﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّکَ لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٞ فِی ٱلۡأَرۡضِ خَلِیفَةٗ﴾ [البقرة: 30].
یعنی: «و [یاد کن] هنگامى که پروردگارت به فرشتگان فرمود: مسلماً من جانشینى در زمین قرار خواهم داد».
انسان چیست؟ وظیفه انسان چیست؟ و دورانش در مدار زندگی چیست؟ نیروهای انسان چیست؟ و حدود این نیروها تا بکجا است؟ اینها یک رشته پرسشهائی است که باید قبل از آغاز بحث (در نفس انسانیت) پاسخ آنها را آماده سازیم تا پیش از آنکه بتجزیه و تحلیل موضوع بپردازیم، دارای دلیل و بصیرت باشیم، زیرا ما که هرگز نمیتوانیم از این حدودیکه وجود و طبیعت انسان تعیین میکند دور بمانیم.
تاکنون بررسیها روانی غربی از پاسخ گوئی این پرسشها و مانند آنها سر باز زده، و بلکه آنها را کنار گذاشته با دعای اینکه از مسائل فلسفه ایست که نباید علم روانشناسی خود را در آن مشغول سازد، بدلیل اینکه مقصود از روانشناسی بحث از واقعیت محسوس پیش پا افتاده است، یعنی: آنچه را که در دسترس است میتواند بررسی کند، و هیچگاه قادر نیست که بیرون از میدان محسوس بکار بپردازند، اما همین معنا در این بررسی با دو عیب بزرگی روبرو میگردد که روانشناسی غربی از آنها غافل است:
1- این بررسیها بطور ناخودآگاه (بانسان واقعی) کمال یافته و شکل گرفته ناظر است، بانسانی متوجه است که با شکل و قیافه ای مخصوص در این جهان بزندگی پرداخته است، در نتیجه اکثر این بررسیها از مسیر اصلی منحرف شدهاند، و به بررسیهای اجزاء متفرقه ای از انسان پرداختهاند، بعنوان اینکه انسان همان اجزاء متفرقه است، و سرانجام این سیماهای جزئی باعث شده که یک نوع سیمای خطا دیده و آشوب زده از انسان نمایش داده شود، چنانکه باعث شده بسیاری از مفاهیم غلط و خطا در اقتصاد، اجتماع، آداب و رسوم، هنر و فنون، و در روشهای فردی و اجتماعی انتشار یابد.
2- این بررسیها طوری تنظیم گردیده که اکثر اوقات تمیزدادن حالات اعتدالی و انحرافی سخت مشکل است، زیرا آن مقیاسی را که باید در شناخت اعتدال و انحراف بکار برود از دست داده است، و با هرچیزی آنچنان کورکورانه رفتار میکند که گوئی همان حقیقت و واقعیت روانی است که نظریات و تطبیقات روانشناسی از آنها پدید میآید.
و از اینجا است که آن واقعیت و حقیقت منحرفی که مردم جهان غرب در قرنهای نوزدهم و بیستم در آن زندگی کردند مقیاس صحیح شناخته شده، و روح و روان انسانیت را با آن سنجیدهاند، و نظریاتی هم که از این بررسیها بیرون میآید رنگ همان انحرافات را بخود میگیرد، و هم اکنون آن همان سیمای طبیعی (معتدل و دست نخورده) است که (دانشمندان) روی آن بحث و تحقیق میکنند، و این دو خطای رسمی و بزرگی هستند که در محیط غرب معظم بحثهای روانشناسی را زیربال خود پرورش میدهند، و بسیاری از حقایق جزئی را که دانشمندان دست آویز نمودهاند، طوری نمایش میدهند که از دلالت خود کوتاهند، همان دلالتی که اگر این کاوشها روی قانون صحیح انجام میگرفت، ممکن بود منحرف نگردد، و آن قانون عبارت است از: انسان کلی و واقعی و جامع. الکسیس کاریل که یک دانشمند روشنفکری است که فرصتهائی برای او دست داده تا توانسته در فنون معرفت اندکی بکاوش بپردازد، و در موضوعات پزشکی، طبیعی، شیمی، علم وظایف اعضاء، زیست شناسی، و سایر آداب و فنون زندگی مطالعاتی انجام بدهد، در کتابش انسان موجود ناشناخته چنین میگوید:
در اینجا تفاوت بس عجیبی است میان علوم جماد و علوم زندگی، زیرا علوم فلک شناسی و مکانیکی و طبیعی برپایه یک رشته آرائی استوار است که میتوان با کمال صراحت آنها را حسابگری نامید، بدلیل اینکه این علوم یک عالم پر از نظم و ترتیب را نشان میدهند، مانند نظم و ترتیب یونان باستانی، زیرا آنها در اطراف این جهان بزرگ یک رشته قوانین حسابگری و نظریات روشنی را بوجود آوردهاند که از پشت پردة فکر تا معنویات کشف نشده بحث میکند، و این همان است که از معادلات جبری و اسرار و رموز اعداد بوجود میآید، در صورتیکه علوم زیست شناسی با اینها اختلاف زیادی دارد، آنقدر اختلاف هست که گوئی زیست شناسان راه خود را گم کردهاند، و در جنگهای انبوهی پر از درختان خودرو فرو رفتهاند، و یا در دل غارهای سحرآمیزی بطلسم و افسون گرفتار شدهاند، چنان بنظر میرسد که دیگر بازگشت براه راست ممکن نیست، زیرا آنان دائم زیربارهای سنگین حقایقی دست و پا میزنند که میتوانند بآسانی آنها را توصیف نمایند، اما از تعریف و بیان همان حقایق در معادلات جبری عاجزند و ناتوان، چون چیزهائی را که چشم در عالم مادیات میبیند خواه آن چیزها ذرههای بیانتها باشد یا ستارة درخشان، صخرههای سیاه باشد یا بیابانهای هموار، خاکهای تیره باشد یا اقیانوسهای آرام، ممکن است در همة آنها خاصیتهای معینی بدست آورد، مانند وزن و ابعاد و گنجایش، و این خاصیتها (با اینکه حقایق علمی نیستند) خود زیربنای افکار علمی هستند، و فقط ملاحظه این چیزها بطور آسان دست ما را بدامن یک علم ساده میرساند، یعنی: میتوانیم بآسانی سیماهای ظاهری موجودات مادی را بشناسیم، زیرا این چنین علمی فقط میتواند سیماهای ظاهری را مرتب کند و معرفی نماید، در صورتیکه روابط میان کمیتهای تغییرناپذیر یعنی: (قوانین طبیعت) فقط وقتیکه علم سرشار از معنویت گردید و از مرز ابتدائی گذشت نمایان میگردند، و این پیشرفت سریع و گسترده را که در علوم شیمی و طبیعی میبینیم در سایه این است که آنها در شناخت کمیت یک رشته علوم معنوی هستند، و با بدست آوردند رمز ترکیب و خواص ماده توانسته ایم، تقریباً بر همة موجودات بجز نفس خودمان پیروز شویم.
اما علم زیست شناسی عموماً و علم انسان شناسی خصوصاً مانند این پیشرفت نکرده است، بدلیل اینکه هنوز در مرحله ابتدائی معرفت قرار دارد و از شناخت ظواهر بیرون نرفته است، بعبارت روشنتر هنوز پوست این هسته ای مرموز ناشکافته مانده است، و نمیدانیم در اندرون آن چیست؟ زیرا انسان یک موجود کلی است که تجزیه بردار نیست، و در نهایت رمز و پیچیدگی است، و حتی خیلی دشوار است که قشر سادة آن را بشناسیم، و راهی هم برای شناخت و درک مجموع و یا یکایک اجزاء او در یک روزی وجود ندارد، همان طوریکه برای شناخت روابط او با عالم خارج از وجودش راهی نیست.
و برای اینکه در بررسی و خودشناسی بتجزیه و تحلیل بپردازیم، ناچاریم که از فنون مختلف استمداد جوئیم، و علوم بسیاری را در این راه استختدام کنیم، و بدیهی است که همة این علوم سرانجام در راه این هدف بآراء اختلافی منجر خواهد شد، زیرا هر یک باندازة توانائی و امکانات و گنجایش وسائل خود از انسان چیزی را درک خواهد کرد که دیگری درک نکرده باشد، و بعد از آنکه همة نتیجههای بدست آمده رویهم ریخته شود، بازهم خواهیم دید که هنوز از شناخت این حقیقت مرموز بینیاز نگشته ایم، و بازهم خواهیم دید که هنوز بسیاری اسرار بزرگ و پرارزشی از این موجود ناشگفته مانده است که دل کندن از آنها یا ممکن نیست و یا خیلی سخت و دشوار است.
و حقاً که این موجود دوپا در شناخت خود تاکنون خیلی بزحمت افتاده و فراوان زجر کشیده، اما علی رغم اینکه ما کنز بزرگی در اختیار داریم که دانمشندان، فلاسفه، شعرا، ادبا، و بزرگان روحانی از دیر زمانی برای ما اندوختهاند، فقط ما توانسته ایم تاکنون قسمتهای بسیار کوچکی را از نفس خودمان بشناسیم، زیرا ما هنوز آن قدرت را نداریم که انسان کلی را درک کنیم، چرا؟ فقط میتوانیم بگوئیم که او یک موجود مرموزی است که از اجزاء مرموزتر گوناگونی تشکیل یافته، حتی هر یک موجود تشکیل یافته از اجزاء مختلف است، و بازهم آن اجزاء هر یک بنوبه خود بهمین درد مبتلا است!
پس هر یک از ما بشر از یک موکب مرموزی از اشباح اسرارآمیزی تشکیل یافته ایم که در میان جمع آنها یک حقیقت ناپیدا و اسرارآمیزتری بشناگری مشغول است.!
جان، سخن این است که جهل ما در خودشناسی هنوز دست نخورده است، زیرا اغلب پرسشهائی که این زیست شناسان از خود میپرسند هنوز بیجواب مانده است، بدلیل اینکه هنوز در دنیای باطنی خودمان مناطقی بیپایان بسیاری هستند که کشف نگردیدهاند.!
پس بنابراین، برهمگان روشن است که همة کوششهائی که دانشمندان تاکنون در بررسی انسان انجام دادهاند نارسا است، و خودشناسی ما هنوز در اکثر جاها ابتدائی است، و بعبارت محلی: هنوز اندرخم یک کوچه ایم.!
سپس این مرد دانش دوست برمیگردد، آثار این جهل سر بمهر را نسبت بزندگی بشریت شرح میدهد که در اجتماع، اقتصاد، تمدن، و تفکر و... چه اثری داشته و دارد، و بعد از آن چنین ادامه میدهد که این تمدن موجود عصرحاضر هم اکنون موقعیت خود را در لب یک پرتگاه خطرناک احساس میکند، زیرا این تمدن با وضع ما کوچکترین سازشی را ندارد، بخاطر اینکه دور از شناخت طبیعت ما آفریده شده، چون زائیدة خیالات بیپایه اکتشافات علمی ما است، و فرزند دیوشهوت مردم شهوت پرست است، او از پستان مام اوهام و خرافات بشریت خودناشناس شیر خورده است، و در آغوش دایة نظریات خصوصی جنس دوپا پرورش یافته است، و هنوزهم در آغوش خواهشهای خصوصی عشاق نرد عشق میزند، و علی رغم اینکه در اثر زحمات توان سوز ما بوجود آمده و تا ابد با شکل و قیافه و اندام ما نامتناسب است، بعبارت خوشتر: هنوز این قبا بقامت ما نارسا است.!
و این صاحب نظران (خیراندیش) تمدنهائی میسازند ناموزون بجای اینکه در خیر و صلاح مردم بکار آید، در راه نابودی و هلاکت آنها بکار میرود، چرا؟ فقط میتوان گفت که با زور با سیمای ناقص و بلکه آشوب دیده انسان سازش دارد و بس.
بازهم کاریل میگوید: باید انسان مقیاس همه چیز باشد، اما متأسفانه این قضیه بعکس است، زیرا او در عالمیکه خود آفریده غریب و تنها است، او که هنوز نتوانسته دنیای خود را بنفع خودش تنظیم کند، چون هنوز عملاً در شناخت خود نوتوان است.
و از اینجاست که میگوئیم: این پیشرفت خیره کنندهایکه علوم جماد نسبت بعلوم زیست شناسی بدست آورده، آن خود یکی از مصیبتهای بزرگی است که گریبان انسانیت را سخت گرفته است، واقعاً که ما ملت بدبختی هستیم! ملت روسیاه و سرافکنده ای هستیم! زیرا کانون اخلاق ما ویران شده! و ما عقل خود را باخته ایم! انسانیت خود را بآتش کشیده ایم...!
ما در اینجا بهمین اندازه گفتار شیرین کاریل اکتفا میکنیم، گرچه همه گفتههای او پر از این حقایق است که ما بدنبالش میگردیم، بخاطر اینکه هدف این است که اندازه خطا و خطری را که در عنوان کردن اجزاء متفرقه انسان بجای انسان کامل انسانیت را تهدید میکند بیان کنیم، و نیز بیان کنیم که بناچار باید انسان را مانند یک کلی بررسی کنیم، و او را با همان سیمای کمال یافته مقیاس همه چیز قرار بدهیم که مربوط بخود انسان است، و هنگامیکه در پیروزیهای روانشناسی غربی دقت میکنیم، فوراً در مییابیم که این نظریه جزئی گرائی چگونه باعث پیدایش و گسترش بسیاری از بینظمیها و نابسامانیها گردیده است؟ و چگونه فرصتهای استفاده از این حقایق را ضایع کرده که دانشمندان پس از تلاشهای پی گیری آنها را بدست آوردهاند، زیرا هنگامیکه فروید نظریة خود را در باره (عقل باطن) و عالم (ناخودآگاه) عرضه داشت، این یک کشف جدیدی بشمار آمد که دارای ارزش فراوان بود، و بدون شک در کاوشهای نفس انسانی و برای راه یافتن بزاویههای تاریک آن که تا آن روز پنهان مانده بود، بسیار سودمند بود، اما متأسفانه این نظریة جزئی گرائی که از روز اول اصرار دارد که این جزء نوپدیدی که من یافته ام همان انسان کلی است، و قدرت و نفوذی است که بر هستی حقیقی انسان فرود میآید، و این همان بذرهای خطا است که باعث پیدایش و گسترش نابسامانیهای فراوان در فهمیدن نفس انسانیت و زندگی بشریت گردیده است، زیرا فروید بسیاری از حقایق روانی (علمی) را نادیده گرفت که شایسته بود که قبل از هر چیزی آنها را بفهمد و حساب کند، بشرط اینکه این اصرار جاهلانه و خطرناک و این نظریة جزئی گرائی چشم او را کور نمیکرد.
فروید اولاً از این نکته غافل است که عقل خودآگاه مانند عقل باطن (عقل ناخودآگاه) نیز جزئی از زیربنای انسانیت است بدون فرق، و دائم در داخل هستی انسان موجود است، چیزی نیست که از خارج بر آن تحمیل شده باشد، زیرا نه دین، نه اخلاق، نه آداب و رسوم، نه اجتماع هراندازه هم دارای قدرت و نفوذ باشد، و نه چیز دیگر از عوامل مادی و معنوی هرگز نمیتوانند در سازمان نفس و روان انسانیت چیزی را بیافرینند که قبل از این در آن نبوده است، چرا فقط تنها کاری که میتوانند انجام بدهند؟ این است که بچیزهای موجود در آن تشکیلاتی بدهند، و بدیهی است که آن را ایجاد نمیگویند، نمیگویند که تاکنون چیزی در فطرت انسان نبوده و اکنون بوجود آمده.
و ثانیاً فروید از این نکته غفلت کرده که اجتماع و اجتماع سازی و احترام باجتماع یک رشته حقایق درخشانی است که از داخل نفس و از مرکز فطرت انسان سرچشمه میگیرند، نه اینکه از خارج بر آن تحمیل میگردند، زیرا عشق باجتماع سازی و عشق اجتماعی زیستن است که اجتماع را بوجود میآورد، و این همان شور فطریست که انسان را وادار میکند تا پارة اوقات از خواستههای خصوصی خود چشم بپوشد و لذتهای فردی خود را در راه اجتماع فدا سازد، و این یک شور و هیجان فطریست که در متن فطرت آرمیده است، هیچ قدرتی در روی زمین آن توانائی را ندارد که بمجرد یک فشار دست بآفرینش بزند و موجودی را از عدم بوجود بیاورد، و روی این حساب (و حال آنکه هنوز مسلم نیست) بر فرض اینکه عقل خودآگاه از فشارخارجی بوجود میآید، سرانجام بازهم از یک جزء فطری سرچشمه میگیرد که در داخل نفس و روان انسانی نهفته است، و آن هم عشق اجتماعی زیستن است.
و بار سوم از این نکته غافل است که این موانع و یا حتی باصطلاح او این مصیبتها که اصول انسانیت را بوجود میآورند، چیزهائی نیستند که خارج از هستی انسان باشند و در اثر فشار و اجبار بر آن تحمیل گردند، زیرا اگر نبود این استعدادفطری در داخل نفس انسان که از یک طرف این موانع را بپذیرد، و از طرف دیگر هم اصول انسانیت را براساس خود بوجود آورد، هرگز فشارخارجی نمیتوانست قدرتی بدست آورد و دست بآفرینش بزند، هراندازه هم این قدرت شدید و پرطغیان باشد، زیرا نه در طبیعت فشارخارجی و نه در اختیار آن، آن اندازه قدرت هست که بتواند چیزی را از عدم بوجود آورد، از اینجا است که میبینیم فروید به نفس انسانیت یک سیمای آلوده و آشوب دیده عطا کرده است، و خلاصة آن این است که هستی واقعی انسان فقط عبارت است از: نیروی غریزة جنسی، و هرگونه تعدیلی، تهذیبی، و تشکیلی که این نیرو دریافت کند، خارج از هستی واقعی انسانیت است، از یک نیروی عدوانی بر آن تحمیل گشته که فقط همتش ویران کردن سازمان واقعی هستی انسان است و بس.
و بار دیگر وقتیکه فروید آثار عمیق وجود غریزة جنسی را در داخل وجود انسان کشف کرد و بشعبات و جریان آن پی برد، بدون تردید آن یک کشف زنده و ارزنده بود، و شایسته بود که علم را در شناخت ریشههای گستردة نفس و روان بشریت افزایش و گسترش بدهد، بشرط آنکه اصرار نمیکرد که نظریة جزئی گرائی خود را بدیگران تحمیل نماید، و بگوید که انسان واقعی عبارت از: این جزء است که پاره ای از انوار وجود بر آن تابیده، زیرا فروید تنها باین کار قناعت نکرد، بلکه در مرحله گذشته دیدیم که انسان را براساس حیوانیت خالص تفسیر نمود، و همه عناصر انسانی را در هستی او زیرپا نهاد، با دعای اینکه از خارج تحمیل گردیده و اصیل نیست، و بلکه بر آن هم این نکته را افزود که بر آن هستی حیوانی همه جا و همه وقت رنگ غریزه جنسی خاصل داد، و سرانجام این موجود مظلوم را بحال خود رها نساخت که حتی مانند یک حیوان واقعی زندگی کند، بخورد بخاطر اینکه گرسنه است، بیاشامد بخاطر اینکه تشنه است، و در روی زمین حرکت کند، بخاطر اینکه از حرکت لذت میبرد، و بدفاع از حریم خود میپردازد، بخاطر اینکه خود دفاع از حریم لذت بخش است.
سپس این نشاط جنسی را ادا کند، بخاطر اینکه خود نشاط جنسی شیرین است، بلکه او انسان را طوری موجود بیاراده قرار داد که میخورد، میآشامد، حرکت میکند، و بدفاع از خود میپردازد، فقط بخاطر اینکه خودخوردن، آشامیدن و دفاع کردن غریزه جنسی است، باضافه آن غریزة جنسی متعارف که دارد.
پس بنابراین، در نظر فروید کودکی که شیر میخورد بعنوان لذت بردن از غریزة جنسی است، و فضولات غذا را دفع میکند، بعنوان لذت بردن از غریزة جنسی است، اظهار شخصیت میکند، بازهم بهمین عنوان است، و بسوی مادر حرکت میکند، با احساس غریزة جنسی است، تا آخر این آلایشهای شرم آوری که کوچکترین دلیلی براثبات آنها نیست، و بهمین جهت است که هردو کشف او در لابلای این نظریه منحرف ضایع گردید و از دستش رفت، همان دو کشفی که از این نظریه خطاکارانه جزئی گرائی سرچشمه میگیرند، و حال آنکه هردو شایسته بودند که در سایه نظریه تکاملی انسان میوههای بس شیرینی به بشریت عطا کنند، و بمقام بهتر و شایسته تری برسند که خیلی با ارزش تر از نظریه خاطاکارانه فروید بود، نظریهایکه هدفش فقط آلوده ساختن هستی حقیقی انسان بود و بس. و این داستان آنقدر رسواگرانه بود که دونفر شاگردان او (یونک و آدلر) با وضع و نمایش قانون دیگری برای زندگی انسانیت غیر از قانون جنسی فروید، سخت تلاش کردند که انحراف استادشان را اصلاح کنند و اندکی از رسوائی جنسی او بکاهند، آدلر گفت که محرک زندگی بخش هر فردی شعور اوست که از زاویه معینی بر اجتماع برتری میگیرند، و یونک گفت: آن محرک زندگی بخش عبارتست از: شعور بنقص و تلاش برای عوض کردن آن، و لکن متأسفانه هردو حقیقت بثمر نرسیده، ضایع شدند، و هیچگونه نتیجه ای ندادند، بخاطر اینکه هردو شاگرد مانند استاد خود اصرار ورزیدند که نفس کلی انسانیت را با این جنبة جزئی و کوچک تفسیر کنند، و بدیهی است که هرگز جزء نمیتواند از حقیقت کلی چیزی را درک نماید، و این کار آنها خود یک نوع عذر بدتر از گناه است، بعبارت دیگر: تف سربالا است که بناچار بصاحبش برمیگردد.
و همچنین وقتیکه مکتب تجربی نفس انسانیت را در آزمایشگاه تجربه قرار داد، بدون تردید نزدیک بود بپاره ای از حقایق جزئی ارزنده دست یابد، اما متأسفانه این حقایق نیز قبل از وقت تباه گردید و ارزش خود را از دست داد، برای اینکه این مکتب نیز اصرار ورزید که نفس کلی انسان را با این جزئیات تفسیر کند، آن هم در وقتیکه نه تنها فقط از تفسیر کلی و پیچیدة نفس انسانیت ناتوان بود، برای اینکه از همین جزئیات تشکیل مییابد، بلکه باین ترتیب همة آنها دورترین و نارساترین و ناتوانترین چیزها بود از تفسیر نفس انسانی، بدلیل اینکه خود روش تجربی هرگز نمیتواند بداخل نفس انسانی راه یابد، مگر از راه جسم، همان راهیکه دائم میتواند انسان را فقط با مقیاسهای مادی بسنجد و با حواس ظاهری دریابد، و با کمال عجز و ناتوانی از رسیدن بکوچکترین حقیقت نفس که از کنترل ابزارمادی و حواس ظاهری بیرون است در میماند، چون این حقیقت هرگز در دایره ابزارمادی و حواس ظاهری قرار نمیگیرد تا تفسیر شود، و از اینجا است که این مکتب دائم در مقابل هر نوع هستی عالی در نفس انسانیت ناتوان و شرمنده است!
(چرا گاهی میتواند که رنج و یا نشاط جسمانی و تأثیر غدههای جسم را در مشاعر و حالات روحی انسان اندازه گیری نماید؟) اما چگونه میتواند از احساسات انسان نسبت بجمال و کمال و حق و عدل با خبر گردد؟ و چگونه و با چه ابزاری میتواند از اسرارفکری و نشاط روحی آزاد او کسب اطلاع کند؟ هیهات هیهات! راهی است بس دشوار و با این وسیله مادی نمیتوان پیمود!!
و همچنین وقتیکه مکتب سیر و سلوک (اخلاق) پای در میان نهاد که انسان را تفسیر کند، باین ترتیب که او مجموعه ایست از عادات و آداب و رسوم و از بازدههای افعال اجتماعی (reflexes conditioned) که گاهی آنها را اجتماع پرورش میدهد (و یا نمیدهد) و اینها افعالی است که اختلافی با یکدیگر ندارند، مگر با اختلاف علتها و مؤثرها، بازهم این مکتب در حقیقت انسان را آن طور که باید و شاید حتی باندازة حیوان هم بحساب نیاورد، زیرا همة سلوک و رفتار انسان را یک رشته فیزیولوژی خالص حساب نمود، و تربیت و آموزش و پروش را نسبت بانسان همان افعال منعکس از یکدیگر بحساب آورد که همه محسوسات خالص هستند، و دایره میدان بشریت را بدین ترتیب تنگ تر و تاریک تر ساخت، و سرانجام هم او را بدرجه بس نازل و نازل تری داد.
پس روی این حساب انسان نه دارای فکر است و نه دارای اراده، و نه دارای اصول عالی انسانیت و نه دارای مشاعر و وجدان پاک، بلکه فقط یک حیوان محسوس است، آن هم در یک میدان محدود و تنگ و تاریک.
و نیز روزیکه مکتب مکانیکی وارد میدان گردید، همة زندگی حتی زندگی انسان را هم بابزار ماشینی تشبیه نمود، همان ابزاری که محکوم بفرمان ماشین است، همان ابزاری که نشاط زندگی را فقط با قوانین طبیعی و شیمی میتواند بیان کند.
این مکتب هم باین اندازه قناعت نکرد که فقط انسانیت انسان را از دستش بگیرد، و حتی باین هم قناعت نکرد که او را بصورت حیوانیت محسوس برگرداند، بلکه تا روانة درک اسفلش نساخت، آرام نگرفت؛ یگانه آرزویش این شد که این اشرف مخلوقات را یک نوع ابزار حساب کند که تحت فرمان ضرورتهای ماشین انجام وظیفه نماید، در این صورت خودبخود هرنوع ارادة انسانیت و حتی ارادة حیوانیت از او سلب گردید، و همچنین با یک وضع رقت باری همة پروازهای آزادی و همة شعور اصیل ملکوتی او از دستش رفت، همانطوریکه همه تنظیمات فکری، روحی، مادی، اقتصادی، و اجتماعیش بغارت رفت، آنقدر پست و فرومایه حساب شد حتی باندازة مورچه و زنبور در تنظیمات غریزة زندگی برای وی ارزش نماند، زیرا با این حساب او یک جزء کوچکی از ابزار یک ماشین غول پیکر گردید که هم کر است و هم لال، و هم بیشعور و بیخرد و محکوم بفرمان ضرورتها.
بلی، معظم مکتبهای روانشناسی غربی این طور بغلط رفتند و با این وضع ننگین انسان را بررسی نمودند، این نابسامانیها در اثر همان نظریة جزئی گری و اصرار آنها است که انسان باید این طور تفسیر شود پدید میآید، بخاطر اینکه سخت کوشیدند که این حقیقت غلط را بکرسی بنشانند.
بنابراین، خطای این مکتبها در این نقطه بپایان نمیرسد که برای انسان یک صورت نازیبا و آلوده عطا کند و بگذرد، بلکه علاوه بر آن فرصتهای بهره گیری از این حقایق جزئی را نیز که اگر بطور صحیح تنظیم میگردید ضایع میکند، و بعلاوه این خطاها صد چندان میگردد، روزیکه برپایة این نظریة غلط نظریاتی هم در اقتصاد، اخلاق، اجتماع، روش و رفتار، و جرم و کیفر پدید آید، و عاقبت بآنجا میکشد که الکسیس کاریل گفت که این جهل سر بمهر این انسان شناسی غلط انسان را نابود میکند و انسانیت را میسوزاند، و بعبارت محلی: او میگوید که در جبین این کشتی نور رستگاری نیست، و علاوه بر همة اینها در اینجا خطای سومی هم هست زیانبارتر از همه و همة مکتبهای غربی بدون استثنا در آن گرفتاند، و آن این است که نفس پاک انسانیت و زندگی درخشان بشریت را همیشه دور از خدا بررسی میکنند، و ارتباط خالق و مخلوق را نادیده میگیرند، و این خطا در زندگی غربیها داستان درازی دارد حتی ممکن است قرنها از عمرش بگذرد، زیرا آن زندگی یونانی مآبی (هلنیستی) که امروز مورد احترام بشر غربی است، و از عصر نهضت اروپا باین طرف همة مفاهیم زندگی خود را زائیدة آن میدانند، یک زندگی بت پرستی بود دارای قوانین مخصوص، زندگی بود که رابطة بشر و خدایان را رابطة عداوت و دشمنی و ستیزة پایان ناپذیر معرفی میکند، و حتی پارة اوقات بیک ستیزة وحشی گری حیوانی تبدیل مینماید که سر از پای نشناسد، و داستان مشهور (پرومینوس) نمایشگر گوشه ای از این ستیزهها است، زیرا (پرومینوس) یک موجود داستانی است که خدای داستانی (زیوس) در عالم آفرینش بشر از خاک و گل او را استخدام میکرد، و در اثناء کار نسبت به بشر در خود عاطفه احساس کرد، و دید که او را دوست دارد، در نتیجه از آسمان برای او آتش مقدس را دزدید و در اختیار افراد انسان قرار داد، و بخاطر همین دزدی خدای او (زیوس) او را باز داشت نمود، در جبال قفقاز به زنجیرش کشید، و یک لاش خوری را مامور عذابش کرد که هر روز جگرش را میخورد، و شب هنگام دوباره آن جگر بحال خود باز میگردید تا فردا برای عذاب آماده شود، اما زیوس این خدای خشمگین با این عمل دلش آرام نیافت از بشر هم بخاطر استفاده از آتش غصبی انتقام گرفت، باین ترتیب که پاندورا (نخستین موجود مؤنث روی زمین) را بمیان آنها فرستاد، و او صندوقچه ای دارد که پر از انواع گوناگون شرها است، او را فرستاد تا تخم جنس بشر را از روی زمین براندازد. سپس وقتیکه آمد و با (اپتیموس) برادر (پرومینوس) ازدواج کرد، و او هدیه ای خدا را از پاندورا (عروس آسمانی) قبول کرد و سر صندوقچه را باز نمود، و در نتیجه محتویات آن در روی زمین پخش گردید، و این کرة خاکی را فرا گرفت.
آری، طبق این داستان نتیجه این است طبیعت رابطة میان بشر و خدا، یعنی: آتش مقدس، آتش معرفت را بشر از خدا دزدید و بکار زد تا ابزارهستی و زندگی را بشناسد و خود خدا گردد، و خدایان هم انتقام این دزدی را از بشر بشدت و سختی میگیرند، بهوای اینکه مبادا مقام خدائی را از دست بدهند، و پست قدرت و نفوذ را مفت ببازند.
جان، سخن این است که اروپا در قرون وسطی یکباره بدین مسیحیت درآمد و در اثر آن آئین یونانی هلنیستی (یونانی مآبی) بطور موقت زیرپرده نازکی از مسیحیت نهان گردید، و طولی نپائید که در عصر نهضت از این نهانخانه بیرون تاخت، و سرانجام اروپا بازهم به بت پرستی قدیم خود کاملاً بازگشت، و با آن روح سابق که دائم در دل عداوت خدایان را داشت (با خدای خود) اعلان جنگ داد، و بیش تر از آن که بمودت و معرفت و امید بپردازد بستیزه پرداخت.
و کار این ستیزه آنقدر بالا گرفت که قبل از آنکه مردم را آن روی گردان شوند و تنهایش بگذارند، سر بطغیان زد و بیک غول زشت تبدیل گردید، امن و آرامش از مردم گرفت، هستی انسانها را بغارت برد، حقیقت آدمیت را بآتش کشید، از یک طرف بغارت مال و ثروت مردم تحت عنوان مالیات و رشوه پرداخت، و از طرف دیگر رجال کلیسا را (روحانیون را) برگردة خلق الله سوار کرد، و سرانجام یک بلای سخت دردناکی بر سر اولاد آدم فرود آورد، و باصطلاح معلومات (علمی) خود را بنام قوانین آسمانی بر جامعة بشریت تحمیل نمود، و وقتیکه علوم تجربی و نظری فساد کارهایش را ثابت کرد و فشارش افزون تر گردید، و برای حفظ مقام و آبروی خود دست بشورش دیگر زد، علما و دانشمندان را شکنجه داد و عذاب کرد و بلکه آتش زد و سوزاند، بهوای اینکه از دین بیرون رفته و بر کلیسا یاغی شدهاند.
این عوامل روی هم انباشته شد و دست بدست داد و در فکر اروپائی بطور ناخودآگاه غوغائی برپا ساخت که سرانجام مردم از دین فرار کردند و از خدا گریختند، و یک نوع عشق تب اندودی در سرها شوریدن گرفت، و در تمامی شئون مربوط بانسان از خدا دور افتادند و از نام خدا متنفر گردیدند.
و از اینجا است که دیگر نفس و روان انسانیت هم آهنگ با خدای خود مربوط بخالق و رازق نیروبخش خود بررسی نمیگردد، و هرگز در نظر نمیآید که این مخلوق زیبا عاقبت خالقی دارد، نیروهایش را تنظیم میکند و قدرت و توانش میبخشد!.
آری، دانشمندان غربی نفس و روان انسانیت را در تمامی جهاتی که در او ممکن است تاثیر داشته باشد بررسی میکنند جز از جهات تاثیر اراده الهی، و بعبارت دیگر: فقط خدا را فراموش کردهاند و دیگر هیچ!! زیرا میبینیم که گاهی انسان را تحت تاثیر عوامل جغرافیائی و منطقه ای و محیط مادی بررسی میکنند، و گاهی هم تحت تأثیر عوامل اقتصادی و اجتماعی، اما حتی یکبار هم تحت تاثیر قدرت خدائی بررسی نمیکنند، همان خدائی که بازگشت همه بسوی اوست، اوست که سرنوشتها را تعیین میکند، حتی سرنوشت انسان را.
و روی همین حساب است که از آنها خطای بسیار بزرگ و بلکه خطاهائی سر میزند، زیرا همة این مذاهب و همة این نظریههای افراطی توجه نفس بشریت، توجه فطری انسانیت را بسوی خالق خود، بسوی خدای مهربان خود از حساب خارج میسازند، و هرگز بحساب نمیآورند که او موجودیت زندگی را از خدای خود دریافت میدارد، قوانین حرکتش، میدانهای جنب و جوشش، نیروها و حدود نیروهایش را از خدا دریافت میکند.
و همچنین این قوم بشرنشناس تاثیر دیانتهای آسمانی را در نشان دادن خطوط اصلی فطرت و تاریخ بشریت بیهوده میدانند، و بالاتر از همه تاثیر حقیقت عالم وجود را بیاثر میدانند، و ارتباط مستقیم خالق و مخلوق را تعطیل اعلام میدارند!!.
و خلاصه از این نکته روشن هم خود را به غفلت میزنند که تاثیر عوامل اقتصادی و جغرافیائی و مادی و اجتماعی، و... همه و همه میدان قدرت الهی است، و هیچ چیز اعم از کوچک و بزرگ از ارادة او بینیاز نیست، و این تغافل عمدی که بطور اجمال اسباب تاریخی آن را بیان کردیم، در صورت و سیمای فعلی (انسان) مصیبت زده، نابسامانیها و گرفتاریهای فراوان پدید میآورد، و گاهی چنان مینماید که او در این جهان خدای بیرقیب است، (و حال آنکه این طور نیست، زیرا بخوبی معلوم است که در تمام شئون زندگی از خدای خود استمداد میجوید و در راهی قدم برمیدارد که خدایش برای او معین کرده است) و گاهی هم او را چنان قلم داد میکند که گوئی بندة حلقه بگوش این خدایان خیالی است، (خدایان اقتصاد، اجتماع و ماده) و حال آنکه در اینجا ارزش حقیقی او را تنزل داده و بخاک سیاهش نشاندهاند، و گاهی هم چنان پیداست که گوئی محرک اصلی او افعال ضد و نقیض او و یا غریزة جنسی و یا قوانین شیمی و طبیعی و مکانیکی موجود است، (در صورتیکه این عمل سوزاندن ریشة حقیقت وجود اوست) و در همة این حالات این مفاهیم منحرف از یکدیگر انعکاس میپذیرند و باین صورت در میآید، و انسانی را که آنها نشان میدهند دیگر آن (انسان) واقعی نیست، بلکه یک انسان خودرو است، یک علف هرز است، و بجان حقیقت قسم این مکتبهای منحرف غربی چنین گمان میبرند که میتوانند از زیربار آن پرسشهائی که در اول برنامه این کتاب مطرح ساختیم شانه خالی کنند.
انسان چیست؟ وظیفة انسان چیست؟ دورانش در میدان زندگی چیست؟ چه نیروهای دارد؟ و حدود این نیروها تا بکجا است؟ و یا گمان میکنند که باید از جواب دادن باین پرسشها خود را دور نگهدارند تا مقید نباشند که نتیجه چه شد؟ تا مسئولیت متوجه آنها شود که چرا نتیجه را اعلام نکردند؟
بنابراین، نتیجهاش چنانکه کاریل گفت که این جهل دست نخوردة بحقیقت انسان و انسان شناسی است، و ایجاد نظمها و تمدنها و گستردن نظریات (علمی) است که سازمان انسانیت را ویران کند و کاخ بشریت را درهم بکوبد.
حقاً که بررسی همگانی انسان کلی یک ضرورت اجتناب ناپذیر است که باید قبل از هرگونه بحث تفصیلی (در نفس انسانیت) انجام گیرد، و از جهت دیگر این بررسی عمومی هرگز نمیتواند مانع از بررسیهای جزئی تفصیلی گردد، و هرگز نمیتواند آزادی این بررسی را در کاوشهای مختلف از آن بگیرد، بلکه راه را برای آنها باز میکند، چنانکه بررسی همگانی و کلی در جسم راه را برای سایر بررسیهای جزئی باز میکند، مثلاً: کسی که میخواهد فقط در باره ای قلب و یا کلیه و یا سایر اعضا دقت کند، بررسیهای عمومی راه را برای او باز میکند. پس بنابراین، این نتیجهها در این بررسی بدست میآید.
1- از تجزیة انسان جلوگیری میشود که باجزاء متفرقه تبدیل نگردد تا مخالف انسان کامل و حقیقی شود که در روی این زمین زندگی میکند.
2- جزئیات انسان دلالت خود را از دست نمیدهد، اگر در مقام صحیح خود قرار بگیرد که در نتیجه نظم و ترتیب آنها آنطور که هست آشکار میگردد، و مخالفتهائی که بعضی اوقات در آنها دیده میشد برطرف میشود.
3- منحرف و غیرمنحرف از یکدیگر شناخته میشود.
4- تصور صورت حقیقی انسان و ارزش واقعی او در عالم آشکار میگردد، و ما در اثناء کاوشهائی که در این کتاب انجام میگیرد بزودی خواهیم دید که شناخت اولی انسان و همچنین شناخت وظیفه و دوران مأموریت انسان در زندگی و شناخت میزان نیروهای انسان فقط در گرو بررسیهای روانی نیست، بلکه با حفظ سمت یگانه تضمینی است که نگذارد انسان در این عیبهای سلیقه ای قرار بگیرد، همان عیبهائی که بحثهای غربی در آن قرار گرفت.
پس بنابراین، در این صورت از تجزیة انسان جلوگیری میشود، و نمیگذارد که او باجزاء متفرقه تبدیل گردد، و مخالف انسان کامل و حقیقی شود که در روی همین زمین زندگی میکند.
و نیز در این صورت تضمین میگردد که جزئیات انسان دلالت واقعی خود را از دست ندهد، اگر در مقام صحیح خود قرار بگیرد، و اینک اندکی هم بگزارش قرآنکریم گوش بدهیم:
﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّکَ لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٞ فِی ٱلۡأَرۡضِ خَلِیفَةٗۖ قَالُوٓاْ أَتَجۡعَلُ فِیهَا مَن یُفۡسِدُ فِیهَا وَیَسۡفِکُ ٱلدِّمَآءَ وَنَحۡنُ نُسَبِّحُ بِحَمۡدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَۖ قَالَ إِنِّیٓ أَعۡلَمُ مَا لَا تَعۡلَمُونَ ٣٠ وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمۡ عَلَى ٱلۡمَلَٰٓئِکَةِ فَقَالَ أَنۢبُِٔونِی بِأَسۡمَآءِ هَٰٓؤُلَآءِ إِن کُنتُمۡ صَٰدِقِینَ ٣١ قَالُواْ سُبۡحَٰنَکَ لَا عِلۡمَ لَنَآ إِلَّا مَا عَلَّمۡتَنَآۖ إِنَّکَ أَنتَ ٱلۡعَلِیمُ ٱلۡحَکِیمُ ٣٢ قَالَ یَٰٓـَٔادَمُ أَنۢبِئۡهُم بِأَسۡمَآئِهِمۡۖ فَلَمَّآ أَنۢبَأَهُم بِأَسۡمَآئِهِمۡ قَالَ أَلَمۡ أَقُل لَّکُمۡ إِنِّیٓ أَعۡلَمُ غَیۡبَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَأَعۡلَمُ مَا تُبۡدُونَ وَمَا کُنتُمۡ تَکۡتُمُونَ ٣٣ وَإِذۡ قُلۡنَا لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ ٱسۡجُدُواْ لِأٓدَمَ فَسَجَدُوٓاْ إِلَّآ إِبۡلِیسَ أَبَىٰ وَٱسۡتَکۡبَرَ وَکَانَ مِنَ ٱلۡکَٰفِرِینَ ٣٤ وَقُلۡنَا یَٰٓـَٔادَمُ ٱسۡکُنۡ أَنتَ وَزَوۡجُکَ ٱلۡجَنَّةَ وَکُلَا مِنۡهَا رَغَدًا حَیۡثُ شِئۡتُمَا وَلَا تَقۡرَبَا هَٰذِهِ ٱلشَّجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ ٱلظَّٰلِمِینَ ٣٥ فَأَزَلَّهُمَا ٱلشَّیۡطَٰنُ عَنۡهَا فَأَخۡرَجَهُمَا مِمَّا کَانَا فِیهِۖ وَقُلۡنَا ٱهۡبِطُواْ بَعۡضُکُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوّٞۖ وَلَکُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ مُسۡتَقَرّٞ وَمَتَٰعٌ إِلَىٰ حِینٖ ٣٦ فَتَلَقَّىٰٓ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِۦ کَلِمَٰتٖ فَتَابَ عَلَیۡهِۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِیمُ ٣٧ قُلۡنَا ٱهۡبِطُواْ مِنۡهَا جَمِیعٗاۖ فَإِمَّا یَأۡتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدٗى فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلَا خَوۡفٌ عَلَیۡهِمۡ وَلَا هُمۡ یَحۡزَنُونَ ٣٨ وَٱلَّذِینَ کَفَرُواْ وَکَذَّبُواْ بَِٔایَٰتِنَآ أُوْلَٰٓئِکَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِیهَا خَٰلِدُونَ ٣٩﴾ [البقرة: 30- 39].
«(روی سخن با پیامبر اسلام است) وقتیکه پروردگارت بفرشتگان گفت: من در روی زمین خلیفه ای قرار میدهم، همگی یک زبان گفتند: آیا در روی زمین کسی را جای میدهی که فساد بکند و خونها بریزد؟ و حال آنکه ما پیوسته بتسبیح و تقدیس تو مشغولیم، (خدای تو در جواب آنها) گفت: من میدانم آنچه را که شما نمیدانید و همة نامهای موجودات را بآدم یاد داد. سپس آنها را بر فرشتگان عرضه داد و گفت: نام اینها را بمن باز گوئید اگر راست گویانید، همگی یک زبان گفتند: پاک خدایا! ما جز آنکه تو یاد ما داده ای چیزی یاد نداریم، (علم ما محدود است و علم تو بیپایان) زیرا تو دانای حکیمی، بآدم فرمان داد که فرشتگان را از این نامها با خبر ساز، پس هنگامیکه (این راز از پرده بیرون آمد و) آدم از آنها خبر داد، (خطاب آمد) آیا بشما نگفتم که من اسرار آسمانها و زمین را خوب میدانم؟ و میدانم آنچه را که آشکار کنید و آنچه را که نهان دارید؟ و هنگامیکه به فرشتگان فرمان دادیم که بآدم سجده کنید (آدم را قبله گاه خود قرار بدهید) همه سجده کردند و فرمان بردند، جز ابلیس که نپذیرفت و سرکشی کرد و تکبر ورزید و او از گروه کافران بود، و بآدم گفتیم که تو و همسرت در این باغ بیارامید و از هرچه که دلتان میخواهد بخورید، جز این درخت که بآن نزدیک نشوید که اگر نزدیک شوید از ستمکاران خواهید بود، و سرانجام شیطان آنها را بلغزش واداشت، و از آن حال خوشی که داشتند بیرونشان آورد، و ما بآنان گفتیم که از اینجا بیرون بروید، در حالتیکه بعضی از شما دشمن بعضی دیگر است، و شما را در این زمین قرارگاهی است و فرصت بهره برداری تا روزیکه موعدش سرآید، پس از این جریان آدم از پروردگارش کلماتی را دریافت، و سرانجام توبه نمود که خدا توبه پذیر و مهربان است، بعد از توبه بآنان گفتیم: همگی از این مقام بیرون بروید، و پس از این از جانب من هدایتی بشما خواهد آمد، و سرانجام کسانیکه هدایتم را بپذیرند بر آنان ترس و هراسی نیست، و هرگز اندوهگین نخواهند شد، و آنانکه بر آیات ما کافر گردند یاران آتشند و در آن جاودان خواهند بود».
این است داستان (انسان) چنانکه در قرآنکریم آمده، و ما در جای دیگر از الهامات فنی و تربیتی این داستان سخن گفتیم، همان داستانی که خالق حکیم آن را حکایت میکند و بگوش مخلوقش میخواند، آن خالقیکه میگوید: ﴿۞مَّآ أَشۡهَدتُّهُمۡ خَلۡقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَلَا خَلۡقَ أَنفُسِهِمۡ﴾ [الکهف: 50] «ما نه در آفرینش آسمانها و زمین آنان را بشهادت و نظارت خواستیم، و نه در آفرینش خود آنان»، خالقی است بزرگ و توانا که میتواند ما را از اسرار غیبت که هیچ آفریده ای از آن خبر ندارد آگاه سازد، و اما در اینجا در بررسیهای نفس و روان انسان از این آیات قناعت میکنیم، بدلالت آنها در چگونگی پرسشهائی که در اول بحث عنوان کردیم: انسان چیست؟ وظیفة انسان چیست؟ دوران ماموریتش در زندگی چیست؟ دارای چه نیروهائی است؟ و حدود این نیروها تا بکجا است؟
و در این آیات مختصر و کوتاه جوابهای روشنی از این پرسشها آمده، همان پرسشهائی که قبل از آنکه در تفصیلات شناخت نفس انسانیت وارد شویم و به بررسی پیچیدة آن بپردازیم، لازم است جواب آنها را آماده سازیم.
انسان چیست؟ او خلیفه الله Y است در روی زمین بحکم ﴿إِنِّی جَاعِلٞ فِی ٱلۡأَرۡضِ خَلِیفَةٗ﴾ [البقرة: 30] و کلمه خلافت همه میدانیم که یک کلمة بزرگ و گسترده و دارای الهامات فراوان است، نخستین الهامش این است که این موجود بشری یک موجود عزیزی است در صحنة زندگی، و دارای ارزشهای فراوان است، بدلیل اینکه خلیفه الله است، خلیفة آن خالق توانائی است که بر تمامی نیروهای عالم وجود احاطه دارد، و بناچار باید خلیفة او نیز دارای ابزار و وسایل خلافت باشد که بتواند ماموریت خود را انجام بدهد، و اگر غیر از این باشد دیگر این خلافت معنا ندارد، واقعاً که این خلافت بدون لیاقت و شایستگی چه ارزشی دارد؟
و همچنین بناچار باید در آن پاره ای از نور آن کسی باشد که انتخابش کرده، و اگر جز این باشد هرگز نمیتواند دارای چنین مقام و مأموریتی باشد، بعبارت ساده تر: فرمانبر باید زبان فرمانده خود را درک کند، و نمیتواند درک کند، مگر اینکه یک نوع سنخیتی در آن باشد، و بازهم بناچار باید دوران او در میدان زندگی بزرگتر و گسترده تر و با ارزش تر از دوران سایر موجودات باشد، و اگر غیر از این باشد این انتخاب غلط است، و غلی رغم اینکه ما در اینجا خود را ملزم ساخته ایم که فقط به بررسی روانی انسان بپردازیم، اما بازهم نمیتوانیم از تاثیر فنی نص قرآنی در این باره چشم بپوشیم، زیرا این الهامات که در کلمة خلافت نهفته کاملاً دلالت خود را آشکار میسازد تا ما را بآن معنائی که دربر دارد رهنمائی کند، بخاطر اینکه این خلیفه مخلوقی است که نامش آسمانها و زمین را پر کرده است، و خدای پاک و بزرگ رسیدن او را بساکنان ملأ اعلی خبر داده و مقدمش را گرامی داشته است، و فرشتگان آسمانها از این خبر بزرگ بجوش و خروش افتادهاند، و به پروردگارشان مراجعه میکنند که بدانند چه خبر است! و مرتب در مقام کسب معرفت هرچه بیش ترند! و مرتب میخواهند از راز خلقت و از حکمت خلافت او آگاه شوند!! و حال آنکه فرشتگان هرگز در هیچ کاری چون و چرائی نداشتهاند، ﴿لَّا یَعۡصُونَ ٱللَّهَ مَآ أَمَرَهُمۡ وَیَفۡعَلُونَ مَا یُؤۡمَرُونَ ٦﴾ [التحریم: 6] «زیرا آنان نافرمانی خدا نمیکنند و بهر کاری که مامورند بدون چون و چرا انجام میدهند». پس این چه جنب و جوشی است که در عالم بالا افتاده است؟ سپس همة فرشتگان در مقابل معجزة خلقت انسان سر تعظیم بسجده بزرگداشت، انسان فرو مینهند تا اهمیت راز این آفرینش را هرچه بیش تر آشکار کنند، و اکیداً اعلان کنند که این معجزه در میان سایر معجزات آفرینش بینظیر است، همة این کارها دلیل بر این است که انسان یک موجود انحصاری است.
سپس از همین آیات در اینجا و در سایر جاهای قرآنکریم چنین بر میآید که میدان مأموریت انسان در روی همین زمین است که باید آبادش کند و بکار و کوشش بپردازد، زیرا خلافت از جانب خدا معنایش این است که باید خلیفه دارای قدرت ایجاد و ابتکار و سازندگی و بهسازی و نوسازی باشد و تا زنده است این برنامه را سرمشق کارش قرار بدهد، و همة این امور از کارهای خدای بزرگ است، پاک خدائی که پاره ای از نورش را در نهاد انسان، در نهاد این موجود پیچیده بودیعت نهاده است، آن پاک خدائی که این اعجوبة هستی را بجانشینی خود برگزیده و او را برای انجام کارهای ابتکاری و سازندگی ذخیره کرده، و همة امکانات را برایگان در اختیارش گذاشته است.
و بدیهی است که بزرگترین این امکانات همان معرفت است، همان علم و دانش است، این خداست که از گسترش علم و معرفت انسان خبر میدهد، و با خلعت و علم آدم الاسما ارزش او را بالا میبرد و ارزش و مقام علم را بفرشتگان میفهماند، و آدم را شاگرد اول دانشگاه خود معرفی میکند.
و این یکی از امتیازاتی است که انسان در آن شخصیت انحصاری دارد، حتی بر فرشتگان معصوم، زیرا او در مقام کسب علم و معرفت بجائی رسیده است که ملک از رسیدن بآن ناتوان است و عاجز، و خودبخود این یک نوع گواهی نامه استحقاقی و شایستگی است که خدای بزرگ بوسیلة آن انسان را گرامی داشته است که در نتیجه فرشتگان بر آن اعتراف دارند، و در برابرش سر بسجده تعظیم فرو مینهند.
اما این نیروهائی که در اختیار انسان قرار گرفته و از روشنترین آنها است، نیروی علم و معرفت، و این همان نیروئی است که بوسیله آن خدا آسمانها و زمین را زیرپای انسان رام کرده است، قرآنکریم میگوید: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ﴾ [الجاثیة:13] «(خدای بزرگ) هر چه در آسمانها و زمین است برای شما رام ساخته و در اختیارتان قرار داده است»، هرگز انسان را از یک نقطة ضعفی بس اصیل که در نهاد اوست حفظ نمیکند، و آن نقطة ضعف عبارت است از: عشق بشهوات و خواهشهای نفسانی. قرآنکریم از این نقطة ضعف چنین گزارش میدهد: ﴿زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ ٱلشَّهَوَٰتِ مِنَ ٱلنِّسَآءِ وَٱلۡبَنِینَ وَٱلۡقَنَٰطِیرِ ٱلۡمُقَنطَرَةِ مِنَ ٱلذَّهَبِ وَٱلۡفِضَّةِ وَٱلۡخَیۡلِ ٱلۡمُسَوَّمَةِ وَٱلۡأَنۡعَٰمِ وَٱلۡحَرۡثِۗ ذَٰلِکَ مَتَٰعُ ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا﴾ [آل عمران: 14] «عشق بشهوات از خواستههای نفسانی برای مردم آرایش یافته و خوش آیند است، از قبیل زنان و فرزندان و کیسههای اندوخته از زر و سیم و اسبان اختصاصی (علامت خورده) و چهارپایان و محصول کشاورزی (باغ و بستان) و این است بهره و لذت این زندگانی نزدیک و بیارزش».
و حقاً آن درخت بهشتی که انسان از نزدیک شدنش منع شده چاه شهواتی است بیسرپوش و او نمیتواند خویشتن داری کند، اگرچه ما در اینجا در بررسیهای روانی در فشار نیستیم که بتفصیلات همه جانبة این درخت بپردازیم که چه بوده و خدا از آن چه هدفی را منظور داشته، و در کجا و با چه دستی کاشته شده، فقط در اینجا آنچه که برای ما لازم است، این است که بگوئیم: فقط یک بوتة آزمایش است برای آزمودن نیروی بازدارنده که آیا انسان میتواند جلو شهوات خود را بگیرد، یا نه؟ و در این آزمایش است که نقطة ضعف این انسان این موجود انحصاری آشکار میگردد، زیرا در این حال است که میبینیم او نمیتواند در مقابل معشوقة شهوت خود را نبازد، و نیروی بازدارندهاش در برابر خواهشهای نفسانی سخت کم توان است.
این قرآنکریم است که میگوید: ﴿وَلَقَدۡ عَهِدۡنَآ إِلَىٰٓ ءَادَمَ مِن قَبۡلُ فَنَسِیَ وَلَمۡ نَجِدۡ لَهُۥ عَزۡمٗا ١١٥﴾ [طه: 115] «ما پیش از این با آدم عهد بستیم، و سرانجام او فراموش کرد و ما برای او عزم راسخ و پایدار نیافتیم»، اما خوشبختانه این ضعف هم دوام پذیر نیست، و یک لغزشی نیست که انسان دیگر نتواند بپا خیزد، زیرا او دارای نیروهائی است که پیوسته میتواند خود را از لغزش نجات بخشد، باین ترتیب که هر وقت بلغزش افتاد، روی بسوی خدایش بیاید، و بسوی خالقش توجه نماید.
قرآنکریم از این نیروی پایداری گزارش شیرینی دارد، بس شنیدنی: ﴿فَتَلَقَّىٰٓ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِۦ کَلِمَٰتٖ فَتَابَ عَلَیۡهِ﴾ [البقرة: 37] «و سرانجام آدم (پس از لغزش) از پروردگارش کلماتی چند دریافت کرد که عاقبت بسوی او بازگشت (توبه نمود)». و این در میان اصول زندگی او با ارزشترین اصلها است، زیرا در مقابل شهوات با اینکه آماج تیر ضعف و ناتوانی است، دارای قدرت هوشیاری هم هست، و نیروی بازدارندة بسیار قوی در نهادش ذخیره گردیده، و هر آن در مقابل ضعف و لغزش با توجه بسوی خدای خود میتواند بآسانی خود را دریابد، و این نیرو هم در صمیم فطرتش قرار دارد، قرآنکریم از این معنا گزارش زیبائی دارد:
﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠﴾ [الشمس: 7- 10] «قسم بنفس و بآن نیروئی که آن را باعتدال واداشت که سرانجام راه گناه و فجورش و راه تقوی و پاکدامنی را بآن آموخت، (نیروی تشخیص نیک و بد را بآن بخشید) هان راستگار شد! کسی که نفس خود را از آلایش پاک کرد، و زیان کار شد، کسی که آن را آلوده ساخت»، و پس از همة اینها قدرت بمبارزه در نهاد بشر ذخیره گردیده است، قرآنکریم در این باره زیبا بیانی دارد، و خطاب بآدم میگوید: ﴿ٱهۡبِطُواْ بَعۡضُکُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوّٞ﴾ [البقرة: 36] «از اینجا بیرون بروید در حالیکه بعضی از شما دشمن بعضی دیگرید»، و بدیهی است وقتیکه در اجتماع انسانی عداوتی وجود دارد مبارزه هم موجود است، و عداوت و دشمنی با شیطان، بآن نیروهای شری که در سیماهای گوناگون خود را نمایان میسازد، بر قرار است؛ اما در اینجا آنچه که موقتاً برای ما دارای اهمیت است، (در جائیکه نیروهای انسان را ارزیابی میکنیم) این است که اصل وجود نیروی مبارزه را ثابت کنیم که آن هم یکی از با ارزشترین نیروهای زندگی است، و در صحنه عالم در میدان پرشور زندگی برای انسان لازم است که بوسیله آن از حق دفاع کند، قرآنکریم این نغمة آسمانی از این معنا خوش بیانی دارد: ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ وَلَٰکِنَّ ٱللَّهَ ذُو فَضۡلٍ عَلَى ٱلۡعَٰلَمِینَ ٢٥١﴾ [البقرة: 251] «و اگر خداوند، بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر دفع نمىکرد، زمین را فساد فرامىگرفت، ولى خداوند نسبت به جهانیان، لطف و احسان دارد».
سپس برای انسان از آرامش و بهره برداری از روی زمین هم نصیبی است و باندازة سهم خود باید از آن بهره بردارد، قرآنکریم باین معنا اشاره میکند: (هنگامیکه فرمان تبعید از بهشت برای آدم صادر شد) بروید که برای شما در روی زمین تا روز سرنوشت پایگاهی آماده، و بهره برداری از کالای زندگی مقرر است.
پس بنابراین، این پایگاه و این بهره برداری چند صباحی را در زندگی اولاد آدم ارزشهای فراوان است که بدین وسیله در نهادش ذخیره گردیده، همان گونه که از جانب دیگر نیروی دفاع از حریم حق در نهادش نهفته است.
در خاتمه انسان بانجام مأموریت خود در پیرامون خلافت الله قایم میکند، در حالیکه دستور هدایت ربانی را از جانب پروردگارش در نهاد خود ذخیره دارد، بازهم قرآنکریم پس از صدور تبعید آدم و اجرای آن چنین گزارش میدهد: ﴿قُلۡنَا ٱهۡبِطُواْ مِنۡهَا جَمِیعٗاۖ فَإِمَّا یَأۡتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدٗى فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلَا خَوۡفٌ عَلَیۡهِمۡ وَلَا هُمۡ یَحۡزَنُونَ ٣٨﴾ [البقرة: 38] «گفتیم: همگى از آن، فرود آیید! هر گاه هدایتى از طرف من براى شما آمد، کسانى که از آن پیروى کنند، نه ترسى بر آنهاست، و نه غمگین شوند».
آری، در فطرت انسان است نیروی توجه بسوی خدا و استمداد از نور هدایت پروردگار، چنانکه در فطرت اوست دورشدن از خدا و کفرورزیدن بآیات پروردگار، (یعنی: قدرت تشخیص خیر و شر و انجام آن) بازهم گزارشی از قرآنکریم: ﴿وَٱلَّذِینَ کَفَرُواْ وَکَذَّبُواْ بَِٔایَٰتِنَآ أُوْلَٰٓئِکَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِیهَا خَٰلِدُونَ ٣٩﴾ [البقرة: 39] «و کسانى که کفر ورزیدند و آیات ما را دروغ انگاشتند، اینان دوزخىاند. آنان در آنجا جاودانهاند».
بلی، اینها همان خطوط روشن و دورپایان مخصوص بانسان است که بیان گردید. بنابراین، پس از طی این مراحل هم اکنون ما میتوانیم با یک فکر روشن این مخلوق پیچیده را مورد بررسی کلی و همگانی قرار بدهیم، و بدیهی است که او یک موجود انحصاری مخصوص است، پس هر تفسیریکه او را بسایر موجودات قرین میسازد باطل است، خواه تفسیر حیوانی باشد یا تفسیر مکانیکی، و یا بفرشتگان نورانی آسمانها تفسیر شود، و یا غیر از آن هرچه باشد، جز خود انسان غلط است.
او یک موجود عظیم الشان است و در دوران زندگیش دارای آیات و معجزات بیپایان، مگر نمیبینیم که خود خدای بزرگ از پیدایش او خبر میدهد، و این مأموریت عالی را خود بپایان میبرد، و از بزرگترین آیات این اشرف مخلوقات این است که فرشتگان بارگاه الهی وجودش را کعبة آمال قرار میدهند و سر بسجده میگزارند، و یکی دیگر هم این است که خدا آسمانها و زمین را فرش زیرپایش قرار میدهد، هر طوریکه بخواهد تصرف کند آزاد است، و یکی دیگر هم این است که خدای توانا ارادة خود را از طریق ارادة او و از راه وجود او بکرسی مینشاند، و اینک این معنا را از زبان قرآنکریم میشنویم: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡ﴾ [الرعد: 11] «خدا هرگز در قومی، در ملتی تغییر ایجاد نمیکند، مگر آنکه خود آن ملت در نهاد خود دست بتغییر بزند»، یعنی: تا ملتی دست به اصلاحات و بهسازی داخلی نزند تا ارادة اصلاح نکند، خدا ارادة اصلاح نمیکند، و بازهم قرآنکریم باین معنا اشاره میکند: ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ وَلَٰکِنَّ ٱللَّهَ ذُو فَضۡلٍ عَلَى ٱلۡعَٰلَمِینَ ٢٥١﴾ [البقرة: 251] «اگر خدا (طغیان) دسته ای از مردم را بوسیلة دستة دیگر دفع نمیکرد قطعاً روی زمین را فساد فرا میگرفت»، یعنی: هر وقت انسان از حریم خود دفاع کند خدا هم با اوست. بازهم فرمان دیگری از قرآنکریم: ﴿ظَهَرَ ٱلۡفَسَادُ فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ بِمَا کَسَبَتۡ أَیۡدِی ٱلنَّاسِ﴾ [الروم: 41] «فساد دریاها و صحراها را فرا گرفت، بوسیلة اعمالیکه از مردم روزگار سر زد».
بلی، انسان موجودی است بس عجیب که نیروهای فراوانی در نهادش ذخیره است، و بارزترین آنها نیروی معرفت و نیروی اراده و سازندگی است که در لابلای خلافت و مقتضیات آن نهفته است، نیروی دفاع از حق است، نیروی توجه بسوی خداست، نیروی دریافت نور هدایت است، نیروی پیروی از فرمان الهی است، نیروی زیستن در قرارگاه موقت روی زمین است، و نیروی بهره برداری از خرمن زندگانی است تا روز سرنوشت.
و نیز انسان یک موجود شگفت انگیز است، دارای نقطة ضعف که عبارت است از: عشق بشهوات و فراموشکاری و کفرورزیدن بآیات الهی و حق پوشی، مخلوقی است دارای طبیعت دوجانبه، در آن نیروئی هست که میتواند بآسانی ببالاترین مقامها ترقی کند، و نیروئی هم هست که بارزانی ممکن است به پستترین مقام حیوانیت سقوط کند، و هم اکنون ما میتوانیم از این فکر روشن کلی بررسی انسان را آغاز کنیم.
اما قبل از آنکه این بررسی را آغاز نمائیم، بهتر است بپاره ای از چیزهائیکه (علم امروز) در بارة خصوصیات انسان میگوید: اشاره کنیم، زیرا که این گفتهها بخوبی و آسانی آنچه را که ما میخواهیم بیان میکند، چولیان هکسلی در کتابش (Man in the Modern World) (انسان در دنیای جدید) در فصلی تحت عنوان انحصاری بودن انسان نوشته سخنانی میگوید:
1- حقاً که انسان شناسی در چیزهائیکه بمرکز هستی او تعلق دارد نسبت بحیوان مانند برق خیال بسرعت پیشرفت او در میان شگفتیهای خود با حیوان فرق و فاصلة فراوان دارد، گاهی این فاصله خیلی بزرگ و گاهی خیلی کوچک است.
2- و با ظهور نظریة داروین این پیشرفت برق آسا سیر معکوس آغاز نمود و انسان بار دیگر حیوان بحساب آمد، و لکن در سایة علم نه در سایة احساس ساده، در اول کار نتایج این نظریه کاملاً روشن نگردید، الا اینکه این سیر معکوس آرام، آرام تا آخرین مرز خود رسید و آن بلائی که آمده بود آشکار گردید، و بعنوان نتایج منطقی نظریة داروین خود را عرضه داشت، زیرا انسان (در نظر داروین) حیوانی است مانند سایر حیوانات، و روی همین حساب آراء داروین در معنای اصول زندگی و در پیرامون اصول عالی انسانی پیش از سایر موجودات زنده ارزش ندارد، بعقیدة او انسان و حشرات خاکی یکسان است، فقط اصل بقا یگانه مقیاسی است برای سنجیدن پیروزیهای تطوری، و روی همین اصل همه موجودات زنده در قاموس او دارای ارزش مساوی هستند، و فقط فکر پیش رفت، یک فکر انسانی است، و این هم مسلم است که در حال حاضر سید مخلوقات فقط انسان است، اما این سیادت دوام پذیر نیست، گاهی هم مورچه و یا موش بجای او مینشیند.
3- در اینجا در اثر مبالغة اعطاء صفات حیوانیت بانسان این فاصله این اندازه کوچک نشده، بلکه در اثر این کوچک شده که از صفات انسانیت انسان کاسته شده، و با این وصف بازهم در عصر نزدیک پیشرفت جدیدی پیدا شده که باعث گسترش انسان شناسی و وسعت میدان روانشناسی و روان کاوی علمی گردیده.
4- و این پیشرفت بار دوم جلب نظر میکند، و این فاصله میان حیوان و انسان بار دیگر گسترش مییابد، و بعد از نظریة داروین انسان دارای آن نیرو نیست که خود را حیوان نداند، و لکن بازهم از نو خود را حیوان بس غریب و عجیبی میداند، و در اغلب حالات صخت بینظیر است، و هنوز هم بررسی انحصاری بودن انسان از ناحیة روانی ناتمام است.
5- و هنوز هم بهترین و روشنترین و بزگترین خصایص این موجود بینظیر این است که او میتواند فکر کند و بتصور بپردازد، و اگر خواستی عبارت کوتاهی بکار ببری، بگو: سخن میگوید و قدرت کلام دارد، و حقاً که این خاصیت اساسی در انسان نتیجههای فراوانی دارد و با ارزشترین آنها نمو و پرورش و گسترش آداب و رسوم روزافزون است.
6- و از پر ازرشترین نتیجههای گسترش آداب و رسوم، یا بگو: روشنترین مظاهر حقیقی آن این است که انسان پیوسته در بهسازی و نوسازی آلات و ابزار زندگی پیش میتازد، و هر روز بهتر از روز گذشته بسازندگی میپردازد.
7- و واقعاً که این آداب و رسوم و این سازندگی همان خاصیتهای برجسته ایست که انسان را آماده میسازد تا مرکزیت سیادت موجودات زنده را بدست آرد، و این سیادت روانی در حال حاضر خاصیت دیگری است از خواس انسان، و با این وصف باز انسان نه تنها دارای فضایل فراوان است، بلکه مرتب از مقامی بمقام دیگری ارتقا یافه و نفوذ خود را همه جا گسترش داده است، و در راههای گوناگون زندگیش دارای تنوع فراوان گردیده.
8- و همین طور علم جدید زیست شناسی انسان را در مرکزی روشن قرار میدهد، و در اثر نعمتهائی که بدست آورده او را بمنزلة سید مخلوقات نشان میدهد، چنانکه ادیان میگویند: و با این وصف در اینجا فرقهای فراوانی دیده میشود، و نسبت بنظریة کلی ما کمک میکند، زیرا از نقطة نظر بیولوژی سایر حیوانات برای خدمت بانسان آفریده نشده، و لکن خود انسان از این میان چنان پیشرفت کرده که توانسته خود را از پاره ای گرفتاریها نجات بخشد، و در اثر دارابودن نیروی انس و الفت توانسته از سایر حیوانات امتیاز بدست آورد، و در بهترین نقاط کرة زمین احوال طبیعی و روانی خود را بهبود بخشد، اگرچه پیشرفت نظریة دینی در تمام تفصیلاتش و یا دست کم در اکثر آنها صحیح نبوده، اما بازهم برای این نظریهها از نقطة نظر چولیانسیم یک اساس محکمی هست.
9- و حقاً که سخن گفتن و آداب و رسوم و آمادگی و سازندگی باعث شد که خاصیتهای دیگری بفراوان از انسان بدست آید که در میان سایر مخلوقات از آنها خبری نباشد و اکثر آنها روشن و معروف است، و بهمین لحاظ لزومی نمیبینم که بتفصیل آنها بپردازم تا از بحث و کاوش از خواص فراوان دیگر باز بمانم که هنوزهم ناشناخته مانده است، بدلیل اینکه جنس بشری در صفات روانی مخصوص خود یک نوع بخصوصی و بینظیر است، و تاکنون برای بررسی و شناخت این صفات عنایت لازم مبذول نگردیده است([1]).
10- و در خاتمه باید بگویم: انسان از میان حیوانات مترقی هنوزهم در راه ترقی و تطور بینظیر است، و این خاصیت جوهری او را طوری قرار میدهد که گوئی تنها موجودی است که بر قدرت فکرکردن تسلط کامل دارد، و واجب شد که بگویم: فرق میان انسان و حیوان در عقل بزرگتر از آنست که گمان میرود.
11- و برای این نرمش و خوشروئی روزافزون انسان نتایج روانی دیگری است که مردان فلسفه آن را فراموش کردهاند، و انسان نیز در پارة آنها هنوز بینظیر است، مثلاً: این نرمش و خوشروئی باعث شده که این حقیقت در نظر مجسم گردد که انسان تنها موجودی است که میتواند خود را با نیروی مبارزه و دفاع آراسته سازد، و در حقیقت جلوگیری از نزاع و مبارزه در میان راههای ضد و نقیض بشدت عمومیت دارد و داری منافع روانی است، و این نیست مگر خاصیت عقل بشری که بانسان امکان میدهد تا از این نزاع و ستیزه خود را نجات دهد.
12- و هر وقت که ما قدم بسطح انسانی میگذاریم با پیچیدگیهای جدیدی روبرو میگردیم، زیرا این هم از خصایص انسان است، چنانکه دیدیم که میتواند بر غریزههای خود پیروز گردد.
13- و این خاصیتهائی که بانسان امتیاز میبخشد، همان خاصیتها که بروانی نزدیک ترند تا جسمانی از این سه خصلت آینده پدید میآیند:
1- قدرت انسان بر تفکر عمومی و یا خصوصی.
2- قدرت هم آهنگ ساختن عملیات عقلی بخلاف حیوان که دارای چنین قدرتی نیست.
3- وجود واحدهای اجتماعی مانند قبیله، ملت، حزب، و سازمانهای دینی که انسان در هر یک از آنها دارای شیوة آداب و رسوم و قوانین فرهنگ مخصوص است.
14- و نباید ما در اینجا بشمارش پاره ای از وجود نشاط انسان قناعت کنیم، زیرا در حقیقت معظم وجود نشاط و خاصیتهای انسان یک رشته نتیجههای درجه دوم هستند که از خاصیتهای اساسی او سرچشمه میگیرند، و بهمین جهت آنها نیز مانند خاصیتهای اساسی از جهت بررسی روانی بینظیراند.
15- سپس سخن گفتن با یکدیگر و بازیهای منظم و ایجاد برنامة تعلیم و تربیت، و پیاده کردن برنامة کار و کوشش با اجرت معین، و ایجاد باغ و بستان، و ترتیب دادن پارکهای عمومی و نفریح گاهها، اندیشیدن و وظیفه شناسی، خطا و گناه، نیکوکاری و بدکاری و پشیمان شدن... همه و همه نتیجههای درجة دوم هستند که از خصایص اساسی انسان سرچشمه میگیرند، و خلاصه بزرگترین مشکل این است که برای انسان نشاطی پیدا شود که بینظیر نباشد، بلکه خود صفات بیولوژی اساسی مانند خوردن و خوابیدن و آمیزش جنسی که انسان آنها را با شیوة مخصوص خود آرایش میدهد نمیتوانند بینظیر نباشند، و ممکن است برای خصوصیات انحصاری انسان نتیجههای درجه دوم فراوانی هم باشد که هنوز شناخته نشدهاند، و باین ترتیب ممکن است انسان در حالات مختلف زندگیش بیش از آنکه ما گمان میکنیم دارای خصوصیات انحصاری باشد.
این است شهادت (علم جدید) از زبان مردی دانشمند و خدانشناسی که از خدا گریزان است، و در لابلای آن اقرار عجیبی نسبت بحقایقی که کتاب آسمانی قرآنکریم یادآوری میکند دیده میشود، زیرا علم هر روز ارمغانی جدیدی بازگو میکند که انسان در آنها دارای خصوصیات انحصاری است، و این همان حقیقت درخشان است که دین برای انسان مقرر داشته، و ما این جملههای متفرقه و طولانی را برای روشن ساختن یک معنای بخصوصی در راه بحث خود نقل کردیم که قصد داریم هرچه بیشتر آن را توضیح بدهیم.
واقعاً که (حقیقت) کلمه خداست، و اعتراف بآن از برای این نیست که بحث صحیح علمی جریان خود را طی کند، بلکه خود بحث علمی که در راه کشف حقیقتی انجام بگیرد، خودپذیرفتن فرمان خداست، همان فرمانی که مردم را وادار میسازد که همه چیز را از آیات الهی جستجو کنند و آثار قدرت خدا را ببینند.
قرآنکریم از این معنا چنین گزارش میدهد: ﴿وَفِیٓ أَنفُسِکُمۡۚ أَفَلَا تُبۡصِرُونَ ٢١﴾ [الذاریات:21] «و در روی زمین آیاتی است برای کسانی که اهل یقین هستند، و در نهاد جانهایتان نیز آیاتی است آیا بازهم دارای بصیرت نمیشوید؟!» ﴿سَنُرِیهِمۡ ءَایَٰتِنَا فِی ٱلۡأٓفَاقِ وَفِیٓ أَنفُسِهِمۡ﴾ [فصلت: 53] «و بزودی ما آثار و آیات خود را در آفاق و انفس بآنان نشان خواهیم داد!»
و بدیهی است که سرانجام حقیقت کلی دین با حقایق درخشان علم بهم میرسند، و بدین ترتیب راه زندگی روشن و روشنتر میگردد.
پس اکنون که با فکر عمومی بررسی (انسان) آشنا شدیم دیگر بآسانی میتوانیم براه خود ادامه بدهیم، و در بحث و کاوشهای خود با آرامش خاطر پیش برویم، و اطمینان داریم که دیگر راه را گم نخواهیم کرد، و گرد و غبار جزئیات راه ما را ناراحت نخواهد ساخت، و هرگز این فکر عمومی دست هیچ کاوشگر را در بحثهای علمی نخواهد بست، و او را وادار نخواهد کرد که حتماً باید از راه تعیین شده از طرف دیگران برود، چرا؟ فقط در هرگامی راه اصلی را نشان خواهد داد که مبادا باشتباه برود وگمراه و سرگردان گردد، مثلاً وقتیکه بیاد آورد که انسان یک موجود منحصر بفرد است، هرگز نباید در تفسیرش بخطا برود و او را با تفسیر حیوانی تفسیر بکند، چنانکه دارونسیم قدیم کرده و پشت سر آن فروید آن را برسمیت شناخت، و هرگز نباید چشمش از دیدن این مظاهر درخشان در ترکیب روانی انسان عاجز بماند تا در تفسیر او از هوای نفس خود پیروی کند، و سرگردان بماند و خسته شود، و همچنین هنگامیکه وسعت و عظمت افق انسان را بیاد آورد و تعدد نیروها و جوانب او را در نظر بگیرد، هرگز خطا نمیرود که او را از دریچة مخصوص یک عامل کوچک تفسیر کند، چنانکه فروید و پیروانش کردند، فروید با غریزة جنسی و آدلر با احساس تفوق بدیگران، و یونک با احساس جانب شکست و پیروان تجربه با نشاط جسمانی، و کمونیستها با ضرورتهای مادی و یا اجتماعی، زیرا انسان از همة این عوامل کوچک وسیع تر است و همه را با یکدیگر هم آهنگ میسازد، بطوریکه تفکیک آنها از هم غیرممکن است، مگر در عالم خیال و گمان.
[1]- چولیان هکسلی دانشمند خداناشناسی است که بوجود خدا اعتراف ندارد، حق را پیش پای خود میبیند، و نزدیک است که تسلیم شود، اما بازهم غرور و چموشی نمیگذارد که براه راست آید، و لکن برای ما همین بس که بوجهه نظر دینی اقرار میکند، و یک روش چولیانسم روشن نشان میدهد، زیرا از یک مرد ملحد بیش از این انتظار نمیرود که تا این حد بحقایق دینی اعتراف نماید.
قرآنکریم با صدای رسا میگوید: ﴿إِذۡ قَالَ رَبُّکَ لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ إِنِّی خَٰلِقُۢ بَشَرٗا مِّن طِینٖ ٧١ فَإِذَا سَوَّیۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِینَ ٧٢﴾ [ص: 71- 72] «بیاد آر آن دمی را که پروردگارت بفرشتگان گفت: من بشری از خاک خلق خواهم کرد، و سرانجام وقتیکه او را آماده کردم و از روح خود در او دمیدم، در برابرش سر بسجده بگذارید»، روشنترین چیزی که در هستی انسان است، این است که او دارای طبیعت دوگونه است، از دو چیز متضاد ترکیب یافته، مشتی از خاک و شراره ای از نور الهی.
و او با این ترکیب عجیب در میان موجودات این عالم هستی که ما میدانیم یک موجود ممتاز انحصاری است، همان موجوداتی که با طبیعت یک جانبه بزندگی پرداختهاند، زیرا همه میدانیم که حیوان از یک طرف و فرشته از طرف دیگر موجوداتی هستند که با انسان روابط نزدیک دارند، هردو دارای طبیعت یک جانبه هستند، یکی از نور و دیگری از خاک تیره است، حیوان حتی در بالاترین درجات کمالش که در ترکیب جسمانی با انسان شباهت کامل دارد، مخلوقی است دارای طبیعت یک جانبه و ساده که محدود بحدود جسم و حدود غرایز و افعال غرائز خویش است، منبع نیروهایش جسم و فرمانده اعمالش غریزههای جسمانی است، و عالم زندگیش فقط اعمال و تصرفات غریزه ای اوست میخورد، میآشامد، اعمال غریزة جنسی انجام میدهد فقط با فرمان جسم، نه دارای ادراک است و نه هدف عاقلانه ای دارد، و نه اعمالش بوسیلة عقل انجام میگیرد، وقتیکه گرسنگی ناراحتش کرد میخورد، و از خوردن باز میایستد، هنگامیکه غریزهاش فرمان ایست بدهد و بنشاط جنسی میپردازد، در یک وقت معین و محدود که وقتش را خود انتخاب نمیکند، اصلاً درک نمیکند که چه میکند و چرا میکند؟ هیچ روشی را نمیتواند اختیار کند، مگر آنکه غریزهاش فرمان بدهد. سپس یکباره از این نشاط در وقت معین و محدود خودداری میکند، و این خودداری هم در اختیارش نیست، نمیداند چه میکند و چرا میکند؟ فقط فرمان از غریزه میبرد و بس، و همینطور است همة تصرفاتش تصرف ذاتی نیست که از روی اراده و ادراک باشد، بلکه فقط فرمان بردن از یک نیروئی است که حیوان نمیتواند در برابرش مقاومت کند، و اصولاً در بارة مقاومت نمیتواند فکر بکند.
بنابراین، حیوان با طبیعت تکوینی دائم تحت فرمان خواستههای غرائز خود قرار دارد، و این موجود دارای طبیعت یکجانبه است و فقط در مسیر پیشرفت جسم حرکت میکند و بس، و فرشته هم آن طور از دور او را میشناسیم، گرچه از نزدیک نمیبینیم، مخلوقی است دارای طبیعت یک جانبه و دارای پیشرفت یک جانبه، مخلوقی است که فقط در میدان روحش زندگی میکند و تابع فرمان و راهنمائی روح است، بدون اینکه دارای ارادة ذاتی و اعمال ذاتی باشد، زیرا فرشته مخلوقی است که فطرتاً محکوم بعبادت و اطاعت آفریده شده بدون قید و شرط و اختیار، قرآنکریم از این خلقت این گزارش را میدهد: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ قُوٓاْ أَنفُسَکُمۡ وَأَهۡلِیکُمۡ نَارٗا وَقُودُهَا ٱلنَّاسُ وَٱلۡحِجَارَةُ عَلَیۡهَا مَلَٰٓئِکَةٌ غِلَاظٞ شِدَادٞ لَّا یَعۡصُونَ ٱللَّهَ مَآ أَمَرَهُمۡ وَیَفۡعَلُونَ مَا یُؤۡمَرُونَ ٦﴾ [التحریم: 6] «آنان هرگز عصیان نمیورزند و بهرچه که مأمورند انجام میدهند»، فرشتگان اگرچه دارای غرایز جسمانی نیستند، اما دارای غریزه روحی که هستند در هر کاری با فرمان روح کار میکنند، بدون اینکه فکری، تصرفی، اختیاری از خود داشته باشند، بهر طرف که روح رو کند آن هم روی میکند.
و انسان به تنهائی تا آنجا که ما میدانیم از موجودات یک موجودی است دارای طبیعت مرکب از خاک و روح که میتواند بهرطرف روی آورد، هم قدرت بر اطاعت دارد هم بر طغیان، و این ترکیب دوگونه دائم پیرو هستی اوست.
بنابراین، هیچ وقت کاری، درکی، شعوری، فکری، تصرفی از انسان سر نمیزند که در آن جوش و خروش این ترکیب ممتاز نمایان نگردد، و ما بزودی در خلال بحثهای آینده بسیاری از این امتیازات را بیان خواهیم داشت.
اما در اینجا از روشنترین آنها شروع میکنیم و آن حقیقت جسم و روح است، همان جسم و روحیکه سرچشمة طبیعت ترکیبی انسان است، و همة اعمال و از آنجا سرچشمه میگیرد...
و آن این است که قرآنکریم خطاب به پیامبر اسلام ص از این معنا گزارش میدهد: ﴿إِذۡ قَالَ رَبُّکَ لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ إِنِّی خَٰلِقُۢ بَشَرٗا مِّن طِینٖ ٧١ فَإِذَا سَوَّیۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِینَ ٧٢﴾ [ص: 71- 72] «چنین بود که پروردگارت به فرشتگان گفت: من انسانى از گل خواهم آفرید * پس چون به او سامان دهم و از «روح» خود در او بدمم، سجدهکنان براى او [به خاک] افتید».
پس انسان مشتی از خاک است و شراره ای از روح خدا مشتی از خاک است که حقیقت جسد در آن نمایان است: عضلاتش، رگهایش، و استخوان بندی و سایر اعضای جسمش.
و علم امروز هم میگوید که بدن انسان از عناصری تشکیل یافته که خاک زمین از آن تشکیل یافته، اکسیژن، هیدروژن، کربن، آهن، مس، کلسیوم، ذرنیخ، پوتاسیوم... و همچنین در خواستههای جسم انواع نشاط آن نمایان است، زیرا علم میگوید که گرسنگی و تشنگی دو امر بزرگی هستند که با ترکیب بیولوژی بدن ارتباط ناگسستنی دارند، و همینطور است نشاط جنسی و سایر نشاطها که از نظر محرک اصلی انسان و حیوان در آنها شریکند، گرچه در کیفیت عمل و هدف فرق بسیار دارند.
همة شهوات، یا بگو: تمامی نیروهای محرک فطری، یا همة نیروهای مربوط بزندگی انسان یک رشته نشاط جسمانی هستند، و نشاطهائی هستند که سرانجام روی قوانین جسمی انجام میگیرند، بطوریکه اگر آن عضو مربوط، یا آن غدهایکه سرمنشا و یا باعث بروز نشاط است فاسد گردد و یا از بین برود، خودبخود آن نشاط هم تعطیل میگردد.
و شراره ای از نور خداست که جنبة روحی انسان در آن خودنمائی میکند، در فهم و ادراک و اراده خود را آشکار میسازد، در تمامی اصول عالی و معنویات که انسان با آنها سر و کار دارد نمایان است، زیرا خیر، نیکوکاری، رحمت، تعاون، برادری، نوع یاری، مودت، دوستی، صدق و صفا، عدالت، ایمان بخدا، ایمان باصول عالی آفرینش، و کوشش برای بدست آوردن معنویات در واقع زندگی، همه و همه یک رشته نشاط روحی هستند، و یا نشاطی هستند که از قانون روح انسان سر میزنند، و خود روح نیز مانند این مفاهیم درخشان یک امر معنوی است که دست حواس از درک آنها کوتاه است، و لکن آثارش در واقعیتهای محسوس قابل درک و فهم است، و این دو نوع نشاط بشری یک حقیقت انکارناپذیر و در همه جا مشهود و مشهور است.
و بدیهی است که حقیقت جسمی احتیاج بتوضیح ندارد، زیرا همه جا و همه وقت در پیش چشم ما است، میبینیم، لمس میکنیم، و در تعیین حدود و سنجش ابعاد و قدرتهای آن خیلی بزحمت نمیافتیم، اگرچه علومیکه در این باره بحث میکنند هنوز از درک حقیقت آن اظهار عجز میکنند، و فقط بتوصیف مظاهر و ترسیم ابعاد آن میپردازند، و اگر غیر از این است باید پرسید: آن چه سری است که در درجه اول بسلول ناتوان زندگی میبخشد که از یک ماده بیجان بیک سلول زنده تبدیل میگردد؟! و آن چه رازی است که زندگی این سلول را دارای نظم و ترتیب و نشاط معین قرار میدهد؟! و آن چه سری است که یک دسته از سلولها را وادار میکند که دهان، یا بینی، یا چشم، یا قلب، یا مغز، یا صورت و یا پای انسان را تشکیل میدهند؟! در صورتیکه همة آنها در اصل مانند یک دیگرند و هیچ فرقی محسوس نیست؟! و آن چه رازی است که سلولهای دهان، چشم، و گوش را طوری تنظیم میکند که هر یک بشکل معینی درمیآیند، و هر یک شباهتی کم و یا زیاد با آبأ و اجداد خود داشته باشند؟! و آن چه سری است که سلولهای چشم را طوری تنظیم میکند که میبیند؟! گوش را طوری آماده میسازد که میشنود؟! و بینی را طوری ترتیب میدهد که بوی بکشد؟! و پوست را طوری ترتیب داده که احساس کند؟! و عقل را طوری آرایش داده که بفکر بپردازد؟! و صدها و هزارها از این رازها هست که هنوز در بسته مانده و در پشت پردة غیب آرمیدهاند، هنوز علم با آن همه ید بیضایش جز یک رشته مظاهر و آثار چیزی از آنها را نمیبیند!! و اما حقیقت روحی پس آن هم باین درد مبتلاست، آن هم هنوز در پشت پرده ای اسرار است. بلی، پشت پرده است.
اما باید بگویم: آخر آن چیست که در وجود انسان جزء اسرار نباشد؟! واقعاً که انسان هنوز موجود ناشناخته ایست! و لکن آیا جهل ما بحقیقت روحی انسان بیش از آنست که نسبت باسرار زندگی یک سلول زنده داریم؟! آیا راز نمو و راز تخصص و سر تشکیل یافتن و سر قیام اعضاء بوظایف پیچیده خود با یکدیگر فرقی دارند؟!
آری، همه در پشت پردة اسرارند و همه دست نخوردهاند هنوز. بلی، همة آنها در خفا هستند و ما هرگز نمیتوانیم حدود آنها را تعیین کنیم، و یا ابعاد آنها را اندازه بگیریم، چرا؟ آثار آنها را میبینیم و درک میکنیم، باین ترتیب که گاهی این آثار را در وقایع محسوسی میبینم، و گاهی دگر در خواستههای دل و شورهای عشق مشاهده میکنیم.
و از اینجا است که هیچوقت نمیتوانیم وجود هستی معنوی انسان را از حساب خود حذف کنیم، همان وجودی که گاهی آن را روح مینامیم و گاهی دگر بنام دیگر میشناسیم، اما بهر صورت و با هر نامی که بنامیم، سرانجام در یک مفهوم معین که مرزهای روشن و آثاری درخشان دارد با آن برخورد میکنیم، و خلاصه هر معنائی که تفسیر از اصول انسانیت است، تفسیر از حق، خیر، جمال و کمال، زیبائی، آزادی، برادری، محبت، و نوع یاری است، و... همه و همه حکایت از این هستی معنوی بیپایان دارد.
و این همه لازم نیست که همة افراد انسان این معنا را در همه جا تمرین کنند، بلکه همین اندازه بس که بعضی از مردان روشن دل در یک لحظه از لحظات زندگی باین مقام عالی برسند تا نمونة واقعی حقیقت یک بشر تمام عیار و یک موجودی از عالم حق و حقیقت در اجتماع دیده شود، و سرمشق دیگران باشد، و بلکه همان اندازه بس که در لغت بشریت این حقیقت ثبت گردد، (پوشیده نماند که خود لغت از آن معنویات است که فقط به انسان اختصاص دارد) تا وجود واقعی خود را در عالم ثابت کند.
بنابراین، وقتیکه در قاموس بشریت کلمه (حب) یا (عدل) و یا جمال پیدا میشود، فرقی ندارد که این اصول عالی انسانیت یک رشته و قایع محسوس باشد و یا یک رشته آمال و آرزوی برآورده ای باشد که بشریت برای بدست آوردن آنها با شیفتگی تمام پر و بال میگشاید، و این دو معنا در اثبات نشاط معنوی انسان بهترین دلیل است، زیرا خود عشق بدست آوردن این اصول یک نوع نشاط معنوی پرشوری است، خواه در عالم حواس پدید آید و خواه در پردة اسرار بماند، مثلاً: چنانکه عشق بطعام بهترین دلیل است بر وجود نشاط داخلی بدن، خواه به خوردن طعام بیانجامد و خواه نیانجامد، الا اینکه ما چنین فرض میکنیم که این معانی در قاموس بشریت پیدا نشدهاند، مگر بخاطر اینکه هم اکنون در واقعیت عالم بشر وجود دارند، زیرا اگر کسی نباشد که با دیگری در راه یک هدف مشترک تعاون و هم یاری انجام بدهد، بطور یقین هرگز کلمه تعاون و مشتقات آن در قاموس بشریت ثبت نمیشد، و اگر اشخاصی صادق، عادل، خیرخواه، و رحیمی نبودند، هرگز در این قاموس انسانی لفظی یافت نمیشد که این اوصاف را نشان بدهد.
بلی، در هر صورت افراد خودبخود در اندازة دارابودن این صفات با یکدیگر فرق دارند، و لکن در حال طبیعی حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که آن قدر تهی دست باشد که در فهمیدن معنای لغوی آنها ناتوان بماند، بلکه هرکسی باندازة استعداد و فهم و کمالش از آن بهره مند میگردد، و همچنین وقتیکه برای سنجیدن نیروهای جسمی انسان مقیاسی باشد که شدت و ضعف آنها را نشان بدهد، پس بناچار روح یا بگو: نیروهای معنوی نیز بهمین ترتیب است، مقیاسی دارد که شدت و ضعف آن را نشان بدهد بدون تردید، اما این مقیاسها هم مانند همان نیروها مقیاسهای معنوی هستند، زیرا میدانیم که هم اکنون در صفات ضمیر ما در آئینة دلهای ما صورتهای بسیار زیبائی از عدل و رحمت و مودت و تعاون و نیکوکاری نقش بسته و بصورت بسیار ارزنده ای تشکیل یافتهاند، و بمقتضای همین صورتها اعمال مردم را میسنجیم، و درجة شدت و ضعف آنها را معین میسازیم. البته هدف از بیان این مقدمه این است که وجود این دو نوع نشاط را در هستی انسان ثابت کنیم و نظری بکیفیت و کمیت آن نداریم، فقط منظور ما این است که آنها را نیز مانند یکی از مظاهر ترکیبی این طبیعت بشری معرفی کنیم و بگوئیم که ترکیب دوگونة خاکی و روحی از جمله امتیازهائی است که در انحصار انسان است، اما مجرد وجود این ترکیب دوگونة خاکی و روحی صورت صحیحی بآن نمیدهد که از هستی انحصاری بشریت در میان سایر موجودات حکایت کند، زیرا در اینجا تجلیگاه دیگری برای این هستی وجود دارد که در واقع زیربنای همه حیات انسان است.
جان، سخن این است که این هستی دوگونه با آن ترکیب خاکی و روحیش از دو عنصر منفصل و جدا از هم تشکیل نیافته که هر یک در مسیر مخصوص خود بحرکت درآید، بعبارت محلی: هر یک آتش را بسوی خود بکشد، بدلیل اینکه این هستی هم اکنون جسمی جدا از روح و روحی جدا زا جسم نیست، بلکه باهم آمیخته و درهم فرو ریخته است، و سرانجام یک هستی بسیط شده است، قرآنکریم از این آمیزش بینظیر و شگفت انگیز حکایتی بس شیرین دارد، خطاب بفرشتگان میگوید: ﴿فَإِذَا سَوَّیۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِینَ ٧٢﴾ [ص : 72] «وقتیکه من او را آماده ساختم و از روح خود در آن دمیدم، شما در مقابلش سر بسجده فرود آرید».
واقعاً که این دم رحمانی که بانسان روح عطا کرد و آن شراره ای است از روح خدا، دیگر پس از این دم یک عنصری جدا از هستی ساخته شده، از خاک نیست؛ و در یک محل و مکان معینی از وجود انسان قرار ندارد، بلکه در تمام رگ، و ریشه، و خون، و گوشت، و استخوان او بجریان افتاد، و سر تا پایش را دربر گرفت، و همة وجودش را در دریائی بیپایان از لطف و نور و روح الهی فرو برد که سرانجام یک هستی تفکیک ناپذیر جسمانی و روحانی همگام و هم زمان پدید آمد که هرگز عنصری از عنصری جدا و هستی از هستی دیگر بیگانه نیست، و هم نمیتواند باشد.
بنابراین، انسان دیگر نه روح خالص است و نه خاک محض، زیرا این دو عنصر آنچنان مخلوط و ممزوج و مربوطند که یک هستی بینظیر با صفات درهم آمیخته تشکیل شده، و این یک حقیقت بیپایان است در هستی بشریت که زیربنای همه اعمال انسان و سرچشمه تمامی مشاعر و افکار و تصرفات اوست، آن هم در میدانی بس وسیع و دورپایان.
در درجه اول روی این اساس بنا گردیده که انسان در حال اعتدال و سلامتی نشاط جسمانی خود را بر شیوة انسان انجام میدهد، نه بر شیوة حیوان، و همچنین نشاط روحی خود را نیز بهمین ترتیب بشیوة انسان انجام میدهد، نه بشیوة ملک، یعنی: انسان نشاط خود را با هستی مرکب از خاک و روح انجام میدهد، نه اینکه با هر یک از دو عنصر بطور جداگانه و مستقل.
انسان غذا میخورد و این یک عمل مشترک جسمانی است میان حیوان و انسان، عملی است که دستگاه جسمانی آن را انجام میدهد و محکوم بفرمان قانون شیمی و عناصر خاک است، اما هرگز همین انسان بشیوة حیوانیت غذا نمیخورد، و تنها امتیاز انسان از حیوان این نیست که او میتواند غذای خود را متعدد و متنوع بسازد و حیوان نمیتواند، باین ترتیب که غذای حیوان را غریزهاش معین میکند، و برای هرنوعی حیوان نوع غذا معین و محدود است که نمیتواند از آن حد تجاوز نماید، بلکه برای انسان راه تهیه و بدست آوردن غذا و هدفهای منظور از آن نیز مختلف است، بخلاف حیوان.
روشنترین وجوه اختلاف انسان و حیوان این است که انسان شیوة خود را در تهیه و بدست آوردن غذا میتواند اختیار کند. بلی، درست است که او هم با فرمان غریزه بسوی خدا دست دراز میکند، بفرمان موادیکه در داخل جسمش بفعالیت است غذا را میخواهد، و درست است که بناچار باید بفرمان دیواندرون باشد، و با همة این اوصاف بازهم در اثناء پذیرش اجباری دارای امتیازات فراوان است که حیوان نیست، او میتواند وقت غذا را تنظیم کند، میتواند کیفیت آن را انتخاب نماید، میتواند تنها باشد یا با جمعیت باشد، و همچنین او میتواند با اراده و اختیارش مدتی دست از غذا باز دارد، مانند ایام روزه داری، یا ایام اعتصاب غذا، و ایام بیماری که از پارة غذاها پرهیز میکند، بخلاف حیوان، انسان در تهیه و مصرف دارای شیوههای فراوان است، و از آنها است که او میتواند با حرص وآز بخورد مانند حیوان و یا مؤدب و پاکیزه و با لطف و صفا بخورد، تند و تند، آرام و آرام، حلال و حرام تنها در گوشة خلوت و یا با اجتماع برادران و خواهران و دوستان بخورد، بهر ترتیب که زندگیش ایجاب کند، بخلاف حیوان.
پس بخوبی پیداست که انسان نیز در باره غذا همان محرک اجباری را میپذیرد که محرک حیوان است، اما در میان این محرک و آن پذیرش از راهی میگذرد که سرشار از اختیارات است.
و این اختیارات هم از وجود روح و آمیزش آن با خاک تیره سرچشمه میگیرد، از جریان روح در اعماق دل خاک و از فرورفتن خاک در دریای روح پدید میآید، زیرا اراده و اختیار دو صفت ممتازند، از صفات روح که بصورت مطلق و آزاد خود در ذات خدای جهان آفرین نمایانند، همان خدائی که شراره ای از روح خود بانسان دمید تا انسان شد.
و همچنین بصورت محدود و مقید نیز در انسان نمایان شدهاند، باندازه ای که این مشتی خاک بتواند از شرارة روح الهی بهره مند گردد، از اراده و اختیار برخوردار است، بخلاف حیوان.
و انسان این معجون الهی پیوسته بندای غریزه جنسی جواب مثبت میدهد، و حال آنکه آن همانست که حیوان چشم بسته و بدون اختیار بآن جواب میدهد، اما انسان هرگز آن را براساس شیوة حیوانیت نمیپذیرد، و نیز این مسئله در بارة انسان در گسترش اوقات نشاط جنسی محدود نیست که سالی یکبار انجام بگیرد، چون انسان میتواند تمام سال را بهار نشاط جنسی قرار بدهد، بخلاف حیوان که معمولاً فصل معینی دارد و بلکه راه و روش و هدفهای آن نیز باهم اختلاف دارند، زیرا همانطور که انسان راه و روش خود را در موضوع غذا خودش اختیار میکند، در موضوع نشاط جنسی هم بهمین ترتیب راه و روش مخصوص انتخاب میکند و میدان اختیارش نیز بسیار وسیع است، زیرا نفس انسانیت در درجة اول برای پذیرش مراتب و درجات گوناگون از مشاعر جنسی گنجایش دارد که نفس حیوان چنین گنجایش را ندارد، چون حیوان جز یک صورت مکرر در هر فردی از افراد خود چیزی را نمیشناسد، بخلاف انسان که صورتهای گوناگون و درجات مختلفی را میشناسد که در میان شدت و نرمش، سوزش و ارامش، ناز و قهر، مهر و غضب، صفا و عتاب در جریان است که پستترین آنها شبیه بحیوان و عالیترین آنها سرشار از لطف و صفا و مهر و جمال و کمال است، اینها یک رشته درجاتی است از جانب حیوانی انسان آغاز میشود، و سرانجام جنب و جوش این جسم پر از آتش سوزان را فرا میگیرد، و عاقبت در جانب روحی انسان بجائی میرسد بس باریک که نرمش روح و نورانیت عالم روحانی آن را دربر میگیرد که دیگر در آنجا از حیوانیت خبری نباشد، و سرشار از لطف و صفا و صمیمیت گردد.
بلی، اینجا نیز همان شهوت کوبنده و سرکش است که در جسم و در همة اعضاء و جوارح خروشان آشکار میگردد، و از روزنة چشمها که مرتب خواستههای غریزة جنسی را با حرارت مخصوص بیرون میدهند، بیرون میریزند، و همچنین در اینجا همان شهوت آرام و با تدبیر است که بآرامی نیروی خود را بسیج میکند تا نرمک نرمک بهدف برسد و با شتاب و عجله خود را خسته و هدف را پایمال نگرداند.
و بازهم در اینجا شعلههای گرم عشق و شرارههای پرشور شیفتگی است که از جسم بیرون میتابد و راه خود را بسوی دل پیش میگیرد، و سرانجام دل بر آنها صفا میبخشد و تا حد لازم آتش حیوانیت را خاموش کرده و بعاطفة پرشور تبدیل میکند، و عاقبت آشوب جسم و عاطفة دل را باهم مخلوط میسازد، بخلاف حیوان که در آن از این عالمها خبری نیست.
و اینجاست آن شرارةهای شوقی که در حال پرواز و حرکت است و از دل بیرون میتابد، اما راه خود را بسوی جسم پرآشوب طی میکند تا با شرارههای سوزان خود آن را گرم تر سازد، گرچه با مقداری هم از حرص و غضب آمیخته است، و لکن تا آخر عمل زیر ابرهای صفا محفوظ میماند و مغلوب قهرمان مهر و محبت و الفت میگردد، و اینجا شرارههائی است از روح نرم و آرام که از عالم حیوانیت دور شده و دریائی از لطف و صفا گردیده است، دیگر سلطان جسم را برسمیت نمیشناسد.
شرارههائی است از قید و بند جسم آزاد و از این عالم خاکی بالاتر رفته و سرشار از عشق و جمال و کمال است، دیگر در عالم قیدها حتی در عالمیکه خود از آن بوجود آمده قرار نمیگیرد، موجود سومی است که بآسانی میتواند در آسمانها پرواز کند و رنگهای دیگری نیز از شرارههای روحانی هست که در قالب خط الفاظ نمیگنجد و زبان از بیانش ناتوان است، و مردم هم میان این دو وادی نور و ظلمت (روح و جسم) با یکدیگر اختلاف دارند، و بلکه یک فرد در میان دو حالت در یک لحظة کوتاه یا در لحظات مختلف مرتب دگرگون میگردد، اما بعد از همة این مطالب سلطان غریزة جنسی در حال اعتدال آدمی ثابت و آرام میماند، و ممکن نیست که پیش انسان خالی از مشاعر روانی همگام و هم آهنگ با محرک جسم باشد، و این مشاعر کم باشد یا زیاد، همان نتیجة آمیخته شدن روح و خاک است در هستی انسان، و روی همین اصل انسان بندای غریزة جنسی پاسخ مثبت میدهد، و لکن هرگز در ساعت اول مانند حیوان با شیوة حیوانیت از آن پذیرائی نمیکند، باین ترتیب که پذیرش جسمی خالص باشد و فقط از هستی خاکی سرچشمه بگیرد، و همچنین از واکنش شیمیائی که در عالم جسم انجام میگیرد پدید آید.
سپس انسان در کیفیت این پذیرائی دارای اختیارات گسترده ایست، میتواند اصراف کند و شدت عمل نشان بدهد، یا با تخفیف و نرمش میتواند خود را با فکر و عاقبت اندیشی در شئون عملیات جنسی مشغول بسازد، و یا اصلاً از این کار دست بردارد، و بکارهای دیگر بپردازد که با هستی کلی و کمال بافتة او هم آهنگ است، همان هستی که پاسخش بیشمار است و هدفهایش گوناگون، و انسان آن قدرت را دارد که مشاعر جنسی را بیک رشته حرکات جسمی تبدیل کند و خود را از عذاب غریزه آزاد کند و باستراحت بپردازد، و بازهم میتواند آن را بیک رشته حرکات روحی و عاطفی تبدیل نماید و از این راه فنون افکار و مشاعر فراوانی ایجاد کند و در عالمی سرشار از عاطفه بسیاحت بپردازد، و در قلم رو نفس خود آنها را گسترش دهد، و در همان وقت سوزش غریزه را تخفیف و دردش را شفا بخشد، و از آن حال اجباری حیوانی بیرون آید و بیک عالمی از جمال و کمال و احساسات تبدیل گردد.
و خلاصه انسان آن قدرت را دارد که در مقابل ندای دیوغریزه خودداری نماید، و هراندازه هم در این راه محرومیت و ناراحتی بکشد، بازهم جوابش را ندهد.
بلی، همة این حالات ممکن است نسبت بشیوة افراد فرق بکند که گرچه هدفها مشترک و راهها مانند یکدیگرند.
آری، انسان در میان این دو راه (جنبش غریزة جنسی و پذیرش انسان از آن) در یک خط بس طولانی همین طور حرکت میکند که پر از اختیارات است، و این خط سیر طولانی را در وجود او آمیزش و هم آهنگی خاک و روح بوجود آورده است، و بهمین ترتیب است: همة محرکهای پرزور غریزههای خروشانی که در میان انسان و حیوان مشترکند انسان در برابر آنها در فشار قرار میگیرد، آنطور که حیوان قرار میگیرد، اما انسان در شیوة پذیرائی از آنها با حیوان فرق پیدا میکند، باین ترتیب که او با اراده و اختیارش پیش میرود که از صفات ممتاز روحند، بخلاف حیوان. و این از جنبة حیوانی انسان است و کار از جنبة ملکوتی نیز مانند خود عالم ملکوت است، باین ترتیب که انسان اشتیاقهای عالی را احساس میکند و روحش بال زنان و آرام آرام در آن عالم نورانی بپرواز درمیآید، احساس میکند، دلش میخواهد که با خدایش روابط اتصالی داشته باشد، و بعبادت او بپردازد، و با کمال عشق و محبت بکوشد تا رضایت او را جلب کند، گاهی آنقدر در عبادت غرق است که خود را فراموش میکند، از خود بیخود میگردد، فراموش میکند که هم اکنون در روی زمین است، فراموش میکند که او جسم است و دارای عضلات و رگ و گوشت و پوست و استخوان فراموش میکند که او دارای احتیاجات و خواستهها است که اصرار دارد، آنها انجام بپذیرد، برای چه؟ برای اینکه در این لحظه در عالم دیگر است که حدود جسم را احساس نمیکند، چیزی را درک نمیکند که فاصله باشد میان او و خدایش، احساس میکند که او با عالم هستی اتصال کامل دارد، و آزادانه از آنجا بتماشای جمال زیبای طبیعت میپردازد، و مرتب از تماشای شکوفههای زیبا نظر بسطح بیابان و از آنجا بکوههای سر بفلک میدوزد، ابری را تماشا میکند که در میان زمین و آسمان در خدمت او است، دریاها و صحراها را تماشا میکند که کمر همت برای خدمت او بستهاند، و گاهی هم زیبائی طبیعت او را آنچنان سرگرم میسازد که خود را فراموش میسازد، فراموش میکند که او هم موجودی است باید در مکانی باشد، فراموش میکند که او هم یکی از محسوسات این عالم است، زیرا در این حال از هیچ چیزی خبر ندارد، خبر ندارد که چیزی او را از این عالم وسیع و دورپایان جدا میسازد.
و نیز احساس میکند که با دیگر انسانها اتصال دارد، بیاری آنان میشتابد، آنها را از جان و دل دوست دارد، با یاری آنان موازین عدل و داد و برادری و مساوات را پایدار میدارد، و گاهی این عشق او را آنچنان سرگرم میسازد که از خود بیخود میگردد، و فراموش میکند که او هم یکی از افراد این بشر است، فراموش میکند که او هم در زندگی احتیاجاتی دارد، خواستههای ضروری دارد، زیرا در این لحظه احساس نمیکند که او از دیگران جداست، احساس نمیکند که با سایر برادرانش فاصله دارد.
و بازهم احساس میکند که فردی از مخلوقات خدا غیر از جنس خود را در منطقة خارج از جسم دوست دارد، آنچنان شیفته است و در دریائی از عاطفه غرق است که اجسام نمیتوانند در آنجا باهم تماس برقرار کنند، بلکه عاطفهها در آن از دل بدل راه میبرند و از هسی بهستی دیگر نوا میخواند، گاهی آنچنان در دریای این عشق غرق است که جسم خود را فراموش میکند، با خبر نیست که در داخل وجودش چیزهائی دیگری هم در فعالیت هستند، زیرا او در این لحظه احساس نمیکند که جسم میتواند مانع از آزادی روحش باشد، و نگذارد بکارهای دیگر بپردازد.
و همة این لحظاتی که روح در آنها از تمامی قیدها آزاد است، با آزادی کامل بسیر در عالم خود مشغول است، و همین لحظهها در جانب ملکوتی انسان با نورانیت فرشتگان هم آهنگ و همگام است، اما با این حال بازهم انسان را بفرشته تبدیل نمیسازد، حتی در آن لحظه که انسان در این آزادیهای روحی غوطه ور است، نخستین فرق فرشته و انسان این است که این لحظههای نورانی در انسان اختیاری است، اما در ملک جز و طبیعت اوست نمیتواند از آن فاصله بگیرد، قرآنکریم با صدای رسا میگوید: ﴿لَّا یَعۡصُونَ ٱللَّهَ مَآ أَمَرَهُمۡ وَیَفۡعَلُونَ مَا یُؤۡمَرُونَ ٦﴾ [التحریم: 6] «آنان در آنچه که خدا مأمورشان کرده نافرمانی نمیکنند، و انجام میدهند هرآنچه را که مأمورند» باز دیگر میفرماید: ﴿یُسَبِّحُونَ ٱلَّیۡلَ وَٱلنَّهَارَ لَا یَفۡتُرُونَ ٢٠﴾ [الأنبیاء: 20] «شب و روز تسبیح مىگویند، سستى نمىورزند» و با اینکه این لحظهها در انسان اختیاری است و لکن روشها باهم فرق دارد، هر فردی برای خود شیوة مخصوص دارد، بلکه یک فرد در لحظههای گوناگون شیوههای گوناگون دارد، گاهی اقبال است، گاهی اعراض، گاهی دریافت است، گاهی پرداخت، گاهی قهر است و گاهی مهر و آشتی، و لکن بزرگترین فرقها این است که انسان این لحظهها را بیش از یک لحظه حساب نمیکند، یعنی: پیش از یک لحظه در آن حال باقی نمیماند، بلکه پس از گذشت لحظه ای بازهم بخود میآید، بازهم بر میگردد بهمان زمین محدود و محسوس و محکوم بضرورتهای آن گرسنه میشود، تشنه میشود، فضولات غذا را از خود دفع میکند، و باحتیاجات و خواستههای خود میپردازد، هرچه هم بخواهد با روح و روان خود بر ضروتهای زندگی غالب آید، بازهم وقتش محدود است، دیر و یا زود باید برگردد، و ناچار است که برگردد، و این هم یکی دیگر از آثار آمیزش روح است با این جسم خاکی.
پس بنابراین، انسان هرگز نمیتواند کاملاً آزادی روحی داشته باشد، بخاطر اینکه با مشتی از خاک زمین ارتباط ناگسستنی دارد، و همچنین در هیچ لحظه ای از انسان کاری سر نمیزند که کاملاً شبیه حیوان و یا ملک باشد، بلکه او در تمامی حالاتش انسان است، و همة تصرفاتش تصرف انسانی است، و این نیز یکی از آثار آمیخته شدن خاک است با روح الهی بطوریکه تفکیک پذیر نیست، و صحیح است که انسان در بعضی از لحظهها با یکی از دوجانب روحی و یا خاکی پرواز میکند، گاهی در جهشهای حسی با جسمش پیش میرود، و گاهی دگر با روحش و در لحظههای ضرورت سخت با فرمان جسم در پرواز است، زیرا وقتیکه او احتیاجات جسمی را برطرف میسازد و یا فضولات غذا را از خود دور میکند، و یا در حرکات غریزة جنسی خود را میبازد، فرمان جسم بر همة نشاط و حرکات او مسلط است، و قهرمان جسمی در هستی او نمایشگر.
و همچنین وقتیکه انسان در حرارت غضب قرار میگیرد، خشمگین میشود، حمله میکند، و یا وقتیکه تحت فرمان یکی از جنبشهای فطری قرار میگیرد، بعد از آنکه محرومیت چشیده و ناراحتی دیده، بازهم محکوم بفرمان جسم است، و هر لذت محسوسی خود یک نشاطی است که عنصر جسم بر آن غالب آمده و بآن مشتی خاک تیره پاسخ گواست، و لحظههائی هم که انسان از لذتهای محسوس چشم میپوشد و از خواستههای جسم منصرف میگردد، آن از جانب دیگر یک پرواز روحانی است، و این فقط انسان است که گاهی این کار و گاه دیگر آن را انجام میدهد، زیرا در طبیعتش این معنا نهفته است که گاهی با این بال پرواز کند و گاهی با آن، و این هم یکی از مظاهرآمیختگی روح و خاک است که در خلقت اصلی انسان بکار رفته، اما وظیفه ما است که در این قسمت سه چیز را بدقت بررسی کنیم.
یک اینکه او در هردو حال چنانکه دیدیم انسان است، پس مادامیکه در حال اعتدال یعنی: در حالیکه از بیماریهای روانی بدور است، همة انواع نشاطش را با همة هستی مربوط بهم انجام میدهد، حتی اگر یکی از جوانبش بر جانب دیگر در یکی از لحظههای زندگیش غلبه کند، و بدیهی است که فرق است میان آنکه یکی از جوانب او بروز کند، و میان آنکه از هستی جدا گردد، و بطور استقلال بکار بپردازد.
دوم اینکه این فعالیت و این پیشرفت در حال اعتدال موقتی است نه دائمی، زیرا میبینیم انسان یک ساعت آنچنان در نشاط جسمی غرق است که از عالم دیگر بیخبر است و ساعت دیگر بر میگردد، بنشاط روحی و یا معنوی آنچنان مشغول است که گوئی از جسم بیخبر است، و همین طور دائم این لحظهها عوض میشوند. پس بنابراین، انسان هیچ وقت یک جانبه کار نمیکند، مگر در حالات اختلال روانی که او را از حرکت باز میدارد.
سوم اینکه این گردش دائمی میان نشاط جسم و نشاط روح انسان را در حال توازن نگهمیدارد، در یک حد وسطی نگهمیدارد که جسم و روح یکسان در آنجا باهم ملاقات میکنند.
پس بنابراین، او مانند کسی است که روی دیوار باریک راه میرود، دستها را باز میکند و با لنگر دست گاهی براست و گاهی بچپ متمایل است، برای اینکه نیفتد و تعادل خود را حفظ کند، و این تمایل هیچ وقت مانع از آن نیست که او بتوازن نرسد، بلکه گاهی همان حال او را مساعدت میکند که زودتر بتوازن برسد.
این همان هستی بینظیر انسان است که ما نمیتوانیم آن را کاملاً ارزشیابی کنیم، مگر اینکه اول بدانیم که آن یک هستی آمیخته از دو طبیعت روح و خاک است، و سپس بدانیم که در این میان یک نوع آمیزش مخصوصی است میان این دو عنصر که قوام هستی او را تشکیل میدهد، او را طوری آماده میدارد در حالیکه دارای نشاط ملک و نشاط حیوان است، هر یک از این دو نشاط را بشیوة مخصوصی انجام میدهد، بشیوة انسان انجام میدهد که معجونی است از فرشته و حیوان، و سرانجام هم نه این است و نه آن و از هردو بدور است، و این آخرین ارزشیابی نیست در هستی انسان، بلکه باین معنا روزی میرسیم که حقیقتاً درک کنیم که آن یک هستی بسیط و یگانه ایست، و علی رغم اینکه در طبیعتش آمیختگی و ترکیب دیده میشود، یکی هستی فشردة تفکیک ناپذیر است، هر نشاطی که سر میزند از این هستی تفکیک ناپذیر سر میزند، از این هستی درهم آمیخته و پیچیده سر میزند.
بلی، اعمال انسان سخت بهم مربوط است، گرچه در پارة اوقات هم منفصل دیده میشود، نشاط مادی، نشاط معنوی، نشاط عملی، و نشاط تعبدی، نشاط اجتماعی، نشاط اقتصادی، نشاط سیاسی، و نشاط فکری و روحی، و نشاط فردی و اجتماعی، هر یک از این نشاطها و نشاطهای دیگر در درجه اول منفصل و متصل دیده میشوند که انسان در حال نشاط در آنها غرق است و سر از پا نمیشناسد، هر یکی را با یک جانب انجام میدهد و از سایر جوانب بیخبر است، و حال آنکه این یک توهم ظاهری است، مانند توهم تجزیة انسان بجسم و روح منفصل و جدا از هم، توهمی است ناشی از بروز یکی از جوانب در یک لحظه و پنهان شدن جوانب دیگر در همان لحظه بطور موقت.
پس بنابراین، وقتیکه انسان با جسم مشغول بکار است و کار او را آنچنان در خود غرق کرده است که از دور چنان بنظر میرسد که این نشاط مادی مستقل و منفصل است و هیچگونه ربطی با چیزی ندارد، نه از خود خبر دارد و نه از زندگی خود، و همچنین انسان وقتیکه در لحظة عبادت غرق است، چنان بنظر میآید که این نشاط روحی از بقیة هستی او جدا است، و در این لحظه ربطی با چیزی ندارد، از خود و از زندگی خود بیخبر است، و حال آنکه در حقیقت این انفصال ممکن نیست پدید آید، گرچه رابطهها بهم وصل باشند، و یا اصلاً انسان آنها را فراموش بکند، زیرا وقتیکه انسان با دست بکار میپردازد و کار او را چنان در خود مشغول میسازد که گاهی فراموش میکند که چه میکند و برای چه میآید؟ اما فراموشی او دلیل بر این نیست که در این حال هدفی موجود نیست، و هگذاً دلیل بر این نیست و قتیکه شروع باین کار کرده هدف را نمیدانست و درک نمیکرد که باید باشد.
و از اینجا است که انسان کار و هدف را هم در عالم واقع باهم مربوط میسازد و هم در داخل نفس خود، اگرچه خود او در بعضی اوقات این ارتباط را هم فراموش میکند، و باین ترتیب این عمل مادی در وقت انجام یک امر مادی و معنوی توأم میگردد، و از هستی ترکیب یافتة تفکیک ناپذیر و پیچیدة انسان سر میزند، همان هستی پیچیدهایکه هیچوقت هیچ کارش تنها از راه جسم و یا از راه روح انجام نمیگیرد.
و هنگامیکه در لحظة عبادت غرق است، گاهی اثر این لحظة شیرین را در هستی مادی (جسمی) خود فراموش میکند، زیرا جسمش در این لحظه باستراحت پرداخته است، و این جسم طوری ساخته شده که در وجودش چیزی را احساس نمیکند، مگر اینکه ناراحت شود و درد آزارش بدهد، اما در حال طبیعی که هیچ دردی ندارد، نه گرسنگی، نه تشنگی، نه مرض، تشنجی او را آزار میدهد بطور تحقیق انسان از خود خبر ندارد، و بازهم با این وصف جسم موجود است، و با این لحظة شیرین روحی برخورد دارد، و از این نشاط خوشحال است، اگر در حدود قدرتش باشد، و اگر در آن لحظه فشاری و مشقتی باشد، اگرچه جسم باشد، اگرچه جسم از جای خود حرکت هم نکند، خود مشاعر وجدان آن را فشار میدهد، اگر فشار از قدرتش هم بیرون باشد.
بلی، با این ترتیب در لحظة عبادت جسم و روح باهم ارتباط برقرار میسازند، هم در عالم واقع و هم در داخل نفس باهم مربوط میگردند، اگرچه انسان گاهی این ارتباط را هم فراموشی بکند.
و بمیزان این دو مثال است همة کارها در زندگی انسان، زیرا گاهی آدمی که برنامة اقتصادی پیاده میکند و یا نشاط اقتصادی بشر را در روی زمین تماشا میکند، خیال میکند که اقتصاد یک نیروئی است بیگانه در داخل هستی انسان، و یا قدرتی است دور از این هستی، اصلاً ارتباطی با عالم فکر و عالم روح ندارد، اصول اخلاقی و اصول معنوی را نمیشناسد، و حال آنکه این یک توهم باطلی است که هرگز نمیتواند حقیقت داشته باشد، زیرا از همین نشاط اقتصادی روابط معمولی بشر سرچشمه میگیرد که با یکدیگر آشنا میشوند، روابط دوستانه و یا روابط همکاری و رقابت و یا روابط عداوت و ستیزه از این نشاط بوجود میآید، و در همة این حالات نشاط اقتصادی با نشاط معنوی انسان ارتباط ناگسستنی دارد، و بافکار و مشاعر و وجدان طریقة کارهای شئون زنگی را کیفیت میبخشد، و از طرف دیگر خواستهها و علتهای فطری و افکار و تصوراتی که از آنها سر میزند در پیدایش نشاط اقتصادی سخت مؤثر است، و در هر لحظه ای در پیشبرد اقتصاد در خط سیر معینی اثر مثبت میگذارد، زیرا عشق در بدست آوردن مالکیت و توسعة حوزة آن، و یا عشق بخودنمائی و اظهار شخصیت، و یا عشق بعیاشی و خوشگذرانی، و عشق بدست آوردن قدرت و نفوذ، عشق به بردگی دیگران، عشق بتعاون و همکاری با دیگران، و مانند اینها از خواستههای بشر خواه منحرف باشند و یا معتدل، خواه بیارزش باشد و خواه با ارزش، همان است که برنامة پیشبرد اقتصادی را برای اجتماع بشر پیاده میکند و در حدود خود بجریان میاندازد، و از این لحاظ است که هرگز اقتصاد در واقعیت زندگی و در واقعیت نفس انسانی از اصول اخلاقی، روحی، و معنوی جدا نیست، و نمیتواند هم جدا باشد، اگرچه گاهی اوقات بنظر انسان چنین میآید که جداست.
و هنگامیکه انسان بعبادت میپردازد این در ظاهر یک اصل روحی خالص است، اما هرگز از اصول اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و مادی جدا نیست، و نمیتواند هم باشد، و همچنین وقتیکه از عبادت گریزان است، دلش نمیخواهد حتی به نزدیکش هم برود.
پس در هردو صورت پیداست که شیوة عملش از این عبادت اثر میپذیرد، زیرا وقتیکه در عبادتش صادق است و بیریا، عملش را برای رضای خدائی که میپرستد خوب انجام میدهد و بیریا، و سرانجام نتیجة این عمل از جهت کمیت و کیفیت و نوع کار از روح همین عبادت اثر میپذیرد، و همینطور هم هست روابط اقتصاد که آثار این عبادت را بخود میگیرد.
پس بنابراین، مؤمن خداپرست و خداشناس هرگز دوست نخواهد داشت که دیگران را از ثمرة کارش محروم بسازد، و هرگز دوست نخواهد داشت که کار دیگران را از دستش بگیرد، و از اینجا است که روح تعاون و همیاری در جامعه پیدا میشود و اقتصاد ملی را در راه صحیح بجریان میاندازد.
و روزیکه این بشر در خداشناسی و خداپرستی راستگو نباشد، و یا اگر هم باشد بخواهد که از وظایف خود شانه خالی کند، خودبخود دیگر به نیکوکاری اهمیت نمیدهد و محکم کاری نمیکند، مگر اینکه عوامل دیگری در کار باشد، مانند ترس از ذلت چشیدن و ترس از دولت و کارفرما که وادارش کند بمحکم کاری، و هرگز نهال شعور و تعاون و همیاری در نفس او سبز غصب و غارت و چپاول همگام خواهد بود که نتیجة آن پیدایش رژیمهای تیول و سرمایه داری است، و یا راه دولت پرستی را پیش خواهد گرفت که ثمرهاش پیدایش رژیم کمونیستی است.
بلی، باین ترتیب اصول روحی با اصول مادی، اجتماعی، و سیاسی ارتباط پیدا میکند، و این ارتباط هم تفکیک ناپذیر است.
و وقتیکه در یک لحظة معین فردی در دریائی از نشاط غریزة جنسی حلال و یا حرام غرق است، او در این حال چنان خیال میکند که از اصول روحی دور است، و خیال میکند که دنیای او فقط همین لذت جسمی و پذیرائی از دیوشهوت است، و اندکی پیش بیان کردیم که در حال اعتدال ممکن نیست، در انجام عمل جنسی جسم و روح از یکدیگر جدا باشند، مادام که در اینجا مشاعری باشد که دو جنس را بیرون از دایرة جسم باهم ارتباط بدهد، اما در اینجا میخواهیم که این کار را در میدان وسیع تر و با دید وسیع تری نمایش بدهیم، زیرا این نشاط جنسی فردی که انجام میگیرد، مادام که بشر بحال اجتماع زندگی میکند، در حقیقت نشاط فردی نیست، (چون خود این اجتماع نتیجة نشاط جنسی همین افراد است) پس هرگونه نشاط جنسی مشروع و نامشروع هرچه باشد در آیندة اجتماع مؤثر خواهد بود، در اصول و افکار، در مشاعر و وجدان، در مادیات و معنویات آن اثر بسزا خواهد داشت بدون تردید، زیرا وقتیکه فرد آدمی میخواهد همین نشاط جنسی او حلال و مشروع باشد، خودبخود در درجه اول بیک اصلی از اصول انسانی پای بند است، خواه در حین انجام عمل بآن توجه بکند و یا نکند، در هر صورت آن اصل موجود است و او هم میداند، و بودن آن را درک میکند.
و وقتیکه لاابالی است و اهمیت بهیچ اصلی نمیدهد، و دائم میخواهد از راه نامشروع این نشاط را انجام بدهد، در اینجا هم این عمل از یک اصلی که همگام آنست جدا نیست، فقط چیزی که هست این است که این شخص اصول عالی را باصول بیارزش و پست تبدیل کرده، و این کار را با نظر پست خود انجام داده، و یا از اجتماع منحرف خود یاد گرفته است، خواه در هر عملی که انجام میدهد توجه بکند و یا نکند، این اصل بیارزش است و در هردو صورت در حس او موجود است، او هم از اول کار میداند و درک میکند که موجود است.
پس بنابراین، این عمل جسمی خالص از آن اصولی که همگام آنست جدا نخواهد بود. سپس از این هردو کار یک رشته آثار حتمی و اجباری در متن اجتماع پیدا خواهد شد، زیرا اجتماع عبارت است از: مجموعة افراد و از محصول اعمال و افکار آنها، و از یک رشته اصولی که افراد بآن ایمان دارند، و از یک رشته اعمالی که آنان انجام میدهند، همه و همه آخر کار تعیین کننده خط سیر اجتماع است.
بنابراین، وقتیکه افراد بخواهند که نشاط جنسی آنان در دایرة مشروع و پاک انجام بگیرد، بطور یقین سیمای معینی از روابط پاک و نیروی پاک، و آزادی زندگی پاک بخود خواهد گرفت، و روزیکه همین افراد در گنداب نشاط ناپاک و نامشروع تا گردن فرو روند، سیمای اجتماع نیز بهمین ترتیب بشتاب بسوی انحلال و آشفتگی و آشوب خواهد رفت، و نیروی زندگی هم در راه انحراف بهدر خواهد شد.
و هنگامیکه افراد اجتماع از این دو گروه پاک و ناپاک تشکیل یابد، زشت و زیبا در هم آمیزند، خودبخود اجتماع هم بهمین ترتیب بسوس ضعف و ناتوانی و یا بسوی قدرت و توانائی بمقداری که افراد مؤثرند پیش خواهد رفت، در این صورت اجتماع یا به پیروزی خواهد رسید، اگر افراد خوب غالب آیند و حکومت کنند، و یا سقوط خواهد کرد، اگر افراد منحرف زمام امور را در دست بگیرد، و بدیهی است که بهمین ترتیب فرد با اجتماع در انجام عمل زودگذر غریزة جنسی ارتباط دارد، مانند ارتباط عمل جسمی با اصول و افکار و وجدان، و برای اینکه انسان حقایق زندگی را بخوبی دریابد، بناچار باید سرانجام باین نتیجه برسد که همة انواع نشاط بشری باهم مربوط و در هم مؤثرند.
و این حقیقت که در واقع زندگی دیده میشود، خود نمایشگر یک معنویت ریشه دار داخلی است، و آن عبارت است از: یگانگی و هم بستگی هستی بشریت، و علی رغم آن ترکیبی که در سرشت آن بکار رفته، در داخل نفس انسانی همة امور آنچنان باهم مربوطند که شرارههای آن در میدان زندگی گاهی بمرزهای گسترده و آفاق درخشان دورپایانی میرسد، همان شرارههائی که از داخل روح و روان انسانیت بیرون میتابد.
اما دائم این امور باهم مربوط و درهم آمیختهاند، برای اینکه از یک هستی مربوط باهم و درهم آمیخته و سخت پیچیده صادر میشوند.
بلی، آنچه که جالب است این است که در بعضی لحظهها یکی از جوانب کار در زندگی انسان آشکار میگردد، مثلاً: در یک لحظه ای عامل اقتصادی آشکار میشود، در لحظه ای دیگر عامل روحی، و در لحظة سومی عامل غریزة جنسی، و این خودنمایانگر طبیعی بروز بعضی جوانب انسانیت و پنهان شدن بعضی دگر است، و لکن این حقایق سه گانه که عامل نفس را دربر میگیرد و با دوران خود بر همة زندگی بشریت میتابد، نماینگر این معنا است که آشکارشدن این گوشه و یا آن گوشه در هیچ لحظه ای آن را از سایر گوشهها جدا نمیسازد، و نیز نمایشگر این معنا است که نفس بشریت این بروزها و این پنهان شدنها را دائم دست بدست میگرداند، گاهی نهان و گاهی آشکار.
بنابراین، هیچوقت روی یک بروز یا روی یک پنهان شدن ثابت نمیماند، مگر در حالات اختلال و جنون و نمایشگر این معنا است که این دست بدست گرداندن دائمی در ایجاد توازن در نفس و در زندگی بشریت مساعدت کافی دارد.
و از اینجا معلوم میشود که چه اندازه بزرگ است آن غلطی که همة تفسیرهای یک جانبه نفس انسانیت مرتکب میشوند؟ تفسیرهائیکه بحساب غلط این نفس را از یک گوشة هستی تفسیر میکنند.
تفسیر حیوانی برای انسان و تفسیر روحانی (ملکوتی) هردو خطا رفتهاند، هردو بانحراف افتادهاند، آن تفسیر حیوانی که جانب روح را تعطیل میکند و پیوسته میکوشد که انسان را از ناحیة جسم تفسیر کند، با یک لقمه غذا، با یک لحظة زودگذر غریزه جنسی، و خلاصه با یک رشته احتیاجات مادی.
و آن تفسیر روحانی که حقیقت و دلالت جسم را تعطیل میکند و پیوسته سعی دارد که انسان را فقط از ناحیه روح و با نورانیت و صفا و لطافت و اشراق تفسیر نماید، هردو از یک موجود موهوم سخن میگویند، هردو از مخلوق خود بازگو میکنند، و هردو خطای بس بزرگی را در حق انسان و زندگی انسان مرتکب میشوند، و همة آن نظامهائیکه ایمان بوحدت نفس بشریت ندارند، و ایمان ندارند که دو عنصر انسان باهم آمیخته و ترکیب مخصوصی یافتهاند، با خرافات فراوانی گرفتارند که عاقبت بیکی از این دو نتیجه منتهی میگردند، یا جسم را از کار میاندازند، و یا روح را سرکوب میکنند، و سپس در انحرافات مفصل و فراوان باوج میروند که در زیر خرقة یکی از این دو اختلال بزرگ نهفته است.
آری، اینجا نظامهائی هستند که اصول مادی را از اصول معنوی جدا ساختند که سرانجام جسم را مهمل و حقیر و بیارزش شمردند و پشت سر انداختند، جنبشهای فطری و خواستههای انکارناپذیر را سرکوب کردهاند، بطوریکه یا آنها را اصلاً بکار نمیزنند، و یا اگر هم بزنند با تنفر و انزجار و ترش روئی میزنند، در نتیجه از این عمل یک رشته اختلال و بینظمی هم در داخل نفس و هم در متن زندگی پدید آمده، و قانون منفی گری را بر نفوس بشر مسلط ساخته و اجتماع را باز پیشرفت و آزادی باز داشتهاند، و همچنین اینجا نظامهائی هستند که اصول روحی را از اصول مادی جدا کردهاند، در نتیجه روح را مهمل و حقیر و بیارزش شمرده، و هرآنچه که بروح مربوط است زیرپا نهادهاند، و در اثر این عمل نشاط چشمگیری در عالم ماده و در عالم جسم انجام دادهاند، اما چون بفقر روحی گرفتارند، برگشتهاند با یکدیگر به مقابله و جنگ ستیز پرداختهاند که سرانجام نه استراحت میشناسد و نه امنیت و آرامش.
آئین هندو و آئین بودا و مانند آنها از دیانتها و فلسفهها و عقیدهها جسم را سرکوب کردهاند تا مقام روح را بالا ببرند، و سرانجام با این وضع اسفناک منفی گری افتاده، و باین بیماری درمان ناپذیر گرفتار شدهاند.
و این مادیگری اروپائی روح را سرکوب کرد که تولیدات مادی و لذتهای جسمی را به بالاترین مقامی برساند که سرانجام به مقامی رسید، مانند مقام پست حیوانیت که هیچگونه روابط انسانیتی را برسمیت نمیشناسد، سرمشق زندگی اروپائی استعمارکردن و به بردگی گرفتن دیگران است، همه جا زنجیر بدست است که کسی را پیدا کند و به زنجیز بکشد، و در اخلاق و روح بخصوص در امور غریزة جنسی آنچنان بحیوانیت افتادهاند که سزاوار مقام آدمیت نیست.
سپس همان اروپای مادی گراست که اصول مختلف زندگی را آنچنان از یکدیگر تفکیک کرده که حسابش نتوان کرد که سرانجام سیاست و اقتصاد را دور از اصول روحی و شئون غریزة جنسی را دور از اصول اخلاقی پایدار ساخته است، شئون دنیا را از آخرت و آخرت را از دنیا، و شئون زندگی را از دین تفکیک کرده است، و نتیجه این کار این شد که این اصول پایمال شده، هم اکنون باهم تصادم کردهاند و بجنگ خانمان سوز ویرانگر گرفتار شدهاند، و همچنین نتیجهاش این برخوردهای سوزان است که در داخل نفس به وقوع پیوسته و مشاعر و وجدان را از کار انداخته، و اعصاب را فرسوده ساخته است که در اثر آن حوادث جنون و انتحار و فشار خون و بیماریهای روانی و عصبی در چهرة اجتماع آنقدر اثر گذاشته که تاکنون در تاریخ نظیرش نیامده است، همة این نابسامانیها در اثر این است که اروپا با این حقیقت روانی آشنائی ندارد و از روز اول آن را برسمیت نشناخته است، و هنوز نتوانسته خود را قانع کند که حقیقت هستی بشریت تفکیک ناپذیر است، آنچنان در داخل نفس انسانیت میان جسم و روح و اعمال آنها روابط محکمی وجود دارد که گوی یک موجود بسیط است، آنچنان فشرده شدهاند که گوئی ترکیبی وجود ندارد.
و اسلام همان کلمة خداست که بروی زمین آمده، تنها آئین است که با فطرت بشریت سیر میکند، آنطور که خدایش آفریده، فطرت بشریت همان مشتی از خاک است و دمی از روح آسمانی در آن دمیده، و درهم آمیخته که این هستی بسیط را تشکیل داده است، اسلام همان نظام درخشانی است که همة انواع نشاط بشری را باهم مربوط ساخته و در یک راه صحیح قرار میدهد، پیوسته میان روح و جسم ارتباط میدهد، و هر فکری و عملی که از آنها سر بزند آنچنان هم آهنگ میسازد که گوئی آنها نیز از یک هستی بسیط سر میزنند، خوردن و آشامیدن را مباح میسازد، و سپس آن را با نام خدا همراه میکند، یعنی: برای آن یک اصل روحی هم آهنگ میسازد، و باین ترتیب خوردن و آشامیدن را یک مسئلة انسانیت قرار میدهد که حیوان از آن بیخبر است، و انسان هم آن را بشیوة انسان انجام میدهد نه بشیوة حیوان، و این عمل جسمی باین ترتیب با فطرت معتدلی که خدا در نهاد انسان بودیعه نهاده، هم آهنگ و همگام میگردد.
و وقتیکه بنام خدا همراه شد دیگر آن یک سخن ساده نیست که از دهان بیرون اید، بلکه رشته حقایق فراوان است که میان نشاط جسم و نشاط روح ارتباط برقرار میکند، و بهمین حساب غذا باید از راه حلال بدست آید، بفرمان اسلام: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ کُلُواْ مِمَّا فِی ٱلۡأَرۡضِ حَلَٰلٗا طَیِّبٗا﴾ [البقرة: 168] «ای مردم! از آن نعمتهای روی زمین که پاک و حلال است بخورید»، و بازهم میفرماید: ﴿وَکُلُواْ مِمَّا رَزَقَکُمُ ٱللَّهُ حَلَٰلٗا طَیِّبٗا﴾ [المائدة: 88] «و بخورید از آنچه که خدا برای شما روزی حلال و پاک قرار داده است»، و باید خود انسان آن غذا را قبل از خوردن با بردن نام خدا و یاد خدا گوارا گرداند یعنی: غذا را در مرکز وجدان با خدا ارتباط بدهد، قرآنکریم میگوید: ﴿وَلَا تَأۡکُلُواْ مِمَّا لَمۡ یُذۡکَرِ ٱسۡمُ ٱللَّهِ عَلَیۡهِ وَإِنَّهُۥ لَفِسۡقٞ﴾ [الأنعام: 121] «از آن چیزهائیکه نام خدا هنگام ذبح برده نشده نخورید که آن کار زشت است و فسق». و نباید انسان در آن اسراف کند و بدون قانون و ضابطه بخورد، ﴿وَکُلُواْ وَٱشۡرَبُواْ وَلَا تُسۡرِفُوٓاْۚ﴾ «بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید»، و نباید آدمی هرچه بدست آورد تنها بخورد و بخود اختصاص بدهد، بازهم قرآنکریم میگوید: ﴿فَکُلُواْ مِنۡهَا وَأَطۡعِمُواْ ٱلۡبَآئِسَ ٱلۡفَقِیرَ ٢٨﴾ [الحج: 38] «از آن (گوشت قربانی) بخورید و بفقیر و محتاج هم بدهید». و نباید انسان خوردن را حرفه و شغل قرار بدهد و بیهدف بخورد، بلکه باید غذا وسیلة رسیدن بهدف عالی انسانیت باشد، پیامبر اکرم r میگوید: «بس است برای فرزندان آدم چند لقمه غذائی که ستون فقرات او را از خمیدگی باز دارد»، و با همة این ملاحظات غذا در آن واحد یک مسئلة جسمی و روحی میگردد، و بعبارت ساده تر: نشاط انسانی میگردد که از هستی انسانیت سر میزند، همان هستی هم آهنگ و مربوط بهم که هیچ گوشه ای از گوشة دیگر جدا نیست» اسلام نشاط جنسی را مباح میکند، اما باز بهمین ترتیب با نام خدا دمساز میگرداند، زیرا در درجة اول شرط میکند که حلال و پاکیزه باشد، از راه نامشروع انجام نپذیرد، قرآنکریم چه بیان شیرینی دارد: ﴿ٱلۡیَوۡمَ أُحِلَّ لَکُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُۖ وَطَعَامُ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡکِتَٰبَ حِلّٞ لَّکُمۡ وَطَعَامُکُمۡ حِلّٞ لَّهُمۡۖ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡکِتَٰبَ مِن قَبۡلِکُمۡ إِذَآ ءَاتَیۡتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحۡصِنِینَ غَیۡرَ مُسَٰفِحِینَ وَلَا مُتَّخِذِیٓ أَخۡدَانٖۗ وَمَن یَکۡفُرۡ بِٱلۡإِیمَٰنِ فَقَدۡ حَبِطَ عَمَلُهُۥ وَهُوَ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ مِنَ ٱلۡخَٰسِرِینَ ٥﴾ [المائدة: 5] «امروز پاکیزهها براى شما حلال کرده شد و طعام (ذبیحه) اهل کتاب براى شما حلال است و طعام شما [نیز] براى آنان حلال است. و [نیز ازدواج] با زنان مؤمن پاکدامن و زنان پاکدامن از کسانى که پیش از شما کتاب یافتهاند چون مهرشان را به آنان بدهید، در حالى که پاکدامن باشید نه پلیدکار و نه دوست نهانى گیرنده [براى شما حلال است]. و هر آن کس به [ارکان] ایمان کفر ورزد عملش تباه شده است و او در آخرت از زیانکاران است»، و سپس سنت بر این جاری شده که قبل از آغاز عمل غریزة جنسی نام خدا برده شود، یعنی: این عمل با عبادت مربوط شود و از اینجا بسوی خدا توجه کنند، و پس از آن در ذات خود یک عملی خواهد شد، پاک و پاکیزه و ارامش بخش، قرآنکریم خطاب به پیامبر اسلام ص میگوید: ﴿وَیَسَۡٔلُونَکَ عَنِ ٱلۡمَحِیضِۖ قُلۡ هُوَ أَذٗى فَٱعۡتَزِلُواْ ٱلنِّسَآءَ فِی ٱلۡمَحِیضِ وَلَا تَقۡرَبُوهُنَّ حَتَّىٰ یَطۡهُرۡنَۖ فَإِذَا تَطَهَّرۡنَ فَأۡتُوهُنَّ مِنۡ حَیۡثُ أَمَرَکُمُ ٱللَّهُۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِینَ وَیُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِینَ ٢٢٢﴾ [البقرة: 222] «مردم از عادت ماهیانه بانوان از تو میپرسند، بگو بآنان که آن اذیت و آزارست، زنان را در این مدت (آزاد بگذارید و) با آنها نزدیکی نکنید تا پاک شوند، و سرانجام هنگامیکه پاک گشتند هر طوری که خدا امر کرده با آنها آمیزش کنید، زیرا خدا توبه کاران و پاکیزه کاران را دوست دارد». و دیگر بعد از این عمل جنسی یک عمل جسمی خالص نیست که بشیوة حیوان انجام بگیرد، زیرا در درجة اول با گفتار نغز و شیرین، و با بازیهای نرم و نمکین همراه است که آن را صفا میدهد و از عالم محسوسات دور میسازد.
و روایات هم در این باب از پیامبر اسلام r رسیده که حکایت از این معنا دارد، و در درجة دوم هشدار میدهد که عمل غریزة جنسی وسیله ایست برای یک هدف بس عالی و روشن، و تنها خود عمل منظور نیست. قرآنکریم میگوید: ﴿نِسَآؤُکُمۡ حَرۡثٞ لَّکُمۡ﴾ «زنان شما زراعتگاه شما است»، و اشاره بر زراعتگاه دلیل بسیار روشنی است که هدف بقا و حفظ نسل است، همان طوریکه کشاورز با کاشتن بذر زراعت را حفظ میکند.
و در درجه سوم خود این عمل یک رابطة روحانی و وجدانی قرار میگیرد، در عین حال که رابطه ای جسمانی است، قرآنکریم میگوید: ﴿هُنَّ لِبَاسٞ لَّکُمۡ وَأَنتُمۡ لِبَاسٞ لَّهُنَّ﴾ [البقرة:187] «آنان لباس شما هستند وشما لباس آنان»، و بازهم میگوید: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَکُم مِّنۡ أَنفُسِکُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡکُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَکُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ﴾ [الروم: 21] «از آیات اوست که از جنس شما برای همسرانی آفرید که خود را با آنان آرامش دهید، و در میان شما مودت و رحمت قرار داده».
و باین ترتیب عمل غریزة جنسی بر میگردد و یک عمل جسمانی و روحانی در آن واحد میشود، یا بگو: یک عمل انسانی میشود که از هستی درهم آمیخته و پیچیدة انسان سر میزند.
سپس اسلام انواع گوناگون نشاط انسان را در زندگی بهمین ترتیب هم آهنگ و مربوط بهم قرار میدهد، همانطوریکه در حقیقت نفس انسانیت هست. پس بنابراین، هر عملی که انسان بوسیله آن بسوی خدا توجه میکند آن عبادت است. بلی، عبادت دور از ریا است، اینک قرآنکریم ندا میدهد:
﴿۞لَّیۡسَ ٱلۡبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمۡ قِبَلَ ٱلۡمَشۡرِقِ وَٱلۡمَغۡرِبِ وَلَٰکِنَّ ٱلۡبِرَّ مَنۡ ءَامَنَ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَٱلۡمَلَٰٓئِکَةِ وَٱلۡکِتَٰبِ وَٱلنَّبِیِّۧنَ وَءَاتَى ٱلۡمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ ذَوِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡیَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰکِینَ وَٱبۡنَ ٱلسَّبِیلِ وَٱلسَّآئِلِینَ وَفِی ٱلرِّقَابِ وَأَقَامَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَى ٱلزَّکَوٰةَ وَٱلۡمُوفُونَ بِعَهۡدِهِمۡ إِذَا عَٰهَدُواْۖ وَٱلصَّٰبِرِینَ فِی ٱلۡبَأۡسَآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَحِینَ ٱلۡبَأۡسِۗ أُوْلَٰٓئِکَ ٱلَّذِینَ صَدَقُواْۖ وَأُوْلَٰٓئِکَ هُمُ ٱلۡمُتَّقُونَ ١٧٧﴾ [البقرة: 177].
«(ای بشر!) نیکی آن نیست که چهرههای خود را بسوی مشرق و مغرب بگردانید، نیکی آنست که کسی ایمان بخدا و روز جزا و فرشتگان و کتاب خدا و پیامبران او بیاورد، و مال را در راه خدا بخویشان و یتیمان و بیچارگان و درماندگان و در راه آزادی بردگان بدهد، نماز را برپا دارد و زکات را بپردازد، و پیمانها را محترم بشمارد هنگامیکه پیمان میبندد، در شدتها و سختیها و هنگام خطر خود را نمیبازد، آنان کسانی هستند که راست گفتند و پاکدامن زیستند».
عبادت هم عملی است که در آن جسم و جان شرکت یکسان دارند، زیرا نماز که عنوان عقیده و مغز ایمان است، یک حرکت جسمی است پاک و پاکیزه همراه با حرکت روح نورانی که هر آن بنورانیت آن افزوده میگردد، و دائم میکوشد که در کمال خشوع خود با خدای خود اتصال برقرار سازد، آن هم با یکی از دو عنصر خاک و روح بتنهائی صحیح نیست، مگر آنکه جسم برای انجام آن با طهارت و وضو آماده گردد، و در تمامی حرکات و سکنات و قیام و رکوع با روح شرکت جوید، و صحیح نیست مگر آنکه با هشیاری و خشوع کامل در حالیکه در جستجوی ارتباط و اتصال بخداست آماده گردد، و این قرآنست که ندای پدرانه میدهد: ﴿فَوَیۡلٞ لِّلۡمُصَلِّینَ ٤ ٱلَّذِینَ هُمۡ عَن صَلَاتِهِمۡ سَاهُونَ ٥﴾ [الماعون: 4- 5] «وای بحال نمازگذارانیکه از نمازشان بیخبرند!» ﴿قَدۡ أَفۡلَحَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ١ ٱلَّذِینَ هُمۡ فِی صَلَاتِهِمۡ خَٰشِعُونَ ٢﴾ [المؤمنون: 1- 2] «یقینا رستگار شدند، مؤمنان آنانکه در نمازشان خاشعند و خدابین».
و روزه هم خودداری جسمی است از خوردن و آشامیدن و پایداری کردن در مقابل گرسنگی و تشنگی با تقویت مشاعر و وجدان و آزادی روح و روان، این عمل با یکی از دو عنصر خاکی و یا روحی صحیح نیست، صحیح نیست مگر اینکه جسم از شرکت در خوردن و آشامیدن غذاهای مباح و از بهره برداری از لذتهای گوارا خودداری نماید، و مگر اینکه روح نیز در تقوی و خودداری از چیزهائیکه روزه را تباه میسازد شرکت کند، مانند جنگ و ستیز و عداوت و بدگوئی و بدبینی و بدکاری، قرآنکریم خطاب به مؤمنان میگوید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ کُتِبَ عَلَیۡکُمُ ٱلصِّیَامُ کَمَا کُتِبَ عَلَى ٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِکُمۡ لَعَلَّکُمۡ تَتَّقُونَ ١٨٣﴾ [البقرة: 183] «اى اهل ایمان! روزه بر شما مقرّر و لازم شده، همان گونه که بر پیشینیان شما مقرّر و لازم شد، تا پرهیزکار شوید» پیامبر اسلامص میگوید: «روزه سپری است از آتش، پس روزیکه شما روزه میگیرید، بدو بیراه نگوئید و خون دیگران را حلال مپندارید، اگر کسی روزه داری را ناسزا بگوید و یا بجنگش درآید باید بگوید: من روزه دارم، من روزه دارم». و نیز میگوید: «هر کس زور گفتن و عمل بزور را رها نکند، خدا احتیاج ندارد که او از خوردن و آشامیدن دست بردارد».
و زکات هم که بعلاوه پاکیزگی روحی یک رشته اعمال محسوسی است که انجام میگیرد، با یکی از دو عنصر خاکی و یا روحی بتنهائی صحیح نیست، تنها با نیت پاک انجام پذیر نیست، مگر اینکه با یک عمل جسمی محسوسی توأم باشد، از قبیل انفاق مال و نیکی بفقرا که بصورت نقد و عین از ما یملک انسان پرداخت میشود، و نیز تنها با انفاق صحیح نیست، مگر اینکه توأم با طهارت نفس باشد از داخل، و توأم با بذل مال باشد، با طیب نفس و رضایت خاطر، قرآنکریم به پیامبر فرمان میدهد: ﴿خُذۡ مِنۡ أَمۡوَٰلِهِمۡ صَدَقَةٗ تُطَهِّرُهُمۡ وَتُزَکِّیهِم بِهَا﴾ [التوبة: 103] «بگیر از اموالشان صدقه ای را که آنان را با این عمل پاک و پاکیزه میگردانی»، و باز خطاب بمردم میگوید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تُبۡطِلُواْ صَدَقَٰتِکُم بِٱلۡمَنِّ وَٱلۡأَذَىٰ کَٱلَّذِی یُنفِقُ مَالَهُۥ رِئَآءَ ٱلنَّاسِ وَلَا یُؤۡمِنُ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ﴾ [البقرة: 264] «ای مردمی که بخدا ایمان آورده اید! صدقههای خود را با منت گذاردن و آزار دادن باطل نکنید، مانند کسی که مالش را برای نشان دادن بمردم انفاق میکند و بخدا و روز جزا ایمان نمیآورد».
و باز میگوید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَنفِقُواْ مِن طَیِّبَٰتِ مَا کَسَبۡتُمۡ وَمِمَّآ أَخۡرَجۡنَا لَکُم مِّنَ ٱلۡأَرۡضِۖ وَلَا تَیَمَّمُواْ ٱلۡخَبِیثَ مِنۡهُ تُنفِقُونَ وَلَسۡتُم بَِٔاخِذِیهِ إِلَّآ أَن تُغۡمِضُواْ فِیهِ﴾ [البقرة: 267] «اى کسانى که ایمان آوردهاید! از قسمتهاى پاکیزه اموالى که به دست آوردهاید، و از آنچه از زمین براى شما خارج ساختهایم (از منابع و معادن و درختان و گیاهان)، انفاق کنید! و براى انفاق، به سراغ قسمتهاى ناپاک نروید در حالى که خود شما، (به هنگام پذیرش اموال،) حاضر نیستید آنها را بپذیرید مگر از روى اغماض و کراهت!».
و همچنین حج یک رشته اعمال جسمانی و حرکات روحانی است که با یکی از دو عنصر خاکی و یا روحی بتنهائی صحیح نیست، بدون حرکت جسمی مانند توجه بکعبه و آماده کردن مقدمات سفر، و پوشیدن لباس مخصوص و مانند آنها و نیز صحیح نیست، مگر اینکه روح با تقوی و پاکیزگی و فروتنی پیمان ببندد، و با خود لازم بداند که با پاکی و نورانیت اقدام بکار بکند.
قرآنکریم میگوید: ﴿ٱلۡحَجُّ أَشۡهُرٞ مَّعۡلُومَٰتٞۚ فَمَن فَرَضَ فِیهِنَّ ٱلۡحَجَّ فَلَا رَفَثَ وَلَا فُسُوقَ وَلَا جِدَالَ فِی ٱلۡحَجِّ﴾ [البقرة: 197] «حج چندماه معین است، پس هر کس در آنها حج بگذارد باید بداند که ناسزا و فسق و فجور و جنگ و ستیز در حج سخت ممنوع است، (و با روح حج و حج گذار سازگار نیست)».
و بدین ترتیب عمل و عبادت باهم مربوط و مخلوط است، مانند جسم و روح در هستی انسان، و اصول مادی و اصول معنوی باهم مربوط و مخلوطند، تولیدات مادی و نظامهای اقتصادی از اصول معنوی که بر آنها حکومت میکند جدا نیست، پیامر اسلام میفرماید: خدا خیلی دوست دارد وقتیکه یکی از شما کاری را انجام میدهید استوار و محکم انجام بدهید، و مال هم باید مطابق قانون فطرت میان مردم عادلانه تقسیم گردد تا بوقل قرآنکریم: ﴿کَیۡ لَا یَکُونَ دُولَةَۢ بَیۡنَ ٱلۡأَغۡنِیَآءِ مِنکُمۡ﴾ [الحشر: 7] «وسیلة بازی میان اغنیا و ثروتمندان نگردد».
و اخلاق هم یک عنصری است مربوط بتمام عملیات اقتصادی از قبیل خرید و فروش و مالکیت و تولید محصول، پیامبر گرامی میفرماید: خدا آن مرد خوش صورت و خوش سیرت را بیامرزد که در وقت مناسب بخرد و در وقت مناسب بفروشد، و در وقت اقتضا معامله بکند.
و ربا هم در اسلام بشدت قدغن شده، بخاطر اینکه در لابلای خود ظلم اقتصادی و اجتماعی را بهرسو میکشد و حرمت ربا با غضب خدا ارتباط ناگسستنی دارد، بلکه با جنگ با خدا و پیامبرش ارتباط مستقیم دارد، این ندای قرآنکریم است که در این باره بگوش میرسد:
﴿ٱلَّذِینَ یَأۡکُلُونَ ٱلرِّبَوٰاْ لَا یَقُومُونَ إِلَّا کَمَا یَقُومُ ٱلَّذِی یَتَخَبَّطُهُ ٱلشَّیۡطَٰنُ مِنَ ٱلۡمَسِّۚ ذَٰلِکَ بِأَنَّهُمۡ قَالُوٓاْ إِنَّمَا ٱلۡبَیۡعُ مِثۡلُ ٱلرِّبَوٰاْۗ وَأَحَلَّ ٱللَّهُ ٱلۡبَیۡعَ وَحَرَّمَ ٱلرِّبَوٰاْۚ فَمَن جَآءَهُۥ مَوۡعِظَةٞ مِّن رَّبِّهِۦ فَٱنتَهَىٰ فَلَهُۥ مَا سَلَفَ وَأَمۡرُهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِۖ وَمَنۡ عَادَ فَأُوْلَٰٓئِکَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِیهَا خَٰلِدُونَ ٢٧٥ یَمۡحَقُ ٱللَّهُ ٱلرِّبَوٰاْ وَیُرۡبِی ٱلصَّدَقَٰتِۗ وَٱللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ کَفَّارٍ أَثِیمٍ ٢٧٦ إِنَّ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّکَوٰةَ لَهُمۡ أَجۡرُهُمۡ عِندَ رَبِّهِمۡ وَلَا خَوۡفٌ عَلَیۡهِمۡ وَلَا هُمۡ یَحۡزَنُونَ ٢٧٧ یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَذَرُواْ مَا بَقِیَ مِنَ ٱلرِّبَوٰٓاْ إِن کُنتُم مُّؤۡمِنِینَ ٢٧٨ فَإِن لَّمۡ تَفۡعَلُواْ فَأۡذَنُواْ بِحَرۡبٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦۖ وَإِن تُبۡتُمۡ فَلَکُمۡ رُءُوسُ أَمۡوَٰلِکُمۡ لَا تَظۡلِمُونَ وَلَا تُظۡلَمُونَ ٢٧٩ وَإِن کَانَ ذُو عُسۡرَةٖ فَنَظِرَةٌ إِلَىٰ مَیۡسَرَةٖۚ وَأَن تَصَدَّقُواْ خَیۡرٞ لَّکُمۡ إِن کُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ ٢٨٠﴾ [البقرة: 275- 280] «کسانى که ربا مىخورند [از قبر] بر نمىخیزند مگر مانند کسى که شیطان او را به آسیبى آشفته حال کرده باشد. این از آن است که گفتند: بیع مانند رباست، حال آنکه خدا بیع را حلال کرده و ربا را حرام شمرده است، پس هر آن کس که از [جانب] پروردگارش پندى به او رسید، آن گاه [از کار خویش] باز آمد، آنچه گذشت، او راست و کارش واگذار به خداوند است و هر آن کس که [به ربا] باز گردد، اینان دوزخىاند. آنان در آن جاودانهاند * خداوند [بهره] ربا را نابود مىسازد و [برکت] صدقات را رشد مىدهد و خداوند هیچ ناسپاس گناهکار را دوست نمىدارد * آنانکه ایمان آوردند و نیکو عمل کردند نماز را پاینده داشتند و زکات را پرداختند، اجر و پاداش شان نزد خدا (محفوظ) است، نه خوفی برای آنان هست و نه محزون و غمین خواهند بود * ای مردم با ایمان! از خدا بترسید و دست از رباخواری بردارید، تاکنون خوردید و بعد از این نخورید اگر مؤمنید * و اگر دست (از این عادت زشت) بر نمیدارید، پس با خدا و رسول خدا اعلان جنگ بدهید، (یعنی: رباخواری اعلان جنگ با خدا و پیامبر است)، و اگر توبه کنید (و باز آئید)، شما فقط سرمایة اولی خود را مالکید، نه ظلم میکنید و نه مظلوم میگردید * «و اگر (بدهکار،) قدرت پرداخت نداشته باشد، او را تا هنگام توانایى، مهلت دهید! (و در صورتى که براستى قدرت پرداخت را ندارد،) براى خدا به او ببخشید بهتر است اگر (منافع این کار را) بدانید!».
و احتکار با زبان اسلام نفرین شده است، پیامبر اسلام r میگوید: «هر کس که احتکار کند خطاکار است».
و با این ترتیب معاملات اقتصادی با اصول اخلاقی و معنوی مربوط و هم آهنگ میگردد، آنچنانکه در داخل نفس و در واقع زندگی هم آهنگ و مربوطند.
و بهمین ترتیب، دنیا با آخرت و زمین با آسمان ارتباط برقرار میسازند، آخر دنیا که فقط مملکت جسم و آخرت که فقط کشور روح نیست، بلکه هردو در آن واحد کشور روح و جسمند، و این زندگی یک مسافرتی بیش نیست، این سرش دنیا است و آن سرش آخرت، بدون اینکه فاصله ای در کار باشد، و انسان هم این سفر را از اول تا آخر میپیماند، بعنوان اینکه انسان است و مسافر راه و برنامة اسلام در این باره بسیار روشن است، زیرا راهنمائیهای قرآنکریم که در روی زمین برای همة مردم آمده، و دیدگاههای قیامت که از حوادث روزحساب و کتاب حکایت دارد، هردو بشدت میان دنیا و آخرت را باهم مربوط میسازند، آنچنانکه در دل انسان بنشیند که هر دو یک چیزند و متصل و تفکیک ناپذیر، و هیچ انفصالی در کار نیست، در هر عملی از اعمال دنیا بانسان گفته میشود که از خدا و روزجزا بترس، و هر عملی که در روی همین زمین انجام میگیرد آخرت را بآدمی تذکر میدهد، باین ترتیب که قرآنکریم میفرماید: ﴿وَلۡتَنظُرۡ نَفۡسٞ مَّا قَدَّمَتۡ لِغَدٖ﴾ [الحشر: 18] «باید هر کسی نظر کند در کارش که چه برای فردایش فرستاده است»، باز هم میگوید: ﴿فَکَیۡفَ إِذَا جَمَعۡنَٰهُمۡ لِیَوۡمٖ لَّا رَیۡبَ فِیهِ وَوُفِّیَتۡ کُلُّ نَفۡسٖ مَّا کَسَبَتۡ وَهُمۡ لَا یُظۡلَمُونَ ٢٥﴾ [آل عمران: 25] «پس چگونه باشد [حالشان] آن گاه که آنان را در روزى که شکى در آن نیست فراهم آوریم. و به هر کسى [سزاى] دستاوردش به تمام و کمال داده شود و آنان ستم نبینند؟!».
بازهم میفرماید: ﴿یُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَیَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَیَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنکَرِ﴾ [آل عمران: 114] «ایمان بخدا و روز جزا میآورند، به معروف امر میکنند و از منکر نهی». ﴿وَوَجَدُواْ مَا عَمِلُواْ حَاضِرٗاۗ وَلَا یَظۡلِمُ رَبُّکَ أَحَدٗا ٤٩﴾ [الکهف: 49] «و هر عملى را انجام دادهاند، حاضر مىیابند، و پروردگارت به هیچ کس ستم نخواهدکرد»، و سخت دوست دارد که ای کاش! میان او و عمل بدش مسافتی بود دور بیپایان.
قرآنکریم میگوید: ﴿سَیُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُواْ بِهِۦ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ﴾ [آل عمران: 180] «بزودی با هرآنچه که بخل ورزیدهاند طوق بگردن خواهند شد». ﴿قُل لِّعِبَادِیَ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ یُقِیمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَیُنفِقُواْ مِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ سِرّٗا وَعَلَانِیَةٗ مِّن قَبۡلِ أَن یَأۡتِیَ یَوۡمٞ لَّا بَیۡعٞ فِیهِ وَلَا خِلَٰلٌ ٣١﴾ [ابراهیم:31] «و انفاق کنند از چیزهائیکه روزیشان کردیم، قبل از آنکه برسد آن روزیکه نه تجارتی در آن هست و نه دوستی».
بازهم میگوید: ﴿کُلُّ نَفۡسٖ ذَآئِقَةُ ٱلۡمَوۡتِۗ وَإِنَّمَا تُوَفَّوۡنَ أُجُورَکُمۡ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ﴾ [آل عمران: 185] «هر کسی طعم تلخ مرگ را خواهد چشید و فقط پاداش تان را روز قیامت خواهید دید». و باز فرمان دیگر: ﴿هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ﴾ [الأعراف: 32] «بگو: آن بهشت مخصوص کسانی است که در زندگی دنیا ایمان آوردند و روز قیامت را بدون شک و تردید پذیرفتند». ، باز هم میفرماید: ﴿فَأَقِمۡ وَجۡهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفٗاۚ فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِی فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَیۡهَاۚ لَا تَبۡدِیلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِکَ ٱلدِّینُ ٱلۡقَیِّمُ وَلَٰکِنَّ أَکۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا یَعۡلَمُونَ ٣٠﴾ [الروم:30] «پس روى خود را متوجّه آیین خالص پروردگار کن! این فطرتى است که خداوند، انسانها را بر آن آفریده دگرگونى در آفرینش الهى نیست، این است آیین استوار، ولى اکثر مردم نمىدانند!».
پس بنابراین، وقتیکه انسان این برنامه را پیاده کند او کاملاً با فطرت سالم حرکت کرده است، همان فطرتی که خدایش آفریده، ﴿فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِی فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَیۡهَاۚ لَا تَبۡدِیلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِکَ ٱلدِّینُ ٱلۡقَیِّمُ﴾ [الروم: 30] «این فطرتى است که خداوند، انسانها را بر آن آفریده دگرگونى در آفرینش الهى نیست این است آیین استوار». و این عمل مانند یک معجزة درخشان مطابق با هستی انسان است که در میان تمام خلق خدا بینظیر است، و خدا این آئین بینظیر را که فرستاده در خوراندام اوست، و همه دقایق و تفصیلاتش محفوظ و مضبوط است، و در همه حال و همه وقت در زندگی بشریت دارای نشاطهای انسانی است که از هستی انسان سرچشمه میگیرد.
در کتاب «منهج التربیة الإسلامیة» فصلی است باین عنوان در صفحه 64 و در حقیقت جای آن اینجا بود، اما قبل از اینکه در فکر تألیف این کتاب باشم در آنجا نوشتم: کما اینکه در همانجا ماموریت طبیعی خود را انجام داد، زیرا موضوع هردو کتاب باهم مربوطند و درهم آمیخته، دیگر نمیتوانم همة گفتههای آن کتاب را در اینجا تکرار کنم، و لکن آن اندازه که به بررسی روانی مربوط است تکرار میکنم.
در فصل سابق که طبیعت دوگونة هستی بشریت را بیان میکردیم، گفتیم که در اینجا مظاهر فراوانی برای این دوگونگی وجود دارد. سپس به بیان نخستین و روشنترین آنها پرداختیم، و آن عبارتست از: حقیقت جسم و روح.
و هم اکنون در این بخش به بیان خطوط متقابل آن در نفس بشریت میپردازیم، و آن هم یکی از مظاهر زیبای این ترکیب دوگونه است در نفس انسانی.
حقاً که یکی از عجایب تکوین بشری همین خطوط دقیق موازی هم است هردو خط از این خطوط در داخل نفس در جوار هم قرار گرفتهاند، و در عین حال در مسیر بخلاف یکدیگرند، بیم و امید، حب و بغض، (خواستن و نخواستن) پیشروی بسوی واقع، و پیشروی بسوی خیال، نیروی حسی و نیروی معنوی، ایمان بمحسوسات و ایمان بغیب، التزام بانجام وظیفه و عشق بآزادی، فردیت و اجتماعیت، منفی گرائی و مثبت گرائی... همه و همه یک رشته خطوطی هستند متوازی و روبروی هم، و اینها با همة اختلاف که دارند و روبروی هم قرار گرفتهاند، وظیفة خود را در ارتباط دادن افراد بشر با زندگی بخوبی انجام میدهند، مانند اینکه آنها یک رشته تارهائی هستند که هستی بشریت را محکم میبندند، و از هر طرف آنچنان بهم وصل میکنند که برای ارتباط سازگار باشد، و در همین حال و همان وقت مرتب افق آن را توسعه میدهد و جوانبش را متعدد میگرداند، و میدان زندگیش را گسترش میدهد، زیرا هرگز این مأموریت را در منطقة معین انجام نمیدهد و هیچوقت در یک سطح حرکت نمیکند، و باین ترتیب هستی انسان بوجود میآید تا آنجا که میشناسیم، انسان در میان مخلوق خدا بینظیر مخلوقی است، یک هستی شگفت انگیزی است که سرانجام بهمین نشئة نخستین اعجازآمیز بر میگردد، یعنی: همان مشتی خاک و شراره ای از روح این خطوط رو در روی هم یک اعجوبه ایست از اعجوبههای تکوین بشریت، و عجیب تر از آن پیدایش ارتباط موجود است در میان هردو خط مخالف هم، علی رغم این مخالفت که در مسیر باهم دارند، حالا باید دید این خطوط چگونه در سرشت و روان انسانیت پدید آمدند؟ آیا میتوانیم بگوئیم که آن در اثر نزدیک شدن مشتی خاک تیره با شراره ای از روح الهی است؟ آیا میتوان گفت که پاره ای از آن در طبیعت خاک و قسمت دیگر از طبیعت روح است؟ علم آن پیش خداست و فقط خداست که میداند، ما نمیتوانیم هیچ یک طرفین را قطعی بدانیم، آنچنان که حقیقت اولی را یقین دانستیم، (آمیزش خاک و روح را) زیرا در آنجا این یقین را هم از کلام خدا بدست آوردیم، اما در اینجا فقط حدس است که میزنیم، ممکن است مطابق واقع باشد، و ممکن است خطا برود، فقط برای همین اندازه بس که بتوانیم این خطوط را توصیف کنیم و آثار آنها را بشناسیم، و بدانیم که در زندگی انسان چه اثرهائی میبخشند؟ بدون اینکه در امر پیدایش ابتدای آنها یقین حاصل کنیم، همة این دو خطها در اصل خلقت روبروی هم هستند، و در مسیر باهم ضد و مخالفند، و با این وصف سخت باهم مربوطند، و حتی پارة اوقات این ارتباط آنچنان نیرومند است که گاهی در آن واحد و در یک میدان باهم بفعالیت میپردازند.
فروید فقط بدو خط از این همه خطوط متقابل توجه پیدا کرده، و آن عبارت است از: خطوط حب و کره (خواستن و نخواستن).
و فقط به بررسی این دو خط میپردازد و در اطراف آنها نظریة کاملی ایجاد میکند و نام آن را نظریة ازدواج عاطفی میگذارد، (Ambivilene) و منظورش این است که انسان در آن واحد در مقابل هرچیزی و هر شخصی در درون خود بدون اینکه سبب روشن و علت عاقلانه ای داشته باشد احساس دوستی و دشمنی میکند، بعقیده او در آن لحظه که انسان پا بدنیا میگذارد، در درون او در مقابل هرچیزی و هر شخصی این دو خط هم پدید میآیند، یعنی: با تولد کودک آنها نیز متولد میشوند، و چون ممکن نیست که این دو احساس مخالف در دایرة شعور یکجا ظاهر شوند، بناچار یکی در سطح شعور ظاهر میگردد، و آن خط دوستی است، برای اینکه اجتماع بظهورش اجازه میدهد، (فروید نگفته که چرا و بچه علت؟) و بناچار دومی رسوب میکند و در زیرپرده میماند، یعنی: خط دشمنی و آن هم بطور ناخودآگاه، و از اینجا است که هرنوع دوستی که در سطح ظاهر گردد خودبخود پرده ای است برای خط دشمنی رسوب شده در اعماق دل انسان، و هراندازه که این طرف قوی تر باشد آن طرف در حال ناخودآگاه سرکوب میخورد و زیرپرده میماند، و باین ترتیب ظاهر نفس انسانیت یک پارچه دوستی است، و در همان حال باطنش سرشار از عقدههای دشمنی است، و پر از عقدهها و کینهها است، بدون اینکه علتی معلوم گردد، و خود فروید هم خیلی بعید میداند که هر حالتی که صفت دشمنی در آن سرکوب گردد باید از علتی سرچشمه بگیرد، و به سببی و خوش آیندی که قبل از این در مقابل شخص پدر در نهاد او بوجود آمده بود مبارزه کند.
و همچنین بدون اینکه درک کند، اعتراف میکند که دوستی و دشمنی بدون علت در یک وقت بوجود نمیآیند، زیرا دوستی قبل از این بتنهائی بدون اینکه با دشمنی همراه باشد موجود بود. سپس دشمنی همینطور بدون سبب انجام نمیگیرد، زیرا در این حالت بوجود آمد، (بگمان فروید) بعلت مبارزه پدر در بهره برداری از شخص مادر پدید آمده.
آری، اگر فروید چشم بصیرت باز میکرد و از این خرافاتیکه او را در تفسیر نفس انسانیت دربر گرفته بیرون میآمد، اولاً سزاوار بود که ببیند همة این خطوط متقابل در سطح هستی نفس انسانی ظاهرند، و این ظهور منحصر باین دو خط (دوستی و دشمنی) نیست، زیرا ما که در اینجا هشت جفت از این خطوط را شمردیم، و ممکن است که بیش از این هم باشد.
و ثانیاً سزاوار بود ببیند که این خطوط هرگز مزاحم یکدیگر نیستند، با این که در مقابل هم قرار دارند، بطوریکه یکی در سطح ظاهر میشود، و دیگری در عالم ناخودآگاه باقی میماند، زیرا ممکن است، (چنانکه خواهیم دید) همة آنها در دایرة شعور و خودآگاهی ظاهر گردند، بدون اینکه باهم تعارض داشته باشند، و اگر تصادمی در میان آنها رخ دهد باید علتی باشد که باعث تصادم گردد.
و در خاتمه سزاوار بود که ببیند همة آنها احتیاج بتفسیر جامع تر و روشن تر از تفسیر او دارد، تفسیریکه فقط بدو خط شامل است، تفسیری که او این همه خود را در آن ناراحت میکند و بدون دلیل این همه دست و پا میزند، و سپس همة گفتههای خود را در دو سطر از کتابش پس میگیرد، اما بازهم ما آن حقیقت جزئی را که فروید بآن راه یافته مسلم میگیریم، و آن عبارت است از: اتصال دو خط دوستی و دشمنی در داخل نفس انسان. سپس میگوئیم که فقط این دو خط نیست که در نفس بشریت این طور هستند، بلکه خطوط متقابل فراوانی در اینجا وجود دارند، و این ربط و اتصال فقط منحصر متکی باشد، مانند اینکه انسانی را که دوست داری خود او باعث باشد که از او خشمگین باشی یا ملامتش کنی، و یا ناراحتش کنی، و باین علت دشمنش بداری، اما تو در ظاهر دوستی را بر دشمنی غلبه میدهی که در اثر آن دشمنی سرکوب میگردد، و در عالم ناخودآگاه میماند. هرگز هرگز، منظور فروید این نیست، زیرا قطعاً در اینجا سببی هست درک بشود و یا نشود، اما اصرار دارد که ازدواج عاطفی در مقابل هرچیزی و هر شخصی بدون علت پیدا میشود. بنابراین، آن در اصل اینطور است.
و از اینجا است که بدون علت کودک مادرش را دوست دارد و دشمن دارد، پدرش را دوست دارد و دشمن دارد، مادر فرزندش را دوست دارد و دشمن دارد، شوهر همسرش را دوست دارد و دشمن دارد، و زن شوهرش را دوست دارد و دشمن دارد، و همینطور تا آخر.
و فروید دست کم نصف تفسیرش را در بارة نفس بشریت روی این اصل پایه گذاری میکند، و بعقیده او این دشمنی سرکوب شدة بدون علت همانست که مشاعر افراد و وجدان ملتها را پیش میبرد، و همینطور هم در روش و رفتار و کردار آنها اثر میگذارد، و از این دشمنی سرکوب خورده، یا بهتر بگوئیم: از این ستیزه ای که دائم در میان دوستی ظاهر شده و دشمنی سرکوب خورده در جریان است، دین، تمدن، آداب و رسوم اجتماع، و هر مظهری از مظاهر بشریت پدید میآید، و این یک زحمت بیجا و عناد خسته کننده است که دلیل ندارد، و سزاوار هم نیست که مرد (دانشمندی) اینگونه بیپایه سخن بگوید.
و حال آنکه او در دو سطر از کتاب خود (Totem and toboo) از نارسائی و بیمایگی این نظریه پرده برمیدارد، زیرا او در صفحة 139 این کتاب بدون توجه بگفتههای سابق خود در این کتاب و سایر کتابهایش چنین گفته است: آن دشمنی که کودک نسبت بپدر دارد بعلت این است که در سر بهره برداری از مادر با او رقیب است، کودک نمیتواند خودداری کند، مگر بکوشد پدر را از ساحت مادر دور کند، زیرا وظیفة اوست با آن دوستی باین دو خط نیست که او میبیند، بلکه آن یک ظهور و تجلی همگانی است که شامل همة خطوط است.
بیم و امید دو خط روبروی هم هستند از خطوط نفس انسانی که در آن پیدا میشوند، در جوار هم؛ و در مسیر هم و دارای دو خط سیر، نفس خودبخود بحال طبیعی هم بیم دارد و هم امید، چرا؟ چون در فطرتش اینگونه ترکیب شده، کودک که متولد میشود این دو استعداد هم جوار در نهادش هست، از تاریکی میترسد، از تنهائی میترسد، از افتادن میترسد، از تصادم میترسد، و از مناظر ناآشنا میترسد، از اشخاصیکه هنوز الفت نگرفته میترسد.
امید دارد که در آغوش مادر هنگام شیرخوردن آرامش و استراحت و آسایش بدست آورد، و بعد از آن امیدوار است که در دامان مادر و در آغوش پدر و روی دست کسانیکه احساس آرامش میکند پرورش یابد، این طفل روزبروز بزرگ میشود، و این دو خط متقابل نیز با او در جوار هم نمو میکنند و بتدریج انواع بیمها و امیدها رو بافزایش میرود، اما این دو خط هنوز همانند بودند، در جوار هم و در مقابل هم، دائم برای کودک مشاعر و پیشرفتهای زندگی را تعیین میکنند، از مرگ میترسد، از فقر، از ناتوانی، از محرمیت، از ذلت، از رنج حسی و معنوی، و از مجهولات میترسد، همة اینها اسباب ترس و همة اینها نغمههای گوناگون است که از این یک تار سر میزند، تاریکه مانند خط هم جوارش چنان در نظر میآید که قویترین و وسیعترین تارها است و از سر تا پا آدمی را فرا گرفته است، و او دائم همینطور آرامش و استراحت و آسایش را امید دارد، همانطوریکه در کودکی امید داشت، اما در اینجا در سطح بالاتر و وسیع تری اینجا امید موفقیت است، امید نیرومندی است، امید جاه و مقام و نعمت و ثروت است، و امید هزاران آرزوهای دیگر بیحد و حساب، هر وقت آرزوئی برآورده شود آرزوی دیگری را امیدوار است.
بیم و امید با این همه قوت، با این همه پیچیدگی، و با این همه آمیختگی که با هستی بشری دارند و در اعماق آن فرو رفتهاند، در واقع پیشرفت زندگی را راهنمائی کرده و هدفها و سلوک و مشاعر و افکار انسان را میزان میکنند، زیرا باندازهایکه میترسد و باندازه ای نوع ترس و باندازه و نوع امیدش برای خود راه و رسم زندگی را انتخاب میکند، و روش و رفتارش را با بیم و امیدش هم آنگ میسازد.
این دو خط تا آنجا که من میبینم وسیعترین و عمیقترین خطوط متقابل در نفس بشریت هستند، از دو خط (حب و کره) دوستی و دشمنی که فروید بینش خود را روی آنها متمرکز ساخته نیرومندتر و ریشه دارترند، زیرا کودک پیش از آنکه دوستی و دشمنی را درک کند، و حال آنکه هردو درکهائی هستند که از داخل نفس بخارج متوجهند، بسوی دیگران و بسوی عالم بیرون متوجهند، بطور فطری در دل احساس ترس میکند و نیز بطور فطری احساس امنیت و آرامش میکند، در آغوش دایه و در آغوش مادر و در آغوش هر کسی که از او محبت میبیند، و این یک امر بسیار منطقی است، زیرا در اول کار ذات کودک همة عالم اوست، همة دنیای اوست، و ترس بر آن و جستجوی امنیت و آرامش برای آن نخستین درک منطقی است با هستی که مرکز ذات اوست، پستان مادر یا دایه و آغوش آنها بالاترین امید کودک است در عالم کوچک خود، در عالمیکه هنوز جز آن جائی را ندیده است، و این قبل از آنست که مادر را بشناسد و یا بداند که پستان چیست؟ و قبل از آنست که نسبت بمادر احساس دوستی بکند، و دورشدن از پستان و یا از آغوش مادر بزرگترین ترس اوست، قبل از آنکه چیزی از دشمنی احساس کند، بلکه دشمنی و دوستی در نفس کودک پس از پیدایش بیم و امید میآیند و بتدریج عالم دیگر را تماشا میکند، و در نتیجه یک رشته روابط نفسانی نسبت بچیزهائیکه در اطرافش هستند بوجود میآورد، و این روابط در درجه اول از راه روابط جسمانی عبور میکنند، از راه پستان و یا آغوش مادر میگذرند. سپس از آنها بینیاز میگردند، و سرانجام آنطور که اوضاع و احوال ایجاب کند بکار میپردازند، پستان را رها میکنند یا نمیکنند بستگی بوضع موجود دارد.
و از اینجا است که خطوط بیم و امید عمیقترین و ممتازترین خطوط است، بدلیل اینکه اولین خطوطی هستند که در هستی انسان آشکار میگردند، و نزدیکترین خطوطی هستند بذات انسان.
قطع نظر از اصل رابطهایکه میان حقیقت جسم و روح و دو خط بیم و امید موجود است، و قطع نظر از اندازهای پیدایش حقیقت دوم از حقیقت اول، و آن همان مسئله ایست که ما از کیفیت آن بیقین خبر نداریم، این دو خط چنانکه دیدیم باهم عمل میکنند و مربوط و متصل بهم پیش میروند، همان ارتباطی که میان جسم و روح برقرار است، میان این دو خط نیز برقرار است.
در یک میدان و در یک موضوع باهم بکار میپردازند و میدان این عمل هم در اول کار پستان و آغوش مادر است، یا بعبارت دیگر: آن یک عمل جسمی است که با تغذیه ارتباط ناگسستنی دارد، و در شعاع این حقیقت یک رشته خطاهائی در نظریات فروید برای ما روشن میگردد، بهتر است قبل از آنکه در این راه قدم برداریم آنها را بررسی کنیم.
خطای اول: ما پیش از این تذکر دادیم که نخستین دو خط بشریت قبل از خط دوستی و دشمنی خط بیم و امید است، و بهمین دلیل نباید نفس بشریت با آن تفسیر شود، اما از ناحیة بیم و امید تفسیر شود، و بعلاوه در واقع یک خطای نابخشودنی است که نفس انسانی با هر یک از این دو خط تفسیر شود، و سایر خطوط بحساب نیاید و بیاثر گذاشته شود، و ما قبل از این بیان کردیم که نفس انسانی با مجموع اینها عمل میکند بدون فرق، و گفتیم که هر تفسیریکه با یک جزء منفصل و مستقل انجام بگیرد، تفسیریست خطا و دور از مقام انسانیت، و وقتیکه ما با یکی از اینها بتجزیه و تحلیل نفس میپردازیم این بحکم اجبار است که بحث ایجاب میکند، منظور ما این نیست که این نفس همه جا در حقیقت اینطور است و الا همه این خطوط اجزاء این هستی بینظیر است، اما علی رغم اینکه بعضی از آنها روشن تر و ممتازترند هیچ یک بتنهائی کار نمیکند، بلکه همه باهم در یک حال و یک زمان بطور دسته جمعی دست بدست هم میدهند و کار میکنند، نه اینکه فقط دو خط باهم باشند و سایر خطوط منتظر بمانند، بلکه همة دو خطها در آن واحد و در تمامی حالات با آشکارشدن بعضی و پنهان شدن بعضی دگر بطور موقت باتفاق هم پیش میتازند، اما هیچ امتیازی یکی بر دیگری ندارد، و کوچکترین استقلالی در کار نیست.
خطای دوم این است که خطوط متقابل ممکن است باهم بکار بپردازند، همان وقت در دایرة شعور و خودآگاهی و یا در دایرة ناخودآگاهی قرار بگیرند، بدون اینکه ظهور یکی ایجاب کند که دیگری سرکوب گردد و در عالم ناخودآگاه مدفون بماند، و نیز همان طوریکه که دیدیم بیمها و آرزوهای کودک شیرخوار همه در اطراف پستان و آغوش و آرامش و آسایش دور میزند، او در آن حال که خود را به پستان میچسپاند از یک طرف امید دارد که سیرش کند، و از طرفی هم میترسد که از دهانش بیرون آید، بدون اینکه تعارضی میان این بیم و امید بوجود آید، و سرانجام وقتیکه اطمینان یافت که پستان در میان لبهای او قرار گرفت و با مکیدن شیرة آن راحت جانی بدست آمد، موقتاً ترس از دست رفتن آن را فراموش میکند، اما لازم نیست که این ترس برای همیشه سرکوب شود.
بنابراین، این ترس همیشه با این امید در دایرة شعور و در عالم خودآگاه موجود است، اگرچه فراموش هم بشود.
پس عشق به پستان و ترس از دست رفتن آن وقتیکه کودک بزرگ میشود گاهی باهم تنزل میکنند، و در عالم ناخودآگاهی قرار میگیرند، و نسبت بعالم خودآگاهی و ناخودآگاهی در یک درجه میمانند، و ما بزودی هنگامیکه از دو خط متقابل دوستی و دشمنی بحث میکنیم، خواهیم گفت که این دو خط نیز در این دو عالم عیناً مانند دو خط بیم و امیدند بدون فرق.
خطای سوم اینکه نخستین دو خطی که در نفس بشریت ظاهر میشوند و بکار میپردازند، آن عبارت است از: بیم و امید هیچگونه رابطه ای با آن افسانة جنسی که فروید بافته و زیربنای همة اوهامش قرار داده ندارند، همان افسانهایکه او با زحمت فراوان همة هستی و همة زندگی انسان را با آن تفسیر کرد، زیرا آنها در درجه اول بعمل بیولوژی نخستین که عبارت است از: حفظ ذات از راه غذا مربوطند، و آن هم در هیچ حالی ممکن نیست موضوع جنسی باشد، مادام کودک شیرخوار پسر یا دختر با همان صورت کودکی و با همین تفصیلات قرار بگیرد.
و وقتیکه فروید با کمال ناجوانمردی میگوید که احساس بیولوژی پیش کودک شیرخوار هماناً احساس جنسی است، و هرگونه لذت جسمانی از خوردن و آشامیدن و دفع فضولات بدن یک لذت جنسی است، فقط وزر و بال این ناجوانمردی بگردن خود فروید است، زیرا او برای اثبات این مطلب هیچگونه دلیلی ندارند، و حیوان که در نظر داروین پدر انسان است، تاکنون کسی نگفته که غذای خود را بعنوان لذت غریزة جنسی میخورد.
بنابراین، چرا باید انسان باین لعنت گرفتار شود؟! و از روز تولد تا روز مرگ از هر طرف هیکلش را گنداب غریزة جنسی فرا گیرد. بلی، تا اکنون که این خطاهای نابخشودنی را از نظریه فروید بیرون آوردیم، بر میگردیم در راه خود قدم بر میداریم، و از دو خط بیم و امید سخن میگوئیم.
کودک انسان خیلی بحیوان شبیه است بدون شک، زیرا او در ابتدای کار در میدان خود در میدان جسمش زندگی میکند، اما بسرعت و شتاب از این حال بیرون میآید و در حال درک و شعور قرار میگیرد، بخلاف حیوان. زیرا در نهاد انسان این استعداد نهفته است که نمو کند، و لکن این شباهت بآن مبنا نیست که او در همة حالات کودکی جسم محض باشد، مانند حیوان.
اما بطور یقین باین معنا است که جانب خودآگاه از او همان جانبی که از یک دم روحانی در یک مشت خاک ناشی شده، از اول در نهادش نهفته و بنشاط نپرداخته بوده، و هنوز پای بعالم عیان نگذاشته بوده است، و لکن در روزهای اول تولد کودک نمیتواند ببیند.
از اینجا است که دو خط بیم و امید در درجه اول در میدان حس عمل میکنند، و سپس آرام آرام در سطح همة هستی کامل بکار میپردازند، همان هستی کاملیکه جانب حسی و معنوی را در حالیکه ممزوجند و درهم آمیخته دربر میگیرد، و بطور یکنواخت شامل بهردو جانب است.
پس بنابراین، کودک چنانکه گفتیم در روزهای اول فقط در شعاع پستان و آغوش بیم و امید دارد، یعنی: تنها در شعاع محسوس و در منطقة نزدیک و کوچک فقط، اما بعد از زمانی که شعور در هستی او کارگر باشد کم کم از تاریکی میترسد، از تنهائی میترسد، از دیدن سیمای دیگران میترسد، و حال آنکه آنها چیزهائی بودند که در اول کار از آنها نمیترسید، برای اینکه از وجود آنها آگاهی نداشت، و وقتیکه اینها یک رشته امور جسمی باشند وسیع تر و گسترده تر از پستان و آغوش، پس او بعد از گذشت زمانی در میدان معنوی نیز بیم و امید آغاز خواهد کرد، اگرچه این منطقه بمنطقة حسی هم نزدیک باشد.
پس او وقتیکه از افتادن و یا از بالارفتن از بلندی میترسد این ترس یک امر حسی محض نیست، بلکه با یک نوع تصور مسافتها و ابعاد و آثاری که حکایت از سقوط میکند همراه است، و حال آنکه ترس از تاریکی و یا تنهائی در مرحله سابق یک امر غریزی بود و از تصور ناشی نبود، (و این ترس او طبعاً از ترسیکه اطفال بزرگتر از او از ظلمت و تنهائی دارند فرق دارد، و همچنین از ترسیکه خیال در آن بکار میپردازد، و برای کودک هزاران وسیله ترسناک و حالات وحشتناک آماده میسازد که از هر طرف ترس را در دلش فرو میریزد فرق دارد).
و وقتیکه یک درجه بالاتر رفت بیم و امیدش نیز بالاتر میرود، و بعلاوه که در محسوسات کار میکند در شعاع معنویات قرار میگیرد در نتیجه میترسد، وقتیکه خطا میکند که مردم از خاطاهای او ایراد بگیرند، و امیداوار میشود که توفیق بیابد و کار نیک انجام بدهد و مردم از کار او بنیکی یاد کنند، میترسد از اینکه از رضایت پدر و مادر محروم شود، وقتیکه بگفته آنان عمل نکند و امیدوار میشود از خوشنودی آنان وقتیکه گفتة آنها را بکار بندد و رضایتشان را فراهم آورد.
و اینجاست که واردشدن در عالم اصول عالی انسانی آغاز میگردد، اینجا است که دیگر بمرحلة حساس آغاز رشد رسیده، زیرا دیگر هیچ عملی هراندازه هم کوچک باشد در احساس او مستقل و قائم بذات محسوب نمیشود، بلکه دیگر با هر یک از اعمالش یک اصل از اصول انسانیت همراه است، اصلی است در یک شعاعی آغاز کار میکند که نزدیک بشعاع حیوانست، بشیوة فعل مشروط انعکاس پذیر آغاز فعالیت میکند، بشیوة بیارادگی عمل میکند، دو دل است که این کار را انجام بدهد و یا ندهد، مانند اینکه سگی را معتاد کنند بصدای زنگی، باین ترتیب: هر وقت غذائی بخواهند بدهند، اول آن زنگ را بصدا در آورند، و بعد غذایش بدهند که در نتیجه صدای زنگ و طعام در دستگاه عصبی آن حیوان ملازم هم باشند.
بنابراین، هر وقت که صدای زنگ بگوشش میرسد یاد غذا میکند و آب دهانش براه میافتد، اگرچه غذائی هم در کار نباشد، و لکن این مرحله بسرعت بدایرة هوشیاری انتقال مییابد و در دایرة آگاهی قرار میگیرد، و آرام آرام کودک بفکر میپردازد و یاد میگیرد که هر وقت کار بد انجام بدهد پاداش بد، و هر وقت کار نیک انجام بدهد پاداش نیک خواهد دید.
این قدم اولاً در شعاع منطقة حسی آغاز میشود، زیرا آن لذت و الم که اولاً کودک با آنها برخورد میکند و آنها که در نفس او باعث پیدایش (اصول انسانی) میگردند، هردو لذت و الم حسی هستند، و لکن بعد از اندک زمانی کودک از این حال بیرون میآید و قدم فراتر میگذارد، و این لذت و الم بر میگردند، هردو لذت و الم معنوی میشوند، مانند لبخند مادر و تحسین او و یا اخم مادر و تأدیب او که هردو مرحله برای ایجاد و تقویت اصول معنوی در دل کودک کفایت میکنند.
سپس مرتب نفس و روان کودک نمو میکند و گسترش مییابد تا آنجا که بیم و امید همة عالم او را فرا میگیرند و با تمام حسیات و معنویاتش، با همة اعمال و مشاعرش، با تمام افکار و مبادیش، و با همة لحظهها که در زندگی از آنها میگذرد در هم آمیزند.
و ما بزودی اندکی مفصل تر از سایر خطوط متقابل در نفس بشریت سخن خواهیم گفت، اما در اینجا نباید از یک بررسی اساسی چشم بپوشیم، زیرا وقتیکه دو خط بیم و امید را بررسی میکردیم، دیدیم که بررسی ما فقط در این دو خط تنها نیست، بلکه با آنها بطور آشکار و یا بطور ضمنی با خطوط زوج دیگری نیز برخورد کردیم، بدون اینکه قصد داشته باشیم.
در این خط سیر بطور آشکار وقتیکه مراحل نمو را در خطوط بیم و امید بررسی میکردیم با دو خط حسیات و معنویات برخوردیم، و نیز با خطوط واقع و خیال و با خطوط ایمان بمحسوس و ایمان بعالم غیب برخوردیم، و ما بزودی بر میگردیم این خطوط را بتفصیل شرح میدهیم تا فرق آنها را بدقت بیان کنیم، و همچنین در این رهگذر بخطوط دوستی و دشمنی (حب و کره) برخوردیم، اگرچه آشکارا باین خط اشاره نکردیم، زیرا این دو خط سخت با خطوط بیم و امید بستگی دارند، بخاطر اینکه هر آن چیزی و هر آن شخصی را که انسان بدو امید دارد، خودبخود دوست هم دارد، و از هرچیزی و هر شخصی که از آن میترسد، خودبخود دشمنش هم دارد، تقریباً.
(اگرچه در اینجا در میان این خطوط فرقهائی هست که آنها را از یکدیگر ممتاز میگرداند، و بزودی در آینده نزدیک بیان خواهیم کرد) کما اینکه همة آن خطوطیکه ما در اول این بخش ذکر کردیم، مانند فردیت و اجتماعیت، مثبت و منفی، و امثال آنها، بعضی از آنها در بعضی دیگر درهم آمیختهاند، و در دل یکدیگر قرار گرفتهاند، وقتیکه در بارة یکی سخن گفته شود در ضمن آن خودبخود در بارة دیگری هم گفته میشود، بطوریکه علی رغم امتیازی که دارند جداکردن آنها از یکدیگر ممکن نیست، چنانکه جداکردن عضوی از سایر اعضاء بدن علی رغم امتیاز و خصوصیات موجود ممکن نیست، بعلت اینکه همة اعضاء باهم مربوطند، و همه باهم جمع گشتهاند تا یک جسم انسانی را تشکیل دادهاند، چو عضوی بدرد آورد روزگار دیگر عضوها هم همه بیقرار میگردد، و این دلیل دیگر است که بآن گفتة سابق خود اضافه میکنیم، در سابق گفتیم که هستی روانی انسان غلی رغم اینکه دارای طبیعت دوگونه است و از دو چیز ترکیب یافته، (از خاک تیره و از روح الهی) یک چیز است، یک موجود تفکیک ناپذیر است، و علی رغم اینکه این ترکیب دارای شعبات و جوانب و دارای گسترش است، بازهم سرانجام یک موجودی را نشان میدهد که تجربه بردار نیست، دست به ترکیبش نمیتوان زد.
این دو خط سخت ریشه دارند در نفس انسانیت و حتی باندازه ای عمیقند که در دید اول چنان بنظر میرسد که اولین خطوطی هستند در هستی بشریت، (چنانکه برای فروید اتفاق افتاده) و لکن ما در بحث گذشته وقتیکه با کودک از روز ولادت حرکت کردیم، دیدیم که خطوط بیم و امید ظاهرتر از همة خطوطند، زیرا هردو بذات کودک وصلند، و پیش از آنکه دوستی و دشمنی را بشناسد که او را با عالم خارج ارتباط میدهند، در نهاد او هستند و بفعالیت مشغولند، و از این لحاظ است که میگوئیم: خوف و رجا نزدیکترین و عمیقترین و گستردهترین خطوطی هستند در هستی بشریت، با اینکه خطوط دوستی و دشمنی در هستی انسان از عمیقترین و گستردهترین خطوط دیده میشوند، بازهم خوف و رجا گسترده تر و نزدیکتر از آنها است، گرچه این دو خط نیز در همان میدان بفعالیت مشغولند که خطوط خوف و رجا مشغول هستند، با همة این بازهم چیزهایی هست که آنها را در شکل و موضوع عمل از هم جدا میسازند، زیرا که این دو دایره باهم انطباق کامل ندارند، بلکه در یک منطقة وسیعی مشترکاً کار میکنند، و پس از این شرکت در گوشة دیگر کارها اختصاصی هم دارند.
بنابراین، میبینیم که بیم و امید با دوستی و دشمنی در میدان معینی شریک میشوند، اما بعد از این از هم جدا میگردند، زیرا گاهی آدمی چیزی و یا شخصی را دوست دارد که هرگز باو امید نمیبندد، و این دوستی فقط بخاطر پاره ای خصوصیات است، و گاهی هم چیزی و یا شخصی را دوست ندارد، اما هرگز از او نمیترسد، دوست دارد برای اینکه در اینجا یک رشته توافق اخلاقی، توافق عملی و یا آمیزشی در میان آنها هست، و دوست ندارند، بخاطر اینکه چنین توافقی نیست، و در همان وقت گاهی آدمی چیزی را دوست دارد که از آن میترسد، چنانکه آدمی کارهای خطرناک را دوست دارد، و گاهی هم دوست ندارد چیزی را، و حال آنکه امید هم دارد که آن چیز باشد، چنانکه آدمی امید دارد که در جای معینی بسلامت بماند، و سپس آنجا را دوست ندارد، بخاطر اینکه در آن با مشکلاتی هم روبرو گردیده است.
بعلاوه در اینجا یک فارق اساسی در طعم هر یک از این دو شعور و در پیشرفت هر یک از آنها وجود دارد که خوف رجا خطوطی هستند که بذات انسان وصلند، و در اطراف آن تمرکز یافتهاند، و پیشرفت آنها بسوی داخل نفس است، بسوی مرکز است.
اما دوستی و دشمنی دو خط شعوری هستند که از ذات انسان سرچشمه میگیرند، اما بسوی خارج پیش میروند، بسوی دیگران در حرکتند.
و واقعاً هم توصیف این مشاعر ابتدائی بسیار مشکل است، خواه خوف و رجا باشد و خواه دوستی و دشمنی، و حال آنکه آنها از بدیهیات نفس انسان هستند که احتیاج بتوصیف و بیان ندارند، بلکه هر آدمی آنها را خودبخود درک میکند، همانطور که گرسنگی و تشنگی را درک میکند، و لکن گاهی یک جاذبیتی در طبیعت انسان هست، و آن عبارت است از: تجلی جاذبة میان اجسام و یا تغایر آنها از یکدیگر که آن نزدیکترین صورتها است بخطوط دوستی و دشمنی که در نفس انسان نهفته است، و در اینجا میان این جاذبیت و قوانین آن در طبیعت و میان خطوط دوستی و دشمنی و مظاهر آنها در نفس انسانی شباهت بس عجیبی برپا است، زیرا کسیکه پاره آهنی را که در مقابل مغناطیس قرار گرفته بدقت ملاحظه میکند که چگونه در اضطراب و اهتزاز است؟ و سپس با این حال با فشار کامل بسوی آهن ربا میرود تا بآن میچسبد. سپس همان آدمی ملاحظه میکند که نفس بشریت در مقابل امواج دوستی چگونه در اهتزاز است؟ سپس کشان کشان خود را بآن امواج نزدیک میسازد، و نزدیکتر تا بچسبد و دیگر جدا نگردد.
و آنکس که دو سر عقربک قطب نما را مراقبت کند خواهد دید که چگونه یکی و یا هردو در حرکت نتافری از هم دوری میکنند؟ و چگونه برخلاف هم با تشویش و اضطراب در حرکتند؟ تا آنجا که این حرکت بصورت یک عداوت آشتی ناپذیر درمیآید. سپس همان آدمی شعور دشمین و عداوت را در درون نفس بشریت ملاحظه میکند، میبیند که چگونه یکی و یا هردو با سرعت در حرکت و دوری از همدیگر هستند؟ تا آنجا که بنفاق و دوری کامل میانجامد، کسیکه در این دو عمل دقت کند بآسانی خواهد دید که شباهت عجیی در میان آنها هست، هم در عالم ماده و هم در عالم نفس بشریت، حتی در اول کار تعجب خواهد کرد که آیا دوستی و دشمنی با این وضع محسوس چیزی نیست که آن را نفس بشریت از مادة هستی بارث برده باشد؟ و آنکس که این تجلی جاذبیت را از داخل آن بررسی کند، (گرچه نمیتواند بحقیقت آن دست یابد، چون این یکی از آن مجهولاتی است که هنوز برای انسان روشن نگشته است) و امواج مغناطیسی آن را بشناسد، همان حرکاتی را بشناسد که باعث جاذبیت و یا نفرت است. سپس این امواج شعوری را که در اندرون نفوس موج میزنند، و آنها را بحرکت درمیآورند که سرانجام دوستی و یا دشمنی در سطح آنها نمایان میگردد ملاحظه کند، پی باین معنا خواهد برد.
آری، کسیکه این دو مرحله را بدقت بررسی کند، خواهد دید که شباهت عجیبی میان این عالم نورانیت در جهان و میان نفوس بشریت وجود دارد، حتی تعجب خواهد کرد که آیا این دوستی و دشمنی با این حالت روانی و روحانی خود میراثی است که نفس انسانی آن را از عالم نور و عالم معنا بارث برده است؟! و آن کس که در نیروی هیپنوتیزم دقت کند، و آن یک چیزی است معروف و مشهور بآسانی خواهد دید که چگونه افکار و مشاعر و احساسات از یک نفسی بنفس دیگری با یک رشته امواج محسوس انتقال مییابد که سرانجام یکی دیگری را بخواب فرو میبرد؟ قطعاً تعجب خواهد کرد که این معجون حسی و معنوی در هستی انسان چگونه پدید میآید؟!
و همانگونه که خوف رجا در اول کار در یک منطقة محسوس پدید میآیند، و سپس بتدریج رو بترقی میگذارند تا خود را بمنطقة معنویات میرساند، دوستی و دشمنی نیز همین طورند، اول در منطقة مسحوس پدید میآیند، و سپس بتدریج خود را بمنطقة معنویات میکشانند.
و همانطور که خوف و رجا از راه پستان و آغوش عبور میکنند تا از عالم حسی بعالم معنوی قدم بگذارند، همانطور هم هست دوستی و دشمنی همان راه را میروند تا از عالم حسی بگذرند و بعالم معنوی قدم بگذارند.
نخستین دوستی که کودک در نهاد خود احساس میکند دوستی مادر است، مادری که شیرش میدهد و در آغوشش میکشد، پس دوستی همانطور که میبینی در ابتدای ظهورش کاملاً وصل بآغوش و پستان است.
و فروید خودبخود و بدون دلیل این دوستی را دوستی جنسی دانسته، و خود را بفشار انداخته، و سخت دست و پا زده تا بگوید: هر لذت جسمانی مانند خوردن و آشامیدن و بیرون کردن فضولات غذا از بدن، خودنمائی و قهرمانی و هرگونه حرکت جسمی همه و همه لذت جنسی هستند، براساس اینکه خود هستی جسمانی از اول پیدایش با رنگ غریزة جنسی آمیخته است، پس هرچه از آن سر بزند، بناچار باید آلوده بلوث غریزة جنسی باشد.
و با قطع نظر از این رنج استبدادی که بدون دلیل در این فرض فروید متحمل شده، ما با او قدم دیگری هم بر میداریم تا در میدان گسترده تری خطای نظریهاش را آشکار کند، زیرا بدون تردید خط دوستی اندکی پس از آغاز از منطقة لذت جسمی میگذرد و بسوی شخص مادر متوجه میگردد، حتی در غیر ساعات پستان و آغوش، همانطوریکه گفتیم: از این پل عبور میکند و به منطقه ای مشاعر میرسد، و کودک قطعاً مادر را دوست دارد، بخاطر اینکه شیرش میدهد و در آغوشش میکشد، اما امتداد این دوستی به پس از لحظه ای پستان و آغوش خود آغاز داخل شدن در عالم معنوی است، همان دوستی که براساس حسی پایه گذاری شده، و لکن بدقت بنگری خواهی دید که حسی محض نیست.
در این مرحلهایکه این دوستی جسمانی محض نباشد، هنگامی آرام آرام بر میگردد و یک امر روانی میشود که بزرگتر از هستی جسمانی است، اگر این دوستی، دوستی جنسی است، پس کودک پسر و یا دختر چگونه مادر را دوست دارند؟! چنانکه فروید قهرمان تفسیر جنسی انسان خیال کرده است.
سپس آنچه که برای ما ثابت میکند که این دوستی (دوستی است) نه غریزه جنسی این است که همین کودک پس از اندک زمانی بسوی دیگران نیز پر و بال میزند، تنها بدوستی مادر قناعت نمیکند با دیگران هم طرح مودت میریزد، پدر را، برادر را، قوم و اقربا، و دوستان آنها را نیز دوست دارد، و سرانجام هم خود را بآنها میچسباند و از فراقشان ناراحت میگردد، گرچه هیچ یک از آنها جای مادر را نمیگیرد.
بلی، این معنا فقط یک تجلی روشن گسترش نیروی دوستی است در نهاد کودک توأم با گسترش احساس او با عالم خارج، عالمیکه خارج از منطقة ذات او است، و در این معنا دختر و پسر باهم برابرند، و این برابری نشان میدهد که افسانة جنسی فروید در این مرحله از عمر پایه و اساسی ندارد، بلکه خواستة جنسی در وقت و مکان طبیعی خود در یکی از مراحل نمو جسمانی پدید میآید، آنجا که در نهاد هر موجود زنده ای احتیاج پیدا میشود که وظیفة جسمانی خود را انجام بدهد.
آیا در ابتدای کار در عالم کودک تنها فقط دوستی آشکار میگردد و از دشمنی خبری نیست؟ خود فروید در کتابش (Totem and Taboo) گفته که دوستی کودک نسبت به پدر در ابتدای امر فقط بر او تسلط دارد، قبل از آنکه دشمنی در عالم شعوری او در مقابل پدر ظهور کند، و این دشمنی بعقیده فروید برای رقابت پدر است، در بهره برداری از وجود مادر.
و در هر صورت چنان بنظر میرسد که دوستی که (عبارت است در عالم کودک از چسبیدن بسینة مادر) نخستین خطی است از دو خط متقابل که ظاهر میگردد، و خط دیگر در نهاد کودک نهفته میماند، بخاطر اینکه هنوز علتی پیدا نشده که آن را هم وادار بظهور بکند، اما بدون شک موجود است، زیرا کودک مثلاً: هر کسی را که بخواهد پستان از دهانش بگیرد دشمن میدارد، اگرچه او را از آغوش دور کند، اگرچه باشد که دوستش داشت تا آنجا که استراحت در آغوش مادر با استراحت در آغوش دیگری در نظرش یکسان شود، و یا خود او بخواهد که در آغوش دیگر هم قرار بگیرد.
سپس کودک در این مرحلة شعوری سیماهای معینی و یا اشخاص معینی را بدون علت دشمن میدارد، اگرچه آنها اظهار محبت هم بکنند، همة اینها دلیل بر این است که خط دشمنی در این مرحلة ابتدائی در نهاد بشر نهفته است، توأم با خط دوستی و یا اندکی پس از ظهور آن ظاهر میگردد.
اما آن افسانهایکه فروید در معظم کتابهای خود آن را و رد زبانش کرده و از ازدواج عاطفی (Ambivilence) سخن گفته، باین معنا که پیدایش دوستی و دشمنی بطور ذاتی و طبیعی در آن واحد در مقابل هرچیزی و هر شخصی در عالم انسان واقع میشود، یک افسانه ایست که دلیل واقعی ندارد، جز این ظهور فریبنده، و آن این است که آدمی بسیار دیده شده که چیزی و یا شخصی را دوست ندارد، و حال آنکه قبل از این دوست داشت، بدون اینکه سبب آن را درک بکند.
و این یک ظهور فریبنده است چنانکه گفتیم، بخاطر اینکه دشمنی باید علتی داشته باشد، چون دشمنی بیعلت ممکن نیست، پس اگر این علت در عالم ناخودآگاه پنهان بماند، معنایش این نیست که از اول در عالم شعور موجود نبوده، و یا بطور خودکار از دوستی بیرون آمده و علت آن هم خود دوستی است، چنانکه فروید خیال کرده، زیرا کودک مادر را دشمن میدارد، مادری را که دوستش داشت، برای اینکه پستان از دهانش میگیرد، (البته وقتیکه صلاح بداند او را از شیر بگیرد) در همان وقت همان کودک احساس میکند که پستان مال اوست، او صاحب تصرف قانونی است، او باید اعلان کند که دیگر شیر نمیخورد نه مادر.
و همچنین مادر را دشمن میدارد، بخاطر اینکه وقتی لباسهایش کثیف میشود آنها را از تنش بیرون میآورد و لباس پاکیزة دیگر بتن او میکند، و با این عمل او را در فشار قرارش میدهد، در دل ناراحتی احساس میکند، همانطوریکه در جسم میکرد، و بازهم کودک از مادر ناراضی است، ساعتیکه او را به حمام میبرد و زیر دوش آب میگیرد، و هرگز بناله هایش گوش نمیدهد، و دشمن دارد مادر را وقتیکه از دست زدن بچیزهائیکه نباید دست بزند جلوگیری میکند، و یا از شکستن چیزهائی که نباید بشکند بازش میدارد، همة اینها یک رشته علتهائی است که باعث پیدایش دشمنی است در نفس کودک، و سر آغاز این دشمنی لحظه ایست که او چنگال بسر و صورت مادر میزند، و یا در حال شیرخوردن سینة مادر را میخراشد، اما این دشمنی هرگز در مقابل آن دوستی ریشه دار که نسبت بمادر دارد توانا نیست، و بهمین لحاظ هم موقت و زودگذر است، و دوستی پیوسته قبل از آن و بعد از آن بر مشاعر و وجدان کودک فرمان رواست، خواه این دشمنی در عالم ناخودآگاه رسوب کند و یا در دائرة شعور و آگاهی بماند، (و این یک امر ممکن است). بنابراین، دشمنی سبب دارد، بیسبب نیست، چنانکه فروید خیال میکند.
و همچنین کودک پدر را دشمن میدارد، (پدری که سخت دوستش میداشت بدون شک) بخاطر اینکه در وجود پدر نیروی امر و نهی نمایان میگردد، و برای اعمال او محدودیتی ایجاد میکند که انتظار نداشت، زیرا پدر او را از نگهداشتن و شکستن بعضی چیزها باز میدارد، و یا عملی را انجام میدهد که بنظر پدر صلاح نبود، سخت مورد مؤاخذه قرار میدهد، یا او را میزند و تأدیبش میکند، و یا از روی ناراحتی او را رها میکند و میرود پی کارش، و حال آنکه احتیاج بآغوش پدر داشت... و همة اینها علتهائی هستند که باعث این نارضایتی میشوند، و سر آغاز این دشمنی با چنگال کشیدن و دندان گرفتن و سیلی زدن کودک بصورت پدر است، اما بازهم این دشمنی در مقابل آن دوستی ریشه داری که نسبت به پدر هست مقاومت ندارد، و بهمین لحاظ است که این دشمنی نیز مانند دشمنی مادر زودگذر است و موقت، و بازهم دوستی بر وجود او حکم فرمای مطلق است، خواه این دشمنی در مرکز ناخودآگاه رسوب کند، و یا در دایرة آگاهی بماند.
در هر صورت دشمنی است که علتی دارد، و هرگز بخودی خود از دوستی بیرون نیامده، و همچنین مشاعر جنسی در برابر مادر یکی از علل آن نیست، مگر در یک ظهور فریبنده، زیرا کودک حقیقتاً در باره ای مادر از خود غیرت نشان میدهد، بخاطر اینکه خود را مالک بدون شریک حساب میکند، و روی این اصل هرگز نمیخواهد کسی در بهره برداری از وجود مادر با او برقابت برخیزد، هرکس میخواهد باشد، پدر، برادر، خواهر، یا بیگانه، اما در نظرش بزرگترین رقیب پدر نیست، بلکه کودکی است که پشت سر او آمده، کودکی است که بجای وی وارث پستان و آغوش مادر شده است و او را از مملکت خود بیرون میراند، و از تخت و تاجش پائین میکشد، و این دردی است که کودک نمیتواند تحمل کند، و اما آن افسانة عشق جنسی که فروید نسبت بمادر دارد و آن داستان رنجش کودک از پدر بخاطر رقابت با وی چیزی است که این معنا آن را از پایه ویران میسازد که کودک خود را مالک بیرقیب مادر میداند، و دوست ندارد که کسی در این ملک شریک باشد و مادر را از دست او بگیرد، بخصوص کودکی را که بعد از او پای بدامن مادر نهاده، و آن حالاتی که فروید در بررسی آنها عمرش را فنا ساخت، و سخت کوشید تا ثابت کند که دشمنی کودک با پدر سخت در مرکز ناخودآگاه او بس عمیق است، و به نخستین ایام طفولیت بر میگردد.
و آن حالاتی است که ما کاملاً حاضریم آنها را بپذیریم، خواه در آدم سالم باشد و خواه در بیمار گرفتار، اما آنچه را که قبول نداریم (چون دلیل ندارد) این است که علت این دشمنی عشق جنسی نسبت بمادر باشد، یعنی: (عقده اودیب) و احساس رقابت پدر در بهره برداری جنسی از مادر باشد.
فروید میگوید: آن خوابهای بیمناکی که کودک میبیند، میبیند که حیوان درنده ای باو حمله میکند و قصد دریدنش را دارد، نمایشگر ناخودآگاهانه ایست از دشمنی پدر، و او در این بحث باین ترتیب بطور جدی فرو میرود، و سرانجام میگوید: حلول این حیوان بجای پدر در رمز ناخودآگاهی که عقل باطن آن را در خواب بکار میبرد، علتش این است که بشریت اول پدر را کشته تا از مادر بهره برداری جنسی کند، و سپس در دل احساس پشیمانی کرده، و در نتیجه یاد پدرد در نظرش خیلی مقدس و پاک و جلوه نموده، و برای جبران این خطا روح او را پرستیده، و سپس بتدریج این پرستش جای خود را به پرستش حیوان داده، و از اینجا است که در عالم ناخودآگاه بشریت عوض کردن حیوان از پدر رسوب کرده، و این معنا در این عالم طوری قرار گرفته که هر وقت بخواهد بدشمنی پدر اشاره کند، در خواب باین حیوان درنده اشاره میکند که بکودک حمله میکند.
و این افسانه باقی طولانی که فروید میبافد، ما بخاطر اینکه با او بجدال بپردازیم، فرض میکنیم که صحیح است، اما از وی میپرسیم: اگر کودک پسر باین درک گرفتار است، پس دختر چرا باید این خوابها را ببیند؟! و چرا این حیوان درنده در عالم خواب باو حمله میکند؟! و حال آنکه بگمان فروید دختر با پدر بهمین ترتیب: عشق جنسی دارد که پسر با مادر، و مادر را رقیب خود میداند و دشمن میدارد، در ضمیر دختر هم عقدة (الکترا) وجود دارد، در صورتیکه کسی مادر را نکشته، کسی یاد او را گرامی نداشته که جبران خطا کند، کسی پرستش او را با پرستش حیوان تبدیل نکرده!! و اما دشمنی که بطور عموم نسبت بمردم (بدیگران) متوجه است آن را نیز سببی هست، سببش هم خود وجود است، زیرا کودک یا بگو: انسان عموماً دیگران را که دشمن دارد، بخاطر این است که خود را دوست دارد، و پیوسته میخواهد که همة خیر و برکت از آن او باشد، ﴿وَإِنَّهُۥ لِحُبِّ ٱلۡخَیۡرِ لَشَدِیدٌ ٨﴾ [العادیات: 8] «و او علاقه شدید به مال دارد!» و ﴿وَأُحۡضِرَتِ ٱلۡأَنفُسُ ٱلشُّحَّ﴾ [النساء: 128] «و دلها همواره در معرض بخل قرار دارند» و مادام که این معنا در اطراف ذات او تمرکز یافته و وجود آن را درک میکند، و برای بدست آوردن آن میکوشد، پس او بمجرد اینکه وجود دیگران را احساس کند خودبخود ناراضی خواهد بود، بخاطر اینکه دائم احساس میکند که از ناحیة آنها بر وجودش فشار میآید، و این همان معنای کلمه (غل) است که قرآنکریم بآن اشاره میکند، میگوید: خدای بزرگ بزودی آن را در روز قیامت از دلهای مؤمنین خواهد کند، یعنی: هم اکنون در نهاد دلهای آنان موجود است، ﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِینَ ٤٧﴾ [الحجر: 47] «کینهاى را که در سینههاى آنان است، بیرون کشیم. برادرانه بر تختها رو به روى هم نشستهاند».
و ما در آخر همین فصل از (تهذیبی) که شامل همة خطوط روانی بشریت است سخن خواهیم گفت، بخصوص خطوط خوف و رجا، و دوستی و دشمنی (حب و کره)، و آن یک تهذیبی است که در همة زندگی بشریت لازم و ضروری است.
اما دوست داریم در اینجا بگوئیم که دشمنی همیشه بر نفس و روان بشریت که بیمار نباشد مسلط نیست، و هرگز تبدیل بعقدههای روانی نمیگردد، مگر در نفوس مریض و منحرف، زیرا آن دوستی که انسان در بارة دیگران، در بارة همة انسانها در ضمیر خود احساس میکند یک دوستی بس عمیق و ریشه دار فطری است، و دائم در مقابل خط دشمنی قرار دارد، و آن را در حال موازنه نگهمیدارد تا نتواند برعلیه انسان طغیان کند، و حتی با اینکه از ذات خود، از وجود خود آگاه است، و دوست دارد که همیشه برای خود جلب خیر و منفعت کند، بازهم دائم مشغول تهذیب است که هرچه بیشتر این دشمنی را تقلیل بدهد و با دیگران کمتر عداوت بورزد، و با وسائلی که در اثناء این بحث اشاره خواهیم کرد، این تهذیب را انجام میدهد، و لکن این معنا از خارج نفس چیزی را بر انسان تحمیل نمیکند، و هرگز نیروی دشمنی را در داخل نفس سرکوب نمیسازد، بطوریکه ویران گردد و عقدههای آن در نهاد انسان انباشته شود، و خط سیر زندگی را از پشت پردة اسرار هدایت نماید، چنانکه فروید در همة کتابهایش بخصوص در کتاب (Totem and Taboo) که در آن زندگی اجتماعی، دینی، وجدانی، و فکری بشریت را از خلال عقدههای (اودیب) و ازدواج عاطفی توصیف میکند، و خیال میکند که دشمنی از دوستی سر میزند، بدون اینکه دلیلی و سببی داشته باشد، این دوستی که سر آغازش وصل به پستان و آغوش است، و سپس از این پل پیروزی میگذرد و قدم بعالم مشاعر و وجدان و معنویات میگذارد، واقعاً که عالمی است بس عجیب، عالمی است خوش و زیبا و اصیل! این دوستی دائم رو بکمال و گسترش است! همیشه شکوفان و شاداب است! از نقطة پستان آغاز میشود که همة عالم کودک را تشکیل میدهد! و سرانجام از آنجا بهمة عالم انسان گسترش مییابد، آن هم حقیقتاً نه مجازاً همة عالم هستی، عالم زندگی، و عالم انسان را دربر میگیرد! و آنقدر گسترش مییابد که بخدا برسد و میرسد! واقعاً که یک نیروی عظیمی است! و دارای استعداد عجیب برای گسترش و کمال و ترقی!! زیرا بعد از آنکه کودک مادر را دوست میدارد نه فقط پستان و آغوشش را، بلکه همة وجودش را، مانند یک گوهر گران قیمت بسیط همة وجود مادر پیش او عزیز است.
و نیز بعد از آنکه پدر را هم بهمین ترتیب دوست دارد و دوستان و اطرافیان پدر را دوست دارد، و کسانیکه با او خوشرفتاری میکنند و به بازیش میگیرند، دستش را میگیرند و راهش میبرند، سخن گفتن یادش میدهند، فکرکردن یادش میدهند، همه را دوست دارد، و باین ترتیب هرچه عالم حسی او گسترش مییابد، همینطور هم منطقة دوستیش گسترش مییابد...
دیگر بجائی رسیده که مکانهای معین و چیزهای مخصوص و مواقف مخصوص را دوست دارد، بازی میخواهد و اسباب آسایش و آرامش و آرایش را دوست دارد، شیرینیها و غذاهای لذیذ و گوارا را دوست دارد... و دیگر دوست دارد که روی دوش دیگران بنشیند، نازش را بکشند، لبخند برویش بزنند، و بشجاعت و شهامت وادارش سازند.
و بدیهی است که هیچکدام از اینها مسائل حسی نیستند، یا بگو: حسی محض نیستند، بلکه همه ای آنها مواقف معنوی هستند، همة آنها در عالم خود اصول و اعمالند، و طبیعی است اصولی را که کودک در ابتدای امر دوست دارد، اصولی است که وصل بذات خود او و مربوط بوجود اوست، اصولی است که برای او ایجاد سرور و شادکامی میکند، و لکن آن عملیات نمویکه که خدا بانسان داده او را از ذات خود بیرون میبرد و در خط سیر اجتماعی قرارش میدهد، در یک خط سیر اجتماعی قرارش میدهد که ما اندکی بعد از این از آن سخن خواهیم گفت که در نتیجه انسان دیگران را دوست میدارد، و بتدریج اصولی را که برای زندگی کردن با دیگران لازم است دوست دارد، و نمو این اصول در اصل خود یک امر ساده و آسانی نیست، بلکه در اول خیلی هم ناخوش آیند است، در دایرة دشمنی قرار میگیرند، نه در دائرة دوستی، و کم کم و آرام آرام از این دایره حرکت میکند و بیرون میرود، و سرانجام خود را به خط دوستی میرساند، و سپس آهسته آهسته در این خط ترقی میکند و بعالیترین آفاق میرسد، و در این وقت است که انسان خواستار عدل و رحمت و صفا و صمیمیت و شجاعت و انسانیت است، دوستدار هستی و دوستدار طبیعت است، دوستدار جمال است، دوستدار زندگی و زندگان است.
سپس از اینجا نیز بآخرین مرز کمال میرسد و دوستدار خدا میگردد، و در همه جا خدا را میبیند، و این دوستی خدائی بر میگردد، و بتمام مراحل و انواع دوستی سایه میگسترد که سرانجام همه را با خدا مربوط میسازد، و این فرازترین قلة دوستی است در سرشت بشریت، وقتیکه بآخرین صفای خود میرسد و جنبة ملکوتی انسان ظهور میکند، و سپس در خط دوستی یک اعجوبه ای از عجایب خلقت ظهور میکند که نامش انسان است.
ما که گفتیم: خطوط دوستی و دشمنی دومین خطوطی هستند در تکوین نفس و روان بشریت، و نخستین خطوط همان خطوط خوف و رجا است که بذات انسان وصلند، و لکن این دوستی، این عنصر نورانی شفاف گاهی معجزه میسازد، انسان را روی ذات و اصل خود بالا میبرد، آنقدر رو بکمال ذاتی میبرد، (دست کم بطور موقت) ترکیب نفس انسان را تغییر میدهد، و سرانجام دوستی بر میگردد، عمیقترین و گستردهترین خطوط بشریت میشود، حتی در داخل نفس آدمی نیز بر خوف و رجا غالب میآید، و اینجا است که انسان نفس خود را که وصل بخوف و رجا است جلا میدهد، و در راه اصول انسانیت و در راه خدا پیش میبرد.
دیگر این انسان، انسان عادی و معمولی نیست، زیرا در انسان عادی ترتیب خطوط همانست که بیان کردیم که نخستین خطوط خوف و رجا است، و بعد از آن دوستی و دشمنی.
اما انسانیکه از این خط معمولی میگذرد و قدم فراتر میگذارد، دایرة دوستی در نهادش گسترش مییابد، و پیشرفتش باندازه وسعت این دایره میگردد، حتی سرانجام میرسد بجائی که بتمام خوف و رجا روی زمین غالب میگردد، و فقط خوف و رجا از خدای جهان آفرین در دل او باقی میماند و بس.
و بالاترین رتبة بشریت در این امر سلسلة جلیله ای انبیا هستند، آنانند که دوستی در نهادشان بر همه چیز پیروز است، و جز خدا از هیچ کس و از هیچ چیز بیم و امیدی ندارند، و شایسته است قبل از آنکه این فقره از بحث را پایان بدهیم، آن حقایق جزئی را که فروید در شأن این دو خط متقابل در نفس بشریت بآنها راه یافته بنفع او مسجل کنیم، و این دو خط همانست که فروید اکثر کاوشها و کوششهای خود را بآنها اختصاص داده، اگرچه خود را در چگونگی تفسیر این جزئیات خیلی بزحمت انداخته، زیرا او بارتباط محکمی که در میان این دو خط هست بخوبی پی برده، گرچه درست نتوانسته درک کند که آنها یک ظهور شامل و جامع همگانی است، یک تجلی عمومی است که همة خطوط متقابل را دربر میگیرد.
و نیز فروید باجتماع دوستی و دشمنی در مقابل چیزی و یا شخصی (Ambivilence) پی برده است، گرچه اصرار کرده که آن یک حالت دائمی است، و همچنین اصرار کرده آن را تفسیر کند که یک ظهور طبیعی است و هیچگونه علل و اسبابی ندارد، و حال آنکه ما دیدیم دارای علل و اسباب است، و از اینجا است که ممکن است (حد اقل) مقدارها را تقلیل بدهیم، بطوریکه دوستی قوی تر و با دوام تر و عمیق تر از سایر خطوط گردد.
و در خاتمه پی برده که انسان گاهی یک باره و یا بتدریج بدون علت از دوستی چیزی و یا شخصی بدشمنی آن منتقل میشود، و این یک ملاحظة درستی است بدون تردید، اما او از همین معنا برای وجود دشمنی همراه با دوستی (بدون علت) در مقابل هرچیزی یا شخصی دلیل گرفته و گفته که آن فقط یک انقلاب وضع داخلی است، بطوریکه آن دشمنی سرکوب شده در عالم ناخودآگاه بر میگردد، دشمنی میشود در عالم خودآگاه و در عوض دوستی سرکوب شده، در عالم ناخودآگاه فرو میرود.
ما نمیتوانیم در این تفسیر او را تأیید کنیم، زیرا علاوه بر اینکه خود این ظهور را تفسیر و بیان نکرده، علت این انقلاب داخلی ناگهانی و یا تدریجی را نیز بیان و تفسیر نکرده است، و به سبب تحول عالم ناخودآگاه بعالم خودآگاه و یا بعکس اشاره نه نموده است، چون این صفت یک ظهور دائمی و همگانی در همة مردم که نیست، بلکه یک رشته حالات فردی است، در مشاعر و وجدان و در بعضی اشخاص، زیرا علاوه بر اینکه او خود این ظهور را تفسیر نه نموده، و بلکه فقط حدوث آن را مسجل کرده است، آمده با فشار تعصب آن را دلیل گرفته، برای امری که نمیتواند آن را ثابت کند.
پس بنابراین، آنهم مانند همة چیزهای مشکلی است که فروید عنوان کرده، دارای بیش از یک تفسیر است، اما ما در این ظهور چیزی نمیگوئیم، جز آنچه که خدا گفته: ﴿وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ یَحُولُ بَیۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِ﴾ [الأنفال: 24] «بیقین بدانید که خدا میان مرد و قلبش حایل ایجاد میکند» و جز آنچه که پیامبر اسلام ص گفته: «دلهای اولاد آدم (مانند یک دل است) در میان دو انگشت از انگشتهای خدای رحمان هرگونه که بخواهد در آن تصرف میکند»، زیرا هر چیزی ممکن است با علم و منطق تفسیر گردد، جز دگرگونی دلها.