ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حضرت ابوبکر صدیق در خرید تمام بردگان و کنیزکانی که آزاد نمودند هرگز هیچ مصلحت دنیایی چون شهرت و مقام را مد نظر نداشت. تنها و تنها هدفشان رسیدن به رضایت الهی و خشنود کردن پروردگارشان بود. روزی پدرشان ابوقحافه به ایشان گفتند: پسرم! میبینم که بردگان و کنیزکان افتاده و ضعیف و ناتوان را خریده آزاد میکنی، اگر شما بجای آنها بردگان قوی و نیرومند را خریده آزاد کنی بهتر است، آنها دست و بازو و کمک کارت میشوند و در روزهای سختی به کارت میآیند.
حضرت ابوبکر صدیق س در جوابشان فرمودند:
«پدر جان! من این کار را تنها و تنها بخاطر کسب رضایت الهی انجام میدهم».
درباره چنین شخصیت بزرگواری نازل شدن آیاتی کریمه از قرآن کریم هیچ جای تعجب و شگفتی ندارد. خداوند منان در این باره فرمودند:
﴿فَأَمَّا مَنۡ أَعۡطَىٰ وَٱتَّقَىٰ٥ وَصَدَّقَ بِٱلۡحُسۡنَىٰ٦ فَسَنُیَسِّرُهُۥ لِلۡیُسۡرَىٰ٧﴾ [اللیل: 5-7]
«کسی که بذل و بخشش کند و پرهیزگاری پیشه سازد.(۵) و به پاداش خوب ایمان و باور داشته باشد.(۶) او را آمادهی رفاه و آسایش مینمائیم».[1]
[1]- بنگرید به: السیرة النبویة، اثر/ ابن هشام: 1/393، السیرة النبویة، اثر/ أبی شهبة: 1/345، 346. تفسیر الآلوسی: 30/152.
33- همراهی بینهایت قابل اعتماد
چون به رسول الله ج اجازه هجرت داده شد فورا خودش را به خانه حضرت ابوبکر صدیق رساند. ابوبکر در آن وقت خواب بود. ایشان را بیدار کرده از آمدن پیامبر مطلع ساختند. حضرت عائشه که شاهد همه ماجرا بود چنین میگوید:
حضرت ابوبکر صدیق س با شنیدن این مژده بسیار احساساتی شده، از شدت خوشحالی اشکهایش بر گونههایش جاری شده بود. آنها از مکه خارج شده به مدت سه روز در غار ثور پناه گرفتند.
اگر رسول الله ج بر حضرت ابوبکر صدیق س اعتماد کامل نمیداشت هرگز او را به عنوان همراه سفر هجرت خود انتخاب نمیکرد و هرگز او را از بین همه صحابه برای همراهی خود انتخاب نمیکرد. رسول الله ج از میان تمامی صحابه و یاران خود حضرت ابوبکر را برای همراهی در این سفر جاویدان و تاریخ ساز انتخاب نمود. از اینجا بود که سعادت و افتخار ملقب شدن به «ثانی الاثنین» نصیب ایشان شد.[1]
32- مال و ثروت فدای مسلمانان ستمدیده!
شیفته و شیدای رسول اکرم ج، صحابی و یار جان نثارشان؛ حضرت بلال س، به صف مسلمانان گروید. سرورش أمیه بن خلف از ماجرا مطلع شد. او برای بازگرداندن بلال از اسلام کوششها بخرج داد، گاهی او را از آزار و اذیت و شکنجه بیم میداد، و گاهی وعدههای شیرین و باغهای سرسبز آز و طمع را جلوی رویش به نمایش میگذاشت، تا او را از دین برگرداند.
امیه بن خلف بیچاره نمیدانست بلال بیدی نیست که با چنین بادها بلرزد. و همه تلاشهای بیدریغ او بر ایمان بلال میافزود. کاسه خشم و غضب امیه نگونبخت لبریز گشته شروع کرد به صورتی بسیار وحشتناک بلال را عذاب و شکنجه دادن. باری پس از یک شبانه روز گرسنه و تشنه نگاه داشتن او، در شدت گرمای طاقت فرسای صحرای مکه او را به بیابان برد. تن عریانش را طعمه ریگهای تافته و داغ آتشین نمود، دستور داد سنگی بسیار بزرگ را بر سینهاش بگذارند. سپس بر او داد زد: تو در این وضع خواهی ماند تا بمیری یا از محمد دست کشیده، بار دیگر خدایان ما؛ لات و عزی، را عبادت کنی. در این فضای پر از درد و ناله و اندوه از بلال؛ کوه سترگ صبر و استقامت و برباری، تنها یک کلمه شنیده میشد:" أحد.. أحد" – پروردگار یکتا و یگانه است. جز خدای یکتا هیچ معبودی نیست -.
تا مدتها امیه بد جنس حضرت بلال س را چنین ظالمانه مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار میداد. روزی حضرت ابوبکر س نزد امیه رسید، و با چشمان خود دید که چگونه بلال س را مورد ضرب و شتم قرار میدهد. به امیه گفت:
«ألا تتق الله فی هذا المسکین؟ حتى متى؟»
(آیا از خدا نمیترسی که این بیچاره را چنین آزار و اذیت میکنی؟ آخر تا کی میخواهی او را چنین شکنجه دهی؟)
امیه پرخاش کرده در جوابش گفت: شما او را خراب کردهاید. اگر واقعا دلتان برایش میسوزد او را از این بلاء و مصیبت آزاد کنید. حضرت ابوبکر س فرمودند:
«أفعل، عندی غلام أسود أجلد منه وأقوى على دینک أعطیتکه به»
(باشد، غلامی سیاه نیرومندتر و قویتر از او دارم که چون تو مشرک است، او را در عوض بلال به تو دادم).
دو طرف توافق کردند و حضرت ابوبکر دست حضرت بلال س را گرفت و او را از بردگی امیه بیرون آورد و به امید دست یافتن به خشنودی و رضایت الهی آزاد کرد..
در روایتی آمده که حضرت ابوبکر با هفت دسته – اوقیه – طلا حضرت بلال را از امیه خرید و آزاد نمود. و روایتی دیگر خبر از 40 بسته طلا میدهد. یک دسته – یا اوقیه – طلا برابر است با چهل درهم.[1]
از زبان کوه سترگ صبر و بردباری؛ حضرت بلال س تنها یک کلمه شنیده میشد: «أَحَدٌ، أَحَد» |
[1]- محنة المسلمین فی العهد المکی، اثر/ دکتر سلیمان السویکت، ص:92، السیرة النبویة، اثر/ ابن هشام: 1/394.
31- مال و ثروت را در برابر اسلام هیچ ارزشی نیست
حضرت ابوبکر صدیق کاسبی ورزیده بود و در بازار پارچه فروشی جا افتاده، و نام و نشانی داشت. و در بین کاسبان و بازاریان از اثر و رسوخ بسزایی برخوردار بود. روزی که مشرف به قبول اسلام شد چهل هزار درهم ثروت داشت. بعد از اسلام آوردنشان نیز در کار بازار و تجارت بودند و کاسبی ایشان بسیار پیشرفت نمود. و روزی که هجرت نمود و از مکه مکرمه بسوی مدینه منوره حرکت کرد ثروتش تنها پنج هزار درهم بود. به عبارت د یگر ایشان از روزی که اسلام آورده بودند تا روز هجرت هر آنچه بدست میآوردند را در راه خدا خرج میکردند. نزد ایشان مال و ثروت را در راه اسلام و رسیدن به مسلمانان هیچ بها و ارزشی نبود.[1]
ایشان ج فرمودند: نه، او مرا ندید، خداوند چشمهایش را از دیدن من بازداشته بود |
ام جمیل همسر ابوجهل، أروی نام داشت. او دختر حرب بن امیه و خواهر ابوسفیان بود. او نیز در دشمنی با رسول خدا ج از شوهرش هیچ کمتر نبود. شبها جلوی در خانه پیامبر و سر راه ایشان خار میانداخت. زنی بسیار بد زبان و فتنه افروز و آشوبگر بود. در مکر و دسیسه پردازی و شایعه پراکنی و تهمتهای ناروا زدن به پیامبر و شعلهور کردن آتش فتنه و برپایی فساد و آشوب دست درازی داشت. زندگیش را وقف آزار و اذیت آن جناب ج کرده بود. از اینروست که قرآن کریم به او صفت "حمالةالحب" – سخن چین و چغل خور – داده است.
وقتی فهمید قرآن او و شوهرش را مذمت کرده است، دیوانهوار در پی رسول خاتم ج بود تا از ایشان انتقام گیرد. پیامبر خدا ج در مسجد حرام کنار خانه کعبه تشریف داشتند. ابوبکر نیز همراه ایشان بودند. ام جمیل چون شتری خشمگین با دستهای پر از سنگ سر رسید، خداوند چشمهایش را از دیدن پیامبر اکرم ج بازنگه داشت. او تنها ابوبکر را میدید. و توان دیدن پیامبر که در همانجا ایستاده بود را نداشت. تا به ابوبکر رسید با عصبانیت چون دیوانهها داد برآورد: ابوبکر! رفیقت کجاست؟! شنیدهام به من ناسزا گفته، بخدا سوگند اگر او را بیابم با همین سنگها دهانش را خورد میکنم. ببین ابوبکر! بخدا قسم من هم شاعرم! سپس شروع کرد به خواندن شعری که سروده بود: «مذمما عصینا.. وأمره أبینا.. ودینه قلینا»
(ما از دستورات مرد ناپسند سرپیچی کردیم.. و قبولش نداریم.. و دینش را بدور انداختیم)
و با داد و فریاد و عصبانیت از آنجا دور شد. ابوبکر صدیق از رسول اکرم ج پرسیدند: یا رسول الله! چطور شد! مگر او شما را نمیدید؟
پیامبر خدا ج فرمودند: نه، او مرا نمیدید. خداوند به چشمانش اجازه دیدن مرا نداده بود.[1]
نویسنده این کتاب میگوید: عموی بزرگوار "عبدالسلام کیلانی /" در جواب شعر او این مصرع را تکرار میکردند: «محمدا أطعنا.. وأمره قبلنا.. ودینه رضینا»
(ما از پیامبر اکرم ج؛ حضرت محمد پیروی کردیم.. و دستوراتش را با جان و دل پذیرفتیم.. و دینش را با رضایت خاطر قبول کردیم).