اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

خدمت خلق

خدمت خلق

در مسیر کلکته به میرزاپور رسیدند، دیدند به ساحل آن یک کشتی پر از پنبه لنگر انداخته است، مالک این پنبه منتظر کارگر بود که آن را تخلیه و به انبار منتقل کنند، سیدآقا به یاران دستور دادند پنبه‌ها را خالی کنید، صدها نفر به بار چسپیدند، چند ساعتی نگذشت، همه‌ی پنبه تخلیه و به انبار منتقل شد. مردم با دیدن این وضع تعجب کردند که این‌ها عجب آدم‌هایی هستند که با صاحب پنبه هیچ گونه آشنایی ندارند، بدون توقع مزد، فقط الله، فی الله کارش را راه انداختند. یقینا این‌ها بندگان الله هستند.[1]



[1]- (وقایع احمدی ص 646).

جامعه‌ی پرتحرک اسلامی

جامعه‌ی پرتحرک اسلامی

در هند از مدتی فریضه حج متروک شده بود. برخی از علماء که بیشتر در علوم عقلی اشتغال و انهماک(تلاش) داشتند، بر مبنای اینکه سفر دریا توسط کشتی‌های بادبانی و بدون موتور خالی از خطر نیست و با شرط ﴿مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا تضاد دارد، رسماً برای عفو و عدم فرضیت حج فتوی داده بودند. اما برای کسانی که غیرت و فراست ایمانی داشتند و راسخ فی العلم بودند، محرز بود که این تحریف بزرگ دینی و فتنه‌ای عظیم است. اگر آن را در نطفه خفه نکنند، بعدها ریشه‌کن کردن آن، خیلی مشکل خواهد شد و برای احیای مجدد این فریضه‌ی عظیم‌الشأن دینی و رکن مهم اسلامی بدون تجدید بنا و جهاد، غیرممکن خواهد شد و این دژ محکم اسلام چنان شکافی برخواهد داشت که پر کردن آن مقدور نخواهد شد.

کما اینکه، هر دو یاران سید آقا جناب مولانا عبدالحی برهانوی و مولانا محمد اسماعیل صاحب، از طریق علمی و عملی برای انسداد این فتنه، تلاش بی‌دریغی آغاز کردند.

آنگاه سیدآقا برای حرکت به سفر حج رسماً اعلامیه پخش کردند و نامه‌ها و بخش‌نامه‌های رسمی، برای افراد فرستادند و به مناطق مختلف هیأت‌های متعددی فرستادند. حتی مخارج سفر عازمین به حج را شخصاً به ذمه گرفتند. در آن واحد در کل کشور، این خبر پخش شد که سیدآقا عازم حج هستند و مردم را نیز به این کار دعوت می‌دهند. با این فعالیت و تشویق، شراره‌ی عشقی که در دل مردم زیر خاکستر دفن بود، شعله‌ور گردید، افراد ضعیف النفس هم، همت‌شان بلند شد. خیلی‌ها در عشق حج، زمین، مزرعه، باغ و یا چیزی داشتند، می‌فروختند و زاد راه را، آماده می‌کردند، ایمانی جدید در بین مؤمنین جرقه زد. نامه‌ها، گروه‌ها می‌رسیدند. روزی نبود که گروه جدیدی لبیک گویندگان به ندای خلیل÷ اعلام آمادگی نکنند. بالاخره روزی رسید که در آخرین روز ماه شوال روز دوشنبه (سال 1236هـ.ق) با جمعیتی چهارصد[1] نفری حضرت سیدآقا از تکیه حرکت فرمودند. پس از عبور از رودخانه سیئی[2] ساحل بعدی آن جایی که مردم جمع و منتظر بودند، جهت تودیع و تجدید بیعت آن‌ها توقف کوتاهی فرمودند. سپس به سوی لمئو[3] حرکت فرمودند، می‌خواستند از آنجا تا کلکته به وسیله‌ی کشتی سفر کنند، روز حرکت از شهر خویش، جمعیت همراه چهارصد نفر بود.

این قافله در واقع مدرسه‌ای سیار و لشکر نظامی متحرک بود، محیطی کاملاً اسلامی، که در آن علماء به ارشاد و موعظه و مردم عادی به یادگیری احکام و آداب اسلامی و شرعی سرگرم بودند، کلیه‌ی افراد قافله برای تحمل سختی‌های سفر و سرد و گرم راه آمادگی داشتند، در هر ناگواری و مشکل، شاکر و ذاکر خدا بودند. گاهی زیر گبار باران، گاهی آفتاب‌سوزان، با تلاق و گل و لای، گذر از نهرها، اگر کسی لیز می‌خورد با لبخند، شکر خدا می‌گفت که خدایا: در راه توبه زمین افتادم، امیدوارم کفاره‌ی لغزش‌ها و خطاهای گذشته‌ام قرار بگیرد، و یکی با زبان حال این شعر حافظ شیرازی/ را می‌خواند:

در بیابان گر ز شوق کعبه خواهی زد قدم

 

 

سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور




پس از گذشت چهار روز، هنگامی که قافله، مسافتی را طی کرده بود یک شب پس از نماز عشا، سید آقا فرمودند: برادران! شما چند روز است که مواعظ مولانا عبدالحی را می‌شنوید، حالا چند کلمه بنده را نیز پس از نماز صبح، گوش کنید.

همه پس از نماز تجمع کردند، آنگاه سیدآقا فرمودند: «برادران! اگر شما خانه و کاشانه را ترک کرده‌اید به نیت ادای حج و عمره و به این منظور حرکت کرده‌اید که حق تعالی از شما راضی گردد، پس باید بین خودتان چنان وحدت و رفتاری داشته باشید که گویا همه‌ی شما فرزندان خوشبخت یک پدر و مادرید، راحتی تک‌ تک همراهان را، راحتی خویش و ناراحتی هرکس را ناراحتی خویشتن بپندارید و به کارها هریک دیگری را بدون اخم یاری کنید، از خدمت و کمک همدیگر نباید شرم کنید. بلکه آن را افتخاری بدانید. همین کارها عامل رضایت الله تعالی است. هنگامی که  شما چنین اخلاقی داشته باشید، مردم به همراهی شما علاقه‌مند می‌شوند و شرکت خواهند جُست.

بر الله توکل کامل داشته باشید، رزاق مطلق و حاجت روای برحق همان پروردگار یگانه است، بدون اذن و توفیق او احدی به کسی چیزی نمی‌تواند بدهد.

من از لطف و عنایت الهی کاملاً اطمینان دارم که حق تعالی در این سفر توسط بنده، صدها هزار نفر را هدایت خواهد فرمود، هزاران نفر از کسانی که به دریای شرک و کفر، گناه و خطا غرق‌اند و از شعایر و احکام اسلامی کاملاً ناآگاهند، موحد کامل و پرهیزگار خواهند گرفت. من بدرگاه الهی برای مردم هند خیلی التماس و زاری کرده‌ام که بارالها: راه خانه‌ی کعبه‌ی تو از مسیر هند بسته شده است، هزاران سرمایه‌دار فقط با این فریب نفس که راه ناامن است محروم از حج مرده‌اند و هزاران پولدار دیگر هنوز هم بخاطر همین وسوسه به تنبلی گرفتارند، الها، با لطف و رحمتت چنان راهی باز کن که هرکس تصمیم گرفت بدون ترس و واهمه بتواند سفر کند و از این نعمت عُظمی نباید محروم بماند. حق تعالی این دعای مرا پذیرفته‌اند و فرموده‌اند که پس از برگشت شما از این حج، این راه را برای عموم مردم باز خواهیم گذاشت، بنابراین هر برادر مسلمانی که زنده بماند این وضع را با چشم خودش خواهد دید».

کما اینکه همین طور شد، به برکت سفر ایشان چنان راهی برای سفر حج باز شد که سال به سال تعداد زایرین اضافه می‌شد و موضوع ترک حج بصورت داستانی کهنه، باقی ماند که جای آن اکنون فقط در گوشه‌ای از اوراق تاریخ است.



[1]- پس از رسیدن به کلکته این جمعیت به تعداد هفتصد نفر رسید که حضرت با خود برد.

[2]- این رودخانه‌ای است که درست پائین پای مسجد حضرت شاه علم الله/ جاری است، این رود از شهرستان «هردوئی» سرچشمه می‌گیرد و به مسیر رای بریلی، پرتاب گره و جونپور رد شده به گنگ میریزد.

[3]- یکی از بخش‌های شهرستان رای بریلی و قریه تاریخی است که روی تپه‌ای در کنار رود گنگ قرار دارد.

عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد

عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد

مولانا ولایت علی عظیم آبادی یک نجیب‌زاده و چشم و چراغ خانواده‌ای از اشراف بودند، پرورش ایشان با همان ناز و نعمت که معمولاً (فرزندان) خوانین و امراء پرورش می‌یابند، انجام گرفته بود، پدر ایشان مولانا فتح علی، یک روحانی نامدار و عالمی باوجاهت و صاحب نفوذ بود و پدر بزرگ مادری‌شان جناب رفیع الدین حسین خان حاکم ایالت بیهار بود.

تحصیلات ابتدایی ایشان در خانه بود و سپس به شهر لکهنو که پایتخت اوده و مرکز فرهنگ و ادب، علم و دانش بود رفتند. اینجا هم با کمال رفاه و آسایش کافی گذراندند. بهترین و گرانبهاترین لباسها را می‌پوشیدند و خوشبو و عطرهای زیادی استفاده می‌کردند.

هنگامی که سیدآقا به لکهنو تشریف آوردند، مولانا محمد اشرف لکهنوی با شاگردش ولایت علی، بدیدن حضرت سید آقا تشریف آوردند و هدف‌شان این بود که سیدآقا، از شاگردش جهت سنجش استعدادش، یک امتحان و آزمون (مختصری) بعمل آورند و شاید شاگردش هم بهمین منظور همراه استاد آمده بود که از موفقیت استاد خویش، لذت ببرد. مولانا محمد اشرف، خدمت سیدآقا عرض کردند که میخواهم تفسیر ﴿وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِین ]الأنبیاء: 107[ «و (ای پیامبر!) تو را جز رحمتی برای جهانیان نفرستادیم.» را از زبان مبارک شما بشنوم.

سیدآقا آن را به روش خاص خودشان، تشریح و تفسیر فرمودند و این مضمونی بود که مولانا محمد اشرف آن را در هیچ کتابی نخوانده بود و از آن بقدری متاثر شدند و گریه کردند که محاسن‌شان از اشک خیس شد.

سپس هردو نفر، بدست سیدآقا بیعت کردند و شاگرد ایشان مولوی ولایت علی چنان بدامن سید آقا، چنگ‌زدند که تا دم مرگ جدا نشد. ایشان همراه سید آقا به وطن وحی «رأی بریلی» رفتند. حالا این نوجوان (که بنام بانکه پتنه معروف و نازدانه‌ای ناظم بهار در رفاه و تجمل نظیر نداشت) از زرق و برق ظاهری و آرایش‌های تصنعی کاملاً بی‌نیاز و بی‌اعتناء شده بودند، از لذیذ خورد و نوش و پوشیدنی خیلی بالاتر، دل ایشان به حقایقی لطیف‌تر، اسیر شده بود. در این آبادی کوچک (دایره شاه علم الله) ایشان چنان زندگی‌ای را مشاهده کردند که از زندگی قبلی، به مراتب زیباتر و به فطرت، خیلی نزدیک‌تر بود. او در این زندگی کاملاً محو شد، همچنان که دیگر دوستان‌شان در خدمت و تلاش معروف بودند. ایشان نیز سرگرم فعالیت بودند و احساس می‌کردند که در این ایام به نسبت گذشته در آرامش و سکون بیشتر، بسر می‌برند و آن لذت و لطفی که اینجا دارند، در خانه‌ی خودشان نداشتند.

مولانا عبدالرحیم صادقپوری، مصنف در منثور می‌فرمایند که یک روز پدر ایشان مولوی فتح علی صاحب، یکی از خدام قدیمی خویش را مبلغ چهارصد روپیه‌ی نقدی و ده – پانزده تکه پارچه نفیس و کفش و وسایل ضروری دیگر داد و پیش ایشان به بریلی فرستاد، هنگامی که او همراه با وسایل به بریلی رسید از مردم قافله پرسید که مولوی ولایت علی اهل پتنه کجا است؟ مردم گفتند: که به ساحل رود، گِل کاری می‌کنند (کارگر ملاط‌سازی هستند) آن قاصد به ساحل رود، رسید. دید کارگران زیادی مشغول گِل‌کاری هستند. در بین آن‌ها جناب مولانا نیز، لنگی مشکی رنگ از پارچه نخی درشت، بر تن کرده است و آلوده به کاهگل مشغول به کار بودند، در این ایام قیافه‌ی ایشان چنان تغییر یافته بود که آن خادم قدیمی و سی ساله نتوانست ایشان را بشناسد کما اینکه از خود مولانا پرسید که مولوی ولایت علی اهل پتنه کجا است؟ ایشان گفتند که برادر! ولایت علی خودم هستم. خادم با عصبانیت گفت من با شما کاری ندارم، من با مولوی ولایت علی فرزند مولوی فتح علی صادقپوری عظیم آبادی کار دارم، نه با شما، ایشان فرمودند برادر ولایت علی صادقپوری که خودم هستم. آن خادم با دلخوری گفت با من شوخی نکن!

هنگامی که ایشان دیدند که نمی‌تواند باور کند، گفتند خیلی خوب شما بروید در بین قافله، فرد مورد نظرتان را تلاش بکنید. او هرجا از هرکس که می‌پرسید، آدرس ایشان را می‌دادند و به سوی ایشان اشاره می‌کردند و می‌گفتند آن کس که دنبالش می‌گردی، همین است که لحظه‌ای قبل با او صحبت می‌کردی. آنگاه مجدداً برگشت و عذرخواهی کرد، حضرت او را در آغوش گرفت و با اخلاق کریمه پذیرایی کرد. او نامه و محموله‌ی همراه را به ایشان، تحویل داد و عرض کرد که این لباس‌ها را بپوشد و مبلغ را به نیاز خویش مصرف بکند. چون فکر می‌کرد که ایشان، بعلت فقر و ناداری به این وضع و قیافه درآمده‌اند.

و به یاد کیفیت خوش‌پوشی و خوش‌خوراکی قدیمی زار و زار گریه کرد، ایشان او را دلداری داد و ساکت کرد، زمانی که شب ایشان آن مبلغ نقدی و محموله‌ی لباس‌ها را همانطوری که بسته بود برداشت و در خدمت سید آقا حاضر شد. و همه را پیش سید آقا گذاشتند و خودش بلند شدند و برگشتند و صبح روز بعد باز با همان لنگ کهنه، بکار همیشگی خویش، مشغول شدند.

توبه‌ی خالص

توبه‌ی خالص

در سال 1324هـ.ق سید آقا، برای اولین بار همراه با کاروان خود به لکهنو تشریف بردند و در جوار مسجد عالمگیر تیلی والی اقامت گزیدند و برنامه‌ی ارشاد و تبلیغ، اصلاح و تزکیه‌ی خویش را، آغاز فرمودند. این ایام عمر پادشاهی نواب غازی الدین حیدر (سال جلوس به تخت 1229هـ.ق) و وزارت معتمد الدوله آغامیر بود، که در لکهنو، دوران غارت ثروت، حق تلفی و عیاشی بود.

گرایش عموم مردم، حق خواص، به رفاه‌طلبی و عیاشی بود. با مطالعه دریای لطافت نوشته‌ی سید انشاء 1334هـ.ق که در تألیف آن مرزا قتیل هم، شریک بود، به ادب بی‌ادبانه، پستی طبع، ادب سنوانی و افکار برگرفته از شهوات حیوانی، بصورت آشکار، پی خواهید برد.

لکهنو به علت مرکزیت سلطنت، قبله‌ی حاجات نیازمندان و مرجع پیشه‌وران، هنرمندان، اهل فن و حرفه و اشراف بود، اشراف و نجیب‌زادگان دهستان‌ها به دولتمردان اوده متوسل شدند و با صدها آرزو، به امید محبت آنان، اتراق می‌کردند. خوب و بد از هر قماشی، اینجا جمع بود. از طرفی، این شهر، مرکز علم و ادب و تدریس و تالیف بود، از طرفی دیگر لانه‌ی فساد، عیاشی، انحراف اخلاقی و فسق و فجور بود.

با تشریف‌آوری سیدآقا، آوازه‌ی اخلاق و کردار رفقای ایشان، به سرعت در سطح شهر، پخش شد. مواعظ علما، سادگی، تحمل مشکلات، برادری و برابری اسلامی، شب زنده‌داری، مردانگی، مهارت‌های جنگی، ایثار و فداکاری، خدمت و اطاعت، خلاصه اینکه اخلاق حسنه و کریمانه‌ی ایشان، کل شهر را تحت تاثیر قرار داد. صدها، بلکه هزاران نفر، به خدمت ایشان می‌رسیدند در بین مراجعان، تماشاچی و طالب حق و رضایت الهی و گرفتار شبهات نیز وجود داشت. اما همگی در این مجلس داروی درد خویش را، پیدا می‌کردند. سیدآقا همه را با خنده رویی و تبسم استقبال می‌فرمودند. با احترام و محبت در کنار خویش می‌نشاندند، آن‌ها را دلداری می‌دادند و در نماز جماعت، شرکت می‌دادند که در اثر آن سنگدل‌ترین افراد، با این برخورد، مثل موم نرم می‌شدند و مردم برای توبه‌ی خالص، دگرگونی احوال، موفق می‌شدند. از عادات و رسوم جاهلیت برمی‌گشتند و در حالی از اینجا بر می‌گشتند که زندگانی‌شان از این رو به آنرو شده بود، نور ایمان را در دل و سرمایه‌ی تقوی را در دست داشتند و در مدح و ستایش سیدآقا و یاران‌شان رطب اللسان بودند.

در همین ایام، طبق معمول، یکبار در مسجد محله‌ی خویش تشریف‌فرما بودند که دو نفر بنام امان الله خان و برادرش سبحان خان همراه با عده‌شان که در دزدی و جنایت، شهره‌ی آفاق بودند، به خدمت رسیدند. هنگام ورود آن‌ها مردم (یواشکی) به سیدآقا اطلاع دادند که این‌ها افراد شرور و جنایت‌پیشه می‌باشند. حضرت فرمودند هشدار می‌دهم که در حضور آن‌ها، اصلاً چنین حرفی، کسی بر زبان نیاورد (و جنایات‌شان را به رخ‌شان نکشد) از الله تعالی امیدوارم که آن‌ها را از گناهان نجات دهند، توفیق نیکی و طاعت بدهد و عاقبت‌شان بخیر گردد.

آن‌ها جلوتر آمدند، با سیدآقا مصافحه و معانقه کردند. آقا آن‌ها را با اخلاق و برخورد خاصی نشاند و تا دیر آن‌ها را با توجه بخصوص نگاه می‌فرمود، پس از لحظاتی آن‌ها اجازه خواستند، فرمودند: خوب «شغل شما چیست؟».

عرض کردند از این موضوع بگذرید، این موضوع را همین‌طور مسکوت بگذارید، کسانی که آن‌ها را می‌شناختند، گفتند چه اشکالی دارد؟ بگویید، برای شما بهتر است و آقا هم فرمودند که تعریف کنید.

آن‌ها کل وضعیت دزدی و جنایات خودشان را تعریف کردند، گفتند که تا حالا شغل و راه درآمد ما این بوده است. اما از حالا به دست مبارک شما، توبه می‌کنیم. دیروز که به خدمت رسیده بودیم، اما هیچ منظوری نداشتیم. بلکه فقط برای تماشا آمده بودیم مطلقاً تصمیمی برای مرید شدن نداشتیم، اما زمانی که به خدمت رسیدیم و اخلاق شما را دیدیم، قلب ما حالت عجیبی، پیدا کرد که نمی‌توان آن کیفیت را با زبان تعریف کرد. در دل یکایک ما این فکر رسوخ کرد که ما زن و فرزند و خانه و کاشانه را وداع گوییم، همین جا به خدمت مشغول شویم و به همین منظور به خدمت رسیده‌ایم. آقا فرمودند: فعلاً صبر کنید، روز جمعه مراجعه کنید تا شما را به مریدی بپذیرم. این را شنیدند، برگشتند.

روز جمعه هنگام چاشتگاه آمدند، حضرت فرمود پس از نماز جمعه بیعت می‌شوید. بعد از نماز بیعت شدند و مبلغی را بعنوان نذرانه تقدیم کردند. اول از دست آن‌ها گرفت، سپس مجدداً به آن‌ها برگرداند، فرمود این بر زن و فرزند خویش، مصرف بکنید. عرض کردند: خانواده‌ی خودمان را چگونه به بیعت شما دربیاوریم. فرمودند: اگر روزی گذرمان به آن طرف افتاد آن‌ها را هم به مریدی خواهیم پذیرفت.

یک روز سیدآقا به سوی گردنه‌ی «گوله گنج» داشتند می‌رفتند، امان الله خان عرض کرد که کلبه‌ی بنده، نزدیک است، اگر قدم رنجه بفرمایید، عین عنایت خواهد بود، همراهان همانجا، توقف کردند. حضرت به خانه‌اش تشریف بردند و افراد خانوده‌اش را به بیعت پذیرفتند.

امان الله خان، سبحان خان و میرزا همایون بیک هرسه تا یکجا بدست، حضرت سید آقا بیعت کرده بودند، آن‌ها سه دوستی داشتند بنام غلام رسول خان، غلام حیدرخان و صدرخان که آن‌ها از موضوع توبه و بیعت خبر نداشتند، یک روز هرسه باهم نزد امان الله خان آمدند و گفتند که این روزها پول‌شان ته کشیده است و برای مخارج چیزی ندارند، باید فکری بردارید، منظورشان این بود که باید برنامه‌ی دزدی‌ای را باید تدارک ببینند و طراحی کنید. او گفت حالا دیگر این کار از من ساخته نیست. پرسید چرا؟ امروز نمی‌توانید یا برای همیشه نمی‌توانید؟ و اصلاً موضوع چیست؟

میرزا همایون بیک در پاسخ او گفت، اصل موضوع این است که ما حالا توبه کرده‌ایم و ان‌شاءالله دیگر این کار را نخواهیم کرد. پرسید، کی توبه کرده‌اید؟ گفت: در تیله شاه پیرمحمد سیدی که از بریلی تشریف آورده‌اند، ما مرید او شده‌ایم و سپس کمی از فضایل و کمالات حضرت سیدآقا را برایش تعریف کرد که ما یک روز، چند نفری بعنوان تماشا و گردش گذرمان به مجلس ایشان افتاد، گفتیم ببینیم موضوع چیست؟ وقتی ملاقات کردیم مطابق با آوازه‌اش یافتیم. بدست او بیعت کردیم، ایشان به ما توجه فرمودند که ما فیض زیادی بردیم. با این حرف غلام رسول خان و یارانش نیز به دیدن سیدآقا علاقه‌مند شدند. به سیدآقا کسی اطلاع داد که چنین موضوعی پیش آمده است. سیدآقا به این‌ها هم اجازه شرکت در جلسه داد. وقتی به خدمت رسیدند، سید آقا را خیلی برتر از آوازه‌اش دیدند. بلافاصله توبه و بیعت کردند و از همان روز حالت‌شان دگرگون شد، از مال حرام متنفر شدند، حتی نگهداری چیزی مشتبه و مشکوکی در خانه برای شان خیلی سنگین بود. هنگامی که سیدآقا تصمیم برگشت گرفتند، آن‌ها تقاضای همراهی کردند و گفتند چون در محل بمانیم محیط فاسد قدیمی، ممکن است ما را مجدداً به گناه جذب بکند. سیدآقا آن‌ها را ستایش کرد، همت افزایی نمودند دعای خیر کرد و آن‌ها را برای کسب حلال تشویق کرد.

هنگامی که حضرت سیدآقا برای جهاد هجرت فرمودند. اکثر این افراد با ایشان همراه بودند. عده‌ای از آن‌ها به فیض شهادت نایل آمدند و برخی دیگر زنده (و منتظر شهادت) ماندند و بقیه‌ی عمرشان را در صلاح، تقوی، خدمت به اسلام، دلسوزی به مسلمانان و تلاش برای سربلندی کلمة الله گذراندند.

پس نامش را احمد بگذارید

پس نامش را احمد بگذارید

حضرت سید احمد شهید/ در سال 1333هـ.ق مناطق دهلی و سهارنپور را جهت تبلیغ و ارشاد، اصلاح و تزکیه مردم، گشت زن بودند، در شهرها و روستاها هرچند روز گاهی سر می‌زدند و حتی چندین هفته اقامت می‌گزیدند و مسلمانان را برای اتباع سنت و ترک بدعات، دعوت می‌فرمودند. و به تزکیه‌ی نفس و تهذیب اخلاق متوجه می‌کردند. در این سفر مولانا محمد اسماعیل که نماینده‌ی سیدآقا و سخنگوی جماعت بودند، معمولاً وعظ می‌کردند. در این سفر مبارک به فضل و کرم خداوند متعال هزاران نفر، هدایت شدند و عده‌ی کثیری موفق شدند تا توبه کنند.

یک خاطره از خاطرات این سفر به نقل از زبان خود صاحب خاطره، به خدمت تقدیم می‌گردد.

حاجی شیخ احمد می‌گوید که سیدآقا به مولوی شاه رمضان اهل درکی خلافت نیابت داده بودند تا به روستاهای اطراف و اکناف جهت تعلیم و ارشاد مردم، سفر بکنند. مولوی مذکور به محل جاتکا که وطن اینجانب است، رسیدند. در این محل در مسجدی وعظ فرمودند. من در آن ایام، نُه ساله بودم و هندو بودم. من پایین مسجد نشسته بودم و وعظ ایشان را گوش می‌کردم. ایشان فقط در فضایل نماز، روزه و دیگر اعمال نیک داشتند وعظ می‌فرمودند. من تا سه روز پشت سرهم، وعظ ایشان را، گوش می‌کردم. در ذهنم خطور کرد که دین مسلمانان خیلی خوب است و علاقمند به اسلام شدم و این علاقه‌ روز به روز اضافه می‌شد. روز سوم تصمیم گرفتم که به خدمت جناب مولوی برسم و مسلمان شوم. من وارد مسجد شدم، دیدم جمعیتی از مسلمانان برای گوش کردن وعظ ایشان نشسته‌اند که هیچ، پایین مسجد تعداد زیادی، هندو جدا جدا به جاهای مختلف ایستاده‌اند، من هم در گوشه‌ای جا گرفته، ایستادم. چند لحظه بعد در دل چنان نشاط و سروری پیدا شد، گویا در اثر آن من نشئه و مدهوش شدم. بی‌اختیار جلوی جناب مولوی ایستادم و عرض کردم که من می‌خواهم مسلمان شوم، مرا به اسلام راهنمایی کنید. جناب مولوی مرا در کنارش نشاند و پرسید که شما می‌خواهید مسلمان شوید؟ عرض کردم: بلی، ایشان مرا همراه یکی از برادرانش، پیش سیدآقا، به سهارنپور فرستاد و من با همان شور و شوق بدست ایشان مسلمان شدم (و بیعت کردم).

محسن خان و محمد حسین سهارنپوری نقل می‌کنند: هنگامی که این کودک در سهارنپور به خدمت سیدآقا رسید، سید آقا او را در کنار خویش نشاند و بار بار به سرش دست می‌کشید و می‌فرمود: شأن آن هادی مطلق را، نگاه کنید. وقتی نور هدایت او در دلی بتابد به جستجوی، راه راست می‌آید و تلاش می‌کند و سپس خطاب به مولانا عبدالحی فرمودند: «که بنام خدا، این کودک را کلمه‌ی توحید، تلقین کنید و در این امر خیر، یک لحظه درنگ نکنید».

مولانا که کلمه‌ی توحید را تلقین کردند، سیدآقا فرمودند که برایش اسم جدیدی بگذارید. مولانا عرض کردند: «کریم الدین».

در این لحظه، جمعیت بزرگی از اهالی شهر، در مجلس حاضر شدند. همگی عرض کردند که با این نام، بسیاری از اهل محل، دلخور می‌شوند. چون بسیاری از ریش سفیدان، با این نام موسوم هستند. سیدآقا فرمودند: خوب پس نام ایشان را بگذارید «احمد»، چون این نام خودم هست. و سپس این کودک را به حکیم مغیث الدین سپردند و فرمودند به او نماز یاد دهید و قرآن آموزش دهید و از احکام و مسایل دین کاملاً او را مطلع سازید. هرگاه به شما وقت سفر حج، ابلاغ کردیم این کودک را با خود بیاورید که ان‌شاءالله حاجی خواهد شد.

سپس سیدآقا کلیه‌ی همراهان سفر و از اهالی محل، جمعی را که حاضر بودند و همچنان مولانا عبدالحی و مولانا محمد اسماعیل را جمع فرمودند، خطاب به این دو بزرگوار فرمودند که برخی از امور جهالت در مغز مردم چنان فرو رفته و رسوخ کرده است که اگر این امور از مغزشان بیرون آورده نشود، خطر این است که، رفته رفته دین و ایمان شان، از دست برود. اول این که یکی از فرزندان کسی بمیرد اسم او را روی فرزند بعدی نمی‌گذارند و می‌ترسند که مبادا این دومی هم بمیرد.

دوم اینکه، هیچ یک از مسلمانان فقیر، حق ندارد، نام کسی را، از رؤسا و سران شهر برای فرزندش انتخاب کند.

سوم اینکه، عده‌ای از سرمایه‌دار و به اصطلاح امرا و اشراف، دعوت فقراء را، قبول نمی‌کنند و آن را نوعی خفت و ذلت می‌دانند.

چهارم اینکه، غذایی که در خانه‌های ما (اشاره به اشراف) پخته می‌شود، فقراء حق ندارند، بپزند. چون در آن صورت با ما برابر می‌شوند.

علاوه براین، چند موضوع خرافی، خودساخته و استکباری را رد فرمودند. بعد به مولانا عبدالحی دستور وعظ دادند. مولانا هم‌چنان بلیغ و رسا، وعظ فرمودند که اشک همه سرازیر شد. و هریک آمنا و صدقنا را ورد زبان داشتند. در پایان وعظ، برای توفیق اطاعت از احکام الهی، دعا فرمودند. افرادی که قبل از جلسه، از نام‌گذاری کریم الدین منع می‌کردند، آن‌ها توبه کردند، از نو بیعت کردند.