این سفر کاروان مجاهدان که در جمعشان بسیاری از نجیبزادگان، علماء و مشایخ لکهنو و دهلی که در ناز و نعمت بزرگ شده بودند، شرکت داشتند، خودش بنفسه یک جهاد مستقل و مجاهدت دراز مدت و طولانی بود، در بین راه گذرشان از کویرها و ریگزارهایی بود که تا مسافتهای دور نه از آب خبری بود و نه از غذا و چنان جنگلهای بیمناکی در بین راه بود که رهبران بزرگ و نامدار هم راهشان را گم میکنند. در این سفر بارها با سارقان مسلح و راهزنان برخورد داشتند. با قبایلی برخورد داشتند که نه زبان را شان میدانستند و نه با معاشرت شان آشنا بودند. بارها اتراق بردچاهی قرار میگرفت که خیلی گود، کم آب و شور بود و گاهی برای تهیهی آب مجبور به حفر چاه میشدند صدها مایل راه را در بین شنهای روان باید میگذشتند، مناطقی که تپههای متعدد ریگ و پستی و بلندی راه مانع حرکت کاروان میشد، اگر درماندهای از قافله میماند لقمهی چربی برای حیوانات درنده یا رهزنان قرار میگرفت، علاوه براین، در مسیر از هر آبادی ای که رد میشدند، مردم منطقه وحشتزده میشدند. و بعلت ترس آب چاههای مسیر را آلوده و غیر قابل مصرف میکردند و حتی بعضی جاها آمادهی جنگیدن میشدند که با مشکل زیاد تفهیم میشدند و آرام میگرفتند.
خلاصه اینکه این کاروان با چنین وضعی از کویر معروف «ماروار» عبور کرد، در این مرحلهی اول، کاروان پس از طی مسافت دویست و هشتاد مایل به محدودهی سنده وارد شد، وضع اینجا خیلی فرق میکرد، امراء مسلمان اینجا و عموم مردم با گرمی استقبال کردند، این منطقه در خصلت مهماننوازی مخصوصاً به پذیرایی سادات، علماء و مشایخ معروف بود، مردم به کثرت تائبشده بودند، بیعت میشدند، سیدآقا هم در تبلیغ و ارشاد، دعوت به توحید و سنت، احیاء حمیت اسلامی و غیرت دینی، صلح و صفا بین افراد درگیر، پیوند دادن دلهای شکسته و متنفر، شیر و شکرساختن آنها هیچ کسریای نداشتند، اما زمانی که این گروه به منطقهی بلوچستان وارد شدند بازهم با مشکلات عدیدهای مواجه شدند، فصل باران بود، بنابراین جابهجا با مانع سیل و باران برمیخوردند. راهها بینهایت خراب، سفر دشوار منطقهی کوهستانی، درههای ناهموار منطقهای که از فرهنگ و تمدن اثری نبود، راهزنان با کمال آزادی، هرجا هرکسی را میخواستند غارت میکردند. بنابراین هرقافله که از این مسیر رد میشد باید تحت حفظ افراد مسلح سفر میکرد، در مسیر راه آب کم و درختان خاردار و بوتههای بیسود زیاد بود، در این منطقه قبایل معروف بلوچ زندگی میکردند. خیلی وقتها مجبور میشدند با بریدن درختان از چوب آن پل روی نهرها و رودها بسازند کاروان و شتران را از روی آن رد کنند، سیدآقا در همهی این کارها با دوستانشان همکاری مجدانه میکردند، البته در موارد زیادی با اکرام و تعظیم دعوت میشدند و به ضیافت میرفتند. افراد کاروان از این نوع نعمات خداوند متعال را شکر میکردند و هرگز از سختیهای سفر، حرفی به زبان نمیآوردند.
بالاخره آن تنگهی تاریخی که یگانه راه هند به سوی افغانستان است بنام «درهی بولان» فرا رسید، این پس از درهی خیبر دومین تنگه است که فاتحین هند از شمال و جنوب آن وارد میشدند، درهی بولان راهی طبیعی است که حق تعالی آن را برای فاتحان اولوالعزم یا مسافران نیازمند در این رشته طولانی کوه، قرار داده است، که هند را از افغانستان جدا میکند، گویا وسط این سد سکندری یک شکاف طبیعی قرار گرفته است، که از آن کاروانها و دستههای لشکری خیلی با احتیاط و دقت میتوانند رد شوند، این درهای است طویل و گود که با قطع کردن کوه براسک (BRAHUICK) تا مسافت پنجاه و پنج مایلی ادامه دارد و هردو طرف آن، کوههای سر بفلکی آن را احاطه کرده است، که ارتفاع آن از سطح دریا در حدود پنج هزار و هفتصد فوت میرسد، در جاهایی در وسط آن شکافهای وسیعی قرار دارد. اما عموماً عرض آن بین چهارصد تا پانصد گز میباشد. ساکنان کوهستانی و راهزنان عارتگر معمولاً در غارهای دو طرف آن بسر میبرند، که در فرصتهای مناسب به رهگذران پایین دره هجوم میآوردند و خیلی راحت کارشان را تمام میکردند. در بعضی جاها این دره در حدود چهل فوت عرض دارد و خیلی تنگ است.
سیدآقا برای رسیدن به شال[1] مجبور بودند از همین دره، رد شوند درهای که بعضی جاها شبیهه به یک تونل بود. از این مسیر ایشان میخواستند به قندهار، غزنی و کابل برسند، والی مبارز و مسلمان شال با گرمی خاصی، ایشان را استقبال نمودند و به ضیافت پذیرفتند.
[1]- این شهر این روزها بنام کویته و مرکز ایالت بلوچستان، پاکستان است که دارای اهمیت نظامی و جغرافیایی میباشد.
اولین ندای توحید در محل مهاراجه گوالیار
کاروان سیدآقا از مسیر ریاست «گوالیار» رد شد، این ریاست بزرگترین ریاست «حیدر آباد» بود، مهاراجهی آنجا بنام دولت راوسندهیا رهبر بزرگ مرهتهها از حکام غیر مسلمان، مهرهی دست نشاندهی انگلیس بود، مرهتهها از مدتهای مدید با مسلمانان درگیر بودند. سیدآقا با این مهاراجه و وزیرش هندو راؤ، قبلاً مکاتبت داشتند، و سعی کرده بودند که آنها را از خطر اصلی یعنی انگلیسیها آگاه کنند، و میخواستند بفهمانند که با بودن دولت انگلیس بقا هیچ ریاست و دوام هیچ آزادی تضمین ندارد. پاسخی که این دوازده نفر داده بودند، دارای همدردی بود و گویا اهمیت موضوع را حس کرده بودند.
زمانی که سیدآقا به گوالیار رسیدند سر وزیر هندو راؤ استقبال شاهانهای از ایشان بعمل آوردند. ایشان اول در باغ نواب فتح محمد خان اتراق فرمودند. روز بعد سروزیر هندو راؤ به خدمت رسید و عرض کرد، مهاراجهی دولت راؤ سلام عرض کردهاند و گفتند که من مریض هستم توان به خدمت رسیدن را ندارم، اگر حضرت عالی با قدم رنجه، مشرف بفرمایید، ممنون خواهم بود. حضرت فرمودند: «اشکالی ندارد خودمان به ملاقات میآییم. نیازی نیست که مهاراجه زحمت بکشند». روز بعد یا یکی دو روز بعد، پس از نماز ظهر، ایشان به قصر دولت راؤ تشریف بردند. سربازان جهت استقبال رسمی از قصر بیرون آمدند و ایشان را با خود همراه بردند. فرش عظیمی پهن بود.
هندو راؤ، کلیهی همراهیان حضرت را، روی آن نشاند، و دست ایشان را گرفت، به اطاق خاص دولت راؤ برد. دولت راؤ بینهایت با اکرام و احترام برخورد کرد، رانی (یعنی همسر راجه) پشت پرده نشسته بود با هردویشان سلام و احوالپرسی و صحبت فرمود.
مهاراجه عرض کردند: «شنیدهام در توجه حضرت، قوت و تاثیر زیادی است. امیدوارم مرا هم از فیض آن سرافراز خواهید فرمود»، حضرت فرمودند: شما چه نیازی به آن دارید؟ چون توجه باطنی برای تقرب الی الله انجام میگیرد و کفر مانع آن است. غذای انرژیدار برای آدم سالم مفید و عامل تقویت اوست نه برای مریض. مهاراجه عرض کردند: بزرگان دین به من توجه فرمودهاند، اما شما آن را مشروط به ایمان میکنید چه بسا خالق برتر، با توجه شما، به من توفیق ایمان را هم ارزانی فرمود. سیدآقا فرمود: حالا که شما ایمان را چنان باارزش میدانید، من توجه میکنم و آنگاه او را در جلوی خود نشاند و به او توجه فرمود.
دمی گذشته بود که مؤذن لشکر اسلام شیخ باقر علی بالای سر در با صدای بلند برای نماز عصر، اذان دادند. در محیط قصر، چه در داخل و چه در بیرون ولولهای برپا شد، زنان پشت بام برای تماشای این صحنه بیرون آمدند. کارمندان دولتی هم محل کار را ترک کردند به تماشا مشغول شدند. افراد فرانسوی هم بودند، تعجب میکردند که تا حالا هیچ شیخ یا درویشی چنین صدایی بلند نکرده است.
مسئولان حتی، شیخ خود مهاراجه را کسی، اینجا در حال نماز خواندن ندیده بود، در صورتی که او اینجا بکثرت رفت و آمد داشت. هندو راؤ به خدمتگزار دستور داد، فوری مسؤولین آب، آب آوردند. مهمانان وضو گرفتند و صف نماز آماده شد، مردم جا نمازها را پهن کردند، سیدآقا جلو رفتند، مکبر با تجوید و لحن خاصی اقامت گفت، حضرت نماز را شروع فرمودند. همهی حاضران به قیافهی ایشان چشم دوخته بودند، حضرت دو رکعت نماز(نماز عصر مسافرتی) امامت فرمودند سلام گفتند.
روز بعد هندو راؤ برای شام دعوت کرد، حضرت به منزل او تشریف بردند. او شخصاً برای استقبال جلو آمد و به فرش خودش برد و نشاند. سپس دستههای نظامی برای ادای احترام از جلوی ایشان رژه میرفتند، هندو راؤ برای پاسخ به ادای احترامشان بلند میشد، سیدآقا اول بخاطر او بلند میشد، او عرض کرد شما زحمت نکشید و لازم نیست به خاطر من بلند بشوید، البته برای من الزامی است، پاسخ هریک دستهها را باید جداگانه رسماً انجام بدهم. چون اینها یک برنامه نظامی ریاست ما است. حضرت نشستند، آنگاه چندین دسته یکی پس از دیگری حاضر شدند. هندو راؤ ایشان را به معیت پانزده نفر و پانزده دسته همراه خویش به داخل قصر بردند، و روی فرش خصوصیاش نشاند. سپس خواست شخصاً خودش دست حضرت را بشوید، حضرت منع فرمود، عرض کرد سعادت من در همین است که خودم دستها را بشویم و در کنار دوستان تان غذا بخورم. حضرت فرمود اما، ما این را دوست نداریم، شما بفرمایید بنشینید، حضرت به همراهان هندو راؤ فرمود برای او صندلی (مبل) بیاورید، هندو راؤ در اطاعت امر روی آن نشست، خدام رسمی دستهای سیدآقا و یارانش را شستند، اولین غذایی که حاضر شد مرهتی بود و در آن فلفل قرمز کوبیده شده زیاد بود، به محض چشیدن آن منتظمین آن را برداشتند، هندو راؤ عرض کرد غذای اصلی محل ما همین است. سپس غذاهایی اشرافی هند، از قبیل شیرمال، پراته، چندین نوع پلو، متنجن، چند نوع قلوه، فرنی و یا قوتی وغیره حاضر شد، کمی از آنکه مصرف شد، آن را برداشتند و غذاهای دیگری حاضر شد، چند نوع کوبیده، سیخ کباب، مرغ سرخ شده حاضر شد، بهمین صورت چند دور غذا آمد و رفت، پس از فراغت از غذا، دستها دوباره شسته شد.
سپس بستههای پان که بر آن زر ورق و انواع عطر زده شده بود حاضر شد، بعد سینیهای لباس که در آن بیشتر سیلیها و مندیلهای قرمز رنگ بود، با دیدن آن، حضرت فرمود: این چه نیازی داشت، هندو راؤ عرض کرد: این رنگ پختهای است که با صد بار شستن هم از بین نمیرود. و این همه برهان پوری است. شنیدهام رنگ پخته شرعاً ایرادی ندارد، لباسها یک دست کم داشت. یک دست برای سید عبدالرحمان فوراً حاضر کرده شد.
در لباس سیدآقا یک رشته از گوهرهای قیمتی و یک عبای زرین بود، هندو راؤ، بدست خویش بر دوش ایشان گذاشت و پوشاند، هرچند سیدآقا منع فرمودند او گفت آرزوی قلبی من است که با دست خودم آن را بپوشانم و الا من میدانم که بعد شما آن را نخواهید پوشید، در همین سعی و اصرار، رشتهی گوهرها پاره شد و گوهرها بر زمین ریخت که حاضران آن را جمع کردند در سینی گذاشتند که بعداً به اقامتگاه ایشان فرستاده شد.
خوش باشید اهل وطن، ما که به سفر رفتیم
هنگام برگشت از سفر ایشان یک سال و ده ماه در وطن ماندند، این مدت توقف همگی در آمادگی هجرت و تهیهی اسباب جهاد گذشت. برای این منظور ایشان نامهی بلیغ و مؤثری برای مردم ارسال فرمودند، که در آن مردم را به حمیت اسلامی تشویق و به دست کشیدن از راحتطلبی و رفاه و ترک وطن و خانمان دعوت میکردند و برای این کار ایشان واعظان و مبلغان زیادی را به مناطق دعوت میکردند و برای این کار ایشان واعظان و مبلغان زیادی را به مناطق مختلف اعزام فرمودند، که آنها در مسلمانان روحیهی جهاد و عشق شهادت را دمیدند و عدههای الهی و مژدههای خداوندی این کار و با ترک آن به چه وعید و نکبتی خواهند رسید را یادآور شدند و برای آنها به اثبات رساندند که زوال دولتهای اسلامی، نابودی دین و اشاعهی فساد در زندگی اجتماعی مسلمین همه، ریشه در ترک این فریضهی دینی دارد و اثرات نحس آن به جوامع غیر مسلمان حتی به حیوانات و گیاهان و مزارع نیز میرسد و این همه زیان به علت احساس مسؤولیت مسلمانان و غرقشدن شان در عیاشی و رفاه و مصلحت اندیشی آنها میباشد.[1]
و این دورانی بود که مسلمانان در پنجاب بدترین وضع را داشتند. آنها در این محل در وضع بسیار نکبت بار و ذلیلانهای بسر میبردند. ظلم و زور حکام، اسلام ستیزی آنها، قتل، غارت، سنگدلی و درندگی، هتک حرمت و ربودن زنان، توسط نظامیان به کثرت بوقوع میپیوست[2].
بیاحترامی به مساجد با کمال جرأت انجام میگرفت. و مسلمانان با کمال سکوت و بیحالی، این وضع را مشاهده میکردند و با زبان حال میگفتند: ﴿وَمَا لَکُمۡ لَا تُقَٰتِلُونَ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ وَٱلۡمُسۡتَضۡعَفِینَ مِنَ ٱلرِّجَالِ وَٱلنِّسَآءِ وَٱلۡوِلۡدَٰنِ ٱلَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَآ أَخۡرِجۡنَا مِنۡ هَٰذِهِ ٱلۡقَرۡیَةِ ٱلظَّالِمِ أَهۡلُهَا وَٱجۡعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ وَلِیّٗا وَٱجۡعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ نَصِیرًا٧٥﴾ [النساء: 75].
«چرا در راه خدا نمیجنگید در صورتی که مردان، زنان و کودکان ناتوان پیوسته مینالند که پروردگارا! ما را از این کشور ستمگران نجات بده و از غیب برای ما پشتیبان و یاوری بفرست».
سیدآقا صلاح دیدند که فعالیت شان را، از منطقهی مظلومی آغاز کنند که، مسلمانان آنجا در سلطهی یک دولت نظامی لگام گسیخته گرفتاراند و پس از آن به هند رو بگردانند که آن را استعمار انگلیس، برای خودش یک گاو شیرده میپندارد. بنابراین لازم است آغاز کار از منطقهای باشد که از یکسو از سلطهی انگلیسیها خارج و دور از دسترسشان باشد. ثانیاً: مردم آن محل در غیرت و شهامت، جوانمردی و سوارکاری، انگشت نما و ضرب المثل باشند و از بدو تولد بطور طبیعی از فنون جنگی و نشیب و فراز اسلحه آگاهی کامل داشته باشند.
این منطقه در محدودهی مرز شمال غربی افغانستان و پنجاب قرار دارد. قبایل آنها در نیروی بدنی و آزادگی نامدار و معروف بودند. هیچ وقت در مقابل قدرت خارجی و بیگانه سر تسلیم خم نکردهاند و رشدشان از ابتدا در جنگجویی بوده است. در یاران سیدآقا تعداد زیادی از نژاد افغانی بودند که نیاکانشان در جنگهای مختلف در تلاش معاش زندگی یا حس بخت آزمایی به هند سر درآورده بودند و ماندگار شده بودند. بعلت وابستگی با ارتش در استخدام رسمی، سلطنت مغول یا حکومت «اوده» بودند.
در بین آنها بسیاری از فرماندهان با تجربهی ارتش (که ذکرشان قبلاً مطرح شده است) در مناطق مختلف هند، مشغول خدمت بودند. در ارتش لکهنو و حومهی آن شباهت ستون فقرات را داشتند. در این قبایل افغانی، بسیاری از اعوان، انصار و حلقه بگوشان معنوی و یاران وفادار بسر میبردند، پیشنهاد هجرت به این منطقه از طرف آنها مطرح شد که موطن بستگان، اقوام یا دوستانشان بود. سیدآقا این پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند مرکز فعالیتشان، در همین منطقه باشد و آغاز این جهاد پربرکت از همین محل قرار بگیرد.
دوشنبه جمادی الاخری 1241هـ.ق (17 ژانویه 1826م) روز هجرت ایشان بود. بطرف مقابل جنوبی رود «سئی ندی» خیمه ایشان برپا بود.
روز دوشنبه در تودیع بستگان، اقوام و دوستان سپری شد. شب هنگام به کشتی سوار شدند. افراد زیادی برای بدرقه آمده بودند. عدهای روی کشتی و عدهای دیگر در آب بودند. ایشان در ساحل دو رکعت نماز شکر خواندند، با الحاح و زاری دعا آغاز کردند. این سپاسگذاری و شکر برای فتح سلطنتی نبود و این وداع هم از مکانی نبود که اسباب رفاه و آسایش یا عوامل عزت و سربلندی آن مبهم و معدوم باشند و دل با آن هیچ گونه وابستگی نداشته باشد، بلکه جایی بود که خانوادهی ایشان از 150 سال قبل آنجا زندگی میکرد و با گوشه گوشهی آن محل عشق و علاقه داشتند. جایی که برای شخص ایشان رفاه و احترام کامل، موجود بود. چیزی که خیلی از نامدارهای جهان، از آن محروماند. اما ایشان هدفی که برای زندگی خویش درنظر گرفته بودند برای رسیدن به آن، محل مناسب نبود و بنابراین بجز از وداع دایمی آن، چارهی دیگری نداشتند. هنگامی که از عزیزترین خاک وطن که چهل بهار زندگی در آنجا گذرانده بودند، میخواستند وداع کنند، بنابراین به دیار محبوب چنان سجدهی شکری بجا آوردند که هیچکس هنگام رسیدن به وطن محبوب یا فتح سلطنتی بجا نمیآورد.
تمام شب بستگانشان مرد و زن به چادر ایشان رفت و آمد داشتند، هجرت و فراق ایشان، دل همگان را متاثر و منقلب کرده بود. بجز از بستگان که در سفر هجرت و جهاد همرکاب بودند، دیگر بستگان پس از این جدایی، بار دیگر موفق به دیدارشان نشدند. حتی هردو همسر، دختر گرامی (ساره) برادرزادگان سید اسماعیل و سید یعقوب هم بار دیگر، موفق به دیدار نشدند. در این لحظات هم وداع شونده و هم وداع کنندگان این را کاملاً حس میکردند که حالا دیگر ملاقات فقط در یک صورت ممکن است و آن در صورتی که حق تعالی ایشان را مظفر و پیروز برگرداند و کل کشور هند به دارالاسلام تبدیل گردد. یا اهالی وطن پیش این مهاجران فی سبیل الله بروند و این هردو صورت بظاهر غیر مقدور بود.
بالاخره لحظهی حرکت فرا رسید، ایشان نگاه خداحافظی به آبادی خویش (دایره شاه علم الله) جایی که کودکیشان را گذرانده بودند، انداختند جایی که در آغوش آن، تربیت شده بودند، گوشه گوشهی آن را از ته دل، دوست داشتند. جایی که در نهرهای آن بارها شنا کرده بودند و هرگوشه مساجدش گواه رکوع و سجدهی ایشان بود، جایی که خاطرات شیرین و درخشان و لحظاتی بیاد ماندنی گذرانده بودند. ایشان از روی تنفر نمیخواستند از آنجا بروند، بلکه تا این روز هم دل ایشان، از محبت فطری و طبیعی آن مملو بود و از مردم محل احساس رضایت و سپاسگذاری داشتند، اما ایشان رضایت الله، را بر رضایت خویش، ترجیح دادند، خواستهی دین را برخواستهی نفس برتری دادند، آرامش روحی و روانی را بر آسایش جسمی، ترجیح دادند. در واقع جلوهای از حلاوت ایمانی، احساس مسؤولیت و عشق و علاقهی دین بود که ایشان را از محل گمنام رای بریلی تا محل شهادت بالاکوت کشانده و برد.
﴿قُلۡ إِن کَانَ ءَابَآؤُکُمۡ وَأَبۡنَآؤُکُمۡ وَإِخۡوَٰنُکُمۡ وَأَزۡوَٰجُکُمۡ وَعَشِیرَتُکُمۡ وَأَمۡوَٰلٌ ٱقۡتَرَفۡتُمُوهَا وَتِجَٰرَةٞ تَخۡشَوۡنَ کَسَادَهَا وَمَسَٰکِنُ تَرۡضَوۡنَهَآ أَحَبَّ إِلَیۡکُم مِّنَ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَجِهَادٖ فِی سَبِیلِهِۦ فَتَرَبَّصُواْ حَتَّىٰ یَأۡتِیَ ٱللَّهُ بِأَمۡرِهِۦۗ وَٱللَّهُ لَا یَهۡدِی ٱلۡقَوۡمَ ٱلۡفَٰسِقِینَ٢٤﴾ [التوبة: 24].
«بگو ای پیامبر، اگر پدرانتان و پسرانتان و برادرانتان و همسرانتان و قبیله تان و اموال بدست آورده تان و کاسبی تان که از کساد آن میترسید و خانههای مورد علاقهتان پیش شما محبوبتر از خدا و رسول و جهاد در راه او باشد پس منتظر (کیفر) الهی باشید. و الله قوم نافرمان را هدایت نمیدهد».
[1]- برای تفصیل بیشتر مراجعه شود به «صراط مستقیم» باب چهارم و نامههای سید اقا در «سیرت احمد شهید» چاپ چهارم.
[2]- تفصیل این وضعیت را در کتب مؤرخینی چوم ماککم یبدل گریفن و کهنیالال میتوان دید و تصویر این وضع اسفبار تاریخ هند را دکتر اقبال/ در شعری چنین ترسیم کرده است:
خالصه شمشیر و قرآن را
ببرد |
|
اندر آن کشور مسلمانی
بمرد |
زمانی که عزم جهاد سیدآقا آشکارا شد و هرکس فهمید که ایشان امکانات و وسایل جنگی را دارند فراهم میکنند، بطور طبیعی هرکس چیزهایی را بعنوان هدیه وغیره تقدیم میکرد که موافق سلیقه و مورد علاقهی ایشان باشد و در این زمان محبوبترین فرد هم، کسی بود که در همین رابطه با ایشان صحبت کند و با ارزشترین سلاح آن بود که در جهاد کاربرد داشته باشد بطور مثال شمشیر برّان، تفنگ یا کلت دوربرد و اسب اصیل وغیره.
در این مورد جناب آقای «شیخ غلام علی» اله آبادی از همه برتری داشتند. چون ایشان اسلحهی گوناگون، چادر، پارچه، پول نقد، لباسهای دوخته یا بدون دوخت. نسخههایی از قرآن و کتابها. ظروف و حیوانات ذبح شدنی، در خدمت سیدآقا تقدیم میکردند. پدر مولوی سید جعفر علی جناب آقای سید قطب علی میفرمایند: که آقای شیخ هربار که به خدمت سیدآقا میرسیدند، حتماً یک چیزی از قبیل شمشیر، تفنگ یا اسلحهای دیگر به خدمت ایشان تقدیم میکردند، ایشان هشت تفنگ خوب، جدید و چند سلاح دیگر تقدیم کردند. مسجدی از چادرها برپا کردند. که در داخل آن حصیر گذاشته بودند. بدرستی که همانطور که حضرت صدیق اکبر سیدنا ابوبکرس با سرمایهی خودش وفاداری و صداقت در رفاقت را به حضرت رسول گرامی ج به اثبات رسانیده بود، عیناً جناب آقای شیخ غلام علی اله آبادی سرمایهی خویشتن را نثار قدمهای سیدآقا کرده بود. و در راه جهاد فی سبیل الله با وسعت قلب مالش را تقدیم کرد. (منظورة السعداء).
«مولوی محمد جعفر تهانیسری» مینویسند: «در همین ایام آقای شیخ فرزند علی از غازیپور، زمنیا، دو اسب نجیب و تعداد زیادی لباس فرم و چهل جلد قرآن مجید بعنوان سوغات آورد و عجیبترین سوغات شیخ موصوف این بود که ایشان، یکی از پسران نوجوان خودش بنام امجد را همانند سیدنا ابراهیم خلیل الله÷ بعنوان نذر راه خدا، به خدمت سیدآقا تقدیم کردند که او را با خودتان به جهاد ببرید تا با تیغ کفار این قربانی ذبح گردد. کما اینکه همینطور شد که این پسر مطیع، نذر پدرش را با استقبال شهادت، عمل کرد و پدرش را خوشنام کرد. (سوانح احمد ص 89) با اعلام جهاد سیدآقا در مردم چنان شور و شوقی ایجاد کرده بود و ندای الهی ﴿انْفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَاهِدُوا بِأَمْوَالِکُمْ وَأَنْفُسِکُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ﴾ چنان به گوششان فرو رفته بود که پدر از فرزند و برادر از برادر میخواست سبقت بگیرد. حتی نوبت به قرعه کشی میرسید.
مولانا جعفر علی در کتابش «منظورة السعداء» مینویسند: «هنگامی که خبر هجرت و عزم جهاد سیدآقا به ما رسید، من و پدر بزرگوارم سید قطب علی و برادرم سید حسن علی خواستند در این کاروان مجاهدان شرکت بورزیم هریک از ما میخواست این سعادت به او برسد، منافست و رقابت به حدی رسید که حل آن به مادر محترمه واگذار شد که قرعهی فال بنام بنده خورد. کما اینکه بنده به منطقهی سرحد سیدآقا ملحق شدم. ایشان جهت استقبال بیرون آمده بودند، از فرط خوشحالی شلیک هوایی انجام گرفت. ایشان بنده را بعنوان کاتب شخصی خویش برگزیدند و در دستهی سید محمد اسماعیل قرار دادند.
عوامل جهالت، یا اسباب فلاح و هدایت
این دورانی بود که در هند صفات شهسواری و جوانمردی به سرعت رو به زوال بود. و کارنامههایی که تاریخ گذشته اقوام فاتح را روشن و تابناک کرده بود، که بر مبنای آن، آنها با توجه به کمبود نفرات، این قارهی پهناور را فتح کرده بودند. حالا دیگر در آنها دیده نمیشد. رفاه و راحتطلبی در سرشت شان ریشه دوانده بود. حمیت اسلامی و غیرت دینی، ضعیف شده بود. انگلیسیها، ایالات و مناطق را یکی پس از دیگری داشتند میبلعیدند. از این طرف مسلمانان در خواب خرگوشی افتاده بودند و در رفاه و عیش خویش مستغرق بودند. از این وضعیت ناگوار، آنها راککی نمیگزید و این مرض چنان رشد کرده بود که صفات زیبایی، چون شهسواری، جانبازی، شجاعت و دلاوری و وسایل جنگ تحقیر میشد. آن را صفات نادانان، جاهلان و اقشار پست میدانستند و معتقد بودند که این صفات با علم و عبادت، وقار و آبرومندی اصلاً ارتباط ندارد.
از آن طرف در دل سیدآقا، عشق جهاد فی سبیل الله موج میزد. علاقه و فکر آزادسازی کشور از چنگال ستمگران، اعلای کلمة الله، تجدید حیات شوکت اسلام بر مغز و احساسات ایشان مسلط بود. همهی افکار و مسایل دیگر تحت شعاع این فکر قرار گرفته بودند.
سیدآقا از کودکی به ورزش و بازی علاقهی خاصی داشتند. بویژه بازیهای پهلوانی، نظامی و مردانه را خیلی دوست داشتند. معمولاً کبدی بازی میکردند که بچهها را به دو گروه تقسیم میکردند که یک گروه به قلعهی گروه دوم حمله میکرد و آن را فتح میکرد. از اینرو از اوان کودکی در ایشان صفت نظامیگری، جا باز کرده بود. در سال 1227هـ.ق ایشان در ارتش نواب امیرخان والی ایالت تونک رسماً، استخدام شدند. در جبهههای متعددی با آنها همراه بودند. نظرشان این بود از این راه، ایشان به اجرای احکام و حدود شرعی در کشور موفق خواهند شد و کشور را میشود به این صورت کمکم از چنگال ستمگران نجات داد. بهمین علت زمانی که نواب با انگلیسیها مصالحه کرد و به یک ریاست کوچک قانع شد، سیدآقا همراهی او را وداع گفت.
این عشق و علاقهی ایشان، در دیگر دوستانش نیز سرایت کرد و این روستای کوچک که اول فقط مرکز علم و عبادت و ذکر و تسبیح بود، به تدریج به یک پادگان ارتش تبدیل شد. حالا دیگر آنجا بجز تیراندازی، سوارکاری، فنون جنگی و تمرین نظامی، چیزی دیگر به چشم نمیخورد و بسیاری از علماء و مشایخ بزرگ، چشم و چراغ اشراف و اعیان، امراء و اغنیاء، فقراء و مساکین، پیر و جوان بصورت یکسان بهرهمند میشدند. این روش جدید زندگی برای برخی از علماء و مشایخ عابد و زاهد که از مدتها آوازهی سیدآقا را میشنیدند خیلی ناگوار بود و تصور میکردند زندگی قبلی سیدآقا که از حلاوت عبادت بهرهمند بودند و در محیط ایشان بجز ذکر و تسبیح صدایی دیگر شنیده نمیشد. خیلی بهتر بود، همهی آنها دسته جمعی با سیدآقا صحبت کردند. اما سیدآقا نظر آنها را نپذیرفت و برای آنها از احادیث جهاد و نگهداری مرزهای کشور اسلامی، استناد فرمود و پیشنهاد را رد کرد.[1]
در لکهنو یکبار هنگامی که حضرت داشتند به اردوگاه قندهاریها تشریف میبردند، هم خودشان هم دیگر یارانشان مسلح بودند، آقای عبدالباقی خان با دیدن این منظر گفتند: حضرت! کلیهی کارهای شما خوب است اما این یک خصلت را من نمیپسندم، چون خلاف نسب عالی مقام شما است. تا حالا کسی این روش را نداشته است، شما باید به روش نیاکانتان بمانید، خوب است، حضرت فرمودند: کدام خصلت منظورتان است؟! گفت: همین مسلح بودن، شمشیر و تفنگ را به کمر بستن، اینها همه وسایل جاهلاناند، شما نباید اینها را بکار ببرید. با شنیدن این حرف از خشم رنگ شان قرمز شد و فرمودند: آقا خان به شما چه بگوییم؟! اگر درک داشته باشید، همین بس است که اینها از آن اسباب خیر و برکتند که حق تعالی آنها را به همین بس است که اینها از آن اسباب خیر و برکتند که حق تعالی آنها را به انبیاء† عنایت فرموده بودند. تا با کفار و مشرکین جهاد کنند. بویژه پیامبر ما ج با همین وسایل و اسباب، شرّ کلیهی کفار، اشرار و قلدرها را از سر جهان کوتاه کرد و در دنیا حق را رونق بخشید. اگر این وسایل نبود، شما هم نبودید و اگر هم بودید، خدا میداند که چه دین و مرامی داشتید.
جهاد فکر ایشان را کاملاً به خود مشغول کرده بود. هر فردی را قوی و نیرومند میدیدند، میفرمودند: «این بدرد ما میخورد. از محلی بنام موارییس ایالت اناو چهار نفر قدبلند و تنومند بنامهای شمشیر خان، الله بخش، شیخ رمضان و مهربان خان برای ملاقات آمدند. حضرت با دیدن آنها خوشحال شدند و فرمودند: این جوانها بدرد ما میخورند نه پیرزادگان (نه آقازادگان) و بعد آنها را خیلی ترغیب و تشویق کردند. آنها با این برخورد حسنه عرض کردند، ما آدم حقیر، کارمند چهار روپیهای، شما ما را اینقدر ستایش میکنید. بعد فرمودند: حق تعالی در جهاد به شما توفیق خدمات ارزندهای خواهد داد و بعد خطاب به مهربان خان فرمودند: حق تعالی به شما توفیق یک نوع خدمت و به آنها خدمتی دیگر خواهند داد، اما هردو مورد پسند و رضایت الله خواهد بود[2] (وقایع 440 و 441).
[1]- در صحیح ترمذی از حضرت ابن عباسب روایت است: «دو نوع چشم را آتش جهنم لمس نمیکند یکی چشمی که از بیم خدا گریسته است دیگری چشمی که در راه خدا، بیخواب بوده و نگهبانی داده است» در حدریث دیگری است: «قدمهای هربندهای که در راه خدا اغبار آلود شده آتش آنها را لمس نخواهد کرد».
[2]- کما اینکه مهربان خان برای پذیرایی و خدمت متعلقین حضرت در سند ماند و اخیراً از آنجا به تونک رفت. و بقیه در اولین حمله دشمنان در اکوره به فیض شهادت نائل آمدند.