(1) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا أَبُو دَاوُدَ الطَّیَالِسِیُّ، حَدَّثَنَا هَمَّامٌ، عَنْ قَتَادَةَ قَالَ: قُلْتُ لِأَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: کَیْفَ کَانَ نَعْلُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ؟ قَالَ: لَهُمَا قِبَالاَنِ.
75 ـ (1) ... قتاده/ گوید: از انس بن مالکس پرسیدم: کفشها و پای افرازهای رسول خدا ج چگونه بود؟ انسس در پاسخ بدین سؤال گفت: هر یک از کفشهای پیامبر ج دارای دو بند بود [که انگشتان پاهایشان در آنها قرار میگرفت.]
&
«کَیفَ»: چگونه. اسم مبهم غیر متمکن و مبنی بر فتح است؛ و بر دو وجه زیر به کار میرود:
1- برای شرط؛ که در این حال اقتضای دو فعل غیر مجزوم میکند که در لفظ و معنی متفق باشند: «کیف تصنع اصنع: هر چه تو میکنی من هم میکنم».
2- برای استفهام؛ چه استفهام حقیقی باشد: «کیف زیدٌ: زید چگونه است»؛ و چه استفهام غیر حقیقی: «کیف تکفرون بالله: چگونه به خدا کافر میشوید»؛ که در این صورت برای تعجّب به کار میرود.
هرگاه پس از «کَیفَ» اسم باشد، آن اسم بنابر خبر بودن در محل رفع است: «کیف زیدٌ: زید چگونه است؟»؛ و اگر پس از آن، فعل باشد، آن فعل بنابر حال بودن یا بنابر مفعول مطلق بودن، در محل نصب است: «کیف جاء زیدٌ: زید چگونه و به چه حال آمد»؛ «کیف فعل ربک: پروردگار تو، چه کاری را انجام داد».
«نَعلُ»: در لغت عرب، این واژه به چندین معنی استعمال شده است: «کفش و پای افراز»؛ جمع: اَنعُل و نِعال؛ «آهن یا نقرهی پائین نیام شمشیر»؛ «زمین درشتی که سنگریزههای آن بدرخشد و گیاه نرویاند»؛ «نعلی که بر سم ستور زنند». و در اینجا مراد همان کفش و پای افراز است.
«قِبالان»: مثنی «قِبال»: بندِ کفش که میان انگشتان وُسطی و خِنصر قرار گیرد. و نزدیک به هم نهادن پنجههای پا و دور از هم نهادن پاشنههای آن را نیز «قبال» میگویند. و به مرد بد اندیشه، «رجلٌ منقطع القِبال» میگویند.
و «قبالان»؛ یعنی: کفش رسول خدا ج دارای دو بند بود که انگشتان پاها در آن قرار میگرفت.
«لهما»: برای هر یک از کفشهای پیامبر ج دو بند بود.
(2) حَدَّثَنَا أَبُو کُرَیْبٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْعَلاَءِ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، عَنْ سُفْیَانَ، عَنْ خَالِدٍ الْحَذَّاءِ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَارِثِ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: کَانَ لِنَعْلِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قِبَالاَنِ مُثَنًّی شِرَاکُهُمَا.
76 ـ (2) ... ابن عباسب گوید: برای هر یک از کفشهای پیامبر ج دو بند بود که بندهای آن کفشها، در محل گره، دو لایه بودند.
&
«مُثَنّی»: این واژه در اصل به معنای «دوتایی، دوتا دوتایی» استعمال میگردد. گفته میشود: «مثنّی الاوراق: دو برگی»؛ و «مثنی الاصابع: دو انگشتی». و دراینجا مراد همان «دو لایه بودن محل گره» است.
«شِراکهما»: «شِراک»: بندکفش: «مُثَنّی شِراکهما»: یعنی بندهای کفش پیامبر ج در محل گره، دو لایه بود.
(3) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ وَ یَعْقُوبُ بْنُ اِبْرَاهِیْمَ، حَدَّثَنَا أَبُو أَحْمَدَ الزُّبَیْرِیُّ، حَدَّثَنَا عِیسَى بْنُ طَهْمَانَ قَالَ: أَخْرَجَ إِلَیْنَا أَنَسُ بْنُ مَالِکٍ نَعْلَیْنِ جَرْدَاوَیْنِ لَهُمَا قِبَالاَنِ.
قَالَ: فَحَدَّثَنِی ثَابِتٌ بَعْدُ عَنْ أَنَسٍ أَنَّهُمَا کَانَتَا نَعْلَیِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
77 ـ (3) ... عیسی بن طهمان/ گوید: انس بن مالکس یک جُفت کفش برای ما بیرون آورد و به ما نشان داد که بیمو بود و برای هر یک از آنها دو بند وجود داشت.
عیسی بن طهمان/ در دنبالهی سخن خود گوید: بعداً ثابت بُنانی به نقل از انس بن مالکس برایم روایت کرد که انسس گفته است: این کفشها [که بیمو و دارای دو بند بود]، کفشهای آن حضرت ج است.
&
«اَخرَجَ»: به ما نشان داد، برای ما بیرون آورد و نمایان کرد، هویدا و آشکارساخت.
«جرداوین»: مثنی «جَرداء»: بیمو. گفته میشود: «ارض جرداء: زمین خشک و بیآب و گیاه»؛ «صخرةٌ جَرداء: تخته سنگ صاف»؛ «رجل اَجرد: مرد بیمو»؛ «خمرة جرداء: شراب صاف و ناب»؛ «سماء جرداء: آسمانِ صاف و بیابر».
و در اینجا، مراد کفشهایی است که مو ندارند. شاید کفشهای پیامبر ج مو داشته بودند، ولی براثر کهنگی و پوسیدگی و ژندگی و مندرسی، موهایشان ریخته باشند.
(4) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مُوسَى الأَنْصَارِیُّ، حَدَّثَنَا مَعْنٌ، حَدَّثَنَا مَالِکٌ قَالَ: حَدَّثَنَا سَعِیدُ بْنُ أَبِی سَعِیدٍ الْمَقْبُرِیُّ، عَنْ عُبَیْدِ بْنِ جُرَیْجٍ، أَنَّهُ قَالَ لِابْنِ عُمَرَ: رَأَیْتُکَ تَلْبَسُ النِّعَالَ السِّبْتِیَّةَ ؟ قَالَ: إِنِّی رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَلْبَسُ النِّعَالَ الَّتِی لَیْسَ فِیهَا شَعَرٌ، وَیَتَوَضَّأُ فِیهَا، فَأَنَا أُحِبُّ أَنْ أَلْبَسَهَا.
78 ـ (4) ... عُبید بن جُریج/ گوید: خطاب به عبدالله بن عمرب گفتم: میبینم که [فقط] از این کفشهای بیمو میپوشی؟ عبدالله بن عمرب گفت: به راستی رسول خدا ج را دیدم که کفشهایی را به پای میکردند که در آنها موی نبود؛ و در حالی که همانها را به پای داشتند، وضو میگرفتند؛ از این رو من نیز پوشیدن آنها را دوست دارم و پوشیدن آنها را بر دیگر کفشها ترجیح میدهم.
&
«السِّبتیّة»: کفشهای بیمو که از پوست حیوان دباغی شده به دست آید. «السبتیة»: منسوب به طرف «سِبت» [به کسر سین] است؛ و «سِبت» به پوستهای دباغی شدهی گاو، اطلاق میشود؛ زیرا «سِبت» در لغت به معنای «موی سر را تراشیدن و قطع کردن» است. و چون موهای حیوانِ دباغی شده، با دباغت و پوست پیرایی از میان میرود و از پوست جدا و قطع میشود، بدین جهت بدانها «سِبت» میگویند.
«اُحبُّ»: دوست دارم و میپسندم.
(5) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّزَّاقِ، عَنْ مَعْمَرٍ، عَنِ ابْنِ أَبِی ذِئْبٍ، عَنْ صَالِحٍ مَوْلَى التَّوْأَمَةِ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ قَالَ: کَانَ لِنَعْلِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قِبَالاَنِ.
79 ـ (5) ... ابوهریرهس گوید: برای هر یک از کفشهای پیامبر ج دو بند بود [که رنگشان زرد و جنسشان از پوست دباغی شدهی گاو بود.]
(6) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ،حَدَّثَنَا أَبُو أَحْمَدَ قَالَ: حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنِ السُّدِّیِّ قَالَ: حَدَّثَنِی مَنْ سَمِعَ عَمْرَو بْنَ حُرَیْثٍ یَقُولُ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُصَلِّی فِی نَعْلَیْنِ مَخْصُوفَتَیْنِ.
80 ـ (6) ... سُدّی/ گوید: کسی که از عمرو بن حُریثس شنیده، برای من نقل کرده که وی گفته است: رسول خدا ج را در حالی دیدم که کفشهای وصله شده به پا داشتند و در آنها نماز میخواندند.
&
«حدّثنی من سَمع عمروبن حُریث ...»؛ [«کسی که از عمرو بن حُریثس شنیده، برای من نقل کرده که ...»]: به احتمال زیاد، شخصی که برای سُدّی، حدیث را نقل کرده و سُدّی نخواسته است تا از او نام ببرد، «عطاء بن سائب» است؛ و علت نام نبردن وی، از این جهت بود که عطاء بن سائب در اواخر عمر، دچار حواس پرتی و اِختلاط شده بود، از این رو سُدّی نخواسته است تا از او نام ببرد.
خاطرنشان میشود که علماء و صاحب نظران اسلامی و محدّثان و طلایه داران عرصهی حدیث شناسی و رجال پژوهی گفتهاند که: سُدّی این حدیث را قبل از اینکه عطاء بن سائب دچار حواس پرتی شود، از او نقل کرده است نه بعد از دچار شدن وی به اختلاط و حواس پرتی.
«مخصوفتین»: مثنی «مَخصوفة»: کفش وصله دار. «الخَصَف»: پاره چرمی که با آن، کفش را وصله کنند.
شایان ذکر است که نمازگزاردن پیامبر ج در کفشهای پاک و تمیز و پاکیزه و عاری از نجاست و کثافت بود، نه در کفشهای نجس و پلید.
(7) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مُوسَى الأَنْصَارِیُّ، حَدَّثَنَا مَعْنٌ، حَدَّثَنَا مَالِکٌ، عَنْ أَبِی الزِّنَادِ، عَنِ الأَعْرَجِ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ، أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: لاَ یَمْشِیَنَّ أَحَدُکُمْ فِی نَعْلٍ وَاحِدَةٍ، لِیُنْعِلْهُمَا جَمِیعًا أَوْ لِیُحْفِهِمَا جَمِیعًا.
81 ـ (7) ... ابوهریرهس گوید: رسول خدا ج فرمودند: نباید هیچ یک از شما در حالی که یک لنگهی کفش پوشیده است، راه برود؛ باید هر دو کفش خویش را بپوشد و یا هر دو را بیرون بیاورد و نپوشد.
&
«لایمشینَّ»: نباید راه برود.
«نعلٍ واحدةٍ»: یک لنگهی کفش.
«لیُنعلهما جمیعاً»: باید هر دو را به پا کند و بپوشد.
«لیُحفِهما جمیعاً»: هر دو را از پا بیرون کند و نپوشد.
پیامبر ج به جهت موارد زیر از راه رفتن با یک کفش، منع کردند:
الف) راه رفتن با یک کفش، مخالف سفارشهای قرآنی است؛ زیرا خداوند متعال در مورد صفات و ویژگیهای بندگانِ خدای رحمان میفرماید: ﴿وَعِبَادُ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلَّذِینَ یَمۡشُونَ عَلَى ٱلۡأَرۡضِ هَوۡنٗا﴾ [الفرقان: 63]؛ «و بندگانِ خوب خدای رحمان کسانیاند که آرام و بدون غرورو تکبّر و با وقار و ادب، روی زمین راه میروند». و مراد از «هوناً»: باوقار و فروتنانه راه رفتن و ترک خودخواهی کردن است؛ و با راه رفتن با یک لنگهی کفش، وقار و حرمت انسان حفظ نمیشود و خلاف ادب است.
ب) راه رفتن با یک لنگه کفش، در نظام راه رفتن خلل ایجاد میکند و در این صورت تعادل انسان حفظ نمیگردد.
ج) راه رفتن با یک لنگه کفش، باعث میشود تا دیگران به گناه بیفتند؛ زیرا وقتی کسی با یک لنگهی کفش راه میرود، دیگران او را مسخره میکنند و با این مسخره نمودن، دچار گناه و معصیت میشوند.
د) در راه رفتن با یک لنگه کفش، اعصاب انسان به هم میریزد و از زمین خوردن و لغزش نیز در امان نیست.
ه ) این کار سبب متهم شدن فرد به سفلگی یا شهرت طلبی میشود.
(8) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ، عَنْ مَالِکِ بْنِ أَنَسٍ، عَنْ أَبِی الزِّنَادِ نَحْوَهُ.
82 ـ (8) قتیبه، از مالک بن انس، از ابوالزناد نیز به سان همین حدیث را برای ما نقل کرده است.
&
«نحوه»: نظیر همین حدیث. قبلاً نیز گفتیم که عادت محدثان و راویان و ناقلان حدیث بر این است که هرگاه حدیثی را با یک سند روایت کنند و سپس الفاظ همان حدیث را با سندی دیگر نقل کنند، به جای اینکه کلّ متن حدیث را نقل کنند، در آخر آن میگویند: «نحوه» یا «مثله».
و فرق واژهی «نحوه» و «مثله» در این است که اصطلاح «مثله»: در روایات و احادیثی مورد استفاده قرار میگیرد که هر دو حدیث [که با سندهای مختلف روایت شدهاند]؛ از حیث لفظ و معنی، با همدیگر موافق و متّحد باشند؛ و اصطلاح «نحوه»، در روایاتی استعمال میگردد که هردو حدیث از حیث معنی با همدیگر موافق باشند، نه از حیث لفظ. قول مشهور علماء و صاحب نظران اسلامی نیز همین است که گفته شد.
و برخی از علماء و صاحب نظران اسلامی، عکس این قضیه را بیان داشتهاند و گفتهاند: اصطلاح «مثله»، در روایاتی به کار میرود که هر دو حدیث از حیث معنی ـ نه از حیث لفظ ـ با همدیگر موافق باشند؛ و اصطلاح «نحوه» در احادیثی مورد استفاده قرار میگیرد که هر دو حدیث هم از حیث لفظ و هم از حیث معنی، موافق یکدیگر باشند. ولی قول اول، مشهورتر و صحیحتر است.
(9) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مُوسَى، حَدَّثَنَا مَعْنٌ، حَدَّثَنَا مَالِکٌ، عَنْ أَبِی الزُّبَیْرِ، عَنْ جَابِرٍ، أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَهَى أَنْ یَأْکُلَ،ـ یَعْنِی الرَّجُلَ ـ، بِشِمَالِهِ، أَوْ یَمْشِیَ فِی نَعْلٍ وَاحِدَةٍ.
83 ـ (9) ... جابرس گوید: پیامبر خدا ج از اینکه فردی با دستِ چپ خویش بخورد؛ یا با یک لنگهی کفش راه برود، نهی فرمودند.
&
«نَهی»: منع کرد، غدقن نمود، بازداشت.
«یأکل»: بخورد.
«بشماله»: شِمال: طرف چپ، سمت چپ؛ مقابل «یمین»: راست. جمع: اشمُل و شمائل.
(10) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ، عَنْ مَالِکٍ.
ح، وَحَدَّثَنَا إِسْحَاقُ، حَدَّثَنَا مَعْنٌ،حَدَّثَنَا مَالِکٌ، عَنْ أَبِی الزِّنَادِ، عَنِ الأَعْرَجِ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ، أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: إِذَا انْتَعَلَ أَحَدُکُمْ فَلْیَبْدَأْ بِالْیَمِینِ، وَإِذَا نَزَعَ فَلْیَبْدَأْ بِالشِّمَالِ، فَلْتَکُنِ الْیُمنَی أَوَّلَهُمَا تُنْعَلُ، وَآخِرَهُمَا تُنْزَعُ.
84 ـ (10) ... ابوهریرهس گوید: رسول خدا ج فرمودند: چون یکی از شما خواست کفش بپوشد، باید نخست از راست شروع کند و کفش پای راست را بپوشد؛ و هرگاه خواست کفشهایش را از پای بدر کند، نخست باید سمت چپ را به جلو اندازد و کفش پای چپ را بیرون نماید؛ تا بدینگونه، کفش پای راست، نخستین کفشی باشد که به پای میشود و آخرین آنها باشد که از پای بیرون آورده میشود.
&
«اذا»: چون، وقتی، ناگاه. ادات شرط و جزاء است برای مستقبل که با جملهی فعلیه میآید و گاهی با مضارع همراه میشود: «اذا اجتهدت نجحتَ: اگر کوشش کنی، پیروز میشوی».
اگر بر سر مضارع درآید، فعل شرط و جواب هر دو مرفوع هستند: «و اذا تردّ الی قلیلٍ تقنعُ: و اگر به اندک و کم باز گردانیده شوی، قناعت کن».
و به ندرت در شعر، فعل و جواب شرطِ مضارع، مجزوم میشوند: «و اذا تصبک خصاصة فتجمّلِ: و چون درویشی یا حاجتی به تو رسید، پس شکیبا باش».
گاهی به عنوانِ ظرفِ زمان، اعراب میگیرد که در این صورت به واسطهی جواب شرط بودن، مبنی در محل نصب است. گاهی بر سر اسمهای مرفوع درمیآید: «اذا السماء انشقّت: چون آسمان چاک چاک شود»؛ که در این صورت اسم مرفوع، فاعل است برای فعلِ محذوفی که فعلِ ظاهر، آن را تفسیر میکند؛ یعنی: در اصل چنین بوده است: «اِذا انشقّت السماء انشقّت». و جایز است که اسم مرفوع بعد از آن، مبتدا باشد و آنچه که پس از آن اسم مرفوع میآید، خبر ـ: حرف مفاجأة است و به جواب نیازی ندارد و در ابتدا واقع نمیشود و مخصوص جملهی اسمیه و به معنی حال است: «سِرنا فاذا یوسفُ امامَنا: راه افتادیم که ناگهان یوسف در برابر ما پیدا شد».
«انتعل»: کفش پوشید، نعلین در پای کرد.
«فلیبدأ»: پس باید شروع کند.
«الیمین»: دست راست، طرف راست؛ ضد «یسار»: چپ. جمع: ایمان، ایامن و ایامین.
«نزع»: کفش را از پای خود کشید و برکند.
«فلتکن الیمنی اولهما تنعل و اخرهما تنزع»: این جمله تأکید ماقبل است.
به هرحال، کفش پوشیدن، سنّت و روش رسول خدا ج است. آن حضرت ج کفش پوشیده و صحابه را نیز برای استفاده از کفش توصیه فرموده و روش کفش پوشیدن را نیز برای آنان توضیح دادهاند.
کفش در واقع محافظ قسمتی از بدن انسان است. یعنی: کفش، پاهای انسان را از سردی، گرمی، سنگ، خار و غیره حفاظت و حراست میکند. تاریخ کفش به اندازهی تاریخ خود انسان است؛ کفش از نیازهای اولیّهی انسان و مانند لباس برای انسان ضروری و الزامی است. علاوه بر این، از زمرهی وسایل آرایش و زیبایی نیز به شمار میآید. همراه با لباس خوب، اگر کفش خوب و تمیز نباشد، ناقص و غیرکامل به نظر میرسد.
دین مقدّس اسلام، ضمن راهنمایی صحیح و سالم درکلیّهی شئون زندگی، روش کفش پوشیدن را نیز برای ما بیان نموده است و در صورت اختیار نمودن این روشها، کفش پوشیدن ما، جزء عبادت و کار ثواب به حساب خواهد آمد؛ زیرا هر عمل که مطابق با روش رسول خدا ج انجام گیرد، عبادت و موجب ثواب است.
و سنت در کفش پوشیدن این است که نخست کفشها تکان داده شوند. اگر کفشها بسته هستند آنها را برگرداند تا دربارهی اینکه خاری، پاره سنگی، یا حشرهی موذی در آنها نیست، اطمینان کامل حاصل شود؛ و بعد نخست کفش راست و بعد، کفش چپ را میپوشیم؛ و در بیرون آوردن کفش، عکس این روش را باید اختیار نمود؛ یعنی نخست کفش چپ و بعد، کفش راست بیرون کرده شود.
«ح و حدثنا اسحاق، حدثنا معن...»: حرف «ح» اگر در طول سلسلهی سند ذکر شود، به معنای «حیوله و تحویل سند» است؛ چه اگر محدث، متنی را به دو سند نقل نماید، هنگام انتقال از سندی به سند دیگر، «ح» مینویسد و این حرف، رمزی است برای تحویل و انتقال سند.
در حدیث بالا نیز، امام ترمذی، متن حدیث را به دو سند نقل نموده است:
1- قتیبة، از مالک، از ابوالزناد، از اعرج، از ابوهریرهس.
2- اسحاق، از معن، از مالک، از ابوالزناد، از اعرج، از ابوهریرهس.
و امام ترمذی نیز هنگام انتقال از سند اول به سند دوم، حرف «ح» را به کار برده است.
(11) حَدَّثَنَا أَبُو مُوسَى مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ: حَدَّثَنَا شُعْبَةُ قَالَ: أَخبَرَنا أَشْعَثُ ـ هُوَ ابْنُ أَبِی الشَّعْثَاءِ ـ عَنْ أَبِیهِ، عَنْ مَسْرُوقٍ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُحِبُّ التَّیَمُّنَ مَا اسْتَطَاعَ فِی تَرَجُّلِهِ وَتَنَعُّلِهِ وَطُهُورِهِ.
85 ـ (11) ... عایشهل گوید: رسول خدا ج [در همهی کارهای خویش] تا آنجا که میتوانستند، دوست میداشتند که با راست شروع بکنند: در شانه زدن، و آراستن سر و ریش، و کفش پوشیدن، و شستشوی بدن و اعضای وضو.
&
«التیمّن»: شروع کردن از سمت راست.
«ما استطاع»: تا آنجا که میتوانست، تا آنجا که ممکن و برایش مقدور بود.
به هر حال، شریعت مقدس اسلام، در انجام تمام کارهای خیر و نیک، دست راست را اختصاص داده است و برای انجام تمام کارهای مکروه و ناپاک، دست چپ را مقرّر داشته است؛ و بدین ترتیب، رعایت اصول بهداشت و نظافت به نحو احسن مورد تأکید قرار میگیرد.
(12) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ مَرْزُوقٍ عَن عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ قَیْسٍ أَبی مُعَاوِیَةَ، حَدَّثَنَا هِشَامٌ، عَنْ مُحَمَّدٍ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ قَالَ: کَانَ لِنَعْلِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قِبَالاَنِ وَأَبِی بَکْرٍ وَعُمَرَ رَضِی الله تَعالی عَنهُما، وَأَوَّلُ مَنْ عَقَدَ عَقْدًا وَاحِدًا عُثْمَانُ رَضِی الله عَنهُ.
86 ـ (12) ... ابوهریرهس گوید: کفشها و پای افرازهای رسول خدا ج دارای دو بند بودند. [منظور بندهایی است که انگشتان پا در آنها قرار میگرفته است.] و کفشهای ابوبکر و عمرب نیز [به سان کفشهای پیامبر ج] دارای دو بند بودند که انگشتان پا درآن قرار میگرفت؛ و عثمانس نخستین کسی بود که در کفشها و پای افرازهای خویش، یک بند قرار داد.
&
«قِبالان»: مثنی «قبال»: بند کفش که انگشتان پا در آن قرار میگیرد.
«اوّل»: نخستین.
«مَن»: کسی؛ هر کس. این کلمه به چهار وجه زیر به کار میرود:
1- ادات شرط است و فعل و جواب شرط را در صورت مضارع بودن، مجزوم میکند: «من یَعمل سُوءاً یُجزَ بِه: کسی که کار بدی کند، جزای آن را مییابد».
2- اسم استفهام است: «من بعثنا مِن مرقَدِنا: چه کسی ما را از میان آرامگاهمان برانگیخت؟».
3- اسم موصول است و بیشتر برای ذوی العقول به کار میرود: «یسجد له من فی السموات و من فی الارض: کسانی که در آسمانها و زمین هستند، برای خدا سجده میکنند».
4- نکرهی موصوفه است و به همین جهت، «رُبَّ» بر سر آن درمیآید. شاعر میگوید: «رُبَّ مَن انضجتُ غیظاً قلبَه: بسا کسانیکه قلب او را از خشم پختم».
«عَقَدَ»: در کفشش گره و بند قرار داد؛ برای کفش خود، بند و گره درست کرد.
«عقداً واحداً»: یک بند، یک گره.
عثمانس نخستین کسی بود که در کفشهای خویش، یک بند قرار داد؛ و علت این کار، این بود تا به مردم دو امر را بفهماند:
1- درست کردن یک بند و گره برای کفشها، مکروه و زشت نیست.
2- درست کردن دو بند و گره برای کفشها، واجب و الزامی نیست.
و عثمانس با این کارش به تمام مردم فهماند که یک بند و گره، مکروه یا خلاف اَولی نیست؛ زیرا که این کار به رسم و عادت خود مردم بر میگردد؛ و در زمان رسول خدا ج عادت بر این بود که برای کفشها، دو بند قرار میدادند تا انگشتان پا در آن قرار بگیرد؛ و حال اگر کسی خواست تا برای کفشهایش یک بند درست بکند، میتواند این کار را انجام دهد؛ و این عمل، مکروه یا خلاف اَولی نیست.
(1) حَدَّثَنَا هَنَّادُ بْنُ السَّرِیِّ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، عَنْ دَلْهَمِ بْنِ صَالِحٍ، عَنْ حُجَیْرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ، عَنِ ابْنِ بُرَیْدَةَ، عَنْ أَبِیهِ، أَنَّ النَّجَاشِیَّ أَهْدَى لِلنَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خُفَّیْنِ أَسْوَدَیْنِ سَاذَجَیْنِ، فَلَبِسَهُمَا ثُمَّ تَوَضَّأَ وَمَسَحَ عَلَیْهِمَا.
73 ـ (1) ... عبدالله بن بُریدهس از پدرش [بریدهس] نقل میکند که وی گفت: نجاشی، دو موزهی سیاه و ساده برای رسول خدا ج به رسم تعارف و هدیه فرستاد؛ و پیامبر ج نیز آنها را پوشیدند و به پای کردند و سپس وضو گرفتند و بر آنها مسح کشیدند.
&
«النجاشی»: تلفظ صحیح و درست این کلمه از این قرار است: به کسر نون و تخفیف یاء: «نِجاشِی»؛ و برخی به فتح نون و تشدید یاء گفتهاند «نَجاشِیُّ». ولی تلفظ اولی، فصیحتر و صحیحتر است؛ و تشدید «ج» به هیچ عنوان صحیح نیست و خطا محسوب میشود: «نَجَّاشی».
و «نِجاشی»: لقبی است عام برای پادشاهان حبشه؛ و نام این نجاشی که دو موزهی سیاهِ ساده برای رسول خدا ج فرستاد، «اصحمة» است؛ و برخی نیز نام او را «مکحول بن صعصعة» گفتهاند.
برخی از علماء و صاحب نظران اسلامی و لغت شناس گفتهاند: «النِّجاشة» به کسر نون، به معنای «الانقیاد» [اطاعت و فرمانبرداری] است؛ و چون از اوامر و فرامین پادشاهان حبشه اطاعت میشد، از این رو بدانها لقب «نجاشی» دادند.
و نجاشی [اصمحه، یا مکحول بن صعصعه] در سال نهم هجری و بنا به قولی پیش از فتح مکه، دار فانی را وداع گفت و چهره در نقاب خاک کشید؛ و چون خبر وفات وی به پیامبر ج رسید آن حضرت ج همراه با صحابه بر وی به صورت غائبانه نماز جنازه خواندند.
«اَهدَی»: موزهها را به سوی پیامبر ج فرستاد و آن را به ایشان به رسم تعارف و هدیه، تحفه داد.
«خفّین»: مثنی «خُفّ»: موزه؛ پوششی جوراب مانند است که از نفوذ آب و گرد و خاک به پا جلوگیری میکند.
«اسودین»: مثنی «اسود»: رنگ سیاه.
«ساذجین»: مثنی «ساذج»: ساده.
در حدیث بالا، عبارت «اسودین ساذجین» را به میتوان به دو گونه ترجمه کرد:
1- «ساذج» را به معنای «ساده» بگیریم؛ یعنی: دو موزهی سیاهِ ساده.
2- «ساذج» را به این معنی بگیریم: «دو موزهی سیاه که با سیاهی آنها، رنگی دیگر مخلوط و آمیخته نشده بود»؛ یعنی: دو موزهی کاملاً سیاه؛ دو موزهی خالص سیاه.
«فلبسهما ثم توضّأ و مسح علیهما»: مسح بر روی موزه، دارای دلیل از قرآن و سنّت است. یکی از قرائتهای آیهی ﴿بِرُءُوسِکُمۡ وَأَرۡجُلَکُمۡ إِلَى ٱلۡکَعۡبَیۡنِۚ﴾ [المائدة: 6]؛ «أَرْجُلِکُمْ» [به کسر راء] به عنوان عطف به «وَامْسَحُوا بِرُءُوسِکُمْ» میباشد که این خود بیانگر جواز مسح بر خف است.
و پیامبر گرامی اسلام ج میفرمایند: «هرگاه وضو گرفتید و خف را در پایتان کردید، آنها را مسح کنید و نمازتان را بخوانید و به جز برای رفع جنابت میتوانید بر آن مسح کنید». [دارقطنی]
و از علیس راجع به مسح بر موزه سؤال شد. وی گفت: «رسول خدا ج مسح بر خفین را برای مسافر، سه شبانه روز و برای مقیم، یک شبانه روز قرار داد.» [مسلم]
و نیز گفت: «لوکان الدینُ بالرأی لکان مسحُ الخفّین من اسفل» [ابوداود و دارمی]؛ «اگر احکام دین به رأی و استدلال میبود، هرآینه مسح خفین از کف پا انجام میگرفت نه از روی آن که به نسبتِ کف پا تمیزتر میماند».
و حسن بصری/ میگوید: «هفتاد نفر از صحابه را دیدم که مسح بر خفین را جایز میدانستند».[فتح القدیر 1/99]
و ابوحنیفه/ گفته است: «مسح بر خفین را جایز نمیدانستم تا اینکه راجع به آن دلیلی چون نور خورشید یافتم».
و کرخی/ گوید: «نسبت به کسی که مسح بر خفین را جایز نمیداند، بیم آن دارم که کافر باشد».
و علماء سه شرط را لازم دانستهاند که باید در موزه باشد: یکی اینکه چندان ضخیم باشد که پوست پا پیدا نباشد؛ دیگر اینکه فرسخ را اگر با آن طی کرد باید پاره نشود؛ و سوم اینکه در جوراب، شکافی به اندازهی سه انگشت یا بیشتر نباشد؛ و این مشابه جورابهایی است که از پشم خالص بافته میشوند؛ یا از نوعی که پوست پا پیدا نبوده و هنگام مسح، رطوبت دست به پا نمیرسد، [مانند چرم و نمد.] بنابراین، مسح بر خفین مشمول جورابهای نازک امروزی نمیشود.
به هر حال، مسح بر موزه اگر آن را بعد از وضوی کامل پوشیده باشد، جایز است؛ اما هر وقت وضوی او باطل شود و بخواهد دوباره وضو بگیرد به جای شستن پا، میتواند بر روی همان موزه مسح کند؛ و این نوع مسح کردن پاها، برای کسی که مقیم است به مدت بیست و چهار ساعت و برای مسافر تا سه روز جایز است.
این کار به خصوص در روزهای سرد زمستان که هوا بسیار سرد است و کندن جورابها و شستن پاها با آب سرد مشکل است، وضو را آسان میکند و همانطور که میدانیم، اسلام دین آسانگیری است نه سختگیری.
(2) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنُ زَکَرِیَّا بْنِ أَبِی زَائِدَةَ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَیَّاشٍ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنِ الشَّعْبِیِّ قَالَ: قَالَ الْمُغِیرَةُ بْنُ شُعْبَةَ: أَهْدَى دِحْیَةُ لِلنَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خُفَّیْنِ، فَلَبِسَهُمَا.
وَقَالَ إِسْرَائِیلُ: عَنْ جَابِرٍ، عَنْ عَامِرٍ: وَجُبَّةً، فَلَبِسَهُمَا ـ حَتَّى تَخَرَّقَا لاَ یَدْرِی النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَذَکِىٌّ هُمَا أَمْ لاَ.
قَالَ أَبُو عِیسَى: وَأَبُو إِسْحَاقَ هَذَا: هُوَ أَبُو إِسْحَاقَ الشَّیْبَانِیُّ، وَاسْمُهُ سُلَیْمَانُ.
74 ـ (2) ... شعبی/ گوید: مغیرة بن شعبةس گفته است: دحیهی کلبیس یک جُفت موزه به رسم تعارف به پیامبر گرامی اسلام ج هدیه کرد و رسول خدا ج نیز آنها را پوشید.
[ترمذی در دنبالهی این حدیث گوید:] اسرائیل، از جابر، از عامر نقل میکند که وی گفت: دحیهی کلبیس [به همراه یک جُفت موزه]، جبّهای را نیز به پیامبر ج هدیه کرد؛ و آن حضرت ج آن جُفت موزه و جبّه را چندان پوشیدند و مورد استفاده قرار دادند که کهنه و فرسوده و ژنده و پاره شدند؛ و این در حالی بود که پیامبر ج نمیدانستند که آیا چرم آن جبّه و کفش، از حیوانی است که به طریق شرعی کشته شده است یا نه.
ترمذی گوید: مراد از «ابواسحاق» [که در سند حدیث، قبل از شعبی ذکر شده است]: ابواسحاق شیبانی است که نامش سلیمان میباشد.
&
«وقال اسرائیل»: برای این عبارت میتوان دو قائل [گوینده] تصور کرد:
1- امام ترمذی: در این صورت، اگر قول اسرائیل را خود ترمذی از پیش خودش ذکر کند، این عبارت، «معلّق» است. و «معلّق» به حدیثی گفته میشود که از اول سند، یک راوی یا بیشتر حذف شده باشد و به راویان مافوق افراد محذوف، اسناد داده شده باشد. و ترمذی نیز، اسرائیل را درک نکرده و درنیافته است.
2- استاد امام ترمذی [قتیبه]: در این صورت اگر قول اسرائیل را امام ترمذی به نقل استادش [قتیبه] نقل نماید، این حدیث «معلّق» نخواهد بود.
به هر حال، عبارت «و قال اسرائیل» یا از خود ترمذی است که در این صورت، «معلّق» میباشد؛ و یا به نقل از شیخش، «قتیبة» است که در این صورت، تعلیقی صورت نگرفته است.
«حَتَّی»: این حرف چند کارایی دارد که عبارتند از:
1- حرف جرّ است برای انتهای غایت؛ و به معنای «تا». «اکلتُ السمکة حتی رأسَها: همهی ماهی را خوردم به جز سرش را»؛ «جلستُ حتی یؤذن لصلاة العصر: نشستم تا اینکه برای نماز عصر اذان داده شد». اگر بعد از حتّی، فعل مضارع درآید، حتّی به معنی «کَی» [برای اینکه] است و فعل مضارع را نصب میدهد: «ولا یزالون یقاتلونکم حتّی یردّوکم عن دینکم: و همواره با شما کارزار میکنند برای اینکه شما را از دینتان برگردانند».
2- حرف عطف است: «اکلتُ السمکة حتی رأسَها: همهی ماهی را خوردم حتی سرش را»؛ یعنی و سرش را نیز خوردم.
3- حرف ابتدا است؛ چنانکه شاعر میگوید: «فواعجبا حتّی کُلَیب یَسبُّنی: شگفتا کلیب نیز مرا دشنام میدهد».
و در عبارت «حتّی تخرَّقا»: حتّی، برای غایت آمده است؛ یعنی پیامبر ج از آن جبّه و موزه چندان استفاده کردند و آنها را پوشیدند تا کهنه و پاره شدند.
«تخرّقا»: پاره شدند. یا دو موزه و جبّه پاره شدند، یا فقط دو موزه پاره شدند؛ و احتمال دارد که ضمیر، هم به جبّه و موزه برگردد و هم به موزه به تنهایی.
«ذَکیُّ»: حیوان و جانوری که به طریق شرعی و مطابق سنّت کشته شود.
«هُما»: این ضمیر را میتوان به دو چیز ارجاع داد:
1- موزه و جبّه: یعنی پیامبر ج از موزهها و جبّه استفاده کرد و ندانست که آن موزهها و جبّه از حیوانی است که به طریق شرعی کشته شدهاند یانه؟
2- فقط به دو موزه برگردد: یعنی پیامبر ج از موزهها استفاده کرد و به دنبال این نبود که بداند آیا آن موزهها از حیوانی است که به طریق شرعی کشته شده است یا نه؟
«و ابواسحاق هذا»: و مراد از ابواسحاق که در سند حدیث، پیش از شعبی ذکر شده است، «ابواسحاق شیبانی» است؛ و نام کامل وی «سلیمان بن فیروز شیبانی» یا «سلیمان بن خاقان شیبانی» است؛ نه ابواسحاق سَبیعی.
(1) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ زَیْدٍ، عَنْ أَیُّوبَ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِیرِینَ قَالَ: کُنَّا عِنْدَ أَبِی هُرَیْرَةَ، وَعَلَیْهِ ثَوْبَانِ مُمَشَّقَانِ مِنْ کَتَّانٍ فَتَمَخَّطَ فِی أَحَدِهِمَا، فَقَالَ: بَخٍ بَخٍ یَتَمَخَّطُ أَبُوهُرَیْرَةَ فِی الْکَتَّانِ، لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَإِنِّی لَأَخِرُّ فِیمَا بَیْنَ مِنْبَرِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَحُجْرَةِ عَائِشَةَ مَغْشِیًّا عَلَیَّ فَیَجِیءُ الْجَائِی فَیَضَعُ رِجْلَهُ عَلَى عُنُقِی یُرَى أَنَّ بِی جُنُونًا، وَمَا بِی جُنُونٌ، وَمَا هُوَ إِلَّا الْجُوعُ.
71 ـ (1) ... محمد بن سیرین گوید: ما در نزد ابوهریرهس بودیم و بر تن وی دو لباسِ کتانی بود که با گِل سرخ، رنگ شده بودند.
ابوهریرهس بینی خویش را با یکی از آن دو لباسِ کتانی پاک کرد و آب بینی خویش را در پارچهی کتانی افکند و آنگاه گفت: بَه بَه ! ابوهریره، آب بینی خویش را در پارچههای کتانی میافکند و در آنها فین میکند! حال آنکه من خودم را در حالی دیدهام که میان منبر رسول خدا ج و حجرهی عایشهل به صورتم میافتادم و بیهوش میشدم؛ پس از آن، یکی از مردمان میآمد و پای خویش را برگردنم مینهاد و فکر میکرد که من دچار بیماری صَرع هستم؛ حال آنکه در حقیقت، مبتلا به بیماری صَرع نبودم و فقط شدت گرسنگی مرا به این حال درآورده بود.
&
«مُمَشَّقان»: مثنی «مُمَشَّق»: اشتقاق یافته از «المِشقُ»، و به معنای: گِل سرخ. یعنی دو لباس که با گِل سرخ رنگ شده بودند.
«کتّان»: در اصل، «کتّان» گیاهی است دارای ساقههای باریک و بلند، که بلندی ساقههایش تا یک متر میرسد؛ برگهایش باریک و نوک تیز؛ گلهایش به رنگ آبی یا سفید؛ میوهها یا قبههای آن، هر کدام ده دانه تخم قهوهای رنگ دارد؛ تخم آن را «بزرک» میگویند و از آنها روغن میگیرند؛ این گیاه را برای استفاده از الیاف یا جمع آوری تخمهای آن زراعت میکنند؛ ساقههای کتان را در آب میخیسانند و از آن رشتههای سفیدی به دست میآورند که برای بافتن پارچههای کتانی به کار میرود.
«فتمخَّط»: فِین کرد؛ از بینی آب و مخاط خارج کرد؛ آب بینی افکند.
«المخاط»: آب بینی؛ آبی که از بینی جاری میشود.
«بَخ بَخ»: بَه بَه، آفرین، محشر است، معرکه است، بسیار عالی. واژهی «بَخ»، اسم فعل است برای مبالغه که برای بزرگداشت کسی یا در شگفت آمدن از چیزی، یا برای مدح و اظهار خرسندی و خوشنودی گفته میشود؛ و تکرار این کلمه برای مبالغه است و اگر تنها و بدون تکرار به کار رود، تنوین میپذیرد و «بخٍ» گفته میشود.
«بخ بخ ! یتمخّط ابوهریرة فی الکتّان !» [«به به ! ابوهریرهس آب بینی خویش را در پارچههای کتانی میافکند»]:
این جملهی ابوهریرهس بیانگر این است که هم اکنون کار ابوهریرهس و احوال و اوضاعش چنان بالا گرفته و خداوند متعال بدو چنان نعمت و احسان و فضل و کرم کرده و از انواع و اقسام نعمتها [بر اثر فتوحات اسلامی و گسترش حکومت دینی] چنان بدو عنایت نموده که آب بینی خود را در پارچههای کتانی گران قیمت میافکند؛ حال آنکه در اوائل اسلام، حال و وضعش چنان بغرنج و نامطلوب بود که براثر شدّت گرسنگی به صورت میافتاد و مدهوش و بیهوش میشد و مردم میپنداشتند که وی دچار بیماری صَرع است؛ از این رو پای بر گردن او مینهادند تا بهبود یابد، حال آنکه وی مبتلا به بیماری صَرع نبود بلکه در اثر گرسنگی به چنان حالی افتاده بود.
«رَاَیتُنی»: خودم را دیدم.
«لاَخِرُّ»: بر صورت خویش میافتادم. از شدت گرسنگی به روی میافتادم.
«مَغشیّاً»: بیهوش و مدهوش.
«الجائی»: آینده. «فیجیء الجائی»: یکی از مردمان میآمد.
«فیضع»: پس مینهاد.
«رِجله»: پایش را.
«عُنقی»: گردن من.
«یُری»: میپنداشت و گمان میبرد.
«جٌنوناً»: نوعی از دیوانگی و جنون؛ مراد از «جنون»: بیماری صَرع است. و «صَرع» بیماری عصبی است که غالباً با حالت اختلاج و تشنّج و احساس درد و خفگی و سستی در اعضای بدن شروع میشود و مریض ناگهان بر زمین میافتد و دندانها را به هم فشار میدهد و چهرهاش کبود و گاهی بدنش مانند چوب میشود. و این حالت چند دقیقه طول میکشد؛ سپس شروع به تنفّس میکند و انقباضاتی در عضلات چهرهاش پیدا میشود و آنگاه با حالت ضعف و سستی به خواب میرود. این بیماری به علّتهای مختلف از جمله عارضهی مغزی بروز میکند و قابل معالجه است.
«الجوع»: گرسنگی. یعنی بیهوشی ابوهریرهس بر مبنای بیماری صَرع نبود؛ بلکه ایشان بر اثر شدت گرسنگی به زمین میافتادند و مدهوش و بیهوش میشدند.
به هر حال این حدیث، بیانگر زندگی سخت پیامبر گرامی اسلام ج است که چگونه در فقر و فاقه زندگی به سر میبردند؛ چرا که اگر آن حضرت ج در گشایش و فراخی عیش میبودند، اوضاع و احوال اهل صفّه [که ابوهریرهس یکی از آنها بود] به این سختی نبود. و ابوهریرهس نیز با این روایت در پی اثبات شدت فقر پیامبر ج است.
(2) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ، حَدَّثَنَا جَعْفَرُ بْنُ سُلَیْمَانَ الضُّبَعِیُّ، عَنْ مَالِکِ بْنِ دِینَارٍ قَالَ: مَا شَبِعَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ خُبْزٍ قَطُّ وَلاَ لَحْمٍ، إِلَّا عَلَى ضَفَفٍ.
قَالَ مَالِکٌ: سَأَلْتُ رَجُلاً مِنْ أَهْلِ الْبَادِیَةِ: مَا الضَّفَفُ ؟ قَالَ: أَنْ یَتَنَاوَلَ مَعَ النَّاسِ.
72 ـ (2) ... مالک بن دینار ج گوید: رسول خدا ج هرگز [در خانهی خویش] از نان و گوشت سیر نشدند مگر در میهمانیها.
مالک گوید: از مردی از بادیه نشینان پرسیدم: «الضَّفَف» چیست؟ گفت: اینکه نان و گوشتی با مردم [در میهمانیها] بخورند.
&
«ماشبع»: سیر نشد.
«خُبز»: نان.
«قَطُّ»: ظرف زمان برای استغراق گذشته است و مختص به نفی است و به معنی «هرگز» میباشد. «ما فعلته قَطُّ: هرگز در تمامی طول عمرم چنین نکردهام».
«لحم» گوشت.
«ضَفَف»: میهمانیها؛ یعنی پیامبر ج هرگز از نان و گوشت در خانهی خویش سیر نشد و شکم سیر نخورد، مگر به ندرت و آن هم در میهمانیها که همراه مردم چیزی از نان و گوشتِ کافی در خانهی میزبانان میخوردند و تناول میکردند.
«اهل البادیة»: «البادیة» مؤنث «بادی»، و بیابانی است که آثار شهر و بنا در آن نباشد؛ ضد «حاضرة» است. «اهل البادیة»: بادیه نشینان، صحرا گردان.
مالک بن دینار، معنی «الضفف» را به این جهت از مردی از بادیه نشینان پرسید، چرا که آنها نسبت به لغات و معانی و مفاهیم آنها، فصیحتر و داناتر و آگاهتر و مطّلعتر از دیگران هستند؛ از این رو، معنی و مفهوم «الضفف» را از مردی از آنها پرسید.
«یَتناول»: بخورد.
به هر حال، مفهوم حدیث این است که پیامبر ج هرگز در خانهی خویش، از نان و گوشت سیر نمیشدند، مگر به ندرت و آن هم در میهمانیها [در عروسیها وعقیقهها]؛ و این بدان معنی نیست که پبامبر گرامی اسلام ج در عروسیها وعقیقهها، طفیلی بودند؛ زیرا در شأن آن حضرت ج نبود که بدون دعوت و به صورت طفیلی در میهمانیای شرکت کنند؛ بلکه از آنها دعوت به عمل میآمد و ایشان نیز دعوت آنها را میپذیرفتند و در آن میهمانی به همراه دیگر مدعوّین، چیزی از نان و گوشتِ کافی در خانهی میزبان میخوردند و تناول میفرمودند. ناگفته نماند که حدیث مالک بن دینار، از زمرهی احادیث «مرسل» به شمار میآید؛ زیرا مالک بن دینار، پیامبر اکرم ج را ملاقات نکرده است و وی یکی از شاگردان صحابهی مشهور، انس بن مالکس است.
و حدیث «مرسل»: به حدیثی گفته میشود که راویِ صحابی، از آن حذف شده باشد. و در این حدیث، راویِ صحابی حذف شده است.
(1) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ حُمَیْدٍ الرَّازِیُّ، حَدَّثَنَا الْفَضْلُ بْنُ مُوسَى وَأَبُو تُمَیْلَةَ، وَزَیْدُ بْنُ حُبَابٍ، عَنْ عَبْدِالْمُؤْمِنِ بْنِ خَالِدٍ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُرَیْدَةَ، عَنْ أُمِّ سَلَمَةَ، قَالَتْ: کَانَ أَحَبُّ الثِّیَابِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ الْقَمِیصَ.
54 ـ (1) ... ام سلمهل گوید: محبوبترین و دوست داشتنیترین لباس در نزد رسول خدا ج پیراهن بود؛ [چرا که پیراهن به سبب دوخته بودنش، بدن انسان را بهتر از رداء میپوشاند.]
&
«اَحَبَّ»: دوست داشتنیترین، خوشترین، محبوبترین، پسندیدهترین، بهترین.
«الثیاب»: جمع «الثوب»: جامه، لباس، پوشاک.
«القمیص»: پیراهن. و پیامبر ج از این جهت پوشیدن پیراهن را دوست داشتند و آن را بر دیگر جامهها ترجیح میدادند؛ زیرا که پیراهن به سبب آنکه دوخته شده است، بدن را بهتر از رداء میپوشاند و اعضاء و اندام انسان را بهتر از هر چیزی دیگر، تحت پوشش قرار میدهد.
(2) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، حَدَّثَنَا الْفَضْلُ بْنُ مُوسَى، عَنْ عَبْدِ الْمُؤْمِنِ بْنِ خَالِدٍ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُرَیْدَةَ، عَنْ أُمِّ سَلَمَةَ قَالَتْ: کَانَ أَحَبُّ الثِّیَابِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ الْقَمِیصَ.
55 ـ (2) ... ام سلمهل گوید: پسندیدهترین و بهترین لباس، از دیدگاه پیامبر ج پیراهن بود.
(3) حَدَّثَنَا زِیَادُ بْنُ أَیُّوبَ الْبَغْدَادِیُّ، حَدَّثَنَا أَبُو تُمَیْلَةَ، عَنْ عَبْدِ الْمُؤْمِنِ بْنِ خَالِدٍ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُرَیْدَةَ، عَنْ أَمِّهِ، عَنْ أُمِّ سَلَمَةَ، قَالَتْ: کَانَ أَحَبُّ الثِّیَابِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَلْبَسُهُ الْقَمِیصَ.
قَالَ: هَکَذَا قَالَ زِیَادُ بْنُ أَیُّوبَ فِی حَدِیثِهِ: عَنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ بُرَیْدَةَ، «عَنْ أُمِّهِ»، عَنْ أُمِّ سَلَمَةَ، وَهَکَذَا رَوَى غَیْرُ وَاحِدٍ عَنْ أَبِی تُمَیْلَةَ مِثْلَ رِوَایَةِ زِیَادِ بْنِ أَیُّوبَ، وَأَبُو تُمَیْلَةَ یَزِیدُ فِی هَذَا الْحَدِیثِ «عَنْ أَمِّهِ»، وَهُوَ أَصَحُّ.
56 ـ (3) ... عبدالله بن بُریده، از مادرش روایت میکند که ام سلمهل گفت: از دیدگاه پیامبر ج محبوبترین و دوست داشتنیترین لباسی که آن را به تن خویش میکرد و میپوشید، پیراهن بود.
ابوعیسی ترمذی گوید: به همین ترتیب [عبدالله بن بُریدة، عن امه، عن ام سلمة]، زیاد بن ایوب در حدیث خود گفته است؛ یعنی سند حدیث را اینگونه روایت کرده است: «عن عبدالله بن بُریدة، عن امّه، عن ام سلمة» [از عبدالله بن بُریدة، از مادرش، از ام سلمه]
و تعداد زیادی از راویان نیز، سند این حدیث را به سان روایت زیادبن ایوب، از «ابوتُمَیلة» روایت کردهاند. [و در آن جملهی «عن امّه» را اضافه نمودهاند.]
و ابوتُمَیله نیز در این حدیث، عبارت «عن امّه» را اضافه کرده است؛ و این اسناد [که در آن عبارت «عن امّه» اضافه شده، از سندی که از آن ساقط گردیده است؛] صحیحتر است.
&
مفهوم سه حدیث بالا یکی است و فقط سندهای آنها متفاوت و گوناگون است و هدف از آوردن این سه حدیث، تأکید بر پوشیدن پیراهن است.
امام ترمذی، حدیث ام سلمهل را به سه سند نقل کرده است که عبارتند از:
1- محمد بن حُمید رازی، از فضل بن موسی و ابوتُمَیله و زید بن حباب، از عبدالمؤمن بن خالد، از عبدالله بن بُریده، از ام سلمهل...
2- علی بن حُجر، از فضل بن موسی، از عبدالمؤمن بن خالد، از عبدالله بن بُریده، از ام سلمهل...
3- زیادبن ایوب بغدادی، از ابوتُمیله، از عبدالمؤمن بن خالد، از عبدالله بن بریده، از مادرش، از ام سلمهل) ...
و امام ترمذی بر این باور است: اسنادی که در آن عبارت «عن امّه» [ از مادر عبدالله بن بُریده ] اضافه شده، به نسبت اسنادی که از آن ساقط گردیده است، صحیحتر و قویتر است؛ زیرا زیاد بن ایوب، سند حدیث را اینگونه آورده است: «عن عبدالله بن بُریدة، عن امّه، عن امّ سلمة».
علاوه از آن، تعداد زیادی از راویان و محدّثان نیز، سند این حدیث را به سان روایت زیاد بن ایوب، از ابوتُمیله نقل کردهاند و در آن عبارت «عن امّه» را اضافه نمودهاند؛ و ابوتُمیله نیز در سند این حدیث، عبارت «عن امّه» را افزوده است.
(4) حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَجَّاجِ، حَدَّثَنَا مُعَاذُ بْنُ هِشَامٍ، حَدَّثَنِی أَبِی، عَنْ بُدَیْلٍ ـ یَعْنِی: ابْنَ مَیْسَرَةَ الْعُقَیْلِیَّ ـ عَنْ شَهْرِ بْنِ حَوْشَبٍ، عَنْ أَسْمَاءَ بِنْتِ یَزِیدَ قَالَتْ: کَانَ کُمُّ قَمِیصِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى الرُّسْغِ.
57 ـ (4) ... اسماء بنت یزیدس گوید: اندازهی آستینِ جامهی رسول خدا ج تا مچ دستان ایشان بود.
&
«کُمُّ»: آستین جامه. «الرُّسغُ»: مچ دست و مچ پا، بند دست و پا، پیوندگاه کف دست و پا به ساق.
(5) حَدَّثَنَا أَبُو عَمَّارٍ الْحُسَیْنُ بْنُ حُرَیْثٍ، حَدَّثَنَا أَبُو نُعَیْمٍ، حَدَّثَنَا زُهَیْرٌ، عَنْ عُرْوَةَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قُشَیْرٍ، عَنْ مُعَاوِیَةَ بْنِ قُرَّةَ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ: أَتَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی رَهْطٍ مِنْ مُزَیْنَةَ لِنُبَایِعَهُ، وَإِنَّ قَمِیصَهُ لَمُطْلَقٌ ـ أَوْ قَالَ: زِرُّ قَمِیصِهِ مُطْلَقٌ ـ قَالَ: فَأَدْخَلْتُ یَدِی فِی جَیْبِ قَمِیصِهِ، فَمَسَسْتُ الْخَاتَمَ.
58 ـ (5) ... معاویة بن قُرَّة از پدرش [قُرّة] نقل میکند که گفت: با گروهی از قبیلهی «مزینة» پیش رسول خدا ج آمدیم تا با ایشان [بر اسلام] بیعت نمائیم؛ و این آمدن ما به حضور ایشان، در حالی بود که یقهی پیراهن آن حضرت ج باز بود ـ یا قرّة گفت: این آمدن ما در حالی بود که بندگریبانِ پیراهن پیامبر ج باز و گشوده بود ـ ؛ از این رو دست خویش را به چاک گریبانِ آن حضرت ج فرو بردم، و مهر نبوّت را دست کشیدم و لمس نمودم.
&
«اَتیتُ»: به حضور پیامبر ج رسیدم، به نزد آن حضرت ج آمدم.
«رَهطٍ»: قوم و قبیلهی مرد؛ گروهی از مردان، مرکب از سه تا ده مرد؛ عدّهای مرد که از سه بیشتر و از ده تن کمتر باشند. جمع: اَرهاط و اَرهُط و اراهِط و اَراهیط.
«مُزَینة»: اسم قبیلهای از تیرهی «مُضَر» است و در اصل نام زنی میباشد.
«لنبایعه»: تا با پیامبر ج بر اسلام بیعت کنیم.
«بیعت»: از مادهی «بیع»، دراصل به معنی دست دادن به هنگام قرارداد معامله است؛ و سپس به دست دادن برای پیمان اطاعت و فرمانبرداری اطلاق شده است. و آن، چنین بود که هرگاه کسی میخواست اعلام وفاداری به دیگری کند و او را به رسمیّت بشناسد و از فرمانش اطاعت کند، با او بیعت میکرد و بدین طریق بدو اعلام وفاداری مینمود.
و شاید اطلاق این کلمه به این معنی، از این جهت بود که هر یک از دو طرف، تعهّدی همچون دو معاملهگر در برابر دیگری میکردند؛ اینطور که بیعت کننده حاضر میشد گاه تا پای جان و گاه تا پای مال و فرزند، در راه اطاعت او بایستد؛ و بیعت پذیر نیز حمایت و دفاع او را بر عهده میگرفت.
از شواهد و قرائن و دلائل و براهین تاریخی و روایی، چنین برمیآید که بیعت از ابداعات مسلمانان نیست؛ بلکه سنّتی بوده که قبل از اسلام، در میان عرب رواج داشته است و به همین دلیل در آغاز اسلام که طائفهی «اوس» و «خزرج» درموقع حج از مدینه به مکّه آمدند و با پیامبر اسلام ج در «عقبه» بیعت کردند، برخورد آنها با قضیهی بیعت، برخورد با یک امر آشنا بود؛ بعد از آن نیز پیامبر گرامی اسلام ج در فرصتهای مختلف با مسلمانان تجدید بیعت کرد که یک مورد از آن، قضیهی «بیعت رضوان» در حدیبیه [سال ششم هجری قمری] بود و از آن گستردهتر بیعتی بود که بعد از فتح مکه انجام گرفت.
امّا چگونگی «بیعت»: به طور کلی از این قرار بوده که بیعت کننده، دست به دست بیعت شونده میداده و با زبان حال یا قال، اعلام اطاعت و وفاداری مینمود؛ و گاهی در ضمن بیعت، شرائط و حدودی برای آن قائل میشد؛ مثلاً: بیعت تا پای مال؛ تا سرحد جان؛ یا تا سرحد همه چیز حتی از دست دادن زن و فرزند؛ و گاه بیعت تا سرحد عدم فرار؛ و گاه تا سرحدّ مرگ بود.
پیامبر ج بیعت زنان را نیز میپذیرفت، امّا نه از طریق دست دادن، بلکه از طریق گفتار.
گاه در ضمن «بیعت»، انجام کار یا ترک کارهایی را شرط میکردند؛ همانگونه که پیامبر ج در بیعت با زنان بعد از فتح مکّه شرط کرد که «مشرک نشوند و آلوده به بیعفتی نگردند و دزدی نکنند و فرزندان خود را نکشند و امور دیگر»؛ [الممتحنه: 12]
به هر حال، بیعت یک نوع قرار داد و معاهده میان بیعت کننده از یکسو و بیعت پذیر از سوی دیگر است و محتوای آن اطاعت و پیروی و حمایت و دفاع از بیعت شونده است و بر طبق شرایطی که در آن ذکر میکنند، درجات مختلفی دارد.
از لحن آیات قرآن و احادیث چنین برداشت میشود که بیعت، یک نوع عقد لازم از سوی بیعت کننده است که عمل بر طبق آن واجب میباشد؛ و بنابراین مشمول قانون کلّی «اَوفُوا بِالعُقُودِ» است. بنابر این بیعت کننده، حق فسخ را ندارد ولی بیعت پذیر چنانچه صلاح بداند، میتواند بیعت خود را بردارد و فسخ کند؛ در این صورت بیعت کننده از التزام و عهد خود آزاد میگردد.
خاطرنشان میشود که بیعت در مورد پیامبراکرم ج که از سوی خدا، فرستاده و نصب شده است، هیچ نیازی به بیعت نیست؛ یعنی اطاعت و فرمانبردای از پیامبر ج به طور مطلق واجب است، خواه بر این، کسانی بیعت کرده باشند یا بیعت نکرده باشند.
ولی این سؤال پیش میآید که اگر چنین است، پس چرا پیامبر ج به طور مرتب از یاران خود یا تازه مسلمانان بیعت گرفت تا از او پیروی و اطاعت نمایند؛ [مانند: بیعت رضوان و بیعت با اهل مکه و ...؟]
در پاسخ باید گفت: بدون شک این بیعتها، یک نوع تأکید بر وفاداری بوده که در مواقع خاصّی انجام گرفته است و مخصوصاً برای مقابله با بحرانها و حوادثِ سخت از آن استفاده شده است، تا در سایهی آن، روح تازهای در کالبد افراد، دمیده شود؛ چنانکه تأثیرهای شگرف آن در بیعت رضوان مشاهده شد.
«لَمُطلَقٌ»: البته که گریبانِ پیراهن آن حضرت ج باز بود. «مُطلق»: آزاد، رها، گشوده، باز.
«زِرُّ»: دگمه، بند. «زِرُّ قَمیصه»: دگمه و بند پیراهن پیامبر ج.
«فادخلتُ»: پس داخل کردم.
«یَدی»: دستم را.
«جَیب»: یقهی جامه، گریبان، کیسه مانندی که به جامه دوزند و در آن پول و چیزهای دیگر نهند؛ و در اینجا مراد همان «یقه و گریبان جامه» است.
«فمسستُ»: لمس کردم، دستم را کشیدم.
«وانّ قمیصه لمطلق، او قال: زرّ قمیصه مطلق»: گریبانِ پیراهن پیامبر ج باز و گشوده بود؛ یا قرّةس گفت: دگمه و بند گریبان آن حضرت ج گشوده و رها بود.
این شک در گفتار، از شیخِ ترمذی، «ابوعمّار حسین بن حُریث» است نه از «معاویة بن قرّة». و برخی از شارحان حدیث گفتهاند: شک در گفتار حدیث، از «معاویة بن قرّة» است، نه از راویانِ پایینتر از وی.
(6) حَدَّثَنَا عَبْدُ بْنُ حُمَیْدٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْفَضْلِ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، عَنْ حَبِیبِ بْنِ الشَّهِیدِ، عَنِ الْحَسَنِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خَرَجَ، وَهُوَ یَتَّکِئُ عَلَى أُسَامَةَ بْنِ زَیْدٍ، عَلَیْهِ ثَوْبٌ قِطْرِیٌّ، قَدْ تَوَشَّحَ بِهِ، فَصَلَّى بِهِمْ.
وَقَالَ عَبْدُ بْنُ حُمَیْدٍ: قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ الْفَضْلِ: سَأَلَنِی یَحْیَى بْنُ مَعِینٍ عَنْ هَذَا الْحَدِیثِ أَوَّلَ مَا جَلَسَ إِلَیَّ، فَقُلْتُ: حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، فَقَالَ: لَوْ کَانَ مِنْ کِتَابِکَ ! فَقُمْتُ لِأُخْرِجَ کِتَابِی، فَقَبَضَ عَلَى ثَوْبِی، ثُمَّ قَالَ: أَمْلِلهُ عَلَیَّ فَإِنِّی أَخَافُ أَنْ لاَ أَلْقَاکَ، فَأَمْلَیْتُهُ عَلَیْهِ، ثُمَّ أَخْرَجْتُ کِتَابِی فَقَرَأْتُ عَلَیْهِ.
59 ـ (6) ... انس بن مالکس گوید: پیامبر ج [از خانهی خویش] بیرون آمدند در حالی که [به خاطر بیماری و دردمندی و ضعف و ناتوانی] به اسامة بن زیدس تکیه کرده بودند، و بر تن ایشان، لباسی از نوع «قِطری» بود که آن حضرت ج آن جامهی قِطری را حمایل کرده بودند و آن را از زیر بغلِ راست داخل کرده و آن را بر دوش چپ خویش افکنده بودند؛ و [با همان جامهی قِطریِ حمایل شده]، برای مردم نماز خواندند و امامت دادند.
عبد بن حُمید گوید: محمدبن فضل گفته است: یحیی بن معین ـ در نخستین نشستی که با من داشت ـ از من دربارهی این حدیث [إنّ النّبی ج خرج و هو یتکیء ... ] پرسید؟ بدو گفتم: حمّاد بن سلمه، این حدیث را برای ما نقل کرده است.
یحیی بن معین گفت: کاش این حدیث را از روی کتاب خویش برای من میخواندی! [محمد بن فضل گوید: پس از این خواستم] بلند شوم تا کتاب خویش را بیاورم [ و از آن، برای یحیی حدیث را نقل نمایم، ولی] او لباسم را گرفت و سپس گفت: آن حدیث را برایم املاء کن؛ زیرا میترسم که دیگر تو را ملاقات و دیدار نکنم [و از تحصیل و فراگیری این حدیث محروم بمانم!] آنگاه حدیث را برای یحیی بن معین املاء کردم و پس از آن، کتاب خویش را نیز بیرون آوردم و آشکار کردم و [از روی کتاب، حدیث را] برای او خواندم.
&
«یتَکیء»: تکیه داده بود. تکیه دادن پیامبر ج به جهت بیماری و دردمندی و ضعف و ناتوانیِ ناشی از مریضی بود.
«قِطری»: گونهای پارچهی پنبهای درشت باف و خط دار که رنگ آن اندکی به سرخی میزند و از تولیدات و منسوجات منطقهای به نام «قَطَر» است؛ و در واقع نوعی از «بُرد یمانی» به شمار میآید.
«تَوَشَّحَ»: جامه بدوش افکنده بود. و «توشیح»: آن است که پارچهای را از زیر بغلِ راست داخل کند و آن را بر دوش چپ افکند. یعنی شبیه حالت احرام، پارچه را بر دوش افکندن و شانهی راست را برهنه نمودن. یعنی: پیامبر ج شبیه حالت احرام، لباس را بر دوش خویش افکنده بودند و شانهی راست خویش را برهنه نموده بودند.
«فصلّی بهم»: پس برای آنها نماز خواند؛ یعنی: امامت داد.
«و قال عبدبن حُمید...»: این بخش از حدیث، بیانگر صحّت سند حدیث بالا و نشانگر دقّت و اهتمام و توجّه و عنایت محدثان و راویان، به صحیح فراگرفتن حدیث است، که آنها چگونه در پی تحصیل حدیث و به دنبال صحیح فراگرفتن آن بودند و چه قدر در این راستا از خویشتن دقّت و اهتمام و توجّه و عنایتِ شایان نشان میدادند.
«اول ما جلس الیّ»: در نخستین نشستی که برای درس با من داشت.
«لو»: اگر، گر، کاش. حرف «لو» بر شش قسم است:
1- به صورت زیر به کار میرود؛ مانند: «لو جَدَّ لَوَجَدَ: اگر بکوشد، مییابد»؛ و افادهی سه امر میکند:
الف) شرطیّه؛ یعنی ایجاد عقد سببیّت و مسببیّت در دو جملهی پس از خود.
ب) مقیّد کردن شرط به زمان ماضی؛ و از همین جهت «لو» و مابعد آن با «إن» فرق دارد.
ج) امتناع؛ برخی آن را حرف «امتناع لامتناع» میدانند؛ یعنی امتناع جواب برای امتناع شرط. گویند: «لوکان زیدٌ حجراً لکان جماداً: اگر زید سنگ بود، جماد به شمار میآمد».
2- حرف شرط برای مستقبل است و لیکن مجزوم نمیکند؛ مانند: «و لو تلتقی اصداؤنا بعد موتنا: و اگر جسدهای ما را پس از مرگمان دیدی». و فرق این قسم با قسم ماقبل، در این است که هرگاه شرط برای مستقبل باشد، «لو» به معنی «إِن»؛ و اگر شرط برای ماضی باشد، «لو» حرف امتناع است؛ و هرگاه پس از آن، فعل مضارع واقع شود، معنی فعل ماضی میدهد: «لو یسمعون لما سمعتَ کلامها: اگر شنیدید همچنانکه تو سخن او را شنیدی».
3- حرف مصدری و به منزلهی «أَن» است، ولیکن نصب نمیدهد و بیشتر پس از «وَدَّ» و «یَوَدُّ» واقع میشود، مانند: «وَدّوا لَو تُدهن فیدهنون: آرزو کردند که نرمی کنی تا نرمی کنند». و «یودّ احدکم لو یُعَمَّر: یکی از آنان دوست دارد که عمر داده شود.»
4- برای تمنّی است و جواب آن همراه با «فاء» و منصوب است؛ «لوتأتینی فتحدثنی: اگر نزد من آیی با من سخن میگویی».
5- برای عَرض و مانند «اَلا» است و جواب آن همراه با «فاء» و منصوب است: «لو تنزل عندنا فتصیب خیراً: چرا نزد ما نمیآیی تا خوبی بیابی».
6- برای تقلیل است: «تصدقوا و لو بظلف محرَقٍ: صدقه دهید اگر چه سُم سوختهای باشد.»
قاعدهی «لو» این است که چون بر دو جملهی مثبت داخل شود، آن دو جمله در معنی منفی میشوند: «لو جاءنی لاکرمته: اگر نزد من میآمد او را گرامی میداشتم». یعنی نزد من نیامد و من او را گرامی نداشتم.
و چون بر دو جملهی منفی درآید، آن دو جمله در معنی مثبت میشود: «لو لم یستدِن لم یطالَب: اگر وام نمیگرفت، مورد مطالبه واقع نمیشد.» یعنی وام گرفت و مورد مطالبه واقع شد.
و چون بر سر دو جملهی منفی و مثبت درآید، اولی مثبت و دومی منفی میشود: «لو لم یؤمن اُرِیقَ دمُه: اگر ایمان نمیآورد، خونش ریخته میشد». یعنی ایمان آورد و خونش ریخته نشد.
و اگر بر سر دو جملهی مثبت و منفی درآید، اولی منفی و دومی مثبت میشود: «لو امن، لم یُقتَل: اگر ایمان میآورد، کشته نمیشد». یعنی ایمان نیاورد و کشته شد.
«لوکان من کتابک»: در اینجا «لو» برای تمنّی است؛ یعنی: ای کاش کتاب تو حاضر بود و از آن برای من میخواندی.
«لِاُخرج کتابی»: تا اینکه خارج بکنم و بیرون بیاورم کتابم را؛ تا اینکه کتابم را بدو نشان بدهم.
«فقبض»: پس گرفت.
«أَملِلهُ»: حدیث را برای من املاء کن. «املاء»: یعنی مطلبی را تقریر کردن که دیگری بنویسد. و به مطلبی که معلّم میگوید و شاگرد مینویسد، نیز «املاء و دیکته» میگویند؛ و به طریقهی نوشتن کلمات و درست نوشتن نیز، «املاء» گفته میشود.
«اَخاف»: میترسم، بیم آن دارم.
«لا القاک»: تو را نبینم، تو را دیدار و ملاقات نکنم.
(7) حَدَّثَنَا سُوَیْدُ بْنُ نَصْرٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ الْمُبَارَکِ، عَنْ سَعِیدِ بْنِ إِیَاسٍ الْجُرَیْرِیِّ، عَنْ أَبِی نَضْرَةَ، عَنْ أَبِی سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِذَا اسْتَجَدَّ ثَوْبًا سَمَّاهُ بِاسْمِهِ ثُمَّ یَقُولُ: اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ کَمَا کَسَوْتَنِیهِ، أَسْأَلُکَ خَیْرَهُ وَخَیْرَ مَا صُنِعَ لَهُ، وَأَعُوذُ بِکَ مِنْ شَرِّهِ وَشَرِّ مَا صُنِعَ لَهُ.
60 ـ (7) ... ابوسعید خدریس گوید: عادت رسول خدا ج بود که هرگاه لباس جدید و نوی میپوشیدند، نام جامه را [که بر تن میکردند] به زبان میآوردند و آنگاه میفرمودند: «اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ کَمَا کَسَوْتَنِیهِ، أَسْأَلُکَ خَیْرَهُ وَخَیْرَ مَا صُنِعَ لَهُ، وَأَعُوذُ بِکَ مِنْ شَرِّهِ وَشَرِّ مَا صُنِعَ لَهُ »؛ «بار خدایا! سپاس و آفرین تو را سزاست که این جامه را بر تنم کردی و به من پوشاندی؛ از تو خیر و برکت آن را خواهانم و از تو میخواهم که به بهترین وجه، مورد استفاده قرار گیرد و به تو از بدی آن پناه میبرم و اینکه به بدترین وجه، استفاده شود [و موجب طغیان و سرکشی و کفران نعمت گردد.]»
&
«إِستَجَدَّ»: آن چیز را نو و تازه کرد. «اِستجَدَّ ثوباً»: لباس را نو و تازه و جدید کرد.
«سماه باسمه»: اسم لباس را میبرد و بر زبان میآورد. یعنی هرگاه، پیامبر ج جامهی نوی و تازه به تن میکردند، چه پیراهن، چه رداء، چه عمامه، چه ازار و ... نامش را میبردند و پس از آن، دعا را با خود زمزمه میکردند. یعنی اگر پیراهن نوی به تن میکردند، میفرمودند: «این پیراهن است، پس پروردگارا ! تو را سپاس که آن را به من پوشاندی و ارزانی کردی...».
و اگر عمامهی جدید به سر میکردند، میفرمودند: «این عمامه است؛ پس پروردگارا ! ...»؛ و اگر رداء نوی میپوشیدند، میفرمودند: «این رداء است؛ پس پروردگارا ! ...».
خلاصه، هرگاه که جامهی نوی[چه عمامه، چه پیراهن، چه ازار، و...] میپوشیدند، نامش را میبردند و پس از آن دعای «اللهم لک الحمد ...» را میخواندند.
«کَما»: همچانکه، مانند اینکه، همان طورکه، انگارکه، بدین خاطرکه.
جملهی «اللهم لک الحمد کما کسوتنیه» را میتوان به دو گونه ترجمه کرد:
1- کاف «کما» را برای «تعلیل» بگیریم؛ در این صورت معنی حدیث میشود: «اللهم لک الحمدُ علی کسوتک لی ایّاه»؛ «پروردگارا ! سپاس و ستایش تو را سزاست که این جامه را به من پوشاندی و ارزانی فرمودی».
2- کاف «کما» را برای «تشبیه اختصاص» بگیریم؛ در این صورت معنی چنین میشود: «اللهم لک الحمدُ مختصّ بک، کاختصاص الکسوة بک»؛ «بارخدایا ! حمد و ستایش مخصوص تو است، همچنانکه پوشاندن لباس و ارزانی کردن آن به بندگان، مختص تواست».
«خیرُ ما صُنِعَ له»: بهترین و برترین آنچه که این لباس برای آن ساخته شده است؛ یعنی شکر و سپاسگزاری خداوند متعال. یعنی از تو میخواهم که این لباس را باعث شکر و سپاسگزاری تو شود.
«شرّ ما صُنِعَ له»: بدترین آنچه که این لباس برای آن ساخته شده است؛ یعنی طغیان و کفران نعمت؛ یعنی به تو پناه میبرم از اینکه این لباس باعث طغیان و سرکشی من از راه حق و موجب کفران نعمت توشود.
«اسألک»: از تو میخواهم.
«اَعوذُ بک»: به تو پناه میبرم.
(8) حَدَّثَنَا هِشَامُ بْنُ یُونُسَ الْکُوفِیُّ، حَدَّثَنَا الْقَاسِمُ بْنُ مَالِکٍ الْمُزَنِیُّ، عَنِ الْجُرَیْرِیِّ، عَنْ أَبِی نَضْرَةَ، عَنْ أَبِی سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَحْوَهُ.
61 ـ (8) هشام بن یونس کوفی نیز به نقل از قاسم بن مالک مُزنی، از جُرَیری، از ابونضرة، از ابوسعید خدریس از پیامبر ج به سان همین حدیث را برای ما روایت کرده است.
&
«نحوه»: عادت محدثان و راویان و ناقلانِ حدیث بر این است که هرگاه حدیثی را با یک سند روایت کنند و سپس الفاظ همان حدیث را با سندی دیگر نقل کنند، به جای اینکه کلّ متن حدیث را نقل کنند، در آخر آن میگویند: «نحوه» یا «مثله».
و فرق واژهی «نحوه» و «مثله» در این است که اصطلاح «مثله» در روایات و احادیثی به کار میرود که هر دو حدیث [که با سندهای مختلف روایت شدهاند] از حیث لفظ و معنی، با همدیگر موافق و متّحد باشند؛ و اصطلاح «نحوه» در روایاتی مورد استفاده قرار میگیرد که هر دو حدیث، از حیث معنی با همدیگر موافق باشند، نه از حیث لفظ. قول مشهور علماء و صاحب نظران اسلامی همین است که گفته شد.
و برخی از علماء عکس این قضیه را بیان داشتهاند؛ یعنی: اصطلاح «مثله» در روایاتی مورد استفاده قرار میگیرد که هر دو حدیث از حیث معنی ـ نه از حیث لفظ ـ با همدیگر موافق باشند؛ و اصطلاح «نحوه» در احادیثی به کار میرود که هر دو حدیث، هم از حیث لفظ و هم از حیث معنی، موافق یکدیگر باشند. ولی قول اول مشهورتر و صحیحتر است.
(9) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا مُعَاذُ بْنُ هِشَامٍ، حَدَّثَنَا أَبِی، عَنْ أَبِی قَتَادَةَ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ: کَانَ أَحَبُّ الثِّیَابِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَلْبَسُهُ الْحِبَرَةُ.
62 ـ (9) ... انس بن مالکس گوید: در نظر رسول خدا ج خوشترین و محبوبترین جامه، که دوست داشتند آن را به تن خویش کنند، لباس «حِبَرَة» بود.
&
«الحِبَرَة»: این واژه به این معانی استعمال شده است: «جامهای پنبهای یا کتانی مخطّط و راه راه که در یمن بافند»؛ «روپوش ابریشمین که زنان به هنگام بیرون رفتن از خانه پوشند»؛ «پارچههای یمنی خوش بافت و نرم»؛ «پارچهی آراستهی راه راه که خطوط آن سرخ باشد»؛ «روپوش فراخ راه راه»؛ «جامهی نرم و نازک و لطیف».
و از خلال این تعریفها، میتوان «حِبَرَة» را چنین تعریف کرد: «پارچههای خوش بافت و نرم و راه راه یمنی هستند که از پنبه یا کتان درست میشوند.»
رفع یک اشکال:
در حدیث شمارهی 54 وارد شده بود که در نظر رسول خدا ج خوشترین جامه که پیامبر ج دوست داشتند آن را بپوشند، پیراهن [قمیص] بود. [«عن ام سلمةل قالت: کان احبّ الثیاب الی رسول الله ج القمیص»]
ولی در این روایت آمده است که در نظر رسول خدا ج خوشترین و محبوبترین لباس، «حِبرة» [پارچههای راه راه یمنی] بود.
و میتوان بین این دو حدیث به چند صورت جمع کرد:
1- روایت «کان احبّ الثیاب الی رسول الله ج القمیص»، مربوط به لباسهای دوخته شده، و روایت «کان احبّ الثیاب الی رسول الله ج یلبسه الحِبرة»، مربوط به لباسهای غیر دوخته شده است. اینطور که پیامبر ج از میان لباسهای دوخته شده، پیراهن[قمیص] را بر دیگر لباسها ترجیح میدادند و آن را خوشتر و پسندیدهتر میدانستند و از میان جامههای غیر دوخته شده «حبرة» [پارچههای راه راه یمنی] را به خاطر لطافت و آراسته بودن و نرم و خوش بافت بودن آن، ترجیح میدادند و آن را خوشتر و محبوبتر میداشتند.
2- و میتوان گفت که پیامبر ج در جمع همسران خویش، از قمیص [پیراهن] بیشتر خوشش میآمد و در جمع یاران از «حبرة» [پارچههای راه راه یمنی] خوشش میآمد و آنها را دوستتر میداشت.
از این رو میان این حدیث و حدیث شمارهی 54 هیچگونه تضاد و تعارضی نیست.
(10) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلاَنَ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّزَّاقِ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ عَوْنِ بْنِ أَبِی جُحَیْفَةَ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ: رَأَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَعَلَیْهِ حُلَّةٌ حَمْرَاءُ، کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى بَرِیقِ سَاقَیْهِ. قَالَ سُفْیَانُ: أُرَاهَا حِبَرَةً.
63 ـ (10) ... عون بن ابی جُحیفه، از پدرش نقل میکند که وی گفت: رسول خداج را در حالی مشاهده کردم که حلّهای قرمز رنگ بر تن داشتند [و آن صحنه چنان به یادم هست که] گویی هم اکنون دارم به درخشش و سپیدی دو ساقِ پای پیامبر ج نگاه میکنم.
سفیان ثوری گوید: گمان میکنم که «حلّهی قرمز رنگ» همان «حِبرة» [پارچههای راه راه یمنی] باشد.
&
«رأیت النبی ج ... »: پیامبر ج را دیدم. ابوجُحیفهس پیامبر ج را در بطحای مکّه، به هنگام حجة الوداع دیده است. چنانکه بخاری روایت میکند که: ابوجُحیفه گفت: در وادی بطحای مکه به حضور پیامبر ج رسیدم؛ آن حضرت ج در خیمهای قرمز رنگ بودند و چون از خیمه بیرون آمدند، جبّهای قرمز رنگ بر تن داشتند و حلّهای سرخ بر دوش افکنده بودند و گویی هم اکنون به سپیدی و درخشندگی ساقهای پایشان مینگرم.
«حُلَّة»: جامه و ازار و رداء با هم، جامهای که همهی تن را بپوشاند.
«کأنّی»: گویی؛ و در اینجا «کأنّ» برای «تقریب» به کار رفته است. گویی هم اکنون دارم به سپیدی و درخشندگی ساقهای پای پیامبر ج مینگرم.
«انظر»: مینگرم، نگاه میکنم.
«بَریق»: درخشش، سپیدی، تابش، روشنی، برّاقی، تابناکی، تلألؤ.
«ساقیه»: دو ساقِ پای پیامبر ج.
«أُراه»: به عقیده و باور من.
«حِبرة»: پارچههای راه راه یمنی که خطوط آن سرخ باشد.
«قال سفیان: أُراه حبرة»: مراد این است که سفیان ثوری بر این باور بود که منظور از «حلّة حمراء» [حلّهی قرمز رنگ]، حلّهی کاملاً قرمز رنگ نبود، بلکه مراد از آن، «پارچههای راه راه یمنی بود که خطوط آن سرخ است».
و سفیان «حلّة حمراء» را به «حِبرة» بدین جهت تفسیر کرد؛ چرا که وی معتقد است که استفاده کردن از پارچههایی که کاملاً قرمز باشد، حرام است از این رو، عبارت «حلّة حمرا» را به پارچههای راه راه یمنی که دارای خطوط قرمز رنگ است و کاملاً قرمز نیست، تفسیر کرده است.
(11) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ خَشْرَمٍ، حَدَّثَنَا عِیسَى بْنُ یُونُسَ، عَنْ إِسْرَائِیلَ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنِ الْبَرَاءِ بْنِ عَازِبٍ قَالَ: مَا رَأَیْتُ أَحَدًا مِنَ النَّاسِ أَحْسَنَ فِی حُلَّةٍ حَمْرَاءَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، إِنْ کَانَتْ جُمَّتُهُ لَتَضْرِبُ قَرِیبًا مِنْ مَنْکِبَیْهِ.
64 ـ (11) ... براء بن عازبس گوید: هیچ یک از مردمان را در جامهی قرمز رنگ، زیباتر و نیکوتر از رسول خدا ج ندیدهام؛ به تحقیق که گیسوان ایشان تا نزدیک دوشهایشان بود.
&
«احسن»: زیباتر و نیکوتر.
«جُمَّتَه»: گیسوان و زلفهای انبوه پیامبر ج. «جُمَّة»: گیسو و زلف انبوه.
«منکبیه»: دوشهای آن حضرت ج.
(12) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، أَنْبَأَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا عُبَیْدُ اللَّهِ بْنُ إِیَادٍ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ أَبِی رِمْثَةَ قَالَ: رَأَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَعَلَیْهِ بُرْدَانِ أَخْضَرَانِ.
65 ـ (12) ... ابو رِمثهس گوید: پیامبر ج را در حالی دیدم که دو بُرد سبز رنگ پوشیده بودند.
&
«بُردان»: مثنی «بُرد»: نوعی پارچهی کتانیِ راه راه، جامهی راه راه.
«اخضران»: مثنی «اخضر»: سبز رنگ. از ترکیب «بُردان» با «اخضران» دانسته میشود که لباس پیامبر ج کاملاً سبز رنگ نبوده است، بلکه بر تن ایشان دو بُرد بود که دارای راههای سبز بودند؛ و تمام آن سبز رنگ نبود و فقط راههای آن دو بُرد، سبز رنگ بود.
(13) حَدَّثَنَا عَبْدُ بْنُ حُمَیْدٍ قال: حَدَّثَنَا عَفَّانُ بْنُ مُسْلِمٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ حَسَّانَ الْعَنْبَرِیُّ، عَنْ جَدَّتَیْهِ، دُحَیْبَةَ وَعُلَیْبَةَ، عَنْ قَیْلَةَ بِنْتِ مَخْرَمَةَ قَالَتْ: رَأَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَعَلَیْهِ أَسْمَالُ مُلَیَّتَیْنِ کَانَتَا بِزَعْفَرَانٍ، وَقَدْ نَفَضَتْهُ. وَفِی الْحَدِیثِ قِصَّةٌ طَوِیلَةٌ.
66 ـ (13)... قیلة بنت مَخرمةس گوید: پیامبر ج را در حالی دیدم که دو جامهی ژنده و مُندرسی که با زعفران رنگ شده بودند، بر تن داشتند؛ و به تحقیق که کهنگی و پوسیدگیِ جامهها، باعث پریدن رنگ زعفران از لباس شده بود، [و به خاطر وجود پوسیدگی و مندرسیِ لباس، فقط نشانی از رنگ زعفران در لباس، باقی مانده بود.]
و در حدیث قیلة بنت مخرمةس داستانی طولانی، نقل شده است.
&
«أسمال»: جمع «سَمَل»: جامهی کهنه و پوسیده، لباس ژنده و مندرس.
«مُلَیَّتَین»: مثنی «مُلَیَّة» و تصغیر «مُلاءَة»؛ و به معنای «جامهای که از دو تکّهی به هم دوخته از یک جنس پارچه درست کرده باشند»؛ «پارچهای که به دور رانها پیچند و با آن رانها را بپوشانند» [رانیم]؛ ملافه.
«کانتا بزعفران»: که با زعفران رنگ شده بودند.
«نَفَضَتهُ»: یعنی کهنگی و پوسیدگی جامهها، باعث پریدن رنگ زعفران از لباس شده بود و از رنگ زعفران به سبب کهنه بودن جامهها، فقط نشانی باقی مانده بود و بیشتر آثار رنگ زعفران به خاطر وجود کهنگی و پوسیدگی در لباس، از میان رفته بود.
«و فی الحدیث قصة طویلة»: یعنی در حدیث قیلة بنت مخرمةس داستانی طولانی نقل شده است که کلّ داستان از این قرار است.
«صفیه و دُحیبه، دختران عُلیبه گویند: مخرمه همسر حبیب بن ازهر از قبیلهی «بنی جناب» بوده و چند دختر برای او زاییده است و در آغاز ظهور اسلام حبیب درگذشته است و دختران او را عمویشان اثوب بن ازهر از مخرمه گرفته و جدا کرده است. مخرمه به منظور رفتن به حضور پیامبر ج از دیار خود بیرون آمد؛ یکی از دختران که گوژپشت بود و بالاپوشی پشمی بر تن داشت و در عین حال هم میلرزید، گریه سر داد؛ مادر تصمیم گرفت او را با خود ببرد؛ همچنانکه شتر خود را میراندند، ناگاه خرگوشی از پیش ایشان گریخت، دخترک آن را به فال نیک گرفت و گفت: مهرهی بخت تو از مهرهی بخت اثوب بالاتر است. در این هنگام روباهی پیدا شد و دخترک باز هم فال نیک گرفت و برای روباه نام مستعاری گفت که عبدالله بن حسان [راوی حدیث] آن را فراموش کرده بود و همانطور که به هنگام دیدن خرگوش گفته بود سخن خود را تکرار کرد. در همان حال که شتر را میراندند، ناگاه شتر به زانو درآمد و به لرزه افتاد. دخترک گفت: سوگند به امانت که این سحر و جادوی اثوب است؛ چه باید کرد؟ گفت: لباس خود را وارونه بپوش به طوری که قسمت پشت آن در جلو قرار گیرد و جل و پلاس شتر را هم وارونه گردان. چنان کرد. گوید: چون این کار را کردیم، شتر بر پاخاست و پاهایش را گشود و بول کرد؛ و آن وقت لباسهای خود را به حال اول پوشیدیم و به راه افتادیم؛ ناگاه دیدیم اثوب با شمشیر کشیده در تعقیب ماست؛ به خیمهی باقی مانده از مسافرانی که وقتی شتر زانو زده بود آن را دیده بودم، پناه بردیم. قیله گوید: اثوب به من رسید و زبانهی شمشیرش به موهای سرم گیر کرد و گفت: ای بخت برگشتهی درمانده! دختر برادرم را پس بده؛ و من دخترک را پیش او انداختم که او را بر دوش خود گرفت و رفت.
قیله میگوید: من پیش خواهر خود رفتم که در قبیلهی بنی شیبان عروس بود و همچنان در جستجوی اشخاصی بودم که همراه آنان به حضور پیامبر ج بروم. در آن هنگام شبی شوهر خواهرم از مجلسی شبانه برگشت و در حالی که تصور میکردند من خوابم، به خواهرم گفت: به جان پدرت سوگند! که همسر محترم و راستگویی برای قیله پیدا کردم. خواهرم گفت: او کیست؟ گفت: حُریث بن حسّان شیبانی که میخواهد فردا به عنوان نمایندهی بکر بن وائل به حضور رسول خدا ج برود. من که آنچه گفته بودند شنیده بودم، صبح زود بار و بنهی خود را بر شتر نهادم و به جستجوی حُریث بن حسان برآمدم و او را که محلش از ما دور نبود، پیدا کردم و از او خواستم همراهش باشم. گفت: بسیار خوب. شتران آنها همانجا بسته و آماده بودند و من همراه او که همسفری بسیار نجیب بود حرکت کردم و به مدینه آمدم.
در آن موقع پیامبر ج میخواست با مردم نماز صبح بگزارد و هوا هنوز چندان روشن نشده بود و ستارگان در آسمان میدرخشیدند و به واسطهی تاریکی، مردم نمیتوانستند درست چهرهی یکدیگر را ببینند. من که هنوز پای بند همان سنتهای جاهلی بودم در صف مردان ایستادم؛ مردی که کنار من ایستاده بود، گفت: تو زنی یا مردی؟ گفتم: زن هستم. گفت: نزدیک بود حواس مرا پرت کنی، برو پشت سر مردان و همراه زنان نماز بگزار. من متوجه شدم، کنار حجرهها صفی از زنان تشکیل شده است که به هنگام ورود آن را ندیده بودم. و میان ایشان ماندم تا آفتاب برآمد و هرگاه مردی خوش منظر و خوش لباس را میدیدم که از دیگران دارای سر و وضع ظاهری بهتری بود، به تصور اینکه او پیامبر است چشم به او میدوختم، ولی چون آفتاب کاملاً برآمد، مردی وارد شد و خطاب به پیامبر ج گفت: سلام بر تو باد ای رسول خدا ج ! و پیامبر ج فرمود: سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد.
و در آن هنگام متوجه رسول خدا شدم که دو جامهی ژنده که با زعفران رنگ شده ولی رنگ آن پریده بود بر تن داشت و چوب دستیای از چوب معمولی خرما که پوست آن را کنده بودند و برگی هم نداشت، همراه آن حضرت ج بود و در حالی که زانوهایش را در بغل گرفته بود، نشسته بود. من همینکه متوجه رسول خدا ج شدم که چنان متواضعانه نشسته بود، از بیم به لرزه درآمدم. کسی که با پیامبر ج نشسته بود گفت: ای رسول خدا ج این زن بینوا میلرزد. پیامبر ج بدون اینکه به من که پشت سرش نشسته بودم بنگرد، فرمود: ای زن بینوا آرام بگیر. و همینکه این سخن را فرمود، خداوند تمام ترسی را که در دل من بود از میان برد. در این هنگام همسفر و دوست من، نخستین مردی بود که از میان نمایندگان پیش آمد و با پیامبر ج از طرف خود و قوم خود بیعت کرد و سپس گفت: ای رسول خدا ج برای ما در مورد زمینهای «دهنا» [نام سرزمین بنی تمیم که دارای چراگاههای فراوان است] فرمانی بنویس که از بنی تمیم غیر از آنان که همسایهاند یا مسافر و رهگذرند از آن استفاده و به آن تجاوز نکنند.
قیله میگوید: همینکه دیدم پیامبر ج دستور فرمود که فرمان به نام او نوشته شود، نتوانستم صبر کنم که آنجا وطن و خانهی من هم بود؛ و گفتم: ای رسول خدا ج منظور او تمام سرزمینهای دهنا نیست؛ زیرا آنجا محل چرای شتران و گوسفندان مسلمانان است، وانگهی زنان و فرزندان بنی تمیم هم آنجا و اطراف آن سکونت دارند. پیامبر ج فرمود: ای غلام از نوشتن دست بکش، این زن بینوا درست میگوید؛ مسلمان برادر مسلمان است؛ آب و درخت و چراگاه از آن همهی ایشان است و باید هر یک به دیگری در مقابل فتنه انگیز کمک و یاری کند.
حُریث همینکه دید مانع نوشتن فرمان شدم، دست بر دست کوفت و گفت: داستان من و تو داستان آن ضرب المثل است که میگوید: بزی با سم خویش برای کشتن خود کارد پیدا میکرد. من گفتم: به خدا سوگند! تو در تاریکیها رهنمون و نسبت به همسفر خود بخشنده و نسبت به من عفیف و پارسا بودی تا آنکه به محضر رسول خداج آمدم؛ اکنون هم مرا سرزنش مکن؛ اگر میخواهم بهره و سهم خود را از سرزمین دهنا بگیرم همان طور که تو آن را برای خودت میخواهی. گفت: ای بدبخت تو چه بهرهای از دهنا داری؟ گفتم: آن جا محل نگهداری و چراگاه تنها شتر من هم هست؛ آیا تو میخواهی آن را فقط برای شتر همسران خودت بگیری؟ حُریث گفت: اکنون که در حضور پیامبر ج مرا چنین ستودی من او را گواه میگیرم که تا هنگامی که زنده هستم با تو برادر خواهم بود. من گفتم: اکنون که تو این کار را شروع کردی من هم حق برادری تو را ضایع نخواهم کرد. پیامبر ج فرمود: اگر پسر این زن بخواهد حق خود را از زمینی جدا کند و استمداد بخواهد و از پشت در حجره ـ یعنی با واسطه ـ یاری بطلبد آیا باید او را سرزنش کرد؟ من گریستم و گفتم: به خدا سوگند ای رسول خدا ج! او پسری خردمند و دور اندیش بود، در روز جنگ ربذه همراه تو جنگ کرد و سپس رفت که از خیبر برای من خواربار بیاورد و دچار تب و نوبهی آن سرزمین شد و درگذشت و زنهای خود را برای من باقی گذاشت.
پیامبر ج فرمود: سوگند به کسی که جان محمد ج در دست اوست! اگر زن بینوایی نبودی، خواستهات را چنانکه میخواهی برمی آوردم و فرمان را به نام تو مینوشتند. سپس فرمود: مگر ممکن است کسی از شما نسبت به دوست خود فقط تا هنگامی خوش رفتاری کند که منافع او را رعایت میکند و اگر در موردی نسبت به کسی که شایستهتر است حقی را گفت باید از خوش رفتاری برگشت؟ و فرمود: پروردگارا ! کارهای گذشتهی مرا به عنایت بپذیر و از خطایش درگذر و نسبت به آنچه باقی مانده است مرا یاری فرمای. و سوگند به کسی که جان محمد ج در دست اوست! باید چنان باشد که اگر کوچکترین شما و یکی از شما گریه کند دوستانش هم به گریه درآیند؛ ای بندگان خدا برادران خود را آزار ندهید.
آنگاه رسول خدا ج برای قیله بر روی قطعه چرمی این فرمان را صادر کرد: «برای قیله و زنانی که دختران اویند، نباید هیچگونه ستمی بر ایشان بشود و نباید آنها را مجبور به ازدواج کنند و باید هر مسلمانِ مؤمن، ایشان را یاری دهد و بر آنهاست که همواره نیکوکار باشند و هرگز بدی نکنند.»
(14) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا بِشْرُ بْنُ الْمُفَضَّلِ، عَنْ عُبْیدِ اللَّهِ بْنِ عُثْمَانَ بْنِ خُثَیْمٍ، عَنْ سَعِیدِ بْنِ جُبَیْرٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «عَلَیْکُمْ بِالْبَیَاضِ مِنَ الثِّیَابِ، لِیَلْبَسْهَا أَحْیَاؤُکُمْ، وَکَفِّنُوا فِیهَا مَوْتَاکُمْ، فَإِنَّهَا مِنْ خَیْرِ ثِیَابِکُمْ».
67 ـ (14) ... ابن عباسب گوید: رسول خدا ج فرمودند: بر شما باد به پوشیدن لباس سفید؛ بایسته است که زندگانتان آن را بپوشند و مردگانتان را در آن کفن کنید؛ زیرا که لباس سپید، از بهترین و برترین لباسهای شما به شمار میآید.
&
«علیکم»: بر شما باد، بایستی که، حتماً باید، برشماست که، وظیفهی شماست که، به کار گیرید، استفاده کنید.
«بالبیاض من الثیاب»: لباسهای سپید.
«لیلبسها»: باید که بپوشد لباس سپید را. امر برای وجوب نیست بلکه برای استحباب است.
«احیاءکم»: جمع «حیّ»: زندگان شما.
«کفّنوا»: کفن کنید. «موتاکم»: مردگان خود را.
(15) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ حَبِیبِ بْنِ أَبِی ثَابِتٍ، عَنْ مَیْمُونِ بْنِ أَبِی شَبِیبٍ، عَنْ سَمُرَةَ بْنِ جُنْدُبٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «الْبَسُوا الْبَیَاضَ، فَإِنَّهَا أَطْهَرُ وَأَطْیَبُ، وَکَفِّنُوا فِیهَا مَوْتَاکُمْ».
68 ـ (15) ... سمرة بن جُندب گوید: پیامبر ج فرمودند: لباس سفید بپوشید؛ زیرا که پوشیدن جامهی سپید، برایتان پاکتر و پاکیزهتر و بهتر و خوشایندتر است و مردگان خویش را نیز در پارچهی سفید کفن نمایید.
&
«البسوا»: بپوشید.
«اَطهر»: پاکتر، پاکیزهتر.
«اَطیب»: بهتر، خوشایندتر، مطبوعتر، پسندیدهتر، مورد پسندتر.
(16) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنُ زَکَرِیَّا بْنِ أَبِی زَائِدَةَ، حَدَّثَنَا أَبِی، عَنْ مُصْعَبِ بْنِ شَیْبَةَ، عَنْ صَفِیَّةَ بِنْتِ شَیْبَةَ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ذَاتَ غَدَاةٍ، وَعَلَیْهِ مِرْطٌ مِنْ شَعَرٍ أَسْودَ.
69 ـ (16) ... عایشهل گوید: رسول خدا ج بامدادی [از خانهی خویش] در حالی بیرون شدند که بر تن ایشان، پارچهای بود که از موهای سیاه، درست شده بود.
&
«ذاتَ»: صاحب، دارا، مالک. مؤنث «ذو» است و مثنای آن «ذواتان» است: «ذواتا افنان: آن دو بهشت پر درخت و پرشاخهها، گوناگون به نعمتها و شادیها است». و جمع آن «ذوات». [مؤنث و مثنی و جمع آن، اعرابِ اسماء مفرد و مثنی و جمع نظیر خود را میگیرد]؛ «لقیتُه ذات مرّة و ذات یوم و ذات لیلة: او را یک بار و یک روز و یک شب دیدم».
به هر حال «ذات» مؤنث «ذو» و به معنای «صاحب و مالک» است؛ و نیز به معنی نفس و عین و جوهر و حقیقت چیزی، به کار میرود.
«ذات غداة»: بامدادی.
«مِرطٌ»: پارچهی پشمی یا ابریشمی یا کتانی که دور خود پیچند و یا زنان بر سرافکنند؛ هر پارچهی ندوخته. جمع: «امراط» و «مُروط». و به روپوشی که از پشم یا خز نیز تشکیل شده باشند، «مِرط» میگویند.
اسحاق بن عیسی، از جریر بن حازم، از حسن نقل میکند که پیامبر ج شب سردی برخاست و در مِرط یکی از زنهای خویش نماز گزارد. و مِرط: روپوشی از پشم است که نه نرم و ملایم است و نه چندان درشت و خشن.
«شَعَر اسود»: موهای سیاه؛ یعنی مِرط پیامبر ج از موهای سیاه درست شده بود.
(17) حَدَّثَنَا یُوسُفُ بْنُ عِیسَى، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، حَدَّثَنَا یُونُسُ بْنُ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنِ الشَّعْبِیِّ، عَنْ عُرْوَةَ بْنِ الْمُغِیرَةِ بْنِ شُعْبَةَ، عَنْ أَبِیهِ، أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَبِسَ جُبَّةً رُومِیَّةً ضَیِّقَةَ الْکُمَّیْنِ.
70 ـ (17)... عروة بن مغیرة بن شعبه، از پدرش [مغیرة بن شعبهس] نقل میکند که وی گفت: به تحقیق پیامبر ج جبّهای رومی بر تن کردند که دارای آستینهای تنگ بود.
&
«جُبَّة»: جبّه، لباس گشاد و بلندی که بر روی لباسهای دیگر پوشند و برتن کنند.
«رومیّة»: در بیشتر روایات، «جبّة شامیّة» نقل گردیده است و در این روایت، «جبّة رومیّة» روایت شده است. و در واقع در میان این دو روایت هیچگونه تناقضی وجود ندارد؛ چرا که «شام» نیز در آن زمان، تحت نفوذ و سیطرهی روم بود، از این رو در این روایت «جبّه» به روم، نسبت داده شده است. یعنی جبّهای که از مصنوعات و ساختههای رومیهایی بود که در شام زندگی به سر میبردند.
«ضیّقة»: تنگ.
«الکُمّین»: مثنی «الکُمّ»: آستین جامه.
به هر حال، رسول خدا ج در مورد لباس، به پوشیدن جامهی خاصّی مقید نبودند. لباس معمول ایشان، ازار، رداء و پیراهن بود. شلوار نمیپوشیدند. ولی امام احمد و اصحاب سنن روایت کردهاند که ایشان از بازار مِنی شلوار خریده بودند. حافظ ابن قیم نوشته است: از این روایت معلوم میشود که آن حضرت ج شلوار نیز پوشیدهاند.
شالی که به جای پیراهن میپوشیدند، بیشتر شالهای حاشیهدار و راه راه را میپسندیدند که به عربی به آن «حِبرة» میگویند. گاهی عبای شامی میپوشیدند؛ آستینهای این عباء بسیار تنگ بود به گونهای که هنگام وضو، دستها را از آستینها بیرون میکردند و آنها را میشستند. قباء نیز میپوشیدند که بر کنارهی جیب و آستینهای آن، حاشیههای ابریشمی وجود داشت.
از روایات مختلف ثابت میشود که پیامبر ج لباسهای سیاه، سرخ، سبز و زعفرانی میپوشیدند؛ اما لباس سفید را بیشتر دوست داشتند؛ و گاهی شال سپید رنگ که تصویر کجاوه روی آن نقش شده بود میپوشیدند. وگرچه از تکلّف و خودپسندی و تکبّر و خودبزرگ بینی تنفر داشتند، ولی گاهی از لباسهای خوب و گرانبها نیز استفاده میکردند.
باب (7)
رسول خدا ج
و سرمه کشیدن چشمان
(1) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ حُمَیْدٍ الرَّازِیُّ، حَدَّثَنَا أَبُو دَاوُدَ الطَّیَالِسِیُّ، عَنْ عَبَّادِ بْنِ مَنْصُورٍ، عَنْ عِکْرِمَةَ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «اکْتَحِلُوا بِالإِثْمِدِ، فَإِنَّهُ یَجْلُو الْبَصَرَ، وَیُنْبِتُ الشَّعْرَ».
وَزَعَمَ أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَتْ لَهُ مُکْحُلَةٌ یَکْتَحِلُ مِنْهَا کُلَّ لَیْلَةٍ، ثَلاَثَةً فِی هَذِهِ، وَثَلاَثَةً فِی هَذِهِ.
49 ـ (1) ... ابن عباسب گوید: پیامبر ج فرمودند: با «اِثمد» چشمهایتان را سرمه کشید که چشم را پر نور و مژهها را بلند میکند و آنها را تقویت میگرداند.
و ابن عباسب بیان میکرد که پیامبر ج سرمه دانی داشتند که هر شب، چشمانشان را به وسیلهی آن، سرمه میکشیدند، اینطور که سه مرتبه در این چشم [چشم راست] و سه بار در آن یکی [چشم چپ] سرمه میکشیدند.
&
«اکتحلوا»: در دو چشم خویش سرمه کشید.
«الاِثمد»: سنگ سرمه، آنتیموآن، سرمه، توتیا.
«یجلوا»: جلا و صیقل میدهد، روشنی میبخشد.
«البصر»: چشم، حس بینایی.
«یُنبت»: میرویاند، بیرون میآورد، بلند میگرداند.
«الشَّعَرَ»: مژهها.
«زَعَمَ»: این واژه در لغت به این معانی استعمال شده است: مدّعی شد، ادعا کرد، گفت، بیان کرد، اظهار داشت، پنداشت، گمان کرد، ابراز نمود، چنین گفت بیآنکه بداند حق است یا باطل.
و این واژه در حدیث بالا، به معنی «بیان کرد، اظهار داشت و گفت» میباشد، نه «گمان کرد» یا «پنداشت» که برای شک و تردید است.
«مُکحُلةٌ»: سرمهدان. در زبان عربی به سرمه دان «مُکحلة»؛ و به میل سرمه که با آن، سرمه در چشم کشند، «المِکحال» و «المِکحَل» میگویند.
(2) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ الصَّبَّاحِ الْهَاشِمِیُّ الْبَصْرِیُّ، أَخْبَرَنَا عُبَیْدُاللَّهِ بْنُ مُوسَى، أَخْبَرَنَا إِسْرَائِیلُ بنُ یونسِ، عَنْ عَبَّادِ بْنِ مَنْصُورٍ.
ح، وَحَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، حَدَّثَنَا یَزِیدُ بْنُ هَارُونَ، حَدَّثَنَا عَبَّادُ بْنُ مَنْصُورٍ، عَنْ عِکْرِمَةَ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَکْتَحِلُ قَبْلَ أَنْ یَنَامَ بِالإِثْمِدِ ثَلاَثًا فِی کُلِّ عَیْنٍ.
وَقَالَ یَزِیدُ بْنُ هَارُونَ فِی حَدِیثِهِ: إِنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَتْ لَهُ مُکْحُلَةٌ یَکْتَحِلُ مِنْهَا عِنْدَ النَّوْمِ ثَلاَثًا فِی کُلِّ عَیْنٍ.
50 ـ (2) ... ابن عباسب گوید: رسول خدا ج عادت داشتند پیش از آنکه بخوابند در هر یک از چشمان خویش، سه مرتبه با اِثمد، سرمه میکشیدند.
یزیدبن هارون در حدیث خود [که از ابن عباس نقل کرده] گفته است: پیامبر ج سرمه دانی داشتند که [همه شب] به هنگام خواب، سه مرتبه از آن، در هر یک از دو چشمانشان سرمه میکشیدند [و بعد از آن، میخوابیدند.]
&
«ح، و حدثنا علی بن حُجر، حدثنا ... »: حرف «ح»، اگر در طول سلسلهی سند ذکر شود، به معنای «حیلوله و تحویل سند» است. چه اگر محدّث، متنی را به دو سند نقل نماید، هنگام انتقال از سندی به سند دیگر، «ح» مینویسد. و این حرف، رمزی است برای تحویل و انتقال سند.
در حدیث بالا نیز، امام ترمذی، متن حدیث را به دو سند نقل نموده است:
1- از عبدالله بن صَبّاح هاشمی بصری، از عبیدالله بن موسی، از اسرائیل بن یونس، از عبّادبن منصور، از عکرمه، از ابن عباسب.
2- از علی بن حُجر، از یزیدبن هارون، از عبّادبن منصور، از عکرمه، از ابن عباسب.
و امام ترمذی نیز هنگام انتقال از سند اول به سند دوم، حرف «ح» را به کار برده است.
«وقال یزید بن هارون فی حدیثه»: [یزید بن هارون در حدیث خود گفته است.] منظور از «حدیثه» [حدیث خود]، حدیثی است که با سند کامل آن را نقل کرده است؛ یعنی: یزید بن هارون، از عبّاد بن منصور از عکرمه از ابن عباسب.
و مراد از «حدیثه»، این نیست که خود یزیدبن هارون، متن حدیث را به تنهایی اینگونه روایت کرده است، تا حدیث «معلّق» و یا «مرسل» خوانده شود؛ بلکه هدف این است که یزید بن هارون در حدیث خود که از ابن عباسب نقل کرده، چنین گفته است؛ که پیامبر ج سرمهدانی داشتند که به هنگام خواب بر هر یک از چشمانشان، سه بار سرمه میکشیدند.
(3) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ یَزِیدَ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْکَدِرِ، عَنْ جَابِرٍ هُوَ ابْنُ عَبْدِ اللَّهِ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «عَلَیْکُمْ بِالإِثْمِدِ عِنْدَ النَّوْمِ فَإِنَّهُ یَجْلُو الْبَصَرَ، وَیُنْبِتُ الشَّعْرَ».
51 ـ (3) ... جابر بن عبداللهب گوید: پیامبر ج فرمودند: بایستی چشمهایتان را در وقت خواب با اِثمد سرمه کشید؛ زیرا که استعمال اِثمد، چشم را پر نور و مژهها را بلند میکند.
&
«علیکم»: شما باید، بایستی، حتماً باید، بر شماست که، وظیفهی شماست که، بکار گیرید، استفاده کنید، بر شما باد، بر خود لازم بگیرید.
«یجلوا البصر»: چشمها را روشنی میبخشد و تقویت میکند.
«یُنبت الشعر»: مژهها را میرویاند و بلند میکند و آنها را تقویت مینماید.
(4) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ، حَدَّثَنَا بِشْرُ بْنُ الْمُفَضَّلِ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُثْمَانَ بْنِ خُثَیْمٍ، عَنْ سَعِیدِ بْنِ جُبَیْرٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ خَیْرَ أَکْحَالِکُمُ الإِثْمِدُ، یَجْلُو الْبَصَرَ، وَیُنْبِتُ الشَّعْرَ».
52 ـ (4) ... ابن عباسب گوید: پیامبر ج فرمودند: [بر شما باد به سرمه کشیدن با اِثمد؛] به راستی که اِثمد از بهترین و برترین سرمههای شما به شمار میآید که چشم را پُرنور و مژهها را بلند و تقویت مینماید.
&
«اِنَّ»: حرف تأکید[ به درستی و راستی]؛ و نفی کنندهی انکار و شک و تردید؛ و از حروف مشبّه به فعل است که اسم خود را منصوب و خبر خود را مرفوع میکند.
«خیرَ»: اسم تفضیل است بر خلاف قیاس؛ بهتر، بهترین، نیکتر، برترین.
«اَکحالکم»: «اَکحال» و «کَحلی»: جمع «الکُحل»: به معنای سرمه است.
(5) حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ الْمُسْتَمِرِّ الْبَصْرِیُّ، حَدَّثَنَا أَبُو عَاصِمٍ، عَنْ عُثْمَانَ بْنِ عَبْدِ الْمَلِکِ، عَنْ سَالِمٍ، عَنِ ابْنِ عُمَرَ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «عَلَیْکُمْ بِالإِثْمِدِ، فَإِنَّهُ یَجْلُو الْبَصَرَ، وَیُنْبِتُ الشَّعْرَ».
53 ـ (5) ... ابن عمرب گوید: رسول خدا ج فرمودند: بایستی چشمهایتان را با اِثمد سرمه کشید؛ زیرا که استعمال اِثمد، چشم را روشنی میبخشد و آن را پرنور میکند و مژهها را بلند میکند و آن را میرویاند و تقویت مینماید.