارکشان را میشستم» و در روایتی دیگر اضافه میکنند که سرشان را شسته تمیز میکردم و شانه میزدم[4].
این بهترین روز و زیباترین خاطرۀ زندگی عائشه بود که در قلبش برای همیشه نگاشته شده است، روز در آغوش گرفتن خوشبختی و سعادت... روزی که دقیقهها و ثانیههایش برای همیشه در روح و روانش زنده و جاویدان ماند، تا جایی که او نفس نفس زدنها و تپش قلبش را بیاد دارد از او بشنویم که میگوید: «رسول خدا وقتی تنها شش سال داشتم مرا خواستگاری نمود و در 9 سالگیم با من ازدواج کرد. وقتی وارد مدینه شدیم من یک ماه به سختی بیمار شدم و موهای سرم ریخت، پس از بهبودیم روزی با دخترکان هم و سن و سالم سرگرم بازی بودم که مادرم مرا صدا زد. دوان دوان بسویش رفتم، نمیدانستم که چرا مرا صدا میزند. او نیز بدون اینکه چیزی بر زبان آورد دستم را گرفت و بسوی اتاق خانه رفتیم، قلبم از فرط خستگی و دویدن نفس نفس میزد، برای آرام کردنم لحظهای بر درِ اتاق ایستاد و چون خستگیم کمی برطرف شده بود، مرا وارد اتاق کرد، بسیاری از زنان انصار در آنجا گرد آمده بودند که با دیدن من گفتند: مبارکه إن شاء الله زندگیتان پر از خیر و برکت باشد، همیشه سعادتمند و خوشبخت گردید. مادرم مرا به آنها سپرد، آنها سرم را شستند و مرا آماده کردند و رفتند، من نیز تا بعد از ظهر در اتاق تنها بودم تا اینکه رسول خدا ج تشریف فرما شدند، زنها آمدند و مرا به ایشان تحویل دادند»[1].
در جائی دیگر عائشه ولیمه ازدواجش را چنین و صف میکند: «... به خدا سوگند که جشن عروسیم شتر و یا و گوسفندی سرنبریدند، تنها سعد بن عباده سینی بزرگی از غذا برای رسول خدا ج فرستادند که ایشان آن را در بین همسرانش توزیع فرمودند، بعدها من دریافتم که آن غذا را سعد فرستاده بود»[2].
البته پیامبر خدا ج برای میهمانانش نیز شیر و غذا فرستاد.
أسماء دختر یزید انصاری چنین حکایت میکند: من با برخی از زنان دیگر عائشه را برای زفاف آماده کردیم، پیامبر اکرم ج برای ما نیز مقداری شیر فرستاد، گفتیم، خیلی ممنون، لازم نداریم، ایشان فرمودند: «گرسنگی و دروغ را با هم جمع نکنید»[3].
در حدیثی دیگر اسماء چنین میافزاید: «من عائشه را برای رسول خدا ج آرایش دادم، سپس نزد آنحضرت آمده ایشان را دعوت کردم که تشریف بیاورند، ایشان نیز تشریف آورده در کنار عائشه نشستند. عائشه از شدت حیاء سرش را پائین انداخته بود و تکان نمیخورد. من او را محکی زدم و گفتم: شیر را از دست رسول خدا ج بگیر. عائشه شیر را گرفت و مقداری از آن نوشید. پس از آن پیامبر کاسه شیر را بمن داده فرمودند که آنرا به همسرم بدهم»[4].
در مدینه بیماری واگیری منتشر شده بود، برخی از مهاجران نیز بدان مبتلا شده بودند که باعث به تنگ آمدنشان از وضع جدیدشان شده بود، پیامبرخدا ج چون این حالت را دیدند دست به دعا بلند کردند: «بارالها! همانگونه که مکه را در دلهایمان عزیز و دوست داشتنی جای دادهای مدینه را نیز در دلهایمان عزیز گردان. بار خدایا! سلامتی و صحت و عافیت را بر این شهر نازل فرما و در مال و تجارت و زندگی آن برکت ده، و بیماریهای واگیرش را به حجفه منتقل گردان»[1].
لطف و رحمت الهی دعای پیامبرش را در برگرفته بیماری از شهر گریخت و مدینه شهری آرام و زیبا و پاک شد و از جمله شهرهای پاک و مقدس پروردگار گردید.
آب و هوای شهر جدید با طبیعت عائشهل که تازه قدم به مدینه نهاده بود نیز سازگار نیفتاد از اینرو ایشان به مجرد وارد شدن به مدینه بر بستر بیماری افتاد و مدت یکماه تمام رنج و درد بیماری گوشت بدنش را مکید. و موهای سرش نیز شروع به ریزش کرد تا جائی که بلندی موها از گوشهایش تجاوز نمیکرد. پس از مدتی، صحت و سلامتی دوباره برویش لبخند زد. مادرش که منتظر همچنین لحظاتی بود با دیدن رنگ و بوی سلامتی در آرزوی عروسیش او را تقویت میکرد و سعی داشت هر چه زودتر دخترش نیرو و توان و زیبایی از دست رفتهاش را باز یابد. عائشه خود چنین حکایت میکند: «مادرم بسیار پریشان و ناراحت شده بود و برای معالجه و صحت یابی من از هیچ چیز در نمیگذشت، سعی داشت جسمم را تقویت دهد. وقتی اشتهای غذا خوردن پیدا کردم و توانستم خرما و خیار تازه بخورم، گویی او به آرزویش رسیده بود و توانست در مدت کوتاهی مرا چاق و سرحال کند»[2].
17 رمضان سال دوم هجری بود که واقعۀ تاریخی و سرنوشتساز بدر بوقوع پیوست. جنگی نابرابرانه و سخت که ثابت ساخت سلاح ایمان و تقوی از اسلحههای آهنین زمانه برندهتر و نیرومندتر است. جنگی که خداوند در آن حمایت و سرپرستیاش را از پیامبرش به نمایش گذاشت و بسیاری از سردمداران و سران قریش را خوار و ذلیل کرده و طوغ برده گی پیامبرش را برگردن آنان نهاد و بسیاری دیگر را غرق خونهای پلیدشان در سیاهچالهای نیستی و فراموشی برای همیشه دفن کرد. پیامبر اکرم ج از نتایج پربار این غزوه باشکوه که نبرد حق و باطل بود، بسیار خوشحال و شادمان شد. نیز از ارمغان این پیروزی بزرگ خوشحال و سربلند بودند، پیامبر اکرم ج وقت را بسیار مناسب دید که این شادی را با شادیای دیگر هماهنگ سازد از اینرو بود که ماه شوال همان سال را برای مراسم عروسی خود و انتقال عائشه به زیر سقف خانه نبوت و وحی انتخاب فرمودند.
هیچ عجیب نیست که عائشهل ماه شوال را بیش از همه ماههای سال دوست داشته باشد، چرا که شوال آن ماه پربرکتی است که بزرگترین حادثه و شیرینترین خاطرۀ عائشه را در آغوش دارد، هر ساله شوال با آمدنش قصۀ سعادت و نیکبختی را با آهنگ دلنشین محبت و نبوت پیام آور آسمان برایش میسرود.
خودش این تاریخ را چنین بیان میدارد: «رسول خدا ج مرا در ماه شوال به خانۀشان بردند، این ماه آغاز زندگی زناشویی ما بود».
«هیچ یک از زنان پیامبر اکرم ج چون من عزیز و ارجمند نبودند و من از همۀشان خوشبختتر و سعادتمندتر بودم».
از اینرو بود که عائشهل دوست داشت همه زنان در ماه شوال عروسی کنند[1]. چرا که ماه شوال در قلب عائشه معنا و مفهومی دیگر داشت، شوال برایش همۀ خوبیها و سعادت و همه خاطرهای زیبا و شاد زندگی را در برداشت، شوال او را از دختر ابوبکر بودن به مادر مؤمنان شدن عروج داد ودر بلندیهای پر رونق سعادت جای داد.
با خواستگاری پیامبر اکرم ج از عائشه، ایشان به خاندان نبوت پیوستند، اما بنا به کوچکی عمر ایشان و مشغولیتهای فراوانی که پیامبر اکرم ج قبل از هجرت با آن درگیر بودند ازدواج تا مدت زمانی تأخیر افتاد.
وقتی حادثۀ تاریخ ساز هجرت از مکه به سرزمین امن و امان مدینه روی داد و پیامبر اکرم ج همراه با یار غار خویش به مدینه هجرت نمود، عائشه از جمله خاندان پیامبر ج بود که تا رسیدن فرمان رسول خدا همراه با سایر اعضای خانوادۀ ابوبکر در مکه ماند. ماجرای هجرت از زبان عائشهل چنین روایت شده است:
«پیامبر خدا ج به مدینه هجرت فرمودند، ما و دختران آن حضرت در مکه مانده بودیم، آن حضرت به محض رسیدن به مدینه زید بن حارثه و ابو رافع را به همراه 2 شتر در پی ما فرستادند و به آنها مبلغ 500 درهم که از ابوبکر گرفته بودند را نیز داده بود تا مایحتاج سفر را تهیه کنند.
ابوبکر نیز همراه 2 یا 3 شتری که با عبدالله بن أریقط لیثی فرستاده بود نامهای به پسرش عبدالله نوشته بود که ترتیب هجرت خانوادۀ ما که من بودم و مادرم أم رومان و خواهرم أسما را بدهد. زید نیز با آن مبلغ از منطقه قدید 3 شتر خریده به مکه آورد. در آن هنگام طلحه تصمیم گرفته بود که خانوادۀ ابوبکر را به مدینه ببرد بنابراین همگی با هم همسفر شدیم. زید و ابو رافع، فاطمه و ام کلثوم و سوده و أم أیمن و أسامه را همراهی میکرد. به منطقه بیض رسیده بودیم که شتر من رَم کرده از قافله دور شد، مادرم که در هودجی پیشاپیش من حرکت میکرد با دیدن شتر من، فریاد زد: وای دخترم، وای عروسم، کمک کنید... شما را به خدا دخترم را نجات دهید... و با سروصدای او مردم متوجه شده توانستند شتر را آرام کنند.
ما وقتی به مدینه رسیدیم که مسلمانان هنوز مشغول بنای مسجد بودند»[1].
بنا به روایات نقل شده، عائشهل در دوران سفر با خطر بسیار جدیای روبرو شدند که لطف و عنایت الهی شامل حالشان شده از خطر مرگ نجات یافتند. این موضوع را از روایت دیگری بطور مفصلتر میخوانیم:
«در سفرمان بسوی مدینه به گردنه بسیار تنگ و خطرناکی رسیدیم، ناگهان شتر من دیوانهوار بصورت بسیار وحشتناکی رمید. به خدا سوگند که هنوز هم صدای مادرم که فریاد میکشید، آی مردم عروسم را نجات دهید... کمک کنید... در گوشهایم است. شتر سرش را بالا گرفته بود و بدینسو و آنسو میتازید. صدایی شنیدم که میگفت: مهار شتر را رها کن، من هم طناب زمام را که در دستم بود انداختم، شتر بدور خودش چرخی زد و آنچنان آرام شد که گویا انسانی آن را مهار کرده باشد»[2].
«بودن من با حضرت رسول مانند هیچ یک از زنان او نبود چرا که من خوشبختترین اینان بودم».