(1) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا أَبُودَاوُدَ، حَدَّثَنَا هَمَّامٌ، عَنْ قَتَادَةَ، قَالَ: قُلْتُ لأَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: هَلْ خَضَبَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟ قَالَ: لَمْ یَبْلُغْ ذَلِکَ، إِنَّمَا کَانَ شَیْبًا فِی صُدْغَیْهِ، وَلَکِنْ أَبُوبَکْرٍ رَضِیَ اللهُ تعالی عَنهُ خَضَبَ بِالْحِنَّاءِ وَالْکَتَمِ.
37 ـ (1) ... قتاده گوید: از انس بن مالکس پرسیدم: آیا رسول خدا ج موهایشان را رنگ میکردند؟ انسس در پاسخ بدین سؤال گفت: موهای پیامبراکرم ج چندان سپید نشده بود[که بخواهند با رنگ آنها را تغییر دهند و بر آنها خضاب ببندند]؛ و تنها اندک اثری از سپیدی، روی شقیقههای آن حضرت ج مشاهده میشد، ولی ابوبکرس موهای خویش را به وسیلهی حناء و کتم، رنگ میکرد و آنها را خضاب میبست.
&
«خضب»: موهای سر و ریش را تغییر رنگ داد و بدانها خضاب بست.
«خِضاب»: آنچه با آن رنگ کنند، همچون حناء و وسمه و مانند آن. رنگ، حناء و آنچه که موی سر و صورت یا پوست بدن را با آن رنگ کنند.
«لم یبلغ ذلک»: یعنی موهای پیامبراکرم ج چندان سپید نشده بود و سفیدی آن، بدین اندازه نرسیده بود که بخواهند با رنگ حناء و وسمه آن را تغییر بدهند و بدانها خضاب ببندند؛ بلکه فقط اندکی کنار دو شقیقهاش سپید شده بود.
«صُدغیه»: مثنی «صُدغ»: شقیقه، گیجگاه، کنار پیشانی، یک طرف پیشانی بین چشم و گوش، موی پیچ خورده کنار پیشانی.
«الحِنّاء»: حناء، رنگ سرخ که از حناء گرفته میشود. و «حناء»: درختی است کوچک که بلندیاش تا دو متر میرسد؛ برگهایش شبیه به برگ انار، گلهایش سفید و معطّر و خوشهای؛ برگهای آن را نرم میسازند و به شکل پودر درمیآورند و برای رنگ کردن موهای سر یا رنگ کردن دست و پا به کار میبرند.
«الکَتَم»: وسمه و برگ نیل، یا رنگی شبیه به نیل که زنان در آب خیس میکنند و به ابروهای خود میکشند. و برگ نیل: گیاهی است که در کشورهای گرمسیر مانند هندوستان و ...می روید؛ بلندیاش تا یک متر میرسد؛ برگهایش شبیه به برگ آقاقیا؛ شاخ و برگ آن به هم پیچیده؛ گلهایش خوشهای و سرخ و بیبو؛ بذر آن را میکارند و اگر پس از درو کردن شاخهها، ریشهی آن را در زمین باقی بگذارند، سال دیگر هم سبز میشود و ممکن است به همین ترتیب تا چند سال دوام کند. شاخههای نیل را بعد از درو کردن در حوض آب میریزند و پس از 17 یا 20 ساعت، آب آن را خالی میکنند و آنچه تَه نشین شده در کیسه میریزند و آویزان میکنند؛ و وقتی نیم خشک شد، آنها را در آفتاب پهن میکنند تا خوب خشک شود. و این همان مادهی کبود رنگی است که در نقاشی و رنگریزی به کار میرود.
(2) حَدَّثَنَا إِسحَاقُ بنُ مَنصُورٍ وَ یَحیی بنُ مُوسَی قَالا: حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّزَّاقِ، عَنْ مَعْمَرٍ، عَنْ ثَابِتٍ، عَنْ أَنَسٍ بْنِ مَالِکٍ، قَالَ: مَا عَدَدْتُ فِی رَأْسِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَلِحْیَتِهِ إِلا أَرْبَعَ عَشْرَةَ شَعْرَةً بَیْضَاءَ.
38 ـ (2) ... انس بن مالکس گوید: در تمامی موهای سر رسول خدا ج و ریش ایشان، فقط چهارده تار موی سفید، مشاهده کردم و برشمردم؛ [و شمار موهای سفید سر وریش آن حضرت ج به بیست تار موی نمیرسید.]
&
«ماعددتُ»: بر نشمردم، شمارش نکردم.
«اربع عشرة»: چهارده تا.
«شعرة بیضاء»: تار موی سفید.
(3) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا أَبُودَاوُدَ، أَنبَأَنَا شُعْبَةُ، عَنْ سِمَاکِ بْنِ حَرْبٍ قَالَ: سَمِعْتُ جَابِرَ بْنَ سَمُرَةَ، وَ قَد سُئِلَ عَنْ شَیْبِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟ فَقَالَ: کَانَ إِذَا دَهَنَ رَأْسَهُ لَمْ یُرَ مِنْهُ شَیبٌ، وَإِذَا لَمْ یَدْهُنْ رُئِىَ مِنْهُ.
39 ـ (3) ... سماک بن حرب گوید: در حالی که از جابر بن سمرةس دربارهی موهای سپید [سر و ریش] رسول خدا ج سؤال شد، شنیدم که در این باره گفت: آن حضرت ج هرگاه روغن بر سر خویش میمالیدند، چیزی از موهای سپید ایشان مشاهده نمیشد، [و موهای سپیدشان در زیر روغن و در زیر درخشش موها براثر مالیدن روغن، پوشیده میشد]؛ و هرگاه به موهایشان روغن نمیزدند، مقداری از موهای سپیدشان دیده میشد.
&
«سُئل»: مورد سؤال و پرسش قرار گرفت.
«شیب»: موی سفید سر و ریش.
«دَهَنَ»: روغن مالید.
«لم یُر»: دیده نمیشد. «رُئیَ»: دیده میشد.
(4) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بنُ عُمَرَ بنِ الوَلیِدِ الکِندِیُّ الکُوفیُّ، أَنبَأَنَا یَحیَى ابنُ آدَمَ، عَن شَرِیکٍ، عَن عُبَیدِاللهِ بنِ عُمَرَ، عَن نَافِعٍ، عَن عَبدِاللهِ بنِ عُمَرَ قَالَ: «إِنَّمَا کَانَ شَیبُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نَحوًا مِن عِشرِینَ شَعرَةً بَیضَاءَ».
40 ـ (4) ... عبدالله بن عمرب گوید: شمار موهای سفید سر و ریش رسول خداج در حدود بیست تار موی بود.
&
«نحواً»: حدود، در حدود، تقریباً، نزدیک، کم و بیش.
«عشرین»: بیست. «شعرة بیضاء»: تار موی سپید.
روایات و احادیث در شمار موهای سفید سر و ریش رسول خدا ج مختلف و گوناگون است:
· از انس بن مالکس پرسیده شد: آیا رسول خدا ج خضاب میبستند؟ گفت: شمار موهای سپیدشان کمتر از آن بود که نیازی به خضاب داشته باشد؛ موهای سپید ریش آن حضرت ج به بیست نمیرسید.
· و در روایتی دیگر آمده است: به انسس گفته شد: آیا موهای رسول خدا ج سپید شده بود؟ گفت: خداوند او را با موهای سپید معیوب نکرده بود. در تمام سر و ریش ایشان، غیر از هفده یا هیجده موی سپید وجود نداشت.
· و در روایتی آمده است که انس بن مالکس گفته است: در همهی موهای سر و ریش رسول خدا ج فقط چهارده تار موی سپید برشمردم.
· و در روایتی، موهای سپید از سر و ریش پیامبر ج نفی شده است. اشعث بن سُلیم میگوید: شنیدم پیرمردی از بنی کنانه میگفت: رسول خدا ج را در بازار ذوالمجاز دیدم که موهای پیچیده داشت و تمام موهای سر و ریش ایشان کاملاً سیاه بود.
· و در روایتی آمده است: هیثم بن دهر اسلمیس گوید: موهای سپید پیامبر ج را دیدم که در چانه و جلو سر قرار داشت و دقّت کردم و شمردم سی تار موی بود. و...
به هر حال، در میان این روایات و احادیث هیچگونه تناقضی نیست؛ چرا که اختلاف روایات، مبتنی بر اختلاف زمانهای گوناگون است؛ یعنی: یکی از راویان، پیامبر ج را در 55 سالگی دیده و دیگری در 57 سالگی و دیگری در 60 سالگی و آن دیگری در 62 سالگی و ... مشاهده کرده است؛ و پر واضح است که اختلاف زمانها و گذشت سالها، بر سر و ریش پیامبر ج تأثیراتی را در سپید شدن موهای سر و ریش ایشان گذاشته است، و هر یک از راویان، بر مبنای مشاهدهاش، تعداد موهای سپید سر و ریش آن حضرت ج را روایت نموده است.
و از مجموع روایات دانسته میشود که خداوند متعال، ایشان را با موی سپید معیوب نکرده بود و چندان موی سپید نداشت که نیاز به خضاب بستن و تغییر دادن آن با رنگ حنا و وسمه داشته باشد؛ بلکه شمار موهای سپیدشان کمتر از آن بود که نیازی به خضاب و رنگ داشته باشد؛ و در مجموع، شمار موهای سپید سر و ریش آن حضرت ج به بیست تار موی نمیرسید که هرگاه روغن بر سر خویش میمالیدند، آن موهای سپید دیده نمیشد و هرگاه روغن نمیزدند، آشکار میشد.
(5) حَدَّثَنَا أَبُو کُرَیْبٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْعَلاءِ، حَدَّثَنَا مُعَاوِیَةُ بْنُ هِشَامٍ، عَنْ شَیْبَانَ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنْ عِکْرِمَةَ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: قَالَ أَبُوبَکْرٍ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، قَدْ شِبْتَ! قَالَ: «شَیَّبَتْنِی هُودٌ، وَ الْوَاقِعَةُ، وَ الْمُرْسَلَاتُ، وَ عَمَّ یَتَسَاءَلُونَ، وَ إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ».
41 ـ (5) ... ابن عباسب گوید: ابوبکر صدّیقس خطاب به آن حضرت ج گفت: ای رسول خدا ج! میبینم که موهایتان سپید شده است! [یعنی پیر شدهاید!] پیامبر گرامی اسلام ج فرمودند: آری، [اوامر و فرامین، تعالیم و آموزهها، احکام و دستورات، حقایق و مفاهیم والا و حکایات و داستانهای تکان دهنده و تکالیف و مفاهیم والای] سورهی «هود»، سورهی «واقعه»، سورهی «مرسلات»، سورهی «عمّ یتساءلون» و سورهی «اذا الشمس کوّرت»، مرا پیر کردهاند و موهایم را سپید نمودهاند.
&
«قَد»: اسم مبنی به معنی کافی است. «قد زیدٌ درهم: یک درهم برای زید بس است».
و گاهی نیز معرب میشود؛ چنانکه گفته میشود: «قدُ زیدٍ درهم». به هر حال «قَد» اسم فعل به معنی «کافی بود»، یا «کافی است» میباشد.
این حرف [قد]، در فعل پس از خود عمل نمیکند و فقط قسمِ بین آن و فعل فاصله میشود و همراه با فعل مضارع، یا افادهی معنی توقّع میکند مانند: «قد یأتی ابوک غداً: احتمالاً فردا پدرت میآید»؛ و یا افادهی معنی تقلیل میکند؛ مانند: «قد یصدق الکذب: به ندرت درغگو، راست میگوید»؛ و یا افادهی معنی تکثیر مینماید: «قد اشهد الغارة الشعواء: چه بسا غارتهای پراکندهای که در آن حضور داشتم».
و با فعل ماضی، یا افادهی معنی تحقیق میکند؛ مانند: «قد افلح من تزکی: به تحقیق کسی که پاکی ورزید، رستگار شد»؛ و یا تقریب فعل ماضی به حال؛ مانند: «قد خطب سعیدٌ: اندکی پیش سعید سخنرانی کرد».
و در جملهی «قد شبتُ»، به معنی تحقیق است؛ یعنی به تحقیق پیر شدید و موهایتان سپید شده است.
«شبتَ»: موهایتان سپید شده است و غبار پیری بر چهرهتان نشسته است.
«شَیَّبتنی»: مرا پیر کرده و موهایم را سپید نموده است.
«هود»: یعنی اوامر و فرامین سورههای هود، واقعه و ... و تعالیم و آموزهها و احکام و دستورات و حقایق و مفاهیم والای آنها و حکایات و داستانهای تکاندهنده از امتهای گذشته و پیامبران پیشین که در این سورهها آمده، و اوضاع و احوال دوزخیان و بهشتیان و نیک بختان و نگون ساران، و حالات سخت و وحشتناک قیامت، و تکالیف و مسؤولیتهایی که در این سورهها آمده و ... مرا پیر کرده و سر و ریشم را سپید نموده است.
(6) حَدَّثَنَا سُفیَانُ بنُ وَکِیعٍ، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بنُ بِشرٍ، عَن عَلِیِّ بنِ صَالِحٍِ، عَن أَبِی إِسحاقَ، عَن أَبِی جُحَیفَةََََ قَالَ: قَالوُا: یَا رَسُولَ اللهِ، نَرَاکَ قَد شِبتَ! قَالَ: «قَد شَیَّبَتنِی هُودٌ وَأَخَوَاتُهَا».
42 ـ (6) ... ابوجحیفهس گوید: صحابهش خطاب به آن حضرت ج گفتند: ای رسول خدا ج! میبینیم که موهایتان سپید شده و غبار پیری بر سر و ریشتان نشسته است؟ پیامبر گرامی اسلام ج فرمودند: آری، به تحقیق که [اوامر و فرامین، تعالیم و آموزهها، احکام و دستورات، حکایات و داستانهای تکان دهندهی امتهای گذشته و پیامبران پیشین، اوضاع و احوال دوزخیان و بهشتیان، حالات سخت و وحشتناک قیامت و تکالیف و مسئولیتها و حقایق و مفاهیم والای] سورهی هود و نظائر آن [از دیگر سورههای قرآن] مرا پیر کرده و موهایم را سپید نمود.
&
«اخواتها»: نظائر سورهی هود از دیگر سورههای قرآن که در آنها آنچه بر سر امتهای پیش از من آمدهاند، و در آنها حالات سخت قیامت و ... بیان شده، مرا پیر کرد و موهایم را سپید نمود.
و نظائر سورهی هود، عبارتند از: سورهی «الواقعة»، سورهی «القارعة»، سورهی «سأل سائل»، سورهی «الحاقّة ما الحاقّة» و سورهی «اذا الشمس کوّرت». چنانکه انس بن مالکس گوید: روزی ابوبکر و عمرب نزدیک منبر نشسته بودند. پیامبر ج از خانهی یکی از همسران خود بیرون آمد و دست به ریش خویش میکشید و آن را به طرف بالا گرفت و به آن نگاه فرمود. انسس میگوید: ریش پیامبر ج بیشتر از سرش موی سپید داشت؛ چون پیامبر ج کنار آن دو رسید، سلام داد. انس میگوید: ابوبکرس مردی رقیق و عمرس مرد سختی بود. ابوبکرس گفت: ای رسول خدا ج! پدر و مادرم فدایت باد! چه زود موهایت سپید شده است. پیامبر ج ریش خویش را با دست به طرف بالا بلند فرمود و به آن دونگریست. در این موقع چشمان ابوبکر صدیقس اشک آلود شد و پیامبر ج فرمود: آری، سورهی هود و نظائر آن، موی مرا سپید کرد.
ابوبکرس گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، نظائر سورهی هود کدام سورهها است؟ فرمود: سورههای «الواقعة»، «القارعة»، «سأل سائل» و «اذا الشمس کوّرت».
ابوصخرس [که راوی حدیث است] میگوید: چون این خبر را برای ابن قُسَیط نقل کردم، گفت: آری؛ ای احمد! همواره این حدیث را از استادان و مشایخ خود شنیدهام ولی چرا سورهی «الحاقة ما الحاقة» را از قلم انداختی!
پس از این روایت دانسته میشود که نظائر سورهی هود، عبارتند از: سورههای «الواقعة»، «القارعة»، «سأل سائل»، «اذا الشمس کوّرت» و «الحاقة ما الحاقة».
و از روایتی دیگر ثابت میشود که نظائر سورهی هود، سورههای «قمر»، «مرسلات» و «تکویر» است؛ چنانکه طلحة بن عمرو نقل میکند: یکی از یاران پیامبر ج گفت: ای رسول خدا ج! موهای شما زود سپید شد! فرمود: آری، سورهی هود و نظائر آن، موی مرا سپید کرد. عطاء میگوید: نظائر سورهی هود، سورههای «قمر»، «مرسلات» و «تکویر» است. ولی روایت اول، صحیحتر مینماید.
(7) حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، حَدَّثَنَا شُعَیْبُ بْنُ صَفْوَانَ، عَنْ عَبْدِالْمَلِکِ بْنِ عُمَیْرٍ، عَنْ إِیَادِ بْنِ لَقِیطٍ الْعِجْلِیِّ، عَنْ أَبِی رِِِمْثَةَ التَّیْمِیِّ تَیْمَِ الرِبَابِ قَالَ: أَتَیْتُ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَمَعِی ابْنٌ لِی، قَالَ فَأُرِیتُهُ، فقُلْتُ لَمَّا رَأَیْتُهُ: هَذَا نَبِیُّ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَعَلَیْهِ ثَوْبَانِ أَخْضَرَانِ، وَلَهُ شَعَرٌ، وَقَدْ عَلاهُ الشَّیْبُ، وَشَیْبُهُ أَحْمَرُ.
43 ـ (7) ... ابو رِمثهی تیمی [که از قبیلهی «تیم الرباب» است] گوید: در حالی که یکی از پسرانم، همراهم بود، به نزد رسول خدا ج آمدم. ابورِمثه در ادامه گوید: پیامبر ج را به پسرم نشان دادم و ایشان را بدو معرّفی نمودم؛ و خود نیز همین که پیامبر ج را دیدم و چشمم بدیشان افتاد، گفتم: به راستی که این پیامبر خداوندﻷ است؛ و این ملاقاتِ ما در حالی بود که بر تن رسول خدا ج دو لباسِ سبز رنگ بود، و آن حضرت ج موهای اندکی داشتند که بالایشان سپید شده بود که آن موهای سپید نیز با رنگ قرمز، رنگ شده بود و به خاطر خضاب، متمایل به سرخی بود.
&
«اتیتُ»: آمدم، به حضور رسیدم.
«فأریتُه»: پس پیامبر ج را به پسرم نشان دادم و ایشان را بدو معرّفی کردم.
«هذا»: این. منظور حضرت محمد ج است.
«ثوبان»: دو تکه پارچه؛ مراد ازار و ردای پیامبر ج است.
«اخضران»: دو لباس سبز رنگ. رنگ سبز، رنگ لباسهای بهشتیان است؛ ﴿وَیَلۡبَسُونَ ثِیَابًا خُضۡرٗا مِّن سُندُسٖ وَإِسۡتَبۡرَقٖ﴾ [الکهف: 31]؛ «و بهشتیان، جامههای سبز فاخری از انواع مختلف حریر نازک و ضخیم میپوشند.»
«شَعَرٌ»: تنوین «شعرٌ»، بیانگر تقلیل آن است. یعنی آن حضرت ج موهای اندک و انگشت شماری داشتند که بالایشان سفید شده بود.
«علاه الشیب»: بر بالای اندکی از موهای پیامبر ج سپیدی برآمد و ظاهر شد. بر اندکی از موهای پیامبر ج سپیدی غلبه یافت و چیره شد.
«شیبه احمر»: موهای سپید پیامبر ج با رنگ قرمز، رنگ شده بود و به سرخی میزد.
از این حدیث دانسته میشود که برخی اوقات، پیامبر گرامی اسلام ج موهایشان را خضاب میبستند و با حنا و وسمه رنگ میکردند. چنانکه عثمان بن عبدالله بن موهب نقل میکند: جمعی به خانهی ام سلمهل رفتیم. کیسهای بیرون آورد که در آن مقداری موی پیامبر ج وجود داشت که با حنا و کتم خضاب شده بود.
و عکرمة بن خالد نیز میگوید: مقداری از موی پیامبر ج در جعبهای پیش من است که با رنگ، خضاب شده است.
و ابن جٌریج نیز میگوید: به ابن عمرب گفتم: میبینم ریشت را رنگ میکنی؟ و او گفت: خودم دیدم که پیامبر ج ریش خویش را با حنا، رنگ میکرد.
و ربیعة بن ابوعبدالرحمن نیز نقل میکند: چندتار موی رسول خدا ج را دیدم که سرخ بود. از علّت آن پرسیدم، گفتند: به واسطهی استعمال عطر رنگین، سرخ شده است. و ...
(8) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا سُرَیْجُ بْنُ النُّعْمَانِ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، عَنْ سِمَاکِ بْنِ حَرْبٍ، قَالَ: قِیلَ لِجَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ: أَکَانَ فِی رَأْسِ رسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شَیْبٌ؟ قَالَ: لَمْ یَکُنْ فِی رَأْسِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شَیْبٌ إِلا شَعَرَاتٌ فِی مَفْرِقِهِ، إِذَا ادَّهَنَ وَارَاهُنَّ الدُّهْنُ.
44 ـ (8) ... سماک بن حرب گوید: از جابربن سمرةس سؤال شد: آیا در میان موهای سر رسول خدا ج موی سپید نیز و جود داشت؟ جابرس در پاسخ بدین سؤال گفت: در سر رسول خدا ج موی سپیدی وجود نداشت، جز چند تار موی سپید که در وسط سر آن حضرت ج بود و سفید شده بود که هرگاه پیامبر ج بر سر خویش، روغن میمالیدند، [درخشش و برق] روغن آن، موهای سپید را میپوشانید و پنهان میکرد و دیده نمیشد.
&
«شَعَراتٌ»: تنوین «شعراتٌ» برای تقلیل است. یعنی در وسط سر پیامبر ج شمار اندکی موی سپید بود و آن حضرت ج در وسط سر خویش موهای اندک و انگشت شماری داشتند که سفید شده بود.
«مَفرِقه»: محل فرق موی سر. وسط سر. مکانی که از آنجا موی سر فرق میشود و به سمت راست و چپ آویخته میگردد. خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود. جمع: مفارق.
«اِدَّهن»: بر موهایش روغن مالید و آنها را با روغن چرب و نرم کرد.
«واراهُنَّ الدُّهن»: درخشش و برق روغن، موهای سپید را میپوشانید و پنهان میکرد و به خاطر روغن مالیدن، موهای سپید دیده نمیشد. یعنی: موهای سپید پیامبر ج در زیر روغن و در زیر درخشش موها بر اثر مالیدن روغن، پوشیده میشد و چیزی از آنها دیده نمیشد.
«وارای»: پوشید و پنهان کرد.
باب (4)
رسول خدا ج
و آراستن و شانه کردن موی
(1) حَدَّثَنَا إِسحَاقُ بنُ مُوسَى الأَنصَارِیُّ، حَدَّثَنَا مَعنُ بنُ عِیسَى، حَدَّثَنَا مَالِک بْنُ أَنَسٍ، عَنْ هِشَامِ بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ کُنْتُ أُرَجِّلُ رَأْسَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَأَنَا حَائِضٌ.
32 ـ (1) ... عایشهل گوید: در حالی که در قاعدگی و عادت ماهیانهی خویش بودم، موهای سر رسول خدا ج را شانه میکردم و میآراستم و بدانها میرسیدم.
&
«اُرَجِّلُ»: موهای سر رسول خدا ج را روغن میمالیدم و شانه میکردم و میآراستم و بدانها میرسیدم.
«تَرَجُّل»: روغن مالیدن و شانه کردن و آراستن موی سر.
«حائض»: زن قاعده شده، زنی که عادت ماهیانه و قاعدگی خویش را سپری کند و ماهی یکبار به مدت چند روز از رحم وی خون جریان داشته باشد.
از این حدیث دانسته میشود که بدن زن، در حال قاعدگی از جهت مادّی نجس و پلید نیست، به طوری که هر چیزی بدان برخورد نماید، آلوده و نجس گردد. بلکه نجاست آن حکمی و معنوی است که شریعت، ازالهی آن را به طهارت کبری، یعنی «غسل» مقرر فرموده است. اما بدن زن حائض، دست و دهان و آب دهان و ... نه نجس است و نه آلوده به نجاست.
زنان در گذشته چنین گمان میبردند که بدنشان درحال قاعدگی آلوده است؛ تا آنکه روزی رسول خدا ج به عایشهل فرمود: این کوزهی آب را به من بده ... عایشهل گفت: ای رسول خدا ج ! من در حال قاعدگی هستم! آن حضرت ج فرمودند: «إنّ حیضتک لیست فی یدک»؛ «دستت که قاعدگی ندارد»[بخاری].
و این بدان معنی است که در چنین حالتی دست نجس نیست تا با برخورد با آب، آب را آلوده کند. بنابراین، آبی که با بدن زن در حال قاعدگی تماس حاصل نماید، پاک و پاکیزه میباشد.
روایت شده که یهودیان و مجوسیان، نسبت به زن در حال حیض و قاعدگی، بسیار سختگیری میکردند و در دوری کردن از وی، افراط و مبالغه مینمودند؛ و از طرف دیگر، مسیحیان، با زنان حائضه، مجامعت مینمودند و به حیض توجهی نداشتند. در جاهلیّت نیز زنان حائضه را از خود دور میساختند و با آنان غذا نمیخوردند و یکجا نمینشستند و حتی در یک منزل هم زندگی نمیکردند و مثل یهود و مجوس، با آنان سختگیری میکردند.
ولی اسلام بر این روشها، خط بطلان کشید و در این زمینه، طریقهی عادلانهای را انتخاب کرده که از افراط و مبالغهی کسانی که زنان حائضه را از منزل اخراج میکنند و تفریط نصاری که حتی از مجامعت با آنان خودداری نمیکنند، به دور میباشد و بهترین راه، حدّ وسط و به دور از افراط و تفریط است. و عایشهل نیز این حدیث را در رد کسانی بیان داشت که میپنداشتند، دست زدن زن حائض به بدن، موجب باطل شدن وضوی مرد و نجس شدن بدن او میشود.
(2) حَدَّثَنَا یُوسُفُ بْنُ عِیسَى، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، حَدَّثَنَا الرَّبِیعُ بْنُ صُبَیْحٍ، عَنْ یَزِیدَ بْنِ أَبَانٍ ـ هُوَ الرَّقَاشِیُّ ـ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یُکْثِرُ دَهْنَ رَأْسِهِ، وَتَسْرِیحَ لِحْیَتِهِ، ویُکْثرُ الْقِنَاعَ، حَتَّی کَأَنَّ ثَوْبَهُ ثَوْبُ زَیَّاتٍ.
33 ـ (2) ... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج بر موهای سرشان، بسیار روغن میمالیدند و بسیار ریش خویش را شانه میکشیدند و زیاد زیر عمامهی خویش، پارچهای را میبستند [تا آن تکه پارچه، عمامه را از برخورد با روغن حفظ کند]؛ و به قدری در روغن زدن سر و ریش مبالغه و زیاده روی میکردند که گویی دستارشان، دستار روغن فروش و تاجر روغن است.
&
«یُکثر»: زیاد و فراوان روغن میمالید.
«دُهن»: روغن.
«تسریح»: شانه کردن، آراستن و آرایش مو، فرم دادن به مو به ذریعهی شانه کردن و آراستن.
«القناع»: روسری، آنچه با آن سر خود را بپوشانند، ماسک. و در اینجا مراد همان تکه پارچهای است که پیامبر اکرم ج در زیر عمامهی خویش میبستند، تا از برخورد روغن با عمامهی ایشان جلوگیری کند [دستار].
«کَأَنَّ»: حرفی است که اسم را منصوب و خبر را مرفوع میکند و در معانی زیر به کار میرود:
1- تشبیه؛ مانند: «کانَّ زیداً اسدٌ: گویی که زید شیری است». این معنی بیشتر از معانی دیگرِ «کأنَّ» به کار میرود.
2- شک و گمان؛ مانند: «کأنَّ زیداً قائمٌ: گمان میرود که زید ایستاده است».
3- تقریب؛ مانند: «کأنَّک بالشتاء مقبلٌ: گویی که زمستان به زودی فرا میرسد».
«کأنَّ»: گاهی مخفف میشود؛ و این در صورتی است که اسم آن مقدّر و خبر آن، جملهی اسمیّهای است که بلافاصله پس از آن میآید. مثل: «کأن زیدٌ قائمٌ: گویی زید ایستاده است». و یا خبر آن جملهی فعلیهای است که به وسیلهی «لم» یا «قد»، از آن فاصله یافته است. مثل: «کأن لم تغن بالامس: گویی که دیروز بینیاز نشد»؛ و «کأن قد قام قائمهم: گویی که برپا شوندهی آنان برخاست».
اسم کأنَّ در مثالهای بالا، ضمیر شأن محذوف است و تقدیر آن «کأنّه» است. و گاهی نیز اسم آن آشکار میشود؛ مانند: «کأنَّ ثدییه حقان: گویی که پستانهای او دو عطردان است»؛ و در این صورت خبر آن مفرد آورده میشود.
و در حدیث «کأنَّ ثوبَه ثوبُ زیّاتٍ»: برای تشبیه آمده است. یعنی گویا که دستار پیامبر ج دستار روغن فروش است.
«ثوبَه»: مراد از لباس پیامبر ج همان «قِناع» و تکه پارچهای است که پیامبر ج در زیر عمامهی خویش میبستند تا از برخورد روغن با عمّامهی ایشان، جلوگیری کند و نگذارد تا عمامه به روغن ملوّث شود[دستار].
«زیّات»: روغن فروش، تاجر روغن و یا روغنگر.
(3) حَدَّثَنَا هَنَّادٌ بْنُ السَّریِّ، حَدَّثَنَا أَبُو الأَحْوَصِ، عَنْ أَشْعَثَ ابنِ أَبیِ الشَّعثََاءِ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ مَسْرُوقٍ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ إِنْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله علیه وسلم لَیُحِبُّ التَّیَمُّنَ فِى طَهُورِهِ إِذَا تَطَهَّرَ، وَفِى تَرَجُّلِهِ إِذَا تَرَجَّلَ، وَفِى انْتِعَالِهِ إِذَا انْتَعَلَ.
34 ـ (3)... عایشهل گوید: رسول خدا ج دوست داشتند به هنگام شستشو و تمیز نمودن بدنشان و شانه کردن و آراستن موهای سر و ریششان و پوشیدن کفششان، [وخلاصه در تمام کارهای خیر و با ارزششان،] طرف راست را به جلو اندازند و با سمت راست، آن را شروع نمایند.
&
«التَّیَمُّن»: کارهای خود را با دست و پا و طرفِ راست آغاز کردن و سمت راست را مقدّم داشتن.
«طَهوره»: این کلمه را میتوان به دو صورت خواند:
1- به ضم طاء«طُهور»: به معنای پاک کردن، پاکیزه ساختن، طهارت کردن و تمیز نمودن. یعنی پیامبر ج به هنگام شستشو و تمیز نمودن بدنشان، طرف راست را به جلو میانداختند و با سمت راست، آن را شروع میکردند.
2- به فتح طاء«طَهور»: به معنای آنچه که با آن طهارت گیرند؛ آنچه که با آن چیزی را بشویند و پاک کنند؛ مانند: آب؛ آنچه که سبب پاکی شود؛ مانند: آب. یعنی پیامبر ج در وقت استعمال آب و آنچه که با آن طهارت میگیرند، جانب راست اعضای خویش را برای شستن و تمیز کردن مقدّم میداشتند.
«اذا تَطهَّر»: هر زمان که شستشو میکرد و سر و تن میشست و طهارت و پاکیزگی حاصل مینمود.
«ترجّله»: ترجُّل: روغن مالیدن وشانه کردن و آراستن موی سر و ریش.
«اذا ترجّل»: هر زمان که موهای سرو ریش خویش را روغن میمالید و شانه میکشید و میآراست.
«انتعاله»: انتعال: کفش پوشیدن. «إذا انتعل»: هر زمان که کفش در پای میکرد.
(4) حَدَّثَنَا مُحَّمَدُ بنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا یَحْیَى بْنِ سَعیدٍ، عَنْ هِشَامِ بْنِ حَسَّانٍ، عَنِ الْحَسَنِ، عَنْ عَبْدِاللهِ بْنِ مُغَفلٍ، قَالَ: نَهَى رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَنِ التَّرَجُّلِ إِلَّا غِبًّا.
35 ـ (4) ... عبدالله بن مغفلس گوید: رسول خدا ج از آنکه شخصی موهایش را هر روز شانه کشد، نهی فرمودند؛ به جز از شانه زدن به موها روز درمیان که از آن نهی نفرمودند.
&
«غِبّاً»: یک روز درمیان، روز درمیان آمدن، یک روز آمدن و یک روز نیامدن، یک درمیان، گفته میشود:
«غِبّ الماشیة: ستور یک روز درمیان آب خورد»؛ «غِبّ الرجل فی الزیارة: آن مرد یک روز در میان به دیدن کسی رفت»؛ «زُر غِبّاً تزدد حبّاً: یک روز در میان به دیدن برو تا بر محبت دیگران نسبت به خود بیفزایی»؛ «غبّ الحمّی علی المحموم: تب یک روز در میان بر تب دار بازگشت»؛ «حمّی الغبّ: تب نوبهای که یک روز درمیان آید».
مراد حدیث این است که پیامبر ج از آنکه شخصی پیوسته به فکر آرایش و زینت خویش به سان زنان باشد، نهی فرمودند، تا این کار، باعث ترفّه و غفلت و عیّاشی و خوش گذرانی وی نشود. علاوه از آن، آرایش زیاد و پیوسته به فکر آراستن موی بودن، از عادات زنان است.
از این رو، «ابن عربی» گفته است: «موالاته تَصَنُّعٌ، و ترکه تَدَنُّسٌ و اغبابه سنّة»؛ یعنی: موها را پیوسته شانه کشیدن و آراستن، باعث تکلّف و مشقت است و ترک شانه نمودن موها، باعث آلودگی و کثافتی است و شانه کشیدن موها روز درمیان، سنّت رسول خدا ج و بر مبنای تعالیم و آموزهها و اوامر و فرامین و دستورات و سفارشهای ایشان است.
به هر حال، منظور از نهییی که در حدیث آمده، نهی از افراط و زیاده روی و مبالغه و تکلّف در خودآرایی و آرایش است و گرنه در احادیث و روایاتی دیگر آمده است که پیامبر ج گاهی روزی دوبار موی سر و ریش خویش را شانه میزد.
(5) حَدَّثَنَا الحَسَنُ بنُ عَرَفَةَ، حَدَّثَنَا عَبدُالسَّلاَمِ بنُ حَربٍ، عَن یَزِیدَ بنِ أَبی خَالِدٍ، عَن أَبی العَلاَءِ الأَودِیِّ، عَن حمُیَد بنِ عَبدِالرَّحمنِ، عَن رَجُلٍ مِن أَصحَابِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: أَنَّ النَّبِیَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَتَرَجَّلُ غِبًّا.
36 ـ (5) ... حُمید بن عبدالرحمن بن عوف گوید: مردی از یاران رسول خدا ج چنین نقل کرده و گفته است: «عادت پیامبرگرامی اسلام ج بر آن بود که ایشان موهای سر و ریش خویش را روز درمیان شانه میکشیدند و میآراستند[و از افراط و زیاده روی در خودآرایی و آرایش، پرهیز میکردند]».
&
«عن رجلٍ من اصحاب النّبی ج»: برخی گفتهاند: این شخص، همان «عبدالله بن مغفلس» است. و برخی گفتهاند: «حکم بن عمروس» است و برخی نیز بر این باورند که آن شخص، «عبدالله بن سَرجِسس» است.
به هر حال، مبهم بودن نام صحابه، ضرر و زیانی به صحّت سند و متن حدیث نمیرساند؛ چرا که تمامی صحابه عادلاند؛ و راوی حدیث هر کدام از صحابه باشد، مقبول و پذیرفتنی است و حدیثشان پذیرفته شده میباشد و ضرر و آسیبی به صحّت و درستی سند و متن حدیث نمیرسد.
(1) حَدَّثَنَا علی بْنُ حُجْرٍ، أَنبَأَنَا إِسْمَاعِیلُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ، عَنْ حُمَیْدٍ، عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ: کَانَ شَعَرُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله علیه وسلم إِلَى نِصفِ أُذُنَیْهِ.
24 ـ (1)... انس بن مالکس گوید: [گاهی اوقات] اندازهی موهای سر پیغمبر ج تا نیمهی هر یک از دو گوششان میرسید.
&
«اُذُنیه»: مثنی «اُذُن»؛ گوش. جمع: «آذان».
(2) حَدَّثَنَا هَنَّادٌ بْنُ السَّریِّ، حَدَّثَنَا عَبْدُالرَّحْمَنِ بْنُ أَبِی الزِّنَادِ، عَنْ هِشَامِ بْنِ عُرْوَةَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ: کُنْتُ أَغْتَسِلُ أَنَا وَ رَسُول اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِنْ إِنَاءٍ وَاحِدٍ، وَکَانَ لَهُ شَعْرٌ فَوْقَ الْجُمَّةِ وَدُونَ الْوَفْرَةِ.
25 ـ (2) ... عایشهل گوید: من و پیامبرگرامی اسلام ج هر دو از یک ظرفِ پُر آب، غسل میکردیم و موهای سر آن حضرت ج پایینتر از لالهی گوشها و بالاتر از شانههای ایشان بود.
&
«إِناء»: ظرف، آوند.
«الجَمَّة»: گیسو و مویی که تا زیر نرمهی کِتف برسد.
«الوفرة»: گیسویی که به نرمهی گوش برسد.
و «اللمّة»: گیسویی که تا سر کتف برسد.
«فوق»: ظرف مکان است و مفید معانی: ارتفاع و بلندی، افزونی و بیشی و تفوّق و برتری.
«دون»: ظرف مکان و منصوب است و نسبت به اسمی که بدان اضافه میشود، معانی مختلفی پیدا میکند. چنانکه «مشی دونه: جلو او راه رفت»؛ و «جلس الوزیر دون الامیر: وزیر پشت سر پادشاه نشست»؛ و «السماء دونک: آسمان بالای سرتوست»؛ و «دون قدمیک بساط: زیر دو پایت، فرش است»؛ و «مشی دون ان یتوقف: بیآنکه بماند راه رفت»؛ و «دون العلی مشقات: در راه رسیدن به بلند مرتبگی رنجها و سختیها است». اسم فعل است به معنی «خُذ» [بگیر]؛ مثل: «دونک الکتاب: کتاب را بگیر». و در اینجا به معنی «پایینتر از...» است.
(3) حَدَّثَنَا أَحمَدُ بنُ مَنِیعٍ، حَدَّثَنَا أَبُوقَطَنٍ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنِ الْبَرَاءِ بنِ عَازِبٍ قَالَ: کَانَ رَسُول اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَرْبُوعًا، بُعَیدَ مَا بَیْنَ الْمَنْکِبَیْنِ، وَکَانَت جُمَّتُهُ تَضرِبُ شَحْمَةَ أُذُنَیْهِ.
26 ـ (3)...براء بن عازبس گوید: رسول خدا ج میانه بالا بودند [که نه زیاده از حد بلند بالا بودند و نه بیش از اندازه کوتاه قد، بلکه خوش اندام بودند و خوش استیل]؛ فاصلهی میان دو شانهی ایشان زیاد بود؛ [یعنی چهارشانه بودند]؛ و گیسوان انبوهی داشتند که روی لالهی گوشهایشان را پوشانیده بود و موهایشان به لالهی گوشهایشان پهلو میزد.
&
«مربوع»: مرد میانه بالا که قامتش نه بیش از اندازه بلند و بالا باشد و نه زیاده از حد، کوتاه و ترنجیده باشد؛ یعنی پیامبر ج میانه بالا بودند که نه کوتاهی قدشان، اندام ایشان را از چشم نوازی باز میداشت و نه بلندی قامتشان، قد و بالای ایشان را از دل انگیزی و جذّابیت میانداخت، بلکه خوش اندام و میانه بالا بودند.
(4) حَدَّثَنَا مُحَّمَدُ بنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا وَهبُ بنُ جَرِیرِ بنِ حَازِمٍ قَالَ: حَدَّثَنِی أَبِی، عَن قَتَادَةَ قَالَ: قُلتُ لِأَنَسٍ: کَیفَ کَانَ شَعرُ رَسُولِ الله صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟ قال: لَمْ یَکُنْ بِالْجَعْدِ وَلا بِالسَّبِطِ، کَانَ یَبلُغُ شَعرُهُ شَحمَةَ أُذُنَیهِ.
27 ـ (4) ... قتاده گوید: خطاب به انس بن مالکس گفتم: گیسوان رسول خدا ج چگونه بود؟ وی در پاسخ بدین سؤال گفت: گیسوانشان نه چندان درهم فشرده و فِرخورده و مجعَّد و پیچیده بود و نه چندان آویخته و فروهشته [بلکه نسبتاً صاف بود که اندکی چین و شکن نیز داشت]؛ و گیسوان آن حضرت ج به لالهی گوشهایشان میرسید.
(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى بْنِ أَبِی عُمَرَ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ عُیَیْنَةَ، عَنِ ابْنِ أَبِی نَجِیحٍ، عَنْ مُجَاهِدٍ، عَنْ أُمِّ هَانِئٍ بِنْتِ أَبِی طَالِبٍ قَالَتْ: قَدِم رَسوُلُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مَکَّةَ قَدْمَةً وَلَهُ أَرْبَعُ غَدَائِرَ.
28 ـ (5) ...ام هانی دختر ابوطالبل [و خواهر علیس] گوید: یک بار رسول خدا ج به مکّهی مکرّمه آمدند در حالی که چهار گیسو داشتند.
&
«قدم»: به شهر داخل شد، به شهر آمد.
«قَدمَة»: یک بار، یک دفعه.
«غدائر»: جمع «غدیرة»: دسته موی تابیده در کنارهی پیشانی، طرّه، گیسو، گیسوی بافتهی زنان.
(6) حَدَّثَنَا سُوَیدُ بنُ نَصرٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ الْمُبَارَکِ، عَنْ مَعْمَرٌ، عَنْ ثَابِتٍ الْبُنَانِیِّ، عَنْ أَنَسٍ: اَنَّ شَعَرَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ إِلَى أَنْصَافِ أُذُنَیْهِ.
29 ـ (6) ... انس بن مالکس گوید: [گاهی اوقات] اندازهی گیسوان پیامبراکرم ج تا نیمهی گوشهایشان میرسید.
(7) حَدَّثَنَا سُوَیدُ بنُ نَصرٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ الْمُبَارَکِ، عَنْ یُونُسَ ابْنِ یَزِیدَ، عَنِ الزُّهْرِیِّ، حَدَّثَنَا عُبَیْدُاللَّهِ بْنُ عَبْدُاللَّهِ بْنُ عُتبَةَ، عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کَانَ یَسْدِلُ شَعْرَهُ، وَکَانَ الْمُشْرِکُونَ یَفْرُقُونَ رُءُوسَهُمْ، وَکَانَ أَهْلُ الْکِتَابِ یَسْدِلُونَ رُءُوسَهُمْ، وَکَانَ یُحِبُّ مُوَافَقَةَ أَهْلِ الْکِتَابِ فِیمَا لَمْ یُؤْمَرْ فِیهِ بِشَیْءٍ، ثُمَّ فَرَقَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ رَأْسَهُ.
30 ـ (7) ... ابن عباسب گوید: [ابتدا] رسول خدا ج گیسوانشان را بر جلو پیشانی یا اطراف سرخویش میریختند و آویخته رها میکردند؛ و مشرکان و چندگانه پرستان، موهایشان را فرق میکردند و گیسوانشان را به سمت راست و چپ، پخش مینمودند؛ و اهل کتاب نیز موهایشان را آویخته بر جلو پیشانی خود رها میکردند. و رسول خدا ج نیز تا هنگامی که در موردی بدیشان فرمان و دستوری نمیرسید، دوست داشتند تا موافق با اهل کتاب رفتار کنند؛ [و دوست داشتند که موهایشان را همانند اهل کتاب، بیارایند]؛ آنگاه پس از مدتی، روی سرشان فرق باز کردند و گیسوانشان را به سمت راست و چپ، پخش کردند.
&
«یَسدُل»: موهایش را در جلو پیشانی یا اطراف سر، فرو میآویخت و رها میکرد.
«یفرقون»: موی را از وسط سر به دو طرف آن فرو میآویختند و به سمت راست و چپ پخش میکردند.
«و کان یحبّ موافقة اهل الکتاب»: پیامبر گرامی اسلام ج دوست داشتند که موافق با اهل کتاب رفتار کنند، البته تا هنگامی که در آن مورد فرمانی برای پیامبر ج از جانب خدا نرسیده باشد.
علماء و صاحب نظران اسلامی گفتهاند: دوست داشتن پیامبر ج آداب اهل کتاب را یا بدین سبب است که به هر حال، ایشان هم در اعتقاد به توحید و یگانگی خدا و اعتقاد به نبوّت برخی از انبیاء و پیامبران، و برخی دیگر از عقاید، با آیین حنیف، مشترک هستند. و یا به جهت تألیف قلوب آنان بود که به هر صورت برای این کار، شایستگی بیشتری از مشرکان و چندگانه پرستان داشتند.
«اهل الکتاب»: یهود و نصاری که دارای دو کتاب مذهبی تورات و انجیل هستند.
«ثمّ فرق رسول الله ج رأسه»: مشرکان و چندگانه پرستان عرب، موهای سرهایشان را به صورت فرق باز میکردند و به دو طرف سر فرو میآویختند و به سمت راست و چپ، شانه میکردند. رسول خدا ج [در ابتدا] در مقابل مشرکان، موافقت با اهل کتاب را ترجیح میدادند و دوست داشتند که موهایشان را همانند اهل کتاب بیارایند و همانند آنها، موهای خویش را به صورت آویخته و آویزان رها کنند؛ آنگاه پس از مدتی، روی سرشان فرق باز کردند و گیسوانشان را به سمت راست و چپ شانه کردند. و چنین معلوم میشود که وقتی مشرکان از میان رفتند، احتمال مشابهت با آنان نیز از میان رفت؛ از این رو پیامبر ج در اواخر عمر خویش، موها و گیسوانشان را به صورت فرق باز میکردند و بدانها روغن سر میمالیدند و شانه میکردند.
(8) حَدَّثَنَا مُحَّمَدُ بنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا عَبدُالرَّحمنِ بنُ مَهدِیٍّ، عَن إِبرَاهِیمَ بنِ نَافِعٍ المَکِّیِّ، عَن ابنِ أَبِی نَجِیحٍ، عَن مُجَاهِدٍ، عَن أُمِّ هَانِئٍ قَالَت: رَأَیتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ذَا ضَفَائِرَ أَربَعٍ.
31 ـ (8) ... اُمّ هانیل [خواهر علیس و دختر عموی پیامبر اکرم ج] گوید: رسول خدا ج را دیدم در حالی که دارای چهار گیسوی بافته شده بودند.
&
«ذا»: صاحب، دارنده، دارا. «ضفائر»: جمع «ضفیرة»: گیسوی بافته شده. «اربع»: چهار. «ذا ضفائر اربع»: دارای چهار گیسوی بافته شده بود.
(1) حَدَّثَنَا أَبُو رَجَاءٍ قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ، حَدَّثَنَا حَاتَمُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ، عَنِ الْجَعْدِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ قَالَ: سَمِعْتُ السَّائِبَ بْنَ یَزِیدَ یَقُولُ: ذَهَبَتْ بِی خَالَتِی إِلَى رَسُولِ اللِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَتْ: یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ ابْنَ أُخْتِی وَجِعٌ، فَمَسَحَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ رَأْسِی، وَدَعَا لِی بِالْبَرَکَةِ، وَتَوَضَّأَ، فَشَرِبْتُ مِنْ وَضُوئِهِ، وَقُمْتُ خَلْفَ ظَهْرِهِ، فَنَظَرْتُ إِلَى الْخَاتَمِ بَیْنَ کَتِفَیْهِ، فَإِذَا هُوَ مِثْلُ زِرِّ الْحَجَلَةِ.
16 ـ (1)... جعد بن عبدالرحمن گوید: از سائب بن یزیدس شنیدم که میگفت: خالهام مرا پیش پیامبر ج برد و گفت: ای فرستادهی خدا! این خواهرزادهی من، مریض و دردمند است. از این رو پیامبر ج دستشان را بر سرم کشیدند و برایم دعای خیر و برکت کردند. سپس وضو گرفتند و من از آب وضوی آن حضرت ج نوشیدم. آنگاه پشت سرایشان ایستادم و به مهر نبوّت که در بین دو شانهشان قرار داشت نگاه میکردم که به اندازهی تخم کبک، درشت بود.
&
«خالَتی»: خاله، خواهر مادر.
«وَجعٌ»: بیمار و دردمند.
«وَضوئه»: به فتح واو: آبی که با آن وضو گیرند. و به ضم واو [وُضو]: دست نمازگرفتن، وضو گرفتن.
«الخاتَم»: انگشتر، مهر، پایان، عاقبت هرچیز. «خاتم النبیین»: خاتم و آخرین پیغمبران، که مهر نبوت بیانگر این قضیه بود.
«زِرّ»: در لغت به معنای «دگمه» است و «رزّ» [به تقدیم راء بر زاء] به معنی «تخم» است. و «حَجَلة»: هم میتواند به معنای «خانهی آراسته به تخت و جامه و پرده برای عروس» باشد، و هم به معنای «کبک ماده».
و میتوان حدیث را به دو صورت ترجمه کرد:
1- مهر نبوّت، به اندازهی دگمهی حجلهی عروس، درشت و برجسته بود.
2- مهر نبوّت، به اندازهی تخم کبک ماده، درشت بود.
«مهر نبوّت»: رسول خدا ج دارای صفتی جسمانی بود که تنها اختصاص به خود ایشان داشت. آن صفتِ جسمانیِ اختصاصی، وجود یک برجستگی گوشتی در میان دو شانهی آن حضرت ج بود که هر چند قدری برآمدگی داشت، امّا کوچک بود به گونهای که از روی لباس به صورت یک برجستگیِ مشهود خود را نشان نمیداد؛ چه این که در توصیف آن گفته شده: «تخم کبوتر» یا «تخم کبک» و نیز گفته شده: «چون یک سیب» ـ و لابد یک سیب کوچک ـ بود، آنگونه که سلمان فارسیس میگوید: «به حضور رسول خدا رسیدم و... مهر نبوت را میان دو شانهی ایشان به سان تخم کبوتری مشاهده کردم».
و از برخی روایات دانسته میشود که میان دوشانهی پیامبر ج به اندازهی تخم کبوتر، مهر نبوت قرار داشت. و این مهر، غدهی گوشتیِ قرمز رنگ بود. ولی از روایتی دیگر معلوم میشود که مهر نبوت از گردهم آمدن چند غدهی کوچک بر روی دوش چپ، به شکل دایرهای تشکیل شده بود. و از مجموعهی روایات در این زمینه ثابت میشود که میان هر دو شانهی پیامبر ج غدهای وجود داشت که روی آن، موی روییده بود.
به هر حال، روایات در این مورد به آن حد از فراوانی است که این خبر را میتوان «مشهور» و «مستفیض» دانست و گویا آن برآمدگی صفتی جسمانی، گواه بر رسالت آن حضرت ج بوده که هیچ کس از کسانی که آن را میدیدهاند توان کج بحثی و انکار و مجادله نداشتهاند، چه خداوند متعال را درمیان آفریدههای خویش آیاتی است.
(2) حَدَّثَنَا سَعِیدُ بْنُ یَعْقُوبَ الطَّالَقَانِیُّ، أَخْبَرَنَا أَیُّوبُ بْنُ جَابِرٍ، عَنْ سِمَاکِ بْنِ حَرْبٍ، عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ قَالَ: رَأَیْتُ الْخَاتَمَ بَیْنَ کَتِفَیْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ غُدَّةً حَمْرَاءَ مِثْلَ بَیْضَةِ الْحَمَامَةِ.
17 ـ (2)... جابر بن سمرةس گوید: مهر نبوّت را میان دو شانهی آن حضرت ج مشاهده کردم که به شکل غدّهای قرمز رنگ و به اندازهی تخم کبوتر بود.
&
«غُدَّة»: غده؛ عضوی در جسم که مادهای خاصّ مانند بزاق و اشک و عرق و شیر در آن فراهم آید. هرگرهی در جسم که دور آن را پیه فرا گرفته باشد؛ یا هر غدهای که بین پوست و گوشت واقع باشد و بجنبد؛ و یا تکّهی گوشت سخت یا پیه به اندازهی فندق یا بزرگتر که میان گوشت یا در زیر پوست پیدا میشود، امّا درد ندارد.
«حمراء»: رنگ سرخ. «غُدَّة حمراء»: یعنی میان دو کتف پیامبر ج مهر نبوت مشاهده میشد که غدهای سرخ فام و همرنگ پوست بدنشان بود.
«بَیضة»: تخم. «الحمامة»: کبوتر. در روایتی «کبیضة نعامة» [تخم شترمرغ]؛ و در روایتی دیگر «کالتفّاحة» [دانهی سیب]؛ و در روایتی «کالبندقة» [دانهی فندق]؛ ودر روایتی «جُمعٌ» [یک مشت] و ... آمده است؛ و در حقیقت در میان این روایات هیچگونه تعارضی وجود ندارد؛ چرا که هر یک از راویان بر حسب برداشت خویش، مهر نبوت را به چیزی تشبیه کرده و آن را به تصویر کشیده است.
(3) حَدَّثَنَا أَبُو مُصْعَبٍ المَدینیُّ، حَدَّثَنَا یُوسُفُ ابْنُ الْمَاجِشُونِ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ بْنِ قَتَادَةَ، عَنْ جَدَّتِهِ رُمَیْثَةَ قَالَتْ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله علیه وسلم وَلَوْ أَشَاءُ أَنْ أُقَبِّلَ الْخَاتَمَ الَّذِى بَیْنَ کَتِفَیْهِ مِنْ قُرْبِه لَفَعَلْتُ ـ یَقُولُ لِسَعْدِ بن مُعَاذٍ یَوْمَ مَاتَ:«اهْتَزَّ لَهُ عَرْشُ الرَّحْمَنِ».
18 ـ (3)... رُمیثهل گوید: از رسول خدا ج ـ درحالی که به ایشان چندان نزدیک بودم که اگر میخواستم، میتوانستم مهر نبوت را که میان دو کِتف ایشان بود ببوسم ـ شنیدم که در روز مرگ «سعدبن معاذ»س میفرمودند: «عرش خداوند رحمان، برای [مرگ] سعدبن معاذ جنبید و حرکت کرد.»
&
«اُقَبِّلُ»: ببوسم.
«قُربه»: به این جهت که به پیامبر اکرم ج نزدیک بودم.
«إِهتَزَّ»: جنبید و حرکت کرد؛ به حرکت و جنبش درآمد.
«عَرش»: در لغت به معنی چیزی است که دارای سقف بوده باشد، و گاهی به خود سقف نیز عرش گفته میشود؛ مانند: ﴿أَوۡ کَٱلَّذِی مَرَّ عَلَىٰ قَرۡیَةٖ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا﴾ [البقرة: 259] «یا مانند کسی که از کنار روستایی گذشت در حالی که آنچنان ویران شده بود که سقفهایش فروریخته بود».
گاهی به معنی «تختهای بلند، همانند تخت سلاطین وپادشاهان» نیز آمده است. چنانکه در داستان سلیمان÷ میخوانیم که میگوید: ﴿أَیُّکُمۡ یَأۡتِینِی بِعَرۡشِهَا﴾ [النمل: 38]؛ «کدام یک از شما میتواند تخت بلقیس را برای من حاضر کند».
و نیز به «داربستهایی که برای بر پا نگهداشتن برخی از درختان میزنند» عرش گفته میشود؛ همانطور که خداوند در قرآن کریم میفرماید: ﴿۞وَهُوَ ٱلَّذِیٓ أَنشَأَ جَنَّٰتٖ مَّعۡرُوشَٰتٖ وَغَیۡرَ مَعۡرُوشَٰتٖ﴾ [الأنعام: 141]؛ «خدا است که آفریده است باغهایی را که بر پایه و داربست استوار میگردند و درختانش با قلابهای ویژه، به اشیاء اطراف میچسبند و کمر راست میکنند و روی داربستها قرار میگیرند و باغهایی را که چنین نیازی به پایه و داربست و پیچیدن به اطراف ندارند و بر سرپای خود میایستند و گردن میافرازند».
ولی هنگامی که واژهی «عرش» در مورد خداوند به کار میرود و گفته میشود: «عرش خدا»، منظور از آن «مجموعهی جهان هستی است که در حقیقت تخت حکومت پرودگار محسوب میشود».
«رَحمن»: خدایی که دارای مهر فراوان و همیشگی است. در میان گروهی از علماء و صاحب نظران اسلامی، مشهور است که صفت «رحمن» اشاره به رحمت عام و گستردهی خدا است که شامل دوست و دشمن، مؤمن و کافر و نیکوکار و بدکار میباشد؛ زیرا میدانیم که «باران رحمتِ بیحسابش همه را رسیده، و خوانِ نعمت بیدریغش همه جا کشیده». همهی بندگان الهی از مواهب گوناگون و نعمتهای بیکران حیات، بهرهمندند و روزی خویش را از سفرهی گستردهی نعمتهای بیپایان الهی بر میگیرند. این همان رحمت عام خدا است که پهنهی هستی را دربرگرفته و همگان در دریای آن غوطهورند.
ولی «رحیم»؛ اشاره به رحمت خاص پروردگار است که ویژهی بندگان مطیع و فرمانبردار و صالح و نیک است؛ زیرا آنها به حکم ایمان و عمل صالح، شایستگی این را یافتهاند که از رحمت و بخشش و احسان خاصّی که آلودگان و تبهکاران از آن سهمی ندارند، بهرهمند گردند.
تنها چیزی که ممکن است اشاره به این مطلب باشد آن است که «رحمن» در همه جای قرآن، به صورت مطلق آمده که نشانهی عمومیّت آن است، در حالی که «رحیم» گاهی به صورت مقیّد ذکر شده، که دلیل بر خصوصیّت آن است؛ مانند اینکه خداوند میفرماید: ﴿وَکَانَ بِٱلۡمُؤۡمِنِینَ رَحِیمٗا٤٣﴾ [الأحزاب: 43]؛ «خداوند نسبت به مؤمنان رحیم است». وگاه به صورت مطلق آمده است؛ مانند: ﴿ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِیمِ٣﴾ [الفاتحة: 3].
از سوی دیگر «رحمن» را صیغهی مبالغه دانستهاند که خود دلیل دیگری بر عمومیّت رحمت خدا است، و «رحیم» را صفت مشبّهه، که نشانهی ثبات و دوام است؛ و این ویژهی مؤمنان میباشد.
شاهد دیگر اینکه: «رحمن» از اسماء و نامهای مختص خداوند است و در مورد غیر او به کار نمیرود؛ در حالی که «رحیم» صفتی است که هم در مورد خدا و هم در مورد بندگان استعمال میشود. چنانکه دربارهی پیامبر ج در قرآن میخوانیم: ﴿عَزِیزٌ عَلَیۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِیصٌ عَلَیۡکُم بِٱلۡمُؤۡمِنِینَ رَءُوفٞ رَّحِیمٞ١٢٨﴾ [التوبة: 128].
(4) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ عَبْدَةَ الضَّبِّیُّ، وَعَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ، وَ غَیرُ وَاحِدٍ قَالُوا: أَنبَأَنَا عِیسَى بْنُ یُونُسَ، عَن عُمَرَ بْنُ عَبْدِاللهِ، مَوْلَى غُفْرَةَ قَالَ: حَدَّثَنِی إِبْرَاهِیمُ بْنُ مُحَمَّدٍ مِنْ وَلَدِ عَلِیِّ بنِ أَبِی طَالِبٍ قَالَ: کَانَ عَلِیٌّ إِذَا وَصَفَ رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَذَکَرَ الحَدِیثَ بِطُولِهِ وَ قَالَ: بَیْنَ کَتِفَیْهِ خَاتَمُ النُّبُوَّةِ، وَهُوَ خَاتَمُ النَّبِیِّینَ.
19 ـ (4)... ابراهیم بن محمد ـ که یکی از نوادگان علی بن ابی طالبس است ـ گوید: هرگاه علیس به توصیف شمائل و صفات ظاهری و اخلاقی رسول خدا ج میپرداخت، چنین میگفت...[و ابراهیم بن محمد، حدیث را به طور کامل نقل کرده است؛ به حدیث شمارهی 7 مراجعه فرمایید. و در ادامه، علی بن ابی طالبس میگفت:]
«میان دو شانهی آن حضرت ج مهر نبوّت مشهود بود، همچنانکه ایشان نگین انگشتری نبوت و آخرین پیامبر خدا بودند. [هدف از آوردن این حدیث، آن است که در آن، علیس، وجود مهر نبوت را تأیید کرده است.]
&
«خاتم»: خاتم [بر وزن حاتم]؛ آنگونه که علماء و صاحب نظران عرصهی لغت شناسی گفتهاند: به معنی چیزی است که به وسیلهی آن، چیزی پایان داده شود؛ و نیز به معنی چیزی آمده است که با آن اوراق و مانند آن را مهر کنند.
در گذشته و امروز، این امر معمول و متداول بوده و هست که وقتی میخواهند درِ نامه یا ظرف و یا خانهای را ببندند و کسی آن را باز نکند، روی در، یا روی قفل آن، مادهی چسبندهای میگذارند و روی آن مهری میزنند که امروز از آن تعبیر به «لاک و مهر» میشود.
و این به صورتی است که برای گشودن آن حتماً باید مهر و آن چیز چسبنده شکسته شود؛ و مهری را که بر اینگونه چیزها میزنند «خاتم» میگویند.
و از آنجا که در گذشته گاهی از گلهای سفت و چسبنده برای این مقصد استفاده میکردند لذا در متونِ برخی ازکتب معروف لغت، در معنی «خاتم» میخوانیم: «الخاتم: هو ما یوضع علی الطینیة»؛ «چیزی برگل میزنند.» [لسان العرب و قاموس اللغة، مادهی ختم]
اینها همه به خاطر این است که از ریشهی «ختم» به معنی «پایان»، گرفته شده و از آنجا که این کار [مهر زدن] در خاتمه و پایان قرار میگیرد، نام «خاتم» بر وسیلهی آن گذارده شده است.
و اگر میبینیم یکی از معانی «خاتم» انگشتر است، آن نیز به خاطر همین است که نقش مهرها را معمولاً روی انگشترهایشان حک میکردند و به وسیلهی انگشتر، نامهها را مهر میکردند. لذا در حالات و صفات پیامبر ج از جمله مسائلی که مطرح میشود، نقش خاتم ایشان است.
در روایات میخوانیم: هنگامی که پیامبر اکرم ج تصمیم گرفتند دعوت خویش را گسترش دهند و به پادشاهان و سلاطینِ روی زمین نامه بنویسند، دستور دادند تا انگشتری برایشان ساخته و پرداخته نمایند؛ انگشتری برایشان ساختند که روی آن «محمدرسول الله» حک شده بود و نامههای خود را با آن مهر میکردند.
با این بیان، به خوبی روشن میشود که «خاتم»، گرچه امروز به انگشتر تزیینی نیز اطلاق میشود، ولی ریشهی اصلی آن از «ختم» به معنی «پایان»، گرفته شده است و در آن روز به انگشترهایی میگفتند که با آن نامهها را مهر میکردند.
به علاوه این ماده در قرآن کریم، در موارد متعددی به کار رفته و در همه جا به معنی پایان دادن و مهر نهادن است. مانند: ﴿ٱلۡیَوۡمَ نَخۡتِمُ عَلَىٰٓ أَفۡوَٰهِهِمۡ...﴾ [یس: 65]؛ ﴿خَتَمَ ٱللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمۡ وَعَلَىٰ سَمۡعِهِمۡۖ وَعَلَىٰٓ أَبۡصَٰرِهِمۡ غِشَٰوَةٞۖ ...﴾ [البقرة: 7] و... لذا این واژه در تمام قرآن[در 8 مورد] که این ماده به کار رفته، همه جا به معنی پایان دادن و مهر نهادن است؛ و از اینجا معلوم میشود که مهر نبوت بر خاتمیّت پیامبر اسلام و پایان گرفتن سلسلهی پیامبران به وسیلهی ایشان، دلالت دارد. و واژهی «خاتم النبیین» به وضوح دلالت بر معنی خاتمیّت و پایان دادن دارد.
(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا أَبُو عَاصِمٍ، حَدَّثَنَا عَزْرَةُ بْنُ ثَابِتٍ، حَدَّثَنِی عِلْبَاءُ بْنُ أَحْمَرَ الْیَشْکُرِیُّ قَالَ: حَدَّثَنِی أَبُو زَیْدٍ عَمرُو بنُ أَخطَبَ الْأَنْصَارِیُّ قَالَ: قَالَ لِی رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «یَا أَبَا زَیْدٍ ادْنُ مِنِّی فَامْسَحْ ظَهْرِی». فَمَسَحْتُ ظَهْرَهُ، فَوَقَعت أَصَابِعِى عَلَی الْخَاتَمِ، قُلتُ: وَمَا الْخَاتَمُ؟ قَالَ شَعَرَاتٌ مُجتَمِعَاتٌ.
20 ـ (5)... ابوزید عمرو بن اخطب انصاریس گوید: پیامبر ج خطاب به من فرمودند: ابوزید! به من نزدیک بشو و پشتم را دست بکش.[من نیز بر حسب فرمان رسول خدا ج و به جهت امتثال دستور ایشان، بدیشان نزدیک شدم و] پشت آن حضرت ج را دست کشیدم. پس ناگاه انگشتان دستم بر مهر نبوّت قرار گرفت.
[عِلباء بن احمر یَشکُری ـ که یکی از راویان حدیث است ـ] گوید: به ابوزید عمروبن اخطبس گفتم: مهر نبوّت چگونه بود؟ وی در پاسخ گفت: بر مهر نبوت، موهایی یکدست وهموار، رسته بود.
&
«أُدنُ»: نزدیک شو.
«فامسَح»: دست بکش و بمال.
«ظَهری»: پشت مرا.
«شَعَرات»: جمع «شَعَرَةٌ»: موی.
«مُجتَمعاتٌ»: جمع «مجتمعة»: مقداری موی، که یکدست و کامل و هموار شده باشد. موهایی که یکدست رسته باشند.یعنی دست خویش را بر بالای برآمدگی مهر نبوّت نهادم و متوجه شدم که بر مهر نبوت، مقدار موهایی یکدست و هموار، رسته بود.
(6) حَدَّثَنَا أَبُوعَمَّارٍ الحُسَیْنُ بنُ حُریثٍ الخُزَاعِیُّ، حَدَّثَنَا عَلِیُّ بنُ حُسَیْنِ بن وَاقِدٍ، حَدَّثَنِى أَبی، حَدَّثَنِى عَبْدُاللَّهِ بْنُ بُرَیْدَةَ قَالَ: سَمِعْتُ أَبی: بُرَیْدَةَ یَقُولُ: جَاءَ سَلْمَانُ الفَارِسیُّ إلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آله وَسَلَّمَ حِینَ قَدِمَ الْمَدِینَةَ بِمَائِدَةٍ عَلَیْهَا رُطَبٌ، فَوُضِعَت بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: «یَا سَلْمَانُ، مَا هَذَا؟» فَقَالَ: صَدَقَةٌ عَلَیْک وَعَلَى أَصْحَابِک، فَقَالَ: «اِرْفَعْهَا فَإِنَّا لاَ نَأْکُلُ الصَّدَقَةَ»، قَالَ فَرَفَعَهَا، فَجَاءَ الْغَدَ بِمِثْلِهِ، فَوَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آله وَسَلَّمَ، فَقَالَ: «مَا هَذَا یَا سَلْمَانُ؟» فقَالَ: هَدِیَةٌ لَکَ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ «اُبسُطُوا». ثُمَّ نَظَرَ إلَى الْخَاتَمِ عَلَى ظَهْرِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَآمَنَ بِهِ.
وَکَانَ لِلْیَهُودِ، فَاشْتَرَاهُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِکَذَا وَکَذَا دِرْهَمًا، عَلَى أَنْ یَغْرِسَ لَهُم نَخْلاً، فَیَعْمَلَ سَلْمَانُ فِیهِ، حَتَّى تُطْعِمَ، فَغَرَسَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ النَّخْیلَ إلاَ نَخْلَةً وَاحِدَةً، غَرَسَهَا عُمَرُ، فَحَمَلَتِ النَّخْلُ مِنْ عَامِهَا، وَلَمْ تَحْمِلِ النَّخْلَةُ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ: «مَا شَأْنُ هَذِهِ النَّخْلَةِ؟» فَقَالَ عُمَرُ یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَنَا غَرَسْتُهَا، فَنَزَعَهَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَغَرَسَهَا، فَحَمَلَتْ مِنْ عَامِهَا.
21 ـ (6)... عبدالله بن بُرَیدةس گوید: از پدرم، بُریدة بن حُصَیبس شنیدم که میگفت: چون رسول خدا ج [از مکهی مکرّمه] به مدینهی منوّره آمدند. سلمان فارسیس طَبقی را که در آن خرمای رُطب بود، پیش آن حضرت ج آورد و آن را در جلوی روی ایشان نهاد.
آن حضرت ج پرسید: سلمان!س این چیست؟ سلمان در پاسخ گفت: صدقهای برای شما و یارانتان است! فرمود: آن را بردار، چرا که ما صدقه نمیخوریم.
بُریدهس گوید: سلمانس نیز آن طبق را برداشت[ورفت]. فردای آن روز، دوباره طَبق دیگری مانند آن آورد و در جلوی روی آن حضرت ج نهاد. پیامبر ج پرسید: سلمان! این چیست؟ گفت: هدیهای است که آن را به رسم تعارف به شما پیشکش میکنم. در اینجا بود که رسول خدا ج به یاران خوش فرمودند: دستهایتان را دراز کنید و از آن بخورید.
سپس سلمان فارسیس به مهر نبوّت که بر پشت رسول خدا [میان دو کِتف ایشان که در قسمت بالای شانهی چپ آن حضرت ج قرار داشت] نگریست و بدیشان ایمان آورد.
و در آن هنگام، هنوز سلمانس از بردگان یهودیان بود؛ از این رو پیامبر ج وی را از یهودیان با پرداخت مقداری درهم و اینکه برای آنان مقداری خرما بکارد، خریداری کرد؛ البته مشروط بر اینکه تا هنگامی که درختان خرما میوه ندادهاند، سلمانس همچنان کارگر یهودیان باشد.
پیامبر ج تمام درختان خرما را به دست خویش کاشت، جز یک درخت خرما که آن را عمربن خطابس کاشت؛ و در همان سال تمام نهالهای خرما، جز یکی به بار نشست. پیامبر ج فرمودند: قضیه چیست؟ چرا این نهال به بار ننشسته است؟ عمرس گفت: ای فرستادهی خدا! آن را من کاشتهام. آنگاه رسول خدا ج آن نهال خرما را از زمین برآورد و دوباره آن را به دست خویش کاشت و آن نهال نیز [به برکت دست مبارک رسول خدا ج] همان سال به بار نشست.
&
«مائدة»: سفره، خوان، خوانِ به طعام آراسته، میز غذاخوری، زمین گرد و دائره مانند، طبق.
«رُطب»: رطب، غورهی خرمای رسیده پیش از آنکه خرما شود، خرمای تازه، خرمای نَورَس؛ واحد آن «رُطبة» است.
«فوضعت»: نهاده شد.
«بین یدی»: در برابر او، در جلوی او.
«اصحابک»: صحابه و یاران تو. «صحابه»: یاران پیامبر اسلام و کسانی که به خدمت پیامبر ج رسیده و بدیشان ایمان آورده و مدتی با آن حضرت ج صحبت داشتهاند و با ایمان از دنیا رفتهاند.
«ارفعها»: آن را بردار.
«الغد»: فردا.
«ابسطوا»: دست بگشایید و بخورید، دست دراز کنید و بخورید.
«بکذا و کذا درهماً»: «کذا»:کلمهی واحدی است مرکب از دو کلمه، که آن را از عدد کنایه آرند؛ مثل: «قبضت کذا و کذا درهماً»: فلان مبلغ درهم گرفتم.
«نخلاً»: درخت خرما.
«حتی تطعم»: تا اینکه درختان خرما میوه دهند و به بار نشینند.
«غَرس»: درخت را در زمین کاشت، درخت را بر زمین نشاند.
«حَمَلَت النخل»: درختان خرما میوه برآورد و به بار نشست و بارور شد.
«مِن عامها»: همان سال.
«ما شأن هذه النخلة»: داستان این نهال خرما چیست؟ چرا به بار ننشسته است و میوه نداده است؟
«فنزعها»: آن نهال را از بیخ و بن برآورد و از زمین بیرون کرد.
(7) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بن بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا بِشْرُ بْنُ الْوَضَّاحِ، أَنْبَأَنَا أبُوعَقِیلٍ الدَّوْرَقِیُّ، عَنْ أَبِى نَضْرَةَ الْعَوَقِىِّ قَالَ: سَأَلتُ أَبَا سَعِیدٍ الْخُدْرِىَّ عَن خَاتَمِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟ یَعنِی: خَاتَمَ النُّبُوَّةِ فَقالَ: کَانَ فِی ظَهرِهِ بِضعَةً نَاشِزةً.
22 ـ (7)... ابونضرة العوقی گوید: از ابو سعید خدریس پیرامون مهر نبوّت رسول خدا ج پرسیدم؟ وی در پاسخ بدین سؤال گفت: بر پشت پیامبر گرامی اسلام ج پاره گوشتی برآمده و برجسته و مرتفع و بالا آمده از پوست بود.
&
«بضعة»: پارهای گوشت. جمع: «بِضَعٌ»، «بِضاعٌ» و «بَضَعاتٌ».
«ناشزة»: بلند و برآمده، سرزده و برجسته، مرتفع و بالا آمده.
از عبارت «بضعة ناشزة» معلوم میشود که میان دو کِتف آن حضرت ج مهر نبوت مشاهده میشد که به اندازهی تخم کبوتر و همرنگ پوست بدنشان بود. و این برآمدگی که شبیه یک مُشتِ بسته بود، در قسمت بالای کتف چپ آن حضرت ج قرار داشت و مانند برآمدگیهای گوشتیِ روی پوست بدن، خالهای متعددی داشت.[صحیح مسلم، ج 2 ص 259 و 260].
(8) حَدَّثَنَا أَحمَدُ بنُ المِقدَامِ أَبُو الأَشعَثِ العِجلِیُّ البَصرِیُّ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بنُ زَیدٍ، عَن عَاصِمٍ الأَحوَلِ، عَن عَبدِاللهِ بنِ سَرجِسَ قَالَ: أَتَیتُ رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَ هُوَ فِی أُنَاسٍ مِن أَصحَابِهِ، فَدُرتُ هَکَذَا مِن خَلفِهِ، فَعَرَفَ الَّذِی أُرِیدُ، فَأَلقَى الرِّدَاءَ عَن ظَهرِهِ، فَرَأَیتُ مَوضِعَ الخَاتَمِ عَلَى کَتِفَیهِ مِثلَ الجُمعِ حَولَهَا خِیلاَنٌ کَأَنَّها ثَآلِیلُ، فَرَجَعتُ حَتَّى استَقبَلتُهُ، فَقُلتُ: غَفَرَ اللهُ لَکَ یَا رَسُولَ اللهِ، فَقَالَ: «وَلَکَ» فَقَالَ القَومُ: إِستَغفَرَ لَکَ رَسُولُ الله صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ؟ فَقَالَ: نَعَم وَلَکُم، ثُمَّ تَلاَ هذِهِ الآیَةَ «وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِکَ وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ».
23 ـ (8)... عبدالله بن سَرجِسس گوید: در حالی که رسول خدا ج در میان گروهی از یاران خویش بود، به نزد ایشان رفتم و از پشت سَر آن حضرت ج اینچنین چرخیدم و دور زدم [تا مهر نبوّت را که در میان دو کِتف ایشان بود، مشاهده کنم].
رسول خدا ج دانستند که من چه میخواهم و به دنبال چه میگردم؛ از این رو ردای خویش را از پشت خویش افکندند و من جایگاه مهر نبوّت را بر کِتفهای آن حضرت ج مشاهده کردم که شبیه یک مُشتِ بسته بود و اطراف و اکناف آن، خالهایی چون زگیل وجود داشت.
[عبدالله بن سرجسس گوید:] از پشت سر آن حضرت ج برگشتم[و دور زدم] تا برابر و رویاروی ایشان ایستادم و گفتم: ای رسول خدا ج! خدای شما را بیامرزد و مورد بخشش و گذشت خویش قرار دهد! پیامبر ج فرمودند: خدای تو را هم بیامرزد.
مردم [مردمی که عبدالله بن سرجسس برای آنان سخن میگفت، بدو] گفتند: آیا رسول خدا ج برای تو از خداوند متعال مغفرت و عفو طلبیدند و استغفار کردند؟! گفت: آری؛ و برای شما نیز از خداوندﻷ، مغفرت و عفو طلبیدند و استغفار نمودند. سپس عبدالله بن سرجسس این آیهی شریفه را خواند: ﴿وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِکَ وَلِلۡمُؤۡمِنِینَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِۗ﴾ [محمد: 19]؛ «برای گناهان خود و مردان و زنانِ مؤمن، آمرزش بخواه».
&
«اُناس»: مردم، مردمان، گروهی از خردمندان و نخبگان و فرهیختگان و اندیشمندان.
«فَدُرتُ»: پس چرخیدم و دور زدم.
«فالقی»: دور افکند و به زمین انداخت.
«الرداء»: جامهای که روی جامهها پوشند، بالا پوش، جبّه، دوش انداز، چادری که به دور خود پیچند.
«الجُمع»: یک مُشتِ بسته.
«حَولها»: در اطراف آن.
«خِیلان»: جمع «خال»؛ نقطهی سیاه در روی پوست بدن، لکّهی کوچک یا نقطهی سیاه که در روی چیزی پیدا شود. در فارسی نیز بدان خال میگویند.
«ثآلیل»: جمع «ثؤلول»؛ آزخ، زگیل، دانهی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا میشود، اما درد ندارد. در زبان فارسی، «سگیل» و «زگیل» و «وردان» و «واژو» و «بالو» هم گفته شده و به عربی بدان «ثؤلول» میگویند.
«استقبلتُه»: در برابر و رویاروی او ایستادم.
«استغفر لذنبک»: علماء و صاحب نظران اسلامی بر غیر ممکن بودن وقوع کفر از پیامبران، چه قبل از بعثت و چه بعد از آن، اتفاق نظر دارند و هم چنین متفق القولند که پیامبران بعد از بعثت هم، به عمد مرتکب گناه کبیره و صغیره نمیشوند. و جمهور علماء وقوع گناهان کبیره و صغیره را از آنها محال میدانند؛ چرا که موجب نفرت و انزجار مردم از آنها میشود و این، مصلحت و هدف از آمدن آنان را از بین میبرد. و حق این است که پیامبران الهی، کارهای پست یا آنچه را که موجب نفرت مردم از آنها میشود، مانند: زنا، دروغ و خیانت و ... را انجام نمیدهند.
بنابراین تمام اخباری که راجع به پیامبران آمده است و ظاهراً دلالت بر گناه میکنند (مقصود گناهی نیست که دیگران انجام میدهند، لذا) از ظاهر آنها عدول کرده و تأویل میشوند. و یا اینکه تعبیر گناه از باب مقایسهی مفضول نسبت به افضل است و گفتهی امام جُنید، از این موضوع است که: «حسناتُ الابرارِ سیّئات المقرّبین»؛ «حسنات و نیکی نیکوکاران، برای مقرّبین گناه محسوب میشود»؛ چون مقام والای مقرّبین اقتضا میکند اعمالی بالاتر و عالیتر از اعمال نیکوکاران انجام دهند. مانند آیاتی که در مورد حضرت محمد ج آمده است و دلالت بر گناه او میکنند؛ مانند: ﴿وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِکَ﴾ [محمد: 19]؛ و ﴿لِّیَغۡفِرَ لَکَ ٱللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنۢبِکَ وَمَا تَأَخَّرَ﴾ [الفتح: 2]. اینگونه آیات حمل بر ترک اولی و افضل میشود؛ زیرا اگر پیامبر ج اَولی را ترک کند، گناه [به معنای عرفی] نیست بلکه به مثابهی گناه است. مانند تعجیلی که در دل برای فتح مکه داشت؛ یا خوردن نوعی غذا را به خاطر خوشنودی همسرانش بر خود حرام کرد؛ یا وقتی که سران قریش را دعوت به اسلام میکرد، از فریاد و سرو صدای عبدالله بن مکتوم که نابینا بود وآمده بود که ایمان بیاورد، رو ترش کرد و آزرده شد و ...
و اینگونه تعبیرات قرآنی ﴿وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِکَ﴾ در مورد پیامبر ج و سایر پیامبران، اشاره به «حسنات الابرار سیئات المقربین» است. یک لحظه غفلت و یک ترک اَولی در مورد پیامبران جایز نیست و باید از آن استغفار کنند؛ [محمد/19، فتح/2، نصر/3]. و پیامبر گرامی اسلام ج نیز به مقتضای بشریّت، تصرّفات و اعمالی داشته است که برای افراد عادی خوب و یا چیز سادهای بوده و برای وجود مبارک او گناه و چیز مهمی محسوب شده است و مورد عتاب پروردگار قرار گرفته است. [انعام/35 ـ 33، انفال/ 68 ـ 67، توبه/ 43 و 113، احزاب/ 37، تحریم/1، عبس/10ـ 1].
به هر حال، مسلّم است که پیامبر گرامی اسلام ج به خاطر مقام عصمت، مرتکب گناهی نمیشود ولی چنانکه گفتهایم، اینگونه تعبیرات قرآنی در مورد پیامبر گرامی اسلام ج و سایر پیامبران، اشاره به گناهان نسبی است؛ چرا که گاهی اعمالی که در مورد افراد عادی، عبادت و حسنات است، در مورد پیامبران بزرگ، گناه محسوب میشود؛ زیرا که «حسناتُ الابرارِ سیّئات المقرّبین».
از این گذشته، عصیان و گناه، گاه جنبهی مطلق دارد؛ یعنی برای همه بدون استثناء گناه است. مانند: دروغ گفتن، ظلم کردن و اموال حرام خوردن. و گاه جنبهی نسبی دارد؛ یعنی کاری است که اگر از یک نفر سر بزند نه تنها گناه نیست، بلکه گاه نسبت به او یک عمل مطلوب و شایسته است؛ امّا اگر از دیگری سربزند با مقایسهی به مقام او، کار نامناسبی است.
به عنوان مثال: برای ساختن یک بیمارستان، از مردم تقاضای کمک میشود؛ شخص کارگری مزد یک روزش را که گاه چند صد تومان بیشتر نیست میدهد. این عمل نسبت به او ایثار و حسنه است و کاملاً مطلوب؛ اما اگر یک ثروتمند این مقدار کمک کند، نه تنها این عمل نسبت به او پسندیده نیست، بلکه گاه در خور ملامت و مذمّت و سرزنش و نکوهش نیز هست؛ با اینکه از نظر اصولی نه تنها کار حرامی نکرده، بلکه ظاهراً مختصر کمکی نیز به کار خیر نموده است.
این همان است که میگوئیم: «حسناتُ الابرارِ سیّئات المقرّبین»؛ و نیز این همان چیزی است که به عنوان ترک اَولی معرّفی شده است و برخی از آن به عنوان «گناه نسبی» یاد میکنند که نه گناه است و نه مخالف مقام عصمت.
از این رو پیداست که پیامبر گرامی اسلام ج به حکم مقام عصمت، هرگز مرتکب گناهی نشده است و اینگونه تعبیرات قرآنی ﴿وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِکَ﴾ یا اشاره به مسئلهی «ترک اولی» و «حسناتُ الابرارِ سیّئات المقرّبین» است و یا سرمشقی است برای مسلمانان.
باب (1)
صفات و ویژگیهای بدنی و جسمانی
پیامبر گرامی اسلام ج
به نام خداوند بخشندهی مهربان
ستایش و سپاس خدای را سزاست؛ و درود و سلام بر بندگانی که خداوندﻷ آنها را (برای دانش و نبوّت و هدایت و رسالت خویش) برگزید و انتخاب کرد.
شیخِ حافظ، «ابوعیسی، محمد بن عیسی بن سورة ترمذی» گوید:
(1) أَخبَرَنا أَبُو رَجَاءٍ قُتَیبَةُ بنُ سَعِیدٍ، عَنْ مَالِکِ بْنِ أَنَسٍ، عَنْ رَبِیعَةَ بْنِ أَبِی عَبْدِالرَّحْمَنِ، عَن أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ: أَنَّهُ سَمِعَهُ یَقُولُ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله علیه وسلم لَیْسَ بِالطَّوِیلِ الْبَائِنِ، وَلاَ بِالْقَصِیرِ، وَلاَ بِالأَبْیَضِ الأَمْهَقِ، وَلاَ بِالآدَمِ، وَلاَ بِالْجَعْدِ الْقَطَطِ، وَلاَ بِالسَّبِطِ، بَعَثَهُ اللَّهُ عَلَى رَأْسِ أَرْبَعِینَ سَنَةً، فَأَقَامَ بِمَکَّةَ عَشْرَ سِنِینَ، وَبِالْمَدِینَةِ عَشْرَ سِنِینَ، وَتَوَفَّاهُ اللَّهُ عَلَى رَأْسِ سِتِّینَ سَنَةً، وَلَیْسَ فِى رَأْسِهِ وَلِحْیَتِهِ عِشْرُونَ شَعْرَةً بَیْضَاءَ.
1 ـ (1)... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج نه زیاده از حد بلند بالا بودند و نه بیش از اندازه کوتاه قد؛( بلکه میانه بالا بودند و خوش اندام؛ و خوش سیما و نمکین بودند)؛ آن حضرت ج نه سفیدِ بینمک بودند و نه به شدّت گندمگون و سِیه چرده؛ موهایشان نه چندان درهم فشرده و فِر خورده بود و نه چندان آویخته و فروهشته(و صافِ بدون چین و شکن)؛ خداوند متعال، ایشان را در چهل سالگی به پیامبری و هدایت و ارشاد مردمان برانگیخت، پس ده سال در مکّهی مکرّمه و ده سال در مدینهی منوّره اقامت گزیدند و مستقر شدند و خداوندﻷ، ایشان را در شصتمین بهار از عمرشان میراند، در حالی که (وقتی از دنیا رفتند و چهره در نقاب خاک کشیدند) شمار موهای سفید سر و ریش آن حضرت ج به بیست تار موی نمیرسید.
&
«حافظ»: در اصطلاح علماء و صاحب نظران حدیثی، «حافظ» به کسی گفته میشود که یکصد هزار حدیث را از حیث متن و سند و جَرح و تعدیل راویان آنها، و تاریخ وفات، تولد و ... آنها بررسی کند و احادیث صحیح را روایت نماید.
«الطویل»: دراز، بلند، بلند قد. «البائن»: فاصله، مسافت، دوری، بُعد. «الطویلُ البائن»: یعنی پیامبر ج زیاده از حد، بلند بالا و کشیده قامت نبودند تا اندامشان را بزرگیِ برون از اندازه، معیوب و نامتناسب سازد و قد و بالای ایشان را از دلانگیزی اندازد.
«القصیر»: کوتاه قد. یعنی کوچکی قامت نیز، اندام پیامبر ج را نامتناسب نساخته بود، و اندام ایشان را از چشم نوازی نیانداخته بود.
«أمهق»: سفیدِ بسیار سفیدی که تابندگی نداشته باشد. مرد بسیار سفید که به سرخی آمیخته نباشد.
«الآدَم»: سیه چردگی و گندمگونی زیاد. رنگ تیره نزدیک به سیاهی. یعنی پیامبرپ سیاه چرده و به شدّت گندمگون نبودند.
«الجَعد»: موی پیچان و مُجعَّد. موی فِر دار و بسیار موج دار.
«القَطَط»: مردی که موهایش کوتاه و پیچیده و مُجعَّد باشد.
«السَّبط»: موی آویخته و فروهشته . موی صاف و بدون چین و شکن.
«بعثه الله تعالی علی رأس اربعین سنة»: با بررسی قرائن و شواهد و دلایل و براهین مختلف، میتوانیم سالروز بعثت پیامبر گرامی اسلام را شامگاهان دوشنبه، بیست و یکم رمضان، مطابق با دهم اگوست سال 610 میلادی، شب هنگام، معیّن سازیم که در آن اوان، ایشان دقیقاً چهل سال قمری و شش ماه و دوازده روز از عمر شریفشان میگذشته است که با 39 سال شمسی و 2 ماه و 20 روز برابر خواهد بود.
خاطر نشان میشود که سیره نویسان در ارتباط با تعیین نخستین ماه گرامیداشت حضرت محمد ج به نبوت از سوی خداوند و فرو فرستادن وحی بر آن حضرت ج اختلاف فراوان دارند.
عدّهی زیادی از سیره نویسان بر آن شدهاند که ماه ربیع الاول بوده است. گروه دیگری از آنان برآنند که ماه رمضان بوده است. برخی نیز گفتهاند: ماه رجب بوده است. و قول صحیحتر و راجحتر این است که ماه مبارک رمضان بوده باشد. به دلیل این آیهی شریفه که میفرماید:
﴿شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِیٓ أُنزِلَ فِیهِ ٱلۡقُرۡءَانُ﴾ [البقرة: 185]
و این آیهی شریفهی دیگر که میفرماید:
﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِی لَیۡلَةِ ٱلۡقَدۡرِ١﴾ [القدر: 1]
که در نتیجه شب قدر در ماه رمضان قرار میگیرد. و شب قدر همان شبی است که در آیهی 3 سورهی دخان خداوند دربارهی آن میفرماید:
﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِی لَیۡلَةٖ مُّبَٰرَکَةٍۚ إِنَّا کُنَّا مُنذِرِینَ٣﴾ [الدخان: 3]
و نیز به دلیل آنکه اقامت آن حضرت ج در غار حراء، در ماه رمضان بوده و واقعهی نزول جبرئیل بر ایشان نیز در همین ماه بوده است، چنانکه همگان میدانند.
قائلان به آغاز نزول وحی در ماه مبارک رمضان نیز در باب تعیین دقیق این روز با یکدیگر اختلاف دارند، و روایات در این زمینه مختلف است. برخی گفتهاند: روز هفتم؛ برخی گفته اند: هفدهم؛ و بعضی دیگر نیز گفتهاند: هجدهم. ابن اسحاق و برخی دیگر از سیره نویسان برآنند که این روز، روز هفدهم بوده است. اما برخی این قول را ترجیح دادهاند که روز بیست و یکم بوده باشد؛ به این دلیل که تمامی سیره نویسان یا اکثر آنان بر این موضوع متفقاند که بعثت رسول خدا ج در روز دوشنبه اتفاق افتاده است؛ چنانکه آن حضرت ج خود فرمودهاند: «فیه وُلدتُ و فیه اُنزل علیَّ؛ و به روایت دیگر: «ذاک یومٌ وُلدتُ فیه و یومٌ بُعثتُ او اُنزل علیَّ فیه». {صحیح مسلم، ج1 ص 368، مسند احمد ج 5 ص 299 ـ 297، بیهقی ج 4 ص 300 ـ 286، حاکم نیشابوری ج 2 ص 62}
روز دوشنبه در ماه رمضان نیز در آن سال مطابق بوده است با روز هفتم؛ روز چهاردهم؛ روز بیست و یکم و روز بیست و هشتم. از سوی دیگر بنا به دلالت احادیث صحیح، شب قدر جز با یکی از شبهای فرد در دههی آخر رمضان منطبق نمیگردد و شب قدر در محدودهی این شبها جا به جا میشود.
اگر این آیهی شریفه را که میفرماید: ﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِی لَیۡلَةِ ٱلۡقَدۡرِ١﴾ [القدر: 1] با روایت ابوقتاده که میگوید: «بعثت آن حضرت ج در روز دوشنبه بوده است»، کنار هم بگذاریم؛ همچنین با مراجعه به تقویم تطبیقی که موارد مطابقت روز دوشنبه را به ایام رمضان در آن سال تعیین میکند، برای ما یقینی شده است که بعثت حضرت رسول اکرم ج، شب هنگام، شامگاه روز 21 رمضان بوده است. والله اعلم.
«فاقام بمکة عشر سنین»: این روایت دربارهی مدت اقامت پیامبر گرامی اسلام ج در مکّهی مکرمه، چندان مورد اتفاق راویان و محدثان نیست؛ چرا که در روایاتی دیگر بر خلاف این نیز نقل شده است. به عنوان مثال: ابوجمره از ابن عباسب نقل میکند که وی گفت: «پیامبر ج سیزده سال در مکه پس از بعثت اقامت فرمودند».
و بخاری از ابن عباسب چنین نقل میکند: «مکثَ رسولُ الله ج بمکة ثلاث عشرة و توفّی و هو ابن ثلاثٍ و ستّین»؛ «پیامبر ج پس از بعثت، سیزده سال در مکه باقی ماندند، و وقتی که فوت کردند، شصت و سه سال عمر داشتند.»
و برخی میان حدیث «ده سال» و حدیث «سیزده سال» چنین جمع کردهاند و گفتهاند: روایت «ده سال»، بدون احتساب سه سال فترت وحی است؛ و روایت «سیزده سال» با احتساب سه سال فترت وحی میباشد.
«و توفّاه الله علی رأس ستین سنة» {خداوند متعال مدت عمر پیامبر ج را در شصت سالگی به سر رساند}: در برخی از روایات به نقل از علیس آمده است: «پیامبر ج به شصت و سه سالگی رحلت فرمودند». و عایشهل میگوید: «انَّ النبیّ ج توفّی و هو ابن ثلاث و ستّین» {بخاری}؛ «وقتی که پیامبر ج فوت کردند، عمرشان شصت و سه سال بود.»
و ابن عباسب میگوید: «پیامبر ج پس از بعثت، سیزده سال در مکه باقی ماندند و وقتی که رحلت فرمودند شصت و سه سال عمر داشتند.»{بخاری و مسلم}
و در برخی روایات به نقل از ابن عباسب وارد شده است: «پیامبر ج به شصت و پنج سالگی رحلت فرمودند».
و علماء و صاحب نظران اسلامی از بررسی مجموع روایات و احادیث، به این نتیجه رسیدهاند که روایت «شصت سال» و «شصت و پنج سال»، دربارهی رحلت پیامبر ج چندان مورد اتفاق نیست؛ چرا که روایت صحیح در نزد بیشتر علماء و صاحب نظران اسلامی، همان روایت «شصت و سه سال» است.
از این رو بیشتر علماء گفتهاند: طبق راجحترین و صحیحترین روایات و اخبار رسیده، حادثهی وفات پیامبر گرامی اسلام ج روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الاول، سال یازدهم هجرت، بعد از زوال آفتاب پیش آمد. [و در برخی روایات، وقت چاشت وارد شده است]؛ و در آن هنگام سنّ آن حضرت ج شصت و سه سال بود. به راستی که آن روز تاریکترین و وحشتناکترین و غم انگیزترین روز برای مسلمانان و مصیبت بزرگی بر جهان بشریّت بود، همچنانکه روز میلادش، باسعادتترین روزی بود که خورشید در آن طلوع کرده بود.
«شعرةً»: موی. جمع اشعار و شعور.
«بیضاء»: مؤنث اَبیض است؛ و جمع آن «بیض» میباشد به معنی: سفید، سپید.
(2) حَدَّثَنَاحُمَیْدُ بْنُ مَسْعَدَةَ البَصَریُّ، حَدَّثَنَاعَبْدُالْوَهَّابِ الثَّقَفِیُّ، عن حُمَیْدٍ، عن أَنَسِ بنِ مَالِکٍ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ رَبْعَةً: لَیْسَ بِالطَّوِیلِ، وَلَا بِالْقَصِیرِ، حَسَنَ الْجِسْمِ، وَکَانَ شَعْرُهُ لَیْسَ بِجَعْدٍ، وَلَا سَبْطٍ، أَسْمَرَ اللَّوْنِ، إِذَا مَشَى یَتَکَّفَّأُ.
2 ـ (2)... انس بن مالکس گوید: رسول خدا ج میانه بالا بودند، اینگونه که نه زیاده از حد بلند بالا بودند و نه بیش از اندازه کوتاه قد؛ [بلکه] خوش اندام و خوش استیل بودند[که نه کوتاهی قدش، اندام او را از چشم نوازی باز میداشت و نه بلندی قامتش، قد و بالای او را از دل انگیزی میانداخت]؛ و موها و گیسوانشان نه چندان درهم فشرده و فِر خورده بود ونه چندان آویخته و فروهشته؛ رنگ پوستشان گندمگونِ رخشان بود؛ هنگامی که راه میرفتند، اندکی به جلو خم میشدند و سرعت میگرفتند [چنانکه گویی از بالا به پایین سرازیر شدهاند.]
&
«ربعة»: مرد میانه بالا. جمع: رُبوع و ارباع و اَربُع و رُباع.
«حسن الجسم»: خوش اندام و خوش استیل.
«اسمر اللون»: کسی که رنگِ پوستش بین سیاهی و سفیدی باشد. گندمگون.
«یتکفَّأ»: اندکی به جلو خم میشد؛ یعنی پیامبر ج هنگامی که راه میرفتند، اندکی به جلو خم میشد و سرعت میگرفت چنانکه گویی از بالا به پائین سرازیر شده است.
(3) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍـ یعنی: العبدیَّ ـ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ قَالَ: سَمِعْتُ الْبَرَاءَ بن عازبٍ یَقُولُ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله علیه وسلم رَجُلاً مَرْبُوعًا، بَُعَِیدَ مَا بَیْنَ الْمَنْکِبَیْنِ، عَظِیمَ الْجُمَّةِ إِلَى شَحْمَةِ أُذُنَیْهِ، عَلَیْهِ حُلَّةٌ حَمْرَاءُ، مَا رَأَیْتُ شَیْئًا قَطُّ أَحْسَنَ مِنْهُ.
3 ـ (3)... ابواسحاق گوید: از براء بن عازبس شنیدم که میگفت: رسول خدا ج مردی چهارشانه بودند؛ فاصلة میان دو کِتف ایشان زیاد بود؛ گیسوان انبوهی داشتند که روی لالهی گوشهایشان را پوشانیده بود؛ ایشان را در حالی که حُلّهای قرمز رنگ بر تن پوشیده بودند، دیدم؛ تا آن زمان هیچ چیز و هیچ کس را بدان زیبایی و نیکویی، هرگز ندیده بودم.
&
«مربوعاً»: مردی میانه بالا. متوسط القامة. چهارشانه.
«بعید ما بین المنکبین»: فاصلهی میان دو کِتف پیامبر ج زیاد بود. «منکبین»: مثنی «مِنکب»: شانه، دوش.
«الجُمَّة»: گیسو و زلف انبوه. جمع جُمم. ناگفته نماند که عربها به گیسویی که به نرمهی گوش برسد، «الوَفرة»؛ و به گیسویی که تا زیر نرمهی گوش برسد. «الجمّة»؛ و به آن گیسویی که تا سر کتف برسد، «اللمّة» میگویند.
«شحمة»: نرمهی گوش، لالهی گوش. «شحمة اذنیه»: لالهی گوشهای پیامبر ج.
«حُلَّة»: جامه و ازار و رداء با هم. جامهای که همهی تن را بپوشاند.
«حمراء»: رنگ قرمز.
«قطّ»: ظرف زمان برای استغراق گذشته و مختص نفی است، هرگز .
«ما رأیتُ شیئاً قطّ احسن منه»: تا آن زمان هیچ چیز و هیچ کس را بدان زیبایی و نیکویی، هرگز ندیده بودم.
(4) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَیْلانَ، حَدَّثَنَا وَکِیعٌ، حَدَّثَنَا سُفْیَانُ، عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ، عَنِ الْبَرَاءِ بْنِ عَازِبٍ قَالَ: مَا رَأَیْتُ مِنْ ذِی لِمَّةٍ فِى حُلَّةٍ حَمْرَاءَ أَحْسَنَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، لَهُ شَعَرٌ یَضْرِبُ مَنْکِبَیْهِ، بَُعَِیدَ مَا بَیْنَ الْمَنْکِبَیْنِ، لَمْ یَکُنْ بِالْقَصِیرِ، وَلا بِالطَّوِیلِ.
4 ـ (4)... براء بن عازبس گوید: هرگز هیچ فرد گیسوداری را در حلّهی قرمز رنگ، زیباتر و نیکوتر از رسول خدا ج ندیده بودم. (یعنی ایشان را در حالی که حلّهای قرمز رنگ بر تن پوشیده بودند دیدم؛ تا آن زمان هیچ کس و هیچ چیز را به آن زیبایی و نیکویی ندیده بودم.)
گیسوان و موهای پیامبر گرامی اسلام ج تا سرشانههایشان میرسید؛ فاصلهی میان دو کِتف ایشان زیاد بود (و چهارشانه و ستبرسینه بودند)؛ نه بیش از اندازه کوتاه قد، و نه زیاده از حد، بلند بالا بودند.
&
«له شعرٌ یضرب منکبیه» [موهای پیامبر ج تا سر شانههایشان میرسید]: ابتدا آن حضرت ج گیسوانشان را پشت سرشان میریختند؛ زیرا دوست داشتند که موهایشان را همانند اهل کتاب بیارایند؛ آنگاه پس از مدتی روی سرشان فرق باز میکردند و گیسوانشان را به سمت راست و چپ شانه میکردند.
به تعبیری دیگر، اغلب اوقات موی سر پیامبر ج تا روی شانهها آویزان بود. در فتح مکه دیدند که چهارگیسوی آن حضرت ج بر روی شانهها آویزان است. مشرکان عرب، موهای سر خویش را به صورت فرق باز میکردند. رسول خدا ج در مقابل مشرکان، موافقت با اهل کتاب را ترجیح میدادند. یعنی: نخست، ایشان مانند اهل کتاب موهای خویش را به صورت آویزان تا شانهها رها میکردند و سپس فرق را باز میکردند. و چنین معلوم میشود که وقتی مشرکان از بین رفتند، احتمال مشابهت با آنان نیز از بین رفت و ایشان در اواخر عمر، موها را به صورت فرق باز میکردند؛ به موها روغن سر میمالیدند و یک روز در میان آنها را شانه میکردند.
(5) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ، حَدَّثَنَا أَبُو نُعَیْمٍ،حَدَّثَنَا الْمَسْعُودِیُّ، عَنْ عُثْمَانَ بْنِ مُسْلِمِ بْنِ هُرْمُزَ، عَنْ نَافِعِ بْنِ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ، عَنْ عَلِیِّ بن اَبی طالبٍ رَضِی الله عَنهُ قَالَ لَمْ یَکُنْ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِالطَّوِیلِ، وَ لَا بِالْقَصِیرِ، شَثْنَ الْکَفَّیْنِ وَالْقَدَمَیْنِ، ضَخْمَ الرَّأْسِ، ضَخْمَ الْکَرَادِیسِ، طَوِیلَ الْمَسْرُبَةِ، إِذَا مَشَى تَکَفَّأَ تَکَفُّؤًا کَأَنَّمَا یَنْحَطُّ مِنْ صَبَبٍ، لَمْ أَرَ قَبْلَهُ وَلَا بَعْدَهُ مِثْلَهُ. صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
5 ـ(5)... علی بن ابی طالبس گوید: پیامبر گرامی اسلام ج نه زیاده از حد بلند بالا بودند و نه بیش از اندازه کوتاه قد؛ دستان و پاهایشان سِتَبر و درشت بود؛ جمجمهای بزرگ و مفاصل و عضلاتی ورزیده و درشت داشتند؛ بالاتنهی ایشان از زیرگلو تا روی ناف، خطی پیوسته از موی داشت؛ هنگامی که راه میرفتند، اندکی به جلو خم میشدند و سرعت میگرفتند، چنانکه گویی از بالا به پائین سرازیر شدهاند؛ نه پیش از وی و نه پس از وی، همانند وی را (در زیبایی و نیکویی) ندیدهام؟
&
«شَثنُ»: زبر، سِتبر، خشن. جمع: شِثان. «شثن الکفّین والقدمین»: کف دستها و پاهای پیامبر ج ستبر و درشت و ضخیم و کشیده بود.
«ضخم الرأس»: جمجمه و سر پیامبر ج بزرگ و درشت بود.
«الکرادیس»: جمع «کُردوس»، به معنای مفصل و عضله. هر دو استخوانی که در یک مفصل با هم برخورد کنند. هر استخوانی که روی آن را گوشت گرفته باشد. هریک از مهرههای قسمت بالای پشت و زیرگردن. «ضخم الکرادیس»: پیامبر ج مفاصل و عضلاتی ورزیده و درشت داشتند و درشت اندام و قوی هیکل بودند.
«المَسرَبة»: موهای ریز و نازک سینه تا ناف. «طویل المَسرَبة»: رشته مویی بلند میان سینه و ناف پیامبر ج رسته بود.
«یَنحطّ»: از بالا به پائین سرازیر میشد. «صَبَبٍ»: سراشیبی، سرپایینی، زمین سراشیب.
(6) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ، حَدَّثَنَا أَبِی، عَنْ الْمَسْعُودِیِّ، بِهَذَا الْإِسْنَادِ نَحْوَهُ بِمَعنَاهُ.
6 ـ (6) سفیان بن وکیع، از پدرش(وکیع بن جراح)، از مسعودی نیز همین حدیث را به همین معنی، برای ما روایت کرده است.
&
«نحوه»: عادت محدثان و راویان و ناقلانِ حدیث بر این است که هرگاه حدیثی را با یک سند روایت کنند و سپس الفاظ همان حدیث را با سندی دیگر نقل کنند، به جای اینکه کلّ متن حدیث را نقل کنند، در آخر آن میگویند: «نحوه» یا «مثله».
و فرق واژهی «نحوه» و «مثله» در این است که: اصطلاح «مثله»، در روایت و احادیثی به کار میرود که هر دو حدیث[که با سندهای مختلف روایت شدهاند] از حیث لفظ و معنی، با همدیگر موافق و متّحد باشند؛ و اصطلاح «نحوه»، در روایاتی مورد استفاده قرار میگیرد که هر دو حدیث از حیث معنی با همدیگر موافق باشند، نه از حیث لفظ. قول مشهور علماء و صاحب نظران اسلامی نیز همین است که گفته شد.
و برخی از علماء عکس این قضیه را بیان داشتهاند و گفتهاند: اصطلاح «مثله»، در روایاتی مورد استفاده قرار میگیرد که هر دو حدیث، از حیث معنی ـ نه از حیث لفظ ـ با همدیگر موافق باشند و اصطلاح «نحوه»، در احادیثی به کار میرود که هر دو حدیث هم از حیث لفظ و هم از حیث معنی، موافق یکدیگر باشند؛ ولی چنانکه پیشتر نیز گفته شد، قول اول، مشهورتر و صحیحتر است.
(7) حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ عَبْدَةَ الضَّبِّیُّ البَصَرِیُّ وَعَلِیُّ بْنُ حُجْرٍ وَأَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَیْنِ ـ و هُوَ ابْنُ أَبِی حَلِیمَةَ ـ وَالْمَعْنَى وَاحِدٌ، قَالُوا: حَدَّثَنَا عِیسَى بْنُ یُونُسَ، عَنْ عُمَرَ بْنِ عَبْدِاللَّهِ مَوْلَى غُفْرَةَ، قَالَ: حَدَّثَنِی إِبْرَاهِیمُ بْنُ مُحَمَّدٍ ـ مِنْ وَلَدِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ ـ قَالَ: کَانَ عَلِیُّ إِذَا وَصَفَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: لَمْ یَکُنْ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بِالطَّوِیلِ الْمُمَغِّطِ، وَلا بِالْقَصِیرِ الْمُتَرَدِّدِ، وَکَانَ رَبْعَةً مِنَ الْقَوْمِ، لَمْ یَکُنْ بِالْجَعْدِ الْقَطَطِ، وَلا بِالسَّبِطِ، کَانَ جَعْدًا رَجِلا، وَلَمْ یَکُنْ بِالْمُطَهَّمِ، وَلا بِالْمُکَلْثَمِ، وَکَانَ فِی وَجْهِهِ تَدْوِیرٌ، أَبْیَضُ مُشْرَبٌ، أَدْعَجُ الْعَیْنَیْنِ، أَهْدَبُ الأَشْفَارِ، جَلِیلُ الْمُشَاشِ وَالْکَتِدِ، أَجْرَدُ، ذُو مَسْرُبَةٍ، شَثْنُ الْکَفَّیْنِ وَالْقَدَمَیْنِ، إِذَا مَشَى تَقَلَّعَ کَأَنَّمَا یَنْحَطُّ مِن صَبَبٍ، وَإِذَا الْتَفَتَ الْتَفَتَ مَعًا، بَیْنَ کَتِفَیْهِ خَاتِمُ النُّبُوَّةِ، وَهُوَ خَاتِمُ النَّبِیِّینَ، أَجْوَدُ النَّاسِ صَدْرًا، وَأَصْدَقُ النَّاسِ لَهْجَةً، وَأَلْیَنُهُمْ عَرِیکَةً، وَأَکْرَمُهُمْ عِشْرَةً، مَنْ رَآهُ بَدِیهَةً هَابَهُ، وَمَنْ خَالَطَهُ مَعْرِفَةً أَحَبَّهُ، یَقُولُ نَاعِتُهُ: لمَ أَرَ قَبْلَهُ وَلا بَعْدَهُ مِثْلَهُ.
قَالَ أَبُوعِیسَى: سَمِعْتُ اَبَاجَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنُ الْحُسَیْنِ یَقولُ: سَمِعْتُ الأَصْمَعِىَّ یَقُولُ فِى تَفْسِیرِ صِفَةَ النَّبِىِّ صلى الله علیه وسلم: الْمُمَغَّطِ: الذَّاهِبُ طُولاً، وَ قَالَ: سَمِعْتُ أَعْرَابِیًّا یَقُولُ فِی کلامِهِ: تَمَغَّطَ فِى نَشَّابَتِهِ أَىْ: مَدَّهَا مَدًّا شَدِیدًا. وَالْمُتَرَدِّدُ: الدَّاخِلُ بَعْضُهُ فِى بَعْضٍ قِصَرًا. وَأَمَّا الْقَطِطُ: فَالشَّدِیدُ الْجُعُودَةِ. وَالرَّجِلُ: الَّذِى فِى شَعَرِهِ حُجُونَةٌ اَی: تَثَنٍّ قَلِیلاً.
وَأَمَّا الْمُطَهَّمُ: فَالْبَادِنُ الْکَثِیرُ اللَّحْمِ. وَالْمُکَلْثَمُ: الْمُدَوَّرُ الْوَجْهِ. وَالْمُشْرَبُ: الَّذِى فِى بَیَاضِهِ حُمْرَةٌ.
وَالأَدْعَجُ: الشَّدِیدُ سَوَادِ الْعَیْنِ. وَالأَهْدَبُ: الطَّوِیلُ الأَشْفَارِ. وَالْکَتِدُ: مُجْتَمَعُ الْکَتِفَیْنِ، وَهُوَ الْکَاهِلُ.
وَالْمَسْرُبَةُ: هُوَ الشَّعْرُ الدَّقِیقُ الَّذِى کَأَنَّهُ قَضِیبٌ مِنَ الصَّدْرِ إِلَى السُّرَّةِ. وَالشَّثْنُ: الْغَلِیظُ الأَصَابِعِ مِنَ الْکَفَّیْنِ وَالْقَدَمَیْنِ.
وَالتَّقَلُّعُ: أَنْ یَمْشِىَ بِقُوَّةٍ. وَالصَّبَبُ: الْحَدُورُ، یُقالُ: انْحَدَرْنَا فِى صَبُوبٍ وَصَبَبٍ. وَقَوْلُهُ جَلِیلُ الْمُشَاشِ: یُرِیدُ رُءُوسَ الْمَنَاکِبِ.
وَالْعِشرَةُ: الصُّحْبَةُ، وَالْعَشِیرُ: الصَّاحِبُ. وَالْبَدِیهَةُ: الْمُفَاجَأَةُ، یُقَالَ بَدَهْتُهُ بِأَمْرٍ أَىْ: فَجَأْ تُهُ بِهِ.
7 ـ (7)... ابراهیم بن محمد ـ که یکی از نوادگان علی بن ابی طالبس است ـ گوید: هرگاه علیس به توصیف شمائل رسول خدا ج میپرداخت، چنین میگفت:
رسول خدا ج نه زیاده از حد بلند بالا بودند و نه بیش از اندازه کوتاه قد؛ میانه بالا بودند و خوش اندام؛ گیسوانشان نه چندان درهم فشرده و فِر خورده بود و نه چندان آویخته و فروهشته؛ بلکه خوش حالت و آراسته بود؛ و دارای موهای نسبتاً صاف بود که اندکی چین و شکن نیز داشت، و بسیار فربه و تنومند نبودند؛ و صورتشان کاملاً گِرد نبود؛ و در عین حال، صورتشان تمایل به گردی داشت.(یعنی چهرهشان گوشت آلود و پُف کرده نبود، هر چند به گردی نَزدیکتر بود، ولی کاملاً گِرد نبود.)
رنگ پوستشان سپید و گندمگون بود؛ چشمانی سیاه و درشت و مژگانی بلند داشتند؛ درشت اندام و قوی هیکل بودند؛ و عضلات و مفاصلی ورزیده داشتند. از زیر چانه تا روی نافشان پُرموی بود و از زیر گلو تا روی ناف، خطی پیوسته از موی داشت و رشتهای موی ظریف از سینه تا نافشان رسته بود، اما بقیهی بالا تنهی ایشان بیموی بود.
دستان و پاهایشان سِتبر و درشت بود؛ وقتی راه میرفتند، اندکی به جلو خم میشدند و به سرعت گام برمیداشتند، چنانکه گویی در سرازیری قرار گرفته بودند.
هنگامی که رو به کسی میکردند با تمامی اندامشان به سوی او بر میگشتند؛ میان دو کِتف ایشان، مُهر نبوّت مشهود بود، همچنانکه ایشان نگین انگشتری نبوّت وآخرین پیامبر خدا بودند؛ از همهی مردم بخشندهتر؛ و از همهی مردم صریحتر و راستگوتر؛ و از همهی مردم نرم خوتر؛ و از همه خوش محضرتر (یا از همهی مردم از لحاظ تبار و قبیله، والاتر) بودند.
هر کس ایشان را برای نخستین بار میدید، هیبت ایشان بر وجود او چیره میگردید؛ و هرکس با ایشان معاشرت میکرد و حَشرو نَشر داشت، محبت ایشان در دلش جای میگرفت.
هرکه میخواست دربارهی ایشان سخنی بگوید و در مقام توصیف شمائل ایشان برآید، میگفت: نه پیش از وی و نه پس از وی، همانند وی را ندیدهام.
ابوعیسی ترمذی گوید: از ابوجعفر محمد بن حسین شنیدم که میگفت: از اصمعی [لغت شناس معروف] شنیدم که وی در تفسیرو توضیح لغاتی که در حدیث بالا دربارهی «صفات و ویژگیهای بدنی و جسمانی رسول خدا ج» آمده، گفته است:
«المُتَرَدِّدُ»: مرد کوتاه قد و ترنجیده اعضاء.
و «القَطِطُ»: به معنای «الشدید الجُعُودة»: موهای بسیار پیچیده و مُجعَّد و درهم فشرده و فِرخورده.
و«الرَّجِل»: کسی که دارای موهای نسبتاً صاف باشد که اندکی چین و شکن نیز داشته باشد. یعنی کسی که دارای موهایی باشد که نه چندان درهم فشرده و فِرخورده و پیچیده و مُجعَّد باشد و نه چندان آویخته و فروهشته؛ بلکه دارای موهای نسبتاً صاف باشد که اندکی چین و شکن نیز داشته باشد.
«المُطَهَّمُ»: به معنای «البادن الکثیرُ اللّحم»: بسیار چاق و فربه و گوشت آلود و پُف کرده.
«المُکَلثَمُ»: صورت کاملاً گرد.[المُدَوَّر الوَجه].
«المُشرَبُ»: کسی که رنگ پوستش، سپید آمیخته با سرخی باشد. [الذی فی بیاضه حمرةٌ]
«الاَدعَجُ»: چشمان بسیار سیاه. [الشدید سوادِ العین].
«الاَهدب»: مژگان بلند. [الطویل الاَشفار].
«اَلکَتَدُ»: محل پیوستن دو کِتف و ما بین دوش تا پشت انسان. و قسمت بالای پشت که زیرگردن واقع است.[کاهل].
«المَسرُبة»: رشتهای موی ظریف که از سینه تا ناف به سان خطی پیوسته و شاخهای کشیده، رسته باشد. (یعنی پیامبر ج از زیر گلو تا روی ناف، خطی پیوسته از موی داشت و از زیر چانه تا روی نافشان پُرموی بود.)
«اَلشَّثنُ»: انگشتان سِتبر و درشت دستان و پاها. [الغلیظ الاصابع من الکفین والقدمین].
«التَّقَلُّعُ»: با قدرت راه رفتن. (و در هنگام راه رفتن اندکی به جلو خم شدن و به سرعت و قدرت گام برداشتن، چنانکه گویی در سرازیری قرار گرفته باشد.)
«الصَّبَب»: سراشیبی، سرپایینی، زمین سراشیب. گفته میشود: «اِنحَدَرنا فی صُبوب و صَببٍ»: ما از بالا به پایین و سراشیبی، فرود آمدیم.
«جلیل المُشاشِ»: «المُشاش»: آن قسمت از استخوان شانه که برجسته باشد. «جلیل المُشاشِ»: یعنی پیامبر ج فراخ شانه و درشت اندام و قوی هیکل بود.
«العشرة»: آمیزش و همنشینی، همدمی و دوستی. «العشیر»: دوست و همدم.
«البدیهة»: به ناگاه، ناگهانی. گفته میشود: «بدهتُه بامرٍ»: ناگهانی و بدون اندیشهی قبلی، کاری را بدو پیش آوردم.
(8) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ قَالَ: حَدَّثَنَا جُمَیْعُ بْنُ عُمَیرِ بْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ الْعِجْلِیُّ اِملاءً عَلَینَا مِن کِتَابِهِ قَالَ: حَدَّثَنِی رَجُلٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ مِنْ وَلَدِ أَبِی هَالَةَ زَوْجِ خَدِیجَةَ یُکَنَّى أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، عَنِ ابْنِ لأَبِی هَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ رَضِی الله عنهُما قَالَ: سَأَلْتُ خَالِی هِنْدَ بْنَ أَبِی هَالَةَ ـ وَکَانَ وَصَّافًا ـ عَنْ حِلْیَةِ النَّبِیِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَأَنَا أَشْتَهِی أَنْ یَصِفَ لِی مِنْهَا شَیْئًا أَتَعَلَّقُ بِهِ، فَقَالَ: کَانَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَخْمًا مُفَخَّمًا، یَتَلَأْلَأُ وَجْهُهُ تَلَأْلُؤَ الْقَمَرِ لَیْلَةَ الْبَدْرِ، أَطْوَلَ مِنَ الْمَرْبُوعِ، وَأَقْصَرَ مِنَ الْمُشَذَّبِ، عَظِیمَ الْهَامَةِ، رَجِلَ الشَّعْرِ، إِنِ انْفَرَقَتْ عَقِیقَتُهُ فَرَّقَها، وَإِلَّا فَلَا، یُجَاوِزُ شَعَرُهُ شَحْمَةَ أُذُنَیْهِ إِذَا هُوَ وَفَّرَهُ، أَزْهَرَ اللَّوْنِ، وَاسِعَ الْجَبِینِ، أَزَجَّ الْحَواجِبِ سَوَابِغَ فِی غَیْرِ قَرَنٍ، بَیْنَهُمَا عِرْقٌ یُدِرَّهُ الْغَضَبُ، أَقْنَى الْعِرْنَیْنِ، لَهُ نُورٌ یَعْلُوهُ، یَحْسَبُهُ مَنْ لَمْ یَتَأَمَّلْهُ أَشَمَّ،کَثَّ اللِّحْیَةِ، سَهْلَ الْخَدَّیْنِ، ضَلِیعَ الْفَمِ، مُفْلَّجَ الْأَسْنَانِ، دَقِیقَ الْمَسْرُبَةِ، کَأَنَّ عُنُقَهُ جِیدُ دُمْیَةٍ فِی صَفَاءِ الْفِضَّةِ، مُعْتَدِلُ الْخَلْقِ، بَادِنُ، مُتَمَاسِکٌ، سَوَاءُ الْبَطْنِ وَالصَّدْرِ، عَرِیضُ الصَّدْرِ، بَعِیدُ مَا بَیْنَ الْمَنْکِبَیْنِ، ضَخْمُ الْکَرَادِیسِ، أَنْوَرُ الْمُتَجَرَّدِ، مَوْصُولُ مَا بَیْنَ اللَّبَّةِ وَالسُّرَّةِ بِشِعْرٍ یَجْرِی کَالْخَطِّ، عَارِی الثَّدْیَیْنِ وَالْبَطْنِ مِمَّا سِوَى ذَلِکَ، أَشْعَرُ الذِّرَاعَیْنِ وَالْمَنْکِبَیْنِ وَأَعَالِی الصَّدْرِ، طَوِیلُ الزَّنْدَیْنِ، رَحْبُ الرَّاحَ، شَثْنُ الْکَفَّیْنِ وَالْقَدَمَیْنِ، سَائِلُ الْأَطْرَافِ ـ أَو قَال: شَائِلُ الأَطرَافِ ـ، خُمْصَانُ الْأَخْمَصَیْنِ، مَسِیحُ الْقَدَمَیْنِ یَنْبُو عَنْهُمَا الْمَاءُ، إِذَا زَالَ زَالَ قَلَعًا، یَخْطُو تَکَفِّیاً، وَیَمْشِی هَوْنًا، ذَرِیعُ الْمِشْیَةِ، إِذَا مَشَى کَأَنَّمَا یَنْحَطُّ مِنْ صَبَبٍ، وَإِذَا الْتَفَتَ الْتَفَتَ جَمِیعًا، خَافِضُ الطَّرْفِ، نَظَرُهُ إِلَى الْأَرْضِ أَطْوَلُ مِنْ نَظَرِهِ إِلَى السَّمَاءِ، جُلُّ نَظَرِهِ الْمُلَاحَظَةُ، یَسُوقُ أَصْحَابَهُ، وَیَبْدُرُ مَنْ لَقِیَ بِالسَّلَامِ.
8 ـ (8)... حسن بن علیب گوید: از دایی خود، هند پسر ابی هاله ـ که توصیف کنندهی صفات و ویژگیها و خصلتها و شمائل پیامبر گرامی اسلام بود ـ خواستم تا صفات و شمائل ظاهری و اخلاقی ایشان را برای من به تصویر بکشد؛ و من نیز بدین قضیه علاقه داشتم تا به توصیف و تعریف فرازی از صفات ظاهری و اخلاقی آن حضرتج برایم بپردازد، تا بدان آشنا و آگاه شوم و از آن لذّت ببرم.
هندس در مقام توصیف شمائل و صفات ظاهری و اخلاقی پیامبر ج چنین گفت:
«رسول خدا ج انسانی پُر شکوه و بزرگوار و مُحترم و تکریم شده بودند؛ چهرهشان همانند پارهی ماه شب چهارده میدرخشید و برق میزد؛ قامتشان از حدّ معمول، اندکی بلندتر و از کسانی که زیاده از حد بلند بالا بودند اندکی کوتاهتر بودند؛ جمجمهای بزرگ داشتند؛ دارای موهای نسبتاً صاف بود که اندکی چین و شکن نیز داشت.
اگر موهای آن حضرت ج [به راحتی] از هم جدا و شکافته میشدند، روی سرشان فرق باز میکردند و گیسوانشان را به سمت راست و چپ شانه مینمودند؛ و آنگاه که موهایشان از هم جدا نمیشد، فرق باز نمیکردند؛ هر زمان که موهایشان را آویخته رها میکردند، موهایشان از لالهی گوشهایشان تجاوز میکرد (و گیسوان انبوه ایشان، روی لالهی گوشهایشان را میپوشانید.)
رنگ چهرهشان، روشن و درخشان بود؛ پیشانیشان گشاده و فراخ بود؛ ابروانی کمانی و کشیده و پُرپُشت داشتند که در عین حال به هم پیوسته بودند. ( یعنی: پیامبرج ابروانی کشیده و پُرپُشت داشتند که به هم پیوسته و در عین حال متمایز از یکدیگر بودند.)
میان دو ابرو ایشان، رگی وجود داشت که به هنگام خشم، برجسته میشد؛ بینی باریک و کشیدهای داشتند که بر فراز آن پرتوی مشاهده میشد، و آن کس که دقّت نمیکرد، میپنداشت که بینی ایشان صاف و کشیده و بلند و بدون برآمدگی است؛ ریششان انبوه بود؛ دارای گونههایی نرم و بدون برجستگی بودند؛ دهان آن حضرت ج بزرگ بود؛ دندانهای پیشین آن حضرت ج اندکی فاصله داشتند (و وقتی که سخن میگفتند، چنان مشاهده میشد که گویی از میان دندانهای پیشین ایشان، نور میتابد)؛ رشته مویی ظریف از زیر گلو تا روی ناف ایشان، رسته بود؛ گلو و گردن آن حضرت ج به قدری زیبا و نیکو بود که گویی گردن مجسمهای بر ساخته از نقرهی صاف و شفاف بود؛ همهی اندامهایشان معتدل و متناسب بود(که اندامشان را بزرگی شکم یا بزرگی سر معیوب نگردانیده بود و کوچکی سر نیز اندامشان را نامتناسب نساخته بود؛ بلکه خوش اندام بود و خوش استیل.)
آن حضرت ج فربه و تنومند بودند و بدنشان با وجود فربهی، سست و لخت نشده بود؛ (بلکه بدنشان سخت و ترنجیده بود که اجزای آن محکم و به هم پیوسته بود.)
شکم و سنیهی شان هموار و متناسب و در یک سطح بودند؛ (و اندامشان را بزرگی شکم معیوب و نا متناسب نساخته بود، بلکه شکم و سینهی آن حضرت ج در امتداد یکدیگر بود.) سینهای پهن و عریض داشتند؛ فاصلهی میان دو کِتف ایشان زیاد بود (و درشت اندام و قوی هیکل بودند و از شانههای فراخ و مفاصل و استخوان بندی درشتی برخوردار بودند.)
آن حضرت ج مفاصل و عضلاتی ورزیده و درشت داشتند و درشت اندام و قوی هیکل بودند؛ بخشهایی از بدنشان که از زیر لباس بیرون بود، سپیدِ رخشان بود؛ از زیر گلو تا ناف ایشان، یک شاخه موی پُرپشت کشیده شده بود و جاهای دیگر شکم و سینهی آن حضرت ج موی نداشت، در حالی که بازوان و شانهها و بالای سینهی شان پُر موی بود؛ دستهایشان از آرنج تا مچ، کشیده و بلند بود؛ کف دستانشان فراخ و پهن بود.
کف دستها وپاهای پیامبر ج سِتبر و درشت و ضخیم و کشیده بود؛ انگشتان دست و پای آن حضرت ج کشیده و ظریف(و چشمگیر و چشم نواز و دل انگیز و جذّاب) بود؛ گودی کف پاهایشان زیادتر از حدّ معمول بود؛ پشت پاهایشان نرم و شیب دار به سوی جلو بود، آنچنان که آب از آن به تندی فرو میریخت و دور میشد؛ هنگام راه رفتن، پاهایشان را از روی زمین میکندند و به جلو متمایل میشدند و آرام و با وقار و تند و سریع راه میرفتند؛ هنگامی که راه میرفتند( اندکی به جلو خم میشدند و سرعت میگرفتند) چنانکه گویی از بالا به پائین سرازیر شدهاند؛ هنگامی که رو به کسی میکردند، با تمامی اندامشان به سوی او برمیگشتند؛ پلکهایشان را پیوسته فرو میهشتند؛ نگاههایشان به زمین طولانیتر از نگاههایشان به آسمان بود. نگاههای آن حضرت ج غالباً مستقیم نبود و به نیم نگاه و گوشه چشمی اکتفا میفرمودند؛ یاران خویش را به هنگام حرکت مقدّم میداشتند (و با تواضع و فروتنی، خود از پی آنان حرکت میفرمودند) و هر کس را که ملاقات میکردند، نخست بدو سلام مینمودند.
&
«سألت خالی هند بن ابی هالة» [از دایی خود، هند پسر ابوهاله پرسیدم]: ابوهاله، شوهر دوم خدیجهل (قبل از ازدواج او با رسول خدا ج) و از اَشراف و بزرگانِ قریش بود که در دوران جاهلیّت درگذشته است؛ و پسرش هند نیز در کنف حمایت پیامبر اکرم ج تربیت و پرورش شد. از این رو، هند برادر فاطمة الزهراءل و دایی حسن بن علیب گفته میشود.
«وصّافاً»: صیغهی مبالغه؛ بسیار وصف کننده، وصف شناس.
«حلیة»: زیور، پیرایه، صورت وصفت. «حلیة النّبی ج»: صفات و ویژگیهای ظاهری و اخلاقی پیامبر ج.
«اَشتهی»: خواستارم، دوست دارم، آرزومند و علاقمندم.
«اَتعلَّق به»: به صفات و ویژگیهای ظاهری و اخلاقی پیامبر ج دل ببندم و آنها را به خاطر خویش بسپارم و از آنها لذّت ببرم و بدانها عمل نمایم.
«فَخماً»: مرد گرامی و بزرگ قدر، انسان پرشکوه و بزرگوار.
«مُفَخَّماً»: محترم و تکریم شده، گرامی داشته شده و ستایش شده. انسانی که از دید مردم، گرامی و بزرگ قدر باشد.
«یتلألؤُ وجهه»: چهرهاش میدرخشید و برق میزد.
«المربوع»: مردچهارشانه، مرد متوسط القامه.
«المُشَذَّب»: در اصل به معنای درخت بلندی است که شاخههایش را با داسغاله و شاخه زن، قطع کرده باشند؛ و در اینجا، مراد: انسانهایی است که بیش از حد، بلند بالا و نحیف و لاغر و ضعیف و خشک اند. یعنی: پیامبر ج از کسانی که بیش از حد بلند قامتاند، کوتاهتر بود.
«الهامة»: سرهر چیزی، تارک. «عظیم الهامة»: پیامبر ج دارای سرو جمجمهای بزرگ بود.
«رَجِلُ الشعر»: موی میان فروهشته و مُجعَّد. موهایی که نه چندان درهم فشرده و فِرخورده باشند و نه چندان آویخته و فروهشته، بلکه نسبتاً صاف باشند که اندکی چین و شکن نیز داشته باشند.
«عقیقته»: موی سر. موی طفل نوزاد. و گوسفندی که روز هفتم تولد طفل، هنگام تراشیدن موی سر او قربان میکنند نیز بدین خاطر به «عقیقه» نامگذاری شده است.
«وَفَّرَه»: گیسوانش را وفره کرد. «الوفرة»: گیسویی که به نرمهی گوش برسد؛ و گیسویی که تا زیرنرمهی گوش برسد، «الجَمَّة»؛ و آن که تا سرکتف برسد، «اللمّة» نامیده میشود.
«ازهر»: روشن و درخشان، درخشنده و فروزان. «ازهراللون»: رنگ چهرهی پیامبرج روشن و درخشان بود.
«الجبین»: هر یک از دو جانب چپ و راست پیشانی.
«اَزَجَّ»: باریک و کشیده. «الحواجب»: جمع حاجب: ابرو. «اَزَجّ الحواجب»: ابروان باریک و کشیده.
«سَوابغ»: جمع «سابغ» به معنای دراز و فراخ.
«قَرَن»: پیوند و اتصال.
«سوابغ فی غیر قَرَن»: یعنی ابروان پیامبر ج کمانی و کشیده و پُرپشت بود، بدون آنکه به یکدیگر پیوسته باشند. به تعبیری دیگر: پیامبر ج ابروانی کمانی و پُرپشت داشتند که به هم پیوسته و در عین حال متمایز از یکدیگر بودند.
«عِرقٌ»: رگ.
«یُدرِّهُ الغضب»: «یُدرِّه» از «اَدَرَّ یُدِرُّ ادراراً»: آن چیز را جنبانید و به حرکت درآورد.
«بینهما عِرق یدرّه الغضب»: در میان دو ابروی پیامبر ج رگی بود که خشم، آن را میلرزانید و برجسته مینمود.
«اَقنی»: مردی که وسط قصبهی بینی او بلند و سوراخهای بینی او تنگ باشد.
«العِرنین»: برآمدگی استخوان بینی. «اَقنی العرنین»: بینی پیامبر ج کشیده و قلمی بود.
«اَشَمَّ»: مرد بلند بینی، مردی که بینیاش صاف و کشیده و بلند و بدون برآمدگی باشد.
«کثّ اللحیة»: مرد انبوه ریش. ریش انبوه.
«الخَدَّین»: مثنی «الخدّ»: گونه، رخساره.
«ضلیع الفم»: مرد بزرگ دهان.
«مفلّج الاسنان»: مردی که دندانهای پیشین وی از هم فاصله داشته باشد.
«جِید»:گردن.[جید در لغت به معنی گردن، درمقام مدح استعمال میشود و در غیر این صورت، «عُنُق» به کار میرود.]
«دُمیَةٌ»: پیکره از عاج. مجسمه.
«الفضة»: نقره. «عنقه جِید دُمیة فی صفاء الفضة»: گردن پیامبر ج به قدری زیبا بود که گویی گردن مجسمهای برساخته از نقرهی صاف و شفاف بود.
«بادن»: فربه و تنومند.
«مُتماسک»: بدنی که با وجود فربهی، سست و لخت نباشد.
«بادنٌ مُتماسک»: یعنی پیامبر ج تناور و تنومند بودند؛ نه زیاده از حد چاق و فربه بودند و نه بیش از اندازه، نحیف و لاغر؛ بلکه درشت اندام و قوی هیکل بودند و عضلات و مفاصلی ورزیده و استخوانهای ستبر و درشت داشتند.
«انور»: رخشان و نورانی.
«المتجرَّد»: لخت، عریان، برهنه، بیپرده. در اینجا مراد از عبارت: «انور المتجرَّد»، این است که بخشهایی از بدن پیامبر ج که از زیر لباس بیرون و لخت و عریان بود، سپید و رخشان بود.
«الَّلبَّة»: میانهی سینه. وسط گلوگاه. جای بستن گردن بند در قسمت جلو گلو و بالای سینه.
«السرَّة»: ناف.
«الزندین»: مثنی «الزّند»: ساعد.
«رحب»: فراخ و گشاد. «الراح»: کف دست.
«رحب الراح»: کف دستان پیامبر ج فراخ و پهن بود.
«خُمصان»: کف پا چندان از زمین بلند باشد که به زمین نرسد. «الاخمصین»: مثنی «الاخمص»: فرو رفتگی کف پای که به زمین نمیرسد. «خمصان الاخمصین»: یعنی گودی کف پاهای پیامبر ج زیادتر از حدّ معمول بود.
«مسیح»: نرم و نازک. «مسیح القدمین»: پشت پاهای پیامبر ج نرم و شیب دار به سوی جلو بود.
«زال قلعاً»: مردی که با گامهای استوار و محکم راه رود و سنگ را از میان راه بکند. یعنی پیامبر ج هنگام راه رفتن، پاهایشان را با استواری و محکمی از روی زمین میکندند و به جلو متمایل میشدند.
«یخطوا تَکفّیاً»: این جمله تأکید کنندهی جلمهی ماقبلش «زال قلعاً» است. یعنی پیامبر ج در هنگام راه رفتن، پاهایشان را از روی زمین خوب میکندند و رو به جلو حرکت میکردند.
«هوناً»: آرامش و وقار. یعنی پیامبر ج با آرامش و وقار بر زمین راه میرفتند.
«ذَریع»: شتابنده، تیزرو. «ذریع المشیة»: تیزرو. از عبارت «هوناً» و «ذریع المشیة»، دانسته میشود که تند راه رفتن پیامبر ج توأم با آرامش و وقار و تواضع و فروتنی بود.
«خافض الطرف»: پلکهایشان را پیوسته فرو میهشتند و پایین میانداختند.
«جُلُّ»: بیشترین آن چیز. «الملاحظة»: با گوشهی چشم نگاه کردن و چیزی را پاییدن.
«یسوق»: پیشقدم میکرد. «یسوق اصحابه»: یارانش را به هنگام حرکت، مقدم میداشت و با تواضع و فروتنی، خود از پی آنان حرکت میکرد.
«یبدر»: پیشی میگرفت، عجله و شتاب میکرد.
(9) حَدَّثَنَا أَبُو مُوسَی مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، حَدَّثَنَا شُعْبَةُ، عَنْ سِمَاکِ بنِ حَرب قَالَ: سَمِعْتُ جَابِرَ بْنَ سَمُرَةَ یقُولُ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ضَلِیعَ الْفَمِ، أَشْکَلَ الْعَیْنِ، مَنْهُوسَ الْعَقِبِ.
قَالَ شُعْبَةُ: قُلْتُ لِسِمَاکٍ: مَا ضَلِیعُ الْفَمِ؟ قَالَ: عَظِیمُ الْفَمِ. قُلْتُ مَا أَشْکَلُ الْعَیْنِ؟ قَالَ طَوِیلُ شَقِّ الْعَیْنِ. قُلْتُ مَا مَنْهُوسُ الْعَقِبِ؟ قَالَ قَلِیلُ لَحْمِ الْعَقِبِ.
9 ـ (9)... سِماک بن حَرب گوید: از جابر بن سمرةس شنیدم که میگفت: دهان آن حضرت ج بزرگ؛ چشمانشان کشیده و بادامی بود؛ و در عین درشتی اندام، کفلهایشان فربه و پُرگوشت نبود.
شعبه[که یکی از راویان حدیث است] گوید: به سماک بن حربس گفتم: منظور از «ضَلیع الفم» چیست؟ گفت: «عظیم الفم»؛ یعنی: پیامبر ج دارای دهانی بزرگ بود. (ناگفته نماند که بزرگی دهان، پیش اعراب، ستوده و تحسین برانگیز است.) گفتم: معنای «اَشکَل العین» چیست؟ گفت: «طویل شق العین»؛ یعنی: پیامبر ج چشمانی کشیده و بادامی داشت. گفتم: معنای «منهوس العَقِب» چیست؟ گفت: «قلیل لحم العقب»؛ یعنی: کفلهای پیامبر ج کم گوشت و ظریف بود و فربه و پُرگوشت نبود.
&
«اشکل العین»: «الشکلة»: سرخی میان سفیدی چشم؛ و در اینجا معنی درست «اشکل العین» این است که پیامبر ج دارای چشمانی بود که در سپیدی آن رگههای سرخ وجود داشت.
و در کتب لغت، عبارت «اشکل العین»، به چشمانی کشیده و بادامی ترجمه نشده است، بلکه ترجمهی درست آن که در کتب لغت نیز بدان اشاره رفته، همان «چشمانی است که در سپیدی آن رگههای سرخ وجود داشته باشد.»
(10) حَدَّثَنَا هَنَّادُ بنُ السَّرِیِّ، حَدَّثَنَا عَبْثَرُ بْنُ الْقَاسِمِ، عَنْ الْأَشْعَثِ ـ یَعنِی: ابْنَ سَوَّارٍ ـ عَنْ أَبِی إِسْحَقَ، عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ قَالَ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی لَیْلَةٍ إِضْحِیَانٍ، وَعَلَیْهِ حُلَّةٌ حَمْرَاءُ، فَجَعَلْتُ أَنْظُرُ إِلَیهِ وَإِلَى الْقَمَرِ، فَلَهُوَ عِنْدِی أَحْسَنُ مِنْ الْقَمَرِ.
10 ـ (10)... جابربن سمرةس گوید: پیامبر ج را در شبی روشن و مهتابی دیدم که حلّهای قرمز رنگ بر دوش گرفته بودند. گاه به چهرهی رسول خدا ج و گاه به ماه مینگریستم؛ سرانجام دیدم ایشان در نگاه من، بسیار نیکوتر و زیباتر از ماه شب چهاردهاند.
&
«اِضحیان»: شبی که ستارگان، آن را روشن و پُرنور کردهاند. شب روشن و مهتابی. شب بیابر و پُرنور.
(11) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ، حَدَّثَنَا حُمَیْدُ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ الرُّؤَاسیُّ، عَن زُهَیْرٍ، عَنْ أَبِی إِسْحَقَ قَالَ: سَأَلَ رَجُلٌ الْبَرَاءَ بنَ عَازِبٍ: أَکَانَ وَجْهُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مِثْلَ السَّیْفِ؟ قَالَ لَا، بَل مِثْلَ الْقَمَرِ.
11 ـ (11)... ابواسحاق گوید: مردی از براء بن عازبس پرسید: آیا چهرهی رسول خدا ج همانند شمشیر برق میزد و میدرخشید؟ براء بن عازبس در پاسخ گفت: نه، مثل ماه میدرخشید!
&
«أَکان وجه رسول الله ج مثل السیف؟»: این سؤال میتواند دو جنبه داشته باشد:
1- آن مرد، سؤال از درخشندگی و زیبایی چهرهی رسول خدا ج کرد و گفت: آیا چهرهی رسول خدا ج در درخشش و زیبایی، چون شمشیر بود؟ و براءس در جواب او گفت: نه، مثل ماه میدرخشید.
2- و یاآن مرد، سؤال از کشیدگی چهره و صورت پیامبر ج کرد و گفت: آیا چهرهی رسول خدا ج در کشیدگی، چون شمشیر بود؟ و براءس در روایتی دیگر بدان مرد گفت: «چهرهی ایشان متمایل به گردی بود.» [صحیح البخاری/ج1ص502؛ صحیح مسلم/ج2ص 259]. و هر دو معنی صحیح است؛ زیرا که در روایات، به هر دو معنی اشاره شده است.
(12) حَدَّثَنَا اَبُو دَاوُدَ المَصَاحِفِیُّ سُلَیمَانُ بنُ سَلمٍ، حَدَّثَنَا النَّضرُ بنُ شُمَیلٍ، عَن صَالِحِ بنِ أبی الاَخضَرِ، عَن ابنِ شِهَابٍ، عَن أبی سَلَمَةَ، عَن أبی هُرَیرَةَ قَالَ: کَانَ رَسُولُ الله ج أَبیَضَ کَأنَّما صِیغَ مِن فِضَّةٍ، رَجِلَ الشَّعْرِ.
12 ـ (12)... ابوهریرهس گوید: پیامبر گرامی اسلام ج به قدری زیبا و درخشان و سپید و نورانی بودند که گویی پیکرشان سیمین است و از نقره (ی صاف و شفاف) آفریده شدهاند؛ و گیسوانشان نه چندان درهم فشرده و فِرخورده و مُجعَّد و پیچیده بود و نه چندان آویخته و فروهشته؛ بلکه نسبتاً صاف بود که اندکی چین و شکن نیز داشت.
&
«صِیغ»: شکل داده شده است. فرم داده شده است. ساخته و پرداخته شده است.
«فضَّة»: نقره، سیم.
(13) حَدَّثَنَا قُتَیْبَةُ بْنُ سَعِیدٍ قَالَ: أَخْبَرَنَا اللَّیْثُ بنُ سَعدٍ، عَنْ أَبِى الزُّبَیْرِ، عَنْ جَابِرِبنِ عَبدِالله: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله علیه وسلم قَالَ: «عُرِضَ عَلَىَّ الأَنْبِیَاءُ فَإِذَا مُوسَى عَلَیْهِ السَّلاَمُ ضَرْبٌ مِنَ الرِّجَالِ، کَأَنَّهُ مِنْ رِجَالِ شَنُوءَةَ، وَرَأَیْتُ عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَإِذَا أَقْرَبُ مَنْ رَأَیْتُ بِهِ شَبَهًا عُرْوَةُ بْنُ مَسْعُودٍ، وَرَأَیْتُ إِبْرَاهِیمَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَإِذَا أَقْرَبُ مَنْ رَأَیْتُ بِهِ شَبَهًا صَاحِبُکُمْ، یَعْنِى نَفْسَهُ وَرَأَیْتُ جِبْرِیلَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَإِذَا أَقْرَبُ مَنْ رَأَیْتُ بِهِ شَبَهًا دِحْیَةُ».
13 ـ (13)... جابربن عبداللهب گوید: پیامبر ج فرمودند: پیامبران الهی بر من عرضه شدند؛ پس ناگاه موسی÷ را دیدم که مردی بود لاغر اندام و کم گوشت که نه زیاده از حد فربه و پُرگوشت بود و نه بیش از اندازه، لاغر و نحیف؛ و به مردان قبیلهی «شنوءة» شباهت داشت؛ و عیسی پسر مریم را دیدم که شبیهتر کسی که به او دیدهام، عروة بن مسعود است؛ و ابراهیم÷ را دیدم و از هر کسی به او شبیهتر، پیامبرتان ـ یعنی خود پیامبر گرامی اسلام ـ را دیدهام؛ و جبرئیل را نیز دیدم و شبیهتر کسی که به او دیدهام دِحیه است.
&
«عُرِضَ»: عرضه شد، نمایان و هویدا شد.
«الانبیاء»: جمع «نبیّ»: پیغمبر. خبردهنده از غیب به الهام و وحی خداوند.
«ضرب مِن الرِّجال»: مرد کشیده اندام و کم گوشت. لاغر اندام و باریک، که نه زیاده از حد فربه و پُرگوشت و پُف کرده باشد و نه بیش از اندازه، لاغر و نحیف.
«شَنوءة»: طایفهای است از «بنی قحطان» در یمن، که مردانشان کشیده اندام و بلند قد و کم گوشت و لاغر مانند بودند.
«عروة بن مسعود»: عُروة بن مسعود بن مُعتِّب بن مالک بن کعب بن عمروبن سعد بن عوف بن ثقیف بن مُنبِّه بن بکربن هوازن بن عکرمة بن خصفة بن قیس عیلان الثقفی.
کنیتش: ابومسعود، یا ابو منصور است؛ و نام مادرش: «سبیعة دختر عبدشمس بن عبدمناف» میباشد. وی عموی مغیرة بن شعبه میباشد و در سال نهم هجری مسلمان شد. عروه بن مسعود، پسری به نام «ابوالملیح» داشت که پس از کشته شدن پدرش، همراه با «قارب بن الاسود» مسلمان شد.
«دِحیة»: دحیة بن خلیفة بن فروة بن فضاله بن زید بن امرئ القیس بن الخزرج بن عامر بن بکر بن عامر الاکبر بن عوف بن بکر بن عوف بن عذرة بن زید اللات بن رفیدة بن ثور بن کلب بن وبرة الکلبی.
وی یکی از یاران معروف پیامبرگرامی اسلام میباشد که در جنگ بدر شرکت نکرده، ولی در جنگ اُحد و دیگر جنگها همراه با پیامبر ج و دیگر صحابه شرکت کرده و در راه دفاع از کِیان قرآن و اسلام، با دشمنان و بدخواهان جنگیده است.
و جبرئیل امین نیز گاهی اوقات به صورت دحیهی کلبی، ظاهر میشد و اوامر و فرامین و تعالیم و آموزهها و احکام و دستورات الهی و حقایق و مفاهیم والای قرآنی را به آن حضرت ج میرساند.
پیامبر ج دحیهس را در سال ششم هجری، به عنوان سفیر به سوی قیصر گسیل داشت و قیصر نیز به دست او مسلمان شد. دحیهس به پیامبر ج این خبر را داد و پیامبر ج فرمود: «ثبت الله ملکه»؛ «خداوند مُلک وی را پایدار دارد.»
شعبی، عبدالله بن شدادبن الهاد، منصورکلبی و خالدبن یزید بن معاویه، از دحیهی کلبی، حدیث نقل کردهاند؛ و ایشان تا روزگار حکومت امیر معاویهس زنده بودند.
(14) حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ وَکِیعٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ المعنى واحِدٌ قَالَا: أَخْبَرَنَا یَزِیدُ بْنُ هَارُونَ، عَنْ سَعِیدٍ الْجُرَیْرِیِّ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا الطُّفَیْلِ یَقُولُ: رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَمَا بَقِیَ عَلَى وَجْهِ الأَرْضِ أَحَدٌ رَآهُ غَیْرِی. قُلْتُ: صِفْهُ لِی، قَالَ: کَانَ أَبْیَضَ مَلِیحًا مُقَصَّدًا.
14 ـ (14)... سعید جُرَیری گوید: از ابو الطُفیلس شنیدم که میگفت: من پیامبرج را به چشم دیدهام و اینک بر روی زمین کسی که آن حضرت ج را دیده باشد، جز من باقی و برجای نمانده است.
سعید گوید: بدو گفتم: رسول خدا ج را برایم توصیف کن [و اندکی از صفات ظاهری و اخلاقی و ویژگیهای بدنی و جسمانی ایشان بگو.] گفت: پیامبر گرامی اسلامج، سفید و نمکین و میانه بالا بودند [که نه زیاده از حد بلند بالا بودند و نه بیش از اندازه کوتاه قد؛ بلکه میانه بالا بودند و خوش اندام و خوش سیما و نمکین بودند؛ نه سفیدِ بینمک و نه به شدّت گندمگون.]
&
«ابیض»: سپید و رخشان. از مجموع روایات دانسته میشودکه سپیدی پیامبر ج درهم آمیخته باقرمزی بود. و از مجموع آنها چنین به دست میآید که رنگ پوست پیامبر ج سپیدِ رخشان بود و به قدری زیبا و چشم نواز بود که گویی نقرهی صاف و شفاف بود.
«مَلیحاً»: نمکین، با نمک.
«مُقَصَّداً»: مرد میانه بالا که نه زیاده از حد بلند بالا باشد و نه بیش از اندازه کوتاه قد. مرد میانه جسم که نه زیاده از حد فربه و چاق و تناور و تنومند باشد و نه بیش از اندازه، لاغر و نحیف و کشیده و باریک.
(15) حَدَّثَنَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ، أَخْبَرَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ الْمُنْذِرِ الحِزامیُّ، أَخْبَرَنِی عَبْدُالْعَزِیزِ بْنُ ثَابِتٍ الزُّهْرِیُّ، حَدَّثَنِی إِسْمَاعِیلُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ ابْنُ أَخِی مُوسَى بْنِ عُقْبَةَ، عَنْ مُوسَى بْنِ عُقْبَةَ، عَنْ کُرَیْبٍ، عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ رضی الله عنهما قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَفْلَجَ الثَّنِیَّتَیْنِ، إِذَا تَکَلَّمَ رُئِیَ کَالنُّورِ یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ ثَنَایَاهُ.
15 ـ (15)... ابن عباسب گوید: دندانهای پیشین آن حضرت ج اندکی فاصله داشتند؛ وقتی سخن میگفتند، چنان مشاهده میشد که گویی از میان دندانهای پیشینِ ایشان، نور میتابد.
&
«اَفلَج»: فاصله داشتن و باز بودن درز دندانها. «افلج الثنیتین»: دندانهای پیشین پیامبر ج از هم فاصله داشتند.
«ثنایاه»: جمع «ثنیّة»: هر یک از چهار دندان پیشین که دوتای آنها بالا و دوتای آنها پائین است.