217- بازگشت عیینه بن حصن به آغوش اسلام
در بین اسیرانی که خالد بن ولید آنها را دستگیر کرد و خدمت حضرت ابوبکر صدیق س به مدینه منوره فرستاد، عیینه بن حصن نیز بود. حضرت خالد س برای سزا دادن او شانههایش را در پشت جمع کرده دستهایش را به گردنش بسته و به همین صورت او را به مدینه منوره فرستاد تا کبر و غرور را بشکند و او را رسوا و شهره عالم کند تا عبرت و اندرزی باشد برای سایر سرکشان جنایتکار.
چون او با این شکل و قیافه وارد مدینه منوره شد، بچههای شهر بدنبالش دویده او را مسخره کرده به او میخندیدند و او را با مشت و لگد زده میگفتند:" خاک بر سرت دشمن خدا! تو از اسلام بازگشته بودی؟!"، او شرمسار و سرافکنده در جواب میگفت:" بخدا قسم من اصلا مسلمان نبودم". او را خدمت حضرت ابوبکر س آوردند. آن حضرت با بردباری و کرم و سخاوت بیمانندی از او استقبال نموده، او را بخشید و از جنایتهایش درگذشت. وی برخورد بسیار خوبی با او داشت. دستور داد شانه و بازو و دستهایش را باز کنند. از او خواست تا دوباره توبهاش را اعلام کند، عیینه توبهاش را اعلام کرده از گذشته خود ابراز شرمساری و پشیمانی نمود. از جنایتهای گذشتهاش معذرت خواسته اسلام آورد. پس از آن او زندگی بسیار پر افتخار و قابل رشکی را سپری نمود.[1]
در دوران خلافت حضرت ابوبکر صدیق معرکه تاریخساز بزاخه رخ داد که در آن سپاه اسلام به رهبری خالد بن ولید شکست عبرتناک و تلخی را به سپاهیان آشوبگر طلیحه اسدی چشانید. شدت فاجعه عقل را از سر طلیحه پرانده بود و او حیران و مبهوت به سپاهیان تار و مار شدهاش خیره شده به آنها گفت: خاک بر سرتان باد! هلاک و نابود گردید! چطور شد که شما شکست خوردید؟!
فردی از بین سپاهیان او برخواسته گفت: من به شما میگویم چرا ما شکست خوردیم! در بین سپاه ما هر شخص میخواست رفیقش پیش از او کشته شود در حالیکه در برابر ما مردمانی قرار داشتند که هر فرد از آنها آرزو داشت قبل از دوستش جام شهادت را سر کشد!".[1]
215- پیام خالد بن ولید
حضرت خالد بن ولید تنها این چند کلمه را نوشته برای مرتدان میفرستاد تا وحشت و بیم در دلهایشان بیندازد: «لقد جئتکم بقوم یحبون الموت کما تحبون الحیاة». "برای سرکوبی شما سرفروشانی را آوردهام که به همان اندازهای که شما زندگی را دوست دارید آنها عاشق مرگند".[1]
214- معرکه بزاخه و سرانجام بنو أسد
حضرت خالد بن ولید س از روستاهای بنوطی حرکت کرده در دامن دو کوه "أجا" و "سلمی" اردوگاه زد.
سپاهیانش را در آنجا سر و سامان داد و در میدان بزاخه در مقابل طلیحه اسدی صف آرایی نمود. بسیاری از قبیلههای عرب بیطرفیشان را اعلام کرده به هیچ یک از دو سپاه نپیوسته بودند، و چشم انتظار بودند تا ببینند شاهین پیروزی بر شانه چه گروهی خواهد نشست. طلیحه اسدی همراه قوم و هم پیمانانش به میدان آمده بود. عیینه بن حصن نیز همراه هفتصد جنگجو از قومش بنوفزاره، به او پیوست. دو سپاه اسلام و کفر در مقابل هم صف آرائی نمودند. طلیحه چادرش را بدور خودش پیچیده در گوشهای نشست تا نمایش پیامبر بودن خودش را به اجرا درآورد، او با حرکتهای عجیبی چنین وانمود میکرد که گویا به او وحی میشود. رفیقش عیینه در این میان سخت مشغول پیکار بود. عیینه نتوانست در مقابل هول و هراس معرکه و زوزه تلخ نیزههای تشنه به خون و چکاچک شمشیرهای بران مسلمانان طاقت بیاورد. چون ترس و وحشت از مرگ حتمی بر او چیره شد پا به فرار گذاشته نزد طلیحه آمد. او را دید که هنوز چادرش را دور خودش پیچیده در حال و هوای نمایش خودش بسر میبرد. عیینه پرسید: چی شد آیا جبریل – العیاذ بالله – نزد تو آمده است؟! او در جواب گفت: نه هنوز نیامده. او دیگر بار خود را به میدان کارزار رسانید، پس از چندی فرار کرده خود را به طلیحه رسانید و همان سؤال را تکرار کرد. باز هم جواب طلیحه منفی بود. بار سوم چون از میدان نبرد فرار کرد بر پیامبر دروغین داد زد: هان! جبریل برایت وحی آورد یا نه؟! طلیحه که از آنچه روی میداد به وحشت آمده بود در جواب گفت: بله، وحی آمد! عیینه که لحظاتی پیش در میدان نبرد با چشمان خود نظارهگر مرگ و پرپر شدن سپاهیانش بود، با کنجاوی و امید پرسید: وحی چه میگوید؟
طلیحه دستپاچه شده گفت: جبریل به من وحی کرد که حتما برای تو آسیابی است چون آسیاب او، و خبر یادگاری است که هرگز فراموش نمیشود".
عیینه که از حرفهای بیربط او چیزی دست گیرش نشده بود برویش داد کشید: من فکر میکنم خداوند متعال به تو خبر داده که سرانجام تو آنچنان دردناک و تار میگردد که هرگز قابل فراموشی نخواهد بود. او با عصبانیت از آنجا دور شده داد برآورد و قومش را صدا زد که: ای بنوفرازه! دست از جنگ برکشید و برگردید.
پس از عقبنشینی آنها طلیحه شکست خورد. بقیه مردم نیز از او جدا شدند. چون سپاه اسلام به نزدیکی پناهگاهش رسید او بر اسبی که از پیش برای چنین لحظاتی آماده کرده بود سوار شد، و زنش "النوار" را بر شتری نشانده به طرف شام پا به فرار گذاشت.
خداوند بسیاری از دوستانش را توسط مجاهدان توحید به قتل رسانید.
چون به حضرت ابوبکر صدیق س مژده رسید که سپاهیان اسلام به فرماندهی خالد بن ولید لشکر طلیحه و همپیمانانش را تار و مار کرده، بر آنها پیروز شدهاند، در نامهای بدانها چنین نوشت: " خداوند بر خیر و برکت آن هدیهها و ارمغانهایی که به شما ارازنی داشته بیفزاید. در همه کارهایتان خداوند را مد نظر داشته باشید و از او بهراسید. بدون شک پروردگار یکتا همراه مؤمنان با تقوا و پرهیزکار است. برنامه خودتان را هر چه زودتر کامل کنید. به هیچ فتنه افروزی رحم نکنید، هر شخصی از مشرکان که مسلمانی را به قتل رسانده بدستتان افتاد سر از تنش جدا کنید. و هر کسی که در باتلاق دشمنی با خدا افتاده است را نیز بکشید".
حضرت خالد بن ولید س یک ماه در بزاخه اتراق نموده، همه امور منطقه را خود شخصا زیر نظر گرفت. او به تعقیب افرادی بر آمد که حضرت خلیفه س در مورد آنها سفارش کرده بود. در طول یک ماه تمام آن افرادی را که پس از مرتد شدن مسلمانهای منطقههای خودشان را شکنجه داده به قتل رسانیده بودند و چون موش در سوراخهای خود خزیده بودند را پیدا کرده به سزای تلخ جنایتهایشان رسانید. او برخی از مرتدان جنایتکار را در آتش انداخت. برخی از آشوبگران آدمکش را زیر باران سنگ دفن کرد، و برخی بدبختهای وحشی سرشت را از بلندای کوهها به پایین پرت نمود. خلاصه اینکه هر فرد را درست به همان صورتی که مسلمانان را شکنجه داده به قتل رسانده بود، به سزای عمل خودش رسانید و از آنها قصاص گرفته عبرت و اندرزی قرار داد برای سایر مرتدان.
رسیدن نمایندگان بنوأسد و غطفان به خدمت حضرت ابوبکر س
چون نمایندگان بنو أسد و غطفان از بزاخه فرار کرده خدمت حضرت ابوبکر صدیق س برای صلح حاضر شدند، آن حضرت به آنها اختیار داد تا یکی از دو گزینه ی: مبارزه در میدان جنگ یا امضاء پیمان نامه رسوا کن را برای خود انتخاب کنند. آنها گفتند: ای خلیفه رسول الله! مزه تلخ جنگ در میدان کارزار را ما چشیدهام، اما این پیمان رسوا کن دیگر چیست؟
ایشان فرمودند: از شما شمشیرها، طلا و جواهرات و اسبهایتان گرفته میشود، شما به چوپانی شترها گماشته میشوید، تا خداوند به جانشین پیامبرش و به مؤمنان چنان وضع و حالتی از شما را نشان دهد که دلها بحال شما بسوزد. تمام آن خسارتهایی را که برای ما ببار آوردهاید پرداخت خواهید کرد. و هر آنچه ما از شما گرفتهایم را به شما باز نمیگردانیم. شما گواهی میدهید که مردگان شما جهنمی و شهیدان ما اهل بهشتند. شما دیه و خون بهای شهیدان ما را پرداخت میکنید و ما خونبهای مرداران شما را نمیپردازیم".
در این موضوع حضرت عمر س خدمت خلیفه عرض نمود:" این دستور شما که آنها باید خونبهای شهیدان ما را پرداخت کنند عجیب است، بدون شک کشتههای ما نزد پروردگارشان از شهیدانند و ما نباید خونبهای آنها را بگیریم".
حضرت عمر از این دخالت خود پشیمان شد و معذرت خواهی کرد و عرض نمود: ببخشید حق با شماست، هر طور شما مناسب میبینید.
حضرت ابوبکر س رأی حضرت عمر فاروق س را پذیرفته، مطابق آنچه ایشان اشاره کرده حکم داد، و بنو أسد و غطفان مجبور شدند تمامی شرطهای حضرت ابوبکر س را پذیرفته با او صلح کنند.[1]
[1]- البدایة و النهایة: 6/322، أسد الغابة: 3/95، و حرکة الردة، اثر/ دکتر علی العتوم، ص:78، و حروب الردة، اثر/ محمد أحمد باشیل، ص:79.
213- لشکر کشی خالد بن ولید س بر علیه مرتدان
حضرت ابوبکر صدیق فورا پس از بدست گرفتن مسئولیات خلافت برای سرکوب مرتدان لشکرهایی ترتیب داده، آنها را برای نبردهای تاریخساز بسیج نمود و فرماندهی هر سپاهی را به پهلوانی نامدار و با تجربه سپرد. ایشان برای سرکوبی طلیحه اسدی لشکری به فرماندهی خالد بن ولید گسیل داشت.
امام احمد در این باره روایتی آورده که چون حضرت خلیفه س برای نبرد با مرتدان و خاموش کردن فتنه آنها لشکری به فرماندهی خالد بن ولید اعزام داشت، فرمود: «إنی سمعت رسول الله ج یقول: نعم عبدالله وأخو العشیرة خالد بن الولید وسیف من سیوف الله سله الله عز وجل على الکفار والمنافقین».
"از زبان شیوا و شیرین رسول الله ج شنیدم که فرمودند: چه خوش بندهای است و چه برادر نیکوئی؛ خالد بن ولید، شمشیری است بران از شمشیرهای رحمان، آنرا برای گردن زدن کافران و منافقان از نیام برکشیده".
چون سپاه خالد بن ولید آماده حرکت از اردوگاهش در ذی القصة شد، حضرت ابوبکر س در میان انبوه مردم به ایشان وعده داد، سپاه او نیز بزودی از طرف خیبر به لشکر او میپیوندد. ایشان با این اعلان عمومی خواستند بیم و وحشت در دلهای صحرانشینان بیفکنند تا بفکر خیانت و شورش نیفتند.
حضرت ابوبکر س به ایشان دستور داد اول بسوی طلیحه اسدی بروند و پس از سرکوبی او به طرف بنوتمیم حرکت کنند. طلیحه اسدی نزد قومش بنو أسد و غطفان بود. بنوعبس و ذبیانیها نیز بدو پیوسته بوند. طلیحه برای بنو جدیله و غوث از شاخههای قبیله "طی" نیز پیام فرستاده بود که به سپاه او بپیوندند، آنها فورا قراولانی پیشتاز برای کمک به او فرستادند تا بقیه جنگجویان آماده شده طی چند روز آینده به او بپیوندند. این در حالی صورت میگرفت که حضرت ابوبکر س پیش از حرکت سپاه خالد بن ولید، فرزند حاتم طائی؛ عدی بن حاتم س را بسوی قبیلهاش فرستاده بود تا آنها را از پیوستن به سپاه کفر بر حذر دارد. ایشان بدو گفته بود:
«أدرک قومک لا یلحقوا بطلیحة فیکون دمارهم».
"قومت را دریاب، نکند به طلیحه ملحق شوند و خود را نابود و برباد سازند".
حضرت عدی س خود را به قبیلهاش "بنو طی" رسانید و به آنها مشوره داد تا با خلیفه رسول الله ج بیعت کنند. او سعی و تلاش بسیاری بخرج داد تا آنها را قانع کند بار دیگر به آغوش پر مهر اسلام بازگردند، ولی کبر و غرور مانع این کار شد و با قلدری گفتند ما هرگز از "ابوالفصیل" اطاعت نخواهیم کرد. آنها از روی مسخره و استهزاء حضرت ابوبکر س را "أبوالفصیل" نامیدند. عربها بچه شتر را "بکر" و "فصیل" مینامیدند. "فصیل" به بچه شتر کوچک و "بکر" به شتر نوجوان گفته میشود. آنها بجای اینکه نام خلیفه یعنی أبوبکر را بر زبان رانند از باب تمسخر به ایشان "أبوالفصیل" میگفتند. حضرت عدی س به آنها گفت: " بخدا سوگند! بزودی سپاه ابوبکر به اینجا میرسد، آنها چنان سرهایتان را از گرد جدا خواهند کرد که باور کنید؛ واقعا حضرت ابوبکر خلیفهای توانا و با همت و نیرومند است". حضرت عدی با طرفندهای بسیاری سعی کرد تا هر طور شده دلهای آنها را نرم کند و عقلهایشان را بیدار.
سپاه حضرت خالد بن ولید سر رسید، فرماندهی گروهان پیشتاز انصاریان را حضرت ثابت بن قیس بن شماس س بر عهده داشت. ایشان حضرت ثابت بن اقرم و عکاشه بن محصن را پیش آهنگ گروهانش فرستاد تا وضع منطقه را بررسی کند. این دو نفر در کمین طلیحه و برادرش سلمه و لشکریانشان، قرار گرفته محاصره شدند. آنها با دیدن حضرت ثابت او را به مبارزه تن به تن خواستند. طلیحه با یک حمله غافلگیرانه حضرت عکاشه را شهید کرد و برادرش سلمه جام شهادت را به حضرت ثابت بن أقرم نوشانید. چون سپاه حضرت خالد بن ولید بدانجا رسید جسدهای پرپر شده و بخون غلطیده آن دو شهید ایمان را جلوی راهش یافت. مسلمانان از شهادت آن دو پهلوان بسی رنجیده خاطر شده، تصمیم گرفتند به هر قیمتی شده انتقام برادرانشان را از سپاهیان آشوبگر بگیرند.
حضرت خالد س بطرف بنوطی حرکت کرد، حضرت عدی بن حاتم در راه به او رسیده عرض کرد:" به من تنها سه روز فرصت دهید، چرا که قومم از من مهلت خواستهاند تا قراولهای پیشتازی که بسوی طلیحه گسیل داشتهاند را بازگردانند، آنها میترسند اگر به سپاه اسلام بپیوندند طلیحه دوستان آنها را به قتل میرساند و من مطمئنم شما هرگز راضی نمیشوید آنها طعمه آتش سوزان جهنم شوند".
پس از گذشت سه روز حضرت عدی بن حاتم پانصد جنگجویی که دوباره به اسلام بازگشته بودند را با خود همراه کرده خدمت خالد س حاضر شد. همه این مجاهدان به سپاه اسلام پیوستند. حضرت خالد برای سرکوبی بنوجدیله راهش را ادامه داد. اینجا بار دیگر حضرت عدی خدمت فرمانده سپاه رسیده درخواست نمود:" خالد! به من چند روز مهلت بده تا من به آنها بفهمانم اشتباه بزرگی مرتکب میشوند. شاید خداوند متعال همانطور که غوثیها را نجات داد آنها را نیز نجات دهد".
حضرت عدی نزد آنها آمده، تمام تلاش خود را بخرج داد تا آنها را بفهماند. بالأخره پس از گفتگوها و بحثهای طولانی آنها به حرفهای حضرت عدی گوش فرا دادند. ایشان با مژده اسلام این قبیله نزد فرمانده سپاه بازگشت. از میان آنها گروهانی شامل هزار شاهسوار به سپاه اسلام پیوست. حضرت عدی بن حاتم س که بهترین چشم و چراغ قومش بود سبب خیر و برکت بس بزرگی برای آنها شده ارمغان ایمان را بدانها هدیه نمود و جان و مالشان را از هلاکت و بربادی دنیا، و آخرتشان را از آتش سوزان جهنم نجات داد.
خالد بن ولید شمشیری است بران از شمشیرهای رحمان، خداوند او را از نیام برکشیده تا سر کافران و منافقان را از گردنهایشان جدا کند |