90- همراز شادیها و غمهای خانه پیامبر
روزی حضرت ابوبکر س خدمت رسول الله ج تشریف آوردند، تا وارد خانه شدند شنیدند دخترشان عائشه صدایش را روی پیامبر اکرم ج بلند کرده است. به شدت عصبانی شده دستش را برای زدن حضرت عائشه بالا برد و گفت: «ألا أراک ترفعین صوتک على رسول الله ج». " این چه وضعی است که میبینم؟! صدایت را روی رسول الله ج بلند میکنی؟!".
پیامبر اکرم ج با دیدن ابوبکر عصبانی فورا جلو آمده او را از زدن عائشه بازداشت. ابوبکر با عصبانیت از خانه بیرون شد. پیامبر خدا ج روی کرد به عائشه و فرمودند: «أرأیت کیف أنقذتک من الرجل». " دیدی چطور از این مرد نجاتت دادم".
چند روزی حضرت ابوبکر س به دیدار پیامبر نیامد. پس از مدتی بار دیگر از آن حضرت ج اجازه خواست تا خدمت رسد، وقتی وارد خانه شد پیامبر و همسرش را راضی و شاد و خوشحال و خندان یافت. حضرت ابوبکر س عرض کرد: «أدخلانی فی سلمکما کما أدخلتمانی فی حربکما». "همانطور که مرا در دعوایتان شریک کرده بودید در خوشی و شادی و صلحتان نیز مرا شریک کنید".
حضرت نبی اکرم ج فرمودند: «قد فعلنا.. قد فعلنا». " شما را شریک کردیم.. شما با ما شریک شو".[1]
89- آرزوی ایمان افروز ابوبکر در جنازه عبدالله ذوالبجادین
حضرت عبدالله بن مسعود میفرماید:" من در غزوه تبوک همراه رسول الله ج بودم. اتفاقا در نیمههای شبی از خواب برخواستم، متوجه شعله روشنی در گوشهای از سپاه شدم. برای اینکه بفهمم آنجا چه خیر است فورا خودم را به آنسوی اردوگاه رسانیدم. دیدم که حضرت عبدالله ذوالبجادین مزنی فوت کرده است و حضرت رسول الله ج و ابوبکر و عمر س در آنجا تشریف دارند. آن یاران رسول اکرم ج برای تدفین برادرشان قبری کنده بودند. پیامبر خدا ج داخل قبر شده، حضرت ابوبکر و حضرت عمر جسد را به ایشان میدادند. رسول الله ج میفرمودند: «أدنیا إلى أخیکما». "برادرتان را به طرف من نزدیک کنید".
آنها جسد را آرام پایین کرده به دستان مبارک پیامبر نزدیک کردند. رسول الله ج جسد مبارک ذوالبجادین را به یک پهلو گذاشته فرمود: «اللهم! إنی أمسیت راضیا عنه فارض عنه». "بار الها! من از ایشان راضی و خشنودم شما نیز از او راضی باش".
حضرت عبدالله بن مسعود در ادامه میآورند که در این وقت حضرت ابوبکر س فرمود:
«یا لیتنی کنت صاحب الحفرة». " ای کاش من بجای او در قبر میبودم – تا دعای پیامبر اکرم ج شامل حال من میشد –".[1]
حضرت صدیق اکبر س هرگاه کسی را در قبرش میگذاشت میگفت: «بسم الله وعلى ملة رسول الله ج وبالیقین وبالبعث بعد الموت». " به نام خداوند و بر دین رسول الله ج و با ایمان و باوری و یقین به اینکه پس از مرگ برانگیختنی است تو را در قبر میگذارم".[2]
[1]- صحیح السیرة النبویة، اثر/ ابراهیم العلی، ص:598.
[2]- موسوعة فقه الصدیق، اثر/ دکتر قلعجی، ص:222.
در زندگی حضرت ابوبکر س روزهایی بسیار سخت و بینهایت دشوار نیز سپری شده است. ثابت قدم ماندن در چنین مواردی، و بر عواطف و احساسات خود چیره بودن، کار بسیار مشکلی است و دل و جرأت بس بزرگی نیاز دارد. قضیه بینهایت حساس بود. منافقان با تیر عریان زبانهایشان ناموس جگرگوشهاش را نشانه رفته بودند، و با حرفهای زهرآلود او و خانوادهاش را به سخره گرفته بودند.
مرد سختیها و مبارز میدانهای نبرد ایمان؛ حضرت ابوبکر صدیق اینبار نیز از این باتلاق وحشت و آزمایش بسیار سخت سربلند و سرخ روی برآمد. جایگاه و منزلت او در دل رسول الله ج و سایر مؤمنان از پیش بالاتر و بیشتر شد. این حادثه دلخراش در غزوه بنی مصطلق پیش آمد. خلاصه حکایت چنین است:
رسول الله ج همیشه قبل از سفر در بین همسران پاکدامنش قرعه اندازی میکردند. قرعه بنام هر کس که بر میآمد، آنحضرت را در سفرش همراهی میکرد. در این غزوه قرعه بنام حضرت عائشه ل برآمده بود و آن حضرت ج ایشان را در آن سفر با خود همراه ساختند.
در راه بازگشت از غزوه سپاه در جایی اتراق کرد. حضرت عائشه برای دستشویی – قضای حاجت – به صحرا رفته بود و گردنبندی که از خواهرش امانت گرفته بود را در آنجا گم کرده بود. تا متوجه گم شدن گردنبند شد فورا به همان جایی که رفته بود بازگشت. در این میان دستور داده شد کاروان حرکت کند. افرادی که مسئولیت گذاشتن کجاوه ایشان بر شتر را بر عهده داشتند آمدند و بدین گمان که ایشان در کجاوه تشریف دارند، کجاوه را بر شتر گذاشته محکم بستند، و از سبکی وزن کجاوه هم هیچ شک نکردند که مبادا ایشان در آن نباشد، چرا که مادر مؤمنان در آن روزها بسیار جوان و لاغر اندام بودند و وزن زیادی نداشتند. البته افرادی که کجاوه را برداشتند چندین نفر بودند از اینرو اصلا از سبک بودن آن تعجب نکردند. اگر یکی یا دو نفری کجاوه را بلند میکردند حتما متوجه خالی بودن آن میشدند.
به هر حال حضرت عائشه ل گردنبند را پیدا کرد و به اردوگاه بازگشت، همه سپاهیان رفته بودند و میدان تماما خالی شده بود، نه کسی بود که داد کشد و نه کسی که بشنود. او به این گمان که وقتی مردم متوجه نبودنش شوند حتما در پی جستجو برای او خواهند آمد در همانجا نشست. البته خداوند بر هر چیز چیره و غالب است. و او از بلندای عرش خدائیش هر چه خواهد تدبیرش را رقم میزند. چشمهای حضرت عائشه ل سنگینی رفت و در همانجا خوابید. پس از چندی با صدای صفوان بن معطل س از جایش پرید. صفوان با خود تکرار میکرد: «إنا لله و إنا إلیه راجعون». همسر محترم رسول الله ج تنها در اینجا؟!..
او از شب گذشته در پشت سر لشکر در حرکت بود. صبح به همان جایی رسید که حضرت عائشه در آن مانده بود. او با دیدن حضرت عائشه فورا او را شناخت. چونکه قبل از آمدن حکم حجاب ایشان را دیده بود. او " إنا لله و إنا إلیه راجعون " گویان شترش را نزد عائشه ل آورده بر زمین نشاند. حضرت عائشه بر شتر سوار شد. غیر از " إنا لله و إنا إلیه راجعون " هیچ از زبان حضرت صفوان شنیده نشد. خاموش و بیصدا مهار شتر را بدست گرفته، پیاده به طرف سپاه در حرکت درآمد. درست نیمههای ظهر وقتی لشکر در جایی برای استراحت اتراق کرده بود، جلوی دیدگان همه صفوان در حالیکه مهار شتری که حضرت عائشه بر آن سوار بود را گرفته وارد اردوگاه شد. افراد زیادی با دیدهای مختلف حکایت را برای خود تجزیه و تحلیل کردند. سرکرده منافقان، دشمن خدا و رسول؛ عبدالله بن أبی بدسرشت از فرصت استفاده کرده و هر آنچه از منافقت سیاه و پلید و کینه و حسادت بیننگ در سینهاش انباشته بود به یکباره بیرون ریخت، با آب و تاب ماجرایی از رحم بدگمانیهای خود زائیده، با زبان چرب و نرمش آنرا شاخ و دم داده، تهمت ناروای فساد را تراشیده و بر قامت رعنای پاکدامنی و عفت و طهارت مادر مؤمنان آویزان کرد. در هر سو آنرا بر زبانهای بیمار و در بین افراد ساده لوح پخش نمود. سایر دوستان موذی و بیمار دل این سرکرده نفاق و فتنه دست در دست او نهاده قصه بیبنیاد را پر رنگ جلوه داده چون به مدینه رسیدند گرد و خاکی بس پلید براه انداختند.
در تمام این مدت رسول الله ج بکلی خاموش بودند و در اینباره هیچ نمیگفتند، و چون مدت طولانی سپری شد و از وحی هیچ خبری نیامد، آن حضرت ج درباره حضرت عائشه با برخی از یاران نزدیک خود مشوره کرد. برخی از صحابه پیشنهاد جدایی از مادر مؤمنان را دادند. اما بیشتر صحابه کرام به آن حضرت چنین مشوره دادند که به حرفهای دشمنان هیچ توجه نکند، و زندگی خود را با عائشه، تنها بخاطر شایعههای کینهتوزان بدطینت برهم نزند. پس از آن حضرت ج بالای منبر ایستاده از تهمتهای ناروایی که سرکرده نفاق؛ عبدالله بن أبی، پخش میکرد و از آزار و اذیتی که به ساحت آن جناب میرساند شکایت کرده یاری خواست. حضرت سعد بن معاذ س و اسید بن حضیر س فورا از آن حضرت اجازه خواستند تا سر از گردن سرکرده فتنه جدا سازند.
ولی متأسفانه حس قبیلهگری بر سعد بن عباده که سردار قبیله عبدالله بن أبی، یعنی؛ خزرج، بود غالب آمد و بین آن بزرگواران بگو مگوهایی درگرفت که در نتیجه آن چیزی نمانده بود دو قبیله اوس و خزرج بروی همدیگر شمشیر کشند. رسول الله ج پا در میان گذاشته آنها را از هم جدا ساخته خاموش کرد و خود نیز مهر سکوت بر لب نهاد.
در اینسوی ماجرا حضرت عائشه بود که پس از بازگشت از غزوه بیمار شد و یک ماه تمام در بستر بیماری افتاد. او از آنچه در خارج روی میداد هیچ اطلاعی نداشت و از تهمت ناروایی که بدو بسته بودند کاملا بیخبر بود. تنها چیزی که ایشان را آزار میداد این بود که در دوران بیماری آن لطف و عنایت و تیمارداری که قبل از این از پیامبر اکرم ج میدید، اینبار هیچ اثری از آن نبود! تا اینکه سر از بستر بیماری بلند کرد و شبی همراه با مادر مسطح س برای دستشویی – قضای حاجت – به صحرا رفت. در راه چادر ام مسطح زیر پایش رفت و کمی مانده بود که زمین بخورد. او در حالیکه خودش را کنترل میکرد پسرش مسطح را نفرین نمود. حضرت عائشه از این نفرین مادر مسطح بر پسرش بسیار بر آشفته شد و ایشان را به شدت سرزنش کرد. او به مادر مؤمنان گفت که از پسرش مسطح بسیار دلشکسته و ناراحت است که در پخش شایعه ناروا شرکت داشته. او حکایت تهمت ننگینی که بر سر زبانهاست را از سیر تا پیاز برای مادر مؤمنان تعریف کرد. دهان عائشه ل از حیرت واماند و فورا به خانه بازگشته برای اینکه از حقیقت ماجرا جویا شود از رسول الله ج اجازه خواست نزد پدر و مادرش برود. پس از اجازه گرفتن خود را به خانه پدر و مادرش رسانید. ایشان پس از آنکه از واقعیت امر با خبر شد کاسه صبرش شکسته اشک بر گونههایش لبریز شد. دو شب و یک روز یکدم میگریست. در این مدت نه چشمانش به خواب رفت و نه لحظهای اشکش بند آمد. او احساس میکرد از شدت ناراحتی و گریه جگرش میترکد. در این لحظات بود که رسول الله ج تشریف آورد.
ایشان پس از گواهی دادن به یگانگی خداوند متعال و حمد و ثنای آن ذات والا فرمود: ای عائشه من درباره شما چنین و چنان شنیدهام، اگر واقعا شما از آنچه بر زبانهاست پاک و مبرا هستید بزودی خداوند براءت و پاکدامنی شما را ظاهر خواهد کرد، و اگر خدای ناخواسته گناهی از شما سر زده، از خداوند متعال بخشش و مغفرت طلب نموده، به درگاه او توبه کن. چرا که چون بنده بر گناه و لغزش خود اقرار کند و از خداوند متعال مغفرت و بخشایش خواهد، پروردگار عالم توبه او را میپذیرد و از او درمیگذرد.
عائشه از شنیدن این سخنان پیامبر یکدم بر جای خود میخکوب شد، اشک از چشمانش ایستاد، احساس میکرد در چشمانش دیگر اشکی برای ریختن نمانده. حیران و پریشان به پدر و مادرش نگاهی انداخته گفت: جواب رسول الله ج را بدهید. آنها نیز از جواب دادن مانده بودند، چیزی به ذهنشان نمیرسید که چه بگویند. عائشه خود سکوت مرگبار را شکسته گفت:" بخدا سوگند من میدانم که شما آنقدر این حرفها را شنیدهاید که بر دلهایتان نقش بسته و همه شما آنها را باور کردهاید، حالا اگر من بگویم که من بیگناهم – و البته خداوند خوب میداند که من کاملا از این تهمتهای ناروا پاکم – شما هرگز حاضر نمیشوید حرف مرا بپذیرید. اگر من به گناهی اعتراف کنم که خداوند متعال میداند که من هرگز مرتکب آن نشدهام شما فورا آنرا باور میکنید. بخدا که به شما نمیگویم مگر همان چیزی که پدر حضرت یوسف ÷ میگفت: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِیلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ١٨﴾ [یوسف: 18] «من صبر جمیل خواهم داشت؛ و در برابر آنچه میگویید، از خداوند یاری میطلبم!»
پس از آن حضرت عائشه رویش را برگردانید و دراز کشید. اینجا بود که آسمان بر زمین لبخند زد تا به مؤمنانی که از این آزمایش سخت سربلند برآمده بودند مژده پیروزی دهد. وحی بر رسول الله ج نازل شد. نفسها در سینهها بند آمده وحشت و ترس بر همه مگر عائشه چیره شده بود، و چون شدت فرود آمدن وحی از پیامبر اکرم ج بر طرف شد، ایشان لبخند میزد.
اولین کلمهای که از زبان مبارک رسول اکرم ج بیرون پرید این بود: مژده بادا تو را ای عائشه ل! خداوند منان پاکدامنی تو را از گناه و لغزش اعلام کرد. مادر عائشه از شادی پر درآورده بود، او بر عائشه داد کشیده گفت:عائشه! برخیز و از پیامبر خدا ج تشکر کن.
بانوی مهر و محبت رسول خدا ج که بر پاکدامنی خود شکی نداشت و با عشق و محبت رسول الله ج انس گرفته بود، با ناز و کرشمه گفت: من به سوی پیامبر بلند نمیشوم و تنها حمد و ثنا و سپاس خداوند منان را بجای میآورم – او بود که پاکدامنی مرا ثابت نمود -.
آیاتی که خداوند متعال درباره حادثه افک بر پیامبر بزرگوار خود نازل نمود، ده آیهای هستند که در متن سوره مبارکه نور میدرخشند. با آیه ﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ جَآءُو بِٱلۡإِفۡکِ عُصۡبَةٞ مِّنکُمۡۚ ...﴾ شروع شده، با ندای شفقت الهی ﴿وَأَنَّ ٱللَّهَ رَءُوفٞ رَّحِیمٞ٢٠﴾ تمام میشوند. [النور: 11-20] [1]
بدون شک این مدت بر حضرت ابوبکر صدیق و خانوادهاش بسیار سخت و بینهایت دشوار سپری شد. آنها با جوانمردی بیمانندی و با ایمانی به بلندای کوههای سر بفلک کشیده در مقابل آنچه گذشت ثابت قدم مانده، با واقعیت تلخ در فضایی آگنده صبر و شکیبایی و ایمان و وفا دست به گریبان شدند. و خداوند آنها و دخترشان را نه تنها در این آزمایش سخت سربلند و پیروز گردانید بلکه آن ذات یکتا به خودی خود از بلندای هفت آسمان بر پاکدامنی و طهارت و پاکیزگی کردار بانوی محبوب خانه رسالت گواهی داده آنرا پارهای از کلام پاک خود قرار داد تا مؤمنان تا بروز قیامت با تلاوت آن آیات روشن و گویا بر نیکی و پاکی و طهارت آن بانوی سر افراز و سربلند، و آن محبوب رسول اکرم ج گواهی دهند.
حضرت عمر بن خطاب س میفرماید: دختر من حفصه پس از شهادت شوهرش خنیس بن حذافه س در غزوه بدر، بیوه شد. من به ملاقات عثمان بن عفان س رفته به او گفتم: اگر بخواهی من دخترم حفصه را به نکاح تو درمیآورم. حضرت عثمان س فرمود من در این باره فکر میکنم و به شما جواب میدهم. مدتی بعد نزد من آمده گفت: من به این نتیجه رسیدم که در این روزها ازدواج نکنم. سپس من به دیدار حضرت ابوبکر س رفته به ایشان پیشنهاد ازدواج با دخترم حفصه را دادم. او خاموش شده هیچ جوابی نداد. من از این برخورد ابوبکر بیشتر از برخورد عثمان ناراحت شدم. چند روز من خودم خاموش شده در مورد ازدواج حفصه با کسی چیزی نگفتم. پس از آن بود که رسول الله ج برای خواستگاری حفصه پیام فرستاد. من با خوشحالی قبول کرده حفصه را به عقد پیامبر درآوردم. بعد از این ازدواج مبارک حضرت ابوبکر نزد من آمده فرمودند: «لعلک وجدت علی حین لم أرجع إلیک؟».
شاید از اینکه پیشنهادت برای ازدواج با حفصه را جواب ندادم، از من ناراحت شدی؟
من گفتم: بله. ایشان فرمودند: «إنه لم یمنعنی أن أرجع إلیک إلا أنی علمت أن رسول الله ج قد ذکرها فلم أکن لأفشی سر رسول الله ج ولو ترکها لنکحتها».
«چیزی که باعث شد من جوابت را ندهم این بود که من اطلاع یافته بودم رسولالله ج در مورد ازدواج با حفصه حرفی زده بودند، من هم نمیخواستم راز رسولالله ج را فاش کنم، و اگر ایشان از ازدواج با دخترت صرف نظر میکردند حتما من پیشنهادت را قبول کرده با او ازدواج میکردم».[1]
85- شانه به شانه همراه رسول الله
پیامبر اکرم ج احترام ویژهای برای حضرت ابوبکر صدیق س قائل بودند. حتی احیانا در محضر خودش از او تعریف میکردند. در امامت ایشان را قائم مقام و نماینده خود قرار دادند. حضرت ابوبکر صدیق س در بدر، احد، خندق، بیعت رضوان، خیبر، فتح مکه، حنین، و حجة الوداع هم نشین و هم رکاب پیامبر اکرم ج بودند. رسولالله ج در غروه تبوک پرچم قلب سپاه که سیاه رنگ بود را بدست ایشان سپردند وایشان شدند علمبردار این غزوه. در غزوه احد و حنین که بسیاری از مسلمانان پا به فرار گذاشتند، صدیق اکبر چون کوه بر جای خود ثابت قدم ماند و با ایمانی راسخ و دلی پر از عشق و محبت، سینه سپر کرده از رسول اکرم ج دفاع نمودند. ایشان از جمله آن شاگردان وارسته مکتب رسالت بود که تمام قرآن را حفظ داشت. روزی که یک نگونبخت سیاه دل بنام عقبه بن أبی معیط پارچهای دور گردن پیامبر اکرم ج پیچید و خواست او را در نماز خفه کند حضرت ابوبکر به او حملهور شده او را از پیامبر دور کرده، داد برآورد:
﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن یَقُولَ رَبِّیَ ٱللَّهُ﴾ [غافر: 28]
«آیا شما انسانی را به این خاطر که میگوید پروردگار من الله است، به قتل میرسانید در حالیکه او از سوی پروردگارتان آیات و نشانیهای واضح و روشنی آورده!».
بنگرید به: ابوبکر الصدیق، اثر/ محمد رشید رضا، ص:14.