ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
1- عبادتهای مستحب و نافله را پنهانی بجای میآورد، مبادا امت برای بجای آوردن آن عبادت به سختی و دشواری بیافتد.
2- در هر کاری آسانترین آن را میپسندید.
3- فرمود: «نزد من کسی را غیبت و بدگویی نکنید، من دوست ندارم که در دلم به کسی کدورتی پیدا شود».
4- گاه گاهی وعظ و نصیحت میفرمود، مبادا مردم خسته شوند.
5- بارها چنین اتفاق افتاده که تمام شب؛ بخاطر امت دعا و گریه و زاری مینمودند.
ابو سعید خدریس میگوید: رسول خداص بیشتراز دختران پردهنشین شرم و حیا داشتند.
1- برای کارهایش خود را به زحمت میانداخت،ولی از شرم و خجالت به کسی نمیگفت که برایش انجام دهد.
2- اگر کسی را مشغول کاری میدید که مورد پسندش نبود، برای انکار اسم آن شخص را ذکر نمیفرمود، بلکه به طور عمومی مردم را از آن عمل باز میداشت.
هیچگاه سائل را بر نمیگرداند و نه را بر زبان نمیآورد، اگر چیزی برای دادن نمییافت، از سائل معذرت خواهی میکرد.
فرد سائلی آمد از وی طلب کرد، فرمود: «من چیزی ندارم، به بازار برو و بنام من وام بگیر».
عمر فاروقس عرض کرد: خداوند تو را اینگونه مکلف نکرده است.
رسول خداص ساکت شدند یک شخص گفت: باید در راه خدا انفاق کرد، با این جملات رسول خداص خوشحال شدند.
1-هرگز وسط مردم پا دراز کرده نمینشست.
2-اجازه نمیداد که کسی برای احترام او بلند شود.
3-هرگاه کسی دستش را میگرفت، هیچگاه دست شخص را رها نمیکرد تا او خود رها کند.
4-هرگز سخن کسی را قطع نمیکرد.
5-اگر بر مرکبی سوار بود، با شخص پیاده همراه نمیشد، یا او را سوار میکرد و یا او را بر میگرداند.
ابوهریرهس میگوید: یک روز نبی اکرمص بر قاطر سوار بودند که مرا دیدند فرمودند:
«سوار شو» من پیامبرص را گرفتم تا سوار شوم. ولی نتوانستم سوار شوم و پیامبرص را انداختم، رسول خداص دوباره سوار شدند، فرمودند: «سوار شو» من باز نتوانستم سوار شوم و ایشان را انداختم. بار سوم پیامبرص سوار شدند و فرمودند: «سوار شو» من عرض کردم: ای رسول خداص من سوار شدن بلد نیستم، چقدر شما را بیاندازم.
1- هنگامی که اهل طایف پیامبرص را با سنگ زدند تا بیهوش گردید، فرشتهی (کوهها) آمد و گفت: اگر اجازه بفرمائید این شهر را زیر و رو کنیم؟
فرمود: «خیر، اگر اینها مسلمان نشدهاند، امید است که فرزندان آنها مسلمان شوند».[1]
2- پیامبرص از یک نفر یهودی وام گرفته بود، هنوز میعاد مقرر باقی بود، آن فرد یهودی رسول خداص را در راه دید، آمد و گریبان رسول خداص را گرفت و گفت: وام مرا پس بده.
عمر فاروقس عرض کرد: باید گردن این گستاخ (بیادب) را زد.
رسول خداص فرمود:«خیر، شما به من خوب ادا کردن را بگوئید و به او روش مطالبه حق را یاد دهید»[2].
سپس با خنده به یهودی فرمود: «هنوز میعاد مقرر باقی است».
3- یک نفر بادیه نشینی آمد و از پشت سر لباس رسول خداص را گرفت و کشید، طوری که گردن ایشان قرمز شد، رسول خداص روی خود را به طرف او برگرداند، او گفت: من فقیر هستم، به من کمک کنید؛ رسول خداص فرمود: «یک بار شتر جو، یک بار خرما، به او بدهید»[3].
[1]- صحیح بخاری، کتاب بدء الخلق (1/ 458)، مسلم: باب ما لقی النبی ج من أذی المشرکین (2/109). (مُصحح)
[2]- سنن البیهقی، باب ماجاء فی التقاضی، رقم حدیث (11615) با الفاظ متقارب. (مُصحح)
[3]- این حدیث را بخاری و مسلم با الفاظ و معانی دیگری روایت کردهاند که مطلب فوق را میرساند. صحیح بخاری (6088) صحیح مسلم: حدیث (2476). (مُصحح)