در مجاهدان تعالیم و آداب اسلامی (که تربیت علمی و تزکیهشان توسط خود رهبر و مربیشان انجام گرفته بود) چنان راسخ شده بود که آنها در همین رنگ، رنگین و این اخلاق و آداب جهالت ملکه و خصوصیات طبیعی در آمده بودند، که بین دوست و دشمن، بستگان و بیگانگان، هیچگونه امتیاز و تبعیضی قایل نبودند، در سفر و حضر، خوشحالی و ناگواری در هیچ حال از دست نمیدادند. در این قسمت نمونهای از این امانت و دیانت تقدیم میگردد، که آرم طبیعت و خصوصیتشان قرار گرفته بود، در سرشت و رگ و ریشهشان پیوست شده بود.
یکی از مجاهدین پنجتار بنام فتح علی بمنظور معالجه نیاز پیدا کرد که پیشاور برود، آنجا با یک افسر سیک برخوردی پیش آمد و این دوران، دورانی بود که بین مسلمانان و سیکها درگیری و جنگ ادامه داشت.
افسر گفت: آقا! بفرمایید شما چکارهاید از کجا میآیید و کجا میخواهید بروید و همچنین در مورد خودتان توضیح کامل بدهید.
فتح علی با کمال شهامت و قاطعیت گفت: من از هند همراه با امیرالمؤمنین حضرت سید احمد آقا، اینجا آمدهام و یکی از سربازان لشکر ایشان هستم و پیروان امیرالمؤمنین نه دروغ میگویند و نه کسی را فریب میدهند، اعم از اینکه طرف دوست شان باشد یا دشمن، چون امیر آنها را بهمین صورت تربیت فرمودهاند و خود امیرالمؤمنین دارای اخلاق عالیهای هستند، بینهایت سخی، بزرگوار، در وعده راستگو، در قرارداد و پیمانها ثابت قدم، خلاصه اینکه زبان از مدحشان قاصر است، اگر شما خودشان را ببینید شیفتهی او میشوید.
این افسر سیک گفت: آقا جان! آنچه گفتی، راست گفتی، من قبلاً نیز در اینمورد چیزهایی را شنیدهام و من خیلی علاقه دارم که ایشان را از نزدیک ببینم و تصمیم دارم به خدمت ایشان بروم، برادرم از لاهور برگردد یا خودم میآیم یا او را خواهم فرستاد.
او گفت: شما بطور محرمانه و پنهانی از خصوصیات امیرتان بیشتر برایم تعریف کنید من میخواهم در مورد روزانه اطلاعات جدیدی بیابم، وسع دل، نرمی و شفقتشان بقدری است که کسی چند لحظه پیش ایشان بنشیند چنان شیفته میشود که دلش نمیخواهد ایشان را ترک کند، من پس از چهار یا پنج روز برمیگردم آرزو دارم یک بار هم که شده قلعهی خیر آباد ببینم چون مردم از من در مورد صفات آقا میپرسند و آنگاه نمیتوانم چیزی بگویم.
افسر گفت: آقا جان! شما هم آدم عجیبی هستید، از طرفی با ما درگیر هستید و با دشمنان ما هم پیمان هستید، چگونه جرأت میکنید که من شما را داخل یک قلعهی مستحکم و قرارگاه نظامی ببرم و نشان دهم شما از این نمیترسید؟
فتح علی پاسخ داد: از چه چیزی بترسم؟ یاران امیرالمؤمنین بجز از خدا از کسی دیگر نمیترسند، چون من شما را جوانمرد دیدم این خواهش را مطرح کردم، تا توسط شما این قلعه را ببیینم.
افسر سیک با شنیدن این حرف خندید و گفت: شما کاری دیگر نمیخواهید بکنید، حرفهای من شوخی بود، من الان برایت یادداشتی مینویسم شما او را به نگهبان دهید به شما اجازهی ورود میدهند.
سپس او قلم و دوات خواست و بنام نگهبانان یادداشتی نوشت و به دست فتح علی تحویل داد، فتح علی با یادداشت رفت و اجازهی ورود یافت و در داخل قلعه خوب گردش کرد، هنگام غروب برگشت افسر میزبانش را دید که در عالم مستی هذیان میگوید، او در گردن بند طلایی و در گوش، گوشوارههای طلایی داشت و در کنار او شمشیری بود که دستهاش از طلا بود، هنگامی که چشمش به فتح علی خان افتاد پرسید: آقا جان! شما قلعهی اتک را دیدید؟ فتح علی گفت: بله، سپس او مجدداً به حالت گیجی رفت و به خواب رفت، فتح علی میگفت: او به خواب سنیگنی افتاد و من ترسیدم که در این حالت دزدی یا آدم ولگردی از راه برسد، این همه طلا ببیند بغارت ببرد، میگوید من چوبی برداشتم و دم درب خانهاش نگهبان شدم نیمههای شب افسر بیدار شد و دید من دارم نگهبانی میدهم، گفت: شما هنوز بیدارید؟ من گفتم شما نشه بودید و بعد هم به خواب رفتید و این همه وسایل باارزش رها بود، ترسیدم که مبادا دزدی یا کسی آنها را ببرد، یا به خود شما آسیبی برساند، گفت: شما درست میفرمایید برای فردی مثل من، مسکرات و نشئه عیب بزرگی است و سپس دوباره به خواب رفت.
صبح روز بعد پس از طلوع خورشید او مرا مجدداً برای دیدن قلعهی خیر آباد برد و سپس با خودش برگشتیم.
من تا هشت روز با او بودم او هر روز از من در مورد سیدآقا سؤالاتی میکرد و من هم چیزهای جدیدی برایش تعریف میکردم، یک روز گفت: شما یک روز مرا از مسکرات منع کردید، لذا من از این به بعد اینقدر نمیخورم که از حال بروم.
فتح علی میگوید سپس من تحت اللفظ به شکر خودم رسیدم.
«ما از امروز شما را برای تقسیم غذا و خوار و بار لشکر، منصوب کردیم» این جملهای است که سیدآقا خطاب به یک نفر لاغر و نحیف که بیماری او را بیش از بیش لاغر کرده بود. فرمودند: نام او عبدالوهاب و از اهالی لکهنو بود و عرض کرد من در مقابل امر شما تسلیم هستم، اما مشکلاتی دارم و در عین حال دارم قرآن را حفظ میکنم و از طرفی این کار سنگینی است، برای آن فردی نیرومند و تندرست لازم است.
حضرت پس از استماع سخنش، کمی سکوت کرد، سپس فرمود: آقای مولوی! شما بسم الله کنید و برای خدمت برادران مسلمانت کمر ببندید و ماهم دعا میکنیم، انشاءالله مشکلات و بیماریهای شما حل خواهد شد، تندرست و نیرومند خواهید شد، و در ضمن انجام همین خدمت، از نعمت حفظ کل قرآن کریم نیز سرافراز خواهید شد».
او با شنیدن این مژده خوشحال شد و از همان روز مسؤلیت تقسیم خوار و بار را آغاز کرد. عموم مردم هم از کار او راضی بودند و سیدآقا هم صفات حسنهی او را بیان میفرمود، پس از گذشت چند روز در این خدمت از بیماری نجات یافت و تنومند و تندرست گردید و در حین خدمت، حق تعالی به او نعمت حفظ هم مرحمت فرمود، یکبار سید آقا با خوشحالی به او فرمودند: که آقای مولوی! حالا که حق تعالی با لطف و کرمش شما را سلامتی هم داد و از نعمت حفظ قرآن هم سرافراز فرمود، عرض کرد: بله حضرت! حق تعالی به برکت دعای شما هردو آرزوی مرا برآورد، حالا شما دعا کنید که حفظ من کاملاً پخته و مطمئن گردد و بتوانم برای شما در نماز تراویح قرآن را دوره کنم، فرمودند: بسیار خوب ما دعا میکنیم دیگر انشاءالله قرآن را فراموش نخواهید کرد، شما که با خلوص دل خدمت برادران مسلمانت را داری انجام میدهی، این پاداش نقدی است که از طرف حق تعالی به شما عنایت شده است.
مولوی عبدالوهاب شغلش همین بود که هر روز در حین تقسیم خوار و بار قرآن کریم تلاوت میکردند اما هیچ وقت در تعداد پیمانهها و تقسیم سهام، اشتباه نمیکردند.
یک بار داشت آرد تقسیم میکرد که امام علی عظیم آبادی که فردی قوی هیکل و نیرومند بود آمد و میخواست بدون رعایت نوبت سهم خودش را بگیرد، آقای مولوی گفت، یک لحظه صبر کنید نوبت شما میرسد، او عجله داشت و قبول نمیکرد در همین جر و بحث، او مولوی عبدالوهاب را هُل داد که ایشان به زمین افتادند، آنجا چند نفر قندهاری هم در صف بود، به آنها برخورد و برآشفتند و میخواستند امام علی را کتک بزنند، آقای مولوی منع کردند و گفتند که ایشان برادر من است اگرچه مرا هل داده است، بالاخره سهم آردش را گرفت و در چادرش گذاشت، مردم این این موضوع را به سیدآقا گزارش کردند، شب که آقای مولوی به خدمت رسیدند، سیدآقا سؤال فرمودند: که امروز شما با میر امام علی چه مسألهای داشتهاید؟ گفت: از نظر من مسألهای نبوده و او کاری نکرده است، او آدم خوبی است، آمده بود که سهمیهی آردش را بگیرد، چون نوبت او نبود و من حاضر نبودم خلاف نوبت به او چیزی بدهم او مرا هُل داد، فقط همین بود، سیدآقا با شنیدن این حرف ساکت شدند، یک نفر به میر امام علی خبر برد که مولوی عبدالوهاب چگونه او را پیش سیدآقا تبرئه کرده است و موضوع را کم اهمیت جلوه داده است، او از کار خودش پشیمان شد و فوری در حضور سیدآقا از آقای مولوی عذرخواهی کرد و با ایشان آشتی و روبوسی کرد.
چند سال بعد در محلی بنام راج دواری مولوی عبدالوهاب برای سیدآقا در نماز تراویح قرآن را ختم کرد و متصل بعد از آن در ماه ذی قعده در جنگ بالاکوت شهید شدند.
یکبار یکی از خدام بنام لاهوری که فردی خیلی ساده لوح و از نظر مالی فقیر بود، و همراه با شیخ عنایت الله مسؤولیت علوفه و غذای اسبها بذمهشان بود، بنا به موضوعی از شیخ عنایت الله خان، دلخور شده بود، عنایت الله خان از یاران خیلی قدیمی و با سابقهی حضرت سیدآقا بود و پیش سیدآقا قرب و منزلت خاصی داشتند، شیخ عنایت الله نیز در مقابل، کمی تند شدند و حرفشان بالا گرفت و شیخ به او مشتی زد که او بر زمین افتاد و از درد بخود میپیچید، این خبر به سیدآقا رسید، سیدآقا بر شیخ برآشفتند و او را ملامت و توبیخ فرمودند و فرمودند که حقا تصور میکردی که چون رفیق قدیمی و همسایهی تخت سیدآقا هستی! اما فکر نمیکردی که ما اینجا بخاطر خدا آمدهایم و این کارها زشت است، فکر میکنی لاهوری، خادم اسبهای قاضی مدنی و فردی کم رو و حقیر است و به همین خاطر او را زدی، این ظلم است و حرکت بیجا، از نظر من تو و لاهوری و همه و همه باهم برابر و یکسان هستید، احدی بر دیگری برتری ندارد. همهی اینها، اینجا بخاطر خدا آمدهاند.
سپس خطاب به حافظ صابر تهانوی و شرف الدین بنگالی فرمودند: این دو نفر را پیش قاضی حبان ببرید، عنایت الله زیاده روی کرده است، به او بگویید در این مورد نباید با کسی رو در بایستی داشته باشد طبق ضوابط شرعی بین شان داوری کند.
روز بعد چند ساعت پس از طلوع خورشید حافظ صابر و شرف الدین، لاهوری و عنایت الله را پیش قاضی بردند، او عنایت الله را در جلو خود نشاند و او را ملامت کرد، که خیلی کار بدی کردی و مستحق کیفر و مجازات هستی، آنگاه خطاب به لاهوری فرمودند تو یک فرد خوش اخلاق و بی آزاری هستی و همهی شما در هند خانههایتان ترک کردهاید فقط برای جهاد فی سبیل الله آمدهاید، که الله از شما راضی گردد و در آخرت به شما پاداش دهد و همه کس و فرد دنیا رویای چند روزه است، حالا این عنایت الله هم برادر شما است و در اثر فریب نفس، خطایی از او سر زده است، که شما را مشتیزده است، حالا اگر شما او را ببخشید، باهم دوست و برادر بمانید بهتر است، که پیش خداوند اجر خواهید داشت، اما اگر شما قصاص خودتان را بگیرید، شما مساوی خواهید شد ولی اجر و پاداشی نخواهید داشت. عفو و گذشت هم دستور الله و رسول است و هم قصاص. اما با این فرق که در عفو اجر و پاداش است و در قصاص رضایت نفس.
با شنیدن این حرف لاهوری عرض کرد: قاضی، اگر من عنایت الله را ببخشم اجر خواهم داشت و قصاص بگیرم مساوی خواهم شد، آیا در اینصورت گناهی هم بر من قرار خواهد گرفت یا خیر؟ گفتند: خیر شما گناهکار نمیشوید، هردو دستور، دستور خدا و رسول است، هرکدام را دوست دارید تقاضا کنید، لاهوری گفت پس من حق خودم یعنی قصاص میخواهم، آقای قاضی لحظهای سکوت کردند، پس گفتند، برادر لاهوری، این حق شما است جایی که به شما زده است باید بزنید، عنایت الله را در جلوی لاهوری قرار داده گفتند: بفرمائید! لاهوری گفت: این حق من است پس من هم در همان محل مشت به او میزنم، قاضی گفتند: بیشک همین است.
آنگاه افرادی که در محل بودند همه ناامید شده بودند و فکر میکردند که لاهوری بدون قصاص راضی نخواهد شد، آنگاه لاهوری خطاب به مردم گفت: برادران! شما گواه باشید که قضاوت در حق من بنفع من انجام گرفت و من میتوانم از او قصاص بگیرم اما من فقط برای رضای الله گذشت میکنم، آنگاه عنایت الله را در آغوش گرفت و مصافحه کرد، همهی حاضرین لاهوری را تحسین کردند و آفرین گفتند، و گفتند: احسنت شما کار بزرگی انجام دادید.
در پنجتار مجاهدان پس از مدتی طولانی به استقرار دسترسی پیدا کردند، پس از نقل و انتقال و طی طریق طولانی، فرصت تنفس و استراحت یافتند و لذت آرامش و سکون را چشیدند، در این موقع اخلاق و رفتار اسلامی که تربیت آن در سختترین شرایط انجام شده بود، با آب و تاب ویژهای، در معرض دید قرار گرفت، در این گوشهی محصور در کوهها، با زیبایی کامل به ظهور پیوست، این زندگی بود که در کنار آن جهاد فیسبیل الله، عبادت و ریاضت، زهد و تحمل سختی، محسنات اخوت و مساوات، خدمت و غمخواری ایثار و همدردی نیز جمع شده بود، آنها برای دشمنانشان سختگیر و برای دوستان نرم و باعاطفه بودند، عابدان شب و شهسواران روز بودند، همراه با عطوفت و فروتنی دارای استقامت و پایداری در ضوابط و اصول جامعه و محیطی زنده و پویا بوجود آورده بودند که تاریخ از مدتهای دور چنین تصویری را ارائه نمیدهد.
این زندگی بر آن دو پایهی قدیم اسلام که پیامبر اکرم ج جامعه اسلامی مدینة الرسول را پایهگذاری کرده بود، استوار شده بود، که در بوجود آوردن تاریخ اسلام، اصلاح و هدایت بشریت نقش بسزایی داشتند. اولین پایه، هجرت و پایهی دوم آن، نصرت بود. مسلمانان در دو دسته تقسیم شدند. دستهای از مهاجران که در راه الله از هند هجرت کرده بودند و دستهی دوم اهالی محل که انصار و یار و یاور دستهی اول شدند، رابطهای عمیق و صمیمانه با مهاجران داشتند. علاوه بر برادری دینیای که از ریشه و ابتداء داشتند، تعداد مهاجران هزار نفر بود که سیصد نفرشان با سیدآقا در پنجتار ماندند و هفتصد نفر در روستاهای درو و برکه خیلی نزدیک بودند منتشر شدند، و این روستاها چنان باهم متصل بودند که محلههای مختلف یک شهر بزرگ، خوار و بار و دیگر وسایل مورد نیاز از بیت المال که سیدآقا طبق ضوابط شرعی تاسیس کرده بودند به آنها میرسید.
برنامهی زندگی در این آبادی جدید اسلامی بر مبنای رفع نیاز و میانه روی برپا بود، برای خورد و نوش و امکانات رفاهی وسایل کافی موجود نبود، اما در منزل مهاجران آنجا اسباب آسایش کامل بود، اگرچه آنها صرفاً برای رضایت الله ترک وطن کرده بودند[1] نه برای امکانات رفاهی. آنها این فرمان الهی را مد نظر داشتند.
﴿ذَٰلِکَ بِأَنَّهُمۡ لَا یُصِیبُهُمۡ ظَمَأٞ وَلَا نَصَبٞ وَلَا مَخۡمَصَةٞ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ وَلَا یَطَُٔونَ مَوۡطِئٗا یَغِیظُ ٱلۡکُفَّارَ وَلَا یَنَالُونَ مِنۡ عَدُوّٖ نَّیۡلًا إِلَّا کُتِبَ لَهُم بِهِۦ عَمَلٞ صَٰلِحٌۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجۡرَ ٱلۡمُحۡسِنِینَ١٢٠﴾ [التوبة: 120].
«و این وجوب یاری پیامبر ج در جنگ برای این است که در راه هر تشنگی، و گرسنگیای تحمل بکنند، و هر سفری که موجب خشم کفار است انجام دهند، و هر تهاجمی که بر دشمن انجام بدهند، برای آنها نیکی ثبت میشود، همانا الله پاداش مخلصان را ضایع نمیکند».
و این فرمان رسول اکرم ج مد نظر بود که: «فرزند آدم هیچ ظرفی را غیر از شکم نتوانست پر کند. برای راست نگهداشتن کمر فرزند آدم چند لقمه کافی است، اما اگر ناگزیر باشد پس یک سوم برای غذا، یک سوم برای آب و یک سوم دیگر برای نفسکشیدن، (ترمذی).
در این زندگی رهبر و پیشوایشان هم با آنها شریک بود، هرزمان آنها گرسته بودند، سیدآقا نیز گرسنه میماند، اگر آنها چیزی میخوردند، ایشان هم چیزی میخوردند، مردم محلی که آنها را پناه داده بودند از امراء، ثروتمند یا زمینداران نبودند. بلکه بیشترشان کشاورزان ساده و کوچک بودند، زندگی میانگینی داشتند، در حد توان خویش از یاری و پشتیبانی مهاجران ابا نمیورزیدند.
زندگی مهاجرین خیلی ساده و عادی بود، تکلف و تصنع نداشتند، کبر و خودخواهی، عادات و رسوم جاهلانه که در بین مسلمانان معاصر در اثر تمدن مصنوعی نفوذ کرده بود نداشتند، بطور مثال در اثر کبر جاهلیت، برخی از پیشهها و طوایف تحقیر و تمسخر میشدند و آنها را پست و ذلیل تصور میکردند، از مشاغل فقراء تنفر داشتند، برعکس همهی این مسایل آنها برای خدمت و همکاری یاران همیشه کمر همت بسته و آماده بودند، عشق خاصی برای رفع نیاز دیگران داشتند، همدیگر را اصلاح میکردند، لباسهای همدیگر را میشستند، در آسیاب دستی غله آرد میکردند. غذا میپختند، هیزم میچیدند، علوفه برای دامها تهیه میکردند، اسبها را مالش میدادند، مریضان را عیادت و خانهها را جاروب میزدند. آشغالها را جمع میکردند، لباسها و کفشهای پاره را میدوختند، همهی این خدمات را الله، فی الله بدون اجر و مزد انجام میدادند. روی زمین میخوابیدند، هرنوع زحمت را تحمل میکردند، از حرفهای ناشایسته و کلمات رکیک دوری میجستند، از غیبت، سخنچینی، کینه، حسودی پرهیز میکردند، دلها باهم نزدیک و خواهان همدیگر بودند، بخاطر خدا با همدیگر دوستی و محبت کردن علامت و آرامشان بود، در جمعشان کسانی نیز بود که نازپرورده و در خانههایشان در رفاه کامل بسر میبردند، هرجا میرفتند خدم و حشم همراه داشتند، از طرف والدین ناز نازی و از طرف میدان و هواداران ارادت و خدمت میدیدند، اما اینجا آنها با دیگر برادرانشان مساوی و در هر، تر و خشک و سختی و زحمت شریک و همپایه بودند.
کاروانها و دستههایی که بعدها از هند آمدند، زندگی آنها کاملاً مانوش نبودند، در سرشتشان کردار و اخلاق والای اسلامی ریشه نزده بود، از تربیت و تزکیهی یک امیر و مربی دلسوز بهره نبرده بودند. کما اینکه برخی از آنها از بعضی از کارها خجالت میکشیدند و میگفتند این مشاغلِ افراد پایین و پیشهی شاگردان است، برای اشراف و اعیان این کارها اصلاً مناسب نیست، سیدآقا این احساس شان را پی بردند، و روش ایشان چنین بود که خطاها و نواقص را مستقیماً به فرد خاطی نمیگفتند که خجالت بکشد، بلکه آن را بصورت کلی گویی و عمومی خطاب به همه ضمن مثالها و حکایات و لطایف تذکر میدادند، کما اینکه ایشان یکبار ضمن یک مثال چنین اشاره فرمودند: «زنی شوهرش مرده است، بچههای کوچک و یتیمی دارد، شوهر او هم مالی، ارثیهای بقدر کفایت نیازهایشان نگذاشته است، این زن نخ میریسد، گندم آسیاب میکند، خیاطی و سوزن دوزی میکند، هرکاری حتی اگر کلفتی میسر گردد انجام میدهد تا بچهها را پرورش بدهد، صرفاً به این امید که روزی اینها بزرگ میشوند، شغلی اختیار میکنند و به این خدمت میکنند و مخارج زندگی من را تأمین میکنند و در پیری آسایش خواهم داشت و این آرزوی او در حال حاضر فقط یک رؤیا است. تضمینی ندارد، یقینی نیست، اگر پسران زنده بمانند، افراد صالح و لایقی باشند، قدرشناس مادر باشند، آنگاه او به آرزویش خواهد رسید، اما اگر نالایق و رذیل از آب درآمدند، او با جیغ و داد و حسرت خواهد مرد. اینجا عدهای از برادران ماکه آسیاب دستی بکار میگیرند، غذا میپزند، هیزم میچینند، علوفه جمعآوری میکنند، اسبها را تیمار میکنند، لباس میدوزند و میشویند، و کارهای دیگر این چنینی انجام میدهند، اینها همه عبادت است، از خود پیامبر اکرم ج و یارانش ثابت است، اولیاء خدا تا حالا این کارها را انجام میدادند، هرکاری که شرعاً مجاز است و ممنوعیت شرعی ندارد، هیچ گونه عار و ننگ هم ندارد، اجر همهی این کارها بخاطر اتباع فرمان الله و رسول پیش خداوند ثبت و محفوظ است. همهی برادران میباید این کارها را با افتخار و بدون خجالت و عار انجام بدهند که سعادت هردو جهانشان در همین است و این برادران مسلمان و با ایمان ما که خانه و کاشانه، قوم و خویش، نام و ننگ، رفاه و آسایش همه و همه را صرفاً برای رضایت الله و رسول ترک کردهاند و به اینجا آمدهاند، گوهر نایاب و درّ گرانبها هستند که از بین صدها بلکه هزاران نفر گلچین شدهاند، قدر و ارزششان را میدانیم، هرکس قدرشان را نمیداند».
این نوع خطاهابههای عمومی و بیانات رسا و فرمایشهای حکیمانه موثر واقع میشد و دل شنوندگان را موم میکرد. شبهات زایل و گرهشان باز میشد و این جو ایمانی همه را به رنگ خودش درمیآورد و احساس میکردند که عمل براین اخلاق و رفتار و همرنگی با یاران برای شان آسان میباشد.
سیدآقا در همهی این کارها یاور و شریک دوستانشان بودند، یک روز دیدند که شیخ الله بخش رامپوری با آسیاب دستی گندم آرد میکند، سیدآقا هم در کنارش نشسته بودند و به او کمک کردند و فرمودند من در مکهی مکرمه این کار را انجام میدادم، میخواهم اینجا هم تمرین آن ادامه داشته باشد، این خبر پخش شد افراد زیادی دورشان جمع شدند، کسانی که از این کار خجالت میکشیدند، دیگر از این به بعد به آن افتخار میکردند، هرزمان احساس میکردند هیزم آشپزخانه کم شده است، تبر برمیداشتند و به طرف جنگل راه میافتادند، مردم با دیدن ایشان بیاختیار تبر برمیداشتند و بدنبال ایشان راه میافتادند. این خبر در کل لشکر پخش میشد. هرکس تبری یا چیزی گیر میآورد در اتباع رهبرش دست بکار میشد. دیری نمیپایید که خرمنی از هیزم جمع میشد.
یکبار مردم عرض کردند هنگام نماز سنگریزهها اذیت میکنند، فرمود اره و داس جمع کنید و از جنگل علوفه و برگ نیزارها درو کنید و بیاورید، کما اینکه روز دوم فرش خوبی از برگ نی مهیا شد، یکبار عدهای عرض کردند، چادرها در مقابل آفتاب حفاظ کامل نیستند و ضعیف هستند، ایشان دستور دادند ارهها جمع کردند و روز بعد با برگ و شاخهای نی، کلبههای خیلی خوب و زیبا ساختند که هم در مقابل آفتاب و هم در باد و باران خیلی خوب و مقاوم بود.
هرگاه کمبود آب احساس میشد خودشان مشکی را برمیداشتند و به طرف آب حرکت میکردند، با دیدن ایشان دیگر افراد مشکی، کوزهای و... برمیداشتند آب میآوردند، بلافاصله آب لشکر تامین میشد، معمولاً ایشان از کنار نهر سنگهای سنگین، برای تعمیر سنگفرش مسجد میآوردند و در این کار کمک کسی قبول نمیکردند و خودشان هم سنگهایی را برمیداشتند که قهرمانان قدرتمند نمیتوانستند به آسانی بردارند.
مولانا محمد اسماعیل نیز همین حال را داشتند که در این زحمتها و کارهای خیر از همه پیشی میگرفتند، در همهی کارهای مجاهدین با آنها همکاری میکردند و هیچ وقت سعی نکردند که از آنها جدا و ممتاز باشند.
در نتیجهی لشکر اسلام خصلتهای خدمت، مساوات، برادری اسلامی ریشه دواند، مردم همه در فکر راحت رسانی دیگران بودند و به انجام خدمت افتخار میکردند و به آرامش درونی میرسند. صادقانه در مورد کردار و اخلاق والا، همدردی و مساوات، برادری صادقانه، ایثار و فداکاری، مبارزه با نفس، امانت و پاکی، تسلیم شدن در مقابل دستورات شرعی و اطاعت کامل این جماعت مجاهدین وقایع و خاطرات حیرتانگیزی ثبت کردهاند که چند شعاع این نور کامل را ما در صفحات آینده تقدیم خوانندگان محترم میکنیم.
[1]- این گزاش از یکی از نامههای مولانا عبدالحی/ اقتباس شده که ایشان برای برخی از دوستان سرحد خویش نوشته بودند.
آوازهی سیدآقا به مناطق دور و دراز سفر نمود و مردم پروانهوار دور ایشان را میگرفتند و در بیعت با ایشان شرکت میکردند. امراء پیشاور (که از قدیم الایام دنبال منافع مادی بودند و هرچیز را در ترازوی نفع و ضرر مادی موازنه میکردند و ستارهی اقبال هرکسی را درخشان میدیدند به طرف او گرایش میکردند) با دیدن این وضعیت احساس کردند که از این قدرت پیشرو دوری کردن و در لاک خویش فرو رفتن بضررشان تمام خواهد شد و از طرفی ترک ریاست، منصب و جاه، عادات و رسوم قبیلهای و دور ریختن کردارهای خرافی برایشان شاق بود، چون در آن رسوم و خرافات احکام شرعی و پیروی از دین جایی نداشت. در آن روش، اصول اروپایی مسیحی و جاهل در مورد دین و سیاست رایج بود که «در آنچه از آن خدا است به خدا بدهید و آنچه از آن شاه است به شاه بدهید»، دین از نظر آنها محدود بود. در عبادت و اذکار و چند موضوع فقهی محدود که شرح و تفسیر در اختیار و انحصار روحانیون امام مسجد معلم عربی یکی از مدارس بود، غیر از این دیگر امور مالی، انتظامی، سیاسی، معاملات، معاشرت، و کلیهی مسایلی که مربوط به اختیارات دولت و حکومت بود، آنها دست حکام و امرایی بود که از نیاکان، آن را به ارث برده بودند و کسانی که این دولت را با زور شمشیر و قدرت بازو بدست آورده بودند. این افراد با مشکل پیش سیدآقا حاضر شدند، یک طرف منافع فردی، مصالح شخصی، عادات جاهلانهی رسوم قبیلهای بود، طرف دوم این قدرت جدید که دارای خصوصیات دینی و سیاسی و قدرت و شهرت آن روز به روز داشت بیشتر میشد. و عموم مردم به آن داشتند میگرویدند. فکر میکردند که اگر بموقع نجنبند و پیش قدم نشوند از کاروان زندگی عقب خواهند ماند. و در صف آخر هم بمشکل جایی گیر خواهند آورد. از طرف سوم از این موضوع ناراحت بودند که روابط حسنه، حمایت و اعتمادی که با رنجیت سینگه دارند با این کار، از بین خواهد رفت.
بالاخره همراهی با سیدآقا را به بقیهی مسایل ترجیح دادند. پیش سیدآقا نامههایی از امراء «سمّه»[1] برای تائید و حمایت آمده بود. این منطقهای آزاد بود و از دسترس آقایان نامبرده دور بود، آنها احساس کردند که بدین وسیله میتوانند به این منطقهی سرسبز و حاصلخیز دسترسی و تسلط پیدا کنند. برای ملاقات آینده سیدآقا و اظهار ملاطفت و نیازمندی همین بود احساس عامل مهمی بود، بهرحال با درنظر گرفتن این امور، سردار یارمحمد خان، سردار سلطان محمد خان پیرمحمد خان هرسه برادر با لشکر و توپخانهی خویش در محلی بنام سرمائی به فاصلهی پنج مایلی نوشهره متوقف و منتظر ماندند، سیدآقا مطلع شدند، آنجا تشریف بردند و از آنها بیعت گرفتند.
پس از آن، مجاهدان از گوشه گوشهی منطقه جمع میشدند تا تعدادشان هشتاد هزار نفر رسید و لشکر اسلامی به شیدو[2] حرکت کرد، پس از رسیدن به آنجا، لشکر امراء پیشاور هم مشتمل بر بیست هزار نفر به آنها پیوست که جمعاً به یکصد هزار نفر رسید. چند روزی زیر پرچم اسلام لشکری جمع شدند، اگر نظر لطف الهی شامل حال میشد، افغانها لیاقت توفیق الهی را داشتند و برای اسلام و مسلمین مخلص میبودند، امراء تکبر و منیت نمیداشتند، اهمیت و حساسیت زمان را درک میکردند، جنگ سرنوشتساز زیاد دور نبود، که مسیر تاریخ اسلام در هند را بکلی عوض میکرد، چون این جماعت مخلصان و مجاهدان که پس از مدتها سر به کف به میدان کارزار آمده بود، در حق اسلام و مسلمین کاملاً وفادار، از منیت و نفس پرستی، آزاد بودند، دارای سرپرستی قاید و رهبری بودند که در فهم و درک دین، دارای نظر دقیق و نکته سنج، صاحب عزم راسخ و طرفدار سرسخت غلبهی اسلام، صاحب کلیهی خصوصیات و صفات رهبری و رفتارش با خدا و بندگان خدا کاملاً آشکار و بدون آلایش بود، علاوه بر آن، این جماعت دلی دردمند، مغزی متفکر، فطرتی سالم و نیروی بدنی و زور بازو داشت و از هر قشری عضو داشت و از طرفی دیگر ذلت و خواری مسلمانان به انتهای خویش رسیده بود، به همین علت عموم مردم، به همین جماعت چشم دوخته بودند و بسیاری از بندگان مخلص و محبوب حق تعالی، کلیهی علماء و مشایخ چیره و برگزیدهی هند دعاگوی این جماعت بودند، تاریخ نویس دست از قلم برداشته بود که بایی جدید برای تاریخ قدیم ما بنویسد. تاریخ قدیم که تلخیهای ناموفق، اختلاف و تفرقه، از دست دادن فرصتهای طلایی، نمک نشناسی، محسن آزاری، خیانت امراء و حکام، غرور و فریب وزراء، نیرنگ دوستان و بیوفایی یاران و مناظر رنگارنگ و تلخ دیگر را دیده بود.
آیا امروز این تاریخ اجازه میدهد، یک برگی تابناک تحت عنوان فتح و اقبال، تیتر جدیدی به رشته تحریر درآورد.
اما متاسفانه این تاریخ بجای ثبت برگ جدید در این معرکهی حق و باطل، همان صفحات قدیمیاش را ورق زد. کما اینکه در غذای امیر جماعت مجاهدان، سم ریختند، که اثر شدیدی بر جسم و اعصاب وارد شد و پی در پی غش میکرد. در لحظاتی که میدان کارزار گرم بود و دو طرف در جنگ دست و پنجه نرم میکردند که سیدآقا لحظهای در بیهوشی و لحظهای دیگر به هوش میآمدند. که این پیام (ناخالص) یارمحمد خان که شما شخصاً در جنگ شرکت کنید رسید و برای سواری ایشان فیلی فرستاده بود که پایش میلنگید و منظورش این بود که سیدآقا به اسارت سیکها دربیاید و میدان برای خودش صاف گردد، سیدآقا در همین وضع بر فیل سوار شد و در جنگ شرکت کردند. در این لحظات جنگ شدت بیشتری گرفت و نشانهایی از پیروزی دیده میشد و بعضی از مردم در همین وضع نیمه بیهوش مژده پیروزی، به ایشان رسانده بودند.
در این جنگ امراء پیشاور و لشکرشان از خود بینهایت سردی نشان داده بودند، در همین لحظات گلولهای از طرف سیکها به کنار یارمحمد خان افتاد، او بلافاصله عنان اسبش را برگرداند و از میدان جنگ فرار کرد، همراه او لشکرش نیز قرار کرد، در نتیجه کل فشار جنگ بر دوش مجاهدان افتاد، آنها هم با کمال شجاعت و جوانمردی در مقابل دشمن استقامت کردند.
بیماری سیدآقا طولانی شد، اما حق تعالی خیری را برای مسلمانان درنظر داشت، و سیدآقا هم چند روزی برای خدمت اسلام و مسلمین از حیات ایشان باقی بود، ایشان بار بار استفراغ میکرد و هربار مقداری از سموم بیرون میریخت، افراد صاحب نظر لشکر، نظر دادند فعلاً صلاح در این است که موقتاً عقبنشینی شود و لشکر در دژ محکمی قرار بگیرد تا آرامش و تسلط بر اعصاب در افراد و سلامتی کامل سیدآقا برگردد و آنگاه بموقع مناسب مجدداً تهاجم شروع شود. از طرفی دیگر سیکها با همکاری و همفکری امراء پیشاور توطئهی اسارت و دستگیری سیدآقا را طراحی کرده بودند. اما فیلبان مخلص و باهوش به نیرنگ آنها، پی برده به سیدآقا پیشنهاد داد شما فوراً از این محل تغییر مکان بدهید. کما اینکه تعدادی از مجاهدان سیدآقا را به دامنهای کوه بردند از دید دشمن پنهان کردند و عموم مجاهدین که بیشترشان زخمی هم بودند به روستاهای اطراف پنهان شدند. که در آنجا آنها برای پانسمان، مداوای زخمها و تنفسی کوتاه فرصتی پیدا کردند.
مسلمانان محلی با گرمی و خندهرویی از آنها پذیرایی کردند. در استقبال و خدمت هیچ گونه کوتاهی نکردند. سپس خود سیدآقا هم آنجا تشریف بردند که با دیدار ایشان چشم مردم محل روشن شد و بخاطر سلامت ایشان از خدا سپاسگذاری و شکر کردند. هنگامی که همه مردم یکجا جمع شدند، آنگاه سیدآقا خطاب به آنها فرمود: «این وضعی که برای خودم و دیگر دوستان پیش آمد، در اثر خطا و خلاف ادبی است که به دربار حق تعالی از طرف ما سر زده است و این خود یک امتحان الهی است، حق تعالی بنده و دیگر مجاهدان را، در همچنین مواردی، ثابتقدم نگهدارد. زحمت ما را به راحتی تبدیل بفرماید. مسموم شدن خودم نیز خالی از حکمت نیست. چون این خودش یکی از سنتهای رسول اکرم ج است، که حق تعالی توفیق آن را نصیبم کرد. آنگاه سیدآقا سرلخت به دربار الله با الحاح و زاری دعا کردند که بار الها! همهی ما بندگان پست و خاکسار توییم، ناتوان و بیکسیم، بجز تو حامی و یاوری نداریم، به خطاهای ما، ما را نگیر، به رحمتت از ما بگذر و به راه راست خودت ما را ثابت قدم نگهدار و آنهایی که از راه سرپیچی کردهاند، هدایتشان بکن، با چنین کلماتی بار بار دعا میکردند، مردم آمین میگفتند، پس از دعا ایشان همه را دلداری دادند، که برادران! حق تعالی بر شما فضل و کرم خواهد فرمود.
بعدها روشن شد این همه توطئهای بود که یارمحمد خان جهت رضایت رنجیت سینگه طراحی کرده بود.[3]
این خبر مسرتانگیز در دربار لاهور با سرور خاصی گوش کرده شد، چون دولت لاهور در همهی این مدت در نگرانی و تشویق بسر میبرد، که این جنگ سرنوشتساز (برای تغییر مسیر کل تاریخ کشور کافی بود) چه نتیجهای خواهد داد، هنگامی که حکام لاهور این مژده را شنیدند که یاران مخلص پیشاوریشان، آنها را از زحمت جنگ نجات دادهاند، حالا دیگر با لشکر با عزم و عظمت مقابلهای نخواهند داشت، لشکری که از مدتها منتظر مقابله با آنها بود، از خوشحالی در پوست نمیگنجیدند، کما اینکه برای آن جشن مفصلی گرفتند، توپخانه شلیک کرد، مغازهها آراسته شدند، مهاراجه جشن عام رسمی اعلام کرد و بعنوان اظهار سرور، پول زیادی بین فقراء تقسیم شد.[4]
با همهی این مسایل در عزم و ارادهی سیدآقا کوچکترین ضعف و تزلزلی ایجاد نشد، ایشان با شور و شوق جدید، از نو فعالیت و تبلیغات و دعوت به جهاد را از سر گرفتند، در مناطق «بنیر» و سوات، که از نظر جغرافیایی دارای اهمیت زیادی بودند و آنجا قبایل جنگجوی زیادی از افغانها زندگی میکردند، دورههای اصلاح و تبلیغ انجام دادند در هر روستا و دهکده روزها و گاهی هفتهها توقف میفرمودند، در ملاقات علما و مشایخ محل، حرارت ایمانیشان را که زیرا خاکستر قرار گرفته بود شعلهور میساختند، غیرت دینی و حمیت اسلامی و درک صحیح فکرشان را تحریک میکردند.
در همین ایام از هند دستههای زیادی از مجاهدان به ایشان پیوستند. در بین شان علما و نظامیان پرشور و با تجربه و جوانان پرانرژی زیادی همراه بودند، در همین دوران ایشان، هیأتی را با مقداری هدیه و سوغات پیش والی چترال فرستادند و او را برای شرکت در جهاد و یاری مجاهدان دعوت فرمودند.
افرادی که در این سفر پیوستند، بین آنها مولانا عبدالحی و شیخ قلندر نیز بودند، که کاروانی هشتاد نفری از مجاهدان آورده بودند، شیخ احمدالله میرتهی قریب به هفتاد نفر، شیخ مقیم رامپوری نزدیک به چهل نفر جوان سازمان یافته، که در امور جنگی، ماهر و درکارهای اسلحه متخصص بودند، در این دوران مبارک هزاران نفر بدست مبارک ایشان برای توبه و جهاد بیعت کردند، مردم به کثرت اصلاح شدند، برادرزادههای قهر و خانوادههای متفرق آشتی کردند و شیر و شکر شدند.
پس از دوره سه ماههی ایشان که در آن تعداد زیادی از افراد جدید با ایشان پیوستند، دستههای زیادی در بیعت ایشان درآمدند، ایشان به پنجتار که در مرز سوات قرار دارد برگشتند، سه طرف آن، باکوههای بلندی محصور است، بنابراین بصورت یک دژ محکمی درآمده است، سردار فتح خان که سردار قبیله خدوخیل بود، با ایشان بیعت کرد و ایشان را به این محل دعوت و آن محل را برای قرارگاه ارتش و مرکز فعالیت قرار دادن پیشنهاد داد، سیدآقا با پذیرفتن پیشنهاد ایشان در برگشت از سوات و بنیر همینجا را مرکز قرار دادند.
[1]- سمه شهری است بین پیشاور و مردان در این منطقه قبیله یوسفزئی آباد بود، سید آقا انجا توقف فرمود، حامیان و طرفدارانشان اینجا زیاد شد.
[2]- شیدو بمسافت چهار مایلی اکوره به جانب شرق آن قرار دارد.
[3]- یک مؤرخ هندوی معاصر بنام «لاله سوهن لال» در کتابش عمدة التواریخ نوشته است که در منطقه این خبر معروف است که یارمحمد خان در غذای سید آقا سم ریخته بود و در وسط جنگ همراه با سربازانش فرار کرده بود، چون او با رنجیت سینگه روابط دوستانه و صمیمیت کامل داشت.
[4]- ظفرنامه از دیوان امرنا تحوص 181.