ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نام فجاءة؛ ایاس بن عبدالله بن عبد یا لیل بن عمیر بن خفاف است. او فردی از بنوسلیم بود. حضرت ابوبکر صدیق س فجاءه را در میدان بقیع در مدینه منوره به قتل رسانیده بود. سبب آن این بود که او پیش از این خدمت حضرت ابوبکر س حاضر شده بود. او ادعای اسلام کرده، از حضرت ابوبکر خواست تا سپاهی بدو بسپارد تا به جنگ با مرتدان رفته در راه خدا جهاد کند. حضرت ابوبکر س نیز سپاهی آماده کرده بدو سپرد. اما چون او به حرکت درآمد، در راه هر مسلمان یا مرتدی را که میدید بدون هیچگونه فرقی بین مسلمانان و کافران، او را کشته مال و ثروتش را تصاحب میکرد. خبر تصرفات وحشیانه و خودکامگیهای او به حضرت ابوبکر صدیق س رسید. خلیفه سپاهی را در تعقیب او فرستاده، او را دستگیر کرد. سپس فجاءة را به میدان بقیع فرستاد، دستهایش را به گردنش بستند. و دستور دادند گردنش را بزنند. حضرت طریفه بن حاجز او را دستگیر کرده بود. این حادثه بیانگر نقش واضح و روشن مسلمانان بنوسلیم در جهاد بر علیه آشوبگران و مرتدان است.
این سزای سخت جزای خیانت او بود، یا به این خاطر او را چنین سر زدند که او یک یا دو بار مسلمانان را درست به همین صورت به قتل رسانده بود.[1]
[1]- الثابتون علی الإسلام، اثر/ دکتر مهدی رزق الله، ص:27، و حرکة الردة، اثر/ دکتر علی العتوم، ص:185.
از جمله دروغگویانی که در زمان خلافت حضرت ابوبکر س ادعای پیامبری کرده، فتنه و آشوبی به پا انداختند زنی بود بنام سجاح بنت حارث. او زنی بود از خاندان بنی تغلب که مسیحیان جزیره عرب بودند. او نیز چون سایر فرصت طلبان وقت را غنیمت شمرده پس از رحلت خاتم المرسلین به دروغ ادعای پیامبری کرد.
او با دار و دسته و سپاه و لشکر و قبیلههای هم پیمان ساخت و باختها کرد. وقتی آنها از مناطق بنوتمیم میگذاشتند سجاح آنها را بسوی خود خواند تا دعوت به پیامبری او را قبول کنند، برخی از عامه مردم بنوتمیم در مقابل او سر تسلیم فرود آوردند، و برخی از سرداران بنوتمیم چون مالک بن نویره یربوعی و عطارد بن حاجب و دستهای دیگر به او ابراز عقیده و احترام کرده دعوتش را پذیرفتند. البته سایر سرداران منطقه گول حرفهای او را نخورده، از پیروی او سر باز زدند. آنها در بین هم بر این نقطه اتفاق کردند که با هم جنگ نکنند. البته مالک بن نویره در هنگام خداحافظی با سجاح، او را برای جنگ با بنی یربوع تشویق کرد. سپس همه آنها با هم عهد و پیمان بستند تا با قبیلههای دیگر بجنگند، و با هم به شور نشستند که جنگ را با چه قبیلهای شروع کنند. سجاح با زبان چرب و نرم و شاعرانهاش به آنها چنین فرمان داد:" سوار کارها را آماده کنید، آماده شبیه خون زدن گردید. به رباب شاخه بنوتمیم حملهور شوید، چرا که حلقه دفاعی آنها ناپایدار است".
بنو تمیم سجاح را برای حمله به یمامه و سرنگون کردن مسیلمه دروغگو قانع ساخت. ولی قوم او از درگیر شدن با مسیلمه بشدت هراس داشتند، آنها گفتند:" بدون شک مسیلمه کذاب در حال حاضر بر همه چیز مسلط شده، حالا پایههای حکومت او بسیار مستحکم و قوی است". سجاح گوشهای آنها را با چند جمله چرب و نرم و شاعرانه مست کرد:" به یمامه حمله برید. چون کبوتران سبک بال به حرکت درآئید. چرا که این جنگی وحشتناک و سخت خواهد بود. پس از آن شما هرگز مورد سرزنش قرار نخواهید گرفت". همه آنها برای جنگ با مسیلمه براه افتادند. چون خبر نزدیک شدن این لشکر به مسیلمه رسید بوحشت افتاد. او سخت برآشفته به فکر برآمد چگونه از منطقه زیر تصرفش حفاظت کند. او از پیش مشغول جنگ با حضرت ثمامه بن اثال س بود. حضرت عکرمه س نیز با قراولان سپاه اسلام به یاری حضرت ثمامه س رسیده بود و مجاهدان در همان نزدیکیها اردوگاه زده منتظر آمدن حضرت خالد س بودند. مسیلمه برای سجاح پیامی فرستاد که اگر تو با من صلح کنی من نیمی از محصولات سرزمین خود که پیش از این به قریش میدادیم، را به تو میدهم، آن ثروت بدون اینکه خودت را به درد سراندازی و جنگی برافروزی به تو تقدیم میشود.
مسیلمه ایلچی خود را نزد سجاح فرستاد تا به او اطلاع دهد؛ مسیلمه میخواهد همراه با سران قوم و قبیله خود برای دیدار با او بیاید. در پی آن مسیلمه کذاب همراه با چهل تن از قومش در یک خیمه بزرگ با سجاح ملاقات کردند، وقتی آن دو با هم تنها شدند او نیمی از محصول دیار خود را به سجاح تسلیم کرد. حریف تازه وارد از دیدن آن ثروت هنگفت بسی شادمان گشت. مسیلمه کذاب گفت:" هر کس حرف مرا بشنود خداوند حرف او را میشنود و هرگاه او خیری بخواهد خداوند او را سرشار خیر و خوبیها میکند. تمام زندگی او بخوبی و خوشی سپری خواهد شد. آیا حاضری با من ازدواج کنی؟ آنگاه من همراه با قوم و نیروی سپاهیان تو و لشکر خودم میتوانم همه عرب را به چنگ خودم درآورم! سجاح با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفت.
پس از آن سجاح سه روز نزد مسیلمه ماند و چون نزد قوم خودش بازگشت مردم از او پرسیدند: مسیلمه چقدر مهریه به تو داد؟ او در جواب گفت که او هیچ مهریهای به من نداد. مردم گفتند:" ازدواج با خانمی چون تو که رهبر و سردار لشکری است بزرگ، بدون پرداخت مهریه کار بسیار زشت و ناپسندی است". در پی آن او شخصی را نزد مسیلمه فرستاد تا از او مهریه بخواهد. مسیلمه جواب فرستاد که مؤذنت را نزد من بفرست. سجاح نیز مؤذن خود که شبت بن ربعی الریاحی بود را پیش او فرستاد. مسیلمه به او گفت که در بین قوم خود جار بزن و اعلام کن که مسیلمه بن حبیب از دوش شما دو نماز؛ نماز فجر و نماز عشاء، که محمد ج فرض کرده بود را برداشته است. این بود مهریه سجاح!
سجاح پس از آن به سرزمین خود بازگشت. این زمانی رخ میداد که به او خبر رسیده بود حضرت خالد بن ولید س به یمامه نزدیک شده است، برای همین او پس از دریافت نصف خراج از مسیلمه به سرزمین خودش "الجزیره" بازگشت. او تا زمان حکومت حضرت معاویه در بین قومش بنی تغلب بسر برد. حضرت معاویه در سال عام الجماعة (همان سالی که حضرت حسن س با حضرت معاویه س بیعت کرده در بین دو گروه بزرگ مسلمانان صلح برقرار شد)، یعنی سال 40 هجری سجاح را از آنجا رانده در بدر کرد.[1]
ازدواج با خاتونی سردار چون شما بدون پرداخت هیچ مهریهای کاری است بسیار زشت و ناروا |
حضرت علی بن أبی طالب س میفرماید: " خدای تعالی حضرت ابوبکر را مورد رحمت و بخشایش خویش قرار دهد. او بود که پیش از همه قرآن مجید را بصورت کتابی جمع آوری کرده آنرا از ضایع شدن در امان داشت".[1]
درگیری نهایی با مسیلمه کذاب دروغگو در زمان خلافت حضرت ابوبکر صدیق س در باغی صورت گرفت که سپاه مسیلمه در آن پناه برد، درها را بستند و در آنجا سنگر گرفتند. مسلمانان جان بر کف نهاده از دیوارها بدانسو پریدند و توانستند در باغ را بگشایند. در پی آن جنگ بسیار شدیدی در گرفت و خونریزیها ببار آمد. بخاطر این معرکه خونین باغ به "حدیقه الموت" شهرت یافت. رهبری مسلمانان در این جنگ هولناک بدست خالد بن ولید س بود. حضرت خالد س همیشه با آرزوی شهادت شمشیر میزد و تمام تلاشش را برای پیروزی مسلمانان بخرج میداد.
بیائید با هم در محضر سرلشکر سپاه اسلام خالد بن ولید زانو زده، از خود ایشان داستان درگیری وحشتناک او با یکی از دوستان مسیلمه دروغگو که در باغ مرگ روی داد را بشنویم، ایشان میفرماید:
" درگیر و دار معرکه، مردی با من گلاویز شد. ما هر دو سوار بر اسب بودیم. در این کش مکش بود که هر دوی ما از اسبهایمان به زمین افتادیم. و بشدت بجان هم افتادیم. ما روی هم دیگر میغلطیدیم و من او را با شمشیرم میزدم و او خنجرش را در بدنم فرو میبرد. او هفت زخم کاری بر من وارد کرد. در این میان بود که من فرصت یافتم با یک حرکت او را ضربه فنی کرده روی سینهاش نشسته قدرت حرکت را از او بگیرم، من کاملا بر او چیره شدم و او بکلی از حرکت واماند. البته زخمهای من بشدت خونریزی میکرد، و از شدت خونی که از من رفته بود من نیز نای حرکت نداشتم. خون زیادی از من رفته بود اما او پیش از من جان داد، و من خدای تعالی را بسی شکر گفتم.[1]
218- طلیحه اسدی بار دیگر در سایه اسلام
طلیحه اسدی پس از شکست تلخی که در دوران خلافت حضرت صدیق اکبر س خورد و با دیدن اینکه چگونه سپاهیانش تار و مار شده به هر سو پا به فرار گذاشتند، در منطقه "نقع" نزد قبیله کلب پناه آورد. او بار دیگر مسلمان شد ولی هرگز جرأت و شهامت اینرا پیدا نکرد که جلوی خلیفه مسلمانان ظاهر شود و تا زمان وفات حضرت ابوبکر در گمنامی تمام در بین قبیله کلب زندگی بسر برد.
او پس از شنیدن خبر اسلام آوردن قبیلههای اسد، غطفان و عامر، اسلام آورده بود. در زمان حضرت ابوبکر صدیق س وقتی برای عمره به مکه مکرمه رفت از اطراف مدینه منوره گذشته جرأت نکرد وارد شهر شود. به حضرت ابوبکر س اطلاع رساندند که طلیحه اسدی از حومه اطراف شهر رد میشود، ایشان فرمودند: «ما أصنع به؟ خلوا عنه فقد هداه الله للإسلام». "با او چه کنم؟ به او کاری نداشته باشید، خداوند او را به اسلام هدایت داده است".
در حقیقت طلیحه اسدی پس از اسلام آوردنش، مسلمان بسیار خوبی شد. او پس از به خلافت رسیدن حضرت عمر س برای بیعت کردن حاضر شد. حضرت عمر س فرمود: تو قاتل عکاشه و ثابت هستی. بخدا سوگند! من هرگز تو را دوست نخواهم داشت. او در جواب گفت: ای امیر مؤمنان! خداوند آن دو را به دستان من عزت و کرامت شهادت بخشید و مرا از ذلت و رسوایی به دست آنها نجات داد. حضرت عمر س با شنیدن این جواب بیعت او را قبول کرد. سپس به او گفت: ای دغل باز! از کهانت و جادوگریت چه مانده؟ او عرض کرد: یکی دو تا فوت کردند بیشتر نمانده! پس از آن نزد قبیلهاش بازگشت و در آنجا اقامت نمود تا اینکه بعدها به عراق رفت. او در اسلامش کاملا صادق و راستگو بود و همیشه از گذشته ننگین خود اظهار پیشمانی و شرمساری میکرد.[1]