(1) حَدَّثَنَا سَعِیدُ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ الْمَخْزُومِیُّ وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ لِی أَسْمَاءً أَنَا مُحَمَّدٌ، وَأَنَا أَحْمَدُ، وَأَنَا الْمَاحِی الَّذِی یَمْحُو اللَّهُ بِیَ الْکُفْرَ، وَأَنَا الْحَاشِرُ الَّذِی یُحْشَرُ النَّاسُ عَلَى قَدَمِی، وَأَنَا الْعَاقِبُ، وَالْعَاقِبُ الَّذِی لَیْسَ بَعْدَهُ نَبِیٌّ».
366 ـ (1)... محمد بن جبیر بن مُطعمس از پدرش (جبیر بن مطعمس) روایت میکند که وی گفت: رسول خدا ج فرمودند: به راستی برای من چندین نام است؛ من محمد و احمدم؛ من ماحی (محو کننده)هستم که خداوند متعال، کفر را به دست من، محو و نابود میگرداند؛ من حاشر (جمع کننده) هستم که مردمان از پی من جمع میشوند؛ و من عاقب (آخرین پیغمبران) میباشم. و معنی عاقب این است که پیامبری پس از ایشان نیست.
&
«انّ لی اسماء»: مراد از نامهای رسول خدا ج: الفاظ و واژههایی است که بر آن حضرت چه به صورت نام خاص و عَلَم و چه به صورت بیان اوصاف و ویژگیها و خصلتها و فاکتورهای ظاهری و اخلاقی ایشان، اطلاق شده است.
به هر حال، رسول خدا از نامها، القاب، صفات، ویژگیها و اوصاف زیادی برخوردارند به طوری که از برخی از راویان و ناقلان چنین نقل شده که: «خداوند را هزار اسم است و رسول خدا ج را نیز هزار اسم میباشد».
و به طور کلی میتوان چنین نتیجه گرفت که زیاد بودن نام و صفات فردی، بیانگر شرف و بزرگی و عظمت و سترگی وی است.
حافظ ابن قیم/ گفته است: هر یک از نامهای پیامبر مظهر یکی از صفات ایشان است و فقط «عَلَم» و نام محض نیست که هدف شناسایی فرد باشد و بس.
از این جاست که نامهای ایشان فراوان و زیاداند. تعدد کنیه و لقب در میان عربها تا حدودی رواج داشت. خداوند نیز نود و نه نام دارد.
شخصیت انبیاء و کردار و رفتار آنها اعم از اختیاری و غیراختیاری، عمدی یا غیرعمدی، همه مجموعهای از اسرار و حقایق هستند.
نامهای آنان نیز فقط برای معرفی شخصیت نیستند؛ بلکه گنجینهی معارف هستند و در اصل ترجمان اوصاف و حقایقی هستند که دست قدرت در ازل، در وجود آنها به ودیعت گذاشته است. اگر آنان را رحیم و مهربان مینامند، به این دلیل است که پیکرهی رحمت هستند. اگر «ماحی» نامیده میشود، به دلیل این است که در واقع محوکننده و از بین برندهی آثار کفر و خداناشناسی هستند. اگر آخرین آنها را «عاقب» مینامند، به سبب آن است که آخرین پیامبر است.
خلاصه آنکه هر چند شخصیت آنان اسرارآمیز باشد، نامهای آنان نیز به همان اندازه لبریز از حقایق و اسرار هستند. بنابراین نامهای پیامبر اسلام را نباید تودهای از نامهای بیمعنا انگاشت، همانند نامهای زیبایی که مادران بر فرزندان خود میگذارند و بر واقعیت منطبق نیستند، مثلاً فرزند سیاه فام خود را ماه مینامند یا یک فرزند کودن را فرزانه نامگذاری میکنند. اینگونه نامگذاریها اگر به منظور شناسایی شخص نبودند ممکن بود دروغ تلقی شوند. نامهای پیامبر از این قبیل نامها نیستند، بلکه تابلوهای رنگارنگی هستند که اوصاف و ویژگیهای برجسته ایشان در آن نقش بسته است.
«محمد»: ستوده، نیک خو، نیکوسرشت، کسی که صفات نیکوی بسیار دارد.
«احمد»: ستودهتر، بسیار ستوده، یکی از نامهای پیامبر گرامی اسلام که پیش از آن کسی به این اسم نامیده نشده بود و پس از رحلت ایشان نیز محض احترام تا مدّت مدیدی کسی را این نام ندادهاند.
قاضی عیاض/ میگوید: همانگونه که شخص مبارک رسول الله ج بیمانند بودند، نامهای ایشان نیز بینظیر هستند. قبل از ایشان این نامها رایج نبود، اندکی قبل از ولادت ایشان کاهنان، منجمان و اهل کتاب از ایشان نام بردند و به آمدن وی مژده دادند. مردم به طمع پیامبر منتظَر فرزندان خود را به نام محمد و احمد نامگذاری کردند. تا آن جا که از تاریخ ثابت میشود کسانی که به محمد و احمد نامگذاری شدهاند تا شش نفر میرسند. سهیلی فقط سه نفر گفته است:
1- محمد بن سفیان بن مجاشع 2- محمد بن حیحة بن الحلاج 3- محمد بن عمران بن ربیعة. قبل از سهیلی، عبدالله بن خالویه نیز چنین نظری ارائه کرده است.
حافظ ابن حجر/ در قرن هشتم تحقیقی در این باره انجام داده است و تعداد این افراد را به بیست تن رسانده است و بعد از مکررات و مشکوکها تعداد آنها را پانزده تن قرار داده است که مشهورترین آنها محمد بن عدی بن ربیعه است. بغوی، ابن سعد، ابن شاهین و ابنالسکین و دیگران داستان او را اینگونه آوردهاند:
«خلیفة بن عبدالله، از محمد بن عدی پرسید: پدرت در زمان جاهلیت چه گونه تو را محمد نام نهاده است؟ او گفت: همانگونه که تو از من میپرسی، من نیز از پدرم این پرسش را پرسیدم. او در جواب گفت: یک بار من به اتفاق سه نفر از قبیلهی بنی تمیم به منظور ملاقات ابن حنفیهی غسانی به سوی سرزمین شام رهسپار شدیم. در بین راه به چشمهای رسیدیم که نزدیک کلیسا بود؛ سرپرست کلیسا نزد ما آمد و گفت: پیامبری به زودی مبعوث خواهد شد، دعوت او را بپذیرید. پرسیدیم: نام او چیست؟ گفت: نامش محمّد است. وقتی از سفر بازگشتیم، اتفاقاً همهی ما دارای فرزند پسر شدیم و آنها را محمّد نامیدیم».
سپس ابن حجر/ نامهای دیگری نیز آورده است؛ برای آگاهی بیشتر مراجعه شود به: فتح الباری، باب اسماء النبی ج .
حافظ سهیلی/ میگوید: نام پیامبر که در تورات آمده است، احمد است؛ اما ابن قیّم/ با این نظر موافق نیست و بر این اصرار دارد که در تورات نیز مژدهی آمدن ایشان به نام محمّد وجود دارد.
سپس ابن قیّم/ در شرح نام محمد ج میگوید: محمّد کسی است که اوصاف ستوده شده در وجود او فراوان باشد. محمود نیز صیغهی اسم مفعول است؛ امّا صیغهی مبالغه از بابهای ثلاثی مجرد همانند مبالغهی باب تفعیل نیست؛ بنابراین محمّد از محمود بلیغتر است. محمّد به کسی میگویند که بیش از همهی افراد بشر ستوده شده باشد به همین دلیل در تورات نام ایشان محمّد آمده است؛ زیرا صفات نیکو و ستودهی ایشان و فضایل دین و امت ایشان در تورات به قدری زیاد است که پیامبری اولوالعزم همچون حضرت موسی÷ آرزو کرد تا از امت ایشان باشد.
اما احمد، صیغهی اسم تفضیل است و برای اسم فاعل و اسم مفعول هر دو کاربرد دارد، در صورت اول به معنای «احمد الحامدین لربّه»؛ «برترین ستایشگر پروردگارش» است و در صورت دوم به این معنا است: «احقّ النّاس واولاهم بان یُحمد»؛ «برترین انسان شایستهی ستایش». بنابراین فرق بین محمد و احمد از نظر کیفیت و کمیت است؛ یعنی محمد کسی است که به سبب اوصاف نیکو بیش از دیگران ستایش شود و احمد کسی است که برترین ستایشها نثار او شود. خلاصهی مفاد این دو نام، این است که حضرت محمد ج به دلیل ویژگیهای اخلاقی خویش، سزاوار برترین تعریف و ستایش است.
بعد از این تحقیق، اگر با نظر به این دو مفهوم، به سطح جهان نظر افکنید، خواهید دید که این نامها آنگونه که بر ذات حضرت رسول صدق میکنند، بر هیچ فرد دیگری صدق نمیکنند. اگر در این جا اسم تفضیل را به معنای اسم مفعول بگیریم، خواهیم دید که خداوند، فرشتگان، پیامبران، جنها و همهی آفریدگان، اعم از ذیروح و جامد، ایشان را ستایش کردهاند.
امروز نیز میلیاردها انسان، روزانه چندین بار بر ایشان درود میفرستند. در میان کفار نیز گروهی منصف بودند که به رغم عدم پذیرش اسلام به دیانت، امانت، صداقت، فرزانگی و خردمندی ایشان معترف بودند. بدین ترتیب بهترین ستایش از ازل تا ابد به حضرت محمد ج اختصاص داشته است.
اگر «احمد» را اسم فاعل بدانیم، باز هم کسی که برای این نام سزاوارتر است، حضرت رسول گرامی اسلام است؛ زیرا هیچ کسی خدا را به اندازهی ایشان ستایش نکرده است و ایشان به امت خویش نیز تا حدی ستایش خدا را آموخته است که در کتابهای مقدس پیشین، این امت به نام «حمّادون»؛ «ستایشگران» یاد شده است.
در «صحیحین» آمده است که روز محشر آنگاه که حضرت محمد ج برای شفاعت پیش خدا میرود، دروازهی حمد و ستایش الهی که پیشتر برای هیچ کس گشوده نشده است، به روی ایشان گشوده خواهد شد. پس همهی پیامبران، «حماد»؛ «ستایشگر خدا» هستند و حضرت محمد «احمد»؛ «برترین ستایشگر» است.
قاضی عیاض میگوید: پیامبیر اسلام، نخست احمد بودند و پس از گذراندن مرحلهی حمد خدا، محمد شدند. یعنی ایشان ابتدا خدا را ستایش میکرد، سپس دیگر آفریدگان او را ستایش کردند. همچنین روز محشر، ایشان پیش از دیگران خدا را ستایش میکنند و آنگاه که به سفارش ایشان، حسابرسی شروع میشود، اهل محشر او را ستایش میکنند. بدین ترتیب ایشان، اوّل احمد هستند و سپس محمد. از نظر وجود نیز احمد بر محمد مقدم است. به همین دلیل در کتابهای پیشین به نام احمد یاد شده است و آنگاه که به عالم وجود تشریف آورد، محمد نامیده شد.
خلاصه آنکه احمد به هر معنا که باشد، واقعیت ثابت شدهای است که حمد از هر نظر به آن حضرت نسبت خاصی دارد. به همین سبب سورهی «الحمد» تنها به ایشان عنایت شده است، «حمادون» فقط لقب امت ایشان است و روز محشر، «لواء الحمد»؛ «پرچم ستایش» به دست ایشان خواهد بود و «مقام محمود» جایگاه ویژهی ایشان است. ستایش خدا پس از اعمالی چون غذا خوردن، بازگشت از سفر، دعا گفتن و بسیاری از موارد دیگر از آداب شریعت ایشان است. از سوی دیگر هر نوع تعریف و ستایشی که از زبان مردم برای خدا گفته میشود، در واقع نتیجهی آموزههای ایشان است؛ بنابراین میتوان همهی ستایشها را به آن حضرت منسوب کرد.
بدین ترتیب هر نوع ستایشی که در فضای عالم میپیچد، به واسطهی ایشان است. آیا توسط کسی دیگر این مقدار حمد و ستایش نشر شده است؟ پس به هر اعتبار، نسبت حمد با ایشان بیش از هر فرد دیگری است. به همین دلیل سزاوار است که نام احمد و محمد به ایشان اختصاص یابد و کسانی که پیش از ایشان به این نام نامگذاری شدهاند، به دلیل اتباع ایشان بوده است و آنان که بعد از آن حضرت نامگذاری شدهاند، نیز بنا بر انگیزه اتباع و پیروی از ایشان بوده است.
ناگفته نماند که حمد و شکر معمولاً در پایان کار انجام میشود. وقتی از صرف غذا فارغ میشویم، خدا را ستایش میکنیم؛ هنگامی که از سفر بازگردیم، حمد او را به جای میآوریم؛ همچنین وقتی سفر طولانی زندگی دنیا را به پایان میرسانیم و به بهشت وارد میشویم، ستایش خدا را به جای میآوریم:
﴿وَءَاخِرُ دَعۡوَىٰهُمۡ أَنِ ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِینَ﴾
«آخرین دعای ما این است که: سپاس، پروردگار جهانیان را سزاست.»
این عمل مقتضی است که پس از پایان سلسلهی رسالت نیز حمد خدا به جای آورده شود؛ بنابراین نام آخرین پیامبر را محمد ج نهادهاند. بدون شک شخصیتی که پیکرهی همهی زیباییهاست، نامهای او نیز باید مجموعهای از نامهای زیبا باشد. [فتح الباری، باب اسماء النبی ج و روض الانف، ج 1، ص106].
«الماحی»: محو کننده، نابودکننده. برای این نام، بر اساس روایات و احادیث میتوان دو تفسیر کرد:
1- محو کنندهی کفر و زندقه، و شرک و چند گانه پرستی، و الحاد و بیبند و باری و نفاق و دورنگی. چنانکه در متن خود حدیث آمد که پیامبر ج فرمود: «من ماحی(محو کننده) هستم که خداوند به وسیلهی من کفر را محو و نابود میکند.»
2- محو کنندهی گناهان کوچک؛ چنانکه در روایتی دیگر آمده است که معنی «ماحی» این است که خداوند به میمنت وجود پیامبر ج، گناهان کوچک پیروانش را محو و نابود میکند.
«الحاشر»: جمع کننده؛ یعنی تمام مردم باید به نبوّت پیامبر ایمان و باور داشته باشند؛ چون ایشان، تکمیل کنندهی رسالت پیامبران و خاتم انبیاء هستند.
«العاقب»: نائب و جانشین پیشینیان؛ آنکه جانشین دیگری میشود؛آخرین پیامبران؛ کسی که پس از او کسی به رسالت و نبوّت مبعوث نشود.
(2) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ طَرِیفٍ الْکُوفِیُّ، حَدَّثَنَا أَبُوبَکْرِ بْنُ عَیَّاشٍ، عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ أَبِی وَائِلٍ، عَنْ حُذَیْفَةَ قَالَ: لَقِیتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی بَعْضِ طُرُقِ الْمَدِینَةِ فَقَالَ: «أَنَا مُحَمَّدٌ، وَأَنَا أَحْمَدُ، وَأَنَا نَبِیُّ الرَّحْمَةِ، وَنَبِیُّ التَّوْبَةِ، وَأَنَا الْمُقَفَّى، وَأَنَا الْحَاشِرُ، وَنَبِیُّ الْمَلاَحِمِ».
367 ـ (2)... حذیفهس گوید: در کوچهای از کوچههای مدینهی منوّره، رسول خداج را ملاقات کردم (و از ایشان شنیدم که) فرمودند: من محمدم؛ من احمدم؛ من پیام آور رحمتام؛ من پیامبر توبه ام؛ من مقفّیام؛ من حاشر(جمع کننده)هستم و من پیامبر جنگ و جهاد هستم.
&
«طرق المدینة»: مراد کوچهای از کوچههای مدینهی منوره است.
«نبّی الرحمة»: پیامبر رحمت. خداوند میفرماید: «وما ارسلناک الا رحمة للعالمین».
«نبّی التوبة»: پیامبر توبه. این نام دو معنی میتواند داشته باشد:
1- پیامبر ج شخصی هستند که دیگران را به توبه و استغفار و انابه و برگشت به سوی خداوند امر میکنند.
2- پیامبر ج بسیار توبه کنندهاند؛ چنانکه نقل شده که رسول خدا ج در روز هفتاد یا صد بار، استغفار میکردند.
«المقفّی»: این نام نیز دو معنی میتواند داشته باشد:
1- به کسر(فاء) خوانده شود:«مقفِّی»؛ در این صورت چنین ترجمه میشود: «من در اصل توحید و مکارم اخلاقی، پیرو پیامبران گذشتهام، گر چه در فروع با آنها تفاوت دارم». خداوند متعال میفرماید: ﴿أُوْلَٰٓئِکَ ٱلَّذِینَ هَدَى ٱللَّهُۖ فَبِهُدَىٰهُمُ ٱقۡتَدِهۡۗ﴾ [الأنعام: 90]؛ «آنان کسانیاند که خداوند ایشان را هدایت داده است، پس از هدایت ایشان، پیروی کن و به راه ایشان برو».
2- به فتح«فاء» خوانده شود: «مقفَّی»؛ در این صورت، به معنی «خاتم پیامبران» میباشد.
«نبیّ الملاحم»: پیامبر جنگها، «ملاحم»: جمع«مَلحَمة»؛ جنگ و خون ریزی بزرگ. و مَلحَمة، در اصل به معنی رزمگاه است. یعنی من برای جهاد و پیکار با دشمنان و بدخواهان اسلام و مسلمانان برانگیخته شدهام نه برای کشاورزی.
چنانکه در روایتی دیگر، مجاهد از پیامبر ج نقل میکند که ایشان فرمودند: «من محمد و احمد و رسول رحمت و رسول جنگ و خون ریزی و مقفّی و حاشرم. برای جهاد برانگیخته شدهام نه برای کشاورزی.»
(3) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا النَّضْرُ بْنُ شُمَیْلٍ، أَنْبَأَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ زِرٍّ، عَنْ حُذَیْفَةَ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَحْوَهُ بِمَعْنَاهُ. هَکَذَا قَالَ حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ: عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ زِرٍّ، عَنْ حُذَیْفَةَ رَضِی الله عَنه.
368 ـ (3) اسحاق بن منصور، از نضر بن شُمیل، از حماد بن سَلَمة، از عاصم احول، از زِرّ، از حذیفهس ،از پیامبر ج نیز به سان همین حدیث را [از حیث معنی، نه از حیث لفظ] نقل کرده است.
و همچنین این روایت را حماد بن سلمة، از عاصم، از زرّ، از حذیفهس نقل کردهاند.[یعنی این حدیث، به طرق مختلف، روایت شده است.]
(1) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، حَدَّثَنَا إِسْمَاعِیلُ بْنُ جَعْفَرٍ، عَنْ حُمَیْدٍ قَالَ: سُئِلَ أَنَسُ بْنُ مَالِکٍ عَنْ کَسْبِ الْحَجَّامِ فَقَالَ: احْتَجَمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، حَجَمَهُ أَبُو طَیْبَةَ، فَأَمَرَ لَهُ بِصَاعَیْنِ مِنْ طَعَامٍ، وَکَلَّمَ أَهْلَهُ فَوَضَعُوا عَنْهُ مِنْ خَرَاجِهِ، وَقَالَ: «إِنَّ أَفْضَلَ مَا تَدَاوَیْتَمْ بِهِ الْحِجَامَةُ» أَوْ «إِنَّ مِنْ أَمْثَلِ مَا تَدَاوَیتُمُ بِه الْحِجَامَةَ».
360 ـ (1)... حُمید/ گوید: از انس بن مالکس پیرامون در آمد حجامتگر و شغل خون گیری و حجامتگری سؤال شد؟ وی در پاسخ گفت: رسول خدا ج حجامت کردند؛ و ابوطیبهس از ایشان خون گرفت؛ آنگاه پیامبر ج فرمان دادند تا دو صاع (خرما) به عنوان اجرت به او بدهند، و با ارباب ابوطیبه سخن گفتند تا از مالیات او چیزی را بکاهد. آنگاه رسول خدا ج فرمودند:
«بهترین دارویی که میتوانید خویشتن را بدان درمان و معالجه کنید، حجامت است»؛ و یا رسول خدا ج فرمودند: «به راستی حجامت، از بهترین داروهای شما میباشد».
&
«سُئل»: پرسیده شد. مورد سؤال قرار گرفت.
«کسب الحجّام»: درآمد حجامتگر. یعنی: از انس بن مالکس دربارهی شغل خون گیری و در آمد حجامتگری پرسیدند که پسندیده است یا ناپسند؟!
«احتجم»: حجامت کرد. خون گرفت.
«ابوطیبة»: ابوطیبه یکی از بردگانِ مسلمان بود که به خاندان بنی حارثه یا خاندان بنی بیاضه، متعلّق بوده است. پیرامون اسم وی اختلاف است: برخی «دینار»، و برخی «میسرة»، و برخی نیز «نافع» گفتهاند؛ که قول آخر، صحیحتر میباشد.
«بصاعین» دوصاع. «صاع»: پیمانه ای است که احکام اسلامی از قبیل: کفاره و فطریّه بر آن جاری است؛ و آن معادل چهار مدّ یا سه کیلو گرم است.
«طعام»: خوراکی. غالباً مراد از «طعام» در روایت بالا، «خرما» باشد؛ زیرا در روایتی دیگر آمده است: «طعاماًمن تمرٍ»؛ «خوراکی از خرما».
«کلم اهله» پیامبر ج با ارباب ابوطلیبه برای کاهش دادن خراج وی، صحبت کردند.
«خراج»: مالیاتی که از درآمد هر روز غلام و بهره گیرند. و نیز مالیاتی از زمین و حاصل مزرعه یا درآمد دیگر گرفته شود. در قدیم، مالیات ارضی را که در بلاد اسلام از غیرمسلمانان میگرفتند، خراج میگفتند؛ و نیز مطلق مالیاتی را گفتهاند که از اغیار و اهل ذمّه، اخذ میکردهاند.
و مالیات ابوطیبه، سه صاع در روز بود. چنانکه جابر بن عبداللهس میگوید: «پیامبر ج ابوطیبه را خواست و او از پیامبر ج خون گرفت. رسول خدا ج از او پرسیدند: چند صاع خراج میپردازی؟ گفت: سه صاع. آن حضرت ج مقرر فرمودند تا یک صاع از خراج او کم شود.»
«امثل» بهترین، برترین، پسندیدهترین.
«انّ افضل ما تداویتم... او انّ من امثل ما... »: این شک در گفتار، از ناحیهی راوی است.
«حجامت»: حجامت؛ یعنی: خون گرفتن به روشی خاص با نشتر زدن سطحی بر پوست و ایجاد بادکش و تورّم ثابت در نقطهای از بدن. حجامت دارای سابقهی تاریخی هفت هزار ساله میباشد که هم از طرف حکماء و اطبّای قدیم (قبل از اسلام) و هم از طرف حکماء و اطبّای مسلمان، امثال ابو علی سینا و رازی و جرجانی (از متقدمین)، و حکیم اجمل خان و حکیم کبیرالدین و حکیم سعد (ازمتأخرین) مورد تأیید وتأکید قرار گرفته و به عنوان یک شیوهی درمان بسیار مهم و مطمئن مورد استفاده قرار میگرفته است.
مهمتر از همه اینکه از طرف رسول خدا ج مورد تأیید و تأکید واقع شده است و آن حضرت ج به نصّ صریح و صحیح احادیث، هم خود حجامت میکرده است و هم دیگران را به حجامت امر مینمودهاند؛ و در زمان آن حضرت ج و قرون بعدی به عنوان مهمترین شیوهی درمانی در بین امّت اسلامی رواج داشته و به آن به دیدهی اهمیّت مینگریستهاند.
جالب اینکه اخیراً بعضی از دانشگاهها و مؤسّسات بهداشتی درمانی در اروپا و آمریکا به حجامت روی آوردهاند و تحقیقات علمی خود را برای درک آن آغاز نمودهاند. از آن جمله، دکتر یوهان آبل در آلمان در این زمینه کتابی نوشته است به نام «حجامت یک روش درمانی آزمون شده».
وی در کتاب خود میگوید: من اعتقاد دارم که نه تنها امروز، بلکه برای همیشه، امر حجامت را در درمان بیماریها نباید نادیده گرفت. حجامت پدیدهای است که دخالتِ در خور تنظیم کردن کار و عملکرد بدن انسان دارد. امری که هرگز با روشهای دیگر نمیتوان آن را جایگزین کرد. مطالعات ما نشان میهد که در آلمان میتوان 75% بیماریها را با شیوههای درمان طبیعی از جمله حجامت مداوا نمود.
به هر حال، نیاز به حجامت را میتوان بدینگونه به تصویر کشید:
بدن انسان طبق مکانیسم خاصّی عمل میکند؛ هر آنچه را که انسان میخورد، هضم میشود و مقداری از آن دفع و مقداری جذب بدن میشود. در غذاهای ما مقدار زیادی چربی، قند، آهن، یُد، اسید، نشاسته، نمک، ویتامینها و املاح و غیره وجود دارد. اگر سیستم بدن درست کار کند (مخصوصاً دستگاه گوارش: معده و رودهها) فقط مقداری از این مواد که مورد لزوم و قابل استفاده برای بدن هستند، جذب آن شده و بقیه دفع میشوند؛ و اگر سیستم بدن درست کار نکند (دستگاه گوارش اختلال داشته باشد) مقدار زیادی از این مواد، جذب بدن میشوند و کمتر دفع میشوند. این مواد اضافی و مازاد بر احتیاج بدن، به صورت اخلاط و مواد فاسده و عفونت درآمده و همراه گردش خون در سراسر بدن پخش میشوند.
در هر جایی از بدن انسان که این مواد اضافی بمانند و جمع شوند، به اشکال مختلف و صورتهای گوناگون درآمده و موجب بروز انواع و اقسام بیماریها میشوند. چون که اساس طب اسلامی و سنّتی بر پایهی اخلاط (جمع خلط، از قبیل: سوداء، صفراء، و بلغم) میباشد،تا وقتی که این اخلاط به اندازهی معتدل در بدن باشند، هیچگونه اشکالی به وجود نمیآورند؛ اما اگر از حد تعادل خارج شده و خلط یا اخلاطی بیشتر از حد اعتدال در بدن تولید و تجمع نمایند، انسان مریض میشود. این است که اطبّاء میگویند: اگر خلط صفراء زیاد باشد انسان صفراوی مزاج است و اگر همین صفراء به صورت جوش خون، بروز نماید، انسان دموی مزاج است. و در آخر، اگر خلط بلغم در بدن زیاد باشد، انسان بلغمی مزاج است.
همین اخلاط از خود تأثیر خاصی دارند، از جمله سوداء، خشک است؛ صفراء، گرم است و بلغم سرد میباشد. غلبهی خشکی، گرمی و سردی یا تری را مزاج مینامند. در نتیجه خلط، ماده است و تأثیر ماده، مزاج نامیده میشود. این است که بعضی از انسانها، مزاجشان خشک است؛ برخی گرم مزاج و بعضی دیگر، سرد مزاج هستند. بیماریهای لاعلاجی همچون سرطان و بواسیر، به علّت خشکی مزاج به وجود میآیند؛ یرقان به علّت گرمی مزاج، و نقرس و روماتیسم و تومور مغزی، به علت سردی و تری مزاج، بروز میکنند.
تا وقتی که این اخلاط، سموم، عفونت و مواد فاسده و اضافی و فضولات خون، از قبیل: کلسترول، تری گلیسیرید، اوره، اسید اوریک، قند خون و غیره از بدن خارج نشوند، شخص مریض بهبود پیدا نمیکند.
تأثیر حجامت در بدن انسان این است که: به طور مستقیم و موضعی، این مواد را از گوشت و زیر پوست و از داخل مویرگها بیرون کشیده و بدن را تصفیه میکند. در حقیقت، حجامت بهترین و آسانترین روش برای تصفیه و پاک سازی و گند زدایی بدن است، از تمام اخلاط و عواملی که انسان را مریض کردهاند.
بیماریها علّت نیستند، بلکه معلول هستند. مبارزه با علّت و از بین بردن آن، خود به موجب از بین رفتن معلول میشود. مانند جایی که آن را پاکسازی نموده و تمام آشغالها و میکروبها را جارو نموده و آنجا را ضد عفونی کنند.
پس از انجام حجامت، به علّت اینکه اخلاط و عفونتها و مواد زاید بدن و غیره بیرون ریخته میشوند، مریض متوجه میشود که در اسرع وقت، بهتر شده است، در حالی که هم وقت کمی صرف کرده و هم پول کمی! و هم دچار هیچگونه عوارض جانبی نشده است.
و تحقیقات علمی و پایهای در خصوص حجامت در حال انجام است؛ امّا آنچه به طور تجربی توسط پزشکان مشاهده شده است، حاکی از تأثیر قطعی یا نسبی حجامت بر بیماریهای ذیل میباشد:
جوشهای صورت و بدن(آکنه)؛ سردردها به خصوص میگرن؛ ریزش و شوره موی سر؛ درد کمر و پا؛ دردهای سیاتیکی؛ چربی خون؛ قندخون و دیابت غیر وابسته به انسولین؛ فشارخون؛ ناراحتیها و عفونتهای زنان؛ دردها و اختلالات دوران قاعدگی؛ واریس و ورم پا؛ افسردگی؛ اگزما و حسّاسیت پوستی؛ انواع آلرژی؛ کک مک و لکّههای پوستی؛ درمان آرتروز؛ درمان لاغری؛ ترک اعتیاد؛ درمان انواع خاصی از نازایی؛ بیماریهای قلبی؛ خواب رفتن و خارش دست و پا؛ بیماریهای روانی؛ بهبود حالت بعد از CVA یا سکتهی مغزی؛ غلظت خون؛ گُر گرفتگی و دردهای عضلانی؛ کوتاهی قد؛ بیاشتهایی؛ و...
(2) حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ عَلِیٍّ، حَدَّثَنَا أَبُو دَاوُدَ، حَدَّثَنَا وَرْقَاءُ بْنُ عُمَرَ، عَنْ عَبْدِ الأَعْلَى، عَنْ أَبِی جَمِیلَةَ، عَنْ عَلِیٍّ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ احْتَجَمَ وَأَمَرَنِی فَأَعْطَیْتُ الْحَجَّامَ أَجْرَهُ.
361 ـ (2)... علی بن ابی طالبس گوید: رسول خدا ج حجامت کردند و به من دستور دادند تا اجرت و مزد حجامتگر را بدو بپردازم.
&
«الحجّام»: حجامتگر، خون گیر.
«اجرة»: مزد او، پاداش و اجرت او.
(3) حَدَّثَنَا هَارُونُ بْنُ إِسْحَاقَ الْهَمْدَانِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدَةُ، عَنْ سُفْیَانَ الثَّوْرِیِّ، عَنْ جَابِرٍ، عَنِ الشَّعْبِیِّ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: إِنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ احْتَجَمَ عَلی الأَخْدَعَیْنِ، وَبَیْنَ الْکَتِفَیْنِ، وَأَعْطَى الْحَجَّامَ أَجْرَهُ، وَلَوْ کَانَ حَرَامًا لَمْ یُعْطِهِ.
362 ـ (3)... عبدالله بن عباسب گوید: رسول خدا ج از دو رگ کنارهی گردن خویش، خون گرفتند، و میان دو شانهی خویش را نیز حجامت نمودند و اجرت حجامتگر را نیز پرداخت کردند؛ و اگر پرداخت مزد حجامتگر، حرام و ناروا میبود، هرگز پیامبر ج بدو مزدی را پرداخت نمیکردند!
&
«الاخدعین»: مثنی«اخدع»: رگی در حجامتگاهِ گردن که شعبهای از وَرید است.
«اعطی»: پرداخت کرد.
«اجرة»: مزد حجامتگر؛ که دو صاع خرما بود.
«حراماً»: ناروا. کاری که به جای آوردنش گناه باشد؛ و آنچه که خوردنش در شرع مقدس اسلام،منع شده باشد. و حرام، ضدّ حلال است.
به هر حال، انجام حجامت «اخدعین» توسط رسول خدا ج و تجویز حجامت چانه و حجامت پشت گوش از نمونههای حجامت موضعی است. و از جمله نقاطی که در احادیث در مورد حجامت موضعی توصیه شده است، حجامت«اخدعین» است.
حجامت اخدعین، موجب دفع بیماری از سر، صورت و چشمها است و برای درد استخوانها منفعت دارد. اخدعین، دورگی است که در پشت گردن و در سمت چپ گردن قرار دارد.
و حجامت زیر چانه، در درمان درد دندان و رخسار و ناراحتیهای گلو مفید است، اگر در وقت مناسب انجام گیرد. این حجامت برای بیماریهای سر و آروارهها نیز بسیار خوب است و حجامت پشت پا(قدم)، به جای فصد صافن (نام رگی است در نزدیکی قوزک پا) انجام میگیرد؛ این حجامت برای درمان دانهها و دملهای دست و پا و جاری کردن حیض و خارش به کار میرود.
حجامت در آخر سینه (ورک) در درمان دملهای زیر بغل، خارش نقرس(روماتیسم)، بواسیر، آلرژی و حساسّیت در پشت و پاغر(داءالفیل) مفید است.
و به طور کلّی از محتوای احادیث وارده چنین بر میآید که آن حضرت ج در چند موضع خاص از قبیل: سر، اخدعین، کف و پشت، حجامت میفرمودهاند. این به طور قطع، طبق ضرورت و نیاز آن حضرت ججهت مداوای کسالتهای خاصّی که متوجّه آن حضرت ج بوده است، انجام میگرفته است.
دانشمندان مسلمان و اطبّای کرام در قرون بعدی، تحقیقات وسیعی دربارهی مواضع حجامت انجام داده و طبق ضرورت، جهت مداوای بیماریهای متعددی که دامنگیر بشر شده است، جاهای مختلفی را در بدن، جهت حجامت مشخص کردهاند و این طبق تشخیص پزشک یا طبیب باید انجام گیرد.
به هر حال اگر حجامت بین دو کتف انجام گیرد، فواید زیر را در بر دارد:
گرانباری دو ابرو و سنگینی پلکها را از بین میبرد و گرمی چشم را رفع مینماید؛ چرک کنار چشم را از میان بر میدارد و بوی بد دهان را میزداید.
اگر حجامت بر یکی از دو رگِ پشت گردن انجام شود، در زدودن حالت لرزه در سر و برای رخسار، گوشها و چشمها، گلو و بینی، فوایدی در بر دارد.
حجامت بر ساق پا، مشابه رگ زدن است؛ خون را تصفیه میکند، و اگر خون حیض بند شده باشد، آن را جاری مینماید.
حجامت ساق پا در زنانِ رنگ پریده و پف کرده که دارای خون رقیق هستند، بهتر از رگ زدن است.
حجامت در زیر چانه، برای دندانها، رخسار و گلو مفید است و دماغ و آروارهها را تصفیه میکند.
حجامت ناحیهی کمر، برای رفع دملهای ران، گرمی ران و جوشهای آن سودمند است و برای بیماری نقرس، بواسیر، پاغر(ستبر شدن پا)، بادهای مثانه و زِهدان و خارش پشت، فایده دارد. اگر این نوع حجامت با آتش باشد، چه پوست را تیغ بزنی و چه تیغ نزنی (بادکش)، سودمند است.
حجامت اگر در پایین زانو انجام شود، جهت دملهای بد خیم و زخمهای مزمن در ساق و پا فایده دارد.
حجامت بر قوزک پا برای حالات بند آوردن خون حیض، عِرق النساء و نقرس مفید است.
حجامت در ناحیهی سه گوشهی شانه، تمامیِ آسیبها و التهابات ناحیهی سر را معالجه میکند. همچنین حجامت در این نقطه موجب درمان التهاب حلق و عفونت لوزه میشود. حجامت در این ناحیه، برای درمان Epicondilitis و درد و تورم مفاصل کلاویکولار مؤثر است و موجب تسریع گردش خون در غدهی تیروئید میگردد. کسانی که دچار افسردگی میباشند و خلق و خوی مساعدی ندارند را باید در این ناحیه تحت ماساژ و بادکش قرار داد.
حجامت در ناحیهی صفرا و کبد، عبور صفرا در مسیر خود را تسهیل میکند. از اثرات دیگر حجامت در این ناحیه، درمان آب مروارید و سینوزیت مزمن است.
حجامت در کانون تنظیم قلب و معده، حجامت در ناحیهی سیستم تنظیم ریه،حجامت در ناحیهی پانکراس، حجامت در ناحیهی سیستم تنظیم کلیه و مثانه، حجامت در ناحیهی لگن خاصرهی کوچک و تخمدانها و حجامت در ناحیهی کنترل فشار خون بالا از موضعهای خاصی که سبب رفع بیماریهای مهمی میشود.
(4) حَدَّثَنَا هَارُونُ بْنُ إِسْحَاقَ، حَدَّثَنَا عَبْدَةُ، عَنِ ابْنِ أَبِی لَیْلَى، عَنْ نَافِعٍ، عَنِ ابْنِ عُمَرَ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دَعَا حَجَّامًا، فَحَجَمَهُ، وَسَأَلَهُ: «کَمْ خَرَاجُکَ؟» فَقَالَ: ثَلاَثَةُ آصُعٍ، فَوَضَعَ عَنْهُ صَاعًا، وَأَعْطَاهُ أَجْرَهُ.
363 ـ (4)... عبدالله بن عمرب گوید: رسول خدا ج برای حجامت و خون گرفتن، حجامتگری را طلبیدند؛ آن حجامتگر نیز از پیامبر ج خون گرفت. رسول خدا از او پرسیدند: چقدر مالیات میپردازی؟ وی در پاسخ گفت: سه صاع.آنگاه آن حضرت ج مقرّر فرمودند تا یک صاع از مالیات او کم شود، و مزد حجامتگری او را نیز پرداخت کردند.
(5) حَدَّثَنَا عَبْدُالْقُدُّوسِ بْنُ مُحَمَّدٍ الْعَطَّارُ الْبَصْرِیُّ، حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ عَاصِمٍ، حَدَّثَنَا هَمَّامٌ وَجَرِیرُ بْنُ حَازِمٍ قَالاَ: حَدَّثَنَا قَتَادَةُ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عَنه قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَحْتَجِمُ فِی الأَخْدَعَیْنِ وَالْکَاهِلِ، وَکَانَ یَحْتَجِمُ لِسَبْعَ عَشْرَةَ، وَتِسْعَ عَشْرَةَ، وَإِحْدَى وَعِشْرِینَ.
364 ـ (5)... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج از دو رگِ کنارهی گردن، و از میان دو شانهی خویش خون گرفتند و حجامت نمودند؛ و عادت پیامبر ج چنین بود که معمولاً روزهای هفدهم، نوزدهم و بیست و یکم ماه را برای حجامت اختصاص میدادند.
&
«الکاهل»: قسمت بالای پشت که زیر گردن واقع است؛ پشت گردن؛ بالای شانه تا زیر گردن میان دو کتف.
ابو علی سینا معتقد است که ساعات دوم و سوم از روز (بعد از طلوع آفتاب)، برای حجامت بهتر و برتر است. و ساعات نزدیک به غروب نیز برای حجامت توصیه شده است.
البته این قول ابو علی سینا، مربوط به «بهترین و برترین» است ولی طبق ضرورت و نیاز، در طول روز نیز میتوان حجامت کرد.
پیرامون روزهایی که حجامت در آن بهتر است، در حدیثی وارد شده که: «احتجموا یوم الاثنین والثلثاء ولا تحتجموا یوم الاربعاء»[ابن ماجه]؛ «روزهای دوشنبه و سه شنبه حجامت کنید و در روزهای چهارشنبه حجامت نکنید».
در روایت دیگری علاوه بر چهارشنبه، جمعه را هم آورده است.
در روایت فوق، دوشنبه و سه شنبه به عنوان برترین روزها ذکر شدهاند. ولی طبق ضرورت میتوان به جز از چهارشنبه و جمعه، در تمام روزهای هفته حجامت نمود.
در حدیثی دیگر پیامبر ج میفرماید: «ان خیر ما تحتجمون فی یوم سابع عشرة او تاسع عشرة ویوم احدی و عشرین»؛
و در روایتی دیگر آمده است: «وکان یحتجم لسبعة عشر وتسعة عشر وفی احدی وعشرین»[ترمذی؛ روایت فوق].
از دو روایت فوق، واضح گردید که بهترین تاریخها برای حجامت 17و19و21 هر ماه قمری است.
طبق نظر اطبّاء تاریخهای بعد از 15 ماه قمری، همه خوب هستند و طبق ضرورت و نیاز در طول ماه قمری میتوان حجامت نمود.
و طبق نظر صاحب نظران طبّی، فصل بهار که فصل طراوت و سرسبزی و شادابی است، بهترین فصل برای حجامت است؛ مخصوصاً فروردین ماه و به ویژه ده روز اول آن؛ بعد از آن به ترتیب: فصل پائیز، تابستان و زمستان قرار دارند. البته در فصل زمستان در دی ماه و از نظر ماههای قمری در ماه رمضان نباید حجامت شود.
(6) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، أَنْبَأَنَا عَبْدُالرَّزَّاقِ، عَنْ مَعْمَرٍ، عَنْ قَتَادَةَ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ احْتَجَمَ وَهُوَ مُحْرِمٌ بَمَلَلٍ عَلَى ظَهْرِ الْقَدَمِ.
365 ـ (6)...انس بن مالکس میگوید: رسول خد ج در حالت احرام[برای تسکین درد] در منطقهی «مَلَل» از پشت پای خویش خون گرفتند و حجامت نمودند.
&
«مُحرم»: کسی که احرام حج بسته باشد.کسی که جامهی احرام بر تن دارد. و «احرام»: یعنی آهنگ حج کردن؛ بر خود حرام کردن بعضی چیزها و کارهای حلال، چند روز پیش از زیارت کعبه؛ و به دو تکه جامهی نادوخته نیز گفته میشود که در ایام حج یکی را به کمر میبندند و دیگری را به دوش میاندازند و بدینگونه آهنگ حج میکنند و به سوی کعبه میروند.
«مَلَل»: منطقهای است بین مکّه و مدینه که در 17 مایلی مدینهی منوّره قرار دارد.
«ظهر القدم»: پشت پای.
باب (49)
شرم و حیای پیامبر ج
(1) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلاَنَ، حَدَّثَنَا أَبُو دَاوُدَ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنْ قَتَادَةَ قَالَ: سَمِعْتُ عَبْدَاللَّهِ بْنَ أَبِی عُتْبَةَ یُحَدِّثُ عَنْ أَبِی سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ قَالَ: کَانَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَشدَّ حَیَاءً مِنَ الْعَذرَاءِ فِی خِدْرِهَا، وَکَانَ إِذَا کَرِهَ شَیْئًا عُرِفَ فِی وَجْهِهِ.
358 ـ (1) ... ابوسعید خدریس گوید: شرم و حیای آن حضرت ج از دوشیزگان زیر چادر هم بیشتر بود؛ و هرگاه از چیزی خوششان نمیآمد،آثار آن ناخوشایندی در چهرهی آن حضرت ج مشهود میگردید.
&
«حیاء»: شرم، آزرم، پرهیز و خودداری از امری یا کاری از بیم ملامت و سرزنش.
«العذراء»: دوشیزه، دخترجوانِ شوهر نکرده.
«خدرها»: «خدر»: پرده برای زنان و دختران در گوشۀ اتاق و خانه.
«کره»: زشت و نازیبا دانست، خوشش نیامد.
(2) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلاَنَ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ مَنْصُورٍ، عَنْ مُوسَى بْنِ عَبْدِاللَّهِ بْنِ یَزِیدَ الْخَطْمِیِّ، عَنْ مَوْلًى لِعَائِشَةَ قَالَ: قَالَتْ عَائِشَةُ: مَا نَظَرْتُ إِلَى فَرْجِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَوْ قَالَتْ: مَا رَأَیْتُ فَرْجَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَطُّ.
359 ـ (2) ... عایشهل گوید: هرگز به عورت و شرمگاه رسول خدا ج نگاه نکردهام. یا گفت: هرگز عورت و شرمگاه پیامبر ج را ندیدهام.
&
«فرج»: عورت و شرمگاه انسان.
«ما نظرتُ الی فرج رسول الله؛ اوقالت: ما رأیت ...»: این شک در گفتار، از ناحیهی راوی است؛ و مورد شک: واژه ی «ما نظرتُ» و «ما رأیتُ» است؛ نه واژهی «قطّ».
به هر حال، دو حدیث بالا، بیانگر شرم و حیای رسول خدا ج است. و به راستی شرم و حیای پیامبر ج از همهی مردمان بیشتر بود؛ و همچنانکه ابوسعید خدریس گفت: شرم و حیای آن حضرت ج از دوشیزگان زیر چادر نیز بیشتر بود و هرگاه از چیزی خوششان نمیآمد آثار آن ناخوشایندی در چهرهی آن حضرت ج مشهود میگردید. و هیچگاه از فرط شرم و حیاء، نگاهشان را بر چهرهی کسی نمیدوختند؛ پلک هایشان را پیوسته فرو میهشتند. نگاه هایشان به زمین طولانیتر از نگاه هایشان به آسمان بود.
نگاههای آن حضرت ج غالباً مستقیم نبود و به نیم نگاهی اکتفا میفرمودند. از فرط شرم و حیا و کرامت نفس، چیزی را که خوش نداشتند، مطرح نمیکردند. هرگز کسی را که از او کردار ناپسندی را به آن حضرت ج گزارش کرده بودند، نام نمیبردند، بلکه میگفتند: «ما بال اقوامٍ یصنعون کذا»؛ «چه شده است که برخیها چنین و چنان کارها را انجام میدهند؟!».
(1) حَدَّثَنَا عَبَّاسُ بْنُ مُحَمَّدٍ الدُّورِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ یَزِیدَ الْمُقْرِئِ، حَدَّثَنَا لَیْثُ بْنُ سَعْدٍ، حَدَّثَنَا أَبُو عُثْمَانَ الْوَلِیدُ بْنُ أَبِی الْوَلِیدِ، عَنْ سُلَیْمَانَ بْنِ خَارِجَةَ، عَنْ خَارِجَةَ بْنِ زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ قَالَ: دَخَلَ نَفَرٌ عَلَى زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ فَقَالُوا لَهُ: حَدِّثْنَا أَحَادِیثَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، قَالَ: مَاذَا أُحَدِّثُکُمْ؟ کُنْتُ جَارَهُ، فَکَانَ إِذَا نَزَلَ عَلَیْهِ الْوَحْیُ بَعَثَ إِلَیَّ فَکَتَبْتُهُ لَهُ، فَکُنَّا إِذَا ذَکَرْنَا الدُّنْیَا ذَکَرَهَا مَعَنَا، وَإِذَا ذَکَرْنَا الآخِرَةَ ذَکَرَهَا مَعَنَا، وَإِذَا ذَکَرْنَا الطَّعَامَ ذَکَرَهُ مَعَنَا، فَکُلُّ هَذَا أُحَدِّثُکُمْ عَنِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
343 ـ (1)... خارجة بن زید بن ثابتس گوید: تنی چند نزد زید بن ثابتس رفتند و بدو گفتند: دربارهی اخلاق و صفات زیبا و نیکوی رسول خدا ج برای ما سخن بگو. زیدس گفت: چه برای شما بگویم؟
من همسایهی رسول خدا ج بودم و چون برایشان از جانب خداوند متعال وحی فرو فرستاده میشد، فردی را در پی من میفرستادند (تا پیش ایشان بروم و وحی را بنویسیم)؛ من نیز به حضورشان میرفتم و آن را برای ایشان مینوشتم و به رشتهی تحریر در میآوردم.
اگر ما دربارهی دنیا صحبت میکردیم، ایشان نیز با ما هم صحبت میشدند؛ و چون به یاد مسائل آخرت میافتادیم، ایشان نیز با ما هم کلام میشدند؛ و هرگاه دربارهی خوراکیها و احکام آن و سود و زیان آن سخن میگفتیم، پیامبر ج نیز با ما در آن باره گفتگو مینمودند.
ما هر چه برای شما حدیث کنیم، از آن حضرت ج است.
&
«نفرٌ»: از سه تا ده مرد؛ گروهی از مردم.
«حَدِّثنا احادیث رسول الله ج»: مراد این است که آن گروه به زید بن ثابتس گفتند: تمام روایات و احادیثی که دربارهی صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج آمده است، برای ما بازگو.
«ماذا احدثکم؟»: برای شما چه بگویم؟ و از کدام خوی پسندیدهی رسول خدا ج سخن بگویم؟ چرا که به تصویر کشیدن محاسن و فضائل اخلاقی پیامبر ج،کاری بس سخت و دشوار است.
«فکلّ هذا احدّثکم عن رسول الله»: این عبارت را به دوگونه میتوان ترجمه کرد:
1- ما هر چه برای شما حدیث کنیم، از رسول خدا ج است.
2- آیا برای تمام این موارد برایتان بگویم؟
(2) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مُوسَى، حَدَّثَنَا یُونُسُ بْنُ بُکَیْرٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ، عَنْ زِیَادِ بْنِ أَبِی زِیَادٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ کَعْبٍ الْقُرَظِیِّ، عَنْ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُقْبِلُ بِوَجْهِهِ وَحَدِیثِهِ عَلَى أَشَرِّ الْقَوْمِ یَتَأَلَّفُهُمْ بِذَلِکَ، فَکَانَ یُقْبِلُ بِوَجْهِهِ وَحَدِیثِهِ عَلَیَّ حَتَّى ظَنَنْتُ أَنِّی خَیْرُ الْقَوْمِ، فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنَا خَیْرٌ أَوْ أَبُو بَکْرٍ؟ قَالَ: «أَبُوبَکْرٍ» فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنَا خَیْرٌ أَمْ عُمَرُ؟ فَقَالَ: «عُمَرُ»، فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنَا خَیْرٌ أَمْ عُثْمَانُ؟ قَالَ: «عُثْمَانُ»، فَلَمَّا سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَصَدَقَنِی فَلَوَدِدْتُ أَنِّی لَمْ أَکُنْ سَأَلْتُهُ.
344 ـ (2) ...عمرو بن العاصس گوید: گاهی اوقات اتفاق میافتاد که رسول خداج سهمی از نگریستن و سخن گفتن خویش را به بدترین مردمان اختصاص میدادند، تا از این رهگذر، از آنان دلجویی کرده باشند، (و تا با این کار، محبتشان را برای پذیرش حقایق و تعالیم و آموزههای شرعی و نبوی و الهی جلب کنند و ضرر و زیانشان نیز به مسلمانان نرسد.)
رسول خدا ج نیز سهمی از نگریستن و سخن گفتن خویش را به من اختصاص دادند تا جایی که گمان کردم که من از زمرهی بهترین و برترین مردمان هستم؛ از این رو از ایشان پرسیدم: ای فرستادهی خدا! آیا من بهترم یا ابوبکرس؟ پیامبر ج فرمودند: ابوبکرس از تو بهتر است.
دوباره گفتم: ای رسول خدا!آیا من بهترم یا عمرس؟ فرمودند: عمرس از تو بهتر است. برای سومین بار پرسیدم: ای رسول خدا!آیا من بهترم یا عثمانس؟ پیامبر ج فرمودند: عثمانس از تو بهتر است.
عمرو بن عاصس در ادامهی سخنانش گوید: وقتی این سؤالها را از رسول خدا ج نمودم، و ایشان نیز بدون رودربایستی و در کمال صداقت و راستی بدانها پاسخ دادند، از پرسشهای خویش پشیمان شدم و دوست میداشتم که کاش این پرسشها را از ایشان نکرده بودم.
&
«یقبل بوجهه و حدیثه»: پیامبر ج با نگاه و سخن خویش به او توجه و عنایت میفرمود.
«اشرّ القوم»: شرورترین مردم، بدترین مردم.
«یتألّفهم»: از آنان دلجویی میکرد و محبتشان را برای پذیرش اوامر و فرامین الهی، تعالیم و آموزههای نبوی، احکام و دستورات شرعی، و حقایق و مفاهیم والای قرآنی جلب مینمود؛ و یا از آنان دلجویی میکرد تا ضرر و زیانشان به مسلمانان نرسد.
«فصدقنی»: در کمال صداقت و راستی و بدون رودربایستی، با من برخورد کرد و جوابم را داد.
«فلوددتُ»: البته که دوست میداشتم.
(3) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ أَنْبَأَنَا جَعْفَرُ بْنُ سُلَیْمَانَ الضُّبَعِیُّ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی اللهُ عَنهُ قَالَ: خَدَمْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَشْرَ سِنِینَ، فَمَا قَالَ لِی أُفٍّ قَطُّ، وَمَا قَالَ لِشَیْءٍ صَنَعْتُهُ: لِمَ صَنَعْتَهُ، وَلاَ لِشَیْءٍ تَرَکْتُهُ: لِمَ تَرَکْتَهُ، وَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ أَحْسَنِ النَّاسِ خُلُقًا، وَلاَ مَسَسْتُ خَزًّا وَلاَ حَرِیرًا قَطُّ، وَلاَ شَیْئًا کَانَ أَلْیَنَ مِنْ کَفِّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلاَ شَمَمْتُ مِسْکًا قَطُّ، وَلاَ عِطْرًا کَانَ أَطْیَبَ مِنْ عَرَقِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
345 ـ (3)...انس بن مالکس گوید: ده سال، خدمتگزار رسول خدا ج بودم؛ و در این مدت (حتی یک بار) به من نگفتند: آه (از دست شما).
و هرگز در قبال کاری که انجام داده بودم برای من نفرمودند: چرا این کار را کردهای؟ و در قبال کاری که انجام نداده بودم، برای من نگفتند:چرا این کار را نکردهای؟
و پیامبر ج از خوش اخلاقترین و نرم خویترین مردمان بود؛ و هرگز پارچهی ابریشیمی و حریر و دیبا وچیز دیگری را نرمتر از کف دستان پیامبر ج در تمام عمر لمس نکردهام؛ همچنین، هرگز مشک و عنبر و بوی خوش و عطری را خوشبویتر از بوی خوشِ عرق پیامبر ج استشمام نکردهام!؟
&
«خدمتُ»: خدمتگزاری کردم، چاکری کردم.
«اُفّ»:وای، آه. اسم فعل است و بیانگر دلتنگی و ناراحتی است.
راغب اصفهانی در کتاب مفردات میگوید: «افّ در اصل به معنی هر چیز کثیف و آلوده است، و به عنوان توهین نیز گفته میشود؛ این کلمه تنها معنی اسمی ندارد، بلکه فعل از او نیز ساخته میشود؛ مثلاً میگویند: «اففت بکذا: من فلان چیز را آلوده شمردم، و از آن اظهار نفرت کردم».
بعضی از مفسران مانند قرطبی گفتهاند: «اف» و «تف» در اصل به معنی: چرکی است که زیر ناخن جمع میشود؛ هم آلوده است و هم ناچیز؛ حتی برخی میان «اف» و «تف» تفاوت گذاشتهاند و اوّلی را چرک گوشت و دومی را چرک ناخن دانستهاند؛ سپس مفهوم آن توسعه یافته و به هر چیزی که مایهی ناراحتی است گفته شده است.
معانی دیگر نیز برای اُف گفتهاند، از جمله: چیزکم، ناراحتی و ملامت بوی بد.
بعضی دیگر گفته اند: اصل این کلمه از اینجا گرفته شده است که هرگاه خاک یا خاکستر مختصری روی بدن یا لباس انسان میریزد، انسان با فوت کردن، آن را از خود دور میکند، صدایی که از دهان انسان در این موقع بیرون میآید چیزی است شبیه «اوف» یا «اف»؛ و بعداً در معنی اظهار ناراحتی و تنفّر مخصوصاً از چیزهای کوچک به کار رفته است.
از جمع بندی آنچه در بالا ذکر شد و قرائن دیگر، چنین استفاده میشود که این کلمه در اصل، «اسم صوت» بوده است؛ (صدایی که انسان به هنگام اظهار نفرت یا ابراز تألّم و درد جزئی و یا فوت کردن چیز آلودهای از دهانش خارج میشود.)
سپس این «اسم صوت»، به صورت کلمهای در آمده و حتّی افعالی از آن مشتق شده است، و در ناراحتیهای جزئی و یا اظهار تنفر به خاطر مسائل کوچک، به کار رفته؛ معانی مختلفی که در بالا ذکر شد، به نظر میرسد از مصداقهای همین معنی جامع و کلّی بوده باشد.
«قطّ»: هرگز. ظرف زمان، برای استغراق گذشته و مختص به نفی است.
«لا مسستُ»: لمس نکردم.
«خزاً»: حریر، ابرایشم، پارچهی ابریشمی، پارچهای که از ابریشم و پشم بافته شود.
«حریراً»: پارچهی ابرایشم؛ ابریشم؛ مادهای که کرم ابریشم از غدههای خود به شکل نخ بسیار باریک، ترشّح میکند و با آن، لانهی بیضی شکلی برای خود میسازد که پیله نامیده میشود. پیلهها را به وسیلهی بخار آب، نرم میکنند تا سر رشتهها پیدا شود؛ و سپس رشتهها را به وسیلهی ماشینهای مخصوص، دور دوک میپیچند. یک پیله از 600 تا 1000 متر رشتهی ابریشم میدهد و چند لای از این رشتهها را با هم تاب میدهند تا نخ ابریشم به ضخامت معیّن برسد.
«الین»: نرم تر.
«کف»: کف دست.
«لاشممت»: استشمام نکردم.
«مسکاً»: مشک و عنبر. «مشک»: مادهی خوشبویی است که در ناف آهوی مشک تولید میشود. و آهوی مشک: آهویی است که مشک میدهد و بیشتر در کوههای هیمالیا پیدا میشود. دو دندان دراز به طول چند سانتی متر شبیه به دندان فیل دارد. زیر شکمش کیسهی کوچکی است که درآن مادهی غلیظی به شکل دمل جمع میشود و هر وقت آن کیسه پر میشود، حیوان احساس درد و خارش میکند و شکم خود را به سنگ میمالد تا دمل پاره شود و مادهای که در آن است به زمین بریزد؛ این مادهها روی زمین خشک میشود و مردم آنها را جمع میکنند. و این همان مشک معروف است.
و«عنبر»: مادهای است خوشبو و خاکستری رنگ که در معده یا رودهی ماهی عنبر «کاشالوت» تولید و روی آب دریا جمع میشود؛ گاهی خود ماهی را صید میکنند و آن ماده را از شکمش بیرون میآورند.
«عطر»: بوی خوش، مادهی خوشبو که از گل یا چیز دیگر بگیرند.
«اطیب»: خوش بوی تر و خوشایندتر.
«عرق»: مایعی که از غدههای زیر پوست بدن تراوش میکند و مرکّب از آب و نمک و اوره و مواد دیگر است و خاصیّت اسیدی دارد و به واسطهی ترشّح آن، خون بدن تصفیه میشود. و عرق پیامبر ج از هر مادهی خوشبویی، خوشبویتر بود.
(4) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ وَأَحَمْدُ بْنُ عَبْدَةَ ـ هُوَ الضَّبِّیُّ ـ وَالْمَعْنَى وَاحِدٌ قَالاَ: حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ زَیْدٍ، عَنْ سَلْمٍ الْعَلَوِیِّ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی اللهُ عَنهُ، عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: أَنَّهُ کَانَ عِنْدَهُ رَجُلٌ بِهِ أَثَرُ صُفْرَةٍ، قَالَ: وَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لاَ یکَادُ یُواجِهُ أَحَدًا بِشَیْءٍ یَکْرَهُهُ، فَلَمَّا قَامَ قَالَ لِلْقَوْمِ: «لَوْ قُلْتُمْ لَهُ یَدَعُ هَذِهِ الصُّفْرَةَ».
346 ـ (4)... انس بن مالکس گوید: نزد پیامبر ج مردی حضور داشت که بر چهرهاش چیزی از زردی خضاب باقی مانده بود. انسس گوید: عادت مبارک رسول خدا ج چنین بود که کسی را رویاروی از کاری منع نمیکردند که او را ناخوش و ناپسند آید، (و هرگز کسی را که از او کردار ناپسندی را میدیدند، در جلو روی او از آن، چیزی را مطرح نمیکردند.) از این رو هرگاه آن مرد از جای خویش برخاست و رفت، آن حضرت ج به یاران خویش که در مجلس حضور داشتند، فرمودند: کاش شما به او تذکّر میدادید تا این کار را ترک کند و زردی را از خود بشوید!
&
«صُفرة»: زردی خضاب.
«لایکاد»: خیلی کم اتفاق میافتد، به ندرت اتفاق میافتاد که ...
«لایکاد یواجه احداًبشیٍ یکرهه»: یعنی رسول خدا ج معمولاً کسی را رویا روی، از کاری منع نمیکردند که او را ناخوش آید.
منظور این است که هرگاه رسول خدا ج از چیزی خوششان نمیآمد، آثار آن ناخوشایندی در چهرهی آن حضرت ج مشهود میگردید و هیچگاه نگاهشان را بر چهرهی کسی نمیدوختند و از فرط شرم و حیا و کرامت نفس، چیزی را که خوش نداشتند، مطرح نمیکردند؛ و هرگز کسی را که از او کردار ناپسندی را به آن حضرتج گزارش کرده بودند، نام نمیبرد؛ بلکه میگفتند: «ما بال اقوام یصنعون کذا»؛ «چه شده است که برخیها چنین کارها را انجام میدهند؟!».
«لو قلتم»: ای کاش شما به او میگفتید!
«یدع»: ترک کند، رها سازد.
(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ أَبِی عَبْدِاللَّهِ الْجَدَلِیِّ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها أَنَّهَا قَالَتْ: لَمْ یَکُنْ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَاحِشًا، وَلاَ مُتَفَحِّشًا، وَلاَ صَخَّابًا فِی الأَسْوَاقِ، وَلاَ یَجْزِى بِالسَّیِّئَةِ السَّیِّئَةَ، وَلَکِنْ یَعْفُو وَیَصْفَحُ.
347 ـ (5)... عایشهل گوید: رسول خدا ج (از همهی مردمان خوش اخلاقتر بودند؛) نه هرزه و بیشرم بودند و نه دشنام دهنده و یاوهگو بودند؛ و نه در کوچه و بازار از اهل هیاهو؛ آن حضرت ج بدی را با بدی جواب نمیدادند، بلکه عفو میفرمودند و گذشت مینمودند.
&
«فاحشاً»: هرزه، بیحیا و بیشرم، دشنام دهنده.
«متفحشاً»: یاوه گو و دشنام دهنده. «متفحشاً»: یعنی پیامبر ج طبیعتاً یاوه گو نبود؛ نه در کردار، نه در گفتار، و نه در صفات.
«صخّاباً»: صیغهی مبالغه؛ بسیار هیاهو کننده، بسیار داد و فریاد کننده، بسیار نعره کشنده، جیغ و داد کننده. و در اینجا مراد: نفی داد و فریاد از پیامبر ج است.
«الاسواق»: جمع «سوق»: بازار.
«لا یجزی»: جبران نمیکرد، مجازات نمیکرد، تنبیه نمینمود، به کیفر نمیرساند.
«یعفوا»: عفو میکرد و میبخشید.
«یصفح»: از عقوبت و کیفر در میگذشت.
(6) حَدَّثَنَا هَارُونُ بْنُ إِسْحَاقَ الْهَمْدَانِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدَةُ، عَنْ هِشَامِ ابْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها قَالَتْ: مَا ضَرَبَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِیَدِهِ شَیْئًا قَطُّ، إِلاَ أَنْ یُجَاهِدَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ، وَلاَ ضَرَبَ خَادِمًا أَوِ امْرَأَةً.
348 ـ (6) ... عایشهل گوید: رسول خدا ج هرگز جز در راه خدا و جهاد، کسی را به دست خویش مورد ضرب و شتم قرار ندادهاند و هرگز خدمتکار یا زنی را نزدهاند.
(7) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ عَبْدَةَ الضَّبِّیُّ، حَدَّثَنَا فُضَیْلُ بْنُ عِیَاضٍ، عَنْ مَنْصُورٍ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها قَالَتْ: مَا رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مُنْتَصِرًا مِنْ مَظْلَمَةٍ ظُلِمَهَا قَطُّ، مَا لَمْ یُنْتَهَکْ مِنْ مَحَارِمِ اللَّهِ شَیْءٌ، فَإِذَا انْتُهِکَ مِنْ مَحَارِمِ اللَّهِ شَیْءٌ کَانَ مِنْ أَشَدِّهِمْ فِی ذَلِکَ غَضَبًا، وَمَا خُیِّرَ بَیْنَ أَمْرَیْنِ إِلَّا اخْتَارَ أَیْسَرَهُمَا مَا لَمْ یَکُنْ مَأْثَمًا.
349 ـ (7) ... عایشهل گوید: هیچگاه ندیدم که رسول خدا ج برای خودشان که مورد ستمی قرار گرفتهاند، از کسی انتقام بگیرند، مگر در مواردی که حریم یکی از حرمتهای الهی دریده شده باشد؛ و در صورتی که پردهی حرمتهای الهی دریده میشد، سخت ناراحت و خشمگین میشدند (و برای خدا انتقام میگرفتند)؛ و هیچگاه رسول خدا ج میان دو کار مخیّر گردانیده نشدند مگر آنکه آسانترین آن دو را برمیگزیدند، تا جایی که گناه در کار نبود؛ (اما اگر پای گناه به میان میآمد، بیش از همه از آن میگریختند).
&
«منتصراً»: انتقام گیرنده.
«مظلمة»: دادخواهی، شکایت، بیداد، ستم.
«محارم الله»: حرمتهای الهی؛ و حرمت: چیزی است که شکستن و هتک آن روا نباشد. یعنی: آنچه که حفظ و نگهداری و محترم داشتن آن واجب است.
«اُنتهِک»: حرمت شکنی میشد، هتک حرمت میشد، احترام مقدّسات از بین میرفت.
«ما خُیّر»: مخیّر نشد.
«أیسرهما»: آسانترین آن دو کار.
«مأثماً»: گناه، بزه. جمع: مآثم.
(8) حَدَّثَنَا ابْنُ أَبِی عُمَرَ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْکَدِرِ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللهُ عَنها قَالَتِ: اسْتَأْذَنَ رَجُلٌ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَنَا عِنْدَهُ، فَقَالَ: «بِئْسَ ابْنُ الْعَشِیرَةِ» أَوْ «أَخُو الْعَشِیرَةِ»، ثُمَّ أَذِنَ لَهُ، فَلَمَّا دَخَلَ أَلاَنَ لَهُ الْقَوْلَ، فَلَمَّا خَرَجَ قُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ قُلْتَ مَا قُلْتَ، ثُمَّ أَلَنْتَ لَهُ الْقَوْلَ؟!. فَقَالَ: «یَا عَائِشَةُ إِنَّ مِنْ شَرِّ النَّاسِ مَنْ تَرَکَهُ النَّاسُ» أَوْ «وَدَعَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ فُحْشِهِ».
350 ـ (8) ... عایشهل گوید: مردی از پیامبر ج در حالی اجازهی ورود خواست که من در حضور ایشان نشسته بودم. رسول خدا ج فرمودند: چه بد مردی از آن قبیله است؛ آنگاه برای او اجازهی ورود دادند.
چون آن مرد به حضور آن حضرت ج آمد، رسول خدا ج با او به نرمی و نیکویی سخن گفتند؛ و چون آن مرد از خانه بیرون رفت، به رسول خدا ج گفتم: ای فرستادهی خدا ! در غیبت او قبلاً چنان فرمودید (و گفتید که چه بد مردی است) و سپس با گفتاری نرم با او سخن گفتید؟! [علت در چیست؟]
آن حضرت ج فرمودند: ای عایشه! بدترین و شرورترین مردمان کسی است که دیگران از ترس بدزبانی و یاوهگویی وی، او را رها کنند و به حال خود گذارند.
&
«رجلٌ»: آن مرد «عیینة بن حصن فزاری» بوده که معروف به «احمق مطاع» است. و برخی نیز «مخرمة بن نوفل» را مراد گرفتهاند.
«استأذن»: اجازهی ورود به خانه خواست.
«بئس»: فعل ماضیِ جامد است برای ذمّ و ضدّ «نِعمَ» است. و گاهی «ما» به آخر «بئس» میپیوندد؛ مثل: «لبئسما شروا به انفسهم». «بئس»: چه بد، چه قدر بد، چه مصیبتی، چه گفتاری.
«بئس الرجل»: چه بد مردی.
«العشیرة»: قبیله، قوم و خویش، دوست نزدیک، نزدیکترین برادران شخص، خویشاوندانِ نزدیک مرد.
«بئس ابن العشیرة، او بئس اخوالعشیرة»: این شک در گفتار، از ناحیهی راوی است و مراد از هر دو روایت، «بئس هذا الرجل من هذه القبیلة» میشود؛ یعنی: چه بد مردی از آن قبیله است.
«اَلان»: نرم کرد، به نرمی سخن گفت.
«قلتَ ما قلتَ»: در غیبت آن فرد، چنان گفتید.
«اتّقاء فحشه»: از ترس بد زبانی و یاوهگوییاش.
«ودعه»: رهایش کند و او را به حال خودش گذارد.
«من ترکه الناس، او ودعه الناس»: این شک در گفتار، از ناحیهی راوی است.
(9) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ، حَدَّثَنَا جُمَیْعُ بْنُ عُمَیرٍ بْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ الْعِجْلِیُّ، أَنْبَأَنَا رَجُلٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ مِنْ وَلَدِ أَبِی هَالَةَ زَوْجِ خَدِیجَةَ یُکْنَى أَبَا عَبْدِاللَّهِ، عَنِ ابْنٍ لِأَبِی هَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ قَالَ: قَالَ الْحُسَیْنُ: سَأَلْتُ أَبِی عَنْ سِیرَةِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی جُلَسَائِهِ؟ فَقَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دَائِمَ الْبِشْرِ، سَهْلَ الْخُلُقِ، لَیِّنَ الْجَانِبِ، لَیْسَ بِفَظٍّ، وَلاَ غَلِیظٍ، وَلاَ صَخَّابٍ، وَلاَ فَحَّاشٍ، وَلاَ عَیَّابٍ، وَلاَ مُشَاحٍ، یَتَغَافَلُ عَمَّا لاَ یَشْتَهِی، وَلاَ یُؤْیِسُ مِنْهُ رَاجِیهِ، وَلاَ یُجِیبُ فِیهِ. قَدْ تَرَکَ نَفْسَهُ مِنْ ثَلاَثٍ: الْمِرَاءِ، وَالإِکْثَارِ، وَمَا لاَ یَعْنِیهِ ،وَتَرَکَ النَّاسَ مِنْ ثَلاَثٍ: کَانَ لاَ یَذُمُّ أَحَدًا، وَلاَ یَعِیبُهُ، وَلاَ یَطْلُبُ عَوْرتَهُ، وَلاَ یَتَکَلَّمُ إِلَّا فِیمَا رَجَا ثَوَابَهُ، وَإِذَا تَکَلَّمَ أَطْرَقَ جُلَسَاؤُهُ کَأَنَّمَا عَلَى رُءُوسِهِمُ الطَّیْرُ، فَإِذَا سَکَتَ تَکَلَّمُوا لاَ یَتَنَازَعُونَ عِنْدَهُ الْحَدِیثَ، مَنْ تَکَلَّمَ عِنْدَهُ أَنْصَتُوا لَهُ حَتَّى یَفْرُغَ، حَدِیثُهُمْ عِنْدَهُ: حَدِیثُ أَوَّلِهِمْ، یَضْحَکُ مِمَّا یَضْحَکُونَ مِنْهُ، وَیَتَعَجَّبُ مِمَّا یَتَعَجَّبُونَ مِنْهُ، وَیَصْبِرُ لِلْغَرِیبِ عَلَى الْجَفْوَةِ فِی مَنْطِقِهِ وَمَسْأَلَتِهِ، حَتَّى إِنْ کَانَ أَصْحَابُهُ لَیَسْتَجْلِبُونَهُمْ. وَیَقُولُ: «إِذَا رَأَیْتُمْ طَالِبَ حَاجَةٍ یِطْلُبُهَا فَأَرْفِدُوهُ» وَلاَ یَقْبَلُ الثَّنَاءَ إِلَّا مِنْ مُکَافِئٍ، وَلاَ یَقْطَعُ عَلَى أَحَدٍ حَدِیثَهُ حَتَّى یَجُوزَ فَیَقْطَعُهُ بِنَهْیٍ أَوْ قِیَامٍ.
351 ـ (9) ... حسن بن علیب گوید: برادرم حسینس گفته است: از پدرم علی بن ابی طالبس دربارهی روش و رفتار رسول خدا ج با هم نشینان ایشان پرسیدم؛ که سبک و منش آن حضرت ج با هم نشینانشان چگونه بود؟
پدرم علیس در پاسخ بدین پرسش، چنین گفت:
رسول خدا ج همواره، چهرهای شاداب داشتند؛ خوش اخلاق و نرم خوی بودند؛ درشتخوی و سنگدل نبودند؛ سر و صدا به راه نمیانداختند؛ دشنام نمیدادند و به یاوه گویی و ناسزا گویی نمیپرداختند؛ سرزنش نمیکردند و خرده گیری نمینمودند؛ خویشتن را در امور، به مضایقه و تنگنا نمیانداختند و در این زمینه مجادله و مناقشه نمینمودند.
اگر کردار کسی را نمیپسندیدند، خودشان را به بیخبری میزدند و از او قطع امید نمیکردند و جواب او را نمیدادند؛ (بلکه عفو میکردند و از او در میگذشتند). جان و روان خودشان را از سه چیز پرهیز میدادند: ستیزه گری، زیادهگویی و کارهایی که به ایشان مربوط نمیشد(کارهای بیمعنی)؛
و در حق مردم نیز سه چیز را بسیار رعایت میکردند: کسی را مذمّت و نکوهش نمیکردند؛ کسی را سرزنش نمینمودند و از او خرده نمیگرفتند و به دنبال عیوب و امور پوشیدهی کسی نبودند (تا او را بدانها رسوا و زبون سازند)؛ هیچگاه سخن نمیگفتند مگر در زمینهای که ثواب آن را امید میداشتند.
هرگاه آن حضرت ج سخن میگفتند، هم نشینان ایشان سر به زیر میافکندند، چنانکه گویی پرنده روی سرشان نشسته است! و همینکه آن حضرت ج ساکت و خاموش میشدند، آنان سخن گفتن آغاز میکردند.
نزد آن حضرت ج با یکدیگر بگومگو به راه نمیانداختند. هر کس در محضر ایشان سخن میگفت، دیگر حاضران، کاملاً سکوت میکردند تا از سخن گفتن فراغت یابد.
هر کس نخست سخن میگفت، سخنگوی همهی حاضران به حساب میآمد. در ارتباط با هر چیز که حاضران میخندیدند، آن حضرت ج نیز میخندیدند و نسبت به هر چیز که اظهار شگفتی میکردند، آن حضرت ج نیز ابراز تعجب میکردند. در برابر درشتگویی و بیادبی اشخاصِ غریب صبوری میکردند و تحمّل مینمودند تا آنجا که گاهی یاران آن حضرت ج در صدد نهی کردن آن شخص از سخن گفتن برمیآمدند.
آن حضرت ج به یاران خویش میفرمودند: «هرگاه نیازمندی را مشاهده کردید که در پی حاجت خویش است، او را به گرمی بپذیرید و حاجتش را روا کنید».
آن حضرت ج تعریف و ستایش را، آن هم در حدّ معمول، فقط از کسی میپذیرفتند که نسبت به او نیکی و احسانی مبذول فرموده بودند. هرگز سخن کسی را قطع نمینمودند، مگر آنکه از حق فراتر رود و تجاوز نماید، که در آن صورت یا او را از سخن گفتن نهی مینمودند، یا خود از جای بر میخاستند.
&
«سیرة»: روش، خو و خلق، طریقه، سبک و منش.
«جُلسائه»: هم نشینان پیامبر ج .
«دائم البشر»: پیوسته گشاده و خنده رو بود.
«سهل الخلق»: نرم خوی.
«لیّن الجانب»: خوش اخلاق و خوش برخورد.
«فظٍّ»: تند خویی، درشت خویی.
«غلیظ»: سنگدل، نامهربان.
«سخّاب»: هیاهو کننده، دادو فریاد کننده.
«فحّاش»: دشنام دهنده، یاوهگو و ناسزاگو.
«عیّاب»: خرده گیر، کسی که دنبال امور پوشیدهی مردم باشد.
«مُشاح»: ستیزه گر، کشمکش کننده، کسی که به دنبال بحث و جدل و مجادله و مناقشه باشد.
«یتغافل عمّا لا یشتهی ولا یؤیس منه راجیه ولا یجیب فیه»: این عبارت را به دو گونه میتوان ترجمه کرد:
1- اگر کردار کسی را نمیپسندیدند، خودشان را به بیخبری میزدند و از او قطع امید نمیکردند و جواب او را نمیدادند، بلکه عفو میکردند و از او در میگذشتند.
2- از آنچه که بدان میل نداشتند، یاد نمیکردند؛ کسی را که به آن حضرت ج امیدی بسته بود، نومید نمیکردند و محروم نمیساختند.
و این ترجمه در صورتی است که عبارت «ولا یجیب» را به «لا یخیب» برگردانیم؛ چرا که در نسخهای از «الشمائل المحمدیة» به جای عبارت «لا یجیب»، «لا یخیب» آمده است.
«المِراء»: بحث، جدل، مناقشه، مجادله، جر و بحث، کشمکش.
«الاکثار»: پرحرفی، زیادهگویی. و در نسخهای از «الشمائل المحمدیة»، به جای «الاکثار»، عبارت «الاکبار» آمده است؛ یعنی: خود بزرگ بینی و تکبّر.
«ما لا یعنیه»: کارهای بیمعنی؛ کارهایی که به پیامبر ج مربوط نمیشد، در آنها دخالت نمیکردند.
«لا یذمّ»: مذمّت و نکو هش نمیکرد.
«لا یعیبه»: از کسی ایراد نمیگرفت، آبروی کسی را لکّه دار نمیکرد، کسی را بیآبرو و بدنام نمینمود.
«عورته»: کارهای پوشیدهی کسی. «عورت»: عیب، نقص، خدشه، خلل.
«رجا»: امیدوار بود، امید داشت، انتظار داشت.
«اطرق»: ساکت شد. سخنی نگفت. از سخن گفتن باز ایستاد. خاموش شد.
«الطیر»: پرنده.
«لا یتنازعون»: بگومگو نمیکردند، دعوا نمیکردند، مشاجره و مجادله نمینمودند.
«انصتوا»: گوش دادند، توجه کردند، گوش سپردند.
«حدیثهم عنده: حدیث اولهم»: یعنی هر کس از هم نشینان پیامبر ج که نخست سخن میگفت، سخنگوی همهی حاضران به حساب میآمد.
«یتعجب»: تعجّب و شگفتی میکرد، شگفت زده میشد.
«غریب»: دور شده از شهر خود(مسافر). دور از وطن، بیگانه و نا آشنا.
«الجفوة»: ناسازگاری و خشونت در معاشرت و برخورد با دیگران.
«منطقه»: سخن گفتن وی.
«مسألته»: حاجت و نیاز و درخواست وی.
«لیستجلبونهم»: میخواستند آنان را فرا خوانند و احضار کنند. یعنی: رسول خدا ج بیادبی و گستاخی و درشتی گفتار افراد غریب را به خوبی تحمل میکردند تا آنجا که گاهی یاران آن حضرت ج آن فرد بیادب و گستاخ را احضار میکردند و در صدد نهی کردن آن شخص از سخن گفتن بر میآمدند.
«فارفدوه»: با او همکاری کنید، او را یاری دهید و دستیاری و کمک کنید.
«الثّناء»: ستایش، مدح، تمجید، تحسین، سپاس، قدردانی، تقدیر، تعریف.
«مکافیءٌ»: پاداش نیکی. یعنی: پیامبر ج ستایش را فقط از کسانی میپذیرفت که نسبت به او احسانی مبذول فرموده بود.
«یجوز»: از حدّ بگذرد، از حق تجاوز کند.
(10) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْکَدِرِ قَالَ: سَمِعْتُ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ یَقُولُ: مَا سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شَیْئًا قَطُّ فَقَالَ: لاَ.
352 ـ (10) ... محمد بن منکدر/ گوید: از جابر بن عبداللهس شنیدم که میگفت: هرگز چیزی از رسول خدا ج خواسته نشد که در جواب بگوید: نمیدهم. (یعنی: هرگز پیامبر ج درخواست و تقاضای کسی را با کلمهی «نه» پاسخ نمیدادند.)
(11) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ عِمْرَانَ أَبُو الْقَاسِمِ الْقُرَشِیُّ الْمَکِّیُّ، حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ سَعْدٍ، عَنِ ابْنِ شِهَابٍ، عَنْ عُبَیْدِ اللَّهِ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِی اللهُ عَنهُما قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَجْوَدَ النَّاسِ بِالْخَیْرِ، وَکَانَ أَجْوَدَ مَا یَکُونُ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ، حَتَّى یَنْسَلِخَ، فَیَأْتِیهِ جِبْرِیلُ، فَیَعْرِضُ عَلَیْهِ الْقُرْآنَ، فَإِذَا لَقِیَهُ جِبْرِیلُ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَجْوَدَ بِالْخَیْرِ مِنَ الرِّیحِ الْمُرْسَلَةِ.
353 ـ (11) ... عبدالله بن عباسب گوید: رسول خدا ج در تمام کارهای نیک و خیر، از همهی مردم بخشندهتر بودند و در ماه مبارک رمضان نیز از آغاز تا پایان، بخشندهتر از همیشه میشدند و بخشش و دَهش ایشان به نقطهی اوج میرسید.
جبرئیل÷ در ماه رمضان، همه شب به دیدار آن حضرت ج میآمد و با ایشان قرآن را مرور میکرد و آن وقت، رسول خدا ج در بخشش و دَهشِ از باد وَزان که ابرهای پُر باران را به این سوی و آن سوی میراند و از آنها باران میبارد، بخشندهتر میشدند.
&
«اجود الناس»: بخشندهترین مردم، گشاده دستترین مردم، بزرگوارترین مردم و کریمترین مردم.
«ینسلخ»: رمضان طی شود و بگذرد، رمضان به پایان رسد و سپری گردد.
«جبرئیل»: مأخوذ از زبان عبری، بندهی خدا، پیک خدا و یکی از فرشتگان مقرّب، فرشتهی حامل وحی الهی، فرشتهای که وحی را بر پیامبر ج نازل میکرد، امین وحی، روح الامین، روح القدس، ناموس اکبر، جبرئیل و جبرائل و جبرئل و جبرال و جبرین هم گفته شده است. در زبانهای اروپایی، گابریل میگویند.
به هر حال، نام «جبرئیل» در قرآن مجید سه بار مذکور است: دو بار در سورهی بقره در آیات 90 و 91 و سومین بار در سورهی تحریم، آیهی 4.
و جبریل لفظی است عبرانی و اصل آن جبرئیل به معنی: مرد خدا، یا قوّت خدا است.
«الریح»: باد.
«المرسلة»: بادهایی که ابرهای پُر باران را به این سوی و آن سوی میرانند و از آنها باران میبارد.
(12) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا جَعْفَرُ بْنُ سُلَیْمَانَ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی اللهُ عَنهُ قَالَ: کَانَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لاَ یَدَّخِرُ شَیْئًا لِغَدٍ.
354 ـ (12) ... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج برای فردای خویش، چیزی را ذخیره و اندوخته نمیکردند.
&
«لا یدّخر»: پس انداز نمیکرد، ذخیره سازی نمینمود، نمیاندوخت، اندوخته و گرد نمیآورد.
«لغدٍ»: برای فردا.
ناگفته نماند که رسول خدا ج برای خویشتن چیزی را ذخیره و اندوخته نمیکردند، امّا برای عیالشان، قوت سالانهشان را ذخیره مینمودند؛ با وجود این، باز هم نیازمندان را بر عیالشان ترجیح میدادند.
(13) حَدَّثَنَا هَارُونُ بْنُ مُوسَى بْنِ أَبِی عَلْقَمَةَ الْمَدِینِیُّ، حَدَّثَنِی أَبِی، عَنْ هِشَامِ بْنِ سَعْدٍ، عَنْ زَیْدِ بْنِ أَسْلَمَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ رَضِی اللهُ عَنهُ: أَنَّ رَجُلاً جَاءَ إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَسَأَلَهُ أَنْ یُعْطِیَهُ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «مَا عِنْدِی شَیْءٌ وَلَکِنِ ابْتَعْ عَلَیَّ، فَإِذَا جَاءَنِی شَیْءٌ قَضَیْتُهُ» فَقَالَ عُمَرُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، قَدْ أَعْطَیْتَهُ، فَمَّا کَلَّفَکَ اللَّهُ مَا لاَ تَقْدِرُ عَلَیْهِ، فَکَرِهَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَوْلَ عُمَرَ، فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الأَنْصَارِ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنْفِقْ وَلاَ تَخَفْ مِنْ ذِی الْعَرْشِ إِقْلاَلاً، فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَعُرِفَ وَجْهِهِ الْبِشْرُ لِقَوْلِ الأَنْصَارِیِّ، ثُمَّ قَالَ: «بِهَذَا أُمِرْتُ».
355 ـ (13) ... عمر بن خطابس گوید: مردی پیش رسول خدا ج آمد و از ایشان خواست تا بدو چیزی را بدهند. آن حضرت ج فرمودند: اکنون چیزی نزدم نیست، ولی میتوانی هر چه را میخواهی به حساب من خریداری کنی؛ و هرگاه مالی (از اموال فیء، یا غنیمت و ...) برای من برسد، آن را پرداخت خواهم کرد.
عمرس گوید: من به پیامبر ج گفتم: ای فرستادهی خدا! آنچه بر عهدهی شما بود انجام دادید و خداوند متعال نیز به شما جز به اندازهی توانائیتان تکلیف نکرده است و هیچگاه بالاتر از میزان قدرتتان از شما وظایف و تکالیف نخواسته است!
آن حضرت ج از گفتار عمرس خوششان نیامد. در این میان مردی از انصار، از جای برخاست و گفت: ای فرستادهی خدا! بخشش و دَهش کنید و انفاق نمایید و از پروردگار عَرش، بیم تنگدستی و فقر نداشته باشید.
آن حضرت ج از سخن آن مرد انصاری لبخند زدند و در چهرهشان، گشاده رویی آشکار و هویدا گشت؛ آنگاه فرمودند: «من به این انفاقی که این مرد انصاری گفت، فرمان داده شدهام».
&
«ما عندی شیءٌ»: در نزدم چیزی وجود ندارد.
«ابتع علیّ»: به حساب من خریداری کن، ما یحتاج خویش را به حساب من بخر.
«قضیتُه»: آن دَین را ادا خواهم کرد.
«قد اعطیتَه»: این عبارت را به دو گونه میتوان ترجمه کرد:
1- قبلاً به این سائل چیزی را داده بودید و هم اینک نیازی نیست که دوباره بدو چیزی را بدهید و خویشتن را به مشقّت و سختی بیاندازید.
2- آنچه بر عهدهی شما بود، انجام دادید؛ یعنی در وقتی که چیزی در نزد شما نیست، دستور خدا چنین است: ﴿۞قَوۡلٞ مَّعۡرُوفٞ وَمَغۡفِرَةٌ خَیۡرٞ مِّن صَدَقَةٖ یَتۡبَعُهَآ أَذٗىۗ وَٱللَّهُ غَنِیٌّ حَلِیمٞ٢٦٣﴾ [البقرة: 263]؛ «گفتار نیک و گذشت، بهتر از بذل و بخششی است که اذیّت و آزاری به دنبال داشته باشد؛ و خداوند بینیاز و بردبار است».
و شما نیز با سخن پسندیده (چیزی ندارم)، آنچه بر عهدهی شما بود، به نحو احسن انجام دادید.
«فما کلّفک الله»: خداوند از شما بالاتر از میزان قدرتتان وظایف و تکالیف نخواسته است.
«فکره»: بد دانست، خوشش نیامد.
«ذی العرش»: پروردگاری که صاحب عرش است.
«عرش»: در لغت به معنی چیزی است که دارای سقف بوده باشد و گاهی به خود سقف نیز عرش گفته میشود، مانند: ﴿أَوۡ کَٱلَّذِی مَرَّ عَلَىٰ قَرۡیَةٖ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا﴾ [البقرة: 259]؛ «... مانند کسی که از کنار قریهای گذشت در حالی که آن چنان ویران شده بود که سقفهایش فرو ریخته و دیوار برسقفها در غلطیده بود.»
گاهی به معنی «تختهای بلند، همانند تخت سلاطین و پادشاهان» نیز آمده است. چنانکه در داستان سلیمان÷ میخوانیم که میگوید: ﴿أَیُّکُمۡ یَأۡتِینِی بِعَرۡشِهَا﴾ [النمل: 38]؛ «کدام یک از شما میتواند تخت بلقیس را برای من حاضر کند».
و نیز به داربستهایی که برای برپا نگهداشتن بعضی از درختان میزنند، عرش گفته میشود؛ همانطور که در قرآن میخوانیم: ﴿أَنشَأَ جَنَّٰتٖ مَّعۡرُوشَٰتٖ وَغَیۡرَ مَعۡرُوشَٰتٖ﴾ [الأنعام: 141]؛ «او کسی است که باغهایی از درختان داربست دار و بدون داربست آفرید».
ولی هنگامی که در مورد خداوند، واژهی «عَرش» به کار میرود و گفته میشود: «عرش خدا»؛ منظور از آن مجموعهی جهان هستی است که در حقیقت تخت حکومت پروردگار محسوب میشود.
«اِقلالاً»: فقر و تنگدستی.
«فتبسّم»: لبخند زد.
«عُرف وجهه البشر»: در چهرهاش، گشاده رویی و خوشحالی ظاهر و آشکار گشت.
«بهذا امرت»: من به این انفاق و بخششی که این مرد انصاری گفت، فرمان داده شدهام، نه به منعی که عمربن خطابس گفت.
(14) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ أَنْبَأَنَا شَرِیکٌ، عَنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ مُحَمَّدِ ابْنِ عَقِیلٍ، عَنِ الرُّبَیِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذِ ابْنِ عَفْرَاءَ قَالَتْ: أَتَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِقِنَاعٍ مِنْ رُطَبٍ وَأَجْرٍ زُغْبٍ، فَأَعْطَانِی مِلْءَ کَفِّهِ حُلِیًّا وَذَهَبًا.
356 ـ (14) ... رُبَیّع دختر معوّذ بن عفراءل گوید: سبد کوچکی خرما و خیار نوبر به حضور پیامبر ج بردم؛ و ایشان مشت خویش را از زیور و زر انباشته کردند و به من ارزانی فرمودند.
&
«قناع»: سبد، ظرف کوچک.
«اجر زغب»: خیار نوبر و نورسته.
«مِلء کفه»: به اندازهی پُری مشتش.
«حُلیّاً»: زیورآلات. «ذَهباً»: طلا، زر.
(15) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ خَشْرَمٍ وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: حَدَّثَنَا عِیسَى بْنُ یُونُسَ، عَنْ هِشَامِ بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَقْبَلُ الْهَدِیَّةَ وَیُثِیبُ عَلَیْهَا.
357 ـ (15) ...عایشهل گوید: رسول خدا ج هدیه را میپذیرفتند و در قبال آن، به شخصِ هدیه کننده، پاداشی فزون بر آن، عنایت میفرمودند.
&
«یقبل»: میپذیرفت، قبول میکرد.
«الهدیة»: تحفه، ارمغان، پیشکش.
«یثیب»: پاداش میداد؛ یعنی: رسول خدا ج برای شخصِ هدیه کننده، پاداش فزون بر هدیهاش، عنایت میکردند.
(1) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ وَسَعِیدُ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ الْمَخْزُومِیُّ، وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ عُیَیْنَةَ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ عُبَیْدِاللَّهِ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، عَنْ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لاَ تُطْرُونِی کَمَا أَطْرَتِ النَّصَارَى ابْنَ مَرْیَمَ، إِنَّمَا أَنَا عَبْدٌ، فَقُولُوا: عَبْدُاللَّهِ وَرَسُولُهُ».
330 ـ (1)... عمر بن خطابس گوید: رسول خدا ج فرمودند: در مدح و ستایش من، ازحدّ تجاوز نکنید، همانطور که مسیحیان در مدح و ستایش عیسی پسر مریم÷ از حد گذشتند (و گفتند عیسی پسر خدا است)؛ همانا من فقط بندهی خدا میباشم. و دربارهی من بگویید: محمد ج بنده و فرستادهی خدا است.
&
«لا تُطرونی»: در مدح و ستایش من از حد تجاوز نکنید.
آنچه به تواتر ثابت شده، این است که پیامبر ما حضرت محمد ج پسر عبدالله، پسر عبدالمطلب هاشمی قریشی میباشد. و از پدری به نام عبدالله و از مادری به نام آمنه دختر وهب، در شهر مکه، در عامالفیل، همانند یک انسان متولد شده، و همانند یک انسان رشد و نموّ یافته و همانند انبیاء و پیامبران مُرسلِ پیش از خود، مبعوث گردیده و متفاوت با دیگر پیامبران الهی نبوده است؛ تا آن اندازه که مشیّت الهی بود، در دنیا ماند و زندگی کرد؛ آنگاه همانند سایر انبیاء به سوی پروردگار بازگشت؛ ﴿إِنَّکَ مَیِّتٞ وَإِنَّهُم مَّیِّتُونَ٣٠﴾ [الزمر: 30].
و همانطور که از پیامبران الهی در قیامت پرس و جو خواهد شد از ایشان نیز سؤال خواهد شد: ﴿۞یَوۡمَ یَجۡمَعُ ٱللَّهُ ٱلرُّسُلَ فَیَقُولُ مَاذَآ أُجِبۡتُمۡۖ قَالُواْ لَا عِلۡمَ لَنَآۖ إِنَّکَ أَنتَ عَلَّٰمُ ٱلۡغُیُوبِ١٠٩﴾ [المائدة: 109].
قرآن، عنوان بشر و انسانی بودن محمد ج را در چندین موضع تأکید نموده است و خداوند متعال در چندین آیه به ایشان دستور داده است که این مطلب را به مردم ابلاغ نمایند: ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُکُمۡ یُوحَىٰٓ إِلَیَّ...﴾ [الکهف: 110]، ﴿قُلۡ سُبۡحَانَ رَبِّی هَلۡ کُنتُ إِلَّا بَشَرٗا رَّسُولٗا٩٣﴾ [الإسراء: 93].
و این بدان معنی است که پیامبر ج نیز بشری مانند سایر مردم است و جز وحی و رسالت، امتیازی از بقیهی مردم ندارد.
پیامبر معنی بشر بودن و بندگی خود را به درگاه خداوند بیان داشته است، و امت را از پیروی سنتهای ادیان گذشته که پیامبران خود را تقدیس و در مدح و ستایش آنان مبالغه و زیاده روی میکنند، بر حذر میدارد و میفرماید:
«در مدح و ستایش من از حد تجاوز نکنید، همانطور که مسیحیان در مدح عیسی پسر مریم از حد گذشتند و گفتند عیسی پسر خدا است؛ زیرا من فقط بنده و فرستادهی پروردگار میباشم.»
وقتی که پیامبر گرامی اسلام ج همانند سایر مردم، یک بشر است دیگر معنی ندارد که از نور یا از طلا و ... آفریده شده باشند، بلکه ایشان از آب جهندهای که از صُلب مرد و میان استخوانهای سینهی زن خارج میشود، آفریده شده است.
این از لحاظ مادهای که آن حضرت ج از آن آفریده شده است، اما از حیث رسالت و هدایت، ایشان نور خدا و چراغ فروزان هدایت و ارشاد هستند. چنانکه قرآن میفرماید:
﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰکَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِیرٗا٤٥ وَدَاعِیًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِیرٗا٤٦﴾ [الأحزاب: 45-46]؛ ﴿یَٰٓأَهۡلَ ٱلۡکِتَٰبِ قَدۡ جَآءَکُمۡ رَسُولُنَا یُبَیِّنُ لَکُمۡ کَثِیرٗا مِّمَّا کُنتُمۡ تُخۡفُونَ مِنَ ٱلۡکِتَٰبِ وَیَعۡفُواْ عَن کَثِیرٖۚ قَدۡ جَآءَکُم مِّنَ ٱللَّهِ نُورٞ وَکِتَٰبٞ مُّبِینٞ١٥﴾ [المائدة: 15]؛
﴿فََٔامِنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَٱلنُّورِ ٱلَّذِیٓ أَنزَلۡنَاۚ وَٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ خَبِیرٞ٨﴾ [التغابن: 8]؛ ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ کُونُواْ قَوَّٰمِینَ لِلَّهِ شُهَدَآءَ بِٱلۡقِسۡطِۖ وَلَا یَجۡرِمَنَّکُمۡ شَنََٔانُ قَوۡمٍ عَلَىٰٓ أَلَّا تَعۡدِلُواْۚ ٱعۡدِلُواْ هُوَ أَقۡرَبُ لِلتَّقۡوَىٰۖ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ خَبِیرُۢ بِمَا تَعۡمَلُونَ٨﴾ [المائدة: 8]
﴿الٓرۚ کِتَٰبٌ أَنزَلۡنَٰهُ إِلَیۡکَ لِتُخۡرِجَ ٱلنَّاسَ مِنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ بِإِذۡنِ رَبِّهِمۡ إِلَىٰ صِرَٰطِ ٱلۡعَزِیزِ ٱلۡحَمِیدِ١﴾ [إبراهیم: 1].
(2) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، أَنْبَأَنَا سُوَیْدُ بْنُ عَبْدِالْعَزِیزِ، عَنْ حُمَیْدٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه: أَنَّ امْرَأَةً جَاءَتْ إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَتْ لَهُ: إِنَّ لِی إِلَیْکَ حَاجَةً؟ فَقَالَ: «اجْلِسِی فِی أَیِّ طَرِیقِ الْمَدِینَةِ شِئْتِ أَجْلِسْ إِلَیْکِ».
331 ـ (2) ... انس بن مالکس گوید: زنی به نزد رسول خدا ج آمد و بدیشان گفت: مرا با شما نیازی است (و دوست دارم آن را فقط با شما در میان بگذارم).
رسول خدا ج نیز فرمودند: در هر راهی از راههای مدینه که میخواهی بنشین تا من به نزد تو آیم (و نیازت را پاسخ گویم).
&
«امرأة»: برخی از علماء گفتهاند که نام این زن «اُمّ زفر» بود که چندان عاقل نیز نبود.
«حاجة»: نیاز، کار، احتیاج، خواسته.
به هر حال، از این روایت تواضع و فروتنی پیامبر ج دانسته میشود؛ و ایشان از همه کس متواضعتر و از تکبّر و نِخوت از همه دورتر بودند. بینوایان را سرکشی میکردند و با تهیدستان نشست و برخاست داشتند و دعوت بردگان و زنان بیوه و دیوانه را اجابت میکردند و در میان یارانشان همانند یکی از آنان مینشستند و نمیگذاشتند که افراد آنچنان که پیش پای پادشاهان از جای برمیخیزند، پیش پای ایشان از جای برخیزند.
عایشهل میگوید: پای افزارشان را خود تعمیر میکردند، و جامهی خودشان را میدوختند، و با دستان خودشان همانند یکی از شماها در خانهی خودشان کار میکردند.
فردی از افراد بشر بودند؛ جامهی خودشان را وصله میزدند و گوسفند خویش را خود میدوشیدند و کارهای شخصی خودشان را انجام میدادند و هر کس برای گفتگو یا مسئلهای آن حضرت ج را نشسته یا ایستاده نگه میداشتند، بیش از طرف مقابل شکیبایی میورزیدند تا خود او انصراف حاصل کند. هر کس از ایشان حاجتی را میطلبید جز با روا کردن حاجت وی، یا با سخنی مطبوع و مقبول، او را باز نمیگردانیدند.
(3) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، أَنْبَأَنَا عَلِیُّ بْنُ مُسْهِرٍ، عَنْ مُسْلِمٍ الأَعْوَرِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَعُودُ الْمَرضَی، وَیَشْهَدُ الْجَنَائِزَ، وَیَرْکَبُ الْحِمَارَ، وَیُجِیبُ دَعْوَةَ الْعَبْدِ، وَکَانَ یَوْمَ بَنِی قُرَیْظَةَ عَلَى حِمَارٍ مَخْطُومٍ بَحَبْلٍ مِنْ لِیفٍ، وَعَلَیْهِ إِکَافٌ مِنْ لِیفٍ.
332 ـ (3)...انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج بیماران را عیادت میکردند؛ در تشییع جنازهها شرکت مینمودند؛ بر الاغ سوار میشدند و دعوت بردگان را اجابت میکردند.
و آن حضرت ج به روز جنگ بنی قریظه، بر الاغی سوار بودند که لگامش ریسمانی بود که از لیف خرما بافته شده بود؛ و بر آن الاغ، پالانی از لیف خرما بود.
&
«یعود»: از بیمار عیادت میکرد.
«المرضی»: بیماران. دردمندان. پیامبر ج از هر بیماری، چه کافر و چه مسلمان، عیادت مینمودند.
«الجنائز»: جمع «جِنازة»: مرده، جسد مرده. و به فتح جیم: «جَنازة»: به تابوت اطلاق میشود.
«یجیب»: میپذیرفت، اجابت میفرمود.
«العبد»: برده.
«بنی قریظه»: وقتی رسول خدا ج به مدینهی منوره تشریف آورد، معاهده و قراردادی بین مهاجرین و انصار و یهود منعقد کرد و در آن معاهده با یهود صلح نمود و آنها را بر دین و اموالشان آزاد گذاشت و شرایطی را برای طرفین لازم الاجرا قرار داد. در این قرار داد «بند» زیر به چشم میخورد:
«هر کسی علیه امضاء کنندگان آن بجنگد، همگی موظف خواهند بود که متحد شوند و در برابر او یکدیگر را یاری کنند. امضاء کنندگان این قرارداد یکدیگر را در خیرخواهی و نیکی نه در گناه، یاری و کمک کنند و هر کسی بر مدینهی منوّره تهاجم آورد همگی دست به دست هم داده و از آن دفاع کنند.»
اما با وجود این پیمان صریح، «حی بن اخطب» یهودی که رئیس «بنی نظیر» بود موفق شد بنی قریظه را به نقض این پیمان و همدست شدن با قریش وادار کند، در صورتی که رئیس قبیله «کعب بن اسد قُرَظِی» گفته بود: ما تا به حال از محمد ج به جز راستگویی و وفاداری چیز دیگری ندیدهایم، اما همین «کعب بن اسد» پیمان شکنی کرد و از عهدی که با مسلمانان بسته بود، اظهار برائت نمود.
وقتی خبر پیمان شکنی به رسول خدا ج رسید، آن حضرت ج سعد بن معاذس را که سردار قبیلهی «اوس» و هم پیمان بنی قریظه بود به اتفاق «سعد بن عبادةس» که سردار قبیلهی خزرج بود و چند نفر دیگر از انصار نزد یهود فرستادند، تا مسأله را تحقیق و بررسی نمایند. وقتی این هیأت نزد یهود رفت، آنها را به مراتب، بدتر از آنچه شنیده بود یافت، طوری که نسبت به رسول خدا ج جسارت نمودند و گفتند: «مَن رسول الله؟»؛ «پیامبر کیست؟» ما که هیچ پیمانی با محمد ج نداریم.
بعد از این ماجرا، عملاً برای جنگ علیه مسلمانان دست به کار شدند و بدین طریق خواستند لشکر مسلمانان را از پشت، ضربه بزنند و این چیز به مراتب سختتر از تهاجم علنی و جنگ در جبهه بود.
این قضیه بر مسلمانان، بینهایت سخت و دشوار بود، به گونهای که سعد بن معاذس که بیش از دیگران به مهربانی و همدردی با یهود معروف بود و در هر موردی برای آنها دلسوزی میکرد، وقتی در خندق تیر خورد و رگ بازویش قطع شد و مرگش یقینی گشت، دعا کرد: «بارخدایا! مرا نکش تا اینکه دیدگانم را با سرانجام بنی قریظه روشن بگردانی و هلاکت آنها را با چشم خویش ببینم.»
وقتی رسول خدا ج همراه مسلمانان از خندق برگشتند و اسلحه خود را زمین گذاشتند، جبرئیل÷ به محضر آن حضرت ج رسید و گفت: ای رسول خدا! شما اسلحه خود را گذاشتهاید؟! آن حضرت ج فرمود: آری. جبرئیل گفت: اما فرشتگان هنوز اسلحه خود را نگذاشتهاند و دستور خداوند متعال این است که به سوی بنی قریظه حرکت نمایید؛ من به سوی آنها در حال حرکت هستم و آنها را دچار تزلزل میکنم؛ رسول خدا ج به یکی از یاران خویش دستور داد که در میان مردم اعلام کند: «هر کس که آماده سمع و طاعت است نماز عصر را به جز محل بنی قریظه در جایی دیگر نخواند.»
بدین ترتیب آن حضرت ج در محل بنی قریظه فرود آمد و 25 شب آنها را مورد محاصره قرار داد تا اینکه از محاصره به تنگ آمدند و خداوند متعال در دلهایشان رعب و وحشت انداخت و طبق قضاوت سعد بن معاذس مردانشان کشته شد؛ ثروتهایشان تقسیم گردید و زنان و کودکانشان به اسارت گرفته شدند.
به هر حال داوری و قضاوت سعد بن معاذس در مورد بنی قریظه به اجرا درآمد؛ بدین ترتیب مدینهی منوّره از کلیهی مراکز جنگی و لانههای توطئهی یهود پاک سازی گردید و مسلمانان از ضربات داخلی و هرج و مرج درونی ایمن گشتند.
«مخطوم»: لگام شده، الاغی که لگام شده بود.
«بحبل من لیف»: ریسمانی که از لیف خرما بافته شده باشد.
«اِکاف»: پالان، پالان خر.
(4) حَدَّثَنَا وَاصِلُ بْنُ عَبْدِالأَعْلَى الْکُوفِیُّ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ فُضَیْلٍ، عَنِ الأَعْمَشِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه قَالَ: کَانَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُدْعَى إِلَى خُبْزِ الشَّعِیرِ وَالإِهَالَةِ السَّنِخَةِ فَیُجِیبُ، وَلَقَدْ کَانَ لَهُ دِرْعٌ عِنْدَ یَهُودِیٍّ فَمَا وَجَدَ مَا یَفُکُّهَا حَتَّى مَاتَ.
333 ـ (4)...انس بن مالکس گوید: گاهی اوقات اتفاق میافتاد که رسول خدا ج به خوردن نان جوین و دُنبهای که بو گرفته بود دعوت میشدند؛ و ایشان نیز، آن دعوتی را میپذیرفتند.
و زره رسول خدا ج در نزد مردی یهودی (در قبال یک بار جو) گرو بود؛ و تا هنگامی که آن حضرت ج درگذشتند، نتوانستند آن را از گرو بیرون آورند.
&
«یُدعی»: دعوت کرده میشد.
«خبز الشعیر»: نان جوین.
«الاهالة»: دنبه و پیه یا روغن گداخته؛ هر روغنی که نان خورش باشد.
«السَّنِخَة»: بو گرفته، فاسد.
«دِرع»: زره.
«یهودی»: مراد ابوشحم یهودی، مردی از قبیلهی بنی ظَفَر است. چنانکه در حدیثی دیگر آمده است:
پیامبر ج زرهی از زرههای خویش را برای گرفتن مقداری جو، پیش ابوشحم یهودی که مردی از قبیلهی بنی ظَفَر بود به گرو گذاشت.
در روایات آمده است که پیامبر ج رحلت فرمود در حالی که زره آن حضرت ج در قبال سی صاع جو که برای قوت روزانهی عیال خویش گرفته بود، در گرو بود؛ و پیامبر ج از دنیا رحلت فرمودند در حالی که نتوانستند آن را از گرو بیرون آورند.
(5) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلاَنَ، حَدَّثَنَا أَبُو دَاوُدَ الْحَفَرِیُّ، عَنْ سُفْیَانَ، عَنِ الرَّبِیعِ بْنِ صَبِیحٍ، عَنْ یَزِیدَ بْنِ أَبَانَ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه قَالَ: حَجَّ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَلَى رَحْلٍ رَثٍّ، وَعَلَیْهِ قَطِیفَةٌ لاَ تُسَاوِی أَرْبَعَةَ دَرَاهِمَ فَقَالَ: «اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ حَجًّا لاَ رِیَاءَ فِیهِ وَلاَ سُمْعَةَ».
334 ـ (5) ...انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج حج گزاردند در حالی که سوار بر شتری بودند که جهاز کهنه و فرسودهای داشت و بر آن جهاز فرسوده نیز قطیفه و بالا پوشی بود که چهار درهم ارزش نداشت؛ و آن حضرت ج با خود این کلمات را زمزمه میفرمودند:
«اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ حَجًّا لاَ رِیَاءَ فِیهِ وَلاَ سُمْعَةَ»؛ «بار خدایا ! این حج را حجّی بگردان که در آن هیچگونه ریا و آوازهای نباشد و آن را خاصّ خویش قرار بده».
&
«حَجَّ»: آهنگ خانهی کعبه برای زیارت آن کرد.
«رحل»: جهاز شتر.
«رَثّ»: کهنه و فرسوده.
«قطیفة»: پارچه، بالاپوش، جامه یا پارچهی پُرزدار، هولهی بزرگ که پس از آب تنی روی دوش میاندازند و بدن را با آن خشک میکنند.
«لاتساوی»: نمیارزید، ارزش قیمت گذاری نداشت.
«دراهم»: جمع «درهم»؛ مأخوذ از کلمهی دراخم یونانی؛ درم، مسکوک نقره؛ پول نقد؛ مسکوک نقره در عهد ساسانیان، واحد پول از اوائل اسلام تا دورهی مغول.
«ریاء»: خود را به نیکوکاری جلوه دادن بر خلاف حقیقت؛ تظاهر به نیکوکاری و پاکدامنی؛ عمل نیک برای جلب نظر مردم کردن نه به جهت رضای خدا.
«سُمعة»: شهرت و آوازه. اینکه شخص کار نیکو بکند و خود را در افواه مردم بیاندازد تا به نیکوکاری مشهور شود.
به هر حال، پیامبر ج با دو خصلت سادگی و تواضع، آینهی تمام نمای کرامتی بود که خداوند برای انسان قایل شده؛ کرامتی که از درون وجود انسان به او داده میشود و نمیتواند آن را با ظواهر فریبنده و تصنّعی یپرامون خود فرا چنگ آورد.
پیامبر ج خودِ سادگی و تواضع بود که در مرد کاملی تجلّی یافته بود. این تواضع و سادگی از درون جانش برخاسته بود؛ و لذا او مظاهر کاذب ریاست و فرمانروایی و یا تجملات و تکلُّفاتی را که لازمهی آنها است؛ و نیز کردار و گفتار عوام فریبانهای را که پیرامون وی گرد آمده بود، متلاشی کرد.
پیامبر ج فردی نزدیک، با وقار، جوانمرد، خوش خوی و خوش برخورد بود؛ متواضع و فروتن بود؛ رفتار و کردارش طبیعی بود؛ تک تک این اعمال نشان دهندهی خلق و خوی او بود؛ درست همانگونه که عکس، نشاندهندهی صاحب آن است.
همهی این سادگی و تواضع برخاسته از وجود پاکش که آینهی تمام نمای وی بود چیزی از هیبت و محبت وی نکاست. در توصیف او گفته شده است که هر کس برای اولین بار او را میدید، وی را با دیدهی احترام و شکوه مینگریست؛ و هر کس با او همنشین میشد، او را دوست میداشت و لذا رابطهی مردم و اصحابش با وی، رابطهای سرشار از ادب و محبت و متانت کامل بود.
به هر حال، چنانچه ما زندگی پیامبر ج را آنگونه که زیبندهی آن است بررسی میکردیم، امروز او در قلبهایمان زنده میبود؛ همانگونه که در میان اصحابش زنده بود. و الگو و سرمشقی را که به گونههای مختلف با کردار و گفتارش ارائه داده بود هنوز هم میدیدیم که واضح و بیابهام است همچون وجود بزرگ و با شکوهش که آراسته به اخلاقی است که هیچ پوششی از کذب و فریب ندارد و ریا را بدان راهی نیست.
او شب و روز، در نهان و آشکار، در سختی و آسایش، در ناتوانی و قدرت، در بازار آن وقت که یک جوان بود، در پیری در حالی که بر تخت نبوّت و اقتدار نشسته بود، در همهی این حالات تنها به یک صورت دیده میشود.
پیامبر ج با اخلاقش، شخصیتی از سادگی و تواضع بود که دگرگونی و تغییری بدو راه نیافت. او وجودی بود که با آسمان پیوند یافت، و بر زمین زیست؛ به مردم نزدیک بود؛ و نزد آنان دوست داشتنی بود؛ و لذا آن حضرت ج در تمام مراحل زندگیاش، الگویی بود که ما امروز بیش از هر چیزی نیازمند آن هستیم؛ او همان الگویی بود که نظام اجتماعی اسلام بر آن استوار گردید، و مردم را در سایهی اخوّت اسلامی مساوی شمرد به گونهای که ثروت یا جاه یا حَسَب و نَسَب، سبب ارتقای شأن کسی یا کسب اعتبار وی نمیگردد؛ فرد یا مؤمنی است پرهیزگار یا فاجری است بخت برگشته؛ مردم همگی از آدماند و آدم از خاک.
و به راستی این است اخلاق پیامبر ج که هیچ نقابی بر آن نیست.
(6) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ، أَنْبَأَنَا عَفَّانُ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، عَنْ حُمَیْدٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه قَالَ: لَمْ یَکُنْ شَخْصٌ أَحَبَّ إِلَیْهِمْ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
قَالَ: وَکَانُوا إِذَا رَأَوْهُ لَمْ یَقُومُوا، لِمَا یَعْلَمُونَ مِنْ کَرَاهَتِهِ لِذَلِکَ.
335 ـ (6)... انس بن مالکس گوید: محبوبترین و دوست داشتنیترین فرد از دیدگاه صحابه، شخص پیامبر ج بود؛ و هیچ کس در نظر آنان از رسول خدا ج محبوبتر نبود؛
انس بن مالکس گوید: (با وجود اینکه پیامبر ج محبوبترین فرد در نظر صحابه بود باز هم) هرگاه که رسول خدا ج را میدیدند، پیش پای ایشان از جای بر نمیخاستند (همچنانکه افراد، پیش پای پادشاهان از جای بر میخیزند)؛ چون میدانستند که پیامبر ج از این کار خوششان نمیآید.
&
«احبّ»: دوست داشتنی تر، محبوب تر.
«لم یقوموا»: پیش پای پیامبر ج بر نمیخاستند.
«کراهته»: بد دانستن پیامبر ج این کار را.
حال سؤال اینجاست که آیا برخاستن به خاطر کسی که میآید یا وارد میشود یا عبور میکند، بدعت است یا مشروع؟
در پاسخ بدین سؤال باید گفت که:
علماء و صاحب نظران اسلامی با همدیگر اختلاف نظر دارند؛ برخی از آنها برخاستن را به طور مطلق منع کردهاند؛ از جمله: احمد بن محمد ازدی معروف به «ابن الحاج»؛ و استدلال کردهاند به روایتی که ابوداود و ابن ماجه از ابواُمامهس روایت کردهاند که گوید:
«رسول خدا ج بر ما وارد شد در حالی که بر عصایش تکیه کرده بود. از جای خود برخاستیم؛ آن حضرت ج فرمود: بلند نشوید آن طور که عجمها در مقابل یکدیگر بلند میشوند.»
به فرضِ صحت این حدیث، آنچه که از آن در این حدیث نهی شده، برخاستن به طور مطلق نیست، بلکه از برخاستن مانند عجمها که با نوعی تعظیم همراه بوده است منع شده، همانطور که از ظاهر حدیث بر میآید که پیامبر ج فرمود: «آنطور که عجمها بر میخیزند، برنخیزید.»
و اگر مراد رسول خدا ج نهی از برخاستن به خاطر احترام بود، فقط میفرمود: «برنخیزید.» اما اینکه آن را با قید عجمها گفته است، برای این است که حضرت ج احساس کرده که صحابه مانند آنها برخاستهاند.
و نیز استدلال کردهاند به روایتی که معاویهس نقل کرده که رسول خدا ج فرمودند: «کسی که دوست داشته باشد که مردم برای او دست به سینه بایستند، باید جای خود را از آتش بگیرد.» [ابوداود و ترمذی]
ولی به این حدیث دو جواب داده شده است:
1- این حدیث بر منع برخاستن دلالت نمیکند بلکه بر حذر میدارد صاحب منصبی را که دوست دارد برای او برخیزند و به آن فخر و مباهات کند و دچار غرور شود.
2- روایت نهی نمیکند از برخاستنی که به خاطر احترام باشد بلکه نهی میکند از اینکه کسی بنشیند و دیگران در اطراف او دست به سینه بایستند همانطور که در مقابل پادشاهان عجم میایستادند. این معنایی است که مُنذری و خطّابی و طبرانی و امام نووی آن را ترجیح دادهاند. مؤیّد آن روایتی است که طبرانی در کتاب أوسط از انس بن مالکس روایت میکند که:
«یقیناً هلاک شدند کسانی که قبل از شما بودند به خاطر اینکه آنها پادشاهانشان را بزرگ میداشتند اینطور که آنها مینشستند و اینها سر پا میایستادند.»
و اکثریت فقهاء و صاحب نظران اسلامی میگویند: هرگاه برخاستن به خاطر نیکی و احترام باشد نه به خاطر تعظیم و بزرگداشت، جایز است و استدلال کردهاند به دلائل ذیل:
1- بخاری از ابوسعید خدریس روایت میکند که طایفهی بنی قریظه به قضاوت و داوری سعد بن معاذس راضی و خوشنود شدند، پیامبر ج هم به دنبال او فرستاد. سعد آمد و حضرت ج فرمود: برای آقایتان برخیزید. و این امری است برای برخاستن به احترام سعد بن معاذس .
قاضی عیاض میگوید: این برخاستن آن نیست که پیامبر ج از آن نهی کرده، بلکه نهی از این شده که کسی بنشیند و دیگران در اطراف او چون مجسّمه راست بایستدند تا زمانی که او نشسته است.
2- نسائی و ابوداود و ترمذی و ابن حبّان و حاکم نیشابوری، از عایشه دختر طلحه و او از ام المؤمنین عایشهی صدیقهل روایت کردهاند که: وقتی رسول خداج دید دخترش فاطمهل میآید به او خوش آمد گفت و برخاست و او را بوسید و دستش را گرفت و در جای خود نشاند.
3- وقتی که جعفرس از حبشه آمد، پیامبر ج در خیبر بود به احترام او برخاست و او را بوسید و فرمود: نمیدانم برای کدام یک از این دو خوشحال باشم؛ برای ورود جعفر یا برای فتح خیبر.
4- ام المؤمنین عایشهل روایت میکند که: چون زید بن حارثهس وارد مدینه شد، پیامبر ج در منزل بود؛ در زد، پیامبر ج به استقبال او رفت و او را در آغوش گرفت و بوسید.
5- ابوداود، از ابوهریرهس روایت میکند که: پیامبر ج با ما صحبت میکرد، وقتی که برخاست ما هم برخاستیم تا دیدیم که وارد خانه شد.
6- برخاستن به خاطر نیکی و احترام کسی، مصداق این احادیث است:
الف) «اَنزلوا الناس منازلهم»؛ «با توجه به منزلت مردم از آنها پذیرایی کنید».
ب) «اِنَّ مِن اِجلال الله تعالی، اکرام ذی الشیبة المسلم»؛ «یقیناً گرامی داشتن پیرمرد مسلمان، نشانهی بزرگداشت خداوند است».
ج) «لیس منّا من لم یرحم صغیرنا ولم یعرف شرف کبیرنا»؛ «از ما نیست کسی که به کوچک ما رحم نمیکند و قدر و منزلت بزرگ ما را نمیشناسد.»
7- برخاستن به عنوان احترام، کاری است که فطرت سلیم انسان آن را میپذیرد و قلباً به آن مایل است و عقل نیز آن را تأیید میکند و با مبادی و اصول اسلام که دعوت به احترام و محبت میکند هماهنگ است.
و ابن رشد، برخاستن به هنگام ورود یا عبور کسی را به چهار قسم تقسیم کرده است:
1- حرام: و آن برای کسی است که میخواهد برای او بایستند در حالی که احساس بزرگی و فخر و مباهات میکند بر کسانی که ایستادهاند.
2- مکروه: و آن برای کسی است که نمیخواهد بر کسانی که ایستادهاند بزرگی و فخر و مباهات کند، ولی بیم آن دارد که دچار آن شود؛ و وقتی که در فرد حالتی شبیه به جبّاران باشد.
3- جائز: و آن وقتی است که به خاطر نیکی و احترام و اکرام انجام میگیرد برای کسی که توقّع آن را ندارد و شبیه جابران نیست بلکه متواضع است.
4- مندوب: و آن برای کسی است که از سفر برگشتنه و با ورود او خوشحال میشوند و میخواهند به او خوش آمد گویند و یا خیری برای او حاصل شده و میخواهند به او تبریک گویند و یا دچار مصیبتی شده و به او تسلیت میگویند.
(7) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ، حَدَّثَنَا جُمَیْعُ بْنُ عُمَرَ بْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ الْعِجْلِیُّ، أَنْبَأَنَا رَجُلٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ مِنْ وَلَدِ أَبِی هَالَةَ زَوْجِ خَدِیجَةَ رَضِی الله عنها یُکْنَى أَبَا عَبْدِاللَّهِ، عَنِ ابْنٍ لِأَبِی هَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ ابْنِ عَلِیٍّ قَالَ: سَأَلْتُ خَالِی هِنْدَ بْنَ أَبِی هَالَةَ ـ وَکَانَ وَصَّافًا ـ عَنْ حِلْیَةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَأَنَا أَشْتَهِی أَنْ یَصِفَ لِی مِنْهَا شَیْئًا فَقَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَخْمًا مُفَخَّمًا، یَتَلَأْلَأُ وَجْهُهُ تَلَأْلُؤَ الْقَمَرِ لَیْلَةَ الْبَدْرِ، فَذَکَرَ الْحَدِیثَ بِطُولِهِ.
قَالَ الْحَسَنُ: فَکَتَمْتُهَا الْحُسَیْنَ زَمَانًا، ثُمَّ حَدَّثْتُهُ، فَوَجَدْتُهُ قَدْ سَبَقَنِی إِلَیْهِ، فَسَأَلَهُ عَمَّا سَأَلْتُهُ عَنْهُ ،وَ وَجَدْتُهُ قَدْ سَأَلَ أَبَاهُ عَنْ: مَدْخَلِهِ، وَمَخْرَجِهِ، وَشَکْلِهِ، فَلَمْ یَدَعْ مِنْهُ شَیْئًا.
قَالَ الْحُسَیْنُ: فَسَأَلْتُ أَبِی عَنْ دُخُولِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: کَانَ إِذَا أَوَى إِلَى مَنْزلِهِ جَزَّأَ دُخُولَهُ ثَلاَثَةَ أَجْزَاءٍ: جُزْءًا لِلَّهِ، وَجُزْءًا لِأَهْلِهِ، وَجُزْءًا لِنَفْسِهِ، ثُمَّ جَزَّأَ جُزْأَهُ بَیْنَهُ وَبَیْنَ النَّاسِ، فَیَرُدُّ بِالْخَاصَّةِ عَلَى الْعَامَّةِ، وَلاَ یَدَّخِرُ عَنْهُمْ شَیْئًا.
وَکَانَ مِنْ سِیرَتِهِ فِی جُزْءِ الْأُمَّةِ إِیثَارُ أَهْلِ الْفَضْلِ بِإِذْنِهِ، وَقَسْمُهُ عَلَى قَدْرِ فَضْلِهِمْ فِی الدِّینِ، فَمِنْهُمْ ذُوالْحَاجَةِ، وَمِنْهُمْ ذُوالْحَاجَتَیْنِ، وَمِنْهُمْ ذُوالْحَوَائِجِ، فَیَتَشَاغَلُ بِهِمْ، وَیَشْغَلُهُمْ فِیمَا یُصْلِحُهُمْ وَالْأُمَّةَ مِنْ مَسْألَتِهِمْ عَنْهُ، وَإِخْبَارِهِمْ بِالَّذِی یَنْبَغِی لَهُمْ، وَیَقُولُ: «لِیُبَلِّغِ الشَّاهِدُ مِنْکُمُ الْغَائِبَ، وَأَبْلِغُونِی حَاجَةَ مَنْ لاَ یَسْتَطِیعُ إِبْلاَغَهَا، فَإِنَّهُ مَنْ أَبْلَغَ سُلطَانًا حَاجَةَ مَنْ لاَ یَسْتَطِیعُ إِبْلاَغَهَا ثَبَّتَ اللَّهُ قَدمَیْهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ ».
لاَ یُذْکَرُ عِنْدَهُ إِلاَ ذَلِکَ، وَلاَ یُقْبَلُ مِنْ أَحَدٍ غَیْرِهِ.
یَدْخُلُونَ رُوَّادًا، وَلاَ یَفْتَرِقُونَ إِلاَ عَنْ ذَوَاقٍ، وَیَخْرُجُونَ أَدِلَّةً. یَعْنِی: عَلَى الْخَیْرِ.
قَالَ: فَسَأَلْتُهُ عَنْ مَخْرَجِهِ کَیْفَ یَصْنَعُ فِیهِ؟.
قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَخْزِنُ لِسَانَهُ إِلاَ فِیمَا یَعْنِیهِ، وَیُؤَلِّفُهُمْ وَلاَ یُنَفِّرُهُمْ، وَیُکْرِمُ کَرَیمَ کُلِّ قَوْمٍ وَیُوَلِّیهِ عَلَیْهِمْ، وَیَحذَرُ النَّاسَ وَیَحْتَرِسُ مِنْهُمْ مِنْ غَیْرِ أَنْ یَطْوِیَ عَنْ أَحَدٍ مِنْهُمْ بِشْرَهُ وَخُلُقَهُ.
وَیَتَفَقَّدُ أَصْحَابَهُ، وَیَسْأَلُ النَّاسَ عَمَّا فِی النَّاسِ، وَیُحَسِّنُ الْحَسَنَ وَیُقَوِّیهِ، وَیُقَبِّحُ الْقَبِیحَ وَیُوَهِّیهِ، مُعْتَدِلُ الأَمْرِ غَیْرَُ مُخْتَلِفٍ، لاَ یَغْفُلُ مَخَافَةَ أَنْ یَغْفُلُوا أَوْ یَمِیلُوا، لِکُلِّ حَالٍ عِنْدَهُ عَتَادٌ، لاَ یُقَصِّرُ عَنِ الْحَقِّ وَلاَ یُجَاوِزُهُ . الَّذِینَ یَلُونَهُ مِنَ النَّاسِ: خِیَارُهُمْ، أَفْضَلُهُمْ عِنْدَهُ أَعَمُّهُمْ نَصِیحَةً، وَأَعْظَمُهُمْ عِنْدَهُ مَنْزِلَةً أَحْسَنُهُمْ مُوَاسَاةً وَمُؤَازَرَةً.
قَالَ: فَسَأَلْتُهُ عَنْ مَجْلِسِهِ؟
فَقَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لاَ یَقُومُ وَلاَ یَجَلِسُ إِلاَ عَلَى ذِکْرٍ، وَإِذَا انْتَهَى إِلَى قَوْمٍ جَلَسَ حَیْثُ یَنْتَهِی بِهِ الْمَجْلِسُ، وَیَأْمُرُ بِذَلِکَ.
یُعْطِی کُلَّ جُلَسَائِهِ بِنَصِیبِهِ، لاَ یَحْسَبُ جَلِیسُهُ أَنَّ أَحَدًا أَکْرَمُ عَلَیْهِ مِنْهُ. مَنْ جَالَسَهُ أَوْ فَاوَضَهُ فِی حَاجَةٍ صَابَرَهُ حَتَّى یَکُونَ هُوَ الْمُنْصَرِفُ عَنْهُ، وَمَنْ سَأَلَهُ حَاجَةً لَمْ یَرُدَّهُ إِلاَ بِهَا، أَوْ بِمَیْسُورٍ مِنَ الْقَوْلِ.
قَدْ وَسِعَ النَّاسَ بَسْطُهُ وَخُلُقُهُ، فَصَارَ لَهُمْ أَبًا، وَصَارُوا عِنْدَهُ فِی الْحَقِّ سَوَاءً.
مَجْلِسُهُ: مَجْلِسُ حِلْمٍ وَحَیَاءٍ، وَأَمَانَةٍ وَصَبْرٍ، لاَ تُرْفَعُ فِیهِ الأَصْوَاتُ، وَلاَ تُؤْبَنُ فِیهِ الْحُرَمُ، وَلاَ تُنْثَى فَلَتَاتُهُ.
مُتَعَادِلِینَ، بَلْ کَانُوا یَتَفَاضَلُونَ فِیهِ بِالتَّقْوَى، مُتَوَاضِعِینَ، یُوقِّرُونَ فِیهِ الْکَبِیرَ، وَیَرْحَمُونَ فِیهِ الصَّغِیرَ، وَیُؤْثِرُونَ ذَا الْحَاجَةِ، وَیَحْفَظُونَ الْغَرِیبَ.
336 ـ (7)... حسن بن علیب گوید: از دایی خود هند بن ابی هالهس - که توصیف کنندهی صفات و ویژگیها و خصلتها و شمائل ظاهری و اخلاقی پیامبر ج بود ـ خواستم تا فرازی از صفات و ویژگیهای نیکو و زیبای رسول خدا ج را برای من توصیف کند و به تصویر بکشد.
هندس نیز در مقام توصیف شمائل و صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج چنین گفت:
رسول خدا ج انسانی پر شکوه و بزرگوار و محترم و تکریم شده بودند؛ چهرهشان همانند پارهی شب چهارده میدرخشید و برق میزد ...
و تمام این حدیث را همانگونه که در باب نخست [حدیث شمارهی 8] آمده است، بیان کرد.
حسنس گوید: این موضوع را مدتی از حسینس پنهان داشتم و [و آنچه را که هندس برایم از صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج توصیف کرده بود، مدتی از او پوشیده داشتم]؛ پس از گذشت مدتی، او را از وصفی که هندس برایم کرده بود؛ با خبر کردم، ولی متوجه شدم که وی در چنین پرسشی از هند، بر من سبقت و پیشی گرفته است و آنچه را که من از هندس درباره صفات پیامبر ج پرسیده بودم، او نیز پیش از من، از هند پرسیده بود؛ و علاوه از آن، از پدرش علیس نیز پیرامون چگونگی رفتار پیامبر ج در درون و بیرون خانه، و از روش آن حضرت ج با یاران خود پرسیده بود؛ و علیس نیز در پاسخ به پرسشهای حسینس از هیچ چیز فرو گذار نکرده بود و بیشتر اوضاع و احوال و صفات و ویژگیهای اخلاقی و ظاهری رسول خدا ج را برای حسینس به تصویر کشیده بود.
حسینس گوید: از پدرم علیس دربارهی نحوهی رفتار رسول خدا ج در درون خانه پرسیدم؟ او در پاسخ گفت: هرگاه رسول خدا ج به خانهی خویش بر میگشتند، مدت زمان توقّف خویش را در خانه، به سه بخش تقسیم میکردند: یک بخش آن را برای خدا و عبادت و پرستش او، و بخش دیگری را به افراد خانوادهی خویش و بخش سوم را برای خود و کارهای شخصی خویش، اختصاص میدادند. سپس بخشی را که برای خود اختصاص داده بودند، ویژهی کارهایی قرار میدادند که میان ایشان و مردمان بود؛ از این رو اصحاب و یاران برگزیده و خاصّ ایشان [مانند خلفای راشدین، عشرهی مبشّره و ...] به حضورشان میآمدند و از محضر رسول خدا ج بهرهی کافی را میبردند، و به وسیلهی همین خواصّ و برگزیدگان صحابه نیز مطالبی هم برای عموم مردمان از رفتار و کردار پیامبر ج بیان میشد؛ و هرگز چیزی را که به خواصّ اصحاب ایشان و عموم مربوط میشد، از آنان پوشیده نمیداشتند (بلکه خیرخواه و دلسوز آنان بودند، و آنان را از فایده و ضررشان باخبر میگرداندند.)
روش آن حضرت ج در بخشی که اختصاص به کارهایی داشت که میان ایشان و مردم بود چنین بود که: آن حضرت ج اهل فضل و تقوا را برای پذیرفتن به حضور خویش، بر دیگران ترجیح میداد و جایگاه و مرتبهی آنان را در دین و دانش در نظر میگرفتند.
برخی از اهل فضل و تقوا و اهل دین و دانش، از پیامبر ج یک حاجت، و برخی دو حاجت و برخی نیز حوائج و نیازهای بیشتری داشتند، و موضعگیری پیامبر ج در قبال این همه حاجت و نیاز این بود که نیازهای همهی آنان را برآورده میساختند و به کارهای آنها مشغول میشدند؛ و آن حضرت ج آنان را برکارهایی که به صلاح ایشان و امّت بود، وا میداشتند و ارشاد میفرمودند، و اوامر و فرامین و تعالیم و آموزههایی که شایسته و سزاوار بود، به اطلاع آنان میرساندند (و در این زمینه از خویشتن، بخل و تنگ نظری نشان نمیدادند و کتمان حقائق نمینمودند). و پیوسته میفرمودند:
«کسانی از شما که حاضرند، این اوامر و فرامین و تعالیم و آموزهها و احکام و دستورات و حقایق و مفاهیم الهی، نبوی، شرعی و قرآنی را به اطلاع کسانی که غایب هستند برسانند؛ و حاجت کسانی را که خود نمیتوانند آن را به من برسانند، شما به اطلاع من برسانید. و بدانید که هر کس حاجت نیازمندی را به کسی برساند که صاحب قدرت است و میتواند نیاز او را برآورده سازد، خداوند متعال قدمهای او را در رستاخیز ثابت و پایدار میدارد.»
علیس در ادامهی سخنانش گوید: در حضور رسول خدا ج چیزی جز این گفته نمیشد(و آن حضرت ج مردمان را فقط به کارهایی که به صلاح ایشان بود وا میداشت و ارشاد میفرمودند و آنچه که شایسته و سزاوار بود به اطلاع آنان میرساندند)؛ و از کسی جز اشخاص نیازمند، چیز دیگری را نمیپذیرفت.
بزرگان صحابه، گروه گروه به حضور آن حضرت ج میرسیدند، و از حضورشان متفرق و پراکنده نمیشدند مگر آنکه بهرهی فراوان از علم و ادب فراچنگ آورده بودند و دست پر بر میگشتند، و هر یک از آنها (با فضائل و دانشی که از پیامبر ج فرا گرفته بودند)، راهنمایی به سوی خیر و نیکی میشدند (و مردمان را بدان فرا میخواندند و ارشاد مینمودند.)
حسینس گوید: دوباره از پدرم علیس پیرامون رفتاررسول خدا ج در بیرون از خانه پرسیدم که رفتار ایشان در بیرون ازخانه چگونه بود؟ و چه کاری را بیرون از منزل انجام میدادند؟
علیس در پاسخ گفت: پیامبر ج زبانشان را جز برای اظهار آنچه به ایشان مربوط میشد و مهم و سودمند بود، در کام نگاه میداشتند. یارانشان را با یکدیگر مأنوس میگردانیدند، نه آنکه آنان را از یکدیگر دور و پراکنده سازند. بزرگان هر قوم و قبیلهای را بزرگ میداشتند و زمامِ امور مردم را به دست خودشان میدادند.
بدون آنکه از کسی رویگردان باشند و بدون آنکه حُسن رفتار و خوش برخوردی خویش را از کسی دریغ بدارند، در عین حال از مردم برحذر بودند و انزوا را دوست میداشتند.
از یارانشان دلجویی میکردند، و دربارهی آنچه در میان مردم میگذرد از مردم سؤال میکردند. کارهای نیکو و پسندیده را نیکو میدانستند و تصویب میکردند و آنها را با دلائل عقلی و نقلی تقویت مینمودند؛ و کارهای نکوهیده و زشت را نکوهیده میدانستند و زشت میشمردند و با نهی، آن را تضعیف مینمودند.
در همه کار اعتدال را پیش میگرفتند، و هیچ یک از دو جانب افراط و تفریط را نمیگرفتند. هیچگاه از هیچ چیز غفلت نمیکردند، مبادا که یارانشان غفلت کنند یا منحرف شوند. در همه حال آماده بودند. در ارتباط با حق، نه کوتاه میآمدند و نه از آن در میگذشتند و نه به غیر آن عدول میکردند.
کسانی که با آن حضرت ج حَشر و نَشر بیشتری داشتند، نیکان و خوبان مردم بودند. و برترین مردم نزد آن حضرت ج آن کسی بود که خیرخواهتر از دیگران باشد؛ و بالاترین و بزرگترین منزلت را نزد آن حضرت ج آن کسانی داشتند که همدردی و همراهی و همیاری و مساعدت بیشتری با ایشان داشتند.
حسینس گوید: از پدرم علیس دربارهی چگونگی رفتار پیامبر ج در وقت نشست و برخاست و مجلس و محفل ایشان پرسیدم؟
او در پاسخ گفت: بدون آنکه ذکر خدا بگویند، نه مینشستند و نه برمیخاستند. هیچگاه جایی را به خودشان اختصاص نمیدادند و وقتی برعدهای وارد میشدند، در همان جایی که در کنار آخرین نفر خالی بود مینشستند، و همه را به این عمل توصیه میفرمودند.
به هر یک از هم نشینان خویش، سهمی از نگریستن و سخن گفتن خویش را اختصاص میدادند، تا مبادا یکی از هم نشینان ایشان چنان پندارد که دیگری نزد آن حضرت ج گرامیتر و محترمتر از او است.
هر کس برای گفتگو یا مسئلهای آن حضرت ج را نشسته یا ایستاده نگاه میداشت، بیش از طرف مقابل شکیبایی میورزیدند تا خود او انصراف حاصل کند. هر کس از ایشان حاجتی را میطلبید، جز با روا کردن حاجت وی، یا با سخنی مطبوع و مقبول، او را باز نمیگردانیدند.
نرم خویی و خوش اخلاقی آن حضرت ج همهی مردم را تحت پوشش قرار داده بود، و ایشان برای همه پدر شده بودند، و همهی مردم از نظر حق و تکلیف نزد ایشان همسان و یکسان بودند (و تنها با تقوا و پرهیزگاری بر دیگران امتیاز مییافتند.)
محفل و محضر ایشان، محفل بردباری و حیا و خویشتنداری و شکیبایی و امانت داری بود. در محضر ایشان صداها بلند نمیشد. هیچ پردهی حرمتی دریده نمیگردید (و هیچ کسی آبروی کسی را نمیبرد). در محضر ایشان لغزش و خطای کسی بازگو نمیشد.
همهی مردمان در محضر آن حضرت ج یکسان و برابر بودند و برتری آنان فقط به میزان تقوا و پرهیزگاری ایشان بستگی داشت.
همگی در محضر آن حضرت ج متواضع وفروتن بودند (و با هم بر اساس تقوا، محبت و عطوفت میورزیدند)؛ بزرگترها را احترام میگذاشتند و با کوچکترها مهربان بودند؛ نیازمندان را پذیرایی میکردند و مدد میرسانیدند و نسبت به آنان، ایثار و فداکاری میکردند؛ و حرمت افراد غریب را رعایت مینمودند و آنان را جا و مکان میدادند و با آنان انس میگرفتند.
&
«سألت خالی هند بن ابی هالة»: ابوهاله، شوهر دوم حضرت خدیجهل (قبل از ازدواج او با رسول خدا ج)؛ و از اشراف و بزرگان قریش بود که در دوران جاهلیت درگذشته است. و پسرش هند نیز در کنف حمایت پیامبر ج تربیت و پرورش شد. از این رو هند برادر حضرت فاطمهل و دایی حسن بن علیب گفته میشود.
«وصافاً»: صیغهی مبالغه. بسیار وصف کننده. وصف شناس
«حلیة»: زیور، پیرایه، صورت وصفت. «حلیة رسول الله»: صفات و ویژگیهای ظاهری و اخلاقی پیامبر ج .
«اشتهی»: خواستارم، دوست دارم، آرزومندم و علاقمندم.
«فخماً»: مرد گرامی و بزرگ قدر، انسان پرشکوه و بزرگوار.
«مخفماً»: محترم وتکریم شده، گرامی داشته شده و ستایش شده، انسانی که از دید مردم گرامی و بزرگ قدر باشد.
«یتلالو وجهه»: چهرهاش میدرخشید و برق میزد.
«فذکر الحدیث بطوله»: هند ابن ابی هالهس تمام این حدیث را همانگونه که در باب نخست این کتاب آمده است (حدیث شمارهی 8) بیان کرد.
«فکتمتها»: حدیث هند را پوشیده وپنهان کردم و به حسینس نگفتم. یعنی این موضوع و وصفی را که هندس از اوصاف و شمائل پیامبر ج برای من کرده بود، مدتی از حسینس پوشیده داشتم.
«قد سبقنی الیه»: حسینس در پرسش صفات پیامبر ج از هند، بر من سبقت و پیشی گرفته است. یعنی: آنچه را که من از هند دربارهی صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج پرسیده بودم، او نیز پیش از من، از هند پرسیده بود و بر من سبقت و پیشی گرفته بود.
«مدخله»: چگونگی رفتار رسول خدا ج در وقت داخل شدن به خانه.
«مخرجه»: چگونگی رفتار رسول خدا ج در وقت خارج شدن از خانه.
«شکله»: روش رسول خدا ج با برخورد با یارانش، روش رسول خدا ج در مجلس و محفلش.
«اَوی»: به خانهاش بر میگشت و در آنجا مستقر میشد.
«جزَّأ»: تقسیم میکرد، بخش مینمود.
«فیردّ بالخاصه علی العامّة»: یعنی خواصّ و برگزیدگان صحابه به حضور پیامبر ج میآمدند، و از محضر ایشان کسب فیض مینمودند و بهرهی کافی میبردند، و به وسیلهی همین خواص و برگزیدگانِ صحابه نیز مطالبی هم برای عموم مردمان از رفتار و کردار پیامبر ج بیان میشد.
«لا یدّخر»: پنهان و پوشیده نمیداشت.
«ایثار»: بذل کردن، دیگری را بر خود برتری دادن و سود او را بر سود خود مقدم داشتن؛ قوت لازم و مایحتاج خود را به دیگری بخشیدن.
«لیبلّغ الشاهد منکم الغائب»: کسانی که در محضر من حاضرند، این مطالب را به اطلاع کسانی که غائب هستند برسانند.
«ابلغونی»: به من برسانید، مرا در جریان بگذارید، به من منتقل کنید.
«روّادا»: جمع «رائد»؛ فرستادهای که گروهی او را به جایی که میخواهند در آن فرود آیند میفرستند تا آنجا را شناسایی کند؛ پیشرو؛ راهنما. در اینجا مراد؛ بزرگان صحابهاند که به نیابت از عموم مردم، به حضور پیامبر ج شرفیاب میشدند و از آن حضرت ج کسب فیض مینمودند.
«ذَواق»: خوراک. در اینجا مراد از خوراک، علم و دانش و حکمت و ادب (که غذای روحی و فکری هستند) میباشد. یعنی بزرگان صحابه و نمایندگان مردم، از حضور پیامبر ج پراکنده و متفرق نمیشدند جز آنکه بهرهی فراوان از علم و ادب فرا چنگ آورده بودند و دست پُر بر میگشتند.
«ادلّة»: جمع «دال»: راهنما. یعنی بزگان صحابه و نمایندگان مردم، با فضائل و دانشی که از پیامبر ج فرا گرفته بودند، راهنمایی، به سوی خیر و نیکی میشدند و مردمان را از کم و کیف رفتار، کردار و پندار رسول خدا ج مطّلع و آگاه مینمودند و آنان را به اوامر و فرامین و تعالیم و آموزهها و احکام و دستورات نبوی ارشاد و راهنمایی مینمودند.
«یخزن»: حفظ میکرد، نگاه میداشت.
«فیما یعنیه»: در آنچه به پیامبر ج مربوط میشد و مهم و سودمند بود.
«یؤلّفهم»: مردمان را با یکدیگر مأنوس میگردانید و میان آنها را به هم میپیوست و اُلفت پدید میآورد.
«لا ینفّرهم»: آنان را از یکدیگر دور و پراکنده و متنفر و بیزار نمیساخت.
«یکرم»: بزگ و گرامی داشت و احترام و بزرگداشت دیگران را داشت.
«کریم»: بزرگوار و جوانمرد؛ آنکه بدون چشم داشت و عوض به مردم سود رساند؛ بزرگوار و با اصل و نسب.
«یُولّیه»: شخص گرامی هر قوم را به سالاری و بزرگی آن قوم میگماشت و تعیین مینمود.
«یحذر الناس ویحترس منهم»: از مردم بر حذر بود و انزوا را اختیار میکرد. یعنی پیامبر ج انزوا و خلوت را دوست داشت؛ اما این انزوای پیامبر ج به گونهای بود که بدون آنکه از کسی روی گرداند و یا حُسن رفتار و خوش برخوردی خویش را از کسی دریغ دارد.
«یطوی»: روی گرداند.
«بشره»: برخورد نیکو، گشاده رویی، تازه رویی.
«خُلقه»: خلق وخوی، سرشت، اخلاق نیکو و زیبا.
«یتفقّد»: دلجویی میکرد.
«یُحسِّن»: زیبا و نیکو میگردانید. آراسته و مزیّن مینمود.
«یُقَوّیه»: کار زیبا و نیکو را با دلایل عقلی و نقلی و براهین وَحیانی و شرعی تقویت میکرد.
«یقبّح»: زشتیهای کار را نمایان و هویدا میساخت.
«یوهّیه»: کار زشت را به وسیلهی نهی و منع از آن، تضعیف مینمود.
«معتدل الامر»: در امور، معتدل و نُرمال بود و اعتدال و میانهروی را پیش میگرفت.
«غیرمختلف»: هیچ یک از دو جانب افراط و تفریط را نمیگرفت.
«یمیلوا»: از راه راست و درست منحرف شوند.
«عَتاد»: آمادگی، سازو برگ، سامان.
«لایقصّر»: سستی نمیکرد. از کار با وجود توانایی، خود داری و کوتاهی نمیکرد.
«لایجاوزه»: پا را از حق فراتر نمینهاد.
«یَلُونه»: مردمانی که به پیامبر ج نزدیک بودند.
«خیارهم»: بهترین و برگزیدهترین مردمان.
«اعمهم نصیحة»: مردمانی که خیرخواهی و دلسوزی آنان عمومیتر بود.
«مواساة»: همیاری و همدردی کردن با دیگران.
«موازرة»: مساعدت وکمک کردن با دیگران.
«یعطی کل جلسائه بنصیبه»: رسول خدا ج در مجلس، حق همهی حضّار جلسه را رعایت میکرد. یعنی به هر یک از همنشینان خویش، سهمی از نگریستن و سخن گفتن را اختصاص میداد تا مبادا یکی از همنشینان ایشان چنان پندارد که دیگری نزد آن حضرت ج گرامیتر و محترمتر از او است.
«لایحسَب»:گمان نکند، نپندارد.
«اکرم»: گرامیتر و محترمتر
«جالسه»: با او نشست و برخاست میکرد و حشر و نشر داشت.
«فاوضه»: با او تبادل نظر و مذاکره و گفتگو میکرد، با او حشر و نشر داشت.
«صابره»: بر او در شکیبایی ورزیدن غلبه یافت.
«میسورٍ من القول»: گفتاری مطبوع و مقبول و نیک و زیبا.
«بسطه»:گشاده رویی و خوش رویی.
«لا تؤبن»: عیب گرفته نمیشد. «لاتؤبن فیه الحرم»: در مجلس پیامبر ج از حرمتها عیب گرفته نمیشد. یعنی هیچ پردهی حرمتی دریده نمیگردید.
«لا تُنثی»: شایع و پراکنده نمیشد، پخش و بیان نمیشد.
«فَلتاته»: فلتات، جمع «فلتة»؛ و به معنی کار نا استواری که از روی بیفکری صورت پذیرفته باشد. خطاها و لغزشهای کلامی. «لا تُنثی فلتاته»: لغزش و خطای کسی، در مجلس پیامبر ج بازگو و پخش و شایع نمیشد.
«متعادلین»: در مجلس پیامبر ج همهی مردم یکسان و برابر بودند و کسی بر دیگری برتری نداشت.
«یُوَقِّرون»: بزرگ و محترم میداشتند.
«یحفظون الغریب»: حرمت افراد غریب و مسافر را رعایت میکردند و آنان را جا و مکان میدادند و با آنان انس میگرفتند.
(8) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِاللَّهِ بْنِ بَزِیعٍ، حَدَّثَنَا بِشْرُ بْنُ الْمُفَضَّلِ، حَدَّثَنَا سَعِیدٌ، عَنْ قَتَادَةَ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لوْ أُهْدِیَ إِلَیَّ کُرَاعٌ لَقَبِلتُ، وَلوْ دُعِیتُ عَلَیْهِ لَأَجَبْتُ».
337 ـ (8)... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج فرمودند: اگر به من پاچهی گوسفندی را هم هدیه بدهند، آن را خواهم پذیرفت؛ و اگر برای خوردن آن دعوت شوم، باز هم خواهم پذیرفت.
&
«اُهدی»: به رسم تعارف، هدیه و پیشکش شود.
«کُراعٌ»: قسمت باریک دست و پای گوسفند و گاو؛ مچ و دست و پای گاو و گوسفند؛ پاچهی گوسفند.
«دُعیت»: دعوت شوم، فرا خوانده شوم.
«لاجبتُ»: البته خواهم پذیرفت.
(9) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّحْمَنِ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْکَدِرِ، عَنْ جَابِرٍ رَضِی الله عنه قَالَ: جَاءَنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَیْسَ برَاکِبِ بَغْلٍ وَلاَ بِرْذَوْنٍ.
338 ـ (9)...جابر بن عبدالله انصاریس گوید: رسول خدا ج در حالی به عیادت من آمدند که سوار بر استر و اسبی نبودند.(یعنی پیاده به عیادت من آمدند.)
&
«بَغلٍ»: استر، قاطر، هجین؛ و آن هر حیوانی است که پدرش از جنسی و مادرش از جنس دیگر باشد؛ دو رگه.
«برذون»: اسب تاتاری.
(10) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ، حَدَّثَنَا أَبُو نُعَیْمٍ، أَنْبَأَنَا یَحْیَى بْنُ أَبِی الْهَیْثَمِ الْعَطَّارُ قَالَ: سَمِعْتُ یُوسُفَ بْنَ عَبْدِاللَّهِ بْنِ سَلَّامٍ قَالَ: سَمَّانِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُوسُفَ، وَأَقْعَدَنِی فِی حِجْرِهِ، وَمَسَحَ عَلَى رَأْسِی.
339 ـ (10)...یحیی بن ابی الهیثم عطّار گوید: از یوسف بن عبدالله بن سلامس شنیدم که میگفت: رسول خدا ج مرا به «یوسف» نامگذاری کردند؛ و مرا در دامن خویش نشاندند و (به عنوان تبرّک) بر سرم دست کشیدند. (مقصود این است که پیامبر ج با بچهها نیز حشر و نشر و نشست و برخاست داشتند و از این کار احساس شرم و حیا نمیکردند.)
&
«سمّانی»: بر من نام نهادند. مرا به نامی نامگذاری کردند.
«اقعدنی»: مرا نشاندند.
«حجره»:دامن خود.
«حجر»:کنار، دامان، آغوش، پناه، کنف.
«مَسح»: دست کشید؛ این دست کشیدن به عنوان تبرّک و دعا بوده است.
(11) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا أَبُو دَاوُدَ الطَّیَالِسِیُّ، حَدَّثَنَا الرَّبِیعُ ـ وَهُوَ ابْنُ صَبِیحٍ ـ، حَدَّثَنَا یَزِیدُ الرَّقَاشِیُّ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَجَّ عَلَى رَحْلٍ رَثٍّ، وَقَطِیفَةٍ کُنَّا نَرَى ثَمَنَهَا أَرْبَعَةَ دَرَاهِمَ، فَلَمَّا اسْتَوَتْ بِهِ رَاحِلَتُهُ قَالَ: «لَبَّیْکَ بِحَجَّةٍ لاَ سُمْعَةَ فِیهَا وَلاَ رِیَاءَ».
340 ـ (11)... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج حج گزاردند در حالی که سوار بر شتری بودند که جهاز کهنه و فرسودهای داشت و بر آن جهاز فرسوده، نیز قطیفه و بالاپوشی(ساده و ناچیز) بود که ما چنین میپنداشتیم که چهار درهم هم ارزش ندارد؛ و چون رسول خدا ج بر پشت آن چهارپا قرار گرفتند و بر آن سوار شدند، با خود این کلمات را زمزمه فرمودند:
«لبیک بحجة لا سمعة فیها و لا ریاء»؛ «پروردگارا ! گوش به فرمان تو هستم؛ و احرام به حجّی میبندم که در آن هیچگونه شهرت و آوازه و ریا و تظاهری نباشد و آن را خاصّ خویش قرار بده».
&
«رحل»: جهاز شتر.
«رثّ»: کهنه و فرسوده.
«قطیفة»: پارچه، بالاپوش، جامه یا پارچهی پُرزدار.
«کنّا نری»: ما میپنداشتیم، به گمان ما.
«ثمنها»: ارزش و قیمت آن.
«فلمّا»: چون، وقتی که، هرگاه.
«استوت به راحلته»: رسول خدا ج بر پشت آن چهار پا قرار گرفت و بر آن سوار شد.
«راحلة»: شتر نیرومند در بار بردن و سفر کردن؛ برای مذکر و مؤنث است و تاء برای مبالغه میباشد.
«لبّیک»: گوش به فرمان تو هستم. و واژهی «لبیک»، مصدری است منصوب که برای تأکید، تثنیه شده است.
«سمعة»: شهرت و آوازه؛ اینکه شخص کار نیکو بکند و خود را در اَفواه مردم بیاندازد تا به نیکوکاری مشهور شود.
«ریاء»: خود را به نیکوکاری جلوه دادن بر خلاف حقیقت؛ تظاهر به نیکوکاری و پاکدامنی؛ عمل نیک برای جلب نظر مردم کردن نه به جهت رضای خدا.
(12) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّزَّاقِ، حَدَّثَنَا مَعْمَرٌ، عَنْ ثَابِتٍ الْبُنَانِیِّ وَعَاصِمٍ الأَحْوَلِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: أَنَّ رَجُلاً خَیَّاطًا دَعَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَرَّبَ مِنْهُ ثَرِیدًا عَلَیْهِ دُبَّاءٌ قَالَ: فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَأْخُذُ الدُّبَّاءَ، وَکَانَ یُحِبُّ الدُّبَّاءَ.
قَالَ ثَابِتٌ: فَسَمِعْتُ أَنَسًا یَقُولُ: فَمَا صُنِعَ لِی طَعَامٌ أَقْدِرُ عَلَى أَنْ یُصْنَعَ فِیهِ دُبَّاءُ إِلاَ صُنِعَ.
341 ـ (12)... انس بن مالکس گوید:[در روزگار پیامبر اکرم ج] خیّاطی، آن حضرت ج را برای خوردن غذایی[که خود فراهم ساخته بود] دعوت کرد.
انسس در ادامهی سخنانش گوید: آن مرد خیّاط برای پیامبر ج تریدی آورد که در آن کدو بود؛ و آن حضرت ج نیز شروع به برداشتن و خوردن کدو کردند؛ زیرا ایشان کدو را دوست میداشتند.
ثابت بنانی که یکی از راویان حدیث است گوید: از انسس شنیدم که میگفت: پس از این قضیه تا آنجا که میتوانستم برای خود تریدی تهیه و فراهم نمیکردم، مگر آنکه در آن کدو باشد. (زیرا میدانستم که رسول خدا ج کدو را دوست میدارند، از این رو من نیز آن را دوست میداشتم و آن را میخوردم.)
&
«خیّاطاً»: دوزنده، درزی، درزگیر، کسی که برای مردم لباس میدوزد. برخی از علماء و صاحب نظران اسلامی گفتهاند که این خیاط، یکی از بردههای آزاد شدهی رسول خدا ج بوده است.
«دعا»: دعوت کرد؛ برای صرف غذا، پیامبر ج را فراخواند.
«فقرّب»: نزدیک گردانید، به حضور آورد.
«ثریداً»: ثرید، نانی که در آبگوشت یا شیر یا اشکنه خُرد و خیس کنند.
«دبّاء»: کدو.
«یأخذ»: برمیداشت و میخورد.
این حدیث بیانگر این است که پیامبر ج دعوت مردم عادی را میپذیرفت و از آن استنکاف نمیورزید.
(13) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ، حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ صَالِحٍ، حَدَّثَنَا مُعَاوِیَةُ بْنُ صَالِحٍ، عَنْ یَحْیَى بْنِ سَعِیدٍ، عَنْ عَمْرَةَ قَالَتْ: قِیلَ لِعَائِشَةَ رَضِی الله عنها: مَاذَا کَانَ یَعْمَلُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی بَیْتِهِ؟ قَالَتْ: کَانَ بَشَرًا مِنَ الْبَشَرِ، یَفْلِی ثَوْبَهُ، وَیَحْلُبُ شَاتَهُ، وَیَخْدُمُ نَفْسَهُ.
342 ـ (13)... عَمرة دختر عبدالرحمن بن سعد بن زُرارةل گوید: از عایشهل پرسیده شد: پیامبر ج در خانهشان چگونه رفتار میکردند؟ وی در پاسخ گفت: رسول خدا ج فردی از افراد بشر بودند؛ جامهی خودشان را میدوختند و وصله میزدند و گوسفندشان را خود میدوشیدند و کارهای شخصی خودشان را انجام میدادند.
&
«بشراً»: انسان، آدمی.
«یفلی»: پینه و وصله میزد، میدوخت.
واژهی «فلی» در اصل، به معنی «جامه را از شپش پاک کردن» است؛ و چون چنین کاری ناشی از عفونت و کثافتی است، و پیامبر ج نیز از عفونت و کثافتی به دور بودند و پیوسته بدن و لباسشان تمیز بود، لذا علماء و صاحب نظران اسلامی، این واژه را به پینه زدن و دوختن لباس ترجمه کردهاند.
«یحلب»: میدوشید.
«یخدم نفسه»: کارهای شخصی خودش را انجام میداد.