اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

چگونگی مزاح و شوخی پیامبر


حدیث شماره 235

(1) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلاَنَ، حَدَّثَنَا أَبُو أُسَامَةَ، عَنْ شَرِیکٍ، عَنْ عَاصِمٍ الأَحْوَلِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ لَهُ: «یَا ذَا الْأُذُنَیْنِ». قَالَ مَحْمُودٌ: قَالَ أَبُو أُسَامَةَ: یَعْنِی یُمَازِحُهُ.

235 ـ (1) ... انس بن مالکس گوید: پیامبر ج به من فرمودند: ای صاحب دو گوش! محمود بن غیلان [که یکی از راویان حدیث است] گوید: ابواسامه [یکی دیگر از راویان این حدیث]، در توضیح و تشریح این روایت گفته است: رسول خدا ج با انس بن مالکس شوخی می‌فرمودند.

 &

«یا ذا الاذنین»: ای صاحب دو گوش. مقصود از این عبارت، تشویق و ترغیب انس بن مالکس به درست گوش کردن و درست فهمیدن مسائل است.

مزاح و شوخی پیامبر ج:

اسلام دینی است که واقعیّت‌ها را در نظر می‌گیرد؛ در عالم خیالات و توهّمات قدم برنمی‌دارد؛ طبیعت و سرنوشت انسان‌ها را همانگونه که هست در نظر دارد؛ با آن‌ها بر اساس طبیعت انسانی که دارند برخورد می‌نماید و مانند فرشتگانی که نیاز به خوردن و پوشیدن و تفریح ندارند با آنان رفتار نمی‌کند.

به همین خاطر است که دین اسلام، هیچگاه مسلمانان را مکلّف ننموده که گفتارشان همه ذکر خدا، سکوتشان هم فکر خدا، آنچه می‌شنوند همه کلام خدا باشد و تمام اوقات فراغتشان در مسجد باشد. اسلام به غرائز، فطرت و اخلاقی که خداوند، انسان را بر آن آفریده است اعتراف می‌نماید و آن‌ها را به رسمیّت می‌شناسد و می‌داند که انسان‌ها نیاز به تفریح و مسافرت و سرگرمی ‌دارند؛ می‌خندند و بازی می‌کنند و همانگونه که نیاز به خوردن و نوشیدن دارند به این مسائل نیز نیازمند می‌باشند.

خنده و مزاح از ویژگی‌های انسان است. حیوانات نمی‌خندند؛ زیرا خندیدن واکنشی است که پس از فهم و شناخت گفتاری که می‌شنویم، یا صحنه‌ای که می‌بینیم، روی می‌دهد. به همین علّت است که گفته‌اند: انسان حیوانی خندان است. مصداق آن چنین می‌شود که: «من می‌خندم، پس انسانم».

اسلام، از این جهت که دینی فطری است، نمی‌توان تصور کرد که گرایش‌های فطری را از جمله: «خندیدن و انبساط» را از انسان سلب کند؛ بلکه بر عکس، اسلام به تمام آنچه زندگانی انسان را شاد و پاک گرداند، خوش آمد می‌گوید و می‌خواهد که شخصیّت انسان مسلمانی خوشبین و بشّاش باشد. اسلام از انسانی که دارای شخصیّت بسته و بدبین است و جز با عینک تار بد بینی به انسان‌ها و زندگی نمی‌نگرد، به شدت متنفّر است.

عظمت روحی برخی از اصحاب پیامبر ج به حدّی رسیده بود که بر اساس آن فکر می‌کردند که لازم است عبادت و جدیّت و قاطعیّت در تمام اوقات، جزء اخلاقشان باشد؛ از تمام نعمات و لذایذ دنیا روگردان شوند؛ تفریح و بازی و سرگرمی نداشته باشند؛ کلیّه‌ی توجّهات و افکارشان به سوی قیامت و معانی آن باشد و زندگی دنیا و سرگرمی‌های آن را از خود دور نمایند.

لازم است به سخن این صحابی عالی‌قدر، حضرت حنظله‌ی اسیدی که از کاتبان و نویسندگان پیامبر ج می‌باشد و راجع به خود با ما حرف می‌زند، گوش دهیم. وی می‌گوید:

«ابوبکرس به من رسید و گفت: حالت چطور است ای حنظله! در جواب گفتم: حنظله منافق است!! ابوبکرس گفت: سبحان الله چه می‌گویی؟ گفتم: آخر وقتی در خدمت پیامبر ج هستم و جهنّم و بهشت را به یاد ما می‌اندازد، به حالتی درمی‌آیم که گویی آن‌ها را با چشم خود می‌بینم؛ اما به محض اینکه از نزد پیامبر ج خارج شدم، با زن و بچّه و افراد خانواده مشغول بازی و سرگرمی می‌شوم؛ مسائل دنیایی باعث می‌شود که اکثراً قیامت را فراموش نمایم. ابوبکرس گفت: قسم به خدا! ما هم همینطور هستیم!

حنظله می‌گوید: من و ابوبکرس با هم به خدمت پیامبر ج رفتیم و گفتیم: ای رسول خدا ج! حنظله منافق شده است! پیامبر ج فرمود: این چه حرفی است ای حنظله! گفتم: ای رسول خدا ج! ما وقتی که پیش شما هستیم و ما را به آتش دوزخ و نعمتهای بهشت یادآور می‌نمایی، مثل این است که با چشم خود آن‌ها را مشاهده می‌کنیم، اما همین که از خدمت شما خارج شدیم، زن و بچّه و مال، ما را مشغول می‌نماید و اکثراً بهشت و جهنم را فراموش می‌کنیم.

پیامبر ج فرمودند: «سوگند به کسی که جان من در دست او است! اگر شما همیشه بر آن حالت که پیش من هستید باقی می‌ماندید و به یاد خدا بودید، فرشتگان چه در منزل و چه در خارج از آن، با شما به مصافحه می‌پرداختند؛ اما ای حنظله! ساعتی برای کارهای دینی و ساعت دیگر برای امور دنیا». [مسلم]

به هر حال، الگوی مسلمانان در این موضوع همانا پیامبرگرامی اسلام ج است، که ایشان با وجود همّ و غم‌های فراوان و متنوعی که داشتند، به شوخی می‌پرداختند ولی در آن، غیر از حق چیز دیگری به زبان نمی‌آوردند. در زندگی شخصی نیز به صورت طبیعی و عادی با یارانشان نشست و برخاست می‌کردند و همانگونه که در آلام و مصیبت‌های آنان مشارکت می‌نمودند، در خندیدن و بازی کردن و مزاح آنان هم شرکت می‌جستند.

زندگی پیامبر ج نمونه‌ی برجسته‌ی زندگی یک انسان کامل است. در حال خلوت، نماز می‌خواند و به خشوع و گریه و بیداری ادامه می‌داد تا جایی که پاهایش وَرم می‌کرد. در حقیقت پیامبراکرم ج در مقابل خدا به هیچ چیز دیگری اهمیّت نمی‌داد، ولی در زندگی و معاشرت با مردم، نمونه‌ی انسانیّت بود. به چیزهای پاک و خوب علاقه داشت، شادی می‌کرد و تبسّم بر لب داشت و شوخی و مزاح داشت، اما جز حق چیزی نمی‌گفت.

پیامبر ج سُرور و شادی و چیزهایی که باعث آن می‌شد را دوست می‌داشت و از غم و چیزی که باعث به وجود آمدن آن می‌گردید، مانند بدهکاری و سایر گرفتاری‌های دیگر بیزار بود و از شرّ آن به خدا پناه می‌برد و می‌گفت: «اللهم انّی اعوذُ بک من الهمِّ والحُزن»؛ «خداوندا! از شرّ غم و دلتنگی به تو پناه می‌آورم».

و اصحاب پیامبر ج در وصف و تعریف آن حضرت ج گفته‌اند: «کان من افکه الناس»؛ «رسول خدا ج از لحاظ لطیفه گویی و شوخی سرآمد بودند.»

و همانگونه که روایت مشهور امّ زرع در صحیح بخاری بیانگر آن است، می‌یابیم که رسول خدا ج با همسرانش به شوخی و مزاح می‌پرداخت و به داستان‌ها و فکاهیات آنان گوش می‌داد.

به هر حال، با وجود آن قلب بزرگ، پیامبر ج نسبت به مزاح و شوخی و بخشیدن حق فطری مردم، مضایقه و تنگی به خود راه نمی‌داد. اینگونه رفتار، تنها از یک انسان کامل و الگوی نمونه‌ی بشر سر می‌زند.

یاران پیامبر ج هم همینطور بودند؛ مزاح می‌کردند، می‌خندیدند، بازی می‌کردند و خود را سرگرم می‌ساختند، سهم و حقوق جسم و نفس را رعایت می‌کردند و به خواسته‌ی فطرت و خلقت بشری جواب مثبت می‌دادند و روح خود را با شوخی و بازی‌های مؤدبانه، شاد و قوی نگه می‌داشتند تا بتوانند به حرکتِ جدّیِ خود در مسیر طولانی زندگی ادامه دهند.

علی بن ابی طالبس می‌گوید: «روح‌ها هم مثل بدن خسته می‌شوند، برای شادی آن‌ها، لطایف و ظرایف حکیمانه جستجو کنید».

و نیز می‌گوید: «دل خودتان را ساعت به ساعت شاد نمایید؛ دل هرگاه ناراحت شد کور می‌گردد».

ابودرداءس یکی دیگر از یاران پیامبر ج می‌گوید: «من نفس خود را به بعضی از بازی‌ها و لهو و لعب شاد می‌نمایم تا در کارهای حق به او کمک کرده باشم.»

بنابراین هیچ اشکالی نیست که یک مسلمان، شوخی و مزاح‌هایی را که موجب سُرور و شادی است انجام دهد، به شرط اینکه این شوخی و مزاح به صورت دایمی و همیشگی درنیاید و تمام اوقات خود را به شوخی و بازی به سر نبرد و او را از انجام واجبات باز ندارد؛ و یا در مقامی که قاطعیّت و جدّیت لازم است، باز هزل نگوید. به خاطر این است که گفته‌اند: «به همان اندازه‌ای که به خوراک خود نمک می‌دهی، گفته‌هایت را مزاح بده».

البته هیچ مسلمانی اجازه ندارد، شخصیّت و ناموس دیگران را مورد شوخی و مزاح خود قرار دهد. و همچنین، کسی که اهل شوخی و مزاح است، نباید به خاطر به خنده درآوردن مردم، به دروغ و کلمات نادرست متوسّل شود.

حدیث شماره 236

(2) حَدَّثَنَا هَنَّادُ بْنُ السَّرِیِّ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، عَنْ شُعْبَةَ، عَنْ أَبِی التَّیَّاحِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عنه قَالَ: إِنْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَیُخَالِطُنَا حَتَّى یَقُولَ لِأَخٍ لِی صَغِیرٍ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ، مَا فَعَلَ النُّغَیْرُ؟»

قَالَ أَبُوعِیسَى: وَفِقْهُ هَذَا الْحَدِیثِ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یُمَازِحُ، وَفِیهِ: أَنَّهُ کَنَّى غُلاَمًا صَغِیرًا فَقَالَ لَهُ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ»، وَفِیهِ أَنَّهُ لاَ بَأْسَ أَنْ یُعْطَى الصَّبِیُّ الطَّیْرَ لِیَلْعَبَ بِهِ. وَإِنَّمَا قَالَ لَهُ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ، مَا فَعَلَ النُّغَیْرُ؟» لِأَنَّهُ کَانَ لَهُ نُغَیْرٌ یَلْعَبُ بِهِ فَمَاتَ، فَحَزِنَ الْغُلاَمُ عَلَیْهِ، فَمَازَحَهُ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فقالَ: «یَا أَبَا عُمَیْرٍ، مَا فَعَلَ النُّغَیْرُ؟».

236 ـ (2) ... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج با ما در می‌آمیختند و معاشرت می‌کردند؛ و این معاشرت و رفت و آمد آن حضرت ج به میزانی بود که حتی با برادر کوچکم (نیز خوش و بش داشتند و معاشرت می‌کردند و) بدو می‌فرمودند: ای ابوعمیر! بچه گنجشک چه شد؟

ابوعیسی ترمذی گوید: از لحاظ مسائل فقهی، از این روایت چنین استنباط می‌شود که پیامبر ج شوخی می‌کردند. و در این روایت نیز آمده که آن حضرت ج به پسر بچه‌ی کوچک، کنیه دادند و بدو فرمودند: «ای ابوعمیر»؛ و در این روایت نیز وارد شده که هیچ اشکالی در این مسئله نیست که به پسر بچه‌ی کوچک، پرنده‌ای داده شود تا با آن بازی کند؛ چرا که پیامبر ج به ابوعمیر فرمودند: «ای ابوعمیر! بچه گنجشک چه شد؟»؛ و این بدان سبب بود که پسرک، بچه گنجشکی داشت که با آن بازی می‌کرد. آن بچه گنجشک مُرد و پسر بچه ناراحت و اندوهگین شد؛ از این رو، پیامبر ج با او شوخی نمودند و فرمودند: «ای ابوعمیر! بچه گنجشک چه می‌کند؟».

 &

«لیخا لطنا»: با ما معاشرت می‌کرد، با ما رفت و آمد داشت، با ما خوش و بش می‌نمود، با ما درمی‌آمیخت.

«النُّغیر»: بچه گنجشک، بچه پرنده.

«کنّی»: کنیّت می‌داد؛ و کنیّت: اسمی است غیر از اسم اصلی شخص که در اول آن، لفظ «اب» یا «ابن» یا «اُم» یا «نسبت» می‌آید؛ و برای تعظیم و تکریم و بزرگداشت است.

 و یکی از مبانی تربیتی که اسلام در تربیت فرزندان قرار داده است، صدا کردن نوزاد به «ابوفلان» (پدر فلان) است. صدا کردن فرزند به ابوفلان، اثرهای شگفت انگیز شخصیّتی و فواید تربیتی بزرگی دارد که در ذیل ذکر می‌شود:

1-   رشد حسّ احترام و بزرگواری در فرزند.

2-   رشد شخصیّت اجتماعی فرزند و ایجاد این احساس در او که وارد جمع بزرگترها شده است و به سنّ احترام و پذیرش اجتماعی رسیده است.

3-   عادت دادن فرزندان به آداب احترام و خطاب محترمانه برای بزرگترها و رفتار و خطاب احترام آمیز برای همسالانِ خودشان.

به دلیل این فواید و این پیامدهای بسیار ارزشمند بود که پیامبر گرامی اسلام ج برای نوزادان و کودکان، کنیه انتخاب می‌کردند و با کنیه، آنان را صدا می‌زدند تا درسی برای تمام مربّیان اعم از اولیاء و مربیان و غیر آنان باشد؛ و به این طریق در نامگذاری اطفال عمل نمایند و در صدا کردن آن‌ها از آن استفاده کنند.

«لا بأس»: هیچ اشکالی ندارد، عیبی ندارد، بد نیست، درست است.

به هر حال در پرتو حدیث نبوی و از گفتار امام ترمذی این مسائل فهمیده می‌شود:

1-   پیامبر ج نیز مزاح و شوخی می‌فرمودند.

2-   کنیه دادن به پسر کوچک درست است.

3-   پرنده در اختیار پسر بچه‌ی کوچک نهادن که با آن بازی کند و سرگرم شود، جایز است.

حدیث شماره 237

(3) حَدَّثَنَا عَبَّاسُ بْنُ مُحَمَّدٍ الدُّورِیُّ، حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ شَقِیقٍ، أَنبأَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْمُبَارِکِ، عَنِ أُسَامَةَ بْنِ زَیْدٍ، عَنْ سَعِیدٍ الْمَقْبُرِیِّ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِی الله تعالی عنه قَالَ: قَالُوا: یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّکَ تُدَاعِبُنَا؟! فَقَالَ: «نَعَم، غَیرَ أَنِّی لاَ أَقُولُ إِلاَ حَقًّا».

237 ـ (3) ... ابوهریرهس گوید: مردمان به پیامبر ج گفتند: ای رسول خدا ج ! چگونه است که گاهی اوقات با ما شوخی می‌کنید؟ آن حضرت ج فرمودند: آری شوخی می‌کنم، ولی چیزی جز حق نمی‌گویم.

 &

«تداعبنا»: با ما مزاح و شوخی می‌کنید.

«غیر انّی لا اقول الا حقّاً»: ولی چیزی جز حق نمی‌گویم.

بنا بر آنچه نصوص قولی و مواضع عملی(سیرت) پیامبر گرامی اسلام ج و اصحابش بر آن دلالت دارد، می‌توان گفت که خنده، شوخی و تفریح در اسلام امر شرعی به شمار می‌آید؛ و این، به دلیل نیاز فطری انسان است که در مقابل سختی‌های زندگی و آلام و مصیبت‌ها با بعضی از سرگرمی‌ها و تفریح‌ها، غم‌های زندگی خود را سبک سازد؛ و این امر مسلّم است که نوعی لهو و آسایش فکری برای زندگی روزمرّه‌ی انسان لازم است تا به وسیله‌ی آن بتواند راه زندگی خود را در مقابل فعالیّت‌های طولانی، به طور مطلوب ادامه دهد؛ همانگونه که انسان در سفر، به حیوان بارکش خود استراحت می‌دهد تا مابقی راه را بهتر بپیماید، بدن انسان هم نیازمند آسایش و آرامش فکری و روحی است.

بنابراین، در اصل مشروعیّت خنده، شوخی و شادی شکی نیست، ولی نه به طور مطلق، بلکه با قیود و شرایطی که شریعت مقدس اسلام برای آن بیان کرده است که عبارتند از:

1-   نباید دروغ گفتن و جعل سخن، ابزار خندانیدن مردم شود؛ همانگونه که بعضی از مردم در مواقع مختلف انجام می‌دهند.

رسول خدا ج می‌فرماید: «وای بر آنکه به سخن آید و در آن دروغ گوید تا کسانی بدان بخندند؛ وای بر او، وای بر او، وای بر او».

2-   نباید شوخی و مزاح سبب تحقیر، یا استهزاء و یا تمسخر انسان دیگری شود؛ مگر اینکه آن انسان راضی و بدان اجازه داده باشد.

3-   نباید شوخی و مزاح، سبب ترس و به وحشت انداختن مسلمان شود. ابوداود از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت کرده است: «اصحاب رسول خدا ج برای ایشان نقل می‌کردند که، آنان همراه پیامبر خدا ج در راهی می‌رفتند، یکی از آنان در حالی که ریسمانی در دست داشت به سوی یکی از یاران رفت و او را با ریسمان بست. آن مرد ترسید. در این هنگام بود که پیامبر خدا ج فرمودند: «لا یَحلُّ لرجلٍ ان یُروّع مسلماً»؛ «برای کسی روا نیست که مسلمانی را بترساند». سیاق کلام دلالت دارد بر اینکه آن کسی که برادر مسلمانش را با ریسمان بست، می‌خواست شوخی و مزاح بکند.

در حدیث دیگری روایت شده که پیامبر ج می‌فرمایند: «لا یأخذ احدکم متاعَ اخیه لا عباً ولا جادًّا»؛ «هیچ یک از شما متاع برادر دینی خود را نه با شوخی و نه با جدّی برندارد». [ترمذی]

4-   شخص نباید چه در موقعیّت جدّی و چه هنگام گریه، شوخی کند یا بخندد. «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد». حکمت این عبارت در این است که هر چیزی در جای مناسب خود قرار داده شود.

5-   شوخی و خنده باید معقول و در حدّ اعتدال و توازن باشد و فطرت سالم انسان آن را بپذیرد و عقل سالم به آن راضی شود و با جامعه‌ای که در آن زیست می‌کند، ملایم و سازگار باشد.

اسلام، هنگامی که از غلوّ و زیاده‌روی در هر چیزی ـ حتی عبادات ـ اِکراه دارد، پس چگونه اجازه‌ی زیاده روی کردن در لهو و مزاح را می‌دهد؟! با توجه به این توجیه و ارشاد نبوی که می‌فرمایند: «ولا تَکثر من الضحک، فانّ کثرة الضحک تُمیت القلب»؛ «زیاد نخند! که خنده‌ی زیاد قلب را می‌میراند». آنچه مورد نهی پیامبر گرامی اسلام ج قرار گرفته، همان افراط و مبالغه در خنده بوده است نه اصل خنده.

از علی بن ابی طالبس روایت شده که می‌فرماید: «به آن مقدار که نمک برای طعام لازم است به همان مقدار مزاح وارد کلام کن».

این گفتار حکیمانه‌ای است و بیانگر این قضیه است که همانطور که انسان نمی‌تواند از مزاح و شوخی بی‌نیاز باشد، افراط و غلوّ در مزاح نیز زیانبار است.

مبالغه در مزاح، آن است که انسان از بار مسئولیت شانه خالی کند، یا بی‌خردان بر او گستاخ و جسور شوند یا باعث خشم دوستان گردد؛ و شاید منظور حدیث زیر، این نوع مزاح باشد که می‌فرماید: «ولا تُمار اخاک ولا تُمازحه» [ترمذی]؛ «با برادر خویش دو رو نباش و با او مزاح مکن».

مبالغه و اسراف در مزاح، همچون دو رویی، هر دو مسبب حِقد و کینه در دل‌ها می‌شود.

حدیث شماره 238

(4) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ ،حَدَّثَنَا خَالِدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ، عَنْ حُمَیْدٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ، أَنَّ رَجُلاً اسْتَحْمَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: «إِنِّی حَامِلُکَ عَلَى وَلَدِ نَاقَةٍ» فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا أَصْنَعُ بِوَلَدِ النَّاقَةِ ؟! فَقَالَ: «وَهَلْ تَلِدُ الإِبِلَ إِلاَ النُّوقُ؟!».

238 ـ (4) ... انس بن مالکس گوید: مردی از رسول خدا ج خواست تا بدو مرکبی را ببخشند. پیامبر ج فرمودند: من تو را بر بچه شتری سوار خواهم نمود. (در این هنگام ذهن آن مرد به شتر کوچک منحرف شد و) گفت: ای رسول خدا ج ! من با بچه‌ی شتر چه کنم؟ و چگونه می‌توانم بر آن سوار شوم؟! آن حضرت ج فرمودند: مگر شتر، بچه‌ی شتر نیست؛ و آیا شترانِ بزرگ را نیز ناقه‌ها نمی‌زایند!

 &

«استحمل»: از او خواست بدو سواری و مرکبی ببخشد تا بر آن سوار شود.

«ولد»: بچه، فرزند.

«ناقة»: ماده شتر.

«ما اصنع»: چه کنم.

«النّوق»: جمع ناقة، و به معنی: ماده شتر.

«وهل تلد الابل الاّ النوق»: یعنی هر شتری، بچه‌ی شتر دیگر محسوب می‌شود؛ گرچه بزرگ و تنومند باشد.

حدیث شماره 239

(5) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّزَّاقِ، حَدَّثَنَا مَعْمَرٌ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ، أَنَّ رَجُلاً مِنْ أَهْلِ الْبَادِیَةِ، کَانَ اسْمُهُ زَاهِرًا، وَکَانَ یُهْدِی إِلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ هَدِیَّةً مِنَ الْبَادِیَةِ، فَیُجَهِّزُهُ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِذَا أَرَادَ أَنْ یَخْرُجَ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ زَاهِرًا بَادِیَتُنَا وَنَحْنُ حَاضِرُوهُ» وَکَانَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُحِبُّهُ وَکَانَ رَجُلاً دَمِیمًا، فَأَتَاهُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمًا وَهُوَ یَبِیعُ مَتَاعَهُ، فَاحْتَضَنَهُ مِنْ خَلْفِهِ وَهُوَ لاَ یُبْصِرُهُ، فَقَالَ: مَنْ هَذَا؟ أَرْسِلْنِی! فَالْتَفَتَ فَعَرَفَ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَجَعَلَ لاَ یَأْلُو مَا أَلْصَقَ ظَهْرَهُ بِصَدْرِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حِینَ عَرَفَهُ، فَجَعَلَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَقُولُ: «مَنْ یَشْتَرِی هَذَا الْعَبْدَ؟» فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، إِذًا وَاللَّهِ تَجِدُنِی کَاسِدًا، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لَکِنْ عِنْدَ اللَّهِ لَسْتَ بِکَاسِدٍ» أَوْ قَالَ: «أَنتَ عِنْدَ اللَّهِ غَالٍ».

239 ـ (5) ... انس بن مالکس گوید: مردی بادیه نشین به نام «زاهر» برای رسول خدا ج هدایایی به رسم تعارف از صحرا می‌آورد و پیامبر ج نیز هرگاه زاهر می‌خواست به خانه‌اش برگردد، هدایایی را به او ارزانی می‌داشتند و می‌فرمودند: به راستی زاهر بادیه نشین ما است و ما نیز شهر نشین او هستیم.

رسول خدا ج زاهر را دوست می‌داشتند؛ و زاهر مردی بی‌بهره از زیبایی و خوشگلی بود. روزی پیامبر اکرم ج به نزد زاهر در حالی رفتند که وی سرگرم فروش کالاهای خود بود. آن حضرت ج او را از پشت سر در آغوش خویش گرفتند و دست‌های خود را روی چشمان او نهادند و زاهر ایشان را نمی‌دید.

زاهر (که جایی را نمی‌دید) گفت: که هستی؟ مرا رها کن! پس از این، زاهر اندکی به عقب برگشت (و با گوشه‌ی چشمش) پیامبر ج را شناخت. و چون آن حضرت ج را شناخت دیگر جنب و جوشی از خود نشان نداد و همچنان پشت خویش را به سینه‌ی مبارک آن حضرت ج (به عنوان تبرّک و تحصیل معنویّات و برکات) چسبیده نهاد؛ و پیامبر ج نیز می‌فرمودند: چه کسی این بنده را می‌خرد؟ زاهر گفت: ای رسول خدا ج، به خدا سوگند! در آن صورت مرا کم ارزش و غیر قابل فروش خواهید یافت. آن حضرتج فرمودند: ولی تو در پیشگاه خداوند، کم ارزش و بی‌بهاء نیستی. یا فرمودند: تو در پیشگاه خداوند متعال، بسیار گرانبها و با ارزش و قیمتی و ارزشمند هستی.

 &

«اهل البادیة»: صحرا نشینان، بادیه نشینان، چادر نشینان، صحرا گردان.

«فیجهزه النّبی ج»: پیامبر ج زاهر را با هدایا و وسایلی به خانه‌اش باز می‌گرداند.

«بادیتنا»: بادیه نشین ما.

«حاضروه»: شهر نشین او. مقصود این است که زاهر از ما است؛ و تفاوت همین اندازه است که ما در شهر زندگی می‌کنیم و او در صحرا.

«دمیماً»: بدقیافه، زشت، بی‌بهره از زیبایی و خوشگلی.

«فاحتضنه»: او را در آغوش گرفت.

«اَرسِلنی»: رهایم کن.

«فالتفت»: برگشت.

«فجعل»: پس شروع کرد که ...

«لا یألوا»: کوتاهی و درنگی نمی‌کرد.

«الصق»: چسبانید.

«صدر»: سینه.

«کاسداً»: کم ارزش و غیر قابل فروش.

«غالٍ»: قیمتی و ارشمند، گرانبها و با ارزش.

«لکن عندالله لست بکاسد، او قال: انت عندالله غال»: این شک در متن گفتار رسول خدا ج از راوی است.

حدیث شماره 240

(6) حَدَّثَنَا عَبْدُ بْنُ حُمَیْدٍ، حَدَّثَنَا مُصْعَبُ بْنُ الْمِقْدَامِ، حَدَّثَنَا الْمُبَارِکُ بْنُ فَضَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ قَالَ: أَتَتْ عَجُوزٌ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَتْ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، ادْعُ اللَّهَ أَنْ یُدْخِلَنِی الْجَنَّةَ، فَقَالَ: «یَا أُمَّ فُلاَنٍ، إِنَّ الْجَنَّةَ لاَ یَدْخُلُهَا عَجُوزٌ» قَالَ: فَوَلَّتْ تَبْکِی فَقَالَ: «أَخْبِرُوهَا أَنَّهَا لاَ تَدْخُلُهَا وَهِیَ عَجُوزٌ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى یَقُولُ: { إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَارًا عُرُبًا أَتْرَابًا}.

240 ـ (6) ... حسن بصری/ گوید: پیر زنی به نزد رسول خدا ج آمد و بدیشان گفت: ای رسول خدا ج ! از خداوند متعال بخواه که مرا وارد بهشت گرداند. آن حضرت ج (به شوخی) فرمودند: ای مادر فلان! پیر زنان، وارد بهشت نمی‌شوند.

حسن بصری/ گوید: (پیر زن، ظاهر کلام آن حضرت ج را دریافت، از این جهت)گریه کنان به خانه‌اش برگشت. پیامبر ج فرمودند: به او خبر دهید که او در حال پیری وارد بهشت نمی‌شود (بلکه هنگامی که او وارد بهشت بشود، دیگر پیرزن نیست، بلکه جوان و زیبا است)؛ از این رو، خداوند متعال می‌فرماید: ﴿إِنَّآ أَنشَأۡنَٰهُنَّ إِنشَآءٗ٣٥ فَجَعَلۡنَٰهُنَّ أَبۡکَارًا٣٦ عُرُبًا أَتۡرَابٗا٣٧ [الواقعة: 35-37]؛ «ما زنان بهشتی را به گونه‌ی خاصّی آفریده‌ایم و ایشان را به وضع خاصّی پدید آورده‌ایم و در آغاز کار بدین شکل زیبا و شمائل دلربا پدیدار کرده‌ایم؛ ایشان را دوشیزه و نوجوان ساخته‌ایم؛ آنان شیفتگان همسر خود، و همه جوان و طنّاز و همسن و سال هستند».

 &

«عجوز»: سالخورده، پیر [برای مذکر و مؤنث یکسان است]. ابن حجر گوید: آن پیر زن، صفیه دختر عبدالمطلب، مادر زبیر بن عوّام، و عمّه‌ی گرامی رسول خدا ج بوده است.

«فولّت»: به خانه‌اش برگشت.

«تبکی»: در حالی که گریه می‌کرد.

«انشأناهُنَّ»: زنان بهشتی را به گونه‌ی خاصّ و ویژه‌ای آفریده‌ایم. ایشان را به وضع خاصّی پدید آورده‌ایم.

«ابکاراً»: جمع «بِکر»: دوشیزگان، نوجوانان.

«عُرُباً»: جمع «عَروب»: زن شیفته و دلداده‌ای که شوهر خود را سخت دوست داشته باشد و با سخن و ناز و غمزه و خنده، عشق و محبّت خود را بدو اظهار کند. خلاصه، سراپا عاشق و واله شوهرخود باشد.

«اتراباً»: جمع «تِرب»: زنان همسنّ و سال و جوان به کمال.

ناگفته نماند که حدیث بالا، «مرسل» است؛ زیرا که حسن بصری/ این حدیث را از کسی دیگر شنیده است، و وی از زمره‌ی تابعین است نه از جرگه‌ی یاران پیامبر ج.

و حدیث «مُرسل» به خبری گفته می‌شود که به وسیله‌ی غیر صحابی(مانند حسن بصری) به پیامبر ج برسد.


 

 

 

 

خندیدن رسول خدا


حدیث شماره 226

(1) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، أَخبَرَنا عَبَّادُ بْنُ الْعَوَّامِ، أَخْبَرَنَا الْحَجَّاجُ ـ وَهُوَ ابْنُ أَرْطَاةَ ـ، عَنْ سِمَاکِ بْنِ حَرْبٍ، عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: کَانَ فِی سَاقِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حُمُوشَةٌ، وَکَانَ لاَ یَضْحَکُ إِلَّا تَبَسُّمًا، فَکُنْتَُ إِذَا نَظَرْتَُ إِلَیْهِ قُلْتَُ: أَکْحَلُ الْعَیْنَیْنِ وَلَیْسَ بِأَکْحَلَ.

226 ـ (1) ... جابر بن سمرةس گوید: ساق‌های پای آن حضرت ج زمُخت و فربه نبود؛ بلکه ظریف و چشم نواز بود. و هیچگاه خنده‌ی ایشان از حدّ تبسّم نمی‌گذشت؛ و چنان بود که هرگاه به ایشان می‌نگریستی، می‌گفتی چشمانشان را سرمه کشیده اند، حال آنکه سرمه نکشیده بودند.

 &

«حموشة»: ظرافت و خوش اندامی که زمُخت و فربه نباشد، تا آن را از چشم نوازی باز دارد و از دل انگیزی بیاندازد.

«و کان لا یضحک الاّ تبسّماً»: خنده‌ای جز لبخند و تبسم نداشت. یعنی: در بیشتر مردم خندیدن بر لبخند غلبه دارد و حال آنکه در رسول خدا ج بر عکس بوده است و لبخند ایشان بر بلند خندیدن ایشان غلبه داشته است؛ و اندوهگین بودن پیامبر ج از بیم خداوند متعال، مانع لبخند بر لب داشتن برای مردم نیست.

«فکنت اذا نظرتَ الیه قلتَ»: واژه‌های «کنتَ»، «نظرتَ» و «قلتَ» را می‌توان به دو گونه ترجمه کرد:

1-   به ضم تاء: «کنتُ»، «نظرتُ» و «قلتُ»؛ در این صورت «متکلم وحده» می‌شود و معنی چنین است: «و مژه‌های رسول خدا ج چنان بود که هرگاه به ایشان می‌نگریستم، با خود می‌گفتم: چشمانشان را سرمه کشیده‌اند و حال آنکه سرمه نکشیده بودند.»

2-   به فتح تاء: «کنتَ»، «نظرتَ» و «قلتَ»؛ در این صورت «مخاطب» است و معنی چنین است: «و مژه‌های رسول خدا ج چنان بود که هرگاه به ایشان می‌نگریستی، با خود می‌گفتی: چشمانشان را سرمه کشیده‌اند و حال آنکه سرمه نکشیده بودند.»

«اکحل العینین»: چشمان سرمه کشیده شده.

«لیس باکحل»: یعنی مژه‌های پیامبر ج به طور طبیعی، بسیار مشکی بوده است و چنان سیاه بود که هر کس به چهره‌ی ایشان می‌نگریست و چشم وی به مژه‌های رسول خدا ج می‌افتاد، با خود می‌گفت: پیامبر ج به چشمان خویش سرمه کشیده است و حال آنکه چنان نبود و مژه‌های آن حضرت ج به طور طبیعی، بسیار مشکی و چشم نواز و دل انگیز بود.

حدیث شماره 227

(2) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، أَخْبَرَنَا ابْنُ لَهِیعَةَ، عَنْ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَةِ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ جَزْءٍ رَضِی الله عَنهُ أَنَّهُ قَالَ: مَا رَأَیْتُ أَحَدًا أَکْثَرَ تَبَسُّمًا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.

227 ـ (2) ... عبدالله بن حارث بن جَزءس گوید: هیچ کس را ندیده‌ام که بیشتر از رسول خدا ج لبخند بر لب داشته باشد. (یعنی لبخند رسول خدا ج بر بلند خندیدن غلبه داشته است؛ حال آنکه در بیشتر مردم، بلند خندیدن بر لبخند زدن غلبه دارد. و اندوهگین بودن رسول خدا ج از بیم خدا، هیچگاه مانع لبخند بر لب داشتن برای مردم نیست).

حدیث شماره 228

(3) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ خَالِدٍ الْخَلَّالُ، حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنُ إِسْحَاقَ السَّیْلَحَانِیُّ، حَدَّثَنَا لَیْثُ بْنُ سَعْدٍ، عَنْ یَزِیدَ بْنِ أَبِی حَبِیبٍ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَارِثِ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: مَا کَانَ ضَحِکُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَّا تَبَسُّمًا.

228 ـ (3) ... عبدالله بن حارثس گوید: هیچگاه خنده‌ی رسول خدا ج از حدّ تبسّم و لبخند نمی‌گذشت.

حدیث شماره 229

(4) حَدَّثَنَا أَبُو عَمَّارٍ الْحُسَیْنُ بْنُ حُرَیْثٍ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، حَدَّثَنَا الأَعْمَشُ، عَنِ الْمَعْرُورِ بْنِ سُوَیْدٍ، عَنْ أَبِی ذَرٍّ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنِّی لَأَعْلَمُ أَوَّلَ رَجُلٍ یَدْخُلُ الْجَنَّةَ، وَآخَرَ رَجُلٍ یَخْرُجُ مِنَ النَّارِ: یُؤْتَى بِالرَّجُلِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَیُقَالُ: اعْرِضُوا عَلَیْهِ صِغَارَ ذُنُوبِهِ، وَیُخَبَأُ عَنْهُ کِبَارُهَا، فَیُقَالُ لَهُ: عَمِلْتَ یَوْمَ کَذَا، کَذَا وکَذَا، وَهُوَ مُقِرٌّ لاَ یُنْکِرُ، وَهُوَ مُشْفِقٌ مِنْ کِبَارِهَا، فَیُقَالُ: أَعْطُوهُ مَکَانَ کُلِّ سَیِّئَةٍ عَمِلَهَا حَسَنَةً، فَیَقُولُ: إِنَّ لِی ذُنُوبًا لا أَرَاهَا هَهُنَا!»

            قَالَ أَبُوذَرٍّ: فَلَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَحِکَ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ.

229 ـ (4) ... ابوذرس گوید: رسول خدا ج فرمودند: به راستی من نسبت به نخستین کسی که وارد بهشت می‌شود و آخرین کسی که از دوزخ بیرون می‌آید، آگاهی و اطلاع دارم؛ اینگونه که در روز رستاخیز، فردی را برای حساب و کتاب می‌آورند و به فرشتگان الهی گفته می‌شود: گناهان کوچکش را بر او عرضه دارید؛ و این در حالی است که گناهان بزرگش را از او پوشیده و پنهان می‌دارند.

سپس بدان فرد گفته می‌شود: در فلان وقت، مرتکب این گناه و آن گناه شده‌ای؛ و آن مرد نیز به انجام گناهان صغیره‌اش اعتراف و اقرار می‌نماید و چیزی از آن‌ها را انکار نمی‌نماید؛ و از نمایان شدن گناهان بزرگش بیمناک است.

آنگاه از جانب خدا، فرمانی بدینگونه می‌رسد: به جای هر گناه و بدی، برای او خوبی و نیکی منظور دارید! در اینجاست که آن فرد گنهکار از روی طمع و خوش بینی به لطف و کرم خداوند متعال، می‌گوید: به راستی من گناهان دیگری نیز داشته‌ام که آن‌ها را در اینجا نمی‌بینم!

ابوذرس گوید: وقتی پیامبر اکرم ج این سخن را گفتند، ایشان رادیدم که چنان خندیدند که دندان‌هایشان نمایان گشت.

 &

«یُخبَأ»: پوشیده و نهان می‌شود.

«یوم کذا»: واژه‌ی یوم در لغت به این معانی آمده است: «روز، زمان، ساعت، مطلق وقت».

«کذا»: به سه وجه آورده می‌شود:

1-   دو کلمه‌ی باقی بر اصل خود؛ یعنی «کاف» تشبیه، و «ذا» اشاره است: «رأیت زیداً فاضلاً و رأیت عمرواً کذا: زید را دانشمند دیدم و همچنین عمرو را». و گاهی «ها»ی تنبیه بر سر آن در می‌آید و «هکذا» گفته می‌شود.

2-   کلمه‌ی واحدی است مرکب از دو کلمه که آن را از غیر عدد کنایه آرند: «بمکان کذا و کذا نهر یجری: در فلان جا و فلان جا، رودی روان است».

3-   کلمه‌ی واحدی است مرکب از دو کلمه که آن را از عدد کنایه آرند: «قبضت کذا و کذا درهماً: فلان مبلغ درهم گرفتم».

«مُقِرًّ»: اقرار کننده، معترف.

«مشفق»: بیمناک، ترسان.

«بَدَت»: نمودار شد، ظاهر و هویدا گشت.

«نواجذ»: دندان‌های عقل.

حدیث شماره 230

(5) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا مُعَاوِیَةُ بْنُ عَمْرٍو، حَدَّثَنَا زَائِدَةُ، عَنْ بَیَانٍ، عَنْ قَیْسِ بْنِ أَبِی حَازِمٍ، عَنْ جَرِیرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: مَا حَجَبَنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مُنْذُ أَسْلَمْتُ، وَلاَ رَآنِی إِلَّا ضَحِکَ.

230 ـ (5) ... جریر بن عبداللهس گوید: از وقتی که به اسلام گرویدم و مسلمان گشته‌ام، رسول خدا ج مرا از ورود به خانه‌ی خویش منع نفرمودند؛ و هیچگاه آن حضرت ج مرا ندیدند و با من روبرو نشدند، مگر آنکه خندیدند( و با خُلق و خویی نیک و زیبا، با من برخورد نمودند؛ و هیچگاه درشتی نکردند، بلکه مردی خوش اخلاق و نیک سیرت بودند.)

 &

«ما حَجَبنی»: مرا منع نکرد. عدم منع را می‌توان به دو گونه تفسیر کرد:

1-   هیچگاه مرا از ورود به خانه‌ی خویش منع نفرمود.

2-   از هنگامی که مسلمان شدم، پیامبر ج مرا از همنشینی و مصاحبت با خود، منع نفرمود.

و می‌توان هر دو معنی را مراد گرفت و چنین ترجمه کرد: «از زمانی که به اسلام گرویدم، رسول خدا ج مرا از ورود به خانه و همنشینی با خود منع نفرمود».

«منذ»: حرف جرّ است و بر سر اسم در می‌آید؛ و در صورتی که فعل ماضی باشد، به معنی «مِن» به کار می‌رود: «ما رأیته منذ عامٍ: او را از سال پیش ندیده‌ام». و اگر فعل بر حال دلالت کند، به معنی «فی» به کار می‌رود: «ما رأیته منذ الیوم: او را در امروز ندیده‌ام».

و ظرف مضاف است در صورتی که پس از آن، یا جمله‌ی اسمیه آمده باشد، مثل: «ما زال یطلب العلم منذ هو فتی: همواره از روزگار جوانی به طلب دانش می‌پردازد»؛ یا جمله‌ی فعلیه، مثل: «ما خرجت منذ نزل المطر: از هنگامی که باران بارید، بیرون نرفتم».

حدیث شماره 231

(6) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا مُعَاوِیَةُ بْنُ عَمْرٍو، حَدَّثَنَا زَائِدَةُ، عَنِ إِسْمَاعِیلَ بْنِ أَبِی خَالِدٍ، عَنْ قَیْسٍ، عَنْ جَرِیرٍ قَالَ: مَا حَجَبَنِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلاَ رَآنِی مُنْذُ أَسْلَمْتُ إِلَّا تَبَسَّمَ.

231 ـ (6)... جریربن عبداللهس گوید: از هنگامی که مسلمان و حقگرا شدم، رسول خدا ج مرا از ورود به خانه و از همنشینی و مصاحبت با خویش منع نفرمودند؛ و هیچگاه آن حضرت ج مرا ندیدند و با من روبرو نشدند مگر آنکه به من لبخند زدند و تبسّم نمودند.

حدیث شماره 232

(7) حَدَّثَنَا هَنَّادُ بْنُ السَّرِیِّ، حَدَّثَنَا أَبُو مُعَاوِیَةَ، عَنِ الأَعْمَشِ، عَنِ إِبْرَاهِیمَ، عَنْ عَبِیدَةَ السَّلْمَانِیِّ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ رَضِی الله تعالی عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنِّی لَأَعْرفُ آخِرَ أَهْلِ النَّارِ خُرُوجًا: رَجُلٌ یَخْرُجُ مِنْهَا زَحْفًا، فَیُقَالُ لَهُ: انْطَلِقْ، فَادْخُلِ الْجَنَّةَ، قَالَ: فَیَذْهَبُ لِیَدْخُلَ الْجَنَّةَ، فَیَجِدُ النَّاسَ قَدْ أَخَذُوا الْمَنَازِلَ، فَیَرْجِعُ فَیَقُولُ: یَا رَبِّ، قَدْ أَخَذَ النَّاسُ الْمَنَازِلَ، فَیُقَالُ لَهُ: أَتَذْکُرُ الزَّمَانَ الَّذِی کُنْتَ فِیهِ؟ فَیَقُولُ: نَعَمْ، فَیُقَالُ لَهُ: تَمَنَّ، قَالَ: فَیَتَمَنَّى، فَیُقَالُ لَهُ: فَإِنَّ لَکَ الَّذِی تَمَنَّیْتَه، وَعَشَرَةَ أَضْعَافِ الدُّنْیَا، قَالَ: فَیَقُولُ: أَتَسْخَرُ بِی وَأَنْتَ الْمَلِکُ؟» قَالَ: فَلَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَحِکَ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ.

232 ـ (7)... عبدالله بن مسعودس گوید: رسول خدا ج فرمودند: من نسبت به آخرین و واپسین کسی که از آتش سوزان دوزخ رهایی می‌یابد، آگاهی و اطلاع دارم که افتان و خیزان و به صورتِ سینه خیز از آن بیرون می‌آید. بدو گفته می‌شود: برو و وارد بهشت بشو!

رسول خدا ج در ادامه می‌فرمایند: وی به سوی بهشت می‌رود تا بدان وارد شود؛ ولی متوجه می‌شود که مردمان، درجات و منازل بهشت را تصرف کرده‌اند. به ناچار باز می‌گردد و خطاب به خداوند متعال می‌گوید: پروردگارا! به راستی مردمان، منازل و درجات بهشت را تصرف نموده‌اند! بدو گفته می‌شود: آیا روزگاری را که در دنیا زندگی به سر کردی را به خاطر می‌آوری؟ او در پاسخ می‌گوید: آری به خاطر دارم. دوباره به او گفته می‌شود: اینک هر چه می‌خواهی، از خداوند بخواه.

رسول خدا ج می‌فرمایند: او چیزی را از خداوند متعال می‌خواهد. پس از آن بدو گفته می‌شود: آنچه خواستی و آرزو نمودی برای تو داده می‌شود و افزون بر آن، ده برابر آنچه در دنیا می‌پنداشتی نیز از آنِ تو است.

آن حضرت ج در ادامه‌ی سخنانشان می‌فرمایند: در این هنگام آن بنده شوکه می‌شود و خطاب به خدا می‌گوید: بار خدایا ! آیا مرا مسخره می‌کنی، حال آنکه تو پادشاه تمام جهانی!

عبدالله بن مسعودس گوید: در این هنگام دیدم که پیامبر ج چنان لبخندی بر لب آوردند و خندیدند که دندان‌هایشان ظاهر و هویدا گشت.

 &

«زَحفًا»: خزیدن، بر روی شکم راه رفتن، بر نشیمنگاه آهسته آهسته رفتن، افتان و خیزان و سینه خیز رفتن.

«انطلق»: فعل امر؛ برو و حرکت کن.

«اَخَذُوا»: تصرف کردند و فراچنگ آوردند.

«المنازل»: مقام‌های بهشتی، درجات بهشتی.

«أتذکر»: آیا به خاطر می‌آوری؟ آیا به یاد داری؟

«الزمان»: این واژه به این معانی استعمال شده است: «وقت؛ اندک باشد یا بسیار؛ عمر انسان»

«تَمَنَّ»: فعل امر؛ هر چه می‌خواهی بخواه. هر چه دلت می‌خواهد آرزو کن.

«عشرة اضعافٍ»: دَه برابر.

«اتسخر»: آیا مرا مورد تمسخر و استهزاء قرار می‌دهی.

«المَلِک»: خدای بزرگ، پادشاه هر دو جهان.

حدیث شماره 233

(8) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا أَبُو الأَحْوَصِ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ عَلِیِّ بْنِ رَبِیعَةَ قَالَ: شَهِدْتُ عَلِیًّا رَضِی الله عنه أُتِیَ بِدَابَّةٍ لِیَرْکَبَهَا فَلَمَّا وَضَعَ رِجْلَهُ فِی الرِّکَابِ قَالَ: بِسْمِ اللَّهِ، فَلَمَّا اسْتَوَى عَلَى ظَهْرِهَا قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ، ثُمَّ قَالَ: { سُبْحَانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا کُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ وَإِنَّا إِلَى رَبِّنَا لَمُنْقَلِبُونَ } ثُمَّ قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ ـ ثَلاَثًا ـ، وَاللَّهُ أَکْبَرُ ـ ثَلاَثًا ـ، سُبْحَانَکَ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی، فَاغْفِرْ لِی فَإِنَّهُ لاَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ، ثُمَّ ضَحِکَ، فَقُلْتُ: مِنْ أَیِّ شَیْءٍ ضَحِکْتَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ؟! قَالَ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ صَنَعَ کَمَا صَنَعْتُ ثُمَّ ضَحِکَ، فَقُلْتُ: مِنْ أَیِّ شَیْءٍ ضَحِکْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ؟! قَالَ: «إِنَّ رَبَّکَ لَیَعْجَبُ مِنْ عَبْدِهِ إِذَا قَالَ: رَبِّ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی یَعْلم، أَنَّهُ لاَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ أَحَدٌ غَیْرُه».

233 ـ (8)... علی بن ربیعةس گوید: به نزد علی بن ابی طالبس در حالی رفتم که برای وی مرکبی آورده شد تا بر آن سوار شود. چون پای خویش را در رکاب گذاشت، «بسم الله الرحمن الرحیم» [به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان] گفت. و همینکه بر پشت حیوانِ سواری قرار گرفت و مستقر گردید و جاخوش کرد، «الحمد لله» [حمد و ستایش، از آنِ خداست] گفت؛ و آنگاه این آیه را با خود زمزمه نمود: ﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِی سَخَّرَ لَنَا هَٰذَا وَمَا کُنَّا لَهُۥ مُقۡرِنِینَ١٣ وَإِنَّآ إِلَىٰ رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ١٤ [الزخرف: 13-14]؛ «پاک و منزّه خدایی است که او این‌ها را به زیر فرمان ما درآورد و گرنه ما بر رام کردن و نگهداری آن‌ها، توانایی نداشتیم؛ و ما به سوی پروردگارمان باز می‌گردیم (و حساب و کتابِ نحوه‌ی زندگی دنیای خود را بازپس می‌دهیم)».

سپس سه بار «الحمد لله» [تمام حمد و ستایش، از آنِ خدا است]، و سه بار «الله اکبر» [خدا از همه چیز و همه کس، برتر و بزرگتر است]، گفت و آنگاه چنین گفت:

«سبحانک انی ظلمت نفسی فاغفرلی فانّه لا یغفر الذنوب الاّ انت»؛ «پرودگارا ! تو پاک و منزّهی (از هر گونه کم و کاستی و فراتر از هر آن چیزی هستی که نسبت به تو بردل‌هایمان می‌گذرد و تصور می‌کنیم)؛ به راستی من بر خویشتن ستم روا داشته‌ام؛ پس مرا ببخش و از تقصیراتم بگذر؛ بی‌شک که گناهان را کسی جز تو نمی‌آمرزد».

سپس علی بن ابی طالبس خندید. علی بن ربیعةس گوید: من بدو گفتم: ای امیرالمؤمنین ! از چه چیزی خندیدید؟ علیس در پاسخ گفت: خودم دیدم که آن حضرت ج مانند این رفتار من، رفتار نمودند، و آنگاه خندیدند؛ از این از ایشان پرسیدم: ای رسول خدا ج! از چه چیزی خندیدید؟ ایشان در پاسخ فرمودند: هرگاه بنده می‌گوید: «ربّ اغفر لی ذنوبی» [پروردگارا ! گناهان مرا بیامرز]؛ پروردگار متعال، خشنود می‌شود از اینکه بنده‌اش می‌داندکه کسی جز ذات او، گناهان را نمی‌آمرزد و نمی‌بخشد.

 &

«شهدتُ»: به حضور رسیدم.

«دابَّة»: جنبنده، چهارپا، هر حیوانی که بر زمین راه برود؛ و غالباً بر چهارپایانی که بر آن سوار شوندیا بار کشند، اطلاق می‌شود.

«رِجله»: پای خود را.

«الرکاب»: حلقه‌ی فلزی که به زین اسب آویزان می‌کنند و هنگام سوار شدن، پا در آن می‌گذارند.

«استوی»: در زبان عربی، واژه‌ی «اِستوی» هفت معنی دارد که عبارتند از:

1-   قرار گرفت؛ مانند آیه‌ی 44 سوره‌ی هود: ﴿وَٱسۡتَوَتۡ عَلَى ٱلۡجُودِیِّۖ؛ «کشتی نوح÷ بر کوهِ جُودی قرار گرفت».

2-   قصد و اراده کرد؛ مانند آیه‌ی11 سوره‌ی فصلت: ﴿ثُمَّ ٱسۡتَوَىٰٓ إِلَى ٱلسَّمَآءِ؛ «سپس آفرینش آسمان را اراده کرد».

3-   کامل شد؛ مانند آیه‌ی 14 سوره‌ی قصص: ﴿وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُۥ وَٱسۡتَوَىٰٓ؛ «وقتی که موسی÷ به نهایت قدرت و رشد جسمانی خود رسید و خرد و اندیشه‌اش کامل گردید».

4-   به معنی استیلاء و غلبه؛ مانند آیه‌ی 5 سوره‌ی طه: ﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ٥؛ «خدای مهربان برعرش غلبه و استیلاء یافت. یعنی آن را در قبضه‌ی قدرت خویش گرفت».

5-   به معنی تصرّف کرد؛ مانند: «اِستَوی فُلانٌ عَلی العرش»؛ «فلانی حکومت را تصرف کرد؛ اگر چه بر تخت ننشسته باشد.»

6-   به معنی مساوی بودن؛ مانند آیه‌ی 19 سوره‌ی فاطر: ﴿وَمَا یَسۡتَوِی ٱلۡأَعۡمَىٰ وَٱلۡبَصِیرُ١٩ [فاطر: 19]؛ «کور و بینا با یکدیگر مساوی نیستند».

7-   به معنی راست شدن؛ مانند آیه‌ی 6  و 7 سوره‌ی نجم: ﴿فَٱسۡتَوَىٰ٦ وَهُوَ بِٱلۡأُفُقِ ٱلۡأَعۡلَىٰ٧؛ «سپس راست ایستاد در حالی که در جهت بلند آسمان قرار داشت.»

و در متن حدیث، مراد همان معنای نخست است؛ یعنی: قرار گرفت و جا خوش کرد.

«مقرنین»: از ماده‌ی «اقران»، به معنای قدرت و توانایی داشتن بر چیزی.

برخی از ارباب لغت نیز گفته‌اند: «اقران» به معنی «ضبط و نگهداری کردن چیزی» است. و در اصل به معنی قرین چیزی واقع شدن بوده که لازمه‌ی آن، توانایی بر نگهداری و ضبط آن است.

بنابر این جمله‌ی «و ما کنّا له مقرنین»، مفهومش این است که: اگر لطف پروردگار و مواهب او نبود، ما هرگز توانی بر ضبط و نگهداری این مرکب‌ها نداشتیم و این حیواناتِ نیرومند که قدرت آن‌ها به مراتب از انسان بیشتر است، اگر روح تسلیم بر آن‌ها حاکم نمی‌شد، هرگز انسان نمی‌توانست حتی نزدیک آن‌ها برود؛ به همین دلیل گهگاه که یکی از این حیوانات، خشمگین شده و روح تسلیم را از دست می‌دهند، تبدیل به موجودات خطرناکی می‌گردند که چندین نفر، قدرت مقابله با آن‌ها را ندارد؛ در صورتی که در حال عادی ممکن است، ده‌ها یا صدها رأس از آن‌ها را به ریسمانی ببندند و دست بچه‌ای بسپارند تا هر کجا که خواهد آن‌ها را ببرد.

گویی خداوند با این حالات استثنایی چهارپایان، می‌خواهد نعمت حال عادی آن‌ها را روشن سازد.

«و انّا الی ربّنا لمنقلبون»: این جمله، اشاره‌ای به مسأله‌ی معاد است. و نیز اشاره‌ای است به این معنی که مبادا هنگام سوار شدن و تسلط بر این مرکب‌های راهوار، مغرور شوید و در زرق و برق دنیا فرو روید؛ باید به هر حال به یاد آخرت باشید؛ چرا که حالت غرور مخصوصاً در این موقع فراوان دست می‌دهد و کسانی که مرکب‌های خود را وسیله‌ی برتری جویی و تکبّر بر دیگران قرار می‌دهند کم نیستند.

و از سوی دیگر، سوار شدن بر مرکب و انتقال از جایی به جای دیگر، ما را به انتقال بزرگمان از این جهان به جهان دیگر متوجه می‌سازد. آری، ما سرانجام به سوی خدا می‌رویم.

«سبحانک»: خدایا تو پاک و منزّهی از هرگونه کم و کاستی و عیب و نَقص و فراتر از هر آن چیزی هستی که نسبت به تو بر دلهایمان می‌گذرد و تصور می‌کنیم.

«اَیّ»: این واژه به صورتهای زیر در لغت به کار می‌رود:

1-   اسم موصول است و چون مضاف واقع شود و صدر صله‌ی آن حذف گردد، مبنی بر ضمّ می‌شود: «ثم لننزعنّ من کل شیعة ایُّهم اشدّ علی الرحمن عتیّاً».

2-   صفتی است برای موصوف نکره و بر معنی کمال دلالت دارد: «زید رجلٌ ایُّ رجلٍ: زید مردی است، چطور مردی، کامل در صفت مردان».

3-   حال است برای معرفه، «لقیت زیداً ایَّ عالم: زید را دیدم در حالی که بسیار دانشمند بود».

4-   شرطیّه است و دو فعل را مجزوم می‌کند و برای مطابقت با ما بعد خود، عوامل اِعراب را می‌پذیرد: «اَیّاً یُکرم اُکرم: هر که را بزرگ بدارد من هم بزرگ می‌دارم.»

5-   ادات استفهام است: «فبایّ حدیث بعده یؤمنون: پس به کدام سخن پس از آن، ایمان خواهند آورد؟».

6-   ایّ وصلیّه است برای ندای معرفه به الف و لام؛ و در این صورت مبنی بر ضمّ است و هاء تنبیه به آخر آن می‌پیوندد: «یا ایّها الرسول بلّغ: ای پیامبر تبلیغ کن».

7-   ادات حکایت است و از مسئول عنه خود، در اعراب و جنس و عدد پیروی می‌کند.

«لیعجب»: حتماً خوشحال و خشنود می‌گردد.

حدیث شماره 234

(9) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الأَنْصَارِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَوْنٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الأَسْوَدِ، عَنْ عَامِرِ بْنِ سَعْدٍ قَالَ: قَالَ سَعْدٌ: لَقَدْ رَأَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَحِکَ یَوْمَ الْخَنْدَقِ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ، قَالَ: قُلْتُ: کَیْفَ کَانَ ضَحِکُهُ؟ قَالَ: کَانَ رَجُلٌ مَعَهُ تُرْسٌ، وَکَانَ سَعْدٌ رَامِیًا، وَکَانَ الرَّجُلُ یَقُولُ کَذَا وَکَذَا بِالتُّرْسِ، یَغَطِّی جَبْهَتَهُ، فَنَزَعَ لَهُ سَعْدٌ بِسَهْمٍ، فَلَمَّا رَفَعَ رَأْسَهُ رَمَاهُ فَلَمْ یُخْطِئْ هَذِهِ مِنْهُ یَعْنِی: جَبْهَتَهُ - وَانْقَلَبَ الرَّجُلُ وَشَالَ بِرِجْلِهِ، فَضَحِکَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حَتَّى بَدَتْ نَوَاجِذُهُ، قَالَ: قُلْتُ: مِنْ أَیِّ شَیْءٍ ضَحِکَ ؟ قَالَ: مِنْ فِعْلِهِ بِالرَّجُلِ.

234 ـ (9) ... عامر بن سعدس گوید: پدرم سعد بن ابی وقّاصس گفته است: در روز جنگ خندق، رسول خدا ج را دیدم که چنان لبخندی بر لب آوردند و خندیدند که دندان‌هایشان آشکار و نمودار شد.

عامربن سعدس گوید: به پدرم سعد بن ابی وقاصس گفتم: خنده‌ی آن حضرت ج چگونه و به چه علّت بود؟ سعدس در پاسخ گفت: مردی (از دشمن) سپری به همراه داشت که با آن چهره‌ی خویش را از چپ و راست از برخورد تیرها حفاظت و حراست می‌کرد. سعدس هم که تیرانداز بود، تیری را برای (کشتن) او از (تیردان)، بیرون کشید و همین که آن مرد، سرخویش را از سپر بالاتر گرفت، سعدس او را نشانه گرفت و تیری را نثارش کرد که خطا نکرد و بر پیشانی او اصابت کرد؛ که بر اثر آن بر پشت افتاد و پاهایش را بلند کرد (و عورتش آشکار گشت).

در این هنگام رسول خدا ج چنان خندیدند که دندان‌هایشان نمودار و هویدا شد.

عامر بن سعدس گوید: به پدرم سعدس گفتم: آن حضرت ج از چه خندیدند؟ سعد بن ابی وقاصس در پاسخ گفت: پیامبر ج از این جهت خندیدند که تیر سعدس به هدف خورد و آن مرد را از پای انداخت و او را بر پشت افکند.

 &

«یوم الخندق»: روز جنگ خندق.

ماه شوالِ سال پنجم هجری، غزوه‌ی «خندق» یا جنگ «احزاب» به وقوع پیوست. این جنگ از جمله‌ی حوادث سرنوشت سازی بود که در تاریخ اسلام و مسلمانان، اثرات ژرف و دراز مدتی را به جا گذاشت و در تعیین سرنوشت دعوت اسلامی و گسترش اسلام، نقش به سزایی داشت. و غزوه‌ی خندق، جنگی بود بسیار شدید که مسلمانان در آن به طرز بی‌سابقه‌ای مورد ابتلا و آزمایش واقع شدند.

سبب این جنگ، یهودیان بودند. ماجرا از این قرار بود که هیأتی از یهود «بنی نضیر» و یهود «بنی وائل» نزد قریش مکه رفتند و آن‌ها را به جنگ علیه رسول خدا ج برانگیختند. قریش که در جنگ، رسول خدا ج را آزموده و از قبل در آتش جنگ سوخته بودند، از جنگ ترسیدند و اظهار بی‌میلی نمودند؛ اما هیأت یهودی با سخنان فریبنده‌ی خود، مسئله‌ی جنگ را بسیار زیبا و آسان نشان دادند و گفتند هیچ مشکلی ندارید، ما در کنار شما هستیم. همگی دست به دست هم می‌دهیم و کار مسلمانان را یکسره می‌کنیم.

قریش خوشحال شده و احساس دلگرمی نمودند و خود را برای جنگ و مبارزه آماده کردند. هیأت یهودی بعد از توافق با قریش، نزد قبیله‌ی «غطفان» رفتند و آن‌ها را نیز به جنگ علیه مدینه فراخواندند و آماده نمودند. سپس نزد بقیه‌ی طوایف و قبایل دور زدند و طرح جنگ علیه مدینه و موافقت قریش را عرضه کردند و حمایت و موافقت همه را به دست آوردند.

بدین طریق، یک اتحادیه‌ی نظامی تشکیل گردید که مهم‌ترین اعضای آن، «قریش»، «یهود» و «غطفان» بودند. شرایط این اتحادیه‌ی نظامی نیز تصویب گردید؛ مهم‌ترین شرط این بود که قبیله‌ی غطفان، شش هزار رزمنده برای ارتش مشترک آماده کند؛ و یهود محصولات یک سال نخلستان‌های خیبر را به غطفان بپردازند؛ و قریش، چهار هزار رزمنده برای ارتش مشترک تدارک ببیند. بدین طریق ارتش ده هزار نفری، آماده‌ی نبرد گردید و ابوسفیان، به فرماندهی کلّ قوا منصوب گشت.

وقتی رسول خدا ج و مسلمانان از لشکرکشی دشمنان اسلام به مدینه و تجمّع احزاب برای جنگ با اسلام و تصمیم خطرناکشان مبنی بر نابودی مسلمانان اطلاع یافتند، همگی به فکر افتادند که چه کار کنند؟ بالاخره خود را برای جنگ آماده کردند و قرار گذاشتند که داخل مدینه بمانند و از آن دفاع نمایند. ارتش مسلمانان بالغ بر سه هزار رزمنده بود.

اینجا بود که سلمان فارسیس پیشنهاد کرد که دور مدینه، خندق حفر کنند؛ [و حفر خندق، یکی  از تاکتیک‌های جنگی ایرانیان بود]. سلمانس گفت: ای رسول خداج! ما در سرزمین فارس، هرگاه از تهاجم اسب سواران، احساس خطر می‌کردیم، برای جلوگیری از خطر آن‌ها، خندق حفر می‌نمودیم. رسول خدا ج این پیشنهاد را پذیرفت و فوراً دستور داد در قسمت شمال غربی مدینه که زمین هموار است و بیم نفوذ دشمن از آن طرف می‌رود خندق بکنند.

رسول خدا ج مسئولیّت حفر خندق را میان اصحاب تقسیم کرد. هر ده نفر مؤظف بودند به اندازه‌ی چهل ذراع حفر نمایند. طول خندق در حدود پنج هزار ذراع و عمق آن حدود هفت تا 10 ذراع بود و عرض آن 9 ذراع و اندی بود.

به هر حال خداوند متعال، بدون جنگ و پیکاری شدید، مشرکان و دشمنان را به وسیله‌ی باد شدید و امدادهای غیبی خویش شکست داد.

و در این غزوه، حداکثر هفت نفر از مسلمانان شهید شدند و از مشرکین، چهار نفر به هلاکت رسیدند.

«کیف کان ضحکه»: خنده‌ی پیامبر ج چگونه و به چه علّت بود؟

«رجلٌ»: مردی از کفار و دشمنان.

«تُرس»: سپر. آلتی که پیشینیان و گذشتگان در جنگ‌ها با خود برمی‌داشتند و هنگام زد و خورد و جنگ و پیکار، روی سر یا جلوی سینه می‌گرفتند تا از شمشیر و نیزه‌ی دشمن آسیب نبینند؛ و آن را از پوست گاومیش یا کرگدن یا از فلز می‌ساختند.

«کان سعدٌ رامیاً»: سعد بن ابی وقاصس از تیراندازانِ [چابک و بسیار ورزیده] بود. در این عبارت، «التفات» رُخ داده است؛ یعنی التفات از متکلّم به غائب.

و «التفات» در اصطلاح علم بدیع: آن است که متکلم یا شاعر، در کلام یا شعر خود، از تکلم به خطاب و از خطاب به غیبت و از غیبت به خطاب یا از مخاطب به مخاطب دیگر بپردازد. چنان‌که در این بخش از عبارتِ حدیث آمده است که خود سعدس می‌گوید: «و کان سعد رامیاً».

در این صورت، عبارت «و کان سعدٌ رامیاً» از کلام خود سعدبن ابی وقاصس است. و اگر عبارتِ «و کان سعد رامیاً» از کلام عامر بن سعدس باشد، در این صورت، این حدیث، از قبیل «نقل به معنی» است.

«یقول کذا و کذا بالترس، یغطی جبهته»: یعنی آن مرد کافر، با سپری که در اختیار داشت، چهره‌ی خویش را از چپ و راست، از برخورد تیر حفظ می‌کرد.

در عبارت بالا، واژه‌ی «یقول» به معنای «یفعل» است؛ و مراد از «کذا و کذا»: سمت راست و چپ است.

«فنزع»: پس بیرون کشید.

«انقلب»: بر پشت افتاد.

«شال برجله»: پاهایش را بلند کرد و عورتش آشکار شد.

در برخی از روایات آمده است که: برخی از مشرکان تیراندازی می‌کردند که مسلمانان را بترسانند؛ از جمله‌ی ایشان «حِبّان بن عرقه» بود و «ابواسامه‌ی جُشمی».

پس پیامبر ج به سعدبن ابی وقاصس می‌فرمود: تیر بیانداز پدر و مادرم فدای تو! حِبّان بن عرقه تیری انداخت که به دامن جامه‌ی اُم ایمنل خورد و آن را پاره کرد و اُم ایمنل برهنه شد. حِبّان بن عرقه سخت خندید و این مسئله بر پیامبر ج سخت گران آمد.

اُم ایمنل در آن روز برای آب دادن به مجروحان آمده بود. آن حضرت ج تیری از تیردان برداشته و به سعدبن ابی وقاصس دادند و فرمودند: بزن! آن تیر در گودیِ گلوی حبّان بن عرقه جای گرفت و او به پشت افتاد و عورتش آشکار شد. سعدس گوید: پیامبر ج چنان خندیدند که دندان‌های ایشان آشکار شد. آنگاه فرمود: سعد به خاطر ام ایمن، او را کشت؛ خدای دعایت را اجابت کند و تیرت را استوار بدارد.

در آن روز، مالک بن زهیر جُشمی برادر ابواسامه‌ی جُشمی هم همراه حِبّان بن عرقه تیر می‌انداخت. آن دو به اصحاب پیامبر ج تیر می‌انداختند و گروه زیادی را با تیر کشتند؛ آن‌ها خود را پشت صخره‌های کوه پنهان کرده و به مسلمانان تیراندازی می‌کردند. در همین حین سعدبن ابی وقاصس، مالک بن زهیر را دید که از پشت سنگی سر بیرون می‌آورد و تیر می‌اندازد؛ سعدس او را نشانه گرفت و تیری انداخت که به چشم او خورد و از پشت سرش بیرون آمد؛ او با تمام قامت به آسمان پرید و سقوط کرد و خداوند او را کشت.

نحو‌‌ه‌ی‌ گفتار پیامبر گرامی اسلام


حدیث شماره 223

(1) حَدَّثَنَا حُمَیْدُ بْنُ مَسْعَدَةَ الْبَصْرِیُّ، حَدَّثَنَا حُمَیْدُ بْنُ الأَسْوَدِ، عَنِ أُسَامَةَ بْنِ زَیْدٍ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی الله تعالی عنها، قَالَتْ: مَا کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَسْرُدُ کسرْدِکُمْ هَذَا، وَلَکِنَّهُ کَانَ یَتَکَلَّمُ بِکَلاَمٍ بَیِّنٍ فَصْلٍ، یَحْفَظُهُ مَنْ جَلَسَ إِلَیْهِ.

223 ـ (1)... عایشهل گوید: رسول خدا ج اینگونه که شما تند و پیاپی سخن می‌گویید سخن نمی‌گفتند؛ بلکه ایشان با گفتاری شمرده و واضح و با فاصله سخن می‌فرمودند؛ به گونه‌ای که هر کس در محضر ایشان نشسته بود، آن را حفظ می‌کرد.

 &

«یَسردُ»: پیاپی و تند سخن می‌گفت.

«بکلام بیّن فصل»: با گفتاری شمرده و با فاصله؛ یعنی گفتار رسول خدا ج شیرین و دلچسب بود. به اندازه سخن می‌گفت؛ نه کم و نه زیاد؛ و چنان بود که گویی گفتارش، رشته‌های مروارید و گوهر بودند که سرازیر می‌شدند؛ و ایشان از جهت شیوایی بیان و رسایی سخن از همگان ممتاز بودند؛ و از این حیث جایگاهی والا و پایگاهی غیر قابل انکار داشتند. از سلامت طبع، اصالت سخن، قاطعیّت گفتار، درستی مضامین و دوری از تکلّف برخوردار بودند. جوامع کلم در اختیار آن حضرت ج بود و حکمت‌های بدیع به ایشان ارزانی شده بود و به زبان‌های گوناگونِ رایج در جزیره العرب آشنا بودند. با مردم هر قبیله به زبان خودشان سخن می‌گفتند و با هر طایفه از آنان، به لهجه‌ی خودشان گفتگو می‌کردند. بدیهه گویی و حاظر جوابی بادیه نشینان و لفظ قلم و نطق و بیان شهرنشینان را با هم یکجا داشتند؛ و در کنار همه‌ی این‌ها، از تأیید الهی و سرچشمه‌ی وحی نیز برخوردار بودند.

ایشان هرگز بیهوده سخن نمی‌گفتند؛ سکوت‌های طولانی داشتند؛ سخنان خود را از آغاز تا پایان با تمامی فضای دهانشان ادا می‌کردند؛ و با گوشه‌ی دهان سخن نمی‌گفتند؛ سخنانشان همواره عبارت از کلمات جامع (جوامع الکلم) بود؛ و کلام آن حضرت ج قول فَصل بود؛ نه افزونی داشت و نه کاستی.

و سخن آن حضرت ج قول فصل و سخن آخر بود؛ نه زیاد و نه کم.

حدیث شماره 224

(2) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى، حَدَّثَنَا أَبُو قُتَیْبَةَ سَلْمُ بْنُ قُتَیْبَةَ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُثَنَّى، عَنْ ثُمَامَةَ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُعِیدُ الْکَلِمَةَ ثَلاَثًا، لِتُعْقَلَ عَنْهُ.

224 ـ (2)... انس بن مالکس گوید: گاهی اوقات اتفاق می‌افتاد که رسول خدا ج یک کلمه را سه بار تکرار می‌فرمودند؛ و هدفشان از این کار این بود تا معنی و مفهوم آن به طور کامل و درست، فهمیده و درک شود.

 &

«یعید»: تکرار می‌کرد. «ثلاثاً»: سه بار.

«لتعقل»: تا درست و کامل فهمیده شود.

خاطر نشان می‌شود که پیامبر گرامی اسلام ج بر مبنای مقتضیات زمان و حالات مردمان، گاهی اوقات که موضوعی مهم و اساسی و محوری و بنیادین را می‌خواستند گوش زد کنند و یا حضّار و شنوندگان زیاد بودند؛ یک کلمه را سه بار تکرار می‌فرمودند، تا معنی و مفهوم آن به طور کامل فهمیده و درک شود.

حدیث شماره 225

(3) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ، حَدَّثَنَا جُمَیْعُ بْنُ عُمَرَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ الْعِجْلِیُّ قَالَ: حَدَّثَنِی رَجُلٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ ـ مِنْ وَلَدِ أَبِی هَالَةَ زَوْجِ خَدِیجَةَ، یُکْنَى أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ـ، عَنِ ابْنٍ لِأَبِی هَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ رَضِی الله تعالی عَنهُما قَالَ: سَأَلْتُ خَالِی هِنْدَ بْنَ أَبِی هَالَةَ ـ وَکَانَ وَصَّافًا ـ فَقُلْتُ: صِفْ لِی مَنْطِقَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مُتَوَاصِلَ الأَحْزَانِ، دَائِمَ الْفِکْرَةِ، لَیْسَتْ لَهُ رَاحَةٌ، طَوِیلَ السَّکْتِ، لاَ یَتَکَلَّمُ فِی غَیْرِ حَاجَةٍ، یَفْتَتِحُ الْکَلاَمَ وَیَخْتِمُهُ بِاسْمِ اللَّهِ تَعَالَى، وَیَتَکَلَّمُ بِجَوَامِعِ الْکَلِمِ، کَلاَمُهُ فَصْلٌ، لاَ فُضُولٌ وَلاَ تَقْصِیرٌ، لَیْسَ بِالْجَافِی وَلاَ الْمُهِینِ، یُعَظِّمُ النِّعْمَةَ وَإِنْ دَقَّتْ، لاَ یَذُمُّ مِنْهَا شَیْئًا، غَیْرَ أَنَّهُ لَمْ یَکُنْ یَذُمُّ ذَوَاقًا وَلاَ یَمْدَحُهُ، وَلاَ تُغْضِبُهُ الدُّنْیَا وَلاَ مَا کَانَ لَهَا، فَإِذَا تُعُدِّیَ الْحَقُّ، لَمْ یَقُمْ لِغَضَبِهِ شَیْءٌ حَتَّى یَنْتَصِرَ لَهُ، وَلاَ یَغْضَبُ لِنَفْسِهِ، وَلاَ یَنْتَصِرُ لَهَا، إِذَا أَشَارَ أَشَارَ بِکَفِّهِ کُلِّهَا، وَإِذَا تَعَجَّبَ قَلَبَهَا، وَإِذَا تَحَدَّثَ اتَّصَلَ بِهَا، وَضَرَبَ بِرَاحَتِهِ الْیُمْنَى بَطْنَ إِبْهَامِهِ الْیُسْرَى، وَإِذَا غَضِبَ أَعْرَضَ وَأَشَاحَ، وَإِذَا فَرِحَ غَضَّ طَرْفَهُ، جُلُّ ضَحِکِهِ التَّبَسُّمُ، یَفْتَرُّ عَنْ مِثْلِ حَبِّ الْغَمَامِ.

225 ـ (3) ... حسن بن علیب گوید: از دایی‌ام، هندبن ابوهالهس ـ که توصیف کننده‌ی صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج بود ـ پرسیدم و بدو گفتم: چگونگی گفتار رسول خدا ج را (آن‌چنان که دیده‌ای) برای من توصیف و بازگو کن!

هند بن ابوهالهس در پاسخ سؤالم چنین گفت:

رسول خدا ج همیشه اندوهگین و همواره در حال اندیشیدن بودند؛ هیچگاه آسایش نداشتند؛ سکوت‌هایی ژرف و طولانی داشتند؛ و جز در موارد لزوم، سخن نمی‌گفتند؛ و هرگز بیهوده لب به سخن نمی‌گشودند. سخنان خویش را با نام خداوند آغاز می‌نمودند و به نام او به پایان می‌رساندند. سخنانشان همواره جامع همه معانی بود؛ و کلام آن حضرت ج قول فصل (تعیین کننده‌ی حق و باطل از یکدیگر و سخن آخر) بود؛ نه افزونی داشت و نه کاستی؛ خویی معتدل داشتند؛ نه درشتی می‌کردند و نه خود را خوار و خفیف می‌کردند؛ نعمت خدا را هر چند کوچک بود، بزرگ می‌داشتند. هیچ چیز از نعمت را نکوهش نمی‌کردند. خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها را نه نکوهش می‌کردند و نه (فزون از اندازه) ستایش.

دنیا و امور وابسته بدان، ایشان را به خشم نمی‌آورد؛ (یعنی برای مسائل دنیایی، هیچ وقت خشمگین نمی‌شدند). هنگامی که حق مورد تعرض قرار می‌گرفت، هیچ کس یارای مقاومت در برابر خشم و غضب ایشان را نداشت تا وقتی که از آن حق پشتیبانی لازم را به عمل آورند.

به خاطر خودشان هیچ وقت خشم نمی‌گرفتند؛ و از روی سماحت، هرگز برای خویشتن انتقام نمی‌گرفتند. هرگاه می‌خواستند (به چیزی یا کسی) اشاره کنند، با تمامیِ کف دستشان اشاره می‌کردند؛ و هنگامی که می‌خواستند اظهار شگفتی کنند، دستشان را پشت و رو می‌کردندو در آن حال اگر سخن می‌گفتند، انگشت ابهام دستِ چپ خویش را در دستِ راست می‌گرفتند.

هرگاه به خشم می‌آمدند، روی بر می‌گردانیدند و به روی خودشان نمی‌آوردند. و هرگاه بسیار شادمان می‌شدند، چشمانشان را فرو می‌هشتند و پلک‌ها را برهم می‌نهادند؛ خندیدن آن حضرت ج بیشتر به صورت تبسّم بود و چون لبخند می‌زدند، دندان‌های پیشین ایشان، به سان مروارید (یا دانه‌های تگرگ) آشکار و هویدا می‌گردید و برق می‌زد.

 &

«خالی»: دایی من.

«هندبن ابی هالة»: درباره‌ی نام اصلی ابوهاله اختلاف است؛ گروهی نام او و پدرش را به صورت «هند» و «زرارة» نوشته‌اند.

و ابوهاله، شوهر دوم خدیجهل و از اَشراف و بزرگان قریش بوده و در دوره‌ی جاهلی درگذشته است؛ و پسرش «هند» در کنف حمایت پیامبراکرم ج و درکنار مادرش خدیجه‌ی کبریل تربیت شده و پرورش یافته است. از این رو هندس برادر فاطمه‌ی زهرال و دایی حسن بن علیب به حساب می‌آید.

«وصّافاً»: بسیار توصیف کننده‌ی صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج بود.

«صِف»: فعل امر؛ توصیف کن، بیان کن.

«مَنطق»: سخن گفتن، گفتار، سخن، میزان سخن و استدلال، کیفیّت گفتار.

«متواصل»: همواره و همیشه.

«احزان»: جمع «حُزن»، و به معنای اندوه و دلتنگی.

«الفکرة»: اندیشیدن. «راحة»: آسایش، شادمانی.

«یفتتح الکلام و یختمه باسم الله تعالی»: سخنان خود را با نام خدا آغاز می‌کرد و به نام او به پایان می‌رساند.

و در نسخه‌ای دیگر از «الشمائل المحمدیة» با این عبارت آمده است:«یفتتح الکلام و یختمه باشداقه»؛ «سخنان خود را از آغاز تا پایان، با تمامیِ فضای دهانشان ادا می‌کردند و همچون متکبران و خودبزرگ بینان با گوشه‌ی دهان، سخن نمی‌گفتند.»

«جوامع الکلم»: سخنانی که جامعِ همه‌ی معانی و مفاهیم باشد. سخنانی کوتاه و مختصر امّا پُر محتوا و کامل.

«کلامه فصلٌ»: این عبارت را می‌توان به دو گونه ترجمه کرد:

1-   کلام پیامبر ج تعیین کننده‌ی حق از باطل بود.

2-   گفتار آن حضرت ج شمرده و با فاصله بود، که نه فزونی داشت و نه کاستی.

«فضول»: پُرحرفی، فزونی در کلام.

«تقصیر»: کم حرفی، کاستی در کلام که منجر به گنگ و مبهم شدن کلام گردد.

«الجافی»: خشن و تندخوی، درشت و غلیظ.

«المهین»: این عبارت را می‌توان به دو گونه خواند:

1-   «المُهین» به ضم میم (اسم فاعل از اَهانَ): کسی را با گفتار و کردار خویش، خوار و زبون کردن.

2-   «المَهین» به فتح میم (اسم مفعول، از مهانة و حقارة و ابتذال): خوار و زبون؛ کم خرد و کم تمیز.

«یُعظّم»: احترام و بزرگداشت آن را می‌گرفت، بزرگ می‌داشت .

«و ان دقّت»: اگر چه آن نعمت، کم و ناچیز بود.

«لا یذمّ»: مذمّت و نکوهش نمی‌کرد.

«ذَواقاً»: هر خوردنی و آشامیدنی.

«تعدی الحق»: حق مورد تعرّض و تجاوز قرار می‌گرفت.

«ینتصر»: انتقام می‌گرفت.

«قَلَبَها»: کف دست خویش را پشت و رو کرد و گرداند.

«براحته الیمنی»: با کف دستِ راستش. «راحة»: کف دست.

«اَعرَضَ»: از آن روی گردان شد و بدو پشت کرد.

«اَشاح»: این واژه تأکید کننده‌ی معنای «اَعرَضَ» است؛ یعنی: هرگاه رسول خداج به خشم می‌آمدند، روی بر می‌گردانیدند و به روی خودشان نمی‌آوردند.

«غَضَّ طَرفَه»: چشمانش را فرو می‌هشت و پلک‌ها را بر هم می‌نهاد.

«جُلُّ»: قسمت عمده و اساسی؛ بیشترین.

«التبسّم»: لبخند زدن، آهسته خندیدن.

«یَفتَرُّ»: به نرمی و آهستگی می‌خندید.

«حبّ الغمام»: دانه‌های تگرگ، یا دانه‌های مروارید.


 

 

 

 

رسول خدا و استعمال عطر و مواد خوشبو

باب (33)
رسول خدا
ج
و استعمال عطر و مواد خوشبو

 


حدیث شماره 216

(1) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ رَافِعٍ، وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: أَنْبَأَنَا أَبُو أَحْمَدَ الزُّبَیْرِیُّ، حَدَّثَنَا شَیْبَانُ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُخْتَارِ، عَنْ مُوسَى بْنِ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ: کَانَ لِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سُکَّةٌ یَتَطَیَّبُ مِنْهَا.

216 ـ (1) ... موسی بن انس بن مالکس، از پدرش انس بن مالکس نقل می‌کند که وی گفت: رسول خدا ج عطردانی داشتند که از آن، خویشتن را خوشبو و معطّر می‌ساختند.

 &

«سُکَّةً»: این واژه را به دو گونه ترجمه کرده‌اند:

1-   جعبه‌ی کوچک عطری؛ عطردان.

2-   آمیزه‌ای از عطرهای گوناگون. یعنی: به عطرهای گوناگونی که با هم مخلوط می‌شوند، «سُکَّة» می‌گویند.

برخی از محدثان، واژه‌ی «سُکَّة» را طوری ترجمه کرده‌اند که ناظر به هر دو معنی باشد؛ از این رو گفته‌اند: «سُکَّة» عطردانی است که در آن آمیزه‌ای از عطرهای گوناگون و مختلف باشد.

«یتطیّب منها»: خود را از آن عطردان، خوشبو و معطّر می‌کرد.

حدیث شماره 217

(2) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا عَزْرَةُ بْنُ ثَابِتٍ، عَنْ ثُمَامَةَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: کَانَ أَنَسُ بْنُ مَالِکٍ، لاَ یَرُدُّ الطِّیبَ، وَقَالَ أَنَسٌ: إِنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ لاَ یَرُدُّ الطِّیبَ.

217 ـ (2) ... ثُمامة بن عبداللهب گوید: انس بن مالکس هرگز مواد خوشبو را [که به وی هدیه می‌شد] رد نمی‌کرد؛ و بر این رفتارش چنین استدلال می‌کرد و می‌گفت: رسول خدا ج نیز هرگز عطر و مواد خوشبو را [که به ایشان به رسم تعارف و هدیه، پیشکش می‌شد] رد نمی‌فرمودند.

 &

«لا یَردّ»: باز نمی‌گردانید، می‌پذیرفت، رد نمی‌نمود.

«الطیب»: ماده‌ی خوشبو، عطر، بوی خوشی که از گُل یا چیز دیگر بگیرند.

حدیث شماره 218

(3) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا ابْنُ أَبِی فُدَیْکٍ، عَنْ عَبْدِ الله بْنِ [مُسْلِمِ بْنِ] جُنْدَُبٍ، عَنْ أَبِیهِ، عَنِ ابْنِ عُمَرَ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «ثَلاَثٌ لاَ تُرَدُّ: الْوَسَائِدُ، وَالدُّهْنُ، وَالطِّیبُ».

218 ـ (3) ... عبدالله بن عمرب گوید: رسول خدا ج فرمودند: سه هدیه را نباید رد کرد: بالشت، روغن خوشبو و معطّر، و عطر.

 &

«الوسائد»: جمع «وِسادة»: تکیه‌گاه، مسند، متّکا، بالش، بالشت. و در اینجا مراد بالش و چیزی است که موقع خواب و استراحت زیر سر بگذراند.

«الدُّهن»: روغن. در اینجا مراد از روغن، هر روغنی نیست؛ بلکه روغنی است که در آن، آمیزه‌ای از عطرها و مواد خوشبو باشد.

«الطیب»: ماده‌ی خوشبو، عطر. در روایتی دیگر به عوض «الطیب»،  واژه‌ی «اللبن» [شیر] آمده است.

حدیث شماره 219

(4) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلاَنَ، حَدَّثَنَا أَبُو دَاوُدَ الْحَفَرِیُّ، عَنْ سُفْیَانَ، عَنِ الْجُرَیْرِیِّ، عَنْ أَبِی نَضْرَةَ، عَنْ رَجُلٍ ـ هُوَ الطُّفَاویُّ ـ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «طِیبُ الرِّجَالِ: مَا ظَهَرَ رِیحُهُ وَخَفِیَ لَوْنُهُ، وَطِیبُ النِّسَاءِ: مَا ظَهَرَ لَوْنُهُ وَخَفِیَ رِیحُهُ».

219 ـ (4) ... ابوهریرهسگوید: رسول خدا ج فرمودند: خوشبویی و عطری که مردان از آن استفاده می‌کنند باید رائحه‌اش تند و آشکار، و رنگش پوشیده و پنهان باشد؛ و خوشبویی و عطری که زنان به کار می‌برند، باید رنگش آشکار، و بویش پوشیده و ملایم باشد.

 &

«ما ظهر ریحه و خفی لونه»: بویش تند و آشکار، و رنگش پوشیده و پنهان باشد. مانند: گلاب و مشک و عنبر و کافور.

«ما ظهر لونه و خفی ریحه»: رنگش آشکار [پُر رنگ]، و بویش ملایم و پوشیده باشد؛ مانند: زعفران و غیره.

حدیث شماره 220

(5) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، أَنْبَأَنَا إِسْمَاعِیلُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ، عَنِ الْجُرَیْرِیِّ، عَنْ أَبِی نَضْرَةَ، عَنِ الطُّفَاوِیِّ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِی الله عَنهُ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِثْلَهُ بِمَعْنَاهُ.

220 ـ (5) علی بن حُجر، از اسماعیل بن ابراهیم، از جُریری، از ابی نضرة، از طُفاوی، از ابوهریرهس، از پیامبر ج هم نظیر همین حدیث را نقل نموده است.

 &

«مثله»: یعنی روایت شماره‌ی 219 با اسنادی دیگر [شماره‌ی 220] هم آورده شده است که در لفظ و معنی با آن متّفق و متّحد است.

«بمعناه»: مفهوم «مثله» را تأکید می‌کند.

حدیث شماره 221

(6) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ خَلِیفَةَ وَعَمْرُو بْنُ عَلِیٍّ  قَالاَ: حَدَّثَنَا یَزِیدُ بْنُ زُرَیْعٍ، حَدَّثَنَا حَجَّاجٌ الصَّوَّافُ، عَنْ حَنَانٍ، عَنْ أَبِی عُثْمَانَ النَّهْدِیِّ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِذَا أُعْطِیَ أَحَدُکُمُ الرَّیْحَانَ فَلاَ یَرُدَّهُ، فَإِنَّهُ خَرَجَ مِنَ الْجَنَّةِ».

            قَالَ أَبُو عِیسَى: وَلاَ نَعْرِفُ لِحَنَانٍ غَیْرَ هَذَا الْحَدِیثَ، وَ قَال عَبدُالرَّحمنِ بنُ اَبِی حَاتَمٍ فِی کِتَابِ «الجَرحِ وَالتَّعدیِلِ»: حَنَانٌ الأسَدیُّ مِن بَنِی اَسَد بنِ شُرَیکٍ، وَ هُوَ صَاحِبُ الرَّقِیقِ، عَمُّ وَالِدِ مُسَدَّدٍ، وَ رَوَی عَن اَبِی عُثمَانَ النَّهدِیِّ، وَ رَوَی عَنهُ الحَجَّاجُ بنُ اَبِی عُثمَانَ الصَّوَّافُ. سَمِعتُ اَبِی یَقُولُ ذلِکَ.

221 ـ (6) ... ابوعثمان نَهدیس گوید: رسول خدا ج فرمودند: هرگاه به یکی از شما، ریحان هدیه شد، نباید آن را رد کند؛ زیرا که ریحان از بهشت فرو فرستاده شده است.

ابوعیسی ترمذی گوید: ما سراغ نداریم که حَنان [راوی حدیث]، به جز این حدیث، حدیث دیگری را روایت نموده باشد؛ و عبدالرحمن بن ابی حاتم در کتاب «الجرح و التعدیل» گفته است: حَنان اسدی، از قبیله‌ی بنی اسد بن شُریک، و معروف به «صاحب الرقیق» [مالکِ برده] و عموی پدر مسدَّد می‌باشد.

وی از ابوعثمان نَهدیس، احادیثی را روایت نموده، و از او حجّاج بن ابی عثمان صوّاف نیز، حدیث نقل کرده است. [ی‌عنی حنان اَسدی، شاگرد ابوعثمان نَهدیس و استاد حجّاج بن ابی عثمان صوّاف است.] عبدالرحمن بن ابی حاتم می‌گوید: این سخنان را از پدرم شنیدم که درباره‌ی بیوگرافی حَنان می‌گفت.

 &

«اُعطی»: به رسم تعارف و هدیه، داده شد.

«الریحان»: در لغت، این واژه به شش گونه ترجمه شده است:

1-   هر گیاه خوشبو.

2-   گیاهی است علفی از تیره‌ی نعناعیان که یک ساله و معطّر است و دارای ساقه‌های منشعب از قاعده می‌باشد. ارتفاعش 25 تا 30 سانتی متر است. برگ‌هایش متقابل، سبز شفاف و بیضوی و کمی دندانه‌‌دار و گل‌هایش معطّر و به رنگ‌های سفید و گِلی و گاهی بنفش و مجتمع به طور فراهم در کنار برگ‌های انتهایی ساقه قرار دارند. بدان نازبویه، حبق ریحانی، صعتر هندی نیز می‌گویند.

3-   رزق و روزی.

4-   رحمت.

5-   یکی از خطوط اسلامی.

6-   نوری که به سبب تصفیه و ریاضت در سالک حاصل شده باشد.

و در اینجا همان معنای دوم مراد است.

«فانّه خرج من الجنة»: زیرا که ریحان از بهشت فرود آمده است. احتمال دارد که بذر ریحان از بهشت فرود آمده باشد چرا که امکان ندارد خود آن ریحان از بهشت فرود آمده باشد.

به هر حال، خداوند در دنیا عطر و مواد خوشبویی را قرار داد تا بیانگر عطر و خوشبویی بهشت و ترغیب دهنده‌ی بندگان به انجام اعمال نیک برای نیل به بهشت باشد؛ و به راستی که عطر و خوشبویی دنیا، نمونه‌ای از عطر و خوشبویی بهشت است.

«صاحب الرقیق»: چون حَنان اسدی، به خرید و فروش برده مشغول بود، به این صفت معروف و مشهور شد.

حدیث شماره 222

(7) حَدَّثَنَا عُمَرُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ بْنِ مُجَالِدِ بْنِ سَعِیدٍ الْهَمْدَانِیُّ، حَدَّثَنَا أَبِی، عَنْ بَیَانٍ، عَنْ قَیْسِ بْنِ أَبِی حَازِمٍ، عَنْ جَرِیرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: عُرِضْتُ بَیْنَ یَدَیْ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ رَضِی الله عَنهُ، فَأَلْقَى جَرِیرٌ رِدَاءَهُ وَمَشَى فِی إِزَارٍ، فَقَالَ لَهُ: خُذْ رِدَاءَکَ، فَقَالَ عُمَرُ لِلْقَوْمِ: مَا رَأَیْتُ رَجُلاً أَحْسَنَ صُورَةً مِنْ جَرِیرٍ، إِلَّا مَا بَلَغَنَا مِنْ صُورَةِ یُوسُفَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ.

222 ـ (7) ... جریر بن عبداللهس گوید: [روزی از روزها] به پیش عمربن خطابس عرضه شدم؛ جریرس رداء و پیراهن خویش را از تن خود افکند و با ازار و شلوار به راه افتاد. بدو گفتند: پیراهنت را برگیر و آن را بر تن کن؛ عمرس به مردمان گفت: من هرگز مردی را خوش سیماتر و زیباتر از جریر بن عبدالله ندیده‌ام؛ مگر آنچه که از شکل و شمائلِ (زیبا و نیکوی) یوسف÷ به ما رسیده است.

 &

«عرضتُ»: عرضه شدم، حاضر گردانیده شدم.

«خُذ رداءک»: پیراهنت را برگیر؛ یعنی آن را بپوش.

«القوم»: گروهی از مردان.

«فالقی جریرٌ رداءه»: در این عبارت «اِلتفات» رُخ داده است؛ یعنی: التفات از متکلم به غائب. و «اِلتفات» در اصطلاح علم بدیع: آن است که متکلم یا شاعر، در کلام یا شعر خود از تکلّم به خطاب و از خطاب به غیبت و از غیبت به خطاب، یا از مخاطب به مخاطب دیگر، بپردازد. چنان‌که در این بخش از عبارت حدیث، آمده است: «عرضتُ بین یدی عمربن الخطاب، فالقی جریرٌ رداءه...».

در این صورت عبارت «فالقی جریرٌ رداءه ...» از کلام خود جریربن عبداللهس است.

و اگر عبارت «فالقی جریرٌ رداءه...» از کلام قیس بن ابی حازم [راویِ حدیث] باشد، در این صورت، این حدیث از قبیل «نقل به معنی» است.

«رداء»: به کسر راء، جامه‌ای است که بخش فوقانی بدن را بپوشاند. [پیراهن] و «ازار» به کسر «همزه»: پارچه و جامه‌ای است که بخش پایین بدن را بپوشاند.

«صورة»: شکل و شمائل.

ناگفته نماند حدیثی را که امام ترمذی در مورد زیبایی جریر بن عبدالله بَجَلیس آورده است، هیچ مناسبتی با این باب ندارد؛ و شارحان «الشمائل المحمدیة» نیز این حدیث را اِلحاقی از نویسندگان نسخه دانسته‌اند.


 

 

 

 

کیفیّت و نحوه‌ی آشامیدن رسول خدا


حدیث شماره 206

(1) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا هُشَیْمٌ، أَنْبَأَنَا عَاصِمٌ الأَحْوَلُ وَمُغِیرَةُ، عَنِ الشَّعْبِیِّ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِی الله عَنهُما: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شَرِبَ مِنْ زَمْزَمَ وَهُوَ قَائِمٌ.

206 ـ (1) ... ابن عباسب گوید: رسول خدا ج در حالی که ایستاده بودند، آب زمزم نوشیدند.

 &

«زمزم»: آب بسیار.

هنگامی که ابراهیم÷ هاجر و تنها فرزندش اسماعیل÷ را به وادی خشک و سوزانِ مکّه آورد؛ همراه مادر اسماعیل مشکی آب بود و هیچگونه زاد و توشه‌ای غیر از آن نداشت. ابراهیم÷ آن دو را کنار درختچه‌ای در نزدیکی جای کعبه نشاند و سپس از مکه خارج شد و آنان را به خدا سپرد.

پس از اندک زمانی، آبِ همراه هاجر تمام و شیرش نیز خشک شد؛ هاجر در پی آب، فاصله‌ی میان کوه صفا و مروه را دوان دوان، هفت بار پیمود. هنگامی که نزد کودکش بازگشت، جبرئیل÷ بر او ظاهر شد و بر زمین کوبید که به قدرت الهی آب از همان جا به روی زمین فوران زد. مادر اسماعیل÷ به آب، که جاری بود، گفت: «زَمزَم» یعنی بایست. خود نیز مقداری خاک و شن، اطراف آن ریخت تا مبادا پیش از آن که آب را در مشک بریزد، به زمین فرو رود. گویند: اگر هاجر÷ چنین نمی‌کرد، شاید زمزم رود روانی می‌شد. هاجر مشک را پُر کرد و به فرزندش نوشانید.

خبر پیدایش آب در این منطقه‌ی سوزان و لَم یَزرع، قبایل جُرهم را به آنجا کشانید که در کنار چاه زمزم سکونت گزیدند.

چون جُرهمیان حرمت کعبه و حرم را شکستند و به فسق و فجور پرداختند، خداوند آب زمزم را از جوشش انداخت و خشک کرد، به طوری که حتی مکان آن نیز محو شد.

عمرو بن حارث مضاض جرهمی، دو مجسّمه‌ی زرّین آهو و شمشیرهای مُرصّع را، که در کعبه بود، از بیم آن که سرقت نکنند، شبانه برداشت و در محل چاه زمزم زیر خاک پنهان کرد.

چاه زمزم همچنان تا دوران عبدالمطلب بن هاشم، پدر بزرگ پیامبر ج مخفی بود. او شبی در خواب دید که نوری از کنار کعبه به آسمان برخاست. وی به رغم سرزنش و آزار مردم، با کمک فرزندش حارث، همان نقطه را حفر کرد. در آن هنگام نذر کرد که اگر دارای ده پسر شود، یکی از آنان را در راه خدا قربانی کند؛ سپس با کندن چاه، بر مجسمه‌ها و شمشیرها دست یافت و همچنان کَند تا آب فوران زد. پس از آن، خداوند به وی ده پسر عطا کرد. او نیز برای ادای نذر خود، میان آنان قرعه انداخت که نام «عبدالله» محبوب‌ترین پسرانش درآمد؛ آنگاه میان عبدالله و از ده تا صد شتر قرعه زد که قرعه به نام صد شتر افتاد و آن‌ها را در راه خدا قربانی کرد و گوشتشان را میان بادیه نشینان انفاق نمود. بر اساس این سنّت، از آن روز، دیه‌ی یک مرد، صد شتر تعیین شد.

هنگام ظهور اسلام، سقایت حاجیان از آب زمزم در دست عباس بن عبدالمطلبس بود. برای زمزم اسامی زیادی است، از جمله: برکة، سیّدة، نافعة، مضمونة، عَونة، بُشری، صافیة، بَرَّة، عَصمة، سالمة، میمونة، مبارکة، کافیة، عافیة، طاهرة، طعامٍ طُعم، شفاءٍ سُقم و ...

این آب همواره نزد مردم مکه، قِداست و اهمیّت فراوانی داشته است. آنان مردگان خود را با آب زمزم غسل می‌دادند و خود مقید به استفاده و نوشیدن از آن بودند.

پیامبر ج بیشتر از آب زمزم می‌نوشیدند و در هرجا که بودند، از اصحاب می‌خواستند آن را برای آشامیدن و وضو ساختن ایشان فراهم آورند. آن حضرت ج زمزم را از چشمه‌های بهشت و از آیات خداوندی در حرم الله و بهترین آب روی زمین دانسته‌اند.

چاه زمزم در سال‌های 822 ه‍ . ق و 1383 ه‍ . ق تعمیر و توسعه یافت. اکنون دهانه‌ی آن 5/1 متر، عمق آن سی متر و فاصله‌اش تا کعبه 21 متر است. متوسط مصرف آب زمزم به وسیله‌ی زائران بیت الله، حدود ده هزار متر مکعب در روز و 765 متر مکعب در ساعت، یعنی 29600 لیتر است. در دوران سعودی به سال 1388 ه‍ . ق قبّه‌ای که بر فراز چاه زمزم بود، خراب و بنای جدیدی در زیر زمین ساختند که در آن جا از آب چاه استفاده می‌کردند. اکنون برای استفاده‌ی بیشتر از مطاف، آن مدخل را پُر ساخته و در اطراف صحن مسجد الحرام به وسیله‌ی لوله‌‌کشی، آب را به شیرها هدایت کرده‌اند تا زائران از آن‌ها بنوشند و لذا دایره‌ی مطاف وسیعتر گشته است.

«وهو قائمٌ»: در حالی که پیامبر ج ایستاده بود. موضوع نوشیدن پیامبر ج آب زمزم را در حال ایستاده، در حجة الوداع اتفاق افتاده است.

از این حدیث، معلوم می‌شود که نوشیدن آب زمزم در حال ایستادن مانعی ندارد؛ بلکه از برخی از روایات و احادیث چنین بر می‌آید که نوشیدن آب زمزم در حال ایستادن سنّت نیز است ولو اینکه در حال نشستن، خلاف سنّت نیز نیست.

به هر حال، از این حدیث، جواز ایستاده آب خوردن نیز ثابت می‌شود؛ گرچه بهتر است که خوردن و نوشیدن در حال نشستن صورت گیرد.

حدیث شماره 207

(2) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، عَنْ حُسَیْنٍ الْمُعَلِّمِ، عَنْ عَمْرِو بْنِ شُعَیْبٍ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ جَدِّهِ قَالَ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَشْرَبُ قَائِمًا وَقَاعِدًا.

207 ـ (2) ... عمرو بن شعیب، از پدرش [شعیب بن محمد بن عبدالله بن عمرو بن العاصب]، از جدّش [عبدالله بن عمروس] نقل می‌کند که وی گفت: رسول خداج را در حالی دیدم که گاهی ایستاده و گاهی نشسته آب می‌نوشیدند.

 &

«قائماً و قاعداًٌ»: هردو واژه، حال از فاعل «یشرب» است؛ یعنی پیامبر ج گاهی در حالی که ایستاده بودند، آب می‌نوشیدند و گاهی نیز اتفاق می‌افتاد که در حالی که نشسته بودند، آب می‌نوشیدند.

حدیث شماره 208

(3) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ قَالَ: حَدَّثَنَا ابْنُ الْمُبَارِکِ، عَنْ عَاصِمٍ الأَحْوَلِ، عَنِ الشَّعْبِیِّ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِی الله عَنهُما قَالَ: سَقَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ زَمْزَمَ، فَشَرِبَ وَهُوَ قَائِمٌ.

208 ـ (3) ... ابن عباسب گوید:  به پیامبر ج آب زمزم دادم؛ و ایشان در حالی که ایستاده بودند از آن نوشیدند.

 &

«سَقَیتُ»: آب دادم، آب نوشاندم.

حدیث شماره 209

(4) حَدَّثَنَا أَبُو کُرَیْبٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْعَلاَءِ وَمُحَمَّدُ بْنُ طَرِیفٍ الْکُوفِیُّ قَالاَ: أَنْبَأَنَا ابْنُ الْفُضَیْلِ، عَنِ الأَعْمَشِ، عَنْ عَبْدِ الْمَلِکِ بْنِ مَیْسَرَةَ، عَنِ النَّزَّالِ بْنِ سَبْرَةَ قَالَ: أُتِى عَلِیٌّ رَضِی الله عنه بِکُوزٍ مِنْ مَاءٍ ـ وَهُوَ فِی الرَّحْبَةِ ـ فَأَخَذَ مِنْهُ کَفًّا فَغَسَلَ یَدَیْهِ، وَمَضْمَضَ، وَاسْتَنْشَقَ، وَمَسَحَ وَجْهَهُ وَذِرَاعَیْهِ وَرَأْسَهُ، ثُمَّ شَرِبَ وَهُوَ قَائِمٌ، ثُمَّ قَالَ: هَذَا وُضُوءُ مَنْ لَمْ یُحْدِثْ، هَکَذَا رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَعَلَ.

209 ـ (4) ... نزّال بن سَبرةس گوید: در حالی که علی بن ابی طالبس در صحن مسجد کوفه بود، به حضور وی، کوزه‌ای آب آورده شد؛ علیس از آن کوزه، مشتی آب گرفت و با آن، دو دست خویش را شست؛ [آنگاه مشت دیگری از آب گرفت و با آن] دهانش را شست؛ پس از آن بینی، خویش را شست و تمیز کرد؛ و سپس صورت و دو دستش را شست و سرش را مسح نمود؛ پس از آن در حالی که ایستاده بود آب نوشید. آنگاه گفت: این وضوی کسی است که از او حَدَثی سر نزده است؛ و خودم دیدم که پیامبر ج چنین رفتار می‌کردند.

 &

«کُوز»: کوزه؛ ظرف سفالیِ دسته دار یا بی‌دسته؛ کوچکتر از خُم که برای آب یا چیز دیگر مورد استفاده قرار می‌گیرد.

«الرَّحبه»: زمین فراخ و گشاد؛ صحن خانه؛ میان سرا؛ فراخی میان خانه‌ها؛ در اینجا مراد: صحن مسجد کوفه است، که علی بن ابی طالبس برای قضاوت و وعظ و ارشاد مردم، در آنجا می‌نشست.

«کفّاً»: مشتی.

«مَضمَضَ»: آب را در دهانش گردانید و غرغره کرد.

«استنشق»: آب را با نفس به درون بینی کشید.

«مسح وجهه و ذراعیه و رأسه»: در اینجا احتمال دارد که مراد از «مسح» همان مسح لغوی و حقیقی باشد؛ زیرا که در این روایت، شستن پاها ذکر نشده است. علاوه از این، در آخر حدیث، علیس می‌گوید: این وضوی کسی است که از او حَدَثی سرنزده است. پس امکان دارد که مراد از این وضو، فقط تنظیف و پاکی باشد، نه وضوی شرعی و اصطلاحی.

و این احتمال نیز وجود دارد که مراد از «مسح»، همان «شستن خفیف و وضوی شرعی و اصطلاحی» باشد؛ زیرا در روایتی دیگر، شستن پاها به همراه شستن صورت و دو دست نیز ذکر شده است.

«ثم شرب وهو قائم»: آنگاه در حالی که ایستاده بود، باقی مانده‌ی آب وضو را نوشید.

«هذا وضوء من لم یُحدث»: این وضوی کسی است که از او حَدَثی سر نزده است؛ بلکه هدفش از این وضو، تنظیف و پاکی [در صورتی که مراد از مسح، همان مسح لغوی و حقیقی باشد] و یا هدفش، تجدید وضو باشد [در صورتی که مراد از مسح، همان شستن خفیف و وضوی شرعی و اصطلاحی باشد.]

«هکذا رأیت رسول الله ج فعل»: و خودم دیدم که رسول خدا ج این‌چنین رفتار می‌فرمودند؛ یعنی باقی مانده‌ی آب وضو را ایستاده می‌نوشیدند.

در روایت بخاری آمده است که: «برخی ایستاده آشامیدن آب را مکروه می‌دانند ولی پیامبر ج همینگونه رفتار فرمودند که من رفتار کردم»؛ یعنی باقی مانده‌ی آب وضو را ایستاده می‌نوشیدند.

شیخ الهند/ می‌گوید: «مقصود اصلی وضو، همان طهارت و پاکی باطنی و درونی انسان است، ولی عملاً در وضو، فقط اعضاء و اندام ظاهری انسان شسته و پاک می‌شوند که صرفاً طهارت ظاهری حاصل می‌گردد؛ ولی پس از فراغت از وضو، دو عمل دیگر نیز مستحب قرار داده شده است که به راستی آن دو عمل، نقش به سزایی در ایجاد طهارت باطنی و درونی می‌توانند ایفا بکنند؛ و آن دو عمل عبارتند از:

1-   نوشیدن باقی مانده‌ی آب وضو.

2-   پاشیدن قطرات آب بر روی شرمگاه و شلوار.

فلسفه‌ی این کار نیز این است که تمامی گناهان و معاصی در جسم انسان، در دو چیز خلاصه می‌شود: یکی دهان [زبان] و دیگری شرمگاه.

برای از میان بردن تأثیرات مُخرّب و ویرانگر شهوت شکم، نوشیدن باقی مانده‌ی آب وضو مستحب قرار داده شده است؛ و برای از میان بردن تأثیراتِ ویرانگر شهوت شرمگاه، پاشیدن قطرات آب بر روی شلوار، مستحب و مندوب قرار داده شده است.»

حدیث شماره 210

(5) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ وَیُوسُفُ بْنُ حَمَّادٍ قَالاَ: حَدَّثَنَا عَبْدُ الْوَارِثِ بْنُ سَعِیدٍ، عَنْ أَبِی عاصِمٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رَضِی الله عَنهُ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَتَنَفَّسُ فِی الإِنَاءِ ثَلاَثًا إِذَا شَرِبَ، وَیَقُولُ: «هُوَ أَمْرَأُ وَأَرْوَى».

210 ـ (5) ... انس بن مالکس گوید: هرگاه رسول خدا ج آب یا هر آشامیدنی دیگر، می‌نوشیدند، آن را در سه جرعه می‌آشامیدند و در هر جرعه، نفس می‌کشیدند؛ و فلسفه و حکمت این کار را چنین بیان می‌داشتند و می‌فرمودند: اینگونه آشامیدن، گواراتر و خوش‌آیندتر و سیراب کننده‌تر است.

 &

«یتنفّس»: [در هر جرعه از آشامیدن آب] نفس می‌کشید.

«ثلاثاً»: سه جرعه و در هر جرعه، نفس می‌کشید.

«أمرأ»: گواراتر، خوش‌آیندتر.

در وقت آشامیدن آب یا هر مایع دیگر، حداقل سه بار باید نفس کشید. یعنی بعد از اندکی نوشیدن، ظرف آب را از دهان برداشته و به دور از ظرف، [به سمت راست یا چپ] نفس کشیده؛ و آنگاه برای بار دوم و سوم، شروع به آشامیدن کند.

اینگونه آب آشامیدن، گواراتر است و بیشتر انسان را سیراب می‌سازد؛ زیرا که آب به یک باره بر معده سنگینی نمی‌کند؛ و از لحاظ اصول پزشکی و بهداشتی نیز به یک باره شکم را پُر از آب کردن، زیان آور و مُضرّ است.

حدیث شماره 211

(6) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ خَشْرَمٍ، حَدَّثَنَا عِیسَى بْنُ یُونُسَ، عَنْ رِشْدِینَ بْنِ کُرَیْبٍ، عَنْ أَبِیهِ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِی الله عَنهُما: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ إِذَا شَرِبَ تَنَفَّسَ مَرَّتَیْنِ.

211 ـ (6) ... ابن عباسب گوید: گاهی اتفاق می‌افتاد که پیامبر ج آب را با دو جرعه می‌نوشیدند و در هر جرعه نفس می‌کشیدند.

حدیث شماره 212

(7) حَدَّثَنَا ابْنُ أَبِی عُمَرَ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ یَزِیدَ بْنِ یَزِیدَ بْنِ جَابِرٍ، عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی عَمْرَةَ، عَنْ جَدَّتِهِ کَبْشَةَ قَالَتْ: دَخَلَ عَلَیَّ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَشَرِبَ مِنْ فِیّ قِرْبَةٍ مُعَلَّقَةٍ قَائِمًا، فَقُمْتُ إِلَى فِیهَا فَقَطَعْتُهُ.

212 ـ (7) ... عبدالرحمن بن ابی عَمرةب، از مادر بزرگش، کبشهل [خواهر حسّان بن ثابتس] نقل می‌کند که وی گفت: رسول خدا ج پیش من آمدند و در حالی که ایستاده بودند، از دهانه‌ی مشکیزه‌ای که آویزان بود، آب نوشیدند؛ آنگاه من برخاستم و لبه‌ی آن مشکیزه را [به عنوان تبرّک] بریدم [و در نزد خودم، نگهداری نمودم].

 &

«فِی»: دهانه، لبه.

«قِربة»: مشک، مشکیزه.

«معلّقة»: آویخته، آویزان.

«فقطعته»: لبه‌ی آن مشکیزه را [به عنوان تبرّک و نگهداری] بریدم. این حدیث بیانگر تعظیم و تکریم مسلمانان صدر اسلام از آن حضرت ج است.

چنان‌که در تاریخ آمده است که وقتی عروة بن مسعود ثقفی به عنوان فرستاده‌ی قریش در صلح حدیبیه به نزد رسول خدا ج آمد؛ یاران پیامبر اکرم ج را زیر نظر گرفت و مراتب تعظیم و تکریم مسلمانان را از آن حضرت ج مشاهده کرد. آنگاه به نزد قریشیان بازگشت و بدان‌ها گفت:

«ای قوم من! به خدا سوگند! من بر پادشاهان وارد شدهام؛ بر قیصر و خسرو و نجاشی؛ به خدا پادشاهی را ندیدهام که اطرافیانش آن‌چنان که اصحاب محمد ج، محمد ج را تعظیم و تکریم میکنند، بزرگ و گرامی بدارند!

به خدا اگر آب دهان بیاندازد، همه دستانشان را پیش می‌آورند تا نصیب یکی از آن دست‌ها بشود و آن را به صورت و اندامشان بمالد! و هرگاه به آنان فرمانی بدهد، بی‌درنگ فرمانش را اطاعت می‌کنند! و هرگاه وضو بسازد، برای گرفتن قطرات آب وضوی او، سر و دست می‌شکنند! و هرگاه سخن بگوید، همگی صدایشان را نزد وی پایین می‌آورند، و از فرط بزرگداشت وی، به او خیره نمی‌نگرند! هم اینک وی راه و روش عاقلانه‌ای به شما پیشنهاد کرده است، از او بپذیرید!».

حدیث شماره 213

(8) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا عَزْرَةُ بْنُ ثَابِتٍ الأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثُمَامَةَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: کَانَ أَنَسُ بْنُ مَالِکٍ رَضِی الله عَنهُ یَتَنَفَّسُ فِی الإِنَاءِ ثَلاَثًا، وَزَعَمَ أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَتَنَفَّسُ فِی الإِنَاءِ ثَلاَثًا.

213 ـ (8) ... ثُمامة بن عبداللهب گوید: انس بن مالکس، آب را با سه جرعه می‌نوشید و در هر جرعه، نفس می‌کشید؛ و باورش بر این بود که پیامبر اکرم ج آب را با سه جرعه می‌نوشیدند و در هر جرعه، نفس می‌کشیدند.

 &

«زَعَمَ»: در اینجا به معنی «باور و یقین» است. یعنی: یقین و باورش بر این بود که ...

حدیث شماره 214

(9) حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ، أَخبَرَنا أَبُو عَاصِمٍ، عَنِ ابْنِ جُرَیْجٍ، عَنْ عَبْدِ الْکَرِیمِ، عَنِ الْبَرَاءِ بْنِ زَیْدٍ ـ ابْنِ ابْنَةِ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ ـ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دَخَلَ وَقِرْبَةٌ مُعَلَّقَةٌ،فَشَرِبَ مِنْ فَمِ الْقِرْبَةِ وَهُوَ قَائِمٌ، فَقَامَتْ أُمُّ سُلَیْمٍ إِلَى رَأْسِ الْقِرْبَةِ فَقَطَعَتْهَا.

214 ـ (9)... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج در حالی به خانه‌ی اُم سُلیمل تشریف آوردند که مشکیزه‌ای در خانه‌ی او آویزان بود؛ آن حضرت ج ایستاده از دهانه‌ی آن مشکیزه آب نوشیدند؛ آنگاه اُم سُلیمل برخاست و لبه‌ی آن مشکیزه را [به عنوان تبرّک و نگهداری] برید.

 &

«اُم سُلیم»: مادر انس بن مالکس است.

حدیث شماره 215

(10) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ نَصْرٍ النَّیْسَابُورِیُّ، أَنْبَأَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْفَرْوِی، حَدَّثَتْنَا عُبَیدَةُ بِنْتُ نَائِلٍ، عَنْ عَائِشَةَ بِنْتِ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ، عَنِ أَبِیهَا: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَشْرَبُ قَائِمًا.

            وَقَالَ بَعْضُهُمْ: عُبَیْدَةُ بِنْتُ نَابِلٍ.

215 ـ (10) ... عایشه دختر سعد بن ابی وقاصس، از پدرش نقل می‌کند که وی گفت: گاهی اتفاق می‌افتاد که رسول خدا ج ایستاده آب می‌نوشیدند.

[ترمذی گوید:] برخی از محدثین، نام پدر عُبیدة را [که یکی از راویان حدیث است]، به عوض «نائل»، نابل گفته‌اند.

 &

«کان یشرب قائماً»: گاهی ایستاده آب می‌نوشیدند. آن حضرت ج غالباً نشسته آب می‌نوشیدند، ولی گاهی اتفاق می‌افتاد که ایستاده نیز آب می‌آشامیدند؛ و این رفتار پیامبر ج جواز ایستاده آب نوشیدن را ثابت می‌کند.

«بعضهم»: مقصود از عبارت «بعضهم»، برخی از محدثان، یا برخی از علمای فنّ رجال است.

«عُبیدة بن نابل»: مقصود ترمذی این است که برخی از محدثان و علماء و صاحب نظران فن رجال، نام پدر عُبیدة [راوی حدیث] را به جای «نائل» [به همزه]، «نابل» [به باء] نوشته‌اند.