بیم و امید دو خط روبروی هم هستند از خطوط نفس انسانی که در آن پیدا میشوند، در جوار هم؛ و در مسیر هم و دارای دو خط سیر، نفس خودبخود بحال طبیعی هم بیم دارد و هم امید، چرا؟ چون در فطرتش اینگونه ترکیب شده، کودک که متولد میشود این دو استعداد هم جوار در نهادش هست، از تاریکی میترسد، از تنهائی میترسد، از افتادن میترسد، از تصادم میترسد، و از مناظر ناآشنا میترسد، از اشخاصیکه هنوز الفت نگرفته میترسد.
امید دارد که در آغوش مادر هنگام شیرخوردن آرامش و استراحت و آسایش بدست آورد، و بعد از آن امیدوار است که در دامان مادر و در آغوش پدر و روی دست کسانیکه احساس آرامش میکند پرورش یابد، این طفل روزبروز بزرگ میشود، و این دو خط متقابل نیز با او در جوار هم نمو میکنند و بتدریج انواع بیمها و امیدها رو بافزایش میرود، اما این دو خط هنوز همانند بودند، در جوار هم و در مقابل هم، دائم برای کودک مشاعر و پیشرفتهای زندگی را تعیین میکنند، از مرگ میترسد، از فقر، از ناتوانی، از محرمیت، از ذلت، از رنج حسی و معنوی، و از مجهولات میترسد، همة اینها اسباب ترس و همة اینها نغمههای گوناگون است که از این یک تار سر میزند، تاریکه مانند خط هم جوارش چنان در نظر میآید که قویترین و وسیعترین تارها است و از سر تا پا آدمی را فرا گرفته است، و او دائم همینطور آرامش و استراحت و آسایش را امید دارد، همانطوریکه در کودکی امید داشت، اما در اینجا در سطح بالاتر و وسیع تری اینجا امید موفقیت است، امید نیرومندی است، امید جاه و مقام و نعمت و ثروت است، و امید هزاران آرزوهای دیگر بیحد و حساب، هر وقت آرزوئی برآورده شود آرزوی دیگری را امیدوار است.
بیم و امید با این همه قوت، با این همه پیچیدگی، و با این همه آمیختگی که با هستی بشری دارند و در اعماق آن فرو رفتهاند، در واقع پیشرفت زندگی را راهنمائی کرده و هدفها و سلوک و مشاعر و افکار انسان را میزان میکنند، زیرا باندازهایکه میترسد و باندازه ای نوع ترس و باندازه و نوع امیدش برای خود راه و رسم زندگی را انتخاب میکند، و روش و رفتارش را با بیم و امیدش هم آنگ میسازد.
این دو خط تا آنجا که من میبینم وسیعترین و عمیقترین خطوط متقابل در نفس بشریت هستند، از دو خط (حب و کره) دوستی و دشمنی که فروید بینش خود را روی آنها متمرکز ساخته نیرومندتر و ریشه دارترند، زیرا کودک پیش از آنکه دوستی و دشمنی را درک کند، و حال آنکه هردو درکهائی هستند که از داخل نفس بخارج متوجهند، بسوی دیگران و بسوی عالم بیرون متوجهند، بطور فطری در دل احساس ترس میکند و نیز بطور فطری احساس امنیت و آرامش میکند، در آغوش دایه و در آغوش مادر و در آغوش هر کسی که از او محبت میبیند، و این یک امر بسیار منطقی است، زیرا در اول کار ذات کودک همة عالم اوست، همة دنیای اوست، و ترس بر آن و جستجوی امنیت و آرامش برای آن نخستین درک منطقی است با هستی که مرکز ذات اوست، پستان مادر یا دایه و آغوش آنها بالاترین امید کودک است در عالم کوچک خود، در عالمیکه هنوز جز آن جائی را ندیده است، و این قبل از آنست که مادر را بشناسد و یا بداند که پستان چیست؟ و قبل از آنست که نسبت بمادر احساس دوستی بکند، و دورشدن از پستان و یا از آغوش مادر بزرگترین ترس اوست، قبل از آنکه چیزی از دشمنی احساس کند، بلکه دشمنی و دوستی در نفس کودک پس از پیدایش بیم و امید میآیند و بتدریج عالم دیگر را تماشا میکند، و در نتیجه یک رشته روابط نفسانی نسبت بچیزهائیکه در اطرافش هستند بوجود میآورد، و این روابط در درجه اول از راه روابط جسمانی عبور میکنند، از راه پستان و یا آغوش مادر میگذرند. سپس از آنها بینیاز میگردند، و سرانجام آنطور که اوضاع و احوال ایجاب کند بکار میپردازند، پستان را رها میکنند یا نمیکنند بستگی بوضع موجود دارد.
و از اینجا است که خطوط بیم و امید عمیقترین و ممتازترین خطوط است، بدلیل اینکه اولین خطوطی هستند که در هستی انسان آشکار میگردند، و نزدیکترین خطوطی هستند بذات انسان.
قطع نظر از اصل رابطهایکه میان حقیقت جسم و روح و دو خط بیم و امید موجود است، و قطع نظر از اندازهای پیدایش حقیقت دوم از حقیقت اول، و آن همان مسئله ایست که ما از کیفیت آن بیقین خبر نداریم، این دو خط چنانکه دیدیم باهم عمل میکنند و مربوط و متصل بهم پیش میروند، همان ارتباطی که میان جسم و روح برقرار است، میان این دو خط نیز برقرار است.
در یک میدان و در یک موضوع باهم بکار میپردازند و میدان این عمل هم در اول کار پستان و آغوش مادر است، یا بعبارت دیگر: آن یک عمل جسمی است که با تغذیه ارتباط ناگسستنی دارد، و در شعاع این حقیقت یک رشته خطاهائی در نظریات فروید برای ما روشن میگردد، بهتر است قبل از آنکه در این راه قدم برداریم آنها را بررسی کنیم.
خطای اول: ما پیش از این تذکر دادیم که نخستین دو خط بشریت قبل از خط دوستی و دشمنی خط بیم و امید است، و بهمین دلیل نباید نفس بشریت با آن تفسیر شود، اما از ناحیة بیم و امید تفسیر شود، و بعلاوه در واقع یک خطای نابخشودنی است که نفس انسانی با هر یک از این دو خط تفسیر شود، و سایر خطوط بحساب نیاید و بیاثر گذاشته شود، و ما قبل از این بیان کردیم که نفس انسانی با مجموع اینها عمل میکند بدون فرق، و گفتیم که هر تفسیریکه با یک جزء منفصل و مستقل انجام بگیرد، تفسیریست خطا و دور از مقام انسانیت، و وقتیکه ما با یکی از اینها بتجزیه و تحلیل نفس میپردازیم این بحکم اجبار است که بحث ایجاب میکند، منظور ما این نیست که این نفس همه جا در حقیقت اینطور است و الا همه این خطوط اجزاء این هستی بینظیر است، اما علی رغم اینکه بعضی از آنها روشن تر و ممتازترند هیچ یک بتنهائی کار نمیکند، بلکه همه باهم در یک حال و یک زمان بطور دسته جمعی دست بدست هم میدهند و کار میکنند، نه اینکه فقط دو خط باهم باشند و سایر خطوط منتظر بمانند، بلکه همة دو خطها در آن واحد و در تمامی حالات با آشکارشدن بعضی و پنهان شدن بعضی دگر بطور موقت باتفاق هم پیش میتازند، اما هیچ امتیازی یکی بر دیگری ندارد، و کوچکترین استقلالی در کار نیست.
خطای دوم این است که خطوط متقابل ممکن است باهم بکار بپردازند، همان وقت در دایرة شعور و خودآگاهی و یا در دایرة ناخودآگاهی قرار بگیرند، بدون اینکه ظهور یکی ایجاب کند که دیگری سرکوب گردد و در عالم ناخودآگاه مدفون بماند، و نیز همان طوریکه که دیدیم بیمها و آرزوهای کودک شیرخوار همه در اطراف پستان و آغوش و آرامش و آسایش دور میزند، او در آن حال که خود را به پستان میچسپاند از یک طرف امید دارد که سیرش کند، و از طرفی هم میترسد که از دهانش بیرون آید، بدون اینکه تعارضی میان این بیم و امید بوجود آید، و سرانجام وقتیکه اطمینان یافت که پستان در میان لبهای او قرار گرفت و با مکیدن شیرة آن راحت جانی بدست آمد، موقتاً ترس از دست رفتن آن را فراموش میکند، اما لازم نیست که این ترس برای همیشه سرکوب شود.
بنابراین، این ترس همیشه با این امید در دایرة شعور و در عالم خودآگاه موجود است، اگرچه فراموش هم بشود.
پس عشق به پستان و ترس از دست رفتن آن وقتیکه کودک بزرگ میشود گاهی باهم تنزل میکنند، و در عالم ناخودآگاهی قرار میگیرند، و نسبت بعالم خودآگاهی و ناخودآگاهی در یک درجه میمانند، و ما بزودی هنگامیکه از دو خط متقابل دوستی و دشمنی بحث میکنیم، خواهیم گفت که این دو خط نیز در این دو عالم عیناً مانند دو خط بیم و امیدند بدون فرق.
خطای سوم اینکه نخستین دو خطی که در نفس بشریت ظاهر میشوند و بکار میپردازند، آن عبارت است از: بیم و امید هیچگونه رابطه ای با آن افسانة جنسی که فروید بافته و زیربنای همة اوهامش قرار داده ندارند، همان افسانهایکه او با زحمت فراوان همة هستی و همة زندگی انسان را با آن تفسیر کرد، زیرا آنها در درجه اول بعمل بیولوژی نخستین که عبارت است از: حفظ ذات از راه غذا مربوطند، و آن هم در هیچ حالی ممکن نیست موضوع جنسی باشد، مادام کودک شیرخوار پسر یا دختر با همان صورت کودکی و با همین تفصیلات قرار بگیرد.
و وقتیکه فروید با کمال ناجوانمردی میگوید که احساس بیولوژی پیش کودک شیرخوار هماناً احساس جنسی است، و هرگونه لذت جسمانی از خوردن و آشامیدن و دفع فضولات بدن یک لذت جنسی است، فقط وزر و بال این ناجوانمردی بگردن خود فروید است، زیرا او برای اثبات این مطلب هیچگونه دلیلی ندارند، و حیوان که در نظر داروین پدر انسان است، تاکنون کسی نگفته که غذای خود را بعنوان لذت غریزة جنسی میخورد.
بنابراین، چرا باید انسان باین لعنت گرفتار شود؟! و از روز تولد تا روز مرگ از هر طرف هیکلش را گنداب غریزة جنسی فرا گیرد. بلی، تا اکنون که این خطاهای نابخشودنی را از نظریه فروید بیرون آوردیم، بر میگردیم در راه خود قدم بر میداریم، و از دو خط بیم و امید سخن میگوئیم.
کودک انسان خیلی بحیوان شبیه است بدون شک، زیرا او در ابتدای کار در میدان خود در میدان جسمش زندگی میکند، اما بسرعت و شتاب از این حال بیرون میآید و در حال درک و شعور قرار میگیرد، بخلاف حیوان. زیرا در نهاد انسان این استعداد نهفته است که نمو کند، و لکن این شباهت بآن مبنا نیست که او در همة حالات کودکی جسم محض باشد، مانند حیوان.
اما بطور یقین باین معنا است که جانب خودآگاه از او همان جانبی که از یک دم روحانی در یک مشت خاک ناشی شده، از اول در نهادش نهفته و بنشاط نپرداخته بوده، و هنوز پای بعالم عیان نگذاشته بوده است، و لکن در روزهای اول تولد کودک نمیتواند ببیند.
از اینجا است که دو خط بیم و امید در درجه اول در میدان حس عمل میکنند، و سپس آرام آرام در سطح همة هستی کامل بکار میپردازند، همان هستی کاملیکه جانب حسی و معنوی را در حالیکه ممزوجند و درهم آمیخته دربر میگیرد، و بطور یکنواخت شامل بهردو جانب است.
پس بنابراین، کودک چنانکه گفتیم در روزهای اول فقط در شعاع پستان و آغوش بیم و امید دارد، یعنی: تنها در شعاع محسوس و در منطقة نزدیک و کوچک فقط، اما بعد از زمانی که شعور در هستی او کارگر باشد کم کم از تاریکی میترسد، از تنهائی میترسد، از دیدن سیمای دیگران میترسد، و حال آنکه آنها چیزهائی بودند که در اول کار از آنها نمیترسید، برای اینکه از وجود آنها آگاهی نداشت، و وقتیکه اینها یک رشته امور جسمی باشند وسیع تر و گسترده تر از پستان و آغوش، پس او بعد از گذشت زمانی در میدان معنوی نیز بیم و امید آغاز خواهد کرد، اگرچه این منطقه بمنطقة حسی هم نزدیک باشد.
پس او وقتیکه از افتادن و یا از بالارفتن از بلندی میترسد این ترس یک امر حسی محض نیست، بلکه با یک نوع تصور مسافتها و ابعاد و آثاری که حکایت از سقوط میکند همراه است، و حال آنکه ترس از تاریکی و یا تنهائی در مرحله سابق یک امر غریزی بود و از تصور ناشی نبود، (و این ترس او طبعاً از ترسیکه اطفال بزرگتر از او از ظلمت و تنهائی دارند فرق دارد، و همچنین از ترسیکه خیال در آن بکار میپردازد، و برای کودک هزاران وسیله ترسناک و حالات وحشتناک آماده میسازد که از هر طرف ترس را در دلش فرو میریزد فرق دارد).
و وقتیکه یک درجه بالاتر رفت بیم و امیدش نیز بالاتر میرود، و بعلاوه که در محسوسات کار میکند در شعاع معنویات قرار میگیرد در نتیجه میترسد، وقتیکه خطا میکند که مردم از خاطاهای او ایراد بگیرند، و امیداوار میشود که توفیق بیابد و کار نیک انجام بدهد و مردم از کار او بنیکی یاد کنند، میترسد از اینکه از رضایت پدر و مادر محروم شود، وقتیکه بگفته آنان عمل نکند و امیدوار میشود از خوشنودی آنان وقتیکه گفتة آنها را بکار بندد و رضایتشان را فراهم آورد.
و اینجاست که واردشدن در عالم اصول عالی انسانی آغاز میگردد، اینجا است که دیگر بمرحلة حساس آغاز رشد رسیده، زیرا دیگر هیچ عملی هراندازه هم کوچک باشد در احساس او مستقل و قائم بذات محسوب نمیشود، بلکه دیگر با هر یک از اعمالش یک اصل از اصول انسانیت همراه است، اصلی است در یک شعاعی آغاز کار میکند که نزدیک بشعاع حیوانست، بشیوة فعل مشروط انعکاس پذیر آغاز فعالیت میکند، بشیوة بیارادگی عمل میکند، دو دل است که این کار را انجام بدهد و یا ندهد، مانند اینکه سگی را معتاد کنند بصدای زنگی، باین ترتیب: هر وقت غذائی بخواهند بدهند، اول آن زنگ را بصدا در آورند، و بعد غذایش بدهند که در نتیجه صدای زنگ و طعام در دستگاه عصبی آن حیوان ملازم هم باشند.
بنابراین، هر وقت که صدای زنگ بگوشش میرسد یاد غذا میکند و آب دهانش براه میافتد، اگرچه غذائی هم در کار نباشد، و لکن این مرحله بسرعت بدایرة هوشیاری انتقال مییابد و در دایرة آگاهی قرار میگیرد، و آرام آرام کودک بفکر میپردازد و یاد میگیرد که هر وقت کار بد انجام بدهد پاداش بد، و هر وقت کار نیک انجام بدهد پاداش نیک خواهد دید.
این قدم اولاً در شعاع منطقة حسی آغاز میشود، زیرا آن لذت و الم که اولاً کودک با آنها برخورد میکند و آنها که در نفس او باعث پیدایش (اصول انسانی) میگردند، هردو لذت و الم حسی هستند، و لکن بعد از اندک زمانی کودک از این حال بیرون میآید و قدم فراتر میگذارد، و این لذت و الم بر میگردند، هردو لذت و الم معنوی میشوند، مانند لبخند مادر و تحسین او و یا اخم مادر و تأدیب او که هردو مرحله برای ایجاد و تقویت اصول معنوی در دل کودک کفایت میکنند.
سپس مرتب نفس و روان کودک نمو میکند و گسترش مییابد تا آنجا که بیم و امید همة عالم او را فرا میگیرند و با تمام حسیات و معنویاتش، با همة اعمال و مشاعرش، با تمام افکار و مبادیش، و با همة لحظهها که در زندگی از آنها میگذرد در هم آمیزند.
و ما بزودی اندکی مفصل تر از سایر خطوط متقابل در نفس بشریت سخن خواهیم گفت، اما در اینجا نباید از یک بررسی اساسی چشم بپوشیم، زیرا وقتیکه دو خط بیم و امید را بررسی میکردیم، دیدیم که بررسی ما فقط در این دو خط تنها نیست، بلکه با آنها بطور آشکار و یا بطور ضمنی با خطوط زوج دیگری نیز برخورد کردیم، بدون اینکه قصد داشته باشیم.
در این خط سیر بطور آشکار وقتیکه مراحل نمو را در خطوط بیم و امید بررسی میکردیم با دو خط حسیات و معنویات برخوردیم، و نیز با خطوط واقع و خیال و با خطوط ایمان بمحسوس و ایمان بعالم غیب برخوردیم، و ما بزودی بر میگردیم این خطوط را بتفصیل شرح میدهیم تا فرق آنها را بدقت بیان کنیم، و همچنین در این رهگذر بخطوط دوستی و دشمنی (حب و کره) برخوردیم، اگرچه آشکارا باین خط اشاره نکردیم، زیرا این دو خط سخت با خطوط بیم و امید بستگی دارند، بخاطر اینکه هر آن چیزی و هر آن شخصی را که انسان بدو امید دارد، خودبخود دوست هم دارد، و از هرچیزی و هر شخصی که از آن میترسد، خودبخود دشمنش هم دارد، تقریباً.
(اگرچه در اینجا در میان این خطوط فرقهائی هست که آنها را از یکدیگر ممتاز میگرداند، و بزودی در آینده نزدیک بیان خواهیم کرد) کما اینکه همة آن خطوطیکه ما در اول این بخش ذکر کردیم، مانند فردیت و اجتماعیت، مثبت و منفی، و امثال آنها، بعضی از آنها در بعضی دیگر درهم آمیختهاند، و در دل یکدیگر قرار گرفتهاند، وقتیکه در بارة یکی سخن گفته شود در ضمن آن خودبخود در بارة دیگری هم گفته میشود، بطوریکه علی رغم امتیازی که دارند جداکردن آنها از یکدیگر ممکن نیست، چنانکه جداکردن عضوی از سایر اعضاء بدن علی رغم امتیاز و خصوصیات موجود ممکن نیست، بعلت اینکه همة اعضاء باهم مربوطند، و همه باهم جمع گشتهاند تا یک جسم انسانی را تشکیل دادهاند، چو عضوی بدرد آورد روزگار دیگر عضوها هم همه بیقرار میگردد، و این دلیل دیگر است که بآن گفتة سابق خود اضافه میکنیم، در سابق گفتیم که هستی روانی انسان غلی رغم اینکه دارای طبیعت دوگونه است و از دو چیز ترکیب یافته، (از خاک تیره و از روح الهی) یک چیز است، یک موجود تفکیک ناپذیر است، و علی رغم اینکه این ترکیب دارای شعبات و جوانب و دارای گسترش است، بازهم سرانجام یک موجودی را نشان میدهد که تجربه بردار نیست، دست به ترکیبش نمیتوان زد.
این دو خط سخت ریشه دارند در نفس انسانیت و حتی باندازه ای عمیقند که در دید اول چنان بنظر میرسد که اولین خطوطی هستند در هستی بشریت، (چنانکه برای فروید اتفاق افتاده) و لکن ما در بحث گذشته وقتیکه با کودک از روز ولادت حرکت کردیم، دیدیم که خطوط بیم و امید ظاهرتر از همة خطوطند، زیرا هردو بذات کودک وصلند، و پیش از آنکه دوستی و دشمنی را بشناسد که او را با عالم خارج ارتباط میدهند، در نهاد او هستند و بفعالیت مشغولند، و از این لحاظ است که میگوئیم: خوف و رجا نزدیکترین و عمیقترین و گستردهترین خطوطی هستند در هستی بشریت، با اینکه خطوط دوستی و دشمنی در هستی انسان از عمیقترین و گستردهترین خطوط دیده میشوند، بازهم خوف و رجا گسترده تر و نزدیکتر از آنها است، گرچه این دو خط نیز در همان میدان بفعالیت مشغولند که خطوط خوف و رجا مشغول هستند، با همة این بازهم چیزهایی هست که آنها را در شکل و موضوع عمل از هم جدا میسازند، زیرا که این دو دایره باهم انطباق کامل ندارند، بلکه در یک منطقة وسیعی مشترکاً کار میکنند، و پس از این شرکت در گوشة دیگر کارها اختصاصی هم دارند.
بنابراین، میبینیم که بیم و امید با دوستی و دشمنی در میدان معینی شریک میشوند، اما بعد از این از هم جدا میگردند، زیرا گاهی آدمی چیزی و یا شخصی را دوست دارد که هرگز باو امید نمیبندد، و این دوستی فقط بخاطر پاره ای خصوصیات است، و گاهی هم چیزی و یا شخصی را دوست ندارد، اما هرگز از او نمیترسد، دوست دارد برای اینکه در اینجا یک رشته توافق اخلاقی، توافق عملی و یا آمیزشی در میان آنها هست، و دوست ندارند، بخاطر اینکه چنین توافقی نیست، و در همان وقت گاهی آدمی چیزی را دوست دارد که از آن میترسد، چنانکه آدمی کارهای خطرناک را دوست دارد، و گاهی هم دوست ندارد چیزی را، و حال آنکه امید هم دارد که آن چیز باشد، چنانکه آدمی امید دارد که در جای معینی بسلامت بماند، و سپس آنجا را دوست ندارد، بخاطر اینکه در آن با مشکلاتی هم روبرو گردیده است.
بعلاوه در اینجا یک فارق اساسی در طعم هر یک از این دو شعور و در پیشرفت هر یک از آنها وجود دارد که خوف رجا خطوطی هستند که بذات انسان وصلند، و در اطراف آن تمرکز یافتهاند، و پیشرفت آنها بسوی داخل نفس است، بسوی مرکز است.
اما دوستی و دشمنی دو خط شعوری هستند که از ذات انسان سرچشمه میگیرند، اما بسوی خارج پیش میروند، بسوی دیگران در حرکتند.
و واقعاً هم توصیف این مشاعر ابتدائی بسیار مشکل است، خواه خوف و رجا باشد و خواه دوستی و دشمنی، و حال آنکه آنها از بدیهیات نفس انسان هستند که احتیاج بتوصیف و بیان ندارند، بلکه هر آدمی آنها را خودبخود درک میکند، همانطور که گرسنگی و تشنگی را درک میکند، و لکن گاهی یک جاذبیتی در طبیعت انسان هست، و آن عبارت است از: تجلی جاذبة میان اجسام و یا تغایر آنها از یکدیگر که آن نزدیکترین صورتها است بخطوط دوستی و دشمنی که در نفس انسان نهفته است، و در اینجا میان این جاذبیت و قوانین آن در طبیعت و میان خطوط دوستی و دشمنی و مظاهر آنها در نفس انسانی شباهت بس عجیبی برپا است، زیرا کسیکه پاره آهنی را که در مقابل مغناطیس قرار گرفته بدقت ملاحظه میکند که چگونه در اضطراب و اهتزاز است؟ و سپس با این حال با فشار کامل بسوی آهن ربا میرود تا بآن میچسبد. سپس همان آدمی ملاحظه میکند که نفس بشریت در مقابل امواج دوستی چگونه در اهتزاز است؟ سپس کشان کشان خود را بآن امواج نزدیک میسازد، و نزدیکتر تا بچسبد و دیگر جدا نگردد.
و آنکس که دو سر عقربک قطب نما را مراقبت کند خواهد دید که چگونه یکی و یا هردو در حرکت نتافری از هم دوری میکنند؟ و چگونه برخلاف هم با تشویش و اضطراب در حرکتند؟ تا آنجا که این حرکت بصورت یک عداوت آشتی ناپذیر درمیآید. سپس همان آدمی شعور دشمین و عداوت را در درون نفس بشریت ملاحظه میکند، میبیند که چگونه یکی و یا هردو با سرعت در حرکت و دوری از همدیگر هستند؟ تا آنجا که بنفاق و دوری کامل میانجامد، کسیکه در این دو عمل دقت کند بآسانی خواهد دید که شباهت عجیی در میان آنها هست، هم در عالم ماده و هم در عالم نفس بشریت، حتی در اول کار تعجب خواهد کرد که آیا دوستی و دشمنی با این وضع محسوس چیزی نیست که آن را نفس بشریت از مادة هستی بارث برده باشد؟ و آنکس که این تجلی جاذبیت را از داخل آن بررسی کند، (گرچه نمیتواند بحقیقت آن دست یابد، چون این یکی از آن مجهولاتی است که هنوز برای انسان روشن نگشته است) و امواج مغناطیسی آن را بشناسد، همان حرکاتی را بشناسد که باعث جاذبیت و یا نفرت است. سپس این امواج شعوری را که در اندرون نفوس موج میزنند، و آنها را بحرکت درمیآورند که سرانجام دوستی و یا دشمنی در سطح آنها نمایان میگردد ملاحظه کند، پی باین معنا خواهد برد.
آری، کسیکه این دو مرحله را بدقت بررسی کند، خواهد دید که شباهت عجیبی میان این عالم نورانیت در جهان و میان نفوس بشریت وجود دارد، حتی تعجب خواهد کرد که آیا این دوستی و دشمنی با این حالت روانی و روحانی خود میراثی است که نفس انسانی آن را از عالم نور و عالم معنا بارث برده است؟! و آن کس که در نیروی هیپنوتیزم دقت کند، و آن یک چیزی است معروف و مشهور بآسانی خواهد دید که چگونه افکار و مشاعر و احساسات از یک نفسی بنفس دیگری با یک رشته امواج محسوس انتقال مییابد که سرانجام یکی دیگری را بخواب فرو میبرد؟ قطعاً تعجب خواهد کرد که این معجون حسی و معنوی در هستی انسان چگونه پدید میآید؟!
و همانگونه که خوف رجا در اول کار در یک منطقة محسوس پدید میآیند، و سپس بتدریج رو بترقی میگذارند تا خود را بمنطقة معنویات میرساند، دوستی و دشمنی نیز همین طورند، اول در منطقة مسحوس پدید میآیند، و سپس بتدریج خود را بمنطقة معنویات میکشانند.
و همانطور که خوف و رجا از راه پستان و آغوش عبور میکنند تا از عالم حسی بعالم معنوی قدم بگذارند، همانطور هم هست دوستی و دشمنی همان راه را میروند تا از عالم حسی بگذرند و بعالم معنوی قدم بگذارند.
نخستین دوستی که کودک در نهاد خود احساس میکند دوستی مادر است، مادری که شیرش میدهد و در آغوشش میکشد، پس دوستی همانطور که میبینی در ابتدای ظهورش کاملاً وصل بآغوش و پستان است.
و فروید خودبخود و بدون دلیل این دوستی را دوستی جنسی دانسته، و خود را بفشار انداخته، و سخت دست و پا زده تا بگوید: هر لذت جسمانی مانند خوردن و آشامیدن و بیرون کردن فضولات غذا از بدن، خودنمائی و قهرمانی و هرگونه حرکت جسمی همه و همه لذت جنسی هستند، براساس اینکه خود هستی جسمانی از اول پیدایش با رنگ غریزة جنسی آمیخته است، پس هرچه از آن سر بزند، بناچار باید آلوده بلوث غریزة جنسی باشد.
و با قطع نظر از این رنج استبدادی که بدون دلیل در این فرض فروید متحمل شده، ما با او قدم دیگری هم بر میداریم تا در میدان گسترده تری خطای نظریهاش را آشکار کند، زیرا بدون تردید خط دوستی اندکی پس از آغاز از منطقة لذت جسمی میگذرد و بسوی شخص مادر متوجه میگردد، حتی در غیر ساعات پستان و آغوش، همانطوریکه گفتیم: از این پل عبور میکند و به منطقه ای مشاعر میرسد، و کودک قطعاً مادر را دوست دارد، بخاطر اینکه شیرش میدهد و در آغوشش میکشد، اما امتداد این دوستی به پس از لحظه ای پستان و آغوش خود آغاز داخل شدن در عالم معنوی است، همان دوستی که براساس حسی پایه گذاری شده، و لکن بدقت بنگری خواهی دید که حسی محض نیست.
در این مرحلهایکه این دوستی جسمانی محض نباشد، هنگامی آرام آرام بر میگردد و یک امر روانی میشود که بزرگتر از هستی جسمانی است، اگر این دوستی، دوستی جنسی است، پس کودک پسر و یا دختر چگونه مادر را دوست دارند؟! چنانکه فروید قهرمان تفسیر جنسی انسان خیال کرده است.
سپس آنچه که برای ما ثابت میکند که این دوستی (دوستی است) نه غریزه جنسی این است که همین کودک پس از اندک زمانی بسوی دیگران نیز پر و بال میزند، تنها بدوستی مادر قناعت نمیکند با دیگران هم طرح مودت میریزد، پدر را، برادر را، قوم و اقربا، و دوستان آنها را نیز دوست دارد، و سرانجام هم خود را بآنها میچسباند و از فراقشان ناراحت میگردد، گرچه هیچ یک از آنها جای مادر را نمیگیرد.
بلی، این معنا فقط یک تجلی روشن گسترش نیروی دوستی است در نهاد کودک توأم با گسترش احساس او با عالم خارج، عالمیکه خارج از منطقة ذات او است، و در این معنا دختر و پسر باهم برابرند، و این برابری نشان میدهد که افسانة جنسی فروید در این مرحله از عمر پایه و اساسی ندارد، بلکه خواستة جنسی در وقت و مکان طبیعی خود در یکی از مراحل نمو جسمانی پدید میآید، آنجا که در نهاد هر موجود زنده ای احتیاج پیدا میشود که وظیفة جسمانی خود را انجام بدهد.
آیا در ابتدای کار در عالم کودک تنها فقط دوستی آشکار میگردد و از دشمنی خبری نیست؟ خود فروید در کتابش (Totem and Taboo) گفته که دوستی کودک نسبت به پدر در ابتدای امر فقط بر او تسلط دارد، قبل از آنکه دشمنی در عالم شعوری او در مقابل پدر ظهور کند، و این دشمنی بعقیده فروید برای رقابت پدر است، در بهره برداری از وجود مادر.
و در هر صورت چنان بنظر میرسد که دوستی که (عبارت است در عالم کودک از چسبیدن بسینة مادر) نخستین خطی است از دو خط متقابل که ظاهر میگردد، و خط دیگر در نهاد کودک نهفته میماند، بخاطر اینکه هنوز علتی پیدا نشده که آن را هم وادار بظهور بکند، اما بدون شک موجود است، زیرا کودک مثلاً: هر کسی را که بخواهد پستان از دهانش بگیرد دشمن میدارد، اگرچه او را از آغوش دور کند، اگرچه باشد که دوستش داشت تا آنجا که استراحت در آغوش مادر با استراحت در آغوش دیگری در نظرش یکسان شود، و یا خود او بخواهد که در آغوش دیگر هم قرار بگیرد.
سپس کودک در این مرحلة شعوری سیماهای معینی و یا اشخاص معینی را بدون علت دشمن میدارد، اگرچه آنها اظهار محبت هم بکنند، همة اینها دلیل بر این است که خط دشمنی در این مرحلة ابتدائی در نهاد بشر نهفته است، توأم با خط دوستی و یا اندکی پس از ظهور آن ظاهر میگردد.
اما آن افسانهایکه فروید در معظم کتابهای خود آن را و رد زبانش کرده و از ازدواج عاطفی (Ambivilence) سخن گفته، باین معنا که پیدایش دوستی و دشمنی بطور ذاتی و طبیعی در آن واحد در مقابل هرچیزی و هر شخصی در عالم انسان واقع میشود، یک افسانه ایست که دلیل واقعی ندارد، جز این ظهور فریبنده، و آن این است که آدمی بسیار دیده شده که چیزی و یا شخصی را دوست ندارد، و حال آنکه قبل از این دوست داشت، بدون اینکه سبب آن را درک بکند.
و این یک ظهور فریبنده است چنانکه گفتیم، بخاطر اینکه دشمنی باید علتی داشته باشد، چون دشمنی بیعلت ممکن نیست، پس اگر این علت در عالم ناخودآگاه پنهان بماند، معنایش این نیست که از اول در عالم شعور موجود نبوده، و یا بطور خودکار از دوستی بیرون آمده و علت آن هم خود دوستی است، چنانکه فروید خیال کرده، زیرا کودک مادر را دشمن میدارد، مادری را که دوستش داشت، برای اینکه پستان از دهانش میگیرد، (البته وقتیکه صلاح بداند او را از شیر بگیرد) در همان وقت همان کودک احساس میکند که پستان مال اوست، او صاحب تصرف قانونی است، او باید اعلان کند که دیگر شیر نمیخورد نه مادر.
و همچنین مادر را دشمن میدارد، بخاطر اینکه وقتی لباسهایش کثیف میشود آنها را از تنش بیرون میآورد و لباس پاکیزة دیگر بتن او میکند، و با این عمل او را در فشار قرارش میدهد، در دل ناراحتی احساس میکند، همانطوریکه در جسم میکرد، و بازهم کودک از مادر ناراضی است، ساعتیکه او را به حمام میبرد و زیر دوش آب میگیرد، و هرگز بناله هایش گوش نمیدهد، و دشمن دارد مادر را وقتیکه از دست زدن بچیزهائیکه نباید دست بزند جلوگیری میکند، و یا از شکستن چیزهائی که نباید بشکند بازش میدارد، همة اینها یک رشته علتهائی است که باعث پیدایش دشمنی است در نفس کودک، و سر آغاز این دشمنی لحظه ایست که او چنگال بسر و صورت مادر میزند، و یا در حال شیرخوردن سینة مادر را میخراشد، اما این دشمنی هرگز در مقابل آن دوستی ریشه دار که نسبت بمادر دارد توانا نیست، و بهمین لحاظ هم موقت و زودگذر است، و دوستی پیوسته قبل از آن و بعد از آن بر مشاعر و وجدان کودک فرمان رواست، خواه این دشمنی در عالم ناخودآگاه رسوب کند و یا در دائرة شعور و آگاهی بماند، (و این یک امر ممکن است). بنابراین، دشمنی سبب دارد، بیسبب نیست، چنانکه فروید خیال میکند.
و همچنین کودک پدر را دشمن میدارد، (پدری که سخت دوستش میداشت بدون شک) بخاطر اینکه در وجود پدر نیروی امر و نهی نمایان میگردد، و برای اعمال او محدودیتی ایجاد میکند که انتظار نداشت، زیرا پدر او را از نگهداشتن و شکستن بعضی چیزها باز میدارد، و یا عملی را انجام میدهد که بنظر پدر صلاح نبود، سخت مورد مؤاخذه قرار میدهد، یا او را میزند و تأدیبش میکند، و یا از روی ناراحتی او را رها میکند و میرود پی کارش، و حال آنکه احتیاج بآغوش پدر داشت... و همة اینها علتهائی هستند که باعث این نارضایتی میشوند، و سر آغاز این دشمنی با چنگال کشیدن و دندان گرفتن و سیلی زدن کودک بصورت پدر است، اما بازهم این دشمنی در مقابل آن دوستی ریشه داری که نسبت به پدر هست مقاومت ندارد، و بهمین لحاظ است که این دشمنی نیز مانند دشمنی مادر زودگذر است و موقت، و بازهم دوستی بر وجود او حکم فرمای مطلق است، خواه این دشمنی در مرکز ناخودآگاه رسوب کند، و یا در دایرة آگاهی بماند.
در هر صورت دشمنی است که علتی دارد، و هرگز بخودی خود از دوستی بیرون نیامده، و همچنین مشاعر جنسی در برابر مادر یکی از علل آن نیست، مگر در یک ظهور فریبنده، زیرا کودک حقیقتاً در باره ای مادر از خود غیرت نشان میدهد، بخاطر اینکه خود را مالک بدون شریک حساب میکند، و روی این اصل هرگز نمیخواهد کسی در بهره برداری از وجود مادر با او برقابت برخیزد، هرکس میخواهد باشد، پدر، برادر، خواهر، یا بیگانه، اما در نظرش بزرگترین رقیب پدر نیست، بلکه کودکی است که پشت سر او آمده، کودکی است که بجای وی وارث پستان و آغوش مادر شده است و او را از مملکت خود بیرون میراند، و از تخت و تاجش پائین میکشد، و این دردی است که کودک نمیتواند تحمل کند، و اما آن افسانة عشق جنسی که فروید نسبت بمادر دارد و آن داستان رنجش کودک از پدر بخاطر رقابت با وی چیزی است که این معنا آن را از پایه ویران میسازد که کودک خود را مالک بیرقیب مادر میداند، و دوست ندارد که کسی در این ملک شریک باشد و مادر را از دست او بگیرد، بخصوص کودکی را که بعد از او پای بدامن مادر نهاده، و آن حالاتی که فروید در بررسی آنها عمرش را فنا ساخت، و سخت کوشید تا ثابت کند که دشمنی کودک با پدر سخت در مرکز ناخودآگاه او بس عمیق است، و به نخستین ایام طفولیت بر میگردد.
و آن حالاتی است که ما کاملاً حاضریم آنها را بپذیریم، خواه در آدم سالم باشد و خواه در بیمار گرفتار، اما آنچه را که قبول نداریم (چون دلیل ندارد) این است که علت این دشمنی عشق جنسی نسبت بمادر باشد، یعنی: (عقده اودیب) و احساس رقابت پدر در بهره برداری جنسی از مادر باشد.
فروید میگوید: آن خوابهای بیمناکی که کودک میبیند، میبیند که حیوان درنده ای باو حمله میکند و قصد دریدنش را دارد، نمایشگر ناخودآگاهانه ایست از دشمنی پدر، و او در این بحث باین ترتیب بطور جدی فرو میرود، و سرانجام میگوید: حلول این حیوان بجای پدر در رمز ناخودآگاهی که عقل باطن آن را در خواب بکار میبرد، علتش این است که بشریت اول پدر را کشته تا از مادر بهره برداری جنسی کند، و سپس در دل احساس پشیمانی کرده، و در نتیجه یاد پدرد در نظرش خیلی مقدس و پاک و جلوه نموده، و برای جبران این خطا روح او را پرستیده، و سپس بتدریج این پرستش جای خود را به پرستش حیوان داده، و از اینجا است که در عالم ناخودآگاه بشریت عوض کردن حیوان از پدر رسوب کرده، و این معنا در این عالم طوری قرار گرفته که هر وقت بخواهد بدشمنی پدر اشاره کند، در خواب باین حیوان درنده اشاره میکند که بکودک حمله میکند.
و این افسانه باقی طولانی که فروید میبافد، ما بخاطر اینکه با او بجدال بپردازیم، فرض میکنیم که صحیح است، اما از وی میپرسیم: اگر کودک پسر باین درک گرفتار است، پس دختر چرا باید این خوابها را ببیند؟! و چرا این حیوان درنده در عالم خواب باو حمله میکند؟! و حال آنکه بگمان فروید دختر با پدر بهمین ترتیب: عشق جنسی دارد که پسر با مادر، و مادر را رقیب خود میداند و دشمن میدارد، در ضمیر دختر هم عقدة (الکترا) وجود دارد، در صورتیکه کسی مادر را نکشته، کسی یاد او را گرامی نداشته که جبران خطا کند، کسی پرستش او را با پرستش حیوان تبدیل نکرده!! و اما دشمنی که بطور عموم نسبت بمردم (بدیگران) متوجه است آن را نیز سببی هست، سببش هم خود وجود است، زیرا کودک یا بگو: انسان عموماً دیگران را که دشمن دارد، بخاطر این است که خود را دوست دارد، و پیوسته میخواهد که همة خیر و برکت از آن او باشد، ﴿وَإِنَّهُۥ لِحُبِّ ٱلۡخَیۡرِ لَشَدِیدٌ ٨﴾ [العادیات: 8] «و او علاقه شدید به مال دارد!» و ﴿وَأُحۡضِرَتِ ٱلۡأَنفُسُ ٱلشُّحَّ﴾ [النساء: 128] «و دلها همواره در معرض بخل قرار دارند» و مادام که این معنا در اطراف ذات او تمرکز یافته و وجود آن را درک میکند، و برای بدست آوردن آن میکوشد، پس او بمجرد اینکه وجود دیگران را احساس کند خودبخود ناراضی خواهد بود، بخاطر اینکه دائم احساس میکند که از ناحیة آنها بر وجودش فشار میآید، و این همان معنای کلمه (غل) است که قرآنکریم بآن اشاره میکند، میگوید: خدای بزرگ بزودی آن را در روز قیامت از دلهای مؤمنین خواهد کند، یعنی: هم اکنون در نهاد دلهای آنان موجود است، ﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِینَ ٤٧﴾ [الحجر: 47] «کینهاى را که در سینههاى آنان است، بیرون کشیم. برادرانه بر تختها رو به روى هم نشستهاند».
و ما در آخر همین فصل از (تهذیبی) که شامل همة خطوط روانی بشریت است سخن خواهیم گفت، بخصوص خطوط خوف و رجا، و دوستی و دشمنی (حب و کره)، و آن یک تهذیبی است که در همة زندگی بشریت لازم و ضروری است.
اما دوست داریم در اینجا بگوئیم که دشمنی همیشه بر نفس و روان بشریت که بیمار نباشد مسلط نیست، و هرگز تبدیل بعقدههای روانی نمیگردد، مگر در نفوس مریض و منحرف، زیرا آن دوستی که انسان در بارة دیگران، در بارة همة انسانها در ضمیر خود احساس میکند یک دوستی بس عمیق و ریشه دار فطری است، و دائم در مقابل خط دشمنی قرار دارد، و آن را در حال موازنه نگهمیدارد تا نتواند برعلیه انسان طغیان کند، و حتی با اینکه از ذات خود، از وجود خود آگاه است، و دوست دارد که همیشه برای خود جلب خیر و منفعت کند، بازهم دائم مشغول تهذیب است که هرچه بیشتر این دشمنی را تقلیل بدهد و با دیگران کمتر عداوت بورزد، و با وسائلی که در اثناء این بحث اشاره خواهیم کرد، این تهذیب را انجام میدهد، و لکن این معنا از خارج نفس چیزی را بر انسان تحمیل نمیکند، و هرگز نیروی دشمنی را در داخل نفس سرکوب نمیسازد، بطوریکه ویران گردد و عقدههای آن در نهاد انسان انباشته شود، و خط سیر زندگی را از پشت پردة اسرار هدایت نماید، چنانکه فروید در همة کتابهایش بخصوص در کتاب (Totem and Taboo) که در آن زندگی اجتماعی، دینی، وجدانی، و فکری بشریت را از خلال عقدههای (اودیب) و ازدواج عاطفی توصیف میکند، و خیال میکند که دشمنی از دوستی سر میزند، بدون اینکه دلیلی و سببی داشته باشد، این دوستی که سر آغازش وصل به پستان و آغوش است، و سپس از این پل پیروزی میگذرد و قدم بعالم مشاعر و وجدان و معنویات میگذارد، واقعاً که عالمی است بس عجیب، عالمی است خوش و زیبا و اصیل! این دوستی دائم رو بکمال و گسترش است! همیشه شکوفان و شاداب است! از نقطة پستان آغاز میشود که همة عالم کودک را تشکیل میدهد! و سرانجام از آنجا بهمة عالم انسان گسترش مییابد، آن هم حقیقتاً نه مجازاً همة عالم هستی، عالم زندگی، و عالم انسان را دربر میگیرد! و آنقدر گسترش مییابد که بخدا برسد و میرسد! واقعاً که یک نیروی عظیمی است! و دارای استعداد عجیب برای گسترش و کمال و ترقی!! زیرا بعد از آنکه کودک مادر را دوست میدارد نه فقط پستان و آغوشش را، بلکه همة وجودش را، مانند یک گوهر گران قیمت بسیط همة وجود مادر پیش او عزیز است.
و نیز بعد از آنکه پدر را هم بهمین ترتیب دوست دارد و دوستان و اطرافیان پدر را دوست دارد، و کسانیکه با او خوشرفتاری میکنند و به بازیش میگیرند، دستش را میگیرند و راهش میبرند، سخن گفتن یادش میدهند، فکرکردن یادش میدهند، همه را دوست دارد، و باین ترتیب هرچه عالم حسی او گسترش مییابد، همینطور هم منطقة دوستیش گسترش مییابد...
دیگر بجائی رسیده که مکانهای معین و چیزهای مخصوص و مواقف مخصوص را دوست دارد، بازی میخواهد و اسباب آسایش و آرامش و آرایش را دوست دارد، شیرینیها و غذاهای لذیذ و گوارا را دوست دارد... و دیگر دوست دارد که روی دوش دیگران بنشیند، نازش را بکشند، لبخند برویش بزنند، و بشجاعت و شهامت وادارش سازند.
و بدیهی است که هیچکدام از اینها مسائل حسی نیستند، یا بگو: حسی محض نیستند، بلکه همه ای آنها مواقف معنوی هستند، همة آنها در عالم خود اصول و اعمالند، و طبیعی است اصولی را که کودک در ابتدای امر دوست دارد، اصولی است که وصل بذات خود او و مربوط بوجود اوست، اصولی است که برای او ایجاد سرور و شادکامی میکند، و لکن آن عملیات نمویکه که خدا بانسان داده او را از ذات خود بیرون میبرد و در خط سیر اجتماعی قرارش میدهد، در یک خط سیر اجتماعی قرارش میدهد که ما اندکی بعد از این از آن سخن خواهیم گفت که در نتیجه انسان دیگران را دوست میدارد، و بتدریج اصولی را که برای زندگی کردن با دیگران لازم است دوست دارد، و نمو این اصول در اصل خود یک امر ساده و آسانی نیست، بلکه در اول خیلی هم ناخوش آیند است، در دایرة دشمنی قرار میگیرند، نه در دائرة دوستی، و کم کم و آرام آرام از این دایره حرکت میکند و بیرون میرود، و سرانجام خود را به خط دوستی میرساند، و سپس آهسته آهسته در این خط ترقی میکند و بعالیترین آفاق میرسد، و در این وقت است که انسان خواستار عدل و رحمت و صفا و صمیمیت و شجاعت و انسانیت است، دوستدار هستی و دوستدار طبیعت است، دوستدار جمال است، دوستدار زندگی و زندگان است.
سپس از اینجا نیز بآخرین مرز کمال میرسد و دوستدار خدا میگردد، و در همه جا خدا را میبیند، و این دوستی خدائی بر میگردد، و بتمام مراحل و انواع دوستی سایه میگسترد که سرانجام همه را با خدا مربوط میسازد، و این فرازترین قلة دوستی است در سرشت بشریت، وقتیکه بآخرین صفای خود میرسد و جنبة ملکوتی انسان ظهور میکند، و سپس در خط دوستی یک اعجوبه ای از عجایب خلقت ظهور میکند که نامش انسان است.
ما که گفتیم: خطوط دوستی و دشمنی دومین خطوطی هستند در تکوین نفس و روان بشریت، و نخستین خطوط همان خطوط خوف و رجا است که بذات انسان وصلند، و لکن این دوستی، این عنصر نورانی شفاف گاهی معجزه میسازد، انسان را روی ذات و اصل خود بالا میبرد، آنقدر رو بکمال ذاتی میبرد، (دست کم بطور موقت) ترکیب نفس انسان را تغییر میدهد، و سرانجام دوستی بر میگردد، عمیقترین و گستردهترین خطوط بشریت میشود، حتی در داخل نفس آدمی نیز بر خوف و رجا غالب میآید، و اینجا است که انسان نفس خود را که وصل بخوف و رجا است جلا میدهد، و در راه اصول انسانیت و در راه خدا پیش میبرد.
دیگر این انسان، انسان عادی و معمولی نیست، زیرا در انسان عادی ترتیب خطوط همانست که بیان کردیم که نخستین خطوط خوف و رجا است، و بعد از آن دوستی و دشمنی.
اما انسانیکه از این خط معمولی میگذرد و قدم فراتر میگذارد، دایرة دوستی در نهادش گسترش مییابد، و پیشرفتش باندازه وسعت این دایره میگردد، حتی سرانجام میرسد بجائی که بتمام خوف و رجا روی زمین غالب میگردد، و فقط خوف و رجا از خدای جهان آفرین در دل او باقی میماند و بس.
و بالاترین رتبة بشریت در این امر سلسلة جلیله ای انبیا هستند، آنانند که دوستی در نهادشان بر همه چیز پیروز است، و جز خدا از هیچ کس و از هیچ چیز بیم و امیدی ندارند، و شایسته است قبل از آنکه این فقره از بحث را پایان بدهیم، آن حقایق جزئی را که فروید در شأن این دو خط متقابل در نفس بشریت بآنها راه یافته بنفع او مسجل کنیم، و این دو خط همانست که فروید اکثر کاوشها و کوششهای خود را بآنها اختصاص داده، اگرچه خود را در چگونگی تفسیر این جزئیات خیلی بزحمت انداخته، زیرا او بارتباط محکمی که در میان این دو خط هست بخوبی پی برده، گرچه درست نتوانسته درک کند که آنها یک ظهور شامل و جامع همگانی است، یک تجلی عمومی است که همة خطوط متقابل را دربر میگیرد.
و نیز فروید باجتماع دوستی و دشمنی در مقابل چیزی و یا شخصی (Ambivilence) پی برده است، گرچه اصرار کرده که آن یک حالت دائمی است، و همچنین اصرار کرده آن را تفسیر کند که یک ظهور طبیعی است و هیچگونه علل و اسبابی ندارد، و حال آنکه ما دیدیم دارای علل و اسباب است، و از اینجا است که ممکن است (حد اقل) مقدارها را تقلیل بدهیم، بطوریکه دوستی قوی تر و با دوام تر و عمیق تر از سایر خطوط گردد.
و در خاتمه پی برده که انسان گاهی یک باره و یا بتدریج بدون علت از دوستی چیزی و یا شخصی بدشمنی آن منتقل میشود، و این یک ملاحظة درستی است بدون تردید، اما او از همین معنا برای وجود دشمنی همراه با دوستی (بدون علت) در مقابل هرچیزی یا شخصی دلیل گرفته و گفته که آن فقط یک انقلاب وضع داخلی است، بطوریکه آن دشمنی سرکوب شده در عالم ناخودآگاه بر میگردد، دشمنی میشود در عالم خودآگاه و در عوض دوستی سرکوب شده، در عالم ناخودآگاه فرو میرود.
ما نمیتوانیم در این تفسیر او را تأیید کنیم، زیرا علاوه بر اینکه خود این ظهور را تفسیر و بیان نکرده، علت این انقلاب داخلی ناگهانی و یا تدریجی را نیز بیان و تفسیر نکرده است، و به سبب تحول عالم ناخودآگاه بعالم خودآگاه و یا بعکس اشاره نه نموده است، چون این صفت یک ظهور دائمی و همگانی در همة مردم که نیست، بلکه یک رشته حالات فردی است، در مشاعر و وجدان و در بعضی اشخاص، زیرا علاوه بر اینکه او خود این ظهور را تفسیر نه نموده، و بلکه فقط حدوث آن را مسجل کرده است، آمده با فشار تعصب آن را دلیل گرفته، برای امری که نمیتواند آن را ثابت کند.
پس بنابراین، آنهم مانند همة چیزهای مشکلی است که فروید عنوان کرده، دارای بیش از یک تفسیر است، اما ما در این ظهور چیزی نمیگوئیم، جز آنچه که خدا گفته: ﴿وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ یَحُولُ بَیۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِ﴾ [الأنفال: 24] «بیقین بدانید که خدا میان مرد و قلبش حایل ایجاد میکند» و جز آنچه که پیامبر اسلام ص گفته: «دلهای اولاد آدم (مانند یک دل است) در میان دو انگشت از انگشتهای خدای رحمان هرگونه که بخواهد در آن تصرف میکند»، زیرا هر چیزی ممکن است با علم و منطق تفسیر گردد، جز دگرگونی دلها.
این دو خط نیروی حسی و نیروی معنوی در انسان بصورت یک سمبل تجلی و ظهور از حقیقت جسم و روح سرچشمه میگیرند، آن حقیقتی که ما دوگونگی (ازدواج طبیعت) بشریت را براساس آن بنا کردیم، گرچه باید در ذهن ما همیشه اینطور ثابت باشد که انسان علی رغم این دوگونگی (ازدواج طبیعت) یک موجود تفکیک ناپذیر است.
نیروی حسی همان نیروی جسم است که وصل بحواس و اعصاب و مواد شیمیائی و بیولوژیها و فیزیولوژیها است، اما نیروی معنوی را کسی بطور تحقیق نمیداند و نمیتواند بداند که کجاست، و ماهیتش چیست؟ اما بطور کلی و سربسته عبارت است از: آن نیروی فکری تصوری بسیط که کلیات و معنویات را درک میکند فضایل و اصول عالی انسانیت را درک میکند، عدل، حق، جمال، و کمال را درک میکند و بطور کلی با معنویات و مجردات سر و کار دارد و بس.
چولیان هکسلی در کتابش (انسان در عالم جدید) در بخش تفرد و امتیاز انسان میگوید: نخستین، بینظیرترین، و بزرگترین خاصیت انسان این است که او قدرت تفکر و تصور دارد، و این خاصیت اساسی در او دارای نتیجههای فراوان است، و ارزندهترین آنها نمو و گسترش آداب و رسوم روزافزون است.
و در جای دیگر از همین بخش میگوید: این خاصیتها که انسان بوسیله آنها دارای امتیاز است، خاصیتهائی هستند قبل از آنکه آنها را جسمانی بنامیم، ممکن است روانی بدانیم، همه از یک و یا بیش از یکی از این خواص سه گانه زیر پدید میآید:
1- قدرت انسان بر تفکر خصوصی و یا عمومی.
2- قدرت او بر هم آهنگی و توحید نسبی عملیات عقلی خود بعکس حیوان که عقل و سلوک در آن از یکدیگر جدا هستند.
3- وجود واحدهای اجتماعی، مانند قبیله، ملت، حزب، و کلیسا (تشکیلات اجتماعی و دینی) و بستگی هر یک از آنها بفرهنگ و آداب و رسوم خود.
و در اینجا نتایج ثانوی بسیاری برای تطور عقل در مرحلة قبل از انسان به مرحلة انسان وجود دارد، و این نتایج بدون تردید از ناحیة بیولوژی در انسان بینظیر است، و باید از جملة آنها یاد کرد، علوم ریاضی، قوانین موسیقی، چشیدن طعمها، بوجود آوردن هنرمندان و دین...! بدیهی است که نیروی حسی همان نیروی جسم است که در خوردن و آشامیدن، و غریزة جنسی و در نیروی متحرک و سازندة عضله ای در عالم حس و عالم ماده و بطور عموم در نیروی کار نمایان است، و این اولین نیروئی است که در انسان پیدا میشود، و همانست که در غیر از نیروی غریزه جنسی بطور وضوح نمو میکند و گسترش مییابد، قبل از آنکه نیروی معنوی بکار افتد بطور محسوس پیش میرود.
معنای این سخن آن نیست، (چنانکه در سابق اشاره کردیم) که انسان متولد میشود، در صورتیکه فقط یک پارچه نیروی حسی است، یعنی: جسم محض است و یا حیوان محض، بلکه در داخل وجود او از روز ولادت نیروی معنوی در برابر نیروی حسی پیدا میشود، و مکمل نیروی حسی است، اما همانطور که قبلاً بیان کردیم در داخل هستی او نهفته است، مانند نیروی دیدچشم که بکار نمیافتد، مگر پس از گذشتن زمان معینی از ولادت کودک، کودک متولد میشود با یک رشته حواسی که بتدریج قوی میگردد و با عضلاتی که بتدریج نیرومند میگردند، و با دستگاههای متعددی که میخورند و میآشامند و فضولات از بدن خارج میسازند، و این همان هستی انسان است باین صورت.
و فقط در میان این نیروها نروی غریزة جنسی بعد از همه بکار میافتد، و بعد از همه ظاهر میگردد، زیرا در داخل جسم بانتظار میماند تا دوران مأموریتش فرا رسد، و برای این هم حکمتی است در پیشگاه خالق توانا و سازنده و بدیع، زیرا تولید جنسی (حتی در حیوان) مستلزم آنست که باندازة معینی جسم و نفس نمو بکند تا این موجد (نر و یا ماده) بتواند بدرستی وظیفة جنسی را انجام بدهد، و به زحمات و فشار حرکات آن دوام بیاورد، و سپس بتواند بخوبی مأموریت خود را در پرورش فرزند و رسانیدن غذا و تهیه میکن و حفاظت... انجام بدهد.
و از اینجا است که باید این موجود در میدان جسم و روان آنقدر نضج بگیرد تا برای انجام این مأموریت صلاحیت پیدا بکند. بلی، هرگز صلاح نیست که کودک در اوان طفولیت پدر گردد، در حالیکه سرپرستی خود او را دیگران بعهده دارند، و در امور جسمی و روانی محتاج بدیگران است، و هنوز نمیتواند مشکلات را هموار سازد.
و بخاطر همین معنا ظهور نیروی غریزة جنسی در ابتدای کودکی امری است بیارزش و بیمعنا و بدون مقتضی، زیرا در این هنگام هیچ وظیفه ای را نمیتواند انجام بدهد، و خالق حکیم و توانا هرچیزی را در جای خود قرار میدهد، آن طور که حکمت عالی خالقیتش ایجاب میکند، حکمتی که نه علم بر آن سبقت گرفته و نه بالا دست آن میتواند به نشیند، حکمتی است که از خطا و بیهودگی و اسراف بدور است، اینک قرآنکریم میگوید: ﴿إِنَّا کُلَّ شَیۡءٍ خَلَقۡنَٰهُ بِقَدَرٖ ٤٩﴾ [القمر: 49] «ما هر چیزی را باندازه خلق کردیم».
این دقت دقیق و منظم که در این عالم دورپایان است، این دقتیکه از اول تا آخر آن منظم و موزون است، بطوریکه نه در توازن آن خللی دیده میشود و نه باندازه ای سرموئی از مدارش خارج میگردد، و نه باندازه ای یک وجب از شعاع حرکتش پس و پیش میرود، این دقت است که همه چیز را در جای صحیح قرار میدهد و نیروی غریزه جنسی را هم در نهاد انسان در جای صحیح خود قرار میدهد، و در وقت معین از زندگی بمأموریت وادار میکند.
و بهمین دلیل سخت شگفت آور است آنچه که فروید خیال کرده که هستی جنسی در کمال نشاط با کودک متولد میگردد، و بتدریج صورتهای گوناگونی بخود میگیرد تا به مرحلة طبیعی برسد، و آن میل بجنس دیگر است در حد بلوغ.
همة آن دلیلهائی که فروید برانگیخت تا صحت گفتار خود را ثابت کند همه آنها دلیلهای مردودند، زیرا تفسیر فروید نه یک تفسیری است که دومی نداشته باشد، و نه یک تفسیر صحیح و رشید است، بلکه صحیحترین تفسیر آنست که شامل ظواهر بیشتر باشد، و هرچه بیشتر با نوامیس عالم هستی هم آهنگ و سازگار باشد، و همة اینها اشاره بر این است که ظهور نیروی غریزة جنسی در تمام مراحل طفولیت بیارزش و بیجا است، ما بزودی در بخش آینده از نیروی جنسی بتفصیل سخن خواهیم گفت، وقتیکه از (دوافع و ضوابط بحث میکنیم). بنابراین، اینجا همین اندازه بس که بگوئیم: آن نیروئی است که بعد از همة نیروها ظهور میکند، هم در میدان حسی و هم در میدان روانی، برای اینکه دوران مأموریتش در زندگی انسان بعد از مرحلة طفولیت آغاز میگردد، پس قبل از رسیدن ایام مأموریت ظهورش ارزشی ندارد.
و این سخن منافات ندارد با این که کودک نابالغ کم کم در جسمش با اعضاء جنسی در ایام کودکی آشنائی پیدا میکند، اما این عمل چنانکه روانشناسان میگویند: نمیتواند وظیفة غریزه جنسی را انجام بدهد، بلکه فقط آشنائی است همانطور که گفتیم، و حتی هنگامیکه کودک در همان بازیهای کودکانهاش کشف میکند که این منطقه از جسمش دارای حساسیت مخصوصی است، در اثر آن بازی را ادامه میدهد تا این حساسیت بیشتر تحریک شود و او لذتی ببرد، زیرا آن یک مسئله ایست که در این مرحله بمشاعر جنسی که کودک هنوز معنای جنس را نمیداند بستگی ندارد.
و حتی وقتیکه کودک از حال طبیعی منحرف گردد و تحت تأثیر راهنمائی بزرگ سالان و یا همسالان منحرف خود قرار بگیرد، و قبل از وقت با عملیات جنسی آشنا شود، و اعضائی را که در این کار باید استخدام شود کاملاً بشناسد، و در گفتار و حرکاتش بآنها اشاره کند، همة اینها بازیهای انتظاری کودکانه ایست که حقیقت ندارد، انتظار آینده نزدیک است با بازیها سوارکاری کودکانه فرقی ندارد، و آن بازی است که کودک چوب دستی خود را سوار میشود و احساس میکند که یک اسب تندرو است، و حال آنکه از معنای سوارکاری واقعی هنوز خبر ندارد، و فقط بانتظار اینکه در آینده اسب سواری کند، امروز چوب سواری میکند.
و معنای این سخن آن نیست که کودک تا زمان بلوغ از مشاعر جنسی چیزی را درک نمیکند، زیرا خالق توانا و حکیم همة عملیات را تدریجی و کم سرعت آفریده، بسیار کم و نادر است که نموی بطور ناگهانی و یکباره ظهور کند، و از اینجا است که کودک بتدریج در اوقات متوالی با مشاعر جنسی آشنا میگردد، اما نه آنطور که فروید میگوید، و هرچیزی را بمشاعر جنسی نسبت میدهد، میگوید: شیرخوردن، انگشت مکیدن، حرکات عضله ای و دوستی مادرناشی از این نیرو است.
و حرام است که بگذاریم او اینگونه بیدلیل سخن بگوید، و ما جواب ندهیم، بدیهی است که کودک توأم با نیروی حسی متولد میشود، و غیر از نیروی غریزة جنسی همه نیروها استعداد عمل دارند، یا مستقیم و بدون یاری دیگران و یا حد اکثر در ایام و هفتههای آینده نزدیک، و از طریق این استعداد بستگی با زندگی پیدا میکند و تمرین زندگی میکند و تمرین زندگی را آغاز مینماید، و بتدریج از تجربهها بهره میگیرد، زیرا آرام آرام اشیاء را میبیند و صداها را میشنود، بوها را حس میکند و طعم خوردنیها را میچشد، و گاهی نیز هرچیزی را استشمام میکند که آشنا شود، بشناسد تا خبرگی پیدا کند. سپس این آشنائی او را طوری قرار میدهد که بتدریج و آرام آرام انواع رابطهها را در میان اشیاء میشناسد.
و از این نقطه نیروی معنوی آغاز فعالیت میکند و از نیروی حسی کمک میگیرد، و این همان نقطة حساس است، نقطة تحول است، و یا بگو: پلی است که کودک از آن میگذرد و بساحل دیگر میرسد، بساحل معنویات قدم میگذارد.
ما اندکی پیش از این آنجا که از خوف و رجا و دوستی و دشمنی سخن میگفتیم، از این معنا سخن گفتیم، و بیان کردیم که بعضی انواع نمو چگونه از طریق بساحل معنوی میرسد؟!
و اینجا نیز میگوئیم: آن یک ظهور و تجلی جامع و همگانی است، اختصاص بیکی از خطوط متقابل ندارد، بلکه همة نشاط بشری را دربر میگیرد، اول از منطقة حس آغاز فعالیت میکند، و سپس با آمادگی کامل از این پل پیروزی میگذرد و بساحل معنوی قدم میگذارد، و بعد از آن در میدان زندگی انسان بتحقیق میپردازد، و همه جا را میگردد مرتب از این نقطه بآن نقطه قدم میگذارد تا خوبها را انتخاب کند و مورد نظرش را برگزیند، و مرتب باین طرف و آن طرف میرود و در لحظههای طلوع و غروبش که در هستی بشریت دائم در حال گردش است آن نیز میگردد، اما هرگز این گردش حسی خالص و یا معنوی محض نیست، مگر در ظاهر، و لکن در واقع و حقیقت یک قماش مخصوص است که تار و پود و اشکال و انواع متعدد دارد، آنچنان بهم آمیخته است که گوئی یک حقیقت است، و هیچ وقت تغییر بردار نیست که بتوانیم بگوئیم: از دو عنصر مخلوط پدید آمده و باید دو عمل جداگانه انجام بدهد!. نه نه، هرگز، جدائی در کار نیست!.
طعام که نزدیکترین چیزها است به نیروی محض از این پل پیروزی میگذرد، و سرانجام تبدیل بمهمانی دوستان و آداب و رسوم پذیرائی و معانی گوناگون میگردد، آن هم با اختیار و شرکت دوستانه و جستجوی طعام پاک و حلال و گوارا.
و همچنین غریزة حسی نیز نزدیکترین چیزها است به نیروی حسی وقتیکه از این پل گذشت، خودبخود بر میگردد تبدیل میشود بمشاعر و عواطف و اشکال روانی و عاطفی و فکری و اجتماعی و اقتصادی، و این همان معجزة بینظیر این موجود بشری است! او همة انواع نشاط حسی حیوان را بکار میبندد، اما نه مانند حیوان و از راه حیوانیت، بلکه مانند انسان و بشیوة انسانیت، و لکن آن معجز بزرگی که چولیان هکسلی بآن اشاره کرده، چنانکه در سابق اشاره شد، آن عبارت است از: ارتقاء انسان به مرحلة تفکر و سازندگی و هرآنچه بفکر بستگی دارد، مانند عقاید و افکار، و علوم و فنون، مشاعر و وجدان، تنظیمات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی و تمدنی.
و همچنین عبارتست از: ارتقاء انسان به مرحلة ادراک اصول عالی انسان و فضایل انسانیت و التزام به آنها.
حقاً که این فرازترین قلة بشریت است، و آن بدیعترین معجزات است در هستی انسان، و ما چیزی را از اصل و ماهیت آن نمیتوانیم بدانیم که چگونه بوجود میآید؟ و چگونه عمل میکند؟ و در کجای هستی بشریت جای دارد؟!
و این جهل باعث شده که بعضی مکتبهای روانشناسی مانند (مکتبهای تجربی و مکانیکی و اخلاقی) و بعضی مذاهب تمدن شناسی آن را بغفلت بسپارد، و یا با تفسیر مادی تفسیر بکند.
اما همانطور که در سابق اشاره کردیم: چیزی در هستی انسان معلوم نیست که لغوش کنیم، برای اینکه هنوز ماهیت آن مجهول است، آیا چیزی در دستگاه گوارش و دستگاه تنفس معلوم هست؟ آیا این معلوم میتواند از عالم ظاهر تجاوز کند و بحقیقت هستی انسان برسد؟! آیا یک سلول تنها (حتی قبل از آنکه مخصوص بعضوی باشد مانند دهان و معده و یا عصاره هاضمه...) برای ما معروف و معلوم است؟! چرا فقط از ظاهر؟ اما در حقیقت و واقع آیا میدانیم که چگونه بوجود میآید؟! و چگونه بفعالیت میپردازد؟ و چه سری در نشاط آن هست؟ آیا از سری که آن را در اوضاع طبیعی و شیمائی معینی قرار میدهد که دائم تولید نشاط و حرکت میکند خبر داریم؟! هرگز هرگز، ما نمیدانیم و نمیتوانیم هم بدانیم.
پس بنابراین، وقتیکه باین ترتیب در شناختن ماهیت نیروی معنوی نادان باشیم، پس برای چه و چرا این جهل را با آن جهل فرق بگذاریم؟ و سرانجام در یک ناحیه جاهلیت (این وجود را) نفی کنیم، و در همان وقت در ناحیة دیگری که بازهم جاهلیم اثبات کنیم، و حال آنکه اندازه جهل در هردو صورت یکی است؟!
هرگز هرگز! تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم این است (وقتیکه خسته بشویم) از بحث در ماهیت این اشیاء دست برداریم و به بررسی ظاهر آنها قناعت کنیم، و در این هنگام مظاهر نیروی معنوی را آشکار شده مییابیم، حتی برای مادیون مانند چولیان هکسلی و دیگران از دانشمندان (واقع بین)! بلکه فقط تنها چیزی که برای ما در این بحث جائز اهمیت است، این است که ثابت کنیم که این دو نیرو در نهاد هستی انسان باهم پیوند ناگسستنی دارند، و این دو نیرو هستند که با یاری یکدیگر انسان را از دو طرف مادی و معنوی نگهمیدارند، و یا بگو: زیربالش را میگیرند و راهش میبرند که سرانجام با جسمش در روی زمین راه میرود، و با روحش در آسمانها بپرواز است...
ایمان به محسوسات و ایمان به غیب
یا چیزیکه حواس آن را درک میکند و چیزی که از درک آن حواس عاجز است، اینها هم خطوط دیگری هستند از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت، یکی ایمان دارد بچیزهائیکه حواس درک میکند، مانند گوش و چشم و لمس کردن و استشمام نمودن و چشیدن، و دیگری ایمان بماوراء حواس دارد از چیزهائیکه با حواس پنجگانه درک نمیشوند، و آنها خطوطی هستند متقابل و خیلی نزدیک بخطوط حسی و معنوی، اما اشتباه نشود یکی نیستند، بلکه شبیه یکدیگرند، زیرا در آنجا از نیروهای حسی و معنوی بحث میکردیم، از نیروهای عضله ای و جسمی، و از نیروهای فکری و معنوی سخن میگفتیم، و از میدان فعالیت و اندازه کار آنها گفتگو داشتیم، و در اینجا از ایمان بمحسوسات و ایمان بغیب سخن میگوئیم.
حقاً که خود ایمان از جهت شکل و قیافه داخل در منطقة نیروی معنوی است، زیرا نیروی حسی بنشاط میپردازد، اما با ایمان کاری ندارد متکی بایمان نیست، اما من حیث الموضوع هردو بالش را باهم حرکت میدهد که سرانجام هم چیزهائی را دربر مییگرد که با حواس درک میشوند، و هم بچیزهائی شامل است که حواس از درک آنها ناتوان است، و همین معنا در گستردهترین صورت ممکن توضیح و بیان میزان پیچیدگی و آمیختگی و هم بستگی متقابل است در هستی روانی بشریت، و بخصوص در خطوط متقابل آن باین ترتیب که واقعاً هیچ چیزی از تمامی اینها یافت نمیشود که تنها و جدا از دیگری باشد، بستگی و آمیختگی با سایر خطوط نداشته باشد و یا بتنهائی فعالیت بکند، بلکه همه باهم بطور همگام و هم آهنگ بشیوة پیچیده و درهم بفعالیت میپردازند، همانطوریکه همة جسم با هم آهنگ و همگامی همة اعضاء بطور تعاون بفعالیت میپردازد، گرچه در عمل برای ما خیلی سهل و آسان است که میان عضوی با عضو دیگر فرق بگذاریم و همه را جدا جدا بشناسیم، و لکن این عمل براساس هم آهنگی و همگامی است نه براساس انفصال و انفراد، حتی اعمال اعضاء متخصص نیز اعضائیکه همیشه فعالیت ندارند، مانند دستگاه دفع فضولات بدن حتی این عضو هم غذای خود را لحظه بلحظه میگیرد و هرمونهای خود را لحظه بلحظه در خون میریزد، در نتیجه هیچ لحظه ای از بقیة جسم جدا نیست، گرچه در پارة اوقات ظاهراً در نشاط بزرگ و گسترده ای خود شرکت نمیکند!
و نفس و روان بشر هم مانند جسم است در این میدان، و لکن بصورت شدیدتر و پیچیده تر و هم آهنگ تر و همگام تر.
انسان ایمان میآورد بچیزهائیکه حواسش آنها را درک میکند فطرتش اینطور است، زیرا او بدون زحمت و بدون بحث و پرسش ایمان دارد، آنچه که میبیند و میشنود و لمس میکند، میچشد و استشمام میکند موجود است، هرگز تردید بخود راه نمیدهد، مگر در مسائل فلسفی که دائم در برجهای عاج خیالی قرار دارند و با حقیقت و واقع سر و کار ندارند.
هرگز تردید ندارد در ایمان بوجود این اشیاء که حواسش آنها را درک میکند ایمان بچیزهائیکه در قاموس او بنام عالم مادی شناخته شده.
بلی، گاهی بحث و جدال در میزان و حد انضباط حواس دور میزند، آنهم در حال برخورد حواس با مدرکات خود و آیا هرآنچه که حواس با آن برخورد میکند، آن (حقیقت) است، همانطوریکه در واقع مطلق موجود است، و یا آن یک صورتی است که بحکم طبیعت حواس و بصورت مدرکات خیالی تشکیل یافته؟! و لکن برای انسان جز در مسائل فلسفی که دائم در برجهای نورانی خیال دور میزنند، در وجود اشیاء موجود و حاضر شکی عارض نمیشود، حتی اگر در وجود فارق میان وجود حقیقی آنها و میان وجود ذاتی نسبی آنها، چنانکه در داخل حواس تشکیل مییابد شکی باو دست بدهد.
و برای ما لازم نیست (و هرگز نمیتوانیم در این راه بدلیل قطعی دست بیابیم) که در کیفیت ادراک انسان بحث کنیم، و در کیفیت ایمان بمدرکات حواس او گفتگو نمائیم، بما مربوط نیست که انسان چگونه درک میکند و چگونه ایمان بدرکش میآورد؟ زیرا آخرین حدی که ما میتوانیم بآن برسیم این است که این ظهور را مسجل سازیم و مظاهر آن را بررسی کنیم، و اما اصل و ماهیت آن امری است که هنوز علم در آن بجائی نرسیده است، و گمان نمیرود بعد از این هم بتواند برسد، در صورتیکه این علم هنوز از ماهیت ماده و از ماهیت نیروی اطلاع است، فقط برای ما لازم و حائز اهمیت این است که ثابت کنیم که در فطرت انسان این معنا هست که ایمان بیاورد بوجود چیزهائیکه از راه حواسش بآنها میرسد.
و همچنین در فطرت اوست که ایمان بیاورد بوجود اشیائیکه از راه حواس نمیتواند آنها را درک کند، و این بزرگترین امتیاز انسان بر حیوان است.
حیوان با هستی فقط تنها با حواسش بکار میپردازد. (البته تا آنجا که ما از مظاهر زندگی حیوان تاکنون فهمیده ایم) و در ماوراء حس هیچ کاری با حواس خود ندارد، و ای بسا! ممکن است حیوان یک نوع دستگاههای حسی داشته باشد که ما از آنها بیخبریم که با آنها از وقوع زلزلهها و طوفانها و انفجار آتش فشانها باخبر باشد، قبل از آنکه انسان از آنها کوچکترین اطلاعی داشته باشد، دستگاههائی داشته باشد با امواج الکتریکی با این حادثهها برخورد بکند و بیک صورتی آنها را ترجمه کند، چنانکه چشم امواج نور را و گوش امواج صوت را ترجمه میکند.
اما در این حال نیز این ادراک حسی است، گرچه این نیروی حسی با آن نیروی حسی که انسان در نفس خود میشناسد فرق فاحش دارد، و لکن انسان بعد از این مرحله با حیوان امتیاز دارد که درک میکند وجود چیزهائی را که حواسش از درک آنها عاجز است، و از روی شعور ایمان پیدا میکند که آنها موجود هستند، و قرآنکریم هم برای این مفهوم لفظ ایمان (بغیب را) بکار میبرد، باین ترتیب: ﴿ذَٰلِکَ ٱلۡکِتَٰبُ لَا رَیۡبَۛ فِیهِۛ هُدٗى لِّلۡمُتَّقِینَ ٢ ٱلَّذِینَ یُؤۡمِنُونَ بِٱلۡغَیۡبِ﴾ [البقرة: 2- 3] «این کتاب است که شکّى در آن [روا] نیست. براى پرهیزگاران رهنماست * کسانى که به غیب ایمان مىآورند». ﴿لِیَعۡلَمَ ٱللَّهُ مَن یَخَافُهُۥ بِٱلۡغَیۡبِ﴾ [المائدة: 94] «تا معلوم شود چه کسى باایمان به غیب، از خدا مىترسد». ﴿جَنَّٰتِ عَدۡنٍ ٱلَّتِی وَعَدَ ٱلرَّحۡمَٰنُ عِبَادَهُۥ بِٱلۡغَیۡبِ﴾ [مریم: 61] «وارد باغهایى جاودانى مىشوند که خداوند رحمان بندگانش را به آن وعده داده است هر چند آن را ندیدهاند». ﴿وَلِیَعۡلَمَ ٱللَّهُ مَن یَنصُرُهُۥ وَرُسُلَهُۥ بِٱلۡغَیۡبِ﴾ [الحدید: 25] «و تا خداوند کسى را که [دین] او و رسولش را در غیب و نهان یارى مىکند، معلوم بدارد».
و فرازترین قلة ایمان بغیب ایمان بخداست، و بزودی در فصل (دین و فطرت) از دلائلی که نشان میدهد که خود فطرت بوجود خدا راه مییابد سخن خواهیم گفت، و لکن وجود این دلائل نیست که این نیرو را نیروی ایمان بغیب را که ما از آن بحث میکنیم ایجاد میکند، زیرا اگر اینطور بود همة مردم در آن بصورت آلی اجباری برابر میشدند و دیگر ایمان بغیب دارای درجات نبود، و حال آنکه واقع امر غیر از این است، زیرا بدیهی است که کسانی هستند که ایمان بغیب در آنها خیلی قوی است، و کسانی هم هستند که خیلی ضعیف است، کسانی هستند که در این ایمان براه راست رفتهاند، و کسانی هم هستند که گمراه گشتهاند.
پس بنابراین، نیروی ایمان بغیب بستگی بوجود این دلائل ندارد خواه حسی باشد و خواه معنوی، بلکه آن خود نیروئی است در داخل هستی بشری، خواه این دلائل موجود باشند و یا نباشند، و همچنین این نیرو گاهی براه است، و گاهی گمراه خواه این دلایل موجود باشند و یا نباشند، آن واقعاً یک نیروی فطری است در انسان در هر انسانی، اما مانند سایر نیروها در بعضی اشخاص قوی است و در بعضی دیگر ضعیف است، براه راست است، آن کس بوجود خدا ایمان دارد و این با الطبع ایمان بغیب است، زیرا خدا را نه چشمها میتوانند درک کنند و نه سایر حواس، و گمراه میگردد آن کس که عاقبت ایمان بطبیعت و یا سایر نیروهای موجود پیدا میکند که در گردش جهان مؤثرند.
و در هردو صورت آن یک نیروی فطری است که در وجود هر انسانی موجود است و او را وادار میکند که مؤمن بچیزهائی باشد که حواسش از درک آنها عاجز است، و همچنین عقلش از درک آنها ناتوان است مگر تا حدودی که خدایش اجازه داده.
حقاً بعضی از مکتبها و نظامها به این نیرو کافر شدند، ایمان بغیب را انکار کردند، اما فراموش کردند که آن یک نیروی فطری است، و فراموش کردند که آن وقتیکه بایمان خدا توجه نکند که بزرگترین و گستردهترین میدانش است، بناچار باید بجهات دیگر توجه کند، بجهات انحرافی توجه یابد و گمراه گردد.!
اما در هر صورت هرگز سرکوب نمیشود هرگز نمیمیرد، اگرچه با مقاومت دولتها روبرو گردد، و چند صباحی خرافات و یاوهها از پیشرفت آن جلوگیری نماید.
آخ! خیلی بطول انجامید که اروپائیان از خدا فرار کردند و بسوی طبیعت روی آوردند! و یا بهتر بگوئیم: از کلیسا، کلیسائی که سرشار از استبداد و ذلت و اهانت بود، و نیروهای فکری و روحی و مادی را پایمال میکرد، فرار کردن و بسوی طبیعت روی آوردند!! خیلی بطول انجامید که از فکر خدای کلیسائی فرار کردند و به فکر طبیعت رسیدند، و فراموش کردند که خود طبیعت هم غیب است و ایمان بآن هم ایمان بغیب است، و اگر جز این است، پس طبیعت چیست؟ و کجا است؟ و چگونه فعالیت میکند؟! و نیروئی که آن را دربر میگیرد چیست؟ ماهیت و حقیقت قوانین طبیعت چیست؟! چگونه پیدا شد؟ و چگونه این عالم برای اجرای این قوانین خود را ملزم ساخت؟! آیا این طبیعت یک نیروی مسلط و پیروز است؟ و یا نیروئی است تحت فرمان نیروی دیگر؟...
همة اینها غیب است، غیب گمراه است، غیب منحرف است، اما بازهم غیب است، حقیقتش قابل درک نیست، و لکن آثارش قابل درک است.
و از اینجا است که این ایمان منحرف، ایمان به طبیعت از حیث گوهر خود ایمان بغیبت است، و از طریق این نیروی فطری پدید آمده که ایمان بچیزهائی دارد که حواسش از درک آنها عاجز است، و باین ترتیب اروپا خیال میکند که از (غیبیات) فرار میکند، و سرانجام در این فرار با غیبیات دیگری برخورد میکند، اما در صورت انحراف، انحرافی که مناسب حال بشر اروپائی است.
بنابراین، با این نیروی فطری است که انسان بوجود خدا ایمان میآورد، و سپس او را پرستش میکند و یا نمیکند، این یک گام دیگری است.
و همچنین ایمان بروزقیامت و روزحساب و کتاب میآورد، وقتیکه چشم دلش با ایمان بخدا باز شد، بلکه بهردو ایمان دارد، حتی در حال انحراف از راه عبادت پروردگار، و نیز ایمان بوجود موجودات مخفی از حواس خود میآورد، مانند جن و ملک و شیاطین و نظیر آنها از موجودات قطع نظر از این پیشرفت کنونی در جهان غرب، پیشرفتی که دائم میخواهد که انسان را فقط در چهارچوب حواس ظاهری زندانی کند، یعنی: در جهت مادی حیوانی نگهدارد، زیرا بشریت در تمامی عصرهای زندگی بوجود موجودات مخفی که حواس از درک آنها ناتوان است، ایمان داشته و با قیافههای گوناگون آنها را تصور کرده که آن را خیال مینامند، برای ما همین اندازه بس است که ثابت کنیم که خود این پیشرفت تاکنون نتوانسته ایمان به موجودات نادیده را از دست انسان بگیرد، وقتیکه خود این پیشرفت ایمان به طبیعت و یا ایمان بنیروهای غیبی که جهان هستی را اداره میکند آورد، در حقیقت بازهم بیک نوعی از ایمان بغیب پناه برده تا از این راه خلاء ناشی از عدم ایمان بخدا را پر کند.
در آن حال که خطوط متقابل در نفس و روان بشریت را بررسی میکنیم، برای ما بس است که فقط در اینجا ثابت کنیم که این نیروهای متقابل در هستی انسان وجود دارند و ثابت کنیم که هردو بهم وصلند، زیرا ما ایمان بچیزهائیکه حواس آنها را درک نمیکند میآوریم، و سپس در تفسیر و یا تصور آن در قیافهایکه حواس درک کند میکوشیم!! باین ترتیب که برای فرشته و شیطان یک قیافة حسی تصور میکنیم، و برای روزقیامت و عالم آخرت و حساب و جزا قیافههائی در نظر میگیرم. بلی، در میدان تهذیب مطلق انسان از این تصور خودداری میکند، و لکن بسختی و زحمت، باین ترتیب: هر قیافه و سیمائی را که برای ذات خدا تصور کند از خیال خود دور میسازد، و میگوید: ﴿سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا یَصِفُونَ ١٠٠﴾ [الأنعام: 100] «منزّه است خدا، و برتر است از آنچه توصیف مىکنند!» ﴿لَیۡسَ کَمِثۡلِهِۦ شَیۡءٞ﴾ [الشوری: 11] «هیچ چیز همانند او نیست».
پس در اینجا میبینیم که از این جهت هردو نیرو بهم متصلند و با یک پلی اتصال دارند که همة خطوط متقابل نفس بشریت از آن عبور میکنند. بنابراین، عالم حواس اول بوجود میآید و سپس میآید از این پل که ساختمانش از حسی و معنوی بنا شده میگذرد و بعالم غیب میرسد، و همچنین هردو نیرو باهم متصلند، باین ترتیب که با هم آهنگی و همراهی کامل بعالم هستی انسان میرسند، همان هستی که از هر طرف درهم پیچیده و درهم آمیخته است، از حسیات و معنویات بافته شده که سرانجام عالم بزرگ و جامع انسان از آنها تشکیل یافته است...
این دو نیز خطوط متقابلی هستند در داخل نفس بشریت، و در ظاهر خیلی بخطوط حسی و معنوی و ایمان بمحسوس و ایمان بغیب نزدیکند، و با این وصف هر یک از این سه زوج دارای هستی ممتازند، در فقرة گذشته دیدیم که فرق است میان خطوط حسی و معنوی، و ایمان بمحسوس و ایمان بغیب، و در اینجا نیز فرق میان این سه زوج متقابل را بیان میکنیم، دو خط نخستین دو نیروی متقابلند در هستی انسان، یکی نیروی حسی که در جسم خودنمائی میکند، مانند طعام و شراب و غریزة جنسی و آن یک نیروی عضله ای سازنده و ثمربخشی است، یعنی: نیروی کار و کوشش است، و دیگری نیروی معنوی است، نیروئی است که معانی کلی و معانی مجرد را درک میکند، فضیلت و اصول عالی انسانیت و حق و عدالت را درک میکند، و بتفکر و تصور میپردازد.
و دومین دسته خطوط ایمان بمحسوسات و ایمان بغیب است، ایمان بهرچه که از راه حواس بنفس بشریت میرسد در عالم حقیقت موجود است، و نیز ایمان بهرچه که از طریق ماورا حواس میرسد بازهم در واقع موجود است.
و سومین دسته خطوطی که ما در این فقره میخواهیم بیان کنیم، عبارت است از: نیروئی که بواقعیت همین زمین محسوس اتصال دارد و در آن عمل میکند، و نتیجة واقعی محسوس میدهد.
و همچنین عبارت است از: نیروئی که از متن خیال بر میخیزد و چیزهای دیگر را غیر از آنچه که با چشم دیده میشود در خیال میپروراند، و در عین حال میداند که خیال است، و بدون شک و تردید در این سه مرحله تداخل و درهم رفتگی و آمیزش عجیبی سخت پیچیده در جریانست، اما من خیلی دوست دارم بیان کنم که علی رغم این تداخل و پیچیده گیها بازهم هر یک از دیگری ممتاز است، زیرا گاهی چنان بنظر میرسد که نیروی واقع همان نیروی حسی است، (در زوج اول)، و در عین حال ایمان بحسوس است، در (زوج دوم)، و نیز چنین بنظر میرسد که نیروی خیال همان نیروی معنوی است، در (زوج اول) و نیروی ایمان بغیب است در (زوج دوم)، و حال آنکه حقیقت غیر از این است.
پس بنابراین، نیروی واقع با امتیازی که دارد بهمة خطوط چهارگانة ردیف اول شامل است، نیروی حسی کاملاً در نیروی واقع فرو رفته، بدلیل اینکه خود جزئی از همین واقع است.
و همچنین نیروی معنوی که براساس تفکر و تصور پایدار است، بهمین ترتیب: در نیروی واقع فرو رفته است، زیرا وقتیکه انسان در بارة عدالت، در بارة حق، درستی، فضیلت، و شجاعت و... فکر میکند، او گرچه این فکر را بطور بسیط و کلی انجام میدهد، اما براساس واقع، براساس اینکه عدالت در روی زمین واقع است، و بهمین ترتیب: هم حق و فضیلت و درستی و امانت و شجاعت...
دیگر فکر نمیکند که اینها یک رشته خیالات است، بلکه در حقیقت این صورت بسیط و مجرد در ذهن بوجود نیامده، مگر از همین واقع که او میبیند و تمرین میکند، و بعضی از آنها را جمع میکند و باهم ارتباط میدهد و از آنها یک صورت بسیط و مجرد میسازد.
بلی، اگرچه او همین صورت کلی را در خیال میپروراند، اما وظیفه و مأموریت خیال این نیست که این صورت را در خود از خیال ایجاد کند، بلکه وظیفه خیال این است که آن را از واقع جمع آورد و بهم وصل کند و همة اجراء را در کنار یکدیگر قرار بدهد تا از این مجموع یک فکر کلی و جامع بوجود آید.
و هنگامیکه از مردم در روی زمین عدالت و یا فضیلت خواسته شود، و هنگامیکه مردم از یکدیگر بخواهند که همه شجاع و دلیر و یا راستگو و دارای اخلاق نیک باشند، این خواستههای آنان فقط با خیالات خالی از حقیقت نیست، چون همه از اول میدانند خیالات هرگز در عالم واقع تحقق پیدا نمیکند و یا میدانند که اصلاً در روی زمین وجود خارجی ندارد، بلکه آنان چیزی را میخواهند که معتقدند حقیقت دارد و قابل اجرا است، و نیز بخوبی میدانند که همة مردم در این فضایل و در این اصول یکسان نیستند، و میدانند که افراد هرگز در آنها ثابت و پا برجا نمیمانند، بلکه گاهی در این راه سقوط میکنند و بیراهه میروند و بلغزش گرفتار میگردند، اما بهمین ترتیب: همه میدانند که هر انسانی دارای مقداری از فضیلت است، گاهی کم میشود و گاهی زیاد، و در هر صورت این فضایل موجود است، و روی همین حساب همة این امر اعم از حسی و معنوی در منطقة واقعیت قرار میگیرد، نه در منطقة خیال، و همینطور هم هست ایمان بمحسوب و ایمان بغیب هردو داخل در منطقة واقعیت است.
و خیال نیز در عالم تصور ماوراء حواس کار میکند، و اما ماموریتش فقط این است که دائم بکوشد تصور کند و از حد تصور تجاوز ننماید که بخواهد چیزی در عالم خیال ایجاد کند و بحقیقت در آن وجود بخشد.
و هنگامیکه انسان ایمان بخدا (بغیب) میآورد، او مؤمن است که خدایی هست و حقیقتی است موجود در عالم واقع.
و هنگامیکه ایمان بوجود ملائیکه دارد، مؤمن است که ملک حقیقتاً در عالم واقع موجود است، اگرچه حواس او این وجود را نمیتواند درک کند، و حتی از درک آثارش نیز ناتوان است، و همچنین هرچیزی که انسان خارج از حواس بآن ایمان بیاورد، آن ایمان بواقع است نه ایمان بخیال.
اما خود خیال پس آن در منطقة دیگر کار میکند، خود میداند که خیال است و با واقع ارتباطی ندارد.
انسان ابتدا بخیال میپردازد، یعنی: قیافههائی را ایجاد میکند که در عالم واقع وجود ندارند، نه در عالم محسوسات وجود دارند و نه در عالم بیرون از حواس، نه در منطقة نیروی حسی و نه در منطقة نیروی معنوی، (اگرچه با همة اینها اتصال دارد، چنانکه پس از اندکی خواهیم دید)، و در اثناء این تخیل میداند که این قیافهها را فقط خود او در عالم خیال آفریده است و درک میکند که حقیقت ندارند، و ممکن است که تا ابد هم بوجود نیایند.
هم اکنون من معتقد ام که فرقهای میان این سه زوج شبیه هم کاملاً روشن گردید.
بنابراین، حال که داستان این است، ما هم اکنون بر میگردیم که بیان کنیم در میان این سه دسته خطوط متقابل چه اندازه تداخل و پیچیدگی وجود دارد؟
ما قبلاً گفتیم که همة خطوط چهارگانة اولی نیروی حسی و نیروی معنوی، ایمان بغیب و ایمان بمحسوس، همگی داخل در منطقة واقع هستند، و الان هم میگوئیم که همة اینها بهمین ترتیب: با نیروی خیال اتصال دارند.
حقاً که خیال چیزی را از عدم نمیتواند بوجود آورد، گرچه آن چیز خیال هم باشد، چون آن قیافههائی را که خیال میکند اساساً آنها را بیک موجودی که در عالم واقع هست تکیه میدهد، و بعد از آن یا چیزی بر آن اضافه میکند و یا کم میکند، و یا تعدیل و شکل میدهد تا بتواند قیافههای خیالی ساخت خود را ایجاد کند، اما هرگز از عدم ایجاد نمیکند، آن هم مانند سایر نیروهای معنوی از عالم حس کار خود را آغاز میکند، و سپس از این پل حسی میگذرد و بساحل معنویات قدم میگذارد، وقتیکه کودک خیال میکند که چوب دستی او اسب است، و او این اسب را سوار میشود و راه میرود، پس او این خیال را از صورت یک اسب واقعی میگیرد که حواس او آن را درک میکند، و آن اسب حقیقی و اسب سواری حقیقی است.
و نیز وقتیکه او قیافة جن یا غول و یا عفریت را تصور میکند، پس او اول این قیافهها را از یک صورت واقعی ایجاد میکند، و سپس چیزی بر آن افزایش میدهد و یا کم میکند، باین ترتیب: مثلاً: چشمهای درشت و خوفناکی را برای آن فرض میکند، و خود آن یک چشم حقیقی است که در واقع موجود است، و یا موی درازی را فرض میکند و یا جثة بسیار بزرگی را تصور میکند، اما این مو و این جثه از یک واقعیت موجود گرفته میشود.
و هنگامیکه جوانی را تصور میکند که در حال پرواز است و یا سخن میگوید، و یا اعمال دیگری انجام میدهد، پس او قیافههای جدید را از قیافههای قدیم در خیال خود باهم ترکیب میدهد که در عالم او موجود و محسوسند.
سپس این کودک آرام آرام بزرگ میشود و یک انسان کامل میگردد و تخیلاتش بتدریج تغییر مییابد، مثلاً: در خیالش یک عالم خیالی بینظیری میسازد که هرچه در آن هست کامل است، و همه چیز در آن زیبا است، و لکن طریقه عمل خیال تغییر نیافته است. بنابراین، او دائم قیافههای جدیدی که از قیافههای قدیم موجود و محسوس میگیرد باهم ترکیب میدهد، و دائم آنها را بیک موجود در عالم واقع تکیه میدهد، چیزی در خیال خود اضافه میکند و یا کم، و یا تعدیل در آن میدهد، و لکن در هر صورت چیزی از عدم بوجود نمیآورد، و بهمین ترتیب: واقع و خیال یکی با دیگری اتصال پیدا میکند، مانند دو خط مقابل هم.
سپس باتفاق هم با سایر خطوط روانی با کمال پیچیدگی و آمیختگی اتصال پیدا میکنند و درهم میپیچند، و این اتصال و هم پیچیدگی در نقطة اتصال این دو خط توقف نمیکند، بلکه در طول زندگی انسان ادامه دارد تا انسان، انسان است، این اتصال هم برقرار است، زیرا بخوبی پیداست که نیروی واقع نیروئی است که با عالم مادی محسوس و با عالم واقع در یک منطقة وسیعی پیچیده است که همة اصول معنوی و ایمان بغیب بعنوان یک واقعیت در آن قرار دارند، و آن عبارت است از: نیروی عمل و نیروی تولید واقعی، خواه این تولید در عالم ماده باشد و یا در عالم روح.
همان نیروئی است که عالم مادی واقع را دربر میگیرد، و سرانجام آن را از مادة خام بمادة ساخته شده تبدیل میکند، همان نیروئی است که زمین خشک را به باغهای سرسبز و کشت زارهای پربرکت تبدیل میکند، همان نیروئی است که دائم میکوشد تا با اسرار و عناصر و نیروهای این جهان بزرگ آشنا شود تا بتواند آنها را در عمران و آبادی روی زمین بکار اندازد، و همچنین نیروئی که بهمین ترتیب: واقعیت عالم روحی و معنوی را دربر میگیرد که در نتیجه نظامهای اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی را ایجاد میکند و روابط مردم را در روی زمین منظم و برقرار میسازد، و زندگی اولاد آدم را براساس یک رشته اصول معین پایه گذاری میکند و در دنیای واقع همة آنها را بکار میبندد، و خلاصه آن همان نیروی بزرگی است که انسان بوسیله آن خلافت خود را از جانب خدا در روی زمین اجرا میکند، اما با این وصف نیروی خیال از هیچکدام اینها دور و بیگانه نیست، حقیقتاً انسانی که خیال میکند (و خود میداند که خیال میکند)، هرگز با عالم واقع قطع ارتباط نکرده است، زیرا وقتیکه انسان کمال مطلق را در خیال میپروراند. (البته باندازه قدرت خیالش) پس او از این راه برای تصور حقیقت خدایی که کمال مطلق در آن نمایان است استمداد میجوید، و از اینجا است که تخیل در شعاع عقیده قرار میگیرد که خود جزئی از واقع است.
و نیز وقتیکه آدمی کمال را در عالم انسان بخیال میسپارد، پس او یک قیافة شایسته و بایسته ای را که باید در عالم واقع موجود باشد در نظر میگیرد، و بوسیله این خیال استمداد میجوید که برای بحقیقت رساندن این قیافة خیالی بکوشد تا بلکه چیزی از آن تحقق یابد و موجود باشد، و بشریت باندازهایکه قدرت خیالش اجازه میدهد ترقی کند.
و حتی وقتیکه انسان در خیال مطلق فرو میرود، مثلاً: در لذت هنر و یا در ساعات استراحت که در روی زمین دراز کشیده یا در لحظه هائیکه میخواهد از عالم واقع فرار بکند، پس او در عالم نفس خود بیک نتیجة عملی میرسد، او مرزهای عالم خود را که در آن زندگی میکند گسترش میدهد.
پس بنابراین، در احساس روانی انسان امتیازی نیست میان خیال و واقع، وقتیکه هردو در نفس انسان پیدا میشوند، روی این حساب هر خیالی که بالفعل در نفس پیدا شود، آن یک حقیقت شعوری و روانی است که عاقبت به نتیجة فعلی میرسد، غم میآورد، شادی میآورد، نشاط میدهد، و یا سستی ایجاد میکند، و از اینجا است که میبینیم انسان از طریق خیال در عالمی وسیع تر از عالم واقع محدود خود زندگی میکند.
و وقتیکه این معنا بدست آمد، دیگر احتیاجی نداریم از خیالی گفتگو کنیم که باعث پیدایش کشفیات علمی و اختراعات سودمند میگردد، زیرا اتصال و ارتباط این خیال با واقع خیلی روشن است، احتیاج بشرح و بیان ندارد، بلکه چیزیکه محتاج بشرح و بیان است، این است که حتی این خیال بیپایان، خیالی که ظاهراً هرگز بآخر نمیرسد عاقبت با واقع پیوند میخورد و با یکدیگر آمیخته و ممزوج میگردد، و حال آنکه نیروی واقع از جهت پیدایش از هر نیروئی در ظهور مقدم تر است، زیرا کودک شیرخوار در ماههای اول زندگی در عالم واقع زندگی میکند، در عالم واقع زندگی میکند که در آن با واقعیت پستان و آغوش سر و کار دارد.
و هنوز ما با این دستگاههای علمی امروز نتوانسته ایم بعالم روانی کودک قدم بگذاریم تا بدانیم که آیا او هم در این ایام زندگی بخیال میپردازد یا نه؟! اگرچه از بدیهیات است که او در عالم خواب خیالهائی دارد، خواب میبیند و در حال خواب لبهای خود را بحرکت درمیآورد، مانند اینکه پستان مادر را میمکد، آیا در حال بیداری هم بخیال میپردازد؟ مثلاً: پستان مادر را یک عالم بسیار وسیع تصور کند که نه ابتدا دارد و نه انتها و نه حد و مرزی.!
و نیز آیا آغوش مادر را جزئی از هستی خود تصور میکند که هرگز از آن جدا نخواهد شد یا نه؟! امری است بس دقیق و برای کشف حقیقت آن احتیاج بیک تلویزیون الکترونی داریم که بتواند افکار را از داخل نفوس به بیرون انتقال بدهد و روی صفحه تلویزیون بیاورد، و لکن با این وصف نیروی خیال خیلی بسرعت نمو میکند و گسترش مییابد، حتی در نفس و روان کودک هم نیروی واقع را دربر میگیرد، زیرا خیال کودک در سالهای اول کودکی آنقدر وسیع است که بآسانی میتواند هرچیزی را در خیالش بپروراند، در مجموعة خیالات خود آنچنان زندگی میکند که گوئی عالم واقع همین است، بلکه آن خود یک عالم واقعی است که کودک بیش از عالم واقع بزرگ سالان که دارای شعاع محدود است انس میگیرد، و این خیال کودکانه در این مرحله مأموریت مهمی را انجام میدهد، زیرا کودک از همین طریق خیال مدارک ذهنی خود را میپروراند، درست مانند اینکه اساس آینده زندگی را پی ریزی میکند که زیربنای واقعیت آینده اوست.
بنابراین، هر خیالی در نفس کودک مانند یک مرغ پرنده ایست دائم پرواز میکند، و در ذهن کودک برای خود آشیانه میسازد که ممکن است در آینده در آن زندگی کند، و آرام آرام حقایق عالم واقع در این دریای دورکرانه غوطه ور میگردد و امواج خیال آنها را درهم میکوبد، و سرانجام برای زندگی جزیرة کوچکی پیدا میشود و بیرون از این طوفان قرار میگیرد، و از عالم خارج از عالم خود الهام میرسد که دائم رفتار کودک را رو بافزایش میبرد، و واقعیت محسوس او را در فکر و حس و مشاعرش رو بافزایش سوق میدهد، همانطوریکه با تلقین و تعلیم بزرگ سالان رو بافزایش میرود.
و در اثناء عملیات این اشتیاق دائمی برای کسب معرفت که در نهاد کودک است این جزیره در محیط خیال آشکار میگردد و پیوسته نمو میکند، و گسترش مییابد تا تبدیل بجنگهای وسیع و انبوه میگردد، و لکن هیچ وقت بعد از این، این محیط پر نمیشود، مرتب این واقع نمو میکند و گسترش مییابد، و هرچه نگاه کنی عالمی را پر از خیال میبینی، و هرچه که آن گسترش یابد خیالی پشت سر خیال پدید میآید و بپایان نمیرسد.
سپس کودک در اوان بلوغ و ابتدای جوانی بر میگردد و با امواج نوظهوری از خیال روبرو میشود، بعد از آنکه پیش از چندسال بواقعیت موجود عشق پیدا کرده بود، اما در اینجا خیالی است از نوع دیگر، چیز جدیدی است که سابقه نداشت، دیگر خیال جن و شیاطین و غولهای بیابانی و مرغان سخن گو و حیوانات درنده و درندگان تعلیم یافته نیست، بلکه خیالی است شیرین پر از عاطفه شاعرانه و عاشقانه و وجدانی که پیوسته با اصول عالی و عواطف و احساسات انسانی اتصال دارد.
اگرچه آن جنبش اولی خیال مأموریت خود را برای پرورش دادن قوای ذهنی کودک بخوبی انجام میداد، اما این جنبش دوم همان مأموریت را برای پروراندن قوای عاطفی و وجدانی انجام میدهد که بعد از این براساس آن عملیات معنوی میان فرزندان انسان پایدار میگردد.
و سپس امواج دیگری از واقعیت در مرحلة جوانی پیدا میوشد تا با واقعیت و دشواریهای زندگی روبرو گردد، آرام آرام و بتدریج امواج خیال سابق فرو مینشیند و آرام میگیرد، و صخره هائیکه در این دریای آرام و راکد خوابیدهاند سر بیرون میآورند، صخرههای مشکلات زندگی، صخرههای سختیها، رنجها، ناراحتیها، و مصیبتها و... اما تا زندگی برقرار است آب این دریا هرگز خشک نمیشود، این دریا پرآب است تا آدمی زنده است، زیرا هنگامیکه این آب خشک شود نفس آدمی میمیرد، و دیگر با زندگی اتصالی ندارد، و نیروی آن پیش بعضی از مردم تا آخر عمر بحال خود باقی میماند و مادام العمر آن را بکار میبرند، و این قوم هنرمندانند، و اما بقیة مردم پس هرچه خیال در نفسها آنان رو بسستی رود، آنان نیز برای اینکه باقی مانده خیال را تا حد ممکن بکار ببندند.
و میبینیم که خیال و واقع از اول تا آخر یکی بر دیگری متصل است و با سایر خطوط نفس درهم آمخیتهاند.