اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

میراث پیامبر و آنچه از ایشان ماند

باب (55)
میراث پیامبر
ج
و آنچه از ایشان ماند

 


حدیث شماره 399

(1) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا حُسَیْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ، حَدَّثَنَا إِسْرَائِیلُ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ عَمْرِو بْنِ الْحَارِثِ، أَخِی جُوَیْرِیَةَ ـ لَهُ صُحْبَةٌ ـ قَالَ: مَا تَرَکَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَّا سِلاَحَهُ، وَبَغْلَتَهُ، وَأَرْضًا جَعَلَهَا صَدَقَةً.

399ـ(1)... عمرو بن حارثس ـ یکی از یاران پیامبر ج و برادر ام المؤمنین جویریّه، همسر گرامی رسول خدا ج ـ گوید: رسول خدا ج پس از خویش چیزی باقی نگذاشتند، جز از سلاح و استر خویش، و زمینی که آن را صدقه نهاده بودند.

 &

«له صحبة»: عمرو بن حارثس اندکی افتخار مصاحبت پیامبر ج را داشته است.

«سلاحه»: سلاح پیامبر ج.

«بغلته»: استر و قاطر پیامبر ج.

 رسول خدا ج در دوران زندگانی خویش، اموال قابل توجهی نداشتند و آنچه داشتند درباره‌ی آن اعلام فرموده بودند: «لا نورث ما ترکنا صدقة»؛ «کسی از ما پیامبران ارث نمی‌برد؛ آنچه از خود بر جای گذاریم، صدقه است».

و در حدیثی عایشهل می‌گوید: «آن حضرت ج نه درهمی از خود بر جای گذاشتند و نه دیناری، نه شتری و نه گوسفندی».

به هر حال، آنچه از ایشان باقی مانده بود؛ سه چیز بود: زمین، مرکب و سلاح جنگی.

زمین:

زمینی که عمروبن حارث آن را ذکر کرده است، عبارت از چند باغ در مدینه، خیبر و فدک بود. و منظور از باغ مدینه: باغی است که متعلق به بنونضیر و یا باغی که متعلق به یک نفر یهودی به نام «مخیرق» بود و در سال سوم هجری هنگام غزوه‌ی اُحُد به طور وصیّت به آن حضرت ج هبه کرده بود. ولی از روایات صحیح ثابت است که این باغ را آن حضرت ج در همان موقع، میان مستحقین تقسیم کرده بود.

درباره‌ی «فدک» و خیبر میان شیعه و اهل سنت و جماعت، اختلاف نظر وجود دارد. شیعه می‌گوید: این باغ در ملکیت آن حضرت ج بوده است و به طور ارث میان اهل بیت می‌بایست تقسیم می‌شد.

اهل سنت و جماعت می‌گویند: فدک و خیبر ملک شخصی رسول خدا ج نبودند؛ بلکه مال بیت المال بودند که تولیّت آن‌ها در دست ایشان بود و اگر ملک شخصی آن حضرت ج باشند در این باره خود ایشان فرموده‌اند: «آنچه از ما باقی ماند، صدقه است».

و آن حضرت ج در زمان حیات خویش، درآمد این سه زمین را در مصارف مختلف خرج می‌کردند: درآمد فدک، وقف مسافران بود، و درآمد خیبر به سه قسمت تقسیم می‌شد، دو قسمت متعلق به عموم مسلمانان و یک قسمت برای مخارج یک ساله‌ی ازواج مطهرات اختصاص داده شده بود و آنچه اضافی می‌شد، میان مهاجرین فقیر و مسکین تقسیم می‌شد.

و عمر بن خطابس در زمان خلافت خویش، بر اثر اصرار عباس و علیب زمین مدینه را در تولیّت آن‌ها قرار داد، ولی علی بن ابی طالبس آن را به تصرف خود در آورد. خیبر و فدک تا زمان خلافت عمربن عبدالعزیزس در اختیار حکومت اسلامی قرار داشت.

جانوران:

سیره نگاران در بیان این‌که آن حضرت ج چه قدر دام و چهار پا داشتند، راه اغراق را پیموده‌اند. طبری نام و حالات آن‌ها را به طور مفصّل نوشته است و اگر نوشته‌ی طبری معتمد قرار می‌گرفت، بسیار جالب بود؛ لیکن تمام روایات طبری در این مورد بدون استثناء از واقدی اخذ شده‌اند.

از میان مؤلفان گذشته که در بین آنان محدثین بزرگ هم دیده می‌شوند، همانند: علامه یعمری، مغلطایی، حافظ عراقی و غیره نیز این موضوع را به طور مفصل نوشته‌اند و چون آن‌ها اغلب سلسله‌ی سند خود را ذکر نمی‌کنند، اکثر علماء بنا بر اعتماد بر آن‌ها، آنچه را ذکر کرده‌اند، صحیح می‌دانند. ولی پس از تحقیق و بررسی معلوم می‌شود که منبع تمام این روایات واقدی است و دیگر منبع مستندی وجود ندارد (و واقدی نیز فردی بسیار ضعیف است.)

در حالی که در روایات صحیح چنین نقل شده است:

عایشهل گوید: «از آن حضرت ج نه دیناری باقی ماند و نه درهمی، نه شتری و نه گوسفندی». [ابوداود]

و عمرو بن حارث نیز گفت: «از آن حضرت ج جز استر سفید رنگ، سلاح و زمینی که آن را وقف کرده بود، چیزی ترکه نمانده است.» [ترمذی و بخاری]

از این روایات معلوم می‌شود که فقط یک مرکب از آن حضرت ج باقی مانده بود. پس با وجود این روایاتِ صحیح و مستند، آنچه طبری و دیگران در مورد کالاها و چهار پایان آن حضرت ج ذکر کرده‌اند که در واقع با شأن رسالت آن حضرت ج نیز سازگاری ندارد، به هیچ وجه پذیرفتنی نیست.

از تحقیق و بررسی احادیث صحیح، این قدر مسلم است که علاوه بر فهرست مختصری که عمرو بن حارثس از اموال آن حضرت ج ذکر کرده است، اموال دیگری نیز آن حضرت ج داشته‌اند؛ اما تضادّی میان این دو وجود ندارد؛ زیرا که عمرو بن حارثس مدعی این است که پیامبر ج هنگام وفات دارای این اموال بوده‌اند، و ممکن است قبل از وفات، آن حضرت ج طبق معمول بعضی از دارایی‌های خود را هبه یا صدقه کرده‌اند.

به هر حال، بر اساس روایات صحیح، در اوقات مختلف آن حضرت ج دارای چهار پایان ذیل بوده‌اند:

1-   «لخیف»: اسبی که در باغ ابی بن عباس بسته می‌شد.

2-   «عفیره»: یک رأس الاغ.

3-   «عضباء و قصواء»: یک ماده شتر راهوار. پیامبر ج این ماده شتر را هنگام هجرت از ابوبکرس خریده بودند و در سفر هجرت مرکب آن حضرت ج بود و هنگام ورود به مدینه در خانه‌ی ابوایوب انصاری نزول کرده بود. و پیامبر ج خطبه‌ی حجة الوداع را در حالی که بر آن سوار بودند، ایراد کرده بودند.

4-   «تیه» یا «دُلدُل»: نام استری است که در روایت عمرو بن حارث بدان اشاره شد. این استر را مقوقس مصر برای آن حضرت ج به عنوان هدیه، ارسال کرده بود.

سلاح‌های جنگی:

با وجود زهد و قناعتی که رسول خدا ج داشتند، ولی سلاح‌های ذیل برای جهاد نزد ایشان وجود داشت:

نه قبضه شمشیر به نام‌های: مأثور، عصب، ذوالفقار، قلعی، تبار، حتف، مخذم، قضیب و صمصامة .

هفت زره به نام‌های: ذات الفضول، ذات الوشاح، ذات الحواشی، سعدیه، فضه، تبرا، خزنق .

شش قبضه تیرکمان به نام‌های: زوراء، روحاء، صفراء، بیضاء، کتوم، شداد .

آن حضرت ج سپری داشتند که به آن «موشح» می‌گفتند؛ و یک «خود» دیگری نیز داشتند که به آن «سبوغ» می‌گفتند؛ سه جبّه داشتند که در جنگ‌ها می‌پوشیدند و یکی از آن‌ها دیبای سبز رنگ بود. یک عَلَم سیاه به نام «عقاب» و عَلَم‌های دیگر زرد رنگ و سفید رنگ نیز داشتند.

حدیث شماره 400

(2) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا أَبُو الْوَلِیدِ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَمْرٍو، عَنْ أَبِی سَلَمَةَ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِی الله عَنهُ قَالَ: جَاءَتْ فَاطِمَةُ إِلَى أَبِی بَکْرٍ فَقَالَتْ: مَنْ یَرِثُکَ؟ فَقَالَ: أَهْلِی وَوَلَدِی. فَقَالَتْ: مَا لِی لاَ أَرِثُ أَبِی؟ فَقَالَ أَبُوبَکْرٍ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَقُولُ: «لاَ نُورَثُ»، وَلَکِنِّی أَعُولُ عَلَی مَنْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَعُولُهُ، وَأُنْفِقُ عَلَى مَنْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُنْفِقُ عَلَیْهِ.

400ـ(2)... ابوهریرهس می‌گوید: فاطمهل به نزد ابوبکر صدیقس آمد و گفت: از پس مرگ تو چه کسانی از تو ارث می‌برند؟ ابوبکرس گفت: پس از مرگ من، همسر و فرزندانم از من ارث می‌برند. فاطمهل گفت: چرا نباید من از پدر خویش ارث ببرم؟ ابوبکرس گفت: از رسول خدا ج شنیدم که می‌فرمودند: «از ما ارث برده نمی‌شود؛ (و آنچه از ما بماند، صدقه است.)» ولی من بر کسانی که رسول خدا ج انفاق می‌فرمودند، انفاق خواهم کرد، و آنچه پیامبر ج بر عیال خویش می‌پرداخته است، بر من است که بپردازم.

 &

«اعول»: به عائله‌ی پیامبر ج معاش و نفقه می‌دهم و سرپرستی آنان را به عهده می‌گیرم و بدان‌ها خرجی می‌دهم.

«وانفق علی من کان...»: این عبارت، عطف تفسیری بر عبارت «ولکنی اعول علی...» است؛ و معنی هر دو یکی است.

به هر حال، پیامبر ج در هنگام بدرود حیات، صاحب هیچ ثروت قابل توجهی نبود تا آن را به ارث گذارد. او در طول حیات خویش، هرگز ثروتی برای خود نداشت، بلکه هر چه در اختیار او قرار می‌گرفت همه را در راه خیر انفاق می‌کرد و خود با خوردن نان جو روزگار می‌گذراند و ثروت و دارایی در دست ایشان چون آبی در جوی جاری بود و از جانب ایشان به سوی مستضعفان، درماندگان، بینوایان، درماندگان و یتیمان سرازیر می‌شد و در دست ایشان هیچ چیز نمی‌ماند و اگر چیزی در نزد ایشان مانده بود نمی‌توانست ارثی از ایشان برای بازماندگان خود باشد؛ چرا که ایشان خود فرموده بودند: «ما پیامبران ارث نمی‌گذاریم، و آنچه بر جای بگذاریم صدقه است».

بنابراین هر چه رسول خدا ج از خود باقی می‌گذاشت صدقه بود که نمی‌توانست به ملک فرزند یا عموی او در آید و بلکه تنها می‌بایست در راه خیر مصرف شود؛ چرا که پیامبران نه مالی را برای خود می‌اندوختند و نه ثروتی به عنوان میراث از خود بر جای می‌گذاشتند؛ بلکه آنچه از آنان بر جای می‌ماند، علم و دین و هدایت مردم بود و همین میراث آنان بود که خوش میراثی سودمند و سرشار و منبع فیض بخش علم کامل است.

البته در اینجا اختلافی درباره‌ی «فدک» وجود دارد که به اعتقاد و باور ما، بر خلاف آنچه تاریخ به ما ارائه می‌دهد، فدک ملک شخصی رسول خدا ج نبود، بلکه در حکم ملک یتیمان، بینوایان، فقرا و درماندگان بود و پیامبر اکرم ج عایدات آن را در همین راه به مصرف می‌رساند و البته بستگان او و اهل بیت نیز از این عایدات سهمی داشتند.

اختلافی هم که در این ماجرا، میان ابوبکرس و فاطمه‌ی زهرال ـ دختر بهترین خلق خدا ـ بروز کرد، بر خلاف آنچه اظهارات مؤرخان چنین گمانی را به وجود می‌آورد، اختلافی بر سر ملکیت آن اراضی و آن آبادی نبود، بلکه اختلاف بر سر اداره‌ی آن و ولایت بر مصارف آن بوده؛ چرا که در عایدات این آبادی سهمی نیز از آنِ نفقه‌ی زنان پیامبر ج بود و به همین سبب می‌بایست نزدیکان پیامبر ج عهده‌دار امور آن چیزی که پیامبر ج عهده‌دار آن بوده است شوند. اما به هر حال ابوبکر صدیقس با این خواسته‌ی فاطمهل مخالفت کرد. اما بعدها عمربن خطابس پذیرفت که اداره‌ی این اراضی مشترکاً به دست علیس و عباسس سپرده شود.

بنابراین، میراث بزرگ پیامبر ج چیزی جز مکتب او نبود که به جاودانگی قرآن، جاوید است، آن سان که خداوند می‌فرماید: «ما قرآن را نازل کردیم و خود پاسدار آنیم» [الحجر: 9].

حدیث شماره 401

(3) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنُ کَثِیرٍ الْعَنْبَرِیُّ أَبُو غَسَّانَ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنْ عَمْرِو بْنِ مُرَّةَ، عَنْ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ: أَنَّ الْعَبَّاسَ وَعَلِیًّا جَاءَا إِلَى عُمَرَ، یَخْتَصِمَانِ یَقُولُ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا لِصَاحِبِهِ: أَنْتَ کَذَا، أَنْتَ کَذَا . فَقَالَ عُمَرُ لِطَلْحَةَ وَالزُّبَیْرِ وَعَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ وَسَعْدٍ رَضِی الله تعالی عنهم: أَنْشُدُکُمْ بِاللَّهِ أَسَمِعْتُمْ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَقُولُ: «کُلُّ مَالِ نَبِیٍّ صَدَقَةٌ إِلَّا مَا أَطْعَمَهُ، إِنَّا لاَ نُورَثُ»، وَفِی الْحَدِیثِ قِصَّةٌ.

401 ـ (3) ... ابوالبَختریس گوید: عباس و علیب در حالی پیش عمرس آمدند که با یکدیگر (درباره‌ی اداره‌ی اراضی بنی نضیر و فدک، و ولایت بر مصارف و عایدات آن) اختلاف و نزاع نمودند؛ و هر یک از آن دو به دیگری می‌گفت: تو چنین و چنانی (و هر یک مدّعی بود که دیگری استحقاق تصدّی و اداره‌ی اراضی بنی نضیرو فدک و ولایت بر مصارف آن و اوقاف و صدقات را ندارد).

عمر بن خطابس به طلحهس و زبیرس و عبدالرحمان بن عوفس و سعد بن ابی وقاصس گفت: شمایان را به خداوند متعال سوگند می‌دهم! آیا از رسول خدا ج نشنیده‌اید که می‌فرمودند: «تمام اموال هر پیامبر، صدقه و وقف است، مگر آنچه را که بر اهل و عیال خویش انفاق می‌کند؛ همانا از ما ارث برده نمی‌شود (و آنچه از ما بماند، صدقه و وقف است).»

و در پی این روایت، داستانی طولانی نقل شده است ...

 &

«یختصمان»: مشاجره و نزاع می‌کردند؛ جر و بحث می‌نمودند، به نزد عمرس دادخواهی می‌کردند؛ اقامه‌ی دعوا نمودند؛ به دادگاه کشاندند.

اختلاف عباس و علیب بر سر اداره‌ی اراضی بنی نضیر و فدک، و ولایت و تصدی گری بر امور آن و مصرف عایدات آن در موارد معیّن بوده است.

«انشدکم بالله»: شما را به خدا سوگند می‌دهم.

اموال بنی نضیر و اراضی فدک، ملک خاصّ رسول خدا ج نبوده است؛ خداوند در سوره‌ی حشر، پیرامون اراضیِ فدک و اموال بنی نضیر می‌فرماید:

﴿وَمَآ أَفَآءَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ مِنۡهُمۡ فَمَآ أَوۡجَفۡتُمۡ عَلَیۡهِ مِنۡ خَیۡلٖ وَلَا رِکَابٖ وَلَٰکِنَّ ٱللَّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُۥ عَلَىٰ مَن یَشَآءُۚ وَٱللَّهُ عَلَىٰ کُلِّ شَیۡءٖ قَدِیرٞ٦ مَّآ أَفَآءَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ مِنۡ أَهۡلِ ٱلۡقُرَىٰ فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡیَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰکِینِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِیلِ کَیۡ لَا یَکُونَ دُولَةَۢ بَیۡنَ ٱلۡأَغۡنِیَآءِ مِنکُمۡۚ وَمَآ ءَاتَىٰکُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰکُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۖ إِنَّ ٱللَّهَ شَدِیدُ ٱلۡعِقَابِ٧ [الحشر: 6-7]؛

«چیزهایی را که خدا از دارایی ایشان (یعنی بنی نضیر) به پیغمبر خود ارمغان داشته است، شما اسبانی و شترانی را برای آن به تاخت و تاز درنیاورده‌اید و با جنگ تصرّف نکرده‌اید، و بلکه خداوند پیغمبران خود را بر هر کس که بخواهد چیره می‌گرداند، و خدا بر هر کاری توانا است. چیزهایی را که خداوند از اهالی این آبادی‌ها به پیغمبرش ارمغان داشته است، متعلق به خدا و پیغمبر و خویشاوندان پیغمبر و یتیمان و مستمندان و مسافرانِ در راه مانده می‌باشد. این بدان خاطر است که اموال تنها در میان اشخاص ثروتمند شما دست به دست نگردد و نیازمندان از آن محروم نشوند. چیزهایی را که پیغمبر برای شما از احکام الهی آورده است اجرا کنید، و از چیزهایی که شما را از آن باز داشته است، دست بکشید؛ از خدا بترسید که خداوند عقوبت سختی دارد.»

پس اموال بنی نضیر و اراضی فدک از آنِ خدا و رسول و بستگان و نزدیکان او، یتیمان، بی‌نوایان و در راه ماندگان بود و به همین سبب رسول خدا ج آن را در مصالح عامه‌ی مسلمانان به مصرف می‌رساند و از باقی مانده‌ی آن، هزینه‌های زندگی خود و خانواده‌ی خود را به نحو متعارف تأمین می‌کرد.

از این رو، فدک، ملک خاصّ رسول خدا ج به معنی رایج این کلمه نبود، تا به ارث برسد و آن‌چنان که برخی پنداشته‌اند نزاعی بر سر ملکیّت آن رخ دهد!

و اختلاف عباسس و علیس و فاطمهل و ابوبکرس، اختلاف بر سر اداره‌ی فدک و ولایت بر امور آن و مصرف عایدات آن در موارد معین خود بوده است، بدین اعتبار که این اراضی در سایه‌ی ولایت عامّه قرار نداشته و دارای ولایت خاصی است که در اختیار رسول خدا ج و جانشینان او در خاندانش قرار می‌گیرد، آن سان که در دوران خلافت عمر بن خطابس سر انجام قضیه‌ی فدک به برقراری و اعاده‌ی چنین ولایتی انجامید.

و فاطمه‌ی زهرال ـ آن پاره‌ی تن رسول خدا ج ـ فدک را به عنوان میراث از ابوبکر صدیقس خواستار نشده است، بلکه وی خواهان آن بود که اداره‌ی مصارف آن در امور خیر، با او باشد، آن سان که ابن کثیر می‌گوید:

«عباس و علیب که اینک میراث از دست داده بودند، از طریق فاطمهل، خواهان نظارت بر این اراضی بودند که به مصرف صدقات می‌رسید و نیز خواهان آن بودند که خود این اموال را در همان مواردی که رسول خدا ج به مصرف می‌رسانده است به مصرف برسانند.» [البدایه و النهایه ج 4ص203]

به هر حال، نمی‌توان چنین عقیده داشت که فاطمه و علی و عباس، خواهان میراث بودند؛ زیرا علیس ـ که فقیه صحابه و به فرموده‌ی رسول خدا ج: آگاه‌ترین آنان به فقه و داوری است ـ نمی‌توانست از این سخن پیامبر اکرم ج که: «پیامبران ارث بر جای نمی‌گذارند»، آگاهی نداشته باشد.

به هر حال، عمر بن خطابس فدک را در اختیار علیس و عباسس قرارداد، و آن دو در مورد اداره و ولایت بر آن با یکدیگر اختلاف پیدا کردند و هر یک از آنان مدعی بود که دیگری استحقاق تصدی اوقاف و صدقات را ندارد؛ و این ماجرا را برای داوری نزد عمر بن خطابس آوردند و گروهی از صحابه را نیز پیش از خود نزد او فرستادند و آنگاه از او خواستند که فدک را میان آن دو تقسیم کند و هر یک به تنهایی بر بخشی از آن نظارت داشته باشد. اما عمرس به شدت از این کار امتناع ورزید و از این بیم داشت که این تقسیم، حالتی شبیه تقسیم میراث به خود بگیرد. وی آنگاه به آن دو گفت: به صورت مشترک به نظارت و سرپرستی آن بپردازید و اگر از این کار ناتوان ماندید آن را به من برگردانید که به خداوندی که آسمان‌ها و زمین به نام او برپاست سوگند! در این باره حکمی جز این نخواهم کرد.

پس از آن، علی و عباس به صورت مشترک، فدک را اداره کردند و پس از وفات آن دو نیز، فرزندانشان تا زمان حکومت عباسیان به اداره‌ی مشترک آن پرداختند و عایدات آن را در همان مواردی که رسول خدا ج اموال بنی نضیر، فدک و سهم خود از محصولات خیبر را در آن مصرف می‌فرمود، به مصرف می‌رسید. [البدایة و النهایة ج 4ص 203 و 204]

از مجموع روایاتِ تاریخ و کتب روایی چنین دانسته می‌شود که فدک و اراضی بنی‌نضیر، ملک شخصی رسول خدا ج نبود، بلکه در حکم ملک یتیمان، بینوایان، فقرا و در راه ماندگان بود و پیامبر اکرم ج عایدات آن را در همین راه به مصرف می‌رساند و البته بستگان ایشان و اهل بیت نیز از این عایدات سهمی داشتند. اختلافی هم که در این ماجرا میان ابوبکر صدیقس و فاطمه‌ی زهرال بروز کرد، اختلافی بر سر ملکیّت آن اراضی و آن آبادی نبود، بلکه اختلاف بر سر اداره‌ی آن و ولایت بر مصارف آن بود؛ چرا که در عایدات این آبادی، سهمی نیز از آنِ نفقه‌ی زنان پیامبر ج بود؛ و به همین سبب می‌بایست نزدیکان پیامبر ج عهده‌دار امور آن چیزی که پیامبر ج عهده‌دار آن بوده است شوند. اما به هر حال ابوبکرس با این خواسته‌ی فاطمه‌ی زهرا مخالفت کرد؛ اما بعدها همانگونه که گفتیم، عمربن خطابس پذیرفت که اداره‌ی این اراضی مشترکاً به دست علی و عباس سپرده شود.

بنابراین، میراث بزرگ پیامبر ج چیزی جز مکتب او نبود که به جاودانگی قرآن، جاوید است، آن سان که خداوند می‌فرماید: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّکۡرَ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ٩؛ «ما قرآن را نازل کردیم و خود پاسدار آنیم» [الحجر: 9].

حدیث شماره 402

(4) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا صَفْوَانُ بْنُ عِیسَى، عَنْ أُسَامَةَ بْنِ زَیْدٍ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی الله تعالی عنها: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «لاَ نُورَثُ، مَا تَرَکْنَا فَهُوَ صَدَقَةٌ».

402 ـ (4)... عایشهل گوید: رسول خدا ج فرمودند: از ما (پیامبران) میراث برده نمی‌شود؛ و آنچه از ما بماند، صدقه و وقف است.

حدیث شماره 403

(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ أَبِی الزِّنَادِ، عَنِ الأَعْرَجِ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رَضِی الله عنه، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «لاَ یَقْسِمُ وَرَثَتِی دِینَارًا وَلاَ دِرْهَمًا، مَا تَرَکْتُ بَعْدَ نَفَقَةِ نِسَائِی وَمُؤْنَةِ عَامِلِی، فَهُوَ صَدَقَةٌ».

403 ـ (5)... ابوهریرهس گوید: رسول خدا ج فرمودند: (به فرض اگر پس از من ارثی تقسیم شود،) وارثان من نباید دینار و درهمی را تقسیم نمایند، و آنچه از من بر جای بماند، پس از کسر هزینه‌ی همسران و کارگزاران من، بقیه‌ی آن صدقه است.

 &

«مؤنة»: آذوقه و توشه، خرجی.

«عاملی»: کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی و یا اداری کسی دیگر را اداره کند، حاکم، والی، گیرنده‌ی زکات از زکات دهندگان، استاندار، فرماندار. در اینجا مراد: جانشین و خلیفه‌ی رسول خدا ج است.

به هر حال چنان‌که پیشتر گفتیم، تمام عایدات اموال بنی نضیر و اراضی فدک، به مصرف یتیمان، بینوایان و در راه ماندگان، کارگزاران و بستگان و نزدیکان رسول خداج می‌رسید؛ و به همین سبب رسول خدا ج آن را در مصالح عامه‌ی مسلمانان به مصرف می‌رساند و از باقی مانده‌ی آن، هزینه‌های زندگی خود و خانواده‌ی خویش را به نحو متعارف تأمین می‌کرد. و این اموال ملک خاصّ رسول خدا ج نبود، بلکه آن حضرت ج به مقدار احتیاج سالانه‌ی خانواده‌ی خویش از آن بر می‌داشت و باقی مانده را به مصرف یتیمان، بینوایان، مصرف خرید سلاح و تجهیزات و سایر مصالح عمومی مسلمانان می‌رساند.

و آن حضرت ج در طول حیات خویش هرگز ثروتی برای خود نداشت، بلکه هر چه در اختیار او قرار می‌گرفت، همه را در راه خیر انفاق می‌کرد و خود با خوردن نان جوین روزگار می‌گذراند و ثروت و دارایی، در دست ایشان چون آبی در جوی جاری بود و از جانب او به سوی مستضعفان، درماندگان، بینوایان، درماندگان و یتیمان سرازیر می‌شد و در دست ایشان هیچ چیز نمی‌ماند، و اگر چیزی در نزد ایشان مانده بود نمی‌توانست ارثی از او برای بازماندگان خود باشد، چرا که او خود فرموده بود: «ما پیامبران ارث نمی‌گذاریم، و آنچه بر جای بگذاریم، صدقه است».

بنابراین هر چه رسول خدا ج از خود باقی می‌گذاشتند صدقه بود که نمی‌توانست به ملک فرزند یا عموی او در آید و بلکه تنها می‌بایست در راه خیر مصرف شود، چرا که پیامبران نه مالی را برای خود می‌اندوختند و نه ثروتی به عنوان ارث از خود بر جای می‌گذاشتند؛ بلکه آنچه از آنان بر جای می‌ماند، علم و دین و هدایت مردم بود و همین میراث آنان بود که خوش میراثی سودمند و سرشار، و منبع فیض بخش علم کامل است.

حدیث شماره 404

(6) حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ الْخَلَّالُ، حَدَّثَنَا بِشْرُ بْنُ عُمَرَ قَالَ: سَمِعْتُ مَالِکَ بْنَ أَنَسٍ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ مَالِکِ بْنِ أَوْسِ بْنِ الْحَدَثَانِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى عُمَرَ فَدَخَلَ عَلَیْهِ عَبْدُالرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ وَطَلْحَةُ وَسَعْدٌ، وَجَاءَ عَلِیٌّ وَالْعَبَّاسُ یَخْتَصِمَانِ . فَقَالَ لَهُمْ عُمَرُ: أَنْشُدُکُمْ بِالَّذِی بِإِذْنِهِ تَقُومُ السَّمَاءُ وَالأَرْضُ، أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: «لاَ نُورَثُ، مَا تَرَکْنَاهُ صَدَقَةٌ»؟ فَقَالُوا: اللَّهُمَّ نَعَمْ. وَفِی الْحَدِیثِ قِصَّةٌ طَوِیلَةٌ.

404 ـ (6)... مالک بن اَوس بن حَدَثانس گوید: (به روزگار خلافت عمر بن خطابس) به نزد ایشان رفتم؛ عبدالرحمن بن عوفس و طلحهس و سعد بن ابی وقاصس نیز به نزد ایشان آمدند؛ علی بن ابی طالبس و عباسس هم (که درباره‌ی اداره‌ی فدک و ولایت بر امور آن و مصرف عایدات آن در موارد معین) با یکدیگر اختلاف پیدا کرده بودند، این ماجرا را برای داوری نزد عمرس آوردند. (و هر یک از آن دو، مدعی بود که دیگری استحقاق تصدّی اوقاف و صدقات و اداره‌‌ی اراضی بنی نضیر و فدک، و ولایت بر مصارف و عایدات آن را ندارد.)

عمرس به عبدالرحمن بن عوفس و طلحهس و سعد بن ابی وقاصس گفت: شما را به آن خدایی که آسمان و زمین (بدین ساختار و صورت زیبا)، ساخته و پرداخته‌ی او و به فرمان وی برپا است، سوگند می‌دهم! آیا نمی‌دانید که رسول خدا ج فرمودند: «ما پیامبران از خود ارثی بر جای نمی‌گذاریم و آنچه بر جای بگذاریم صدقه است؟».

عبدالرحمن بن عوفس و طلحهس و سعدبن ابی وقاصس گفتند: البته که آری... .

 و در پی این حدیث، داستانی طولانی نقل شده است.

 &

«اللهم نعم»: قبلاً گفتیم که «اللهم» در سه مورد به کار می‌رود:

1-   برای ندای محض: «اللهم ارحمنی: بارخدایا ! بر من رحم کن».

2-   رای ایراد استثنای نادری که در اثبات آن از خدا یاری خواسته شود: «لا ازورک اللهم اذا لم تدعنی: از تو دیدار نخواهم کرد مگر آنکه مرا دعوت نکنی».

3-   رای تمکین و استوار ساختن جواب در نفس شنونده؛ مانند: «اللهم نعم: البته که آری»، در پاسخ کسی که از تو می‌پرسد: «ایوسف قائم؟ آیا یوسف ایستاده است؟».

ناگفته نماند که خود واژه‌ی «اللهم»: ندای ذات الهیّت است و اصل آن «یا الله» است که حرف ندا حذف شده و در عوض آن، میم مشدّد به جهت تعظیم در آخر آمده است.

حدیث شماره 405

(7) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّحْمَنِ بْنُ مَهْدِیٍّ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ عَاصِمِ ابْنِ بَهْدَلَةَ، عَنْ زِرِّ بْنِ حُبَیْشٍ، عَنْ عَائِشَةَ رَضِی الله عنها قَالَتْ: مَا تَرَکَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دِینَارًا وَلاَ دِرْهَمًا وَلاَ شَاةً وَلاَ بَعِیرًا. قَالَ: وَأَشُکُّ فِی الْعَبْدِ وَالأَمَةِ.

405 ـ (7)... عایشهل گوید: رسول خدا ج (رحلت فرمودند و از پس خویش) دینار و درهم و گوسفند و شتری را بر جای نگذاشتند.

زِرّ بن حُبیش که راویِ این حدیث است گوید: من شک دارم که آیا عایشهل، برده و کنیز را هم گفت یا نه؟

 &

«قال»: مراد از این گوینده: زر بن حُبیش، راوی این حدیث است.

«واشکّ فی العبد والامة»: یعنی من شک دارم که آیا عایشهل در میان ذکر «دینار»، «درهم»، «گوسفند» و «شتر»، ذکری از «برده و کنیز» کرد یا نه؟


 

 

 

 

وفات پیامبر


دور نمایی از وفات پیامبر ج:

همین که روند طولانی و پُر فراز و نشیب دعوت و جهاد به پایان خود نزدیک شد و اسلام بر اوضاع چیره گردید؛ آثار وداع با زندگان، و بدرود گفتن به زندگی این جهانی، اندک اندک در برخوردهای پیامبراکرم ج و گفتار و رفتار و حرکات و سکنات آن حضرت ج مشهود گردید.

روز دوشنبه، بیست و هشت یا بیست نهم ماه صفر سال یازدهم هجرت، رسول خداج در قبرستان بقیع، جنازه‌ای را تشییع کردند. وقتی بازگشتند، در بین راه سر دردی شدید عارض ایشان گردید، و دمای بدنشان بیش از اندازه بالا رفت، تا جایی که حرارت بدنشان از روی پارچه‌ای که به سر آن حضرت ج بسته بودند، محسوس می‌گردید.

مدت یازده روز پیامبر اکرم ج در حال بیماری با مردم نماز گذاردند. طول زمان بیماری رسول خدا ج جمعاً سیزده یا چهارده روز بود.

وقتی که بیماری رسول خدا ج شدّت یافت، پیاپی از همسرانشان می‌پرسیدند: «این انا غداً؟این اناغداً؟»؛ «فردا من کجایم؟ فردا من کجایم؟».

همسران آن حضرت ج منظورشان را دریافتند، و به ایشان اجازه دادند که هر جا که می‌خواهند باشند. آن حضرت ج را فضل بن عباسب وعلی بن ابی طالبس در میان گرفتند و به اتاق عایشهل بردند. و به این ترتیب رسول خدا ج آخرین هفته‌ی زندگانی این جهانیِ خودشان را نزد وی گذرانیدند.

روز چهارشنبه، پنج روز مانده به وفات رسول خدا ج دمای بدن ایشان فوق العاده بالا کشید، و درد آن حضرت ج را بی‌تاب گردانید و ایشان از هوش رفتند. آن حضرتج را در طشتی نشاندند، و آنقدر آب بر سر ایشان ریختند که ایشان فرمودند: «حسبکم؛ حسبکم»؛ «بس است؛ بس است».

پیامبر ج پس از این معالجه، احساس آرامش کردند و وارد مسجد شدند. ملحفه‌ای را بر روی شانه‌ی خویش انداخته بودند و سرشان را با پارچه‌ای خاکستری رنگ و تیره که به سیاهی می‌زد، بسته بودند. برای آخرین بار بر منبر رفتند و مردمان را توصیه‌ها و سفارش‌هایی درباره‌ی انصار، توحید و یگانگی خدا و...نمودند.

روز پنجشنبه، چهارروز مانده به پایان عمر شریف رسول خدا ج آن حضرت ج در حالی که از شدّت بیماری رنج می‌بردند، تمامی نمازها را با مردم به جماعت می‌گزاردند؛ چنان‌که دراین روز، نماز مغرب با مردم گزاردند و در آن نماز سوره‌ی «والمرسلات» را قرائت کردند.

به هنگام نماز عشاء، بیماری آن حضرت ج سنگین‌ترشد، به گونه‌ای که نتوانستند از خانه بیرون شوند و به مسجد درآیند. عایشهل گوید: پیامبراکرم ج گفتند: مردم نمازشان را خواندند؟ گفتیم: خیرای رسول خدا ج، همه درانتظار شمایند! فرمودند: قدری آب برای من در طشت بریزید! چنان کردیم، غسل کردند. آنگاه به راه افتادند که بروند؛ از هوش رفتند، و سپس به خود آمدند. آنگاه فرمودند: مردم نمازشان را گزاردند؟ دوباره و سه باره، همان ترتیبات غسل کردن و از هوش رفتن به هنگام حرکت کردن، پیاپی اتفاق افتاد. آن حضرت ج دنبال ابوبکرس فرستادند تا با مردم نماز بگزارد. ابوبکرس نیز آن روزهای آخر عمر پیامبر اکرم ج را با مردم نماز گزارد. ابوبکرس در حیات پیامبراکرم ججمعاً هفده نماز را با مردم گزارد که عبارت بودند از نماز عشاء روز پنج شنبه و نماز صبح روز دوشنبه و پانزده نماز در سه شبانه روز فیما بین آن دو.

روز شنبه یا روز یکشنبه، پیامبر اکرم ج احساس کردند که بیماری و درد ایشان را موقتاً آسوده گذاشته است؛ دو تن از صحابه، آن حضرت را در میان گرفتند و به مسجد بردند. ابوبکرس داشت با مردم نماز می‌گزارد. وقتی ابوبکرس آن حضرت ج را دید، کنار رفت که عقب‌تر بایستد، رسول خدا ج به او اشاره کردند که عقب نایستند و فرمودند: مرا در کنار ابوبکرس بنشانید! آن حضرت را درکنار ابوبکرس سمت چپ وی، نشانیدند. ابوبکرس نیز به نماز رسول خدا جاقتدا می‌کرد، و تکبیرات نماز را به گوش مردم می‌رسانید.

روز یکشنبه یک روز مانده به پایان عمر، پیامبر اکرم ج غلامشان را آزاد کردند، و شش یا هفت دیناری که داشتند صدقه دادند.

اسلحه‌ی خودشان را به مسلمانان بخشیدند. به هنگام وفات رسول خدا ج زره ایشان نزد یک نفر یهودی در برابر سی صاع جو به گروگان رفته بود.

انس بن مالکس می‌گوید: مسلمانان داشتند نماز صبح روز دوشنبه را می‌گزاردند و ابوبکرس پیشنماز بود. در آن اثنا، ناگهان دیدند که رسول خدا ج پرده‌ی حجره‌ی عایشهل را کنار زده‌اند و به آنان می‌نگرند که صف بسته‌اند و به نماز مشغول‌اند. آنگاه تبسم کردند و خندیدند. ابوبکرس پای پس نهاد تا در صف اول قرار بگیرد؛ زیرا گمان کرد که رسول خدا ج می‌خواهند از خانه خارج شوند و با مردم به نماز بایستند.

مسلمانان کم مانده بود که تحت تأثیر این صحنه از فرط شادی بی‌قرار شوند و نمازشان را قطع کنند. رسول خدا ج با دست مبارکشان به سوی مردم اشاره کردند که نمازتان را به پایان ببرید! آنگاه وارد حجره شدند و پرده را آویختند. پس از آن، تا زمانی که پیامبر اکرم ج در قید حیات این جهان بودند، وقت نماز دیگری داخل نشد.

وقتی روز برآمد، پیامبر اکرم ج فاطمهل را فراخواندند و سخنی را پنهانی با او در میان گذاشتند؛ فاطمهل گریست. آنگاه، وی را فرا خواندند و دیگربار سخنی را پنهانی با او درمیان نهادند؛ فاطمهل خندید. عایشهل گفت: از فاطمه ـ بعدها ـ راز آن گریستن و آن خندیدن را پرسیدم؛ گفت: پیامبر اکرم ج پنهانی با من گفتند که از آن بیماری که در آن به سر می‌برند، بهبود نخواهند یافت و از دنیا خواهند رفت، به این خاطر گریستم. آنگاه پنهانی با من گفتند که من نخستین فرد از نزدیکان ایشان خواهم بود که به ایشان ملحق می‌شوم؛ به این جهت خندیدم.

پس از آن پیامبر اکرم ج به حال احتضار در آمدند، و عایشهل آن‌حضرت ج را بر خودش تکیه داد. عایشهل همواره می‌گفت: یکی از نعمت‌هایی که خدا بر من ارزانی داشته است، این بود که رسول خدا ج در خانه‌ی من و در روزی که نوبت من بود، و در آغوش من و روی سینه‌ی من جان سپردند، و خداوند به هنگام وفات ایشان، آب دهان مرا با آب دهان آن حضرت ج پیوند داد.

عبدالرحمن بن ابی بکرس وارد شد. مسواک در دست او بود، و من رسول خدا ج را در آغوش گرفته بودم. دیدم که آن حضرت ج به عبد الرحمنس می‌نگرند. دریافتم که ایشان دوست دارند مسواک بزنند. گفتم: بگیرمش برای شما؟ با سرشان اشاره کردند که آری. مسواک را گرفتم و خواستم دندان‌هایشان را مسواک بزنم، مسواک برای ایشان زبر بود. گفتم نرمش کنم برای شما؟ با سرشان اشاره کردند که آری. مسواک را با آب دهان خودم نرم کردم؛ آن حضرت ج پس از آن، مسواک را روی دندان‌هایشان کشیدند. وهمین که از مسواک زدن فراغت یافتند، دستانشان یا انگشتانشان را بالا کردند و چشمانشان را به سقف اتاق دوختند، و لب‌های مبارکشان به حرکت درآمد و فرمودند:

«مع االذین انعمتَ علیهم من النبیین والصدقین والشهداء والصالحین. اللهم اغفرلی وارحمنی والحقنی بالرفیق الاعلی، اللهمَّ، الرفیق الاعلی»؛ «با آن کسانی که به آنان اِنعام فرموده‌ای: پیامبران، صدیقان، شهیدان و صالحان! بار خدایا! مرا بیامرز و مرا مشمول رحمت خویش قرار ده، و مرا به ملکوت اعلا برسان. بار خدایا! ملکوت اَعلا».

پیامبر ج این عبارت اخیر را سه بار تکرار کردند، و دستانشان به یک طرف افتاد و به ملکوت اَعلا پیوستند. «انا لله وانا الیه راجعون.»

رویداد وفات پیامبر بزرگ اسلام ج به هنگام شدّت گرمای پیش از ظهر روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الاول سال یازدهم هجری روی داد، و در آن هنگام، شصت و سه سال و چهار روز از عمر مبارک آن حضرت ج گذشته بود. خبر وحشتناک وفات پیامبر ج به همه جا رسید. کرانه‌های آسمان مدینه تیره و تار شد، و از کران تا کران آن را ظلمت فراگرفت.

انس بن مالکس گوید: هرگز روزی را نیکوتر و روشن‌تر از آن روزی ندیدم که در آن روز رسول خدا ج بر ما وارد شدند، و نیز هیچ روزی را زشت‌تر و تاریک‌تر از آن روزی که رسول خدا ج در آن روز وفات یافتند، ندیدم.

پیش از آنکه صحابه‌ی رسول خدا ج به کفن و دفن آن حضرت ج بپردازند، اختلاف نظرشان درباره‌ی خلافت رسول خدا ج بالا گرفت. کشمکش‌ها و گفتگوها و بحث و جَدل‌های فراوان میان مهاجرین و انصار در سقیفه‌ی بنی ساعده روی داد، و سرانجام بر خلافت ابوبکر صدیقس اتفاق نظر پیدا کردند. تمامیِ روز دوشنبه با این حال و اوضاع سپری گردید، و شب فرا رسید، و مردم به کارها و گفتگوهای خودشان سرگرم بودند و به کفن و دفن آن حضرت ج نپرداختند. آخر شب سه شنبه شد، و بامداد فردا یعنی سه شنبه فرا رسید، و هنوز پیکر مبارک آن حضرت ج در بستر ایشان، و همان رو انداز راه راه بر روی پیکر ایشان کشیده شده بود، و خانواده‌ی رسول خدا ج درِ اتاق را بر روی جنازه‌ی آن حضرت ج بسته بودند.

روز سه شنبه، بدون آنکه جامه‌های رسول خدا ج را از تن ایشان دربیاورند، پیکر آن حضرت ج را غسل دادند. غسل دادن پیکر پاک پیامبر اکرم ج را عباسس و علیس و فضل بن عباسب و قثم بن عباسس و شُقرانس برده‌ی آزاد شده‌ی رسول خدا ج و اُسامة بن زیدس، و اَوس بن خَولیس عهده دار شدند. عباس و فضل، پیکر آن حضرت ج را به این سو و آن سو حرکت می‌دادند و شُقران آب می‌ریخت، و علی ایشان را غسل می‌داد، و اوس، سرِ آن حضرت ج را بر سینه‌ی خودش تکیه داده بود.

پیکر رسول خدا ج را سه بار غسل دادند. نخست با آب، سپس با سدر، و نوبت سوم با آب چاهی که آن را «غَرس» می‌نامیدند و از آنِ طایفه‌ی سعد بن خثیمه بود و در ناحیه‌ی قباء واقع شده بود، و از آب آن می‌آشامیدند.

آنگاه پیکر پاک آن حضرت ج را در سه قطعه پارچه‌ی یمانی سفید سَحولی از جنس پنبه کفن کردند، و پیراهن و عمامه بر آن حضرت ج نپوشانیدند، و فقط پیکر ایشان را در آن پارچه‌ها پیچیدند.

در باب موضع دفن رسول خدا ج نیز میان صحابه اختلاف افتاد. ابوبکرس گفت: من از رسول خدا ج شنیدم که می‌فرمودند: «هیچ یک از پیامبران جز این نبوده است که در همان مکانی که جان می‌داده است به خاک سپرده می‌شده است».

ابوطلحهس بستر آن حضرت ج را که در آن جان داده بودند به کناری زد، و همانجا را حفر کرد، و برای پیکر ایشان آرامگاهی درون گودال آماده کرد.

مردم گروه گروه به نوبت، ده نفر، ده نفر، به حجره‌ی عایشهل که قبر و جنازه‌ی آن حضرت ج در آن بود وارد می‌شدند و بر پیکر رسول خدا ج به صورت فُرادی نماز می‌گزاردند، و هیچ کس پیشنماز نمی‌شد. نخست خویشاوندان آن حضرت ج بر ایشان نماز گزاردند، سپس مهاجرین و بعد انصار؛ آنگاه کودکان و زنان؛ یا ابتدا زنان و سپس کودکان و تمامیِ روز سه شنبه و بخش عمده‌ی شب چهارشنبه به همین منوال گذشت.[1]

حدیث شماره 385

(1) حَدَّثَنَا أَبُو عَمَّارٍ الْحُسَیْنُ بْنُ حُرَیْثٍ، وَقُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ عُیَیْنَةَ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ: آخِرُ نَظْرَةٍ نَظَرْتُهَا إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: کَشَفُ السِّتَارَةِ یَوْمَُ الإِثْنَیْنِ، فَنَظَرْتُ إِلَى وَجْهِهِ کَأَنَّهُ وَرَقَةُ مُصْحَفٍ، وَالنَّاسُ خَلْفَ أَبِی بَکْرٍ، فَکَادَ النَّاسُ أَن یَضطَرِبوا، فَأَشَارَ إِلَى النَّاسِ أَنِ اثْبُتُوا، وَأَبُوبَکْرٍ یَؤُمُّهُمْ، وَأَلْقَى السِّجْفَ، وَتُوُفِّیَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ آخِرِ ذَلِکَ الْیَوْمِ.

385 ـ (1) ... انس بن مالکس گوید: آخرین نگاهی که من به رسول خدا ج انداختم، هنگامی بود که مردم در بامدادِ روز دوشنبه پشت سر ابوبکرس در حال خواندن نماز صبح بودند؛ آن حضرت ج پرده‌ی حجره را بالا زدند (و شروع به نگریستن نمازگزاران کردند)، من نیز به چهره‌ی مبارک ایشان نگاهی افکندم گویی که چهره‌ی آن حضرت ج به سان ورق قرآن، رخشان و روشن بود. مردمانی که پشت سر ابوبکرس در حال خواندن نماز بودند، نزدیک بود که (از فَرط خوشحالی و شوق) نماز خویش را بشکنند، ولی آن حضرت ج به ایشان اشاره فرمودند که بر جای خویش باشید؛ و ابوبکرس پیشنماز مردم بود (و مردم نماز صبح را به امامت او گزاردند.)

آنگاه آن حضرت ج پرده‌ی حجره را فرو افکندند (و به حجره درشدند) و در آخر همان روز، آن حضرت ج رحلت فرمودند و از این جهان رخت بر بستند.

 &

«نظرة»: نگاه «کشف»: کشف کرد، آشکار نمود، عیان کرد، پرده برداشت.

«الستارة»: پرده‌ی کوچک که بر درب خانه و حجره آویخته باشد.

«ورقة»: برگ کاغذ، ورق کاغذ.

«مصحف»: قرآن.

«کأنه ورقَة مصحف»: گویی چهره‌ی پیامبر ج در درخشندگی و سپیدی، به سان برگ مصحف بود. وجه شبه در اینجا، سفیدی و درخشندگی حسّی و معنوی است.

«فکاد»: نزدیک بود. «کاد» از افعال مقاربه است که مبتدا را به عنوان اسم خود رفع، و خبر را به عنوان خبر خود، نصب می‌دهد، و گاهی به معنی «درخواست» نیز به کار می‌رود، مثل: «اکادُ اُخفیها: می‌خواهم آن را پنهان کنم».

«ان یضطربوا»: اینکه با آشفتگی بجنبند و بلرزند و به این ترتیب نمازشان را قطع نمایند. به جوش و خروش بیافتند. نزدیک بود که نمازشان از فرط شوق، درهم و نابسامان شود.

«اثبتوا»: بر جای خویش باشید و نمازتان را بخوانید.

«ابوبکر یؤمهم»: ابوبکرس به مردم پیشنمازی می‌داد.

«القی»: پائین افکند. انداخت.

«السِّجف»: هر یک از دو لنگه‌ی پرده‌ای که بر در آویزند و میان آن‌ها فرجه باشد.

به هر حال، در این حدیث، انس بن مالکس می‌گوید: در بیماری ارتحال رسول خداج ابوبکرس با مردم نماز می‌گزارد، تا روز دوشنبه در رسید و مسلمانان در صف‌های نماز بودند و پیامبر ج پرده‌ی حجره را کنار زده و ما(صحابه) را نگریست؛ و ایستاده بود و چهره‌ی آن حضرت ج همچون صفحات قرآنی می‌درخشید. و رسول خدا ج لبخند زد و ما با آنکه در نماز بودیم، سخت دلشاد و خوشحال شدیم که رسول خدا ج بیرون آمده است. در این هنگام ابوبکرس که می‌پنداشت پیامبر ج برای نمازگزاردن بیرون آمده است به عقب آمد تا به صف بعدی ملحق شود و پیامبر ج با دست اشاره کردند که نمازتان را تمام کنید. و به حجره درشد و پرده را افکند و در همان روز دو شنبه نیز رحلت فرمود.

امامت ابوبکرس در ایام بیماری آن حضرت ج:

در بخاری، «باب الامامة» ج 1ص 94 از انس بن مالکس روایت است که تا سه روز آن حضرت ج نتوانستند امامت کنند و از نماز عشای شب جمعه، ابوبکرس امام جماعت مردم شد. و آخرین نمازی که ابوبکرس امام آن بود، نماز صبح روز دوشنبه بود.

و در مدت سه روز، هفده نماز به امامت ابوبکرس برگزار شد.

و به طور کلّی می‌توان چنین نتیجه گرفت که ابوبکر صدّیقس در حیات پیامبر اکرم ج جمعاً هفده نماز را با مردم گزارد که عبارت بودند از نماز عشای روز پنج شنبه و نماز صبح روز دوشنبه، و پانزده نماز در سه شبانه روز فیمابین آن دو.

حدیث شماره 386

(2) حَدَّثَنَا حُمَیْدُ بْنُ مَسْعَدَةَ الْبَصْرِیُّ، حَدَّثَنَا سُلَیْمُ بْنُ أَخْضَرَ، عَنِ ابْنِ عَوْنٍ، عَنِ إِبْرَاهِیمَ، عَنِ الأَسْوَدِ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: کُنْتُ مُسْنِدَةً النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَى صَدْرِی، أَوْ قَالَتْ: إِلَى حِجْرِی، فَدَعَا بِطَسْتٍ لِیَبُولَ فِیهِ، ثُمَّ بَالَ فَمَاتَ.

386 ـ (2) ... عایشهل گوید: من رسول خدا ج را به سینه یا آغوش خویش تکیه داده بودم که آن حضرت ج طشتی را خواستند تا در آن ادرار بکنند؛ آنگاه در آن طشت ادرار کردند و پس از آن رحلت فرمودند.

 &

«مُسنِدَة»: تکیه دهنده.

«صدری»: سینه‌ی من.  

«حِجری»: حِجر: از زیر بغل تا تهیگاه، آغوش.

«طستٍ»: طشت.

«بال»: ادرار کرد.

«ثمَّ بال فمات»: در روایتی دیگر آمده است: سر پیامبر ج بر دامان من بود، و طشت خواست و ادرار کرد و ناگاه به یک سو خم شد در حالی که در دامان من بود و رحلت کرده بود و من نفهمیده بودم.

در روایتی دیگر چنین آمده است: عایشهل گوید: از نعمت‌های خداوندی بر من این است که رسول خدا ج در خانه‌ی من و به روزی که نوبت من بود و میان سینه و گلوی من وفات یافت و در این مورد به هیچ کس ستمی نکردم. (یعنی نوبت کسی را ضایع نکردم.)

و در روایتی دیگر آمده است: پیامبر ج در خانه‌ی من و میان سینه و گلویم وفات یافت؛ هرگاه پیامبر ج بیمار می‌شد، جبرئیل÷ از برای بهبود ایشان دعایی می‌خواند. خواستم آن دعا را بخوانم، گوشه‌ی چشم به آسمان کرده و فرمودند: در برترین دوست. گوید: در این هنگام عبدالرحمن بن ابی‌بکرس درآمد و مسواکی تازه در دست داشت. پیامبر ج بر آن مسواک نگریست، پنداشتم آن را می‌خواهد. گوید: سر مسواک را جویده ملایم و ریش ریش کردم و بدیشان دادم. به بهترین نحو مسواک فرمود و چون خواست آن را پس بدهد، یا مسواک از دست ایشان افتاد، یا دست ایشان از حرکت افتاد. و خداوند در آخرین ساعت زندگی ایشان و اولین روز آخرت، آب دهان من و رسول خدا ج را درهم آمیخت.

حدیث شماره 387

(3) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ، حَدَّثَنَا اللَّیْثُ، عَنِ ابْنِ الْهَادِ، عَنْ مُوسَى بْنِ سَرْجَِسٍَ، عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدٍ، عَنْ عَائِشَةَ أَنَّهَا قَالَتْ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ بِالْمَوْتِ، وَعِنْدَهُ قَدَحٌ فِیهِ مَاءٌ، وَهُوَ یُدْخِلُ یَدَهُ فِی الْقَدَحِ، ثُمَّ یَمْسَحُ وَجْهَهُ بِالْمَاءِ، ثُمَّ یَقُولُ: «اللَّهُمَّ أَعِنِّی عَلَى مُنْکَرَاتِ الْمَوْتِ» أَوْ قَالَ «سَکَرَاتِ الْمَوْتِ».

387 ـ (3) ... عایشهل گوید: رسول خدا ج را در حال مرگ و احتضار به گونه‌ای دیدم که در نزدشان ظرفی از آب بود، و ایشان پیوسته دستانشان را در آبِ آن ظرف فرو می‌بردند و دستانشان را خیس می‌کردند و به چهره‌ی خویش می‌کشیدند و می‌فرمودند:

«اللهمَّ أَعنّی علی منکرات الموت»؛ «بارخدایا! مرا در رویارویی با امور ناشناخته‌ی مرگ یاری فرما».

یا فرمودند: «اللهمَّ اعنّی علی سکرات الموت»؛ «پروردگارا ! مرا در سکرات و دشواری‌های مرگ یاری فرما».

 &

«وهو فی الموت»: در حالی که آن حضرت ج در مرگ و احتضار بودند. «احتضار»: فرا رسیدن هنگام مرگ، دم مرگ بودن، در حال جان کندن بودن.

«قدح»: ظرفی که در آن چیزی بیاشامند، کاسه، ساغر، پیاله. در اینجا مراد، همان کاسه است.

«یمسح»: می‌کشید، می‌مالید.

«اللهمَّ»: ای بار خدایا!، ندای ذات الهیّت است و اصل آن «یا الله» است که حرف ندا، حذف شده و در عوض، میم مشدّد به جهت تعظیم در آخر آن آمده است. و این لفظ در سه مورد به کار می‌رود:

1-   برای ندای محض: «اللهم ارحمنی: خدایا بر من رحم کن».

2-   برای ایراد استثنای نادری که در اثبات آن از خدا یاری خواسته شود: «لا ازورک اللهمّ اذا لم تدعنی: از تو دیدار نخواهم کرد مگر آنکه مرا دعوت نکنی».

3-   برای تمکین و استوار ساختن جواب در نفس شنونده؛ مانند: «اللهم نعم: البته که آری»، در پاسخ کسی که از تو می‌پرسد: «أیوسف قائمٌ: آیا یوسف ایستاده است؟».

«أَعِنِّی»: مرا یاری کن.

«منکرات»: جمع منکرة: امر ناشناخته و نامأنوس؛ و چون شدائد مرگ امری نامأنوس و غیر مألوف برای انسان‌ها است، از این رو بدان «منکرة» می‌گویند. یعنی: امور ناشناخته‌ی مرگ.

«سکرات»: دشواری‌ها و مصائب و چالش‌ها و دغدغه‌های مرگ.

«منکرات الموت او قال: سکرات الموت»: این شک در گفتار عایشهل، از ناحیه‌ی راوی است.

حدیث شماره 388

(4) حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ الصَّبَّاحِ الْبَزَّازُ، حَدَّثَنَا مُبَشِّرُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ، عَنْ عَبْدِالرَّحْمَنِ بْنِ الْعَلاَءِ، عَنْ أَبِیهِ، عَنِ ابْنِ عُمَرَ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: لاَ أَغْبِطُ أَحَدًا بَهَوْنِ مَوْتٍ بَعْدَ الَّذِی رَأَیْتُ مِنْ شِدَّةِ مَوْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.

قالَ أَبُو عِیسی: سألتُ اَبَازُرعَةَ، فَقُلتُ لَه: مَن عَبدُ الرَّحمن بنُ العَلاَءِ هَذا؟ فقالَ: هُوَ عَبدُالرَّحمن بنُ العَلاَءِ بنِ اللَّجلاج.

388 ـ (4) ... عایشهل گوید: پس از آنکه شدّت و سختی مرگ را بر پیامبر ج دیدم، هرگز به آسانی مرگ کسی غبطه نخوردم.

ابوعیسی ترمذی گوید: از ابوزُرعه [یکی از اساتید بزرگ ترمذی] پرسیدم: این عبدالرحمن بن العلاء [که یکی از راویان این حدیث است] کیست؟ او در پاسخ گفت: وی عبدالرحمن بن العلاء بن اللجلاج است.

 &

به هر حال، از این حدیث دانسته می‌شود که آسانی جان کندن دلیل کرامت نیست، بلکه سختی جان کندن و شدّت احتضار، سبب ترفیع درجات و آمرزش خطاها است.

عبدالله بن مسعودس در سختی بیماری و جان کندن رسول خدا ج می‌گوید: به حضور پیامبر ج رفتم؛ ایشان تب داشتند. دست بر بدنش نهادم و بدیشان گفتم: ای رسول خدا ج ! تب سختی دارید! فرمود: آری تب من مانند تب دو مرد از شما است. گفتم: اجر و مزد شما نیز دوچندان است. فرمودند: آری؛ و سوگند به کسی که جانم به دست او است! هر مسلمانی که از بیماری رنج و آزار می‌کشد، خداوند در عوض، گناهانش را فرو می‌ریزد و همچون درختی می‌شود که برگ‌هایش می‌ریزد.

و نیز فرمودند: بر مؤمن اگر خاری بخَلد و دردی از آن بدو برسد، خداوند درجه‌ای بر درجات او می‌افزاید و گناهی از گناهانش را می‌آمرزد.

و عایشهل گوید: پیامبر ج چون بیمار شد، سخت درد و دلتنگی داشت. گفتم: ای رسول خدا ج ! دلتنگی و بی‌تابی می‌نمایی و حال آنکه اگر ما زن‌ها یکی چنان کند از او در عجب می‌آیی؟ فرمود: مگر نمی‌دانی که درد بر مؤمن سخت‌تر است تا کفّاره‌ی لغزش‌های او باشد.

و سعد بن ابی وقاصس روایت می‌کند که به پیامبر ج گفتم: ای رسول خدا ج ! از مردم کدام گروه بلا کش‌ترند؟ فرمود: پیامبران، و سپس طبقات دیگر به ترتیب درجات و هر کس به اندازه‌ی دین او؛ هر چه دین او استوارتر، گرفتاری او سخت‌تر؛ و هر چه دین او ضعیف‌تر، گرفتاری او کمتر. ای بس بلا بر بنده چنان نازل شود که او را از گناه پاک سازد و در زمین راه رود و گناهی بر او نباشد.

به هر حال، از مجموع روایات و اخبار رسیده به ما، چنین دانسته می‌شود که آسانی جان کندن، دلیل بر کرامت نیست، بلکه سختی جان کندن و شدّت احتضار، سبب ترفیع درجات و آمرزش خطاها است.

حدیث شماره 389

(5) حَدَّثَنَا أَبُو کُرَیْبٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْعَلاَءِ، حَدَّثَنَا أَبُو مُعَاوِیَةَ، عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی بَکْرٍ ـ وَهُوَ ابْنُ الْمُلَیْکِیِّ ـ، عَنِ ابْنِ أَبِی مُلَیْکَةَ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اخْتَلَفُوا فِی دَفْنِهِ، فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ: سَمِعْتُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شَیْئًا مَا نَسِیتُهُ، قَالَ: «مَا قَبَضَ اللَّهُ نَبِیًّا إِلاَ فِی الْمَوْضِعِ الَّذِی یُحِبُّ أَنْ یُدْفَنَ فِیهِ». ادْفِنُوهُ فِی مَوْضِعِ فِرَاشِهِ.

389ـ (5)...عایشهل گوید: چون رسول خدا ج رحلت فرمودند، اصحاب درباره‌ی محل دفن ایشان با همدیگر اختلاف نمودند. ابوبکرس گفت: من از آن حضرت ج چیزی را شنیده‌ام که هرگز آن را فراموش نکرده‌ام؛ آن حضرت ج فرمودند: «خداوند متعال هیچ پیامبری را قبض روح نمی‌کند، مگر در همانجا که دوست می‌دارد درآنجا به خاک سپرده شود»؛ پس حال که چنین است به فرمان رسول خدا ج ایشان را در محل بسترشان به خاک بسپارید و دفن کنید.

 &

«قبض»: قبض روح شد، فوت کرد، دار فانی را وداع گفت.

«اختلفوا فی دفنه»: صحابه در محل دفن پیامبر ج اختلاف کردند. ابن عباسب گوید: چون از تجهیز آن حضرت ج فارغ شدند، روز سه شنبه پیکر مطهّر رسول خدا ج را بر بستری در خانه‌ی ایشان نهادند و مسلمانان بر محل دفن اختلاف داشتند. یکی گفت: پیامبر ج را در مسجدش به خاک بسپارید. دیگری گفت: در همانجا که اصحاب ایشان دفن شده‌اند، در بقیع دفن کنید. دیگری گفت: در کنار منبر به خاک بسپارید؛ و چهارمی‌ گفت: در محراب و همان جا که با مردم نماز می‌گذارد، ایشان را دفن نمایید. ابوبکرس گفت: نه، بلکه باید پیامبر ج را همان جا دفن کنید که خداوند او را قبض روح فرموده است؛ زیرا من از پیامبر ج شنیدم که می‌فرمود:

«هر پیامبر در هر جا که بمیرد، همان جا او را دفن می‌کنند.» پس بستر را که پیامبر ج بر آن رحلت فرموده بود برداشتند و از بهر آن حضرت ج در زیر آن گور کنده شد.

«مانسیته»: آن را فراموش نکرده‌ام، از خاطر نبرده ام.

«الموضع»: محل، مکان.

«ادفنوه»: او را دفن کنید.

«موضع فراشه»: در محلی که بستر پیامبر ج گسترانده بود.

حدیث شماره 390

(6) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، وَعَبَّاسٌ الْعَنْبَرِیُّ، وَسَوَّارُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ، وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنُ سَعِیدٍ، عَنْ سُفْیَانَ الثَّوْرِیِّ، عَنْ مُوسَى بْنِ أَبِی عَائِشَةَ، عَنْ عُبَیْدِاللَّهِ بْنِ عَبْدِاللَّهِ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ وَعَائِشَةَ: أَنَّ أَبَا بَکْرٍ قَبَّلَ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَعْدَ مَا مَاتَ.

390 ـ (6)... ابن عباسب و عایشهل هر دو گویند: پس از اینکه رسول خداج رحلت فرمودند، ابوبکرس آن حضرت ج را بوسیدند.

 &

«قبّل»: صورت، یا پیشانی پیامبر اکرم ج را بوسید.

در روایتی عایشهل می‌گوید: ابوبکرس چهره‌ی پیامبر ج را بوسید. وبهیّ نقل می‌کند که ابوبکرس پیشانی پیامبر ج را بوسید.

ابوبکر صدیقس به هنگام مرگ پیامبر ج حضور نداشت؛ پس از رحلت ایشان از منزل خود «سُنح» آمد. نخست به مسجد درآمد و با هیچ کس سخنی نگفت تا به حجره‌ی عایشهل داخل شد و کنار جسد مطهّر پیامبر ج رسید. جسد مطهّر و پاک پیامبر خدا ج را در بُردی یمنی پیچیده بودند؛ چهره‌ی آن حضرت ج را گشود و روپوش از چهره‌ی ایشان کنار زد و خود را روی جسد افکند و می‌گریست. آنگاه چهره و پیشانی پیامبر ج را بوسید و گفت: پدر و مادرم فدایت باد! چه پاکیزه بود زندگی و مرگ تو. سوگند به کسی که جانم در دست اوست! خداوند دو بار مرگ را بر تو نخواهد چشانید...

آنگاه بیرون آمد و شهادتین را بر زبان آورد و گفت: هر کس از شما که محمد ج را عبادت می‌کرد، همانا محمد ج درگذشت؛ و هر کس از شما که خدا را می‌پرستد، همانا خداوند زنده است و نمرده است و نخواهد مرد.

حدیث شماره 391

(7) حَدَّثَنَا نَصْرُ بْنُ عَلِیٍّ الْجَهْضَمِیُّ، حَدَّثَنَا مَرْحُومُ بْنُ عَبْدِالْعَزِیزِ الْعَطَّارُ، عَنِ أَبِی عِمْرَانَ الْجَوْنِیِّ، عَنْ یَزِیدَ بْنِ بَابَنُوسَ، عَنْ عَائِشَةَ: أَنَّ أَبَا بَکْرٍ دَخَلَ عَلَى النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بَعْدَ وَفَاتِهِ، فَوَضَعَ فَمَهُ بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَوَضَعَ یَدَیْهِ عَلَى سَاعِدَیْهِ، وَقَالَ: وَانَبِیَّاهُ!، وَاصَفِیَّاهُ!، وَاخَلِیلاَهُ!.

391 ـ (7)...عایشهل گوید: چون رسول خدا ج رحلت فرمودند، ابوبکرس آمد (و به بالای سر مبارک پیامبر ج رفت و) دهان خویش را نزدیک برد و میان دو چشم آن حضرت ج نهاد و آنجا را بوسید و دو دست خویش را بر دو ساعد آن حضرت ج نهاد و گفت: دردا و دریغا بر من از مرگ پیامبرم! وای بر من از مرگ پیامبرم! وای بر من از مرگ برگزیده‌ی پروردگارم! دریغا بر من از مرگ خلیل پروردگارم!

 &

«فوضع فمه بین عینیه»: دهانش را میان دو چشم پیامبر ج نهاد. یعنی ایشان را بوسید.

«وانبیّاه»: «وا»: حرف ندای مختصّ به «ندبه»؛ دریغا. دردا. دردا ودریغا؛ و این کلمه مختصّ ندبه است و «ندبه»، یعنی: گریه بر مرده و ذکر خوبی‌ها و صفات نیکوی او.

«وانبیّاه»: دردا و دریغا بر من از مرگ پیامبرم.

«واصفیاه»: وای بر من از مرگ برگزیده‌ی پروردگارم.

«واخلیلاه»: وای بر من از مرگ دوست پروردگارم.

ودر روایتی دیگر، به شکلی کاملتر، این حدیث چنین روایت شده است:

عایشهل می‌گوید: چون پیامبر ج رحلت فرمود، ابوبکرس آمد و به کنار جسد پاک پیامبر ج رفت. من پرده را کنار زدم و دیدم ابوبکرس روپوش از چهره‌ی پیامبر ج کنار زد و استرجاع (انا لله وانا الیه راجعون) بر زبان آورد و گفت: سوگند به خدا که رسول خدا ج رحلت فرمود. آنگاه به بالای سر ایشان رفت و آواز داد: وای بر من از مرگ پیامبرم! سپس دهان خود را نزدیک برد و چهره‌ی رسول خدا ج را بوسید و سر برداشت و گفت: وای بر من از مرگ خلیل خدا! سپس باز دهان خویش را نزدیک برد و پیشانی آن حضرت ج را بوسید و سر برداشت و گفت: وای بر من از مرگ برگزیده‌ی خدا! و بار دیگر چهره‌ی رسول خدا ج را بوسید و روپوش بر چهره‌ی ایشان کشید و بیرون رفت.

حدیث شماره 392

(8) حَدَّثَنَا بِشْرُ بْنُ هِلاَلٍ الصَّوَّافُ الْبَصْرِیُّ، حَدَّثَنَا جَعْفَرُ بْنُ سُلَیْمَانَ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسٍ قَالَ: لَمَّا کَانَ الْیَوْمُ الَّذِی دَخَلَ فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ الْمَدِینَةَ أَضَاءَ مِنْهَا کُلُّ شَیْءٍ، فَلَمَّا کَانَ الْیَوْمُ الَّذِی مَاتَ فِیهِ، أَظْلَمَ مِنْهَا کُلُّ شَیْءٍ. وَمَا نَفَضْنَا أَیْدِیَنَا مِنَ التُّرَابِ وَإِنَّا لَفِی دَفْنِهِ، حَتَّى أَنْکَرْنَا قُلُوبَنَا.

392 ـ (8)...انس بن مالکس گوید: آن روزی که در آن، رسول خدا ج وارد مدینه شدند، در مدینه همه چیز و همه جا روشن و نورانی بود؛ اما روزی که در آن روز آن حضرت ج از دنیا رفتند و چهره در نقاب خاک کشیدند، در مدینه همه چیز و همه جا تیره و تاریک گردید؛ و هنوز دست از خاک ریختن به هنگام دفن رسول خدا ج نیفشانده بودیم که دل‌های خویش را از دست دادیم و از خویشتن بیگانه شدیم (و کارمان به جایی کشید که گویی دیگر دل‌هایمان در سینه‌ها نمی‌تپید!)

 &

«أضاء»: منوّر و روشن شد، درخشان و نورانی شد.

«اظلم»: تاریک شد، تیره و تار شد،غبار آلود و ابری شد.

«ما نفضنا ایدینا من التراب»: دستان خویش را از خاک ریختن به هنگام دفن آن حضرت ج نیفشانده بودیم.

«انکرنا قلوبنا»: دل‌های خویش را از دست دادیم، از خود بیگانه شدیم، دیگر دل‌هایمان در سینه‌ها نمی‌تپید.

به هر حال، براثر وفات پیامبر ج کرانه‌های آسمان مدینه تیره و تار شد، و از کران تا کران آن را ظلمت و تاریکی فرا گرفت. مردم مدینه هرگز روزی را نیکوتر و روشن‌تر از آن روزی ندیدند که در آن روز رسول خدا ج بر آن‌ها وارد شدند؛ و نیز هیچ روزی زشت‌تر و تاریک‌تر از آن روزی که رسول خدا ج در آن روز وفات یافتند.

وقتی پیامبر ج از دنیا رفتند، فاطمهل در رثای آن حضرت ج گفت: ای وای پدرم که دعوت پروردگار خود را پاسخ گفت؛ ای وای پدرم که بهشت برین مأوای اوست؛ ای وای پدرم که جبرئیل را در غم مرگش تسلیت گویانیم؛ ای وای پدرم که چه به پروردگار خود نزدیک بود.

و چون پیامبر ج را به خاک سپردند، فاطمهل به انسس گفت: چگونه راضی شدید که خاک بر پیکر رسول خدا ج بریزید؟ و آنگاه مشتی از خاک گور بر گرفت و بر دیدگان خویش نهاد و گفت:

ماذا علی من شَمَّ تربة احمد

 

ان لا یشم مدی الزمان غوالیا

صبّت علیّ مصائبٌ لو انـّها

 

صُبَّت علی الایامِ صِرنَ لیالیا

حدیث شماره 393

(9) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ حَاتِمٍ، حَدَّثَنَا عَامِرُ بْنُ صَالِحٍ، عَنْ هِشَامِ بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: تُوُفِّیَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ الِاثْنَیْنِ.

393ـ (9)...عایشهل گوید: رسول خدا ج به روز دوشنبه رحلت فرمودند.

 &

سید سلیمان ندوی/ گوید:

«روز آغاز بیماری آن حضرت ج، مدت بیماری و تاریخ وفات ایشان، مواردی هستند که در تعیین آن‌ها روایات مختلف‌اند؛ قبل از بیان امر مختلف فیه، اموری بیان می‌شوند که تمام روایات بر آن‌ها متفق‌اند و محدثین وسیره نگاران بر آن اجماع نظر دارند؛ و آن‌ها به شرح ذیل می‌باشند:

1-   سال وفات آن حضرت ج، یازدهم هجری قمری است.

2-   پیامبر ج درماه ربیع الاول وفات نمودند.

3-   تاریخ وفات پیامبر ج، در یکی از روزهای یکم تا دوزادهم ماه ربیع الاول است.

4-   از هفته هم روز دوشنبه بود.

از بیشتر روایات ثابت می‌شود که مدت بیماری آن حضرت ج سیزده روز بود. بنابراین اگر به طور دقیق معلوم شود که در چه روزی وفات کردند، تاریخ آغاز بیماری هم تعیین خواهد شد. در دوران بیماری طبق روایت صحیح، هشت روز(از دوشنبه تا دوشنبه‌ی بعدی) در خانه‌ی عایشهل بودند و در همانجا وفات یافتند. بر این اساس، به طور قطعی مدت بیماری پیامبر ج هشت روز است، و بر مبنای عموم روایات، پنج روز دیگر هم آن حضرت ج بیمار بوده‌اند و از این قرائن هم این قضیه تأیید می‌شود. بنابراین، سیزده روز که مدت بیماری پیامبر ج بود، صحیح می‌باشد. پنج روز دیگر را در خانه‌های سایر ازواج مطهرات سپری کردند. با این حساب، آغاز روز بیماری روز چهارشنبه است.

در تعیین تاریخ وفات نیز، میان راویان اختلاف نظر وجود دارد. از بررسی تمام کتب حدیث نیز روایتی به نظرم نرسید. سیره نگاران سه روایت بیان می‌کنند: یکم ربیع الاول؛ دوم ربیع الاول، و دوازدهم ربیع الاول. برای ترجیح این هر سه روایت از اصول روایت و درایت استفاده شده است.

روایت «دوم ربیع الاول»: از طریق هشام بن محمد بن سائب کلبی و ابو مخنف روایت شده است. و گرچه اکثر مؤرّخان قدیمی مانند یعقوبی، مسعودی و غیره این روایت را پذیرفته‌اند، لیکن نزد محدثین این هر دو نفر از دروغگویان معروف وغیر معتمد هستند. این روایت را ابن سعد و طبری نیز از واقدی نقل کرده‌اند. ولی معروف‌ترین روایت واقدی که آن را از منابع متعدد نقل کرده، دوازدهم ربیع الاول است. البته بیهقی در «دلایل النبوة» از مسند صحیح سلیمان التیمی، روایت دوم ربیع الاول را نقل کرده است.

اما روایت «یکم ربیع الاول» از مؤثق‌ترین سیره نگاران، موسی بن عقبه و محدث مشهور، امام لیث مصری روایت است.

امام سهیلی نیز در«روض الانف» همین روایت «یکم ربیع الاول» را استوارتر و ثابت‌تر می‌داند و وی قبل از همه، از طریق درایت این نکته را درک کرد که روایت «دوازدهم ربیع الاول» قطعاً غیر قابل قبول است؛ زیرا که دو امر، یقینی و مستند هستند: یکی این‌که روز وفات پیامبر، دوشنبه بوده است؛ و دیگر اینکه تقریباً سه ماه قبل، نهم ذی الحجّه سال دهم هجری، مطابق با روز جمعه بود.

از روز جمعه‌ی سال دهم هجری، نهم ذی الحجه تا دوازدهم ربیع الاولِ سال یازدهم هجری، محاسبه می‌کنیم و ماه‌های ذی الحجة، محرم و صفر را چه بیست و نه روزی و چه سی روزی و چه بعضی را بیست و نه روزی و بعضی را سی روزی حساب کنیم، در هیچ صورتی دوازدهم ربیع الاول با روز دوشنبه مصادف نمی‌شود. از این جهت به لحاظ درایت نیز، این تاریخ قطعاً غلط است.

دوم ربیع الاول در صورتی با روز دوشنبه مصادف می‌شود که هر سه ماه را بیست و نه روزی حساب کنیم. وقتی دو تاریخ فوق انطباق پیدا نمی‌کنند، تاریخ سوم باقی می‌ماند که کثیرالوقوع نیز هست و نزدیک به واقعیت می‌باشد و آن اینکه دو ماه بیست و نه روزی و یک ماه سی روزی باشد، در این صورت، یکم ربیع الاول مصادف با روز دوشنبه می‌شود و این هم از افراد موثّق و قابل اعتمادی چون موسی بن عقبه، روایت شده است.

از جدول زیر معلوم می‌شود که اگر نهم ذی الحجه روز جمعه باشد، اوایل ربیع الاول در چه صورت‌هایی روز دوشنبه واقع می‌شود.

        دوشنبه            دوشنبه            دوشنبه

1-   ذی الحجه، محرم و صفر هر سه ماه سی روزه باشند: 6           13

2-   ذی الحجه، محرم و صفر هر سه سی روز باشند:         2          19        16

3-   ذی الحجه و محرم 29 روزه و صفر 30روزه باشند:     1          8          15

4-   ذی الحجه 30روزه و محرم و صفر 29 روزه باشند:     1          8          15

5-   ذی الحجه 29، محرم30 و صفر 29 روزه باشند:        1          8          15

6-   ذی الحجه 30، محرم 29 و صفر 30روزه باشند:        7          14       

7-   ذی الحجه و محرم 30 و صفر 29 روزه باشند:           7          14

8-   ذی الحجه 29، محرم و صفر 30روزه باشند:              7          14

از این تاریخ‌های فرض شده 14،19،13،8،7،6 و 15 خارج از بحث‌اند؛ زیرا در تأیید این‌ها هیچ روایتی وارد نشده است. باقی می‌ماند یکم و دوم. دوم فقط در یک صورت امکان پذیر است که آن هم بر خلاف اصول وضوابط است. یکم در سه صورت واقع می‌شود و هر سه صورت کثیرالوقوع هستند و روایات مستند در تأیید آن‌ها وارد شده است. بر این اساس، تاریخ صحیح وفات آن حضرت ج به نظر ما، یکم ربیع الاول سال یازدهم هجری قمری است.

در این روایت فقط رؤیت هلال ماه که مبنای تاریخ قمری هجری اسلامی است، معتبر و مدّ نظر قرار گرفته است. و به لحاظ حساب شمسی ممکن است ایرادهایی بر آن وارد شود.

در کتب تفسیر در تفسیر آیه‌ی ﴿ٱلۡیَوۡمَ أَکۡمَلۡتُ لَکُمۡ دِینَکُمۡ از ابن عباسب روایت شده است که این آیه در نهم ذی الحجه سال دهم هجری نازل شده است و از این تاریخ تا روز وفات آن حضرت ج هشتاد و یک روز فاصله بوده است؛ یعنی هشتاد و یک روز بعد از نهم ذی الحجه، آن حضرت ج وفات کردند. و طبق محاسبه‌ای که کردیم از نهم ذی الحجه سال دهم هجری تا یکم ربیع الاول، اگر دو ماه را 29 روزه و یک ماه را 30 روزه حساب کنیم، طبق محاسبه‌ی مفروضه که ذکر شد، هشتاد و یک روز کامل فاصله وجود خواهد داشت. و ابونعیم نیز به طور مستدل ثابت کرده که تاریخ وفات آن حضرت ج روز دوشنبه یکم ربیع الاول است.»[2]

حدیث شماره 394

(10) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی عُمَرَ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ عُیَیْنَةَ، عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ: قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ الِاثْنَیْنِ، فَمَکَثَ ذَلِکَ الْیَوْمَ وَلَیْلَةَ الثُّلاَثَاءِ، وَدُفِنَ مِنَ اللَّیْلِ.

وَقَالَ سُفْیَانُ: وَقَالَ غَیْرُهُ: سُمِعَ صَوْتُ الْمَسَاحِی مِنْ آخِرِ اللَّیْلِ.

394ـ (10)... جعفر بن محمد صادقس از پدرش محمد بن علی باقرس نقل می‌کند که وی گفت: رسول خدا ج به روز دوشنبه رحلت فرمودند؛ تمامیِ روز دوشنبه و شب سه شنبه دفن نشدند و به شب چهارشنبه به دل خاک سپرده شدند و چهره در نقاب خاک کشیدند.

سفیان بن عیینه [یکی از راویان این حدیث] گوید: کسی دیگر غیر از محمد بن علی باقرس گفته است: آخر شب چهارشنبه، صدای بیل‌ها [برای کندن گور پیامبر ج] شنیده شد [وآن حضرت ج شبانه دفن شدند].

 &

«المساحی»: جمع «مسحاء»: بیل. و کسی که با بیل گور پیامبر ج را حفر کرد، ابوطلحهس بود.

ام سلمهل می‌گوید: مرگ پیامبر ج را باور نکردم، مگر هنگامی که آواز بیل‌ها را از برای کندن گور پیامبر ج شنیدم.

و عایشهل گوید: از دفن پیامبر ج آگاه نشدیم تا آنکه در سپیده دمانِ آخرِ شب سه شنبه آواز کلنگ‌ها را شنیدیم.

حدیث شماره 395

(11) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُالْعَزِیزِ بْنُ مُحَمَّدٍ، عَنْ شَرِیکِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی نَمِرٍ، عَنْ أَبِی سَلَمَةَ بْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ قَالَ: تُوُفِّیَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَوْمَ الِاثْنَیْنِ، وَدُفِنَ یَوْمَ الثُّلاَثَاءِ.

قَالَ أَبُوعِیسَى: هَذَا حَدِیثٌ غَرِیبٌ.

395ـ (11)...ابو سلمة بن عبدالرحمن بن عوفس گوید: رسول خدا ج به روز دوشنبه رحلت فرمودند و به روز سه شنبه به خاک سپرده شدند.

ابو عیسی ترمذی گوید: این حدیث، حدیثی غریب است.

 &

رفع یک اشکال

در حدیث شماره‌ی 394 بیان شد که پیامبر ج در شب چهارشنبه دفن شدند؛ و در این حدیث بیان شد که پیامبر ج به روز سه شنبه به خاک سپرده شدند؛ و به ظاهر میان این دو حدیث تعارض است؟

در حقیقت میان این دو روایت تعارضی وجود ندارد؛ زیرا که مقدّمات دفن رسول خدا ج از روز سه شنبه شروع شد، ولی در شب چهارشنبه از دفن آن حضرت ج فارغ شدند.

حدیث شماره 396

(12) حَدَّثَنَا نَصْرُ بْنُ عَلِیٍّ الْجَهْضَمِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ دَاوُدَ، حَدَّثَنَا سَلَمَةُ بْنُ نُبَیْطٍ، أُخبِرنَا عَنْ نُعَیْمِ بْنِ أَبِی هِنْدَ، عَنْ نُبَیْطِ بْنِ شَرِیطٍ، عَنْ سَالِمِ بْنِ عُبَیْدٍ ـ وَکَانَتْ لَهُ صُحْبَةٌ ـ قَالَ: أُغْمِیَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی مَرَضِهِ، فَأَفَاقَ، فَقَالَ: «حَضَرَتِ الصَّلاَةُ؟» فَقَالُوا: نَعَمْ، فَقَالَ: «مُرُوا بِلاَلاً فَلْیُؤَذِّنْ، وَمُرُوا أَبَا بَکْرٍ أَنْ یُصَلِّیَ للنَّاسِ» أَوْ قَالَ: «بِالنَّاسِ» قَالَ: ثُمَّ أُغْمِیَ عَلَیْهِ، فَأَفَاقَ، فَقَالَ: «حَضَرَتِ الصَّلاَةُ؟» فَقَالُوا: نَعَمْ . فَقَالَ: «مُرُوا بِلاَلاً فَلْیُؤَذِّنْ، وَمُرُوا أَبَا بَکْرٍ فَلْیُصَلِّ بِالنَّاسِ» فَقَالَتْ عَائِشَةُ: إِنَّ أَبِی رَجُلٌ أَسِیفٌ، إِذَا قَامَ ذَلِکَ الْمَقَامَ بَکَى، فَلاَ یَسْتَطِیعُ، فَلَوْ أَمَرْتَ غَیْرَهُ، قَالَ: ثُمَّ أُغْمِیَ عَلَیْهِ، فَأَفَاقَ، فَقَالَ: «مُرُوا بِلاَلاً فَلْیُؤَذِّنْ، وَمُرُوا أَبَا بَکْرٍ فَلْیُصَلِّ بِالنَّاسِ، فَإِنَّکُنَّ صَوَاحِبُ» أَوْ «صَوَاحِبَاتُ یُوسُفَ» قَالَ: فَأُمِرَ بِلاَلٌ فَأَذَّنَ، وَأُمِرَ أَبُو بَکْرٍ، فَصَلَّى بِالنَّاسِ، ثُمَّ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَجَدَ خِفَّةً، فَقَالَ: «انْظُرُوا لِی مَنْ أَتَّکِئِ عَلَیْهِ»، فَجَاءَتْ بَرِیرَةُ وَرَجُلٌ آخَرُ، فَاتَّکَأَ عَلَیْهِمَا، فَلَمَّا رَآهُ أَبُوبَکْرٍ، ذَهَبَ لِینْکِصَ، فَأَوْمَأَ إِلَیْهِ أَنْ یَثْبُتَ مَکَانَهُ، حَتَّى قَضَى أَبُوبَکْرٍ صَلاَتَهُ . ثُمَّ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قُبِضَ، فَقَالَ عُمَرُ: وَاللَّهِ لاَ أَسْمَعُ أَحَدًا یَذْکُرُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قُبِضَ إِلاَ ضَرَبْتُهُ بِسَیْفِی هَذَا! قَالَ: وَکَانَ النَّاسُ أُمِّیِّینَ لَمْ یَکُنْ فِیهِمْ نَبِیٌّ قَبْلَهُ، فَأَمْسَکَ النَّاسُ، فَقَالُوا: یَا سَالِمُ انْطَلِقْ إِلَى صَاحِبِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَادْعُهُ، فَأَتَیْتُ أَبَا بَکْرٍ وَهُوَ فِی الْمَسْجِدِ فَأَتَیْتُهُ أَبْکِی دَهِشًا فَلَمَّا رَآنِی قَالَ لِی: أَقُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟! قُلْتُ: إِنَّ عُمَرَ یَقُولُ: لاَ أَسْمَعُ أَحَدًا یَذْکُرُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قُبِضَ إِلاَ ضَرَبْتُهُ بِسَیْفِی هَذَا! فَقَالَ لِی: انْطَلِقْ، فَانْطَلَقْتُ مَعَهُ، فَجَاءَ، وَالنَّاسُ قَدْ دَخَلُوا عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: یَا أَیُّهَا النَّاسُ، أَفْرِجُوا لِی، فَأَفْرَجُوا لَهُ، فَجَاءَ حَتَّى أَکَبَّ عَلَیْهِ، وَمَسَّهُ، فَقَالَ: (إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَیِّتُونَ)، ثُمَّ قَالُوا: یَا صَاحِبَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَقُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟! قَالَ: نَعَمْ، فَعَلِمُوا أَنْ قَدْ صَدَقَ . قَالُوا: یَا صَاحِبَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَیُصَلَّى عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالُوا: وَکَیْفَ؟ قَالَ: یَدْخُلُ قَوْمٌ، فَیُکَبِّرُونَ، وَیُصَلُّونَ، وَیَدْعُونَ، ثُمَّ یَخْرُجُونَ، ثُمَّ یَدْخُلُ قَوْمٌ، فَیُکَبِّرُونَ، وَیُصَلُّونَ، وَیَدْعُونَ، ثُمَّ یَخْرُجُونَ، حَتَّى یَدْخُلَ النَّاسُ. قَالُوا: یَا صَاحِبَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، أَیُدْفَنُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالُوا: أَینَ؟ قَالَ: فِی الْمکَانِ الَّذِی قَبَضَ اللَّهُ فِیهِ رُوحَهُ، فَإِنَّ اللَّهَ لَمْ یَقْبِضْ رُوحَهُ إِلاَ فِی مَکَانٍ طَیِّبٍ. فَعَلِمُوا أَنْ قَدْ صَدَقَ، ثُمَّ أَمَرَهُمْ أَنْ یُغَسِّلَهُ بَنُو أَبِیهِ. وَاجْتَمَعَ الْمُهَاجِرُونَ یَتَشَاوَرُونَ، فَقَالُوا: انْطَلِقْ بِنَا إِلَى إِخْوانِنَا مِنَ الأَنْصَارِ، نُدْخِلُهُمْ مَعَنَا فِی هَذَا الأَمْرِ، فَقَالَتِ الأَنْصَارُ: مِنَّا أَمِیرٌ وَمِنْکُمْ أَمِیرٌ، فَقَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ: مَنْ لَهُ مِثْلُ هَذِهِ الثَّلاَثِ (ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا)، مَنْ هُمَا؟! قَالَ: ثُمَّ بَسَطَ یَدَهُ فَبَایَعَهُ، وَبَایَعَهُ النَّاسُ بَیْعَةً حَسَنَةً جَمِیلَةً.

396ـ (12)...سالم بن عُبیدس ـ یکی از یاران رسول خدا ج ـ گوید: رسول خدا ج در بیماری مرگ خویش به حالت اِغماء و بیهوشی فرو رفتند؛ و پس از مدتی به هوش آمدند و از بیهوشی درآمدند و فرمودند: آیا وقت نماز(عشاء) در رسیده است؟ گفتند: آری، وقت نماز (عشاء) فرا رسیده است. آنگاه آن حضرت ج فرمودند: بلالس را فرمان دهید تا اذان گوید، و به ابوبکرس نیز دستور دهید تا با مردم نماز بخواند و بدان‌ها پیشنمازی بدهد.

سالم بن عُبیدس گوید: پس از آن دوباره رسول خدا ج بیهوش شدند؛ و پس از لحظه‌ای به هوش آمدند و فرمودند: آیا وقت نماز فرا رسیده است؟ گفتند: آری؛ آن حضرت ج فرمودند: بلالس را فرمان دهید تا اذان گوید و به ابوبکرس نیز بگویید تا با مردم نماز بخواند؛ عایشهل خطاب به آن حضرت ج گفت: همانا پدر من (ابوبکر صدّیقس)، مردی دل نرم و دل نازک است، و هرگاه در جایگاه شما به نماز بایستد، گریه خواهد نمود و نمی‌تواند نماز را با مردم بخواند؛ چه خوب است که به کسی دیگر غیر از او فرمان بدهید تا با مردم نماز بگزارد.

سالم گوید: آنگاه باز رسول خدا ج بیهوش شدند و پس از مدتی به هوش آمدند و چشم گشودند و فرمودند: به بلالس فرمان دهید تا اذان گوید و به ابوبکرس نیز دستور دهید تا با مردم نماز بخواند، و به راستی شما به سان زنانِ اطرافِ یوسف÷ هستید.

سالم در ادامه‌ی سخنانش گوید: پس از آن به بلالس فرمان داده شد تا برای نماز اذان گوید، و او نیز بر حسب فرمان، اذان گفت؛ و به ابوبکرس نیز فرمان داده شد تا با مردم نماز بخواند، و او نیز بر حسب فرمان رسول خدا ج با مردم نماز خواند و آن‌ها را پیشنمازی داد.

پس از مدتی رسول خدا ج در خویشتن احساس سبکی کردند و فرمودند: نگاه کنید که آیا کسی هست که من به او تکیه کنم و برای نماز خواندن بیرون روم؟

دراین هنگام بَریرهس و مردی دیگر آمدند (تا رسول خدا ج را کمک و یاری دهند تا برای نماز بیرون روند)؛ آن حضرت ج به آن‌ها تکیه دادند (و حجره‌ی خویش را به مقصد مسجد و صف نمازگزاران ترک کردند)؛ چون ابوبکرس رسول خدا ج را دید، خواست خود را عقب بکشد و کنار برود، ولی پیامبر ج بدو اشاره کردند تا برجای خویش باقی بماند و کنار نرود. (آنگاه پیامبر ج به آن دو کمک خویش فرمان دادند تا ایشان را کنار ابوبکرس بنشانند؛ آنان نیز چنان کردند) و ابوبکرس نماز خویش را تمام کرد (اینگونه که ایستاده به نمازِ نشسته‌ی رسول خدا ج اقتدا کرد و مردم به نماز رسول خدا ج و ابوبکرس اقتدا کردند و پیامبر اکرم ج همچنان نشسته بودند.)

سالم گوید: پس از مدتی رسول خدا ج رحلت فرمودند؛ و عمر بن خطابس که از قضیه‌ی رحلت پیامبر ج شوکه شده بود، گقت: به خدا سوگند! نباید بشنوم کسی بگوید پیامبر ج رحلت فرموده‌اند، و گرنه با همین شمشیر خویش سر او را خواهم زد و خونش را خواهم ریخت.

سالم گوید: چون مردم اُمّی وعامی بودند و پیامبری پیش از آن حضرت ج میان ایشان نبوده است، خاموش ماندند و چیزی نگفتند. مردم به من گفتند: ای سالم! پیش دوستِ رسول خدا ج برو و او را از مرگ آن حضرت ج آگاه کن، تا بیاید؛ من نیز پیش ابوبکرس که در مسجد (محله‌ی خویش، در مکانی به نام «سُنح» بود) رفتم؛ و در حالی به نزد او رفتم که از بُهت و اندوه می‌گریستم.

چون ابوبکرس مرا با این حال و وضع دید، به من گفت: آیا رسول خدا ج رحلت فرموده‌اند؟ گفتم: همانا عمر بن خطابس می‌گوید نباید بشنوم کسی بگوید که رسول خدا ج رحلت فرموده است، و گرنه او را با همین شمشیر خواهم زد و خونش را خواهم ریخت.

ابوبکرس به من گفت: حرکت کن؛ من با او (به طرف حجره‌ی رسول خدا ج) به راه افتادم. ابوبکرس درحالی رسید که مردم خود را به کنار پیکر رسول خدا ج رسانده بودند؛ ابوبکرس خطاب بدان‌ها گفت: ای مردم! راه را برای من بگشائید؛ آن‌ها نیز راه را برای ابوبکرس گشودند؛ آنگاه ابوبکرس خویشتن را به کنار پیکر مطهّر رسول خدا ج رساند و خویشتن را بر پیکر آن حضرت ج افکند و بر پیشانی آن حضرت ج دست کشید (و آن را بوسید)؛ و سپس این آیه را تلاوت کرد:

﴿إِنَّکَ مَیِّتٞ وَإِنَّهُم مَّیِّتُونَ٣٠ [الزمر: 30]؛

«(ای محمد! مرگ از مسائلی است که همه‌ی انسان‌ها در آن یکسان‌اند و شتری است که بر دَرِخانه‌ی همه کس می‌خوابد، لذا) توهم می‌میری، و همه‌ی آنان می‌میرند (و سرانجام نیک و خوش و جاویدان از آنِ پرهیزگاران است.)»

پس از آن، مردم گفتند: ای دوستِ رسول خدا ج ! آیا آن حضرت ج رحلت فرموده‌اند؟ ابوبکرس گفت: آری؛ رسول خدا ج درگذشتند و دارفانی را وداع گفتند. و مردم دانستند که ابوبکر صدیقس راست می‌گوید! آنگاه دوباره پرسیدند: ای دوست رسول خدا ج آیا بر پیکر مطهّر رسول خدا ج نماز گزارده می‌شود؟ گفت: آری.

باز پرسیدند: چگونه بر پیکر ایشان نماز گزارده می‌شود؟ ابوبکرس گفت: گروهی از مردمان، به حجره‌ی پیامبر ج می‌روند و تکبیر می‌گویند و درود می‌فرستند و دعا می‌کنند و بیرون می‌آیند؛ آنگاه چون گروه نخست از حجره بیرون آمدند، گروهی دیگر به حجره می‌روند و تکبیر می‌گویند و درود می‌فرستند و دعا می‌کنند و بیرون می‌آیند؛ پس از آن تمام مردم به همین ترتیب رفتار می‌کنند تا همگان بدینگونه بر پیکر پیامبرج نماز گزارند.

باز پرسیدند: ای دوست پیامبر ج ! آیا جسد مطهّر رسول خدا ج به خاک سپرده می‌شود؟ گفت: آری. گفتند جسد ایشان کجا باید به خاک سپرده شود؟ ابوبکرس گفت: در همانجایی که خداوند ایشان را قبض روح کرده است؛ زیرا خداوند متعال روح ایشان را جز در جای پاک و پاکیزه قبض نفرموده است. و مردم دانستند که ابوبکرس راست می‌گوید.

سپس ابوبکرس به مردم فرمان داد تا خویشاوندانِ پدری آن حضرت ج ایشان را غسل دهند.

و مهاجران برای مشورت و رایزنی درباره‌ی خلافت و جانشینی پیامبر ج جمع شدند و به ابوبکرس گفتند: همراه ما بیا تا پیش برادران انصار خویش برویم و آنان را در این رایزنی و مشورت درباره‌ی خلافت و جانشینی آن حضرت ج شرکت دهیم.

(مهاجران پیش انصار رفتند و با آن‌ها درباره‌ی جانشین پیامبر ج سخن گفتند؛) انصار گفتند: باید امیری از ما و امیری از شما باشد. در اینجا بود که عمربن خطابس گفت: برای چه کسی نظیر این سه فضیلت جمع است که خداوند در این آیه بیان فرموده است:

﴿ثَانِیَ ٱثۡنَیۡنِ إِذۡ هُمَا فِی ٱلۡغَارِ إِذۡ یَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ [التوبة: 40]؛

«در حالی که دو نفر بیشتر نبودند و او دوّمین نفر بود و تنها یک نفر به همراه داشت که رفیق و یار دلسوزش ابوبکرس بود. هنگامی که آن دو در غار ثور جای گزیدند و در آن سه روز ماندگار شدند. ابوبکرس نگران شد که از سوی قریشیان به جان پیامبر ج گزندی برسد؛ در این هنگام پیامبر ج خطاب به رفیقش گفت: غم مخور که خدا با ما است و ما را حفظ می‌نماید و کمک می‌کند و از دست قریشیان می‌رهاند و عزّت و شوکت می‌رساند.»

و عمربن خطابس گفت: آن دو نفر که در این آیه بیان شده است چه کسانی بودند؟ (مسلّماً پیامبر ج و رفیق دلسوزش ابوبکر صدیقس بود که در سفر هجرت، همراه و همرکاب آن حضرت ج بود.)

سالم بن عُبیدس گوید: آنگاه عمربن خطابس دست خویش را دراز کرد و با ابوبکرس بیعت نمود و مردم نیز با ابوبکرس بیعتی نیکو و پسندیده نمودند، و او را به عنوان خلیفه و جانشین رسول خدا ج پذیرفتند.

 &

«اُغمی»: بیهوش شد، از حال رفت، غَش کرد.

«افاق»: به هوش آمد، از بی‌هوشی درآمد.

«مُروا»: فعل امر؛ فرمان دهید.

«أَسیف»: مرد نرم دل و دل نازک که زود اندوهگین و ناراحت می‌شود.

«فانّکنَّ صواحب یوسف»: شما مانند زنان اطراف یوسف هستید. مراد از زنانی که اطراف یوسف÷ بودند، زلیخا است.

وجه تشبیه عایشهل و دیگران به زنان اطراف یوسف÷ در این است که چون خبر عاشق شدن زلیخا به یوسف÷ در شهر پیچید و گروهی از زنان مصر در شهر گفتند: همسر عزیز مصر کام طلبیده است و خواسته است که خادم خویش را بفریبدو به خود خواند. عشق جوان به اندرون دلش خزیده است. ما او را در گمراهی آشکاری می‌بینیم.

و هنگامی که زلیخا نیرنگ ایشان را شنید، کسانی را دنبال آنان فرستاد و ایشان را به خانه‌ی خود دعوت کرد و بالشهایی برایشان فراهم ساخت و مجلس را با پشتی‌های گران بها و دیگر وسایل رفاه و آسایش بیاراست، و به دست هر کدام کاردی برای پوست کندن میوه‌ داد؛ سپس به یوسف÷ گفت: وارد مجلس ایشان شو. هنگامی که چشمانشان بدو افتاد، بزرگوارش دیدند و به دهشت افتادند و سراپا محو جمال او شدند و به جای میوه، دستانشان را بریدند و گفتند: ماشاء الله! این آدمی زاد نیست، بلکه این جز فرشته‌ی بزرگواری نمی‌باشد.

همسر عزیز مصر گفت: این همان کسی است که مرا به خاطر عشق او سرزنش کرده‌اید. آری من او را به خویشتن خوانده‌ام ولی او خویشتن داری و پاک‌دامنی کرده است. اگر آنچه بدو دستور می‌دهم انجام ندهد، بی‌گمان زندانی و تحقیر می‌گردد.

در اینجا، زلیخا، زنان مصر را برای مهمانی دعوت کرد، ولی هدفش چیزی دیگر بود؛ و آن اینکه زنان را از ملامت کردن خویش منصرف کند. در قضیّه‌ی امامت ابوبکر صدیقس نیز چنین بود؛ زیرا که عایشهل و دیگران می‌خواستند تا ابوبکرس امامت ندهد و هدفشان این بود که اگر کار امامت بر عهده‌ی ابوبکر صدیقس بیافتد، مردم هرگز مردی را که در مقام رسول خدا ج نماز بگزارد، دوست نخواهند داشت و در هر پیشامدی او را شوم خواهند داشت. از این رو عایشهل دوست نداشت که درباره‌ی پدرشان چنین فکر کنند.

زهری، از عبیدالله بن عبدالله نقل می‌کند که وی گفت: عایشهل گفته است: چون بیماری رسول خدا ج سخت شد، فرمود: ابوبکرس با مردم نماز بگزارد. من گفتم: ای رسول خدا! ابوبکرس مردی نرم دل است و چون قرآن می‌خواند، می‌گرید، عمرس را امر دهید تا با مردم نماز بگزارد. پیامبر ج باز هم فرمود: ابوبکرس با مردم نماز بگزارد. عایشهG همان سخن خود را باز گفت؛ پیامبر ج فرمود: شما مثل زن‌هایی هستید که یوسف÷ گرفتارشان بود، ابوبکرس با مردم نماز بگزارد. عایشهل گوید: هیچ چیز مرا بر این کار وانداشت مگر اینکه در دل من چنین افتاده بود که مردم کسی را که در جای پیامبر ج به نماز بایستد دوست ندارند و احساس می‌کردم که مردم چنان کسی را شوم خواهند داشت و خواستم رسول خدا ج این کار را از ابوبکرس رفع نماید. و به خدا سوگند! من دوست داشتم که این کار بر عهده‌ی پدرم نباشد و با خود می‌گفتم: مردم هرگز مردی را دوست نخواهند داشت که در مقام رسول خدا ج نماز بگزارد، و در هر پیشامدی او را شوم خواهند داشت.

«خفّة»: سبکی. «وجد خفّة»: پیامبر ج در خویشتن احساس سبکی کرد.

«اتّکیء»: تکیه کنم.

«فجاءت بَریرة و رجل آخر»: در روایات و احادیث، وارد شده که پیامبر ج به دو نفر تکیه زده است، و آن دو نفر بر مبنای اختلاف روایات عبارتند از:

1-   بریرهس و نُوبهس (که برده‌ای سیاه بود). و مراد از «رجل آخر» به احتمال زیاد همان «نُوبه» است.

2-   عباسس و علیس .

3-   عباسس و پسرش فضلس.

4-   عباسس و اسامة بن زیدس.

5-   اسامهس و فضل بن عباسب.

و می‌توان در میان این روایات اینگونه جمع کرد که پیامبر ج در ایام بیماری خویش، در مواقع مختلفی از خانه‌ی خویش بیرون شدند، و هر زمان به فردی از این‌ها تکیه داده‌اند. پس اختلاف روایات مبتنی بر تعدّد و تکرار خروج پیامبر ج از خانه است.

«لینکص»: تا از نماز برگردد.

«أَومأ»: اشاره کرد. با حرکت سر و دست بیان کرد. علامت داد. ایماء و اشاره کرد.

«اُمّیین»: جمع اُمِّی: بی‌سوادی که خواندن و نوشتن نداند. عامّیِ درس ناخوانده.

«فامسک الناس»: مردم زبان‌هایشان را از نطق به رحلت و وفات پیامبر ج نگاه داشتند و دم فرو بستند و خاموشی گزیدند. و چون تاکنون پیامبری ـ غیر از حضرت محمّد ج ـ به سوی ایشان مبعوث نشده بود، نمی‌توانستند مرگ و رحلت او را به عمربن خطابس اثبات کنند.

«دِهشًا»: بسیار حیران و سرگشته؛ اندوه و غم.

«افرجوا لی»: راه را برای من بگشایید.

«اکبّ»: خم شد. به رو افتاد.

«یتشاورون»: مشورت و رایزنی می‌نمودند. بحث و تبادل نظر می‌کردند.

«بسط یده»: دستش را برای بیعت دراز کرد.

«من له مثل هذه الثلاثة»: برای چه کسی نظیر این سه فضیلت و ویژگی جمع است؟ و مراد از این سه فضیّلت که در آیه‌ی «ثانی اثنین اذهما فی الغار ...» آمده عبارت است از:

1-   همراه بودن ابوبکرصدیقس با پیامبر ج «ثانی اثنین اذهما فی الغار».

2-   مصاحبت ابوبکر صدیقس با پیامبر ج «اذ یقول لصاحبه لا تحزن».

3-   معیّت خدا با پیامبر ج و ابوبکر صدیقس «انّ الله معنا».

حدیث شماره 397

(13) حَدَّثَنَا نَصْرُ بْنُ عَلِیٍّ، حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الزُّبَیْرِ ـ شَیْخٌ بَاهِلِیٌّ قَدِیمٌ بَصْرِیٌّ ـ، حَدَّثَنَا ثَابِتٌ الْبُنَانِیُّ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ: لَمَّا وَجَدَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ کُرَبِ الْمَوْتِ مَا وَجَدَ، قَالَتْ فَاطِمَةُ رَضِی الله تعالی عنها: وَاکَرْبَاهُ! فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لاَ کَرْبَ عَلَى أَبِیکِ بَعْدَ الْیَوْمِ، إِنَّهُ قَدْ حَضَرَ مِنْ أَبِیکِ مَا لَیْسَ بِتَارِکٍ مِنْهُ أَحَدًا، الْمُوافَاةُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ».

397 ـ (13)... انس بن مالکس گوید: وقتی حال رسول خدا ج سنگین شد و درد و ناراحتی و شدّت و سختی مرگ، ایشان را فرا گرفت، فاطمهل بدیشان گفت: دردا و دریغا از درد و ناراحتی پدرم! پیامبر ج بدو فرمودند: از پس امروز، پدرت را درد و غمی نخواهد بود. و این چیزی که برای پدرت پیش آمده است (مرگ، سختی‌ها و سکرات آن) کاری است که خداوند هیچ کس را از آن رها نمی‌کند (و از مسائلی است که همه‌ی انسان‌ها در آن یکسان‌اند، و شتری است که بر درِ خانه‌ی همه کس می‌خوابد)؛ و مرگ آغاز رسیدن به آخرت است.

 &

«کَرب»: اندوه و غمی که موجب تنگی نفس و خفگی شود؛ غم و غصه؛ اندوه و مشقت؛ درد و ناراحتی.

«واکرباه»: وای بر من از درد و اندوه پدرم.

«الموافاة یوم القیامة»: این عبارت را به دو گونه می‌توان ترجمه کرد :

1-   ملاقات، در روز قیامت خواهد بود. یعنی من از دنیا خواهم رفت و در رستاخیز همدیگر را ملاقات خواهیم کرد.

2-   مرگ، آغاز رسیدن به آخرت است. مرگ پل ارتباطیِ انسان به آخرت است.

حدیث شماره 398

(14) حَدَّثَنَا أَبُو الْخَطَّابِ زِیَادُ بْنُ یَحْیَى الْبَصْرِیُّ وَنَصْرُ بْنُ عَلِیٍّ قَالاَ: حَدَّثَنَا عَبْدُ رَبِّهِ بْنُ بَارِقٍ الْحَنَفِیُّ قَالَ: سَمِعْتُ جَدِّی أَبَا أُمِّی: سِمَاکَ ابْنَ الْوَلِیدِ یُحَدِّثُ: أَنَّهُ سَمِعَ ابْنَ عَبَّاسٍ رَضِی الله تعالی عَنهُما یُحَدِّثُ: أَنَّهُ سَمِعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یَقُولُ: «مَنْ کَانَ لَهُ فَرَطَانِ مِنْ أُمَّتِی أَدْخَلَهُ اللَّهُ بِهِمَا الْجَنَّةَ».

فَقَالَتْ عَائِشَةُ رَضِی الله عنها: فَمَنْ کَانَ لَهُ فَرَطٌ مِنْ أُمَّتِکَ؟ قَالَ: «وَمَنْ کَانَ لَهُ فَرَطٌ یَا مُوَفَّقَةُ» قَالَتْ: فَمَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ فَرَطٌ مِنْ أُمَّتِکَ؟ قَالَ: «فَأَنَا فَرَطٌ لِأُمَّتِی، لَنْ یُصَابُوا بِمِثْلِی».

398 ـ (14)... ابن عباسب می‌گوید: از رسول خدا ج شنیدم که فرمودند: هر شخصی از امت من که دو فرزندش، پیش از او مرده باشند و چهره در نقاب خاک کشیده باشند، خداوند به پاس آن دو مصیبت، وی را وارد بهشت خواهد کرد.

عایشهل چون این سخن را شنید، پرسید: حکم کسی از امت شما که یک فرزندش، پیش از او رحلت کرده باشد، چگونه است؟ آیا به سبب آن، وارد بهشت می‌شود؟ آن حضرت ج فرمودند: ای عایشه! خدا تو را موفّق و کامیاب بدارد؛ (بدان) هر کس از امت من که یک فرزند خویش را پیش از خود از دست بدهد، باز هم خداوند به پاس آن مصیبت، او را به بهشت می‌برد؛

باز عایشهل پرسید: ای رسول خدا ج! حکم کسی که از امت شما که فرزندی نداشته باشد که پیش از او مرده باشد، چگونه است؟ پیامبر ج فرمودند: خود من، برای امت خویش همچون فرزندی هستم که پیش از آنان مرده است؛ و هرگز امت من به مصیبتی بزرگ‌تر از مصیبت من سوگوار نخواهند شد.

 &

«فرط»: فرزندی که پیش از بلوغ و قبل از پدر و مادرش بمیرد. فرزندِ پیش مرده.

«مؤفّقة»: خدا تو را موفق و کامیاب بدارد. پیامبر ج این جمله را به خاطر تحریک و تشویق عایشهل به زیاد پرسیدن، ایراد کردند.

«لن یُصابوا بمثلی»: امت من هرگز به مصیبتی بزرگ‌تر و سترگ‌تر از مصیبتِ از دست دادن من، سوگوار نخواهند شد؛ و مصیبت از دست دادن من، سختر و دشوارتر از هر مصیبتی است.


 

 

 

 



[1]- ر.ک: خورشید نبوّت (ترجمه‌ی فارسی «الرحیق المختوم»)، صفی الرحمن مبارک فوری، ترجمه‌ی محمد علی لسانی فشارکی، احسان، 1381 صص 869 ـ 886 با تصرف و اختصار.

[2]- فروغ جاویدان ،ج 2 صص 185ـ 188؛با اندکی تصرف

مدت عمر پیامبر


حدیث شماره 378

(1) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا رَوْحُ بْنُ عُبَادَةَ، حَدَّثَنَا زَکَرِیَا بْنُ إِسْحَاقَ، حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ دِینَارٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: مَکَثَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِمَکَّةَ ثَلاَثَ عَشْرَةَ سَنَةً یُوحَى إِلَیْهِ، وَبِالْمَدِینَةِ عَشْرًا، وَتُوُفِّیَ وَهُوَ ابْنُ ثَلاَثٍ وَسِتِّینَ.

378-(1)...عبدالله بن عباسب گوید: رسول خدا ج (پس از بعثت)، سیزده سال در مکه‌ی مکرمه اقامت گزیدند که در این مدت بدیشان از جانب خدا، وحی فرو فرستاده می‌شد؛ و در مدینه‌ی منوره نیز ده سال باقی ماندند و زندگی به سر بردند؛ و هنگامی‌که فوت کردند و چهره در نقاب خاک کشیدند شصت و سه سال عمر داشتند.

 &

«مکث»: درنگ کرد، باقی ماند، اقامت گزید.    

«یوحی الیه»: به سویش وحی فرستاده می‌شد.

«وحی»: در لغت به معنی اشاره کردن و سخن پنهانی به کسی گفتن و در دل او افکندن است؛ و در اصطلاح: به چیزی گفته می‌شود که از جانب خداوند بر پیغمبران الهام شود.

ناگفته نماند که روایت بالا، از زمره‌ی صحیح‌ترین، بهترین، دقیقترین و درست‌ترین روایات و احادیثی است که درباره‌ی عمر رسول خدا ج آمده است.

زیرا که رسول خدا ج روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الاول، سال یازدهم هجرت، پس از زوال آفتاب دار فانی را وداع گفتند. [و در برخی روایات وقت چاشت وارد شده است] و در آن هنگام سن آن حضرت ج شصت و سه سال بود و به راستی که آن روز تاریک‌ترین و وحشتناک‌ترین وغم‌انگیزترین روز برای مسلمانان و مصیبت بزرگی بر جهان بشریت بود، همچنان‌که روز میلادش، با سعادت‌ترین روزی بود که خورشید در آن طلوع کرده بود .

به هر حال روایت صحیح در نزد بیشتر علما و صاحب نظران اسلامی، همان روایت شصت و سه سال است؛ از این رو بیشترعلما گفته‌اند: طبق راجح‌ترین و صحیح‌ترین روایات و اخبار رسیده، حادثه‌ی وفات پیامبر گرامی اسلامی در شصت و سه سالگی ایشان بوده است.

حدیث شماره 379

(2) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، عَنْ شُعْبَةَ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ عَامِرِ بْنِ سَعْدٍ، عَنْ جَرِیرٍ، عَنْ مُعَاوِیَةَ أَنَّهُ سَمِعَهُ یَخْطُبُ قَالَ: مَاتَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ ابْنُ ثَلاَثٍ وَسِتِّینَ، وَأَبُو بَکْرٍ وَعُمَرُ، وَأَنَا ابْنُ ثَلاَثٍ وَسِتِّینَ.

379 ـ (2)...جریر بن عبداللهس گوید: از معاویهس بر فراز منبر در حالی که ایراد خطبه می‌کرد شنیدم که می‌گفت: رسول خدا ج هنگامی که فوت کردند و چهره در نقاب خاک کشیدند، شصت و سه سال عمر داشتند؛ و ابوبکر و عمرب نیز در همان سن درگذشته‌اند و دار فانی را وداع گفته‌اند؛ و من نیز، هم اینک شصت و سه سال عمر دارم .

 &

«یخطب»: سخنرانی می‌کرد؛ مردمان را پند و اندرز می‌داد؛ خطبه ایراد می‌کرد.

«وانا ابن ثلاث و ستین»: من نیز هم اینک شصت و سه سال عمر دارم؛ یعنی: هنگامی‌که معاویهس این خطبه را ایراد می‌کرد، شصت و سه ساله بود؛ زیرا که وی پس از ایراد این خطبه، چندین سال دیگر نیز زندگی کرد.

حدیث شماره 380

(3) حَدَّثَنَا حُسَیْنُ بْنُ مَهْدِیٍّ الْبَصْرِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّزَّاقِ، عَنِ ابْنِ جُرَیْجٍ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ عُرْوَةَ، عَنْ عَائِشَةَ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَاتَ وَهُوَ ابْنُ ثَلاَثٍ وَسِتِّینَ سَنَةً.

380 ـ (3) ...عایشهل گوید: هنگامی‌که پیامبر ج رحلت فرمودند و از جهان رخت بر بستند، عمرشان شصت و سه سال بود.

حدیث شماره 381

(4) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، وَیَعْقُوبُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الدَّوْرَقِیُّ قَالاَ: حَدَّثَنَا إِسْمَاعِیلُ بْنُ عُلَیَّةَ، عَنْ خَالِدٍ الْحَذَّاءِ، أَنْبَأَنَا عَمَّارٌ مَوْلَى بَنِی هَاشِمٍ قَالَ: سَمِعْتُ ابْنَ عَبَّاسٍ یَقُولُ: تُوُفِّیَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ ابْنُ خَمْسٍ وَسِتِّینَ.

381 ـ (4) ...عمّارس ـ یکی از برده‌گان آزاد شده‌ی قبیله‌ی بنی هاشم- گوید: از عبدالله ابن عباسب شنیدم که می‌گفت رسول خدا ج به شصت و پنج سالگی رحلت فرمودند و چهره در نقاب خاک کشیدند.

 &

«عمّار»: این کلمه به دو صورت در نسخه‌های «الشمائل المحمدیة» آمده است:

1-   «عمارةُ»: این کلمه نمی‌تواند به این شکل صحیح باشد؛ زیرا «خالد حظاء»، استادی به نام «عمارة» نداشته؛ و علاوه از آن در میان راویانی که به نقل روایت از ابن عباسب پرداخته‌اند، فردی به نام «عمارة» وجود ندارد؛ و «عمارة» از موالی بنی هاشم نیز نمی‌باشد.

2-   «عمّار»: عماربن ابی عمّار. چنان‌که در صحیح مسلم نیز بدین صورت آمده است؛ و صحیح نیز همین است.

حدیث شماره 382

(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، وَمُحَمَّدُ بْنُ أَبَانَ قَالاَ: حَدَّثَنَا مُعَاذُ بْنُ هِشَامٍ، حَدَّثَنَا أَبِی، عَنْ قَتَادَةَ، عَنِ الْحَسَنِ، عَنْ دَغْفَلِ بْنِ حَنْظَلَةَ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قُبِضَ وَهُوَ ابْنُ خَمْسٍ وَسِتِّینَ.

قَالَ أَبُو عِیسَى: وَدَغْفَلُ لاَ نَعْرِفُ لَهُ سَمَاعًا مِنَ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَکَانَ فِی زَمَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ رَجُلاً.

382 ـ (5)...دغفل بن حنظلةس گوید: رسول خدا ج در حالی که شصت و پنج ساله بودند، رحلت نمودند.

ابوعیسی ترمذی گوید: ما در این باره که دغفل بن حنظله، حدیثی را از رسول خداج شنیده باشد، اطلاعی در دست نداریم، هرچند که وی به روزگار پیامبر ج وجود داشته و در آن زمان می‌زیسته است.

 &

«دغفل بن حنظله»:

وی: دغفل بن حنظلة بن یزید بن عبدة بن عبدالله بن ربیعة بن عمرو بن شیبان بن ذهل بن ثعلبة بن عکابة بن صعب بن علی بن بکر بن وائل است.

وی از نصب شناسان معروف عرب است؛ در این مورد که آیا وی از زمره‌ی اصحاب است یا خیر، در میان علما و صاحب نظران اسلامی اختلاف وجو دارد:

احمد بن حنبل می‌گوید: «لا ادری لدغفل صحبة»؛ «گمان نمی‌کنم که دغفل صحابی باشد».

و بخاری می‌گوید: «لا یعرف لدغفل انه ادرک النبی ج»؛ «دانسته نشده که دغفل پیامبر ج را دیده باشد.»

ولی برخی بر این باورند که وی پیامبر ج را دریافته است؛ ولی از او حدیثی روایت نکرده است.

از وی، حسن بصری و ابن سیرین، حدیث نقل کرده اند. و قتاده، از حسن بصری، از دغفل، از پیامبر اکرم ج چنین نقل می‌کند که پیامبر ج فرمودند:

«کان علی النصاری صوم شهر رمضان وکان علیهم مَلِک، فمرض فقال: لان شفاه الله لیزیدنّ عشراً. ثم کان علیهم مَلِک بعده یأکل اللحم فوجع فاه، فالی ان شفاه الله لیزیدن سبعه ایام. ثم کان بعده ملک، فقال: ما ندع من هذه الثلاثه الایام ان نزیدها، ونجعل صومنا فی الربیع. ففعل، فصارت خمسین یوماً». (بخاری، تاریخ کبیر3/255)

و امام ترمذی بر این باور است که دغفل حدیثی را از پیامبر ج نشنیده است؛ ولی حُمیدی می‌گوید: ابو محمد علی بن احمد، فقیه مشهور اندلس، به من خبر داده و گفته است: ابوعبدالرحمن بقیّ بن مخلّد در مُسندش، صحابی بودن دغفل را ثابت کرده و از او حدیثی را نیز از پیامبر ج نقل کرده است؛ وی در جنگ خوارج در منطقه‌ی «دولاب» غرق شد و دار فانی را وداع گفت.

«ان النبی ج قبض وهو ابن خمس وستین»: پیامبر ج در شصت و پنج سالگی وفات کردند.

این روایت درباره‌ی مدت عمر پیامبر گرامی اسلام، چندان مورد اتفاق راویان و محدثان نیست؛ چرا که در روایاتی دیگر بر خلاف این نیز نقل شده است؛ به عنوان مثال: در برخی از روایات به نقل از علی بن ابی طالبس نقل شده است: «پیامبر ج به شست و سه سالگی رحلت فرمودند.» و عایشهل می‌گوید: «انّ النبیّ ج توفی وهو ابن ثلاث وستین» [بخاری]. «وقتی که پیامبر ج فوت کردند، عمرشان شصت و سه سال بود».

و ابن عباسب می‌گوید: پیامبر ج پس از بعثت، سیزده سال در مکه باقی ماندند و وقتی که رحلت فرمودند، شصت و سه سال عمر داشتند. [بخاری و مسلم]

و علما و صاحب نظران اسلامی، از بررسی مجموع روایات و احادیث، به این نتیجه رسیده‌اند که روایت «شصت و پنج» و«شصت سال» درباره‌ی رحلت پیامبر ج چندان مورد اتفاق نیست؛ چرا که روایت صحیح در نزد بیشتر علماء و صاحب نظران اسلامی، همان روایت «شصت و سه سال است».

حدیث شماره 383

(6) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مُوسَى الأَنْصَارِیُّ، حَدَّثَنَا مَعْنٌ، حَدَّثَنَا مَالِکُ بْنُ أَنَسٍ، عَنْ رَبِیعَةَ بْنِ أَبِی عَبْدِالرَّحْمَنِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ، أَنَّهُ سَمِعَهُ یَقُولُ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَیْسَ بِالطَّوِیلِ الْبَائِنِ، وَلاَ بِالْقَصِیرِ، وَلاَ بِالأَبْیَضِ الأَمْهَقِ، وَلاَ بِالآدَمِ، وَلاَ بِالْجَعْدِ الْقَطَطِ، وَلاَ بِالسَّبْطِ . بَعَثَهُ اللَّهُ تَعَالَى عَلَى رَأْسِ أَرْبَعِینَ سَنَةً، فَأَقَامَ بِمَکَّةَ عَشْرَ سِنِینَ، وَبِالْمَدِینَةِ عَشْرَ سِنِینَ، وَتَوَفَّاهُ اللَّهُ عَلَى رَأْسِ سِتِّینَ سَنَةً، وَلَیْسَ فِی رَأْسِهِ وَلِحْیَتِهِ عِشْرُونَ شَعْرَةً بَیْضَاءَ.

383 ـ (6)...ربیعة بن ابی عبدالرحمن گوید: از انس بن مالکس شنیده است که می‌گفت: رسول خدا ج نه زیاد از حد بلند بالا بودند و نه بیش از اندازه کوتاه قد؛ (بلکه میانه بالا بودند و خوش اندام؛ و خوش سیما و نمکین بودند)؛ نه سفیدِ بی‌نمک بودند ونه به شدّت گندمگون و سِیَه چرده؛ موهایشان نه چندان در هم فشرده و فِرخورده بود، و نه چندان آویخته و فروهشته (و صافِ بدون چین و شکن).

خداوند متعال ایشان را در چهل سالگی به پیامبری و هدایت و ارشاد مردمان برانگیخت؛ سپس ده سال در مکه‌ی مکرمه و ده سال در مدینه‌ی منوره، اقامت گزیدند و مستقر شدند؛ و خداوند، آن حضرت ج را در شصتمین بهار از عمرشان، میراند و قبض روح نمود، در حالی که (وقتی ازدنیا رخت بر بستند و چهره در نقاب خاک کشیدند) شمار موهای سفید سر و ریش پیامبر ج به بیست تار موی نمی‌رسید.

 &

«الطویل»: دراز، بلند، بلند قد.

«البائن»: فاصله، مسافت، دوری، بُعد.

«الطویل البائن»: یعنی پیامبر ج زیاده از حد بلند بالا و کشیده قامت نبودند تا اندامشان را بزرگیِ برون از اندازه، معیوب و نا متناسب سازد و قد و بالای ایشان را از دل انگیزی اندازد.

«القصیر»: کوتاه قد. یعنی کوچکیِ قامت نیز، اندام پیامبر ج را نا متناسب نساخته بود؛ و اندام ایشان را از چشم نوازی نیانداخته بود.

«امهق»: سفیدِ بسیار سفیدی که تابندگی نداشته باشد. مرد بسیار سفید که به سرخی آمیخته نباشد.

«الآدم»: سیه چردگی وگندمگونیِ زیاد. رنگ تیره نزدیک به سیاهی. یعنی پیامبرج سیاه چرده و به شدت گندمگون نبودند.

«الجَعد»: موی پیچان و مجعّد، موی فِردار و بسیار موج دار.

«القَطَط»: مردی که موهایش کوتاه و پیچیده و مُجَعَّد باشد.

«السَّبط»: موی آویخته و فروهشته، موی صاف و بدون چین و شکن.

«فاقام بمکة عشر سنین»: این روایت درباره‌ی مدت اقامت پیامبر گرامی اسلام در مکه‌ی مکرمه، چندان مورد اتفاق راویان و محدثان نیست؛ چرا که در روایاتی دیگر بر خلاف این نیز نقل شده است. به عنوان مثال: ابوجمرة از ابن عباسب نقل می‌کند که وی گفت: «پیامبر ج سیزده سال در مکه پس از بعثت اقامت فرمودند.»

و بخاری از ابن عباسب چنین نقل می‌کند: «مکث رسول الله ج بمکة ثلات عشرة، وتوفّی وهو ابن ثلات وستین»؛ «پیامبر ج پس از بعثت، سیزده سال در مکه باقی ماندند، و وقتی که فوت کردند، شصت و سه سال عمر داشتند.»

و برخی از علماء و اندیشمندان دینی و صاحب نظران اسلامی، میان حدیث «ده سال» و حدیث «سیزده سال» چنین جمع کرده‌اند و گفته‌اند: روایت «ده سال» بدون احتساب سه سال فترت وحی است؛ و روایت «سیزده سال» با احتساب سه سال فترت وحی می‌باشد.

«شعرة»: موی. جمع: اشعار و شعور.

«بیضاء»: مؤنث ابیض است و جمع آن: «بیض» می‌باشد؛ به معنی سفید، سپید.

حدیث شماره 384

(7) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، عَنْ مَالِکِ بْنِ أَنَسٍ، عَنْ رَبِیعَةَ بْنِ أَبِی عَبْدِالرَّحْمَنِ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ، نَحْوَهُ.

384- (7) قتیبة بن سعید، از مالک بن انس، از ربیعة بن ابی عبدالرحمن، از انس بن مالکس نیز به سان همین حدیث را [از حیث معنی، نه از حیث لفظ] روایت کرده است.


 

 

 

 

زندگی رسول خدا


حدیث شماره 369

(1) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا أَبُو الأَحْوَصِ، عَنْ سِمَاکِ بْنِ حَرْبٍ قَالَ: سَمِعْتُ النُّعْمَانَ بْنَ بَشِیرٍ یَقُولُ: أَلَسْتُمْ فِی طَعَامٍ وَشَرَابٍ مَا شِئِتُمْ؟ لَقَدْ رَأَیْتُ نَبِیَّکُمْ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَمَا یَجِدُ مِنَ الدَّقَلِ مَا یَمْلَأُ بَطْنَهُ!.

369 ـ (1)... سماک بن حرب/ گوید: از نعمان بن بشیرس شنیدم که گفت: (پیامبر ج چگونه بود و شما چگونه‌اید!) مگر شما امروز به انواع خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها که می‌خواهید دسترسی ندارید و در اختیار شما نیست؟

حال آنکه من پیامبر شما حضرت محمد ج را چنان دیدم که به خاطر سیر کردن شکمشان، حتی خرمای پست و ردی را به اندازه‌ی کافی نمی‌یافتند!

 &

«الدّقل»: پست‌ترین انواع خرما.

«یملأ بطنه»: شکم خویش را سیر کند.

در روایتی دیگر نقل شده است که نعمان بن بشیرس می‌گوید: از عمر بن خطابس ضمن آن‌که خبر فتوحات را به مردم می‌داد شنیدم که می‌گفت: خودم دیدم رسول خدا ج تمام روز را از گرسنگی به خود می‌پیچیدند و حتّی خرمای معمولی نمی‌یافتند که شکم خود را با آن سیر فرمایند.

و در روایتی دیگر چنین وارد شده که عمرس گفت: خدا را ستایش کنید! چه بسا روزها که پیامبر ج از گرسنگی به خود می‌پیچیدند و خرمای معمولی هم پیدا نمی‌کردند تا شکم خود را سیر فرمایند.

و روزی نعمان بن بشیر ج از فراز منبر به مردم گفت: پیامبر ج چگونه بود و شما چگونه‌اید!

مگر پیامبر ج شما، از خرمای معمولی سیر می‌شد؛ و شما امروز به انواع خرماها و کره و سرشیر و انواع لباس هم راضی و خوشنود نیستید.!

حدیث شماره 370

(2) حَدَّثَنَا هَارُونُ بْنُ إِسْحَاقَ الهَمَدانِیُّ، حَدَّثَنَا عَبْدَةُ، عَنْ هِشَامِ بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: کُنَّا آلَ مُحَمَّدٍ نَمکُثُ شَهْرًا مَا نَسْتَوْقِدُ بِنَارٍ، إِنْ هُوَ إِلاَ التَّمْرُ وَالْمَاءُ.

370 ـ (2)... عایشهل گوید: گاهی اتفاق می‌افتاد که ما خاندان پیامبر، یک ماه کامل را سپری می‌کردیم و برای پخت و پز غذا، آتشی را نمی‌افروختیم (و دیگی بر آتش نمی‌نهادیم)؛ و غذا و آشامیدنی ما چیزی جز خرما و آب نبود.

 &

«نمکث»: سپری می‌کردیم، توقف می‌نمودیم.

«شهراً»: ماه قمری.

«ما نستوقد»: روشن نمی‌کردیم، بر نمی‌افروختیم، شعله‌ور نمی‌ساختیم.

ابن عباسب گوید: پیامبر ج شب‌های پیاپی گرسنه می‌خوابید و خانواده‌اش هم غذای شب نداشتند و معمولاً نان آن‌ها جوین بود.

و ابو هریرهس گوید: گاه سه ماه پیاپی می‌گذشت و در خانه‌ی پیامبر ج هیچ آتشی برافروخته نمی‌شد، نه برای پختن نان و نه پختن چیزی دیگر. و هیچگاه از سفره‌ی آن حضرت قطعه نانی که باقی مانده باشد، برداشته نشد.

ابن عباسب در روایتی دیگر گوید: به خدا سوگند اتفاق می‌افتاد که چند شب پیاپی، خاندان پیامبر غذا و خوراکی نداشتند.

و عایشهل گوید: رسول خدا ج رحلت فرمودند در حالی که هیچگاه دو مرتبه در شبانه روز از نان جو سیر نشدند.

و نیز می‌گوید: پدرم ابوبکرس شبی، ران گوسفندی برای ما فرستاد؛ من قطعه‌ای از آن می‌کندم و می‌خوردم و گاهی پیامبر ج در دست نگه می‌داشت و قطعه‌ای می‌کندند و می‌خوردند و من آن را در دست نگه می‌داشتم. به عایشهل گفتند: چراغ نبود؟ گفت: اگر چراغ می‌داشتیم آن را نان خورش می‌کردیم. گاه یک ماه می‌گذشت وخاندان پیامبر ج نان نمی‌پختند و دیگی بر آتش نمی‌نهادند.

و نیز می‌گوید: به خدا سوگند! گاه در خانه‌ی پیامبر ج چهل شب پیاپی بر ما می‌گذشت، در حالی که در خانه چراغ و هیچگونه آتش دیگری برافروخته نمی‌کردیم. و با دو چیز سیاه: خرما و آب، زندگی می‌کردیم.

به هر حال، پیامبر گرامی اسلام ج الگوی کاملی در زهد و قناعت بود که به ما نشان داد چگونه برای مرد ممکن و میسّر می‌گردد که با بخشندگی و قناعت زندگی کند. در جهانی که ما زندگی می‌کنیم، نه ثروتمند به هزاران و میلیون‌هایی که دارد قانع است و نه فقیر به کفافی از زندگی راضی است. سرمایه‌داران و ثروتمندان، ثروتشان را در راه امیال و هوس‌های خود خرج می‌کنند و تهیدستان نیز برای هوا و هوس به مال بیشتر چشم دوخته‌اند. میل سردمداران به هوسرانی و خوشگذرانی کمتر از میل کسانی نیست که نسبت به آنان در درجه‌ی پایین‌تری قرار گرفته‌اند؛ چرا که در این مورد شاه و گدا یکی است و همگی هواهای نفسانی و لذّات و خوشی‌های دنیوی را هدف زندگی قرار داده‌اند.

در همه محیط‌ها و اصلاً در کل جهان به هر سو بنگرید، آیا چیزی می‌بینید جز کسانی که به دنبال پول و ثروت به راه افتاده‌‌اند و به هیچ چیز توجه نمی‌کنند؛ و به پرستش مال و ثروت روی آورده‌اند و لذا مال و ثروت هم قلب‌ها و هم حواسشان را تصرّف کرده؛ و در تمام حرکات و سکناتشان همراه و همدم آنان شده است؟!

آیا چیزی می‌بینید جز پیکاری سخت میان مردمانی که دوستیِ مال و ثروت و دستیابی به آن را هدف خود قرار داده‌اند؛ و مال و ثروت برای آنان آغاز و انجام و پیدا و نهان و اصل و اساس است؟ آیا چیزی می‌بینید جز مردمانی که همدیگر را در کام مرگ و نابودی فرو می‌برند؛ و مقصودشان چیزی جز سبقت برای کسب لذّت و موجبات آن و ربودن آنچه در دست دیگران است، نمی‌باشد؟

انسان در راه مال و ثروت و هوا و هوس در ورطه‌ای افتاده که همه‌ی پیامبران آمده‌اند تا او را از این ورطه برکشند و جهت و مقصدی عالی‌تر از خواسته‌های محسوس به او بدهند؛ جهتی معنوی که در نیل به امیال زود گذر جسم فانی، میانه‌رو است و به خواسته‌های روح جاودان چشم دوخته است.

پیامبر اکرم ج وقتی آمد که مردم در این وضع بودند و جز برای ثروت و نژاد نیک، فضیلتی قایل نبودند و از لذّت تقوا و لذت‌های روحی چیزی نمی‌فهمیدند. او شخصاً عالی‌ترین سرمشق‌ها را در قناعت و زهد و تحقیر دنیا و منصرف گردانیدن مردم از آنچه عملاً مشغول آن بودند ارائه داد و اصحاب پارسایی را تربیت کرد که برای حیات معنوی، مقام نخست را قایل بودند؛ و دنیا را پلی برای آنچه عالی‌تر از دنیاست قرار دادند.

پیامبر ج در فقر و ثروتمندی و در ضعف و قدرت، شخصاً سر مشق ارائه داده است؛ چه وقتی که با اطرافیانش در شعب ابوطالب مورد محاصره‌ی اقتصادی قرار گرفته بود؛ و چه وقتی که به مدینه پناه آورده بود و به اقامه‌ی حکومت اسلامی می‌پرداخت؛ و چه بعد از این که این حکومت را بر پای داشت؛ و چه بعد از این که بر تمام اموال شبه جزیره دست یافت و صاحب تصرّف کلّ شبه جزیره عربستان گردید. او همچون پادشاهان مال می‌بخشید؛ ثروت فراوانی را به دیگران عطا می‌کرد در حالی که وقتی به خانه بر می‌گشت بستر وی حصیر بود و خوراکش نان جوین و حتی ماه‌ها می‌گذشت و غذایی در خانه‌اش پخته نمی‌شد!

این است نگرش پیامبر گرامی اسلام به زندگی مادی و محسوس؛ نگرشی شکوهمند و والامرتبه که حجاب‌ها و موانع این دنیا را می‌شکافد.

پس ای مسلمان! این وقایع را بخوان و درودی برخواسته از صمیم قلبت و اعماق جانت بر این پیامبر و بر این عظمت و شکوه بفرست. «اللهم صل علی محمد وعلی آله و صحبه اجمعین».

حدیث شماره 371

(3) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ أَبِی زِیَادٍ، حَدَّثَنَا سَیَّارٌ، حَدَّثَنَا سَهْلُ بْنُ أَسْلَمَ، عَنْ یَزِیدَ بْنِ أَبِی مَنْصُورٍ، عَنْ أَنَسٍ، عَنْ أَبِی طَلْحَةَ قَالَ: شَکَوْنَا إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ الْجُوعَ، وَرَفَعْنَا عَنْ بُطُونِنَا عَنْ حَجَرٍ حَجَرٍ، فَرَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَنْ بَطْنِهِ عَنْ حَجَرَیْنِ.

قَالَ أَبُو عِیسَى: هَذَا حَدِیثٌ غَرِیبٌ مِنْ حَدِیثِ أَبِی طَلْحَةَ لاَ نَعْرِفُهُ إِلاَ مِنْ هَذَا الْوَجْهِ.

وَمَعْنَى قَوْلِهِ: وَرَفَعْنَا عَنْ بُطُونِنَا عَنْ حَجَرٍ حَجَرٍ قالَ: کَانَ أَحَدُهُمْ یَشُدُّ فِی بَطْنِهِ الْحَجَرَ مِنَ الْجَهْدِ وَالضَّعْفِ الَّذِی بِهِ مِنَ الْجُوعِ.

371 ـ (3)... ابوطلحهس گوید: از شدت گرسنگی به پیامبر ج شکایت کردیم (و به خاطر اینکه شدّت گرسنگی خویش را به تصویر بکشیم پیراهنمان را بالا زدیم و) هر یک سنگی را که بر شکم خویش بسته بودیم نشان دادیم؛ آنگاه آن حضرت ج پیراهنشان را بالا زدند و دیدم که (از شدت گرسنگی) دو تخته سنگ بر شکمشان بسته‌اند.

ابوعیسی ترمذی گوید: حدیث ابوطلحهس حدیث غریبی است و تا جایی که ما سراغ داریم، فقط از همین طریق نقل شده است؛ و مراد از این عبارت: «ورفعنا عن بطوننا عن حجرٍ حجرٍ»؛ این است که هر یک از صحابه، از شدت و ضعف گرسنگی به شکمش سنگی را می‌بست.

 &

«شکونا»: شکایت کردیم.

«الجوع»: گرسنگی.

«رفعنا»: پیراهن خویش را بالا زدیم.

«بطوننا»: شکم‌های ما.

«حجرٍ حجرٍ»: تک تک سنگ‌ها.

«حدیث غریب»: حدیثی است که روایت کننده در یکی از مقاطع، فقط یک نفر باشد. و حدیث غریب بر دو قسم است:

1-   فرد مطلق: در صورتی که آن تک راوی، متصل به صحابی باشد. مثلاً حدیثی را که فقط یک نفر تابعی از صحابی روایت می‌کند، چند نفر تبع تابعی از او روایت کنند.

2-   فرد نسبی: در صورتی که تک راوی، متصل به صحابی نباشد. مثلاً چند نفر تابعی، حدیثی را از صحابی روایت کنند اما یک نفر تبع تابعی بعداً این حدیث را روایت کند.

مثال برای فرد مطلق و فرد نسبی به ترتیب، از این قرار است: فرد مطلق: «الولاء لحمة کلحمة النسب لا یباع ولا یوهب و لا یورث»؛ که فقط عبدالله بن دینار تابعی از ابن عمرب نقل کرده است.

مثال فرد نسبی: زهری، از سالم، از ابن عمرب حدیثی را روایت کرده است سپس یک نفر به تنهایی این حدیث را از زهری روایت می‌کند و در روایت از زهری هیچ کسی موافق این راوی نیست، هر چند روایت کنندگان از سالم و ابن عمرب زیادتر باشند. پس این حدیث نسبت به زهری فرد است (فرد نسبی).

و حدیث شماره‌ی 371 نیز«غریب» است؛ چرا که فقط از طریق ابوطلحهس نقل شده است. ناگفته نماند که چون راویان حدیث بالا ثقه و مطمئن هستند از این رو غرابت، به حدیث زیانی نمی‌رساند.

«یَشدُّ»: می‌بندد.     

«الجهد»: دشواری و سختی، رنج و مشقت.

«الضعف»: سست شدن، ناتوان شدن، سستی و ناتوانی.

شدت گرسنگی که در این حدیث، بدان اشاره رفته است، در جنگ خندق(احزاب) رخ داده است؛ چنان‌که در روایات آمده است:

«وقتی رسول اکرم ج ومسلمانان از لشکرکشی دشمنان اسلام به مدینه‌ی منوره و تجمّع احزاب برای جنگ با اسلام و تصمیم خطرناکشان مبنی بر نابودی مسلمانان اطلاع یافتند، همگی به فکر افتادند که چه کار کنند؟ بالاخره خود را برای جنگ آماده کردند و قرار گذاشتند که داخل مدینه بمانند و از آن دفاع نمایند. ارتش مسلمانان بالغ بر سه هزار نفر رزمنده بود؛ این جا بود که سلمان فارسیس پیشنهاد کرد در مدینه، خندق بکنند. حفر خندق، یکی از تاکتیک‌های جنگی ایرانیان بود. سلمانس گفت: ای رسول خدا ج! ما در سرزمین فارس، هرگاه از تهاجم اسب سواران، احساس خطر می‌کردیم، برای جلوگیری از خطر آن‌ها خندق حفرمی‌نمودیم؛ رسول اکرم ج این پیشنهاد او را پذیرفت و فوراً دستور داد در قسمت شمال غربی مدینه که زمین هموار است و بیم نفوذ دشمن از آن طرف می‌رود، خندق بکنند.

رسول خدا ج مسئولیت حفر خندق را میان اصحاب تقسیم کرد. هر ده نفر موظّف بودند به اندازه‌ی چهل ذراع حفر نمایند.

طول خندق حدود پنج هزار ذراع و عمق آن حدود هفت تا ده ذراع بود وعرض آن نُه ذراع واندی بود.

خود رسول خدا ج شخصاً در حفر خندق شرکت کرد تا مسلمانان را به تحصیل اجر و ثواب، ترغیب و تشویق نماید.

رسول خدا و مسلمانان با علاقه و جدیّت کار می‌کردند. سرما خیلی شدید بود چیزی برای خوردن وجود نداشت، گاهی برای سدّ جوع چیزی می‌یافتند وگاهی نمی‌یافتند.

چنان‌که ابوطلحهس می‌گوید: ما خدمت پیامبر ج از گرسنگی خود شکایت کردیم و سنگ‌هایی را که بر شکم بسته بودیم نشان دادیم؛ اما رسول خدا ج وقتی لباس خود را بالا زد، دیدیم که دو سنگ بر شکم مبارک بسته است. با این وصف، صحابه‌ بسیار خوشحال و شادمان بودند و پروردگارشان را می‌ستودند و شعر می‌خواندند وخستگی خود را نشان نمی‌دادند.»

حدیث شماره 372

(4) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ، حَدَّثَنَا آدَمُ بْنُ أَبِی إِیَاسٍ، حَدَّثَنَا شَیْبَانُ أَبُو مُعَاوِیَةَ، حَدَّثَنَا عَبْدُالْمَلِکِ بْنُ عُمَیْرٍ، عَنْ أَبِی سَلَمَةَ بْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ، عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ قَالَ: خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی سَاعَةٍ لاَ یَخْرُجُ فِیهَا، وَلاَ یَلْقَاهُ فِیهَا أَحَدٌ، فَأَتَاهُ أَبُو بَکْرٍ فَقَالَ: «مَا جَاءَ بِکَ یَا أَبَا بَکْرٍ؟» قَالَ: خَرَجْتُ أَلْقَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَنْظُرُ فِی وَجْهِهِ، وَالتَّسْلِیمَ عَلَیْهِ، فَلَمْ یَلْبَثْ أَنْ جَاءَ عُمَرُ، فَقَالَ: «مَا جَاءَ بِکَ یَا عُمَرُ؟» قَالَ: الْجُوعُ یَا رَسُولَ اللَّهِ!، قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «وَأَنَا قَدْ وَجَدْتُ بَعْضَ ذَلِکَ» فَانْطَلَقُوا إِلَى مَنْزِلِ أَبِی الْهَیْثَمِ بْنِ التَّیِّهَانِ الأَنْصَارِیِّ، وَکَانَ رَجُلاً کَثِیرَ النَّخْلِ وَالشَّاءِ، وَلَمْ یَکُنْ لَهُ خَدَمٌ، فَلَمْ یَجِدُوهُ، فَقَالُوا لِامْرَأَتِهِ: أَیْنَ صَاحِبُکِ؟ فَقَالَت: انْطَلَقَ یَسْتَعْذِبُ لَنَا الْمَاءَ، فَلَمْ یَلْبَثُوا أَنْ جَاءَ أَبُوالْهَیْثَمِ بِقِرْبَةٍ یَزْعَبُهَا، فَوَضَعَهَا، ثُمَّ جَاءَ یَلْتَزِمُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَیُفَدِّیهِ بِأَبِیهِ وَأُمِّهِ، ثُمَّ انْطَلَقَ بِهِمْ إِلَى حَدِیقَتِهِ، فَبَسَطَ لَهُمْ بِسَاطًا، ثُمَّ انْطَلَقَ إِلَى نَخْلَةٍ، فَجَاءَ بِقِنْوٍ، فَوَضَعَهُ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «أَفَلاَ تَنَقَّیْتَ لَنَا مِنْ رُطَبِهِ؟» فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی أَرَدْتُ أَنْ تَخْتَارُوا ـ أَوْ تَخَیَّرُوا ـ مِنْ رُطَبِهِ وَبُسْرِهِ، فَأَکَلُوا وَشَرِبُوا مِنْ ذَلِکَ الْمَاءِ، فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «هَذَا وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ مِنِ النَّعِیمِ الَّذِی تُسْأَلُونَ عَنْهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ، ظِلٌّ بَارِدٌ، وَرُطَبٌ طَیِّبٌ، وَمَاءٌ بَارِدٌ» فَانْطَلَقَ أَبُو الْهَیْثَمِ لِیَصْنَعَ لَهُمْ طَعَامًا، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لاَ تَذْبَحَنَّ ذَاتَ دَرٍّ» فَذَبَحَ لَهُمْ عَنَاقًا أَوْ جَدْیًا، فَأَتَاهُمْ بِهَا، فَأَکَلُوا، فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «هَلْ لَکَ خَادِمٌ؟» قَالَ: لاَ، قَالَ: «فَإِذَا أَتَانَا سَبْیٌ فَأْتِنَا»، فَأُتِیَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِرَأْسَیْنِ لَیْسَ مَعَهُمَا ثَالِثٌ، فَأَتَاهُ أَبُو الْهَیْثَمِ، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «اخْتَرْ مِنْهُمَا» فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ اخْتَرْ لِی، فَقَالَ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ الْمُسْتَشَارَ مُؤْتَمَنٌ، خُذْ هَذَا فَإِنِّی رَأَیْتُهُ یُصَلِّی، وَاسْتَوْصِ بِهِ مَعْرُوفًا»، فَانْطَلَقَ أَبُو الْهَیْثَمِ إِلَى امْرَأَتِهِ، فَأَخْبَرَهَا بِقَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَتِ امْرَأَتُهُ: مَا أَنْتَ بِبَالِغٍ حَقَّ مَا قَالَ فِیهِ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ إِلَّا بِأَنْ تُعْتِقَهُ قَالَ: فَهُوَ عَتِیقٌ، فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ اللَّهَ لَمْ یَبْعَثْ نَبِیًّا وَلاَ خَلِیفَةً إِلَّا وَلَهُ بِطَانَتَانِ: بِطَانَةٌ تَأْمُرُهُ بِالْمَعْرُوفِ، وَتَنْهَاهُ عَنِ الْمُنْکَرِ، وَبِطَانَةٌ لاَ تَأْلُوهُ خَبَالاً، وَمَنْ یُوقَ بِطَانَةَ السُّوءِ فَقَدْ وُقِیَ».

372 ـ (4)...ابوهریرهس گوید: رسول خدا ج در وقتی از خانه بیرون شدند که معمولاً در آن ساعت نه خودشان از خانه بیرون می‌شدند و نه کسی هم به دیدار ایشان می‌آمد؛ ابوبکرس نیز (در همین ساعتِ غیر معهود)، به حضور پیامبر ج آمد؛ پیامبر از او پرسیدند چه چیزی تو را در این وقتِ غیر معهود، از خانه بیرون آورده است؟ وی در پاسخ گفت: از خانه به هدف ملاقات با رسول خدا ج و نگاه کردن به چهره‌ی ایشان، و سلام کردن بر ایشان، بیرون آمده‌ام.

آنگاه دیری نپایید که عمر بن خطابس به حضور پیامبر ج آمد. پیامبر ج از او پرسیدند: چه چیزی تو را در این وقتِ غیر معهود از خانه بیرون آورده است؟ عمرس در پاسخ گفت: ای فرستاده‌ی خدا! شدّت گرسنگی مرا از خانه بیرون آورده است. پیامبر ج فرمودند: من نیز برخی از آن گرسنگی را که تو احساس می‌کنی احساس می‌نمایم.

آنگاه پیامبر ج همراه ابوبکر و عمرب به سوی خانه‌ی «ابوالهیثم بن تیّهان انصاریس» رفتند؛ ابوالهیثم، مردی بود که دارای درختانِ فراوانِ خرما و گوسفندانِ زیاد بود و خدمتگزاری را نیز نداشت. آن‌ها، ابوالهیثم را درخانه‌ی او نیافتند؛ از این رو به همسرش گفتند: شوهرت کجاست؟ وی گفت: رفته است تا برای ما آب شیرین و گوارا بیاورد. آنگاه دیری نگذشت که ابوالهیثم با مشکیزه‌ای که پُر از آب بود و آن‌را بر دوش می‌کشید آمد؛ آن مشکیزه را بر روی زمین گذاشت، و سپس به نزد پیامبر ج آمد تا ایشان را به آغوش کشد و به ایشان بگوید: پدر و مادرم فدایتان باد.

آنگاه ابوالهیثم، پیامبر ج و ابوبکر و عمرب را به نخلستان خویش برد و فرشی را برای آنان گستراند. سپس به کنار یکی از دختان نخلستان رفت و خوشه‌ای خرما آورد و آن ‌را پیش روی پیامبر ج و همراهانشان نهاد. پیامبر ج فرمودند: چرا خرماهای رسیده را برای ما جمع نکردی؟ (یعنی خرماهای رسیده را برای ما جمع نکردی و نیاوردی و بقیه‌ی خرماهای نارس را بر شاخ درخت باقی نگذاشتی؟) ابوالهیثم گفت: ای فرستاده‌ی خدا! من خواستم تا خود شما از خرمای رسیده و نارسیده انتخاب فرمایید و از هر کدام که خواستید بخورید.

آنگاه آن حضرت ج و همراهانشان از آن خرماها خوردند و از آن آب گوارا و شیرین آشامیدند؛ پس از آن پیامبر ج فرمودند: سوگند به ذاتی که جان من در قبضه‌ی قدرت اوست! این خوراکی و آشامیدنی از زمره‌ی نعمت‌هایی است که در روز رستاخیز پیرامون آن از شما پرسیده می‌شود و آن نعمت‌هایی که روز قیامت در باره‌ی آن از شما پرسیده می‌شود عبارتند از: سایه‌ی خنک، خرمای رسیده و آب خنک و گوارا.

آنگاه ابوالهیثمس از جای خود برخاست تا برای پیامبر ج و همراهانشان غذایی فراهم آورد؛ آن حضرت ج به او فرمودند: برای ما گوسفند شیرده ذبح نکن؛ ابوالهیثمس نیز برای آن‌ها بزغاله‌ی ماده‌ا‌ی که به یک سالگی نرسیده بود یا بچه بز نر یک ساله ذبح کرد و آنرا به حضورشان آورد و آنان نیز از آن خوردند.

پیامبر ج به ابوالهیثمس فرمودند: آیا خدمتکاری داری؟ اوگفت: خیر، خدمتکاری ندارم. آن حضرت ج فرمودند: هرگاه برای ما اسیرانی آوردند، به نزد ما بیا (تا از آن‌ها به تو، غلام و کنیزی بدهم)؛ پس از مدتی دو اسیر به نزد پیامبر ج آورده شد؛ ابوالهیثمس نیز به نزد رسول خدا ج آمد. پیامبر ج به او فرمودند: یکی از این دو اسیر را برای خویش انتخاب کن. ابوالهیثمس گفت: ای فرستاده‌ی خدا! شما برای من یکی از این دو اسیر را انتخاب فرمایید. پیامبر ج فرمودند: به راستی آن کسی که با او مشورت و رایزنی می‌شود، باید امانت‌دار و صادق باشد؛ این اسیر را برای خویش انتخاب کن؛ زیرا او را دیدم که نماز می‌خواند و نسبت به او خوب رفتار کن.

پس از آن ابوالهیثمس به نزد همسرش رفت و آنچه را که رسول خدا ج به او فرموده بودند، به همسر خویش بازگفت. همسرش به او گفت: فرمان پیامبر ج را در حق این اسیر تا زمانی‌که آزادش نساخته‌ای، به خوبی انجام نداده‌ای. ابوالهیثمس به محض شنیدن این سخنِ همسرش، گفت: او آزاد است.

رسول خدا ج پس از اطلاع و آگاهی از این موضوع، فرمودند: خداوند متعال هیچ پیامبر و خلیفه‌ای (از علما و فرمانروایان) را بر نمی‌انگیزد، مگر اینکه برای او دو رفیقِ دمساز قرار می‌دهد. دوستی که او را به کار نیک فرمان می‌دهد و از کار زشت و ناپسند باز می‌دارد؛ و دوستی که از هیچگونه شرّ و فسادی در حق او کوتاهی نمی‌کند و برای تباهی کارش کوتاهی و سهل انگاری نمی‌ورزد و بلکه به تلاش می‌ایستد.

و هر آن کس که از دوستان و رفیقان بد، محفوظ ومصون ماند، به راستی از تباهی و فساد و سختی‌ها و مشکلات و چالش‌ها و دغدغه‌ها و ناهمواری‌ها و ناملایمات، مصون مانده است.

 &

«لا یلقاه»: برخورد نمی‌کند با او. ملاقات و دیدار نمی‌کند با او. یعنی پیامبر ج در ساعاتی غیر معهود از خانه بیرون شد که معمولاً در چنین ساعتی نه خود رسول خداج از خانه بیرون می‌شد و نه کسی به دیدار و ملاقات ایشان می‌آمد.

«ساعة»: جزئی از زمان. غالباً این جز از زمان در شب بوده است؛ همچنان‌که مسلم می‌گوید: «انه خرج ذات لیلة فاذا هو بابی بکر وعمر؛ فقال: ما اخرجکما من بیوتکما هذه الساعة؟ قالا: الجوع یا رسول الله. قال: وانا والذی نفسی بیده اخرجنی الذی اخرجکما؛ قوما. فقاما معه، فاتوا رجلاً من الانصار وهو ابوالهیثم بن تیهان...».

و در برخی روایات نیز بدین موضوع اشاره شده که این قضیه در روز اتفاق افتاده است.

«اُلقی»: ملاقات کنم. دیدار نمایم. زیارت کنم.

«التسلیم علیه»: بر او سلام کنم ودرود بفرستم.

«فلم یلبث»: دیری نپائید، چیزی نگذشت.

«فانطلقوا»: به راه افتادند، رفتند.

«ابوالهیثم بن تیّهان انصاری»: نام ایشان مالک، و از خاندان عبدالاشهل، قبیله‌ی بزرگ اوس در مدینه‌ی منوره می‌باشد. وی از زمره‌ی نخستین افرادی از اهالی مدینه است که در مکه به دیدار پیامبر ج آمد و بدیشان ایمان آورد.

«النخل»: درخت خرما.

«الشاء»: جمع «شاة»:گوسفند.

«خَدَم»: جمع خادم: خدمت کننده، نوکر، خدمتگزار، خدمت‌کار.

«صاحبک»: صاحب، دوست، همدم، ملازم، معاشر، یار، هم‌صحبت؛ و چون شوهر پیوسته ملازم و معاشر زن، و دوست و یار اوست، بدو «صاحب» گفته‌اند.

«یستعذب»: آب گوارا و شیرین جستجو می‌کند.

«قربة»: مشک.

«یزعبها»: مشک پُر را بر می‌داشت. وخود واژه‌ی «زعب»، به معنای «ظرف را پُر کرد» و «مشک پُر را برداشت»، می‌باشد.

«یلتزم» در بر گرفت ودست بر گردنش افکند و در آغوش کشید.

«یفدیه بابیه و امّه»: به او گفت: پدر و مادرم فدایت شوند.

«حدیقته»: حدیقة: باغ، بوستان، باغی که اطرافش دیوار باشد. در اینجا مراد از «حدیقة»، نخلستان است.

«بساطاً»: بستر،فرش گستردنی.

«نخلة»: مفرد «نخل» است؛ یک درخت خرما.

«قنوٍ»: خوشه‌ی خرما.

«افلا تنقّیتَ لنا من رطبه»: چرا خرماهای رسیده را برای ما انتخاب نکردی و جمع ننمودی؟ یعنی چرا خرماهای رسیده را برای ما جمع نکردی و نیاوردی، وچرا بقیه‌ی خرماهای نارس را بر شاخ درخت باقی نگذاشتی؛ وخرمای نارس و رسیده را به حضور ما آوردی؟

«تختاروا»: انتخاب و گزینش نمائید.

«رطبه»: رطب: غوره‌ی خرمای رسیده، پیش از آنکه خرما شود. و واحد آن «رطبة» است.

«بُسره»: بُسر: خرمای نارسیده؛ و آن هنگامی است که خرما رنگ بگیرد ولی پخته نشده باشد؛ و واحد آن «بُسرة» است.

«النعیم»: ناز و نعمت، آسایش، مال، خوشی.

«تُسألون»: پرسیده می‌شوید. مورد سؤال قرار می‌گیرید.

«ظِلّ»: اسم است از فعل «اظلّ» و به معنای سایه.

«بارد»: سرد وخنک.

«ذات درٍّ»: حیوانی که دارای شیر باشد، حیون دوشاب، حیوان شیرده.

«عناقاً»: بزغاله‌ی ماده که به یک سالگی نرسیده باشد.

«جدیاً»: بچه بز نر یک ساله.

«سبیٌ»: برده، اسیر.

«لیس معهما ثالث»: همراه آن دو اسیر، فرد سوّمی نبود. این عبارت، تأکید جمله‌ی «فاتی النّبی ج برأسین» است.

«اختر»: انتخاب کن.

«المستشار»: کسی که با او مشورت و رایزنی می‌شود.

«مؤتمن»: مطمئن، امانت‌دار، صادق، قابل قبول.

«استوص به معروفاً»: نسبت به آن برده، پسندیده و خوب رفتار کن، و جز به اندازه‌ی توانایی‌اش به او تکلیف نکن، و هیچگاه بالاتر از میزان قدرت وی، از او وظایف و تکالیف نخواه.

«تعتقه»: برده را آزاد گردانی.

«ما انت ببالغ حق ما قال فیه النبیّ ج الا بان تعتقه»: فرمان پیامبر ج را در حق آن برده تا هنگامی که آزادش نگردانی، به خوبی انجام نداده‌ای.

«عتیق»: بنده‌ی آزاد شده.

«خلیفة»: قائم مقام، جانشین، کسی که جانشین کس دیگر شود، جانشین پیامبر ج.

«بطانة»: دوست پنهانی و رازداری که در کارها با او مشورت شود؛ راز دار؛ رفیق صادق؛ دوست همدم؛ دمساز؛ وآن خاصّه و برگزیده‌ی مرد است که رازهای خود را با او در میان می‌گذارد و به او اعتماد می‌کند؛ محرم اسرار.

«المنکر»: کار زشت و ناپسند و نامشروع، هرزگی و کار قبیح و شنیع.

«لا تألوه»: قصور نمی‌کند. کوتاهی نمی‌ورزد. ترک نمی‌کند.

«خبالاً»: فساد. تباهی. «لا تألوه خبالاً»: دوستی که از هیچ شرّ و فسادی در حق او کوتاهی نمی‌کند و برای تباهی کارش کوتاهی و سهل انگاری نمی‌ورزد و بلکه به تلاش می‌ایستد.

«یُوق»: حفاظت و حراست شود.

حدیث شماره 373

(5) حَدَّثَنَا عُمَرُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ بْنِ مُجَالِدِ بْنِ سَعِیدٍ، حَدَّثَنِی أَبِی، عَنْ بَیَانِ بْنِ بِشْرٍ، عَنْ قَیْسِ بْنِ أَبِی حَازِمٍ، قَالَ: سَمِعْتُ سَعْدَ بْنَ أَبِی وَقَّاصٍ یَقُولُ: إِنِّی لَأَوَّلُ رَجُلٍ أَهْرَاقَ دَمًا فِی سَبِیلِ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ، وَإِنِّی لَأَوَّلُ رَجُلٍ رَمَى بِسَهْمٍ فِی سَبِیلِ اللَّهِ . لَقَدْ رَأَیْتُنِی أَغْزُو فِی الْعِصَابَةِ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ عَلَیْهِ الصَّلاَةُ وَالسَّلاَمِ مَا نَأْکُلُ إِلَّا وَرَقَ الشَّجَرِ وَالْحُبْلَةِ، حَتَّى تَقَرَّحَتْ أَشْدَاقُنَا، وَإِنَّ أَحَدَنَا لَیَضَعُ کَمَا تَضَعُ الشَّاةُ وَالْبَعِیرُ . وَأَصْبَحَتْ بَنُو أَسَدٍ یُعْزِّرُونَنِی فِی الدِّینِ! لَقَدْ خِبْتُ وَخَسِرْتُ إِذَنْ وَضَلَّ عَمَلِی.

373 ـ (5)... قیس بن ابی حازمس گوید: از سعد بن ابی وقّاص س شنیدم که می‌گفت: من از نخستین کسانی هستم که در راه خدا، خون ریخته است؛ و من نخستین فردی هستم که در راه خدا تیر انداخته است؛ به راستی من خویشتن را در حالی دیدم که در یکی از جنگ‌ها که همراه با یاران حضرت محمد ج جنگ و پیکار می‌کردیم، چیزی جز برگ درختان، و میوه‌ی درختانِ خاردار برای خوردن نداشتیم؛ تا جایی که بر اثر خوردن برگ درختان و میوه‌ی درختانِ خاردار، کناره‌ی دهان‌های ما زخمی شد و مدفوع برخی از ما به سان مدفوع گوسفند و شتر شده بود؛ (و با تمام این خدمات و تلاش‌ها و مساعی و کوشش‌ها در راستای اعلای کلمة الله)، هم اینک افراد قبیله‌ی بنو اسد مرا در مورد دین توبیخ و سرزنش می‌کنند! به راستی که در این صورت من به خواسته‌ام نرسیدم و زیان کرده‌ام و گمراه شده‌ام و اعمالم تباه شده است.

 &

«اهراق»: خون ریخته است. (کنایه از کشته شدن وی به دست او است).

«انی لاول رجل اهراق دماً فی سبیل الله»: من نخستین کسی هستم که در راه خدا خون ریخته است.

روایت شده است که: سعد بن ابی وقاصس همراه تنی چند از صحابه، در گردنه‌ای از گردنه‌های مکه، نماز می‌خواندند؛ مشرکین و چندگانه پرستان، از کنار ایشان عبور کردند و آن‌ها را مورد تمسخر و استهزاء قرار دادند. از این رو گروه مسلمانان با این گروه از مشرکین به مخالفت برخاستند و درنتیجه به درگیری لفظی و فیزیکی در میان آن‌ها منجر شد؛ در این گیر و دار، سعد بن ابی وقاصس با آرواره‌ی شتر به مردی از مشرکین زد و او را زخمی ساخت و خونش را ریخت. و این نیز اولین خونی بود که در اسلام و در راه خدا ریخته شد.

«رَمی»: تیر انداخت.

«سهم»: تیر.

«إنّی لاول رجل رمی بسهم فی سبیل الله»: من نخستین فردی هستم که در راه خدا تیر انداخته است. و این موضوع در «سریه‌ی رابغ» اتفاق افتاده است.

در ماه شوال، سال یکم هجرت، مطابق با آوریل 623 میلادی، رسول خدا ج، عبیدة بن حارث بن عبدالمطلب را به اتفاق شصت تن از مهاجرین به این سریه اعزام فرمودند. با ابوسفیان ـ که دویست مرد جنگی به همراه داشت ـ در بطن رابغ رویاروی شدند. طرفین به یکدیگر تیراندازی کردند اما عملاً کارزاری در نگرفت. و نخستین کسی که از این دو گروه تیرانداخت سعد ابن ابی وقاصس بود.

در اثنای این سریه، دو تن از جنگجویان مکه به مسلمانان پیوستند. این دو تن: مقداد بن عمرو بهرانی، و عتبة بن غزوان مازنی بودند که مسلمان بودند و با کفار عزیمت کرده بودند تا از این طریق به مسلمانان برسند.

«رأیتنی»: خود را دیدم.

«اغزوا»: جنگ و پیکار می‌کردم.

«العصابة»: گروهی از مردم از ده تا چهل.

«ورق الشجرة»: برگ درختان.

«الحبلة»: میوه‌ی درخت سلم و سمر کرد در آن دانه‌ای همچون عدس است.

«تقرحت»: زخم برداشت، زخمی شد.

«اشداقنا»: اشداق: جمع «شدق»؛ کناره‌ی دهان.

«لیضع»: مدفوع می‌کرد. این روایت اشاره به سریه‌ی خَبط دارد. و سریه‌ی خَبط (خَبط: نام نوعی از برگ درختان، یا نام منطقه‌ای است) به سرداری و فرماندهی ابوعبیدة بن جراحس در ماه رجب، از سال هشتم هجرت، واقع شد.

راویان گویند: پیامبرج، ابوعبیدة بن جراحس را با سیصد تن از مهاجران و انصار و از آن جمله عمر بن خطابس به جانب طایفه‌ای از«جهینه» که در «قَبَلِیّة» و سواحل دریا بودند،گسیل فرمودند. و میان «قَبَلِیّة» تا مدینه پنج شب راه است. پس مسلمانان در راه دچار گرسنگی شده، ناچار برگ‌های خشک را می‌خوردند، تا این که قیس پسر سعد بن عبادهس چند شتر پرواری خریده برای لشکریان کشت و دریا نیز برای آنان ماهی بسیار بزرگی بیرون افکند که آن را خوردند؛ و بدون اینکه در این سریه با دشمن روبرو شوند به مدینه‌ی منوره باز گشتند.

«یعزّروننی»: مرا توبیخ و سرزنش می‌کنند.

«خبتُ»: به خواسته‌ام نرسیده‌ام. به مطلوب خویش دست نیافته‌ام. ناامید شدم.

«خسرتُ»: زیان کرده‌ام، گمراه شده‌ام.

«اِذَن»: حرف جواب و جزاء است به معنی آنگاه، آنگهی، اکنون، در آن وقت و در آن هنگام.

«ضَلَّ عملی»: اعمالم تباه و بر باد شده است.

«اصبحت بنو اسدٍ یعزروننی فی الدین...»: سعد بن ابی وقاصس از سوی عمر بن الخطابس امیر بصره شد. وی امیری عادل و مسئولیت پذیر و پای بند به اوامر و فرامین الهی، تعالیم و آموزه‌های نبوی، احکام و دستورات شرعی و حقایق و مفاهیم والای قرآنی بود. طبیعتاً برخی از مردم که منافع خویش را در خطر می‌بینند، از حاکم عادل و دادگر، زیاد خوششان نمی‌آید؛ از این رو در بصره برخی از انسان‌های عیّاش و بی‌بند و بار‌، به نزد عمر بن خطابس از سعد بن ابی وقاصس شکایت بردند و بدو چنین گفتند که: وی نمازش را به نحو احسن ادا نمی‌کند و نمازی درست نمی‌خواند. و وقتی این سخنان به گوش سعدس رسید، این روایت را ایراد فرمود.

حدیث شماره 374

(6) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا صَفْوَانُ بْنُ عِیسَى، ، حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ عِیسَى أَبُو نَعَامَةَ الْعَدَوِیُّ قَالَ: سَمِعْتُ خَالِدَ بْنَ عُمَیْرٍ وَشُوَیْسًا أَبَا الرَّقَادِ قَالاَ: بَعَثَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ عُتْبَةَ بْنَ غَزْوَانَ وَقَالَ: انْطَلِقْ أَنْتَ وَمَنْ مَعَکَ حَتَّى إِذَا کُنْتُمْ فِی أَقْصَى بِلاَدِ الْعَرَبِ، وَأَدْنَى بِلاَدِ الْعَجَمِ، فَأَقْبَلُوا، حَتَّى إِذَا کَانُوا بِالْمِرْبَدِ، وَجَدُوا هَذَا الْکَذَّانَ، فَقَالُوا: مَا هَذِهِ؟ قَال: هَذِهِ الْبَصْرَةُ، فَسَارُوا حَتَّى إِذَا بَلَغُوا حِیَالَ الْجِسْرِ الصَّغِیرِ، فَقَالُوا: هَهُنَا أُمِرْتُمْ، فَنَزَلُوا، فَذَکَرُوا الْحَدِیثَ بِطُولِهِ . قَالَ: فَقَالَ عُتْبَةُ بْنُ غَزْوَانَ: لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَإِنِّی لَسَابِعُ سَبْعَةٍ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَا لَنَا طَعَامٌ إِلاَ وَرَقُ الشَّجَرِ حَتَّى تَقَرَّحَتْ أَشْدَاقُنَا، فَالْتَقَطْتُ بُرْدَةً قَسَمْتُهَا بَیْنِی وَبَیْنَ سَعْدٍ، فَمَا مِنَّا مِنْ أُولَئِکَ السَّبْعَةِ أَحَدٌ إِلَّا وَهُوَ أَمِیرُ مِصْرٍ مِنَ الأَمْصَارِ، وَسَتُجَرِّبُونَ الْأُمَرَاءَ بَعْدَنَا.

374 ـ (6)... خالد بن عُمیر و شُوَیس ـ که کنیّت وی «ابوالرُّقاد» است ـ گویند: عمر بن خطابس (در روزگار خلافت و حکومت خویش) عتبة ابن غزوانس را به مأموریت جنگی گسیل داشت و بدو گفت: تو و همراهانت به حرکت خویش ادامه دهید و پیشروی کنید، تا به دورترین نقطه از سرزمین‌های عرب، و به نزدیکترین نقطه از سرزمین‌های عجم برسید.

عتبهس و همراهانش نیز بر حسب فرمان عمر بن خطابس حرکت کردند و پیشروی نمودند تا به منطقه‌ی «مِربَد» رسیدند؛ درآنجا بود که سنگ‌های سپید و نرمی را دیدند؛ از این رو پرسیدند: این سنگ‌های سپید و نرم چیست؟ و نام این منطقه چیست؟ گفتند بصره است. آن‌ها از آن منطقه گذشتند و به حرکت خویش ادامه دادند و پیشروی نمودند تا مقابل پُلی کوچک رسیدند؛ پرسیدند: به فرود آمدن در اینجا فرمان داده شده‌ایم. (یعنی عمر بن خطابس به ما فرمان داده تا در همین جا فرود آییم.) همه‌ی آن‌ها در همان جا فرود آمدند...

خالد بن عُمیر و شُویس، تمام این حدیث را بیان کرده‌اند و در ادامه گفتند: عتبة بن غزوانس به همراهانش گفت: من خودم را در حالی دیدم که هفتمین مسلمان و همراه رسول خدا ج بودم، و خوراکی جز برگ درختان نداشتیم؛ تا جایی که براثر خوردن برگ درختان، لب‌ها و گوشه‌های دهان‌هایمان، متورّم و زخمی شد؛ من عبایی را پیدا کردم و آن را میان خویش و سعد بن ابی وقاصس قسمت کردم (نصفی از آن را برای خودم و نصفی را برای سعدس به عنوان ازار و شلوار استفاده کردیم)؛ و هیچ یک از آن هفت تن نیست مگر اینکه هر یک، امیر یکی از شهرها شده است؛ و به زودی امیرانی را که بعد از ما خواهند آمد، تجربه خواهید کرد.

 &

«بعث»: گسیل داشت، اعزام کرد، ارسال نمود، فرستاد.

«اقصی»: دورترین، پرت‌ترین، دورافتاده‌ترین.

«العرب»: قومی است سامی، ساکن شبه جزیره‌ی عربستان در جنوب غربی آسیا؛ به هنگام ظهور اسلام، ساکنان عربستان به دو دسته‌ی بزرگ تقسیم می‌شدند: «قحطانیان» در جنوب و «عدنانیان» در شمال.

مؤرخان عرب، این هر دو دسته را عرب غیر اصلی می‌دانستند در مقابل عرب «بائده»؛ بدین جهت اعراب بائده را «عاربه»؛ و قحطانیان را «متعربه»؛ و عدنانیان را «مستعربه» می‌نامیدند.

برخی دیگر، قحطانیان را هم جزو «عاربه» محسوب داشته‌اند. در یمن و نقاط جنوبی عربستان، مردمی پیش از ظهور اسلام سکونت داشتند که عرب آنان را اعراب قحطانی می‌نامند و می‌گویند: ایشان از نسل «یعرب بن قحطان» هستند. عدنانیان یا اعراب اسماعیلی نژاد، خود را به اسماعیل بن ابراهیم÷ می‌رسانند و به همین جهت، مؤرخان عرب آنان را «مستعربه» می‌نامند. مسکن این اعراب در تهامه، نجد، و حجاز بود و تا مرزهای شام و حدود عراق کشیده می‌شد.

اعراب اسماعیلی از حیث نظام اجتماعی، زبان و دین با قحطانیان اختلاف زیاد داشتند. از حیث نظام اجتماعی، اسماعیلیان صحرانشین بیابان گرد بودند (مانند اعراب بدوی)، در صورتی که قحطانیان، شهرنشین و اهل بنا و عمران و آبادی و عمارت بودند.

«اَدنی»: نزدیکترین.

«العجم»: غیر عرب، اعم از ایرانی و ترک و اروپایی؛ کشور ایران را نیز می‌گویند.

«فاقبلوا»: توجه کردند، روی آوردند، یورش بردند، حمله‌ور شدند.

«مِربَد»: آغل گوسفندان، طویله‌ی ستوران، محل خرما خشک کنی. در اینجا نام منطقه‌ای در عراق است.

«الکذّان»: سنگ نرمی که نه همانند صخره سخت باشد که بتوان آن را شکست و نه همانند خاک نرم باشد که بتوان آن را حفر کرد.

«البصرة»: زمین ستبر؛ یا زمین سرخ رنگ نیکو؛ سنگ نرم سفید. و شهر «بصره» را به خاطر سنگ‌های نرم سپیدش، بدین نام می‌خوانند. و هم اینک نیز بندر و شهری در کشور عراق، واقع در ساحل شطّ العرب، مقابل خرمشهر ایران است که دارای نخلستان‌های مهم و نفت است و بندری فعّال به شمار می‌آید.

«فساروا»: راه رفتند؛ حرکت کردند؛ پیش رفتند؛ به جلو رفتند.

«حِیال»: روبرو، مقابل، برابر.

«الجِسر»: پل مانندی که برای عبور و مرور مردم و ماشین‌ها و قطارها بر روی رودخانه سازند؛ پُل.

«فالتقطتُ»: آن چیز را از روی زمین برگرفتم.

«بُردة»: جامه‌ی راه راه.

«قسمتها بینی و بین سعد»: یعنی از بی‌لباسی و سختی و مشقت رنج می‌بردیم به گونه‌ای که جامه‌ای کهنه و فرسوده را دو قسم می‌کردم، نصفی را به سعدس و نصفی را برای خود به صورت ازار در می‌آوردیم و عورت خویش را بدان می‌پوشیدیم.

«فما منا من اولئک السبعة احدٌ الا و هو ...»: یعنی هیچ یک از آن هفت تن ـ که جزو پیشگامانِ پیشتاز بودند ـ نیست، مگر این که هر یک امیر یکی از شهرهای اسلامی شده‌اند، و به پاس آن همه خدمات و تلاش‌ها، خداوند متعال در همین دنیا، بدان‌ها پاداش داد؛ و به زودی امیرانی را که پس از ما خواهند آمد، تجربه خواهید کرد که چه قدر بی‌بند و بار و علاقمند به دنیا هستند؛ و چگونه اوامر و فرامین الهی و تعالیم و آموزه‌های نبوی و احکام و دستورات شرعی و حقایق و مفاهیم والای قرآنی را نادیده می‌گیرند.

و همچنان‌که عتبه بن غزوانس گفت، نیز اتفاق افتاد... .

حدیث شماره 375

(7) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ، حَدَّثَنَا رَوْحُ بْنُ أَسْلَمَ أَبُو حَاتِمٍ الْبَصْرِیُّ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، أَنْبَأَنَا ثَابِتٌ، عَنْ أَنَسٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «لَقَدْ أُخِفْتُ فِی اللَّهِ، وَمَا یُخَافُ أَحَدٌ، وَلَقَدْ أُوذِیتُ فِی اللَّهِ، وَمَا یُؤْذَى أَحَدٌ، وَلَقَدْ أَتَتْ عَلَیَّ ثَلاَثُونَ مِنْ بَیْنِ لَیْلَةٍ وَیَوْمٍ مَا لِی وَلِبِلاَلٍ طَعَامٌ یَأْکُلُهُ ذُو کَبِدٍ إِلَّا شَیْءٌ یُوَاریِهِ إِبِطُ بِلاَلٍ».

375 ـ (7)... انس ابن مالکس گوید: پیامبر ج فرمودند: همانا من در راه خدا و در راستای اجرای اوامر و فرامین الهی، تعالیم و آموزه‌های شرعی و حقایق و مفاهیم والای قرآنی، چندان به بیم و ترس افتادم که هیچ کس به اندازه‌ی من در بیم و هراس نیافتاده است؛ و به راستی در راه دین خدا چندان مورد آزار و اذیّت قرار گرفتم که هیچ کس به اندازه‌ی من آزار و اذیت نشده است؛ گاهی اتفاق می‌افتد که سی شبانه روز بر من می‌گذشت، در حالی که من و بلالس آنقدر غذا نداشتیم که قابل خوردن و سیر شدن کسی باشد، به جز چیز اندکی که بلالس زیر بغل خویش پنهان می‌کرد.

 &

«اخفتُ»: ترسیده شدم؛ از ناحیه‌ی مشرکین در راه خدا و در راستای تبلیغ اوامر و فرامین الهی، به بیم وترس افتادم.

«اوذیتُ»: در راه دین خدا مورد آزار و اذیت قرار گرفتم.

«ذوکبد»: صاحب کبد. مراد از «ذوکبد»؛ حیوان است. و «کبد» نیز به معنی جگر است. و در اصطلاح فیزیولوژی: بزرگترین غده‌های بدن که در پهلوی راست زیر حجاب حاجز قرار دارد و صفرا درست می‌کند. عمل دیگر کبد، جذب مواد غذایی سه گانه، یعنی: چربی‌ها و قندها و مواد سفیده‌ای است که آن‌ها را تغییر شکل می‌دهد و برای تغذیه‌ی سلول‌ها آماده می‌سازد.

«شیء»: چیز اندکی. مواد خوراکیِ اندکی.

«یواریه»: آن را پنهان می‌کرد. آن را می‌پوشاند.

«ابط»: زیر بغل و زیر بال .

این حدیث، بیانگر موضوعی است که پیامبر ج همراه بلالس از مکه‌ی مکرمه گریخت، در حالی که پیامبر ج و بلال آنقدر غذا نداشتند که قابل خوردن و سیر شدن کسی باشد، به جز چیز اندکی که بلال زیر بغل خویش پنهان می‌کرد.

حدیث شماره 376

(8) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ، أَنْبَأَنَا عَفَّانُ بْنُ مُسْلِمٍ، حَدَّثَنَا أَبَانُ بْنُ یَزِیدَ الْعَطَّارُ، حَدَّثَنَا قَتَادَةُ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لَمْ یَجْتَمِعْ عِنْدَهُ غَدَاءٌ وَلاَ عَشَاءٌ مِنْ خُبْزٍ وَلَحْمٍ إِلَّا عَلَى ضَفَفٍ.

       قَالَ عَبْدُاللَّهِ: قَالَ بَعْضُهُمْ: هُوَ کَثْرَةُ الأَیْدِی.

376 ـ (8)... انس بن مالکس گوید: هیچگاه در نزد پیامبر ج نه در ناهار و نه در شام، نان و گوشت فراهم نشد، مگر در میهمانی‌ها.

عبدالله (بن عبدالرحمن، استاد ترمذی) گوید: برخی از محدثین و اربابان لغت، در ترجمه‌ی عبارت «ضَفَف»، گفته‌اند: مراد کثرت دستان میهمانان در ضیافت است.

 &

«لم یتجمع»: فراهم نشد، گرد نیامد، جمع نشد

«غداء»: خوراک چاشت، خوراک بامداد، غذایی که صبح بخورند، مقابل «عشاء»: غذایی که شب بخورند (شام)

«عَشاء»: شام، غذای شب، غذایی که شب بخورند.

«ضَفَف»: این واژه در لغت به این معانی استعمال شده است: «کمی مال و بسیاری عائله؛ نیاز؛ حاجت؛ خوردن که به سیر شدن نرسد؛ ازدحام کردن بر سر آب و جز آن؛ شتاب در کار». ولی در اینجا مراد هیچ‌کدام از این معانی نیست بلکه مراد: «کثرت دستان میهمانان در ضیافت» است. و همین‌گونه محدثین و اربابان لغت نیز واژه‌ی «ضَفَف» را ترجمه کرده‌اند.

به هر حال، این حدیث بیانگر این است که رسول خدا ج هرگز نه در شام و نه در ناهار، از نان و گوشت سیر نشد، مگر به ندرت و آن هم در میهمانی‌ها.

حدیث شماره 377

(9) حَدَّثَنَا عَبْدُ بْنُ حُمَیْدٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ بْنِ أَبِی فُدَیْکٍ، حَدَّثَنَا ابْنُ أَبِی ذِئْبٍ، عَنْ مُسْلِمِ بْنِ جُنْدُبٍ، عَنْ نَوْفَلِ بْنِ إِیَاسٍ الْهُذَلِیِّ قَالَ: کَانَ عَبْدُالرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ لَنَا جَلِیسًا، وَکَانَ نِعْمَ الْجَلِیسُ، وَإِنَّهُ انْقَلَبَ بِنَا ذَاتَ یَوْمٍ، حَتَّى إِذَا دَخَلْنَا بَیْتَهُ دَخَلَ فَاغْتَسَلَ، ثُمَّ خَرَجَ، وَأُوتِیْنَا بِصَحْفَةٍ فِیهَا خُبْزٌ وَلَحْمٌ، فَلَمَّا وُضِعَتْ بَکَى عَبْدُالرَّحْمَنِ فَقُلْتُ: یَا أَبَا مُحَمَّدٍ مَا یُبْکِیکَ؟! فَقَالَ: هَلکَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَلَمْ یَشْبَعْ هُوَ وَأَهْلُ بَیْتِهِ مِنْ خُبْزِ الشَّعِیرِ، فَلاَ أُرَانَا أُخِّرْنَا لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَنَا.

377 ـ (9)... نوفل بن ایاس هُذلیس گوید: عبدالرحمن بن عوفس همنشین و دوست ما بود؛ و به راستی دوست و رفیق خوبی بود. روزی از روزها ما را با خود به خانه‌ی خویش برد و چون به خانه‌اش وارد شدیم او نخست به دستشویی و حمّام خویش وارد شد و غسل نمود؛ آنگاه از دستشویی و حمّام بیرون شد (و با ما نشست)؛ آنگاه کاسه‌ای برای ما آورده شد که در آن نان و گوشت بود، و چون کاسه‌ی غذا پیش ما نهاده شد، عبدالرحمن بن عوفس گریست.

من از او پرسیدم: ای ابومحمد! (کنیّت عبدالرحمن بن عوفس) چرا گریه می‌کنی؟ چه چیزی تو را به گریه وا داشت؟

او در پاسخ گفت: رسول خدا ج از جهان رخت بربستند و چهره در نقاب خاک کشیدند، و حال آنکه هیچگاه خود و خاندانشان از نان جوین هم سیر نشدند! و فکر نمی‌کنم عمری که باقی مانده است، برای اینگونه خوراکی‌ها باشد؛ بلکه باید صرف چیزی شود که برای ما بهتر است.

 &

«جلیساً»: دوست و رفیق، همنشین و یار .

«نِعمَ»: فعل غیر متصرف برای مدح و ستایش است؛ «نعم الجلیس»: نیکو همنشینی است. و گاهی «ما» به آخر آن افزوده می‌شود: «ان تبدوا الصدقات فنعماهی: اگر صدقه‌ها را آشکارا بدهید، پس نیکو است.»

«انقلب بنا»: ما را با خود برد.   

«ذات یوم»: روزی.

«دخل»: وارد دستشویی وحمّام شد.

«فاغتسل»: این واژه را می‌توان به دو گونه ترجمه کرد:

1-   غسل کرد و استحمام نمود. [معنای اصطلاحی غسل]

2-   دست و روی خود را شست. [معنای لغوی غسل]

«صحفةٍ»: کاسه‌ی بزرگ، قَدَح.

«وُضعت»: بر زمین نهاده شد.

«بکی»: گریست.

«ابا محمد»: کنیّت عبدالرحمن بن عوفس است.

«یبکیک»: تو را به گریه وا داشته است.

«هلک»: رحلت کرد، فوت نمود، از جهان رخت بربست، چهره در نقاب خاک کشید.

«لم یشبع»: سیر نشد.

«فلا اُرانا»: گمان نمی‌کنم، فکر نمی‌کنم، نمی‌پندارم.

«اُخّرنا»: پس از پیامبر ج باقی ماند‌یم و عمر ما باقی است.

«فلا اُرانا اُخّرنا لما هو خیرلنا»: من فکر نمی‌کنم عمری که باقی مانده است برای اینگونه خوراکی‌ها باشد، بلکه باید صرف چیزی شود که برای ما بهتر است. یعنی: من این گشایش و فراخی در خوراکی‌ها و پوشاک و... را که در آن قرار گرفته‌ایم، برای خودمان خیر و سعادت نمی‌بینم؛ چرا که گاهی چهار ماه می‌گذشت و یک بار آن حضرت ج از نان گندم یا نان جوین، سیر نمی‌خوردند.

چنان‌که پدر عمران بن زید مدنیس می‌گوید: به خانه‌ی عایشهل رفتیم و گفتیم: مادر جان سلام. گفت: سلام بر تو و گریست. گفتیم: مادر جان چرا گریه می‌کنی؟ گفت: به من خبر رسیده است که برخی از شما چندان غذاهای گوناگون می‌خورند که نیاز به دارو پیدا می‌کنند تا غذای آنان را هضم کند، و پیامبر شما را به خاطر آوردم که از دنیا رحلت فرمود در حالی که هیچگاه در شبانه روز از دو نوع غذا سیر نمی‌شد؛ اگر خرما خورده بود، نان نمی‌خورد و اگر نان خورده بود، خرما نمی‌خورد و این موضوع مرا به گریه واداشت.


 

 

 

 

نام‌های رسول خدا


حدیث شماره 366

(1) حَدَّثَنَا سَعِیدُ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ الْمَخْزُومِیُّ وَغَیْرُ وَاحِدٍ قَالُوا: حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «إِنَّ لِی أَسْمَاءً أَنَا مُحَمَّدٌ، وَأَنَا أَحْمَدُ، وَأَنَا الْمَاحِی الَّذِی یَمْحُو اللَّهُ بِیَ الْکُفْرَ، وَأَنَا الْحَاشِرُ الَّذِی یُحْشَرُ النَّاسُ عَلَى قَدَمِی، وَأَنَا الْعَاقِبُ، وَالْعَاقِبُ الَّذِی لَیْسَ بَعْدَهُ نَبِیٌّ».

366 ـ (1)... محمد بن جبیر بن مُطعمس از پدرش (جبیر بن مطعمس) روایت می‌کند که وی گفت: رسول خدا ج فرمودند: به راستی برای من چندین نام است؛ من محمد و احمدم؛ من ماحی (محو کننده)هستم که خداوند متعال، کفر را به دست من، محو و نابود می‌گرداند؛ من حاشر (جمع کننده) هستم که مردمان از پی من جمع می‌شوند؛ و من عاقب (آخرین پیغمبران) می‌باشم. و معنی عاقب این است که پیامبری پس از ایشان نیست.

 &

«انّ لی اسماء»: مراد از نام‌های رسول خدا ج: الفاظ و واژه‌هایی است که بر آن حضرت چه به صورت نام خاص و عَلَم و چه به صورت بیان اوصاف و ویژگی‌ها و خصلت‌ها و فاکتورهای ظاهری و اخلاقی ایشان، اطلاق شده است.

به هر حال، رسول خدا از نام‌ها، القاب، صفات، ویژگی‌ها و اوصاف زیادی برخوردارند به طوری که از برخی از راویان و ناقلان چنین نقل شده که: «خداوند را هزار اسم است و رسول خدا ج را نیز هزار اسم می‌باشد».

و به طور کلی می‌توان چنین نتیجه گرفت که زیاد بودن نام و صفات فردی، بیانگر شرف و بزرگی و عظمت و سترگی وی است.

حافظ ابن قیم/ گفته است: هر یک از نام‌های پیامبر مظهر یکی از صفات ایشان است و فقط «عَلَم» و نام محض نیست که هدف شناسایی فرد باشد و بس.

از این جاست که نام‌های ایشان فراوان و زیاداند. تعدد کنیه و لقب در میان عرب‌ها تا حدودی رواج داشت. خداوند نیز نود و نه نام دارد.

شخصیت انبیاء و کردار و رفتار آن‌ها اعم از اختیاری و غیراختیاری، عمدی یا غیرعمدی، همه مجموعه‌ای از اسرار و حقایق هستند.

نام‌های آنان نیز فقط برای معرفی شخصیت نیستند؛ بلکه گنجینه‌ی معارف هستند و در اصل ترجمان اوصاف و حقایقی هستند که دست قدرت در ازل، در وجود آن‌ها به ودیعت گذاشته است. اگر آنان را رحیم و مهربان می‌نامند، به این دلیل است که پیکره‌ی رحمت هستند. اگر «ماحی» نامیده می‌شود، به دلیل این است که در واقع محوکننده و از بین برنده‌ی آثار کفر و خداناشناسی هستند. اگر آخرین آن‌ها را «عاقب» می‌نامند، به سبب آن است که آخرین پیامبر است.

خلاصه آنکه هر چند شخصیت آنان اسرارآمیز باشد، نام‌های آنان نیز به همان اندازه لبریز از حقایق و اسرار هستند. بنابراین نام‌های پیامبر اسلام را نباید توده‌ای از نام‌های بی‌معنا انگاشت، همانند نام‌های زیبایی که مادران بر فرزندان خود می‌گذارند و بر واقعیت منطبق نیستند، مثلاً فرزند سیاه فام خود را ماه می‌نامند یا یک فرزند کودن را فرزانه نام‌گذاری می‌کنند. اینگونه نام‌گذاری‌ها اگر به منظور شناسایی شخص نبودند ممکن بود دروغ تلقی شوند. نام‌های پیامبر از این قبیل نام‌ها نیستند، بلکه تابلوهای رنگارنگی هستند که اوصاف و ویژگی‌های برجسته ایشان در آن نقش بسته است.

«محمد»: ستوده، نیک خو، نیکوسرشت، کسی که صفات نیکوی بسیار دارد.

«احمد»: ستوده‌تر، بسیار ستوده، یکی از نام‌های پیامبر گرامی اسلام که پیش از آن کسی به این اسم نامیده نشده بود و پس از رحلت ایشان نیز محض احترام تا مدّت مدیدی کسی را این نام نداده‌اند.

قاضی عیاض/ می‌گوید: همانگونه که شخص مبارک رسول الله ج بی‌مانند بودند، نام‌های ایشان نیز بی‌نظیر هستند. قبل از ایشان این نام‌ها رایج نبود، اندکی قبل از ولادت ایشان کاهنان، منجمان و اهل کتاب از ایشان نام بردند و به آمدن وی مژده دادند. مردم به طمع پیامبر منتظَر فرزندان خود را به نام محمد و احمد نام‌گذاری کردند. تا آن جا که از تاریخ ثابت می‌شود کسانی که به محمد و احمد نام‌گذاری شده‌اند تا شش نفر می‌رسند. سهیلی فقط سه نفر گفته است:

1- محمد بن سفیان بن مجاشع 2- محمد بن حیحة بن الحلاج 3- محمد بن عمران بن ربیعة. قبل از سهیلی، عبدالله بن خالویه نیز چنین نظری ارائه کرده است.

حافظ ابن حجر/ در قرن هشتم تحقیقی در این باره انجام داده است و تعداد این افراد را به بیست تن رسانده است و بعد از مکررات و مشکوک‌ها تعداد آن‌ها را پانزده تن قرار داده است که مشهورترین آن‌ها محمد بن عدی بن ربیعه است. بغوی، ابن سعد، ابن شاهین و ابن‌السکین و دیگران داستان او را این‌گونه آورده‌اند:

«خلیفة بن عبدالله، از محمد بن عدی پرسید: پدرت در زمان جاهلیت چه گونه تو را محمد نام نهاده است؟ او گفت: همانگونه که تو از من می‌پرسی، من نیز از پدرم این پرسش را پرسیدم. او در جواب گفت: یک بار من به اتفاق سه نفر از قبیله‌ی بنی تمیم به منظور ملاقات ابن حنفیه‌ی غسانی به سوی سرزمین شام رهسپار شدیم. در بین راه به چشمه‌ای رسیدیم که نزدیک کلیسا بود؛ سرپرست کلیسا نزد ما آمد و گفت: پیامبری به زودی مبعوث خواهد شد، دعوت او را بپذیرید. پرسیدیم: نام او چیست؟ گفت: نامش محمّد است. وقتی از سفر بازگشتیم، اتفاقاً همه‌ی ما دارای فرزند پسر شدیم و آن‌ها را محمّد نامیدیم».

سپس ابن حجر/ نام‌های دیگری نیز آورده است؛ برای آگاهی بیشتر مراجعه شود به: فتح الباری، باب اسماء النبی ج .

حافظ سهیلی/ می‌گوید: نام پیامبر که در تورات آمده است، احمد است؛ اما ابن قیّم/ با این نظر موافق نیست و بر این اصرار دارد که در تورات نیز مژده‌ی آمدن ایشان به نام محمّد وجود دارد.

سپس ابن قیّم/ در شرح نام محمد ج می‌گوید: محمّد کسی است که اوصاف ستوده شده در وجود او فراوان باشد. محمود نیز صیغه‌ی اسم مفعول است؛ امّا صیغه‌ی مبالغه از باب‌های ثلاثی مجرد همانند مبالغه‌ی باب تفعیل نیست؛ بنابراین محمّد از محمود بلیغ‌تر است. محمّد به کسی می‌گویند که بیش از همه‌ی افراد بشر ستوده شده باشد به همین دلیل در تورات نام ایشان محمّد آمده است؛ زیرا صفات نیکو و ستوده‌ی ایشان و فضایل دین و امت ایشان در تورات به قدری زیاد است که پیامبری اولوالعزم همچون حضرت موسی÷ آرزو کرد تا از امت ایشان باشد.

اما احمد، صیغه‌ی اسم تفضیل است و برای اسم فاعل و اسم مفعول هر دو کاربرد دارد، در صورت اول به معنای «احمد الحامدین لربّه»؛ «برترین ستایشگر پروردگارش» است و در صورت دوم به این معنا است: «احقّ النّاس واولاهم بان یُحمد»؛ «برترین انسان شایسته‌ی ستایش». بنابراین فرق بین محمد و احمد از نظر کیفیت و کمیت است؛ یعنی محمد کسی است که به سبب اوصاف نیکو بیش از دیگران ستایش شود و احمد کسی است که برترین ستایش‌ها نثار او شود. خلاصه‌ی مفاد این دو نام، این است که حضرت محمد ج به دلیل ویژگی‌های اخلاقی خویش، سزاوار برترین تعریف و ستایش است.

بعد از این تحقیق، اگر با نظر به این دو مفهوم، به سطح جهان نظر افکنید، خواهید دید که این نام‌ها آنگونه که بر ذات حضرت رسول صدق می‌کنند، بر هیچ فرد دیگری صدق نمی‌کنند. اگر در این جا اسم تفضیل را به معنای اسم مفعول بگیریم، خواهیم دید که خداوند، فرشتگان، پیامبران، جن‌ها و همه‌ی آفریدگان، اعم از ذی‌روح و جامد، ایشان را ستایش کرده‌اند.

امروز نیز میلیاردها انسان، روزانه چندین بار بر ایشان درود می‌فرستند. در میان کفار نیز گروهی منصف بودند که به رغم عدم پذیرش اسلام به دیانت، امانت، صداقت، فرزانگی و خردمندی ایشان معترف بودند. بدین ترتیب بهترین ستایش از ازل تا ابد به حضرت محمد ج اختصاص داشته است.

اگر «احمد» را اسم فاعل بدانیم، باز هم کسی که برای این نام سزاوارتر است، حضرت رسول گرامی اسلام است؛ زیرا هیچ کسی خدا را به اندازه‌ی ایشان ستایش نکرده است و ایشان به امت خویش نیز تا حدی ستایش خدا را آموخته است که در کتاب‌های مقدس پیشین، این امت به نام «حمّادون»؛ «ستایشگران» یاد شده است.

در «صحیحین» آمده است که روز محشر آنگاه که حضرت محمد ج برای شفاعت پیش خدا می‌رود، دروازه‌ی حمد و ستایش الهی که پیش‌تر برای هیچ کس گشوده نشده است، به روی ایشان گشوده خواهد شد. پس همه‌ی پیامبران، «حماد»؛ «ستایشگر خدا» هستند و حضرت محمد «احمد»؛ «برترین ستایشگر» است.

قاضی عیاض می‌گوید: پیامبیر اسلام، نخست احمد بودند و پس از گذراندن مرحله‌ی حمد خدا، محمد شدند. یعنی ایشان ابتدا خدا را ستایش می‌کرد، سپس دیگر آفریدگان او را ستایش کردند. همچنین روز محشر، ایشان پیش از دیگران خدا را ستایش می‌کنند و آنگاه که به سفارش ایشان، حسابرسی شروع می‌شود، اهل محشر او را ستایش می‌کنند. بدین ترتیب ایشان، اوّل احمد هستند و سپس محمد. از نظر وجود نیز احمد بر محمد مقدم است. به همین دلیل در کتاب‌های پیشین به نام احمد یاد شده است و آنگاه که به عالم وجود تشریف آورد، محمد نامیده شد.

خلاصه آنکه احمد به هر معنا که باشد، واقعیت ثابت شده‌ای است که حمد از هر نظر به آن حضرت نسبت خاصی دارد. به همین سبب سوره‌ی «الحمد» تنها به ایشان عنایت شده است، «حمادون» فقط لقب امت ایشان است و روز محشر، «لواء الحمد»؛ «پرچم ستایش» به دست ایشان خواهد بود و «مقام محمود» جایگاه ویژه‌ی ایشان است. ستایش خدا پس از اعمالی چون غذا خوردن، بازگشت از سفر، دعا گفتن و بسیاری از موارد دیگر از آداب شریعت ایشان است. از سوی دیگر هر نوع تعریف و ستایشی که از زبان مردم برای خدا گفته می‌شود، در واقع نتیجه‌ی آموزه‌های ایشان است؛ بنابراین می‌توان همه‌ی ستایش‌ها را به آن حضرت منسوب کرد.

بدین ترتیب هر نوع ستایشی که در فضای عالم می‌پیچد، به واسطه‌ی ایشان است. آیا توسط کسی دیگر این مقدار حمد و ستایش نشر شده است؟ پس به هر اعتبار، نسبت حمد با ایشان بیش از هر فرد دیگری است. به همین دلیل سزاوار است که نام احمد و محمد به ایشان اختصاص یابد و کسانی که پیش از ایشان به این نام نام‌گذاری شده‌اند، به دلیل اتباع ایشان بوده است و آنان که بعد از آن حضرت نام‌گذاری شده‌اند، نیز بنا بر انگیزه اتباع و پیروی از ایشان بوده است.

ناگفته نماند که حمد و شکر معمولاً در پایان کار انجام می‌شود. وقتی از صرف غذا فارغ می‌شویم، خدا را ستایش می‌کنیم؛ هنگامی که از سفر بازگردیم، حمد او را به جای می‌آوریم؛ همچنین وقتی سفر طولانی زندگی دنیا را به پایان می‌رسانیم و به بهشت وارد می‌شویم، ستایش خدا را به جای می‌آوریم:

﴿وَءَاخِرُ دَعۡوَىٰهُمۡ أَنِ ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِینَ

«آخرین دعای ما این است که: سپاس، پروردگار جهانیان را سزاست.»

این عمل مقتضی است که پس از پایان سلسله‌ی رسالت نیز حمد خدا به جای آورده شود؛ بنابراین نام آخرین پیامبر را محمد ج نهاده‌اند. بدون شک شخصیتی که پیکره‌ی همه‌ی زیبایی‌هاست، نام‌های او نیز باید مجموعه‌ای از نام‌های زیبا باشد. [فتح الباری، باب اسماء النبی ج و روض الانف، ج 1، ص106].

«الماحی»: محو کننده، نابودکننده. برای این نام، بر اساس روایات و احادیث می‌توان دو تفسیر کرد:

1-   محو کننده‌ی کفر و زندقه، و شرک و چند گانه پرستی، و الحاد و بی‌بند و باری و نفاق و دورنگی. چنان‌که در متن خود حدیث آمد که پیامبر ج فرمود: «من ماحی(محو کننده) هستم که خداوند به وسیله‌ی من کفر را محو و نابود می‌کند.»

2-   محو کننده‌ی گناهان کوچک؛ چنان‌که در روایتی دیگر آمده است که معنی «ماحی» این است که خداوند به میمنت وجود پیامبر ج، گناهان کوچک پیروانش را محو و نابود می‌کند.

«الحاشر»: جمع کننده؛ یعنی تمام مردم باید به نبوّت پیامبر ایمان و باور داشته باشند؛ چون ایشان، تکمیل کننده‌ی رسالت پیامبران و خاتم انبیاء هستند.

«العاقب»: نائب و جانشین پیشینیان؛ آنکه جانشین دیگری می‌شود؛آخرین پیامبران؛ کسی که پس از او کسی به رسالت و نبوّت مبعوث نشود.

حدیث شماره 367

(2) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ طَرِیفٍ الْکُوفِیُّ، حَدَّثَنَا أَبُوبَکْرِ بْنُ عَیَّاشٍ، عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ أَبِی وَائِلٍ، عَنْ حُذَیْفَةَ قَالَ: لَقِیتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی بَعْضِ طُرُقِ الْمَدِینَةِ فَقَالَ: «أَنَا مُحَمَّدٌ، وَأَنَا أَحْمَدُ، وَأَنَا نَبِیُّ الرَّحْمَةِ، وَنَبِیُّ التَّوْبَةِ، وَأَنَا الْمُقَفَّى، وَأَنَا الْحَاشِرُ، وَنَبِیُّ الْمَلاَحِمِ».

367 ـ (2)... حذیفهس گوید: در کوچه‌ای از کوچه‌های مدینه‌ی منوّره، رسول خداج را ملاقات کردم (و از ایشان شنیدم که) فرمودند: من محمدم؛ من احمدم؛ من پیام آور رحمت‌ام؛ من پیامبر توبه ام؛ من مقفّی‌ام؛ من حاشر(جمع کننده)هستم و من پیامبر جنگ و جهاد هستم.

 &

«طرق المدینة»: مراد کوچه‌ای از کوچه‌های مدینه‌ی منوره است.

«نبّی الرحمة»: پیامبر رحمت. خداوند می‌فرماید: «وما ارسلناک الا رحمة للعالمین».

«نبّی التوبة»: پیامبر توبه. این نام دو معنی می‌تواند داشته باشد:

1-   پیامبر ج شخصی هستند که دیگران را به توبه و استغفار و انابه و برگشت به سوی خداوند امر می‌کنند.

2-   پیامبر ج بسیار توبه کننده‌اند؛ چنان‌که نقل شده که رسول خدا ج در روز هفتاد یا صد بار، استغفار می‌کردند.

«المقفّی»: این نام نیز دو معنی می‌تواند داشته باشد:

1-   به کسر(فاء) خوانده شود:«مقفِّی»؛ در این صورت چنین ترجمه می‌شود: «من در اصل توحید و مکارم اخلاقی، پیرو پیامبران گذشته‌ام، گر چه در فروع با آن‌ها تفاوت دارم». خداوند متعال می‌فرماید: ﴿أُوْلَٰٓئِکَ ٱلَّذِینَ هَدَى ٱللَّهُۖ فَبِهُدَىٰهُمُ ٱقۡتَدِهۡۗ [الأنعام: 90]؛ «آنان کسانی‌اند که خداوند ایشان را هدایت داده است، پس از هدایت ایشان، پیروی کن و به راه ایشان برو».

2-   به فتح«فاء» خوانده شود: «مقفَّی»؛ در این صورت، به معنی «خاتم پیامبران» می‌باشد.

«نبیّ الملاحم»: پیامبر جنگ‌ها، «ملاحم»: جمع«مَلحَمة»؛ جنگ و خون ریزی بزرگ. و مَلحَمة، در اصل به معنی رزمگاه است. یعنی من برای جهاد و پیکار با دشمنان و بدخواهان اسلام و مسلمانان برانگیخته شده‌ام نه برای کشاورزی.

چنان‌که در روایتی دیگر، مجاهد از پیامبر ج نقل می‌کند که ایشان فرمودند: «من محمد و احمد و رسول رحمت و رسول جنگ و خون ریزی و مقفّی و حاشرم. برای جهاد برانگیخته شده‌ام نه برای کشاورزی.»

حدیث شماره 368

(3) حَدَّثَنَا إِسْحَاقُ بْنُ مَنْصُورٍ، حَدَّثَنَا النَّضْرُ بْنُ شُمَیْلٍ، أَنْبَأَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ زِرٍّ، عَنْ حُذَیْفَةَ، عَنِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَحْوَهُ بِمَعْنَاهُ. هَکَذَا قَالَ حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ: عَنْ عَاصِمٍ، عَنْ زِرٍّ، عَنْ حُذَیْفَةَ رَضِی الله عَنه.

368 ـ (3) اسحاق بن منصور، از نضر بن شُمیل، از حماد بن سَلَمة، از عاصم احول، از زِرّ، از حذیفهس ،از پیامبر ج نیز به سان همین حدیث را [از حیث معنی، نه از حیث لفظ] نقل کرده‌ است.

و همچنین این روایت را حماد بن سلمة، از عاصم، از زرّ، از حذیفهس نقل کرده‌اند.[یعنی این حدیث، به طرق مختلف، روایت شده است.]