در جنگ «زیده» با توجه به کمبود نفرات، کسر امکانات، غیر بومی و ناآشنا بودن مجاهدین، پیروزیای که با کشتن یارمحمد خان والی پیشاور بدست آمد چنان واقعهای بود که اثرات آن در دل افراد خانواده سلطنتی محرز و نمایان بود، مادر سلطان محمد خان همیشه او را به کشته شدن برادرش طعنه میزد و متلک میگفت و برای گرفتن انتقام و شستن این لکهی ننگ تحریک میکرد، که بالآخره او تصمیم گرفت انتقام بگیرد و با لشکر به سوی مرکز مجاهدان حرکت کرد و اراده داشت ریشهی این شورشیان را باید کَند و مردم را از زحمت همیشگی نجات داد، کسانی که امنیت و آسایش آنها را بخطر انداختهاند، امراء، سران قبایل و منصب دارانی که با سیدآقا مخالفت، حسادت، و رقابت داشتند، امامت و رهبری معنوی سیدآقا و پیشرفت ایشان را عامل نابودی خویش میدیدند، همه با وی همراه شدند.
سردار سلطان محمد خان، امراء و سران قبایل دیگر را هم تهدید کرده بود که آنها کیفر سختی خواهند داشت، چون قتل یارمحمد خان در محدودهی اختیارات آنها انجام گرفته بود و در جلو چشمشان پیش آمده بود و احدی به کمک او نرفته بود، دو برادر دیگرش سردار پیرمحمد خان و سردارسید محمد خان و برادر بزرگترش محمدعظیم خان.
بالآخره تصمیم گرفته شد که با این خطر، مقابله نمایند آن را باید سد نمود، یا حداقل به طوری آن را دفع کرد، سیدآقا از قرارگاه موقت خویش «قلعه امب» به مقر قدیمی خویش پنجتار برگشتند. لشکر پیشاور در محل هوتی توقف کرد، سیدآقا در مقابلشان در محلی دیگر بنام تورد اتراق فرمودند.
سیدآقا از این جنگ که دو طرف آن مسلمان بودند، دل خوشی نداشتند و برخورد و هدر رفتن این دو نیرو برایشان خیلی سنگین بود، (که برای اسلام و مسلمین هردو سود داشتند و میتوانستند انرژیشان را در مقابل دشمن مشترک بخرج دهند).
سلطان محمد خان از اولین کسانی بود که دست صلح و وفاداری به سیدآقا داد و به ایشان برای اطاعت و جهاد فی سبیل الله بیعت کرد. سیدآقا خیلی سعی کرد او را از این جنگ منصرف کند که هیچ نیازی و سودی ندارد. خواستند احساسات دینی و عواطف اسلامی او را تحریک و بیدار کنند. که معمولاً دل هیچ مسلمانی از آن خالی نیست. برای این هدف ایشان، یک عالم ربانی بومی از اهالی توردهی مولوی عبدالرحمن را انتخاب فرمودند، که از مخلصین سیدآقا بود، سیدآقا ایشان را پیش سلطان محمد خان بعنوان نماینده و سفیر فرستادند، تا او را تفهیم کند که ما اینجا فقط برای جنگیدن با دولت لاهور آمدهایم و تصور میکردیم بخاطر نصرت دین و حمایت از مظلومان شما در این جهاد با ما همکاری خواهید کرد و شما اولین کسی بودید که با من بیعت کردید و به من قول کمک دادید و حالا چطور دل شما راضی شده است که با کفار همکاری نمایید، علیه مسلمانان اسلحه بکشید، و علیه آنها توطئه کنید، دین و دنیایتان را ویران کردید، بعداً با ندامت انگشت حسرت خواهد گزید.
این پیام معقول و منطقی را سلطان محمد خان با تلخی و شدت پاسخ داد و کلیهی امیدها را به یأس مبدل ساخت. سیدآقا بار دوم قاصد را فرستاد تا برای تفهیم و آرام کردن او تلاش کند، به او گفتند اگرچه برادرتان دوست محمد خان شما را ترسانده است و تشویق به دوری کرده است و گفته است که به وعدهی او سیدآقا اعتماد نکن. اما نظر من این است که در هیچ کاری عجله نکن، اشتباهاتی که از تو و برادرت یارمحمدخان در جبههی «شیدو» سر زده بود ما همه را نادیده گرفتیم و بخشیدیم. بلکه سعی کردیم بدی را با نیکی پاسخ دهیم، تا اینکه یارمحمدخان لشکری بزرگ برداشت و همراه با توپخانه، بر مجاهدین حمله کرد و تصمیم داشت که ریشهی همهی مسلمانان را بکلی بکند، اما حق تعالی حافظت فرمود که پیروزی بدست مجاهدان افتاد و یارمحمدخان در اثر عدم دوراندیشی در آتش کینه توزی با مجاهدان سوخت، ما در این مورد هیچ تقصیری نداشتیم، حق تعالی میفرماید: ﴿کُلُّ نَفۡسِۢ بِمَا کَسَبَتۡ رَهِینَةٌ٣٨﴾ [المدثر: 38]. «هرشخصی مسئول کار خودش هست».
قاصد چندین بار بین سیدآقا و سلطان محمدخان رفت و آمد کرد و موضوع داشت کشدار میشد، حاکم پیشاور لحنش تند شد، تهدید کرد، رعد آسا غرید، آنگاه سیدآقا به مولوی عبدالرحمن فرمودند که الان دیگر نیازی به ادامهی دعوت و مذاکره باقی نمانده است و محرز شد که جنگ ناگزیر است. سیدآقا با اکراه برای آن آماده شدند، برنامهریزی شروع کردند، افراد را در محلهای مناسب تعیین کردند، لشکر، شب را با بیداری به صبح رساند. همه داشتند آماده میشدند، کسی فرصت خواب نیافت، در نماز صبح جمعه کثیری از مجاهدان با سیدآقا شریک بودند و همه بخوبی میدانستند که با یک جنگ تمام عیار و سرنوشت ساز سروکار دارند، سیدآقا پس از نماز با الحاح و زاری، عجز و انکساری دعای طولانی انجام دادند، چشمها اشکبار و دلها مضطرانه دعا میکرد، ایشان ناتوان، بیکسی و ناداری خود را پیش حق تعالی اظهار و اقرار کردند که ما لیاقت هیچ چیزی را نداریم اما بجز توکل بر خدا پناهگاهی دیگر نداریم.
در پایان هنوز دستها را بصورت نمالیده بودند که فردی از برجک، دوان دوان آمد و گفت طبلهای آغاز جنگ بصدا درآمده است، سیدآقا هم جنگ را اعلام کردند، افراد کمر را بستند، مجاهدان با تجهیزات و همه ساز و برگی که داشتند به میدان آمدند.
سلطان محمدخان و هردو برادر دیگرش دست روی قرآن گذاشتند، سوگند یاد کرده بودند که از جنگ فرار نکنند یا مرگ یا پیروزی. با سرنیزهها دروازهای درست کردند و به آن قرآنی را آویزان کردند تا کل لشکر از زیر آن رد شود. گویا نوعی سوگند عملی به قرآن بود و اعلام این خبر که لشکر در هیچ حال حق برگشت یا عقبنشینی ندارد، جنگ را رنگ مذهبی دادند و متعهد شدند تا آخرین نفس باید جنگید.
جنگ آغاز شد، فریقین دست به پیکار شدند، لشکر پیشاور هشت هزار نفر سوار و چهار هزار نفر پیاده نظام همراه داشت، در لشکر مجاهدان، دو هزار پیاده و پنج هزار نفر سوار بود، سیدآقا به اطاعت و فرمانبرداری کامل توصیه و تأکید فرمودند و از پراکندگی، شتابزدگی، خودرایی هشدار دادند از ضرر و خسارت آن آگاه فرمودند، سید آقا سوار بر اسب در وسط یک دسته از پیاده نظام بودند و لشکر را به ثابتقدمی و استعانت از الله متوجه و آگاه میکردند، بعضی از آگاهان لشکر پیشنهاد دادند که ایشان از اسب پیاده شوند، زیرا بعلت بلندی و نمایان بودن هرلحظه در تیررس قرار دادند و تیراندازان به راحتی میتوانند به سوی ایشان گلولهای بیندازند، ایشان پیشنهاد را پذیرفتند و پیاده شدند.
میدان کارزار گرم شد گلوله مثل تگرگ میبارید، چکاچک شمشیر و درخشش نیزهها میدان را پر کرده بود، مجاهدان قصیدهی حماسی مولانا خزه علی بلهوری[1] را با صدای بلند داشتند میخواندند.
و در آنها شور و شوق، نشاط و کیف خاصی پیدا شده بود، شجاعت و صفات نظامیگری سیدآقا خوب به معرض دید قرار گرفته بود، ایشان بیدریغ و بیدرنگ خودشان را به عمق خطرها میانداختند، در دو طرف ایشان دو نفر از یاران، مسئول پرکردن تفنگ بودند که به سرعت تفنگ را پر میکردند، بدست سیدآقا میدادند و ایشان با سرعت و جرأت زیادی شلیک میکردند.
وقایع زیادی از جوانمردی و زهد مجاهدان از دنیا بوقوع پیوست، مولانا محمد اسماعیل و حافظ ولی پیشروی کردند و توپخانهی دشمن را تصرف کردند و آن را به سوی دشمن برگرداندند، سیدآقا شخصاً آن را نظارت میکردند و در این مورد راهنماییهای لازم را انجام میدادند، کمی خراب شده بود، آن را خود سیدآقا تعمیر فرمودند. طوری که علیه دشمن پیش از پیش کار میکرد، در همین لحظات قدمهای درانیها از جاکنده شد، راه نجات را در فرار دیدند، به این صورت پیروزی مجاهدین به کمال رسید، در لحظات غروب خورشید مجاهدان در جبههی «مایار» پیروز برگشتند، مردمی که به دور و بر پراکنده شده بودند و در جاهای متعددی بودند همه یکجا برگشتند و جمع شدند، مولانا مظهر علی عظیم آبادی زخمیها را پانسمان و مداوا کردند، بر شهداء، نماز میت خوانده شد و مراسم تدفین انجام گرفت، مولانا جعفر علی مینویسند اگرچه مردم از صبح چیزی نخورده بودند اما از خوشحالی اشتها را از دست داده بودند، در اثر خستگی روز، خیلیها بلافاصله به خواب رفتند، هرچند امدادگران به دوختن زخمها و مداوا مصروف بودند، عموم مجاهدان در خواب داشتند فرو میرفتند و منظرهی «نُّعَاسٗا یَغۡشَىٰ طَآئِفَةٗ مِّنکُمۡ» عملاً بظهور پیوست، چشمها بیاختیار بسته میشد، از نیمه شب، امدادگران از کار مداوا و پانسمان فارغ شدند.
در این جبهه وقایع عجیبی از صدق و اخلاص، شجاعت و دلاوری، یقین کامل، شوق شهادت و عشق به مرگ به وقوع پیوست که برخی از آنها اختصار را به رؤیت خوانندگان ذیلاً تقدیم میگردد.
[1]- مولانا خزه علی بلهوری کاندهلوی کانپوری از یاران سید آقا بودند، که بعدها، به بانده تشریف بردند، که نواب ذوالفقار علی ایشان را به مسئولیت ترجمه و تصنیف استخدام کردند. ایشان کتب زیادی از فقه و حدیث را ترجمه کردند، و ایشان به روش تقویة الایمان در موضوع توحید و سنت کتابی بنام «نصیحت المسلمین» تصنیف فرمودند در سال 1271هـ.ق رحلت فرمودند.
به تعهد پایبند و در حرف راستگو
حالا مجاهدان بر مراکز و مقرهای نظامی سران (قبایلی که با مجاهدین درگیر بودند، به اتفاقشان آشکار و توطئه و سازششان با دشمن محرز شد)، مسلط شده بودند، مهمترین این مراکز، مرکز عشره و رامبا بود، جایی که پاینده خان حاکم بود، و چهتربایی از دستبردشان در امان بود.
در پهتره[1] درگیری مهمی بین مجاهدین و سیکها درگرفت، در همین درگیری خواهر زادهی سیدآقا، سید احمد علی شهید شدند، این جوانمردان کامل جنگیدند، مثل کوه استوار بودند، این ثابت قدمی و ایثارشان آدم را به یاد غزوهی موته میانداخت، در این جنگ ایشان کاملاً نقش سید جعفر بن ابیطالبس را اجرا کردند، پس از اتمام گلولهها با قنداق تفنگ میجنگیدند، تا لحظات شهادت نیز میجنگیدند، این جنگ فرصت خوبی بود که مجاهدان، جوهر و مردانگیشان را ارائه دهند، هریکیشان همانند قهرمانان مردانهوار جنگید و مثل کوه استوار بود.
در بین این نوجوانان میراحمد علی بهاری هم بود، که در تیراندازی با تفنگ، بقدری مهارت داشت که اگر عروسکی را نشانه میگرفت خطا نمیکرد، در اثر تیراندازی او، تعداد زیادی از دشمنان کشته شدند، دشمن او را محاصره کرد، بسیاری از شهسواران جنگجو و نوجوانان قدرتمند، بدورش مثل توری گرد آمدند، او دشمن را برای مبارزه تن به تن دعوت کرد و گفت: شما را به خدایی که قبولش دارید اول: به من تیر نزنید، اول نیروی دست مرا ببینید، شمشیرزنی و شجاعت را تماشا کنید، من قول میدهم که هدف فرار از این تور نیست؟ آنگاه چنان شمشیر میزدند گویا اینجا اصلاً میدان جنگ نیست، باشگاه ورزشی است.
جای کشتن و کشتهشدن نیست بلکه محل ارائهی مسابقهی یک بازی است و با کمال فن خویش همه را به حیرت انداختند، ساعد، بازو و سر تکه تکه شده افتادند در نهایت با شلیک گلوله از دشمن به فیض شهادت نایل آمدند.
زمانی که خبر شهادت سید احمد علی خواهرزادهی سیدآقا به ایشان رسید فرمودند: الحمدلله، آنگاه لحظهای سکوت فرمودند، هنگامی که راوی گفت اکثر زخمهای ایشان به صورتشان اصابت کرده است. آنگاه اشک سیدآقا جاری شد، با هردو دست اشکها را پاک میفرمودند و میگفتند: الحمدلله، الحمدلله، بیشک ارشاد باری تعالی حق است و راست است:
﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَیۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن یَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِیلٗا٢٣﴾ [الأحزاب: 23].
«از مؤمنین مردانی هستند که قولی که با خدا داشتند آن را وفا کردند و برخی دیگر هنوز منتظر وفای آنند و ذرهای هم از قولشان برنگشتهاند».
برو
این دام بر مرغ دگر نه |
|
که
عنقا را بلند است آشیانه |
در این ساحل رود «سنده» سرگرمیهای مجاهدین موی دماغ دولت لاهور بود و خواب از چشمانش پریده بود، همیشه از طرف ایشان دلهره و اضطراب داشتند، رنجیت سینگه از فرماندهان نظامی او بود که معتقد بود که شرارهی آتش هرچند کوچک باشد و زیر خاکستر بماند نباید آن را حقیر شمرد. او معتقد بود باب تفاهم و گفتگو با رهبر این حرکت جهاد باز است و راه نجات از این خطر و هراس هنوز هم ممکن است و فکر میکرد که او سیدآقا یک جنگجوی بخت آزما است، با تطمیع مقداری مزرعه و باغ و یا مبلغی میشود او را راضی کرد، او در حیات خویش بارها با چنین امراء، اشراف، سران قبایل، علماء و مشایخ برخورد داشته بود و تجربهی آن را در دست داشت، کسانی که با هیاهو پرچم جهاد برمیداشتند و تعدادی جوان پرشور و جاه طلب را، دور خودشان جمع کرده بودند، اما در پایان با تطمیع مزرعه، باغ، پول یا منصبی کوچک و یا مستمری دایمی از دولت قناعت کرد، از همهی برنامهها و حرکتها دست کشیدند.
رنجیت سینگ میخواست همین برنامه و تجربه را روی امیر مجاهدان آزمایش کند و فکر میکرد ایشان را هم میشود خرید. و اگر نیاز شد قیمت او را کمی بالاتر خواهیم برد تا مبادا این شرارهی زیر خاکستر، شعلهور شود و کل منطقهی سرحد و افغانستان را دربر نگیرد و در قبایل آنجا هم روح جهاد را ندمد و برای تاج و تخت او خطری جدی پیش نیاید، برای همین منظور دولت لاهور یک هیأت بلندپایهای را به سرپرستی حکیم عزیزالدین اعزام کرد، حکیم نامبرده، مشاور خصوصی و رکن مهم دولت بود، دارای بینش سیاسی و خیرخواه دولت بود، مهاراجه بر اخلاص، عقل و هوشمندی او اعتماد کامل داشت، برای کمک او «وینتوره» را نیز همراه فرستاد و هردو را راهنمایی کرد، که با سیدآقا گفتگو کنند و تلاش کنند و او را اطمینان دهند، حکیم عزیزالدین یک نامهی کتبی هم همراه داشت، که در آن مهاراجه لحن بینهایت نرم و ملاطفت را بکار برده بود، سیدآقا را خیلی ستایش کرده بود، منزلت و مقام معنوی و علمی ایشان را اعتراف کرده بود، و نوشته بود اگر میل به حکومت دارند، پس مهاراجه حاضر است منطقه ساحل پایین رود سنده را در اختیار او قرار دهد، هرطور که میل دارند تصرف کنند، مهاراجه نه مالیات سالانه از ایشان میطلبید نه خراجی، سیدآقا در جای خویش به عبادت و ذکر سرگرم باشند، از جنگ و کشتار و درگیری قبایل دست بکشند و برنامهی جهاد و غزوه را کنار بگذارند یا با خود مهاراجه بپیوندند در آن صورت مهاراجه حاضر است ایشان را فرماندهی کل ارتش قرار بدهد.
سیدآقا هیأت را با سعهی صدر، خوش اخلاقی، سکون و وقار استقبال فرمودند و به نمایندهی مسلمان این هیأت، موضوع هجرت و جهاد و اهداف و اغراض آن، علل و انگیزههای آن را کاملاً شرح دادند، حرکتی که ایشان را وادار به همچنین سفر طولانی و رویارویی با چنین دولت قدرتمندی قرار داده است.
نمایندهی مسلمان هیأت حرفهای سیدآقا را کاملاً درک کرد و آن درد ایمانی را تشخیص داد که در قلب این مؤمن باغیرت موج میزد و کل مباحثه جلسه را تحت شعاع قرار داده بود، بنابه تبحر زیاد، هوش بالا، دانش وسیع، آگاهی و آشنایی به اقشار مختلف تشخیص داده بود، که او سیدآقا از نژادی دیگر است و با سپه سالاران، جنگجویان و سازش کاران عادی، فرق دارد و در قالب آنها نمیشود ایشان را اندازهگیری کرد، افرادی که جهاد و قتالی را صرفاً برای منصب قدرت و رسیدن به مال و منال وسیلهای و پلی میدانند و احساس کرد که جرقهی ایمانی دل ایشان را داد میدمد و در مغز و اعصاب ایشان سرایت کرده است، قدرت ایمانی، یقین دینی و اعتماد به نفس سیدآقا او را تکان داد.
سیدآقا به او فرمودند: «ما در این منطقهی مسلمانان همراه با این عدهی بزرگ آمدهایم، نه برای غصب، کسب مقام، نه هوس کشورگشایی آمدهایم، بلکه ما صرفاً برای جهاد فی سبیل الله و اعلای کلمة الله آمدهایم و این تطمیع رنجیت سینگ به قسمتی از حکومت، او اگر کل دولت خودش را تقدیم کند، ما علاقهای به آن نداریم، البته اگر او مسلمان شود برادر ما است و منطقهای که با تایید و یاری خداوند بدست ما برسد ما آن را همراه با این قسمتی که الان در دست دارد همه را در اختیار او قرار میدهیم.
آقای حکیم گفت: ما در غیاب شما صفاتی که در مورد جنابعالی شنیده بودیم، از آن هم خیلی بالاتر یافتیم، گفتهی شما حق است و ما بجز از «آمنا و سلمنا» پاسخی دیگر نداریم، سیدآقا، حکیم را با اکرام و احترام خاصی پذیرایی فرمود، در لشکر سید آقا، یکی از گروهبانهای دوگره با دلخوری از رنجیت سینگ، پناهندهی مسلمانان شده بود. سیدآقا او را همراه پنجاه – شصت نفر از قبیلهی دو گره استخدام کرده بودند، آقای حکیم نامهای دیگر از طرف مهاراجه برای همین گروهبان همراه آورده بود که او و همراهانش را دعوت به برگشت کرده بود، آقای حکیم این نامه را به گروهبان تحویل داد و خواست او را با خود ببرد، گروهبان پیش سیدآقا آمد و موضوع را مطرح کرد، سیدآقا فرمودند: شما مختار هستید اگر میل دارید برگردید، مخارجی را که در حقوق این گروهبان و یارانش مصرف شده بود سیدآقا آن را از جیب خویش، به بیت المال پرداخت فرمودند.
هنگام تودیع حکیم عزیزالدین، سیدآقا نامهای به مضمون دعوت به اسلام بنام مهاراجه رنجیت سینگ (موضوعی که قبلاً شفاها با حکیم مذاکره فرموده بودند) نوشتند و او را به اسلام دعوت فرمودند.
از طرفی دیگر ژنرال وینتوره با لشکری عظیم (مشتمل بر 12000 نفر سوار و پیاده) نزدیک پیشاور در ساحل دریای لنده توقف کرد و جهت مذاکره، فردی باهوش و صاحب نظر از لشکر مسلمانان را دعوت به ملاقات کرد، سیدآقا برای اینکار مولانا خیرالدین شیرکوتی را انتخاب فرمودند، که در بین لشکر فردی باهوش و زیرک به شمار میآمد و دارای نظر صائب بود و در صحبت، حراف و سخنگوی خوبی بود، خود سیدآقا نیز معترف کمالش بودند و بر او اعتماد کامل داشتند، مولانا خیرالدین شیرکوتی، سلاح بسته، در چادر ژنرال فرانسوی با او ملاقات و گفتگو کرد.
دید که هردو افسر خارجی (وینتوره و ایلارد) روی صندلیهایشان نشستهاند و جلویشان میز کوچکی قرار دارد، بجز آن صندلی، صندلیای دیگر در چادر نبود، البته فرشی نفیس و قیمتی زیر میز پهن بود، حاجی بهادرشاه خان با گفتن «السلام علی من اتبع الهدی» وارد شد و نزدیک میز نشست، وزیر سینگه کنار در خیمه ایستاد. آنگاه وینتوره، خبرنگار و حکیم عزیزالدین را دعوت کرد و کنار نمایندگان نشاند.
«وینتوره» خطاب به سفراء کرد و پرسید در بین شما روحانی کیست؟ حاجی آقا بطرف مولانا خیرالدین اشاره فرمودند. وینتوره که جوان بود و به زبان فارسی مسلط بود گفت من میخواهم با شما گفتگویی استدلالی و علمی بکنم. مولانا خیرالدین فرمود: اگر در مسایل دینی میخواهید گفتگو کنید ولی با شنیدن حرفهای رک و تلخ نباید دلخور شوید و الا نیازی به چنین گفتگویی نیست، وینتوره گفت آنچه دلتان خواست بگویید نیازی به تکلف و تعارف نیست، من دلخور نمیشوم، اما پاسخ باید عالمانه باشد، چون من از دین شما آگاهی کافی دارم. بویژه در تاریخ و دین کتابهای زیادی خواندهام. افسر دوم خارجی (الارد) فرد مسن، کم حرف و ساکت بود.
وینتوره گفتگویش را با این خاطره آغاز کرد، که زمانی که مقر ما در حضرو بود، فردی در قاینه دراویش از طرف آقای خلیفه به ملاقات ما آمد و گفت اگر دولت خالصهی مهاراجه مالیات منطقهی یوسف زئی توسط ما دریافت کند، خود دولت از زحمت لشکرکشی و هزینهی آن و مردم منطقه از تاخت و تاراج و خرابیهای آن نجات پیدا میکنند و راحت میشوند و ما این پیشنهاد را منطقی یافتیم چون مشتمل بر منافع دو طرف است، دولت از سرگردانی و ملت از اضطراب برای همیشه راحت میشوند، میخواهم بپرسم آیا این حرف درست است؟
مولانا خیرالدین فرمودند: خیر، این حرف دروغ محض و بیاساس است. آن دروغگو برای نجات جان خویش این خبر را جعل کرده است.
آقای خلیفه چه نیازی به اطاعت از کفار و پرداخت مالیات دارند؟ چون ایشان این همه راه را با این همه زحمت و مشقت جهت اخذ مالیات نیامدهاند.
وینتوره گفت: اگر او هیچ گونه حرص و آزی ندارد، پس با این همه نداری چگونه میخواهد با دولتی مجهز دارای خزانه، ارتش و لشکر ما بجنگد؟ مولانا فرمودند: شما اطلاع دارید که جناب خلیفه سیدآقا در هند دارای وجهه و عزتاند، صدها هزار نفر با افتخار با ایشان بیعت کردهاند و ایشان در آن محل همانند یک ثروتمند دارای رفاه کامل بودند و نیازی به هجرت و کوهنوردی نداشتند.
وینتوره گفت: بله من اطلاع دارم که ایشان در محل خودش دارای عزت و مقام هستند. حتی حکام و امراء محل، به ایشان احترام میگذارند. مولانا فرمودند: پس با ترک چنین رفاه و احترام و دست کشیدن از وطن به یک طمع موهوم و برای رسیدن به این رویا تحمل سفرهای مشقت بار کوهستانی و با کمبود امکانات و رودرو شدن با دشمن قدرتمند و مجهز، کار کدام عاقل است؟
شما خوب با دقت گوش فرا دهید، علت اصلی سفر این است که دین اسلام دارای پنج رکن و اصل عملی است که برای انجام آن حق تعالی دستورات اکیدی نازل فرمودهاند و آنها عبارت است از: نماز، روزه، زکوة، حج و جهاد. نماز بر هرمسلمان فرض است توانگر باشد یا فقیر و همچنان روزه اما زکوة فریضهای است بر اغنیاء که در پایان هرسال، یک چهلم داراییش را در راه خدا بدهد. حج از این سه مشکلتر است، آن اگرچه در طول عمر یکبار بر اغنیاء فرض است، اما چون معمولاً در آن زمان سفر آن دریایی است، لذا تن به خطر دادن، جدایی از خانواده، مشقتهای سفر و... در انجام آن الزامی است. بهمین جهت بیشتر توانگران راحت طلب از انجام آن شانه خالی میکنند و از این سعادت محروم میمانند. در این مورد هم شما حتماً شنیدهاید که سیدآقا با توجه به کمبود امکانات همراه با صدها نفر فریضهی حج را ادا فرمودهاند. در این راه هزاران روپیه صرف شد که هیچ امیر کبیری هم با این همت بلند و وسعت قلب، توفیق چنین سعادتی را نداشته است.
وینتوره گفت شما راست میگویید، در این عصر حاضر، هیچکس با چنین شأن و شوکت حج نکرده است.
مولانا فرمودند: عبادت جهاد، از حج هم مشکلتر است. و بر مبنای کثرت دارایی و مال هم نیست، بلکه توفیقی است صرفاً الهی، حق تعالی بمحض لطف خودش کسی را لایق این سعادت میدانند، توفیقش میدهند، جهت همین مشکلات و خصوصیات اجرای این عبادت از عبادتهای دیگر، خیلی بیشتر است، چون در این عبادت از جان، مال، اهل و عیال، همه چیز، باید دست شست. این را هم باید بدانید که این دستور فقط در دین پیامبر اکرم ج فرض نیست، بلکه در ادیان حضرات ابراهیم، موسی و داوودﻹ هم فرض بوده است، این را شاید خود شما هم در کتب تاریخ دیده باشید، وینتوره گفت: بله آقا. مولانا فرمودند: سیدآقا با لطف الهی، شخصیتی مقبول بارگاه الهی، صاحب عزم راسخ و همت بلند، که برای انجام این فریضهی الهی تصمیم قاطع گرفتهاند و انجام این فریضه دو شرط دارد یکی تعیین رهبر و امام برای مجاهدان اسلام تا به دستور ایشان و زیر نظر ایشان جهاد مطابق با ضوابط شرعی انجام گیرد. دوم اینکه منطقهای بعنوان پایتخت و دارالامن باشد، که محل آغاز این حرکت و فریضه قرار گیرد، در هند جایی بعنوان دارالامن وجود ندارد. آنجا خبر رسید که قبیلهی یوسف زیی با سیکها دارند میجنگند، اما امیر یا امام شرعی ندارند، منطقهی آنها کوهستانی و محل امنی است، بنابراین ایشان همراه با ششصد نفر در این منطقه تشریف آوردند و مسلمانان منطقه را برای ادای این فریضه دعوت و ترغیب دادند، تا اینکه مردم محل بدست مبارک ایشان بیعت کردند و ایشان را بعنوان امام و رهبر پذیرفتند، از آن روز ایشان بنام امیرالمؤمنین یا خلیفه نامگذاری شدند.
این را هم باید توضیح بدهم که هدف جهاد، کشورگشایی و جنگجویی نیست. بلکه مفهوم شرعی جهاد اعلاء کلمة الله و سرکوبی قدرت کفار جهت دفع تجاوز و تهاجمهای فکری، اعتقادی و مالی آنها است، این را هم باید بدانید درنظر داشتن برابری امکانات و تجهیزات با دشمن، نیز بر رهبر مجاهدین لازم نیست، اما ترقی دین و تلاش برای فراهم کردن محیط برای آن، شرط اصلی این حرکت است، حالا اگر جنگی درگرفت و مصلحت هم داشت، پس باید جنگید در صورت پیروزی به غنیمت گرفتن اموال دشمن و به اسارت گرفتن افراد آنها هم جایز است، بهرحال هدف اصلی پیشبرد دین است، فتوحات ثمرهی آن است، بلکه بالاترین فتح و پیروزی این است که مسلمان باید تا آخرین لحظه حیات، غازی و مجاهد بماند و فضایل، مناقب و مقامشان در قرآن مجید بطور واضح و مفصل بیان شده است و اگر بدست کفار به فیض شهادت برسد. زهی سعادت! پس از مقام نبوت و رسالت بالاتر از این مقامی نیست.
وینتوره گفت: بلی، بدون شک در مذهب شما شهید مقام والایی دارد، مولانا فرمودند: جای شگفت است که لحظهای پیش اقرار کردید که، کلیهی پیامبران در عصر خودشان جهاد کردهاند و حالا میگویید «در مذهب شما» این تحدید چه لزومی داشت، شما باید میگفتید: «نزد پیامبران الهی این عبادت مقاموالایی دارد».
وینتوره گفت: قبول، اما این حرف خلاف عقل است که در این وضع بیسر و سامان نزد آقای خلیفه نه ارتشی هست نه تجهیزاتی، نه سرمایهای هست، نه کشوری، اما چنین تصمیماتی دارد، مولانا فرمودند: بله، اهل دنیا به امکانات ظاهری، ارتش، توپخانه، خزانه توجه و اتکاء دارند، اما ما بر قدرت و توان الله توکل و اعتماد داریم. نه ما خواهان فتح و پیروزیایم و نه از شکست ترس و دلهره داریم، نتیجهی این دو در دست قدرت الهی است.
ما عقیده داریم: ﴿کَم مِّن فِئَةٖ قَلِیلَةٍ غَلَبَتۡ فِئَةٗ کَثِیرَةَۢ بِإِذۡنِ ٱللَّهِ﴾ [البقرة: 249].
«چه بسا گروه کوچکی که به فرمان الله بر گروهی بسیار پیروز شدند».
اگر شما منکر این باشید پس ادعای تاریخ دانی شما پوچ است، زیرا کتب، به وفور وقایعی را ثبت کردهاند که در آن جمعیتهای بزرگ، قلدر و مجهزی، توسط عدهی کوچک و ناتوان نابود شده است. بویژه زمانی که عدهی کوچک مستضعفان در حمایت و یاری دین الله کمر همت بسته باشند. کما اینکه برای پیامبران زیادی چنین وضعی پیش آمده است و در کتب تاریخ ثبت است. هیچکدام از پیامبران خزانه، توپخانه، ارتش مجهز نداشتند، با حمایت تعداد کمی از پیروان فقیر و ناتوان، قلدرها و گردن کلفتهای زیادی را به خاک سیاه کشاندهاند. جانشینان و نائبانشان سلطنتهای بزرگ و قدرتمندی را نابود کردهاند. در این مورد نیاز به تفصیل و جزییات نیست، زیرا خودتان تاریخدان هستید و کتب تاریخ در این مورد راهنمای خوبی هستند.
در این موقع ژنرال الارد به حرف آمد و گفت: این نمیشود که افراد بیسر و سامان در مقابل تجهیزات کافی و افراد دست خالی در مقابل افراد مسلح موفق گردند. وینتوره گفت: خیر! مولوی صاحب درست میفرمایند: خیلی از بزرگان توسط کوچکان نابود شدهاند.
وینتوره در پایان گفت: من آرزو دارم بین من و آقای خلیفه سیدآقا تحفه و هدایایی رد و بدل گردد. اول خودم میخواهم هدیهای بفرستم و بعد ایشان تحفهای بفرستند تا من برای برگشت عذری و بهانهای داشته باشم، بعداً اختیار منطقهی یوسف زئیها بدست آقای خلیفه است، آنچه میخواهند انجام دهند، ارتش خالصه، باری دیگر در این منطقه قدم نخواهد گذاشت.
مولانا فرمودند: آقای خلیفه سیدآقا به دوستی و محبت شما نیازی ندارند، شما اگر نیاز دارید آغاز کنید، آقای خلیفه دارای سعهی صدر و همت بلند هستند، تحفههای شما را بیپاسخ نخواهند گذاشت، اما روال جناب خلیفه این است که کسی را کلاهی، یکی را چفیهای، دیگری را جبهای عنایت میکنند، البته ایشان اسلحههای باارزشی نیز دارند، ممکن است از سلاحها چیزی بدهند.
وینتوره گفت: کلاه و چفیه بدرد ما نمیخورد اما اگر در عوض تحفههای ما اسبی را عنایت کنند، چیز معقولی است. مولانا فرمودند: منظورتان را فهمیدیم، ما هرگز به شما اسب نخواهیم داد، وینتوره گفت: شما چرا رد میکنید شما بنویسید، ایشان این پیشنهاد را خواهند پسندید، برای اینکار دوراندیشی لازم است.
آنگاه حکیم صاحب خبرنگار، حتی حاجی بهادرشاه خان هم به مولانا اشاره کردند که پیشنهاد وینتوره را بپذیرند، اما مولانا با دوراندیشی خویش ته موضوع را پیدا کرده بودند[2] و فرمودند: این کار برای کشورگشایان مناسب است. اما برای کسی که جهاد را فقط جهت اعلاء کلمة الله آغاز کرده است، اصلاً مناسب نیست. همچنان که عبادتهای نماز، روزه و... اگر برای ریا و تظاهر و محبوبیت بین مردم انجام بگیرد موجب گناه و عذاب است. بهمین صورت اگر جهاد با نیست نادرست انجام بگیرد، موجب عذاب است، نمیتوانیم چنین چیزی به آقای خلیفه پیشنهاد بدهیم. در این نیت ما و خلیفه یکسانی هستیم.
فرق فقط در این نکته است که ما ایشان را بعنوان امام و رهبر پذیرفتهایم و تعیین رهبر یکی از شرایط جهاد است، آنچه اجر جهاد را از بین میبرد، برای نپذیرفتن آن ما و خلیفه یکسان مکلف هستیم.
وینتوره دو سه بار، این پیشنهاد را تکرار کرد، مولانا فرمودند: این همه اصرار و تکرار سودی ندارد، اسب که بماند ما حاضر نیستیم به شما الاغی بدهیم. ما تصمیم داریم از شما جزیه بگیریم نه اینکه خودمان به شما باج بدهیم.
وینتوره گفت: اگر خلیفه با کرامت خویش بدون امکانات و تجهیزات، بر دولتی قدرتمند و باحشمت پیروز گردند، در آن صورت ما دولت خالصه را رها میکنیم، خدمت خلیفه رجوع خواهیم کرد. مولانا فرمودند: من در مورد خلیفه چی بگویم؟ شما که ندیدهاید، اگر حوصلهی ملاقات دارید آماده شوید، انشاءالله پس از گفتگو با ایشان بجز «آمنّا و صدّقنا» پاسخی نخواهید داشت.
با شنیدن این، وینتوره گفت: نخیر، نخیر، آنگاه کمی سکوت کرد، سپس گفت اگر شما در نوشتن این موضوع عذری دارید، این پیغام را شفاهی ابلاغ نمایید گفت؟ مولانا فرمودند: نیاز به سفارش نیست، من یک کلمه را از ایشان پنهان نمیکنم، آنچه بین من و شما صحبتی رد و بدل شده است بدون کم و کاست نقل خواهم کرد. وینتوره گفت: پس آنچه ایشان بفرمایند در حضرو به ما برسانید. مولانا فرمودند: پاسخ دادن یا ندادن اختیار ماست. این مربوط به نظر و دستور خلیفه است. بنابراین من نمیتوانم به شما قولی بدهم.
وینتوره گفت: آنچه شما پیش من گفتید در حضور کهرک سینگ هم میتوانید بگویید؟ مولانا فرمودند: پیش بالاترش هم میتوانم بگویم.
حرف تا اینجا که رسید، وینتوره گفت شما الآن تشریف ببرید، ما در وقتی دیگر شما را خواهیم خواست، (شما را ملاقات خواهیم کرد).
مولانا از آنجا خداحافظی کردند و به چادر حکیم عزیزالدین آمدند و غذا خوردند، تا نماز مغرب همانجا بودند، سپس به محل خویش برگشتند، روز بعد وزیر سینگ، هردو افسر خارجی و برادر خاوی خان، آقای امیرخان جمع بودند و در مشاوره به این نتیجه رسیدند که این مولوی آدم تندی است، حرف ما را نمیپذیرد، بنابراین حرکت ارتش به سوی پنجتار ضروری است. با گذشت یک سوم از شب، تصمیم کوچ قطعی شد، اطلاع این خبر بر عهدهی مولانا اسماعیل یقینی بود، همان لحظه مولانا توسط ملائکه میزبانشان بود، فردی را به سوی پنجتار اعزام فرمودند و به قاصد توصیه فرمودند که به کلیهی روستاهای بین راهی اطلاع بدهد که لشکر سیکها فردا به پنجتار حمله میکند، در فکر جان و مال خویش باشید، هوشیار و مترصد بمانید، بجز از کهرک سینگه، کل لشکر به محلی بنام «زیده» اتراق کرد. مسافت این محل تا پنجتار شش فرسخ است، هنگام غروب در لشکر شایع شد که امشب مجاهدان به پنجتار حمله میکنند، این خبر اضطراب و دلهرهی عجیبی در لشکر انداخته بود، که احدی نتوانست در رختخواب به راحتی بخوابد، همه افسار اسب را بدست گرفته بودند، آمادهباش ایستاده بودند، بعلت اینکه اسبها، میخها را کنده بودند، این خود عامل هراس لشکر شده بود و هر فرد منتظر فرصتی برای فرار بود، افسرهای خارجی با دیدن این وضع لشکر، یوسف خان و دیگر فرماندهان را احضار کردند علت را جویا شدند که لشکر چرا هراسان است؟ و هر فرد منتظر فرار است، اینها را دلداری باید داد، آرام باید کرد، فرماندهان طبق دستور، تفهیم لشکر را آغاز کردند، هنوز پاسی از شب مانده بود که کل لشکر به سوی دریای لنده حرکت کرد، باین صورت که کسی از کسی چیزی نپرسید و منتظر دستور نماندند، آنگاه به سرعت از پل رد شدند، پل را خراب کردند، آنجا پس از توقفی کوتاه حدوداً عصر آن روز به سوی «اتک» حرکت کردند.
احتمالاً این خبر با کمال و تمام به رنجیت سینگ رسیده است و او درک کرد، با چنین عقاب و بازی گیر کرده است که نمیتوان آن را با چند دانه گندم یا پسخوردههای سفره به دام انداخت.
[1]- پهتره بمسافت ده مایلی «مان سهره» وسط کوهها منطقه آبادی است که نهر «سرن» از وسط آن جاری است.
[2]- هدف وینتوره این بود هرطور شده از سید آقا اسبی بعنوان هدیه بگیرند و بعد در مردم و دولت شایع کنند که سید آقا با پرداخت باج مخفیانه برای خودش ولایت منطقه را از او گرفته است و مولانا خیرالدین این نکته را دریافته بودند، بنابراین نمیخواستند برای دادن اسبی قول بدهند.
ژنرال معروف فرانسوی وینتوره (VANTORA[1]) همراه با لشکر خویش پس از عبور از رود سنده قلعهی هند[2] را ترک کرد.
مشخص شد او را خاوی خان احضار کرده است و ینتوره طبق معمول از سران قبایل، عوارض و مالیات را مطالبه کرد، که هرسال همین کار را انجام میداد، اما این بار آنها از پرداخت مالیات انکار کردند، چون آنها با سیدآقا بیعت کرده بودند و برای اطاعت از ایشان تعهد داده بودند، حمیت دینی و غیرت افغانیشان، جوش میزد، هنگامی که احساس کردند، موضوع سنگین شده و چارهای نمانده است، تعداد زیادی از آنها پیش سیدآقا رسیدند و پناهنده شدند، وینتوره که از این موضوع باخبر شد، با لشکر حرکت کرد و در نزدیکی پنجتار توقف کرد و برای سیدآقا، نامهای نوشت و پس از ستودن ایشان از وی درخواست کرد که مالیات و هدایایی که قبلاً طبق معمول سال به سال به حاکم لاهور پرداخت میشد، باید همیشه پرداخت گردد و نباید کسی از آنها انکار کند، سیدآقا در جواب نامهای برای فرستادند در ضمن انگیزهی هجرت و جهاد را با وضاحت کامل شرح دادند و او را برای قبول اسلام دعوت دادند و برایش نوشتند که من یکی از بندگان مطیع الله هستم و پس از خودم چیزی ندارم. بجز ابلاغ پیام الهی، با ذکر مظالم و غارتگریهای سیکها در پایان برایش تصریح کردند که شما هیچگونه حقی برای مطالبه چنین مالیاتی از این سران قبایل ندارید، و این نامه را توسط مولانا شیرکوئی که داناترین و با شخصیتترین فرد جماعت بود، ارسال فرمودند، ایشان نامه را ابلاغ نمودند با لحن مناسب و شایستهای با او گفتگو کرد، که از مطالب گفتگو به دانایی، لیاقت و تدبر او پی برد.
حالا سیدآقا دستور آمادگی جنگ را اعلام فرمودند. و دستهای از مشتمل بر 300 نفر به فرماندهی مولانا خیرالدین اعزام فرمودند و این دسته، درست در مقابل لشکر وینتوره اتراق کرد، وینتوره از آمادگی مسلمانان مطلع شد و حق تعالی تعداد مجاهدان را بچشم دشمن خیلی زیاد و عظیم نشان داد، افرادی که از روستاهای دور و بر فرار کرده بودند پیش مسلمانان در پنجتار پناهنده شده بودند، دشمن همهی آنها را جزء لشکر اسلام به حساب میآورد، و از تهاجم شبانه میترسید، مرعوب شد و برگشت، با عبور از دریا به منطقه پنجاب وارد شد.
سال بعد این فرمانده مجدداً با لشکر خویش سر موعد به محل آمد و از قبایل موجود مالیات سالیانه را مطالبه کرد، همان پاسخ سال قبل برایش تکرار شد، کما اینکه رخ لشکرش را به طرف پنجتار برگرداند، مهاراجه سال قبل برگشتن دست خالیاش را ملامت کرده بود او را به بزدلی و ترسو بودن، متهم کرده بود، این بار، رگ حمیت جاهلیتش به جوش آمده بود و تصمیم داشت این لکهی ننگین را از جبین خود پاک کند، تعداد لشکر او ده هزار نفر بود و خاوی خان هم با او سازش (پنهانی) کرده بود.
سید آقا به امرا و سران قبایل نامههایی را ارسال فرمودند و این تصمیم خویش را ابلاغ کردند که وسط دو رشته کوه دیواری با عرض چهار گز جهت، جلوگیری لشکر ساخته شود، کلیهی مجاهدین و مردم اطراف، با عشق و علاقهی خاصی در ساختن آن، دست بکار شدند و در مدت خیلی کوتاهی آن را ساختند و نظر ایشان این بود که راه پشتی هم، باید مسدود گردد، که مجاهدان و مهاجران بلافاصله شروع بکار کردند و یادوارهی غزوهی خندق را زنده کردند، مهاجران قطعات زمین را تقسیم کردند و هرکس در قسمت خویش شروع به کار کرد، سیدآقا در حضورشان غزوهی احزاب را شرح دادند که چگونه اصحاب رسول زمین خندق را جهت حفر، تقسیم کرده بودند و حضرت رسول ج چگونه تنها کار میکردند، و بر این کار به برکت اتباع سنت، مژده کثیر و فتح مبین را مردم ابلاغ کردند.
روز بعد هنگامی که مجاهدان برای نماز صبح داشتند آماده میشدند، خبر رسید که دستهی سواران دشمن، پشت دیوار رسیده است، با شنیدن این خبر سیدآقا و مجاهدان بمحض فراغت از نماز با سرعت به بستن اسلحه و آمادگی جنگ مشغول شدند، صبح روشن شد، دشمن روستاها را آتش زد که دود فضا و آسمان را فرا گرفت، در تاریکی دود و غبار، لشکر دشمن پیشروی را آغاز کرد، از این طرف سیدآقا و مجاهدان جلو رفتند و در پناه خاکریز توقف کردند، لشکر را طبق نظم جنگی، برنامه داده، افراد را در جاهای متعدد مقرر کردند، مولانا محمد اسماعیل آیات بیعت رضوان را برای مجاهدان تلاوت کرد در شرح آن، فضایل بیعت را بیان کردند، مردم با سیدآقا مجدداً تجدید بیعت کردند و با خدا عهد بستند که از میدان عقبنشینی نخواهند کرد، یا پیروزی یا شهادت.
در مردم شور و شوق تازهای بوجود آمد، آتش عشق شهادت، شعلهور گردید، از همه جلوتر مولانا محمد اسماعیل بدست ایشان بیعت کرد و پس از او مردم دیگر بیعت شدند، شور و شوق مردم بحدی بود که از سر و کول همدیگر رد میشدند، بسیاری از مردم با دیدن این منظرهی پر تاثیر، از خوشحالی اشک ریختند، سیدآقا اینجا دعا کردند، عجز و ناتوانی، بیکسی و بیبضاعتی، فقر و نیاز خویش را بدربار مولای بینیاز از سوز و صمیم دل مطرح کردند، مردم از کیف و لذت این حالت، از خود بیخود شده بودند، هوش و حواس باقی نمانده بود، رحمت و سکینهی الهی و عشق و علاقه به شهادت کل فضا را تحت تاثیر قرار داده بود. مردم از همدیگر حلالیت میخواستند، و هنگام وداع میگفتند، اگر زنده ماندیم در دنیا و الا دیدار در بهشت، و به همدیگر توصیه میکردند که اگر کسی شهید شد، بجای مشغولیت جمعآوری اجساد، باید پیشروی را ادامه دهید و مردانه با دشمن بجنگید.
خود سیدآقا لباس جنگی پوشیدند، مسلح شدند پشت خاکریز رسیدند، همراهان ایشان، حدوداً هشت هزار نفر از مجاهدان هند و قندهار بود. حضرت فرمودند عجله نکنید، تا زمانی که دشمن شلیک نکند کسی تیر نیندازد و سعی نکنید که از خاکریز رد بشوید و اعلام فرمودند، کلیهی مجاهدین سورهی قریش را بخوانند، آنگاه لحظهای سکوت فرمودند کاملاً به الله توجه فرمودند. پرچمهای متعددی در لشکر نصب گردید، یکی از پرچمها بدست یکی از شیوخ عرب بنام محمد بود که تازه دربرگشت از حج همراه شده بود و یکی از مخلصان خاص حضرت بود.
وینتوره به تپهای بالا رفت لشکرش را چک کرد و آنگاه با دوربین میدان جنگ را زیر نظر گرفت، دید که کل میدان از لشکر مجاهدین مملو است. با دیدن این وضع هیبتی بر دلش نشست و به خاوی خان گفت: شما ما را گول زدید، که تعداد و تجهیزات مجاهدان را کم ارائه دادید، حالا به این لشکر پیاده و سواره نگاه کنید، به تعداد پرچمها نگاه کنید، که هرطرف منتشر و همه جا را فرا گرفتهاند، سپس با دیدن یارانش از تپهها پایین آمد و جلوی دیوار توقف کرد، سیکها به تخریب دیوار مشغول شدند، با اشارهی سیدآقا، مجاهدان حمله کردند، تیراندازی شروع شد، وینتوره یقین کرد شکست خواهد خورد، دستور عقبنشینی داد، مجاهدان تا جلوی پنجتار تعقیب را ادامه دادند، تعداد مجاهدان در واقع آنقدر نبود که وینتوره احساس کرده بود، این فقط امداد غیبی و نصرت الهی بود، او هر وقت و هرطور که بخواهد، از لشکرهای آسمانی یا زمینی کار میگیرد.
عقبنشینی وینتوره کامل شد، مجاهدین شکر خدا را بجای آوردند، در کنار نهر پنجتار وضو گرفته دو رکعت نماز شکر خواندند.
﴿وَکَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ ٱلۡقِتَالَ﴾ [الأحزاب: 25].
«الله در جنگ برای مؤمنان کافی است».
فرار یک ژنرال فرانسوی با تجربه و نامور از میدان جنگ، فردی که در اکثر جبههها موفق و پیروز برمیگشت، از تهاجم مجاهدان چنان فرار کرد که دست از پا نمیشناخت، آوازهی این شکست به دور و دراز رسید، در هرشهر و روستا موضوع سخن همین بحث شده بود، در اکثر آن، در اوایل ذیحجهی سال 44هـ.ق قبایل مختلف مسلمان به مرکز آمدند و به دست سید آقا بیعت شدند و نظام شریعت را پذیرفتند، در سَمّه یک قلعهی محکمی بود، بنام امان زئی که در روستا حدوداً دوازده هزار نفر افغان سکونت داشتند، که شغلشان و عشقشان کشتن و کشته شدن بود، همه آنها بدست سیدآقا بیعت شدند و برای پرداخت عشر تعهد دادند، یکی دیگر از سران قبایل بنام مقرب خان هم در وفاداری ناب درآمد، بر مشرکین جزیه تعیین شد و بر مسلمانان عُشر.
اما خاوی خان حاکم هند کماکان در لجاجت و کینه توزی مان و سرنوشت خودش را با دشمنان پیوند داد، بعدها واضح شد که وینتوره را، او برای حمله تحریک کرده بود و موضوع را خیلی جزئی و پیش پا افتاده معرفی کرده بود. او بود که وینتوره را تطمیع کرد و نوید کمک با تمام امکانات داد، کاملاً خیرخواه و دلسوز او قرار گرفت، این شخص را در این وضع باقی گذاشتند و از او چشم پوشی کردند خلاف مصالح مسلمانان بود، که هیبت نظام شرعی خدشهدار میشد، منافقین جرأت شورش و بغاوت، پیدا میکردند، بنابراین صاحب نظران به ویژه نظر مولانا محمد اسماعیل این بود که اینها باید ادب شوند، البته اتمام حجت لازم است، اگر انکار کنند، کوتاه کردن شرشان ضروری است و ایشان از این آیت استدلال میکردند:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِی تَبۡغِی حَتَّىٰ تَفِیٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ فَإِن فَآءَتۡ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَا بِٱلۡعَدۡلِ وَأَقۡسِطُوٓاْۖ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٩﴾ [الحجرات: 9].
«اگر دو گروه مسلمان باهم درگیر شوند، آنها را آشتی بدهید، پس اگر یکی از آن دو گروه بر دیگری تعدی کرده است، شما با گروه تعدیگر بجنگید تا حاضر به پیروی حکم خدا گردد، هرگاه حاضر شد بین آن دو با عدالت صلح برقرار بکنید، حتماً عدالت را درنظر داشته باشید، همانا الله با انصافها را دوست دارد».
مولانا محمد اسماعیل با دویست نفر سرباز، برای مقابله با خاوی خان حرکت کرد، اول با او با ملایمت صحبت کرد، وقت زیادی برای پند و اندرز او صرف کرد و از نتایج ناگوار شورش و سرکشی، نقض عهد و نافرمانی از دستورات رهبر، او را آگاه کرد و برحذر داشت، اما بر او کوچکترین اثری نداشت، پس از شنیدن این همه اندرز گفت: دلخور نشوید! ما حاکم و رییس هستیم و مانند سیدآقا، ملا و مولوی نیستیم، دین و شریعت ما با دین و شریعت ایشان خیلی فرق دارد، ما پتهانها کجا میتوانیم بر شریعت ایشان عمل کنیم، سیدآقا این همه اصرار چرا میکند؟ و به دنبال ما چرا افتادهاند؟ در مورد ما هرکاری میتوانند انجام بدهند، اصلاً گذشت نکنند.
پس از اتمام گفتگو، امیدی باقی نماند، که او به راه راست برگردد، اتباع الله و رسول و اطاعت از احکام دین کند، صاحب نظران به این نتیجه رسیدند که او باید ادب گردد و به کیفر خویش برسد، کما اینکه این مأموریت نیز به مولانا محمد اسماعیل سپرده شد، چون در لشکر احدی به پایهی ایشان نبود، بلکه در فهرست سیدآقا فردی به شجاعت، دور اندیشی، بینش سیاسی و صلاحیت رهبری ایشان نبود.
مولانا محمد اسماعیل پانصد نفر از نخبگان مجاهدین که بسیار چست و چالاک و نترس بودند تحت امر گرفت بطرف هند حرکت کرد و هنگام سپیده دم صبح به قلعه وارد شد.
خاوی خان با این حملهی ناگهانی جا خورد و بدست مجاهدین کشته شد و لشکر اسلام، این شهر محکم و برجدار را تصرف کردند، خوار و بار و اسلحه فراوانی را به غنیمت بردند، در این حمله فقط خاوی خان و یک نفر کشاورز کشته شد، از مجاهدین به کسی خراش هم نرسید، خلاصهی این فتح بدون تلفات یا خسارت جانی حاصل و یک فتنهی بزرگی سرکوب شد، که دلهرهی آن همیشه مخل آسایش شده بود و از مدتی نیروی آنها را تضعیف کرده بود، از چنین فتنه و آشوبی ناراحت شدند.
حالا دیگر نوبت یارمحمد خان سرکردهی این فتنه بود، که پیوسته علیه مجاهدان توطئه میکرد و طرح میریخت و هرطرف که باد میوزید به آن طرف مایل میشد، برای اغراض خرابکارانهی خویش نقشهی کشتن سیدآقا را کشید، با همکاری و تحریک، سیکها را وادار کرد که دولت لاهور لشکرش را برای از بین بردن مجاهدان به هند بفرستد و بجای خاوی خان، امیرخان را حاکم محل قرار دهد، لشکر خودش را به مرکز امیرخان «هریانه» برد، شش عدد توپ، تعداد زیادی فیل و شتر و لشکر بیشماری همراه داشت. بمحض رسیدن به هریانه شلیک توپخانه را شروع کرد، تا مردم محل را که از صدای توپ وحشت داشتند مرعوب کند، کما اینکه بسیاری از مردم دودل و منافق صفت به او پیوستند و به غارت آبادیها و تخریب مزارع پرداخت، در اطراف و جوانب وحشت و ناامنی ایجاد کرد، در بین هردو لشکر تک و پاتکهای جزئیای ادامه داشت که نتیجهای دربر نداشت.
در این اضطرابها بین سیدآقا و یارمحمد خان چند بار پیامها و قاصدهای رد و بدل شد، سیدآقا زیاد سعی کرد او را قانع کند، خدا را بیادش آورد از ثمرات سوء شورش و بغاوت او را آگاه کرد، اما یار محمد خان با پیام صلح با نخوت و غرور برخورد کرد و آن را ضعف مسلمانان حمل کرد و بکلی رد کرد.
بنابراین مجاهدین بجز جنگ چارهای نداشتند، شبانه لشکری که جمعاً افراد آن اعم از سواره یا پیاده از هشتصد نفر تجاوز نمیکرد، نزدیک یارمحمد خان قرار گرفتند، فرماندهی این لشکر در اختیار مولانا محمد اسماعیل بود، این حمله در «زیده» بوقوع پیوست، مجاهدان با جرأت فوقالعادهای پیش رفتند و شعار الله اکبر را سر دادند، دستهی کوچکی به سرعت جلو رفت، توپخانهی دشمن را تصرف کرد، با دیدن این وضع قدمهای درانیها، کنده شد، با جا گذاشتن ساز و برگ در میدان پا به فرار گذاشتند، خیلیها از وحشت کفشهایشان را فراموش کردند، هنگامی که کل لشکر سر رسید تعداد زیادی جزء غنایم بود، دیگها سر چراغها، غذا نزدیک به پختن بود، ترس و عجله فرصت نداده بود، غذایشان را بخورند، یارمحمد خان در این مرحله شدیداً زخمی شد، جایی که قرار بود برای مداوا برسد قبل از رسیدن جان سپرد، مسلمانان غنایم و اسلحهی زیادی بدست آوردند، چند دختر که درانیها از روستاهای اطراف به اسارت گرفته بودند نیز جزء غنایم بود، مولانا محمد اسماعیل بلافاصله آنها را به خانههایشان رساند.
سیدآقا پس از پیروزی به پنجتار برگشتند و برای این فتح، شکر خدا را بجا آوردند، مردم جهت تبریک به ایشان جمع شده بودند، با صدای تبریک و ادای شکر دسته جمعی، صدایی شبیه به رعد به فضا پیچیده بود، سیدآقا ایستادند و در مذمت دزدی از غنایم و وعیدهای مربوط به آن سخنرانی کردند و توضیح دادند که چه ضررهایی در اثر آن، به اسلام و مسلمین میرسد و اجر اعمال صالحه و جهاد چگونه از بین میرود، این حرفها در مردم بومی اثر زیادی گذاشت کما اینکه آنچه از غنایم در اختیار داشتند، همه را آوردند، در مسجد جمع کردند، در بین این اموال پانصد رأس اسب و تعداد زیادی خیمه و چادر بزرگ دیده میشد، یک پنجم آن در بیت المال برای مصارف آن و بقیه بین مجاهدان، طبق ضوابط کتب و سنت بر مبنای حکم الله و رسول تقسیم شد، که به پیاده یک سهم و به سوار کاران دو سهم پرداخت شد، سهمیهای که به مجاهدین داده شد، آنها گفتند: ما که خوار و بار و مخارج مان از بیت المال تامین میشود و کلیهی نیازهای ما برآورده میشود. ما دیگر حقی در گرفتن این سهام نداریم، کل غنایم میبایست در بیت المال ذخیره گردد، سیدآقا فرمود: این حق شما و مِلک شما است، شما هرطور که بخواهید در آن میتوانید تصرف کنید. با شنیدن این حرف بیشتر افراد سهامشان را برداشتند و استفاده کردند.
این پیروزی بر مردم بومی اثر زیادی گذاشت، راههایی که بر مجاهدان بسته بود، باز شد، کاروانهای مجاهدان و مهاجران از هند بدون مانع میآمدند، نیروهای تازه نفس، کمکهای نقدی و غیر نقدی را از هند با خود میآوردند، و بموقع میرسیدند، شوکت و عظمت اسلام و هیبت آن، به هرطرف آشکار دیده میشد.
برادر خاوی خان بنام امیرخان جهت اختلاف مالی زمین وغیره توسط برخی از مخالفانش کشته شد و محیط برای دعوت و جهاد هموار و پاک گشت، مشکلات و موانع راه حق، تا حدود زیادی برطرف گردید و آدمهای شرور به فرجام بد خویش رسیدند و این فرمان برحق الهی مو به مو به اثبات رسید: ﴿وَلَا یَحِیقُ ٱلۡمَکۡرُ ٱلسَّیِّئُ إِلَّا بِأَهۡلِهِۦ﴾ [فاطر: 43].
«و نیرنگهای بد جز دامنگیر صاحبانش نمیگردد».
[1]- ژنرال وینتوره از فرماندهان ممتاز غیر بومی، رنجیت سینگه بود، اینجا احترام و اعتمادی که او داشت، غیر بومیان دیگر نداشتند، او از خانوادهای ممتاز ایتالیای بود، مدتی طولانی زیر دست ناپلئون در ارتش اسپانیا و ایتالیا استخدام بود، پس از پایان جنگ، او فرانسه را وداع گفت و برای استخدام در ارتش دیگر سفر کرد، در مصر و ایران مدتی بسر بود، سپس از راه هرات و قندهار به هند آمد. هنگامی که مهاراجه بر دیانت، امانت و وفاداری و تجربه کاری او اعتماد پیدا کرد، گارد مخصوص خویش را به او سپرد، که درآموزش نظامی و تجهیزات و امکانات از لشکرهای دیگر ممتاز بود، او برای مهاراجه خدمات زیادی انجام داد، و برتری و وفاداری خویش را به اثبات رساند. مهاراجه او را با نگاه احترام و تقدیر مینگریست، بهمین جهت او را به سرنوشت لاهور حاکم گماشته بود، در دربار شاهی او فرد سوم دربار بود، در سال 1843 م پس از مرگ رنجیت سینگه از خدمت بازنشست شد. (خلاصه از کتاب رنجیت سینگه نوشته سرلیپل گریفن ص 97 تا 99).
[2]- قلعهای مستحکم و بیشهای است در ساحل غربی «رود سنده» زیر نظر دولت خاوی خان.
تجدید نظام شرعی و تأسیس امارت اسلامی
با دیدن این اوضاع و احوال افرادی که بدست سیدآقا بیعت کرده بودند، ایشان را امام و امیر خویش پذیرفته بودند، برکات و منافع این رکن عظیم اسلام واضح شد و عقیدهشان در این مورد راسختر گردید. احساس کردند که توسعهی این نظام و پیشبرد و حدود اختیارات آن و استحکام بخشیدن پایههای آن ضرورت بیشتری دارد، به یقین میدانستند که اگر به نصرت بیشتر الهی نیاز است پس مسلمانان اطراف و جوانب را به پذیرفتن احکام شرعیه باید دعوت کرد و آن را باید تشویق کرد تا از رسوم جاهلانهی افغانی و مراسم بیهودهی بومی دست کشیدند، به احکام پرحکمت اسلامی رو آوردند، و از امام و رهبر خویش چنان اطاعت کنند که اثری از بدعات، منکرات و هواپرستی باقی نماند، آنگاه جهاد به هر جهت شرعی و موجب نزول امداد و یاری الهی خواهد شد.
سیدآقا در دارالسلطنت سواغت خهر بیش از یک سال بسر بردند، (جمادی الآخره 1243هـ.ق تا جمادی الآخره 1244هـ.ق) برای توسعهی بیشتر نظام شرعی و استحکام آن به پنجتار تشریف بردند و آنجا برای انتصاب امیر و اطاعت او تاکید کردند، و در این مورد با علمای محل تبادل نظر فرمودند، آنها در انجام این فریضهی مهم به کوتاهی خویش اعتراف کردند، آنجا تعداد زیادی از علما و سران قبایل به سیدآقا بیعت شدند، در پنجتار بر فتح خان (که بخاطر او این محل انتخاب شده بود) اتمام حجت فرمودند که ما با همین شرط اینجا میتوانیم بمانیم که شما از عادات و رسوم خانانهی خویش که با دستورات اسلامی تضاد کامل دارد دست بردارید و آداب ارثی و رفتار جاهطلبانهی خویش را کنار بگذارید، خودش را مانند یک فرد عادی از مسلمانان، پایبند دستورات شرعی بداند و اطاعت بکند و در هیچ موردی از برادران و بستگان خویش، حمایت بیجا نکند و سهل انگاری و نفاق را کنار بگذارد، سیدآقا برای علما و مدرسین بومی دعوتنامه ارسال فرمودند، که در اثر آن تقریباً دو هزار نفر از علما و همچنان حدوداً دو هزار نفر از طلابشان اجابت کردند، به خدمت رسیدند. ایشان سرداران نامدار قبایل، اشرف خان و خاوی خان را هم دعوت فرمودند، در اوایل ماه شعبان کنفرانسی از علما، رؤسا و سران قبایل برپا شد، سیدآقا از علما و فقها وقت استفتا فرمودند که کیفر فردی که از فرمان امام سرپیچی و بر علیه او شورش و بغاوت بکند چیست؟ آنها با صدور فتوایی ذیل ورقه را مُهر و امضا کردند. پس از نماز جمعه کلیهی علما و سرداران قبایل بدست ایشان بیعت کردند، افرادی که قبلاً بیعت کردند مجدداً، بیعت کردند.
در جمعه سوم 15 شعبان سال 44هـ.ق، فتح خان، صاحب نظران و اهل حل و عقد، قبیلهاش را جمع کرد که حضرت از همهی آنها بیعت گرفت و یکی از علمای پرهیزگار بنام مولانا سید محمد میر قاضی القضاة پنجتار منصوب شد، احکام کیفری شرعی به اجراء درآمد، اختلافات و درگیریها در پرتو ضوابط اسلامی حل و فصل میشد، برای مؤاخذهی تارکین نماز اوباش و اراذل محتسب مقرر شد، برکات بیشمار این نظام داشت بظهور میپیوست، اقتدار، شوکت و عظمت دین برپا شد، زمین و املاکی که از سالها بلکه، قرنها غصب شده بود، به صاحبان اصلی برگردانده شد، حقوقی که پایمال شده بود، آبرویی که ریخته شده بود، رسیدگی شد، این نظام در مدت کوتاهی کارهایی را انجام داد که دولتهای مجهز و طولانی انجام نداده بودند، در اثر این احتساب و نظم، مردم به فرایض دینی پایبند شدند، حتی در کل روستا با تلاش و کنجکاوی هم، یک نفر بینماز دیده نمیشد، خلاصهی کلام پس از مدتها هیبت دین و عظمت دین و عظمت احکام در دل نفوذ کرده بود.
در «خهر» سوات حادثهی رحلت شیخ السلام مولانا عبدالحی بوقوع پیوست، این یک مصیبت عظمایی بود که عموم مردم به همدیگر تسلیت میگفتند، با رحلت ایشان امت اسلامی از یک عالم ربانی، دعوتگر مخلص، پدری دلسوز و مهربان محروم شده بود، در ایام اخیر عمرشان قوت ایمانی و غیرت دینی ایشان به فوران رسیده بود، یک راوی ثقه نقل میکنند:
«سیدآقا مولانا عبدالحی را در محل، بعنوان نمایندهی خویش برای نظارت و سرپرستی کارهای محل، گذاشته بودند و فرموده بودند که بعداً در موقع نیاز، شما را دعوت میکنیم، در طول این مدت، مولانا در انتظار دعوت، بینهایت مضطرب و چشم براه بودند، همانند ماهیای در خشکی و پرندهای در قفس اسارت پرپر میزدند، زمانی که دعوت شدند، از خوشحالی بهر طرف میدویدند و میگفتند: «سیدآقا مرا یاد فرمودهاند، سیدآقا مرا یاد فرمودهاند»، سپس با پشت سرگذاشتن مسافتهای کویری، دریایی کوهستانی را با تحمل مشقتهای زیاد خودشان را به خدمت سیدآقا رساندند، زمانی که سیدآقا از رسیدن ایشان با خبر شدند، بینهایت خوشحال شدند و آن را اهمیت خاصی دادند، مولانا عبدالحی از اینجا برای یک دوست، نامهای نوشتند، من قبلاً شنیده و خوانده بودم که مومن زمانی که به بهشت وارد میشود همهی زحمتها، آلام و مصایب دنیا را بکلی فراموش میکند، همهی خستگی او رفع میشود، من اینجا همین وضع را پیدا کردهام زمانی که پیش دوستان و محسن خودم رسیدم همهی خستگی از تنم در رفت.
سپس مولانا در مسئولیت دعوت و اصلاح، ارشاد و موعظه با سعی کامل، مشغول انجام وظیفه شدند، زمانی که ایام ملاقات نزدیک شده بود، به سیدآقا پیغام فرستادند، من دلم در میدان جنگ بمیرم، اما مشیت الهی این است که در رختخواب دارم جان میسپارم، سیدآقا باخبر شدند، به عیادتشان آمدند و احوالپرسی فرمودند، مولانا گفتند خیلی درد دارم، شما برایم دعا کنید، قدم تان را بر سینه بگذارید تا حق تعالی به برکت آن، مرا از این درد و رنج نجات بدهد، سیدآقا فرمودند، جناب مولانا! (چه میفرمایید) سینهی شما گنجینهی قرآن و حدیث است، من چطور جرأت میکنم روی آن قدم بگذارم، سپس سیدآقا با گفتن بسم الله دست شان را بر سینهی ایشان گذاشتند، مولانا کمی آرامش پیدا کردند و چند با ر جملهی «الله الرفیق الاعلی، الله الرفیق الاعلی» را تکرار کردند و وفات فرمودند.